انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

شفق


مرد

 
قسمت دهم...

از اونشب کامران دنیای من شد و به ظاهر منهم دنیای اون.شب و روز من در کامران خلاصه میشد .هر بار میدیدمش دچار هیجان و حس غریبی میشدم و فکر میکردم اونهم دچار همین حالت میشه. ولی با این وجود به رفتار قبلیم ادامه میدادم چون نمیخواستم متوجه شورو حرارتم بشه.گاهی سردی رفتارم خودم رو هم به ستوه میاورد ولی کامران صبوری میکرد.علیرغم این سردی داشتم شدیدا بهش علاقمند میشدم و حتی شبها که توی تختم دراز کشیده بودم و بهش فکر میکردم گاهی آرزوی آغوششو میکردم.کامران بعد از اونشب دیگه هیچ حرکتی بر این مبنا نکرده بود و حتی سعی نکرده بود در موقعیتهایی دستمو بگیره.نمیدونستم باید در این مورد سپاسگزارش باشم یا نه چون مواقعی شدیدا دچار کشش غیر قابل کنترلی میشدم.
در محیط بیمارستان هم با وجودیکه ازش خواسته بودم رفتاری نکنه که شک دیگران رو برانگیزه ولی مرتب تماس میگرفت حتی در فواصل چند دقیقه ای بین عملهاش و هر وقت هم شیفت بودم حتی اگر شده بود برای چند دقیقه میومد بالا و منو میدید.اگر بخش خلوت بود که حرف میزدیم والا به نگاه بسنده میکرد.مریم تمام جریان رو میدونست.تو خونه هم به خواهرم شراره گفته بودم و مادرم هم با شم مادرانه ش چیزهایی حدس زده بود ولی از اونجاییکه میدونست دخترش کسی نیست که بیگدار به آب بزنه و دل به آدم نامناسبی بده خیالش راحت بود..کامران در بیمارستان کماکان محبوب همه بود حتی یگانه هم که نامزد داشت بدش نمیومد گاهی جلوی کامران خودی نشون بده.روزهایی که شیفت صبح بودم عزا میگرفتم چون اصلا نمیتونستم ادا و اطوارهای دکتر پناهی رو تحمل کنم.یکروز صبح که گرفتار مریض بدحالی بودم وقتی به استیشن برگشتم کامران و دکتر پناهی رو مشغول بگو بخند دیدم.کامران تا منو دید به سردی سلام کرد ولی دکتر پناهی منتظر سلام من شد.یک آن احساس کردم از حسادت و عصبانیت دارم گر میگیرم ولی خودم رو کنترل کردم و به همون سردی جواب سلام کامران رو دادم.برای دکتر پناهی هم سری تکون دادم و در کمال خونسردی و بی اعتنایی به کارم مشغول شدم.هر دو دکترهمچنان که گرم حرف بودند با خانم واعظی به سمت اطاقها راه افتادند.به ظاهر آروم بودم ولی از سردی رفتار کامران داشتم منفجر میشدم.با وجودیکه خودم ازش خواسته بودم که جلو دیگران رسمی رفتار کنیم ولی تاب این رفتارش و بخصوص خنده هاشو با پناهی نداشتم.دکتر پناهی زودتر کارش تموم شد و در حالیکه نگاهی فاتحانه به من میکرد بخش رو ترک کرد.دقایقی بعد کامران و خانم واعظی اومدند.کامران مستقیم به من خیره شد:
خانم صبوری لطف می کنید یک لیوان چایی به من بدید...
چشمهامو ازش دزدیدم و خودمو به نشنیدن زدم.خانم واعظی مستخدم بخش رو که مشغول تی کشیدن بود صدا کرد و بهش گفت که برای آقای دکتر چایی بیاره.داشت چایی میخورد و منو نگاه میکرد که بیقرار شدم و نگاهش کردم به امید اینکه ردی از اون نگاه نوازشگر همیشگی پیدا کنم.در همین موقع چشم خانم واعظی رو دور دیدو با لبش بوسه ای برام فرستادو خندید.فورا سرخ شدم.اصلا انتظارشو نداشتم ولی فهمیدم برای اینکه دل منو بدست بیاره این حرکت رو کرده.علیرغم گرمایی که از کارش بهم دست داده بود با سردی از کنارش گذشتم و رفتم اطاق رست.میدونستم بی بهونه نمیتونه بیاد اونجا.از طرفی هم نمیخواستم موقع رفتنش باشم که مجبور به حرف زدن باهاش نشم.ظهر همون روز قبل از اینکه کارم تموم بشه زنگ زد.تا شماره شو دیدم گوشی رو خاموش کردم.ناخواسته ازش دل چرکین شده بودم.از خانم واعظی اجازه گرفتم و نیم ساعت زودتر از بیمارستان زدم بیرون.خوشبختانه شماره تلفن خونه رو نداشت و میدونستم فعلا نمیتونه بهم دسترسی داشته باشه.بی اینکه بخوام داشتم اونو و در نتیجه خودمو تنبیه میکردم.تا شب دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.حتی حوصله ی شیرین زبونیهای نازنین دخترک سه ساله ی شراره رو که اونروز خونه مون بود نداشتم.گوشیم رو همچنان تا فرداشب که نوبت شبکاریم بود خاموش نگه داشتم.اینقدر طی این مدت شبکاری گرفته بودم که دوباره صدای مادرم بلند شده بود ولی چاره ای نداشتم.تنها در سکوت وآرامش شبانه بود که میتونستیم حرف بزنیم.
وقتی اونشب وارد بخش شدم مریم اخمی کردو گفت:
چه عجب پیدات شد
-فرداشب تولد نازنینه واسه همین مجبور شدم زنگ بزنم سوپروایزر یکساعت مرخصی بگیرم
-آره گفت دیر میای......حالا منم دعوتم؟
با پررویی گفتم:
-تو رو واسه عروسیم دعوت میکنم..............و خندیدم.
-نمیخواد خیلی زحمت بکشی داماد دعوتم میکنه..............بعد با لحن بچگونه اضافه کرد:
تازه حالا که دعوت نیستم بهت نمیگم که تا حالا آقای داماد دوبار زنگ زده......
اصلا متعجب نشدم:
چی گفت؟
-گفت بهت بگم بهتره دنبال یه داماد دیگه بگردی...
خنده م گرفت.مریم حتی در بدترین حالات هم آدم شیرینی بود.
-که اینطور......پس اگه دوباره زنگ زدبهش بگو همین خیال رو هم دارم....
از تصور این فکر قیافه م درهم شد.مریم فوری متوجه شد:
واسا ببینم تو که جدی نمیگی....میگی؟
-شاید...
-چرا آخه؟
-هیچی...
-دعواتون شده؟
فرصت نشد جواب بدم چون تلفن زنگ خورد.مریم اشاره ای به تلفن کردو رفت به مریضها سر بزنه.نمیخواستم جواب بدم ولی مجبور بودم.
تا صدامو شنید بدون سلام گفت:
چرا گوشیتو خاموش کردی....میدونی چقدر زنگ زدم...
نمیدونستم چی جواب بدم.اونقدر باهاش راحت نبودم که حرف دلمو بزنم از طرفی هم نمیخواستم متوجه ی حسادتم بشه.با صدایی جانگداز حرفشو تکرار کرد:
-شفق عزیزم....واسه چی نمیخواستی با من حرف بزنی.....
همین کافی بود که منو تسلیم کنه...
-من.........من....
-تو چی عزیزم.....راحت باش....بگو...
اختیار از دستم در رفت و درحالیکه ناخنهامو کف دستم فرو میکردم گفتم:
چرا با اون میخندیدی؟
بلند خندید:
کوچولوی دیوونه..من که نمیتونم با همه دوئل کنم...ولی میتونم به عروسک ناز خودم این قول رو بدم که دلم مال اون باشه.......
خام شدم.......تسلیم شدم....و پذیرفتم........
و اونم ادامه داد:
دیگه ازم دلخور نیستی؟
خندیدم.......
جان...عزیزم.........شفق یه قول به من بده.........قول بده تو هیچ شرایطی ایمانتو به من از دست ندی..قول میدی؟...باشه گلم؟...باشه بیبی؟
-باشه
-مرسی عزیزم.....حالا کی همدیگه رو ببینیم؟
آخرین دیدار ما در محیط بیرون در رستوران بود.
-ما که داریم هر روز همدیگه رو می بینیم.....فکر کنم این کافی باشه...
-نه..نیست.......من میخوام کنارم باشی.......پیشم باشی......توقع زیادیه؟
-میدونستم تا حدودی حق داره ولی دست خودم نبود.هنوز هم نمیتونستم امنیتی رو که باید حس کنم...
ناگهان توی گوشم نجوا کرد:
عزیزم.....نمیخوای خونه موببینی؟
جا خوردم.....گرچه میدونستم اینو روزی میگه
-این دعوت غیر مستقیمه؟
خندید:
نه اتفاقا خیلی هم مستقیمه.....کی؟.........کی میای؟
-منکه نگفتم بله
-میگی.......فقط روزشو بگو.....فردا خوبه؟
اصلا نمیتونستم تصورش رو هم بکنم ......از تنها بودن باهاش میترسیدم.ترسمو حس کرد:
-شفق..... به من اعتماد نداری؟
-دارم.....
-پس بگو کی؟
چشمهامو بستم.......یه نفس عمیق کشیدم:
-نه....فردا نه.....پس فردا که آفمه.........................

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت یازدهم

تا پس فردا چند بار دیگه زنگ زدودوباره قرار رو اکی کرد.طی اون دو روز اینقدر فکرم مغشوش بود که حتی از تولد نازنین هم چیزی نفهمیدم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی اصلا حوصله ی کنکاش ذهنمو نداشتم.هنوز به قدر کافی کامران رو نمی شناختم و نمیدونستم تا چه حد میتونم بهش اعتماد کنم ولی دوستش داشتم و رفتنم هم بر پایه ی همین احساس بود.این دو روز ندیده بودمش چون یک روزش آف شبکاریم بود و یک روز دیگه ش آف خودم بود.برای همین شدیدا دلتنگش بودم.دلتنگش بودم و به این فکر میکردم که کم کم احساسمو بهش نشون بدم.نمیدونستم چطور باید اینکارو بکنم ولی اینو خوب میدونستم که باید عشق و علاقه رو نشون داد والا طرف مقابل سرخورده میشه.من تا اونروز فکر میکردم کامران تو یک آپارتمان زندگی میکنه ولی وقتی ماشینشو جلوی یک خونه ی ویلایی نگه داشت که دربش الکترونیکی بود تعجب کردم.داخل که شدیم باغ بزرگ و بسیار زیبایی رو دیدم که در انتهاش ساختمان سفید بزرگی خودنمایی میکرد.اینقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.هیچوقت فکر نمیکردم وضع مالی به این خوبی داشته باشه و تازه داشتم به درستی حرف بچه ها ایمان میاوردم.کامران با ماشین تا نزدیکی ساختمان رفت.وقتی پیاده شدیم نتونستم حس تحسینم رو پنهان کنم:
-چقدر زیباست
-مرسی عزیزم...ولی به زیبایی تو نمیشه
جلوتر از من راه افتاد ولی وقتی به در ورودی رسیدیم درو برای من نگه داشت تا وارد شم.وارد یک سرسرا شدیم که به فضای بزرگی ختم میشد.
-عزیزم از این طرف...خیلی خوش اومدی
سالن بزرگ خونه شامل دو قسمت مجزا بود.یک قسمت دارای دکوراسیونی کاملا مدرن با دو دست مبل ایتالیایی و قسمت دیگه به صورت سنتی مفروش شده بود.اینقدر طراحی سالن قشنگ بود که شک کردم کار خودش باشه...
-کامران اینجا خیلی قشنگه....چه طراحی جالبی هم داره
کامران در حالیکه روی مبل مقابل من مینشست گفت:
کار دکوراتوره عزیزم...کار من نسیت....کار من رام کردن توئه و با لذت خیره ام شد.
نمیخواستم حرف به اینجاها بکشه برای همین پرسیدم:
اینجا تنها زندگی میکنید؟
-آره فقط یک زن و شوهر پیر به عنوان سرایدار توی ساختمانی که پشت باغه و تو ندیدی هستند که روزهایی که من خونه هستم واسم آشپزی میکنند
-خونه ی خیلی قشنگیه....فکر نمیکردم چنین جایی زندگی کنید
-این باغ پدربزرگم بوده شفق و از اونجاییکه من تک پسرم و پدرم هم تک فرزند بوده به من رسیده البته این ساختمان رو موقعی که من تو ایتالیا داشتم تخصص میگرفتم پدرم واسم ساخته...
همین موقع چشمم به تابلوی مردی افتاد که خیلی شبیه کامران بود ولی سی سال پیرتر.کامران متوجه ی نگاه من شد:
عزیزم این پدربزرگمه من خیلی دوستش داشتم اونم منو خیلی دوست داشت کافی بود چیزی اراده کنم فوری برام حاضر میکرد ولی الان ده ساله که مرده...
تو چشمهاش غم عجیبی رو دیدم و خواستم باهاش همدردی کنم ولی فرصت نداد:
تو چرا مانتوتو درنمیاری؟
-راحتم
-ولی من ناراحتم...پاشو درش بیار بده من آویزون کنم....
مانتومو درآوردم.دیدم با تعجب نگاهم میکنه.من عمدا زیرش یک بلوز آستین بلند که یقه ش هم تا حدود زیادی بسته بود پوشیده بودم .حتما انتظار اینو نداشت با این حال چیزی نگفت.وقتی کامران وارد آشپزخونه ی اپن شد و چای ساز رو به برق زد فرصت کردم دورو برم رو بهتر نگاه کنم.سالن بزرگ خونه از یکسو به آشپزخانه ای بزرگ و از دیگر سو به یک در بسته ختم میشد.احتمال دادم اطاقها طبقه ی بالا باشه.دلم میخواست تمام خونه رو ببینم ولی نمیدونستم چطور ازش بخوام.همین موقع کامران با یک سینی اومد و روبروی من نشست و باز گفت:
-خیلی خوش آمدی...خیلی دلم میخواست اینجا رو ببینی
-اینجا خیلی قشنگه و البته بزرگ برای یک نفر......حوصله تون سر نمیره؟
-من خیلی کم تو خونه م
سکوت بدی بینمون حکمفرما شد.در این سکوت با چشمان سوزانش منو نگاه میکرد و منهم ساکت نشسته بودم و به درو دیوار گاهی هم به اون نگاه میکردم.
-شفق گرمت نیست؟این چیه پوشیدی...ترسیدی از من؟
-ترس چرا.......چرا باید بترسم....فقط اینجوری راحت ترم
فنجان چای و کیک رو جلوم گذاشت.
مطمئنی؟
در واقع مطمئن نبودم.نمیدونستم به محض اینکه تنها بشیم قراره چه اتفاقی بیفته. تا اینجاش که به خیر گذشته بود اصلا سعی نکرده بود بهم نزدیک بشه ولی باز هم تضمینی نبود.
از همون فاصله با اون نگاه جادویی نگاهم میکرد.بی اینکه چیزی بگه یا کاری کنه آتش به جانم میزد.حس میکردم زیر نگاه مستقیمش هر لحظه داغ و داغتر میشم بطوریکه شدیدا گرمم شد.
با لحن عاشقانه ای صدام کرد:
-شفق.............
تو چشمهاش نگاه کردم....
-هنوز هم نمیخوای بگی چه حسی به من داری؟
رک جوابشو دادم:
نه....چون خودمم نمیدونم چه حسی دارم
-یعنی دوستم نداری؟
-نمیدونم..........نمیدونم...........این اولین رابطه ی منه برای همینه که گیجم
-اما من دوستت دارم..........خیلی هم دوستت دارم..............
این اولین اعتراف باعث شد گرمی خون رو توی رگهام احساس کنم.صدای ضربان قلبم آنقدر بلند بود که فکر کردم کامران هم میشنوه.با این حال هم معذب بودم و هم دلشوره داشتم.کامران در حالیکه پا می شد گفت:
پس امید به باد رفت
یک لحظه وحشت کردم فکر کردم داره به سمت من میاد ولی از کنارم گذشت و به سمت کتابخانه ی زیبایی که گوشه ی سالن بود رفت.وقتی برگشت آلبوم زیبایی دستش بود.در حالیکه کنارم می نشست گفت:
بیا عکسهای منو ببین.......
در فاصله ی نزدیکی از من نشست.اونقدر حضورش قوی بود که فوری داغ کردم.بوی ادوکلنش با بوی تنش قاطی شده بود و اجازه ی فکر کردن بهم نمیداد...
-شفق عزیزم حواست به منه؟
-بله.....
این پدرو مادرم هستند که در حال حاضر تو آمریکا زندگی میکنند....
پدرش مرد جذاب و قد بلندی با موهای یکدست سفید بود.مادرش هم در کت و دامن شیری رنگ خانم متشخصی به نظر میرسید....
-مادرتون خیلی جوونند
-آره مادرم از پدرم خیلی کوچکتره
صفحه ی دوم عکسهای خودش بود در حالتها و جاهای مختلف.به نظر میرسید نصف دنیا رو گشته باشه...در حالیکه بهم نزدیکتر میشد گفت:
اینها دوستهام و استادهام توی ایتالیا هستند.......
حتی میون ایتالیاییهای قد بلند هم یک سرو گردن بلندتر بود و حتی جذابتر.همین طور که آلبوم رو ورق میزدم احساس کردم داره نزدیکتر میشه.دوباره ضربان قلبم بالا رفت و دهنم خشک شد.دستشو دراز کردو دستمو گرفت.حرارت دستش بیقرارم کرد برای همین به روی خودم نیاوردم و گذاشتم دستم تو دستش بمونه.خودشو باز بهم نزدیک کرد و کنار گوشم نجوا کرد:
شفق....عزیزم.......میخوامت.....خیلی هم میخوامت.....
صداش بی نهایت تحریک کننده بود.
-شفق.....تو خیلی خواستنی هستی.....تنها زنی که میدونم میتونه دیوونه م کنه........من با زنهای زیادی برخورد داشتم ولی هیچکدومشون نتونستند اینجوری منو جذب کنند...
کاملا نزدیکم بود .گرمی نفسهاشو روی گوشم حس میکردم...اینقدر نزدیک بودیم که میتونست به راحتی در آغوشم بگیره....از هراس اینکه ممکنه کاری کنه خودمو تا حد امکان جمع کردم.فوری متوجه شد اما به جای اینکه خودشو کنار بکشه نزدیکتر شد.حالا بدنش کاملا مماس با بدن من بود.قلبم وحشیانه میکوبید و اون باز زمزمه کرد:
-گل من.....گل ناز من.........گل وحشی من که خودم رامت کردم....
دستشو بلند کردو دور گردنم انداخت.سعی کردم خودمو عقب بکشم اما با همون دستی که دور شونه م حلقه کرده بود مانع شد....نمیدونستم چکار کنم یا چی بگم...اما اینو خوب میدونستم که نباید بهش اجازه ی پیشروی بدم...هنوز آلبوم روی پاهام بود و هر از گاهی ورقش میزدم بی اینکه توجه زیادی بهش داشته باشم...

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت دوازدهم

داشتم از خود بیخود میشدم.اونقدر دوستش داشتم که حس کردم دارم خیس میشم...غرق لذت بودم وخودمو به حس نوازشگر دستهاش سپرده بودم که ناگهان چشمم به عکسی افتاد که کامران رو کنار یک زن نشون میداد.هردوشون در حالیکه رو به دوربین می خندیدند خیلی صمیمانه تو بغل هم بودند.زن توی عکس فوق العاده لوند و (س**کسی) بود.از دیدن عکس تکون شدیدی خوردم و خودمو کنار کشیدم.کامران رد نگاهمو دنبال کرد و به عکس رسید:
-چی شد شفق؟
دلم نمیخواست به نظر کنجکاو بیام ولی حالت این دو توی عکس باعث شد بپرسم:
-این کیه؟
خیلی خونسرد جوابمو داد:
-دختر داییمه...توی فرانسه زندگی میکنه ...چطور مگه؟
حسادت مثل ماری به جونم افتاد...یعنی این دوتا چه رابطه ای داشتند که دخترک اینطور خودشو به کامران چسبونده....
-شفق پرسیدم چطور مگه؟
-هیچی همینطوری پرسیدم
-و منم باور کردم.....
دوباره بهم نزدیک شد و سرمو به طرف خودش برگردوند.از فاصله ی خیلی نزدیک چشم تو چشم شدیم...نتونستم طاقت بیارم و سرمو زیر انداختم......گرم صدام کرد:
-شفق....به من نگاه کن و بگو چی تو کله ت گذشت
عمدا نگاهش نمیکردم.نمیخواستم تحت تاثیر قرار بگیرم.این بار تحکم کرد:
-به من نگاه کن
ناچار سرمو بلند کردم......
-خب؟
-هیچی.....زن زیباییه
-هر چقدر هم زیبا باشه به پای تو نمیرسه....تو چیز دیگه ای هستی......
و به لبهام خیره موند.دست راستشو دراز کرد و منو به طرف خودش کشوند....خودمو برای لمس لبهای داغش آماده میکردم که صورت اون زن در حالیکه چیزی زیر لب زمزمه میکرد جلو چشمم جان گرفت....پسش زدم و سریع پاشدم:
-دلم میخواد تمام خونه رو ببینم.......
*************************
اونروز وقنی کنار کامران تو ماشین نشستم تا منو برسونه به این فکر میکردم چرا به نظرم رسید که زن توی عکس زمزمه میکنه به این مرد اعتماد نکن..........
*********************************
کامران اونروز بعد از اینکه خونه رو نشونم داد دوباره سعی کرد بهم نزدیک بشه ولی وقتی سردی منو دید خودشو کنار کشید.از دیدن اون عکس حال بدی بهم دست داده بود و از رفتن به خونه ش پشیمون شده بودم.بهش بدگمان شده بودم و حتی وجود اینهمه زن و دختر که هر کدوم به نحوی سعی در جلب توجه اش داشتند به این بدگمانی دامن میزد .از اونروز به بعد علیرغم علاقه ای که بهش پیدا کرده بودم سعی کردم ازش دوری کنم.هرچه من بیشتر دوری میکردم اون مشتاق تر میشد.نمیدونستم چکار کنم...نمیتونستم از شک و نگرانیم با کسی حرف بزنم.نمیتونستم تشخیص بدم که پشت حرفهاش چه هدفی رو دنبال میکنه...گیج و سر در گم شده بودم .وضع مالی خوب کامران هم در این مساله دخیل بود.من خودم از خانواده ای متوسط بودم.پدرم بازنشسته ای بود که مختصری هم میراث داشت.برای همین فکر میکردم این موضوع بعدها مشکل ساز خواهی شد.
تمام مدت داشتم شبکاری میدادم و وقتهایی رو که احتمال میدادم تو بخش پیداش میشه میرفتم بخش فرح اینا.صدای مریم دراومده بود ولی نمیدونست چرا این کارها رو میکنم.حتی خود کامران هم به ظاهرعلت رفتار منو نمیدونست .خودمم به طور شفاف بهش نگفته بودم چی تو دلم میگذره چون نمیدونستم میخوام چه تصمیمی بگیرم و چون هنوز بهش علاقه داشتم................
اونروز آف شبکاریم بود.خرد و خسته و خراب تو تخت افتاده بودم.مادرم ناهار پخته بود و رفته بود خونه ی شراره.چشمهامو بسته بودم ولی حتی با چشمهای بسته هم کامران در نظرم میومد.از فکرش و از کشش غیر قابل کنترل خواستنش اشکهام سرازیر شدند.دلم خیلی گرفته بود.من اشک میریختم و فرهاد میخوند:
تو هم با ما نبودی
مثل من با من
و حتی مثل تن با من
تو هم با من نبودی
آنکه می پنداشتم
باید هوا باشم
و یا حتی گمان میکردم این تو
باید از خیل خبرچینان
جدا یاشم
تو هم با من نبودی
به هق هق افتادم.این مدت زارو نزار شده بودم و از اون شفق چیزی نمونده بود.هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری عاشق بشم.....گریه میکردم و خوشحال بودم که مادرم خونه نیست...........گریه میکردم و در اعماق قلبم آرزوی کامران رو داشتم ..که همون موقع زنگ زد...نمیخواستم جواب بدم ولی خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم.با صدای گرفته جوابشو دادم..هراسان پرسید:
چی شده شفق؟اتفاقی افتاده؟
ولی من به جای جواب دوباره زدم زیر گریه
-دیوونه بگو چی شده...تو که کشتی منو.....
میون گریه نالیدم:
نمیدونم...........خودمم نمیدونم چمه.......
-اما من میدونم چته.....تو منو میخوای ولی نمیخوای اینو قبول کنی...
-نه...من....
-شفق من میخوامت تو هم منو میخوای پس این کارها چیه میکنی..به من اعتماد نداری...درسته؟
اینقدر حالم بد بود که نمیتونستم جوابشو بدم......
-شفق....عزیزم.......عشق من...چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی......چرا از من فرار میکنی.....لعنتی چرا نمیخوای بفهمی دوستت دارم........به چشمهات قسم دیوونتم.........دیوونم کردی.......لعنتی......دیوونم کردی
فریاد میزد.نمیدونستم از کجا زنگ میزنه ولی یه لحظه نگرانش شدم:
-کامران....آروم باش لطفا
-ببین با من چکار کردی......شفق میخوام ببینمت همین الان........
-کجایید الان؟
-مطبم
-این وقت روز ؟مگه عمل ندارید؟
-حالم بد بود ....عملها رو انداختم عقب..اومدم مطب دراز بکشم......کمی مکث کرد:
-میای؟
قلبم وحشیانه می گفت بگو آره
-شفق..عزیزم..میای؟خیلی بهت نیاز دارم....بیا...خواهش میکنم........
-باشه
-مرسی عزیزم منتظرتم قطع میکنم سریع بیای.........
یک دوش گرفتم و توی آینه به خودم خیره شدم.چشمهام پف کرده بود و توکسیک به نظر میرسیدم ولی برام مهم نبود..مهم این بود که تا چند دقیقه ی دیگه کامران رو میدیدم.......سریع آرایش کردم و پریدم تو ماشینم.نفهمیدم چطور رانندگی کردم.انگار کامران از من هول تر بود چون پشت در مطب ایستاده بود.اولین بار بود که مطبشو میدیدم.مطب خیلی شیکی داشت.کلا همه چیز این آدم شیک و شسته رفته بود.
کامران منو روی کاناپه ی اطاقش نشوندو رفت چایی بیاره.تا اون برگرده مانتومو در اوردم.این بار بر خلاف اوندفعه یک تاپ آبی رنگ پوشیده بودم که برجستگی سینه هامو خیلی خوب نشون میداد.........
-چرا زحمت کشیدید مرسی
کامران سینی رو روی میز گذاشت:
اینجوری با من حرف نزن........خوشحالم اومدی.......و توی چشمهام دقیق شد.....
-شفق......
-بله.......
شفق.........
بله.....
شفق.........
میدونستم منظورش چیه
شفق.........
توی چشمهاش خیره شدم.موجی نامریی منو به سمتش میکشوند...دیگه طاقت نیاوردم:
-جان
خندید:
-آهان حالا شد.........
بلند شد و کنارم نشست.منو به سمت خودش برگردوند:
دیگه نبینم گریه کنی ها .باشه؟
اینقدر مهربانانه گفت که بی اختیار اشکم سرازیر شد..ناگهان منو به آغوش کشید و سخت به خودش فشرد*************************
از اونروز دوباره شب و روز من کامران شد.مرتب تماس میگرفت و گاها همدیگه رو بیرون میدیدم ولی علیرغم اصرارهاش نه خونه ش میرفتم و نه مطبش .وقتهایی که فرصتی گیر می آورد دستمو بدست میگرفت ولی از این بیشتر نمیذاشتم کاری کنه...گاهی صداش در میومد ولی من یه طوری مجابش میکردم........هنوز هم حرفی از آینده نمیزد و من نمیدونستم چه تصمیمی داره با این حال تحت فشار قرارش نمیدادم....میخواستم خودش تصمیم بگیره..........
اونروز که من و مریم عصرکار بودیم کامران برای یک سمینار دوروزه به یکی از شهرستانها رفته بود.هنوز نرفته دلتنگش بودم و حالم گرفته بود.مریم اونروز جور عجیبی نگاهم میکردو انگار میخواست چیزی بگه ولی جلو خودشو میگرفت.آخر طاقت نیاوردم:
-مریم چیزی میخوای بگی؟
دستپاچه شد:
نه...نه....چطور مگه؟
همین دستپاچگیش منو بیشتر به شک انداخت....رو کردم بهش:
تو که میدونی تا نگی آروم نمیشی و منم ولت نمیکنم پس بگو......جریان چیه؟
من و من کرد:
راستش شفق...........راستش.........
عصبانی شدم:
اه بنال دیگه هی شفق شفق میکنی.........
-راستش به خدا من نمیدونم راسته یا نه ولی دو روز پیش که با فروزنده شیفت بودم حرف سر ............سر.......
-مریم م م م م م
-خیل خب میگم.....حرف سر دکتر هوشنگی شد و اینکه همه اینجا میخوان تورش کنند که فروزنده گفت........گفت......نگران نگام کردو ادامه داد:
-فروزنده گفت ولی دکتر هوشنگی که نامزد داره..........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت سیزدهم

نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم....آخرین چیزی که یادمه تصویرنگران مریم از پشت پرده ی مه بود و بعدش سیاهی بودو سیاهی.......

****************
توی اطاق رست در حالیکه یه آنژ یو توی دستم بود و مریم هم بالای سرم چشمهامو باز کردم با بیحالی سعی کردم بشینم ولی مریم نذاشت:
نمیخواد پاشی هنوز سرمت تموم نشده...
-چه اتفاقی افتاد؟
-هیچی فقط اندکی تا قسمتی از حال رفتی...
نگاهی که بهش کردم گویای این بود که حوصله ی شوخی ندارم....
-خیل خب بابا تو این حالشم میخواد بزنه آدمو......فشارت شده بود نه رو شش واسه همین از حال رفتی....
رومو کردم طرف دیوار تا مریم اشکهامو نبینه......
-هی دیوونه...بذار یکم حالت خوب شه بعدا آبغوره بگیر من که گفتم معلوم نیست فروزنده راست بگه یا نه..........
-مریم لطفا تنهام بذار
در تنهایی اطاق رست غصه خوردم و گریه کردم......گریه کردم و غصه خوردم....خیلی حالم بد بود.....نمیدونستم همه ی عاشقیها اینطوریه یا فقط مال من و از همه مهمتر نمیدونستم واقعیت چیه.......هم دوست داشتم بدونم و هم اینکه نمیخواستم دنیایی که داشتم نابود بشه برای همین از واقعیت هراس داشتم........
******************
مریم م م م م
-باشه بابا میگم
تو اطاقم دراز کشیدم.مریم هم پایین تختم نشسته.هم حالم بد بود و هم اینکه میخواستم مریم برام حرف بزنه برای همین بردمش خونه مون که شب هم بمونه و حالا من اصرار به شنیدن دارم....
-شفق میگم بهت ولی به خدا اگر بخوای خودتو اذیت کنی خیلی احمقی...........
-باشه نمیکنم تو بگو حالا....
فروزنده گفت هفته ی پیش که شیفت بوده یه خانمی زنگ زده سراغ دکتر هوشنگی رو گرفته اونم گفته که دکتر تو بخش نیست خانمه هم گفته اطاق عمل هم نبوده حتی گفته مطب و موبایلش هم جواب نمیده.فروزنده تعجب میکنه که این کیه که همه ی شماره های دکترو داره میگه خانم ببخشید شما با دکتر نسبتی دارید زنه هم میگه آره من نامزد دکترم..............ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد:
مریم فروزنده چه روزی شیفت بوده؟
-اینطور که خودش گفت دوشنبه ی هفته ی قبل......
وای خدای من دقیقا روزی که من وکامران توی مطبش بودیم...........
اه شفق میذاری حرفمو تموم کنم یا نه..........فروزنده به خانمه میگه والله خانم تا اونجا که من میدونم آقای دکتر نامزد ندارند زنه می خنده و میگه من نامزدشم و تازه از فرانسه اومدم..................
*******************
گوشیمو خاموش کردم و روز بعد هم مرخصی گرفتم.میخواستم فکر کنم واگر کامران تماس میگرفت نمیتونستم.توی خونه موندم و فکر کردم و به هیچ جا نرسیدم.مادرم با تعجب نگام میکرد ولی نمیدونست جریان چیه:
شفق....مادر نمیخوای بگی چته
نمیتونستم چیزی بهش بگم درجاییکه خودم هم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.........فردا روزی بود که کامران برمیگشت..حتی قراربود من برم فرودگاه پیشوازش......ولی نرفتم و پیش خودم به این فکر افتادم حتما نامزدش میره و حتی فراتر رفتم...شاید از این نامزدها زیاد داره.....از فکروخیال داشتم دیوونه میشدم.......نمیخواستم قصاص قبل از جنایت کنم برای همین آروم گرفتم تا از خودش بپرسم.........
همونشب زنگ زد.توی بخش بودم و این بار با یکی دیگه از بچه ها شیفت بودم برای همین نمیتونستم راحت حرف بزنم.....
-باز که تو موبایلتو خاموش کردی......قرار بود بیای فرودگاه نیومدی.......دوباره چی شده؟
-نمیتونم حرف بزنم..........
-اکی گوشیتو روشن کن برو رست روم اونجا حرف میزنیم.......
نمیخواستم به میلش رفتار کنم:
-نمیشه تلفنی گفت
-یعنی اینقدر فجیعه؟............و خندید.....
از اینکه اینقدر ساده گرفته جریان رو ازش رنجیدم...........ناراحت گفتم:
-از فجیع بالاتر..........
-اوه چی هست حالا......نمیگی؟
-گفتم که.....تلفنی نمیشه..........
-باشه...........فردا صبح که من حتما باید بیمارستان باشم.........عصر هم مطب....ساعت سه بیا خونه
نمیدونم چرا بیخود عصبانی شدم شاید چون عادت به تحکم نداشتم:
-من خونه نمیام
-پس میشه بگید اونوقت روز کجا ببینیم همو......تو خیابون؟
مجبور شدم بپذیرم.یه باشه ی سرد گفتم و قطع کردم...........
*****************
-عزیزم نمیدونی این دوروزه چقدر دلم برات تنگ شده بود..........
حضورش مثل همیشه جادو میکرد..جذابیتش......بوی خوبش که تو هوا پراکنده شده بود.......و نگاههای آتشینش........اما نه...نباید تحت تاثیر قرار میگرفتم........سرمو انداختم زیر و مستقیم رفتم سر اصل مطلب:
-نامزدتون کیه؟
با تعجب نگاهم کرد و متعجب تر جواب داد:
-چی؟.........یه بار دیگه تکرار کن.........
با صدایی نزدیک به فریاد تکرار کردم:
پرسیدم نامزدتون کیه؟دختر دایی نازنینتون؟
خدایا چرا عشق آدم رو حسود میکنه........تا اسمشو آوردم حس کردم دارم منفجر میشم........
عصبانی شد:
هیچ معلوم هست چی میگی.........درست بگو ببینم........
و من گفتم.....فریاد زدم و گفتم....گریستم و گفتم..............نالیدم و گفتم.............و اون فقط نگام کرد بی اینکه چیزی بگه یا سعی در آروم کردن من داشته باشه.....همین باعث شد یقین کنم که راسته:
-سکوت علامت رضاست.......نه؟
پرید طرفم و سعی کرد منو تو بغل بگیره......شدیدا پسش زدم:
به من دست نزن
-باشه...
-نمیخوای چیزی بگی؟
-با این حالی که تو داری هر چی بگم نمیپذیری پس بهتره ساکت باشم........
نگاهش کردم......در عمق چشمهاش چیز عجیبی بود هم حالت رضایت......و هم ناامیدی........دوباره پاشد و کنارم نشست و بی اینکه بهم دست بزنه گفت:
-شفق....یک نفس عمیق بکش تا بهت بگم.....آهو فقط دختر دایی منه و اگر اون پپش خودش فکرو خیالاتی کرده به من مربوط نمیشه.....
با تعجب حرفشو تکرار کردم:
فکرو خیال؟مگه میشه آدم فکرو خیال بیخود کنه.......
-آره ...میشه...اون از بچه گیش به من علاقه داشت ولی من اونو فقط به چشم یه دختردایی نگاه میکردم...ولی اون نمیخواد بپذیره...من هیچ علاقه ای به اون ندارم نه تنها اون بلکه هر زن دیگه ای که خودش با پای خودش بیادو ابراز علاقه کنه......اون این حرفو زده میخواسته دیگران اینطور فکر کنند خوب شد دونستم .......و بعد زیر لب با خودش زمزمه کرد:
حالا میدونم چکارش کنم.........
مات و گیج نگاهش کردم:
اون ایرانه مگه؟
-آره عزیزم........
پس چرا به من نگفتی؟
-چون لزومی نداشت.............منو به سمت خودش برگردوندو صورتمو توی هر دو دستش گرفت:
تو حرف منو باور میکنی.......درسته؟
میخواستمش.......عاشقش بودم........و چاره ای جز این نداشتم........
-اوهوم........
نفسی عمیق کشید.......به چشمهام بوسه زد:
شفق........من اجازه نمیدم هیچ چیز یا هیچکس تورو از من بگیره............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم

از حرفهای کامران دوباره زنده شدم.دوباره دنیام نو شد.شادی در تک تک سلولهام دوید خصوصا اینکه رفتار کامران روز به روز گرم تر میشد ولی هنوز هم حرفی از آینده نمیزد....منم نمیخواستم دنیامون خراب بشه برای همین به این وضع راضی بودم.دوباره دنیای من کامران شده بو.تمام فکرو ذهنمو اشغال کرده بود.نمیتونستم به چیزی یا کس دیگری فکر کنم.شبهایی که شیفت نبودم تا دیروقت تلفنی حرف میزدیم.طی این مدت باز نذاشته بودم از گرفتن دستم فراتر بره.هرچه من از این نظر سخت گیرتر میشدم اون مشتاق تر میشد.اونشب بعد از یک دوشروی تختم دراز کشیدم و منتظر تماسش شدم.هیچوقت نمیگفت که تماس میگیره ولی انگار قرارداد نانوشته ای بینمون بود .ساعت شش بود.تقریبا آخرای شیفت کاریم بود.با کامران قرار گذاشته بودیم برم خونه و اون بعد از مطب اونجا بیاد دنبالم.به مامانم هم گفته بودم اونشب باید جای یکی از بچه ها وایسم ولی چون عصر کار هم هستم میام خونه یکی دو ساعت بعدش میرم.نمیخواستم دروغ بگم ولی چاره ای نداشتم نمیتونستم بگم میخوام شب رو پیش کامران بگذرونم....اضطراب داشتم.......نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و تا کجا میخواد پیشروی کنه....یعنی من میتونستم جلوشو بگیرم اگر خواست کاری کنه....یاد شور دیشبش افتادم و علیرغم دلواپسیم گرم شدم...وای چه لذتی داره در آغوش کسی باشی که دوستش داری......در آغوش کامران..........غرق افکارم بودم که مریم صدام زد:
-شفق تلفن با تو کار داره.....
در حالیکه گوشی رو میگرفتم پرسیدم کیه:
-نمیدونم یه خانمیه.....
نمیدونم چرا ناگهان چیزی به قلبم چنگ انداخت...گوشی رو به گوشم چسبوندم:
-بله؟
-خانم صبوری؟
-خودم هستم....شما؟
-من آهو هستم...دختر دایی کامران.............
جا خوردم...انتظار هر کسی رو داشتم غیر از این شخص.......لحظاتی چنان مکث کردم که فکر کرد تماس رو قطع کردم.......
-الو....خانم صبوری گوشی دستتونه هنوز؟
چاره ای جز جواب دادن نداشتم:
-بله.......
-خوبه........حتما منو می شناسید........درسته؟
-بله.........
رک حرفشو زد:
میخوام ببینم شما رو
از لحن حرف زدن طلبکارانه ش خوشم نیومد برای همین با غیظ جواب دادم:
- و علت این سعادت چیه اونوقت؟
اونقدر باهوش بود که بفهمه باید لحنشو عوض کنه:
-بیاید می فهمید......و محکم ادامه داد:
-در مورد کامرانه...........
اسم کامران رو جوری برد که باعث هراسم شد ولی با این حال خودمو نباختم:
-ببینید خانم محترم ما حرفی با هم نداریم.......
از در دیگری وارد شد:
دارید مجبورم میکنید بیام محل کارتون.......فکر نکنم کامران چنین چیزی رو بخواد..نه؟
-تهدیدم می کنید؟
-نه.........این یه خواهش دوستانه ست.......زیاد هم وقتتون رو نمی گیرم.........
کنجکاوم کرده بود که چی میخواد بگه.......از طرفی دوست داشتم ببینمش......
-حالا که دوستانه ست باشه.........کی؟
-الان
-الان که من شیفتم........باشه برای روز دیگه
اصرار عجیبی کرد:
-نه.......همین الان....مرخصی بگیر....من نیم ساعت دیگه توی بریانتین منتظرتونم..........
*************
سریع کارهامو ردیف کردم و از بیمارستان زدم بیرون.قبلش کمی هم آرایش کردم ولی شبکاریها و خستگیهای این مدت باعث شده بود زیر چشمهام گود بشه.با این حال هنوز خیلی زیبا بودم و حتی دوست داشتن کامران باعث شده بود زیباتر به نظر بیام......قدم کشیده تر شده بود...پوستم شفاف ترو چشمهام درخشان تر........گاهی مریم که خیلی بهم نزدیک بود هم اینو تایید میکرد........
هرچه به بریانتین نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر می شد.نمیدونستم چه رفتاری باید پیشه کنم.....
وارد کافی شاپ که شدم چشم گردوندم و دیدمش.نیمرخش به من بود ولی از روی عکسش به راحتی شناختمش.نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم:
-سلام.......
سرشو بالا آورد و بی اینکه جواب سلاممو بده موشکافانه نگاهم کرد وزیر لب خیلی آروم زمزمه کرد:
هیچ فکر نمیکردم اینطوری باشی..........خیلی بهتر از اونی هستی که تصور میکردم........و ادامه داد:نمیخوای بشینی......
وقتی نشستم چشم تو چشم شدیم و رقیبانه همدیگرو برانداز کردیم.....دقیقا به لوندی و طنازی عکسش بودوبه همین دلیل از کامران تعجب کردم که با این دختردایی نیازی به زنهای دیگه نداشت.......
-خب...من متاسفانه اسم کوچیکتونو نمیدونم........
-شفق
-نایس....درست مثل خودت.........ببین خانم شفق من آدم راحتی هستم نه اهل حاشیه م نه مقدمه... پس حرف آخرمو همین اول میزنم.......دست از سر کامران بردار...لقمه ی گنده تر از دهنت برداشتی خانم............
نگاهش کردم........ناگهان در نظرم اونقدر حقیر اومد که از اومدنم پشیمون شدم.کیفمو برداشتم و بلند شدم..........
-صبر کن خانم کوچولو هنوز حرفم تموم نشده.........
بی توجه بهش راه افتادم که حرفش میخکوبم کرد:
-من همه چیزو میدونم............و آهسته تر اضافه کرد:
حتی قرار امشبتونو................
برگشتم و دوباره سرجام نشستم:
کی به شما گفته.............
-میخواستی کی گفته باشه.........خود کامران........پس می بینی که من همه چیزو میدونم..........من دقیقا میدونم که بین شما چی گذشته.......کامران همیشه منو در جریان بازیهاش میذاره........
تقریبا داد کشیدم:
بازیهاش؟
-آره.........نکنه میخوای بگی اینقدر احمقی که حرفهاشو باور کردی که دوستت داره و برات میمیره.........سرشو نزدیک تر آورد و مستقیم به صورتم خیره شد:
آره؟اینقدر احمقی؟تو فکر کردی نفر اولی؟یا نه....از اون بهتر نفر آخری.....نه جونم تو نه اولین نفری نه آخرین نفر...تنها فرقت اینه که از بقیه خوشگلتری.....آخه حیف تو نیست.........تو به این خوشگلی میتونی دل هر کسی رو بدست بیاری.........
حرفشو قطع کردم:
چی بین شما و کامرانه؟
-ما همدیگه رو دوست داریم....از بچگی........از اون وقتی که هردومون یه الف بچه بودیم..............الان هم اگه گاهی کامران شیطنت هایی میکنه ولی بازم منو دوست داره .......و بی پروا و گستاخانه جمله شو کامل کرد:
آخرین آغوشش آغوش منه....متوجه میشی دختر جون؟
نه...متوجه نمیشدم..........همه چیز گنگ و نامفهوم بود......و در عین حال دردناک........نمیخواستم بهش اعتماد کنم ولی اگر حرفهاش واقعا راست باشه..........اون متوجه ی تردیدم شد و سعی کرد نهایت استفاده رو ببره:
-ببین دختر جون.......من هیچ دشمنی با تو ندارم....فقط میخوام از خطری که تهدیدت میکنه باخبر شی........تو فکر میکنی اگه امشب بری چکارت میکنه........ها؟
و خودش جواب خودشو داد:
-شیره تو تا آخر میمکه بعد تفت میکنه..............اون هرچقدر هم با تو باشه بازم ارزشی برات قائل نیست..........میدونی چرا؟
و باز خودش جواب خودشو داد:
-چون منو دوست داره.....و منم دوستش دارم و اینم مطمئن باش نمیذارم کسی اونو از دستم درآره...........
لرزش بدی توی تنم پیچید........از این که این مدت منو بازی داده.ولی نه......نباید میذاشتم این زن فکرمو تسخیر کنه............نباید فریب این زن مکار رو میخوردم.......از اینرو به خودم مسلط شدم:
-منم کامرانو دوست دارم...........مکث کردم:
و مطمئنم اونم منو دوست داره...............و امثال تو نمیتونند این حس منو ازم بگیرند..........اینم مطمئنم اونی که به حس کامران اطمینان نداره تویی والا اگر به قول خودت منم یکی از بازیهاشم لزومی نمیدیدی منو ببینی.........
به وضوح متوجه ی پرش عضلات صورتش شدم.........باید این مدت تحت فشار عصبی زیادی بوده باشه...........
-واقعا احمقی.......
-لطفا احترام خودتونو نگه دارید..............
-ساکت شو.........یادت میاد اون اوائل آشناییتون یک شب زنگ زدی و اون محلت نذاشت...........
به خوبی به یاد داشتم.........اون شب که از بیمارستان زنگ زدم و صدای خنده ی یک زن از پشت تلفن میومد..........
-من اونشب خونه ش بودم.........و خیلی بیشرمانه اضافه کرد:
-تو بغلش بودم.............و با لذت افزود:
داشتیم عشق بازی میکردیم...............و انگار که با خودش باشه زمزمه کرد:
وای نمیدونی عشق بازی با کامران چه حالی میده.........دوباره خیره ام شد:دختر جون بهتره یه بهونه بیاری و رابطه تو با کامران قطع کنی......و یه چیز دیگه به نفع همه مونه کامران از این ملاقات باخبر نشه...........
از وقاحت کلامش و اون چشمهای گستاخش حالم بهم خورد.......این بار ایستادم و حرف آخرمو زدم:
-اگر کامران اینقدر آشغاله که با کثافتی مثل تو خوابیده پس ارزونی خودت...........
نایستادم چیزی بشنوم.........دویدم به سمت در...و وقتی خودمو از در پرت کردم بیرون به اشکهام اجازه دادم سرازیر بشند..........
********************
شفق...مادر....نمیخوای درو باز کنی........
-مامان میخوام تنها باشم........
-آخه یعنی چی .........از کار یراست اومدی رفتی تو اطاقت در هم قفل کردی....حرفم که نمیزنی.........این مریم بیچاره هم که چند بار زنگ زده....
-مامان........توروخدا..........
از بریانتین که اومدم بیرون گوشیمو خاموش کرده بودم........مریم چند بار به خونه زنگ زده بود ......اصلا حوصله ی توضیح دادن نداشتم............چشمهامو بستم و سعی کردم بخوابم..............ولی باز اون چشمها......چشمهای لعنتی کامران اومد جلوم..........خدایا.......خدایا.....باید ازش متنفر باشم.......آره...ازش متنفرم......ولی حتی وقتی هم زیر لب زمزمه میکردم ازش متنفرم باز هم میدونستم اینطور نیست..........گیج گیج بودم.نمیدونستم کی این وسط راست میگه کی دروغ......نکنه این زن ابلیس همه ی این حرفها رو زده که منو از کامران دور کنه......یا نه........نکنه کامران واقعا یه مار خوش خط و خاله........خدایا پس من چه عاشقی هستم......چرا به معشوقم اعتماد ندارم............خدایا....دارم دیوونه میشم............
گوشیمو روشن کردم و به مریم زنگ زدم.تا صدای منو شنید صداش دراومد:
تو باز دیوونه شدی دختر.........معلومه چه مرگته..........
-حالم خوب نیست مریم........
-چی شده آخه..........دیوونه دکتر هوشنگی تا حالا پنج بار رو گوشیم زنگ زده سراغتو گرفته ازم شماره ی خونتونو خواست با شرمندگی ندادم بهش ......تو چرا شماره ی خونتونو بهش ندادی.........شفق....حرف بزن ببینم چی شده..................من به دکتر قول دادم باهات حرف بزنم بگم بهش زنگ بزنی........
بی اختیار زدم زیر گریه.........اشکهام خود بخود میریختند..........
-شفق....شفق...داری کم کم میترسونیم.......الان میام اونجا
-نه ....مریم.....میخوام تنها باشم
-پس لااقل بگو چی شده؟
-بعدا..........
-دختره ی سرتق لجباز.............به دکتر زنگ میزنی؟
-نه..........
-اگر زنگ زد بگم چی گفتی؟
داد زدم:
بگو شفق مرد...........یا نه.........بگو کامران برای شفق مرد................
گوشی رو خاموش کردم و به هق هق افتادم...............
نیمه شب با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم....از بس شب قبل گریه کرده بودم چشمهام باز نمی شد...چراغ خوابمو روشن کردم ویه مسکن خوردم.......توی تاریکی دراز کشیدم..فکرم خود به خود به سمت کامران کشیده می شد.......کا.......م...ران.....اسمشو صدا میکردم و علیرغم جریان دیروز آرزوشو داشتم.........به این فکر کردم که اگر اون زن لعنتی نبود من الان تو بغل کامران خوابیده بودم.......الان داشتم گرمای تنشو حس میکردم........یاد حرف آهو افتادم که گفت اگر بری تفت میکنه.......و از خودم متنفر شدم...............
************
فردای اون شب جهنمی زنگ زدم بیمارستان و دو روز مرخصی گرفتم.صبح که گوشیمو روشن کردم چند اس ام اس از کامران اومده بود که همه رو نخونده پاک کردم........فعلا توان رویارویی با هر مساله ای که به کامران مربوط می شد رو نداشتم..........
شفق...چی شده مادر....یه نگاه به خودت کردی
-به موقعش بهتون میگم.........نگران نباشید......
-اصلا زنگ میزنم شراره بیاد ببینه تو چته.........
-مامان تو رو خدا......اصلا حوصله ندارم............
مامانم که از اطاق رفت بیرون دوباره دراز کشیدم........چشمهامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ........
-شفق...شفق.گوشی رو بردار مریمه........
به زور گوشی رو بلند کردم مریم امون نداد سلام کنم...........
-شفق.......دکتر زنگ زد باز سراغتو گرفت.....
-مریم میشه اسم این لعنتی رو نیاری.........
-نه نمیشه........میدونی دیشب تا حالا چند بار زنگ زده......زنگ بزن بهش ...
-نمیزنم........
-میزنی والا من شماره ی خونتونو بهش میدم
تند شدم:
تو بیجا میکنی...
-آخه دیوونه آخرش چی.....آخرش که باید باهاش رویرو شی....................
خسته بودم...خرد بودم....خراب بودم........و به یکی نیاز داشتم بهم بگه اینا همش دروغ بوده..........
-شفق.....نمیخوای به من بگی چی شده..............با صدایی که از ته چاه درمیومد جریان رو برای مریم تعریف کردم.....
مریم سرزنشم کرد:
و تو هم سریع حرفهاشو باور کردی.....
-اون همه چیز بین من و کامران رو میدونست....
-باشه....باز هم نباید سریع موضع میگرفتی و همه چیزو به هم میزدی.............زنگ بزن به دکتر و همین چیزهایی که به من گفتی بهش بگو........
به ساعتم نگاه کردم:
-الان که اطاق عمله......
-باشه ظهر زنگ بزن ولی قول بده که حتما میزنی......
-باشه
-آفرین دختر خوب...........
جون کندم تا ظهر شد....موقع شماره گرفتن صدای کوبنده ی قلبمو می شنیدم..وقتی صدای گرم کامران رو شنیدم کم مونده بود از حال برم.......................

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت پانزدهم

جون کندم تا ظهر شد....موقع شماره گرفتن صدای کوبنده ی قلبمو می شنیدم..وقتی صدای گرم کامران رو شنیدم کم مونده بود از حال برم.......................
نتونستم حرف بزنم.اونقدر هیجان داشتم که حس کردم قلبم از دهنم میخواد بیاد بیرون..........
-الو...شفق.....عزیزم.....چرا حرف نمیزنی..............
یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صدام عادی باشه:
سلام
-سلام عزیزم..........خوبی؟
عجب سوالی!!!! اونم تو این وضع:
نه...خوب نیستم.......
-باز چی شده؟باز چه خطایی از من سر زده؟چرا تا چیزی میشه فوری گوشیتو خاموش میکنی....چرا نمیای حرف بزنی.........حالا بگو ببینم چی شده؟
خدایا چقدر سخته دوست داشتن ....................صداش منو به خودم آورد:
شفق.........عزیزم نمیگی چی شده؟نمیدونی دیشب چقدر منتظرت بودم.......چقدر به شبی که با هم خواهیم داشت فکر کرده بودم....میخواستم یه شب به یاد ماندنی باشه برات..........
با خودم زمزمه کردم...آره...واقعا شب فراموش نشدنی بود.........
-شفق....چیزی گفتی؟
-نه........
پس چرا حرف نمیزنی؟بیام دنبالت بریم یه جا ناهار بخوریم و حرف بزنیم؟من تا عصر بیکارم.........
آنچنان نه گفتم که صدام به گوش خودم ناآشنا اومد....
-آخه چرا؟.تو معلوم هست چت شده؟
-من حالم خوب نیست..............
-چرا خوب نیست؟.........شفق پرسیدم چرا خوب نیست؟
-من......من...........و زدم زیر گریه....
-نیم ساعت دیگه بیا بیرون...میام دنبالت..................و قطع کرد.
تمام نیم ساعت بعدی رو گریه کردم.با صورت بی آرایش ...رنگ و روی پریده و حال خراب سوار ماشین کامران شدم.توی ماشینش گرمای حضورش و بوی تنش پیچیده بودو باز من مسخ این گرما شدم..............
بی اینکه نگاهش کنم سلام کردم....جواب سلاممو نداد:
-ببینمت شفق............شفق ببینمت..........
برگشتم طرفش:
چکار کردی با خودت دختر............چه اتفاقی افتاده؟
دوباره زدم زیر گریه.......این اشکهای لعنتی.....
-دستشو به طرفم دراز کرد ...خودمو کنار کشیدم:
لطفا برو
-بریم خونه؟با این حالت که نمیتونیم جایی بریم........
راست می گفت ولی از تنها موندن باهاش هراس داشتم:
-من نمیام خونه.........
با تعجب نگاهم کرد:
شفق چه اتفاقی افتاده؟تو که تا دیشب میخواستی شب بیای پیش من بمونی حالا حاضر نیستی واسه یک ساعت هم بیای...........
اینم راست میگفت...نگاهش کردم........در عمق چشمهاش چیز غریبی بود....چیزی سردو تکان دهنده که نمیدونستم چیه..........دوباره به جلوم خیره شدم و به حرف اومدم:
-باشه....بریم خونه.......
تمام طول راه تا خونه ی کامران به کلمه ی تف فکر میکردم...........
*************
-عزیزم با وجودیکه اصلا آرایش نداری باز هم خیلی نازی........
روبروی من نشسته بود با ظاهری کاملا آراسته و شیک.بوی ادوکلنش توی هوا پخش شده بود و خودش حریصانه به من چشم دوخته بود.
-کامران......
-جونم..........
-تو راجع به من چه نظری داری؟
-منظورت چیه عزیزم...تو عشق منی.........
-فقظ عشقت؟
خودشو بهم نزدیک تر کرد و نفس گرمشو روی صورتم رها کرد:
من دوستت دارم شفق..........خودتم اینو میدونی..........تنها زنی هستی که توی این سی و چند سال زندگی خواستم.........نمیدونم چی ...ولی یه اتفاقی باعث شده به من و علاقه م شک کنی......درست میگم؟
سرمو تکون دادم و خودمو ازش دور کردم...ناگهان دستشو دراز کرد و منو به طرف خودش کشید.افتادم تو بغلش.دستشو دور بدنم حلقه کرد و منو به خودش فشرد:
-عزیزم.......عشق من...خوشگل کامران.........چرا از من فرار میکنی...........
لبهاشو به طرف لبهام آورد و کنار لبهام زمزمه کرد:
آهوی گریزپای من.........
با شنیدن کلمه ی آهو تکون شدیدی خوردم و به سختی پسش زدم:
-ولم کن.........به من دست نزن.............
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد:
عزیزم...آروم باش........من کامرانم.......همونی که بهش گفتی دوستش داری......همونی که دوستت داره....چرا اینطوری میکنی تو.........
-کامران تورو خدا به من دست نزن والا میرم
متوجه ی استیصالم شد:
باشه عزیزم.........ایتس اکی..........هر چی تو بگی.......تو فقط آروم باش...........یه چند دقیقه رو همین کاناپه دراز بکش منم میرم یه چیزی بیارم بخوریم.........
تا کامران رفت دراز کشیدم....خنکای کولر.........حضور کامران...و اعترافش به اینکه منو دوست داره باعث شد به خواب برم...........
*****************
با احساس گرما و نرمی لبهای کامران از خواب بیدار شدم.روم خم شده بود و به نرمی منو میبوسید.پسش زدم و هراسون نشستم...فکر اینکه این مدتی که خواب بودم اون منو به خوبی نگاه کرده باعث شد خون تو تنم بسته شه.........فوری فکرمو خوند:
-نترس شفق...تو مدتی که خواب بودی هیچ اتفاقی نیفتاده......
به شدت سرخ شدم:
من منظورم......
-چرا...تو چنین فکری پیش خودت کردی نکردی؟
جوابی نداشتم که بدم.......
-پاشو صورتتو بشور غذات یخ کرد ....من میرم بذارمش تو مایکرو.........
اصلا میل به چیزی نداشتم ولی با اکراه چند قاشق خوردم..........کامران بعد از اینکه چای ساز رو به برق زدکنارم نشست:
خب...نمیخوای بگی چی شده؟
نمیدونم چرا ولی دهانم باز نمیشد واز اون عجیب تر این بود که نمیتونستم اسم آهو رو به زبون بیارم...یه نوع نفرت و انزجار سراسر وجودمو گرفته بود که باعث وحشت خودمم شده بود منی که همه ی آدمها رو دوست داشتم......کامران منو برگردوند و کاملا چشم تو چشم شدیم...به اندازه ی یک آه بینمون فاصله بود.....
-عزیزم.........عزیز دلم........بگو چی شده.....تو میکشی کامرانو آخر........
چشمهامو بستم و با چشم بسته اشک ریختم......منو تو بغلش کشوند و موهامو نوازش کرد:
نمیخوای بگی باشه نگو...ولی خودتو اذیت نکن شفق باشه عزیزم........باشه ناز من......
اون منو نوازش میکردو من اشک میریختم..بوی آغوشش...امنیت و آرامش وجودش آرومم کرد و به حرف اومدم:
-کامران
-جونم............جونم عزیزم.........
-تو منو دوست داری........
-به چشمهای بسته م بوسه زد:
معلومه که دوستت دارم ...دیوونه.......خل شدی؟
-تو چشمهاش خیره شدم:
تو قصد آزار منو نداری؟تو نمیخوای با من باشی بعد از مدتی منو ول کنی؟
اونم صاف تو چشمهام نگاه کرد:
-معلومه که نه........تو خود منی....مگه آدم به خودش صدمه میزنه........یا باعث آزار خودش میشه..........
همین برای من کافی بود....برای یک عاشق همین اندازه اطمینان کافیه.........چون میخواستم باور کنم پس باور کردم بی اینکه هیچ توضیحی ازش بخوام....بی آنکه بخوام بدونم آهو چطور از جزییات رابطه ی من و کامران مطلع شده........میترسیدم...میترسیدم اگه بیشتر بدونم همه چیر نابود بشه ...چیزی که نمیخواستم.....پس خودمو توی آغوشش رها کردم و گذاشتم گرمای وجودش آرومم کنه.................
*****************
مرخصیمو کنسل کردم و برگشتم سر کار.تا حدی آروم شده بودم اگرچه نه اونطور که باید.مریم خوشحال بود که بین من و کامران همه چیز به حالت قبل برگشته ولی از اینکه از آهو چیزی به کامران نگفته بودم سرزنشم کرد.خودمم میدونستم باید میگفتم ولی چیز ناشناخته ای مانعم شده بود کامران هم زیاد پیگیر نشده بود....مشغول کار بودم که زنگ زد:
-عشق من چطوره؟
-خوبم
-بهتری عزیزم؟
بله.مرسی...
-گود....راستی شفق نکنه این فیلمها رو بازی کردی که اونشب نیای.........و خندید.قبل از اینکه جوابشو بدم اضافه کرد:
-شوخی کردم........نزن حالا.....
دلم براش پرکشید و یک آن هوسشو کردم.......
-کامران.........
-جانم.......
چشم مریم رو دور دیدم:
دوستت دارم.....................میخواستم مطمئنم کنه که کرد:
-منم دوستت دارم...........
بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم.داشتم به کامران فکر میکردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......
-بله؟
صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید...........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم

جون کندم تا ظهر شد....موقع شماره گرفتن صدای کوبنده ی قلبمو می شنیدم..وقتی صدای گرم کامران رو شنیدم کم مونده بود از حال برم.......................
نتونستم حرف بزنم.اونقدر هیجان داشتم که حس کردم قلبم از دهنم میخواد بیاد بیرون..........
-الو...شفق.....عزیزم.....چرا حرف نمیزنی..............
یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صدام عادی باشه:
سلام
-سلام عزیزم..........خوبی؟
عجب سوالی!!!! اونم تو این وضع:
نه...خوب نیستم.......
-باز چی شده؟باز چه خطایی از من سر زده؟چرا تا چیزی میشه فوری گوشیتو خاموش میکنی....چرا نمیای حرف بزنی.........حالا بگو ببینم چی شده؟
خدایا چقدر سخته دوست داشتن ....................صداش منو به خودم آورد:
شفق.........عزیزم نمیگی چی شده؟نمیدونی دیشب چقدر منتظرت بودم.......چقدر به شبی که با هم خواهیم داشت فکر کرده بودم....میخواستم یه شب به یاد ماندنی باشه برات..........
با خودم زمزمه کردم...آره...واقعا شب فراموش نشدنی بود.........
-شفق....چیزی گفتی؟
-نه........
پس چرا حرف نمیزنی؟بیام دنبالت بریم یه جا ناهار بخوریم و حرف بزنیم؟من تا عصر بیکارم.........
آنچنان نه گفتم که صدام به گوش خودم ناآشنا اومد....
-آخه چرا؟.تو معلوم هست چت شده؟
-من حالم خوب نیست..............
-چرا خوب نیست؟.........شفق پرسیدم چرا خوب نیست؟
-من......من...........و زدم زیر گریه....
-نیم ساعت دیگه بیا بیرون...میام دنبالت..................و قطع کرد.
تمام نیم ساعت بعدی رو گریه کردم.با صورت بی آرایش ...رنگ و روی پریده و حال خراب سوار ماشین کامران شدم.توی ماشینش گرمای حضورش و بوی تنش پیچیده بودو باز من مسخ این گرما شدم..............
بی اینکه نگاهش کنم سلام کردم....جواب سلاممو نداد:
-ببینمت شفق............شفق ببینمت..........
برگشتم طرفش:
چکار کردی با خودت دختر............چه اتفاقی افتاده؟
دوباره زدم زیر گریه.......این اشکهای لعنتی.....
-دستشو به طرفم دراز کرد ...خودمو کنار کشیدم:
لطفا برو
-بریم خونه؟با این حالت که نمیتونیم جایی بریم........
راست می گفت ولی از تنها موندن باهاش هراس داشتم:
-من نمیام خونه.........
با تعجب نگاهم کرد:
شفق چه اتفاقی افتاده؟تو که تا دیشب میخواستی شب بیای پیش من بمونی حالا حاضر نیستی واسه یک ساعت هم بیای...........
اینم راست میگفت...نگاهش کردم........در عمق چشمهاش چیز غریبی بود....چیزی سردو تکان دهنده که نمیدونستم چیه..........دوباره به جلوم خیره شدم و به حرف اومدم:
-باشه....بریم خونه.......
تمام طول راه تا خونه ی کامران به کلمه ی تف فکر میکردم...........
*************
-عزیزم با وجودیکه اصلا آرایش نداری باز هم خیلی نازی........
روبروی من نشسته بود با ظاهری کاملا آراسته و شیک.بوی ادوکلنش توی هوا پخش شده بود و خودش حریصانه به من چشم دوخته بود.
-کامران......
-جونم..........
-تو راجع به من چه نظری داری؟
-منظورت چیه عزیزم...تو عشق منی.........
-فقظ عشقت؟
خودشو بهم نزدیک تر کرد و نفس گرمشو روی صورتم رها کرد:
من دوستت دارم شفق..........خودتم اینو میدونی..........تنها زنی هستی که توی این سی و چند سال زندگی خواستم.........نمیدونم چی ...ولی یه اتفاقی باعث شده به من و علاقه م شک کنی......درست میگم؟
سرمو تکون دادم و خودمو ازش دور کردم...ناگهان دستشو دراز کرد و منو به طرف خودش کشید.افتادم تو بغلش.دستشو دور بدنم حلقه کرد و منو به خودش فشرد:
-عزیزم.......عشق من...خوشگل کامران.........چرا از من فرار میکنی...........
لبهاشو به طرف لبهام آورد و کنار لبهام زمزمه کرد:
آهوی گریزپای من.........
با شنیدن کلمه ی آهو تکون شدیدی خوردم و به سختی پسش زدم:
-ولم کن.........به من دست نزن.............
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد:
عزیزم...آروم باش........من کامرانم.......همونی که بهش گفتی دوستش داری......همونی که دوستت داره....چرا اینطوری میکنی تو.........
-کامران تورو خدا به من دست نزن والا میرم
متوجه ی استیصالم شد:
باشه عزیزم.........ایتس اکی..........هر چی تو بگی.......تو فقط آروم باش...........یه چند دقیقه رو همین کاناپه دراز بکش منم میرم یه چیزی بیارم بخوریم.........
تا کامران رفت دراز کشیدم....خنکای کولر.........حضور کامران...و اعترافش به اینکه منو دوست داره باعث شد به خواب برم...........
*****************
با احساس گرما و نرمی لبهای کامران از خواب بیدار شدم.روم خم شده بود و به نرمی منو میبوسید.پسش زدم و هراسون نشستم...فکر اینکه این مدتی که خواب بودم اون منو به خوبی نگاه کرده باعث شد خون تو تنم بسته شه.........فوری فکرمو خوند:
-نترس شفق...تو مدتی که خواب بودی هیچ اتفاقی نیفتاده......
به شدت سرخ شدم:
من منظورم......
-چرا...تو چنین فکری پیش خودت کردی نکردی؟
جوابی نداشتم که بدم.......
-پاشو صورتتو بشور غذات یخ کرد ....من میرم بذارمش تو مایکرو.........
اصلا میل به چیزی نداشتم ولی با اکراه چند قاشق خوردم..........کامران بعد از اینکه چای ساز رو به برق زدکنارم نشست:
خب...نمیخوای بگی چی شده؟
نمیدونم چرا ولی دهانم باز نمیشد واز اون عجیب تر این بود که نمیتونستم اسم آهو رو به زبون بیارم...یه نوع نفرت و انزجار سراسر وجودمو گرفته بود که باعث وحشت خودمم شده بود منی که همه ی آدمها رو دوست داشتم......کامران منو برگردوند و کاملا چشم تو چشم شدیم...به اندازه ی یک آه بینمون فاصله بود.....
-عزیزم.........عزیز دلم........بگو چی شده.....تو میکشی کامرانو آخر........
چشمهامو بستم و با چشم بسته اشک ریختم......منو تو بغلش کشوند و موهامو نوازش کرد:
نمیخوای بگی باشه نگو...ولی خودتو اذیت نکن شفق باشه عزیزم........باشه ناز من......
اون منو نوازش میکردو من اشک میریختم..بوی آغوشش...امنیت و آرامش وجودش آرومم کرد و به حرف اومدم:
-کامران
-جونم............جونم عزیزم.........
-تو منو دوست داری........
-به چشمهای بسته م بوسه زد:
معلومه که دوستت دارم ...دیوونه.......خل شدی؟
-تو چشمهاش خیره شدم:
تو قصد آزار منو نداری؟تو نمیخوای با من باشی بعد از مدتی منو ول کنی؟
اونم صاف تو چشمهام نگاه کرد:
-معلومه که نه........تو خود منی....مگه آدم به خودش صدمه میزنه........یا باعث آزار خودش میشه..........
همین برای من کافی بود....برای یک عاشق همین اندازه اطمینان کافیه.........چون میخواستم باور کنم پس باور کردم بی اینکه هیچ توضیحی ازش بخوام....بی آنکه بخوام بدونم آهو چطور از جزییات رابطه ی من و کامران مطلع شده........میترسیدم...میترسیدم اگه بیشتر بدونم همه چیر نابود بشه ...چیزی که نمیخواستم.....پس خودمو توی آغوشش رها کردم و گذاشتم گرمای وجودش آرومم کنه.................
*****************
مرخصیمو کنسل کردم و برگشتم سر کار.تا حدی آروم شده بودم اگرچه نه اونطور که باید.مریم خوشحال بود که بین من و کامران همه چیز به حالت قبل برگشته ولی از اینکه از آهو چیزی به کامران نگفته بودم سرزنشم کرد.خودمم میدونستم باید میگفتم ولی چیز ناشناخته ای مانعم شده بود کامران هم زیاد پیگیر نشده بود....مشغول کار بودم که زنگ زد:
-عشق من چطوره؟
-خوبم
-بهتری عزیزم؟
بله.مرسی...
-گود....راستی شفق نکنه این فیلمها رو بازی کردی که اونشب نیای.........و خندید.قبل از اینکه جوابشو بدم اضافه کرد:
-شوخی کردم........نزن حالا.....
دلم براش پرکشید و یک آن هوسشو کردم.......
-کامران.........
-جانم.......
چشم مریم رو دور دیدم:
دوستت دارم.....................میخواستم مطمئنم کنه که کرد:
-منم دوستت دارم...........
بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم.داشتم به کامران فکر میکردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......
-بله؟
صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید.................

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم

بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......
-بله؟
صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید...........وای خدا باز هم این زن....
تقریبا داد زدم:
-خانم چی از جون من میخواید..
از صدای بلندم مریم هراسون دوید طرفم...
آهو با پررویی هرچه تمامتر جوابمو داد:
داد نزن بچه جون...تو فکر کردی کی هستی....تو برای من فقط یک پشه ای که به راحتی میتونم لهت کنم.........
-پس منتظر چی هستی؟
-ببین خانم شفق من زنگ نزدم دعوا راه بندازم میخوام حرف...
نذاشتم حرفش تموم بشه:
-ما حرفی نداریم بزنیم...فکر کنم اینو قبلا بهتون گفته باشم........
نفسم به شماره افتاده بود...اعصابم بهم ریخته بود و ناخنهام کف دستمو خط انداخته بود..مریمم سرشو به سر من چسبونده بود که بشنوه...آهو برخلاف من با خونسردی حرف میزد:
-خوب گوش کن من میخوام تو رو از خطری که سر راهته دور کنم...اگرچه کتمان نمیکنم که همش به خاطر تو نیست به خاطر خودمم هست...........
نمی فهمیدم چی میگه...حواسم کار نمیکرد و نمیتونستم روی حرفهاش تمرکز کنم ولی ناگهان متوجه ی چیزی شدم:
-شماره ی منو از کجا گیر آوردید؟
-از کامران...نکنه فکر کردی گوشی کامرانو گشتم؟
-یعنی میخواید بگید خود کامران شماره ی منو به شما داده که به من زنگ بزنید؟
-خودش داد ولی نه به دلیل اینکه بهت زنگ بزنم چون هنوز بازیش با تو تموم نشده...چون من (و روی این کلمه تاکید کرد)ازش خواستم داد.....
احساس کردم چیزی توی سرم صدا داد یعنی کامران اینقدر آدم دوروییه یا این زن هنرپیشه ی ماهریه......
-شفق من باز باید تورو ببینم...چیزی هست که باید نشونت بدم......
-من نیازی به دیدن شما نمی بینم........
-ولی من می بینم.......بیا لطفا....میتونی اینطوری ماهیت کامران رو بشناسی....
مریم اشاره کرد که بگو نه.....ولی این شک لعنتی دوباره به جونم افتاده بود.....شکی که داشت نابودم میکرد...باید یکبار برای همیشه بر این شک فائق میشدم یا میذاشتم اون منو از پا دربیاره...با این وجود نمیخواستم زود مغلوب خواسته ش بشم:
-اون چیز چیه؟
-پای تلفن نمیشه گفت....باید خودت بیای.......
-و نکنه انتظار دارید همین الان بیام؟
-شیفتی مگه؟
-آره...
-نه بذار فردا....و با لحن بسیار زننده ای حرفشو ادامه داد:
امشب با کامران قرار دارم......
از حرفش مردم و دوباره زنده شدم....تنم یخ بست....احساس خفگی بهم دست داد .آنچنان حالم بد شد که مریم گوشی رو ازم گرفت و تماس رو قطع کرد:
دیوونه....احمق....آخر خودتو به کشتن میدی.....بهت میگم به حرف این عفریته گوش نکن...اوا ...شفق.....چت شد؟
فقط احساس کردم از بلندی خوردم زمین...مریم کمکم کرد تا اطاق رست برم و روی تخت دراز بکشم...
-تا تو دراز میکشی من برم یه سر به بخش بزنم بیام.....داشت میرفت که دستشو از پشت گرفتم:
-مریم......
با نگرانی برگشت طرفم:
-جونم....
-چیکار کنم؟نمیتونم ادامه بدم اینطوری....
-آره دارم می بینم اینطوری از پا درمیای....
-تو بگو چکار کنم؟
-من نمیدونم شفق...فقط اینو میدونم که خودت از همه چیزو همه کس مهمتری.........این وسط اول به فکر خودت باش بعد دیگری....
مریم گوشیمو خاموش کرده بودو تو جیبم گذاشته بود.از جیبم درش آوردم و روشنش کردم و شماره ی کامران رو گرفتم...نه یکبار...نه ده بار...گوشیشو خاموش کرده بود.از تصور کردن آهو کنار کامران حال تهوع بهم دست دادو تصمیم گرفتم همه چیز رو تموم کنم..............
******************
صبح با رنگ و روی پریده از بیمارستان زدم بیرون....چند قدم بالاتر ماشینی کنارم نگه داشت.کسی صدام زد:
-خانم صبوری....
برگشتم و دیدمش...عینک آفتابی بزرگی زده بود.انعکاس نور توی صورتش افتاده بود ولی این هیچ از زشتی درونش کم نمیکرد....
-بیا سوار شو لطفا.....
سرمو از پنجره ی ماشین کردم داخل:
-حتما خیلی مسئله ی مهمیه که این موقع صبح به خودتون زحمت دادید............
-سوار شو ...می فهمی....
-من هیچ جا با شما نمیام.........
-نکنه میخوای وسط خیابون حرف بزنیم......
-من حرفی.....
-آره...آره گفتی حرفی با من نداری...اما من با تو حرف دارم..........
خدایا چکار کنم....این چه بلایی بود سر خودم آوردم........نباید از اول میذاشتم کامران بهم نزدیک بشه...حالا هم این زن دست از سرم برنمیداره......خدا.....خدایا.........تو دلم اسم خدارو فریاد کردم و سوار شدم.........
************
-لطفا زودتر حرفتونو بزنید من خسته هستم میخوام برم...
-صبحونه تو بخور میگم....
سر میزی توی رستورانی نشستیم و ایشون بدون اینکه نظر منو بخواد سفارش صبحونه داده........
-مرسی...اما من با شما چیزی نمیخورم.........
آهو درحالیکه فنجون چایش رو به لب نزدیک میکرد دقیق خیره ام شد:
-شفق از اون بار که دیدمت تا الان خیلی از بین رفتی.....می بینی که پس خودتم به کامران اعتماد نداری.......
سعی کردم خونسرد باشم:
-ببینید خانم محترم اگه حرفی برای زدن ندارید من میرم..........و دست دراز کردم که کیفمو بردارم کیف رو از دستم کشید:
-خیل خب صبر داشته باش......
فقط نگاهش کردم که انگشتان کشیده و لاک زده شو توی کیفش فرو برد و سیگاری در آورد و با حرکاتی کاملا نمایشی روشن کرد.وقتی سیگار رو خیلی آروم و آهسته به لبهای رژ مالیده ش نزدیک میکرد کم مونده بود صبرو طاقتمو از دست بدم..........
-خانم میگید علت این دیدار ...
-اکی........بگیر
از توی کیفش هندز فری گوشیشو درآورد.با تعجب نگاهش کردم...........
-بگیر و بذار روی گوشت...من و کامران دو شب پیش داشتیم راجع به تو حرف میزدیم.........
با تردید دست دراز کردم.واون دکمه ای رو روی گوشیش فشار داد....
صدای آهو به وضوح شنیده میشد که به مخاطبش میگفت:
-آخه چرا...حتی نمیخوای روش فکر کنی....
و بعد صدای......اوه خدای من صدای کامران بود:
-نه......گفتم نه که....من هیچ علاقه ای بهش ندارم....
-ولی ظاهرا اون تو رو خیلی دوست داره......
- اما من ندارم...........
-اما کامران خیلی بهم میاید که...تو بیمارستان هم هست و همکارید........
-من هیچ علاقه ای به دخترای اینطوری ندارم..........اصلا میدونی چیه من به هیچکس هیچ علاقه ای ندارم...همه ی زنها برای من فقط اسباب تفریحند.......حالا دست.......
قبل از اینکه آخرین جمله ی کامران رو بشنوم آهو صدا رو قطع کرد...ظاهرا وضعم اونقدر خراب بود که حتی باعث نگرانی آدمی چون آهو هم شده بود..
-تو حالت خوبه؟
نمیتونستم جوابشو بدم چون احساس میکردم هوایی برای نفس کشیدن نیست......
-شفق من که بهت اخطار دادم...گفتم این با همه بازی میکنه...گفتم ازش دوری کن ولی به حرفم گوش ندادی...هنوز هم دیر نشده....همین الان و از همین جا بهش زنگ بزن و بگو همه چیز تموم شده........
مغزم کار نمیکرد..احساس میکردم دارم میمیرم....نمیتونستم بپذیرم..عاشق بودم......معشوقمو میخواستم ولی این عشق جز حرمان چیزی برای من نداشت.......به آهو نگاه کردم که مرتب میگفت همین الان زنگ بزن و تمومش کن......تمومش کن...تمومش کن........چیزی که خودم هم این چند روزه توی قلب و روحم فریاد کرده بودم................آهو دست برد و گوشیمو از توی کیفم درآورد و شماره ی کامران رو گرفت:
-بگیر...بهش بگو که شناختیش....بگو که اسیر بازیش نمیشی...بگو که.........
همین موقع صدای کامران توی گوشی پیچید:
-الو......عزیزم...شفق....الو.......چرا حرف نمیزنی...شفق........
گوشی رو به خودم چسبوندم...مثل اینکه کامران رو به خودم نزدیک کرده باشم......چشمهامو بستم....هنوز داشت صدام میزد...کامران جلو چشمهام جون گرفت.........خواستم با عشق و علاقه صداش کنم که یاد حرفهای چند دقیقه پیشش افتاذم...همه ی زنها برای من تفریحند...تفریحند.......با صدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم:
-کامران.....دیگه هیچی بین من و تو نیست......هیچی...همه چیز تموم شد...........
نمیخواستم جلو آهو گریه کنم....ولی حس اینکه با دست خودم عشقمو دفن کردم به گریه ام انداخت..........
آهو در حالیکه لبخندی فاتحانه میزد گوشی رو ازم گرفت و خاموش کرد:
آفرین.....بهترین کار رو کردی......ولی یه توصیه دارم برات...بهتره خطتو عوض کنی همینطور محل کارتو چون کامران آدم خطرناکیه و اگه نتونه چیزی رو که میخواد به روش خودش بدست بیاره به زور متوسل میشه............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت هجدهم

-آخ....آخ...آخ دستم...................
در غروب نارنجی رنگ خورشید چشم به امواج دریا دوخته ام.امواجی که با سروصدای فراوان به پایم میخورندو برمیگردند.نگاهم به دریاست و به زندگی خودم فکر میکنم که مانند این امواج خروشان گرفتار فرازو نشیب شده............به دریا نگاه میکنم و آهنگ داریوش رو زیر لب زمزمه میکنم:
تنگ غروبه خورشید اسیره
میترسم امشب خوابم نگیره
سیاهی شب چشمهاشو واکرد
ستاره ی من تورو صدا کرد
باز مثل هر شب از دیده پنهون
یه مرد عاشق با چشم گریون
آواز میخونه از پشت دیوار
کی خوابه امشب کی مونده بیدار
چرا شب ما سحر نمیشه
گل ستاره پرپر نمیشه
تو شهر خورشید یه قطره نوره
راه منو تو امشب چه دوره
خوابم نگیره...خوابم نگیره...من شبهای زیادیه که خوابم نبرده........
با صدای گریه ی سارا کوچولو به خودم میام و سراسیمه به سمتش میدوم...
-چی شد عزیزم؟
سارا با گریه جوابمو میده:
-دستم....وای دستم....وای چه خونی میاد...ببین....
خندان در آغوشش میگیرم :
-آره.....وای چه خونی میاد اونم یه عالمه خون سفید وچون من پرستارم میگم برای اینکه خونش بند بیاد باید یه آم....
هنوز کلمه رو تموم نکردم که از آغوشم بیرون میپره و دوباره مشغول بازی میشه:
-نه....آمپول نه...من اصلا دستم درد نمیکنه......
می خندم و دوباره به امواج خیره میشم وبه حوادث یکماه گذشته فکر میکنم.در تمام این مدت بارها و بارها به اون روز کذایی آخرین دیدارم با آهو و بعد از اون فکر کردم.چه روزهایی بدی بود.....چه روز وحشتناکی بود اونروز که خودم با دست خودم رابطه مو قطع کردم.فقط خدا میدونه اونروز به چه حالی خودمو تا خونه رسوندم.با چند تا آرامبخش چند ساعتی رو آروم گرفتم.وقتی کمی توان فکر کردن پیدا کردم به مریم زنگ زدم و همه چیزو گفتم.مریم هیچی نگفت .حتی سرزنشم هم نکرد.چون میدونست در حالی نیستم که تحمل حرفی رو داشته باشم.از مریم خواستم فردا بره بیمارستان و برام مرخصی رد کنه.گفتم هرچه بیشتر بهتر .تصمیم داشتم حتی اگر اخراج بشم فعلا تو اون محیط نرم.مادرم شدیدا نگرانم بود ولی با این حال چیزی نپرسید.بعد از شام در حالیکه به زور چند لقمه خورده بودم ازش خواستم بشینه و به حرفهام گوش کنه.هیچوقت نگاه مضطرب و نگرانش در اونشب از یادم نمیره که بی اینکه حرفمو قطع کنه تا آخر گوش کرد. وقتی بهش گفتم که همه چیزو تموم کردم انگار تازه خودمم داشتم باور میکردم که همه چیز تموم شده و دیگه کامران رو نخواهم دید.از این واقعیت دردناک به گریه افتادم.مادرم منو در آغوش گرفت.سخت خودمو بهش چسبوندم.و در پناه امن ترین آغوش دنیا آروم گرفتم................
-عزیزم...حالا میخوای چکار کنی...تو که نمیتونی تا ابد مرخصی بگیری.....
-فعلا نمیخوام به چیزی فکر کنم....میخوام فردا برای چند روزی برم پیش خاله...فقط نگران تنهایی شمام....
-نمیخواد نگران من باشی...میگم شراره بیاد پیشم هفته ی دیگه هم که بابات میاد...
بوسیدمش:
مرسی مامان....مامان به بابا چیزی نگید در این مورد....
یه نیشگون از لپم گرفت:
ای پدرسوخته نگم بهش دخترش عاشق شده....
با حرفش باز به گریه افتادم.................مادرم هم همپای من به گریه افتاد................
******************
فردای اونروز رفتم خونه ی خاله م که توی شمال زندگی میکرد.گوشیمو خاموش کردم و توی اطاقم جا گذاشتم.نمیخواستم با هیچکس هیچ ارتباطی داشته باشم.این تغییر محیط در تغییر حالم بی تاثیر نبود.خصوصا که سارا دختر کوچولوی خاله م با شیرین زبونیهاش نمیذاشت زیاد توی خودم برم.......
-شفق...شفق......
سارا بود.داشت گوشه ی مانتومو می کشید.....برگشتم طرفش :
جونم........
-شب شد...مگه مامان مینو نگفت شب نشده برگردید.....
از اینکه حرف مادرشو دقیق تکرار کرد خنده م گرفت:
-باشه عزیزم....بریم...............
**********************
-خاله نگاه میکنی یا خاموشش کنم؟
چشمهام روی تلویزیون ثابت مونده بود ولی فکرم جای دیگری بود:
نه خاله...خاموشش کن........
خاله م تلویزیون رو خاموش کرد و اومد کنارم نشست.شوهر و دخترش خواب بودند.پاهاشو دراز کرد و در حالیکه سیبی گاز میزد نگاهم کرد:
آخیش ......
-خسته نباشید خاله........
-مرسی عزیزم...این سارا پدر منو درمیاره از بس لباس کثیف میکنه ...
-میدونم خاله در عوض یه گوله نمکه......
خاله م مثل همه ی مادرها که تا از بچه هاشون تعریف میکنید چشمهاشون برق میزنه با خنده جوابمو داد:
انشالله بچه ی تو...........
تو ذهنم تکرار کردم....بچه ی من..اگر بچه ای در کار باشه....
-شفق.......
جونم
-تا کی میخوای بشینی فکر کنی.....بهتره هرچه زودتر همه چیزو فراموش کنی.......
خاله م همه چیزو میدونست.خودم همون روزهای اول بهش گفته بودم.........
-شفق خواهر علی (شوهرشو می گفت) امروز زنگ زده بود از من میپرسید تو قصد ازدواج نداری.....واسه پسرش که مهندسه......
خاله م میگفت و می گفت ولی من فقط بازو بسته شدن دهنشو میدیدم:
-خاله من فعلا هیچ قصدی ندارم.....
-میدونم زوده تا یادت بره ولی آخرش چی....حیف تو نیست ...عزیزم به خدا حیفی تو از حالا بشینی غصه بخوری....یکم فکر خودت باش...فکر مامانت باش.....
و ادامه داد:
حالا فردا باید بری حتما؟
-آره خاله...باید برم یه فکری به حال کارم کنم.............
حیف....سارا خیلی بهت عادت کرده این چند روزه..................
**************
خانم نجفی با شرمندگی نگاهم میکنه:
یکمی معطل میشید خانم صبوری...اشکالی که نداره؟
توی دفتر دکتر رهبر مدیر بیمارستان هستم...
-نه...منتظر میمونم.........
نمیدونم چرا ولی هراسی گنگ دارم...هراس دیدن دوباره ی کامران .......دلم میخواد زودتر کارمو انجام بدم و برم....
-میتونید برید تو..........
در رو با تردید باز میکنم.دکتر رهبر منو با خوشرویی میپذیره و جلوم بلند میشه.از نظر هیکل به کامران شبیهه ولی خوش تیپی و جذابیت کامران رو هیچکس نداره....
دکتر با دقت منو نگاه میکنه:
-من نمیتونم بی دلیل استعفاتون رو قبول کنم...مگر اینکه علتشو بهم بگید خانم صبوری.....
-من...من....من نمیتونم دیگه اینجا کار کنم...........
-چرا؟
-نپرسید لطفا.......
-منم نمیتونم پرسنل خوبی مثل شما رو از دست بدم....
نگاهش میکنم:
-خواهش میکنم.........
-پس یه کار دیگه میکنم....شما رو فعلا میذارم بخش داخلی تا اینکه جای دیگه کار پیدا کنید..خودمم سعی میکنم تو پیدا کردن کار کمکتون کنم........
قدرشناسانه نگاهش میکنم:
-ممنون آقای دکتر
بلند میشم که خداحافظی کنم.مسعود رهبر با نگاهی حسرتبار خیره ام میشه:
خانم ...صبوری.....نمیدونید چقدر متاسفم از اینکه پیشنهادمو رد کردید....
سرمو تکون میدم و از اطاقش میزنم بیرون.....اون نمیدونه که این حس تاسف گاهی بخصوص این اواخر به خودمم دست داده اگر پیشنهاد ازدواجش رو قبول کرده بودم به این حال و روز دچار نمیشدم..............
**************
وای مریم.......وای مریم.نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.......
-منم همینطور.......
با مریم تو اطاقم نشستیم.بازم میپرم و مریم رو میبوسم....
-اه...شفق....انگار یه قرن منو ندیدی......
می خندم:
آره.........و ساکت میشم..........
دلم نمیخواد حرفی از کامران بزنه با اینکه بی نهایت دلتنگشم..............
-شفق نمیخوای چیزی از دکتر بپرسی؟
-نه.........
-مطمئنی؟
-اون برای من مرده و بهتره تو هم منو یاد اون نندازی...........
-باشه بابا..باشه...هنوز این اخلاق گندتو داریا...........راستی شفق خیلی به موقع برگشتی پنج شنبه عروسی یگانه ست.....دست توی کیفش میکنه:
-بیا اینم کارت تو.....
بدون اینکه به کارت دست بزنم جوابشو میدم:
-من نمیام........
-تو بیجا میکنی...نیای ناراحت میشه..........
-من نمیام..........
مریم فوری علت امتناع منو میفهمه:
-درسته این یگانه ی خل و چل همه ی بیمارستان رو دعوت کرده ولی ممکنه دکتر نیاد....تازه اگر تو نیای منم نمیرم.........
یه بهانه میارم:
-لباس ندارم
-فردا میام میریم میخریم...دیگه بهونه نداری؟
می خندم:
-باشه...به خاطر تو میام............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت نوزدهم

در تاریکی و سکوت شب و اطاقم دراز کشیده ام.نمیخوام به چیزی فکر کنم ولی هوشم...حواسم...ناخودآگاه به سوی کامران کشیده میشه....چشمهامو می بندم وقیافه ی کامران رو مجسم می کنم...خدایا چقدر دلتنگشم..اشکها از چشمان بسته ام فرو می ریزند و من در درستی کاری که کردم شک می کنم...آیا باید حرفهای آهو رو نمی پذیرفتم....چرا من از کامران فرار کردم....چرا نخواستم همه چیزو بهش بگم...چرا نخواستم با آهو رودرروش کنم....هزاران چرای بی پاسخ در سرم میچرخند...جز خودم کسی جوابشونو نمیدونه.......دست دراز می کنم و از کشو کنار تختم گوشیمو در میارم و روشن میکنم...شماره ی کامران رو روی صفحه میارم و به شماره خیره میشم......ذهنم به تماسهاش...به روزهای با هم بودن...به خنده هاش...و اولین باری که بهم گفت دوستم داره برمیگرده....قیافه ی جذابش در نظرم جان میگیره و بی اراده دکمه ی برقراری تماس رو میفشارم..........خدایا یعنی واقعا میخوام باهاش حرف بزنم...آره...حرف میزنم........ولی نه....حرفهای آهو دوباره در گوشم طنین انداز میشه و تماس رو قطع میکنم..........
نه........من نمیخوام دوباره وارد یک رابطه ی شک دار بشم..............
***********
اصلا حال و حوصله ی عروسی رفتن رو ندارم ولی میدونم مریم ول کنم نیست از طر فی میدونم اگر نرم یگانه ناراحت میشه....ولی فکر اینکه ممکنه اونجا با کامران رویرو شم مرددم میکنه.هرچند میدونم این اتفاق دیر یا زود رخ میده بنابراین وقتی مریم میاد دنبالم که بریم خرید بهانه نمیارم.........
خیلی وقته خرید نرفتم...اینقدر این اواخر گرفتار کامران بودم که همه چیزو از یاد برده بودم.نصف روز با مریم خیابونها رو گز میکنیم ولی چیزی که مد نظرمه پیدا نمیکنم..مریم دیگه صداش در میاد و روی یه نیمکت در انتهای پارکی می شینه:
-شفق...من از اینجا تکون نمیخورم دیگه...اصلا خودت برو هر چی میخوای بخر بعد بیا دنبال من........
-باشه مریم خانم...حالا که اینطوره من اصلا نیاز به لباس ندارم چون عروسی نمیام......
مریم براق میشه:
-شما بیجا می فرمایید...
بعد به من که تازه کنارش نشستم رو میکنه:
-پاشو....پاشو....تنبل خانم........پاشو ببینم.......
می خندم و ناگهان نگاهم اونور خیابون به مغازه ای کوچک میخوره.:
-مریم فکر کنم چیزی که دنبالشم پیدا کردم........
دستشو میگیرم و سریع میریم اونور ...از پشت شیشه چشم به لباس شب مشکی که با ظرافت سنگ دوزی شده میدوزم.مریم هم با لذت فراوانی خیره اش شده:
-وای شفق....چقدر قشنگه این......بیا بریم تو...........
لباس رو از فروشنده می گیریم و من در اطاق پرو امتحانش میکنم.لباس ماکسی آستین حلقه ای ساده ای هست که در قسمت جلوش به طور نامحسوس و زیبایی سنگ دوزی شده.وقتی میپوشمش و جلو آینه چرخ میخورم نفسم بند میاد.مریم در رو باز میکنه:
-وای......شفق........به خدا انگار مختص تو دوختنش....وای...خدا....شفق باور کن اگر مرد بودم خودم میگرفتمت نمیذاشتم دست کسی دیگه بهت برسه.......
بلند می خندم:
دختره ی هیز چشمهاتو درویش کن...................
دوباره میچرخم و به این فکر میکنم که اگر کامران منو تو این لباس ببینه چه عکس العملی نشون میده..............
*****************
قراره من برم دنبال مریم و از اون راه بریم عروسی.پنج شنبه از صبح زود بلند شدم و به خودم رسیدم.مادرم خوشحال بود که از نظر روحی حالم بهتره هر چند که نمیدونست تو دل من چی میگذره.......خودم موها و صورتمو درست کردم....موهای خردمو اطو کشیدم و صورتمو خیلی ساده آرایش کردم.....وقتی لباسمو پوشیدم و با شال و کیف و کفش سفیدی که پدرم سوغاتی آورده بود ست کردم نگاهی از سر رضایت توی آینه انداختم.........همون موقع مادرم در اطاقو باز کرد:
-وای الهی من فدات شم.......شدی یه تیکه ماه....آخ اگر مادرم زنده بودو تو رو میدید........
خندیدم و برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:
سوسکه به بچه ش گفت قربون دست و پای بلوریت برم.........
مامانمم خندید:
سوسکه غلط کرد...خوشگل یکیه تو دنیا اونم شفق منه..........
گرفتمش تو بغل و بوسیدمش....
-اه شفق موهات خراب شد.... تازه بگیر اونور پر ماتیکم کردی..............
و هر دو با هم خندیدیم..........
***************
عروسی توی باغ بزرگی تقریبا خارج از شهره.وقتی ما میرسیم کمی شلوغ شده ولی عروس و داماد اومدند.فرح که کنار یگانه نشسته ما رو می بینه و سریع میاد طرفمون .بعد از حال و احوال در حالیکه با مریم و فرح بلند شدیم که بریم پیش یگانه فرح سوت بلندی میکشه:
-شفق الهی نمیری که امشب عروس رو از سکه میندازی تو......
می خندم:
نکنه تو هم میخوای تغییر (جن**س**ی)ت بدی؟
و یه چشمک به مریم میزنم....در حالیکه من و مریم از خنده ریسه میریم فرح با گیجی نگاهمون میکنه....و من تصمیم میگیرم واقعا اونشب رو خوش بگذرونم........
*************
عروسی کم کم راه میفته و صدای خواننده و گروهش گوش رو کر میکنه...من و مریم همینطور که سر جامون نشستیم بدنمون رو تکون میدیم.....
-میگم شفق بیا بریم وسط برقصیم.........
-من نمیام خودت برو.........
-اه دیوونه من بی تو جایی نمیرم ولی من میدونم تو چته تو میترسی برادر داماد بخورتت..........
برادر داماد (که البته مریم کشف کرده که برادر داماده)از همون بدو ورود ما چشم از من برنداشته و به بهانه های مختلف به میز ما نزدیک شده و خودشیرینی کرده.......
-میگم شفق بدم نیستا....تو میشی جاری یگانه.........و بلند می خنده....
یه نیشگون از بازوش می گیرم........
-اه ولم کن دیوونه و الا بهت نمیگم همین الان دکتر پناهی وارد شد....
بر میگردم رو به در ورودی و دکتر پناهی رو می بینم که از همون جا مانتو روسریشو در آورده.........
-شفق...وای...این چیه این پوشیده این بنده خدا انگار پول نداشته یه متر پارچه اضافه تر بخره.........
مریم راست میگه.لباس دکتر پناهی هم بی نهایت کوتاه و هم خیلی بازه...
دکتر همینطور که از جلو ما رد میشه با سر سلامش می کنیم.........آرایش بسیار غلیظ و وحشتناکی کرده......
-شفق...دیدی چطور نگاهت کرد.داشت میترکید از حسادت........
-مریم م م م لطفا شبمونو خراب نکن.........
-باشه بابا تو هم پس پاشو بریم برقصیم...........
-من...نم........
حرف تو دهنم خشک میشه...نفسم بند میاد.......و چشمم خیره میمونه........مریم هم بر میگرده و کامران رو می بینه....سریع دست مریم رو میگیرم:
پاشو بریم برقصیم...........
هراسون خودم رو بین جمعیت میندازم و از اون فاصله به کامران نگاه میکنم...وای خدای من تازه می فهمم چقدر دلتنگش بودم...کامران یک کت و شلوار خیلی شیک به رنگ نوک مدادی با کراوات جگری پوشیده...اینقدر خوش تیپ و جذابه که متوجه میشم اکثر دخترها و زنها دارند نگاهش می کنند ...احساس میکنم قلبم از حسادت داره از جاش درمیاد چون دکتر پناهی رو می بینم که به سمتش میره و باهاش دست میده......مریم با پاش بهم میزنه:
-تو اومدی این وسط مثل اینکه برقصیا نه پسر مردمو دید بزنی و بعد آرومتر اضافه میکنه:
شفق مواظب بغل دستیت باش..........
برمیگردم و برادر داماد رو می بینم که تقریبا چسبیده به من داره میرقصه و به من نگاه میکنه...اه...چطور من متوجه ش نشدم...خودمو میکشم کنار ولی چیزی توی ذهنم جرقه میزنه..بهش لبخند میزنم و روبروش میرقصم........
**************
شور به پا میکنم.......شوق به پا میکنم...آنچنان میرقصم که انگار جز خودم کسی نیست....به غیر از برادر داماد چند تا پسر دیگه هم احاطه ام کرده اند...میون اینهمه زن و دختر کاملا مشخصم....مطمئنم تا الان کامران هم متوجه ی من شده....اون وسط مشغولم که کسی دستمو میگیره و می کشه........
با دلخوری رو به مریم می کنم:
اه...مگه مریضی داشتم میرقصیدم.......
-اولا که مریض خودتی نه به اولت که میگفتی نه ......نه به الان که به زور باید ببرمت....دوما اینکه خو...د...تی............
از حرف آخرش می خندم و با هم میریم می شینیم.عمدا طوری می شینم که پشتم به کامران باشه...هنوز نفسم جا نیومده که مریم در حالیکه لبشو کج کرده زیر لب چیزی میگه.........
-چی میگی مریم ...نمی فهمم.........
همین موقع مریم سرپا میشه:
-سلام آقای دکتر.......
هراسون برمیگردم و کامران رو در یک قدمی خودم می بینم.........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شفق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA