انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

فراموشی


مرد

 
از سر میز بلند شدم گوشیو جواب دادم
-بله؟!
-سلام علی منم مامان.از آرایشگاه دارم زنگ میزنم
-اها چطوری؟چی شده خبریه؟!
-اره علیرضا.الان زن عموت زنگ زد گفت دارن میان خونمون باباتم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده تو راه برگشت 1مرغ و 2تا نوشابه با یکم گوجه بگیر
-چشممم مادر گل.امره دیگه؟!
-نه عزیزم.فقط یادت نره ها
-باشه مامان میگیرم.فعلا خدافظ
-خدافظ
گوشیو که قطع کردم رفتم پیش لیلی و مجنون خودمون
پدرام-کی بود؟!
-خایمالی نکن
سمیرا-ای بابا باز شماها یادتون رفت من اینجاما
من-آخه سمیرا یکی نیست بش بگه بتو چه کی بود
سمیرا-ااا علی اینجوری نگو..حالا کی بود داداشی؟
-فدات شم مادرم بود.
پدرام که دیگه کارد میزدی خونش در نمیومد یه چپ چپ نگام کرد منم از زیر میز جوری که سمیرا نبینه یه بیلاخ حوالش کردم.با شناختیم که من از درصد کسخل بودنش داشتم میدونستم وقت فراره سه صوت از جام پریدم شروع کردم به فرار که دیدم پدرام هم افتاده دنبالم
ملت تو کافی شاپ هم تخم کرده بودن پیش خودشون حتما میگفتن اینا دیگه کین
از در کافی شاپ زدیم بیرون حتی یادمون رفت پول میزو حساب کنیم بعدا پدرام گفت سمیرا اون روز حساب کرده
تا نزدیکای میدون اون نزدیکیا رسیدیم.دیگه پدرامم از خستگی رو چمنای میدون نشت منم یکم با فاصله نشستم
پدرام-کونی تر از تو رو زمین نیست علی
-جوش نزن خودم میدونم
دیگه بعدش من برگشتم خونه پدرامم رفت دنباله سمیرا
تو راه برگشتم خریدایی که مامان گفت رو گرفتمو راهی خونه شدم.
داشتم فوتبال تیم محبوبم یعنی استقلال رو میدیدم که چشم به نور گوشیم خورد پریدم دیدم داره زنگ میخوره.پیمان بود همکلاسیم
-علو
-به به سلام داش علیرضا.چه عجب صداتونو شنیدم
-سلام پیمان چطوری تو کجایی نیستی؟
-اره دادا با پدرم دوبی بودم این 2ماه رو دیگه 2هفته مونده به دانشگاه گفتم بیام که به کارام برسم
-بابا ایول.مایه داریه دیگه.حالا سوغاتیه ما کو
-وایسا اول ببینمت بعد به روی چشم.حالا پایه ای یه سر بریم باشگاه باهم ؟
-داش خیلی دلم میخواد اما عموم اینا تو راهن دارن میان بعد 2؛3 ساله میبینمشون باشه آخر هفته دیگه هماهنگ میکنم بریم.
-باشه پس علی.تا هفته دیگه .فعلا
-قربونت.خدافظ
گوشیو انداختم رو میزو نشستم پا فوتبال
این عموم که برادر بزرگ پدرمه اسمش احمده .
2تا دخترم داره که یکیشون همسن منه اسمش ساراست یکی دیگه هم 23 سالشه که آناهیتاست.زن عموم هم اسمش شیرین بود که خیلی دوسم داره.
بیشتر از 2سال بود که ندیده بودمشون یه بار سال پیش اومده بودن اما من با بچه ها مسافرت بودم.
رابطم با آناهیتا خیلی خوب بود.مثه خواهر نداشتم بود.اما با سارا معمولی بود.گاهی یه کل کلی میکردیم یا درباره درسامون حرف میزدیم.
از نظر قیافه هر دوتاشون خوشگل بودن اما آنا لاغر تر بود و سارا پرتر.
صدای در منو به خودم آورد دیدم مادرمه که اومده باداداشم.
-سلاااام به مامان خوشگل خودم.سلام داداش محمد
-سلام. علیرضا اون خریدا بت گفتمو کردی؟!
-آره مامان خیالت راحت
-آفرین.دستت درد نکنه
محمد-سلام داداشی.بیا یه بازی گرفتم برام نصبش کن.
-باشه تو برو سی دی رو بذار تا منم بیام
-باشه
دیگه کم کم نزدیکای اومدنه عموم اینا بود بابامم اومده بود خونه ساعت نزدیک 8 شب بود که دیدم صدای آیفون میاد
رفتم از آیفون دیدم بله عموم اینان درو وا کردم به بقیم گفتم
سریع پریدم تو اتاق یه دستی به سر و وضعم کشیدم یه اسپری هم زدمو رفتم دمه در برا استقبال...
پایان قسمت 10
     
  
مرد

 
بابام که رفته بود دمه در برای استقبال صداشون میومد.
عمو-به به سلام زنداداش سلام اقا علیرضا چه عجب ما شما رو زیارت کردیم
-سلام عمو خوش اومدین کم سعادتی من بوده دیگه سلام زنعمو
-سلامم علیرضا چطوری تو قربونت برم؟!
-مرسی زنعمو شما خوب باشین ما هم خوبیم
با آناهیتا هم روبوسی و سلام احوال پرسی کردم
که یدفعه سارا رو دیدم.چقد عوض شده بود.خیلی خوشگل شده بود
سارا-علو پسر عمو هنگ کردی چرا
-آخ ببخشید حواسم پرت شد یه دفعه.بیا تو
همه رفتیم تو خونه و حرفای عادی و تکراری که اینجور موقع ها میگن رو گفتیم که عموشون رفتن تو اتاق تا لباساشونو عوض کنن و ساکاشونو جابجا کنن.
چقدر سارا زیبا تر شد.نه اینکه دختر خوشگل ندیده باشم اما نمیدونم...بیخیال
عمو-خب علیرضا خان بگو ببینم چطوری دیگه مردیا شدیا
-مرسی عمو ما هم خوبیم.خب دیگه دانشجو داریم میشیم خیر سرمون
عمو-میدونم.منم اومدم تا کارای سارا رو درست کنم
بابام-اینجا؟!
عمو-آره حمید سارا دانشگاه آزاد اینجا قبول شده اومدیم دختر گلمونو بسپریم دست شما
یه لحضه کلم صوت کشید.یعنی منو سارا هم دانشگاهی شدیم!
یه حس خیلی خوبی پیدا کرده بودم.اما نمیخواستم زیاد به این حسم توجه کنم.
آناهیتا از اتاق اومد بیرون یه تاپ مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود که خوشگلش میکردم.واقعا اندازه خواهر نداشتم دوستش داشتم.
آناهیتا-خب پسر عمو بگو بینم چی کارا میکنی؟!
-ما که کار خاصی نداریم آنا.الافی,ولگردی
آنا-حتما دختر بازیم جزوشونه
تا رفتم جواب بدم دیدم سارا اومده
سارا-مگه میشه این جزوش نباشه آخه
-ای بابا شما 2تام که خودتون میبرین میدوزین .منو چه به این کارا.اصن به قیافم میخوره؟!
آنا-نه پس به قیافه مادربزرگم میخوره
-خوشبحال مادربزرگت ما که این کاره نیستیم
سارا-عجب رویی داره
-قابل شما رو نداره سارا خانوم
سارا-نمیخواد نگه دار لازمت میشه
-اینم حرفیه.آنا الان کجا کار میکنی؟
آنا-من که 2ماهی هست تو اداره پست کار میکنم
-به سلامتی,حقوقش چطوره؟
آنا-خوبه؛برا من 1نفر بسه
-خب پس خدا رو شکر
آنا-من برم ببینم مامانو زنعمو چیکار میکنن تو آشپزخونه
آنا رفتو منو سارا هم یکم درمورد حرف زدیم.خیلی خانومتر شده بود.شاید تا 2سال پیش اخلاقشو ازم میپرسیدن زیاد تعریفی نداشت اما الان خیلی خوب شده بود
سارا-علی اینترنت داری؟
-آره کامپیوتر تو اتاقمه برو خودت روشن کن
سارا-برم فیسبوکمو چک کنم.دستتم درد نکنه
لپمو کشیدو رفت سمت اتاقم
ناهارم دیگه آماده شده بود.سفره رو انداختیم غدا ها رو هم که تا تهش خوردیم بعد ناهار هرکسی یه گوشه ای افتاده بود و چرت میزد.منم رفتم هندزفریمو گرفتمو رو کاناپه دراز کشیدم...
پایان قسمت 11
     
  
مرد

 
-آییی
سارا پاشو گذاشته بود رو قفسه سینم تا بیدارم کنه
سارا-پاشو بابا خرس قطبی چه خبر می خوابی?!
-خرس عمته(عمه منم میشه) چرا وحشی بازی در میاری نمیتونی مثه آدم صدام کنی?!
سارا-من صدات کردم جنابعالی خروپفت تا سر کوچه میرفت.
-خب حالا بیدارم کردی این جفنگیاتو بگی?!
-بیشعور!مثلا مهمانیما..یه 2جا ببری بگردونی ما رو زورت میاد?!
-مهمان!تو که یه 3 4 سالی اینجا موندگار شدی من از تو مهمان ترم.بعدش هم مگه بادیگاردتونم?!
-اصن نخواستیم.ناز میکنه برا ما
-ار ار.خر شدم دیگه .شما برین آماده شین من 2سوت آمادم
-آخ جووون.میدونستم رومو زمین نمیندازی
-تا پشیمون نشدم بپر آماده شو
-بداخلاق.آنا بدو آماده شو علیرضا قبول کرد ما رو بگردونه.
آنا-پسر عمو به این گلی کی داره آخه
خر تر از ما گیر نیاوردن دیگه.هه
سریع پا شدم صورتمو یه آبی زدم و لباسامم پوشیدم اما این 2تا خانوم هنوز داشتن خودشونو رنگ آمیزی میکردن(آرایش میکردن)
سوویچ ماشینو از بابا گرفتم رفتم تا ماشینو از پارکینگ در بیارم.
آهنگ "دروغ" امین حبیبی رو پلی کردم منتظر موندم تا این 2تا بیان.
آنا-خب ما اومدیم
-زخم شدم از دستتون
آنا-بی ادب شدیا
سارا-راس میگه آنا؛بی ادب
آنا جلو نشسته بود سارا رفته بود عقب.از تو آینه نگاش کردم با این تیپ چقد خوشگل شده بود واقعا!
-از سرتونم زیادم
راه افتادیم سمت شهر هرکی ما رو میدید فکر میکرد اینا رو تور کردم تو دلش حتما 4تا فحشم بم میداد.
رفتیم جلوی یه پاساژ اون 2تا رفتن توش تا خرید کنن منم گفتم حوصله ندارم خودتون برینو برگردین.
یه دفعه صدای گوشیم اومد.پدرام بود
-علو
-به سلام جی اف جیگر من کونی کجایی تو سراغی نمیگیری?
-سلام کسکش بزرگ.گوسفند بت که گفتم عموم اینا امروز میان سرم شلوغه
-آخ آره.2تا دخترم که داره شازده دیگه وقت ما رو ندارن
-کس نگو.مگه مثه تو همیشه کف کسم که هرکیو دیدم راس کنم.
-باشه باشه تو راس میگی من برم دیگه شارژم ندارم کاری باری?!‏
-نه.قربونت بای
-بای
نیم ساعتی اونجا علاف شدیم تا این 2تا شاهزاده اومدن بعدش بردمشون 2 3 جا دیگه تا ساعت نزدیکای 9 شد و برگشتیم خونه.
تا تونستن لباس خریده بودن وقتی برگشتیم با مامانو زنعمو رفتن تو اتاق تا لباساشونو ببینن.
شام رو خوردیم زنا رفتن تا ظرفارو بشورن منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم.
-تو چرا اینقد اتاقت تاریکو دلگیره
-سارا تویی?!پیچوندی اونارو!
-آره حوصله ظرف شستن نداشتم.
-اوهوم.در مورد اتاقم باید بگم کلا تیرگی رو دوس دارم برا همین احساس تاریکی میکنی.
-عجب
-دختر مش رجب
-اصن کم نیار تو باشه?!
-چشم
-علی میگم چه خوب شد که هم دانشگاهی شدیم مگه نه?!
-نه
-بیشعورره بی احساس
-فحشای بدتر میخوای بگو بت یاد بدما
-لازم نکرده نگه دار برا دوستای بی ادبت
حدود 1ساعت یه بند کسشر گفت تا بزور انداختمش بیرون و گرفتم خوابیدم..

پایان قسمت 12
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عمو اینا یه 2 3 روزی موندنو بعد رفتن اما سارا موند آخه دانشگاه هفته دیگه شروع میشد قرارم شد بش شهرو یاد بدم تو این چند روز.خودمم خوشحال بودم از بودن سارا .
-علیییییی
-ها ها چی شده کسی چیزیش شده?!
-نه حوصلم سر رفت پاشو دیگه
-یا خدا!سارا اول صبحی اینجوری بیدارم کردی که بگی حوصلت سر رفته?!بابا تخم کردم که نمیگی سکته کنم?!
-بادمجون بم آفت نداره
-عجب رویی هم داری,یکی طلبت.حالا بپر بیرون میخوام بخوابم.
-علیی?!لوس نشو دیگه.خودم تنها میرم بیرونا.
-باشه برو منو چه!
-پس غیرتت کجا رفته?!
-اونجور که تو منو از خواب بیدار کردی غیرتم الان تقریبا رفته تو کونم.
-بی ادبه بیشعور,واقعا که؛ایشش
دیگه جوابشو ندادم سرمو کردم تو متکا گرفتم خوابیدم.
چشمامو وا کردم یه نیگا به ساعت انداختم!اوه 12:30 بود چقد خوابیده بودم سابقه نداشت.
رفتم دستشویی و سر و صورتو یه آبی زدم .
صدای کسی نمیومد یهو چشم افتاد به سارا
-به سلام دختر عمو بقیه کجان?!
جوابی نداد,فک کنم قهر باشه هه
-سارا?! دختر عموی خوشگل?!
جواب بده نیست انگار
-هوی چرا جواب نمیدی
سارا-ها?چیه!من دیگه با تو کاری ندارم !
-من بات کار دارم.
سارا-غلط کردی
-حالا بقیه کجان?!
سارا-زنعمو و محمد رفتن مدرسش جلسه داشتن غداتم رو گازه برو کوفت کن.
-بد اخلاق
به به غذای مورد علاقم زرشک پلو.2تا بشقابی زدم تو بدن که صدای گوشیم درومد.
-بله!
پدرام-سلام داداش چطوری?
-فدات روزی چند بار حال میپرسی تو!
-خایمالیش به تو نیومده.میگم که علی!
-جانم?
-علییی(با ناز)
-هوم!
-علیرضااااا!
-کیره خر,خب باز کن گالرو دیگه کیر اسبو علی
-آها حالا شد,راستش با سمیرا دعوام شده میشه بش بزنگی آشتیمون بدی!
-باز چه گندی زدی پدرام?
-هیچی جان تو
-جون عمت مثه آدم بگو چیکار کردی!
-راستش به یکی از دوستاش شماره دادم فهمید
-کسخله نفهم حقته بات قهر باشه دختره به این خوبی و خوشگلی با تو ی کیره خر دوسته دیگه چی میخوای!
-خودم میدونم جان داداش آخرین دفعه بود
-اون که بله.باشه حالا بش زنگ میزنم غروب باش قرار میزارم همون کافه خودمون زمانش معلوم شد بت میگم
-نوکرتم علی حرف نداری داداش
-عر عر من دیگه برم
-باشه علی پس منتظرم بای
-بای
گوشیو قطع کردم گذاشتم رو اپن
-چقد با ادب با دوستانتون حرف میزنید شما
-عجب خانوم شما که تا 2مین پیش میگفتی با من دیگه کاری نداری حالا فال گوش منم ایستادی!
-برو بابا صدات بلند بود به من چه؛حالا کی بود!
-رفیقم بود با جی افش بحسش شده گفت آشتیشون بدم
-حتما دوستاتم مثه خودتن
-دلتم بخواد
یهو به ذهنم رسید سارا رو هم غروب همراه خودم ببرم
-راستی سارا توأم با من میای!
-کجا علی!
-آشتی کنون دوستم دیگه اسمش پدرامه
-هوم!باشه میام ببینم با کیا میگردی
-مگه زنمی تو!
-من غلط کنم
-تو که نداری بخوای بکنی
-باز نفهم شدی!
همینجور یه بند تو سر و کله هم زدیم تا بابام اومد و بعدشم مامان اینا اومدن.

پایان قسمت 13
     
  
مرد

 
ساعت 4شده بود دیگه کم کم باید به سمیرا زنگ میزدم و گند کاریه آقا رو درستش کنم گوشیو برداشتم یه زنگ بش زدمو با کلی قسم و آیه که دفعه آخرشه و گوه خوردو دیگه ازین غلطا نمیکنه قبول کرد ساعت 7 بیاد کافی شاپ.
یه اس به پدرام دادم گفتم تا 7 اونجا باشه
-سارا
-جانم علی!
-بیا اتاق کارت دارم.
چند لحظه نکشید اومد اتاقم من رو تخت دراز کشیده بودم اومد لبه ی تخت نشست.
-علی چیکار داشتی!
-سارا ساعت 7 باید اونجا باشیم گفتم بت بگم
-خوبه پس من برم حموم فعلا
-باشه برو اون تو گیر نکن تا 6 بیا
-میام بابا
سارا رفت که بره حموم.خب این دختره یه 4سالی رو اینجاست چی بینمون میشه!
چند باری زن عموم بهم میگفت دامادم اما من اصلا حسم به سارا عشق نبود هیچوقت امیدوارم بم وابسته نشه این مدت که اینجاست.
دیگه کم کم ساعت 6شد پاشدم که آماده شم دیدم دره اتاق وا شد.
وای چی میدیدم چه تیپی زده بود مانتوی تنگ مشکی با شال حریری که بیشتر موهاش بیرون ریخته بود با شلوار سفید چسبون که تا مچ پاش بود با لاک قرمزی که زده بود اونو مثه یه فرشته کرده بود.
سارا-خب من آمادم
-چه خبرته بابا مگه داریم میریم عروسی که اینجور تیپ زدی!
-بی ذوق همه آرزوشونو دخترعمو مثه من داشته باشن تو حالا به تیپم گیر میدی!
-همه منظورت رفتگر سر کوچه با این گداهه که دور میدون وایمیستس دیگه!
-گمشو
-خب حالا برو بیرون لباسمو عوض کنم
رفت بیرون منم لباسامو پوشیدم طبق معمول رنگای تیره.
سوییچه بابا رو گرفتمو با سارا سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم اونجا سمیرا رسیده بود معلوم بود دلش برا پدرام تنگیده که 15مین زودتر اومده
سارا و سمیرا رو بهم معرفی کردم و رفتیم سر یه میز نشستیم.
سمیرا-علی نگفته بودی دخترعمو به این نازنینی داری!
-بابا اینجوری نگاش نکن نصفش زیره زمینه
سارا-مگه من مثه جنابعالیم?
سمیرا-علی دفعه دیگه سارا رو اذیت کنی من میدونمو تو
-یکی کم بود 2تا شدین
یه لحظه داشتم دمه در رو میدیدم که پدرام اومد اونم با چه وضی گرد و خاک سر تا پاشو گرفته بود.
پدرام-سلاممم دوستان عزیز و سلام عزیز دل بنده
-پدرام این چه سرو وضعیه !
پدرام-بابا با عجله داشتم میومد پام گیر کرد افتادم تو تپه شن .ملتم داشتن به میخندیدن منم یه بیلاخ به همشون نشون دادم.
من که خندم گرفته بود سارا و سمیرا هم همین اما سمیرا خودشو کنترل کرد که بگه هنوز قهره!
پدرام-علی ایشون رو به ما معرفی نمیکنی!حالا دیگه یواشکی جی اف میگیری نامرد!
-جی اف چیه بابا دختر عمومه سارا همون که دانشگاه با ما یه جا قبول شده
سارا-سلام پدرام جان تعریفتونو زیاد شنیدم خوشوقتم
پدرام-نوکرتم ابجی علی رضا هم تعریفتونو پیش ما میکرد
عجب کسخلیه ها الان گند میزنه به همه چی سریع پریدم تو حرفشون بحثو عوض کردم سمیرا و پدرام آشتی دادیم منو سارا از سر میز بلند شدیم تا راحت تر باهم صحبت کنن دوباره شده بودن لیلی ومجنون انگار نه انگار تا الان قهر بودن با سارا رفتیم پارک اون ور کافه روی یکی از صندلیا نشستیم.
-علی چقد گلن هر دوشون
-مثه من دیگه
-اون که 100%
داشتیم حرف میزدیم که سارا دستمو گرفت تو دستش که تعجب کردم نگاش کردم دیدم تو خودشه منم بش ضدحال نزدم گذاشتم تو حال خودش باشه.
یه ربعی اونجا بودیم.
-سارا میگم پاشو بریم پیش بچه ها
-ها!اره اره بریم
با سارا رفتیم پیش اونا با هم گفتیم و خندیدیم ساعت 8 شده بود دیگه کم کم پدرام و سمیرا رفتن منو سارا هم رفتیم سوار ماشین بشیم.
-خوش گذشت سارا?!
-آره علی هرجا تو باشی خوش میگذره.
از این حرفش تعجب کردم انگار یکم زیادی احساسی شده بود.
دیگه حرف خاصی بین ما رد و بدل نشد تا رسیدیم جلوی خونه.
-علی?!
-جان!
-من...من تو رو...علی من دوست دارم.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه.
منم همینجور تو هنگ بودم یعنی چی آخه!الان من چیکار باید کنم !واقعا گیج شده بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره بابام بود.
-علیرضا بابا چرا نمیای بالا?!چیزی شده!
-نه نه دوستم زنگ زده بود الان دارم میام.
نمیدونستم باید با سارا چه جوری رفتار کنم هر طور بود رفتم بالا یه سلام کلی کردم سریع رفتم تو اتاقم.
-علرضا عزیزم بیا شام
مامانم بود رفتم سر میز اما سارا نبود.
‏-مامان سارا کو پس?!
-نمیدونم والا از وقتی که اومدین رفته تو اتاقش برا شام صداش کردم گفت سیرم چیزه شده علیرضا?!
-نه بابا آخه بیرون یه چیز خوردیم حتما سیره
اما من میدونستم برای چی نیومده.
بعده شام رفتم تو اتاقم هندزفری گذاشتم و رفتم تو فکر...

پایان قسمت 14
     
  
مرد

 
سارا این همه آدم آخه چرا من..الان من چیکار کنم خدا.یعنی منم میتونم دوسش داشته باشم!
از اتاق رفتم بیرون میخواستم باش حرف بزنم گوشمو چسبوندم در اتاقش اما صدایی نمیومد از شیشه ی بالای در معلوم بود چراغش خاموشه اما مطمئنم که نخوابیده.
آروم در زدم.
-بله!
-سارا منم ,بیام تو!?
جوابی نداد.آروم درو وا کردم رفتم تو.رو تخت دراز کشیده بود پتو رو کشیده بود سرش.برقو روشن کردم
-خاموشش کن
-باشه.
رفتم کنار تخت نشستم.سارا چرا رفتی اون زیر حالا
-علی پیش خودت حتما میگی چقد جلفو مسخرم که همچین حرفی بت زدم مگه نه?!
-سارا این چه حرفیه.تو دختر عموی منی ازین به بعدم میشی...میشی خانومه من
اینو که گفتم سارا مثه برق گرفته ها از جاش پرید من که جفت کردم.
-علی داری راست میگی?!بگو جون سارا ?!بخدا باورم نمیشه وای خدایا شکرت
-هیسسس آروم همه رو خبر دار کردی با این داد زدنت.
-آخه تو که حالمو نمیفهمی
اینو گفتو خودشو انداخت تو بغلم داشت مثه بچه ها گریه میکرد بین گریه هاش قربون صدقم میرفت.
‏-عزیزم گریه نکن ناراحت میشما
-باشه گلم علی پیش من میخوابی?!
-مامان بابا اینا یه وقت میبیننمون بد میشه اما پیشت هستم تا تو بخوابی.
کنارش دراز کشیدم دستاشو دور کمرم حلقه کردو منو به خودش چسبوند
-علی از بچگی آرزوی این لحظه رو داشتم بوی تنت دیوونم میکنه
-بخواب فدات شم الان خسته ای
دستمو گذاشتم رو سرش موهاشو که اومده بود جلوی صورتش دادم عقبو با موهاش بازی میکردم یه ربعی گذشت که دیدم قشنگ خوابیده بهش خیره شدم.دیگه مال من شده بود خدا کنه لیاقتشو هم داشته باشم پیشونیشو یه ماچ کردمو رفتم تو اتاقم که بخوابم.
ساعت 8 بود احساس کردم یکی دستش روی سرمه فکر کردم مامانه اومده بیدارم کنه برگشتم دیدم نه! ساراست.
-بیدارت کردم علی?!
-نه فدات شم دیگه باید بیدار میشدم
اینو گفت و لبشو چسبوند به لبم وای حاضرم قسم بخورم قلبم اون لحظه وایساد.بی حس شده بودم بدجور عرق کردم لبمو کشید تو دهنشو میک میزد دستامو گذاشتم پشت کمرش انداختمش رو خودم زبونمو میخورد منم کم کم داشتم مسلط میشدم گازای کوچیک میگرفتم از لبش چقد که شیرین بودن حاضر بودم تا آخر عمرم تو اون حالت باشم اما سرشو کشید عقب -علی بریم الان بمون شک میکنن
-آره راست میگی.
یه ماچ دیگه از لبش کردم و رفتم دست و صورتم یه آبی بزنم.
جلوی آینه ی دست شویی به خودم زل زده بودم دیگه همه چی تغییر کرده بود دیگه فقط خودم نبودم.چقد خوشحالم.
دست و رومو یه آبی زدمو رفتم سر میز صبحانه سارا با مامان دور میز بودن نباید جوری با سارا رفتار میکردم که مامان شک کنه برا همین مثه همیشه عادی بودم سلام و صبح بخیر به هردوشون گفتمو نشستم پای خوردن یکمم مثه قبل با سارا زدیم تو سر و کله هم اونم داشت عادی و مثه قبل برخورد میکرد صبحانه رو که خوردم رفتم تو اتاق میخواستم برم باشگاه خیلی وقت بود نرفته بودم.
-علیرضا میخوای جایی بری?!
-اره عزیزم برم باشگاه یه سری به دوستامم بزنم خیلی وقته بی خبرم.
-باشه پس زود بیایا دلم تنگ میشه(اینو گفت سرخ شد از خجالت)
-چشمم خانومه بنده امره دیگه?!
-هیچی دیگه مواظبه علی منم باش.
-اون که حتما
سه سوت آماده شدمو زدم بیرون سر 4راه یه تاکسی گرفتمو رفتم سمت باشگاه.
از تاکسی پیاده شدم و عرض خیابونو رد کردمو رفتم تو باشگاه
-به به ببینین کی اومده داش علیرضای گل چه عجب میگفتی گاوی گوسفندی قربونی کنیم.
نریمان بود از بچه های گل باشگاه که یه سهمی هم اینجا داشت.
-نوکرتم داداش این حرفا چیه خدایی سرم شلوغ بود
-فدای سرت خوشحالم که میبینمت
با بقیه بچه ها سلام و علیک کردم و لباسارو عوض کردم رفتم پای دستگاه ها تا یکم تمرین کنم.
یه نیم ساعتی گذشته بود دیدیم یکه از پشت میگه:علیرضا خودتی کونی بابا دلم برات یه ذره شد کجایی تو?!
‏-به به سلام داداش پیمانه گل بخدا میخواستم بت زنگ بزنم بگم اینجام
-کونده چطوری حالا?!رفیقای جدید پیدا کردی مارو یادت رفته دیگه
-کس نگو یه تار پشمتو به 100تا رفیق جدید نمیدم
پیمانو که دیدم دیگه تمرینو ول کردم تا موقع برگشتن همینجور باهم داشتیم حرف میزدیم.
-پیمان داداش من دیگه برم کاری باری!
-نه علی خیلی خوشحال شدم دیدم دیگه بیشتر بیا
-چشم داداش
با باقی بچه ها خدافظی کردمو از باشگاه زدم بیرون که به سرم زد یه سر به پدرام بزنم.
پایان قسمت 15
     
  
مرد

 
-علو پدرام کجایی?!
-سلام علی کیری اگه گذاشتی بخوابیم
-کسخل ساعت 7شبه خواب دیگه چیه?!
-به تو چه کونده آنگولایی خونم الان چطور.
-اوکی تا 30مین دیگه اونجام
-یعنی چی مگه اینجا کاروانسراس بچه
-خب حالا گوه نخور فعلا تا 30 مین دیگه
-باشه باشه بای جیگر
گوشیو قطع کردم؛تا خونه پدرام اینا راهی نبود سر 20مین رسیدم.زنگشونو زدم
-بله?!
-سلام خاله سوده(مادر پدرام) منم علیرضا
-سلام عزیزم چه عجب بفرما بالا
درو وا کرد منم رفتم تو خاله اومد دم در بدرقم احوال پرسی کردیمو رفتیم تو
-پدرام کو پس?!
-بالا تو اتاقشه
-آها باشه پس من برم پیشش
-باشه خاله.
رفتم دم اتاقش صدای آهنگ میومد
به صورت کاملا تارزان وار و با صدای داغونی پریدم تو اتاقش.
پدرام بدبخت آنچنان حول کرد که با صندلی با هم افتادن زمین منم از خنده رو زمین ولو شدم داشتم زمینو گاز میزدم.
-علی عمه ی تو رو گاییدم این چه وضعیه آخه !
-خب حالا این همه تو کونی بازی دراوردی یه بارم من.در ضمن علیک سلام
-بیا کیرمو بخور واسه من سلامم میکنه بچه کون
از خنده خودمو بزور نگه داشتم
-پدرام آروم باش بابا الان مادرت میاد بالا میشنوه
-کس نگو!خب حالا چی شده آقا یاد ما کردن?!البته منم ازین دختر عمو ها داشتم دیگه تو رو به تخمم دایورت میکردم
-یه لحظه میتونی جدی باشی?!اومدم بات حرف بزنم.
-اوکی بنال.
-پدرام اینو میخوام بت بگم بعدش کسشعر تحویلم نمیدیا وگرنه میذارم میذارم.
-جان من قهر نکن خانومی.کونده رو میبینیا ؛بنال دیگه
-راستش دیروز که از پیش تو با سمیرا برگشتیم تو ماشین سارا نه گذاشت نه برداشت گفت دوسم داره.
تا گفتم پدرام شروع کرد به بشکن زدنو کسخل بازی
-بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
-یکم جدی باش پدرام
-علی راستش منم حدس میزدم این بشه حالا تو چیکارش کردی?!
-دلم نیومد دلشو بشکونم قبول کردم دوست شیم;دیگه پیش خودم قول دادم فقط برای سارا باشم.
-کار خوبی کردی خدایی دختر خوبیه از سر توی خر بیشتره.هواشو داشته باش الانم پیش شماست خونوادش نیستن بیشتر هواشو داشته باش.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه؛تو خودت مراقب سمیرا باش لازم نکرده منو نصیحت کنی.
-از من گفتن بود دیگه؛در کل خوشحالم کردی از تنهایی درومدی
-آره کس کسی عیال وار شدیم
یه 1ساعتی پیشش بودم درباره دانشگاه که 5 روز دیگه شروع میشدم حرف زدیم موقع برگشتن پدرام و مادرش اسرار کردن شام بمونم اما دیگه نموندمو هرجور بود برگشتم خونه.
تو خونه به همه سلام کردمو رفتم سمت اتاق سارا
درو وا کردم رفتم تو اما تا سارا رو دیدم تعجب کردم
سرشو گذاشته بود رو میز و داشت گریه میکرد فکر نکنم حتی متوجه اومدن من شده باشه...

پایان قسمت 16
     
  
مرد

 
-سارا!عزیزم چی شده ?!
روشو برگردوند دید منم از جاش بلند شدو خودشو انداخت تو بغلم مثه بچه ها داشت گریه میکرد.
-سارا من طاقت ندارما جون علی گریه نکن؛بگو چی شده
همینجور با گریه داشت حرف میزد
-دلم برا مامان و بابا تنگ شده الان داشتم با آناهیتا حرف میزدم هر دو تا آخرش زدیم زیر گریه دلم تنگ شده.
-الهی من فدای چشمای خیست بشم ترسوندی که منو تو
-علی تو نبودی من میمردم از اولش اینجا بخاطر تو امدم.
-حالا که هستم گریه نکن برو صورتتو آب بزن برو پیش مامان شک میکنه اینقد تو اتاقتی و بیرون نمیام.
یه چشم خوشگل گفتو رفت دستشویی.
منم رفتم پای سیستم تا یکم توی سایتا چرخ بزنم همینجور تو حال خودم بودم و داشتم آهنگ دانلود میکردم که یهو در اتاقم بسته شد برگشتم دیدم سارا اومد تو اتاق درم پشتش بسته.
-به به علی آقا چیکار داره میکنه?!
-دارم آهنگ دانلود میکنم
-عجب 2تا آهنگ قشنگ بذار حوصلمون سر رفت
چندتا از آهنگای بابک جهانبخش رو پلی کردم سارا هم رو تختم دراز کشیده بود.
-علی بیا پیش من
خودشو کشید زیر پتو.
-باشه الان میام
صدای آهنگو بیشتر کردم و رفتم کنار تخت
-خب خانوم ما رو کنار خودش جا میدن?!
-بله که میدم.
-حالا کی گفت بدی?!
-بیشعورررر (اینو با حرص گفت)بیا اینجا بینم
-باشه عزیزم اومدم
منم رفتم زیر پتو؛بهم چسبید بودیم روشو کرد طرفمو منو بغل کرد؛سرشو آورد نزدیک گوشم گوشمو با دهنش داشت مالش میداد واقعا لذت بخش بود.
-علی قول میدی تنهام نذاری?!
-آره عزیزم کجا رو دارم برم آخه
-در کل گفتم؛بدون تو یه روزم نمیتونم
-منم همین
اینو گفتمو بغلش کردم آوردمش روی خودم.
-دیوونه ی لباتم سارا
لباشو چشبوند به لبم پاهامون بهم قفل شده بود با دستش کمرمو میمالید ؛آب دهنشو میریختو من میخوردم مثه عسل بود پاهامو لای پاش فشار میدادم هرزگاهی یه آه میگفت منم حالم بهتر از اون نبود رفتم سراغ گردنش ؛گردنشو میک میزدم دیگه صداش درومده بود خدا رو شکر صدای آهنگ زیاد بود.
با دستم تی شرتشو زدم بالا شکمش چقد نرمو لطیف بود با نافش بازی میکردمو از گردنش داشتم میومدم پایینتر که رسیدم به سینه هاش خودش تی شرتشو در آوردو انداخت یه کنار
-علی من مال خودتم میخوام تا آخر عمر همینجا باشم
سوتین نبسته بود لبمو گذاشتم رو نوک سینش با دستمم اون یکی سینشو گردم صداش بدجور درومده بود چشماشو بسته بود و داشت لذت میبرد.
انگار یکی داشت در میزد آره صدای در می اومد وای حالا چیکار کنم
-علی مامان
سارا سریع پریدو تی شرتشو تنش کرد
-بله مامان بله?!
-درو وا کن کارت دارم
-سریع همه چیو مرتب کردمو درو وا کردم سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم
-جانم
-علی برو سر کوچه یه ماست و یه نوشابه بگیر برا ناهار(شانس مارو ریدن)
-باشه مامان الان میرم
مامان رفت و درو بستم دیدم سارا رو صندلی نشسته و نفس نفس میزنه
-سارا شانس اوردیما
همینجور که سعی میکرد نفسشو منظم کنه -آره وای علی نزدیک بود سکته بزنم
رفتم جلو لبمو گذاشتم رو لبش یه لب طولانی گرفتم
دیدم داره میخنده
-میخندی?!
-دیوونه دوست دارم
-ما بیشتر
-حالا زنعمو چیکارت داشت!
-هیچی گفت برم ماست بگیرم
-عجب شانسی داریما
هردوتا زدیم زیر خنده منم آماده شدم زدم بیرون که فرمایشات مامانو انجام بدم.
گوشیمو یه نگاهی انداختم دیدم به به دوست صمیمیو یار دیرینه و تنهاییم اس داده (ایرانسل)
-سلام آقا مهدی
-سلام مهندس آینده چه عجب جانم?!
-قربونت یه ماست پرچرب میخواستم با یه نوشابه خانواده زرد
وسیله ها رو گرفتمو رفتم خونه...

پایان قسمت 17
     
  
مرد

 
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هُبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابر های سر به راه ، بید های سربه زیر
ای نظاره ی شگفت ! ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ! ای هنوز بینظیر !
آیه آیه ایت صریح ، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر، ناگهان مثل گریه ، بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا مثل کودکیبگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر...

سلام عزیزان واقعا از همه ی دوستانی که این داستانو دنبال کردن ممنونم و پوزش میخوام بابت دیر شدن در نوشتن ادامه ی داستان.
توی زندگی واقعی به مشکلاتی رسیدم که فکرم اصلا متمرکز داستان نیست اما به خاطر شما دوستان گلم که با پیام هاتون بم امید میدین دارم ادامه میدم و تا شب قسمت بعد رو میذارم.
همه ی شما رو دوست دارم
     
  
مرد

 
بازم یه شب دیگه ؛اما امشب یه فرقی داره..فردا اولین روز دانشگاه ..منو پدرام و سارا صبح باهم قراره که بریم.
یکم هیجان زدم خب محیطش به کل با مدرسه فرق داره.دیگه نمیشه کسخل بازیای دوره مدرسه رو کرد 4تا دختر میبننمون کیر میشیم میریم.
درسارو هم حداقل باید اینقد بخونم که نیوفتم.
یه اس دادم به سارا گفتم ببین اگه بقیه خوابیدن بیا تو اتاقم.
5مین دیگه دیدم در زد و اومد تو.
-علی اصن خوابم نمیبره استرس دارم
-منم مثه خودتم برا همین گفتم بیای
اومد رو تختم و پتو رو از سرم برداشت خودشم اومد زیر پتو.
-راحتی دیگه?!
-آره خیلیییی
-ماشالا سنگ پاست دیگه
-به تو چه اصن میزنمتا
-آخ جون منم که عاشق کتک
یه دفعه یه ویشگون از پام گرفت
-خب حالا چرا جدی میگیری دردم گرفت
-پای عشق خودمه دوس دارم
-عجب دیگه صاحب خودمونم نیستیم
-حالا آقا تا صبح میخوای حرف بزنی?!
-پس گفتم بیای که بخوابی مگه!جمع کن الان مامان میاد میبینتمون اونوقت کارمون با کراموالکاتبینه
-یکم دراز بکشم خب
-باشه باشه
تا 1ساعتی پیشم بود و بعدش گفتم دیگه بره بخوابه منم برق رو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم.
-اوففف کی صبح شد!
دستمو دراز کردم گوشیو برداشتم آلارمش رو خاموش کردم باید زود آماده میشدم برا رفتن به دانشگاه.
رفتم دم اتاق سارا تا بیدارش کنم.
که دیدم صداش از تو آشپزخونه میاد.رفتم دست و صورتمو شستم.
-سلام اهل بیت
مامان-سلام عزیزم صبح بخیر
سارا-سلام پسرعموی گلم(با یه چشمک)
-سارا یه چایی بریز برام که زودتر بریم.
گوشیو ورداشتم یه زنگ به پدرام زدم.
-سلام پدرام.
-سلام داداش.
-ببین من و سارا تا 1ساعت دیگه حاضریم بیا سر کوچمون که بریم.
-باشه علی پس میبینمت؛فعلا
-فعلا داداش
پاشدم رفتم تو اتاق تا آماده شم سارا هم داشت آماده میشد.
-سارا حاضر شدی!
-آره علی اومدم
مامان ما 2تا رو از زیر قرآن رد کردو ما هم رفتیم سر کوچه در انتظار پدرام
بعد 5دقیقه اومد دیدم سمیرا هم همراش اومده که بدرقش کنه تو راه همش سمیرا داشت به پدرام گوشزد میکرد اگه بشنوم شیطونی کردی کارت تمومه منو سارا هم از کاراشون میخندیدیم.
یه نیم ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم دم در دانشگاه.
پدرام-خب دیگه اراذل پیاده شین که رسیدیم
-نمردیمو دانشجو شدیم
سارا(با خنده)-آره علی
پدرام-خب بچه ها بریم داخل که استادا منتظرمونن
-مخصوصا منتظر تو
با سمیرا خداحافظی کردیم و رفتیم داخل
-چه خوشگله
پدرام-آره عجب دافیه واقعا اون مانتو سفیده
-کسخل ساختمون دانشگاه رو میگم
سارا-علییی مثلا من اینجاما خجالت بکشین.پدرام خان توام چشماتو درویش کن وگرنه گذارشتو صاف میذارم کف دست سمیرا
پدرام-ای خدا این جاهم راحت نیستیم.عجب بساطیه
دیدم 3 4 تا دختر حدودا 10 15 متریه ما دارن نگامون میکنن
-سلااام خواهران عزیز چطورین?!
اونا زدن زیر خنده سمیرا یه ویشگون از کمرم گرفت
سارا-چشمم روشن
-خاموشش کن پول برق زیاد میاد
سارا-باشه علی آقا برسیم خونه دارم برات
-ای بابا پدرام گوه خورد ببخشید
پدرام-هوی از خودت مایه بذار.ناکس نیومده داری تور میکنی ببین همون خواهرا چجوری نگات میکنن
با ایما اشاره بش فهموندم دیگه ادامه نده سارا برگشت با چشم غره نگام کرد.
-خب دیگه بیاین بریم تو ساختمو الاناست کلاس شروع شه.

پایان قسمت18
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

فراموشی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA