ارسالها: 126
#1
Posted: 13 Aug 2012 21:18
داستان آیینه
نوشته الهام
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#2
Posted: 13 Aug 2012 21:22
آینه : قسمت اول
امروز تولدمه...میرم جلوی آینه و به صورتم زل میزنم..عکس توی آینه بهم پوزخند میزنه و میگه نسیم...پیر شدیا...ترشیدی..دیدی گفتم تو این زمونه فقط باید دروغ گفت...من بهش لبخند زدمو گفتم تو هر چی میخوای بگو..اما من همینم که هستم....دستمو میکشم روی صورتم...چین وچروک کمی روش افتاده...بغض میکنم...35 سالم شده...هر کی منو میدید فکر میکرد 50 سال رو دارم...چون هیچ وقت مثل زنهای دیگه لباس نپوشیدم...آرایش نکردم...لوندی نکردم...چون مادرم همیشه آینه عبرتم بود...تا همین الان که گوشه خونه افتاده و فقط میتونه کارهای شخصی خودشو بکنه ...مثل یه فیلم همه گذشته اش جلوی چشمامه...دلم براش میسوزه...اونم قربانی شد....دو تا خواهرامم قربانی بودن...مثل من...چرا خدا؟؟..چی میشد ما هم مثل بنده های دیگه ات بودیم؟؟..این انصافته که هیچ دلخوشی واسمون نذاری؟؟..اصلا واسه چی ما رو خلق کردی که اینقدر زجرمون بدی...مگه تو خدا نیستی...مگه نمیگن مهربونی...بخشنده ای...به حرف بنده هات گوش میدی...خدا با توام...35 ساله دارم باهات حرف میزنم...حتما الانم باز گوشهاتو گرفتی نه؟؟...از وقتی به دنیا اومدم همه جا تاریک و پر از نکبت بود...هر بار صدات کردم جواب ندادی...خدا..دیگه دارم خسته میشما...خدا دارم تسلیم عکس توی آینه میشما..اگه اونجوری بشم تقصیره خودته...بغضم ترکید...اشکهام از گوشه چشمم لغزید..عکس توی آینه هم بغضش ترکیده بود...شاید واسه اینکه اونم دلش واسم سوخت...اما بازم دل خدا واسم نسوخت...
* نسییییم....باز جلوی آینه وایسادی با خودت حرف میزنی...بیا اینجا...مثلا تولدته دخترم...بیا بشین پیش من ببینم چی تو دل کوچیکته که با یه اشاره بغضت میترکه..
- ولم کن مامان...کاش روز مرگم امروز باشه...تولد میخوام چیکار ...خدا فقط منو زودتر ببره که هم شما راحت شی هم خودم...
اینو گفتم و صدای گریه ام پیچید تو اتاق کوچیک خونه...رفتم تو اتاق خودمو درم قفل کردم...نشستم یه گوشه و واسه خودم گریه کردم...لابه لای پرده اشکهام اتاق رو نگاه میکردم...یاد نگار و هدیه افتادم...دو تا خواهرای کوچولوم...عزیزام...این اتاق ، کاش اتاق ما سه تا بود نه من تنها...حالا فقط من توش بودم...نگار فقط 19 سالش بود که از خونه رفت و دیگه برنگشت....سوگلی شیطون و مهربونم رفت...به خاطر کارهای مامان...به خاطر وضعیت خونه....به خاطر کمبودهاش....دلم واسش تنگ شده بود...اما نشونی ازش نداشتم...بی معرفت دیگه ما رو آدم حساب نمیکرد...ما رو نمی شناخت..نمی خواست...هدیه 15 سالش بود که مامان شوهرش داد به یه مرد 60 ساله که جای بابا بزرگش بود...خیلی پولدار بود...مامان فکر میکرد زرنگی کرده و نذاشته کار هدیه هم به کار نگار بکشه...اما چه فایده...هدیه هم به همراه شوهرش رفت دبی...هیچ وقت نفهمیدیم کی رفت..چرا رفت...چرا دیگه هیچ خبری ازش نشد...
مادر من یه فاحشه بود..یه فاحشه که تو خوشگلی و خوش هیکلی رو دست نداشت...واقعا رو دست نداشت...به عکس جوونیهای مامان که روی دیواره نگاه میکنم...چشماش پر از حرفه...این عکس مال زمانیه که مامان تو اوج شهرت بود!!!..آره..اوج شهرت فاحشگی...بابا و مامانم با یه عشق آتشین ازدواج کردن...بابام عاشق مامانم شده بود..خودش میگفت مامانت اونقدر خاطرخواه داشت که وقتی به من بله گفت از خوشحالی تا سه روز گیج بودم...مامانمم عاشق مرام بابام شده بود...میگفت بابات اونقدر بامرام و مرد بود که هیچ وقت به من از گل نازکتر نگفت...اما مامانم چه خوب دستمزدش رو داد...!!! وقتی با هم ازدواج کردن...یکسال بعد من به دنیا اومدم...بابا تو یه کارخونه پادو بود...درآمدش جالب نبود ولی اونقدری بود که یه زندگی بچرخه...تا اینجا همه چی خوب بود..اما وقتی نگار و هدیه هم اومدن کار سخت شد...بابا به تشویق دوستهاش از کارش اومد بیرون و زد به بندر...جنس می آورد و میفروخت...مامان دیگه خسته شده بود از بس با سه تا بچه قد و نیم قد تنها مونده بود..پول کافی نداشت...نه خانواده درست و حسابی داشتن که کمکشون کنه..نه خودشون هنری داشتن...من کوچیک بودم...خیلی چیزها رو نمی فهمیدم....اما متوجه نگاههای حریص بعضیها روی صورت و بدن مامان میشدم...من مدرسه میرفتم...نگارو هدیه هم خیلی کوچیک بودن...یواش یواش وضع طوری شد که بابا هر وقت میومد خونه با مامان دعوا میکرد...من حالیم نمیشد چرا...ولی بابا همش سر مامان داد میزد که آبروشو نبره...مامانم گریه میکرد و میگفت مردم دروغ میگن...
چند بار وقتی زودتر از مدرسه اومده بودم خونه دیده بودم یه مرد غریبه از خونمون اومد بیرون...از مامان که سوال میکردم اون کی بود میگفت عموت بود...اومده بود سر بزنه بهمون...یه کمی پول بهمون داد...به بابات نگیا وگرنه عصبانی میشه و با عمو دعوا میکنه...بعدم یه شکلات بهم میداد...منم ذوق میکردمو میگفتم باشه...با همون بچگیم میدیدم که بابا هر روز میشکنه...هر بار که میدیدمش احساس میکردم پیرتر شده...هفته ای یکی دو بار بهمون سر میزد...منو بغل میکرد و می بوسید...با هدیه و نگار بازی میکرد..اما با مامان حرف نمیزد...بهش میگفتم بابا...با مامان قهری؟؟..چرا باهاش حرف نمیزنی..مامان دعوام میکرد و میگفت فضولی نکن تو کار بزرگترها...بابا با بغض به مامان نگاه میکرد...مامان خیلی عوض شده بود...مزه پولهای زیاد رفته بود زیر دندونش...دیگه پولهاشو از مرام و معرفت بابا بیشتر دوست داشت..اینو وقتی فهمیدم که همه دوستها و هم کلاسیای اون شهر کوچیک بهم گفتن بابات خودشو کشته...با همشون دعوا میکردمو میگفتم بابای خودتون خودشو کشته...از مدرسه فرار کردمو اومدم خونه...تو بغل مامان اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم...مامان ترسیده بود..اینقدر نازم کردو بوسم کرد تا حالم جا اومد...بهش گفتم همه میگن بابات خودشو کشته...میگن از دست مامانت خودشو کشته...مگه تو بابا رو اذیت کردی؟؟..اصلا بابا کجاست...چرا دیگه نمیاد پیش ما؟؟...مامان محکم بغلم کرد و گریه کرد...گفت بابا رفته مسافرت...
بابام مرد...به همین سادگی....میگفتن دق کرده...همسایه ها با مامانم دعوا میکردن و فحشهای بد بهش میدادن...مامان گاهی گریه میکرد...گاهی دعوا میکرد...بعدم میومد ما سه تا رو بغل میکرد و زار میزد...
یه هفته بعد ما از اون شهر رفتیم...یعنی بیرونمون کردن..هیچ کس اجازه نداد ما تو خاکسپاری بابا بریم..میگفتن این دخترا هم لنگه مامانشون هستن...دیگه هیچ وقت حرف بابا رو نزدیم...چون مامان گریه میکرد...رفتیم تو یه شهری که هیچ کس رو نداشتیم...مامان میخواست هیچ کس ما رو نشناسه...من انگار با فوت بابا یهو بزرگ شدم...اونقدر بزرگ که تغییرات مامان رو حس کنم...مامان از همون زمان توبه کرد...دیر بود...اما توبه کرد...مامان توبه کرد اما خدا بازم جوابمو نمیداد...هیچ کس نبود کمکمون کنه...من صبح تا ظهر مدرسه میرفتم...عصرها هم مواظب خواهرام بودم تا مامان بره کار پیدا کنه...اون موقع ها نمیدونستم مامان فاحشه بود و بابا واسه همین خودشو میکشه...اینقدر که با مامانم حرف میزنه نصیحتش میکنه...اینقدر که بهش میگه من همه دار و ندارمو واست میفروشم...اینقدر که بهش میگه هر چی بخوای بهت میدم ولی دست از این کارت بردار...اینقدر اینا رو به مامانم میگه تا خسته میشه...وقتی عشقش خودشو در اختیار همه میذاره...وقتی ارضا شدن جسمیش و پولی که میاد تو جیبش واسش میشه یه عادت...دیگه حیایی نداره از اینکه پولهاشو خیلی راحت جلوی همه بشماره...سر نرخش چونه بزنه...همه نجابتش خاموش میشه...اینجاست که بابام میشکنه و خورد میشه...
یکسال از اون اتفاقات گذشته بود...من فقط میدونستم مامان دیگه کار خلاف نمیکنه و تو خونه این و اون کار میکنه...اما خبرها به اون شهر کوچیک هم رسید...خیلی ها بودن که مامان رو میشناختن...خیلی ها بودن که مزه تن مامان هنوز مستشون میکرد ...گهگاهی میشد که مامان هراسون میومد خونه و محکم درو پشت سرش میبست...وقتی مامان میرفت سرکار من میشدم مامان خونه...مواظب نگارو هدیه بودم...بعضی وقتها ادای بابا رو واسشون در می آوردم...بغلشون میکردمو میگفتم خوشگلهای بابا چطورن؟؟..اون دو تا هم از خنده غش و ضعف میرفتن...اما همیشه آخرش با گریه من تموم میشد...شونه های بابا رو کم داشتم...دستهاشو کم داشتم...وجودشو کم داشتم...مامان اگه جواهرم میشد باز من بابا رو کم داشتم...مامان پرستار یه پیر زن پولدار شده بود...صبح تا شب اونجا بود..چون کسی نبود مواظب نگار و هدیه باشه من دیگه مدرسه نرفتم...موندم خونه پیش اونها...
خودمونو گول میزدیم که وضعمون بهتر میشه..اما ته دلمون میدونستم که دروغه...هدیه ضعیف بود و همش مریض میشد...نگار بلند پرواز بود و انواع اقسام چیزهای قشنگ رو که میدید میخواست...من هزار تا آرزوی مرده داشتم که حتی دلم نمیومد تو دلم دفنشون کنم...مامان خسته و عصبی میومد خونه...یه لقمه غذا میخورد و میرفت میخوابید...کسی باورش نمیشد مامان توبه کرده...از مزاحمهایی که تو خیابون بهم میگفتن به مامان خوشگلت سلام برسون بیزار بودم...از نگاههایی که خیره میشدن بهمو با ترحم بهم نگاه میکردن بدم میومد...اینا همه رو از چشم مامان میدیدم...با خودخواهیش...با غرورش...با عقده هاش...یا هر چیزهای دیگه ای که داشت ما رو بدبخت کرد..همین چیزها باعث شد از مامان متنفر شم..اخلاق من روی نگار و هدیه هم تاثیر گذاشت...اونها هم از مامان متنفر شدن...یه اتاق اجاره کرده بودیم...صاحبخونه یه پیرمرد بود که هر وقت منو میدید به یه طریقی میخواست خودشو بمالونه به من..تا میومدم حرف بزنم میگفت اگه صدات دربیاد میندازمتون بیرون...منم میترسیدم از اینی که هست بدبختر شیم...صدام درنمیومد...با سکوت من جرات اون بیشتر شد..مامان که نمیدونست این پیری چقدر کثیفه..به من میگفت هر وقت غذا درست میکنی یه کمی هم واسه آقا تیمور ببر...بعضی وقتها که میرفتم بهش غذا بدم الکی میگفت بیا بذارش تو آشپزخونه...منم ازش میترسیدم...تا ظرف غذا رو میذاشتم تو آشپزخونه اونم پریده بود اون تو و خودشو میمالید بهم...بغلم میکرد و میگفت چه دختر مهربونی...یه بوس بهم بده ببینم...حالم ازش بهم میخورد...فقط بغض میکردمو بدو بدو فرار میکردمو میومدم پایین...
یک سال دیگه هم گذشت..واسه ما انگار یک قرن بود...دیگه مامانم فهمیده بود این کارها فایده نداره و زندگی ما با این کارها نمی چرخه...چهار تا آدم که با یه نون بخور و نمیر سیر نمیشن...خرج ما دخترها زیاد شده بود...بچه ها لباس میخواستن...اسباب بازی میخواستن...باید مدرسه میرفتن..هزار جور دنگ و فنگ داشتیم...نق میزدیم و بهش میگفتیم تو نمیتونی ما رو اداره کنی...تو پول نداری..اگه بابا بود وضعمون اینطوری نبود...دیگه مامان سراغ کار قبلیش نرفت گفت یکی از دوستام یه کار جدید پیدا کرده اون بهتره...برام مهم نبود چه کاری پیدا کرده...تو دلم میگفتم به جهنم...فقط باید ما رو تامین کنی...چند وقتی گذشت..مامان صبح میرفت و شب با یه تیپ قشنگی میومد خونه...بوی عطر و سیگارش با هم قاطی شده بود...ته دلم میلرزید...مامان توبه اشو شکست...مثل روز برام روشن بود...ازش چندشم میشد..اما از پولهایی که خرجمون میکرد راضی بودم...فکر میکردم گناهش پای اونه..ما چه گناهی کردیم سه تا دختر بچه...با اون پولها غذای خوب واسه نگار و هدیه درست میکردم...تیمور بو برده بود وضعمون بهتر شده میگفت باید پول بیشتری بدین...مامان قبول کرد چون نمیخواست دوباره ویلون بشیم...
چند سال گذشت...تیمور مرد ما هم از وراثش خونه اش رو خریدیم..البته یه خونه کلنگی خیلی کوچیک بود...یه اتاق پایین داشت یه اتاق بالا...شاید کل خونه 30 متر میشد...اما ما تو اون وضع احساس میکردیم یه قصر خریدیم...ما دخترها دیگه بزرگ شده بودیم...نگار و هدیه تا ابتدایی درس خوندنو دیگه ادامه ندادن...علاقه ای هم نداشتن...مامان به همه گفته بود تو آرایشگاه کار میکنه...برای اینکه قیافه تابلوش کسی رو به شک نندازه این حرفو زده بود...وقتی میومد خونه یه راست میرفت حموم دوش میگرفتو بعدم ما رو صدا میزد غذا رو بیاریم...مثل یه غریبه بهش نگاه میکردیم...شاید اگه پولی نمی آورد اصلا خونه راهش نمیدادیم...اون عامل همه بدبختیامون بود...مامان خونه این و اون میرفت و کارشو میکرد...چون ما سه تا بزرگ بودیم نمیتونست کسی رو بیاره خونه...نگار وضعیتش داشت شبیه مامان میشد...چون مامان بیشتر نیاز پولیشو تامین میکرد احساس خوبی به مامان داشت...فکر میکرد حالا مامان خوبی داره ..سعی میکرد مثل مامان خوش تیپ و جذاب بگرده...وقتی پولهای تو جیب مامان رو میدید چشماش برق میزد و میگفت منم میخوام مثل مامان شم...اونها نمی فهمیدن...اما من شغل مامان رو میدونستم...وقتی واسه اولین بار این حرفو زد یه سیلی زدم تو گوششو گفتم تو باید مثل بابا باشی...بغض کرد ...میدونستم اون از بابا هیچی یادش نمیاد...از عشق بابا...از خوبیهاش...از مردیهاش..دوباره بغلش میکردمو میگفتم عزیزم...تو باید از مامان خیلی بهتر بشی...مامان خیلی کوچیکه...تو نباید مثل اون باشی...اما نگار که قشنگیش مثل مامانم بود خیلی زود گول خورد...گول حرفهای قشنگی رو خورد که نابودش کرد....چند سال بعد با یه پسر دوست شد و گفت میخوایم با هم ازدواج کنیم...من مخالفت کردم...مامان خوشحال شدو گفت چه بهتر..زودتر سرو سامون بگیری بهتره...خب طبیعی بود نگار تو اون شرایط به حرف مامانم گوش کرد که به نفعش بود...روز و شبش با اون پسره بود..نمیدونم چی تو گوش نگارم میگفت که مستش کرده بود...شاید کمبودهای عاطفیش رو جبران میکرد...یه روز با گریه اومد و گفت از پسره هیچ خبری نیست...دوستاش میگن از ایران رفته...دلداریش دادمو گفتم اشکالی نداره...اما غم توی چشماش میگفت مشکلش خیلی بیشتر از این چیزهاست....یه شب یه نامه گذاشت و رفت...صبح که بیدار شدم نامه رو خوندم تا شب که مامان بیاد با هدیه گریه میکردیم...
" نسیم خوبم...من از این خونه رفتم...از همه چیز این خونه بدم میاد...فقط تو و هدیه رو دوست دارم...منم مثل مامان کوچیکم..من باختم..روم نشد تو چشمای مهربونت نگاه کنمو بگم من حامله ام...میخوام برم بهنامو پیدا کنم..من مطمئنم اگه بدونه من حامله ام برمیگرده...اون منو دوست داره....وقتی با هم ازدواج کردیم میام پیشتون می بینمتون..خیلی دوستت دارم.."
فقط خدا میدونست چی کشیدم اونروز...احساس کردم پیر شدم...احساس کردم بابا از دستم ناراحته...آخه من چیکار میکردم...ما کسی بالا سرمون نبود...نگار قشنگم پرپر شد...یه روز زنگ زد و گفت داره میره تهران...دیگه برنمیگرده...چقدر صداش غریبه بود...چقدر عوض شده بود...رفت و من به خاطر نگار و بابا از مامان بیشتر و بیشتر متنفر شدم...نامه نگارو پرت کردم تو صورتشو گفتم اینم لنگه تو شد...فرشته قشنگمو مثل خودت کردی...زشت و کثیف...مامان فقط گریه کرد....مثل من...مثل هدیه...مثل عکس توی آینه...
ادامه دارد ....
نويسنده :الهام
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#3
Posted: 13 Aug 2012 21:24
آینه : قسمت دوم
بعد از رفتن نگار مامان یک هفته توی خونه موند...افسرده شده بود..با هیچکس حرف نمیزد..بیرون نمیرفت...گاهی یه خانومی میومد دنبالشو میگفت برگرد سرکارت...دارم بیچاره میشم...اما مامان فقط به یه نقطه خیره شده بود و چیزی نمیگفت...مامان توی یه خونه به همراه چند تا فاحشه کار میکرد...البته شاید قشنگ نباشه بگم کار میکرد...هر چیزی میشه بهش گفت غیر از کار..اینو وقتی فهمیدم که اون خانوم مسن اومد سراغش...واسه همین پولش زیاد بود..انگار مامان سوگلی اونجا بود..چون خانومه بهش التماس میکرد برگرده...اما مامان نرفت..نه اون وقت..نه هیچ وقت دیگه...بازم توبه کرد...مسخره است..ولی بازم توبه کرد..نمیدونم چرا توبه کردن مامان مصادف میشد با شروع بدبختی و بی پولی ما...من و هدیه با مامان حرف نمیزدیم..ازش متنفر بودم..پیشنهاد احمقانه اون بود که به نگار اجازه داد بیشتر به اون پسره نزدیک شه...اما دیگه فایده نداشت...از هیچ طریقی نمیتونستیم دنبال نگار بگردیم...توی تهران به اون بزرگی معلوم نبود کجا باید دنبالش بگردیم...اصلا چه جوری؟؟..بگیم چی؟؟..رومون نمیشد سراغی ازش بگیریم...فقط یه جور ماتم افتاده بود تو جونمون...هدیه سه شب تب کرده بود...همش هذیون میگفت...مامان گوشه خونه مثل یه مجسمه افتاده بودو به یه نقطه خیره میشد...منم مثل همیشه دلم خون بود اما به کی میگفتم؟؟..با کی حرف میزدم؟؟..واسه کی اشک میریختم؟؟..کیو صدا میزدم؟؟..مثل همیشه...خدا رو ...اما هیچ وقت جوابمو نداد...انگار خدا هم از ما بیزار بود...یکی دو ماهی گذشته بود که دیگه پس اندازمون داشت ته میکشید...هدیه اون موقع 14 سالش بود...به قشنگی نگار نبود اما بازم چهره خیلی معصومی داشت...مثل فرشته ها بود صورتش....مامان یه زن سفید و تقریبا بور بود...هنوزم جذاب و قشنگ بود...هنوزم خاطرخواه زیاد اشت..اما خاطر خواهایی که فقط تنشو میخواستن...شاید اگه ما نبودیم مامان شوهرمیکرد دوباره...اما با وجود ما بچه ها کسی نمیخواست مامانو بگیره...نمیدونم شایدم به خاطر گذشته اش...یواش یواش جو خونه عادی شد...مامان به خودش اومد...دوباره به این و اون و درو همسایه سپرد کار میخواد...بعضی وقتها رخت و لباس میشست...گاهی یه جا مراسم بود و کارگر میخواستن مامان میرفت...درسته ازش بدم میومد اما غرورم اجازه نمیداد ببینم مامانم واسه این و اون کار میکنه...بعضی وقتها دلم واسش میسوخت...قشنگیهاش اونقدر تو چشم بود که حیف بود اینجوری جلوی همه خم و راست بشه...اما مامان از روزیکه نگار رفت 10 سال پیرتر شده بود...تک و توک بین موهای خرمایی رنگش تارهای سفید دیده میشد...تو چشمهای قهوه ایش یه جور غم بود...غم شوهرش...غم خودش...غم دخترش...غم من و هدیه...با همه بدیهاش مادرم بود..تنها تکیه گاهم...درسته هیچ وقت مادری نکرد در حقمون و مایه آبروریزیمون بود اما مادرم بود....با هر سختی بود زندگیمون میگذشت...منم دنبال کار میگشتم...مامان اجازه نمیداد اما من تصمیم خودمو گرفته بودم...دیگه 21 سالم بود...وقتش بود که منم دست به کار شم...چند تا کار تزیینی و ساخت عروسک بلد بودم اونها رو با هدیه انجام میدادیم...هر جوری بود دلمون خوش بود یه سقف بالا سرمون هست...با هر زنگ تلفن من فریاد میزدم نگاره....چشمای هدیه برق میزد و می خندید...اما اون طرف خط هر کسی بود غیر از هدیه...درد بی خبری از نگار مامانو بیشتر از همه زجر میداد...می فهمیدم غصه میخوره اما هیچ وقت حرفشو نزد...هیچ وقت...روزگارمون به کندی میگذشت و روزها میرفتن...
یه شب یکی از همسایه ها اومد خونمون...با کلی مقدمه چینی و چرت و پرت سر هم کردن گفت اومده هدیه رو واسه دوست شوهرش خواستگاری کنه....بعد از سالها برق شادی تو چشمای مامان اومد...راستش منم خوشحال شدم...می خواستم هدیه زودتر شوهر کنه تا مثل نگارو مامان نشه..حتی مثل منم نشه...میخواستم خوشبخت بشه...اما وقتی خانوم همسایه گفت اون خواستگار 58 سالشه سکوتمون پیچید تو خونه...مامان دودل شد..اما من به شدت مخالفت کردم...بهش گفتم هدیه همش 15 سالشه...فکر کردین چون وضعمون اینجوریه خواهرمونو حراج میکنیم؟؟...چطوری جرات کردی واسه یه پیرمرد 60 ساله یه دختر 15 ساله رو خواستگاری کنی؟؟...اونم بهم گفت دختر جون..اولا که 60 سالش نیست و 58 سالشه..دوما خواهرتو خوشبخت میکنه...اون یارو پول پارو میکنه..تاجره...تا آخر عمرش پول داره..به نفعتونه...ناراحت نشید اما یه نگاه به وضع خودتون بکنید...اون وقت می فهمید شانس بهتون رو کرده....با جمله آخرش من و مامان بهم نگاه کردیم...راست میگفت...با این وضع ما بعید بود خواستگار دیگه ای بیاد...آخه کی دخترهای یه فاحشه رو میخواد....اما بازم وقتی به صورت معصوم هدیه نگاه کردم دلم نیومد...به اون خانوم گفتم نه...هدیه هنوز بچه است....خانومه بلند شد بره که مامان بهش گفت فکرهامونو میکنیم و چند روز دیگه خبر میدیم...من با خشم به مامان به مامان نگاه کردم...اون خانومه با خوشحالی رفت...وقتی رفت دوباره با مامان دعوا کردم...میگفت هدیه زنه اون بشه بهتره تا تو این خونه بپوسه...یا مثل نگار بشه...با اسم نگار هممون بغض میکردیم...هدیه گوشه آشپزخونه گریه میکرد...رفتم کنارشو بغلش کردم ...سرشو بوسیدمو گفتم اگه تو نخوای هیچی نمیشه...هیچ اجباری نیست عروسکم...فقط بگو نمیخوای...بین گریه با همون صورت اشکی و معصومش گفت من حرفی ندارم...اون خانومه راست میگه...کی دیگه میاد سراغ ما؟؟..اینجوری تو و مامانم مجبور نیستین هی کار کنید واسه این و اون...خودتون دو نفر هستین....محکم بغلش کردمو در حالیکه سعی میکردم بغض تو گلومو قورت بدم گفتم نه..این حرفها رو نزن...تو که نباید آیندتو واسه این چیزا خراب کنی...پرید تو حرفمو گفت اون مرده پولداره...زن و بچه هم که نداره...فقط سنش زیاده...اصلا شاید چند ماه دیگه مرد...اونوقت پولهاش ماله من میشه...اینو گفت و خندید...اشکهاشو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم...هدیه هم نظر مامانو و اون همسایه رو داشت....این یه واقعیت بود..یا باید می پوسیدیم یا به اینجور خواستگارها جواب میدادیم...
علیرغم هم مخالفتهای من و صحبتهام با هدیه کار انجام شد...هدیه با اون پیرمرد ازدواج کرد...یه عقد محضری کردن..یارو گفت هیچی نمیخواد...همه چی داره...اصلا احتیاجی به جهیزیه نداره..حتی اگرم داشت ما نمی تونستیم چیزی بهش بدیم...من و مامانو چند تا از همسایه ها تو محضر بودیم...مامان همش هدیه رو بغل میکرد و می بوسید...تا خونه جدیدش باهاش رفتیم...یه خونه بزرگ و شیک...اونقدر شیک که فقط عکسشو دیده بودم...مامان تو گوشم گفت دیدی خواهرت خوشبخت میشه...زرق و برق خونه زبونمو بند آورده بود...برای بار آخر هدیه رو بغل کردمو بوسیدم...مامان به داماد پیرش کلی سفارش کرد و گفت مواظب هدیه باشه...آدم کم حرفی بود...قیافه معمولی داشت ولی تیپش شیک و تمیز بود...به نظر بد نمیومد..از خونشون اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه...خیلی از خونه ما دور بود...
تا چند هفته هدیه خوشحال و سرحال بود...میگفت یاسر مرد خیلی خوبیه...کم حرف و آرومه..خیلی بهش میرسه...دوستش داره...همه کاری واسش میکنه...سر و وضع هدیه خیلی عوض شده بود...شیک و زیبا...من و مامان ذوق میکردیم از اینکه هدیه خوشبخت شد...اما یکماه بعد هدیه اومد و گفت دارن از کشور میرن دبی...شوهرش اونجا شرکت زده...گفت زود برمیگردن...نهایتش 2 هفته میمونن..با همه ناراحتی و دلتنگی و سفارشاتمون ازشون خدافظی کردیم به امید اینکه چند وقت دیگه میان...
اونها رفتن وهیچ خبری ازشون نشد...ما هراسون و نگران رفتیم سراغ تنها کسی که به اونها ربط داشت...همون همسایه...اما اونم گفت ازشون خبر نداره...گفت زن و شوهرن دیگه به ما ربطی نداره کجان و چیکار میکنن...هزار بار باهاشون حرف زدیم...التماس کردیم...دعوا کردیم...تهدید کردیم...خواهش کردیم..اما فایده نداشت...اونها هم خبر نداشتن...
دیگه هیچ کاری ازمون برنمیامد....یک سال...دوسال...سه سال....هیچ خبری نبود...من و مامان تو خونه مثل دو تا مجسمه شده بودیم..دو تا مجسمه که باید کنار هم زندگی کنن...مجبورن...مامان دوباره افسرده شده بود..گوشه خونه میشست وعکسهای هدیه و نگار و بغل میکرد و زار میزد...دلم براش نمیسوخت...هیچ احساسی بهم دست نمیداد وقتی اشک میریخت...حتی وقتی از شدت گریه غش میکرد...اونقدر تو اون حالت میموند که دوباره خودش به هوش میومد...من فقط به دو تا خواهرام فکر میکردم..به بابام...به تنها مردی که می شناختم...به خاطرات بچگیمون...به اون روزهای قشنگ که مامان بهترین زن دنیا بود...بابا بهترین مرد دنیا بود...همه احساس من یه شب نسبت به مامان تغییر کرد...یه اتفاق باعث شد نگاه من به مامان عوض شه...ازش ناراضی بودم اما دلم دیگه کینه ای ازش نداشت...
چند روزی بود توی یه کارگاه خیاطی کار پیدا کرده بودم..من که هیچی از خیاطی بلد نبودم فقط اونجا رو تمیز میکردم به صاحب اونجا چایی میدادم...غذاشو آماده میکردم...پارچه هایی که می خواستن رو میخریدم...کارم همین بود...اگه از این بدترم بود انجام میدادم...فقط می خواستم صبح از خونه برم بیرون شب موقع خواب بیام خونه...میخواستم درو دیوار خونه رو نبینم..میخواستم مامانو نبینم...نامه نگارو هنوز داشتم....بعضی وقتها بوسش میکردمو می خوندمش...بوش میکردم...بوی نگارو میداد..گریه میکردمو صداش میزدم...کار دستیهای هدیه رو میدیم...همونهایی که با هم انجام میدادیم...اون موقع ها که فرشته معصومم تو خونه بود...خواهر کوچولوم...با اونها حرف میزدم...از کارم واسشون تعریف میکردم...فکر میکردم می فهمن...تنها دوست من آینه بود...کسی که شبیه خودم بود..از جنس و طبقه خودم بود...نه اونقدر ازم سر بود که مسخره ام کنه...نه اونقدر پایین بود که نفهمه چی میگم...بعضی وقتها هم با عکس توی آینه درد دل میکردم...دوست خوبی بود...
یه روز ظهر توی خیاطی دعوا شد...یکی از خانومها کار یه مشتری رو خراب کرده بود...پارچه گرون قیمت اون خانوم زده دار شده بود...اونم پولشو میخواست...صاحب خیاطی قبول نمیکرد...میگفت خود خیاط که خراب کرده باید بده...اما اون خانومم که اون همه پول نداشت...دعوا بالا گرفت...صاحب خیاطی یه سیلی تو گوش خیاطش زد و انداختش بیرون...بعدم خسارت پارچه رو خودش داد...تازه همه چی داشت آروم میشد که شوهر اون خانومه خیاط اومد...واسه سیلی که به زنش زده بودن صاحب خیاطی رو گرفت زیر کتک....همه چی بهم ریخت...زنها جیغ میزدن...مردم ریختن تو خیاطی و جداشون کردن...منم یه گوشه مثل بید میلرزیدم...کار اون روز تعطیل شد و صاحب خیاطی رو بردن بیمارستان....
برگشتم خونه...حدودای ظهر بود...کلید انداختمو وارد خونه شدم...صدای ناله از توی خونه میومد...نمیدونم چرا یه لحظه فکر کردم هدیه و نگارن...دویدم طرف خونه...دقت کردم...صدای ناله و گریه مامان بود...پکر شدم...باز مامان یاد خطاهاش افتاده و داره زار میزنه...کار همیشه اش بود...کیفمو انداختم روی پله ها و نشستم همونجا تا کفشامو دربیارم...صدای مامان توجهمو جلب کرد...
خدا تو که دیدی من همه کار کردم...خب نمیشد...من تقاص همه چی پس دادم...مگه ندیدی توبه کردم اما بازم تو پشتمو نگرفتی...بازم تنهام گذاشتی...عروسکهام پدر نداشتن...درد بی پدری بسشون بود دیگه نمی خواستم بدبختیم بچشن...خب نگارم لباس میخواست...پول میخواست...هر جا رفتم کار کنم گفتن باید همه کار بکنم واسشون...خدا کاش من به جای هادی میمردم...کاش من خودمو میکشتم..اون که گناهی نداشت..من گناهکار بودم...من همه چیو خراب کردم...هدیه ام الان کجاست خدا...پیش کیه...کی مواظبشه...کی موهای قشنگشو شونه میزنه و میبافه...نگارم کجاست..چی میخوره...چی میپوشه...دستم به جایی بند نیست خدا...کجاشو پیداشون کنم؟؟..سراغشونو از کی بگیرم؟؟..
نمیگم دلم واسه مامان سوخت اما از اینکه اعتراف میکرد مقصره خوشم اومده بود...کفشامو آهسته درآوردمو رفتم تو...گوشه اتاق رو سجاده نمازش افتاده بود...نماز؟؟...مامان نماز میخونه؟؟...خندیدم...بلند و پرصدا خندیدم...مامان نماز میخونه...مامان فاحشه من چادر نماز سرش کرده و جلوی خدا سجده زده...خدا به حرف منم که یه دختر معمولی بودم گوش نمیداد...چه برسه به یه فاحشه...بلند می خندیدمو گفتم مامان بلند شو...بیشتر از این خدا رو خجالت نده که چه بنده ای خلق کرده...مامان بهت زده به من نگاه میکرد...چشماش سرخ و پف کرده بود...من فقط می خندیدم...مامانو تو چادر سفیدی که سرش بود نگاه میکردم و میخندیدم...از جاش بلند شدو اومد جلوی من ایستاد...تو چشمام زل زد و گفت به چی میخندی؟؟...مگه خودت همیشه با همین خدا حرف نمیزنی؟؟..چرا میخندی؟؟..بین خنده گفتم چرا...منم باهاش حرف میزنم...جالبه به حرف منم گوش نمیده...مامان خدا ما رو آدم حساب نمیکنه...خدا چندشش میشه یکی مثل تو جلوش سجده بزنه...مثل من...منم عقم میگیره میبینم کسی که گذشته و آیندمونو خراب کرد حالا داره واسه خدا از دل شکسته اش میگه...مامان تو هم دل داری؟؟...تو هم خدا رو میشناسی؟؟...تو عمرت اسم خدا به گوشت خورده؟؟؟..خنده ام قطع شده بود....داشتم با حرص داد میزدم...داد میزدمو میگفتم اون موقع که تو بغل هر کس و ناکسی بودی فکر این روزها رو نمیکردی...فکر اینکه از کثافت کاریهات خدا با ما هم قهر کنه...ما رو بدبخت کردی...اون موقع که بابا باهات دعوا میکرد چی؟؟..اون موقع ها هم خدا رو میشناختی...دلت واسه نگارو هدیه می تپید...روزیکه بابا خودشو کشت چی؟؟..بابا از دست هرزه گری تو خودشو کشت...تو بابا رو کشتی...نگارو بدبخت کردی...هدیه رو نابود کردی...میدونی هدیه ات کجاست؟؟..اونم یه فاحشه شده مثل تو..تو یه کشور غریب...بین هزار تا آدم عوضی و ناپاک...تو سپردیش به یه دلال...تو هممونو بدبخت کردی...حالا از خدا میخوای کمکت کنه...چادرشو از سرش کشیدمو پرت کرده گوشه اتاق...از شدت حرص میلرزیدم...مامان فقط با سکوت نگاهم میکرد...برو مامان...برو نمیخواد نماز بخونه...اون زمان که تو کوچه و خیابون بهم میگفتن به مامان خوشگلت سلام برسون تو کجا بودی...اون شبها که دیر میومدی و من هدیه و نگارو میخوابوندم کجا بودی...تو واست حیفه که اسمت مادر باشه...مادر یعنی صداقت...پاکی...عشق...زندگی....تو یه هرزه ای....ازت بدم میاد...ازت حالم بهم میخوره...منم میخوام بمیرم...بدم میاد از اینکه هر جا میرم کار کنم منو مثل تو نگاه میکنن...از این شهرو آدمهاش بدم میاد..از این خونه که صاحبش تا زنده بود خودشو میمالید بهم بدم میاد...از درو دیوارش که بهم پوزخند میزنن بدم میاد...از همه چی بدم میاد...از اون خدایی هم که اون بالا داره بهم میخنده دلم گرفته...هق هق گریه ام پیچید تو خونه...نفسم بنده اومده بود....فقط گریه میکردمو گریه...اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام خشک شده بود...صدام درنمیومد...جون نداشتم از جام تکون بخورم...ولو شده بودم رو زمین...مامان سر جاش ایستاده بود و منو نگاه میکرد...تمام مدت منو نگاه میکرد وهیچی نمیگفت...وقتی دید ساکت شدم شروع کرد به حرف زدن...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#4
Posted: 13 Aug 2012 21:25
آینه : قسمت سوم
چشم دوخته بودم به لبهای مامان..با چشمایی که یه دریا اشک توش جمع شده بود شروع کرد به حرف زدن واسم...
بگو نسیم...هر چی میخوای بگو..هر چند تا همین الانشم چیزی نبوده که به من نگفته باشید...همتون...هم نگارو هدیه...هم خود تو...فکر میکنی من نمی فهمم خدا از دستم ناراحته...فکر میکنی من حالیم نمیشه باهام قهره..چطور تو که نصف من سن داری همه چیزو می فهمی ولی من که مادرتم نمی فهمم...آخه تو از زندگی من و بابات چی میدونی...چقدر میدونی که خواهراتو علیه من شستی...من مادر خوبی نبودم...اما واسه بابات زن خوبی بودم...حداقل تا چند وقت اول زندگیمون خوب بودم...اما خودشم بی تقصیر نبود..کی دلش میخواد فاحشه بشه؟؟...کی دلش میخواد جگر گوشه هاش رنج بکشن؟؟...مگه من از سنگم؟؟...تو به دنیا نیومده بودی...من و بابات با هر سختی ساختیم...همه دغدغمون این بود که پس انداز داشته باشیم تا بچه هامون اذیت نشن...نمی خواستیم حالا حالاها بچه دار شیم..چون بابات وضعش خوب نبود..پول کمی درمی آورد...اما خدا خواست که من تو رو باردار شدم...با اینکه ته دلمون می دونستیم حالا زوده اما بازم خوشحال بودیم..از اینکه بچه دار میشیم خوشحال بودیم...بابات دوبرابر قبل کار میکرد..منم اعتراضی نداشتم...میگفتم به جاش سرمایه جمع میشه واسه هممون...اما وقتی تو به دنیا اومدی تازه فهمیدم چقدر سخته همش تنها باشی...همه روز و شب من شده بودی...صبح تا شب با تو سرگرم بودم..کم سن بودم...خام بودم...از همه بدتر خوشگل بودم...ساده بودم...همه اینا باعث شد زود گول بخورم...یه همسایه داشتیم همیشه تو گوشم میخوند وقتی شوهرت نیست کیف و عشقت رو بکن..وقتی میاد خونه واسش ناله کن که خسته شدی از تنهایی و بی کسی...اینجوری بیشتر بهت میرسه..اول به حرفش گوش نمیدادم...بهش میگفتم اون شوهره بدبختم داره جون میکنه واسه راحتی ما...نمیتونم وقتی شب خسته و کوفته میاد واسش ناله کنم...اونم همه دلخوشیش ما هستیم....نیشخند میزدو میگفت تو هنوز مردها رو نشناختی...بیچاره اون رفته سر کاری که تا شب خونه نباشه و از دست تو و زر زر بچه راحت باشه...تو تنهاییم فکر میکردم نکنه واقعا اینجوری باشه...میترسیدم زندگیمون خراب شه...یه شب بابات اومد خونه شامشو خورد...منم نشستم کنارشو کلی باهاش حرف زدم...از اینکه تنهام...کمتر کار کنه..شبها زودتر بیاد خونه...اما فایده نداشت...حرف باباتم منطقی بود..میگفت اگه کمتر کار کنم خرج بچه و زندگی لنگ میشه...یواش یواش سرگرمی من شد همون زن همسایه...تو که میخوابیدی من دیگه همه وقتم با اون میگذشت..اسمش راحله بود...خیلی نترس بود...میگفت میخوای واست یه منبع درآمد جور کنم؟؟...منم خر..از خدا خواسته قبول کردم...با خودم گفتم اینجوری کار شوهرمم کمتر میشه بیشتر میاد پیشمون...بهم گفت فردا بچتو که خوابوندی یه سر بیا خونمون...هر چی پرسیدم کار چیه نگفت...گفت میای میبینی...
بابات که اصلا خونه نبود...از همه نظر بهش احتیاج داشتم اما کلا آدم سردی بود...منو خیلی دوست داشت...هر چی میگفتم گوش میداد اما دست خودش نبود سرد بود...راحله رو هم نمی شناخت..فقط همین قدر که میدید من سرگرمی دارمو بهش غر نمیزنم راضی بود...
فردا ظهر وقتی تو رو خوابوندم چادرمو انداختم رو سرمو رفتم خونه راحله....انگار میدونست کی میام پیشش...یه لباس خواب سفید تنش بود...آرایش خیلی غلیظی کرده بود که نمیشد تو صورتش نگاه کرد...تعجب کرده بودم...بهش گفتم عروسی میخوای بری؟؟..بلند خندید و گفت خیلی گیجی تو دختر...بیا تو...مهمون دارم...مربوط به کارت میشه...آبروریزی نکنیا....اگه نخواستی فقط برو خونت..هیچی نگو...منم ترس برداشته بودم..رفتیم تو اتاقش...تو تا مرد گردن کلفت نشسته بودن پای منقل و مشروب...یه نگاه به راحله کردم که با اون لباس لختیش وایساده بود جلوی اونها و می خندید....آهسته بهش گفتم باید چیکار کنم؟؟...دستمو گرفت و منو نشوند کنار یکی از اون مردها و گفت خوش و بش کنید....سه تاییشون خندیدن....من گیج شده بودم....از نگاه مردها خجالت میکشیدم...میترسیدم...اما انگار چسبیده بودم زمین...نمیتونستم تکون بخورم...اون مرده که نشسته بودم پیشش از پشت سرم محکم چادرمو کشید پایین که چادرم افتاد رو شونه هام....دستشو دراز کرد موهامو گرفت تو دستشو گفت راحله....این خانوم خوشگله کجا بوده تا حالا؟؟..دستشو پس زدم و جیغ کشیدم...راحله دوید دستشو گذاشت روی دهنمو گفت چته....چرا کولی بازی درمیاری...اگه نمیخوای برو خونت...آبرومو نبر...چادرمو انداختم رو سرمو در حالیکه دندونهام از شدت ترس به هم میخورد اومدم بلند شم که اون یارو پامو گرفت و گفت کجااااا...این نباید فعلا بره....افتادم زمین و به راحله التماس میکردم بذاره برم..اون یکی مرده که داشت مشروب میخورد از اول تا آخر داشت بهم میخندید....راحله اومد کنار من نشست و به مرده گفت مصطفی پاشو ول کن...بذار بره..اینجوری که این دیگه اینورا آفتابی نمیشه...اذیتش نکن..ولی یارو خمارتر از این حرفها بود...دامنو زده بود بالا و با دستش می کشید روی ساق پام...با گریه و جیغ من راحله به زور من و از دست اون مرتیکه نجات داد...نه به خاطر اینکه من اذیت شدم...به خاطر خودش که می ترسید همه محل بفهن...راحله خودش شوهر داشت اما بچه دار نمیشد شوهرشم یه زن دیگه گرفته بود...هفته ای دو سه بار به راحله سر میزد بقیه وقتشو با زن دومش بود....زن معمولی بود اما واسه مردهای اینجوری خیلی خوب بود...چون هم وقتشو داشت..هم جاشو داشت..هم خوش هیکل بود...
اون روز من با گریه و ترس و لرز رفتم خونه...در و که پشت سرم بستم نشستم رو زمین و هق هق گریه میکردم...فکر میکردم به بابات خیانت کردم...هنوز هیچی نشده احساس یه خیانت کارو داشتم...اما خبر نداشتم سرنوشت چه خوابی واسم دیده...اومدم خونه کنار تو دراز کشیدمو بغلت کردم...میترسیدم همه فهمیده باشن...هیچ کس تو کوچه نبود اما من همش به خودم شک داشتم...فکر میکردم همه فهمیدن ولی میخوان به روم نیارن...غروب داشتم بهت غذا میدادم دیدم زنگ میزنن...تا درو باز کردم دیدم راحله است اومدم درو ببندم که به زور اومد تو...تهدیدش کردم که بره بیرون وگرنه جیغ میزنم همه بفهمن...خیر سرش از آبروش خیلی میترسید...یه دسته بزرگ پول بهم نشون داد و گفت جیغ نزن کولی...اومدم اینا رو بهت بدمو برم...پول داد دستمو خواست بره که گفتم صبر کن ببینم..این پولها واسه چیه...گفت اون مرتیکه مصطفی از تو خوشش اومده گفته حتی اگه باهاشم کاری نداشته باشی بازم دوست داره بهت پول بده...هر وقت شوهرت پولدار شد اونوقت میتونی پولهاشو برگردونی...اولش ذوق کردم اما با همه سادگی و حماقتم یکی بهم گفت آخه مگه یارو پول مفت داره که به تو بده؟؟..حتما میخواد مثل راحله باهاش رابطه داشته باشی...پول رو پرت کردم بغل راحله و گفتم نمیخوام...باز واسم چه خوابی دیدی..حتما یارو گفته با پول منو خر کنی تا دوباره برم پیشش نه؟؟..برو گمشو راحله....دیگه سراغ من نیا..پول رو از رو زمین برداشت و گفت راست میگن به بعضی ها نباید خوبی کرد..تو لیاقتت اینه که بمونی تو این چهار دیواری تا بپوسی...کپک بزنی...شوهرتم آخر شب بیاد خونه شامشو بخوره و چهار بار قربون صدقت بره خرت کنه و بعدم دوباره روز از نو روزی از نو...بیچاره پول نداری یه شورت واسه خودت بخری حالا ناز میکنی ...مگه تو تحفه ای که مصطفی این پولهای بی زبونو بیاره بده به تو...مگه زن قحطه؟؟..خب تو نشی یکی دیگه...مرض نداره که اینقدر منت تو رو بکشه...این همه زن خوش اخلاق هست که باهاش راه بیاد...حتی با پول کمتر....حالا تو هوا ورت داشته....اینا رو گفت و اومد از در بره بیرون که زبونم همه بلاهای بعدی رو سرم آورد...اگه اون لحظه لال میشدمو هیچی نمیگفتم راحله میرفت و همه چی تموم میشد...آینده منم سیاه نمیشد....اما نشد...زبونم چرخید و گفتم اگه این پولها فقط یه قرض معمولی باشه و بعدا دبه نکنه قبول میکنم هااا....راحله برگشت و با خوشحالی نگام کرد و گفت خب معلومه که قرضه....اگه چیز دیگه ای ازت میخواست که من بهت میگفتم...من که تو رو به اونها نمی فروشم....هر دو خندیدیمو بدبختی من از همون جا رقم خورد....
تا یکماه من هر چقدر پول میخواستم مصطفی از طریق راحله بهم میرسوند...به بابات گفته بودم سر کار میرم...گفتم با راحله لباس میفروشیم...اینقدر ذوق پولها رو داشت که نگفت آخه زن...با لباس فروختن که اینقدر پول درنمیاد....بهانه امونم شده بودی تو...میگفتیم به خاطر بچه باید کار کنیم....من از اینکه مصطفی کاری بهم نداره راضی بودم...فکر میکردم واقعا بهم قرض داده...دیگه جوری شده بود که منم چیزی نمیگفتم هر هفته چند بسته پول بهم میرسوند....یه عالمه خرت و پرت واسه خونه خریده بودم....صابخونمون کار به کارم نداشت...میترسید حالا که پولدار شدیم بهمون حرف بزنه و بلند شیم از اونجا بریم...
روزها گذشت...مزه پولها زیر زبونمون رفته بود....مخصوصا من...یه روز تو خونه تنها بودم که راحله اومد دنبالمو گفت بیا خونه من...یه خورده خرت و پرت خریدم ببین..گفتم باشه ...تو رو بغل کردمو راه افتادم دنبال راحله...اول منو فرستاد تو خونه بعدم خودش اومد تو...در و پشت سرم قفل کرد...گفتم راحله ...چرا درو قفل میکنی...گفت بچه ات اذیت میکنه هی میره تو حیاط شر درست میکنه واسمون...گذاشتمت زمین و با عروسکت بازی میکردی...چادرمو که در آوردم یه صدای آشنا گفت سلااااام....کم پیدایی خانوم خوشگله؟؟..با ترس چادرمو کشیدم رو سرمو برگشتم به طرف صدا...مصطفی بود...میلرزیدم..محکم تو رو بغل کرده بودم و به راحله فحش میدادم...مصطفی نشست رو زمین و تکیه داد به پشتی...یه نگاه دقیق بهم کرد و گفت حسابت خیلی رفته بالا...اونقدر که اگه همه پولهامو ازتون بخوام باید سر به بیابون بذاری..راحله انگار غیب شده بود...هر چی صداش میزدم نه جواب میداد نه میدیدمش...از صدای جیغ من تو هم گریه میکردی....به خاطر تو آروم شدم که نترسی و گریه نکنی...مصطفی گفت نترس ...کاریت ندارم...فقط یا کاری که من میخوامو میکنی یا همه پولهامو باید تا همین امشب بهم بدی...تازه فهمیده بودم چه کلاه گشادی سرم رفته...اون واسم نقشه کشیده که حسابم سنگین شه بعد همه پولها رو بخواد...کمتر از نصف پولهاشو میتونستم برگردونم...اما راضی نمیشد...میدونستم میخواد واسش چیکار کنم...التماسش میکردم من بچه دارم...شوهر دارم...بیچارم نکن...اما فایده نداشت....گفت به همه میگم ازم پول گرفتی...به شوهرتم میگم...راحله هم میشه شاهدم....امضا میده که دیده تو ازم پول گرفتی...تو چی؟؟؟ ..تو شاهدت کیه که بگه بی گناهی؟؟...فکر نمیکردم راحله اینقدر پست باشه..اما بود...اونقدر پست که منو سر یه خونه معامله کرده بود...مصطفی بهش قول داده بود اگه باهاش همکاری کنه یه خونه واسه راحله بخره...اونم شده بود بنده مصطفی...با همه گریه و التماسم مصطفی راحله رو صدا زد و راحله مثل جن ظاهر شد و تو رو برد تو یه اتاق دیگه....خودش به من حمله کرد....فقط بهت بگم اینقدر گریه کردم که غش کردم....وقتی به هوش اومدم کار از کار گذشته بود..تو رو بغل کردمو رفتم خونه...تو خوابت برده بود....اونشب فشارم اومده بود پایین ضعف داشتم..بابات که اومد منو برد دکتر...از بابات خجالت میکشیدم...اما من گول خورده بودم....اینو نمی تونستم به کسی ثابت کنم...از اون روز به بعد راحله سه برابر پول های قبل رو بهم میداد....نمیتونستم نگیرم چون معتاد پولهای مفت شده بودم...تازه اگرم نمیگرفتم بازم باید با مصطفی راه میومدم...پس میگفتم حداقل بگیرم تا بهش فشار بیاد....تا چند وقت کارم همین بود...اما با به دنیا اومدن هدیه و نگار همه چی فرق کرد...بابات میرفت بندر جنس می آورد...بعضی وقتها بهم میگفت حالا که کار تو اینقدر خوبه من دیگه نرم سر کار...مثل قبل که دوست داشتی کمتر کار کنم و بمونم پیش تو و بچه ها...اما من حالا دیگه میخواستم بابات خیلی کمتر بیاد خونه تا من لو نرم....هر جوری بود راضیش کردم تا بره سرکار...بازم بهمونه ام شما بودین....
از اونجاییکه ماه پشت ابر نمیمونه بابات یواش یواش به من مشکوک شد...انگار دوستاش بهش گفته بودن زنت چیکار میکنه که اینقدر پول درمیاره؟؟...همسایه ها به رابطه من و راحله مشکوک بودن...مصطفی گاهی اومده بود خونمون....همه یه جوری بهم نگاه میکردن...غیر از مصطفی با چند تا گردن کلفت دیگه هم بودم....همشون یه خصوصیت مهم داشتن اونم این بود که خیلی پولدار بودن...پس انداز من 6-7 برابر پس اندازه بابات بود...دیگه حوصله باباتو نداشتم...همش خسته و کوفته میومد خونه و غر میزد که تو چیکار میکنی ....اگه لباس میفروشی بذار منم بیام پیش تو...میدونستم بهم شک کرده...اما واسم مهم نبود...نازکش زیاد د اشتم...خوشگل بودم....همه نازمو می خریدن....پول بهم میدادن...هر چقدر که میخواستم..هوایی شده بودم...فکر میکردم زندگی یعنی همین.....
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#5
Posted: 13 Aug 2012 21:26
آینه : قسمت چهارم
مامان جوری حرف میزد و از گذشته اش تعریف میکرد که من حتی صدای گریه ام هم قطع شده بود..فقط تکیه داده بودم به دیوارو خیره شده بودم به چیزایی که واسه اولین بار داشتم از زبون مامان می شنیدم...چیزایی که فقط داشت واسه من میگفت...چیزایی که آرزو میکردم زودتر میگفت تا هدیه و نگارم می شنیدن..شاید اگه اونها هم سرگذشت مامان رو می شنیدن الان کار اونو تکرار نمیکردن..
مامان تکیه داد به دیوارو به قاب عکس عروسی خودشو بابا نگاه میکرد...یه عکس سیاه و سفید کهنه...با یه قاب آهنی رنگ و رو رفته..به عکس زل زد و ادامه داد..
اونقدر تو خوشگذرونیم غرق شده بودم که یادم رفته بود شوهر دارم...سه تا بچه دارم...خودمو با امثال راحله مقایسه میکردم میگفتم چرا من نباید خوش بگذرونم..چرا همش باید به یه ذره پول زندگی کنم...اما با همه اینا هر سه شما رو دوست داشتم...سه تا دخترهام تنها عشقم بودن...عشقی که شاید اگه نبود منم کنار بابات بند نمیشدم...نمیگم از بابات بدم اومده بود اما خب انگار پر رو شده بودم..پر توقع...نانجیب...ناسازگار...من دیگه اون شهرزاد قبل نبودم...اون دختری که با همه چیز بابات میساخت نبودم...بابات اونقدر مرد بود که غیر مستقیم بهم گفت فهمیده من چیکار میکنم...بار اول جلوم زانو زد و گفت هر کاری بخوای میکنم..آبرومونو نبر..زندگیمونو خراب نکن...مثل بچه ها گریه میکرد...تا حالا گریه یه مرد و ندیده بودم...اونم بابات...به خاطر اینکه زنش فاحشه است داره بهش التماس میکنه برگرده و همون خانوم قبلش بشه..کی اینکارو میکنه؟؟..من خر نبودم...می فهمیدم اگه بابات عاشقم نبود این کارو نمیکرد...مثل همه مردها طلاقم میداد...شایدم شکممو سفره میکرد..اما بابات تا چند وقت کارش شده بود اینکه هر چی من میگم فراهم کنه تا دست از این کارم بردارم...اما نمیشد...بابات نصف پولهایی که من میگرفتمم نمی تونست دربیاره...از همه بدتر به این کار عادت کرده بودم...نذار بگم به چی این کار عادت کرده بودم اما فقط بدون اسیر شده بودم...
چند وقت بعد بابات خسته شد...بداخلاقی میکرد...بس که نازمو کشیده بود و التماسم کرده بود اما من درست نشده بودم خسته شد...داد میزد و تهدیدم میکرد طلاقم میده...من می خندیدمو تو چشماش نگاه میکردم میگفتم کاری که نمیتونی بکنی و وعده نده....میدونستم اگه بمیره هم طلاقم نمیده...طفلک مرد و آخرشم طلاقم نداد..بابات از غصه من دق کرد...بغض مامان ترکید...شونه هاش میلرزید و بلند بلند گریه میکرد...بین گریه اش میگفت از غصه من دق کرد...کاش من میمردم...اگه اون بود زندگی شماها هم سیاه نمیشد...هیچ احساسی نسبت به گریه مامان نداشتم...با اینکه آرومتر شده بودم اما بازم دوست نداشتم برم طرفش...خب اون بابا رو دق داده بود...اینقدر نشستم نگاش کردم تا گریه اش بند اومد..دوباره خودش ادامه داد وقتی بابات مرد انگار من تازه فهمیدم چه غلطی دارم میکنم...اما خیلی دیر شده بود...دیگه تنها پناه و سایه سرم رفته بود...تو اون شهر کوچیک رسوا شده بودم...همه لعنتم میکردن و میگفتن تو شیطانی...تهدیدم میکردن بچه هاتو ازت میگیریم...ترسیدم...واسه اولین بار ترسیدم شماها رو از دست بدم...روح باباتو قسم میدادم کسی اذیتمون نکنه منم توبه میکنم...توبه کردم...همه اسباب و اثاثیه رو برداشتمو با شماها راه افتادم یه شهر دیگه...یه شهر کوچیک دیگه مثل شهر خودمون..که اگه دست از پا خطا میکردیم بازم به سرعت رسوا میشدیم..اما من دیگه نمیخواستم دست از پا خطا کنم...دیگه به خاطر سه تا گلی که داشتم خیلی مواظب بودم..هر کاری میکردم غیر از اون کار...کلفتی میکردم اما خطا نمیرفتم...یادته که چقدر سختی کشیدیم...چقدر نداری کشیدیم...خجالت میکشیدم ازتون..هر چی میخواستین من نمیتونستم بخرم...اما شماها کوچیک بودین...ندارمو نمی تونم که حالیتون نمیشد....تازه حال باباتو درک میکردم...وقتی با همه عشقش به من نگاه میکرد و میگفت ندارم...اما همه کار میکنم تا واست فراهم کنم....من اخم میکردمو میگفتم تو که هیچ وقت نداری....بابات سرشو می انداخت پایین...تازه حالشو می فهمیدم..وقتی به هدیه میگفتم نمیتونم واست عروسک بخرم گریه میکرد و میگفت تو مامان خوبی نیستی...هیچی واسم نمیخری....وقتی نگار میگفت مانتوی مدرسه ام کهنه است یکی دیگه بخر میگفتم باید تا سال دیگه تنت کنی...نمیتونم الان یکی دیگه بخرم...گریه میکرد و میگفت من دیگه نمیرم مدرسه با این لباسهام...اشکهای مامان از گوشه چشمای درشت و قهوه ای رنگش میریخت پایین...منم بی صدا اشک میریختم...یاد هدیه و نگار افتاده بودم...مامان گفت یادته چه روزهای سختی بود...هزار و یک جور خرج و مخارج داشتیم...اون مرتیکه تیمور و یادته؟؟..میگفت اگه کرایه ات یه روز ...فقط یه روز دیر شه پرتت میکنم تو کوچه با سه تا توله هات...خدا لعنتش کنه...الهی اون دنیا هم خیر نبینه...اگه یه کمی باهام راه اومده بود بدبختیام کمتر میشد...هر سه شماها از من بدتون میومد..فکر میکردین من مامان بدیم که هیچی نمیخرم واستون...هیچکسو نداشتم ازش کمک بگیرم...چقدر به خدا التماس کردم اما اونم باهام قهر بود...حقم داشت...اون موقع که باید صداش میزدم یادش نمیکردم...حالا که بدبخت و بی کس شده بودم ازش توقع داشتم...
همین بیچارگیم باعث شد دوباره برم سراغ کار قبلیم...توبه امو شکستم..میدونستم روح بابات چقدر ناراحت میشه...اما چاره ام چی بود؟؟..با شما سه تا چیکار میکردم؟؟..طاقت نداشتم ناراحتی و غمتونو ببینم...من که جز شماها کسی رو نداشتم...اگه شماها رو از دست میدادم که میمردم...
مامان بلند شد و اومد کنارم نشست...واسه اولین بار...بعد از این همه سال...واسه اولین بار دستشو حالت نوازش کشید روی صورتم....اشکهامو پاک کرد و گفت طاقت نداشتم گریه هاتونو ببینم....مثل همین الان...به خدا هر وقت اشک تو چشمات میبینم صد بار میمیرمو زنده میشم...فقط تو واسم موندی نسیم...از اون دو تا خبر ندارم...بزرگترین عذابم همینه...نمیدونم عروسکهام کجان....تو رو به روح بابات قسم میدم تو تنهام نذار...نکنه یه وقت بلند شم ببینم گذاشتی و رفتی....نکنه خسته شی منو تنها بذاری بری...هر کاری بگی میکنم فقط تو دیگه نرو...همه دلخوشیم تویی...از همون اول تو شده بودی مرد خونه...نسیم تا وقتی من زنده ام گریه نکن...بغض هر دومون ترکید...سرمو گذاشتم روی پاهاشو بلند زار میزدم...دستشو میکشید روی سرمو قربون صدقه ام میرفت...مامان راست میگفت...ما غیر از هم کسی رو نداشتیم...هیچ کس نبود بگه دردتون چیه؟؟...چه مرگتونه؟؟...ما بودیم و یه چهار دیواری خالی و ماتم زده...
وقتی فکر میکردم ما هم مقصر بودیم...بدون اینکه به وضع مامان توجه کنیم همه چی ازش میخواستیم..در صورتیکه من خودم که از بقیه بزرگتر بودمو میدونستم مامان چیکاره بوده باید خیلی مواظبش می بودم که وضعش طوری نشه که بره سراغ کار قبلیش...اما همش بهش غر میزدیمو ازش چیزهای بزرگ میخواستیم...درسته که مامان خیلی مقصر بود اما ما میتونستیم بهش کمک کنیم تا خودشو پیدا کنه...اما این کار و نکردیم...
تا چند دقیقه گریه ما قطع شده بود اما همونجوری تو بغل هم ولو بودیم...من تازه بغل مامانو شناخته بودم...جای امنی بود...خیلی امن...شایدم چون تنها جایی بود که فکر میکردم امنه...
چند دقیقه بعد از جام بلند شدمو رفتم توی اتاق...میخواستم با خودم خلوت کنم....یه راست رفتم جلوی آینه...عکس توی آینه چشماش قرمز بود...یه عالمه غم توش بود...شاید اونم یاد گذشته اش افتاده..بهش خیره شدمو گفتم من بالاخره یه کار خوب پیدا میکنم...مامانم همین طور...بعدم هر جوری شده هدیه و نگارو پیدا میکنم....عکس توی آینه خندید ...من بهش اخم کردم...اما اون می خندید و میگفت دیوونه شدی...خدا که با شماها قهره....دنیا هم باهاتون قهره...همیشه یه جوری جوابمو میداد که من لال میشدم...جوابی واسش نداشتم....از جلوی آینه رفتم کنار و نشستم یه گوشه....نمیدونم چقدر فکرکردمو فکر کردم که پلکهام سنگین شد...
وقتی مامان اومد بالا سرمو صدام کرد شب شده بود...هوا تاریک بود...گفت بیا سفره رو بنداز میخوام شام بیارم...میل نداشتم..اما یه حس خوبی تو صدای مامان بود که بی اختیار بلند شدمو دنبالش راه افتادم...سر شام بهش گفتم دیگه نمیرم اون کارگاه خیاطی...میخوام از فردا صبح برم دنبال کار...گفت عجله نکن...کار خوب واسه یه دختر مثل تو خیلی کم پیدا میشه...خیلی باید مواظب باشی...هر وقت یه فکر اشتباه اومد تو ذهنت منو آینه خودت کن...به چشمای نگرانش نگاه کردم...لبخند زدمو گفتم مواظبم...خیالت راحت...لبخند قشنگی زد و به من نگاه میکرد...
شب با هزار فکر خوابم برد....صبح زود بیدار شدم..اینقدر ذوق داشتم که مامان هر کاری کرد یه چیزی بخورم بعد برم گفتم نه...دیر میشه...سریع لباس پوشیدمو رفتم جلوی آینه مقنعه امو سرم کردم...با خوشحالی بهش گفتم امروز دارم میرم کار پیدا کنم...از فردا همه چی عوض میشه...دیگه بسه هر چی تو خونه نشستیمو ماتم گرفتیم...باید همه چی رو تغییر بدیم...عکس توی آینه خندید و گفت بدو برو...بدو که یه عالمه رئیس و مدیر منتظرتن بری واسشون کار کنی....نفهمیدم منظورش چیه...اینقدر که ذوق داشتم به حرفش فکر نکردم..مقنعه امو درست کردمو دویدم بیرون...مامان با خوشحالی بهم نگاه میکرد و واسم دعا میکرد...گفتم فعلا خدافظ...تا عصر میام...تنها نمون خونه حوصله ات سر میره....یه همسایه خوب داشتیم مامان گاهی میرفت پیش اون...اسمش راضیه بود...گفتم برو پیش راضیه....خدافظی کردمو اومدم بیرون...تو دلم گفتم خدایا من رفتم...هوامو داشته باش...هر چند میدونم گوش نمیدی ولی من منتظر کمکت هستم..سر راهم روزنامه خریدمو همونجا با خودکارم علامت میزدم...بدجوری هول بودم...میخواستم همین امروز دست پر برم خونه....تا نیم ساعت داشتم آگهی های استخدامو علامت میزدم....یه آگهی دیدم که مخم سوت کشید....منشی مدیر عامل با حقوق ماهیانه 500 هزار تومان....بلند خندیدمو گفتم این خوبه...اول میرم اینجا...بقیه صفحه ها رو ول کردمو فورا به شماره زنگ زدم..گفت ساعت 8:30 شرکت باشم باید مصاحبه حضوری باشه..آدرس خیلی دور بود...ولی می ارزید...ساعت حدودا 8 بود...راه افتادم برم...
ساعت 9 رسیدم به آدرس....یه ساختمون شیک و بزرگ...بهش نگاه کردمو گفتم یعنی میشه من اینجا کار کنم؟؟...سریع رفتم تو...طبقه دوم بود...درش باز بود...استرس داشتم...یعنی چی میشه...خدا کنه خوششون بیاد...اگه بفهمن خونواده ام اینجوریه چیه؟؟..باید مواظب باشم..وارد سالن تمیز و بزرگی شدم..نمیدونستم کدوم طرفی برم....سمت راستم یه سالن مربع شکل شبیه پذیرایی بود...کفش سرامیک بود...یه دست مبل چرمی مشکی دورتا دورش بود....اطراف سالنش پر از گلهای بزرگ و مصنوعی بود...خیلی قشنگ بود...سمت چپم یه میز بود که یه خانوم نشسته بود اونجا و داشت با تلفن حرف میزد...خیلی چاق بود...لباسهاش داشت جر میخورد تو تنش...روسریش تا پشت گوشش رفته بود عقب...ناخنهای قرمز و درازشو نگاه میکرد و با تلفن پچ پچ میکرد...کس دیگه ای اونجا نبود...رفتم نزدیکشو گفتم سلام....بعد از چند دقیقه بدون اینکه نگام کنه گفت سلام...با دست اشاره کرد بشینم رو صندلی...نشستم اونجا و بعد از یه ربع که فک زدنش تموم شد گفت بفرمایید؟؟...گفتم برای آگهی اومدم...منشی مدیر عامل...چپ چپ نگام کرد...یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت منشی مدیر عامل؟؟...گفتم بله....دوباره نگام کرد و با تلفنش یه دکمه زد و گفت یکی واسه آگهی اومده....بعد گوشیو گذاشت و گفت برو اونجا...اتاق مصاحبه...بلند شدمو به طرف اتاقی که اشاره کرد رفتم...یه در چوبی زرشکی بود...با دستگیره طلایی....دستگیره رو چرخوندمو رفتم تو....یه سالن مستطیل شکل بود....پر بود از میز و صندلی....انتهای سالن یه آقایی با کت و شلوار طوسی نشسته بود پشت یه کامپیوتر...یه جوری نگام کرد و خندید که ترسیدم....رفتم جلو سلام دادم..اشاره کرد بشینم...چند دقیقه نگام میکرد...سرم پایین بود...بعد یه سری سوالهای چرت و پرت پرسید که به زور جواب دادم...مسخره ترین سوالش این بود که چند کیلویی...بهم گفت اینجا میخوام راحت باشی..الانم معذبی...به خودت سخت نگیر...راحت باش...متوجه نمیشدم منظورش چیه...همش میگفتم مرسی...من راحتم...وقتی فهمید متوجه نمیشم بلند خندید و گفت بذار بگم منشی موقتم بیاد ببینی منظورم چیه...بعدم با تلفنش یه شماره گرفت و گفت عزیزم یه لحظه بیا اتاق من...گوشیو گذاشت و به من نگاه میکرد...همش می خندید...رومو برگردوندم...چند دقیقه بعد یه خانوم با موهای رنگ شده و یه تاپ و شلوار اومد تو...جا خوردم...مثل آدم ندیده ها نگاش میکردم....به من دست داد و گفت شما میخوای استخدام شی؟؟...مثل خنگها فقط نگاش میکردم...اینقدر آرایش داشت که صورتش تو نور هفت رنگ شده بود...پاهاشو انداخت رو همو نشست روی مبل روبه رویی من...شلوار سفید نازکی پاش بود که کاملا معلوم بود شورتش تیره است...چون رنگش داد میزد...تاپش کرمی بود...نوک سینه اش خیلی تابلو زده بود بیرون...خجالت کشیدم نگاش کنم...این چه مدلش بود دیگه...ما تو عروسی هم اینجوری نمی رفتیم...سرمو انداخته بودم پایین...اون آقا که انگار خود مدیر عامل بود گفت خب میتونی اینجوری راحت باشی و اینجوری کار کنی عزیزم؟؟...سرخ شدم و گفتم نه خیر...این کار به درد من نمیخوره..از جام بلند شدم که برم هر دوشون بلند خندیدن....یارو گفت حیف شد....اگه اینجا میموندی پرورشت میدادم...اون زنه بلند خندید....برگشتم با عصبانیت نگاش کردمو گفتم شما باید اول عقلتو پرورش بدی....برخلاف تصورم اصلا بهش برنخورد...فقط میخندید و با چشماش داشت منو میخورد...سریع رفتم بیرون....اون زن چاقه هنوز پای تلفن بود...اصلا متوجه نشد من از جلوش رد شدم رفتم....از پله ها که میرفتم پایین گفتم بیخودی که ماهی 500 تومن به آدم نمیدن...من چه خرم که نفهمیدم....مامان راست میگفت....خیلی باید مواظب باشم...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#6
Posted: 13 Aug 2012 21:27
آینه : قسمت پنجم
از اون به اصطلاح شرکت که اومدم بیرون سرم درد گرفته بود...از مامان شنیده بودم کار خوب خیلی کم گیر میاد اما فکر نمی کردم تا این حد باشه...هنوز هیچی نشده نا امید شده بودم..اگه اینجوری پیش بره که هیچ کاری نمیتونم بکنم...از کنار خیابون که رد میشدم یه خانوم شیک و خوشگل رو دیدم که منتظر ماشین ایستاده بود..انواع و اقسام ماشینهای مدل بالا واسش بوق میزدنو نگه میداشتن...اینقدر عشوه اومد تا یکیو سوار شد...بدجوری ترافیک کرده بود...مشخص بود چیکاره است...انگار پول تو این کار بود...خنده ام گرفت از حرفم...پول تو این کاره...خب راست میگم دیگه...الان همه همین جوری شدن...مثل مامان...مامان منم یعنی اینجوری بوده؟؟...از فکرش حالم گرفته شد...حوصله نداشتم بازم بگردم..به همین زودی خسته شده بودم..به نظرم چهار دیواری خونه امون از همه جا امن تر بود..دلم نمیخواست ازش بیام بیرون..نمیخواستم کثیفی و پستی آدمها رو ببینم...من طاقتشو نداشتم...به اندازه کافی کشیده بودم....راه افتادم طرف خونه..میدونستم خیلی بده که برم خونه و بگم فقط یه جا رو دیدم اینجوری شدم ..دلم میخواست مامان خوشحال بشه...میخواستم همه چی عوض شه...توی مسیرم یه پارک کوچیک و خلوت بود...روی اولین نیمکت خالی که زیر سایه یه درخت بود نشستم...خیلی خلوت بود...راحت بودم از این خلوتیش...روزنامه رو از کیفم در آوردمو نگاه دیگه ای به صفحه استخدامش کردم..زیاد مال نبودن...بعضیاشونم به نظرم خوب میومد اما میترسیدم مثل همین شرکته باشن...تا ظهر خیلی مونده بود...یه کمی استراحت کنم و حداقل یکی دیگه از این آگهی ها رو ببینم...
نیم ساعتی نشسته بودم و فکر میکردم...یکی از آگهی ها رو انتخاب کردمو با هر بدبختی بود یه باجه تلفن پیدا کردمو به شماره اش زنگ زدم...آدرسو گرفتم و راه افتادم...تو آگهی زده بود یه منشی امور دفتری...واسه من خوب بود چون هیچ کاری بلد نبودم...به آدرس که رسیدم به نظرم جای بدی نمیومد..تا حالا اون سمت شهر نرفته بودم...غرب شهر ما بود...یه ساختمون آجری و قدیمی با یه در آهنی ...به پلاکش نگاه کردم...144...خودش بود..وارد شدمو به طرف واحد همکف رفتم....حدودا 20 تا خانوم نشسته بودن روی صندلیهای سالن....همه داشتن خودشونو باد میزدن و پچ پچ میکردن...خدایا یعنی اینا همه واسه استخدام اومدن؟؟...پس من چی؟؟...نوبت به منم میرسه؟؟..داشتم اونارو نگاه میکردم که صدای یه خانوم که گفت بفرمایید؟؟؟...منو به خودم آورد..به طرف صدا برگشتم یه خانوم نشسته بود پشت یه میز...سلام کردم بهش...گفتم واسه آگهی اومدم...یه فرم داد بهمو گفت اینو پر کن بعدم منتظر بشین واسه مصاحبه حضوری...فرمو پر کردم چون چاره ای نبود...اما منتظر نموندم...اینقدر آدمهای از من بهتر اونجا بود که احتیاجی به مصاحبه نبود...راهمو کشیدمو راه افتادم سمت خونه...خیلی سرخورده شده بودم..حالا که فکر میکردم معنی حرف عکس توی آینه رو می فهمیدم...مگه کار پیدا کردن به همین راحتیه...بیچاره مامان...چقدر سختی میکشید اون روزها...اما توقعات ما اجازه نداد سر یه کار درست و حسابی بمونه...میگم درست و حسابی چون از کار اصلیش خیلی بهتر بود...حالا بیشتر بهش حق میدادم...خسته بودم...دلم یه جای ساکت و آروم رو میخواست که چند دقیقه بخوابم..
یک ساعت بعد خسته و کوفته رسیدم خونه..جلوی در مکث کردمو به امروز فکر کردم...تازه حوالی ظهر بود که من خسته شده بودمو برگشته بودم خونه...چقدر سست و بی عرضه به نظر میومدم...کلید انداختمو در رو باز کردم...بوی غذا تو خونه پیچیده بود...بلند مامانو صدا زدم..با خوشحالی اومد بیرونو گفتم سلام عزیزم...خسته نباشی...چه خبر؟؟..بی حوصله گفتم سلام...مرسی...از کنارش رد شدمو رفتم تو اتاق ولو شدم رو زمین...نگام کرد و گفت چیه دست خالی اومدی نه؟؟..با ناراحتی گفتم آره...مگه کار پیدا میشه...یا از ما بهترا اونجا رو گرفتن یا یه منشی و خانومه همه کاره میخوان...مامان رو به روم ایستاد و گفت تو هنوز خیلی سنت کمه که بخوای کار کنی ...نسیم تو 21-22 سالت بیشتر نیست...همون خیاطی واست بهتره..هم محیطش خوبه هم درآمدش واسمون بسه...مگه میخوایم چیکار کنیم...مگه کیو داریم که به خاطرش پول جمع کنیم؟...جمله آخرشو که گفت غم اومد تو دلم...هر جوری بود خودمو عادی نشون دادمو گفتم مامان خیاطی پولش خیلی کمه...خیلی کم..به هیچ دردی نمیخوره..من بیشتر اونجا حمالم تا اینکه کار کنم..بدم میاد...امروز که خیلی خسته شدم ولی فردا بازم میرم دنبال کار...مامان رفت طرف آشپزخونه و گفت فعلا بیا ناهارتو بخور...تا فردا هزار و یک اتفاق میفته...
رفتم تو اتاقمو لباسهامو عوض کردم...رفتم جلوی آینه و گفتم چقدر کار پیدا کردن سخته...هیچ چیز به درد بخوری نبود...اگه همین جوری پیش بره باید برم خیاطی...اونجا رو دوست ندارم...عکس توی آینه لبخند زد و گفت زرنگ باشی کار خوبم پیدا میکنی...مامانتو ببین...سه برابر بابات پول درمیاورد...اخم کردمو گفتم دهنتو ببند...من کار مامان رو تکرار نمیکنم...من آینده نابود شده مامانو دیدم...عکس توی آینه خندید...بلند خندید و گفت احمق جون...نمیگم مثل مامانت بشو که...میگم یه کمی زرنگ شو...بعضی وقتا یه کارهای کوچیک بکنی که اشکالی نداره...آخه دختر گاگولی مثل تو به چه درد میخوره...فقط به درد همون خیاطی میخوری...صدای مامان حرف بین منو عکس توی آینه رو برید و گفت نسیم...ناهارت یخ کرد...
از غذام که چیزی نفهمیدم همش به حرفهای دوست توی آینه ام فکر میکردم....آینه راست میگفت؟؟..مثلا اگه میتونستم تو اون شرکت اولی اونجوری راحت بگردم اون شغل مال من بود...خر نشو نسیم...خودت میدونی اونجا فقط راحتی لباس رو نمیخواست...اون یارو داشت با چشماش تو رو میخورد...اگه میموندی همه کاری ازت میخواست....نه...خوب نبود...تو که خوشگلی...همه چیت خوبه...خب چه اشکالی داره یه کمی لوندی کنی و یه کار بهتر پیدا کنی...مامانم که نمیتونه کاری بکنه خودش از همه بدتر بوده....نسیم بچه نشو..به این چرت و پرتهایی که آینه میگه گوش نده...تو نباید مثل مامان بشی...هدیه و نگار و ببین...نکنه مثل اونها بشی...به بابا فکر کن...فقط تو واسش موندی...آدم باش نسیم...
بعد از ظهر یکی از خیاطها اومد جلوی درو گفت مسئول خیاطی گفته اگه نمیای سرکارت بگو یکی رو بیاریم...کارمون زیاده...بهش گفتم نمیام....اونجا کارش به دردم نمیخوره..چقدر اونجا آشغال جمع کنمو برم خرید کنم...مگه من چند سالمه که از حالا این کارها رو بکنم....اصلا مگه من چیم از دخترهای دیگه کمتره که اینقدر خودمو کوچیک کنم...
شب بعد از شام مامان خیلی باهام حرف زد...خلاصه حرفش این بود که خوب حواسمو جمع کنم که کسی گولم نزنه...میگفت تو ساده ای...تو پاکی...قشنگی...مثل اون موقع های منی...مواظب باش تو مثل من نشی...من گول خوردم...تو مواظب باش کسی گولت نزنه..با حرفهای قشنگ..با وعده های قشنگ خرت نکنن...یادت باشه شخصیتت مهمتر از پولیه که درمیاری...اما مامان نفسش از جای گرم درمیامد...بهش حق میدادم اما اینجوری کارها خیلی خیلی کم بود...یا حداقل باید یه آشنایی چیزی کار واست ردیف میکرد...بهش قول دادم مواظب خودم باشم...خیالش که راحت شد منو بوسید و رفت بخوابه...چقدر رابطه من و مامان از دیروز تا حالا فرق کرده بود...تازه حس میکردم مادر و دختر هستیم..انگار تا حالا دو تا مجسمه بودیم...دلم میخواست هر کاری بکنم تا رابطه امون همین جوری قشنگ بمونه..دیگه میترسیدم خراب بشه...
تا خوابم بگیره و برم سر جام بخوابم جلوی آینه بودم...حرفهای آینه درست نبود اما بدجوری مخمو تکون میداد..میدونستم کار خوبی ازم نمیخواد...اما مخم میگفت یه کمی نرم شو...فقط یه کمی نرم شی حل میشه...حتی اگه به ظاهرم نرم شی خوبه...این بهتر بود..ظاهرا خودمو نرم نشون میدادم و اینکه دختر حساس و بسته ای نیستم اما اجازه سواستفاده هم نمیدادم...به خودم گفتم فوقش اگه کسی خواست دست درازی کنه دیگه نمیرم سرکار....شایدم تا یه مدت طرف به همین عشوه خرکیها راضی بود....ته دلم یکی میگفت تو استعداد هر حماقتی رو داری...اما بهش توجهی نمیکردم...مگه میخواستم چیکار کنم...هنوز که چیزی نشده...خودم عقلم میرسه چیکار کنم چیکار نکنم...
صبح روز بعد اومد...من مثل دیروز با کلی هیجان و استرس از خونه زدم بیرون..اینبار انگار میخواستم جنایت کنم همش فکر میکردم و استرس داشتم...گاهی پشیمون میشدم..گاهی انگیزه پیدا میکردم...فکر اینکه ماه به ماه یه عالمه پول بگیرمو همه بدبختیامونو حل کنم بدجوری عقلمو از کار انداخته بود...تنها هدفم همین بود...دیگه بدبختی بسه...تا کی حمالی کنیم...من تو این سن باید مثل دخترهای دیگه خوش بگذرونم...نه غضه بخورمو آه بکشم...
فکر کنم اولین کسی که اونروز روزنامه خرید من بودم...کله صبح اونجا بودم...چند تا آگهی دیدم همشون نوشته بودن درآمد مکفی...نمی ارزید..اگه میرفتم اونجا یارو میگفت فلان قدر که ارزش نداشت حالم گرفته میشد...یه جای دیگه رو دیدم اون درآمد رو زده بود...یه مبلغ خوب رو نوشته بود بعدم زیرش نوشته بود به اضافه پورسانت...خوب بود...زیادم دور نبود..اولین گزینه همین بود...دیگه نباید بی عرضه بازی دربیارم...باید حداقل تو برخورد اول خوب به نظر بیام...از جلوی یه مغازه که رد میشدم یه نگاه به خودم کردم توی در شیشه ایش..یه مانتو مقنعه مشکی تنم بود...موهامم مثل چشم و ابروم مشکی بود...خودمم سبزه بودم...قیافه قشنگ و شرقی داشتم...تیپم معمولی بود..یه کمی مقنعه امو بردم عقب و موهامو ریختم گوشه صورتم...بهم نیومد...نمیدونم...شایدم من خوشم نیومد..دوباره جمشون کردمو دادمشون بالا..مقنعه امو دیگه نکشیدم جلو...داشتم میرفتم که دیدم مغازه داره برو بر داره به من نگاه میکنه...خجالت کشیدم...زود رد شدمو رفتم...
رسیدم به آدرس...به نظر خصوصی میومد..بهتر... از این دولتیها که خیری به آدم نمیرسه...رفتم تو..بر خلاف جاهای قبلی نه منشی بود...نه کسی که بهم فرم بده یا مصاحبه کنه...فقط یه آقایی بود که تا ازدر رفتم تو گفتم واسه آگهی اومدم گفت بیا بشین اینجا ...یه سری سوال کرد و جزییات کار و بهم گفت...بعدم گفت اگه با شرایط کار موافقی اسمتو بزنم تو لیست...کار یه جور بازاریابی بود...باید یه سری لوازم رو به بعضی آدرسها میبردمو تبلیغ میکردم...روابط عمومی بالا میخواست..نمیدونستم از پسش برمیام یا نه...ولی درآمدی که بهم گفت خوب بود..خودشم به نظرم آدم خوبی اومد..تو کل مدت اصلا نگام نمیکرد سرش پایین بود و با برگه های رو میزش گرم بود...منم قبول کردم..اسممو وارد کامپیوتر کرد و گفت باهات تماس میگیریم..حداکثر تا پس فردا خبر میدیم اگه خواستیم...به نظرم جای خیلی خوبی اومد..اگه اینجا استخدام میشدم معنیش این بود که خدا خیلی دوسم داشته که یه جای مطمئن و خوب رو سر راهم گذاشت که از فکر حرفهای آینه بیام بیرون...دلم میخواست یه جوری به یارو حالی کنم که من واقعا این کارو میخوامو بهش احتیاج دارم...موقع خدافظی گفتم من منتظر تماستون هستم...خیلی دنبال کار گشتم...امیدوارم اینجا منو قبول کنن...نگام کرد و گفت انشاالله ...خدافظی کردمو اومدم بیرون..
چند تا جای دیگه هم رفتم تا ظهر...اما به خوبی این یکی نبودن...به هر حال ساعت حدودای 3 بود که رفتم خونه...خیلی خوشحال بودم برخلاف دیروز...احساس میکردم این شرکت خصوصیه حتما منو میخواد...به دلم افتاده بود بهم زنگ میزنن...به خودم گفتم از فردا میشینم خونه و منتظر تلفن میشم...اگه زنگ زد که عالی میشه...اگه نزد اونوقت دوباره میرم دنبال کار...
وقتی رسیدم خونه مامان خواب بود...دلم نیومد بیدارش کنم...ناهارمو گذاشتم گرم شه و خودمم رفتم لباسهامو عوض کنم...رفتم جلوی آینه و با پوزخند گفتم هی...دیدی کار خوب هم پیدا میشه...مثل آدم خوب...اونم با پوزخند گفت عجله نکن بچه....صبر کن...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#7
Posted: 13 Aug 2012 21:28
آینه : قسمت ششم
واسه مامان تعریف کردم ..گفتم یه کار خوب دیدم که اگه جور شه خیلی خوب میشه...هم جاش خوبه..هم مسیرش نزدیکه...هم حقوقش خوبه...خلاصه همه چی تکمیله...مامانم ذوق کرد...تا دو روز تو خونه بودمو از پیش تلفن تکون نمی خوردم...با هر زنگ میگفتم از اون شرکته..اما هیچ تماسی از اون شرکت گرفته نشد...خیلی حالم گرفته شده بود..عصبی بودم...فکر اینکه دوباره برم دنبال کار کلافه ام میکرد...گفتم اگه زنگ نزنن دیگه نمیرم دنبال کار...خود مامان بره دنبال کار...اصلا من میخوام تو خونه بشینم...دوباره داشتم مثل قبل بهانه میگرفتمو عصبی بودم...سر مامان داد میزدم...حوصله هیچ کس رو نداشتم...انگار با کوچیکترین اتفاق بهانه گیری میکردم...خودمو با خاطرات و عکسهای نگارو هدیه سرگرم میکردم...با اینکه یه کمی با مامان نرم شده بودم اما بازم نمیتونستم جلوی مامان با عکس خواهرام حرف بزنم...باز میخواست گریه کنه و خودشو نفرین کنه...از اون سالها به بعد مامان اندازه 20 سال پیرتر شده بود...میدونستم خیلی غصه میخوره...شب و روزش گریه بود...غصه بود...از اینکه واسه منم خواستگار بیاد میترسید...راستش خودمم میترسیدم...مخصوصا از آدمهای پولدار..فکر میکردم همشون مثل شوهر هدیه میشن...
روز سوم به مامان گفتم از اون شرکته زنگ نزدن..من دیگه حوصله ندارم صبح به صبح برم دنبال کار...تو کار کن خونه با من...مامان فقط نگام کرد..میدونستم جون کار کردن نداره اما انگار با همه لج کرده بودم...
عصر بود...مامان داشت گوشه حیاط سبزی خورد میکرد...منم روی پله ها نشسته بودمو نگاش میکردم..به چاقوی تیزش که سبزیها رو خورد میکرد...مثل کارهایی قبلش که ماها رو خورد کرد..به صورتش نگاه کردم...هنوزم قشنگی تو صورتش دیده میشد...به تنش نگاه کردم...به تناسب اون موقع ها نبود اما بازم قشنگ بود...مامان تو هر لباسی قشنگ و جذاب بود...اما چه فایده...همین مامان همه رو بدبخت کرد...چرا من اینقدر زود بخشیدمش؟؟...نه...نبخشیدمش...فقط دیگه بهش غر نمیزنم...خب اونم گول خورد...خدایا...آخه اینم شد دلیل؟؟...گول خورد؟؟؟...پس خدا عقلو واسه چی به آدم داده...مگه ماها رو نمیدید..دلش واسه ما نمی سوخت...شاید فکر میکرد همیشه جوون و قشنگه...همیشه زندگی صافو همواره...صدای زنگ تلفن بلند شد...این چند روز از بس با صدای زنگش پریده بودم طرفش دیگه از صداش بدم اومده بود...مامان نگام کرد و گفت نمی شنوی؟؟...برو جواب بده...شونه هامو بالا انداختمو گفتم به من چه...سریع بلند شد و با همون دستهای پر از سبزی رفت طرف اتاق...گوشهامو تیز کردم...مامان صدام زد...نسییییم...بیا...تو صداش هیجان بود...اومد بیرونو گفت پاشو دختر...فکر کنم واسه کارت زنگ زدن...بهت زده گفتم کدوم کارم؟؟...گفت پاشو برو حرف بزن دیگه....چه میدونم از کدومشونه....بدو...سریع بلند شدمو پریدم توا تاق...گوشیو برداشتم...صدای یه خانوم بود...میگفت میتونید از فردا تشریف بیارید واسه کار...باورم نمیشد از همون شرکته بود...همون شرکت خصوصیه...بالاخره زنگ زدن...از خوشحالی پشت سر هم به خانومه میگفتم مرسی...دستتون درد نکنه...داشتم از ذوق میمردم...انگار توی مهمترین و بهترین شرکت دنیا استخدام شده بودم...گوشیو گذاشتم و پریدم بغل مامان که جلوی در وایساده بود و منو نگاه میکرد...بوسش کردمو گفتم مامان از فردا میرم سرکار...بالاخره خدا به یکی از دعاهام گوش کرد...خدااااا...مرسی...مامان با خنده نگام کرد و گفت خیلی خب حالا...همه رو خبر کردی...یواشتر...از بغل مامان اومدم بیرون...اون رفت سراغ کارش ...منم رفتم تو اتاقم...در و پشت سرم بستمو گفتم آخیش...دیگه خیالم راحت شد...خدایا شکرت...رفتم جلوی آینه واسش شکلک درآوردم...اونم میخندید...منم خنده ام گرفت...دوتایی میخندیدیم...من به اون می خندیدم...ولی اون به چی میخندید؟؟!!!..
فردا صبح زودتر بیدار شدم...خیلی به خودم حساس شده بودم...لباسهامو اتو زدمو پوشیدم...مرتب و منظم شده بودم..انگار میخواستم برم مدرسه...از در اتاق خارج شدمو یه نگاه به ساعتم کردم 7:30 بود...تا 8 میرسیدم شرکت...مامان بغلم کرد و گفت مواظب خودت باش...یه مقدار پولم بهم داد و گفت همرات باشه شاید لازم شد...واسه ناهارتم غذا گذاشتم...گفتم نمیخواد..یه چیزی میخورم..بدم میامد ظرف غذا با خودم ببرم و بیارم...کلی بهم سفارش و توصیه کرد بهم تا جلوی در اومد...خدافظی کردمو راه افتادم...
فکرهای خوبی توی ذهنم بود..تو راه همش فکر میکردم دیگه روزهای بد تموم شد..بالاخره خدا یه نگاهی هم به ما انداخت..دلم میخواست زودتر برسم به محل کار جدیدم..تو ایستگاه اتوبوس ایستادمو منتظر شدم...به نظرم خیابونها و آدمها خیلی قشنگتر شده بود...همه چیز به نظرم زیباتر میومد..تو شلوغی همه آدمها که اکثرا اون موقع صبح میرفتن سرکار وارد اتوبوس شدم...تا رسیدنم به شرکت چیزی نمونده بود...خدا رو شکر کردم...
از اتوبوس که اومدم پایین یه مسیر خیلی کمی رو باید پیاده میرفتم...قدم زنان راه افتادم...جلوی در شرکت ایستادمو یه نگاه دقیقتر بهش کردم...داشتم از ذوق میمردم..بالاخره موفق شدم...رفتم تو...جایی که میدیدم با محل کاری که چند روز پیش دیده بودم خیلی فرق میکرد...خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود...یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم..هول شده بودم...یعنی اینقدر قراره سرمون شلوغ باشه؟؟..اگه نتونم چی؟؟..نکنه بی عرضه بازی دربیارم بندازنم بیرون؟؟..رفتم تو هر چی چشم چرخوندم اون آقا که باهام صحبت کرد و اسممو زد تو لیست رو ببینم نشد...نبود که نبود...رفتم طرف میز یه خانومی که نسبت به بقیه سرش خلوتر بود...بلند گفتم سلاام...من واسه کار اومدم...دیروز باهام تماس گرفتن گفتن بیام...از بالای عینکش نگام کرد و گفت فامیلیتون چی بود؟؟...گفتم رفیعی...نشنید...گفت بله؟؟؟..ربیعی....؟..گفتم نه...رفیعی...با دست اشاره کرد تو اون اتاق برم...سمت راستم یه در بسته بود که روش نوشته بود مدیریت...دو تا ضربه به در زدمو دستگیره رو چرخوندم...یه آقای حدودا 30-40 ساله داشت با تلفن حرف میزد...موهای مشکی و خوش حالتی داشت که با کلی ژل رو به بالا زده بودشون...یه کت و شلوار مشکی براق هم تنش بود...خیلی بهش میومد...یه لحظه محوش شدم...ابروهای مشکی و ردیفی داشت که خیلی مرتب به نظر میومد...رفتم جلوتر که متوجه من بشه...بدجوری تو صحبتش غرق شده بود...بلند گفتم سلام...یهو نگام کرد...ضربان قلبم رفت روی هزار...نمیدونم چه مرگم شد...چشماش برق قشنگی داشت..هر چقدر من حرکاتم هول هولکی و دستپاچه بود اون خیلی محکم و مردونه بود...با سر جواب سلاممو داد و اشاره کرد بشینم...نشستم روی یکی از صندلیهای کنار میزش..اتاقش پر بود از تابلوهای بزرگ و قشنگ..عکس هنرپیشه های معروف خارجی بود که من تقریبا اسم هیچ کدومشونو نمیدونستم...غیر از یکی از تابلوها که زیر نوشته بود "آل پاچینو"...تلفنش که تموم شد خیره شد به من و گفت شما واسه بازاریابی شرکت استخدام شدین درسته؟؟..گفتم بله..من رفیعی هستم..دیروز باهام تماس گرفتن گفتن بیام...لبخند قشنگی رو صورتش بود...دستهاشو گذاشت زیر چونه اشو زل زد بهم...نتونستم تو چشماش نگاه کنم...بدجوری نافذ بود...سرمو انداختم پایین..گفت خب شما که سنت خیلی کمه...معلومه تجربه هم نداری ...میتونی از پس این کار بربیای؟؟..نمیدونم چی شد یهو گفتم بله..کاری نداره که...خندید...خیلی قشنگ می خندید...صداش مثل یه ملودی جذاب پیچید تو سالن...گفت خوبه...خوشم اومد...ببینم چیکار میکنی...کارت اونجاست...با دست به روبه روش اشاره کرد..انتهای اتاقش یه میز و صندلی بود با یه تلفن که روی میز بود...گفت اونجا میشینی هر کی تماس گرفت و چیزی راجع به محصولات پرسید جواب میدی و بازار گرمی میکنی...از عصر به بعد کارت تلفنی نیست...حضوری میشه به یه سری آدرس که من بهت میدم میری و لوازمات رو نشون میدی...ما تو کار پخش لوازم پزشکی هستیم...باید خوب همه چیو بشناسی و بتونی راجع بهش توضیح بدی...چطوره؟؟..لبخند زدمو گفتم خوبه...الان شروع کنم؟؟..تلفنش زنگ زد...در حالیکه گوشی رو برمیداشت گفت آره...بدو برو سرجات...خودش سرش با تلفن گرم شد...بلند شدم برم که گفت راستی...روی میزت یه برگه هست کمکت میکنه..اول اونو بخون..تا نیم ساعت دیگه تلفنات شروع میشه....گفتم باشه...رفتم طرف منطقه کاری خودم..نشستم پشت میزو کیفمم گذاشتم روی پاهام...برگه ای که روی میز بود رو برداشتم...یه برگه A4 بود..پشت و روش پر از توضیحات راجع به لوازمها بود...با اینکه بلد نبودم اما دوست نداشتم بخونمش...یهو یادم افتاد اسم این آقا رو نمیدونم...واقعا که..اسم مدیرمو نمیدونم...الان که داره با تلفن حرف میزنه...بعدا ازش میپرسم...حواسم دوباره رفت بهش...چقدر جذاب بود...شونه های قوی و مردونه اش منو یاد بابا انداخت...چشمام توی انگشتهای دستهاش می چرخید..یعنی این آدم مجرده؟؟..هیچ حلقه و انگشتری توی دستهاش نبود...نفس راحت کشیدم...با اینکه به من هیچ ربطی نداشت و من اصلا در حد و اندازه این آدم نبودم اما دست خودم نبود...
تلفنش که تموم شد دیگه نگاش نکردم..ترسیدم فکر کنه از این دخترهای پرروام...سرمو انداختم پایینو به ناچار برگه رو خوندم...دوباره گوشیو برداشت و گفت واسش قهوه بیارن...گفت دو تا قهوه..یعنی واسه من گفته بود بیارن؟؟..به فکر منم بود...خب شاید خودش دو تا میخوره...نسیم چقدر بی جنبه ای...چند دقیقه بعد در باز شد و یه آقای مسنی که قیافه خیلی مهربونی داشت اومد تو..رفت طرف میز اون آقا و یه فنجون گذاشت رو میزش...انگار متوجه من نشده بود...من تقریبا پشت در بود میزم...تا اومد بگه این یکی فنجونو چیکار کنم اون آقای مدیر گفت اونم واسه همکار جدیدمون ببر...اونم برگشت طرف من و سلام داد...هول شده بودم دوباره...اونقدر هول که از جام بلند شدمو جواب سلامشو دادم...بیچاره خودشم جا خورد...فنجونو گذاشت رو میزمو گفت نوش جون دخترم...بعدم برگشت به طرف مدیرو گفت آقای بهزاد با من کاری ندارین؟؟؟...اونم جواب داد نه..ممنون...دوباره تلفنش زنگ خورد...
بهزاد...اسمش بهزاد بود؟؟..آبدارچیه یه جوری صداش زد انگار فامیلیش بهزاد بود...آدم که مدیرشو به اسم کوچیک صدا نمیزنه...بهزاد....چقدر قشنگه...بهزاد...مرتب با خودم تکرار میکردم بهزاد...داشتم فکر میکردم که تلفن رو میزم زنگ خورد...همزمان با زنگ خوردنش تلفن بهزادم تموم شد...کاش حرف میزد حواسش به من نبود...نکنه ضایع کنم...وای خدا...کمکم کن...
گوشیو برداشتم...یه آقایی بود...کلی چیز میز راجع به اون وسایلهایی که اسمش توی برگه بود پرسید..اگه اون برگه پیشم نبود اصلا نمیتونستم جواب بدم...هر چی اون سوال میکرد من از روی برگه دیکته وار واسش میخوندم...یا مثلا توضیح میدادم...آخرشم تشکر کرد و خدافظی کرد...خیر سرم بازار گرمی کرده بودم...اگه اینجوری باشه که من به درد نمیخورم...خودشونم بلدن اینجوری از روی کاغذ بخونن...گوشیو گذاشتم ...سعی کردم دقیقتر برگه رو بخونم...بهزاد گفت سعی کن خیلی بهتر راجع به این وسایلها حرف بزنی...هر چی بیشتر اینها فروش بره پورسانتت بالاتر میره...کار ما هم بهتر میشه...البته بهت حق میدم...هنوز با کارت آشنا نشدی...یواش یواش راه میفتی...قهوه ات سرد نشه...چیزی نگفتم...فنجونو برداشتمو به قورت خوردم..ااااه...نزدیک بود خفه بشم...چقدر تلخه...زهرمار از این شیرین تره...تلخیش موند تو دهنم...انگار بهزاد از حالت صورتم فهمید...خندید و گفت ببخشید...من خودم تلخ دوست دارم واسه شما هم تلخ آوردن...تقصیره منه...گفتم نه...اشکالی نداره....ممنون....سنگینی نگاهش رو حس میکردم...اما نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم....بدجوری دستپاچه بودم..انگار تو عمرم با یه جنس مخالف حرف نزده بودمو برخورد نداشتم...خب واقعا هم برخورد نداشتم...ولی دیگه فکر نمیکردم اینقدر ضایع و بی عرضه باشم...سرم با برگه گرم بود...بهزادم نمیدونم چی مینوشت...تو کارش غرق شد...دیگه متوجه من نبود...ولی من زیر زیرکی نگاش میکردم...چقدر قیافه جدیش قشنگ بود...دلم میخواست فقط بشینمو نگاش کنم...
چند دقیقه بعد بلند شد و کیفشو برداشت و بدون اینکه به من چیزی بگه از اتاق رفت بیرون...کجا رفت؟؟..پکر شدم...تا بود هی سوتی میدادم...حالا که رفت حالم گرفته شد...تلفنم زنگ خورد...
تا ظهر پوستم کنده شد...هر 30 ثانیه تلفنم زنگ میخورد..کلافه شده بودم...فکر نمیکردم روز اول اینقدر زود کم بیارم...بعضیاشون کفرمو درمی آوردن...بیشتر واسه لاس زدن زنگ میزدن تا خرید و سفارش...تازه این تلفنی بود...وای به عصر که دیگه باید میرفتم سراغ اونهایی که سفارش داده بودن...
ساعت 1 وقت ناهار بود...از بوی غذای توی شرکت معلوم بود ناهار پای خود شرکته...به بوش میخورد قیمه باشه...در اتاق باز شدو همون آبدارچی اومد تو با یه ظرف غذا...گذاشت رو میزمو گفت چیزی نمیخوای بابا جون؟؟..گفتم نه...مرسی...ببخشید آقای بهزاد نمیان واسه ناهار؟؟..یه جوری با مزه ای نگام کرد و گفت نه دخترم...معمولا ناهار نمیان..بنده خدا هزار جا کار داره....اینو گفت و رفت بیرون...
من به صندلی خالیه بهزاد نگاه میکردم...دلم واسش تنگ شده بود...خدایا من چرا اینجوری شدم؟؟..آخه منو چه به بهزاد؟؟..اون تو آسمونه و من زیر زمین...جنبه داشته باش نسیم...سرت به کارت باشه...اما چشمام باز میرفت روی صندلی خالیه بهزاد....
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#8
Posted: 13 Aug 2012 22:16
آینه : قسمت هفتم
ساعت 3 شده بود...شرکت تقریبا خلوت شده بود...بهزاد هنوز نیومده بود منم نمیدونستم باید به کدوم آدرس برمو چیکار کنم...تلفنهام خیلی کمتر شده بود...عقلمم به این قد نداده بود برم بیرون بگم من چیکار کنم...تازه الان یادم افتاده بود...حوصله نداشتم برم بیرون...صبر میکنم تا بهزاد بیاد...ناهارم نصفش مونده بود...اشتها نداشتم کامل بخورمش...گاهی با غذام ور میرفتم...گاهی برگه ام رو میخوندم...یه زنگم به خونه زدم به مامان گفتم کارم چقدر خوب و راحته...دیگه حوصله ام داشت سر میرفت...
ساعت 4:30 بود که در اتاق باز شد و بهزاد در حالیکه با موبایلش حرف میزد بی توجه به من وارد شد و رفت پشت میزش نشست...مشخص بود حسابی خسته شده...خواستم بهش چیزی بگم که به من توجه کنه اما بدجوری سرگرم صحبت بود..چند دقیقه نگاش کردم تا صحبتش تموم شه...از داخل کیفش یه سری برگه درمی آورد و شماره هاش رو میخوند واسه کسی که پشت خط بود...بالاخره حرفش تموم شد...اصلا انگار منو نمیدید..کتش رو درآورد و آویزون کرد...چند تا از دکمه های بالای پیرهن سفیدش رو باز کرد..گرمش بود..یه دفعه چشماش به من خورد و ثابت موند...هول شدم...آخه خیلی تابلو داشتم نگاش میکردم...زل زده بودم بهش و به کاراش نگاه میکردم...دستپاچه گفتم سلام...خندید...بلند زد زیر خنده....لبخند مسخره ای هم روی لب من اومد...سعی کردم عادی باشم..واسه اینکه این ضایع بازیمو درست کنم گفتم میخواستم زودتر سلام بدم حواستون نبود...با تلفنتون صحبت میکردین...هنوزم میخندید...اینقدر قشنگ می خندید که اصلا ناراحت نمیشدم...خنده اش که تموم شد گفت سلام...معذرت میخوام...اصلا یادم رفته بود یه همکار جدید اینجا اومده...بس که تنها بودم تو این اتاق فراموش کردم...به ساعتش نگاه انداخت و صورتش جدی شد..گفت آخ...من باید به شما چند تا آدرس میدادم...متاسفانه با عجله رفتم از شرکت فراموش کردم...خیلی بد شد...الان که دیگه دیر شده...فقط به یکی از آدرسها میتونید سر بزنید...اونم که دیگه معلوم نیست چقدر معطل بشید و طول بکشه...یه جوری بهم نگاه کرد ببینه میتونم برم الان یا نه..منم گفتم اگه تا دیر وقت طول نکشه به همون یه دونه آدرس میرم...آخه مادرم تنهاست تو خونه...نمیتونم تا دیر وقت تنهاش بذارم...با همون نگاه قشنگش بهم خیره شد و گفت پس بقیه کجان مگه؟؟...پدرتون...برادرها...خواهرا..غصه هام دوباره یادم اومد...خواهرام...بابام....تو چه میدونی چقدر من درد دارم آخه...بگم چی...خودمم نمیدونم خواهرام چی شدن و کجان...بغض تا پشت دندونام رسید...اما نذاشتم بهزاد بفهمه...نمیخواستم تو نظر اول یه دختر ضعیف به چشم بیام...خودمو کنترل کردمو گفتم پدرم که فوت کرده...خیلی سال پیش فوت کرده...خواهرامم متاهل هستن...خونه هاشون تو شهر ما نیست..از ما خیلی دورن...با لحن عادی گفت خدا پدرتونو بیامرزه...باشه...امروز کار واسه شما کافیه...احتیاجی نیست جایی برید...هر چند به همون یه آدرسم برید خیلی هم طول نمیکشه ...نهایتا 3-4 ساعت میشه...به هر حال چون تقصیر من بود باید جریمه شم کارم امروز عقب بیفته...اینو گفت و لبخند قشنگی زد...بازم نتونستم نگاهمو تو چشماش ادامه بدم...سرمو انداختم پایین...
ساعت کاریمون تا 7 بود...البته از 6 به بعد دیگه هیچ کاری نمونده بود...ساعت 6:30 بود که بهزاد داشت آماده رفتن میشد...دلم نمیخواست ازش جدا شم...دوست داشتم صبح تا شب اونجا باشمو کنارش بشینم...هیچ وقت فکر نمیکردم با یه نگاه اینجوری شم...در صورتی که خوب میدونستم اصلا من به بهزاد نمیخورم..حتی تصورشم واسم احمقانه بود...نباید اجازه میدادم این احساس جون بگیره...باید کنترلش میکردم...اگه بهزاد می فهمید من چه خانواده ای دارم مطمئنا منو اخراج میکرد...مگه آدم قحط بود که منو بیاره بشونه سرکار ...از فکرهام اومدم بیرون...بهزاد به حالت اشاره دست ازم خدافظی کرد...از جام بلند شدمو خدافظی کردم باهاش...از اتاق که خارج شد و درو بست احساس تنهایی کردم...دلم گرفت...لعنت به این دل...کاش خدا واسمون دل نمیذاشت که اینقدر از دستش عذاب بکشیم...اگه دل نداشتیم نه دلتنگی بود...نه دل نگرونی بود...نه غمی بود...نه غصه ای....نه عشقی....عشق..اگه دل نداشتم که بابا و هدیه و نگارو کجا میخواستم جا بدمو نگه دارم...اگه دل نداشتم بهزاد و کجاش قایمش میکردم...نه...خدایا پشیمون شدم...
کیفمو برداشتم و آماده رفتن شدم...تو شرکت 4-5 نفر بیشتر نبودن که اونها هم داشتن آماده رفتن میشدن...از همه خدافظی کردمو راه افتادم طرف خونه...از امروزم راضی بودم...با همه تغییرات عجیبی که در من به وجود آورد..بیشتر از همه از وجود بهزاد راضی بودم....
شب واسه مامان همه چیو تعریف کردم غیر از بهزاد...نگفتم که با یه نگاه عاشقش شدم...در عرض چند ثانیه اومد تو قلبم...حتی تصورش واسم مسخره بود اما حقیقت داشت...
تا یکی دو ماه همه چی عادی بود....من تو دلم بهزادو دوست داشتمو اون خبر نداشت...از زندگی شخصیم چیزی نمی پرسید...آدم کنجکاوی نبود...اما یه مسائلی ناخواسته پیش میومد که بحث به خونواده ها کشیده میشد...خیلی چیزها ازش فهمیده بودم...توی یه اتاق کار میکردیم...خیلی باهاش راحت بودم...میدونستم دوتا پسر بیشتر نیستن...هر دوشون تا همین چند سال پیش اروپا بودن...اما برگشتن ایران...بهزاد وابستگی شدیدی به مادرش داشت...واسم جالب بود...حتما مادرش خیلی خوب بوده...اون یکی برادرشم با پدرش کار میکرد...بهزاد اونقدر باهوش بود که بفهمه من مشکل دارم توی خونه...میگفت هر بار که از خونواده ات حرف میشه غمو توی چشمات میبینم....من تنها بهانه ام واسه زنده موندم بهزاد شده بود...امیدم از هدیه و نگار قطع شده بود...گاهی میگفتم توی تهران به اون بزرگی از کجا پیداشون کنم...اصلا چرا خودشون هیچ سراغی از ما نمیگیرن..مثل روز برام روشن بود اونها هم از ما کناره میگیرن...اما من هنوزم دلم پر میزد واسه دیدنشون...کاش همیشه ارتباط منو بهزاد اونجوری میموند..اما همه چی بهم ریخت....فقط عذاب عشق بهزاد واسم موند...دیگه میدونستم اسمش کامرانه...اون منو به اسم کوچیکم صدا میزد...میگفت بدم میاد با همکارام رسمی باشم....جالب بود هیچ کس باورش نمیشد اون مدیره...خیلی برخوردش خوب و خودمونی بود...
یه روز صبح قبل از اینکه بیام سرکار با مامان حرفم شد توی خونه....سر اینکه میگفت میخوام برم خرید...شب زودتر بیا با هم بریم..هیچ وقت با مامان بیرون نمیرفتم...خجالت میکشیدم...نه به خاطر ظاهرش...به خاطر باطنش...فکر میکردم همه میدونن مامان کی بوده و چیکار کرده...مامانم میدونست من باهاش بیرون نمیرم اما اونروز صبح دوباره رفته بود سر خونه اولش...میخواست منو تغییر بده...فکر میکرد چون سرکار میرم روحیه ام خوب شده...آخه خیلی خوش اخلاق شده بودم...اما این یه کارو اصلا نمیتونستم بکنم...هر چی بهش گفتم خودت برو باز حرفشو تکرار میکرد...گریه میکرد و میگفت تو عارت میشه با من بری بیرون...خب حق داشتم...واسه چی باید با یه فاحشه برم بیرون...با کسی که تازه الان فهمیده چیکار کرده....ته دلم یکی میگفت اون فاحشه مادرته....توبه کرده...بفهم نسیم...اما نمی فهمیدم...نمی خواستمم بفهمم..هیچ وقت دلم از مامان راضی نشد...با همه توضیح و تفسیرش بازم نمی تونستم ببخشمش...
خلاصه با قهر و دعوا از خونه زدم بیرون...اینقدر روحیه ام بد بود که با کوچیکترین حرفی آماده گریه کردن بودم...کاش صبر میکردم یه کمی آروم شم بعد برم تو شرکت...
داخل شرکت شدمو یه راست رفتم تو اتاقم...اونروز بهزاد نبود...انگار جایی کار داشت رفته بود بیرون...دعا میکردم تا ظهر که میرم به آدرسها پیداش بشه...خیلی بهش احتیاج داشتم...اما نیومد..وقتی ناهار آوردن با حالت بغض به آبدارچیمون که همه بهش میگفتن بابا گفتم آقای بهزاد نمیان؟؟...گفت والا نمیدونم...کاراشون که معلوم نمیشه...شاید بیان شایدم نیان....اینو گفت و رفت بیرون...شماره موبایلشو داشتم...واسه وقتهایی بهم داده بود که به آدرسها میرم و با مشتریها مشکل دارم...یا مشتری پولشو نمیخواد کامل پرداخت کنه و دبه میکنه....تا حالا این چیزها پیش نیومده بود که مجبور شم با بهزاد تماس بگیرم...الان دلم میخواست بهش زنگ بزنم...
همه اتفاقات از همون لحظه ای شروع شد که بهش زنگ زدمو تا صداش پیچید تو گوشی بغضم ترکید...کاش بیشتر فکر میکردم...کاش میذاشتم کامران اعتمادم رو جلب کنه بعد...متاسفانه محتاج یه شونه بودم که سرمو بذارم روشو گریه کنم...محتاج دو تا گوش بودم که حرفامو بشنوه....محتاج کسی که غیر از آینه باشه...کسی که بتونه نوازشم کنه و دلداریم بده...همین احتیاجم باعث شد با گریه به کامران بگم بیاد...هر چی پرسید چی شده با کسی دعوا کردی تو شرکت خرابکاری پیش اومده چیزی نگفتم...تا اومدنش فقط گریه میکردم...دلم از همه چی پر بود...از همه دلم گرفته بود..
کامران یکساعت بعد وارد اتاق شد...میدونستم گریه هام کار خودشو کرده..حدسم درست بود..تا از در وارد شد درو پشت سرش قفل کرد..کیفشو پرت کرد روی صندلی و اومد نزدیک میزم...روی صورتش دونه های عرق نشسته بود...نفس نفس میزد...بریده بریده گفت چی شده دختر...میدونی چه جوری خودمو رسوندم؟؟..فکر کردم کسی طوریش شده...وای خدا قلبم گرفت...دستشو گذاشت روی قلبشو نشست روی صندلی روبه روی میزم...نفس نفس میزد و به من خیره شده بود...اشکهام ریخت پایین...چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد...از جاش بلند شد و اومد کنارم یه دستمال کاغذی به طرفم دراز کرد و گفت چی شده؟؟..این اشکها واسه چی بیرون میان؟؟..سرمو انداختم پایین و دستمالو ازش گرفتم..دستشو گذاشت روی دستم...بین دستاش گرفت و با دستم بازی میکرد..نوازشش میکرد...آهسته گفت چی شده؟؟..نمیخوای بگی چی شده که اونجوری گریه کردی و منو کشوندی اینجا؟؟..تو چشماش نگاه کردم...من فقط عشق اون جا میدیدم..فقط عشق...سرمو خم کردم به طرف سینه اش....اومد نزدیکتر و سرمو به سینه اش فشار داد...تو بغلش بودم...چقدر لذت داشت..بغضم بند اومد...آروم شدم...با دستش می کشید روی سرم...با موهام که از زیر مقنعه ام بیرون بود بازی میکرد...صورتمو روی سینه اش قایم کردم...خجالت میکشیدم نگام کنه...دستشو کشید روی کمرم..موهای تنم سیخ شد...سرمو بوسید و گفت بگو عزیزم...آروم باش و هر چی دوست داری بگو...من گفتم...از همه زندگیم...از اول تا آخر..چیزهایی که نباید میگفتمم گفتم...گفتم و گفتم...کامران فقط نوازشم میکرد...حرفام که تموم شد چشمامو بستم...خیلی آروم شده بودم...خیلی آروم...اما همه چی داشت شروع میشد...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#9
Posted: 13 Aug 2012 22:17
آینه : قسمت هشتم
شاید بزرگترین اشتباهم این بود که همه مشکلاتم رو واسه کامران شرح دادم..مشکلاتی که عشق به کامران اجازه نداد فکر کنم ممکنه کامران از اینا سواستفاده کنه..اونروز کلی تو بغل کامران تلافی همه انتظار و عشقمو درآوردم...به زور از بغلش اومدم بیرون چون در اتاق ما قفل بود اگه کسی میومد میدید قفله خیلی بد میشد...به خصوص که کامران رو اینجور مسائل حساس بود...خیلی آروم شده بودم..دیگه گریه نمیکردم..کامران رفت و قفل در اتاق رو آهسته باز کرد..بعدم یه لبخند قشنگ به من زد و رفت سرجاش نشست...بهم گفت آماده شو بریم بیرون یه هوایی بخوریم...تو امروز با این حالت همه مشتریهامونو می پرونی...پاشو دختر...نگاش کردم و خندیدم..باورم نمیشد...یعنی من و کامران دوتایی با هم بریم بیرون...فکر میکردم چقدر دوسم داره...چقدر ناراحتیم واسش مهمه...البته مهم بود اما نه به اون علتی که من فکر میکردم...اول اون از شرکت خارج شد...بعدم گفت من به بهانه اینکه حالم خوب نیست به بقیه بگم میرم خونه....کسی شک نکرد...چون کامران که عادی بود اکثرا تو شرکت نبود...به فاصله یه ربع منم از شرکت خارج شدم...خیابون اصلی رو رد کردم و سر چهار راه قرار بود کامران بیاد دنبالم...با یه ماشین خیلی قشنگ که شبیه بنز بود اومد جلوم....تو خوابم نمیدیدم یه روز ارتباطم با کامران اینجوری بشه...فکر میکردم عشق همینه...به خودم میگفتم چرا جلوی علاقه ام رو بگیرم..وقتی کامرانم به من علاقه داره...اما هر بار یاد وضع زندگیم میفتادم دیوونه میشدم...
سوار ماشینش شدم و حرکت کرد...توی راه فقط منو دلداری میداد و میگفت باید مادرتو ببخشی...اون الان فقط تو رو داره...تنهاش نذار...مثل یه آدم شکست خورده است که اگه ولش کنی ممکنه بلایی سرخودش بیاره...به اندازه کافی غصه داره...حرفاش خیلی روی من تاثیر میذاشت...شاید چون دوستش داشتم ..خیلی قشنگ حرف میزد...جلوی یه ساختمون قشنگ نگه داشت و گفت بریم یه چیزی بخوریم ...من خیلی تشنمه..تمام مدتی که با کامران بودم احساس میکردم دارم خواب میبینم...یعنی کامران منو با این وضع و شرایط قبول کرده بود...تمام روز رو با کامران بودم...حسابی باهام حرف زد و آرومم کرد...اونقدر بهم خوش گذشت که تو کل این 22 سال یه ساعتم اینجوری بهم خوش نگذشته بود...یه روز کامل با کامران...کاش یه روز با خیال راحت باهم بریم بیرون...سر ساعت همیشگی که میرسیدم خونه منو رسوند سر کوچمون..دلم نمیخواست بیشتر بیاد و خونمونو ببینه..یه جورایی خجالت میکشیدم..موقعی که میخواستم پیاده شم دستامو تو دستش گرفت و گفت عزیزم کاری داشتی بهم بگو...من همه جوره کمکت میکنم...لبخند زدم و نگاش کردم...با دستاش می کشید روی دستام...خجالت کشید دیگه نگاش کنم...این همه خوبی منو مست کرده بود..اونم کامرانی که تو ذهنم مثل یه رویای دور بود...دستشو کشید روی گونه امو گفت دیگه هم دوست ندارم ببینم اشکهاتو هدر میدی هاا..هیچ کس تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود..بدجوری جذبش شده بودم...خیلی سریع و غیر منتظره گونه امو بوسید...نگاش کردم...من خیلی جا خورده بودم..انتظار این بوسه رو نداشتم...احساس کردم سمت چپ صورتم داغ شد...سرخ شدم...نمیدونستم چی بگم..خودش فهمید باز من دستپاچه شدم...گفت این بوسه هوس نبود...بوسه علاقه و عشق بود...امیدوارم سوتفاهم واست پیش نیاد...حس کردم اگه یه ثانیه دیگه بشینم کنارش هیچی ازم بعید نیست....سریع گفتم خدافظ و پیاده شدم..صداشو از پشت سرم می شنیدم آهسته میگفت نسیم...نسیییم...دیوونه فکر کرده بود ناراحت شدم...ولی من خوشحال بودم...داشتم از خوشحالی میمردم...یعنی اونم منو دوست داشت...خدایا بالاخره باهام آشتی کردی....وای چقدر احساس خوشبختی میکردم اونشب...
رفتم خونه...مامان ازم دلخور بود...برام مهم نبود..یه راست رفتم تو اتاقمو مانتو مقنعه امو درآوردم...رفتم جلوی آینه...با خنده بهم نگاه میکرد...بهش گفتم دیدی خدا منو دوست داره...امروز کلا با کامران بودم...اونم منو دوست داره...خودش گفت...وقتی منو بوسید...گفت بوسه عشقه...آینه خندید و گفت بوسه عشق؟؟..مگه تو این زمونه از این بوسه ها هم پیدا میشه؟؟!!...خودمو لوس کردمو گفتم آره...پیدا میشه..واسه من که پیدا شده؟؟...پوزخند زد و گفت از اون بوسه ها نباشه که از مامانت میگرفتن....خنده ام قطع شد...با عصبانیت بهش خیره شدم...اونم عصبانی بود...داشت چرت میگفت...دیگه دلم نمیخواست ببینمش...گفتم خفه شو...اونم جواب داد ناراحت نشو....بهت هشدار دادم...داد زدم خفه شوووووووو..از جلوی آینه اومدم کنار رفتم گوشه اتاقم نشستم...عکس سه نفره منو هدیه و نگار به دیوار بود...خیلی قدیمی بود...مال موقعی بود که هر سه کوچیک بودیم...سه تایی کنار هم نشسته بودیمو می خندیدیم...اون عکسو مامان ازمون گرفته بود...اون موقع ها هیچی حالیمون نمیشد...کاش همونجوری میموندیم...از آینه بدم اومده بودم...حسود...داشت به من حسودی میکرد...حسودیش میشد ...دیگه نگاش نمیکردم....لباسهامو عوض کردمو رفتم طرف آشپزخونه...مامان گفت اگه عارت نمیشه غذاتو گذاشتم رو گاز برو تا گرمه بخور...جوابشو ندادم...الان چه وقت غذا خوردن بود آخه...من از خوشحالی روی آسمونها بودم...اصلا اشتها هم نداشتم ناهارو با کامران خورده بودم...نشستم جلوی تلویزیونو الکی بهش نگاه میکردم...ولی همه حواسم به کامران بود...به حرفش...بوسه عشق و علاقه است....خودبه خود لبخند زدم...با نگاه چپ چپ مامان به خودم اومدمو قیافمو عادی کردم...
از اون روز به بعد من و کامران با هم دوست شده بودیم...هر روز بعد از کار منو میبرد یه گردش کوتاه که به قول خودش خستگیم دربره بعدم منو میرسوند خونه...دیگه کمتر از شرکت میرفت بیرون...بیشتر اوقات پیشم بود...
یه روز آخر وقت کاریمون بود...کامران سرش با تلفن گرم بود...من تازه برگشته بودم شرکت...به چند تا آدرس رفته بودم خسته و کوفته برگشته بودم برگه های وصولی رو تحویل شرکت بدم و برم.....داشت دیرم میشد...مامان ممکن بود نگران بشه...کامران هنوز سرش گرم بود...خیلی کار داشت...طفلک همیشه اینجوری سرش شلوغ بود...بابا اومد تو اتاقو گفت آقای بهزاد من برم با اجازه اتون؟؟...شما تشریف نمی برید؟؟..کامران بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت برو عزیز...خسته نباشی...من کارم زیاده خودم دروپیکرو قفل میکنم...اونم خدافظی کرد و رفت...به ساعت نگاه انداختم...دیگه باید میرفتم...شاید کامران میخواست تا شب بمونه...کیفمو برداشتمو رفتم طرف میزش...گفتم کامران این برگه های وصولی...من دیگه میرم..خیلی دیرم شده...نگام کرد و گفت کجا؟؟..میخوای تنها بری؟؟..دلت میاد کوچولو؟؟..خندیدمو گفتم آخه تو خیلی کار داری...مامانم تنهاست...نگران میشه..با همون چشمای قشنگش نگام کرد و گفت چند دقیقه دیگه صبر کنی با هم میریم....ادای خودشو درآوردم و گفتم فقط چند دقیقه ها همکار عزیز..خندید و گفت باشه...نشستم روی صندلی کنار میزش...هیچکس تو شرکت نبود...فقط منو کامران بودیم...یه احساس خاصی داشتم...نمیدونم چه مرگم شده بود...یه حس عشق و شهوت اومده بود سراغم...تا حالا تجربه اش نکرده بودم...داشتم به برگه های روی میز کامران نگاه میکردم که گفت الان که تنهایی نمیخوای مقنعه اتو دربیاری موهای خوشگلتو ببینم...من عاشق موهای مشکیم...سرمو انداختم پایینو گفتم کامران...من دیرم شده...باشه یه وقت دیگه...از جاش بلند شد و اومد طرفم...ضربان قلبم مثل روز اولی شد که دیدمش...تند و تند میرفت بالا....هیجان زده بودم...بدنم داغ شده بود...ایستاد رو به رومو با دستش صورتمو آورد بالا و گفت تو چشمام نگاه کن و حرف بزن...نمیتونستم بگم تو چشمات غرق میشم....نگاش کردم..چشماش خمار بود...دستاشو گذاشت روی شونه هامو آهسته میمالید....خود به خود چشمام بسته شد...دستاشو برد نزدیک گردنم...خیلی آروم حالت ماساژ گردنمو میمالید...تکیه دادم به صندلی...دستاشو برد زیر مقنعه ام...انگشتاش که خورد به گردنم حس کردم بدجوری بهش نیاز دارم...بار اولم بود...نمیدونستم باید چیکار کنم...دوستش داشتم...دلم نمیخواست جلوشو بگیرم...چشمامو باز کردم...چشماش سرخ و خمار بود...بهم گفت خوبه؟؟...خستگیتو رفع میکنه؟؟...با سر گفتم آره....خیلی سریع یهو مقنعه امو زد بالا....از سرم درآوردش...زود به موهام دست کشیدمو مثلا دارم مرتبشون میکنم...گفتم کامراااااان..گفتم که وقتم کمه الان...بلندم کرد و موهامو که با یه کش بسته بودم باز کرد...با دستش کشید روشونو از هم بازشون کرد...مشکی و لخت...دستاشو انداخت دور کمرمو منو کشوند جلو...سینه هام چسبید به سینه اش...بوی عطرش میرفت توی مغزم....سرم پایین بود..پیشونیمو بوسید...آهسته با لحن خاصی گفت میدونی چقدر صبرکردم باهات تنها بشم؟؟...حالا که شدم نگو وقت نداری...ما باید واسه هم وقت داشته باشیم...نگران هیچی نباش...من کنارتم....تا من هستم خیالت راحت باشه...تو چشماش نگاه کردم...چشمامو بوسید...کل صورتمو بوسید...تنم داشت آتیش میگرفت...داشتم میسوختم تو بغل کامران...کمرمو میمالید...بیشتر می چسبیدم بهش...تو چشماش نگاه کردم...صورتامون روبه روی هم بود...لباشو نزدیک لبهام کرد...مکث کرد انگار میخواست ببینه عکس العمل من چی بود...خواسته من خواسته کامران بود...اولین و تنها عشق زندگیم بود...کسی که تو بغلش عمیقترین آرامش رو داشتم...لباشو گذاشت روی لبهام...حرارت بدنم زد بالا...حس میکردم الان کامران میسوزه....لب پایینمو کشید توی دهنش...خیلی آروم و با حوصله میخوردش...من دیگه احساس خجالت نداشتم...فقط دلم میخواست کامران ادامه بده...کل لبهامو برد توی دهنش...چشمام بسته بود...منو بیشتر به خودش فشار داد...برجستگی یه چیز سفت رو تقریبا روی شکمم حس میکردم...دستمو گرفت و گذاشت روی اون برجستگی...نمیدونستم باید چیکار کنم...هم خودم حشری شده بودم هم نمیدونستم چیکار کنم...انگار اونم فهمید من نمیدونم چیکار کنم دستشو گذاشت روی دستمو می مالید...منم با همون ریتمی که بهم یاد میداد کیرشو میمالیدم...نفس های کامران داشت تند میشد...با دست دیگه اش دکمه های مانتومو باز کرد...دو تای بالاییو رو باز کرد...بقیه اشو یه دستی نمیتونست...چسبیده بودم بهش...خودم بقیه اشو باز کردم...سریع مانتومو از تنم درآورد و پرت کرد روی صندلی....دو تا دستاشو گذاشت روی سینه هام...یه تی شرت مشکی تنم بود...یقه اش خیلی باز بود...آهسته سینه هامو میمالید...سرشو برد سمت گردنم...گردنمو میخورد...جوری میخورد که میدونستم قرمز میشه اما تو اون لحظه هیچی حالیم نبود...دیگه نمیتونستم جلوی صدامو بگیرم...با هر بار مکیدن گردنم یه آآآآه از ته دل میکشیدم....کامران دیگه داشت گردنمو لیس میزد....حسابی خیس شده بود...دستاشو از زیر تی شرتم برد سمت سینه هام...داغی دستهای اون بود یا داغی سینه هام نمیدونم ولی داشتم منفجر میشدم...احساس میکردم خون توی بدنم داره میجوشه...کامران حتی نمیتونست چشماشو باز کنه...تی شرتمو داد بالا و درش آورد....انداختش کنار مانتوم....سوتینمو داد بالا...سینه هام که افتاد بیرون کامران شروع کرد به خوردن..خیلی وارد بود...خوب میدونست چیکار کنه..با زبونش میکشید روی نوک سینه هام..خودم که به سینه هام نگاه میکردم تعجب میکردم..نوکش خیلی سفت و برجسته شده بود...درد لذت بخشی تو سینه هام میپیچید وقتی کامران فشارشون میداد....با دست دیگه اش اون یکی سینه ام رو میمالید....یهو منو بلند کرد و خوابوند روی کاناپه بزرگی که کنار میز خودش بود...حتی خودمم دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم...دکمه های پیرهنشو باز کرد و پیرهنشو درآورد...تو اون فاصله داشت به سینه هام نگاه میکرد...مثل گردنم سرخ و خیس شده بودن....خود به خود نگاهم رفت سمت کیرش...خیلی تابلو زده بود بیرون از زیر شلوارش...کمربندشو باز کرد و شلوارشو درآورد...یه شورت سفید پاش بود...حالا بهتر کیرشو میدیدم...خیلی بزرگ به نظرم اومد...یه لحظه ترسیدم...اومد طرفمو پاهامو باز کرد وخودش خوابید وسط پاهام...جوری خوابید که کیرش میخورد به کسم...خم شد رومو دکمه های شلوارمو باز کرد...شورت منم سفید بود...با خنده گفت شورتتو با من ست کردی...خنده ام گرفت...شلوارمو درآورد و نگاهش رفت سمت کسم..ترسیدم نکنه کاری بکنه...گفتم کامراااان..گفت جووونم...حواسم هست عزیزم...نترس...دیگه چیزی نگفتم...دولا شد و رونهامو میخورد...با دستش از روی شورت کسمو میمالید...حس میکردم یه چیزی داره از بدنم میاد بیرون...زیر دلم داغ میشد...بدنم رو به سستی میرفت..بلند آآآه و ناله میکردم...کامران متوجه شد و دیگه ادامه نداد...با التماس گفتم کامران ادامه بده....گفت الان نباید ارضا شی ...حالا زوده...دلت میاد به همین زودی تموم شه....من خیلی حشری بودم نمیتونستم تحمل کنم...اون لحظه اگه کامران از جلو باهام سکس میکرد مخالفتی نمیکردم...شورتمو از پام در آورد و انداخت زمین..خودشم شورتشو درآورد....کیرش خیلی بزرگ بود...شایدم چون من تا حالا ندیده بودم فکر میکردم بزرگه...پاهامو باز کرد و کیرشو میمالید به کسم...به قدری لذت میبردم که خودمو فشار میدادم بهش که کیرش بره تو..اما اون نمیذاشت...اونقدر با کیرش مالید روی کسم که کیرش خیس خیس شده بود...بعد آهسته برد سمت سوراخ عقبم...دلم میخواست به همون جلو بماله...از اونجا بیشتر لذت میبردم...کیرشو یه کمی فشار داد...داشت از عقب سکس میکرد....زیاد دردم نیومد...بدنم خیلی سست بود...چیزی نمی فهمیدم...یه کمی دیگه فشار داد و خودش افتاد روم...آآآآخ بلندی و گفت شروع کرد به خوردن سینه هام...خودشم همزمان عقب و جلو میکرد...پاهامو داد بالا و یه کمی دیگه کیرشو فشار داد که فکر کنم دیگه تا ته رفته بود تو...وقتی درمیاورد و یهو تا ته میکرد تو خیلی دردم میگرفت...اما لذتی که توی تنم بود اجازه نمیداد جلوشو بگیرم...کامران با صدای حشری میگفت آآآآآخ...چقدر تنگی دختر....سینه هامو گرفته بود توی دستشو لبهامو میخورد....مرتب قربون صدقه ام میرفت...هی میگفت قربونت برم عزیزم....آآآآخ چقدر داغی....با هر ناله من هزار بار میگفت جوووون....دستشو برد پایین روی کسمو آهسته میمالیدش..من دیگه چشمام باز نمیشد...فقط صدای جیغ و ناله امو می شنیدم...صدای کامرانم به بلندی صدای من بود....یه دفعه حس کردم بدنم داغ شد...انگار یه چیزی از جونم کنده شد و اومد بیرون...زیر دلم انگار خالی شد....لذتش حد نداشت....فهمیدم ارضا شدم...چقدر لذت بخش بود..تازه تونستم چشمامو باز کنم...کامران محکم کیرشو فشار میداد بهم و داد میکشید...انگار اونم ارضا شد....بعدم بیحال افتاد روم...نفس نفس میزد...سرشو گذاشته بود روی سینه هام...با موهاش بازی میکردم....چند دقیقه بعد بلند شد و صورتمو بوسید وگفت تا حالا اینقدر لذت نبرده بودم...مرسی خانوم کوچولو...وقتی میخواست کیرشو دربیاره دستشو گذاشته بود زیر کیرش...نمی فهمیدم چرا این کارو میکنه...با کنجکاوی نگاه میکردم...وقتی کیرشو درآورد یه عالمه آب از بدن من ریخت بیرون...فهمیدم کامران آبشو ریخته بوده اون تو ...الانم که درآورده آبش ریخته بیرون....سریع با دستمال کاغذی همه رو پاک کرد...خیلی با دقت منم تمیز میکرد...گفت بلند شو بریم خونه عزیزم...خیلی دیر شد...تا اسم خونه اومد به خودم اومدم...کامران رفت دستشویی...منم سریع لباس پوشیدم...تو عمرم اینقدر لذت نبره بودم...پس سکس اینجوریه....چقدر لذت بخشه...چرا زودتر کشفش نکرده بودم...کامرانم از دستشویی اومد بیرونو سریع لباس پوشید...اصلا وقت نداشتیم....سریع آماده شدیم و همه جا رو مرتب کردیمو راه افتادیم...
یه جوری به کامران نگاه میکردم...حالا یه حس دیگه ای بهش داشتم...از عشق فراتر بود....حس میکردم نمیتونم ازش جدا شم...حتی واسه چند ثانیه....کاش همیشه پیشش بودم....اونم گاهی نگام میکرد و واسم بوس میفرستاد...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#10
Posted: 13 Aug 2012 22:37
آینه : قسمت نهم
اونشب کامران منو سر کوچه امون پیاده کرد و کلی ازم تشکر کرد...میگفت هیچ وقت اینقدر لذت نبرده...بهش گفتم منم همین طور..ولی کامران من فقط به خاطر عشقی که بهت دارم اینکارو کردم...پیشونیمو بوسید و گفت میدونم عزیزم...غیر از این چیز دیگه ای هم نمیتونه باشه....با اینکه دلم نمیخواست حتی یه دقیقه ازش جدا شم ولی ازش خدافظی کردمو رفتم طرف خونه...نیم ساعت از حد معمول دیرتر رسیده بودم خونه...مامان داشت تلویزیون میدید...هنوزم یه کمی ازم دلخور بود که باهاش نرفته بودم خرید..بهش سلام کردم گفت دیر کردی نسیم...داشتم نگرانت میشدم...خیلی خوشحال بودم...احساس خوبی داشتم بنابراین خیلی با حوصله جواب مامانو دادم...کار داشتم مامان...چند جا رفته بودم یه کمی کارم طول کشید...کنارش نشستمو مقنعه امو از سرم کشیدم بیرون...با کلی لوس بازی بهش گفتم شام چی واسم درست کردی؟؟...تا اومد بگه یهو چشمش به یه نقطه از گردنم ثابت موند...گفت نسیییییییییم...گردنت چرا قرمزه؟؟..چی شده؟؟..هول شدم...دستمو گذاشتم روی گردنمو گفتم کو؟؟...دویدم جلوی آینه ای که کنار در آشپزخونه بود...وااااای خدایا چه گندی زده بودم...گردنم قرمز بود...به خاطر مکیدن کامران اندازه یه دایره کوچیک سرخ بود ...نمیدونستم چی بگم...مخم کار نمیکرد...با لحن مسخره ای گفتم وای...دیشب دستمو گذاشته بودم زیر گردنم اینجوری قرمز شده...گفتم چقدر از صبح اینجا درد میکرد هااا..مامان بلند شد و اومد رو به رومو گفت ببینم....خون جمع شده...چپ چپ نگام کرد و گفت چرا اینجوری شده؟؟..داشتم عصبی میشدم...بدتر از همه اصلا نمیدونستم چی بگم...خب کاملا مشخص بود که مکیده شده...هر جایی غیر از گردنم بود شاید یه غلطی میکردم...گفتم چه میدونم...گفتم که چی شده...حالا هی گیر بده...گشنمه شام چی داریم...خواستم از کنار مامان رد شم که دستمو گرفت و منو هل داد طرف دیوار و گفت حواستو جمع کن نسیم...من حرفت رو باور میکنم...اما به خدا اگه بخوای بهم دروغ بگی و خطا بری اول تو رو میکشم بعد خودمو...فریاد زدم خطااااا...مامان بس کن...همه که مثل تو نیستن...چرا فکر میکنی منم مثل توام...من فرق عشق و هوس رو میفهمم...من گول نمیخورم...اینقدر کارها و اشتباهاتت رو به ماها نسبت نده...مامان عصبانی بود و بغض کرده بود...تو اون لحظه خوب می فهمیدم که چقدر بد دارم صحبت میکنم اما داشتم حرصمو سر مامان خالی میکردم...در حقیقت به خاطر اینکه ضایع شده بودم کم آورده بودم...داشتم سر مامان خالی میکردم...اشکهای مامان که از چشماش چکید روی صورتش منم دویدم طرف اتاقم...حوصله نداشتم بازم اشک و ناله و آبغوره...رفتم توی اتاقمو درو بستم...آخه چرا حواسم نبود جلوی مامان مثل خر مقنعه امو درنیارم...اصلا یادم نبود ممکنه گردنم قرمز شده باشه...اینقدر از تو شرکت هول هولکی بیرون اومدم که متوجه نشدم...کاش حداقل اونجا یه نگاه به خودم کرده بودم...به جهنم..اصلا مامان بفهمه...من کامرانو دوست دارم..اونم منو دوست داره...اصلا ما میخوایم با هم ازدواج کنیم...
ازدواج؟؟...به نظرم مسخره اومد...آخه چرا باید کامران با من ازدواج کنه....اصلا تا حالا حرف این موضوع رو نزده بود...منم دوست نداشتم مثل دختر بچه ها فورا حرف ازدواج رو بندازم وسط...اگه ازدواجی در کار نیست پس چرا اجازه سکس رو بهش دادم؟؟...خب دوستش دارم...همین قدر که تو قلبش یه جای کوچیک داشته باشم واسم کافیه...آره...همین کافیه...
مانتومو درآوردمو دراز کشیدم روی زمین...دلم میخواست برم جلوی آینه...ولی باهاش قهر بودم...به من و عشقم توهین کرده بود...دلم نمیخواست الان برم سراغش...خیلی خسته بودم...فکرهای توی ذهنم خیلی زیاد بود...عکس بابا کنار آینه بود...به نظرم توی عکس اخم کرده بود...چشمام داشت بسته میشد که در اتاق باز شد و مامان با یه سینی غذا اومد تو...ظرف غذا رو گذاشت کنارمو گفت بیا شامتو بخور..گشنه نخواب...من که چیزی بهت نگفتم...خب نگرانتم...گفتم که فقط تو رو دارم...نمیخوام اذیتت کنم...فقط یادت باشه من بهت اعتماد دارم..یادت باشه هر چی شد بهم بگی....من مادرتم...درسته خوب نبودم اما میتونم کمکت کنم مثل من نشی...مثل هدیه نشی...مثل نگار نشی...نمیخوام تو هم مثل اونها بشی...صداش میلرزید...لیوان آبو برداشتمو یه قورت خوردم...واسه اینکه همه چی تموم شه گفتم باشه مامان...من هر چیزی بشه بهت میگم...نگران نباش...من خیلی مواظبم...با همون چشمهای اشکیش لبخند اومد تو صورتش...بلند شد و از اتاقم رفت بیرون..میلی به غذا نداشتم..اما اگه نمیخوردم مامان باز گیر میداد...به زور نصفشو خوردم...جامو پهن کردمو ولو شدم..دلم میخواست یه دوش میگرفتم ولی با این گندی که زده بودم نمیشد رفت حموم...به سرعت خوابم برد...
صبح موقعی که آماده شده بودم برم سرکار مامان با چشماش التماس میکرد مواظب باشم...خیالشو با چند تا جمله مسخره که سرهم کردم راحت کردمو راه افتادم...
روز پرکاری داشتیم...تا ظهر تلفنها پشت سرهم زنگ میخورد...کامران خیلی سرش شلوغ بود....مهمون داشت...وقتهایی که مهمون داشت در وسطی که توی اتاقش بود رو میبستیم...مثلا میخواستیم خیلی رسمی جلوه کنیم...بعد از ناهار رفتم سراغ کامران که آدرسها رو بهم بده...کیف وسایل رو برداشتمو رفتم...مهمونهای کامران رفته بودن...رفتم جلوی میزش ایستادم و گفتم کامران من میخوام برم...آدرسها رو بهم میدی...لبخند زد و گفت بله که میدم....خودم میخوام برسونمت...با تعجب گفتم تو چرا؟؟..مگه کار نداری...خودم میرم...از پشت میز بلند شد و ایستاد رو به رومو گفت نه خیر خانوم کوچولو...میخوام برسونمت...یکیشون خیلی دوره اذیت میشی...از اینکه واسش مهم بودم خیلی لذت میبردم...رفت پایینو به منم گفت چند دقیقه دیگه برم...
وقتی تو ماشین کنارش نشستم آرزو کردم این لحظه ها هیچ وقت تموم نشن...کاش آینه بود و میدید عشق واقعی هم پیدا میشه...کاش میدید کامران چقدر منو دوست داره....اما اون حسود چیزی غیر از حسادت بلد نبود...
سراغ هر آدرسی که میرفتم کامران منو میرسوند و خودش تو ماشین میموند...مشتریهامون اکثرا آشنا بودن...کارم خیلی راحت شده بود چون با مشتریها آشنا شده بودم...دیگه مثل قبل اذیت نمیشدم...سه تا آدرس داشتم...دو تاش که تموم شد..برگشتم تو ماشین و برگه های سفارش رو دادم به کامرانو گفتم اینم دومی...بریم سراغ آخری ...نگاه مرموزی بهم کرد و گفت بریم خانوم خوشگله...حرکت کردیم...
یکساعت بعد جلوی یه خونه شیک و ویلایی پارک کرد...با دست اشاره کرد و گفت اینم سومی....با تعجب گفتم اینجاست؟؟...اینجا که به خونه شبیه....خندید و گفت خب خونه است دیگه عزیزم...بپر پایین که کار داریم...از ماشین پیاده شدیم و کامران درو باز کرد...رفت تو...من هنوز مثل گیجها نگاش میکردم..دستمو گرفت و کشید تو...گفتم کامران اینجا کجاست....دستشو انداخت دور کمرمو گفت خونه ما...خونه که نبود...کاخ بود...رو به روم پر از درختهای سرسبز و کهنه بود...پر از گلهای رنگی...مثل یه باغ...اینقدر قشنگ بود که دلم نمیخواست ازشون رد شم...ساختمون سفید و قشنگ خونه اشون از دور دیده میشد..باورم نمیشد اینجا خونه کامران باشه...یعنی اینقدر پولداره...هر چی بیشتر قشنگی خونه و وضع زندگیشون رو میدیدم بیشتر می فهمیدم که من به دردش نمیخورم...اما هر بار حرفهای کامران دلگرمم میکرد...دستمو کشید و دوید طرف خونه...دنبالش میدویدم..داد زدم صبر کن الان میفتم....چقدر عجله داری....با خنده گفت نمیفتی...من مواظبتم...بدو دیگه...با خنده و مسخره بازی وارد خونشون شدیم...نمیتونم خونشونو توصیف کنم...فقط مثل اون خونه رو تو فیلمهای خارجی دیده بودم...اونقدر همه چی قشنگ بود که باورم نمیشد من اونجا هستم...سر قضیه هدیه نسبت به مردهای پولدار واهمه داشتم...یه جورایی ازشون میترسیدم...اما در مورد کامران اصلا اینجوری نبودم...بدجوری بهش علاقه و اعتماد داشتم...منو بغل کرد و انداخت رو کولش....داد زدم دیوونه...چرا اینجوری میکنی...می خندید و میگفت میخوام ببرمت یه جای بهتر...من داشتم با خنده جیغ و داد میکردم...وارد یه اتاق دیگه شد...از تخت بزرگ و وسایلی که توش بود معلوم بود اتاق خوابه...منو انداخت روی تخت و گفت خب...نظرت در مورد این آدرس چیه...خودمو مرتب کردمو گفتم دیوونه ای کامران..چرا بهم نگفتی داری منو میاری اینجا...اومد رو به روم ایستاد و گفت میخواستم سوپرایز شی...گفتم پس بقیه کجان...مامانت...بابات...داداشت...بهم نزدیک شد و گفت نیستن...نگران نباش تا شبم کسی نمیاد...مهمونین...تازه اگرم بودن مشکلی نداشت...من تو خونه راحتم...یه کمی خیالم راحت شد...نگاه افتاد به شلوارکامران...همون برجستگی رو میدیدم...بهم گفت لباسهاتو بکن دیگه....خودشم داشت آهسته دکمه های پیرهنشو باز میکرد...یاد لذت دیروزم افتادم...تنم مور مور شد..ناخوداگاه داغی شهوت اومد تو تنم...دلم میخواست اتفاقات دیروز تکرار بشه...مقنعه امو درآوردمو دکمه های مانتومو باز کردمو درش آوردم...گردنمو به کامران نشون دادمو گفتم ببین چیکار کردی...دیشب نزدیک بود مامانم همه چیو بفهمه...گفت جوووون...بخورم گردنتو...خب بفهمه...باز چشماش خمار شده بود...پیرهنو شلوارشو درآورد و افتاد روی من...خیلی بدجوری لب میگرفت...داشت لبهامو میکند...زبونمو کشید توی دهنشو چنان مکیدش که حس کردم از حلقم جدا شد...با حرص گفتم اوووممممم...نمیتونستم حرف بزنم کامران داشت لب و زبونمو میکند...خودشو محکم روی من میمالید...لباسم جلوش زیپ داشت...با دستش زیپشو باز کرد و دستشو از زیر سوتین برد روی سینه هام...محکم فشارشون میداد...خیلی درد داشتم..هنوز کاملا حشری نشده بودم...واسه همین درد رو خوب حس میکردم...دلم میخواست یه کمی نرمتر بشه..به زور لبهامو ازش جدا کردمو گفتم کامران...چرا اینقدر خشن شدی...با صدای حشریش گفت هنوز خشن نشدم عزیزم....سرشو برد روی سینه هامو سوتینمو داد بالا....نوک سینه هامو گاز میگرفت....سرشو گرفتم بین دستهامو میخواستم بلندش کنم...اما جوری خودشو روی من میمالید و چسبیده بود بهم که نمیتونستم کاری بکنم...داد زدم آآآآآآخ...کامراااااااااان...وحشی نشو...اینجوری دوست ندارم...نگاه کرد تو چشمامو گفت چه جوری دوست داری؟؟..دوست داری چه جوری بکنمت..؟؟..نمی فهمیدم چرا چرت و پرت میگه...دیروز اصلا اینجوری نبود...از اینکه کلمه بکنمت رو اینجوری گفت بدم اومد....بلند شد و شلوارو شورتشو با هم درآورد...دکمه شلوار منم باز کرد و درش آورد....بهم اشاره کرد سوتین و لباسمو کامل دربیارم....همه لباسهامو که درآورد اومد بین پاهام...با دستش میکشید روی کسم...همه تنم داغ میشد...سرشو گذاشت روی شکممو نافمو لیس میزد...داشتم مثل دیروز کاملا حشری میشدم....کیرشو میمالید روی نافم..فشار میداد بهش...خودش چشماشو بسته بود و آهسته ناله میکرد...دولا شد و زبونشو کشید روی کسم...حس کردم لذتش پخش شد توی تنم...سست شدم....ناله بلندی کردم ..کامران دوباره لیس زدنشو ادامه داد...زبونشو تا روی نافم میکشید...بهم گفت برگرد و دمر بخواب...اونقدر لذت تو تنم بود که هر کاری میگفت میکردم...برگشتم و حالت دمر خوابیدم...با دستش باسنمو از هم جدا کرد و گفت چه سوراخ تنگی داری....واااایی..دیگه نمیتونم صبر کنم...کیرشو حس کردم بین باسنم....میمالید روی سوراخ عقبم...بدجوری داشت فشار میداد باسنمو..بهش گفتم چقدر دستتو فشار میدی...دولا شد و کمرمو بوس کرد و گفت باید فشار بدم دیگه....خواستم چیزی بگم که چنان کیرشو فرو کرد تو سوراخ عقبم که حس کردم همه بدنم پاره شد...جیغ بلندی کشیدمو زدم زیر گریه...گفتم کامراااااااااان..چیکار میکنی....آآآآخ...مردم...درش بیار...خیلی درد داره...بی توجه به من عقب و جلو میکرد...داشتم جر میخوردم...همه لذت و سستیم پریده بود...گفت دیروزم همین کیر توش بوده دیگه...با گریه گفتم دیروز درد نداشت...کامران خیلی درد داره...درش بیار...هق هق گریه میکردم ولی کامران فقط قربون صدقه ام میرفت و چرت و پرت میگفت...از طرز حرف زدنش بدم میومد..به نظرم آدم با کسی که دوستش داره این مدلی سکس نمیکنه...افتاد رومو به زور سعی میکرد صورتمو برگردونه و ازم لب بگیره...صورتم از اشک خیس شده بود...دستشو برد و سینه هامو گرفت محکم میمالیدشون...درد تو همه تنم پیچیده بود...فقط ناله و جیغ بود...کامران با دستش به بغلهای رونهام ضربه میزد...خم شد و گردنمو میخورد...بین گریه میگفتم نکن...دوباره قرمز میشه مامانم می فهمه....یهو کیرشو محکم فشار داد...وقتی اینجوری درش می آورد و محکم میکردش تو تا مغز استخونم درد میگرفت...جیغ بلندی کشیدمو بی اختیار گفتم آآآیییی ماماااااان..کامران گفت جووون...قربونه مامانتم برم...آآآآآخ چقدر داغه....داره میاد نسیم...برگرد میخوام بریزم رو شکمت....از حرفی که زد خیلی بدم اومد...گریه ام بیشتر شد...گفتم خفه شو کامران...خفه شو....اصلا متوجه من نبود...فقط یه داد بلند کشید و یهو منو با تمام قدرتش برگردوند و آبشو ریخت روی شکممو سینه هام...بدجوری نفس نفس میزد...صورتش سرخ سرخ بود...فقط اون لذت برده بود...من کوچیکترین لذتی نبرده بودم...چقدر با دیروز فرق کرده بود...من با همون شکم و سینه های خیس بلند شدمو نشستم...داشتم گریه میکردم...کامران تکیه داد به لبه پایین تخت و منو نگاه میکرد...چند دقیقه بعد انگار تازه به این دنیا برگشته بود..اومد کنارمو موهامو ناز میکرد...گفت ببخشید عزیزم...خیلی حشری شده بودم..خب آدم وقتی خوشگلی مثل تو داره دیوونه میشه دیگه..اگه چیزی گفتم ناراحت شدی معذرت میخوام ...هر چی تو بگی..اصلا هر کاری تو بگی میکنم...گریه نکن دیگه....با دستمال بدنمو تمیز میکرد...
اینقدر باهام ور رفت وحرف زد تا آروم شدم...خیلی معذرت خواهی کرد...اما ته دلم حس خوبی بهش نداشتم دیگه...دلیل خوبی نبود که حشری بوده و اون حرفو زده....با ناراحتی لباس پوشیدم...خیلی دیرم شده بود..بهش گفتم زودتر منو ببره خونه..کامران توی راه کلی شوخی کرد و مزه پروند...کوتاه اومدم...اما گفتم دیگه هیچ وقت چیزی راجع به مادرم نگه....از این حرکت متنفرم...معذرت خواهی کرد و قول داد ....چون خیلی دوستش داشتم کوتاه اومدم....
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...