ارسالها: 126
#11
Posted: 18 Aug 2012 13:18
قسمت آخر ...
یه چیزی بهم میگفت که زمانش خیلی نزدیکه .... !
زیاد حالم خوب نبود ولی باید همه کارهام رو جمع و جور میکردم . با کمک احمد رفتیم به بانک و تمام حساب بانکیم رو انتقال دادم به حساب پدر و مادرم و بعدش یه سر به محضر زدیم و خونه رو به اسم احمد زدم . نمیذاشت ، میگفت اگه میخوای چیزی رو انتقال بدی باید برگرده به نام پدر و مادرم ولی دوست داشتم خونه ای که خیلی دوستش داشتم به کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم برسه . وقتی داشت پای سند محضری رو امضاء میکرد ازش خواستم تا اون جایی که میتونه خونه رو نفروشه . یه لبخند زد و با تکون دادن سرش بهم اطمینان داد...
یه نامه کوتاه واسه پدر و مادرم نوشتم و دادم به احمد که واسشون پست کنه .چیز خاصی ننوشته بودم فقط ازشون بابت چیزهایی که نبودم و نداشتم معذرت خواهی کردم . راستش این قدر به ندیدنم عادت کرده بودن که نبودنم زیاد واسشون سخت نباشه . پدر و مادر بدی واسم نبودن ، مشکل من بودم که پسر خوبی واسشون نبودم ...
.
دیگه کاری نمونده بود ؛ یا لااقل چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید که انجام بدم . هنوزم حالم زیاد خوب نبود و هنوز توی استخوان هام سردی عجیبی حس میکردم . ترجیح دادم که برگردم خونه و یکم استراحت کنم .
_ میگم احمد . من مردم تو ناراحت میشی .
احمد _ اینو قبلا هم پرسیدی !
_ می دونم ، ولی اون دفعه مسخره کردی و جواب درستی ندادی !
احمد _ یعنی نباید بشم . نمیدونم خیلی سخته که حتی بهش فکر کنم .
نگاهش رو انداخت به سمتم و ادامه داد _ میدونی ، وقتی نگاهت میکنم باورم نمیشه که تا چند روز دیگه ندارمت ... واسه همیشه نیستی و ندارمت ...!!!
اشک دوید توی چشماش و حرفش توی گلوش قفل شد . شاید بهتر بود که سکوت میکردم تا آروم بشه ولی قصدم از طرح این سوال چیز دیگه ای بود ...
_ نمی خوام ناراحت بشی ، می فهمی .
احمد _ انگار دست خودمه !
_ 6،7 سال رفیق بودیم و فقط در حق هم رفاقت کردیم ... حالا هم اجباره که یکیمون نباشیم . پس فقط بذار خوبی و شادیمون واسه هم بمونه ، نه غم و غصه هامون . نمیخوام حتی واسم یه قطره اشک بریزی .
برگشت و پرسید _ یعنی تو هم بودی همین کار رو میکردی.
_ آره ...
احمد _ مطمئنی ؟!
_آره ...
...
حالم لحظه به لحظه بدتر میشد ولی به روی خودم نمی آوردم . دوست نداشتم احمد رو ناراحت ببینم . چند دفعه خواستم به یه بهونه ای بفرستمش بره خونه خودشون تا توی تنهایی خودم درد بکشم ولی هر کاری که میکردم راضی نمی شد . تا اینکه از خونه بهش زنگ زدن .
باباش حالش به هم خورده بود و میخواستن ببرنش بیمارستان .باید میرفت ولی بازم دلش نمی اومد که منو تنها بذاره . به اجبار راهیش کردم که بره .
احمد که رفت بلند شدم و رفتم توی اتاقم ، توی تختم دراز کشیدم و چند تا پتو کشیدم روی خودم تا شاید یکم از سرمای وجودم کم بشه ... موبایلم رو از روی میز تحریر برداشتم و رفتم سراغ عکس ها . عکس هایی که منو احمد از همدیگه گرفته بودیم . عکس دو نفره زیاد نداشتیم ولی همون چند تایی هم که بود خیلی قشنگ بودن . توی همه عکس ها چسبیده بودیم به هم و دست هامون توی دست های هم یا دور گردن همدیگه حلقه شده بود ...
...
از خواب که پریدم دیگه سردم نبود ، برعکس خیلی هم داغ بودم . پتو ها رو کنار زدم و با آستین لباسم عرق های صورتم رو پاک کردم . گوشی موبایلم افتاده بود کنار تخت و یه بند داشت زنگ میخورد . دست دراز کردم برداشتمش .
احمد بود ؛ جواب دادم _ بله ؟!
صدای گریه پشت گوشی نمیذاشت تا صدای اون طرف خط رو واضح بشنوم _ ..... بیا بیمارستان .... زود باش ...
صدای علی بود ، برادر کوچکتر احمد . بدجوری دلشوره افتاد به جونم . حدس زدم که بابای احمد طوریش شده ... خدایا ، نکنه مرده باشه ... نه بابا ، خدا نکنه ...!
سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم آژانس . چند دقیقه بعد سوار ماشین بودم و به سمت بیمارستان میرفتم و هنوزم درگیر اون فکرهای بد ...
به در بیمارستان که رسیدم اون قدر مضطرب بودم که حتی فراموش کردم کرایه تاکسی رو بدم و با داد و فریادهای راننده دوباره برگشتم به سمت ماشین و ...
با قدم های سریعی که بیشتر به دویدن شباهت داشت رفتم به سمت اورژانس . ولی احمد یا حتی کس دیگه ای از خانواده ش رو ندیدم . موبایلم رو درآوردم و شماره احمد رو گرفتم . بازم علی جواب داد .
_ کجایین ؟!
علی _ بیا مراقب های ویژه ...
توی چارت رو نگاه کردم و سریع دویدم به سمت بخش مراقبت های ویژه . جلوی بخش که رسیدم همه رو دیدم جز احمد و پدرش رو ، حتی سحر نامزد احمد هم اون جا بود ... . ولی حال روزشون اصلا جالب نبود . هر کدوم یه گوشه نشسته بودن و خیره به در و دیوار زیر لب چیزی میگفتن . رفتم به سمت علی که یه روی زمین نشسته بود و سرش رو میون فشار دستهاش گرفته بود .
_ سلام . چه خبر ؟! حال بابا چطوره ؟ احمد کو !؟
حتی نگاهمم نکرد و فقط زد زیر گریه . جلوش زانو زدم و سرش رو گرفتم بالا و دوباره پرسیدم _ چی شده آخه . بابا طوریش شده ؟
علی _ احمد ... احمد داره میمیره ...
نفهمیدم چی شد . رو به عقب رفتم و ولو شدم کف سالن ... با خودم فکر کردم این بچه چی گفت . احمد داره می میره ...! مگه الکیه ، اصلا قرار نبود که احمد بمیره . قرار بود من بمیرم ...
برگشتم یخه ش رو چسبیدم و با فریاد پرسیدم _ چرا مزخرف میگی . من قراره بمیرم نه احمد . احمد کو ، کدوم گوریه ؟ میخوام ببینمش ....
...
چند نفری ریختن و گرفتنم ، یه لیوان آب به دستم دادن تا آرومم کنه ، ولی مگه میخواستن یه بچه رو آروم کنن . من احمد رو میخواستم ، باید میدیدمش ...
.
علی _ توی بخشه . مغزش از کار افتاده ، مرگ مغزی شده . بابا رو که رسوند بیمارستان میخواست برگرده پیش تو . همین جلوی بیمارستان با یه آمبولانس تصادف میکنه و ...
این حرف های مسخره چی بود که علی میزد . برگرده پیش من ، من که بهش گفتم نیاد . گفتم پیش باباش بمونه . اصلا مگه میشه آمبولانس کسی رو بکشه . آمبولانس واسه نجات جون آدم هاست نه گرفتن جونشون ...!!!
.
با هر دردسری که بود قبول کردن که از پشت شیشه ببینمش به شرطی که آروم باشم .
مثل همیشه بود . خیلی ناز و آروم خوابیده بود ، مثل همیشه که میخوابید و من دلم نمی اومد بیدارش کنم. فقط ایندفعه یه مشت لوله بهش وصل کرده بودن . میخواستم برم جلوتر و دستش رو توی دستم بگیرم ولی نذاشتن ...
سرم درد میکرد و گوش هام خوب نمیشنید ، ته دلم ضعف شدیدی داشتم و هر لحظه ممکن بود از حال برم . باید برمیگشتم خونه و استراحت میکردم ولی نمی خواستم برم. نمی خواستم که تنهاش بذارم . باید می موندم ...
خوابم برد ، حتی نتونستم توی لحظه های آخر کنارش باشم. کنار دوستی که برای تنها نموندن من جونش رو از دست داد . کنار دوستی که همه چیزم بود ، ...
احمد میون ضجه های سحر و خواهر و مادرش ، میون بهت پدرش و برادر کوچکترش علی ، میون اشک های بچه های دانشکده ، میون یادش بخیر گفتن های زیر لب آشناها رفت زیر خاک . نمی تونستم اون همه آدم و اون همه صدا رو تحمل کنم . فقط رفتم و پیشونیش رو از کنار کفنش بوسیدم و برگشتم به یه نقطه دور ... منتظر شدم تا همه رفتن ، حتی سحر که دلش نمی اومد تنهاش بذاره ، ... ولی بالاخره همه رفتن .
رفتم کنار قبرش و چهار زانو نشستم . با اینکه به هم قول داده بودیم گریه نکنیم ولی نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم . اشکم سرازیر بود و هق هق گریه هام فضای ساکت اطرافم رو پر میکرد ...
باورم نمیشد که احمد رفته باشه ، چون اصلا قرارمون این نبود . نشستم یکم باهاش حرف زدم ، یکم آروم شدم ، آرومم کرد . دیگه هوا هم تاریک شده بود ، قبرستون وحشتناک ! راستش نترسیده بودم ولی دیگه وقت رفتنم بود . وقت تنها گذاشتن تمام زندگیم ، تنها گذاشتن دوستم ...
.
در خونه رو که باز کردم دیدم یه پاکت نامه زیر دره . جالب بود ؛ فرستنده نامه احمد بود . با عجله پاکت رو پاره کردم و نامه رو در آوردم. دو تا نامه بود . یکی همونی بود که من واسه پدر و مادرم فرستاده بودم و دومی به خط احمد بود ...
...
سلام . اول بگم که نامه ای رو که نوشتی نفرستادم واسه پدر و مادرت . فکر کنم دلیلش رو خودت بدونی . کاش خودت بری سراغشون و حرف های توی نامه رو نه ، حرف های توی دلت رو بهشون بگی .
میدونی ؛ اولین باری که مرگ رو حس کردم 21 سالم بود . یادمه که همه جا سفید بود . فکر میکردم مرده م ؛ ولی در واقع هنوز زنده بودم . گاهي فكر ميكنم كه شايد ما واسه اين زندهايم تا بتونيم بگيم در طول زندگيمون چه بلاهايي سرمون اومد كه بر سر ديگران نيومد. يا شايد براي اين زندهايم تا بر عجايب دنيا پيروز بشيم ... !.
من ديوونه نيستم؛ حتي اگر فكر ميكردم كه بودم؛ نيستم. من در همين دنيايي زندگي ميكنم كه همه زندگي ميكنند. فقط من اين دنيا را بيشتر از تو ديدم؛ البته مطمئنم كه تو هم ديدي.
می دونم که دارم می میرم . من زندگي بعد از مرگم رو ديدم. براي اين که بتونی بهتر زندگی کنی بهت میگم که تو فعلا وقت داری . وقت واسه اینکه زندگی بهتری داشته باشی ..
گاهي اوقات زندگي با علم به وجود مرگ شروع میشه . اين كه همه چيز ممكنه یه روز تموم بشه ؛ بدون اينكه تو بخواهي. تنها مسئلهي مهم در زندگي، ايمان داشتنه . اين كه تا وقتي زندهاي هنوز دير نشده.
بهت قول ميدم : مهم نيست همه چيز خودش را چقدر بد نشون بده؛ مهم اينه كه وقتي بيداري زيباتر از زماني هستی كه خوابيدهاي . وقتي كه ميميري، فقط يك چيزه كه ميخواهي يه بار ديگر اتفاق بيفته ؛ ميخواهي برگردي ،تا بتواني جبران كنی .
پس زندگی کن ... خوب زندگی کن...
احمد .
....
نمیدونم چرا به جای من احمد رفت . منی که مرگ رو با تمام وجودم حس کرده بودم و ازش مطمئن بودم و حتی منتظرش بودم ... ولی ...
میدونم که یه روزم نوبت منه ، روزی که شاید زیاد دیر نباشه ولی تا اون روز وقت دارم . وقت واسه اینکه زندگی کنم ... خوب زندگی کنم .
_________________________
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها ؛ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد منناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذ ها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق های دور پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
پایان.
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...