ارسالها: 126
#11
Posted: 14 Aug 2012 21:21
آینه : قسمت دهم
اونشب اصلا میلی به شام نداشتم..الکی به مامان گفتم آخر وقت تو شرکت عصرونه خوردم اشتها ندارم...خودش تنها نشست سر سفره و غذا میخورد...نگاش میکردم...به قول خودش آینه عبرتم بود...هر جا خطا میرفتم باید به مامان نگاه میکردم...اما من که خطا نرفتم..من با عشقم بودم...مامان عشقشو ول کرده بود و با پولهاش بود...رفتم توی اتاقم...دلم واسه آینه تنگ شده بود...درسته بهم توهین کرده بود اما تنها مونسم همون بود...جهنم...میرم منت کشی..رفتم جلوش ایستادم...لبخند زدم...اونم لبخند زد...هر دو به هم نگاه میکردیم...بهش گفتم باهات آشتی کردم...ولی پررو نشی هااا...خندید ...گفت من باهات قهر نبودم...دوست داشتم بیای با هم حرف بزنیم...گفتم من عاشق کامران شدم...خیلی دوستش دارم...اونم منو دوست داره..ولی ما که بهم نمی خوریم...چشماش غمگین شد..گفت همه رو میتونی دوست داشته باشی...اما اجازه نداری به کسی وابسته بشی...از حرفش خوشم اومد...اما مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی و بهش وابسته نشی...گفتم نمیتونم...بهش وابسته شدم...با شیطنت خاصی گفت گردنتو...اینم علامت وابستگیته نه؟؟..دستمو گذاشتم روی گردنمو گفتم آره...یه کمی قرمز بود..کمرنگتر شده بود نسبت به دیشب...از توی یقه ام نوک سینه هامو که درد میکرد نگاه کردم...کبود شده بود...خیلی درد میکرد....بالای سینه هامم قرمز بود...یه لحظه یادم رفت جلوی آینه هستم...وقتی نگاش کردم با چشمای غمگینش گفت نسیم...اشتباه نکن...سکس مرحله آخره عشقه....نه مرحله اول...باز داشت نصیحت میکرد...واسم عجیب بود من که هیچ وقت از حرفهای آینه ناراحت نمیشدم...اون از خودم بود...پس چرا حالا اینجوری بی جنبه شده بودم...بی حوصله و خسته از جلوش رفتم کنار...چشمم خورد به عکس بابا...ته دلم لرزید...باید میرفتم حموم...خیلی احتیاج داشتم...حوله و لباسهامو برداشتم و رفتم حموم...
زیر دوش به بدن کبودم نگاه میکردم...باسنم خیلی درد میکرد...حتی نمیتونستم خوب بشینم...میترسیدم بهش دست بزنم...آینه حموم رو گرفتم پایینو نگاش کردم...سوراخش قرمز و کبود بود..خیلی درد داشتم...چرا کامران امروز اینجوری کرد...انگار یه آدم دیگه شده بود...
از حموم که رفتم بیرون مامان داشت با تلفن صحبت میکرد...همسایه امون بود...همون دوست جون جونیه مامان...منم رفتم تو اتاقم حولمو پیچیدم دور موهام...یه پیرهن گشاد راحت تنم بود...با یه شلوار نازک...هر دوتاشو درآوردمو لخت رفتم زیر پتو...خیلی خوابم میومد...یاد حرف کامران افتادم..قربون مامانتم برم...منظورش چی بود...یعنی اینقدر حشری بود؟؟...آخه چرا...اونکه دیروز با من سکس داشت...چقدر سکس اینجوری بده...همش درد...یه کمی از کامران میترسیدم...میترسیدم بازم باهاش تنها شم اینجوری باهام سکس کنه...نه به دیروزش نه به امروزش...چشمام بسته شد و خیلی زود خوابم برد...
صبح که وارد شرکت شدم کامران نیومده بود...خیلی تعجب کردم...تا ظهر پیداش نشد..موقع ناهار اومد...خیلی ذوق کردم...نگرانش شده بودم...رفتم طرفشو سلام کردم...محکم بغلم کرد و گفت سلااااام...دلم واست تنگ شده بود...زود از بغلش اومدم بیرونو گفتم نکن دیوونه...یکی ببینه بدبخت میشیم...خندید و رفت پشت میزش نشست...نگام کرد و گفت بابت دیروز بازم معذرت میخوام...از کیفش یه بسته کادویی درآورد و داد بهم...اینقدر ذوق کرده بودم که نزدیک بود جیغ بزنم...واسه من کادو خریده بود...باورم نمیشد...دستهام میلرزید...بدون هیچ حرفی گرفتمشو نگاش کردم...کامران گفت بازش کن ببین مثل خودت خوشگله...آهسته بازش کردم....یه انگشتر قشنگ بود...رنگش به نقره شباهت داشت...یه نگین درشت سفید روش بود...خیلی قشنگ بود...ظریف و قشنگ...بی اختیار انداختمش تو دست چپم...کامران بلند خندید و گفت حلقه است مگه؟؟..خورد تو ذوقم...خودشم فهمید...دست چپمو که انگشتر توش بود گرفت و بوسید..گفت این یعنی عشق من به تو...نبینم از دستت درش بیاری هاا...نیشم باز شد...صورتشو بوسیدم و تشکر کردم...هنوز دستم توی دستهاش بود...چقدر آرامش داشت....ولی کامران راست میگفت ..مگه حلقه بود من مثل خنگها انداختمش تو دست چپم...یه کمی نگاش کردمو تو دلم گفتم ولی واسه من حلقه است...احساس میکردم دیگه بدون کامران میمیرم...با یه انگشتر فکر میکردم زنش شدم..مسخره بود..
دیگه شبها که میرفتم خونه اصلا حوصله مامانو حرفاشو نداشتم...دلم میخواست یه راست برم تو اتاقمو به کامران فکر کنم...حوصله آینه رو هم نداشتم...همش چرت و پرت میگفت...اصلا همه عالم به من حسودی میکردن...از اینکه کامرانو داشتم همه داشتن دق میکردن...دلم نمی خواست کسیو ببینم...درد و غصه هام یادم رفته بود...کمتر یاد هدیه و نگار می افتادم...کمتر غصه گذشته ها رو می خوردم...کمتر دلم می گرفت...عشق کامران همه غصه هامو پاک کرده بود...سرم شلوغ بود از این بابتم راضی بودم...مامانم وقتی میدید آرومم جرات نمی کرد بهم غر بزنه که چرا باهاش حرف نمیزنم و پیشش نمیرم..اونم تا شب که من بیام سرش با همسایه هاش گرمه...گاهی فکرهای عجیب غریب میومد تو ذهنم...میگفتم نکنه مامان دوباره کار قبلیش رو تکرار میکنه...حالا که من نیستم خونه خالیه...صبح تا شب وقت داره...نکنه باز یاد گذشته هاش کنه...از این فکرها می ترسیدم...مامان هنوزم خوشگل بود متاسفانه...هنوزم قشنگی و جذابیت داشت...با اینکه به مرز 40 سالگی رسیده بود با اون همه غم و غصه که شکستش...اما بدبختانه قشنگیش سر جاش بود..خدایا پس کی مامان از خوشگلی میفته...اصلا کاش من زشت ترین مامان دنیا رو داشتم...اون وقت هیچ کدوم از این اتفاقها نمی افتاد...میدونستم همه بدبختی مامان واسه خوشگلیش بود...کسی نمیتونست ازش دست بکشه...زود از افکارم اومدم بیرون...مامان دیگه اگه سرشم بره این کارو نمیکنه...از گریه های سر نمازش می فهمیدم...از دعاها و راز و نیازش معلوم بود که بدجوری پشیمونه و توبه کرده...
سه ماه دیگه هم گذشت...پاییز اومده بود...هوای خنک شده بود و برگ درختها رو به زردی میرفت...صبحها که از خونه میزدم بیرون یه کمی سردم میشد...به محض اینکه یاد کامران می افتادم همه چی به نظرم قشنگ میشد...هر روز تو ایستگاه اتوبوس تا موقعی که اتوبوس بیاد به انگشترم نگاه میکردم...یعنی میشه یه روز بشه حلقه ام؟؟...خدایا کامران مال من میشه؟؟..کامران هیچ وقت از ازدواج حرف نزده بود همیشه میخواست جوری حالیم کنه که من واسش یه دوست هستم...یا به قول خودش یه عشق دوست داشتنی...منم خجالت میکشیدم بحث ازدواج رو بندازم وسط..میترسیدم فکر کنه از این دخترهام که تا یکی بهشون میخنده فکر میکنن حتما باید زنش بشن...
کارهای شرکت زیاد شده بود...کامران خیلی سرش شلوغ شده بود...گاهی تا غروب نمیومد شرکت..خودم تنها به آدرسها میرفتم...دلم میگرفت...بهش زنگ میزدم میگفتم بیاد کلی قربون صدقه ام میرفت و میگفت نمیتونه...فرصت نداره بیاد...بهش اصرار نمیکردم چون میدونستم خیلی سرش شلوغه..بالاخره خودمم تو اون شرکت بودمو میدیدم چقدر کار داره...گاهی وقت نمیکرد ناهارشو بخوره...فقط بعد از کار خودشو میرسوند و منو میبرد خونه...سکسهامون هفته ای یه بار شده بود...یا توی شرکت بود یا خونه کامران اینا...با همه کاراش دوستش داشتم...اما احساس میکردم یه کمی واسش عادی شدم...نمیدونستم چه جوری جلوی این عادی شدنمو بگیرم...هیچ کس توی شرکت نبود که باهاش دوست باشمو بتونم همه چیو بهش بگم...تازه کامران بهم سپرده بود به هیچ عنوان توی شرکت به کسی اعتماد نکنم...اونقدر بقیه کار داشتن که غیر از چند تا جمله در مورد کار فرصت نمیشد چهار کلمه حرف زد...
یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مامان لباسهای بیرونشو پوشیده و داره با تلفن صحبت میکنه..خیلی خواب آلود بودم فکر کردم میخواد بره خرید...دست و صورتمو شستمو دیدم جلوی آینه داره روسریشو درست میکنه...رفتم کنارشو گفتم این وقت صبح میری خرید؟؟..برگشت نگام کرد و گفت علیک سلام....بعدشم خرید نمیریم داریم میریم زیارت...با دو تا از همسایه ها میریم...کاش تو هم میومدی نسیم..اینقدر دوست داشتم تو هم باشی...دو تایی با هم دعا کنیم...دیدم دوباره میخواد گیر بده به من پریدم تو حرفشو گفتم باشه برید...پس مواظب باشید...کلیدم با خودت ببر...کاری داشتی زنگ بزن شرکت...من برم آماده شم دیرم شده..تا مامان شروع نکرده بود سریع پریدم تو اتاقم....تو شهر ما یه امامزاده بود میگفتن خیلی جواب میده...میدونستم مامان به خاطر هدیه و نگار داره میره...اون دو تا که دیگه هر جا بودن معلوم بود راضین...یا اگرم نیستن ترجیح میدن تو همون وضع بمونن تا بیان پیش ما...لباسهامو پوشیدمو رفتم جلوی آینه اونم یه کمی خواب آلود بود...بهش زبون درآوردمو گفتم من زودتر از تو بیدار شدما...خندید و گفت امروز حسابی بیدار میشی...سعی کن بفهمی...چپ چپ نگاش کردمو گفتم یعنی چی ؟؟..باز حرفهای قلمبه سلمبه زدی...مقنعه امو سرم کردمو شروع کردم به آرایش کردن...کامران چند وقت بعد از دوستیمون ازم خواسته بود یه کمی آرایش کنم...منم خوب بلد بودم چیکار کنم...کارم که تموم شد موهامو درست کردمو خواستم برم که آینه گفت نسیم...چشماتو باز کن...مراقب همه چی باش...داد زدم چی میگیییی تو....اه...دلم میخواد بزنم بشکنمت...مراقب چی آخه؟؟..مامان در اتاقو باز کرد و گفت چی شد؟؟..با کی بودی؟؟...هول شدم گفتم هیچی با خودم بودم...مامان میدونست من با عکس خودم توی آینه حرف میزنم...اونم چپ چپ نگام کرد و گفت کاش با منم مثل این درد دل میکردی...اااه...باز داشت شروع میکرد....کیفمو برداشتم گفتم خدافظ...خوش بگذره...دعا کن منم شوهر کنم...مامان خندید و گفت پررو...بدو برو دیرت شد...
تو شرکت مثل همیشه کلی کار بود...هنوز نشسته بودم که شصت بار تلفن زنگ خورد...پشت سر هم سفارش داشتیم...دیگه چنان مخ میزدم که امکان نداشت کسی زنگ بزنه شرکت و سفارش نده...استاد شده بودم...تا ظهر سرم با تلفنها گرم بود....موقع ناهار تنها بودم...کامران نیومده بود...زنگ زدم بهش اون سر شهر بود...کلی هم سر وصدا میومد...طفلک چقدر کار داشت...از بس همیشه پیشم بود لوسم کرده بود...به مشتریهاش حسودی میکردم...اگه اونها نبودن کامران مثل قبل پیشم بود...بعد از صحبتم با اون ناهارمو خوردم...آدرسها رو کامران واسم میذاشت رو میزش...رفتم اونجا یه نگاهی بهشون کردم...اوووه...4 تا آدرس بود...قرار شده بود تا چند ماه دیگه کامران یکیو بیاره که اون به آدرسها سر بزنه...چون من واقعا خسته میشدم ...میخواستم فقط تلفن جواب بدم...همونشم اعصابمو خیلی خورد میکرد..
ساعت 2:30 بود...داشتم جلوی آینه آرایشمو تنظیم میکردم که تلفنم زنگ خورد...معمولا از بعد از ناهار به بعد کسی زنگ نمیزنه...اکثرا میدونن تا ظهر تلفن جواب میدیم...تک و توک بودن که میزدن...به هر حال وظیفه داشتم تا موقعی که توی اتاق هستم جواب بدم...گوشیو برداشتمو گفتم بله...
* الو ...نسیم تویی مامان...
- ماماااان...تویی؟؟..سلام...چی شده؟؟...
*سلام عزیزم..هیچی...این حواس پرت من کار دستم داد...الان تو کیفمو میدیدم کلیدمو نیوردم...مونده خونه...
- واااای...چرا حواستو جمع نمیکنی مامان...حالا میخوای چیکار کنی؟؟..
* چه میدونم..یادم رفت...اکرم خانوم میگه برم خونشون تا غروب که تو میای...روم نمیشه آخه...شوهرش خونه است...پسرهاش و دخترهاش بزرگن...خجالت میکشم برم اونجا...اونم تا شب...اوووه...
- خب الان کجایی؟؟..
* الان زیارتمون تموم شد...اومدم از کیفم غذاها رو بیارم بیرون هر چی چشممو چرخوندم کلید ندیدم...اومدم بیرون از این سکه ای ها بهت زنگ زدم...
- خب....اووومممم...حالا برید ناهارتونو بخورید وقتی خواستید برید خونه دوباره بهم زنگ بزن...منم جایی نمیرم همین جا میمونم...
* خب که چی بشه؟؟؟..زنگ بزنم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟..الان بگو دیگه...من تا یه ساعت دیگه میرم خونه...
- مامان من الان باید میرفتم سفارش میگرفتم...میمونم تو شرکت تا شما کارتون تموم شه...بعدم از مدیرم اجازه میگیرم میام خونه زودتر...خوبه؟؟...
* قربونت برم...خوبه خوبه...فقط زودتر برو خونه ....من دیگه نرم پشت در بمونم...
- باشه...خدافظ....
گوشیو گذاشتم اینقدر عصبانی بودم که اگه مامان جلوی دستم بود معلوم نبود چیکار میکردم...همیشه اینجوری حواس پرت بود...عصبی زنگ زدم به کامران...بعد از هزار تا بوق گوشیشو جواب داد...بهش گفتم جریان چیه...گفت من الان میام میرسونمت...تعجب کردم گفتم مگه تو کار نداری؟؟..گفت همین الان میخواستم بیام شرکت کارم تموم شده بود...بمون تو شرکت بیام دنبالت برسونمت...منم از خداخواسته موندم...
کامران اگه منو میرسوند من خیلی زودتر از مامان میرسیدم خونه...حداقل نیم ساعت زودتر از مامان میرسیدم...نکنه میخواست منو جایی ببره...شاید میخواد ببرتم خونه اشون...نه بابا...بعید بود...سکس تو نیم ساعت یه ربع؟؟؟...اصلا میشه...کامران یه سکس عادیش یک ساعت طول میکشه...تازه سکس عجله ای هم اصلا دوست نداره مگه اینکه مجبور باشه....
یه ربع بعد کامران زنگ زد و گفت من کوچه بغلی شرکتم بدو بیا...با همه خدافظی کردمو گفتم با آقای بهزاد هماهنگ کردم...کامران توی ماشین قشنگش شیک و مرتب نشسته بود...کی وقت کرده بود این همه به خودش برسه...پریدم بالا و سلام کردم...صورتمو بوسید و گفت سلاااام...خانوم خوشگله...خوب امروز از کار راحت میشیا...خندیدمو حرکت کردیم...به سرعت منو گذاشت سر کوچه امون...حدودا 20-25 دقیقه طول کشید..توی راه همش میگفت میخوام بمونم تا مامانت بیاد...میخوام متوجه بشه که من رسوندمت...دوست دارم مامانت در جریان رابطه امون قرار بگیره...میخوام راحت و بی دردسر با من باشی...هر چی میگفتم ممکنه ناراحت شه میگفت تو نگران نباش...من میدونم چی بگم که فکرهای بد نکنه...
ماشین سر کوچه بود و ما دو تا هم با هم چونه میزدیم....ازدور مامانو اکرم خانوم دیدم که از اتوبوس پیاده شدن...کامران حواسش به سی دی های توی ماشینش بود...بهش گفتم مامانم اومد...نمیخوام همسایه امون چیزی بفهمه..صبر کن الان میام...کامران نذاشت پیاده شم...گفت مامانت کدومه؟؟..اون مانتو مشکیه...یا اونیکه چادر سرشه؟؟..گفتم اون مانتو مشکی اس...گفت بشین سر جات...الان که خوب نیست با مامانت حرف بزنم...اونم تو ماشین...وسط خیابون....زشته دختر...با تعجب نگاش کردمو گفتم دیوونه...خب من که میگم ...تو گوش نمیدی...گفت من راهشو بلدم...فعلا صبر کن مامانت بره تو کوچه بعد برو پایین...بگو الان رسیدی مدیرتون رسوندت...فعلا تا همین قدر بدونه کافیه...اوکی؟...خندیدمو گفتم اوکی استاد...نشستم تا مامان اینا برن تو کوچه...اونها تقریبا باید از 4-5 متری ما رد میشدن...من یه کمی رفته بودم پایینتر که دیده نشم...کامران به دقت خیره شده بود به مامان...فکر کردم از روی کنجکاوی داره نگاه میکنه...متوجه حالت نگاهش نبودم...
اونها رفتن و منم اومدم بالا...گفتم خب من دیگه میرم...دستامو گرفت توی دستشو گفت برو عزیزم...با یه لحنی گفت که نا خودآگاه چشمام رفت سمت جلوش...برجسته شده بود...اومدم حرف بزنم که دستمو گذاشت روی جلوشو گفت چقدر الان دوست دارم نمیرفتی و پیشم میموندی...آروم براش میمالیدم گفتم الان که نمیشه..تو چرا یهویی اینجوری میشی...چون خم شده بودم روش صورتم نزدیکش بود گونه امو لیس زد و گفت آآآخ...نمال..بسه دیگه الان آبم میاد لباسهام کثیف میشه...لبهامو بوسید و گفت اینها از عشق زیاده ...منم دوباره ذوق مرگ شدمو گفتم کامران من دیگه برم...یکی میبینه هاا...گفت برو...برو که منم کلی کار دارم...مواظب خودت باش...بوسش کردمو باهاش خدافظی کردم....از ماشین پریدم پایینو دیدم مامان جلوی در داره با اکرم خانوم حرف میزنه...نزدیکشون که شدم بلند سلام دادم...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#12
Posted: 14 Aug 2012 21:24
آینه : قسمت یازدهم
با مامان وارد خونه شدیم..من شروع کردم به غر زدن که چرا حواستو جمع نمیکنی...اگه من بیرون بودم که نمیتونستم بیام سراغت...الانم مدیرمون اومد منو رسوند...یهو انگار برق بهش وصل کرده باشن نگام کرد و گفت چیی؟؟؟..مدیرتون؟؟..اون واسه چی اومده رسوندت؟؟..خیلی عادی گفتم خب عجله داشتم دیگه...گفت بذار من میرسونمت...میدونه که ما یه مرد بالاسرمون نیست...خیلی مواظب منه تو شرکت...مامان یه کمی مکث کرد و گفت دستش درد نکنه...ولی دیگه از این به بعد خودت بیا خونه...نمی خوام دین کسی به گردنمون باشه...خودت تاکسی بگیر بیا خونه...دیگه بهتر بود چیزی نگم...ادامه ندادمو رفتم تو اتاقم لباسهامو عوض کنم...
لباسهامو در آوردمو لخت با شورت و سوتین وایساده بودم وسط اتاقم...خودمو نگاه کردمو دست کشیدم روی بدنم...یاد سکسهام با کامران افتادم...نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم....تو آینه اتاقم فقط گردن به بالا رو میتونستم ببینم...یه پیرهن گل گشاد نازک پوشیدمو یه شلوارکم پام کردم..رفتم جلوی آینه ...گفتم دیدی این مامان باز حواس پرتیش گل کرد منو این وقت روز کشوند خونه....لبخند زد و گفت خوشحالم که این اتفاق افتاد...ولی تو هنوزم خوابی نسیم...بی حوصله گفتم منظور؟؟...اخم کرد و گفت یا خنگی...یا خودتو به خنگی میزنی...احمق جون مگه متوجه تغییر حالت کامران نشدی...وقتی مامانتو دید راست کرده بود...بازم میگی منظور؟؟..خیلی خری...منم اخم کردمو گفتم تو خری...اون به خاطر اینکه من پیشش بودم یه لحظه حشری شد...اصلا کامران وقتی با من تنها میشه همین حس رو داره...وگرنه با ننه من چیکار داره آخه...آینه تو صورتم زل زد و گفت اتفاقا با مامانت کار داره...اشتباه کردی اینقدر راحت همه چیو واسش تعریف کردی...حداقل گذشته مامانتو واسش نمیگفتی....ممکنه فکرهای غلط بکنه...با دهن کجی اداشو درآوردمو گفتم کسخل..اون منو دوست داره نه مامانمو...اونقدرها هم که فکر میکنی کامران پست نیست...اگه یه بار دیگه راجع به کامران اینجوری حرف بزنی دیگه نمیام سراغت...آینه سکوت کرد...فقط نگام میکرد...بغض توی چشماش بود...پلک که میزدم حس میکردم چشمای منم خیس شده...دست کشیدم گوشه چشمام خیس شده بود...منم با آینه بغض کرده بودم...چرااا؟؟؟...
تا شب با مامان راجع به زیارتش حرف میزدیم...میگفت اینقدر دعا کردمو گریه کردم که خدا هدیه و نگار و یه بار دیگه بهم بده...من مادر خوبی نبودم لیاقتشونو نداشتم...خدا هم اونها رو ازم گرفت ...به بدترین شکلم ازم گرفت...هی میگفت و گریه میکرد...حوصله امو سر میبرد...چون یاد گذشته اش می افتادم اعصابم خورد میشد...کلافه میشدم...بهش جوری نگاه میکردم که مثلا دارم گوش میدم ولی همه حواسم به کامران بود...چقدرررر دوستش داشتم...چقدر این انگشتر واسم خاطره داشت...کامران چقدر دوستم داره...یعنی واقعا میخواد مامانمم در جریان بذاره...خب معلومه که اونم دوستم داره وگرنه رابطه خودشو منو واسه مامان علنی نمیکرد...چقدر دلم واسش تنگ شد...کاش میشد الان بهش زنگ بزنم...وقتی به خودم اومدم مامان تو آشپزخونه داشت بساط شامو آماده میکرد...به زور چند تا لقمه خوردم...زود رفتم تو اتاقم..الکی به مامان گفتم سرم درد میکنه میخوام زود بخوابم...ولی تا نصف شب بیدار بودمو به کامران فکر میکردم...به انگشتر توی دستم خیره شده بودم...چقدر قشنگ بود...چه برق زیبایی داشت...مثل برق چشمای کامران...وقتی روز اول بهم خیره شد...
صبح که بیدار شدم خیلی خواب آلود بودم..چون تا نصف شبش بیدار بودم...امروز 5شنبه بود...کارم تا ساعت 2 بود...نیمه وقت بودم...مامان اصلا نمیدونست من کارم 5شنبه ها نیمه وقته...چون همه 5شنبه ها رو با کامران میرفتم بیرون...گاهی وقتها که نمیشد و میومدم خونه میگفتم کارمون زود تموم شد...اکثر 5شنبه ها میرفتم خونه کامران...خونواده اش هر 5شنبه میرفتن دوره...خونه یکی از فامیل هاشون دوره بود...تا دیر وقت اونجا بودن....همیشه 5شنبه ها مرتب و آماده بودم...رفتم یه دوش گرفتم و همه جامو تراشیدم...کامران عاشق بدن بی مو بود...میگفت حتی یه مو هم تو تنت نباشه...یه شورت و سوتین ست آبی پوشیدم...شلوار جینمو پوشیدم..با یه تاپ سبز ...خیلی سکسی بود...بالای سینه اش که چند تا بند نازک داشت...خودشم اینقدر تنگ و نازک بود که همه جام معلوم بود...خیلی بهم میومد...آرایشمو کردمو آماده رفتن شدم...موقع رفتن مامان نگام کرد و گفت نسیم یه مدته مدل ظاهرت عوض شده...اونجا محیط کاره..یه کم ساده تر برو...ما وضعمون طوریه که نمیتونیم خیلی این جوری تیشان فیشان بریم بیرون...کسی رو نداریم...مرد بالاسرمون نیست...خوب نیست عزیزم...چپ چپ نگاش کردمو گفتم این وضعو خودت واسمون درست کردی...باید اون موقع ها بهش فکر میکردی...نمیدونم چی شد این زرو زدم...خیلی از حرفم بدم اومد...من مرتب بی اختیار و عمدی گذشته مامانو به رخش میکشیدم...با اینکه همه چیو بهم گفته بود اما هر از گاهی حرفهایی میزدم که میدونستم تا ته قلبش میسوزه...اینقدر مغرور بودم که به روی خودم نمی آوردم از حرفم پشیمونم...مامان چیزی نگفت...باهاش خدافظی کردم جواب خدافظیمم نداد....منم درو محکم کوبوندم بهمو رفتم بیرون...یه لحظه از خودم بدم اومد..آخه دختر تو غیر از مامانت کیو داری که اینقدر به خودت مینازی...چی داری که اینجوری برخورد میکنی...حالا اون یه کاری کرده تو میخوای تا آخر عمرش دقش بدی...اه اه...چقدر اخلاقت گنده نسیم...
از در شرکت که رفتم تو جا خوردم...هیچکس نیومده بود...همه درها بسته بود...کامپیوترها خاموش...تلفنها ساکت...در اتاق کامران باز بود...با ترس رفتم تو و دیدم کامران با یه شلوار لی بدون لباس دراز کشیده رو کاناپه و با موبایلش ور میره...ترسیدم...گفتم سلام...چی شده؟؟...بلند شد و گفت سلااام...خانوم خوشگله...صبح بخیر..اومد نزدیکمو بغلم کرد...من هنوز گیج بودم..از بغلش اومدم بیرونو گفتم چی شده؟؟..تو چرا اینجوری شدی؟؟..مگه شرکت تعطیله...؟؟..دستشو انداخت دور کمرمو گفت آره...به عشق تو امروز همه رو پیچوندم...تا شب فقط منو توییم...من و تو....داد میزد من و تو....کیفمو انداختم رو صندلی و رفتم طرف میزش و تکیه دادم به میز کامران...گفتم یعنی هیچ کاری نکنیم؟؟..اگه کسی زنگ زد چی..اومد رو به روی من ایستاد و گفت همه تلفنها رو از پیریز کشیدم...لبخند قشنگی زد و خیره شد به من...منم لبخند زدم و تو قشنگی چشماش غرق شدم...آهسته بهم نزدیک شد و دستاشو از پشت گذاشت زیر باسنم...فشارشون میداد و صورتشو به من نزدیک کرده بود..دستامو انداختم دور گردنش...نفسهاش تند شده بود...یهو خیلی غیر منتظره بلند کرد و بغلم کرد...دو تا دستاشو گذاشته بود زیر باسنمو پاهامو جوری ازم جدا کرد که حلقه اشون کنم دور کمرش...گفتم کمرت درد میگیره کامران...بذارم پایین...خودشو یه کمی داد جلو و منو که حالا دقیقا کسم روی کیرش قرار گرفته بود و محکم به خودش فشار میداد...چشماشو بسته بود و تند تند نفس میکشید...با دستام کشیدم روی صورتش...چشماشو باز کرد و نگام کرد...منو گذاشت پایین و گفت لباسهاتو بکن تا من بیام...تا اومدم بگم کجا میری رفت بیرون...از سر و صداهایی که میومد معلوم بود تو آشپزخونه است..مانتو و مقنعه امو در آوردمو نشستم روی صندلی...کامران با یه سینی که توش دو تا لیوان بود اومد تو...لیوانهای دراز و باریک که مایع تقریبا زرد رنگی توش بود...یه عالمه یخم توشون بود...فکر کردم شربته...گفتم این وقته صبح شربت کی میخوره...اونم اینقدر یخ....آدم سردش میشه...زد زیر خنده...اینقدر خندید که چشماش پر از اشک شد...من بر و بر نگاش میکردم...وقتی خنده اش قطع شد گفت کوچولو این مشروبه نه شربت...جا خوردم...مشرووووب؟؟؟...دیوونه شدی...همین مونده مست و پاتیل برم خونه...من اصلا با معده خالی نمیتونم از اینها بخورم...گفت ضد حال نزن دیگه نسیم...همش یه قورت میخوای بخوری هاا...هیچی نمیشه نترس من کنارتم...خودش یکی از لیوانها رو برداشت و چند تا قورت خورد..صورتش سرخ شد...من مثل آدم ندیده ها نگاش میکردم...چقدر راحت میخورد..حتما خیلی خوشمزه است که اونجوری میخوره...دهنم آب افتاد..مخصوصا وقتی لیوانشو توی نور میگرفت رنگ مایع خیلی خوشرنگ میشد...مثل طلایی میشد...ولی چقدر بوی الکل میداد...مثل موقع هایی که میرم تو مطب دکتر آمپول بزنم بود...به هوس افتادم یه کمی بخورم..بلند شدمو نشستم کنار کامران..خوشحال شد...گفت آفرین دختر خوب...لیوان خودشو گرفت جلوی دهنمو دستشو انداخت دور گردنم...لیوانو به لبهام نزدیک کرد تا اومدم بخورم دولا شد و یه لب محکمو طولانی ازم گرفت...داشت لبهامو می کند...بعد از چند دقیقه ولم کرد..ته ریشش دور لبهامو می سوزوند..انگار سوزن فرو میکنن توش...همه رژمو خورد...دوباره لیوانو گرفت جلوی دهنم...همزمان کمرمو میمالید...یه قورت ازش خوردم...خیییییییییلی بد مزه بود..اه اه...به زور قورتش دادم...چشمام پر شد اشک...چقدر گاز داشت...وای خدا چقدر تلخه...زهرمار از این شیرین تره...این دیگه چه کوفتیه...به سرفه افتادم..گلوم میسوخت...کامران منو نگاه میکرد و می خندید...یه کمی که سرفه کردم خوب شدم...به کامران گفتم این دیگه چه دردیه کامران...خیلی بدمزه است...چه جوری میخوریش...خودشو چسبوند بهمو گفت باید بازم بخوری...مزه اش تو دهنم مونده بود..بلند شدمو رفتم سراغ کیفم...یه بیسکوییت تو کیفم بود یه دونه از اون برداشتمو خوردم...کامران همش میخندید...یه کمی که مزه دهنم رفت دوباره نشستم کنارش...دستشو گذاشت روی رون پام...میمالیدشو میرفت سمت کسم...شلوارم تنگ بود خوب نمی تونست بماله...سرشو آورد پایین و زیر گردنمو لیس میزد....اینقدر زبونش داغ بود که واقعا میسوختم...بالای سینه هامو می مکید...خیلی محکم میمکید...گفتم کامران دوباره کبود میشه مامانم می بینه ها...زیر لب یه چیزی گفت نفهمیدم....انگار وحشی شد یهو...تاپمو که یقه اش خیلی باز بود کشید پایین...بندهاش نزدیک بود پاره شه....منو چسبوند به مبل و حمله کرد به سینه هام...داشت سوتینمو پاره میکرد...هر چی میگفتم یواشتر نمی فهمید...سینه هام که افتاد بیرون شروع کرد به خوردن...اینقدر نوکشو محکم میخورد و با لبهاش می کشیدش که جیغم میرفت هوا...با زبونش با نوکش ور میرفت...برجستگی کیرشو میدیدم از زیر شلوارش...چند دقیقه ای داشت سینه هامو می خورد...همه جاشو لیس زده بود...سرخ و خیس شده بود...لیوانشو برداشت و گرفت جلوی دهنم گفت بازم بخور...میخوام بازم بخوری...با التماس نگاش کردم لبهامو بوسید و گفت باز کن این لبای خوشگلتو...من تسلیم کامران بودم...لبهامو باز کردمو یه قورت دیگه خوردم...از مزه اش بدم میومد...یه کم دیگه تهش مونده بود...یه قورت دیگه بهم داد...دهنم انگار سر شده بود...یه قورتم تهش مونده بود که یهو خالیش کرد روی سینه هام...یخ زدم....گفتم آآآآآی ...یخ کردم کامران...گفت جوووون..الان گرمت میکنم...خودش سینه هامو لیس میزد....مشروبهایی که روشون ریخته بودو با زبونش میخورد...میکش میزد و محکم لیس میزد...تا پایین شکمم ریخته بود...با دستاش سینه هامو می مالید و مشروبی که از نوکشون میریخت پایینو می خورد...خیلی درد میگرفت اما دوباره لذت داشت پخش میشد تو بدنم...تنم داشت داغ میشد...چشمام خود به خود بسته میشد...کمر شلوارمو باز کرد و درش آورد...اون یکی لیوانو آورد...یه کمی خودش خورد بعدم به من داد..این دفعه بیشتر خوردم...مزه اش دیگه به نظرم بد نبود...طعم خاصی نداشت انگار...شورتمو زد کنار و یه کمی ریخت روی کسم...آآآه بلندی کشیدم که کامرانو دیوونه کرد...لیوانو گذاشت رو میزو منو بلند کرد و انداخت روی کاناپه که بتونم راحت بخوابم...پاهامو باز کرد و شورتمو زد کنار...با زبونش از بالا تا پایین کسمو لیس میزد...جوری میخورد که انگار مشروب داره از اون تو میاد بیرون...اطرافشو محکم می مکید و با زبونش فشار میداد به کسم..دیگه رو آسمونها بودم...متوجه هیچی نبودم....خودمو شورتمو درآوردم...کامران پاهامو گرفته بود بالا و با انگشت می کشید روی کسم...ناله هام همه شرکتو برداشته بود...هیچی نمی فهمیدم...کامران بلند شد و سریع شورتشو در آورد...کیرش مثل فنر افتاد بیرون...کاملا عمودی شده بود...نگام کرد ...میدونستم میخواد واسش ساک بزنم...گفتم بذار منم مشروب بریزم روش...گفت بدو بیار بریز که دیگه دارم میمیرم...سریع پریدمو لیوانو آوردم...کامران خوابید جای من...نشستم روشو یه کمی ریختم روی کیرش...چشماشو بست و داد کشید...میگفت بخورش...زود باش ...وااای درد میکنه آروم...کردمش تو دهنم...محکم مکیدمش....ناله های کامران بلند شد...با زبونم سرشو لیس میزدم...زیرشو با زبون لیس میزدم...با دستهام میمالیدمش...دوباره میکردم تو دهنمو حلقه لبهامو تنگ میکردم و فشارش میدادم...کامران داشت دیوونه میشد..به خودش میپیچید و میگفت تا ته بخور...اما تا تهش که تو دهن من جا نمیشد....یه کمی که مالیدمش گفت بلند شو بخواب بکنمت...خیلی غیر ارادی برگشتمو دمر خوابیدم...زود منو برگردوند و گفت از اینوری بخواب میخوام اول کستو بمالم...برگشتمو پاهامو باز کردم...کیرشو میمالید به کسم...از حرارتش داشتم آتیش میگرفتم...داد میزدم بکن توش کامران...من میخوام بکنی توش...سرشو یه کمی فشار داد به کسم...اینقدر لذت داشت که فکر میکردم الان میمیرم...پاهامو حلقه کردم دور کمرش...کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم...درد و لذتش قاطی شد...جیغ میزدم تند تر...زودباش...کامران که اصلا نمی تونست چشماشو باز کنه...دو تا دستاش روی سینه های من بود و خودشو عقب جلو میکرد....من که دیگه تو فضا بودم...پاهامو گرفت گذاشت دو طرف کاناپه..داشتم از وسط نصف میشدم...دستاشو گذاشت روی شکممو محکم عقب جلو میکرد...خودش به طرز ترسناکی داد میکشید...انگاردرد داشت...یهو یه لب وحشیانه ازم گرفت و گفت چقدر خوشگلی...تو خوشگلی به مامانت رفتی...آآآآخ کی مامانتو میاری بکنم...همینجوری مامانتو بکنم...من با اینکه متوجه حرفهای کامران بودم اما اصلا ناراحت نشدم...بلکه فقط دلم میخواست تندتر بکنه...همین...تنم داغ شد...داشتم ارضا میشدم...با ناخنهام بازوهای کامرانو چنگ زدم...و لرزید......
کامرانم به فاصله چند دقیقه از من آبش اومد...همه رو ریخت روی شکمم...داغ بود..چقدر زیاد بود...همه شکممو سینه هام خیس شد...همونجوری پایین پاهام نشست.....وقتی که ارضا شدم تازه فهمیدم من از جلو با کامران سکس کردم...بدبخت شدم...سریع دست زدم به خودمو دیدم اصلا خونی نیومده...گفتم شاید من نفهمیدم...شاید از عقب کرده..ولی مگه میشه...یعنی فرق عقب و جلومو نمیدونم....بلند شدم نشستم ...کامران هنوز نفس نفس میزد...بهش گفتم یه دستمال بهم بده خودمو تمیز کنم....بلند شد رفت از روی میز واسم دستمال بیاره...گفتم کامران تو از جلو با من سکس کردی...یعنی من دیگه دختر نیستم الان؟؟...یهو اونم انگار به خودش بیاد گفت آره...چرا خون نیومد پس....قبلا که سکس نداشتی ها؟؟..چپ چپ نگاش کردمو اخم کردم...گفت چرا ناراحت میشی عزیزم...خب سواله دیگه...پس حتما حلقوی هستی...واااای حلقوی هستی نسیم...هر روز باید بکنمت دیگه...کاش زودتر می فهمیدم...گفتم حلقوی چیه دیگه؟؟...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#13
Posted: 14 Aug 2012 21:27
آینه : قسمت دوازدهم
خودمو تمیز کردمو با تعجب گفتم مگه اونایی که حلقوی هستن چه جورین؟؟..کامران نشست رو مبل رو به روییمو گفت یعنی خونریزی ندارن...پرده اشونم پاره نمیشه...فقط باز و بسته میشه...مگه اینکه خرکی بهش فشار بیاد...عااااالیه نه؟؟...وای اگه مستیه امروزمون نبود من اصلا نمی فهمیدم تو حلقوی هستی...بعدم به لیوانهای مشروبش نگاه کرد و گفت قربونتون برم که حقیقتو به من نشون دادین...منم از یه طرف خوشحال بودم از یه طرفم ناراحت...دیگه کامران میخواست تو هر دقیقه منو ده بار بکنه...همش سکس...سکس...سکس...ولی خب بدم نبود...من که با خودم تعارف نداشتم...خب راحت و بی درد سر میتونستم سکس کنم باهاش..به شیشه های مشروب نگاه کردمو یاد حرفهای کامران افتادم...به مامانم توهین کرده بود...یه کمی مست بودم ولی بهتر از قبل بودم...با اخم بهش گفتم امیدوارم دفعه آخری باشه که تو سکس اسم مامانمو میاری کامران..من از این حرکت متنفرم...می فهمی؟؟..کامران یهو جا خورد و گفت عزیزم من مست بودم...چرت و پرت گفتم...باور کن الانم درست نمی فهمم چی میگم..اگه بی ادبی میکنم ببخشید..میدونی که من حالم خوب نبود...خود تو ببین...کیرمو یهو کردی تو کست...اصلا حالیت بود چیکار میکنی؟؟..میدونی اگه الان پرده ات پاره شده بود چی میشد؟؟..با اخم گفتم مثلا چی میشد؟؟..فوقش ازدواج میکردیم....کامران اول نگام کرد..بعد زد زیر خنده...وقتی دید دارم ناراحت میشم خنده اشو کنترل کرد و گفت نسیم...عزیزم...خانوم خوشگلم...آینده هیچیش معلوم نیست...من هنوز تکلیف خودمم نمیدونم...شاید رفتم آلمان...الان وقت و فرصت این کارها رو ندارم...بذار از عشقمون لذت ببریم...در مورد مادرت هم معذرت میخوام...تقصیر این بدنه داغ و سکسیه تو که منو دیوونه میکنه...نمی فهمم چی میگم...کوتاه اومدمو فقط چپ چپ نگاش کردم...قانع نشده بودم اما مستیم هنوز نپریده بود و تعصب خاصی نداشتم...بی خیال شدم...کامران رفت دستشویی...منم بلند شدم حداقل لباس زیرامو پوشیدم...
ساعت حدودای ظهر بود که من ضعف خیلی شدیدی کردم..داشتم از هوش میرفتم...کامران نشسته بود کنارمو سرمو که رو پاهاش بود رو ناز میکرد و با موهام بازی میکرد...سیگار میکشید و دودشو میداد تو صورتم...چشماش خمار بود...هنوز مست بود...وقتی جا به جا میشدم میدیدم کیرش باز سفت شده...منم بدم نمیومد...تازه سکس از جلو رو تجربه کرده بودم..اصلا با عقب قابل مقایسه نیست...کاش زودتر امتحان میکردم....به نظرم خیلی خوش شانس بودم که حلقوی بودم...با ضعفی که داشتم دیگه مخم کار نمیکرد...به کامران گفتم خیلی ضعف دارم...دارم میمیمرم کامران...سرم درد میکنه...توی دلم میسوزه...یه پک دیگه به سیگارش زد و گفت بذار برم برات یه چیزی بیارم بخوری...با معده خالی مشروب خوردی اینجوری شده...منو تکیه داد به مبل و رفت آشپزخونه...صدای زنگ موبایلش که رو میز بود بلند شد...از روی کنجکاوی بلند شدمو یه نگاه به گوشیش انداختم...زده بود calling shahnaz با تعجب نگاه میکردم...شهناز؟؟..دلم میخواست جواب بدم اما هم بلند نبودم...هم از کامران ترسیدم...بلند داد زدم کامران...موبایلت زنگ میزنه...شهنازه...صدای شوت شدن ظرف و ظروف اومد..یه ثانیه بعد کامران پرید تو اتاقو گفت کو...موبایلو دادم بهش...نگاش کرد و قطعش کرد...خیلی هول شده بود...منم ترسیدم..فکر کردم کسیه...تا اونجاییکه میدونستم کامران کسیو به اسم شهناز نداشت...زیاد کنجکاو نشدم چون هم به کامی اعتماد داشتم هم مشتری خانوم زیاد داشت...واسم عادی بود...خیلی موقع ها سر و کارش با خانوما بود..گفتم چرا قطع کردی؟؟..کی بود؟؟..گفت هیشکی بابا..سره خر بود...جنس میخوان سفارش بدن..بعدم با موبایلش رفت تو آشپزخونه..اومدم نشستم رو مبل تا کامران بیاد...با یه سینی خوراکی اومد...یه کیک و چند تا شیرینی با چایی واسم آورده بود..خیلی گشنم بود...سینی رو گذاشت رو میزو خودش نشست کنارم...رفتم سراغ کیک و یه تیکه گنده برداشتم...داشتم از ضعف میمردم...بهش اشاره کردم اونم بخوره ولی گفت میل نداره...بهم گفت خوب خودتو بساز که کلی کار داری...منم شروع کردم به خوردن..کامران همش با موبایلش ور میرفت...انگار اس ام اس میزد..همش یه چیزایی می نوشت که من نمی دیدم...اینقدر گشنم بود که هیچی غیر از خوردنی واسم مهم نبود...سیر که شدم فقط چند تا شیرینی مونده بود تو سینی...از من بعید بود این همه اشتها...تقصیر کامران بود..با معده خالی اول صبح چه بساطی راه انداخته بود...
دلم میخواست بخوابم..چشمام باز نمیشد..یه کمی سردرد داشتم..انگار اتاق و وسایلهاش تکون میخوردن...دراز کشیدم رو مبل و پاهامو انداختم رو پاهای کامران که پایین پام بود...موبایلشو گذاشت رو میزو آروم ساق پاهامو میمالید...سرمو تکیه دادم لبه مبل و همین جوری که کامرانو با چشمای خمارش نگاه میکردم چشمام بسته شد...آخ خدا سرم چقدر درد میکنه...میخوام بخوابم...با ماساژهای کامران که تا رونهام میرسید بیشتر سست میشدم...
چشمامو که باز کردم کامرانو دیدم...لخت جلوم ایستاده بود و کیرشو میمالید به صورتم...سردردم خیلی زیاد بود..بازم دلم میخواست بخوابم...اصلا حالم خوب نبود..چه غلطی کردم صبح مشروب خوردم...اونم با یه سکس از جلو...واسه اولین بار...لذتش داشت کوفتم میشد..سر گیجه داشتم...چشمام سیاهی میرفت...نالیدم کامرااااان...حالم بده...تروخدا نکن...سرم درد میکنه..کامران که معلوم بود تا خرخره دوباره خورده اصلا گوش نمیداد چی میگم...خودمو نگاه کردم و با همون گیجیم دیدم شورتم پام نیست...فقط سوتینم تنم بود...کاش همه لباسهامو میپوشیدم تا کامران دوباره حشری نشه...آخه من از کجا میدونستم اینقدر حالم بد میشه...حس میکردم فشارم به شدت پایینه...اومد کنارم نشست و دستشو انداخت زیر کمرم که دمرم کنه...تو حالت طبیعی زورم بهش نمیرسید وای به حالا...به زور در حالیکه من حتی نا نداشتم جیغ و داد کنم منو دمر کرد...خودش نشست روی پاهامو کیرشو میمالید لای کونم...گریه ام داشت درمیومد..اصلا الان نمیتونستم سکس کنم...باز داشت وحشی میشد..اینجوری دوست نداشتم...گفتم کامران من حالم بده...سردرد دارم...بذار واسه بعد...من که تا شب اینجام...تازه الان ظهره...چرا اینجوری میکنی...دولا شد و گوشمو موهامو میبوسید گفت عصر میخوام ببرمت پیش مامانت...پیش مامانه خوشگلت...آآآخ چه قوس کمری داشت...داد زدم خفه شو...اصلا انگار نشنید...بغض کردم..دیگه نتونستم حرف بزنم...اثر مستیم پریده بود..سرمو فشار دادم رو لبه مبل اشکهامو آزاد کردم...میخواستم بی صدا اشک بریزم...نمی خواستم ته مونده غرورمم بشکنه...کامران دستاشو کشید پشتمو آروم حالت نوازش می آورد پایین..رسید به کمرم ماساژ میداد..تا روی کونم همونجوری مالید و اومد پایین...با دستاش بازشون کرد و کیرشو میمالید روی سوراخ عقبم...آورد
پایین تر و گذاشتش روی کسم..حالت لاپایی آروم عقب و جلو میکرد..کیرش مثل سنگ شده بود...داغ و سفت..خودمو کنترل کردم...به خودم میگفتم ساکت باش نسیم...اونی که الان کنارته کامرانه...عشقت...امیدت..زندگیت..مگه یادت رفته؟؟..مگه نگفت من وقتی مستم چرت و پرت میگم..خب خودت که میدونی آدم وقتی مسته هیچی حالیش نیست...خودتو ببین...چه جوری از جلو باهاش سکس کردی..مگمه حالیت بود...اگه پرده ات خونریزی داشت بدبخت میشدی...کی باور میکرد...همه فکر میکردن مثل مامانتی...کامران تو رو دوست داره...الان مسته که چرت میگه...گوش نکن...با خودم حرف میزدم اما قانع نمیشدم..ته دلم یکی داد میزد دیدی آینه درست میگفت...نه...من درست میگم...آینه مزخرف میگه...مثل همیشه...تو عالم خودم بودم که یهو کیرشو تا نصفه کرد تو سوراخ عقبم...با همه درد و ضعفی که داشتم چنان جیغی زدم که فکر کنم ساختمون شرکت لرزید...کامران دستشو گرفت جلوی دهنمو ادامه داد...باورم نمیشد من داشتم جر میخوردم کامران بی خیال ادامه میداد...به نظرم مستی بدترین حال ممکن بود...گریه میکردم...اینبار نه به خاطر کامران..به خاطر خودم...چقدر به نظر حقیر میومدم...من زیر کامران داشتم پاره میشدم...اما اون تشنه ارضا شدن بود...داد میزد جووون...چقدر تنگی...کیرم ترکید این تو....مامانتم اینجوری تنگه...آره...من فقط گریه میکردم...درد پشتم داشت کم میشد...اما درد توی دلم هر لحظه آمارش بالاتر میشد...بدجوری عقب جلو میکرد...تا ته فرو کرده بود تو...حتی صدای تکون خوردن مبل روی سرامیکهای کف اتاق بلند شده بود...دستامو گرفته بودم به لبه مبل و میخواستم جیغ بزنم و خودمو تکون بدم اما نمیشد...قدرت کامران بیشتر بود..با یه دست دیگه اش سینه هامو می مالید...پاهامو با فشار پاهاش جفت میکرد تا تنگتر بشه...دلم درد گرفته بود..حالم اصلا خوب نبود...صدای زنگ موبایل کامران بلند شد...خیلی حشری بود نمیتونست از روی من تکون بخوره...انگار داشت ارضا میشد...تند تند عقب جلو میکرد..صدای برخوردش و با تنم می شنیدم...یهو خوابید رومو دستشو برداشت...دیگه من نای جیغ زدنم نداشتم...فقط گریه میکردم...کیرشو چند بار محکم فشار داد انگار آبشو ریخت اون تو..با هر بار فشارش داد میزد آآآآآخ....بعدم همونجوری خوابید رو من...نمیتونست تکون بخوره...چند دقیقه بعد کیرشو درآورد و بلند شد...هنوز نفس نفس میزد..نگام کرد و گفت آآآخ چقدر تنگ بود نسیم...دست کشید رو کیرشو چشماشو بست....من سریع بلند شدمو رفتم تو دستشویی...قیافه ام خیلی به هم ریخته بود...ریملم ریخته بود...رژم رفته بود...موهام کاملا خراب شده بود...گوشه چشمام اشک جمع شده بود سیاه شده بود...از اون نسیم قشنگ و مرتبی که اومد تو شرکت خبری نبود...از کامران بدم اومد...از اینکه مدام توی سکس اسم مامان رو می آورد بدم میومد..اون توی سکس با من به مامان فکر میکرد...چندشم میشد...به مامان فاحشه من فکر میکرد...بغض کردم...اما نه...نباید الان گریه کنم...باید برم...دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاق..کامران با موبایلش حرف میزد..خیلی آروم..اونقدر که کنجکاو شدم اول گوش کنم...خوب گوش کردم..لعنتی خیلی یواش حرف میزد...گوشامو تیز کردم...چند تا جمله شنیدم...باشه دیگه عزیزم....یه بار گفتی گفتم چشم...صبر کن من غروب میام میرسونمت...الان کار دارم...باشه میخرم به شرطی که یه شام خوشمزه درست کنی...خریدم نمیخواد بری من همه چی میخرم...قربانت..نه...خدافظ...قطع کرد...من شوکه شده بودم...به کی میگه شام درست کن...نمی فهمیدم....خیلی عادی رفتم تو...اونم خیلی عادی نگام کرد و گفت بیا صورتتو تمیز کنم...گفتم لازم نکرده...لباسهامو یکی یکی میپوشیدم..اونم هی میگفت چی شده نسیم...اذیتت کردم...آخه من تو رو میبینم دیوونه میشم...داد زدم آره...تو از اون روز که مامانمو دیدی دیوونه شدی...من احمق فکر میکردم دوستم داری...چقدر خر بودم کامران...از جاش بلند شد و اومد روبه روم گفت این چرت و پرتها چیه میگی...خب دوستت دارم دیگه...من که گفتم تو سکس چرت و پرت زیاد میگم...خب من دوست دارم موقع سکس حرفهای تحریک آمیز بزنیم....نه اینکه فقط بگی آه اوه آخ....مانتومو تنم کردمو گفتم همه چیو خراب کردی کامران...الان با کی حرف میزدی؟؟..کی میخواد واست شام درست کنه؟؟..جا خورد...گفت با ...با مامانم بودم....کار بدی کردی خانوم خوشگله گوش وایسادی...اومد نزدیک هلش دادم عقبو گفتم من خر نیستم...میتونم بدم با مامانت حرف میزدی یا با یکی دیگه....بغضم ترکید...شونه هام لرزید و اشکهام میریخت پایین...کامران جرات نداشت بهم نزدیک شه...تکیه داد به میزو گفت نسیم...خودتو اذیت نکن...اصلا چه فرقی میکنه من با کی حرف زدم...مهم اینه که ما با هم هستیم...تو منو داری...منم..پریدم تو حرفشو گفتم آره..تو هم شهنازو داری...سکوت کرد...کیفمو برداشتمو سریع از اتاق اومدم بیرون...حالم از همه جای شرکت بهم میخورد...میخواستم یه راست برم خونه....پیش مامان...آره همون مامانی که همش بداخلاقی میکردم باهاش..احساس میکردم بغل اون بهترین جای دنیاست...کامران فقط ایستاده بود و اسممو صدا میزد..هنوزم منگ بود..لختم که بود اصلا نمیتونست بیاد دنبالم...چقدر دلم میخواست میومد دنبالم...جلومو میگرفت....اما این کارو نکرد...از شرکت زدم بیرون و راه افتادم طرف خونه...میخواستم به سرعت نور برسم خونه..از همه بدم میومد..از خیابونها..ماشینها...آدمها..باد سردی که تو صورتم میخورد...سرگیجه داشتم...نمی تونستم زیاد راه برم...سریع تاکسی گرفتمو نشستم توش...بغض داشت خفم میکرد..اما نمیخواستم با قیافه تابلو برم خونه...
ساعت حدودا 2 بود که رسیدم خونه....مامان خونه نبود...حدس زدم خونه همسایه باشه...رفتم تو اتاق..درو پشت سرم بستمو بلند زدم زیر گریه...داشتم خفه میشدم...کامران منو بازی داده بود..اون با یه زن در ارتباطه...من احمق نفهمیده بودم...باورم نمیشه دوسم نداره...نشستم همونجا و سرمو گذاشتم روی زانوهام...به تمام اتفاقات فکر میکردم...من باختم....رفتم جلوی آینه...چقدر گریه کرده بود...چشماش پف کرده بود سرخ شده بود...یه دنیا غم توش میدیدم..نگام کرد و گفت دیر بیدار شدی..بهت که گفتم اشتباه نکن...به حرفم گوش نکردی...هر دو با هم گریه میکردیم....
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#14
Posted: 14 Aug 2012 21:29
آینه : قسمت سیزدهم
از جلوی آینه رفتم کنارو نشستم یه گوشه اتاق...زانوهامو بغل کردمو سرمو گذاشتم روی پاهام..اشکام میچکید روی پاهام...چقدر من ساده بودم که حتی حدسم نزده بودم شاید کامران با کسی در ارتباط باشه...بس که بهش اعتماد داشتم...آخه از کجا میدونستم...یاد انگشترم افتادم....نگاش کردم....یه قطره از اشکم چکید روش...پرتش کردم یه گوشه اتاق...اصلا نفهمیدم کجا افتاد..دیگه بهش احتیاجی نداشتم به چه دردم میخورد.صدای در خونه که اومد فهمیدم مامان اومده. سریع اشکامو پاک کردمو از جام بلند شدم رفتم سمت کمد لباسهام..مثلا دارم لباسهامو مرتب میکنم...صداش از اتاق اومد نسیییییم...چه زود اومدی...تعجب کردم کفشاتو دیدم...کار نداشتی؟؟..اینو گفت و در اتاقمو باز کرد بدون اینکه نگاش کنم گفتم سلام...کارمون امروز زود تموم شد اومدم خونه...یه کمی وایساد نگام کرد و بعدم صدای بسته شدن در اتاق اومد...با خودم فکر میکردم فردا چیکار کنم...برم شرکت؟؟..این که خیلی بد بود...مثل گوسفند دوباره برم سرکار..انگار نه انگار اتفاقی افتاده...مگه میشه...اگه نرم چی...هم نمیتونم تو خونه بمونم..هم به پولش احتیاج داشتیم...دیگه حوصله نداشتم دنبال کار بگردم..دوری کامرانم واسم عذاب آور بود..با همه بدیهاش هنوز ته دلم وقتی اسمش میومد میلرزید...بدجوری بهش عادت کرده بودم...وای خدا چیکار کنم...
اونروز مامان هر کاری کرد ناهار بخورم نرفتم...گفتم یه روز خونه ام فقط میخوام بخوابم...چیزی بهم نگفت...تا شب تو اتاقم دراز کشیده بودمو فکر میکردم...کاش بیشتر به حرفهای آینه گوش میدادم...کاش اینقدر سریع همه چیز زندگیمو واسه کامران لو نمیدادم که ازم سواستفاده کنه..تصمیم گرفتم فردا صبح برم شرکت و تصفیه حساب کنم...من دیگه نمیتونستم کنار کامران کار کنم...غرورم از بین رفته بود..احساس میکردم همه کارکنای اونجا میدونن چی شده...به خودم شک داشتم...انگار رو پیشونیم نوشته بود چیکارا کردم..
فردا صبح کسل و بی حوصله بلند شدم...یه دوش گرفتمو آماده رفتن به شرکت شدم..مامان داشت صبحونه میخورد...نگام کرد و گفت بیا یه چیزی بخور نسیم...غش میکنیا...از دیروز هیچی نخوردی...گفتم نه تو شرکت صبحونه میخورم..باید برم دیرم شده..اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون...مامان با چشمای نگران به من خیره شده بود...
جلوی در شرکت مکث کردم..خدایا کمکم کن..میدونستم این ساعت کامران تو شرکت نیست...معمولا یکساعت دیگه پیداش میشد و بعد تا عصر بیرون بود..دیگه از این شرکت و آدماش بدم میومد...رفتم تو و به منشی جلوی در سلام دادم...یه خانومه 40 ساله بود..تقریبا سن و سال مامان رو داشت...ولی خیلی محجبه بود...چادری نبود اما مانتوهای گشاد و بلند می پوشید..روسریشم همیشه طوری سرش میکرد که فقط گردی صورتش معلوم بود...چند بار کارم بهش افتاده بود خیلی زن خوبی بود...با اینکه زیاد با اخلاقش آشنا نبودم اما اندازه مامان دوستش داشتم...مهربون بود...به من میگفت دخترم....عاشق این بودم که صدام بزنه...جواب سلاممو داد و لبخند زد...شرکت شلوغ بود....معلوم بود امروز خیلی سرمون شلوغه...رفتم تو اتاق خودمون...یه کمی بهم ریخته بود اما انگار کامران یه کمی مرتبش کرده بود...سینی خوراکیها که واسه من آورد هنوز رو میز بود...یاد دیروز افتادم...چه خبر بود اینجا...کی فکرشو میکنه دیروز همین موقع کامران بامن سکس کرد ...اونم از جلو...فهمیدیم من حلقوی هستم...بعدم اون حرفهاش به مامان...شهناز...شهناز؟؟..واقعا شهناز کیه..به اسمش میخورد یه زن بیوه و مطلقه باشه..نمیدونم چرا ولی از اسمش فکر میکردم اینجوریه...آخه چند تا شهناز میشناختم اینجوری بودن..اکثرا خوشگل بودن..فکر میکردم اینم مثل اوناست..خیلی دوست داشتم حالا که دارم از اینجا میرم ته و توشو دربیارم...اما هنوزم از کامران می ترسیدم..از اینکه راجع بهش کنجکاوی کنمو و آمار بگیرم به شدت متنفر بود..جرات نداشتم این کارو بکنم..نشستم سر جای خودم..نمیخواستم کسی بفهمه من اومدم تصفیه حساب کنم..چاره ای نداشتم جز اینکه صبر کنم تا خود کامران بیاد و تکلیفمو روشن کنه..زنگ خوردن تلفن شروع شد...مثل هر روز شروع کردم به جواب دادن..
دقیقا یک ساعت بعد کامران اومد..از صدای جواب سلام دادنش فهمیدم...در و که باز کرد و منو دید انگار بال درآورد...اومد طرفمو گفت سلااااااام عزیزم...فکر کردم دیگه نمیای...اگه بدونی از دیروز چه حالی داشتم..میخواستم دیوونه شم...به خدا اینقدر حرف دارم باهات بزنم...من غلط بکنم دیگه تو حال مستی بیام طرفت...باور کن هنوزم یادم نمیاد دیروز چی گفتم....از جام بلند شدمو بدون اینکه نگاش کنم گفتم آقای بهزاد من اومدم تصفیه حساب...لطفا کارمو راه بندازید باید برم...خشکش زد...اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت نسیم...به خدا اشتباه میکنی...من هیچ منظوری از حرفهام ندارم...من غلط بکنم به مادرت نظر داشته باشم...دستمو از دستش کشیدم بیرون...اسم مامان که میومد بغضم میگرفت...چرا یه مامان درست و حسابی نداشتم...من که کسیو ندارم خدا..حداقل یه مامان واسم میذاشتی...یهو بغلم کرد و گفت من می فهمم چه حالی داری...من فقط تو رو دوست دارم نه کس دیگه...باور کن تو سکس اینجور حرف زدنو دوست دارم...تقصیر منه...باید فکر میکردم که طرفمم این طرز صحبت کردنو دوست داره یا نه...من اشتباه کردم عزیزم...معذرت میخوام...سرمو گذاشته بود رو سینه اش...هنوزم بغلش احساس آرامش داشتم...هنوزم وقتی بغلم میکرد همه چی یادم میرفت...آخ کامران..چی به روزم آوردی...اشکام آروم میریخت پایین..کامران سرمو نوازش میکرد و حرف میزد...آروم شدم...میدونم خیلی مسخره است ولی آروم شدم...راضی شدم...کوتاه اومدم...کامران بدجوری روی من نفوذ داشت...منم یه دختر تنها که فکر میکردم دارو ندارم کامرانه...مگه چند سالم بود..20-21 سالم بود...فکر میکردم هر کی بگه دوستت دارم یعنی عشقمه...هر کی واسم حرفهای قشنگ بزنه یعنی دوسم داره...چون خودم با همه رو راست بودم فکر میکردم همه هم مثل خودم هستن..تو بغلش با گریه گفتم شهناز کیه؟؟...پیشونیمو بوس کرد و گفت دیوونه...شهناز از دوستای مادرمه..همونها که همیشه دوره و پارتی دارن..بعضی وقتا که مامانمو پیدا نمیکنه به من زنگ میزنه و برنامه اشون رو میگه...گفتم اون واست میخواست شام درست کنه؟؟..به اون میگفتی من میام میرسونمت عزیزم؟؟..کلمه عزیزمو با حرص گفتم...خندید و گفت...خانومی اون جای مامانمه...منم جای پسرش...میخواست بره خرید کنه..گفتم من خریداتو انجام میدم جایی هم بخوای بری میرسونمت فقط تو هم واسم یه شام خوشمزه درست کن...همین...طفلک تنهاست...شوهرش که از این آدمهای منزوی که صبح تا شب تو اتاقشه...بچه هم نداشتن...یعنی بچه دار نشدن...هیچی نگفتم...خودمو قانع کردم که راست میگه...خب من اون لحظه اینقدر حساس بودم که کوچیکترین کلمه ای واسم منظور دار تلقی میشد...
من نشستم سر کارمو کامرانم مشغول کاراش شد..قول داد دیگه کارایی که من دوست ندارمو نکنه..منم قول دادم دیگه بحثی از این موضوع نندازم...اما من بهش حساس شده بودم...فضولی میکردم گاهی...میخواستم ببینم چیکار میکنه...کجا میره...یه کمی بهش حساسیت داشتم..کنترلش میکردم..مثلا وقتی میرفت بیرون عمدا به یه بهانه ای بهش زنگ میزدم...یا موبایلشو به بهانه بازی میگرفتم چک کنم...زیاد بلد نبودم این کارو...چون خودم که موبایل نداشتم که بخوام بلد باشم...پس این کار فایده نداشت...مرتب تو ذهنم دنبال این بودم که چه جوری سر از کارای کامران دربیارم...خودشم فهمیده بود بهش حساس شدم خیلی با حوصله جوابمو میداد و همه سوالهامو جواب میداد..اما گاهی واقعا کلافه میشد...یواش یواش داشتم عادی میشدم...دیگه داشت باورم میشد که کامران بهم دروغ نگفته..سرش به کارشه و با کسی کاری نداره...هر بارم که بهش زنگ زده بودم داشت کار و قرارهاشو ردیف میکرد...کم کم خیالم داشت راحت میشد که اون اتفاق افتاد....
ظهر تو شرکت نشسته بودم...وقت ناهار بود و منم داشتم از گشنگی میمردم...دهنم کف کرده بود بس که از صبح با مشتریها حرف زده بودم..هر تلفنی هم که میشد من مخ طرفو یه ربع کار میگرفتم...منتظر ناهارم بودم که دو تا ضربه خورد به در...فکر کردم بابائه اومده ناهارمو بیاره..گفتم بفرمایید..یهو در باز شد و همون خانوم منشی که من مثل مامانم دوستش داشتم اومد تو...فامیلیش عسگری بود..هول شدم..اصلا کار اون به من ربطی نداشت که بیاد سراغم...نمیدونم چرا ترسیدم...خب به خودم شک داشتم دیگه..فکر میکردم هر کی میاد طرفم میخواد بهم بگه همه چیو میدونه...بلند شدمو گفتم ااا..شمایید..فکر کردم غذا آوردن..لبخند قشنگی زد و گفت نه عزیزم...خبر آوردم واست...بعدم خیلی با مزه خندید..با کنجکاوی گفتم خبر؟؟..اومد نزدیک میزمو گفت تا کسی نیومده فقط چند دقیقه یه چیزیو بهت بگمو برم...به همه اونایی که خیالم ازشون راحته گفتم...به تو هم میگم چون اولا جای دختر هستی و مثل دخترم دوستت دارم...دوما حقته که این پول رو بگیری...چون تو هم خیلی زحمت میکشی اینجا...نفس عمیقی کشیدمو تو دلم گفتم مثل اینکه موضوع کاریه...خدا رو شکر..با خیال راحت گفتم قضیه پول چیه...خیالتون راحت باشه...اومد نزدیکمو آهسته گفت میدونی که آقای بهزاد چند وقت دیگه برمیگرده آلمان...خانومش دیگه تحمل نداره اینجا بمونه..از همون اولم سر موندنشون مشکل داشتن...واسه همین میخواد وضع شرکتو سر و سامون بده...به کارکنای قدیمی میخواد کمک بلاعوض کنه...چون خیلی از ماها کار کشیده...آخرم هی به یه بهانه ای از حقوقمون کم شده..همه شکایت کردیمو بهش گفتیم رسیدگی کنه...حالا اونم میخواد بعد از این همه مدت یه قدم خیر برداره...میخواستم.....پریدم تو حرفشو در حالیکه حس میکردم الانه که غش کنه گفتم خانومش؟؟...مگه آقای بهزاد متاهله؟...با تعجب گفت آره بابا...سه ساله ازدواج کرده...حالا این هیچی...فقط یادت باشه حقتو بگیری..وگرنه بعدا پشیمون میشی..تو هم طرف ما باش...
دیگه بقیه حرفاشو نمی شنیدم...سرم داشت گیج میرفت...اصلا نفهمیدمو چی گفت و کی از اتاقم رفت بیرون..کی واسم ناهار آوردن..تمام مدت مثل گیجها زل زده بودم به دیوار...کامران...کامران زن داره...خدایا کامران زن داره....باورم نمیشه...
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#15
Posted: 15 Aug 2012 09:27
آینه : قسمت چهاردهم
از همون روز بود که شکستم..همه عشق و علاقه ای که به کامران داشتم خاموش شد..همه خاطرات قشنگی که باهاش داشتم واسم سیاه و تاریک شد...دیگه نمی خواستم ببینمش...دیگه علاقه ای به حضور تو اون شرکت نداشتم...حتی با اینکه میدونستم فراموش کردن کامران واسم خیلی سخته اما بازم ترجیح دادم غمشو تحمل کنم اما اونجا نمونمو دیگه کامرانو نبینم...دلم گرفت ازش..چه جوری دلش اومد...مگه من چیکارش کرده بودم...به انگشتم نگاه کردم..انگشترش تو دستم نبود...یاد اونروز افتادم تو خونه انگشترو درآوردمو پرتش کردم یه گوشه...کاش اونروز می فهمیدم کامران چقدر حقیره..چه راحت منو بازی داد...سرم درد میکرد...نمی تونستم از جام بلند شم...بی اختیار گوشی تلفن رو برداشتمو شماره کامرانو گرفتم...یه بوق...دوتا....سه تا....چهار تا....
* جانم؟؟..
- خیلی بی معرفتی کامران...منه ساده روبگو بهت دل خوش کرده بودم..دوستت داشتم...بهت اعتماد کرده بودم....باورم نمیشه کامران...چرا؟؟..چرا منو بازی دادی؟؟...
*نسیم تویی؟؟..چی شده عزیزم؟؟..چرا گریه میکنی؟؟..این حرفها چیه؟؟..
- حالمو از هر چی عشقه بهم زدی کامران...ازت نمیگذرم...به خدا ازت نمیگذرم...مگه من چیکارت کرده بودم...چرا بهم نگفتی زن داری؟؟...
هق هق گریه ام نمی ذاشت دیگه حرف بزنم...اشکام گوله گوله میریخت رو صورتم...
* کی گفته من زن دارم...اشتباه میکنی خانومی...بذار بیام واست توضیح میدم...یه طرفه قضاوت نکن..
- برو کامران...دیگه بسه..نمی خوام چیزی بشنوم...تو سه ساله ازدواج کردی..به زودی هم میری کامران...منو واسه لذت و شهوتت میخواستی که به اندازه کافی استفادتو بردی..دیگه بسه...یادت باشه من نمی بخشمت...خداحافظ واسه همیشه...
گوشی رو گذاشتمو سرمو گذاشتم روی دستامو و گریه امو از سر گرفتم...موندنم اونجا درست نبود..ممکن بود همه شک کنن...باید میرفتم..واسه همیشه باید از اونجا میومدم بیرون...کیفمو برداشتمو به سرعت رفتم بیرون...سالن نسبتا شلوغ بود..هر کی چشمش به من میخورد تا چند ثانیه ماتش میبرد...قیافه ام خیلی تابلو بود..سریع از در زدم بیرون و اومدم تو خیابون...با اون شکل و ظاهرم هیچ جا نمیتونستم برم..یه دستمال از جیبم درآوردمو اشکامو پاک کردم...دلم داشت میترکید...هیچ جوری آروم نمیشدم...حوصله خونه و مامانو نداشتم..راه افتادم پیاه رفتم طرف پارکی که تو مسیرم بود..از توی اتوبوس دیده بودمش...یه پارک کوچیک و نسبتا خلوت با درختهای زیاد ...مثل یه جنگل کوچیک بود...به خاطر درختهای بزرگ و زیادش فضای پارک نسبتا تاریک بود..خیلی جالب بود..همیشه از تو اتوبوس که میدیدمشو از جلوش رد میشدم میگفتم کاش یه روز با کامران بیاییم اینجا بشینیم...ولی کامران اصلا اونجا نمیومد...نزدیک شرکت بود میگفت ممکنه کسی ببینه...چقدر من احمق بودم که متوجه نشده بودم..حتی کوچیکترین شکی نکرده بودم بهش...اصلا به ظاهرش نمی خورد..اون همه وقتشو با من بود...فقط شبها با هم نبودیم...من تو این همه مدت هیچ تلفن مشکوکی ندیده بودم..یعنی در طول روز زنش بهش زنگ نمیزد...؟؟..ولی من که اوایل کنارش بودم...این چند وقت کامران همش بیرون بود و فقط روزی چند ساعت با من بود..من که از رابطه اونو زنش خبر نداشتم...نمیدونستم چه جوری با هم رفتار میکنن...دلم برای سادگی خودم میسوخت..از دست خودم حرص میخوردم...ولی دیگه فایده نداشت...
روی یکی از نیمکتها نشستم...کنار وسایل بازی پارک بود...چند تا بچه از تاب و سرسره ها آویزون بودن...خوش به حالشون چقدر شاد بودن...من هنوزم داشتم آروم گریه میکردم...دیگه هیچ کسو نداشتم...دلم به کامران خوش بود..خیلی بهش عادت کرده بودم...بدجوری وابسته اش بودم..نمیدونستم حالا میخوام چیکار کنم...باید بست میشستم تو خونه...خدایا چرا اینقدر من بدبختم....اون از مامانم..اون خواهرام..اینم خودم...اصلا ما هممون بدبختیم...اینم انصافه تو داری...یکی اونقدر خوشبخت که داره خفه میشه از زور خوشی...یکی مثل ما همش بدبختی و بدشانسی و بیچارگی....خدا من که فقط کامرانو داشتم...اونم اینجوری شد..دیدی چه جوری بازیم داد...از همه چیم واسش میگذشتم...همه عشق و علاقه و تنم مال اون بود..اما زن داشت...خدایا اینا رو نمیگم که کامرانو نفرین کنم...خودت میدونی دوستش داشتم..خیلی زیاد...هر جا هست خوش باشه..نمیخوام اذیت بشه...با اینکه منو اذیت کرد اما نمیخوام اذیت بشه...خدا من حرفمو پس گرفتم...من ازش گذشتم...تو هم ازش بگذر...اینا رو با خودم زمزمه میکردم و اشکام همه صورتمو پوشونده بود...یه وقت به خودم اومدم که آفتاب داشت غروب میکرد...پارک شلوغتر شده بود..بعضیا بساط پهن کرده بودن رو چمنها...پاهام خشک شده بود...سرم درد میکرد و چشمام میسوخت...دیگه اشکی نداشتم که بریزم..اما هنوز سبک نشده بودم...کامران هیچ دسترسی بهم نداشت...فقط یه آدرس نصفه و نیمه بلد بود که میدونستم به دردش نمیخوره...به هر حال اون زن داشت...مطمئنم دیگه سراغی ازم نمیگرفت...چقدردلم شکست....کامران برای همیشه خداحافظ....عشق اول و آخرم خداحافظ....
هوا تاریک شده بود باید زودتر میرفتم خونه..از شیر آب پارک یه کمی به صورتم زدمو راه افتادم...سوار تاکسی شدمو مستقیم رفتم خونه....مامان داشت شام درست میکرد..بوی کتلتش تا توی حیاط میومد...اصلا اشتهامو تحریک نکرد...حوصله اشو نداشتم...میخواستم عادی باشم تا بهم گیر نده...رفتم تو و بلند سلام کردم..از تو آشپزخونه اومد بیرونو گفت سلام...خسته نباشی...تا تو لباستو عوض کنی شام حاضره...هیچی نگفتمو رفتم تو اتاقم...لباسامو عوض کردم...خجالت میکشیدم برم جلوی آینه...آخه من باخته بودم...حتی آینه هم بهم میگفت مواظب باشم اما من گوش ندادم...
رفتم تو آشپزخونه پیش مامان...سفره رو انداخته بود و منتظر من بود...نشستم کنارش...ترسیدم رو به روش بشینم قیافمو ببینه ..طبق عادت همیشگیش از کارو امروزم پرسید...یه سری چرت و پرت مثل هر شب تحویلش دادم...اصلا میلی به غذا نداشتم...یه لیوان آب خوردمو گفتم من سیرم...تو شرکت عصرونه خوردم...الان خیلی خوابم میاد...اصلا تو صورت مامان نگاه نمیکردم...میترسیدم چشمای قرمزم لوم بدن...گفت خب عصرونه به شام چیکار داره...حالا یه لقمه بخور...راستی اون انگشتره که گفتی خوشت اومده خریدیش گوشه اتاقت بود...یهو داد زدم تو اتاق منو گشتی؟؟...تو اتاق من چیکار داشتی؟؟؟..مامان بهت زده نگام کرد...گفتم از این به بعد باید در اتاقو قفل کنم وگرنه همه جا سرک میکشی آره؟؟...داشتم با همه عصبانیت و عقده ای که تو وجودم بود نگاش میکردم...چشماش غمیگن شد و گفت نه..نمی گشتم...اتاقتو تمیز میکردم پیداش کردم...واست گذاشتمش جلوی آینه...فکر کردم گمش کردی...اینقدر آروم و مهربون این حرفا رو بهم زد که بغضم ترکید...بلند زدم زیر گریه و دویدم طرف اتاقم...نباید با کسی رو به رو میشدم..وگرنه همه عصبانیتمو سر اون خالی میکردم...در اتاقو قفل کردم و نشستم گوشه اتاق...هق هق گریه ام خونه رو پر کرده بود..مامان از پشت در با نگرانی میگفت چی شده؟؟..من که همیشه اتاقتو تمیز میکنم..نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی...خب مگه چیه..تو که وقت نمیکنی وقتی از سر کار میای خسته ای...گفتم یه کمی اتاقتو مرتب کنم...این ناراحتی داره؟؟..باشه..دیگه دست نمیزنم به چیزی...صداش بغض آلود بود...نمیتونستم جوابشو بدم..اینقدر حرف زد تا خسته شد و رفت...
تا یکی دو ساعت نیومد سراغم...میخواست آروم بشم..آخر شب اومد پشت در و گفت من نمیدونم چته..اما هر چی فکر میکنم میبینم تو یه چیزیت شده...دردتو به من بگو...وگرنه میریزی تو خودتو تصمیمی که غلطه رو میگیری ها...مثل من که کسی بالاسرم نبود راهنماییم کنه...داد کشیدم همش تقصیر توئه...تووووو...تو همه چیو خراب کردی...تو همه ما رو فدای پولهای کثیفت کردی...فدای لذتت کردی...فدای شهوتت کردی..اگه تو نبودی اینجوری نمیشد..کاش به جای بابا تو مرده بودی...اصلا من تو رو دوست ندارم...من بابامو میخوام...صدای هق هق گریه مامان از پشت در بلند شد...اما من خفه نمیشدم...همینجوری داد میکشیدم و مزخرف میگفتم...اینقدر گفتمو گفتم تا احساس کردم گلوم درد گرفته...دیگه ساکت شدم..نفسم بالا نمیومد..انگار قلبم داشت می ایستاد..دو طرف شقیقه هام به شدت نبض میزد...ساکت شدیم...هر دو ساکت شدیم...صدای مامان قطع شد..صدای گریه منم قطع شد...یه کمی که آروم شدم مامان با صدای گرفته ای گفت اکرم خانوم چند روزه در مورد برادر شوهرش با من صحبت کرده...یه مرد 3-62 ساله است...وضعش بد نیست...زنش مرده...بچه هاشم سر خونه و زندگیشونن..میگه آدم خوبیه...خیلی تنهاست...یه همدمو مونس میخواد...من بهش گفتم من نسیمو دارم..نمیتونم با کسی ازدواج کنم...یه دونه دختر واسم مونده از دار دنیا...نمیخوام ازش جدا شم...بهم احتیاج داره...تازه اول خوشی و جوونیشه بذارم برم شوهر کنم؟؟..حداقل این آخریا میخوام واسش مادری کنم....صداش بغض آلود شد...مکث کرد و دوباره ادامه داد نمیدونستم تو اینقدر از من بدت میاد...تو از همون زمان که منو شناختی از من متنفر بودی..هیچ جوری نتونستم به دلت راه پیدا کنم...آخه بی معرفت من مادرتم...هر چی باشم مادرتم...ولی باشه...حالا که اینقدر از من بدت میاد باشه...من زن اون یارو میشم...دیگه هم اینجا پیشت نیستم که منو ببینی و اینجوری اذیت بشی..فقط واست شام و ناهارتو درست میکنم و لباسهاتو آماده میکنم..جلو چشمت نمیام...خوبه؟؟...دوباره زد زیر گریه...
با همه غرورم دلم واسش سوخت...آره دلم واسه مامان سوخت..اگه من بدبخت بودم اون از منم بدبختر بود...پاهام قدرت نداشت برم و درو باز کنم...هیچی نگفتم...همونجوری که سرم رو زانوهام بود چشمامو بستم..از شدت سردرد نمیتونستم جایی رو ببینم....
چشمامو که باز کردم آفتاب تا وسط اتاق اومده بود..فهمیدم لنگه ظهر شده...از جام تکون خوردم...پاهامو کمرم خشک شده بود...گردنم صاف نمیشد...همه جام درد میکرد...خیلی بد جوری خوابم برده بود...یاد دیشب افتادم...مامان...مامان کجاست...به زور از جام بلند شدمو قفل درو باز کردم...چشمم به اتاق خالی و ساکت افتاد...بی اختیار داد زدم مامااااااااان....رفتم توی آشپزخونه نبود..فقط سماور بود که داشت قل قل میکرد...دویدم تو حیاط...ماماااان...نبود....در و دیوار خونه بهم میخندیدن...برام شکلک درمی آوردن..میگفتن چی شد؟؟..مامانتو میخوای؟؟..مگه نگفتی کاش میمرد...مگه نگفتی متنفری ازش...خب چی شد؟؟..چرا بغض کردی...مثل دیوونه ها تو خونه می چرخیدمو میگفتم مامااااان کجایی...مااااماااااااان...خدایا غلط کردم...مامانم کجا رفته...یعنی منو تنها گذاشت...به همین راحتی رفت....نشستم گوشه اتاق و زار زار گریه کردم...اسمشو صدا میزدمو گریه میکردم...آخه من دیشب حالم بد بود...مامانی کجا رفتی...هر چقدرم بد باشی باز مامانمی...مگه نگفتی ما غیر از هم کسی رو نداریم....مگه نگفتی باید به فکر هم باشیم...پس چرا منو تو این خونه گذاشتی و رفتی...مگه نگفتی از دار دنیا یه دختر واست مونده...پس من چیکار کنم..نمیخوام کارهامو بکنی...میخوام کنارم باشی...مامان دخترت خیلی تنهاست...حتی خدا هم دوستش نداره...بلند بلند میگفتمو گریه میکردم....حس کردم یه سایه جلوی در ایستاده...اما میدونستم که خیالمه...دارم خیال میکنم...با صورت اشکی سرمو آوردم بالا و مامانو جلوی در دیدم که با تعجب منو نگاه میکنه...تو دستشم چند تا نون لواش بود...یعنی مامان رفته بود نون بگیره؟؟؟...چقدر ترسیده بودم...فکر کردم منو تنها گذاشته و رفته با اون یارو ...ولی توی همین چند دقیقه فهمیدم اگه مامان نباشه منم نیستم...خواستم زود بلند شم و برم تو اتاقم...از خودم خجالت میکشیدم...آخه من که اینقدر آویزون مامان بودم چرا زر زر میکردم دیشب...از جام که بلند شدم مامان گفت من رفته بودم نون بگیرم...ترسیده بودی؟؟..آخه من فدات شم کجارو دارم که برم...عزیزم اینجاست...همه زندیگم اینجاست...کجا برم...خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم...اومد نزدیکم...بوی نونها خورد تو صورتم دلم ضعف رفت...تو چشماش نگاه کردم که چقدر مهربون داره بهم نگاه میکنه....نونها رو گذاشت زمین و دستهای منوگرفت...یه دستشو کشید روی گونه هامو اشکهامو پاک کرد...اما فایده نداشت..اشک بعدی آماده فرو ریختن بود...موهای بهم ریخته امو ناز کرد...آهسته منو کشید تو بغلش...شاید میترسید باز من دیوونه شم...رفتم تو بغلش...تو بغل مامان...بهترین جای دنیا...امنترین جای دنیا....دستامو حلقه کردم دور کمرش...تنشو بو کردم...شونه هاشو بوس میکردم و اشکهام می چکید روی جای بوسه هام...هر دو گریه میکردیم...من تازه فهمیده بودم چقدر بهش احتیاج دارم...و بودنش چقدر باعث آرامشمه...آرامش من اینجا بود...نه تو بغل کامران...اما دیر فهمیده بودم...خیلی دیر....
ادامه دارد ....
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#16
Posted: 16 Aug 2012 18:08
آینه : قسمت پانزدهم و پایانی
از اون روز به بعد رابطه ام با مامان خیلی بهتر شده بود...دیگه بهش تیکه نمینداختمو اذیتش نمیکردم...البته هنوزم اونجوری نبودم که مثل یه مادر و دختر ایده آل باشیم..هنوزم دوست نداشتم باهاش برم بیرون...دوست نداشتم از اتفاقات و کارهای روزانه ام واسش تعریف کنم..هنوزم یه حس سردی نسبت بهش داشتم اما دیگه قدرشو فهمیده بودم..فهمیده بودم بودنش خیلی بهتر از نبودنشه...همین پشتوانه کوچک هم اگه نباشه من هیچی نیستم...پس دیگه یاد گرفتم بهش اعتماد کنم...دوسش داشته باشم..بهش احترام بذارم..
همون طوری که حدس میزدم هیچ خبری از کامران نشد...دورا دور خبر داشتم ازش...یه بار به اصرار مامان زنگ زدم شرکت و با خانوم عسگری حرف زدم...گفتم حال مادرم خوب نیست دیگه نمیتونم به کار کردنم ادامه بدم..فعلا یه مدت باید خونه باشمو به مادرم رسیدگی کنم...آمار غیر مستقیمی از کامران گرفتم...آگهی زده بود واسه منشی...نهایتا 3-4 ماه دیگه با زنش میرفت آلمان...جالب بود کامران به همه گفته بود من خودم استعفا دادم...برام مهم نبود چی گفته و میخواد چیکار کنه...همه احساسمو نسبت بهش میخواستم دفن کنم و فراموشش کنم..هر جوری بود رفتنم از شرکت رو توجیه کردمو گفتم دیگه اونجا نمیام و الکی گفتم قبلا با آقای بهزاد تصفیه کردم...حس میکردم عسگری یه چیزایی فهمیده اما اونم واسم مهم نبود..مهم خودم بودم که از همه جا سرخورده بودم...
واسه اونها یه خالی بستم..واسه مامانم یه خالی دیگه بستم...بهش گفتم با مدیر دعوام شده...میخواد از حقوقم کم کنه گفته اگه خواستی بمون اگرم نخواستی خوش اومدی..گفتم منم دیگه اونجا نمیرم..جلوی همه آبرومو برد...مامان هیچی نگفت ...از خداش بود دیگه نرم سرکار...میگفت خیلی تنهام...خودمم دوست داشتم یه مدت تو خونه باشمو سرکار نرم...پس انداز کمی داشتیم که کافی بود...مامانم گاهی کار تو خونه ای میگرفت...مثلا سبزی پاک میکرد...اگه کسی مهمونی داشت میومد دنبال مامانم...میرفت کمک میکرد و آخر شبم پولشو میگرفت و برمیگشت...از وضعمون خیلی ناراضی بودم اما دلم به این خوش بود که نه من و نه مامان هیچ کدوم دیگه خطا نمیکنیم...هر پولی که میاریم تو خونه به خاطر زحمتمونه...نه به خاطر بدنمونه...نه به خاطر خوشگلیمون..همین آرومم میکرد..
چند ماهی گذشت...من به همه چی عادت کرده بودم..دیگه غصه کامران رو نمیخوردم...مامان سرش به کارهاش بود..منم سرگرم خودمو دنیای خودم بود...یه روز اکرم خانوم اومد خونمونو با مامان هی پچ پچ میکرد..بعد مامان منو صدا زد چایی بریزم واسشون...رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی واسشون ریختم...تا رفتم تو و سلام دادم اکرم خانوم بلند شد و اومد باهام روبوسی کرد...تعجب کردم...همیشه میومد خونمون ولی وقتی منو میدید به خودش زحمت نمیداد بلند شه چه برسه به این که بیاد و روبوسی کنه...سعی کردم عادی باشم...نشستمو چایی رو گذاشتم زمین...اکرم خانوم هی نگام میکرد و قربون صدقه ام میرفت..به مامان چپ چپ نگاه کردم مامانم فهمید من گیج شدم...خندید و گفت نسیم جون...اکرم خانوم اومده تو رو واسه پسر خواهرش خواستگاری کنه...یهو سرخ شدم...سرمو انداختم پایین...به چایی های توی سینی نگاه میکردم..اکرم خانوم زن خوبی بود...ازش بدم نمیومد...یه زن نسبتا بور ...یه کمی چاق بود اما خوش فرم بود از این گنده های آویزون نبود..صورت مهربونی داشت...روم نمیشد نگاش کنم داشتم آب میشدم...اکرم خانوم خندید و گفت قربون شرم و حیات برم...خواهر زاده منم مثل خودته..خوشگل و خوش اخلاق...بازاریه..درآمدش خیلی خوبه..آدم کمرو و خوش اخلاقیه...به هیچی هم کاری نداره..هر کاری دوست داشتی بکن و هر شغلی دوست داشتی برو اصلا آدم گیری نیست...فقط یه زن مطیع میخواد...همین...اگه به حرفش گوش کنی و اون چند ساعتی که خونه است خانومش باشی تا قیامت خوشبختی...من دیگه داشتم از خجالت میمردم...مامان گفت ندیده که نمیشه اکرم جون...حالا ببینیم قسمت چی میشه...اکرم خانوم ذوق زده گفت فردا شب مزاحمتون میشیم...اجازه میدین؟؟..مامان به من نگاه کرد و خندید...و همین خنده اجازه مامان بود...وقتی اکرم رفت من با نگرانی به مامان گفتم همه چیزو راجع به ما میدونه؟؟...میدونه ما چه جوری هستیم؟؟..مامان اخم کرد وگفت آره..یه چیزایی میدونه..دیگه قرار نیست سیر تا پیاز رو بریم به همه بگیم که....خورد تو حالم...پس یارو چیزی نمیدونه...تکیه دادم به دیوارو گفتم نمیخوام...بعدا که بفهمه چی...اصلا این یارو کی هست؟؟..چیکاره است؟؟..دختر قحطه اومده واسه من؟؟..یه دختر بی کس کار و بی اصل و نسب....مامان لبشو گاز گرفت و گفت ببین چه حرفهایی به خودش میزنه...دختر مگه تو چته؟؟..خوشگل...خانوم...مهربون...این اداها چیه درمیاری..ببین نسیم ما همیشه اینجوری نمیمونیم...فردا من سرمو میذارم زمین و میمیمرم میخوای تا آخر عمر تنها باشی؟؟..تو که یه زندگی خوب د اشته باشی من خیالم راحته...بعدم بغض کرد وگفت اون دو تا گلهامو که نمیدونم کجان و چی شدن...اصلا زنده ان...خدا به خودت سپردمشون...هر جا هستن مواظبشون باش...زد زیر گریه...یاد هدیه و نگار افتادم...واقعا الان کجان...چیکار میکنن...دلشون واسه ما تنگ نشده...نفس عمیقی کشیدمو فکر کردم..حق با مامانه...درد من فقط با یه ازدواج خوب آروم میشد...هم من ..هم مامان...باید تا فردا صبر میکردم...معلوم میشد...اما نمیخواستم همه چیزو قایم کنم....دوست نداشتم یه عمر با ترس و اضطراب زندگی کنم...
فردا شب رسید...من تو آشپزخونه بودم تا مامان صدام بزنه..خیلی خوشحال بودم..بعد از مدتها اولین شبی بود که اینقدر من و مامان خوشحال بودیم...اما شادی هم با ما قهر بود...صدای وا رفته مامان رو میشنیدم که با مهمونها سلام و احوالپرسی میکنه...نگران شدم..یعنی چی شده؟؟..همه اومدن تو و نشستن...سکوت افتاده بود تو جمع..اینقدر نگران بودم دلم میخواست بپرم بیرون و ببینم چه خبره...میخواستم مامانو صدا بزنم اما نمیشد...خدایا چیکار کنم...نکنه یارو پیرمرده....از این فکر بدم اومد...یعنی باید زن یه پیرمرد بشم...مثل هدیه...شوهر اونم از پیرمرد یه پله بالاتر بود...اااه...مامان بیا دیگه...چند دقیقه ای که گذشت صحبتها رو اکرم خانوم شروع کرد...مامان همش میپیچوند...میگفت نظر نسیم مهمه....دخترم حالا سنش کمه..بالاخره مامان صدام زد...اونم از بس که اکرم خانوم میگفت بگو عروس چایی بیاره...سینی چایی رو برداشتم و لرزان لرزان راه افتادم...چشمم که به مثلا داماد افتاد نزدیک بود سینی رو پرت کنم تو صورتش...یه مرد حدودا 35 ساله...قدش فکر کنم تا سینه من بود...چون همونجوری که نشسته بود اندازه یه بچه 10 ساله بود..تا اینجا فکر میکردم فقط ظاهرش اینجوریه...یه صورت زشت و مزخرف...ابروهای پهن و دماغ دراز...موهاشو ریخته بود روی پیشونیش...کاش فقط قیافه اش بود. وقتی چایی رو به ترتیب از اکرم خانوم و خواهرش شروع کردمو رسیدم به پسره دیدم دست راستش مصنوعیه...حالم داشت بهم میخورد...این زنیکه چه جوری به خودش جرات داده این یارو رو بیاره خونه ما...شکل یه هیولا میدیدمش...ازش بدم اومد...ناراحتی تو چشمای مامانم دیده میشد...ناچار نشستم کنار مامان...خواهر اکرم خانوم اسمش طاهره بود نگام کرد و نیشش باز شد...گفت ماشالا...چه عروس قشنگی دارم..طاقت نیوردم و گفتم لطفا به من نگید عروس...من که هنوز عروس شما نشدم....پسره خنده مسخره ای کرد که با نفرت نگاش کردم...اکرم خانوم گفت نسیم جون...حبیب خیلی تو رو دوست داره...شما هم یه سایه بالاسر میخواید..کی بهتر از حبیب..هم پسر خوبیه..هم آشناس...هم تو رو دوست داره...بازم صدای خنده مضحک پسره اومد..انگار از ذوق زیاد دیوونه شده بود...به نظرم یه کمی شیرینم میزد...دیگه داشت چندشم میشد...با عصبانیت گفتم این تحفه رو از کجا پیدا کردی آوردیش خونه ما؟؟..فکر کردی خیلی لنگ شوهرم؟؟..مگه تا حالا جلوی شماها دست دراز کردیم؟؟..اکرم خانوم خودتم دختر داری...چرا یکی از دختراتو به این خواهرزاده ات نمیدی...من حالم از هر چی شوهر بهم خورد..مامان پرید تو حرفمو گفت برو تو اتاقت نسیم...از خدا خواسته بلند شدمو دویدم طرف اتاقم...اکرم خانومو خواهرش با خشم نگام میکردن...من از توی اتاقم صداشونو میشنیدم که به مامان میگفتن اینقدر دخترتو نگه دار تا بترشه...فکر کرده دختر شاه پریونه...یه نگاه به خونه و زندگیت بنداز..به چیت مینازی....مگه تو کی هستی....مامان سکوت کرده بود..حدس زدم داره گریه میکنه...حق داشت..واقعا هم وضع ما گریه داشت...اکرم خانوم راست میگفت...من به چیم مینازیدم؟؟..به مامانم؟؟..خواهرام؟؟..بابام؟؟..زندیگمون؟؟..به گذشته خودم؟؟..به چی؟؟..بغضم ترکید و پر صدا گریه میکردم...میدونستم صدام اونقدر بلند که به گوش خدا هم میرسه...اما خدا بازم گوشاشو میگرفت...صدای گریه و ناله مامانم از اتاق شنیده میشد....این مجلس خواستگاری من بود...
تا چند وقت بعد از اون افسرده بودم...فکر میکردم خیلی کمبود دارم...واقعا هم داشتم...نمیخواستم دیگه بحث ازدواج پیش بیاد..اما مگه میشد؟؟..مامان کلی زحمت کشید تا منو از لاک خودم کشید بیرون...بهم میگفت برم سرکار واسه روحیه ام خوبه...اینقدر گوشه خونه نشینمو غصه بخورم..ارتباط ما دیگه با اکرم خانوم قطع شده بود...همه محل و پرکرده بود که دختره نشسته تا پسر شاه بیاد خواستگاریش...ما هم نخواستیمش...تازه فهمیدیم حبیب حیف واسه این دختر...این حرفاش آتیشم میزد...یه خواهر زاده خل وضع داره میخواست ببنده به ریش من...
چهار ماه بعد....دوباره حرف از خواستگار اومدن شد...اینبار من و مامان میخواستیم قبل از ورود خواستگار به خونه همه چیو خوب بدونیم...دیگه نمیخواستیم ضربه بخوریم...اما چه سود...خواستگارهای من یا مردهای زن مرده بودن که سه چهار تا بچه داشتن و یه کلفت میخواستن....یا پیرمردهایی که تنهان و همدم میخوان...یا آدمهایی که نمیشد تو صورتشون نگاه کرد و به چهار نفر نشونشون داد...اگه یه آدم درست و حسابی واسم میومد و ازگذشته ما با خبر میشد فورا دمشو میذاشت رو کولشو میرفت...این شده بود یه سناریوی تکراری..اونقدر تکراری که دیگه تصمیم گرفتیم ازدواج منو واسه همیشه فراموش کنیم....همین کارم کردیم....من چند جا سرکار رفتم....تا چند ماه اول همه چی خوب بود..اما بعد از اون هر کی به یه نحوی میخواست خودشو بماله بهم..دیگه طاقت نداشتم...طاقت نداشتم همه چی مثل قبل تکرار بشه...کامران برای هفت پشتم بس بود...ضربه ای که ازش خورده بودم هنوزم گاهی سر باز میکرد و عذابم میداد...بقیه کارهایی هم که خوب بودن حقوقش ناچیز بود...یعنی هیچ خیری بهمون نمیرسوند...تنها داراییمون خونه امون بود که از اونم متنفر بودم...چون هم خاطرات تلخ زیادی ازش داشتیم هم مامان اون زمان که فاحشه بود این خونه رو با اون پولهاش خریده بود...فکر میکردم اینجا طلسم شدیم....به اصرار من خونه رو فروختیم...مامان به سختی راضی شد...همش میگفت اگه هدیه و نگار بخوان برگردن و اینجا نباشیم چی؟؟..دیگه هیچ آدرسی ازمون ندارن...گفتم اونها هیچ وقت نمیان...خودشم میدونست دیگه اونها برنمیگردن اما هی خودشو دلداری میداد..بالاخره از اون خونه لعنتی رفتیم....پولی که از بابت فروش خونه بدستمون رسیده بود رو دادیم و یه خونه کوچیکترو قدیمی تر خریدیم...تو یه محله دیگه...بازم بین آدمها غریبه بودیم...من و مامان هیچ وقت احساس خوشبختی نکردیم...به خودم میگفتم مامان چوب گذشته اش رو داره میخوره..اما من چی؟؟...من چه گناهی داشتم که از اول تا آخر عمرم عذاب بود و عذاب...
سالها گذشت...مامان دیگه پیر شده بود و اگه من پیشش نبودم حتما یه طوریش میشد....قرصهای اعصاب زیاد مصرف میکرد...خیلی کلافه بود..همش به یه نقطه زل میزد و اشک میریخت...من سعی میکردم همیشه کنارش باشمو باهاش حرف بزنم تا اینقدر فکر و خیال نکنه...اما بازم نمیشد...شبها تا صبح خیره میشد به عکس هدیه و نگار...عکسشونو بوس میکرد و باهاشون حرف میزد...دیگه وقتی میرفتم جلوی آینه بغض نمیکردم...دیگه از گریه هم خسته شده بودم....عکس توی آینه بهم پوزخند میزد...میگفت این روزها فقط پول...پول..پول...باید زن یکی از همین خواستگارها بشی....هیچیش مهم نیست...فقط پول داشته باشه...اما نمیشد...دیگه عکس توی آینه هم عوض شده بود....اونم حرفهای عجیب غریب میزد...نمیدونم شایدم من عوض شده بودم...من یه پیر دختر بودم که فقط به درد مامان میخوردم...مامانم همین طور..اونم فقط به درد من میخورد که دلم خوش باشه هنوز یکی هست که دوستم داره...روز تولدم تنها خواسته ام این بود که زودتر بمیریم..هم من هم مامان...دیگه از این وضع خسته شده بودم...میدونستم مامانم تنها آرزوش همینه...امروزم رو تولدم بود بازم همین آرزو رو کردم....شاید خدا این یکی آرزومو برآورده کنه...چون دیگه آرزویی غیر از این نمونده...دیگه حتی آینه هم پایبند نیست...شاید منم دیگه پایبند نیستم...پایبند به اینکه ....به اینکه خدا بالاخره بهمون نگاه میکنه....اما تا آخرین لحظه هم نگاه نکرد....
پایان
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...