ارسالها: 99
#11
Posted: 20 Aug 2012 14:07
سمت دهم : نویسنده jk5267
من خسته بودم و حوصله ی رانندگی نداشتم نیما هم که هنوز کاملاً خوب نشده بود برا همین مهسا نشست پشت فرمون و رانندگی کرد البته من قبلش اشهد خودم رو خونده بودم اما خدارو شکر سالم رسیدیم.
رفتیم تو اتاق و من تلپ شدم رو تخت البته وسایل خونه کمی قدیمی بود و آقا محسن (پدر مهسا) بهم سپرده بود که همه ی وسایل رو عوض کنم و خونه رو مثل یه دسته گل تحویلش بدم منم قبول کرده بودم البته چیزی ته جیبم نمونده بود اما بعدش فهمیدم پول رو به حساب دخترش واریز کرده و گفته ماجرا رو دمش گرم خیلی بامرام بود.
صبح شد و من رفته بودم تو حیاط و داشتم طبیعت رو نظاره میکردم که دیدم مهسا اومد و گفت چیزی برا صبحونه نداریم بریم یه مقدار خرت و پرت بخریم منم سریع پریدم حاضر شدمو رفتیم یه مقدار خرید کردیمو اومدیم وقتی رسیدیم اونا داشتن تو حیاط که مثل یه باغ بزرگ بود دردودل که چه عرض کنم بیشتر شبیه تبادل دل بود گفتم آهای عاشقا میدونید که عشق با شکم خالی زیاد حال نمیده پس بیاید کمک کنید تا بساط رو ردیف کنیم با این که من داشتم باهاشون زندگی میکردم اما هیچ وقت متوجه نشدم که مهسا و بهار همیشه با یه دامن کوتاه که باسنشون رو به زور میپوشند جلوی من اینور و اونور میرفتن اما من تا اون موقع نفهمیده بودم وقتی هم اینو فهمیدم تو دلم هزارتا فحش نثار خودم کردم که چرا از موقعیت به این خوبی هیچ استفاده ای نکردم اما خب ما حدوداً یه چهار پنج روزی رو اونجا بودیم و من میتونستم حسابی دلی از عزا دربیارم.
رفتیم سریع بساط رو ردیف کردیمو اومدیم اومدیم نشستیم و صبحونه رو زدیم موقع صبحونه بهار همش چشمش به من بود مهسا هم فهمید اما به روی خودش نیاورد خلاصه صبحونه رو زدیم و من طبق عادتی که داشتم رفتم یه گوشه و نشستم و خیره شدم به آسمون که بعد چند دقیقه دیدم بهارو اومد نشست پیشم گفت: چیه آقا مجید داری سقف آسمون رو با نگاهت میکنی چت شده؟؟ گفتم داشتم فکر میکردم گفت به چی؟ نگاهش کردم گفت ببخشید اگه دوست نداری نگو ! گفتم زندگی من چیزی نداره که بخوام از شما پنهان کنم گفت لازم نیست با من رسمی صحبت کنی راحت باش گفتم حتماً به روی چشم بهم گفت راستش از وقتی شمارو دیدم میخوام یه چیزی بهتون بگم اما نمیتونم گفتم بگو راحت باش گفت آخه آ... در همین لحظه مهسا اومد و نشست پیشمون و گفت به به چه خلوتی کردین که من گفتم من خلوت کرده بودم که بهارم اومد و شریک شد حالا تو هم شریکی بعد هر سه یه پوزخندی زدیم راستش یه جورایی میدونستم بهار چی میخواد بهم بگه اما خب بهتر بود صبر میکردم تا خودش این کارو کنه قرار شد با هم دیگه بریم لب دریا و یکم خوش بگذرونیم وقتی رفتیم ساحل تقریباً خلوت بود من و نیما همون اول تصمیم گرفتیم بریم تو آب منم فرصت رو غنیمت شمردم میخواستم در مورد بهار مطمئن بشم وقتی پیرهنم رو در آوردم دیدم مهسا و بهار هردو بهم خیره شدن مهسا نمیدونست که بهارم داره منو نگاه میکنه چون خودش غرق در من شده بود خلاصه شکم تقریباً بر طرف شده بود اما این دلیل مناسبی نبود که بخوام مطمئن بشم برگشتم که نیما رو صدا بزنم دیدم نیما هنوز لباساش تنشه گفتم میخوای با لباس بری تو آب گفت نه اما قبل از این که بخوایم بریم باید قول بدی تو آب با من شوخی نکنی خندیدم و گفتم باشه زود باش بکن بریم.....
پایان قسمت دهم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#12
Posted: 25 Sep 2012 15:54
قسمت یازدهم : نویسنده jk5267
ساعت 5 بعد از ظهر بود که من دیدم مهسا بغلم دراز کشیده و داره با به سقف نگاه میکنه غربت عجیبی تو نگاهش حس میکردم نگاش کردمو گفتم چی شده خانومی میخوای موشک بفرستی هوا که اینجوری تو فکر فرو رفتی ؟ لیخندی زدو گفت ای بابا زندگی من همش موسک و خمپاره بوده که رو سرم ریخته با این حرفش کمی احساساتی شدم و گفتم مگه چی شده؟ آخه چی کم داشتی؟ با اون بابایی که تو داری خب فکر نمیکنم مشکل دیگه داشته باشی گفت منظورم خونواده و پول نیست راستش من عاشق شدم رنگم عوض شد و گفتم خب عزیز دلم این که ناراحتی نداره من همین امروز برمیگردم گفت خره منظورم تو بودی یکم اینور و اونور رو نگاه کردم و یه چند سیلی کوچولو زدم به خودم دیدم مهسا داره میخنده گفتم نه بابا خوابم نیستم ببینم تو حالت خوبه؟ گفت بهتر از این نمیشم گفتم آخه به این زودی؟ گفت چیه نکنه تو از من خوشت نمیاد بغلش کردمو گفتم چی داری میگی معومه که خوشم میاد من حاضرم دنیا نباشه اما تو مال من باشی گف ضرب المثل هم بلد نیستی بگی دوتایی زدیم زیر خنده و رفتیم بیرون اما یک موضوع بود که منو خیلی به فکر برده بود چرا بابای مهسا منو مسئول تغییر دکوراسیون ویلاش کرده بود؟ مگه پسرش چش بود؟ با این فکرا مشغول بودم که مهسا گفت زودباش با یکی از طرح ها قرار گذاشتم قرار بریم ببینیمش گفتم مهسا میشه یه سوالی بکنم گفت اره گفت اخه چرا پدرت منو مسئول این کار کرده چرا نیما رو ...؟؟ گفت اخه اون دوتا بهم زیاد خوب نیستن نیما برادر ناتنی من هستش در این لحظه خشکم زد گفتم چی؟ گفت اره بابام همیشه باهاش مخالف هستش چون معتقده که پسر باید قوی باشه و بتونه از پس کارای خودش بر بیاد خلاصه بازهم من در این فکرا بودم که مهسا یه لگد زد به بیضه هام البته خیلی اروم و گفت چته بابا چرا انقد تو فکری ؟ خلاصه رفتیم با این طراح دکوراسیون که یک خانوم حدوداً 32-33 ساله بود ملاقات کردیمو قرار شد فرداش بیاد و چند تا طرح بیاره که به خونه بیاد ماهم برگشتیم و تو راه شام به اندازه ی کافی گرفتیم اومدیم خونه و من رفتم بالا تا لباس عوض کنم اومدم دیدم بهار و نیما دارن باهم دیگه ور میرن گفتم پاشید خودتون رو جمع کنید خسته نشدید شما؟ نیما گفت برگشتین ؟ چه زود؟ خندیدم و گفتم آقا نیما 4 ساعت که ما رفتیم و تازه رسیدیم چیکار میکردین مگه ؟ خندیدمو رفتم تو حیاط ! بعد خوردن شام قرار شد با بچه ها بشینیم و یه اتیش تو حیاط به راه کنیم یکم دردو دل کنیم اومدیم و من بساط اتیشو ردیف کردم و نیما با گیتارش اومد نشست کنارمون و زد زیر آواز و ترانه البته خدایی صداش خوب بود بعد چند دقیقه هم یه مشروبی زدیم اما هنوز نگاه های بهار از من برداشته نمیشد فکر کنم مهسا هم شک کرده بود خلاصه انقدر خوردن این برادر و خواهر که هموجا دراز به دراز خوابیدن حالا من من مونده بودم و بهار یکمی با خجالت نگام میکرد منم خواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم برای همین گفتم خب هار خانوم بالاخره شیرینی عروسی شمادوتا رو قراره کی نوش جان کنیم اخمی کردو گفت این تنبل خان که همش به فکر خوردن و حال کردنه کار درست حسابی هم که نداره خب شما بگو من به چی دل خوش کنم فهمیدم این توپش از منم پر تره گفتم ای بابا زندگی همینه دیگه یه روز خوبه یه روز بد گفت درست اما فهمیدم میترسه جلوی اینا حرف بزنه با وجود اینکه مثل سنگ های تخت جمشید هر دو خواب بودن (چه ربطی داشت ) اشاره کردم بریم اونور..
پایان قسمت یازدهم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#13
Posted: 27 Sep 2012 15:01
قسمت دوازدهم : نویسندهjk5267
رفتیم کنار استخر و روی صندلی کنارش نشستیم خیلی داغ بود این داغی رو میشد از تنفسش حس کرد بهم گفت راستش من بر خلاف میلم دارم با این پسره ازدواج میکنم من که دیگه کاملاً شاخ در آورده بودم گفتم یعنی چی؟ شما که این همه باهم صمیمی هستین و دم به دقیقه بغل همین آخه چرا به اجبار ؟ گفت ای بابا من تنها فرزند خانوادم هستم و پدرم بیماری قلبی داره مادرم هم که اصلاً براش خیالی نیست که نظر من چیه؟ گفتم خب خودت چرا تن به این ازدواج دادی؟ گفت هنوز که هیچی معلوم نیست ما فقط حرفشو زدیم نیما برای من اوقات فراغتم رو پر میکنه و گرنه تمام احساسش مال یکی دیگست تازه من هنوز باکره هستم تعجب کردمو گفتم عجب شیر تو شیری! گفت خلاصه زندگی منم شده این در همین حین دستم رو گرفت و فشار داد عکس العملی نشون ندادم گفت میشه یه خواهشی ازتون بکنم ؟ گفتم البته چرا که نه! گفت میشه مواقعی که مهسا نیست نسبت به منم همون احساسی رو داشته باشید که به اون دارید؟ گفتم داری ازم خواستگاری میکنی؟ گفت هرچی اسمش رو میخوای بذار! گفتم ببینید من از شما خوشم میاد چون هم خوشکل هستید هم با فهم و شعور و هم خوش اخلاق اما باید بدونید که من نمیتونم به مهسا خیانت کنم !! اخه اون یه جورایی عاشقانه بهم دل بسته منم همینطور، لبخندی از کنایه زد(فکر کنم با خودش گفت این دیگه کجای کاره) و گفت امیدوارم اشتباه نکرده باشی پاشد و رفت تو خونه منم فکر میکردم از روی حسادت این حرف رو میزنه برای همین منم بی خیال شدم و رفتم و دراز کشیدم روی چمن ها و طبق عادتی که داشتم خیره شدم به اسمون که دیدم بهار داره از پنجره منو نگاه میکنه و گریه میکنه وقتی دید من متوجه اون شدم پرده رو کنار زد با خودم گفتم بهتره این موضوع رو فراموش کنم خلاصه صبح شد و وقتی از خواب بیدار شدم دیدم اونا و من تمام شب رو بیرون بودیم اما صبحونه اماده بود دیدم بهار با یه شلوار چسب و یه تاپ ابی کم رنگ داره صبحونه رو اماده میکنه وقتی باد میخورد به موهاش یه حالت خاصی بهم دس میداد حس میکردم یه احساسی نسبت بهش پیدا کردم !! در حین خوردن صبحانه هیچ نگاهی بهم نمیکرد اما نگاه من دائم به اون بود و فکر میکنم بقیه هم فهمیده بودن البته به نیما هم همین حس رو داشت و نگاش نمیکرد حتی وقتی نیما دستش رو به طرف رون بهار دراز کرد رو دستش زد و گفت حوصله ندارم خلاصه بعد خوردن صبحونه ما منتظر اون خانم طراح که اسمش نوشین بود شدیم و وقتی اومد از کیفش یکسری مجله در اورد و گفت هر بخشی رو دوست داشتید بگید تا براتون یک طراح خوب بریزم خلاصه با بچه ها نشستیم و کف پوش و دیوار پوش و... که بعضی هارو اسمشون رو هم نشنیده بودم انتخاب کردیم و من بیشتر در کف این خانواده های پولدار فرو رفته بودم قرار شد بعد چند روز شروع کنن به درست کردن ویلا ماهم کم کم باید بر میگشتیم البته من باید هر از چندگاهی یه سر میزدم ببینم که کار چطور پیش میره قرار بود آخرین شبی که دورهم اونجا بودیم یه مهمونی کوچیک برا خودمون بگیریم رفتم از چندتا اشنا یه مقدار مشروب گرفتم سفارش شام هم با مهسا و بهار بود نیما هم که مثل همیشه یا خواب بود یا مشغول ور رفتن با گوشی خلاصه اومدیم و اماده بویدم برای یه مینی پارتی دبش موزیک لایت خارجی و رقص سالن (نمیدونم اسم دقیقش چیه ) بهار و مهسا و نگاه های بهت زده ی منو نیما یه جلوه ی خاصی به مهمونیمون داده بود خلاصه بعد از کلی رقص و خوردن مشروب و ... اومدیم شام رو زدیم اما حس کردم نگاه های مهسا داره ازم کم تر میشه و نگاه های بهار بیشتر نمیدونم چش شده بود! من که یخورده مشکوک شده بودم گفتم یه سرکی تو گوشی این مهسا بکشم ببینم داره چیکار میکنه که به پیام های مشکوکی بر خوردم یه شیرین نامی براش چندتا پیام عاشقانه فرستاده بود و باهاش برای دو روز بعد قرار گذاشته بود!!
باخودم گفتم بی خیال اما ذهنم دائم درگیرش بود نگاه های مهسا که دیگه بهم نگاه نمیکردن رو به خوبی میتونستم حس کنم و یه حسی بهم میگفت در بین اون جمع اظافه ای منم که غرورم هیچ وقت اجازه نمیداد در میون جمعی باشم که فکر کنم غریبه هستم بازم اومدم دراز کشیدم تو حیاط و خیره شدم به اسمون و یه سیگار روشن کردم و یه کام حسابی گرفتم مهسا اومد از کنارم رد شد بدون این که بهم توجه کنه ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که شب رو بمونم تو حیاط و صبح راه بیفتم (آخه یه وصیتی از اجدادمون بهمون شدذه که گفتن پسرم هیچ وقت در تاریکی به سفر نرو) من گفتم بهتره نصحت این اجدادمون رو گوش کنم همینجور داشتم آسمون رو نگاه میکردم که بهار اومد و پیشم نشست و گفت هنوز نخوابیدی گفتم حالا زوده برای خواب یکی دو ساعت بعد میخوام گفت تنبل یکی دوساعت دیگه صبح میشه نگاه کردم ساعت گوشیم رو دیدم ساعت 3 نصف شبه و من همش تو فکر و خیال هستم بهش گفتم تو چرا نخوابیدی گفت هیچی یه جورایی حس غریبی دارم بین این خواهر و برادر گفتم چه حسی گفت بی خیال بابا چه فایده ای داره گفتم آره حق باتوئه منم مثل تو هستم گفت چطور گفتم هیچی بی خیال یه ضربه ی اروم زد به بازوم و گفت زود باش بگو ببینم لبخندی زدم و گفتم اون ستاره هارو میبینی گفت اوا چه رمانتیک خندیدم گفت شوخی نمیکنم ببینش گفتم بین اونها یکی هست که با بقیه خیلی فرق داره اون خیلی کم نوره فکر کنم اظافه هستش بینشون دیدم چشماش پر شد و گفت چرا اینطور فکر میکنی ؟ گفتم فکر دیگه هرکسی یه جوری فکر میکنه سرش رو گذاشت رو سینم و شروع کرد به گریه دستم رو گذاشتم رو سرش و گفتم چی شد بابا ؟؟ چرا داری گریه میکنی دختر؟ گفت نمیدونم اما منم همین احساس رو دارم اما یه حس عجیبی هم به تو دارم گفتم من فردا صبح میرم از طرف من از این دوتا خداحافظی کن گفت چرا صبر نمیکنی باهم بریم؟ گفتم نمیشه من رفیق نیمه راه نیستم اما باید برم نمیتونم بمونم و از بهار اصرار و از من انکار !! بهاراشد و با حالت عصبانی رفت منم بعد چند دقیقه رفتم و لباسام رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهسا و یه بوسه به پیشونیش زدم و آروم گفتم دوست دارم امیدوارم بازم ببینمت !!
اومدم دم در و در رو بستم و راه افتادم اول صبح بود و تاکسی پیدا نمیشد برای همین یه چند ساعتی همینطور پیاده داشتم گز میکردم که اتومبیل پژوپارس که دوتا پسر سوارش بودند بوق زد و کمی جلوتر وایستاد رفتم جلو گفت داداش کجا میری؟ گفتم میرم لبه جاده اصلی گفت بیا بالا تا یه جایی میرسونیمت رفتم سوار شدم اسم راننده افشین بود و دوستش هم فرهاد خیلی پسرای گلی بودند واقعاً !! و اتفاقاً مسریمون هم یکی بود خلاصه اومدیم جلو یه رستوران بین راهی توقف کردند و خواستیم بریم صبحونه بزنیم که من دیدم چند نفر یخورده پایین تر دارن دعوا میکنن دعوا که چه عرض کنم داشتن یه پسر جوون رو 4 نفر تیکه پاره میکردند به افشین و فرهاد اشاره کردم و گفتم بیاین که فرهاد گفت بچه ها بی خیال میزنن شلو پلمون میکنن اما افشین گفت من پایتم بریم ....
پایان قسمت دوازدهم : نویسندهjk5267
از نظرات دوستان بسیار تشکر میکنم که مطالعه میکنند نظارتتون باعث میشه من بیشتر دلگرم بشم و سریعتر بنویسم البته باید بگم این داستان حدود ۵۰-۶۰ قسمت هستش و حالا حالاها ادامه داره!!
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#14
Posted: 27 Sep 2012 21:47
قسمت سیزدهم : نویسندهjk5267
اونا وقتی مارو دیدن یخورده شوکه شدن و یکیشون گفت جلو بیاید تیکه تیکتون میکنم ماهم که از بچگی باخطر بزرگ شدیم و باکی از این مزخرفات نداریم رفتیم جلو نامرد با چاقویی که توی دستش داشت یکی کشید رو بازوی من و و به شدت خونی شد منم عصبانی شدم و یه مشت زدم روی بینیش که مطمئنم دماغش خرد شد برگشتم دیدم افشین رو خفت کردنو دارن حسابی میزننش رفتم جلو و بزور بت خوردن هزاران مشت و لگد کشیدمش اینور و پاشدم و با هر زحمتی و تکنیکی که بود اون سه تای دیگه رو هم سرنگون کردم بیچاره افشین بدجوری زخمی شده بود!!
افشین رو بلند کردم تا خواستیم بریم نیروی زحمتکش انتظامی سر رسیدند که من سریع خودمو و افشین و اون پسره رو جیم کردم و از اونطرف رفتیم سوار ماشین شدیم و گازش رو گرفتیم !!
دیگه چه بلایی سر اونا اومد خبر ندارم اما از بازوی من خون خیلی زیادی میرفت مجبور شدم با تیشرتم بازوم رو ببندم و لخت بشینم تو ماشین تا اون موقع هم کسی حرف نمیزد جز غر غر های فرهاد که دائم میگفت چرا رفتین ببین چه بلایی سرتون اومد؟ نمیدونم شایدم راست میگفت بیچاره پسره مات ومبهوت داشت مارو نگاه میکرد که بهش گفتم داداش اسمت چیه ؟ گفت پدرام گفتم خب اقا پدرام برا چی اونا میخواستن بزننت؟ گفت نمیدونم منم یه مسافرم از شانس بدم ماشینم تو جاده خراب شد هرچقدر هم زنگ زدم که بیان درستش کنند گفتند رسیدگی میکنیم منم گفتم حداقل بیام یه صبحونه بزنم که چند نفر ریختن سرم و ازم پول خواستن منم همراهم پولی نداشتم که بدم اوناهم میخواستن بازور... که افشین گفت بیاید پایین باید بریم درمونگاه که منم گفتم بی خیال بابا شر نشه یه وقت که فرهاد گفت به خدا این دیوونست بابا داره از دستش خون میره فکر دردسره تو دیگه کی هستی گفتم باشه بابا بریم.
خلاصه بعد پانسمان دستم پدرام شماره ی من رو گرفت گفت میخوام ببینمتون حتماً منم گفتم باشه و از ما جدا شد تا بره ماشینش رو ردیف کنه ماهم رفتیم تو راه ناهار رو هم زدیم و موقعی که رسیدیم افشین من رو تا در خونمون رسوند و خودشون رفتن اما میتونستم حس کنم دوستی منو افشین حالا حالاها ادامه خواهد داشت.
وقتی رسیدم خونه کسی تحویلم نگرفت آخه چند روزی بود بهشون نه سر زده بودم نه زنگ زده بودم.رفتیم و دراز کشیدیم و خواستیم بخوابیم که تمام این مدت مثل برق از جلوی چشمم گذشت !!
بعد چندروز دیدم چند تا مسیج روی گوشیم هستش با شماره های ناشناس شروع کردم به زنگ زدن به اونها که فهمیدم بهار، افشین و پدارم هستن که با همشون هم قرار گذاشتم!!
اول با بهار قرار داشتم همونطور که میدونید خانم هادر همه کاری مقدم هستند تو یه رستوران شیک قرار گذاشته بودیم سر ساعت رسیدم رستوران دیدم بهار با یه تریپ فوق العاده نشسته رو میز و منتظر من هستش رفتم نشستم کنارش و دستش رو دراز کردم طرفم تعجبی نکردم باهاش دست دادم و نشستم بهم گفت خبری از مهسا داری؟ گفتم نه دیگه از اون قضیه به بعد هیچ خبری ازش ندارم گفت با یکی دیگه میپلکه راستش نمیدونستم دختری که یه شب میگه عاشقتم فرداش بهت بی محلی میکنه چجور ادمی میتونه باشه !!
بهارهم که دلم براش تنگ شده بود خیلی خانوم و با شخصیت بود بهم پیشنهاد یه مهمونی خانوادگی رو داد منم گفتم میام اون موقع حواسم نبود که ممکنه مهسا هم تو جمعشون باشه !!
بعدش رفتم سراغ افشین که واقعاً دلم براش تنگ شده بود یه دوست خوب بود برام وقتی دیدمش با یه دختر آس داشت لاس میزد البته به پای بهار نمیرسید اما خیل تاپ بود !!رفتم و باهاش خوش و بش کردم و دوستش رو بهم معرفی کرد و ازم خواست حتما و حتماً با دوست دخترم یک روز برای خوش گذرونی و گردش هم شده بریم شمال که گفتم فعلاً که یک هفته نشده از شمال برگشتیم حالا انشالله در فرصت های اینده اما خیلی اصرار کرد مخصوصاً دوست دخترش که خیلی تو دل برو بود !! منم به اجبار قبول کردم و گفتم باشه اما زمانش رو زنگ میزنم اکی میکنم گفت باشه بعد یه دور زدن با افشین ازش خداحافظی کردم.
رفتم برای دیدن پدرام که واقعاً متعجب شدم از قیافش فهمیده بودم که از اون ادم حسابیاس اما نه تا این حد رفتم دیدم یه آقا با کت و شلوار و یه تریپ خاصی که اولش اصلاً نشناختم و خودش بهم سلام کرد و اونم قرار گذاشت که یه شب با افشین و چندتا از ریفقامون که بریم به مهمونی تولد خودش !!
خدایی یه لحظه خندم گرفت آخه برای من فقط یکبار اونم تو 6 سالگی تولد گرفته بودن اونم در حد یه تولد کوچیک حالا این مرد گنده میخواد شمع فوت کنه حالا تصور کنید با اون شعر : بیا شمع هارو فوت کن..... به اجبار به ایشون هم بله رو دادیم و خودمون رو از هرچی قرار بود خلاص کردیم موقع برگشتن از همون پارکی اومدم که نزدیک خونمون بود !!
بعد چند روز وقتی از شب پا شدم یادم افتاد باید شب برم مهمونی بهار اما خیلی استرس داشتم از این که خونواده ی مهسا اونجا باشن چی باید بهشون بگم ؟ مخصوصاً به قولی که به بابای مهسا داده بودم !؟!؟
ساعت نزدیک 9 شد که دیدم بهار زنگ زدو گفت تنبل یادت که نرفته قرار بود بیای ؟؟ گفتم نه همین الان داشتم راه میفتادم منم مردد بودم لباس رسمی بپوشم یا مثل همیشه تیشرت با شلوار جین ؟؟ تصمیم گرفتم لباس رسمی بپوشم چون اگه مهمونی خونوادگی باشه بهتره در ضمن به نظر خودم بیشتر بهم میومد رفتم و زنگ در رو زدم در باز شد و رفتم داخل جمعیت زیادی تو حیاط بودند که هیچ کدوم رو نمیشناختم بعد این که چند دقیقه تو حیاط پرسه زدم و هیچ کسی رو هم پیدا نکردم تصمیم گرفتم بشینم همونجا که یدفعه دیدم یکی دستم رو از پشت گرفت برگشتم دیدم بهار هستش بعد کلی سلام و احوا پرسی و تشکر از این که رفتم منو برد که به دوستاش معرفی کنه رفتیم با چندتا دختر بی ریخت که فقط النگو و گردنبندشون رو بهم دیگه نشون میدادند اشنا شدیم که حالم ازشون بهم خورد البته بهار فقط یه جورایی میخواست چششون رو در بیاره تا این که یه مرد خوشتیپ و قوی هیکل اومد طرفم و باهام دست داد منم عین یه بز بهش نگا میکردم و جوابش رو میدادم که بهار گفت سامان پسر عموی من هستش !! و قبلاً با مهسا دوست بوده و قرار بود باهم ازدواج کنند وقتی این رو شنیدم باهاش به گرمی دوباره دست دادم و خوش و بش کردم اینبار اون دوتا عین بز منو نگاه میکردند بهار گفت من یه دقیقه میرم برمیگردم - سامان گفت شنیدم فردین دوباره زنده شده گفتم بشنو اما باور نکن راستی هیکل ردیفی داریها! گفت واقعاً : خوبه خودت دست کمی از من نداری گفتم اختیار داری ما شاگرد شوماییم که یه لبخندی زدو گفت باشه پس بیا باشگاه باهم یه گپی میزنیم گفتم کدوم باشگاه از جیبش یه کارتی درآورد داد که فهمیدم بله آقا خودش باشگاه داره !!
بعدش بهار اومد و منو برد که با چندنفر دیگه هم اشنا کنه دوباره فکر کردم میخواد ببره چند تا عروسک نشونم بده اما رفتیم با چند تا مرد میان سال که یکیش پدر بهار و بقیه از اشناهاشون بودند اشنا شدیم ولی بازم من تو کف فرهنگ این خانواده ها موده بودم بهار به راحتی میگفت مجید دوستم رو بهتون معرفی میکنم و بقیه هم خیلی با احترام باهام برخورد میکردند!
بعد یکی دوساعت یه موزیکی گذاشتند که واقعاً ادم رو مجنون میکرد با این که خیلی شاد نبود ولی فضا جوری بود که هوای رقص میداد و همه داشتن با زوجشون میرقصیدند منم که کسی رو نداشتم که باهاش نانای کنم البته چندنفری چراغ سبز نشون دادن اما نمیتونستم قبول کنم بعد چند دقیقه دیدم بهار با خنده داره میاد طرف من دستم رو گرفت و سمت خودش کشید چند دقیقه ای باهم رقصیدیم بعدش بهم گفت من میرم بعد چند دقیقه میام گفتم باشه یکمی سر درد داشتم به خاطر خوردن مشروب اصل و ناب و فضای اونجا بود کمی گذشت و من رفتم و نشستم دیدم یه دختر تاپ و خوشکل اومد و در گوشم گفت بهار منتظرت دنبالم بیا منم بی خبر از همه جا دنبالش رفتم ولی دم یک اتاق ازم خداحافظی کرد و گفت برو تو منم در زدم و رفتم تو تاریک بود اتاق و فقط میشد دید یکی نشسته !!
وقتی چراغ مطالعه رو روشن کرد دیدم بهار.....
پایان قسمت سیزدهم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#15
Posted: 28 Sep 2012 16:14
قسمت چهاردهم : نویسندهjk5267
با یه لباس خواب نازک سفید که مثل یه هلو شده بود داره نگام میکنه منم محو هیکلش شده بودم با این که کونش به گندگی کون مهسا نمیرسید اما خیلی خوش فرم و جیگر بود گفتم کوفتت بشه نیما قدر این نعمت رو ندونستی کمی خندید و گفت فکر کنم یکی رو پیدا کردم که قدرش رو بدونه آروم پا شد و اومد به سمت من اما من دوست داشتم بیشتر اندامشو تماشا کنم خدایی بیست 20 بود یه سوتین و شورت (اسمشم نمیدونم چی بود) صورتی رنگ خوشکل پوشیده بود که با رنگ لباس خوابش یه جورایی رویایش میکرد جنون سکس گرفته بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم آروم کتم رو در آوردم و انداختم روی صندلی کنارم دست انداخت به گره کراواتم و شلش کردم بهار اومد سمت من و دستم رو گرفت و به طرف تخت برد آروم لبش رو گذاشت روی لبم یه لحظه از دنیا فارغ شدم واقعاً طعم لباش هنوزم که هنوزه از یادم نمیره ! لبش رو لبم قفل شده بود انگار من از اون مشتاق تر بودم برای سکس آروم لبش رو از لبم جدا کرد و دراز کشید روی تخت منم پیرهنم رو در آوردم و خوابیدم روش و شروع کردم به لیسیدن گوشای بهار و آروم آروم اومدم سمت گردنش بهار چشماش بسته بود و نفسای عمیقی میکشید تنش مثل کره ی خورشید داغ شده بود عطر تنش آدم رو دیوونه میکرد آروم آروم اومدم سمت سینه هاش و پستونای خوش فرم و گردش رو که نمیدونم حتی سایزش چند بود (به این مسائل توجهی نمیکنم) از روی سوتینش لیس میزدم لباس خوابش رو آروم در آوردم و یکی از پستوناش رو گرفتم تو دستم و اون یکی رو انداختم بیرون از سوتین و شروع کردم به لیس زدن نوک پستوناش کمی تنفسش بیشتر شده بود و هرزگاهی یه آهی از روی شهوت میکشید که من کیرم رگ به رگ میشد شروع کردم به میک زدن پستوناش واقعاً حال وصف نشدنی داشت آروم آروم اومدم پایین و رسیدم به نقطه ی اصلی اما این تازه شروع کاربود نمیخواستم حالا حالا تموم بشه کارم از روی شورتش کنارهای کسش که بیرون از شورت بودند رو لیس میزدم و بهارم تندتند نفس میزد و یه اهی میکشید اومدم روی رون هاش و شروع کردم به لیسیدن رون پاش خیلی برام جالب بود بعدی کمی برش گردوندم و از روی شروتش کونش رو لیس زدن کمی شورتش رو دادم کنار تا سوراخ صورتی رنگش پیدا شد زبونمو روش میکشیدم و بهار کمی ناله میکرد و با دستش آروم سرمو داخل کونش فرو میکرد برش گردوندم و شروتش رو در آوردم وای چی میدیدم یه کس ناز و کوچیک واقعاً خوشکل و حیفم میومد پارش نکنم اما خب باکره بود و من نمیتونستم بش دست بزنم زبونم رو گذاشتم روی خط کسش و یه لیس آروم از پایین تا بالای چوچولش کشیدم یه جیغ کوچیک زد که من خیلی حشری شدم و شروع کردم به لیسیدن خط کسش و رفتم روی چوچولش و حسابی براش میک زدم دیگه بهار رسما داشت جیغ میزد چشماش بسته بود و دهنش باز با دستش سرم رو برد عقبتر و بلند شد شلوارم رو در آوردم و کیرم مثل یک فنر که چه عرض کنم مثل چوب بیلیارد افتاد بیرون اولش کمی تعجب کرده بود البته دلیلش رو هنوزم که هنوزه نفهمیدم بعدش گرفت تو دستای داغش یه لیس از بالای تخمام تا نوک کیرم از پایین زد که من حسابی داغ کردم و میدونستم زود قراره ابم بیاد جوری برام ساک میزد که جسی جنی نمیتونست این کار رو بکنه خلاصه بعد چند دقیقه به حالت سگی روی تخت خوابید و منم از پشت کیرم رو چسبوندم دم کونش آروم آروم فشارش دادم توبها کمی درد داشت اینو از چنگ زدن بالش روی تخت میتونستم حس کنم منم سعی کردم اروم این کار رو بکنم بالاخره همش رفت تو و یک چند لحظه استاپ کردم و بعدش شروع کردم به تلنبه زدن آروم آروم این کار رو میکردم بهار داشت ناله میکرد فکر کنم کیر نیما کوچیک بود که راحت میتونست تحملش کنه و زیاد صداش در نمیومد بعد چند لحظه شروع کردم به تندتر کردن کار جوری که دیگه داشت جیغ میزد و فقط میگفت محکمتر احساس کردم ابم داره میاد کشیدم بیرون و برش گردوندم و کسش رو گرفتم تو دهنم و براش لیس زدم خیلی طول نکشید که فهمیدم داره پاهاش میلرزه منم تند تر کردم کار رو صدای بهار که تبدیل شده بود به جیغ های بلند داشت فضا رو پر میکرد با تکون های شدیدی که خورد فهمیدم ارضا شده دمر خوابوندمش و کیرم رو گذاشتم تو کونش و عقب و جلو کردم چون وضعیت زیاد خوب نبود نمیتونستم تندتر تلنبه بزنم احساس کردم ابم میخواد مثل مواد مذاب فوران کنه خوابید کامل روی بهار و خودمو تخلیه کردم لذتی وصف نشدنی رو تجربه میکردم بهارم داد میزد و اه و ناله میکرد!!
نفهمیدم چند دقیقه گذشته بو اما وقتی بلند شدم دیدم بهار نیستش و من تنها و لخت تو اتاق خوابیدم سریع پاشدم و لباسام رو تنم کردم اومدم از اتاق بیام بیرون که دیدم قفله چندباری دستگیره رو چرخوندم اما باز نشد تعجب کردم یه نگاه به اطراف انداختم دیدم کلید روی میز مطالعه هستش رفتم برش داتم و در رو باز کردم اومدم بیرون هنوز یه عده ای تو مهمونی بودن البته دیگه به صورت گروه بندی شده یه عده به صورت لیدی (خانوم ) یه طرف بودن و اقایون هم یه طرف دیگه، وقتی از پله ها اومدم پایین بابای بهار طوری اومد طرفم که من رنگ به رنگ شدم گفتم الانه که هفت تیرش رو دربیاره و مخمو بترکونه اومد و گفت مجید جان حالت خوبه گفتم ممنون بد نیستم گفت آخه بهار گفته بود حالت یهو بد شد و رفتی تو اتقا استراحت میکنی منم که همه چی اومده بود دستم گفتم اره اره فکر کنم به خاطر مشروب های اصلی بود که خوردم آخه انقدر اشغال خوردیم دیگه اصلی ها باهامون نمیسازه خندیدو ودستش رو انداخت پشتم و گفت بیا بیا بریم اونور یه گپی بزنیم رفتیم و با یه عده کس مخ که حتی قد یه ارزن از سیاست سرشون نمیشد نشستیم و چند تا طرح تصویب کردن و چند تارئیس جمهور عوض کردنو یه چد تا هم بد وبیراه در مورد مملکت و.. که حالم داشت بهم میخوردبیشترشون تاجر بودنو از خارج جنس میاوردن یکی دوتا شون هم کارخونه دار بودن یکی تو تهارن و چندتا هم تو اصفهان و شیراز.
ام چیزی که جالب بود برام طریقه ی صحبت خانوم های مجلس بود که مثلاً وقتی صحبت میکردند یا با عشوه های احمقانه حرف میزدند یا صدای النگو ها و سلسه هایی که بسته بون رو به رخ هم میکشیدند اما بهار کجا بود ؟ منم که دیگه ظرفیتم داشت تکمیل میشد عذر خواهی کردمو پاشدم که برم و تو حیاط بهار رو دیدم که داشت با همون دختر خوشکلی که منو برد تو اتاق حرف میزد وقتی منو دید گفت کجا؟ گفتم دیر وقت دیگه باید برم !! گفت میموندی حالا گفتم نه دیگه بهتره برم از پدرتون هم خدافظی کردم بهم گفت باشه صبر کن برسونمت گفتم بی خیال خودم میرم یه خورده هواخوری نیازه برام گفت چرت نگو وایسا الان میام منم خب بدم نمیومد باهاش در مورد اتفاقی که بینمون افتاد حرف بزنم بعد چند دقیقه اومد و گفت بیا بریم رفتیم ماشینش بیرون پارک شده بود یه بی ام دابلیو خوشکل که واقعاً کف کردم بابا شما کجا و من کجا!!!
سوار شدیمو تو راه بهم گفت چطور بود؟ منم که هنوز محو این ماشین شده بودم گفتم خوبه عالیه فقط این مدلش چیه ؟ ایکس تریه ؟ خندیدو گفت تنبل خان منظورم خودم بودم نه ماشین در ضمن این ماشین مال من نیست و مال مامانمه که تقریباً شریکی استفاده میکنیم خندیدم و گفتم دم هردوتون گرم گفت خب نگفتی گفتم عالی نمیتونم چیزی بگم که تو رو وصف کنه گفت میدونی راستش تا حالا اینطوری سکس نداشتم که بهم انقدر لذت بده واقعاً رویایی ترین شب زندگیم بود منم به شوخی گفتم حالا باشه از این شبا گفت میشه بعد هردو خندیدیم گفتم راسیت میتونم یه درخواست ازت بکنم گفت جون بخواه گفتم قراره هفته ی بعد بریم با رفقا شمال هستی؟ گفت نمیدونم اما باشه هستم گفتم اکی پس من باهات هماهنگ میکنم گفت باشه مشکلی نیست وقتی رسیدیم به همون پارک بهش گفتم نگه دار همینجا پیاده میشم گفت چرا مگه خونتون اینجاست گفتم نه اما نزدیک دوست دارم یخورده قدم بزنم گفت باشه اما یه چیزی گفتم چی ؟ بعد با انگشت اشرش به لبش اشاره کرد منم یه بوسه ی خیلی اروم به لبش زدم و باید اعتراف کنم دوباره کیرم شق شد !
ازش خداحافظی کردمو قرار شد در مورد شمال باهاش هماهنگ کنم !!
منم قدم زنان درحالی که به همه ی این مسائل فکر میکردم رسیدم خونه و رفتم خوابیدم صبح روز بعدش ....
پایان قسمت چهاردهم : نویسندهjk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#16
Posted: 30 Sep 2012 19:35
قسمت پانزدهم: نویسندهjk5267
وقتی از خواب بلند شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود من که هیچی نفهمیده بوم اما مامانم میگفت ساعت 4 نصف شب اومدی خونه وای یادم افتاد خیلی وقت یونی نرفتم و اون روز هم کلاس داشتم برای همین سریع لباس پوشیدم و حاضر شدم که برم مامانم گفت بچه بشین مثل بچه ی ادم غذات رو بخور بعد دیدم با توجه به صداهای ناهنجار شکمم بد نمیگه نشستم و ناهارو زدم و بعدش راهی شدم خدارو شکر رابطم با اساتیدم خوب بود و بهم گیر نمیدادن سر کلاس همش به اتفاقات اخیر فکر میکردم و هر کاری میکردم نمیتونم این قضایا رو هلاجی کنم.
یونی رو تموم کردیم و توراه که با دوستم داشتم میومدم میگفت مجید چی شده این روزا کمی ریپ میزنی ؟ اون روز با یه خانوم توپ دیدمت ! شیطون اگه چیزی هست به ماهم بگو گفتم نه بابا این بچه پولدارا یکم خیالاتی شدن برا هیمن فعلاً دو سه روزی هست دور و برم میپلکن گفت بابا دست منم بگیر.خندیدم و گفتم چرت نگو حسین دوسه روز دیگه مثل اشغال منو پرت میکنن اونور گفت اره شاید شایدم.... فتم ول کن این چرندیات رو فعلاض بیا بریم یه دوتا ساندویچ بزنیم که من یکم گشنمه.
تو راه خونه زنگ زدم به افشین و در مورد قضیه ی شمال باهاش حرف زدم گفتم اکی هستش تقریباً فقط زمانش رو هم بگید که دیگه همه جوره اکی بشه و قرار گذاشت برای پنجشنبه ه من گفتم جاده شلوغ میشه و من حوصله ی شلوغی ندارم برا همین انداختیم یک روز قبلش یعنی چهارشنبه زنگ زدم به بهارو اونم قبول کرد !!
روز موعود فرا رسید و برعکس همیشه من صبح زود از خواب بلند شدم تقریباً ساعت 6 صبح بود من چون رزمی هم کار کرده بودم به یاد دوران جوانی پلیرم رو از تو کمد برداشتم زدم از خونه بیرون و شروع کردم به دوییدن و رفتن به سمت پارک نزدیک خونه و حسابی نرمش کردم ساعت تقریباً 7/5 بود منم همچنان در حالی که میدوییدم داشتم میرفتم سمت خونه وقتی میخواستم کوچه رو بپیچم دیدم یه درخت نزدیک نبش کوچه هستش که جون میده از عقب مثل تارزان بپری و ازش اویزون بشی منم سرعتم رو زیاد کردمو پریدم شاخه رو گرفتم و پریدم اونور جوب و جو گرفت و سرعتم رو هم زیاد کردم تا پام رو بزنم به تیر چراغ برقی که درست در نبش پیاده رو قرار داشت تا بتونم اونو یه اهرم قار بدم و بپرم اونور وقتی پریدم و پام روزدم به تیر برق و خواستم که بپرم اونور به شدت خوردم به دختر که ولوو شد کف پیاده رو منم همینطور من زود پا شدم و رفتم سراغ دختره که ببینم زندست یا نه (البته قانوناً باید صبر میکردم افسر میومد اما وقتش رو نداشتم) دختره ناله کنان پاشد و انرژی خودش رو جمع کرد تا مثل بمب منفجر بشه و به فحش بکشه منو که من پیش دستی کردمو گفتم معذرت میخوام من فکر نمیکردم این وقت صبح کسی اینجا باشه گفت مردک دیوووانه مگه مرض داری؟ این تارزان بازیا چیه در میاری ؟ باز میگن تو ایران نسل میمون ها منقرض شده ! اخه مگه کوری مرتیکه منم فقط داشتم تو این وضعیت اهنگی که از پلیر پخش میشد رو عوض میکردم که این گیر کرده بود و کلاً حواسم پیش این اهنگه بود. دختره که این وضعیت رو دید با این که یکمی از ارنجش زخمی شده بود زد زیر خنده و گفت بابا تو دیگه کی هستی که من گفتم کوچیک شما مجید که عصبانی شد و رفت سوار ماشینش شد و گازش رو طوری گرفت که من گفتم تا سر کوچه نمیرسه این.
وقتی اومدم خونه ساعت 8 بود . بعد خوردن صبحونه افشین زنگ زد که ماشینش خراب شده و اگه میشه من ماشین ببرم گفتم افشین جون من که اس و پاسم حالا زنگ میزنم ببینم این خانممون ماشینش رو میتونه بیاره یا نه !
زنگ زدم به بهار و گفت بمامانم ماشین رو برده بیرون اما جور میکنم مشکلی نداره.منم به اشین اس ام اس دادم و گفتم که بند و بساطشون رو ردیف کنند.
ساعت 10 شد اما قار بود ما ساعت 5 بعد ازظهر بریم برای همین اومدم پی سی رو روشن کردمو رفتم تو سایت لوتی ببینم چه خبره !! کمی بعد از روی عکس آواتار بچه ها یادم افتاد پسر سامان (عموی بهار) بهم گفته برم باشگاه گفتم فعلاً که کاری نداریم تو خونه میریم یه صفایی هم به بدن میدیم و میایم خلاصه ساکم رو برداشتم و رفتم سمت باشگاه حالا بگرد این ادرس رو پیدا کن آخه من تا اون موقع زیاد تو محله ی این پولدارا آفتابی نمیشدم برای همین جایی رو نمیشناختم (خنده داره) بعد کلی گشت و گذار و پرس جو رفتم داخل باشگاه و دیدم یه نفر دیگه نشسته پشت میز بهش گفتم من با آقا سامان کار داشتم هستن گفت شما؟؟ گفتم از دوستان جدیدش هستم گفت آها آخه من برادرشم برای همین بیشتر دوستاش رو میشناسم اما شمارو نه ببخشید بابت فضولی سامان داخل هستن بفرمایید رفتم تو دیدم عجب امکاناتی پسر مخم سوت کشید رفتم سامان رو پیداش کردم وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و به گرمی استقبال کرد و گفت میبینم با ساک اومدی پس بسم الله شروع کن منم رفتم رختکن و لباس عوض کردمو لباس که دیگه یه کفش ورزشی بود با یه شلوارک و یه تیشرت استین کوتاه اومدم و شروع کردم خلاصه یه دوساعتی اونجا بودم و حسابی به این عضلات حال دادم و از سامان خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
رفتم خونه و ناهار رو زدم و چنددست لباس هم کردمو چپوندم تو کوله پشتی و گرفتم خوابیدم که با زنگ گوشیم بیدار شدم دیدم ساعت 5/5 هستش و بهار داره زنگ میزنه برداشتم گوشی رو گفت تنبل نگو که خواب بودی گفتم نه داشتم رویا میدیدم گفت زود باش دم همون پارک منتظرت هستم گفتم باشه جلدی اومدم تازه یادم افتاد به پدرو مادرم نگفتم میرم اونجا به مامی گفتم چندروزی مامان بابای یکی از دوستام داره میره زیارت منم میرم تنها نباشه گفت باشه برو ادم باید هوای دوستاش رو داشته باشه برو عزیزم گفتم باشه مامان کاری نداری گفتن نه ازش خدافظی کردمو سریع خودمو رسوندم به بهار سوار شدم و حسابی ازم استقبال کرد و مثل دفعه ی قبل اشاره به لبش کرد و گفت چیزی یادت نرفته؟ فهمیدم منظورش چیه ! یه لب ازش گرفتم که چشماش بسته شدند البته خودمم بدجوری حشری شدم اما خب این بیشتر از روی عشق و علاقه بود تا شهوت و... سریع گازش رو گرفت رفتیم خونه ی افشین و اون دوتا رو هم برداشتیم و راهی شدیم اسم دوست افشین مبینا بود که تقریباً خانواده ی پولداری تشریف داشتن افشین هم که وضعشون خوب بود.
تو راه حسابی بهم گپ زدیم و حسابی خندیدیم.
تقریباً ساعت 9 شب بود که رسیدیم به ویلای این مبینا خانوم که هیکلش مثل بهار سکسی و خوب بود البته چون دوست دختر دوستم بود به چشم خواهر نگاش میکردم و به هیچ وجه فکرای بد تو سرم نداشتم. ویلاشون کم از ویلای مهسا اینا که تازه خیرده بودن نداشت خیلی لوکس و با کلاس بود. من به محض این که رسیدم ولو شدم رو مبلی که دم دستم بود و بعدش گفتم با اجازه ی صابخونه که مبینا گفت راحت باش صابخونه اینجا نیست منم به شوخی گفتم پس با اجازه ی نماینده ی صابخونه که هر سه خندیدن !!
نفهمیدم کی صبح شده بود و کی جا خوابیده بود اما من همونطوری که افتاده بودم بیدار شدم دیدم دارن بساط صبجونه رو آماده میکنن اونم تو حیاط و زیر افتاب دبش و خوب منم از تو کوله حوله رو برداشتم و راهی حموم شدم انقدر اینجا اتاق داشت که مجبور شدم تمام درهارو باز کنم و ببینم دستشویی یا حموم عد از عملیات یافت حمام رفتم یه دوش گرفتم که حسابی سرحال اومدم رفتم یه شلوار راحتی اسپرت بنفش داشتم که اونو پوشیدم تقریباً چسب بود و یه تی شرت استین کوتاه سرمه ای که باهم رنگشون جالب شده بود یعنی بهم نمیومدن رفتم بیرون و داشتم میرفتم سمت میز که متوجه شدم بهار بدجوری داره بهم نگاه میکنه البته افشین هم داشت نگاه میکرد و من یه لحظه فکر کردم افشین یه گی واقعی هستش البته خوشتیپ ود و خوش هیکل اما من اهلش نبودم و بعداً متوجه شدم افشین تو کف عضلاتم بوده اما هار ...
صبحونه رو زدیم و قرار بود بریم بیرون یه چزخی بزنیم و یه مقدار خرت و پرت بخریم که خانوما گفتن ماه باهم میریم و شما دوتا هم باهم برید اما ماشین یدونه بود پس تصمیم گرفتیم اهم تا یه جایی بریم بعدش هرکی بره سی خودش من که زیاد اونورارو نمیشناختم اما افشین ظاهراً حسابی وارد بود رفتیم یه مقدار لباس خریدیم و یه مقدار خرت و پرت برای گذراندن اوقاتی که گشنمون میشه !!
وسر ساعت رسیدیم به محلی که قرار بود خانومها بیان دنبالمون و برگردیم وقتی رسیدیم کسی نبود اما دوسه دقیقه بعد اومدن سوار شدیم و توراه بحث این بود که کی ناهارو درست کنه که من گفتم اگه میخواید من کباب درست کنم بگید چون به جز کباب و نیمرو هیچی بلد نیستم افشینم بدجنسی کرد و گفت خوبه تو اونارو بلدی من فقط میتونم نیمرو درست کنم البته هرکسی نمیتونه اونو بخوره که خانوم ها گفتن باشه مجید حالا فعلاً تو کباب رو ردیف کن بقیش با ما !!
منم که تو درست کردن کباب شهره ی خاص و عام فامیل و دوست و اشنا بودم شروع کردم به اماده کردن مقدمات کباب آقا بعد این که من کبابا رو ردیف کردم (فکر کنم همتون حوس کباب کردید.) سر میز ناهار حسابی جک و گفتیم و خندیدیم به من که حسابی خوش گذشت از چهره های خندون بچه ها معلوم بود اونا هم دارن حال میکنن. قرار بود ظهر بعد ناهار بریم لب ساحل و شنا کنیم.
برای همین الباس نازک پوشیدن خانوم ها و راهی شدیم سمت ساحل جمعیت زیادی بودند حتی خانوم هایی که با شلوارک و تاب تو اب بوند اما خانوم های ما با همون شلوار و بلوز نازکی که داشتن و ماهم با مایو رفتیم تو اب .....
پایان قسمت پانزدهم : نویسندهjk5267
عذر خواهی میکنم بابت غلط املایی موجود در متن (البته نمیدونم هست یا نه اما احتمالاً باشه اونم به تعداد زیاد) این صفحه کلید جدیدم یه جوریه برای همین راحت نیستم و طول میکشه تا بهش عادت کنم.
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#17
Posted: 1 Oct 2012 14:10
قسمت شانزدهم : نویسندهjk5267
بهار و مبینا پیش هم بودن و نزدیک ساحل اما من مثل همیشه دل و به دریا زدم یکمی دورتر شدم افشین هم دنبالم داشت میومد من شنا زیاد بلد نبودم فقط در حدی که بتونم برم اینور و انور و غرق نشم اما افشین حسابی حرفه ای بود و یک شکلک هایی تو اب از خودش در میاورد که من هنگ کرده بودم با خودم گفتم بریم کنار این خانومها یکمی اذیتشون کنیم فاصله ی ما تقریباً یه 20-30 متری میشد با خانوم ها یکمی که جلتور رفتیم دیدم چندتا پسر جوون از اون تریپ هایی ک جارو برقی کشیده بودن سرشون دارن میان سمت این خانوم ها به افشین اشاره کردم که از پشت برو منم از اینور افشین یه لبخندی از روی شیطنت زد و رفت منم کم کم به این خانوم ها نزدیک شدم پسرا طبق نقشه ی من اومدن و پاپیچ بهار و مبینا شدن یه لحظه دیدم یکیشون دستشو داره به سمت کون بهار دراز میکنه منم عصبانی شدمو داد زدم هییییییی چیکار داری میکنی؟؟ پسرا تا منو دیدن میخواستن فرار کنن اما افشین پشت سرشون بود منم خودمو سریع رسوندم بهشون و گفتم داشتین چه غلطی میکردین که یکیشون گفت هیچی داشتیم فقط شنا میکردیم گفتم که داشتین شنا میکردین ها؟ الان یه جوری بهتون شنا یاد بدم که کف کنید یکشون رو گرفتم و انداختمش توی اب اون یکی رو هم افشین هل داد و افتادن تو اب یه 10-20 دقیقه ای از اب شور دریا رو بهشون خوروندیم جوری که وقتی اومدن بیرون تمام ات و اشغالایی که داشتن خیس شده بود که هیچ چشماشون هم قرمز شده بود و صداشون یه مقدار کلفت تر شده بود که وقتی بهارو و مبینا دیدنشون حسابی خندیدن من که دیگه حسابی خسته شده بودم گفتم کسی نمیخواد بره خونه ؟؟ همه موافقت کردن و رفتیم !!
به محض رسیدن من گفتم میرم دوش بگیرم که بهار گفت صبر کن منم میام گفتم باشه افشین و مبینا هم میخواستن برن حموم طبقه ی پایین راستش کمی تا قسمتی استرس داشتم که بهار میخواد دوباره سکس کنه یا فقط میخواد یه دوش بگیره و بره که دیدم بهار داره لباساش رو در میاره من که حالا فقط یه مایو تنم بود و اون هم یه شورت و یه سوتین مشکی که دیدم سوتینش رو باز کرد و اومد به سمت من و لبش رو گذاشت روی لبم و آروم گفت میخوام یه حال حسابی بکنیم منم به نشانه ی تایید یه بوسه ی کوچیک رو لبش زدم و رفتیم داخل حموم اول شرتش رو در آورد و اب رو باز کرد تا وان پر بشه تو این مدت هم من مایو خودم رو در اورده بودم و کیرم حسابی شق کرده بود از پشت چسبیدم بهش و بلندش کردم زانوی خودم رو از بین پاهاش به سمت داخل وارد کدم و دست چپم از سمتچپ و از روی کتفش رد کردم و دست راشتم رو از زیر بغل سمت راستش و سینه هاش رو آروم گرفتم توی دستام چشماش رو بست و خودش رو به سمت عقب کشید حالا دیگه کاملاً بهم چسبیده بود گرمای بدنش رو به خوبی حس میکردم رفت و داخل وان دراز کشید منم شروع کردم به نوازش بدنش اول از پاش شروع کردم حسابی لای انگشتاش رو ماساژ دادم و بعدش رفتم روی ساق پاهاش کمی ماساژش دادم حس خوبی داشت بعدش شروع کردم به مالیدن رون پاهاش که نفس هاش عمیق شدن اینبار رفتم کناره های کسش رو مالش دادم واقعاً حس خوبی داشت حداقل برای من چون خیلی حال میداد و تا حالا این کار رو نکرده بودم دستم رو روی کسش گذاشتم و کم مالشش دادم دیدم داره صداش در میاد رفتیم روی سینه هاش و وسط سینه هاش رو کمی فشار دادم دوتا پستون خوشکلش رو گرفتم تو دستام و آروم باهاشون بازی کردم دیگه داشت میمرد واسه سکس اماده بود برایاین که کیرم رو بکنم تو کونش همینجور توی وان خوابیدم روش البته فقط تا حد یک تماس که بهش حس خوبی بدم وگرنه اگه میخوابیدم روش پرس میشد شروع کردم به خوردن گردنش و لاله ی گوشهاش بعدش لب تو لب رفتیم تو اوج آسمون بهش گفتم حالا وقتشه اومد از وان بیرون و سریع رفتم بین پاهاش و شروع کردم به خوردن کسش واقعاً لذت خاصی داشت نمیشه توصیفش کرد زبونم رو لوله کردم و راهیش کردم تو کسش اه و اوهش بلند شده بود با انگشت اشاره ی خودم کونش رو میمالوندم زبونم که میخورد به چوچولش بیشتر ناله میکرد منم که دیگه حسابی شق کرده بودم هرچی در توانم بود به کار بردم اما حواسم بود که یه موقع ارضا نشه چون نمیخواستم سرد باشه منوزد کنار و اومد دوزانو نشست جلوم و شروع کرد به خوردن کیرم اول از تخمام شروع کرد وقتی رسید به کیرم حسابی حال کردم داغ داغ بود دهنش و کیرم حس کردم داره میسوزه بلندش کردم و به حالت سگی خوابوندمش و پاهاش رو باز کردم و خودم رفتم زیرش و تقریباً میتونم بگم به حالت 69 بودیم منم حسابی کونشو خوردم وای که چه سوراخی داشت کوچولو و خوشکل انگشت اشارم رو خیس کردم و آروم کردم تو کونش کم کم حس میکردم داره ابم میاد بس که این بهار حرفه ای بود به پشت خوابوندمش و پاهاش رو دادم بالا کیرم رو با سوراخ کونش تنظیم کردم آروم فشارش دادم تو کمی ماله میکرد بعدش فشارش رو بیشتر کردم تقریباً تمام کیرم تو کونش بود بهار داشت ناله میکرد شروع کردم به تلنبه زدن آروم آروم سرعتم رو بیشتر میکردم با بیشتر شدن سرعت من ناله های بهار بلندتر میشد تنها چیزی که میشد از ناله هاش فهمید این بود : تندتر تندتر بکن بکن آ ه ه ه منم دیگه داشتم ارضا میشدم و ابم داشت میومد ولی بهار باید ارضا میشد کشیدم بیرون و به همون حالت سرمو گذاشتم لای پاهاش و شروع کردم به خوردن کسش چوچولش روبا دندونام گرفتم تو دهنم و با زبونم حسابی بازیش دادم بهار دیگه داشت جیغ میزد و سرم رو فشار میداد بین پاهاش یه دستم رو گذاشتم رو پستونش و فشار دادم و با زبونم چوچولش رو بازی میدادم.
پاهاش رو به سمت بالا میاورد و بعدش فشار میداد به صورت من بعد چند لحظه دیدم تکون های شدیدی خورد و پاهاش لرزید و شل افتاد منم کیرم رو گذاشتم دم کونش و فشار دادم تو و بعد 10-15 تا تلنبه حس کردم ابم داره میاد و سرعتم رو بیشتر کردمو بهار هم داشت ناله میکرد ابم رو مثل دفعه قبل خالی کردم تو کونش و افتادم روش بعد چند دقیقه که به خود اومدم بلندش کردم و رفتیم زیر دوش و حسابی هم دیگرو مالوندیم خیلی حال داد وقتی اومدیم بیرون دیدم مبینا و افشین خواب هستن ماهم رفتیم تو اتاق و گرفتیم خوابیدیم لبخند های بهار حس و حال نسرین رو داشتن و منو یه جورایی به خودش وابسته کرده بودن روی پیشونیش یه بوسه زدم وبغلش کردم و خوابیدیم.
وقتی بیدار شدیم........
پایان قسمت شانزدهم : نویسنده jk5267
هر چقدر نظرات زیاد باشه منم سریعتر مینویسم
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#18
Posted: 7 Nov 2012 15:50
ٔدوستان بسیار ممنونم از نظرات دلگرم کننده ی شما عزیزان
به روی چشم ادامه ش رو هم قرار میدم فقط اگر در جملات غلط املایی مشاهده کردید به بزرگواری خودتون ببخشید چون من هنوز به این کیبورد جدید عدت نکردم
قسمت هفدهم : نویسنده jk5267
وقتی بیدار شدیم دیدم بهار هنوز خواب هستش دلم نیومد بیدارش کنم اخه صورتش یه حالت خاصی پیدا کرده بوددریغ از یک قلم آرایش واقعاً زیبا بود دستمو گذاشتم رو سرش و پیشونیش رو بوسه زدم و بلند شدم وقتی اومدم بیرون دیدم افشین داره بساط صبحونه رو اماده میکنه وقتی منو دید بهم گفت چطوری پهلوون بعد چشماش گرد شد و گفت بابا این چه وضعشه الان مبینا بیاد ببینه سه میشه برو یه چیزی تنت کنه ! منو میگی از خجالت آب شدم و دیدم هیچی تنم نیست سریع رفتم تو اتاق و یه شلوار راحتی سیاه با یه تیشرت استین بلند طوسی پوشیدم و اومدم بیرون دیدم افشین و مبینا دارن باهم صحبت میکنند رفتم جلو و بهشون صبح بخیر گفتم که افشین خندید و گفت برای شماها صبح برای من که 4 ساعت قبل بیدار شدم لنگ ظهر خندیدمو گفتم بی خیال بابا حالا یه روز اومدیم عشق و حال قرار نیست که ساعت کوک کنیم بعد همه خندیدیم من مثل همیشه شروع کردم به چندتا حرکت ورزشی بعدش یدفعه به سرم زد برم و دور ویلا یکم بدوم وقتی موضوع رو به افشین گفتم یه جوری جوگیر شد و گفت صبر کن منم میام بهار که تازه داشت میومد بیرون گفت بچه ها سلام صبح بخیر کجا؟ افشین گفت میریم برای دویدن شماهم میاین بهارم گفت چرا که نه صبر کنید برم لباس بپوشم از اونورم فکر کنم حسادت مبینا باعث شد که اونم اومد منم گفتم تا اینا بیان منم برم یه چندتا شنو بزنم (این برنامه ی شنو رفتن من مربوط میشه به دوران نوجوونی و کودکی از اون موقع هر روز صبح حداقل 20 تا میرم) اکیپ ما اومد و زدیم بیرون مبینا یه سوی شرت سفید پوشیده بود با یه کلاه افتابی قرمز و شلوار سیاه و کفش ورزشی البته باید بگم اندامش زیاد خوب نبود اما زیبا بود البته به پای بهارمن نمیرسیدافشین یه تیشرت ابی پوشیده بود با یه شلوار اسپرت سفید بهار یه شلوار سفید و یه سوی شرت سفید و کلاه سفید که شده بود یه هلوی سفید وقتی گفتم اماده هستید؟ همشون با یه انرژی خاصی گفتند بله اومدیم بیرون و شروع کردیم به دویدن تقریباً یه 400 متری از ویلا دور شده بودیم که مبینا شروع کرد به نفس زدن من وقتی دیدم گفتم مبینا خانوم با دهن نفس نکش کم میاری اااا گفت تو به کار خودت برس عقب موندی گفتم هرجور صلاح میدونی بعدش دیدم بله افشین خان هم شروع کرد به ریپ زدن و بعد یه مدت هم دیگه کلاً نشست در حالی که فقط یک ربع بود شروع کرده بودیم سرعت زیادی هم نداشتیم حالا من مونده بودم و بهار بهش گفتم: نگفته بودی ورزش کاری، گفت زکی پهلووون من خودم روزانه 2 ساعت فقط میدوم گفتم بابا دمت شما کوره ی ذوب فولاد خیلی باحالی اصلاً اگه راست میگی بیا سرعت رو بیشتر کنیم گفت باشه بریم مسیر ما یه مسیر سرسبز و خوش اب و هوا بود که من اصلاً نمیشناختمش یه لحظه دیدم اونقدر از ویلا دور شدیم که نگو ، به بهار گفتم خیلی خب باید برگردیم گفت نه حالا یه کم دیگه بریم ببینم کی کم میاره گفتم نه فکر کنم زیادی دور شدیم گفت باشه به زور تونستیم خودمون رو کنار جاده برسونیم من دیگه واقعاً خسته شده بودم اما بهار همچنان با قدرت داشت ادامه میداد وقتی خودمون رو رسوندیم پیش افشین و مبینا هردوشون هنگ کرده بودن که انقدر میتونستیم بدوییم البته خود منم در مورد بهار و این استعدادش در تعجب بودم رفتیم تو ویلا و با هر بدبختی بود یه چیزی خوردیم و من خودم رو کنار استخر ولو کردم رو زمین داشتم خیره به آسمون سیگار میکشیدم که یهو دیدم بهار هلم داد تو اب تمام لباسام خیس شده بود و البته ارنجم موقع افتادن زخم شد بهار فکر نمیکرد زخم بشه اما خیلی بد خون میومد در حالی که افشین و مبینا میخندیدند و من هم برای این که بهار یه موفع بهار ناراحت نشه همراه با اون ها میخندیدم اما بهار از کاری که کرده بود پشیمون بود و میشد این رو توی چهره اش احساس کرد من برای این که این احساس رو از دلش دربیارم بغلش کردمو باهم پریدیم تو اب و حسابی همدیگرو خیس کردیم که یدفعه افشین گفت پسر دستت بدجور داره خون میاد ! وقتی نگاه کردم دیدم ارنجم نیست که داره خون میاد در حقیقت جای ضربه ی چاقویی بود که تو دعوای پدرام خورده بودم بهار گفت مجید دستت !!! من سریع پریدم بیرون و تیشرتم رو در آوردم و دیدم بله انگاری بدجوری داره خون ریزی میکنه تیشرتم رو از وسط جر دادم و قسمت دستش رو دور بازوم پیچیدم و محکم بستم به افشین گفتم من میرم یه سر درمونگاه میام شما نگران نباشید اما به کی داشتم میگفتم اونها قبل من اماده شده بودند خلاصه رفتیم پیش دکتر و بعد این که دکتر یه مقدار منو نصحیت کرد و گفت پسر جون تا کی میخواهی به لات بازی ادامه بدی میدونی اگه زخمت عفونت کنه باید دستت رو قطع کنی؟ منم با یه لبخند جوابشو دادم اما بهار خیلی نگران بود این رو میشد توی چهرش تصور کرد هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر بتونه انقدر به من علاقه مند باشه بعد این که رسیدیم خونه تقریباً ساعت 8 بعد از ظهر بود خورشید کم کم داشت غروب میکرد به پیشنهاد من اومدیم دور حیاط نشستیم و یه اتیشی روشن کردیم و افشین هم که رفته بود غذا بگیره اومد به ما ملحق شد !!
اون شب از خاطره ی دعوای پدرام گفتیم ماجرای من ومهسا ونسرین افشین از زندگیش تعریف کرد و این که تنها فرزند خونوادشونه ولی خانوادش با ازدواجش با مبینا مخالفت میکنند مبینا هم از یه خانواده ی تقریباً پولدار بود و عاشق افشین ، بهار سرش روی شونه ی من بود و منم دستم دور اون کم کم داشت خوابم میگرفت بهار گفت من میگم بریم چند تا لحاف بیاریم همینجا دور هم بخوابیم گفتم من که موافقم افشین بدش نمیومد اما حس کردم مبینا موافق نیست هرطوری بود راضی شد منو بهار باهم اینور اتیش و مبینا و افشین اونورش خوابیدیم اما قبل خواب بهار گفت بچه ها زیاد سر و صدا نکنیدا من امروز حال ندارم بعد همه خندیدیم و خوابیدیم !!
اواسط شب بود که من احساس کردم .....
پایان قسمت هفدهم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!
ارسالها: 99
#19
Posted: 10 Nov 2012 23:21
دوستان ابتدا عذرخواهی میکنم بابت دیر اپدیت کردن این تایپیک و امیدوارم از نوشته های من مورد پسند شما باشه
در ضمن به دلیل غلط های املایی موجود در متن بنده رو عفو بفرمایید
قسمت هجدهم : نویسنده jk5267
اواسط شب بود که احساس کردم خیلی سردم شده چشمم رو خیلی آروم باز کردم و دیدم بدنم کلاً خیس شده سریع پریدم از خواب و دیدم بله چه بارونی هم میاد هیچکی هم متوجه نشده سریع همه رو بیدار کردم و بردمشون تو شومینه رو روشن کردم و نشستیم دور هم تا گرم بشیم مبینا و بهار بدجوری سردشون شده بود سریع رفتم تا از کمد براشون لباس بیارم وقتی در کشویی که لباسایی مبینا توش بود رو باز کردم یه فکر عجیب به سرم زد اما خب نمیشد عملیش کرد آخه افشین هم اونجا بود و نقشه سه میشد برای همین فقط یه بلیز و یه شلوار برای هر کدوم بردم لباس زیر نبردم اما خب یه فکرایی تو سرم بود.
وقتی لباس هارو دادم به بهار و مبینا تشکر کردند اما به یه حالت متعجبی رو میشد توی چهرشون احساس کرد افشین با لرزش صدا گفت پهلوون دمت گرم ما بوقیم دیگه گفتم افشین جون اختیار داری شما سروری میخوای بغلت کنم گرم بشی ؟؟ بعدش همه خندیدیم منم سریع پریدم لباسای خودم رو عوض کردم و برای افشین یه دست لباس بردم نامرد نالوتی جلو بهار و مبینا و من شلوارشو کشید پایین بهار گفت ای بابا یکی جلو اینو بگیره فکر کنم مغزش یخ زده پسره مبینا هم که داشت روده بر میشد منم سریع پریدم و ملافه ای که رو میز بود رو برداشتم گرفتم جلوش گفتم ای بابا یه اهنی اوهنی یه چیزی بگو نمیگی بچه مردم فردا زهره ترک میشه میمونه رو دستمون بعد همه خندیدیم من که انقدر خسته بودم تلپ شدم رو کاناپه و سریع خوابیدم اما یه حسی بهم میگفت که مطمئنم این افشین امشب یه کاری میخواد دست من بده زیر چشمی نگاهش کردم دیدم دستش رو کیرشه و داره بروبر بهار رو نگاه میکنه دلیل اینکارش رو نمیتونستم بفهمم اما یه چیزی رو خوب فهمیدم این که نمیشه به هر دوست دو روزه ای اعتماد کرد.
این فکر خواب رو از سرم پروند سیگارم رو روشن کردم و رفتم دم پنجره و روی صندلی راکی (مادربزرگی) نشستم و سیگارم روگذاشتم رو لبم دنیا داشت دور سرم میچرخید واقعاً گیج شده بودم آخه چطور افشین میتونست این کار رو بکنه آخه چرا باید به من خیانت میکرد !!
البته هنوز اتفاقی نیفتاده بود و من بیخودی داشتم اعصاب خودم رو خرد میکردم نفهمیدم چی شد یهو دیدم افشین بلند داد زد پسر دستت دوباره داره خون میاد نگاه کردم دیم خون داره روی سرامیک های زمین پخش میشه خواستم بلند شم که یهو سرم گیج رفت وقتی بهوش اومدم دیم تو بیمارستان هستم و بهار کنار تختم نشسته و خوابش برده نمیخواستم بیدارش کنم اما لعنتی یه لحظه دماغم به خارش افتاد خواستم دستم رو که زخمی شده بود تکون بدم اما خیلی درد گرفت هرکاری کردم نشد که نشده با یه حالت مسخره ای سرم رو به طرف بالش بردم تا از دست این خارش لعنتی خلاص بشم گرفتاری کم بود !!! اینم اضافه شد دیدم بهار بیدار شده و داره کر کر به من میخندهبهم گفت حداقل بذار بهوش بیای بعد دیوونه بازی دربیاری گفتم بهوش بیام مگه من بیهوش بودم گفتمم نه پس خب بیهوش شدی که سر از این اتاق درآوردی دیگه گفتم چی شد گفت هیچی بابا یدفعه از رو صندلی بلند شدی و رفتی تو زمین میگم مجید چی شده این روزا شاس میزنی گفتم دس شما درد نکنه دیگه حالا ما شدیم .... دیدم یهو افشین اومد تو و گفت پسر خوب چت شده یهو الان برات یه کمپوت باز میکنم بگو آآآآآ بعد هرسه خدیدیم گفتم بچه ها پاشین بریم دیگه زیادی موندیم اینجا بعد یهو پرستار اومد تو و گفت کجا برید ؟؟ گفتم خانوم پرستار با اجازتون میخواهیم زحمت رو کم کنیم دیگه دیر وقت اومدیم و بی خبر یهو شام خودتونم کم میاد دیگه شرمنده میشیم یه لبخند ملیحی زود و گفت به به شوخ طبعم که هستی افشین گفت حالا کجاشو دیدین !! دیدم از این لباس های آبی تنم کردنعصبانی شدم و گفتم اینا چیه تن من کردین ؟؟ پرستار گفت جوش نزن پسر جون اینا لباسای بیمارستانه گفتم خانوم پسرتار سه ثانیه وقت داری تا اینارو از تنم در بیارین و گرنه پامیشم همین الان میرم بهار گفت چت شد یهو !! گفتم بابا من از این لباس ها نفرت دارم افشین بپر یه تیشرت برا من بیار وگرنه یه کاری دست اینا میدمااا گفت باشه حالا صبح برات میارم گفتم زکی مارو باش رو دیوار کی داریم چوب خط میکشیم دستی رو اوردم و یه طرف لباسم رو در آوردم بهار گفت دستت زخمی شده کمرت که زخمی نشده خب لند شو گفتم راس میگی ها خانوم پرستار تحویل بگیر این همه مارو سوال پیچ میکنی همین میشه دیگه همه خندیدیم و صبح روز بعدش من از بیمارستان مرخص شدم اومدیم خونه!!
در همین لحظه گوشی بهار زنگ خورد وبهش اطلاع دادن که دو روز بعد تولد یکی از فامیلاشونه و بهار گفت باشه میایم ماهم خوشحال شدیم و من که خیلی خسته بودم رفتم که بخوابم اما دیدم بهار بدجور داره نگام میکنهفهمیدم ازم چی میخواد یه چشمک بهش زدم و به نشانه ی تایید جلو افشین یه بوسه روی لبش زدم افشین گفت چتونه بابا هرکی نبینه فکر میکنه روما و ژولیت هستین اه اه حالم بهم خورد !! من که خندم گرفته بود گفتم اره پ چی فکر کردی رفتیم تو اتاق و به محض این که رسیدیم دیدم بهار داره لباساش رو در میاره بهش گفتم نه خانومی اینبار دیگه طریقه ی سکس ما فرق داره یکم باید پیاز داغش رو بیشتر کنیم بهار گفت یعنی چی؟ گفتم میخوام یه کاری کنم به التماس کردن بیوفتی بهار ترسید من خندم گرفت بهش گفتم نترس بابا منظورم از لحاظ حال و حال کردن بود بهار لبخندی زد و گفت خب من در خدمتم رفتم جلو و......
پایان قسمت هجدهم : نویسنده jk5267
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است ! آرام گاهت غرق به زیر اب است این بار نه بیگانه که دشمن زخود است ننگ بر ما که روح تو بیتاب است !!