انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

فراموشی


مرد

 
بابا تا اومد مامان میز رو چید و ما هم رفتیم شامو خوردیم.
بابا-چی شده که اینا دارن بعد شام میان اینجا
مامان-مگه قراره چیزی شده باشه!دارن میان به ما یه سری بزنن
بابا-آها؛عاطفه آقا داداشت قلمبه شد یه دفعه
مامان-باز تو به این داداش بیچاره ی من گیر دادی!
بابا-کی! من؟نه بابا
هوف باز این 2تا کل کل کردنشون شروع شد.
رفتم تو اتاقم تا آماده شم دیگه الانا بود که بیان.
از صدای ایفون فهمیدم که اومدن
رفتم کنار راه پله دیدم دایی هوشنگ و زندایی و ساینا فقط اومدن و مسعود همراشون نیست؛وای خدایا شکرت..چقد خوب شد که این خرمگس نیومد آروم رفتم پایین.
-به به.سلام به خواهر زاده ی خوشگلم
-سلام دایی جون؛سلام زندایی
-سلام عزیزم
با همشون روبوسی کردم و بغل دست بابا نشستم.ساینا هم اومد روی پای من نشست.از بچگی همین بود همه جا با من بود,هرچقد از مسعود بدم میومد عاشق ساینا بودم.
مامان گفت همه بریم قسمت پذیرایی بشینیم.اونجا متوجه نگاه و علامتای عجیب دایی و زندایی شدم اما زیاد جدی نگرفتم میوه و شیرینیو که خوردم از اونجا پا شدم و رفتم توی هال نشستم؛بعد چند دقیقه از صداهایی که میومد فهمیدم دارن حرف میزنن زیاد کنجکاوی نکردم و رفتم تو اتاقم.
کامپیوترو روشن کردم و چندتا از آهنگای سامان جلیلی رو پلی کردم.همزمان بازی مورد علاقم یعنی فروت نینجا رو هم انجام میدادم.
از سر و صداهای بیرون فهمیدم که دارن میرن منم خودمو رسوندم پایین و با داییشون خداحافظی کردم.
-پارمیدا یه لحظه بیا پایین بات کار دارم.
-باشه مامان الان میام,کامپیوترو خاموش کردم و رفتم پایین.مامانو بابا کنار هم نشسته بودن منم روبروشون نشستم.
-جانم؟کارم داشتین؟
بابا-آره دخترم به مامانت گفتم صدات کنه تا درباره یه چیز مهم بات حرف بزنیم.
خودم کم کم داشتم یه حدسایی میزدم.
-بفرما بابا جون!
-پارمیدا تو الان تو یه سنی هستی که طبیعتا ازین به بعد برات خواستگارای زیادی میاد,نه من نه مامانت به هیچ وجه کسی رو بت تحمیل نمیکنیم و اگه موردی باشه سعی میکنیم تا جای ممکن راهنماییت کنیم,راستش داییتو زنداییت امشب اومدن و تو رو برای مسعود خواستگاری کردن.
یه لحظه سرم دود کرد.من و مسعود؟حتی 1 درصد هم امکان نداره.
-بابا راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم و دارم درسمو میخونم.
-منم به داییت گفتم اینارو اما اصرار کرد منم گفتم با تو در میون میذارم و نظر نهایی هم با پارمیداس.پس جوابت منفیه
-بله بابا
مامان-باشه عزیزم ما هم اصراری نداریم و فکر میکنیم هنوز زوده.خودم فردا به داییت میگم.
هرجور بود این قضیه به خیر گذشت البته این مسعود فکر نکنم بازم از رو بره اما من بش رو نمیدم.
رفتم تو اتاقم.آخیش!امشبم گذشت فردا هم که جمعه است و تعطیل.
با شیما اگه فردا بتونیم بریم یکم دور بزنیم خیلی خوب میشه.
برقارو خاموش کردم و شبخوابو روشن کردم و روی تخت ولو شدم.خیلی خوابم میومد فکر و ذهنم خسته بود.
ای خدا...


پایان قسمت 37
     
  
مرد

 
*************
-صبح بخیر خانومه من بهتری؟
-سلام علیرضا خیلی بهترم فقط حوصلم سرید از بس تو خونه موندم.
-خودم نوکرتم ظهرتر با هم میریم یه دوری میزنیم.
-تو رو نداشتم چی میشد!
-هیچی,می مردی.
-خاک تو سرت یه دور از جون بگی بد نیستا.
-خب واقعیته دیگه حالا جوش نیار پریود میشی
-بی ادبببببببببب.حیف پام تو گچه...وایسا خوب شه من میدونم و تو.
-ای جونم.
رفتم جلوشو یه ماچ گنده از لپش کردم.
-عر عر،خر شدم دیگه حالا برو برام صبحانه بیار گشنمه.
-نوکر بابات غلام سیاه پاشو پاشو خودت بیا آشپزخونه با هم بخوریم.
-علیییی؟
-جون؟
-کوفت؛من با این پا کجا بیام.
-آخ راس میگیا اصلا حواسم نبود.
از قیافش معلوم بود الاناس که جوش بیاره سریع پریدم بیرون و رفتم آشپزخونه تا صبحانشو براش ببرم,قربونش برم اخم میکنه ناز تر میشه.
-مامان یه سینی بده صبحانه سارا رو براش ببرم.
-عزیزم تو کابینت دومی سینی صورتیه رو خودت وردار.
-چشم مادره من
پنیر و کره و تخم مرغ با یه لیوان چایی گذاشتم تو سینی و براش بردم.
-خانوم خانوما بفرما اینم سفارشتون
-فدات شم,بشین توأم با من بخور
-من میرم همون آشپزخونه میخورم.
-پس من اصن نمیخورم.یا با هم میخوریم یا من نمیخورم.
-لوسی دیگه,کاریش نمیشه کرد پس برم برا خودم چایی بریزم بیام,تا اینو گفتم مثه بچه ها ذوق زده شد.
خدا چقدر دوسش دارم,نمیدونم این وابستگی زیاد ما به هم خوبه یا نه؟
اما تا جایی که بتونم نمیذارم خم به ابروی سارا بیاد.
-خب اومدم
-بیا بشین کنارم؛برام لقمه درست کن بذار دهنم.
-خانوم دستور دیگه ای ندارن.
-نه دیگه همینقد کافیه.
کنارش نشستمو شروع کردم به غذا دادن به خانوم.
سر سومین لقمه نون رو تا نزدیکای لبش بردم اما کشیدمش عقبو لبمو چسبوندم به لبش.آروم لباشو میخوردم سارا دستشو انداخت دور گردنم.زبونم گرفته بود تو دهنش و میک میزد.
لبامون که از هم جدا شد سارا سرشو چسبوند به سرم.
-علی دوست دارم
-منم دوست دارم
-تنهام نذاریا,یه روز بدونه تو نم تونم میفهمی؟
-آره؛چون منم بدون تو نمیتونم,نگران نباش تا آخرش باهاتم.
یه بوس کوچیک از لبم کرد و دوباره به خوردن ادامه داد.
-سارا دیگه کم کم آماده شو باهم بریم یه دوری بزنیم.
-باشه عزیزم،پس به مامانت بگم بیاد کمکم کنه لباسمو عوض کنم.
-باشه پس منم میرم آماده شم.
خب حالا چی بپوشم,کمد لباسامو باز کردم یه پیراهن سفید با یه شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم.
-خودمونیما عجب تیپی زدم.
یه دستی به موهام کشیدم و عطری که مادرم برام گرفته بود رو زدم و رفتم بیرون.
ماشینو از پارکینگ در أوردم و منتظر سارا شدم که دیدم با کمک مادرم داره میاد.
-خب حالا کجا بریم.
-هرجا خودت دوس داری فرقی نمیکنی.
-هوم!پس سفت بشین که بریم.پامو گذاشتم رو گاز و با سرعت راه افتادم.
-علی آرومتر.خطرناکه
-نترس حواسم هست
رفتیم جلوی یه لوازم آرایشی نگه داشتم تا یکم سارا رو خوشحالش کنم.
-علیی آخ جون؛میتونم هرچی لازم دارم بگیرم.
-آره عزیزم هرچی عشقت کشید بگیر,کله مغازشم گرفتی ایراد نداره.
-قربونت برم فقط چند تا وسیله نیاز دارم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم در سمت سارا رو باز کردم دستشو گرفتم و کمکش کردم تا پیاده شه.
سارا داشت با خانومه فروشنده حرف میزد و منم که اصن از لوازم آرایشی چیزی نمیشد رفتم روی صندلی نشستم تا سارا خریداشو انجام بده.
-علی تموم شد.
باشه عزیزم پس تو یواش یواش برو منم حساب کنم میام.
پولو که حساب کردم رفتم دیدم سارا بیرون مغازه منتظرم وایساده.
-دستتو بده من آروم بریم اونور خیابون.
-سلام آقای صادقی
سرمو برگردوندم ببینم کیه،باز همون دخترس
- سلام خانوم کیان خوبین؟
-مرسی ممنون؛خوشحالم از دیدنتون؛شما خوبین؟
-ممنون راستی ایشونم دختر عموی من هستن سارا خانوم.
-دخترعمو؟بله بله مرسی؛خوشبختم
سارا و پارمیدا با هم دست دادن.
-سارا ایشون همون خانومی هستن که چند روز پیش گفتم مزاحمی داشتن.
-بله فهمیدم؛خوشبختم از آشناییتون
دوست پارمیدا هم اومده بود؛داشتن خوش و بش میکردن دخترا که من سوار ماشین شدم و رومو برگردوندم ببینم سارا داره میاد یا نه که دیدم پارمیدا بم زل زده و یدفعه یه قطره اشک از گوشه چشمش اومد پایین اما سریع روشو برگردوند و رفت تو مغازه.
گیج شده بودم این حرکتا یعنی چی,سارا هم اومده بود،حرکت کردیم سمت خونه.
-دخترای خوبین
-آره سارا.
-اما این پارمیدا خیلی ناراحت نشون میداد.عجیب بود.
-هرکی غم و غصه خودشو داره دیگه.
دیگه تا خونه زیاد حرف نزدیم اما من فکرم بهم ریخته بود عصبی بودم,اون نگاه یه نگاه عادی نبود...


پایان قسمت 38
     
  
مرد

 
************
-پارمیدا!کجا داری میری؟وایسا ببینم.
-چیه؟میخوای بدونی چمه؟آره؟الان من مثه یه مرده ام شیما میفهمی؟مرده.
-آخه این چه کاریه داری با خودت میکنی؟
-نمیدونم,نمیدونم,نمیدونم
-میخوای باهات بیام امشبم پیشت بمونم؟
-اوهوم
بی صدا اشک از چشام میریخت.راننده تاکسی از توی آینه منو دید بیچاره ترسید و گفت خانوم حالتون خوبه.
شیما-پارمیدا خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
-نه مرسی؛خوبم,خوب
ایشون سارا،دختر عموم...مدام حرفاش توی ذهنم میچرخید بغض شدیدی داشتم اما اونجا جای شکستنش نبود.
تا رسیدیم خونه سریع خودمو رسوندم به دستشویی و درو از پشت قفل کردم.دیگه بغضم شکست با صدای بلند گریه میکردم.آخه چرا؟چرا عاشقش شدم؟ها؟
انقدر اشک ریختم که دیگه نای گریه کردن نداشتم.
آروم درو وا کردم و رفتم بیرون.مامان تا منو دید از جاش پرید و اومد بغلم کرد.
-پارمیدا چته فدات شم؟چرا با خودت اینجوری میکنی!شیما بم همچیو گفت.چرا به من نگفته بودی؟نامحرم بودم!
-نه مامان
-پس چی؟
جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاقم.مامان میخواست همراه من بیاد تو اتاق که شیما نذاشتو گفت خودش بام حرف میزنه.
خودمو انداختم رو تخت حتی حال عوض کردن لباسمو نداشتم.
-درو ببند
-باشه پارمیدا
درو بست و اومد لبه ی تخت نشست.
-بهتری!؟
-آره عزیزم؛ببخش اگه سرت داد زدم
-این چه حرفیه پارمیدا,درکت میکنم.
دستشو گذاشت رو پیشونیه عرق کردم و موهای سرمو داد عقب.
-شیما
-بغلم میکنی؟
-قربونت برم چرا که نه
کنارم دراز کشید و سرمو چسبود به سینش و دستشو انداخت دور کمرم و آروم کمرمو دست میکشید.
-شیما خیلی دوست دارم.
-من بیشتر
دیگه چشمام داشت رفته رفته سنگین میشد.
چشامو که باز کردم اتاق تاریک بود شیما هم نبود.چه سکوت خوبی بود.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و رفتم تو فکر.
-تنبل خانوم پاشو دیگه چقد میخوابی
-ساعت چنده؟
-هشت
-اوه چقد خوابیدم
برق اتاقو روشن کرد
-پارمیدا مادرت یه دست از لباساتو بم داد بپوشم ببخشید که بدون اجازه...
-گمشو این حرفا چیه چه ناز شدی.
یه تی شرت قرمز با یه شلوار سفید چسبون.
-تو که از صدتا پسر هیز تری فدات شم
-به من چه خودتو تو آیینه ببین میفهمی.
خیلی سبک تر شده بودم بیشترشم بخاطر بودن شیماست.
شیما دستمو گرفت تا از جام پاشم،دست و صورتمو یه آبی زدم و رفتم پایین دیدم بابا هم اومد و با مامان و شیما دارن حرف میزنن.
-سلام بابایی
-سلام رو ماهت دخترم؛ساعته خواب!
-حالا یه بار زیاد خوابیدما
مامان-اذیت نکنین بچمو.خوب کاری کردی که خوابیدی مامان.
کنار شیما نشستم.
بابا-پارمیدا تاحالا نگفته بودی همچین دوست خانومی داری
شیما-شما لطف دارین آقای کیان
-خب دیگه این دوستم نیست؛جونمه
بیچاره شیما اینقدر ازش تعریف کردیم سرخ شده بود از خجالت.
مامان دیگه شامو آماده کرده بود همه رفتیم دور میز.بابا از خاطراته دوران سربازیش گفت و ما رو کلی خندوند.
با شوخی و خنده شام رو هم خوردیم.بعد شام هم یکم دیگه از خاطرات گفتیم و شیما بیشتر شنونده بود.
تقریبا ساعت 12 بود فردا باید دانشگاهم میرفتیم,یه لحظه دوباره رفتم تو فکر که شیما فهمید و دستمو گرفت و گفت دیگه بریم بخوابیم.
من و شیما روی تخت دراز کشیدیم.تختم بزرگتر از تخت یه نفره بود برا همین راحت بودیم.
دستمو انداختم دور کمر شیما
-تو انگار بم نظر داریا خدا بم امشب رحم کنه
-آره اصن من عاشقتم
-قربونت برم
یکم ساکت بودیم که اون سکوتو شکست.
-پارمیدا میخوای من باش حرف بزنم؟
-چی میخوای بگی؟بگی آقا دوست من عاشقتون شده اونم میگه چه خوب بگو بیاد منم عاشقش بشم.
-چرت و پرت نگو جدی پرسیدم.
-منم جدی جواب دادم.
-اما باید از بلاتکلیفی در بیای.یا رومیه روم یا زنگیه زنگ.
-من هیچی نمیدونم شیما هرجور خودت صلاح میدونی.
-باشه؛پس بگیر بخواب به هیچی هم فکر نکن.
-باشه عزیزم
یه بوس از پیشونیم کرد و اونم منو بغل کرد و باهم خیلی قشنگ به خواب رفتیم...


پایان قسمت 39
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
**************
تو دانشگاه دنبال پدرام میگشتم معلوم نیست این بشر کدوم گوریه گوشیو دراوردم که یه زنگ بش بزنم دیدم به به آقا از توالت با صورت بشاشی درومدن.
-خوش گذشت؟
-آره داداش جات واقعا خالی بود
-مرسی ایشالا دفعه بعد
-زن داداشم کجاست؟
-بردمش تو کلاس که بشینه نمیتونه زیاد سرپا وایسه
-پس من برم بش یه سر بزنم
-باشه منم همین دورورام.
توی محوطه برا خودم میچرخیدم که دیدم یکی صدام میزنه.
-سلام آقای صادقی
-سلام بفرمایید
-من دوست خانوم کیان هستم.
-بله به جا اوردم امری داشتین؟
-راستش میشه با هم بریم کافی شاپ کنار دانشگاه؟باهاتون حرف داشتم.
-ببخشید یعنی اینقدر واجبه که نمیشه اینجا گفت.
-حتما نمیشه دیگه.
-باشه,بریم
زیاد تو این کافی شاپ نیومده بودم یکم زیادی رنگ و وارنگ بود.یه میز خالی کنار راه پله گیر اوردیم و رفتیم نشستیم؛مونده بودم این با من چیکار میتونه داشته باشه!
-خب حالا میتونین بگین!
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم شاید کارم احمقانه باشه اما داغون دیدن دوستم اذیتم میکنه.
داشتم حرفاشو تو ذهنم پردازش میکردم که بفهمم منظورش چیه که پیشخدمت اومد و به کل رید به دستگاه پردازش ما.هرکدوم یه قهوه سفارش دادیم و اونم باز شروع کرد به حرف زدن از عشق و دوست داشتن و اینا حرف میزد.
-شیما خانوم ببخشید میشه برید سر اصل مطلب؟من باید به کلاسم برسم
-ببخشید واقعا سرتونو درد آوردم باشه میگم..رک و راست...پارمیدا..پارمیدا عاشق شما شده.
اینو که گفت میخکوب شدم..عاشق!من؟چند لحظه ای کامل ساکت بودیم.احساس عصبانیت میکردم.
-خانوم بهتره برین به اون دوستتون بگین من خودم عاشقم..دختر عموم همون آدمه..یه تار موش رو هم با هیچکس عوض نمیکنم.
دیگه فرصت حرف زدن بش ندادم و از جام پاشدم و رفتم تو دانشگاه..چی پیش خودش فکر کرده؟انگار مسخرشونم؛عاشق!پیف..2تا کلمه حرف زدیم میگه عاشق شده.
رسیدم پشت در کلاس چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.در زدم و وارد کلاس شدم.نمیخواستم سارا از عصبانیتم چیزی بفهمه..رفتم کنار پدرام نشستمو یه چشمک هم به سارا زدم..
-علی خوبی؟
-آره چطور مگه؟
-تاحالا اینقد ساکت و جدی ندیدمت.
-آها,چیزی نیست صبح تاحالا کلاس بودیم خستم.
سرمو برگردوندم طرفش دیدم زل زده به من..بش چی میگفتم آخه؟میگفتم فلانی اومده گفته عاشقمه؟
تصمیم گرفتم فعلا به سارا چیزی نگم.باید به پدرام میگفتم اون نزدیکترین رفیقمه.
-علی!
-جان مامان؟
-غذات سرد شد چرا نمیخوری؟
-بهتر زیادی داغ بود.
یه نگاه به سارا کردم دیدم داره چپ چپ نگام میکنه,فهمیده بود خبراییه.
************
-سلام صبح بخیر مامان
-سلام عزیزم کجا داری میری به سلامتی؟
-هیچ جا پدرام زنگ زد گفت کارم داره دارم میرم پیشش
-باشه مراقب خودت باش
-فداتم فعلا
تا سوار ماشین شدم یه زنگ برا پدرام زدم.
-ها؟این موقع صبح هم مارو ول نمیکنی؟
-کس نگو زود تند سریع بپر آماده شو دارم میام سمت خونتون؛کارت دارم.
-حالا نمیشد ظهر بشه بعد بیای؟
-زر نزن دیگه یه ربع دیگه اونجام
گوشیو قطع کردم و رفتم سمتش.
-سلام خرمگس
-علیک
-خب بگو چی شده که این موقع صبح کشوندیمون بیرون.
تمام قضیه رو براش گفتم حتی اولین بار که پارمیدا رو دیدم براش تعریف کردم.
-خب تو که میگی به دوستش گفتی عاشق سارایی دیگه نگرانیت چیه؟
-نمیدونم پدرام میترسم تو دانشگاه بیاد و جلو سارا ازین حرفا بزنه.
-هوم؟!خب به سارا بگو
-من نمیتونم میشه تو بش بگی؟
-اوکی من بش میگم فردا تو دانشگاه براش تعریف میکنم قصه نخور
-فدات بشم
پریدم یه ماچ از لپش کردم
-پیف سیکتیر سر جات,تفی کردی ما رو.
-خب حالا خندیدم رو نگیر.
-اینجوریه؟کونه لقت خودت میری همچیو به سارا میگی
-بچه کون برا ما ناز میکنه شیطونه میگه همینجا خاش خاش بکنمت
-جوون چی ازین بهتر
-کسخولی بخدا.
یکم دیگه کسشعر گفتیم و من برگشتم خونه...


پایان قسمت 40
     
  
مرد

 
اه معلوم نیست این پدرام 1ساعته داره چه گهی میخوره.
استرس داشتم؛ازینکه سارا همه اتفاقاتو دیگه تا الان باید فهمیده باشه.
روی نیمکت نشستم که صدای سلام یکی منو به خودم اورد،اوخ این اینجا چیکار میکنه.
-س سلام
پارمیدا-سلام..علیرضا.
کنار من روی نیمکت نشست هیچ حرفی برای گفتن نداشتم منتظر موندم ببینم اون چی میگه.
-میدونم حتما تو ذهنت میگی چقد دختر سیریش و بدبختیم اما تو..تو شدی تموم زندگیم میفهمی؟باور کن که من...
دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده.
-ببین پارمیدا خانوم من راجع به شما هیچ فکر بدی نکردم و همچین جسارتی نمیکنم.اما من دیروز به دوستتون هم گفتم که من خودم عاشقم،حتما میفهمین که چی میگم.
یه لحظه سرمو بالا اوردم که دیدم داره چجور بی صدا اشک میریزه.چند تا از پسرا و دخترای دور و ور هم زوم کرده بودن رو ما.
-من دیگه حرفی ندارم..با اجازه
خودمو از اون تیکه ی دانشگاه دور کردمو رفتم طرف در دانشگاه.
-نه به اون موقع که تنها بودیم نه به الان که به زور میخوان بچسبن بت.دلمم براش میسوخت،شاید اگه سارایی نبود بش این فرصتو میدادم اما من واقعا عاشق سارا هستم و به هیچ وجه کسه دیگه رو نمیتونم حتی تصور کنم.
-علی
-اوف سارا ترسیدم
-واسه این موضوع دیروز تاحالا پریشونی؟
-خب..آره
-فدات شم اینو بدون من بت اعتماد دارم..همون دیروز خودت به من میگفتی نیازی به این کارا نبود.
-حالا یعنی ناراحت نیستی از من؟
-نه..ناراحتی چرا..یکی دیگه عاشقت شده این طبیعیه..بت پیشنهاد داد توأم بش گفتی که منو داری.
-سارا
-جانم
-تو چرا اینقد ماهی
-خب حالا لوس نکن خودتو بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
************
صدای گوشیم منو از خواب بیدار کرد.نمیذارن آدم یه چرت بزنه
-علو ها چیه؟
-زهرمار جا سلامته؟
-گوسفند خواب بودم.
-ساعت هشت شب کی میخوابه آخه
-خایمالی نکن بگو چیکار داری؟
-میخوام یه پیشنهاد خوب بت بدم
-کسش
-ببین بیست روز مونده تو عید دیگه دانشگاه که تا بعد عید نداریم پایه ای یکی دو هفته منو تو با سارا و سمیرا بریم یه طرف مسافرت؟
-هوم؟جدی میگی؟من که از خدامه کجا بریم حالا
-کیش چطوره؟
-عالیه اگه سارا بفهمه بال در میاره
-پس منو تو فردا صبح بریم دنبال بلیط اوکی؟
-باشه پدی،دمت گرم شارژم کردی.
-اوف جون؛تا باشه ازین کردنا
-بچه کون؛کاری باری؟
-فدات دادا فردا میبینمت خدافظ
-خداحافظ
از خوشحالی داشتم برا خودم قر میدادم که سارا از سرو صدام اومد تو اتاق.
-به به علی آقا چه خبره اینقد شادی؟
-اگه توأم بدونی مثه من میشی.
-پس بگو تا بدونم.
-قراااااره من تو پدرام سمیرا بریم کیشششش.
دیدم یه لحظه هنگ کرد اما یکدفعه یه جیغی کشید که پرده گوشم بگا رفت
مامان-چی شده بچه ها؟سارا چی شده
-مامان هیچی نشده نگران نباش یه خبر خوش بش دادم ذوق زده شد
-خیره؛چه خبری؟
-قراره یه مسافرت بریم تا عید نشده
-چقد خوب
سارا-راستی من باید از خونوادم اجازه بگیرم
مامان-سارا خودم برات ازشون اجازه میگیرم عزیزم
-خوب دیگه انگار همه چی جوره
تا مامان از اتاق رفت بیرون سارا خودشو پرتاب کرد تو بغلم.
-آروم له شدم.
-علی یه دنیا دوست دارم
سرشو گذاشت رو سینم و منم با موهاش بازی میکردم؛قربونش برم چقد خوشحال شد.
واقعا الان هیچی به اندازه یه سفر نمیچسبید...


پایان قسمت 41
     
  
مرد

 
خب اینم از 4تا بلیط برای کیش؛پدرام بیا این دو تا برای تو و سمیرا
-فردا شب پروازه دیگه؟
-آره ساعت 9
سمیرا-پس من برم زودتر وسایلمو جمع کنم.
-سمیرا تو خونوادتو چجوری پیچوندی؟
سمیرا-گفتم با چندتا از دوستای صمیمیم میریم؛کلا گیر نیستن.
پدرام-فدا خونواده زنم
-عالیه؛پس سوار شین که بریم.
اول سمیرا رو رسوندم خونشون و بعدش من و پدرام رفتیم سمت باشگاه
-سلام آقا ایمان گل
-به به سلام داش علی؛پارسال دوست امسال هیچی
-شرمنده نکن دیگه؛سرگرم بودم دیگه
با چندتا از بچه ها خوش و بش کردم پدرام داشت گرم میکرد من لباسمو که عوض کردم رفتم پیشش.
-میگم که..این دختره دیروز تو دانشگاه اومد بام حرف زد
-چی میگفت؟
-دوست دارم و اینا
-توی کیره خر چی داری که این دختر به این نازی و خرپولی ازت خوشش اومده
-خفه؛اصن تو از کجا میدونی خرمایست؟
-آمارشو درآوردم؛ باباش کارخونه داره،خونشونم نیاورانه
-عجب؛به من چه!
**************
-شیما برای عید برمیگردی کرج؟
-آره دیگه دو؛سه روز دیگه برمیگردم تا بعد عید دوباره برمی گردم.
دلم گرفت از اینکه دو سه هفته ای شیما رو نمیدیدم.
-پارمیدا چت شد؟
-هیچی دلم برات تنگ میشه.
-منم همین عزیزم؛اصن پارمیدا میای با هم بریم کرج؟هنوز یکی دو هفته مونده تا عید،با هم میریم تو تا قبل عید برگرد منم یه هفته از عید گذشت میام تهران.
-وای!خیلی عالی میشه اگه بیام؛اما مزاحمتون میشم
-این چه حرفیه؟پس من میام خونتون مزاحمم دیگه!
-نه اصلا..باشه پس بذار با خونوادم حرف بزنم اگه اجازه دادن همرات میام.
-فدات شم من
-شیما چند تا خواهر برادرین؟
-فقط یه داداش دارم که دو سال ازم بزرگتره.
-خوشبحالت؛کاش منم یه برادر داشتم.
-ای بابا غصه نخور عزیزم.جاش منو که داری.
اینو گفت و زد زیر خنده.چقد ماه بود این دختر.دستش رو تو دستم گرفتم و ساکت شدیم.
-مامان
-جانم؟
-میشه من همراه شیما یه چند روزی برم خونشون؟خسته شدم از بس تو خونه بودم.
-آره عزیزم؛معلومه دختره خانواده داریه؛برو که یکم ازین حال و هوای عاشقی هم در بیای.
-قربونت برم؛پس خودت با بابا حرف بزن.
-به روی چشم.
یه بوس از لپش کردم و رفتم تو اتاقم.
خب پس باید کم کم وسایلمو آماده کنم.چقدر خوشحالم.خدایا هیچوقت شیما رو ازم نگیر.
نمیدونم اگه اون نبود چه بلایی این مدت سرم میومد،باید تو این سفر اون ماجراها اون پسر همه چیو فراموش کنم.
آره،فراموشی تنها راه منه.اما میتونم؟باید بتونم.
همینجور با خودم حرف میزدم که ویبره ی گوشیم افکارمو از بین برد.
-جانم عزیزم؟
-سلام عشقم؛ببین ما فردا شب باید بریم کرج.
-فردا؟چقد زود.اما بهتر
-انگار عموم اینا میخوان بیان خونمون،زودتر برم که مامانم دست تنهاس.
-باشه شیما پس من ساکمو جمع میکنم.
-آره عزیزم آماده باش که فردا غروب حرکت میکنیم.قربونت برم کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ تا فردا
-خداحافظ
چه بهتر،هرچی زودتر بریم بیشتر میمونم پیش شیما.
اون شب مامان با بابا حرف زد و بابا هم راضی شد که برم.منم مشغول جمع کردن وسایلم بودم و حسابی خوشحال...


پایان قسمت 42
     
  
مرد

 
پدرام بیا دیگه چه غلطی داری میکنی
-گوه نخور دارم دعا میکنم
-چی؟دعا!زر نزن بیا دخترا رفتنا
-باشه بابا اومدم اما اگه هواپیما سقوط کرد باعث و بانیش توئی،من یقه ی تو رو میگیرم.
-کسخل سقوط کنه که همه بگا میریم دیگه کدوم گوری هستیم که تو یقه بگیری.حالا یالا راه بیوفت
دخترا زودتر از ما رفته بودن گیت و بلیطو تحویل داده بودن.
سارا-علی کجا بودین شما
-این مشنگ داشت دعا میکرد هواپیما سقوط نکنه
سمیرا-سقوط؟مگه اسباب بازیه
-البته با نحسی ای که این پدرام داره بعید نیست
پدرام-زر نزن
************
-آخیش علی چقد راحته
-آره دیگه؛مثلا هواپیماستا
پدرام و سمیرا هم دو ردیف عقب تر از ما نشسته بودن.
از وقتی که بچه بودم و هواپیما سوار شده بودم دیگه تا الان نشده بود هوایی مسافرت کنم،یکم استرس داشتم که دست سارا رو رو دست خودم احساس کردم.
با لبخند نگام میکرد منم یه بوس براش فرستادم.
-چی داری زمزمه میکنی؟
-آیه الکرسی
-توأم که مثه مامانی
-آره مادرت گفت سوار شدیم بخونم
-دمش گرم
*************
-عزیزم مراقب خودت باش؛آروم برون
-باشه بابا؛مامانی خداحافظ
-فدات شم خدا به همرات
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم؛دوتا ساک پر همرام گرفته بودم؛شاید نیاز شه
-علو؟شیما آماده باش یه ربع دیگه سر خوابگاهتم
-سلام باشه پارمیدا من حاضرم
گوشیو قطع کردم؛آهنگ عروس امین حبیبی بدجور حال و هوامو برگردونده بود.
-سلام به خانوم عاشق
-سلام؛کوفت اونجا هی نگی عاشق عاشق،زشته
-این چه آهنگیه یه آهنگ شاد بذار بابا
-خودت عوضش کن
آخرشم ازین آهنگای شیشو هشت که سر آدمو میچسبونه به سقف گذاشت.
توی راه زیاد حرفی رد و بدل نشد.یکم احساس تشنگی میکردم؛کنار یه مغازه وایسادم تا دوتا آبمیوه بگیره.گرفتم و داشتم برمیگشتم که یه پسره صدام زد.
-خانوم ببخشید میتونم چندلحظه وقتتونو بگیرم
توجهی بش نکردم و سوار ماشین شدم.
-میبینم خواستگار پیدا کردی
-برو بابا دلت خوشه
چند دقیقه ای از حرکتمون گذشته بود دیدم یه پژو نقره ای اومده بغل دستم رومو که برگردوندم دیدم همون پسرس.با ایما و اشاره داشت التماس میکرد بزنم کنار؛شیما هم که تو چرت بود.
دیگه دیدم داره زیادی سیریش بازی در میاره پامو گذاشتم رو گاز؛عقربه ی سرعت شمار همینجور بالا میومد؛صد و پنج؛صد و بیست؛صد و چهل؛صد و شصت؛ماشین اون پسره دیگه معلوم نبود اما من دلم نمیخواست سرعتو کم کنم عصبی بودم؛
-پارمیدا پارمیدا چت شد سرعتو نگاه کن
یه لحظه انگار که به خودم اومده باشم پامو از رو گاز ورداشتم.
-خوبی؟یهو چت شد؟
-آره بهترم؛نمیدونم اعصابم بهم ریخته بود
-ببین با خودت داری چیکار میکنی.آروم باش دختر
دیگه تقریبا رسیده بودیم شیما هم آدرس میداد.
-عجب خونه ای دارینا
-به پای خونه ی شما که نمیرسه
درو که وا کردن من هنگ کردم؛چقدر خوشگل بود دو طرف حیات گل کاری شده بود.وسطای حیاط یه حوض کوچیک که فواره هم داشت تعبیه شده بود؛عجب حیاط قشنگی داشتن؛خونشونم که از بیرون واقعا قشنگ بود؛اینجور که شیما میگفت تازگیا دستی به سر و گوش خونه کشیده بودن.
مادر شیما اومد به استقبالمون،یه زن شیک پوش و جذاب اصلا معلوم نبود که چهل سال داشته باشه.
-مهتاب صدام کن عزیزم؛شیما از شما خیلی تعریف کرده؛واقعا ممنونم که هوای دخترمو دارین
-چشم مهتاب خانوم شیما لطف داره؛خودش گله
مهتاب خانوم منو به یه اتاقی راهنمایی کرد و گفت این مدت که اینجام این اتاقمه؛واقعا زن مهربونی بود.پدر و برادر شیما خونه نبودن..احساس راحتی میکردم ساک هارو یه گوشه ای گذاشتم و خودم افتادم رو تخت..خوابم میومد...


پایان قسمت 43
     
  
مرد

 
آقا کجا میرین
راننده ی تاکسی بود؛هوا خیلی خوب بود نه سرد و نه گرم.
-بچه ها بیاین تاکسی اومد,آقا یه هتل خوب ببر ما رو
-به روی چشم
من جلو نشستم و بقیه هم پشت,تاکسیش تویوتا کمری بود،چه جالب.
-بفرمایید اینم یه هتل عالی
کرایه رو حساب کردم و چمدون ها رو پایین اوردم با پدرام.
سارا-هتل مارینا,عجب اسمی
سمیرا-زود بریم که خستگی مردم.
-بچه ها ببینین من و پدرام یه اتاق میگیرم شما دو تا هم یه اتاق بعدش میتونیم جامونو عوض کنیم.
رفتیم توی هتل,بچه ها رفتن تو قسمت لابی نشستن من و سارا هم رفتیم پذیرش تا هرکدوم یه اتاق بگیریم...
-آخیششش،علی من یه چرت میزنم پس؛تو نمیخوابی؟
-چرا پدرام,وسایلو جابه جا کنم میخوابم.
خب اینم از وسایل,هوف خستم.رفتم سمت تخت 2نفره که پدرام دیگه روش خواب بود.محکم خودمو پرت کردم رو تخت
-ها !چی شد؟علییی !
-آروم باش بابا چرا حول میکنی،من بودم
-کسکش؛خواب بودم
-کون بده بعد بخوابم؛وگرنه کسخل نبودم که با تو هم اتاق شم
-کس نگو بگیر بکپ
-نمیدی؟
-عمت میده
-توله سگ
-زر نزن جون من بذار بخوابیم
-باشه بابا کپه مرگتو بذار.
دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم،تموم اتفقات این مدت تک تک اومد تو ذهنم تا خوابم برد.
-علی پاشو،پاشو لنگه ظهره
-هوم!یکم دیگه بخوابم.
-پاشو بابا؛سارا زنگ زد گفت بیدارت کنم بریم بیرون
-چی؟سارا! باشه باشه،وایسا دست و صورتمو یه آب بزنم بعد میام آماده میشم.
***********
سارا-علی میگم اول بریم یه ماشین کرایه کنیم
سمیرا-آره منم موافقم
-باشه پس شما برین تو لابی هتل بشینین منو پدرام میریم کرایه میکنیم میایم.
-خب میگم لامبورگینی بگیریم اینا جفت کنن
-کس نگو؛اصن میدونی لامبورگینی رو چجوری مینویسن؟
هرجور بود آخر یه تویوتا کمری گرفتیم و رفتیم سمت دخترا.
-خب بکس بریم فروشگاه؟
همه تایید کردن و رفتیم اونجا.
***********
-پارمیدا پاشو غروب شد؛فدات شم خسته بودی
-آره،اما الان دیگه سرحالم
خم شد و پیشونیمو بوسید منم دستشو کشیدم و اون افتاد رو من
-دردم گرفت دیوونه
-فدا شیمای خودم بشم لبمو نزدیک صورتش بردم و یه بوس از لبش کردم.
با تعجب نگام میکرد.
-پارمیدا شیطون شدیا،تا کار دستمون ندادی پاشو بریم پیش بقیه
-بقیه!
-آره دیگه پدرم و داداشم اومدن
-خب گیج زودتر بیدارم میکردی؛زشت شد
-نه بابا؛خود پدرم نذاشت بیدارت کنم.
یه دستی بی سر و صورتم کشیدم؛موهامو مرتب کردم.شلوارمم صاف کردم و از اتاق رفتم بیرون
-سلام آقای صادقی
-سلام دخترم؛به به؛واقعا خوشحالمون کردی با اومدنت به خونمون
-شرمنده میکنین،منم خوشحالم که شمارو زیارت کردت
همینجور با پدر شیما گپ میزدیم که یه صدایی از پشت سرم گفت سلام
رومو که برگردوندم یه پسر خوشتیپو دیدم که باید برادر شیما میبود
-سلام اقای صادقی
-سلام پارمیدا خانوم؛میتونی سینا صدام کنین؛خوش اومدین
-ممنون آقا سینا
شیما هم یکم دیگه اومد و همه دور هم جمع بودیم و حرف میزدم؛خونواده ی گلی بودن،انقدر صمیمی بام برخورد کردن که واقعا احساس کردم خونه ی خودمونه.پدر شیما تاجر بود انگار،مرد خوب و متینی که با خاطره هاش کلی ما رو خندوند.اما کار سینا برام عجیب بود میگفت تو یه گروهی کار میکنه که اخبارواطلاعات رو تو سایت قرار میدن؛زیاد از حرفاش سر در نیاوردم اما گفت یه روز من و شیما رو میبره سر کارش...


پایان قسمت 44
     
  
مرد

 
دو روز گذشت،انقدر بم خوش گذشت این مدت که گذر زمانو احساس نکردم،هوا دیگه داشت نوید اومدن بهارو میداد؛بهترین فصل از نظر من بهاره،فصل زیبایی،طراوت،تازگی و حتی شروع تازه.
روز قبل سینا منو شیما رو بیشتر جاهای شهربرد،واقعا پسر گلی بود حتی یک بار هم ازش هیزی و بدچشمی ندیدم همین باعث شد باش مثله برادر نداشتم راحت باشم،از هر لحاظ خونواده ی خوبی بودن.
سینا رفته بود بیرون تا به یه کارش برسه و بعدش بیاد دنبال من و خواهرش تا ببرتمون محل کارش؛برام جالب بود که کارشون چیه،گذاشتن اخبار تو یه سری وبلاگ یا سایت باید جالب باشه و راحت.
از روی تختم پا شدم و کنار تخت شیما نشستم،هنوز خواب بود و معصومانه چشاش بسته بود،چقدر من این دخترو دوس داشتم اگه بگم اندازه ی پدر و مادرم دوسش دارم کم نگفتم،مهربونیش حد نداشت لبخند همیشه رو لبشه.
گونه هاشو دست کشیدم آروم چشمشو وا کرد تا منو دید یه لبخند قشنگ زد و با جابه جا شدنش بهم فهموند که کنارش روی تخت دراز بکشم.
-شیما دوست دارم
-منم همین
دستمو دور کمرش انداختمو به خودم چسبوندمش؛گرماشو حس میکردم,اونم بغلم کرده بود،لبمو رو لپش میکشیدم و آروم رفتم سمت لبش و لبمو اونجا نگه داشتم؛انگار نفسم بند اومده بود همینجور بی حرکت وایساده بودم تا شیما یه میک از لبم زد.کامل داغ شده بودم آروم و نرم شروع کردیم به خوردن لب همدیگه با دستم بغلای کمر شیما رو میمالیدم پاهامونو بهم دیگه میزدیم و آروم و قرار نداشتیم صدایی جز صدای مکیدن لب هامون نمیومد حس فوق العاده ای بود.تا حد مرگ دوسش داشتم اگر نبود معلوم نبود چه بلایی به حال و روز من قرار بود بیاد.
-پارمیدا گلم بریم صبحانه بخوریم؟
-من خوردم عزیزم؛زودتر از تو پاشدم داداشتم گفت میره به کاراش میرسه و میاد مارو میبره محل کارش.
موهامو که رو صورتم بود رو با دستش عقب داد و یه بوس از پیشونیم کرد.
-پس بیا کنارم بشین تا اشتهام وا شه
-باشه عزیزم
**************
-سینا اینجا چرا اینقد پله داره خب یه آسانسور بزنین.
-دیگه همه عادت کردیم در ضمن این ساختمون جای آسانسور نداره
یه ساختمونه پنج طبقه بود که به نظر قدیمی میومد و داخل ساختمون هم زیاد چنگی به دل نمیزد برام عجیب بود که چرا همچین جایی کار میکنن اونطور که سینا گفته بود یه گروه پنج نفرن که سه تا پسر و دوتا دختر عضوشن.
-شیما اولین باره میای محل کار داداشت؟
-آره بابا اینبارم چون تو بش رو زدی آوردمون وگرنه ازین کارا نمیکنه
سینا-عجب آدمی هسیا من بت نمیگفتم بیا بریم تو میگفتی حوصله ندارم؟
-خب حالا؛برادر خواهر دعوا نیوفتین.
رسیدیم جلوی در شرکتشون و سینا در زد و یه صدای دخترونه ای گفت بله؛سینا هم خودشو معرفی کرد و اون درو باز کرد.یه دختر سبزه با قد متوسط که یکم زیادی لاغر بود زیاد قیافه نداشت اما خیلی گرم و صمیمی با ما برخورد کرد؛اسمش پریچهر بود؛سینا رفت سمت اتاق سمت راست در ورودی که به نظر آبدارخونه میومد،پریچهر هم ما رو راهنمایی کرد به یه قسمت دیگه که شبیه سالن همایش درش آورده بودن و شیک بود؛پنج تا دستگاه کامپیوتر هم مثل کافی نت اونجا بود و انواع اقسام وسایل کامپیوتری دیگه مثله چاپگر،پرینتر و... اونجا بود.
سینا-خب دخترا اینم از محل کارم؛روی همون راحتی کنارتون بشینین
شیما-پس بقیتون کجان؟
-اونا دیرتر میان اکثر اوقات پری اولین نفر میاد و اینجا رو تر و تمیز میکنه.
-خوبه؛جای شیکی رو درس کردین
-قابل شما رو نداره پارمیدا خانوم
بعد نیم ساعت دیگه کم کم همشون اومدن و منو شیما با همشون گرم گرفتیم واقعا بچه های خوبی بودن،اما یه چیزی نظرمو به خودش جلب کرده بود اما نپرسیدم رفتار محتاطانه و عجیب اونا بود که انگار مراقب چیزی بودن و استرس داشتن مخصوصا وقت اومدن هرکدومشون تا از هویتش مطمئن نمیشدن در رو وا نمیکردن...عجیبه..


پایان قسمت 45
     
  
مرد

 
سارا و سمیرا با هم رفته بودن فروشگاه کنار هتل؛امشب قرار بود سارا بیاد اتاق من و پدرام بره پیش سمیرا.سومین روزی بود که کیش بودیم.واقعا خوش گذشته بود دیروز رفته بودیم باغ وحش بعدش هم بچه ها رو تو یکی از بهترین رستوران های اونجا ناهار دعوت کردم غروبش هم من و پدرام رفتیم استخر و بعد از اون چهارتایی رفتیم تو جزیره یه دور زدیم،واقعا زیبا بود،حتی آدماش هم با شخصیت بودن.واقعا آدم احساس امنیت میکنه اینجا.
-علی
-هوم؟
-بگو جون اون لبات غنچه شه
-گمشو توأم،پس این دخترا کجا موندن؟
-الان میان دیگه،چیه؟شیطونیت بالا زده؟
-اگه بالا زده بود الان صندوق عقبت سالم نبود.
-اوف جون
-کسکش
یه نیم ساعتی گذشت تا دخترا اومدن و پدرام یواشکی رفت تو اون اتاق و سارا هم اومد پیش من.
-اوففف علی مردم از خستگی
-خدا نکنه الاغ؛حالا چی خریدین؟
-چرت و پرت؛فقط روتو برگردون کار دارم.تا وقتی هم نگفتم اینورو نگاه نمیکنی.
-چشم رییس.
رومو طرف پنجره کردم و به فضای بیرون خیره شدم چه جزیره ی زیباییه،پرنده ها،صدای آب،سکوت آرامش بخش همه چی دست به دست هم داده بود تا یه جزیره ی زیبا و تفریحی رو به وجود بیاره.
-خب علی برگرد.
وقتی برگشتم فقط میتونم بگم دهنم بسته شد چون نمیدونستم چی بگم از کجاش تعریف کنم،یه لباس دکلته ی کرم رنگ تا بالای زانوهاش؛چسبون و شفاف که با پوست سفید سارا ترکیب فوق العاده ای شده بود.لبش هم یه رژ قرمز زده بود که واقعا خوردنی شده بود.
-چرا اینجوری زول زدی؟خوبه لباسم؟
-سارا...
-جانم
-سارا!؟
-جونم عزیزم
-تو فوق العاده ای هرچی بگم کم گفتم پس بهتره چیزی نگم.
تا حرفم تموم شد یه لبخند شیرینی زد و خودشو انداخت تو بغلم منم به پشت روی تخت دراز کشیدم و سارا هم روی من دراز کشید،دستمو دور کمرش گرفتمو به خودم فشارش دادم.
-دوست دارم
-منم دوست دارم علی
صدای نفس هاش برام لذت بخش بود هیچکاری نمیکردیم فقط آروم روی هم بودیم و نفس هامون به گونه های همدیگه میخورد.
دستمو رو کمرش حرکت دادم و قسمت بالای کمرش که لخت بود دست کشیدم سارا آروم ناله میکرد.لبشو با لبام گرفتم و با سرعت شروع کردم به خوردن زبونشو توی دهنم کشیدم و گوشه های کمرشو مالیدم که یه آه بلند گفت و لبشو چسبوند به زیر گردنم،حسابی داغ شده بودم سارا با دستش قفسه ی سینمو چنگ میزد و گردنمو میلیسید رفت سراغ لاله ی گوشم و حسابی میک میزد جوری که احساس کردم الاناست که از حال برم دستمو بردم پایینتر روی قوس کمرش و از اون ناحیه سارا رو به خودم بیشتر فشردم،سارا دوباره لبشو چسبوند به لبم و صورتمو با دستاش چسبید منم دستمو خیلی آروم بردم پایین و روی باسنش قرار دادم اولین بار به این نقطه از بدنش دست میزدم سارا وحشیانه تر لبمو میخورد و منم یه چنگ محکم از باسنش زدم که یه جیغ کوتاه کشید...
************
-سینا شما اینجا چیکار میکنین دقیقا؟
-خب ببین یه سری از بچه ها معمور میشن که اخبار روز رو جمع آوری کنن و بقیه هم بعد از جمع آوری اونا رو توی سایت ها قرار میدن.
شیما-حتی فیسبوک؟
-فیسبوک که اصلی ترین جای خبرگذاریمونه و اول از اونجا شروع میکنیم به هر حال فیسبوک یه شبکه جهانی گستردست و اخبار به سرعت در اون پخش میشه
-جالبه؛خوشم اومد کاش منم میتونستم همچین جایی کار کنم.
-اگه واقعا جدیه تصمیمتون من میتونم شما رو وارد گروه کنم.
شیما-پارمیدا حوصله داریا با این همه درس دیگه وقت کار داری آخه؟
-خب اوقات بیکاری زیاد دارم اما من تهران زندگی میکنم و نمیشه هر روز این مسافتو طی کنم و بیام اینجا
سینا-چه خوب راستش چندتا از بچه های تهران هم مثه شما میخوان بیان تو گروه و ما هم قصد داریم یه شعبه تو تهران بزنیم.
-عالیه
سینا-حقوقش هم خوبه نگران نباشین
-راستش من اصلا حقوقش برام مهم نیست فقط میخوام سرم گرم شه اما حقوقتون رو کی میده؟
-خب اکثر حقوقمون از تبلیغات در فضای مجازی بدست میاد
-یعنی با تبلیغات میشه این همه درآمد داشت؟
-میبینین که شده
زیاد نتونستم این حرفشو باور کنم مگه از تبلیغات حتی شبانه روز چقدر در میاد که پنج نفرو اینجا حقوق خوب بده اما زیاد گیر ندادم.بعد یکی دو ساعت با بچه های اونجا خداحافظی کردیم و سینا منو شیما رو رسوند خونه و خودش برگشت سر کار...


پایان قسمت 46
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

فراموشی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA