ارسالها: 126
#21
Posted: 27 Aug 2012 19:39
قسمت بیستم
هراسون برمیگردم و کامران رو در یک قدمی خودم می بینم.........
می ایستم و در حالیکه احساس می کنم قلبم میخواد از سینه م بیرون بزنه زیر لبی سلام میکنم.کامران اصلا به من نگاه نمیکنه.با مریم احوالپرسی میکنه و فقط سری برای من تکون میده.وای دارم میمیرم از بی اعتناییش.رو میکنه به مریم:
-خب خانمها اجازه میدید کمی کنارتون بشینم؟
و بی اینکه منتظر اجازه ی ما بشه روی یه صندلی مابین من و مریم می شینه.من سمت راستش هستم و مریم سمت چپش.عروسی در اوج خودشه و ملت اون وسط برای خودشون خوش هستند.منم ظاهرا بی اعتنا به کامران به مردم چشم میدوزم که با صدای کامران به طرفش برمیگردم.فاصله مون خیلی کمه...چشمهاش و نگاهش از این فاصله آدمو نابود میکنه...تو چشمهای هم در میون اونهمه شلوغی خیره میشیم...در هم غرق میشیم....گم میشیم.......مریم سرفه ی ریزی میکنه و کامران به خودش میاد و با لحن صمیمانه ای صدام میزنه:
شفق...یه خیار برام پوست بگیر...
از درخواستش هم جا میخورم و هم خوشحال میشم...از توی سبد روی میز که پر از میوه هست خیاری برمیدارم و پوست میگیرم ...قاچش میزنم و میذارم جلوش.کامران در حالیکه تشکر میکنه یه تکه خیار رو توی بشقاب مریم و یه تکه شو جلو من میذاره.مریم تشکر میکنه ولی من حرفی نمیزنم.بجاش گازی به خیار میزنم و بقیه شو توی بشقاپ میذارم و دوباره به اونهایی که میرقصند خیره میشم.سنگینی نگاه کامران رو روی خودم حس میکنم ولی نمیخوام نگاهش کنم.ناگهان دستشو می بینم که دراز میشه و همون تکه ی خیاری رو که من گاز زدم برمیداره.برمیگردم و با تعجب می بینم که از قسمت دندون زده ی من خیار رو به دهان میذاره و با ولع نگاهم میکنه.فوری سرخ میشم.سرشو به گوشم نزدیک میکنه:
-هنوز هم سرخ میشی که...
و داغی و گرمای چیزی رو روی دستم حس میکنم...دست راستشو زیر میز برده و دست چپمو بدست گرفته..صدای ضربان قلبمو میشنوم و سعی میکنم دستمو آزاد کنم ولی به سختی دستمو گرفته...آروم زمزمه میکنم:
-ول کن لطفا...
با پررویی جوابمو میده:
-نمیکنم.......
مریم خودشو به ندیدن زده.موزیک اون وسط غوغا میکنه و ناگهان خواننده شروع به خوندن میکنه:
امشب میخوام مست بشم
عاشق یکدست بشم
بدون تو نیست بودم
امشب میخوام هست بشم
وای مهمونها غوغا میکنند...همه با هم میخونند:
امشب میخوام مست بشم
عاشق یکدست بشم.....
خواننده میخونه:
امشب پرو با ل دارم.....
و بقیه جوابشو میدند:
شور دارم...حال دارم
وکامران کنار گوشم زمزمه میکنه:
امشب تو این سینه دلی خوشا بر احوال دارم.............شفق...منم میخوام مست بشم امشب.....مست تو
از حرفش گر میگیرم....می سوزم و داغ میشم.......خدایا....این چه حالیه من دچارش شدم....دارم سست میشم..........داره همه چیز یادم میره...............و کامران ادامه میده:
-ما باید با هم حرف بزنیم شفق....
توی اون شلوغی به سختی صداشو میشنوم ولی گرمای دستش مطمئنم میکنه که کنارمه.میخوام جوابشو بدم که همین موقع برادر داماد در حالیکه چند تا ظرف کیک دستشه بهمون نزدیک میشه .با کامران سلام میکنه و اول جلو کامران و مریم کیک میذاره و در آخر در حالیکه نگاه عاشقانه ای به من میندازه به من تعارف میکنه....فشار دست کامران رو روی دستم حس میکنم...آنچنان دستمو فشار میده که دردم میگیره...نگاهش میکنم خطوط آرواره ش کاملا برجسته شده و خصمانه به پسرک نگاه می کنه و وقتی پسرک میره با خشونت حرفشو تکرار میکنه...دستمو به زور از دستش درمیارم:
ما حرفی نداریم که بزنیم
-مطمئنی؟
-آره
مریم پا میشه:
-من میرم یکم کنار فرح بشینم.......
رو میکنم به مریم:
-لازم نکرده...بشین سرجات......
مریم از اینکه جلو دکتر اینجوری باهاش حرف زدم لب بر می چینه.خودمم ناراحت میشم ولی همش تقصیر این کامرانه که هنوز با نگاهش داره منو میخوره..رودرواسی رو میذارم کنار:
-آقای دکتر ممکنه اینجوری به من نگاه نکنید مطمئنم خیلی چشمها الان به ما دوخته شده.......
عصبانی میشه:
-گور پدر همه شون.............
و باز دستمو می گیره:
-پاشو بریم برقصیم......
دستمو میکشم:
-نمیام
-میای........چطور بلدی اینجا واسه این سوسولها دلبری کنی....پس میتونی با منم برقصی......پاشو تا به زور متوسل نشدم.......
خدای من....پس فهمیده.....فهمیده که به خاطر اون با بقیه گرم گرفتم............
-باشه میام...ولی لطفا دستمو ول کن.......
روبروی کامران در حالیکه گروه موزیک یک آهنگ لایت میزنند وزوج زوج مردم تو بغل هم میرقصند ایستادم...کامران منو تو آغوش گرفت و به خودش چسبوند..سعی کردم ازش فاصله بگیرم.......چراغهای قسمتی که ما میرقصیم رو خاموش کردند.....در تلالو نوری کمرنگ و در حالیکه اطرافمون پر از آدمه و در حالیکه من کسی رو جز کامران نمی بینم به چشمهاش خیره میشم.......دوباره منو به خودش می چسبونه.....مطمئنم خیلی ها نگاهمون میکنند یکیش دکتر پناهی...ولی اون بی اعتنا منو به خودش فشار میده و کنار گوشم زمزمه میکنه:
-شفق....شفق........چطور تونستی همه چیزو ول کنی بری.....چطور.....تو حتی حاضر نشدی بگی برای چی رفتی.........
میون اونهمه شادی غمگین میشم:
-اینجا جای این حرفها نیست........
منو بیشترو بیشتر فشار میده:
پس کجا جاشه لعنتی.........کجا........
-فشارم نده لطفا...جلوی اینهمه چشم.....
می خنده:
من هر کاری دلم بخواد با تو می کنم حتی جلوی هزارون چشم.............
اینبار من عصبانی میشم:
-مگه من ارث پدریتونم؟
لبشو به لبهام نزدیک میکنه:
از ارث بهتری....وای شفق...تو آدمو دیوونه میکنی......وقتی داشتی این وسط میرقصیدی و برجستگیهای بدنتو به نمایش گذاشته بودی......متوجه نبودی چطور دیگران میخواستند بخورنت....اگر مریم نمی کشید تورو بیرون من اینکارو میکردم..........
و سریع بوسه ای روی لبهام میزنه......
وای........وای......
-کامران دیوونه شدید؟جلو مردم..........
سرشو توی گودی شونه م فرو میبره:
-پس بریم خونه ی من همین الان...اونجا دیگه از مردم خبری نیست...منم و تو.....تازه فرصت میکنی برام همه چیزو توضیح بدی......
-من توضیح بدم؟..با تعجب نگاهش میکنم.............
-پس کی؟تو بودی همه چیزو ول کردی رفتی.....هر چند من همه چیزو.............
حرفشو تموم نمیکنه.........
-هر چند چی؟
به جای جواب دستشو محکمتر دورم حلقه میکنه و خواننده شروع به خوندن میکنه.........
تو آسمون زندگیم ستاره بوده بیشمار
اما شبهای بیکسیم یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار
ستاره های گم شده هر شب من هزار هزار
اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار
خواننده به اینجاش که میرسه کامران هم در حالیکه لبشو به گوشم چسبونده باهاش همراهی می کنه:
اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار
انگار که زاده شده با من
عشقی که من از تو می شناسم
ای آخرین...تنهاترین...آواره ی عاشق
تو بودیو هستی هنوز
سهم من از این روزگار
با شب من فقط تویی
ستاره ی دنباله دار
گرم میشم.............سست میشم..........تمام لذت عالم به جانم میریزه.........و خودمو بهش می چسبونم.........
-جون...عزیزم.........عزیز دلم........من هنوز دوستت دارم شفق...میخوامت........دیوونه.....دیوونه ای تو به خدا............
آهنگ تموم میشه و از هم جدا میشیم...هر چند دلش نمیاد دستمو ول کنه.........
مریم میاد طرفمون:
بریم شام بخوریم.....
سه تایی راه می افتیم طرف میزهای غذا...باید به صف بایستیم که بشقابهامونو پر کنند ...نگاهم به دکتر پناهی می افته که کمی جلوتر ایستاده و به من و کامران خیره شده....کامران پشت سرم ایستاده.از نگاه خیره ی پناهی به هم میریزم و پام به جایی گیر می کنه...نزدیکه بخورم زمین که کسی از پشت می گیرتم...کامران تقریبا بغل کرده منو:
عزیزم برو بشین...من خودم واست غذا میارم.......
خودمو از بغلش میکشم بیرون...مطمئنم پناهی همه چیزو دیده.....
-من حالم خوبه....خودم میتونم شام بگیرم
-باز هم مثل همیشه لجبازی..........و عصبانی اضافه میکنه:
-شفق...اینقدر با من لجبازی نکن.....جواب لجبازیهاتو می گیریا..........
برمیگردم طرفش:
-تهدیدم میکنی؟
مریم برمیگرده طرفمون:
-ای بابا.....آرومتر.......
میرم پیش مریم می ایستم و ازش دور میشم:
-مریم من حالم خوب نیست میخوام برم
-دختر دیوونه شدی مگه ...هنوز شام نخوردیم که..........
-من نمیتونم تحمل کنم اینجا رو دیگه.....
-آروم باش شفق.....باشه میریم.........
شام نخورده میریم پیش یگانه که باهاش خداحافظی کنیم اما یگانه نمیذاره بریم پس همونجا پیش خودش می شینیم و میگه برامون شام بیارند......در تمام مدت نگاه خیره ی کامران رو میدیدم که از لج من کنار دکتر پناهی مشغول شام خوردنه اما بی اعتنایی کردم........
بعد از شام من و مریم صورت یگانه رو میبوسیم وبراش آرزوی خوشبختی می کنیم......عمدا از کنار کامران که هنوز پیش دکتر پناهی نشسته میگذریم........مریم می ایسته که خداحافظی کنه اما من رد میشم........
دارم در ماشین رو باز میکنم که یکی بازومو می گیره.....از داغی دستش متوجه میشم که کامرانه...بر میگردم طرفش:
-چی از جون من میخوای..........چرا ولم نمیکنی........
-میخوام باهات حرف بزنم........
-ما حرفی با هم نداریم.....بهتره برید با دکتر پناهی حرف بزنید.........
تا اینو میگم منو می چسبونه به ماشین و صورتمو تو دست میگیره:
صبرو تحملم حدی داره شفق.......هر کاری دلت خواسته تا حالا کردی.....از این به بعد نوبت منه.............
همین موقع مریم سر میرسه..... کامران تا مریم رو می بینه ولم میکنه و دوباره برمیگرده تو باغ........و من خردو خراب و خسته سوار ماشین میشم و به معنای آخرین حرف کامران فکر میکنم........از این به بعد نوبت منه.....
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#22
Posted: 27 Aug 2012 19:40
قسمت بیست و یکم
با اعصاب خراب داشتم رانندگی میکردم.مریم هم لام تا کام حرف نمیزد.قرار بود مریم اونشب بیاد خونه ی ما بخوابه.برای همین من دکمه ی ضبط ماشین رو زدم و رفتم طرف خونه...صدای جاودانه ی هایده توی ماشین پیچید ومنو بیشتر و بیشتر در کامران غرق کرد:
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تارو بزن تار
برای کوچه غمگینم
برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم......
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم.............
ماشینو زدم کنار....سرمو گذاشتم رو فرمون و زدم زیر گریه....بی توجه به حضور مریم به هق هق افتادم.....مریم دستشو روی دستم گذاشت و با نگرانی صدام کرد:
شفق......بسته دیگه...کشتی خودتو..
سرمو بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش کردم.....
-شفق خیلی دیوونه ای من که بهت گفتم خودت از همه مهم تری.....تو یا دوستش داری یا نداری اگر نداری که هیچی اگر هم داری که چرا این کارها رو میکنی برو صاف بگو دوستش داری ببین حرف اون چیه....
باز به گریه افتادم و میون گریه نالیدم:
مریم من نمیخوام کسی رو که دوست دارم مرد دیگران باشه...میخوام فقط منو بخواد...نمیخوام چشم دیگران دنبالش باشه.....نمیخوام دیگران خریدارانه نگاش کنند....آیا این توقع زیادیه.............
-گریه نکن دیوونه......گریه نکن بهت بگم.......خب تو که نمیتونی جلو نگاه دیگران رو بگیری...میتونی؟اصلا چرا راه دور بریم مگه همه به تو نگاه نمیکنند.......همین امشب چند تا آدم دور تو می پلکیدند...شرط می بندم امشب چند تا خواستگار پیدا کرده باشی......
-من به هیچکدوم محل نمیذارم..........
مریم خندید:
آره واقعا...من بودم تو بغل اون پسره میرقصیدم.........حالا خوبه محل نمیذاری...اگر محل میذاشتی چکار میکردی..........حالا هم اینقدر فین فین نکن ...بگیر ببینم این دستمالو....
میون گریه خنده م گرفت.....
-شفق به خدا وقتی میگم دیوونه ای ها حرف گوش نمیکنی اینطوری که تو گریه میکردی انگار ما از مجلس ختم برگشتیم نه عروسی...
داشتیم می خندیدیم که یه زانتیا کنارمون نگه داشت..دو تا پسر توش بودند.اونیکه طرف من بود شیشه رو داد پایین و خوب به من نگاه کرد:
-اوه خوشگله...در خدمتیم..........
تمام خشممو خالی کردم رو سرش:
-باش تا صبح دولتت بدمد....
-اوه اهل شعر هم هستی که.....گفتیم که در خدمتیم حتی تا شب دولت......
هم خودش و هم راننده خندیدند.مریم بازومو گرفته بودو فشار میداد و مرتب می گفت شفق برو ولی من که انگار کسی رو برای خالی کردن خشمم پیدا کرده بودم ول نکردم و برگشتم و در حالیکه لبمو کج میکردم گفتم:
هه هه هه...رو آب بخندی..........
دوتاشون جا خوردند ولی پررو خان از رو نرفت:
-نه...خوشم اومد ازت....حالا این موقع شب دارید کجا میرید؟
با لحن مسخره ای جوابشودادم:
-سر پل سه جا....
باور کرد:
_کجا هست این پله؟
ایندفعه نوبت من و مریم بود که بخندیم....من با انگشت نشونش دادم:
وای وای اینو به این سن رسیدی هنوز نمیدونی پل سه جا کجا هست..........بعد خیلی مظلومانه اضافه کردم:
همونجا که جزایر لانگرهاوس هست.........
مریم چنان قهقهه ای سر داد که گفتم الان خفه میشه..............پرروخان هم تازه دوزاریش افتاد که سر کارش گذاشتیم.........عصبانی شد:
-حالا منو مسخره میکنی
و دست برد درو باز کنه و پیاده شه...اما من مهلتش ندادم سرمو در حالیکه پامم روی گاز بود بردم بیرون و یک تف به طرفش انداختم و گفتم حقته و به سرعت دور شدم............
***************
روی تختم دراز کشیدم.برای مریم هم پایین پام جا انداختم.مدت زمانیه که چراغ رو خاموش کردم که بخوابیم اما خوابم نمیبره.از تنفس های منظم مریم میفهمم که خوابیده اما من در این سکوت و تاریکی و تنهایی در خیالم غرقم...چرا من باز خراب کردم همه چیزو...چرا من و کامران نمیتونیم دو دقیقه براحتی حرف بزنیم.....یعنی الان کامران چکار میکنه....خوابیده یا مثل من بیداره و به من فکر میکنه......فکرو خیال بدجوری آزارم میده به این هم فکر میکنم که نکنه الان تو بغل آهو باشه...یا آغوش پناهی...خدایا دارم دیوونه میشم...این چه بلایی بود سر خودم آوردم...من که رو به کسی نمیدادم...من با اینهمه خواستگارهای خوب...که حتی بعضیاشون پاشنه ی در خونه مونو از جا در آورده بودند چرا باید این بلا سرم بیاد....اینقدر فکرو خیال کردم ...اینقدر جا به جا شدم تا عاقبت خوابم برد.............
*****************
پاشو تنبل خان مهمون دعوت میکنی خونه خودت تا لنگ ظهر میخوابی.....
تکون نخوردم ..با بیحالی جواب مریم رو دادم:
-ولم کن....خوا..بم...میاد هنوز.........
-پاشو...پاشو...تا آب نریختم روت.....به سختی تو جام نشستم...چشمهام باز نمیشد.....
-مریم پرده رو بکش لطفا بتونم چشمهامو باز کنم لااقل.......
-نوچ...نمیشه........
یه چشممو به زور باز کردم:
-ساعت چنده؟
-یازده
-اوه...صبحونه خوردی؟
-نه...مامانت خیلی اصرار کرد گفتم با تو میخورم......پاشو دست و صورتتو بشور مسواکتم بزن مثل بچه ی آدم والا....
یه ابرومو دادم بالا:
-والا چی؟
-والا به آقای دکتر هوشنگی میگم تو خیلی هپلی............و قاه قاه خندید و دوید طرف در تا بالشتی که به سمتش پرتاب کرده بودم بهش نخوره..........
بعد ار صبحونه و ناهار که من هر دو رو یکی کردم با مریم رفتیم تو اطاقم.من رو زمین دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم رو تخت.مریم با تعجب نگاهم کرد:
-این چه جورشه شفق؟مگه آنمیک شدی؟
-آره تازگیها گاهی سرم گیج میرفت یه آزمایش دادم یکم اچ بیم پایین بود....
مریم عصبانی شد:
دختره ی کله خر احمق...داری چکار میکنی با خودت...اصلا معلوم هست چه مرگته تو......
-مریم ولم کن حوصله ندارم
-تو غلط کردی...مگه به خودت تنهاست...تو ندیدی مامانت با چه نگرانی نگاهت میکرد...یکم عاقل باش...فکر کن........
-فکر کردم......فکر کردم...........من همش دارم فکر میکنم و فریاد زدم:
و به این نتیجه رسیدم که کامران و اون دختر دایی کثافتش میتونند برند به جهنم................
مریم اومد طرفم...داشتم میلرزیدم ولی خودم متوجه نشده بودم...مریم با مهربونی موهامو نوازش کرد:
آروم باش شفق...آروم باش....
همین موقع مامانم درو باز کرد:
-چی شده شفق...........
شانس آوردم بابم خونه نبود.....مریم مادرمو آروم کرد:
-چیزی نیست خاتم صبوری...داشتیم شوخی میکردیم ...دختر دیوونه تونو که می شناسید..زود جوش میاره.....
مامانم به ظاهر باور کردو رفت بیرون.مریم سرمو گذاشت رو پاهاش و در حالیکه با موهام بازی میکرد گفت:
-شفق ببین چکار کردی با خودت........آستانه ی تحملت شده صفر......چرا یکم به فکر نیستی.......
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم هق هقمو تو گلو خفه کنم:
-اتفاقا از این به بعد میخوام به فکر خودم باشم................
******************
از فردای اونروز کارمو توی بخش داخلی شروع کردم.گرچه اینجا با مریم همکار نبودم ولی این حسن رو داشت که با کامران رو در رو نمیشدم.اصلا دلم نمیخواست ببینمش .از بعد از اون شب هم دیگه ندیده بودمش.گوشیمو روشن کرده بودم وگرچه مرتبا با خودم میگفتم که دلم نمیخواد هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم ولی باز ناخودآگاه انتظارشو میکشیدم....انتظار یک تماس...یک دیدار...یک لبخند..........
بخش های داخلی و جراحی کنار هم بودند و من در واقع همکار فرح و یگانه که هنوز تو مرخصی بود شده بودم.یک شب که با فرح شیفت بودم یگانه زنگ زد.فرح بهش گفت که با من شیفته.یگانه تعجب کرده بود که من چطور تونستم قید مریمو بزنم و بیام این بخش...هرچند که از رفتار اونشب کامران هر دوشون کمابیش حدسهایی زده بودند وحتی فرح چند بار خواسته بود از زیر زبون مریم حرف بکشه که نتونسته بود............
فرح گوشی رو گرفت طرفم:
-بیا میخواد با تو حرف بزنه
گوشی رو گرفتم و حال و احوال کردیم.یگانه به شوخی گفت حالا که تو اومدی اینور منم وقتی برگشتم میرم اونور پیش مریم.زدم زیر خنده...
-شفق..راستی یکی منو کلافه کرده با تو حرف بزنم.......
فوری فهمیدم منظورش کیه...جلو جلو زدم تو برجکش:
-یگانه جان...من هیچ علاقه ای به جاری شدن با تو ندارم.......
یگانه پشت تلفن غش کرد از خنده:
منم والله همینو بهش گفتم ولی مگه ول میکنه...یه بند میگه ازش اجازه بگیر شماره شو بده من خودم باهاش حرف بزنم........
میون این هیرو ویر همینم کم بود:
-یگانه...نه...نکنی اینکارو
-شفق مطمئنی نظرت عوض نمیشه
-آره
از اونجاییکه دختر عاقلی بود به راحتی پذیرفت:
-باشه...اصرار نمیکنم دیگه
-مرسی........
بعد از اینکه با یگانه خداحافطی کردم به این فکر کردم دیگه نمیتونم یا لااقل حالا حالاها نمیتونم کسی رو تو قلبم راه بدم..........
**********
فردای همون شب صبح کنار خیابون ایستاده بودم که ماشینی جلوی پام نگه داشت..بی اعتنا به راننده ش رومو کردم اونور که دیدم کسی از ماشین پیاده شد.در اولین نگاه شناختمش.عجب آدم پررویی بود....
با خنده اومد طرفم:
-سلام خانم صبوری...میدونم کار درستی نکردم که اینجا مزاحمتون شدم ولی.....
رفتم تو حرفش بی اینکه جواب سلامشو بدم:
آقای محترم اسم منو از کجا میدونید...از اون مهم تر اینجا محل کار منه...من که به یگانه گفتم........
با پررویی حرفموقطع کرد:
-بله گفته بودید ولی من میخواستم از زبون خودتون بشنوم
-چی میخواید بشنوید که من......
نتونستم به حرفم ادامه بدم چون همون لحظه........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#23
Posted: 27 Aug 2012 19:41
قسمت بیست و دوم
نتونستم به حرفم ادامه بدم چون همون لحظه ماشین کامران از کنارمون رد شد...
-خانم صبوری....شفق خانم چیزی شد؟
به خودم اومدم وبه پسرک نگاهی انداختم.فکر کنم همسن خودم بود.موهای مرتبشو رو به بالا شونه کرده بود و تقریبا خودشو تو ادوکلن غرق کرده بود اونم صبح به اون زودی...
-آقای محترم....من حتی اسم شمارو هم نمیدونم ولی مثل اینکه شما اطلاعاتتون راجع به من کامله.....
از حرفم نه تنها ناراحت نشد بلکه خندید و با همون حالت جوابمو داد:
از این لحاظ ناراحت نشید ...آشنا میشیم.......
دیگه داشتم از کوره در میرفتم....از طرفی متوجه نشدم کامران مارو دید یا نه.....اگر دیده باشه الان چی فکر میکنه...اینم که مثل کنه چسبیده و ول کن هم نیست...و حریصانه منو نگاه میکنه:
-خانم صبوری بیاید برسونمتون...تو راه حرف میزنیم.........
یهو نمیدونم چرا اما بی نهایت عصبانی شدم........سرمو انداختم پایین و بی هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم........تا خواست بیاد دنبالم یه تاکسی دربست گرفتم و پریدم توش....توی تاکسی نفسی به راحتی کشیدم.....راننده عاقله مردی بود که زیر لب با خودش حرف میزد...خودمو روی صندلی رها کردم...خسته بودم...خوابم میومد و مهم تر از اون کامران رو میخواستم.....به هیاهوی مردم خیره شدم و به آهنگی که راننده از مختاباد گذاشته بود گوش دادم:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شوداز هر مژ ه چون سیل روانه
خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
چنان در آهنگ غرق شدم که در یک آن فقط دست دراز شده ی راننده رو دیدم که با مهریانی پدرانه ای صدام زد:
بگیر دختر جون...این دستمالو بگیر اشکاتو پاک کن......
تازه متوجه شدم اشکهام روی صورتم روون شده...دستمالو گرفتم و صورتمو پاک کردم...راننده دست برد و صدارو خاموش کرد.....
-نه...تورو خدا بذارید بخونه.......
-حالت بدتر میشه دختر جون....
-قول میدم نشه......خواهش میکنم.........
راننده دوباره ضبطو روشن کرد و من توی خودم گم شدم.....
**************
اونقدر خسته بودم که فوری رفتم خوابیدم..مادرم دوباره صداش به خاطر شبکاریهای من دراومده بود.بهش قول داده بودم شبکاریهامو کم کنم...تازه چشمم گرم شده بود که گوشیم تکون خورد.بی اینکه چشمهامو باز کنم جواب دادم:
-الو
-پسرک چکارت داشت؟
با شنیدن صدای کامران خواب از سرم پرید:
-چی؟
-پرسیدم چکارت داشت؟
پس ما رو دیده بود..ولی باز هم این حق رو نداشت بدون هیچ سلامی منو سین جیم کنه.......
-بازپرسی می کنید آقای دکتر؟
عمدا گفتم دکتر و عمدا هم تاکید کردم روی این کلمه.اونم فوری حساسیت نشون داد:
-لعنتی..چند بار بگم به من نگو دکتر..........من برای تو کامران هستم..........
با لحن خودش جوابشو دادم:
-مطمئنی فقط برای من کامرانی؟
-منظورت چیه شفق؟
-منظورم کاملا روشنه.....
صداش تغییر کرد:
-اما من با همه ی هوشم نمیفهمم منظورتو...رک بزن حرفتو
و منم رک حرفمو زدم:
-چند تا شفق تو زندگیتون دارید؟تا حالا با چند تا شفق بازی کردید؟اونها هم به احمقی من بودند که دلشونو بدند؟
فشار خیلی زیادی به خودم میاوردم که گریه نکنم....ولی صدام داشت میلرزید...کامران چند ثانیه مکث کرد:
-شفق..........
چنان عاشقانه اسممو صدا کرد که قلبم لرزید....
-عزیزم...من فقط یه شفق دارم....اونم تویی....باورم کن عزیز دلم......باورم میکنی؟
میخواستم باور کنم.میخواستم فریاد بزنم دوستت دارم...میخواستم بگم تو تمام زندگی منی...اما تردید لعنتی به جونم افتاد...حس بدبینی که بهش داشتم و حسادتی که داشت نابودم میکرد مانعم شد.دوباره صدام زد:
-عزیزم...عزیز دلم...........شفق...شفق من ..نمیدونی چقدر دلم برای لمس کردنت تنگ شده...برای بوییدنت........بغل کردنت........
نه....نباید میذاشتم ادامه بده...نه........
-کامران............بس کن لطفا.نمیخوام هیچی بشنوم.............
-این حرف آخرته شفق؟
داشتم از پا در میومدم.دیگه نمیخواستم ادامه بدم:
-آره.......حرف آخرمه........و دیگه به من زنگ نزن..........
سریع تماس رو قطع کردم...نمیخواستم صدای گریه مو بشنوه......
**************
فردای اونروز یگانه باهام تماس گرفت و گفت که برادر شوهرش نه تنها از کارم ناراحت نشده بلکه در تصمیمش راسخ تر شده و میخواد بیاد خواستگاری....به یگانه گفتم باید روش فکر کنم.....مریم تا این موضوع رو فهمید هر چی داد داشت سرم زد...اما من میخواستم کامران رو فراموش کنم ...حتی اگر شده با یک ازدواج شتابزده........از این رو به یگانه گفتم که میتونند تماس بگیرند و قرار بذارند............
دو هفته از آخرین تماسم با کامران گذشته بود...توی اون مدت نه کامران رو دیده بودم و نه تماسی باهاش داشتم........قرار بود یگانه و خانواده ی شوهرش آخر هفته برای آشنایی به خونه مون بیاند.مریم بی نهایت ازم عصبانی بود برای همین اونروز که هردومون شیفت بودیم تا کمی بخش خلوت شد رفتم پیشش...مریم سگرمه هاشو تو هم کردو گفت:
-برو برو بخشتون...ما کله خرایی مثل تو رو راه نمیدیم.........
خندیدم و پریدم روش:
-شما بیجا می فرمایید......
اتفاقا مریم اونروز با فروزنده شیفت بود که تا میدیدمش یاد آهو می افتادم...عجیب بود که تو این مدت آهو دست از سرم برداشته بود.....
سعی کردم خودمو تو دل مریم جا کنم:
-مریم...مر....یم.......
سرمو کج کردم و عین این دختر مظلوم ها باز صداش کردم:
-مریم..مریم...
-اه...مرض و مریم.........قرص مریم خوردی...........
زدم زیر خنده ولی دیدم چشمهای مریم پراشک شد...گرفتمش تو بغل:
-مریم چی شد یهو؟
مریم سعی کرد پسم بزنه:
برو برو دیوونه...خودت اصلا نمی فهمی داری چکار میکنی......
-دارم چکار میکنم مگه؟
-همین برنامه ی پنج شنبه چیه گذاشتی؟
خندیدم:
دیوونه یه جور گفتی فکر کردم قتل کردم...اون فقط یه مهمونی ساده ست.........حالا گریه نکن لطفا تو که میدونی من اشکم تو آستینمه.....
مریم اشکاشو پاک کرد و منو صدا کرد:
-شفق من به دکتر گفتم چه تصمیمی گرفتی.....
متعجب نگاهش کردم:
-تو چی کار کردی؟
-هیچی بهش گفتم قرار خواستگاری گذاشتی....
-وای مریم چرا اینکارو کردی
مریم با پررویی جوابمو داد:
-چون دلم خواست
به ظاهر ازش عصبانی شدم ولی در دل خوشحال بودم که اینکارو کرده...اگر کامران واقعا منو میخواست الان وقتش بود که عکس العمل نشون بده....
-راستی شفق دکتر سه روزه که نمیاد...بچه ها میگند مرخصی گرفته....
-مرخصی چرا؟
-نمیدونم...و با بد(جن**س**ی) اضافه کرد:
زنگ بزن از خودش بپرس...........
انگشتمو به علامت تهدید بالا بردم:
مریم خانم...باشه....یکروز نوبت منم میشه......
************
فردای همونروز آفم بود و خونه بودم.صبح که بلند شدم دیدم کسی خونه نیست....کمی توی خونه چرخیدم و یه مجله برداشتم که بخونم...چشمم روی خطوط میدوید ولی ذهنم جای دیگه بود....سعی کردم فکرمو متمرکز کنم که تلفنم زنگ خورد...اوه خدای من......کامران بود..........با عجله جواب دادم...........
صدای مضطرب کامران توی گوشم پیچید:
-شفق...بیا...فقط بیا و هیچی نپرس.........
صداش بی نهایت گرفته و وحشتزده بود...هراسون و سراسیمه پرسیدم:
-چی شده کامران.....تورو خدا چی شده........
-بیا....تورو خدا بیا........
و بریده بریده اضافه کرد:
-دارم میمیرم.....بیا..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#24
Posted: 27 Aug 2012 19:42
قسمت بیست و سوم
-چی شده کامران.....تورو خدا چی شده........
-بیا....تورو خدا بیا........
و بریده بریده اضافه کرد:
-دارم میمیرم.....بیا..........
و گوشی رو قطع کرد.فقط مانتو روسریمو دستم گرفتم و دویدم سمت در..دم در یادم اومد یه چیزی...برگشتم و یه یادداشت برای مادرم نوشتم که رفتم جایی و معلوم نیست کی برگردم و چسبوندمش روی یخچال.....
چنان با سرعت رانندگی کردم که اصلا نفهمیدم چطور جلوی خونه ی کامران رسیدم.پشت در خونه ش کمی مکث کردم اما در اتوماتیک باز شد.با ماشین تا جلوی ساختمان رفتم.با این که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی باز انتظار داشتم که کامران جلوی در به استقبالم بیاد.اما چه توی حیاط خونه و چه جلوی در نه از کامران و نه از زن و شوهر سرایدار اثری نبود.با اضطراب از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمان رفتم.دستگیره ی در ورودی رو کشیدم در باز بود.مردد پا به داخل گذاشتم.درون ساختمان سکوت سنگینی حکمفرما بود.راهرو رو طی کردم تا به سالن رسیدم.اطرافمو نگاه کردم و صدا زدم:
-کامران........کامران........
صدای ضعیفی از اون طرف سالن به گوشم خورد:
-شفق.......بیا اینجا....
با عجله به سمتش رفتم.کامران در قسمت سنتی خونه روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود.روی میز روبروش هم پر از بطریهای رنگارنگ بود.تمام پرده های خونه کشیده شده بود برای همین خونه نیمه تاریک بود.کامران تا منو دید دوباره صدام کرد:
-شفق.........بیا اینجا
رفتم طرفش و پایین پاش روی تخت نشستم......خدایا.....از دیدنش وحشت کردم...معلوم بود که چند روزه ریششو نزده...موهاش کاملا آشفته بود و لباسهاش هم چروک شده بود.و وقتی نگاهم کرد متوجه ی سرخی چشمانش شدم...چی به سر اون کامران خوش قیافه و جذاب اومده بود......
با نگرانی نگاهش کردم:
-چی شده کامران....این چه وضعشه...چه بلایی سر خودت آوردی.......
به میز جلوش اشاره کردم:
-این بطریها چیه........
کامران نیم خیز شد و روی تخت نشست.الان بهتر می تونستم ببینمش...کمی بهم نزدیک شد و سعی کرد دستمو بگیره..از این فاصله سرخی چشمانش خیلی بیشتر بود...وقتی دوباره صدام زد متوجه ی بوی تند الکل شدم....
تقریبا فریاد زدم:
-تو مشروب خوردی؟.........آره؟
-داد نزن لطفا.....سرم درد میکنه..........
شنیده بودم هر کسی روز مشروب بخوره دچار سردرد میشه ولی حالا به عینه داشتم میدیدم...ولی آخه چرا..........کامران باید الان توی اطاق عمل باشه نه با این حال و روز............
چرا اینجوری زنگ زدی بیام.....چرا گفتی داری میمیری.....چه اتفاقی افتاده..........
-اگه جور دیگه می گفتم نمیومدی.....و به روم خم شد وبا صدایی گرفته اضافه کرد:
من حالم خوب نیست شفق.........چند روزه که حالم خوب نیست...........از روزی که مریم گفت تو به اون پسرک آشغال گفتی میتونه بیاد خواستگاری.......
-برای همین مرخصی گرفتی؟
نگاهی بسیار گرم و سوزان بهم کرد:
آره.....باید چند روزی فکر می کردم............
دست دراز کردو دستمو گرفت.دستمو محکم کشیدم...علیرغم انتظارم ازم فاصله گرفت و از روی میز جعبه ای برداشت و درشو باز کردو پیپ بسیار زیبایی رو در آورد و با اندکی تامل توش توتون ریخت...تا به حال ندیده بودم پیپ بکشه........جالب شد اول مشروب حالا هم این............
با تعجب داشتم نگاهش میکردم ولی اون بی اعتنا به من پیپ رو روشن کرد و پکی بهش زدو دودش رو به طرف من داد و از میون دود دوباره خیره ام شد:
-شفق........هیچ میدونی من تو رو قبل از اولین دیدارمون دیده بودم....
جا خوردم:
-دیده بودی؟
-آره...
-چطوری؟
-قبل از اینکه بیام بیمارستونتون...دو بار موقعی که شیفتت تموم شده بودو منتظر تاکسی بودی از توی ماشینم میدیدمت.....
داشتم چیزهای تازه می شنیدم:
-ولی اون موقع چطور از وجود من خبر داشتی؟
با حالت کلافه ای جوابمو داد:
-اینقدر سوال نکن...بذار حرفم تموم بشه....
و من ساکت شدم چون احساس کردم کامران حال طبیعی نداره....
و اون ادامه داد و حرفهایی رو زد که من باید زودتر از اون که دلم رو می باختم می فهمیدم............
-خوب گوش کن...تو نمیدونستی که مسعود رهبر دوست صمیمی منه...اون چند ماه قبل به من گفت که از یکی از پرستارهای بیمارستانی که مدیرشه خواستگاری کرده ولی جواب رد شنیده...مسعود از این بابت خیلی ناراحت بوداما من بهش گفتم این نشد یکی دیگه...مگه این چی داره..میدونی اون چی جوابم داد شفق....میدونی؟
اینقدر گیج شده بودم که فقط مات نگاهش می کردم..اصلا نمی تونستم عکس العملی نشون بدم..فقط خیره نگاهش میکردم...کامران متوجه ی نگاه خیره ی من شد و خودش جواب خودشو داد:
-اون گفت که تو وجود این دختر علاوه بر خوشگلی بی نظیرش چیزی هست که آدمو گرفتار می کنه.....فقط کافیه یکبارببینیش...
منم از روی کنجکاوی اومدم ببینمت...وقتی دیدمت فهمیدم مسعود کاملا حق داشته..تو ...تو بیش از حد تصور جذابی.........
و دوباره دستشو سمتم دراز کرد..تا اونجا که میشد ازش فاصله گرفتم..........کامران مستانه خندید:
-خانم خوشگله....من اگر بخوام کاری کنم فلک هم نمیتونه جلومو بگیره...............
تقریبا هوش و حواسم داشت برمی گشت...پس نکنه توجه کامران به من.....اوه خدایا..........نه.....
با نگاهی کشنده ازش پرسیدم:
پس تو............
-من چی؟..........ها؟ و ادامه داد:
تا تو رفتی مرخصی من ترتیبی دادم که تو محل کارت مشغول بشم و منتظر بودم تو برگردی....اونشب.....اونشبی که شعر میخوندی یادته؟من میدونستم که برگشتی...اومدم از نزدیک ببینمت......میخواستم دختری رو که می گفتند دل خیلی ها رو برده ولی به هیچکس محل نمیذاره رو ببینم..............
سرمو انداختم پایین......از شنیدن بقیه ی حرفهاش وحشت داشتم....دلم نمیخواست دیگه چیزی بشنوم.......
-شفق من تو رو از نزدیک دیدم و با اون برخوردی که باهام کردی مصر شدم این دختر چموش رو رام کنم.......شفق تا به حال هیچکس در مقابل من نتونسته بود مقاومت کنه....من همیشه همه چیز داشتم...کافی بود انگشت روی چیزی بذارم فوری برام مهیا میکردند.........ولی تو.......تو اولین کسی بودی که در مقابل من ایستادی........ ولی من باید یه جوری تو رو بدست میاوردم پس سعی کردم از راه محبت وارد شم.........ولی تو باز سخت بودی......گاهی درمونده م میکردی ولی من باید به خودم نشون میدادم که میتونم پس مدارا کردم باهات.....هر کاری کردی یا هر چی گفتی تحمل کردم...............شفق...شفق...گوشت با منه؟
آره گوشم باهاش بود ولی حالت آدمی رو داشتم که با یک سیلی از خواب بیدار شده....
-شفق..........شفق.........
فقط تونستم سرمو تکون بدم....
-پس چرا نگام نمیکنی..........سرتو بلند کن.......میخوام چشمهاتو ببینم.........
ولی من دلم نمیخواست تا آخر عمرم چشمهاشو ببینم........همونطور که سرم زیر بود با صدایی لرزان پرسیدم:
پس تو خودت همه چیزو به آهو گفته بودی....نه؟
کامران دوباره دود پیپشو تو صورتم هف کرد:
یه بار بهت گفتم من از زنی که خودش با پای خودش بیاد هیچ خوشم نمیاد...آهو یکی از همین زنهاست با این تفاوت که چون دختر داییمه مجبور بودم تحملش کنم....ولی اون اینقدر به من چسبیدو پیله کرد که برای اینکه از سر خودم بازش کنم بهش گفتم که با تو رابطه دارم....حتی اینقدر اونشبی که تو قرار بود فرداش بیای پیشم عصبانیم کردکه بهش گفتم با تو قرار دارم....
پس اینطور.........
-برای چی همون شب گوشیتو خاموش کرده بودی؟
-از دست آهو....از بس زنگ میزد.......
-پس اون دروغ گفت که با تو قرار داره...ولی اون شماره ی منو داشت......
-آره....من شماره ی تو رو با اسمت سیو کرده بودم ..گوشیمو گشته بود......
-ولی اون گفت که تو بهش دادی.....
-میدونم چی گفته اما بیخود کرده.....
فریاد زدم:
از کجا میدونی..کی به تو گفته؟
خندید و در کمال خونسردی پاسخمو داد:
-دوستت.مریم خانم......اما اون فکر میکرد اینجوری داره بهت کمک می کنه.......
باید حدس میزدم...شتابزده پرسیدم:
اون....اون صدا چی........
کامران در حالیکه مرتب به پیپش پک میزدبا افسوس سری تکون داد:
شفق باید بگم تو در عین یکدندگی خیلی ساده ای........راحت گذاشتی که ماری مثل آهو تو رو اغفال کنه........اون صدا صدای من بود ولی من اون حرفها رو راجع به تو نگفته بودم........من و آهو در مورد دکتر پناهی حرف میزدیم........
متعجب زده آهی کشیدم:
دکتر پناهی؟ولی آهو پناهی رو از کجا می شناسه؟
کامران با صدای بلند خندید:
پناهی تو فرانسه درس خونده و هم دانشگاهی آهو بوده...تو اینم نمیدونستی که آهو هم پزشکه البته به گفته ی خودش فقط به خاطر علاقه ای که به من داشته رفته دنبال این رشته.............
تته پته کردم:
اما اون گفت که با تو عشق.......
نتونستم حرفمو ادامه بدم.........
کامران باز قهقهه سر داد:
من هیچوقت با زنی که سیگار می کشه عشق بازی نمیکنم عزیزم..........
تازه داشت قطعات پازل کامل میشد.....فقط یک نکته ی مبهم و کشنده باقی مونده بود..............
با چشمانی نمناک تو چشمهای کامران نگاه کردم:
پس همه ی اینها یه بازی بود.......نه؟تو برای اینکه قدرتتو به خودت ثابت کنی منو بازیچه کردی..........نه؟تو در واقع هیچ علاقه ای به من نداشتی...........
داشتم فریاد میزدم...تصور اینکه کامران این مدت منو به بازی گرفته بوده داشت نابودم میکرد......پشت سر هم فریاد میزدم:
آره................لعتنی آره؟
کامران با خونسردی لیوانی از مشروب پر کردو به لبهاش نزدیک کرد....از خونسردیش عصبانی شدم و با دستم زیر لیوان زدم...لیوان روی کف سالن افتاد و محتویاتش روی من و کامران پاشید.......کامران بی اینکه عکس العملی نشون بده لیوان دیگه ای پر کرد و در حالیکه به عکس پدربزرگش نگاه میکرد سر کشید و انگار که با خودش حرف بزنه زیر لب زمزمه کرد:
پدربزرگم همیشه می گفت کامران تو میتونی همه چیزو همه کس رو تسخیر کنی.......
و بریده بریده اضافه کرد:
کامران میتونه هر چیزی که بخواد بدست بیاره...........
و انگار تازه متوجه ی من شده باشه ادامه داد:
-شفق من همیشه مورد توجه بودم حتی از همان کودکی.....هر جا میرفتم مرکز ثقل بودم...تو مدرسه...تو دانشگاه....حتی تو ایتالیا زنها برام سرو دست می شکستند.....حتی توی خونه حرف حرف من بود...........
کمی بهم نزدیک شد و با چشمان جذابش نگاهم کرد:
من میخواستم که تو رو بدست بیارم......پس باید بدست میاوردم......من میخواستم که تو بهم علاقه مند بشی.......پس باید کاری میکردم که بشی و دیدی که شدی..........
طغیان کردم:
دیوونه....دیوونه......دیوونه ی از خود راضی ........تو به خاطر ارضای حس خودخواهیت با روح و روان من بازی کردی........
نیشخند زد:
-من دیوونم..دیوونه ای که البته تو دوستش داری..........
سری تکون داد و ادامه داد:
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه آهو تو رو دچار تردید کرد....و تو از من دور شدی......و بعد این خواستگاری لعنتی........
کامران نگاه مستانه ی شهوت انگیزی بهم کرد:
من نمیتونستم اجازه بدم کسی رو که هنوز نتونستم بدست بیارم کس دیگری بدست بیاره........ میتونستم؟...نه....نمیتونستم.......شفق .می فهمی چی میگم؟
نه..........نمی فهمیدم....منگ و سست شده بودم.........بطوریکه حس میکردم اونجا حضور ندارم.....حس میکردم جسمم تنها اونجاست........من چه کرده بودم...وای من با خودم چه کرده بودم.............
کامران لب دیگه ای تر کرد و در حالیکه دوباره به عکس پدربزرگش خیره شده بود خودشو به سمت من غلطوند:
یادته یه دفعه چه قولی به من دادی...قول دادی هیچوقت ایمانتو به من از دست ندی...ولی تو به من اعتماد نکردی شفق.....
و غمگین حرفشو ادامه داد:
شفق............من هر کسی رو میتونم بدست بیارم.......حتی تو رو....تو چموش ....رام نشدنی....من بهت نشون میدم که میتونم....شفق..شفق......من کاری میکنم که به پام بیفتی....
و سخت در آغوشم گرفت......................
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#25
Posted: 27 Aug 2012 19:43
قسمت بیست و چهارم
و سخت در آغوشم گرفت.....................
شدیدا پسش زدم و سعی کردم خودمو از آغوشش بکشم بیرون ولی اون مچ دستهامو با دستهاش قفل کردو دوباره منو به خودش چسبوند.....و کنار گوشم زمزمه کرد:
وای...وای....لعنتی تو بدون کوچکترین آرایش اینطور هوس انگیزی....
دستهامو می کشیدم که ازش جدا بشم ولی نمیتونستم..صورتشو به صورتم چسبوند...بوی تند الکل به دماغم خورد و حال تهوع بهم دست داد....این بار با شدت بیشتری پسش زدم و اون هم با شدت بیشتری خودشو بهم چسبوند.....نالیدم:
-ولم کن کامران...........تو رو خدا ولم کن....
و اون گستاخانه جوابمو داد:
-ولت نمیکنم.......یادته بهت گفتم تنها زنی هستی که میتونی منو دیوونه کنی............یادته چند بار منو تحریک کردی و پس زدی....ولی من مدارا کردم.....الان نه دیگه.....شفق...الان وقتشه................
وحشت کردم.....هراسون شدم و کوشیدم مجابش کنم:
-وقت چی کامران؟...کامران دیوونه شدی؟
لبهاشو آورد طرف لبم:
-آره....خیلی وقته دیوونه شدم.........دیوونه ی تو...........الان وقتشه که من تشنه رو سیراب کنی عزیزم...............من همون کامرانم.....همونی که دوستش داشتی.....پس نترس..........
داشتم به گریه می افتادم.....نمیدونستم چی تو سرش میگذره ولی هر چه بود چیز خوشایندی نبود.......تمام توانمو جمع کردم و هلش دادم......کامران نتونست تعادلشو حفظ کنه وبه عقب پرت شد...از فرصت استفاده کردم و دویدم سمت در....دستگیره رو کشیدم ولی در باز نشد...دوباره و دوباره...زیر لب نالیدم:
-باز شو لعنتی...تورو خدا باز شو...............
صدای کامران از پشت سرم اومد:
-اون در تا زمانیکه من نخوام باز نمیشه....قفله..............
چطور امکان داشت........کامران که از جاش تکون نخورده بود.....
هراسان برگشتم طرفش....در دو قدمی من ایستاده بود......دستهاشو به سمتم دراز کرد...حتی توی اون حالت هم نمیتونستم منکر جذابیتش بشم....با این حال سعی کردم آروم باشم:
-درو باز کن کامران...........میخوام برم............به طرفم اومد:
-تا من نخوام تو از اینجا نمیری............و من میخوام تو حالا حالاها اینجا باشی.............
منو چسبوند به در ........مچ دو تا دستمو گرفت و بالای سرم برد...و لبشو روی لبهام گذاشت..........تا اونجا که میتونستم خودمو جمع کردم...لبهاش داغ و وحشی در جستجوی لبهام بود.......سرمو تکون دادم ...لبهاش از روی لبهام سر خورد...مرتب خودمو تکون میدادم و لبهاش روی تمام صورتم سر میخورد......عجیب بود ...با حرفهایی که زده بود و کاری که الان داشت میکرد باید ازش متنفر می بودم....ولی اون لحظه هیچ حسی بهش نداشتم....احساس میکردم غریبه ای است که در چنگالش اسیرم و باید خودمو رها کنم....کامران خودشو به من فشرد ...برجستگی بدنش رو روی خودم حس کردم و به وحشت افتادم.......اون حریصانه بدنبال لبهام بود ولی با تکونهایی که من میخوردم نمیتونست لبهامو بدهن بگیره.......محکمتر منو به خودش چسبوند و زمزمه کرد:
-آروم بگیر ....شفق.....عزیزم..........آروم باش بذار کارمو بکنم...........
فریاد زدم:
-به من نگو عزیزم.......من عزیز تو نیستم..........
بیشتر خودشو بهم چسبوند:
-تو عزیز منی.................
مستانه خندید:
-ع.......زی........زم.................
به التماس افتادم:
-کامران تورو خدا بذار برم..........تو رو خدا.........تو که نمیخوای به من آسیبی برسونی.......میخوای؟
سرمو به سینه ش چسبوند:
نه عزیزم معلومه که نه...........ولی مگه تو منو دوست نداری.............مگه تو نمیخوای من ازت لذت ببرم.........وای شفق.......شفق...نمیدونی چقدر این گریزهات منو مشتاق تر میکرد................اگه تو هم یکی بودی مثل بقیه اینطور منو اسیر نمیکردی.....
بغلم کرد:
بیا..بیا بریم اطاق خوابمو نشونت بدم........
دستشو پس زدم:
-نمیام.............من با تو هیچ جا نمیام...........کامران تو حالت خوب نیست......نمی فهمی داری چکار میکنی......................تو.........تو........مستی........
منو باز به طرف خودش کشید:
من که بهت گفتم مست توام...........تو شراب منی شفق.................الهی من فدای این شراب بشم که چه عطرو بویی داره.............
همینطور که حرف میزد منو تا روی مبل برد.....خودش روی مبل دراز کشید و منو تو آغوش گرفت....صورتمو توی دستهاش گرفت و به چشمهام بوسه زد...چشمها...بینی.....گونه........لبها........تند تند بوسه میزد.......زبونشو در آورد و روی صورتم کشید از پیشونی تا زیر چونه...........نمیدونستم چکار کنم....هر چه اون حریصتر میشد من وحشتزده تر میشدم......اگر میدونستم با جیغ زدن مشکلم حل میشه خونه رو روی سرم میذاشتم ولی توی اون خونه ی درندشت صدام به کسی نمیرسید........سعی کردم آروم باشم و فکرمو به کار بندازم ولی در حالیکه اون به داغی منو لیس میزد این کار شدنی نبود.......
-شفق.........شفق..........عزیزم...تو منو دی...وونه میکنی............تنها زنی هستی که اینقدر منو تحریک میکنی.........شفق.......میخوامت........عزیزم..میخوامت.........
منوبرگردوند و خودش روم خوابید..دست برد و دکمه های مانتومو باز کرد.......من هنوز مانتوم تنم بود هر چند که در این جنگ و گریزها روسری از سرم افتاده بود.....دکمه های مانتومو تا آخر باز کرد.......با چشمهای سرخش توی چشمهام نگاه کرد و بوسه ای برام فرستاد:
-عزیزم یکمی تکون بخور اینو درش بیارم........
ناخودآگاه به حرفش گوش دادم.......زیر مانتو یک تاپ لیمویی توری بی آستین پوشیده بودم.....به خودم لعنت فرستادم که چرا اینقدر عجله کردم که لباسمم عوض نکردم...........
کامران تا چشمش به بدن من از زیر تاپ افتاد سوت بلندی کشید و دوباره روم دراز کشید:
-لعنتی........شفق........من نصف دنیا رو گشتم.....با زنهای مختلفی بودم.....ولی هیچکدوم مثل تو خواستنی نبودند.......تو چی ...........هستی.......
سرشو روی سینه هام گذاشت وتاپمو بدندون گرفت و کشید....مثل عروسکی کوکی زیر دست و پاش افتاده بودم.هم ذهنم و هم جسمم هردو فلج شده بود......مستاصل شده بودم.....اینقدر تاپم رو کشید تا پاره شد....سوتینم و برجستگی سینه هام مشخص شد...سراسیمه دستمو روی سینه هام گذاشتم........وحشیانه دستهامو پس زد و زبونشو روی برجستگی سینه هام همون قسمتی که از سوتین بیرون بود کشید...........وای...وای................
نالیدم:
-کامران............نکن............تورو خدا نکن................
ناله های من مشتاق ترش کرد:
میکنم.........مال خودمه.......می...کنم.........تو دوست نداری.......شفق.......تو دوست نداری...........الان نصف بیمارستان آرزو دارند جای تو باشند........
از این خودخواهیش به فغان اومدم:
-دیوونه ی خودخواه..........عوضی ...تو فکر کردی کی هستی...........
عصبانی شد و داد زد:
-آره من عوضیم..........
دست بردو تاپمو از بالا کشید.تاپم دو تکه شد و سینه هام بیرون افتاد...دیوونه شد.........تمام سنگینیشو روم انداخت و لبهامو تو دهنش گرفت و شروع به مکیدن کرد....خودمو جمع کردم ولی با دوتا آرنجش روی شونه هام فشار آورد........دردم گرفت:
-آخ.......
در حالیکه به شدت منو میبوسید زمزمه کرد:
-هنوز مونده دردت بیاد........
وای خدا نه........این داشت چکار میکرد.........میخواست چکار کنه.........چقدر احمق بودم من........چقدر احمق بودم که بهش اعتماد کردم........
زیر سنگینی بدنش داشتم له میشدم.....خودمو تکون میدادم تا از زیر بدنش دربیام ولی بیفایده بود.......محکم منو گرفته بود..خدایا چکار کنم..........چکار........
-شفق....اینقدر وول نخور........بذار هردومون لذت ببریم...............
اختیار از دستش خارج شده بود...همه جارو میبوسید............میبویید........چنان گردنمو مک زد که حس کردم کبود شدم.......بی دفاع شده بودم نمیدونستم چکار کنم....دوباره لبهامو بدندون گرفت و کشید....دردم گرفت...دستمو بین صورتهامون گرفتم........انگشت اشاره ی دست راستمو گرفت و تو دهنش کردو مکید...همینطور که انگشتم تو دهنش بود لبمم تو دهنش کرد...همزمان انگشت و لبمو با هم می مکید.....داغ بود........وحشی بود.......فکر اینکه این مرد.......مردیه که روزی میخواستم داشت دیوونه م میکرد.......داشتم کم کم تحت تاثیر قرار میگرفتم...........در حین بوسه هاش صدام میکرد:
-شفق....عزیزم..اوه عزیزم.......بیبی........ناله کن برام.........میخوام تو هم لذت ببری...میخوام صدای ناله هاتو بشنوم.......
نالیدم:
کامران...........بذار برم...من لذت نمیخوام.............
ولی کامران انگار تو این دنیا نبود.......محکمترو سخت تر لبمو مکید و جویده جویده حرف میزد:
-می.خوا.مت..........شفق......ش.فق.......سیرابم کن...........
شدیدا وحشت کرده بودم....باید تا دیر نشده فکری میکردم.باید به این کشمکش پایان میدادم.............دستمو زیر چونه ش گذاشتم و فشار دادم ولی قدرت اون خیلی بیشتر بود.......مهارم کردو سوتینمو با شدت کشید ...بندهای کرستم پاره شد و سینه هام بیرون افتاد...........
-وای....شفق.....وای................تو منو میکشی.................کوچولوی من...........وای...........
وقتی نوک یکی از سینه هامو بدهن گرفت از داغی دهنش ذوب شدم.........دیگه نتونستم تحمل کنم......چنگ زدم به صورتش و موهاشو کشیدم.........سینه مو ول کرد و ناباورانه نگاهم کرد...از فرصت پیش آمده استفاده کردم و از زیرش بلند شدم...........موهامو از پشت کشید و دوباره خوابوندم.....دیگه هیچی نمی فهمیدم........با چنگ و دندون به جونش افتادم:
-کثافت ولم کن...............عوضی.............
ولی اون نه تنها ولم نکرد بلکه چنان شلوارمو کشید که صدای پاره شدنشو شنیدم....حالا لخت فقط با یک شورت زیر بدنش بودم........بلند شد...روم نشست و خوب نگام کرد.مردم از خجالت و از خودم متنفرشدم...........
-شفق........شفق...تو مال منی...من بدستت آوردم آخر............بدستت آوردم............
-نه....کامران ....تو نتونستی منو بدست بیاری.........
با این حرفم شورتمم جر داد..وای...........خدا..........وای................
از زور شهوت دیوونه شده بود............تکه های شورتمو از زیر پام درآورد.......با زانوهاش روی بدنم فشار میاورد که نتونم تکون بخورم..........اصلا باورم نمیشد این همون کامران باشه.............یاد حرف آهو افتادم.......اگر نتونه چیزی رو بدست بیاره به زور متوسل میشه...............ولی نه.من نمیذارم...........
فریاد زدم:
-من نمیذارم..........نمیذارم تو منو بدست بیاری............
خندید..........بلند و مستانه:
-خواهیم دید.........
دست برد و زیپ شلوارشو باز کرد..........
از ته دل نالیدم :
-خدایا......نه.............................
با تمام قدرتم هلش دادم.......لخت بلند شدم و توی سالن شروع به دویدن کردم..........صدای پاهاشو پشت سرم شنیدم......قلبم داشت از جا کنده می شد..........فقط احساس کردم موهامو گرفت و کشید......به عقب افتادم و حس کردم سرم به جایی خورد.............و دیگه چیزی نفهمیدم...................
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#26
Posted: 29 Aug 2012 17:50
قسمت بیست و پنجم
با احساس درد بدی در سرم چشمهامو باز کردم...برای چند ثانیه به سقف خیره موندم.چند دقیقه ای طول کشید تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده و کجا هستم.خواستم خودمو تکون بدم....آخ..تمام بدنم درد میکرد........احساس آدمی رو داشتم که با ماشین تصادف کرده..سعی کردم یه وری بشم...چشمم به یک پنجره خوردکه با پرده پوشیده شده بود.زیرم خیلی نرم بود...دست کشیدم و فهمیدم که روی تخت هستم.به سختی بلند شدم و سر جام نشستم...وای خدا لخت بودم ولی بدن لختم با ملافه ای پوشیده شده بود...توی اطاق خواب کامران بودم ولی از خودش خبری نبود...اطاق خواب بسیار بزرگ و شیکی داشت با یک تخت دونفره....حتی تو اون حالم هم نتونستم زیبایی اطاقش رو تحسین نکنم.ذهنم شروع به کار کرد...خدایا چی به سرم اومده بود......کامران.....کامران کجاست.......نکنه تو این مدتی که من بیهوش بودم..........اوه نه..........نه..........فریاد زدم:
-کامران..............
صدای پاهایی به گوشم خورد و کامران هراسون وارد اطاق شد...یه تی شرت آبی و شلوار جین پوشیده بود...انگار من مدت زیادی بیهوش بودم چون معلوم بود حموم کرده و صورتش هم اصلاح کرده بود.....دوباره همون کامران شده بود.......ولی نمیدونم چرا وقتی بهم نزدیک شد کمی لنگ میزد......با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد.نشست کنارم و منوبه طرف خودش کشید....بوی ادوکلن سحرکننده ش به دماغم خورد......از اینکه اونو به این حال و خودمم در این حال میدیدم شدیدا عصبانی شدم وپسش زدم:
-به من دست نزن........
ملافه رو بیشتر به خودم پیچیدم و ازش فاصله گرفتم.....باز منو به سمت خودش کشید...تمام بدنم درد گرفت:
-آخ........
-چی شد عزیزم؟
نگاهش کردم سردو بی روح:
- به من دست نزن......وهراسون پرسیدم:
چه بلایی سرم اومده؟
با دلخوری علنی ازم فاصله گرفت:
-خوردی زمین...سرت گرفت به دسته ی مبل و.......
پریدم بهش:
-و تو............تو عوضی از فرصت استفاده کردی................
از تصور بلایی که سرم اومده بود زدم زیر گریه.......دوباره بهم نزدیک شد و منو تو بغلش گرفت:
-گریه نکن شفق...خواهش میکنم.........من.....من............
با تمام توانم پسش زدم و سعی کردم از تخت بیام پایین...تمام بدنم درد میکرد و سرم گیج میرفت....پاهامو آویزون کردم و روی تخت نشستم...کامران با لذت نگاهم میکرد....هنوز نمیتونستم اتفاقی رو که افتاده باور کنم....گیج بودم...یعنی همه چیز در عرض چند ساعت بهم ریخت....پس اون احساس....اون علاقه......همه بیخود بود.........همه الکی بود........از خودم بیش از کامران ناراحت بودم.......از اینکه برای اولین بار در عمرم به مردی اعتماد کردم.....وای خدا سرم.....سرم وحشتناک درد میکرد......وای.....در تمام این مدت سنگینی نگاه کامران رو که بی حرف کنارم نشسته بود روی خودم حس میکردم...برگشتم و نگاهش کردم:
خیلی جالبه نه......خیلی خوشحالی از اینکه منو به این حال می بینی...نه؟از اینکه به مقصودت رسیدی........
چشمهای کامران ناگهان غمگین شد:
-احمق نشو شفق........
-احمق بودم..........احمق بودم که به تو اطمینان کردم...احمق بودم که به تو دل......
نتونستم حرفمو ادامه بدم و باز به گریه افتادم.....باز منو تو بغلش گرفت......احساس کردم ملافه داره پس میره........با تمام توان پسش زدم:
ولی دیگه احمق نمیشم...........
بلند شدم و ایستادم...کمی سرم گیج رفت.......کامران هم کنارم ایستاد:
-کمی دراز بکش....تو حالت خوب نیست.......
بی اعتنا بهش رفتم سمت در..پشت سرم اومد....میله ی کنار پله ها رو گرفتم و با زحمت پایین رفتم..رفتم جایی که لباسهام ریخته بود...همینطور که به اون سمت میرفتم و اشکهام روی صورتم روان بود از کنار مبلی که ظاهرا سرم به اون برخورد کرده بود گذشتم....در کنار مبل کمی اونورتر روی سنگفرش کف سالن در چند نقطه قطره های خیلی کمی از خون ریخته بود........با دیدن این صحنه سرم گیج رفت و اگر کامران پشت سرم نبود نقش زمین میشدم.........
کامران منو بغل زدو روی همون مبل خوابوند......برای چند ثانیه دیوانه شدم......با همون حال خرابم پریدم روش و مشتهامو توی سینه ش کوبیدم.....و فریاد زدم:
-کثافت............کثافت عوضی........کثافت................
عجیب بود...هیچ عکس العملی نشون نمیداد...فقط دستهامو گرفت و سرمو به سینه ش چسبوند......صدای ضربان قلبش رو شنیدم و آروم شدم ولی با یادآوری اتفاقی که افتاده بود برای یک لحظه.....تنها یک لحظه ازش متنفر شدم.......تنفری که سعی کردم حفظش کنم....یک قدم ازش فاصله گرفتم.........تو چشمهاش زل زدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم:
-ازت متنفرم...............ازت متنفرم کامران..........
با شنیدن حرفم روی مبل افتاد.......چشمهاشو بست و سرشو تو دست گرفت....آنچه که از لباسهام باقی مونده بود جمع کردم........دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم..........پس ملافه رو باز کردم..............
*****************
خدا را شکر که کسی خونه نبود.....خدا را شکر که نگران من نشده بودند.....چون پسر دوست پدرم تصادف کرده بود و پدرو مادرم هراسان رفته بودند اونجا...مادرم هم مثل من تنها فرصت کرده بود یه یادداشت کوتاه بذاره......
با حال زار خودمو رسوندم تو اطاقم.......وان رو پر آب کردم........با لباس رفتم توی آب دراز کشیدم...........چشمهامو بستم...و فکر کردم.........فکر کردم....چرا این اتفاق افتاد.......چرا برای من افتاد.........نکنه کامران یه حرفه ایه............از این فکر و حتی با وجود تنفری که بهش پیدا کرده بودم ولی حس حسادت به جونم افتاد........یادم افتاد همین یک ساعت پیش که میخواستم از خونه ش بیام بیرون دنبالم اومده بود و اصرار میکرد که برسونتم...ولی من با اون حال خرابم نشستم پشت فرمون و افتان و خیزان خودمو به خونه رسوندم....سر پیچ کوچه مون یک لحظه ی گذرا سایه ی ماشینشو از توی آینه دیدم........یعنی اینقدر نگران منه؟اگر واقعا اینطوره پس چرا اینکارو کرد.........رفتارشو و کارهاشو توی ذهنم آوردم ..............نمیتونستم فکر کنم.....گیج بودم.......دستمو روی بدنم به حرکت آوردم...بدنی که همین چند ساعت قبل زیر پای کامران بود............از حماقت خودم.........از کار کامران........به گریه افتادم.........زار زدم و نالیدم......جیغ زدم:
کامران..........کامران...........متنفرم ازت...............متنفرم....................
شیشه ی شامپو رو برداشتم ...درشو باز کردم و تمامشو روی خودم خالی کردم و بدنمو سابیدم........سابیدم.............سابیدم...........
************
شفق.....شفق......مادر خوابی؟
با صدای مادرم چشمهامو باز کردم.......شب شده بود و من با حوله روی تخت افتاده بودم........سعی کردم بلند شم.....تمام بدنم درد گرفت.......
مادرم در اطاق رو باز کرد:
-شفق مادر بیداری؟
با صدایی گرفته جواب دادم:
آره بیدارم.......
مامان چراغ اطاق رو روشن کرد:
-چی شده؟صدات چرا گرفته؟اصلا کجا رفته بودی تو؟
-مامان لطفا....بذار برای بعد
و در توجیه صدای گرفته ام اضافه کردم:
فکر کنم سرما خوردم...حالم خوب نیست...
مادرم طفلک دستپاچه شد:بذار ببینم.....
دست گذاشت روی پیشونیم:
-چه داغی شفق......تب کردی.....
راست می گفت...من واقعا تب کرده بودم.....
-میرم دارو بیارم..............دستشو گرفتم:
مامان
-جونم
قبلش یه زنگ به یگانه بزن و قرار رو کنسل کن....
مامانم با تعجب نگاهم کرد:
تو معلوم هست چته؟یکروز اصرار میکنی قرار بذاریم....یکروزم...
-مامان خواهش میکنم....بهمش بزن....من اصلا نمیخوام ازدواج کنم....
-اگر یگانه گفت به برادر شوهرش چی بگه؟
-جواب اونو خودم میدم...بهش بگو یکم که حالم خوب شد باهاش حرف میزنم...مامانم ناراضی سرشو تکون دادو از اطاق بیرون رفت.
وقتی مامانم رفت....چشمهامو بستم و باز کردم..........باز کردم و بستم........خیال میکردم همه ی اینها یه خوابه......خوابی که اگر چشمهامو باز کنم از بین میره........نمیتونستم باور کنم.........نمیتونستم.................
***********
چند روزی مرخصی گرفتم.....چون واقعا سرما خورده بودم.....مریم و بچه ها مرتب زنگ میزدند و همشون بخصوص مریم میخواستند بیاند دیدنم که من گفتم حالم خوب نیست ...توان رویارویی با هیچکس رو نداشتم.............گوشیمو بر خلاف دفعات قبل خاموش نکرده بودم و گوش بزنگ تماس و یا اس ام اسی از کامران بودم....با وجودیکه ازش متنفر شده بودم ولی انتظارشو می کشیدم....هرچند میدونستم انتظار بیهوده ایست.....اون به مراد دلش رسیده بود...به زعم خودش هم روحا هم جسما منو بدست آورده بود پس دیگه کاری با من نداشت....من قربانی خودخواهی یک مرد شده بودم...مردی که روزگاری دوستش داشتم.......حال جسمی و روحیم هر دو بهم ریخته بود....آنقدر خراب بودم که مامانم و شراره هر دو فهمیده بودند اتفاقی افتاده...مامانم از شراره خواسته بود کمی که حالم بهتر شد باهام حرف بزنه...ولی من بدتر میشدم چون نمیخواستم خوب بشم..........دچار اضطراب شده بودم و شبها نمیتونستم بخوابم.......سه روز از اون روز لعنتی میگذشت و کامران هیچ تماسی نگرفته بود.......نمیدونستم از این تخت که بیام پایین چکار باید کنم....گاهی به سرم میزد برم ازش شکایت کنم.......گاهی به سرم میزد یه جورایی هم خودمو هم اونو از بین ببرم..............ساعتهایی که پدرو مادرم خونه نبودند میزدم زیر گریه.......احساس میکردم دارم روانی میشم...........
یک هفته بعد از اون روز از نظر جسمی کمی بهتر شدم.....مادرم اونقدر طی این یک هفته انواع و اقسام آبمیوه....غذا و دارو بهم داده بود که حس میکردم خیلی بهترم....با این حال تا شب خودمو نگه داشتم و وقتی که میدونستم مامانم تو آشپزخونه ست به سختی خودمو به حمام رسوندم....از بعد از ناهار که به زور مامانم چند قاشق خورده بودم خوابیده بودم و اونها هم هیچکدوم تو اطاقم نیومده بودند....در حالیکه سرم کمی گیج میرفت یه دوش سبک گرفتم و لباس پوشیدم....دستمو به دیوار گرفتم و تا دم آشپزخونه رفتم............
مامانم صدای پامو شنید:
اه....دختر...چرا اومدی از تخت پایین....تو هنوز حالت خوب نشده........
چشمش به موهای خیسم خورد:
وای شفق چرا حموم کردی الان بدتر میشی....
-مامان هیچیم نمیشه.میخوام امشبو با شما و پدر سر میز شام بخورم.........سرمو بردم تو آشپزخونه:
-وای...چه بویی..........
و مثل زمان بچگیهام گفتم:
-آخ جون........فسنجون........
مامانم از اینکه بهتر شدم خندید...و منهم از خنده ش خندیدم............
شام رو دور هم خوردیم....من...مامانم و پدرم.......من مرتب چشمهامو رو صورت مهربون هردوشون میچرخوندم.........از تصور اینکه بفهمند چه بلایی سر دختر عزیزدردونه شون اومده دلم میخواست گریه کنم..........
-شفق....چیه بابایی؟من و مامانت شاخ درآوردیم امشب؟
هردوشون زدند زیر خنده....مخصوصا مامانم که به نظرم رسید زیادی شاده...طوری که کمی مشکوک شدم.........
-شفق....بیا این چاییها رو ببر منم الان میام..........
چایی رو جلوی پدرم گرفتم....استکان خودمم برداشتم که برم تو اطاقم که پدرم صدام زد:
-بشین کارت دارم..........
نگران نگاهش کردم:
چیزی شده؟
پدرم با حالت همه ی پدرها که فکر نمیکنند دخترشون بزرگ شده نگاهم کرد:
شفق تو کسی به نام دکتر هوشنگی میشناسی؟
از شنیدن اسم کامران قلبم فرو ریخت و به زور سرمو تکون دادم:
-بعد از ظهری که تو خواب بودی زنگ زد.....
از دهنم پرید:
زنگ زد؟شماره ی اینجا رو از کجا آورده؟
-گفت از بیمارستان گرفته...گفت که دکتر بیمارستانتونه...راست گفته بابایی؟
دوباره سرمو تکون دادم......ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که احتمال میدادم از سینه م بزنه بیرون...........در حالیکه رنگم مثل گچ شده بود با صدایی که از ته چاه درمیومد رو به پدرم کردم:
-چی گفت بابا؟
پدرم خندید و راحت و آسوده جواب داد:
ازم وقت خواست بیاد خواستگاری..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#27
Posted: 30 Aug 2012 18:15
قسمت بیست و ششم
دهنم باز موند.حتی برای ثانیه هایی پلک نزدم....همینطور خیره مونده بودم و فنجون چای رو توی دستم فشار میدادم که مادرم اومد و کنارم نشست....اینقدر تعجب کرده بودم که نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم.....مادرم صدام زد:
شفق...شفق...حواست کجاست..بابات با توئه...
شرمنده به پدرم نگاهی انداختم:
-ببخشید
پدرم خندید:
چی شد خانم گل؟رفتی کجاها؟
سرخ شدم...
-خوب بابایی نمیخوای بگی این آقای دکتر کیه....چی ازش میدونی....
با حواس پرت به بابام نگاه کردم:
-بابا ...
-جون بابا
-شما چی بهش گفتید؟
-چی باید بهش میگفتم؟مگه خودت اون خواستگار قبلی رو رد نکردی گفتی نمیخوای شوهر کنی....منم بهش گفتم دخترمون شوهر نمیکنه........
تا اینو گفت خودش و مامانم زدند زیر خنده...با تعجب نگاهشون کردم...مامانم طوری که پدرم متوجه نشه نیشگونی از پام گرفت......اینها چشون شده بود؟اینجا چه خبر بود....با گیجی بلند شدم که برم تو اطاقم که با حرف پدرم سرجام ایستادم...
-کجا؟تو هنوز نگفتی چی از این آقای دکتر میدونی....
قاطی کردم از حرفش:
-مگه نمیگید بهش گفتید دخترمون شوهر نمیکنه پس دیگه نیاز به دونستن ندارید.....
مامانم خودشو انداخت جلو:
-بشین ببینم......
و دستمو گرفت کشید...رو به بابام کردم و تو چشمهای نازنینش زل زدم:
بابا واقعا چی بهش گفتید؟
ایندفعه مامانم جواب داد:
-گفتیم به کس کسونش نمیدیم....به همه کسونش نمیدیم....دکتر بیاد با لشکرش آیا بدیم آیا ندیم....
و غش غش خندید.......
من سرمو انداختم پایین و سرخ شدم.پدرم صدام زد:
دخترم....عزیزم...سرخ شدن نداره که...من بهش وقت دادم بیاد چون گویا تو هم بی میل نیستی....
برگشتم و به مامانم نگاه کردم.مامانم یه چشمک زد که باز خودشو پدرم خندیدند...
با من و من پرسیدم:
کی گفتید بیاد؟
-آخر همین هفته...حالا بابایی بگو ببینم هرچی ازش میدونی...
من به جای اینکه جواب پدرم رو بدم پرسیدم:
بابا چرا قبلش از من نپرسیدید؟
بجای پدرم مامان جواب داد:
خبه...خبه تو هم....اولا که تو خواب بودی...بعدشم مگه این همون.....
وای الان مامان همه چیزو جلوی بابام لو میداد....مجبور شدم بیفتم رو سرفه....چنان سرفه ای کردم که مامانم دوید آشپزخونه آب بیاره...منم در حالیکه دستمو جلوی دهنم گرفته بودم یه سری برای پدرم تکون دادم و رفتم دنبالش.....
-اه...مامان.......مگه نگفتم نمیخوام بابا چیزی بفهمه....
مامانم که سرش تو یخچال بود برگشت و نگام کرد:
-فیلم بود؟
خنده م گرفت:
آخه داشتی همه چیزو لو میدادی
مامانم نشست پشت میز آشپزخونه:
بیا بشین ببینم.....مگه این همونی نیست که گفتی به من؟
سرمو تکون دادم
-خب پس چه مرگته....حالا که دیگه میخواد بیاد خواستگاری..
-ولی خوب بود قبلش از من میپرسیدید بعد وقت میدادید.....
-شفق...نگاه کن منو ببینم....تو که اهل این ادا اطوارها نبودی...تو چت شده؟
زدم سیم آخر:
-نمیخوام ازدواج کنم...
-حتی با این دکتره؟
-حتی با اون....
چشمهای مامان کم مونده بود بیرون بزنه:
-دیوونه شدی؟....تو اصلا معلومه چی میخوای ....هر روز یه ساز میزنی....داری منم دیوونه میکنی.......ولی این دفعه اون ممه رو لولو برد شفق خانم....تا حالا هرچی خواستگار رد کردی بسه..این باید بیاد خواستگاری...
بعد چشمهاشو گرد کرد و نگام کرد:
و تمام...
هم باز خنده م گرفت و هم میدونستم نمیتونم مخالفت کنم....رفتم تو فکر....دلم میخواست جریان رو بهش بگم هر چند میدونستم کار درستی نیست.....
-هی خانم....کجایی؟
مامانم دستشو جلو صورتم تکون داد...
از توی پارچ روی میز توی لیوان آب ریخت و گذاشت جلوم:
-حالا هم این آبو بخور برو ببین بابات چی داشت میپرسید ازت....
-باشه میرم ولی به بابا چیزی گفتی که گفت خودتم بی میل نیستی...
-چیزی که نگفتم ولی تا اسم این دکتره رو پای تلفن آورد و فهمیدیم واسه چی زنگ زده بهش اشاره کردم بگو بیاد....
***********
اونشب بعد ار اینکه مختصری از کامران برای پدرم گفتم رفتم تو اطاقم.دراز کشیدم و گوشیمو دستم گرفتم...هنوز گیج بودم...اصلا نمیتونستم بفهمم چرا کامران چنین کاری کرده...با اتفاقی که افتاده بود دیگه نیازی به این کار نداشت...آیا بازی دیگه ای شروع شده بود....آیا نقشه ی دیگری برام داشت....از بعد از اون روز هیچ تماسی نداشتیم...با مریمم خیلی مختصر حرف زده بودم و حتی هنوز وقت نشده بود ازش بپرسم چرا...چرا هر چی من بهش گفته بودم کف دست کامران گذاشته...هر چند میدونستم دوست خوبیه واینکارش بخاطر علاقه ای بوده که به من داره ولی باز هم هضمش برام سنگین بود.........
گوشی رو گرفتم جلوم و شماره ی کامران رو روی صفحه آوردم....واقعا میخواستم بهش زنگ بزنم؟.......نمیدونستم........مردد بودم.......اصلا دلم نمیخواست دیگه هیچ برخوردی باهاش داشته باشم.......نمیدونستم چکار کنم....خدایا این چه بلایی بود سرم اومد.......به پهلو شدم و شماره رو جلوم گرفتم....انگار که خود کامران جلوم باشه....یه لحظه دلم براش پرکشید....ولی خیلی زود نفرت جاشو گرفت........اشکم سرازیر شد و زیر لب نالیدم:
-حیف........کامران....حیف.......چقدر دوستت داشتم..............
چشمهامو بستم و بی صدا گریه کردم.....تو دلم نالیدم و از خدا خواستم کمکم کنه...........تو حال خودم بودم که گوشی توی دستم لرزید.....هراسون به شماره ش نگاه کردم....شماره ناشناس بود....عجیب بود با این حس تنفر ولی ته دلم آرزو داشتم کامران باشه..........با اکراه جواب دادم:
-بله؟
-خانم صبوری سلام
و کمی مکث کرد:
...منو به یاد دارید؟
به خوبی به یاد داشتم.......و میدونستم دیر یا زود تماس میگیره ولی من که خودم گفته بودم بهتر شدم زنگ میزنم....
-بله...سلام...
-خوبید...بهترید؟نمیخواستم تو این حال مریضی مزاحمتون بشم ولی نتونستم طاقت بیارم...از این بابت عذر میخوام.....
-خواهش میکنم....مهم نیست....
و ادامه دادم:
-کاری با من داشتید؟
پیش خودم از سوالی که کرده بودم خنده م گرفت...خب معلوم بود که کاری داره والا زنگ نمیزد.....
-خانم صبوری اجازه میدید راحت باشم؟
-یعنی چی راحت؟
-یعنی هم شفق صداتون کنم...هم اینکه....هم اینکه حرف دلمو بزنم.....
نه..نمیخواستم حرف دلش رو بشنوم......اصلا نمیخواستم حرف دل هیچکس رو بشنوم.....
-ببینید آقای محترم من به یگانه گفتم بهتون بگه قصد ازدواج ندارم......
-ولی ما که قرار بود بیایم خونه تون...این حق منه بدونم واسه چی تغییر عقیده دادید......
با حالتی متعجب و عصبی سرش داد کشیدم:
-حقتونه؟....چه حقی؟اصلا کی این حق رو به شما داده؟
کنترلمو از دست دادم:
اصلا چرا ولم نمیکنی............چرا همتون نمیرید بدرک.....چی از جون من میخواین.........چی می...خواین..........
بی اختیار داد میزدم....فکر میکردم کامران پشت تلفنه.....طفلک اگر از این کار من سنکوپ نکرده باشه بی شک فکر کرده با یه دیوونه طرفه.......
صدای پایی تا پشت اطاقم اومد ولی وارد نشد و فقط به در زدن اکتفا کرد:
-شفق.شفق....تو حالت خوبه؟
مادرم بود.....چقدر من دختر بدی هستم...چقدر تن این بیچاره رو تا حالا لرزوندم.......
گوشی رو گرفتم اونور:
-آره مامان...خوبم..........
و دوباره گوشی رو به خودم چسبوندم:
-آقای محترم گوشی دستتونه؟
-بله خانم عصبانی.........
و خیلی خودمونی تر اضافه کرد:
اگر تا فردا هم همینطور داد میزدی باز قطع نمیکردم...........
عجب پررویی بود این......
-آهان که اینطور.....پس حالا دیگه دادنمیزنم که شما بهانه ای برای قطع نکردن نداشته باشید......
خندید:
با بهانه یا بی بهانه..در خدمتم......
وای داشتم منفجر میشدم :
یه چیزی رو میدونید....
-چی رو؟
-اینکه برعکس نهند نام زنگی کافور
- واین یعنی؟
-و این یعنی اینکه من برخلاف فامیلم اصلا آدم صبوری نیستم....................پس دیگه به من زنگ نزنید....
و گوشی رو قطع کردم.....
تلفن رو پرت کردم اونورو ناخودآگاه زدم زیر خنده.........مطمئنم در دیوانگی من شک نکرد...........
*************
صبح باز یکمی حالم بد بود ولی چون آخرین روز مرخصیم بود باید بلند میشدم....لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه...مامان تا دید لباس بیرون پوشیدم جوش آورد:
-کجا بسلامتی؟
-کار دارم بیرون....
-تو هنوز خوب نشدی.....این چه کاریه اینقدر مهمه تو این حالت؟
-اه...مامان...زخم شمشیر که نخوردم...یه سرماخوردگی ساده بود که رفت پی کارش.....
مامانم پشت چشم نازک کرد:
-باشه خود دانی ولی اگه امشب تب کردی طرفت نمیاما.....
پریدم بوسیدمش:
وای تو اینقدر خوبی که مطمئنم اینکارو نمیکنی....
-اه بگیر اونور منم مریض میکنی...........
***********
چون حالم برای رانندگی مساعد نبود ترجیح دادم با آ ژانس برم.....تقریبا یکساعت تو راه بودم تا رسیدم....میتونستم جای نزدیکتر هم برم ولی میخواستم تا حد امکان از محل زندگی و کارم دور باشه...کرایه رو دادم و پیاده شدم....با اضطراب جلوی ساختمان ایستادم....کمی این پا و اون پا کردم...دودل بودم و استرس داشتم ولی کاری بود که حتما باید میکردم.....پس ایستادم ... سرمو بلند کردم ودوباره به تابلوی بالای در زل زدم.......روی تابلو با خطی خوش نوشته شده بود:
غزل مستیان...کارشناس عالی مامایی.....
یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم..................
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#28
Posted: 30 Aug 2012 18:16
قسمت بیست و هفتم
نمیدونم چرا اما قلبم به شدت میزد...احساس میکردم دارم پس میفتم و حالم بد میشه ولی هرجور بود تا داخل مطب رفتم....به زور تونستم دهنمو باز کنم و بگم نوبت میخوام...باید چند دقیقه ای منتظر میموندم....سعی کردم تو این چند دقیقه کمی از اضطرابم کم کنم..یک مجله از رو میز برداشتم و ورق زدم ولی فقط چشمهام روی خطوط میدوید...سرمو بلند کردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم ولی نفسم درنمیومد....چشمم به منشی افتاد که با کنجکاوی نگاهم میکرد و وقتی منو به اون حال دید پرسید:
-شما حالتون خوبه خانم؟
نتونستم جوابشو بدم...فقط آب دهنمو قورت دادم و سرمو به علامت آره پایین آوردم.....
همین موقع مریض قبلی بیرون اومد.....
-خانم صبوری بفرمایید تو....
با گامهای مردد رفتم سمت در...و دستگیره رو با دستهای لرزان گرفتم و درو باز کردم..............
غزل مستیان پشت میز کارش مشغول نوشتن چیزی بود ولی تا منو دید نیم خیز شد و با دست اشاره کرد که بشینم....زیر لب سلام کردم و نشستم....دوباره سعی کردم عمیق تنفس کنم ولی نمیتونستم...وحشتناک دچار اضطراب شده بودم که فکر کنم از دید خانم مستیان دور نموند چون کارش رو ادامه داد و همین باعث شد کمی از ضربان قلبم کم بشه....
بعد از چند دقیقه قلم رو روی میز گذاشت و دقیق نگاهم کرد:
بهتر شدید؟
متعجب نگاهش کردم......لبخندی زد و ادامه داد:
-تعجب نکنید اینطور که شما اضطراب دارید هرکس دیگه هم جای من بود متوجه میشد...پس لطفا آروم باش و سعی کن نفس عمیق بکشی.....از طرز برخوردش و همینطور آرامشی که در صداش بود کمی بهتر شدم و تونستم یک دم و بازدم عمیق داشته باشم.....
-آفرین...حالا خوب شد ....همینطور ادامه بده لطفا........یه نفس دیگه.....
نگاهم کرد و دوباره لبخند زد:
-خب...حالا من در خدمت شمام...چه کمکی ازم ساخته ست........
************
شفق...لباس چی میخوای بپوشی؟
رو تختم افتاده بودم ...داشتم سیب گاز میزدم و مجله میخوندم...دوتا پاهامم برده بودم بالا و تو هوا تکون میدادم.......
شراره سرشو کرده بود تو کمد لباسهام و داشت لباسهامو زیرو رو میکرد...برگشت و منو دید:
-شفق صد بار بهت گفتم اینطوری پاهاتو تکون نده من عصبی میشم....
یه گاز دیگه به سیبم زدم:
-گیر نده حالا شرار.......
وقتی جای شراره بهش می گفتم شرار آمپرش میرفت بالا....
-شفق میام براتا....
برگشتم به پشت و زدم زیر خنده.........
-مرض پاشو انتخاب کن چی میخوای بپوشی....
پاشدم نشستم رو تخت:
همینکه تنمه.....
شراره ایندفعه واقعا عصبانی شد:
-انگار مامان حق داره میگه دیوونه شدی......اون بنده خدا رو بگو از صبح شسته و رفته...تو فکر خودت نیستی فکر مامان بابا باش.........
صورتم در هم رفت:
لباس پوشیدن من چه ربطی به اونها داره؟
شراره دیگه جوابمو نداد....پرید طرفم و دستمو کشید:
-وقتی بهت میگم پاشو یعنی پاشو.....
دستمو یه فشار کوچیک داد:
-من مامان نیستم که نازتو بخرما......یاالله
-آخ دستمو کندی خانم دیکتاتور .....خیل خب.........
شراره یه پیراهن آبی انداخت رو پام....
-چه خبره....خراب کردی لباسو...حالا بعدی رو یواشتر بنداز.....و باز خندیدم......
-نه بعدی رو جوری میندازم رو سرت که سرت بشکنه.......
دوباره خندیدم:
-مهم نیست آقای دکتر هست...........
شراره اینبار برگشت و دقیق نگام کرد.....یه صندلی آورد و روبروم نشست.....
شفق تو چت شده؟واقعا انگار برات مهم نیست........
-نه...نیست...........
-چرا؟چی شده؟چرا به من نمیگی؟اینکه همونه که براش گریه میکردی پس دیگه چه مرگته.........
اشکام بی اختیار سرازیر شد:
نمیدنم شراره خودمم نمیدونم...فقط اینو میدونم دلم نمیخواد ازدواج کنم....
شراره با ناراحتی نگام کرد:
دیوونه چرا گریه میکنی......اگه واقعا اینطوره که زور نیست......الان میگم بابا زنگ بزنه بگه نیاد...
و بلند شد که بره.دستشو گرفتم....برگشت و نگام کرد ....زل زدم بهش و انگار که برای خودم دلیل بیارم گفتم:
-نه...مامان ناراحت میشه......
خندید و یه چشمک زد:
مطمئنی همش بخاطر مامانه؟
البته که همش به خاطر مامان نبود ولی با این حال سرمو تکون دادم.....
شراره باز رفت سمت کمد:
پس بیا اینو امتحان کن تا حالا تو تنت ندیدم فکر کنم خیلی بهت بیاد ....و بلوز دامن یاسی رنگی رو جلوم گرفت....
علیرغم میلم بلند شدم و لباس رو گرفتم.....خواهر ساده ی من نمیدونست کامران منو بی لباس دیده و نیاز به این همه دنگ و فنگ نیست....با این حال لباس رو پوشیدم و چرخی جلوی آینه زدم....شراره برام سوت زد:
-وای شفق چقدر بهت میاد اگر با اون صندل سفیدت بپوشی که دیگه معرکه میشی......
لباس واقعا بهم میومد ولی غالب تنم نبود من میخواستم چیزی بپوشم که کاملا هیکلمو نشون بده...بنابراین رفتم طرف کمد و کت و شلوار نازک و خردلی رنگی رو که چند وقت پیش خریده بودم درآوردم.....شراره فوری گارد گرفت:
-نه...این نه...من بدم میاد زن کت و شلوار بپوشه....
-همون شراره ی عجولی....بذار بپوشم بعد بگو نه......
شراره با بی میلی سرشو تکون داد.........کت و شلوار رو پوشیدم و ایستادم جلوی آینه......وای معرکه بود.....تمام برجستگیهای تنمو در بر گرفته بود و به زیبایی نمایش میداد...چیزی که میخواستم....دهن شراره هم باز مونده بود ولی سرشو باز به علامت نارضایتی تکون داد:
-شفق این خیلی چسبونته...همه چیت پیداست......
-پیدا باشه......
-خیلی کله شقی...خودت میدونی.....راستی این آقای دکتر با کی میاد؟
-نمیدونم....پدرو مادرش که اینجا نیستند.....شاید تنها بیاد......
شراره کنجکاوانه پرسید:
میگم شفق خوش تیپه؟
-اوهوم
شراره یک ابروشو بالا داد:
-هر چقدر هم خوش تیپ باشه به پای مهدی نمیرسه(شوهرشو می گفت)
زدم زیر خنده..برگشت و بهم چشم غره رفت:
-مرض...باز این خندید....
و ادامه داد:
-من میرم کمک مامان...شما هم اگر افتخار میدید کم کم آماده شید........
وقتی شراره رفت چرخیدم و دوباره خودمو توی آینه نگاه کردم و به بدنم دست کشیدم....از چیزی که میدیدم کاملا رضایت داشتم...رو به آینه کردم و تو چشمهام خیره شدم:
-امشب می سوزونمت آقای دکتر هو....شنگی.......
لباس رو دیگه درنیاوردم...موهامو ساده سشوار کشیدم ورو شونه هام ریختم....یک آرایش ملیح نارنجی رنگ کردم و صندلهای مشکیمم پوشیدم....عطر محبوبمو پشت گوش و مچ هر دو دست پاشیدم و آخرین نگاه رو به خودم کردم.....یک چیز کم داشتم.....کشو میز توالتمو باز کردم وساعت اهدایی کامران رو درآوردم تا اونروز ازش استفاده نکرده بودم...ساعت رو توی دستم گرفتم و به اون شبی که بهم هدیه داد فکر کردم...همونشب توی اون رستوران سنتی....همونشبی که بهم گفت تنها زنی هستم که تونسته اسیرش کنه....
خودمو از خاطرات جدا کردم و ساعت رو بدستم بستم.........
***********
مامانم طبق معمول توی آشپزخونه بود...شراره هم پیشش بود...خونه از تمیزی برق میزد...سرکی به پذیرایی کشیدم وبا پدرم و آقا مهدی سلام کردم....روی میز سالن چند نوع شیرینی و میوه و آجیل چیده شده بود...ظاهرا همه چیز برای یک خواستگاری دلپذیر مهیا بود....آروم رفتم توآشپزخونه و پشت سر مامانم و شراره ایستادم...بوی عطر چای هل دار مادرم توی آشپزخونه پیچیده بود......شراره برگشت و منو دید....به طبع اون مادرم هم برگشت و از دیدنم ذوق کرد:
-وای الهی قربون دخترم برم....انشاالله عروسیت مادر...برم اسفند واسه دخترم دود کنم........
شراره رو ترش کرد:
اه مامان باز این تحفه رو لوس کردید......
و برگشت طرف من:
تحفه خانم حالا خوبه راضی نبودی اینقدر به خودت رسیدی...وای به حال اینکه راضی بودی.....
مامانم حرفشو قطع کرد:
-اه شراره چیکار بچه م داری.....و دوباره نگام کرد:
-شفق مادر دلم نمیاد چشم ازت بردارم خدا بداد این آقای دکتر برسه امشب.........
خودش و شراره دوتایی زدند زیر خنده........همین موقع نازنین دختر شراره دوید توی آشپزخونه و به پاهای من چسبید...اومدم بلندش کنم که مامانم و شراره دو تایی با هم گفتند:
-وای.....چه خوشگله این.....
شراره پرسید :
-اینو از کجا آوردی؟
با خنده جوابشو دادم:
دزدیدم.....
مامانم گفت :
-بده ببینم.....
ساعتو باز کردم و نشونش دادم.....
-وای شفق این باید خیلی گرون باشه.....
خیلی راحت گفتم:
-هدیه ی کامرانه....
مامنم تعجب کرد:
-هدیه؟
نمیخواستم دچار سوءتفاهم بشند....
-اون باعث شد ساعتم سر کار بشکنه...یادته مامان؟به جاش اینو برام آورد....
مامانم نچ نچ کرد:
-نباید میگرفتی ازش...
شراره ماجرا رو فیصله داد:
اه مامان ساعت به این قشنگی...........
ساعت رو دراز کرد طرفم:
-بیا ببند بدستت...مبارکت باشه...........
***********
همه توی پذیرایی بودندجز من و شراره که توی آشپزخونه بودیم...من با خونسردی پشت میز نشسته بودم و کتاب میخوندم و شراره به جای من اضطراب داشت....و مرتب به ساعت نگاه میکرد:
-وای شفق...دیر شد....فکر کنم پشیمون شده.......
خندیدم.........
-وای مرض تو چه بیخیالی.....ای دلم میخواد نیاد تو رو دستمون بمونی.......
اینبار بلندتر خندیدم....شراره خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اومد....
یک چشمک زدم بهش:
-دیدی اومد......
کسی آیفون رو زد........شراره دوید پشت پنجره و گوشه ی پرده رو پس زد:
-وای ....شفق....وای.....نمیری الهی تو همچین تکه ای سراغ داشتی و رو نمیکردی....
علیرغم ظاهر خونسردم با دلهره رفتم پشت سرش و سعی کردم بیرون رو ببینم...توی نور مهتابی حیاط کامران قد بلند....چهارشانه....در حالیکه دسته گل بسیار بزرگ و زیبایی در دست داشت ایستاده بود و با پدرم و آقا مهدی دست میداد.....
آنقدر جذاب و خوش تیپ بود که فکر کردم برای اولین باره که می بینمش........
با صدای شراره به خودم اومدم:
-وای شفق اونم خردلی پوشیده.....
راست می گفت...کت و شلوار خوش دوخت و گران قیمتی به رنگ خردلی با کراوات قرمز پوشیده بود....
شراره با آرنجش زد تو پهلوم:
-ست شدید...میگم کلک نکنه برنامه ریزی کردید از قبل.......
برای خودم هم عجیب بود...لباسهامون کاملا همرنگ بود......
************
نه...من چای ببر نیستم....
شراره با یک سینی چای جلوم ایستاده بود:
-مامان گفته عروس باید چایی بیاره.........و خندید....
ملتمسانه نگاش کردم:
شراره تو رو خدا.....
شراره دلش برام سوخت:
-باشه من چای میبرم...تو هم پشت سر من بیا..........
پشت سر شراره وارد شدم.....ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود طوریکه خودم می شنیدم صداشو....کامران جلوی من و شراره بلند شد و ایستاد....خودش تنها اومده بود....با شراره سلام کرد و برای من سری تکون داد....از اونروز دیگه ندیده بودمش ....وقتی کنار مادرم نشستم برگشتم و نگاش کردم...همون کامران جذاب همیشگی بود...بوی ادوکلن گرانقیمتش تمام سالن رو پر کرده بود....حضورش کاملا محسوس بود....در یکی از همین نگاهها اونم برگشت و نگاهمون در هم گره خورد....فوری سرمو زیر انداختم.....من تا اونروز نمیدونستم اون علاوه بر خوش تیپی خوش صحبت هم هست...کاملا مجلس رو دست گرفته بود...همه شیفته ش شده بودند بخصوص نازنین کوچولو که از کنارش تکون نمیخورد.............آثار رضایت رو براحتی میتونستم در صورت پدرو مادرم ببینم.......
من ساکت نشسته بودم و به حرفهای دیگران گوش میدادم...دسته گل کامران به زیبایی گوشه ی سالن جا گرفته بود.......
کامران ناگهان به پدرم رو کرد:
-آقای صبوری من میدونم که باید با پدرو مادرم خدمت میرسیدم ولی متاسفانه اونها ایران نیستند.......عمه و عمو هم ندارم...فقط یه دایی دارم که اونم تو ایران نیست....
نگاهش کردم و تو دلم گفتم:
-و البته یه دختردایی.........
پدرم با مهربانی به کامران چشم دوخت:
-خواهش می کنم پسرم......انشاءالله برای ملاقاتهای بعدی که تشریف میارند.....
کامران شتابزده تایید کرد:
-بله...بله...حتما.....من فعلا خودم اومدم تا با خانواده ی محترم شما آشنا بشم.....
-مامانم خندید:
-خیلی خوش اومدی پسرم....
کامران کمی روی مبل جابجاشد:
آقای صبوری شاید کمی خواسته م صقیل باشه....اما...اما.....
کمی درنگ کرد و باز ادامه داد:
-اجازه میدید من چند دقیقه با دخترتون صحبت کنم؟
پدرم خندید و راحتش کرد:
این که خواسته ی سنگینی نیست پسر جان....
و رو به من کرد:
-پاشو...پاشو شفق جان.....اطاقتو به آقای دکتر نشون بده......
با اکراه پاشدم...دلم نمیخواست برم...ولی حرفهایی داشتم که باید بهش میزدم....برای همین به پدرم گفتم با اجازه و رفتم سمت در............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#29
Posted: 30 Aug 2012 18:17
قسمت بیست و هشتم
جلو رفتم و کامران رو راهنمایی کردم.اطاق کمی ریخت و پاش بود.هنوز لباسهایی که شراره درآورده بود اینور اونورریخته بود.تو اطاق من علاوه بر صندلی میز کامپیوتر فقط یک صندلی دیگه بود.بنابراین خودم رفتم روی تخت نشستم..کامران پشت سرم وارد شد و در رو بست....لباسی رو که روی صندلی افتاده بود برداشت و روش نشست.بلند شدم برم در رو باز کنم که دستمو گرفت و کشید:
-بذار بسته باشه...
برگشتم و نگاهش کردم:
-اه...اینجا هم حرف شما؟مثل اینکه اینجا خونه ی منه.........
دوباره دستمو کشید طوری که نزدیک بود بیفتم تو بغلش:
-شفق لجبازی نکن....گفتم بذار بسته باشه.......
ازش فاصله گرفتم و دوباره روی تخت نشستم....سرمو انداختم پایین و به کامران فرصت دادم خوب نگام کنه....کاملا گرمای نگاهش رو احساس میکردم...آروم سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم...چشم تو چشم شدیم....سوزان وداغ نگاهم میکرد.....خدایا چرا این مرد اینقدر جذابه....از همون فاصله زمزمه کرد:
-عزیزم......چقدر تو خوشگلی.........
کم مونده بود تحت تاثیر حرفش و نگاهش قرار بگیرم که یاد اونروز افتادم:
-چطور به خودتون جرات میدید اینطوری با من حرف بزنید......اصلا چطور جرات کردی این قرار مسخره رو بذاری.......
آرواره های کامران سفت شد:
-منظورت چیه مسخره؟.........شاید از دید تو مسخره باشه ولی از دید من کاملا جدیه.......
حرف خودش رو به خودش برگردوندم:
-از دید من مسخره باشه........واقعا که............مثل اینکه فراموش کردی اونروز چکار کردی..............و آنا سرخ شدم.....
کامران راست نشست و سرشو بالا گرفت:
-من اینقدر مرد هستم که پای کاری که کردم بایستم.............
پس اینطور......پس این عوضی میخواست کاری رو که کرده جبران کنه.....اگر میگفت اینکار رو به خاطر علاقه به من کرده راحت میپذیرفتم اما حالا.............
-لازم نکرده رگ مردونگیتون گل کنه آقای دکتر.........
تا اینو گفتم پرید رو تخت....دستشو گذاشت زیر گلوم و منو به دیوار چسبوند:
-خوب گوش کن شفق.....در مردونگی من هیچ شک نکن....اگر مرد بودی و این حرفو میزدی گردنتو خورد میکردم ولی حیف که.....حیف که....خیلی....
حرفشو ادامه نداد.......دستشو کشید... تو چشمهاش زل زدم....در عمق چشمهای نمدارش با اون مژ ه های بلند چیزی نهفته بود...چیزی که نمی فهمیدم چیه...چیزی که سرگردانم میکرد...کامران سرشو زیر انداخت وازم فاصله گرفت ولی همچنان روی تخت موند..به همین دلیل من بلند شدم و رفتم رو صندلی نشستم...کامران با تعجب نگام کرد...پامو رو پا انداختم و گفتم:
-خب؟
کامران کمی جابجا شد و خونسرد نگام کرد:
-خب چی خانم ترسو؟
سعی کردم منم مثل خودش خونسرد باشم:
-خب این نمایشی که راه انداختید به چه منظور بوده؟
خندید:
-نمایش رو که من راه نمیندازم...تو راه میندازی اونم با چشم بسته و پاهای روی میز.....
از حرفش خنده م گرفت ولی خودمو نگه داشتم:
-کامران لطفا جدی باش...برای چی اومدی خواستگاری؟
-نمیدونم...ولی فکر کنم مردم اغلب میرند خواستگاری چون میخوان ازدواج کنند....
-خوب شد گفتید نمیدونستم.......هنوز گیج بودم از کارش.....
اصلا کارش برام قابل هضم نبود..........صداش کردم:
-کامران....
چشمش تو چشمم بود....جوابمو داد:
-جونم.......
انچنان داغ و سوزنده این کلمه رو گفت که یک آن قلبم لرزید.....با این حال خودم رو نباختم:
-چرا؟
-چرا چی؟
سعی کردم به افکارم نظم بدم:
تو که هم روحا هم جسما منو بدست آوردی چرا اومدی خواستگاری؟
-چون میخوام کاری رو که کردم جبران کنم....
اه ...لعنتی...بازم این دلیل رو آورد...عصبی شدم:
-تو منو احمق فرض کردی؟
-نه....تو خیلی هم باهوشی....
-پس سعی نکن منو گمراه کنی....بگو چرا میخوای با من ازدواج کنی؟
-ببین شفق..من تورو بدست آوردم...درست....ولی میخوام تو هم منو داشته باشی....
وای این بشر کی بود...
.-و حتما هم این لطفیه که در حق من می کنید؟...آره؟
-شفق...قضیه رو پیچیده نکن....ما هر دو به هم علاقه داریم و ....
نذاشتم حرفش تموم شه:
نه...کامران نه...من از تو متنفرم.............تو هم به من علاقه ای نداری....تو فقط میخوای خودتو راضی کنی.....اما من بهت اجازه نمیدم از من استفاده کنی برای ارضای اون حس لعنتیت............
داشتم به گریه می افتادم ولی نمیخواستم خودمو بشکنم....بلند شدم رفتم کنار پنجره ایستادم و بیرون رو نگاه کردم......سعی کردم یک نفس عمیق بکشم....از بوی خوبش فهمیدم که پشت سرم ایستاده.....آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-لجبازی نکن عزیزم.....میدونی که من دوستت دارم.....
و دستشو دور کمرم حلقه کرد:
تو هم منو دوست داری........
سرشو روی شونه م گذاشت و سرشونه مو بوسید.....
وای اگر کسی در این حال در رو باز میکرد...برگشتم و خواستم پسش بزنم که کامل منو درآغوش گرفت...بوی خوبش....صدای قلبش...آغوش گرمش آرومم کرد....سرمو روی شونه ش گذاشت و زمزمه کرد:
عزیزم.....خوشگل من......کوچولوی من......تو منو دیوونه میکنی....برای همین اون روز.........
با این حرفش یاد اونروز افتادم و از آغوشش دراومدم......سعی کرد دوباره بغلم کنه.........
نالیدم:
-به من دست نزن.........به من دست نزن عوضی...
حال بدی بهم دست داد....احساس کردم تمام بدنم رو لای سرب مذاب گذاشتند......تا میتونستم ازش فاصله گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
من.........ازت......متنفرم.......مگر توی خواب ببینی ازدواج با منو.............
اینقدر حالم بد بود که کامران هم متوجه شد...باز اومد طرفم.....عقب عقب رفتم:
-گفتم به من دست نزن.....
کامران سرجاش ایستاد:
باشه...باشه.........آروم باش....بیا بشین شفق....خواهش میکنم.....
به زور خودمو به تخت رسوندم.......تکیه دادم به دیوارو چشمهامو بستم........
صدام کرد:
-شفق......شفق.....
چشمهامو باز کردم......
-خوبی؟
سرمو تکون دادم....
پس بشین حرف بزنیم....
خودمو کمی خم کردم:
-ما حرفی نداریم که بزنیم.....
بچه نشو.....تو هنوز منو نشناختی....
-اتفاقا خوب شناختم....
نه...نشناختی.......من میخواستم تو بهم علاقه مند بشی که شدی.....من تورو خواستم.....خواستم بدست بیارم که آوردم حالا هم اجازه نمیدم از دستم بری....
-کامران جوری حرف میزنی انگار من یکی از مایملکت هستم....
خندید:
-اوهوم ...هستی...
-مطمئنی؟
سرشو تکون داد........
صاف نشستم...و سرمو بالا آوردم:
-پس شما خوب گوش کنید آقای دکتر...من با شما ازدواج نمیکنم...تحت هیچ شرایطی و هیچ موقعیتی...
با چشمان نافذش خیره ام شد:
-میکنی........چون من میخوام.....
تقریبا داد زدم:
لعنتی.......لعنتی....من ازت متنفرم.....
کامران در حالیکه می خندید پاشد و رفت طرف در....قبل از اینکه درو باز کنه روشو به من کرد:
پاشو عزیزم...منتظرمون هستند.....تو هم بهتره هر چی تو کلته بریزی دور و به خانواده ت بگی فرصت میخوای برای فکر کردن...البته فقط دو روز چون من سه روز دیگه به پدرت زنگ میزنم.....راستی مرسی عزیزم از اینکه ساعت منو بدست بستی و لباستو با من ست کردی.........
و باز خندید.................
×××××××××
اونشب بعد از رفتن کامران در حالیکه روی تختم دراز کشیده بودم به یاد چشمهاش افتادم...و حس کردم آنچه رو که در نی نی چشمانش بود.....حس غمی بس عظیم..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#30
Posted: 31 Aug 2012 18:45
قسمت بیست و نهم
شفق...شفق...بیا بابات کارت داره...
تازه از کار اومده بودم و روی تختم دراز کشیده بودم که مامان صدام کرد....با سستی خودمو تا آشپزخونه رسوندم:
-بله مامان...
مامانم در حالیکه پشت میز آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد بود بی اینکه نگام کنه گفت:
بابات میخواد باهات حرف بزنه...
با بیحالی به در آشپزخونه تکیه دادم:
-در چه مورد...
مامانم چاقو رو گرفت طرفم:
-در مورد عمه ت....
ابروهامو بالا بردم:
عمه م؟
-آره خب....و غش غش خندید...
با کج خلقی جواب دادم:
-ما مان...خستمه..اصلا هم حوصله ی شوخی ندارم.....
مامانم دهنشو کج کرد و ادای منو درآورد:
-خستمه...خستمه.....خوبه حالا داری میری از شرت خلاص میشیم......
رو ترش کردم:
-کی گفته من دارم میرم...
و عصبانی شدم:
-انگار خیلی دوست دارید زودتر از شر من خلاص شید.....
مامان با تعجب نگام کرد:
-شفق تو حالت خوبه؟این چرت و پرت ها چیه میگی.....
بیحوصله جواب دادم:
-مامان من خستمه....
-خیل خب بداخلاق...بابات میخواد در مورد کامران باهات حرف بزنه....
-ممکنه باشه برای بعد از شام؟من تا اون موقع یکم دراز بکشم؟
مامان که متوجه شده بود سرحال نیستم موافقت کرد:
-باشه من خودم میرم بهش میگم تو برو دراز بکش...صدات میزنم برای شام........
با این حرفش صاف ایستادم و نگاهش کردم...صورت شاداب و سرزنده ش پیر شده بود...خطوطی دور چشمهاش و لبش دیده میشد که وقتی میخندید عمیق تر میشد...من اصلا به مامانم نرفته بودم....نه از ظاهر و نه اخلاق...شراره ولی شبیه مادرم بود و شاهرخ برادرم شبیه پدرم...من همونطور که همیشه مادرم میگفت دقیقا شبیه مادربزرگم بودم...حتی وقتی موقع عصبانیت ناخنهامو کف دستم فرو میبردم ....این رفتارم هم طبق گفته ی مادرم به مادربزرگم رفته بود....با این حال مادرمو خیلی دوست داشتم حتی از پدرم بیشتر....
متوجه شد که بهش خیره شدم...همینطور که چاقو رو توی خیار فرو میکرد نگام کرد:
-چیه؟.دم دارم؟
خندیدم......
چاقو رو با خیار گرفت طرفم:
-بیا..بردار.....جدیدا به بداخلاقها خیار جایزه میدند......
خندیدم و خیار رو قاپیدم.............
رو تختم دراز کشیدم و به اونشب خواستگاری فکر کردم...اونشب بعد از رفتن کامران بابا و مامان و شراره و شوهرش بی من جلسه ی خانوادگی تشکیل دادند...همشون از کامران تعریف می کردند...میدونستم کامران روشون اثر مثبت میذاره که اگر جز این بود جای تعجب داشت...من هم روی مبل نشسته بودم و نگاهشون میکردم نازنین رو پای من خوابش برده بود...منم نمیتونستم تکون بخورم...مامانم رو به پدرم گفت:
-آقا .........واقعا که برازنده بود.......
پدرم تایید کرد:
بله...بله.........
شراره هم طبق معمول پرید وسط:
-از سر شفق هم زیاده....
و برام پشت چشم نازک کرد.....
مامانم دفاع کرد:
-اه بچه م.....
منم با خنده بهش گفتم:
شرار خانم بهتره به جای شوهر دادن خواهرت به فکر دخترت باشی.......
می فهمیدم عصبانی میشه....شوهرش فوری پادرمیونی کرد:
-اه....ببخشید شفق
اومد و بچه رو بلند کرد و رو به شراره گفت:
-بهتره ما بریم دیگه............
بعد ار اینکه شراره اینا رفتندو پدرمم رفت بخوابه....مامان با خستگی خودشو رو مبل انداخت:
-برو دو تا چایی بردار بیار....
اطاعت امر کردم و برگشتم.مامان فنجون رو به لبش نزدیک کرد:
-شفق.....آخرش نظرت چیه.....
هنوز گرم حضور و حرفهای کامران بودم....بوی آغوشش.....نوازشش....حس وجودش...از تصور کامران وجودم گرم شد...صورتم باز شد و لبخند زدم ولی ناگهان یاد اونروز افتادم ......
-شفق...شفق...مادر کجایی؟
به خودم اومدم:
هیچی...همینجام....
مامانم کنجکاوانه نگام کرد:
الکی نگو...بگو ببینم به چی فکر میکردی...صورتت باز شد یهو ولی بعدش انگار یاد چیز بدی افتادی چون گرفته شدی....
از نزدیکی حس مادرم به حیرت افتادم.....
-چیزی نبود مامان.....
مامانم با وجود اینکه قانع نشد دوباره پرسید:
نگفتی...آخرش میخوای چی جواب بدی......
-نمیدونم...........هنوز نمیدونم...........
خودمم میدونستم علیرغم حرفهایی که به کامران زدم ولی هنوز دچار تردیدم........
-یعنی چی نمیدونی؟مگه این همونی نیست که عاشقش بودی......
-مامان...ممکنه اینقدر این کلمه رو تکرار نکنید..........
-آخه واسه چی.......چه اتفاقی افتاده که تو به ما نمیگی؟
همون شم قوی مادرانه........اینجا داشت دردسرساز میشد........
-هیچی باور کنید هیچی....فقط مرددم..........باید فکر کنم........
مامانم ظاهرا کوتاه اومد:
-باشه پس پاشو بریم بخوابیم...من یکی که امروز خیلی خسته شدم..............
و من هنوز هم مردد بودم...میدونستم که فردا کامران زنگ میزنه به همین دلیل هم پدرم میخواد باهام حرف بزنه....ولی نمیدونستم چه جوابی باید بدم.......چشمهامو بستم و به قلبم رجوع کردم....ته قلبم هنوز دوستش داشتم ومیخواستمش ولی نمیتونستم کار اونروزش رو فراموش کنم و همینطور حس خودخواهی و برتری جوبانه ای که داشت...چیزی که منو از اون دور و دورتر میکرد.....باز مثل همیشه به خدا پناه بردم...خدایا...خودت کمکم کن....خودت بگو چکار کنم..............هنوز رازو نیازم تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد.....سریع برش داشتم...شماره به نظرم آشنا میومد ولی یادم نمیومد که کیه....با کمی اضطراب جواب دادم:
-بله.................
-منم....مطمئنم منو به یاد داری........
اوه خدایا.....نه............نه............
-بله بیاد دارم......مگه میشه شما رو از یاد برد........
-خندید:
خوبه.....
-ایندفعه چکار دارید؟
-خواستم بهت بگم پاتو از زندگی کامران بکشی بیرون.........
برافروخته شدم:
-من پامو بکشم بیرون؟چرا این توصیه رو به پسر عمه ی عزیزتون نمیکنید.........
و عصبی ادامه دادم:
-اونه که منو ول نمیکنه............
اونم با لحن خیلی بدی جواب داد:
-معلومه که ول نمیکنه...اگر منم مثل تو عشوه میومدم الان اومده بود خواستگاری من......
پس مطابق معمول همه چیز رو میدونست...........
آهو با لحن تهدید کننده ای حرفشو ادامه داد:
-خوب گوش کن چی میگم تو باید به کامران جواب نه بدی والا.........
-والا چی؟
-والا روزگارتو سیاه میکنم.............
خنده ای عصبی کردم:
از یک خانم دکتر بعیده که مثل چاله میدونیها حرف بزنه........
اصلا از اینکه شغلشو میدونستم جا نخورد یا شایدم نفهمید چون از قرار تو حال و هوای خودش بود:
-شفق..شوخی نمیکنم.....جدی میگم................
سعی کردم آرامش خودم رو بدست بیارم و بازی رو رهبری کنم:
چرا نمیخوای قبول کنی اون هیچ علاقه ای به تو نداره...........میدونم دردناکه برات ولی باید بپذیری...........
ضربه کاری بود چون جیغ بلندی پای تلفن زد:
-اون فقط منو دوست داره...........فقط منو...............من اگه شده تو رو بکشم نمیذارم اونو از دستم درآری........
با خونسردی جواب دادم:
-پس خودتو برای کشتن من آماده کن............
و تیر خلاص رو زدم:
برای عروسیمون دعوتت میکنیم....حتما تشریف بیار.........
گوشی رو قطع و خاموش کردم.........باید خطمو عوض میکردم.............
*************
-خب بابایی فردا دکتر زنگ میزنه چی جوابش بدم؟
رویروی پدرم نشسته بودم و رنگ به رنگ میشدم.......و نمیدونستم چطور حرفمو بزنم........
مامانم رو به پدرم کرد:
-آقا می بینید این دخترتون چقدر با جوونهای این دوره فرق میکنه تا یه چیزی میگید فوری سرخ میشه..........
من باز سرخ شدم و پدرم خندید:
-دختر جان.....جواب منو بده و بعدشم برو برای بابات یه قهوه بیار که میخوام امشب تا صبح حافظ بخونم.... یه تفال هم به خواجه بزنم برای دخترم.........
بالاخره به حرف اومدم:
یک امشبم بهم فرصت بدید بابا....فردا میگم بهتون............
-دختر جان یعنی هنوز فکراتو نکردی؟
-نه........
-باشه.........پس منتظر میمونم تا فرداشب.......
برای پدرم قهوه آوردم وشب به خیر گفتم و رفتم تو اطاقم.....گوشی رو روشن کردم و با اینکه کمی دیروقت بود شماره ی کامران رو گرفتم........قلبم تو دهنم اومد تا جواب داد:
به به خانم خانما...چه عجب یاد ما کردید........
-سلام
-سلام عزیزم........سلام به روی ماهت.......
-کامران من...من.......
-تو چی خوشگلم؟میخوای بگی جواب مثبت دادی...خوب عزیزم اینو که خودم میدونستم...لازم نبود پیشاپیش بگی........
و زد زیر خنده............عجب اعتماد به نفسی داشت این آدم............
-من باید باهات حرف بزنم قبل از اینکه زنگ بزنی خونه مون........
اینقدر لحنم سرد بود که کامران فوری متوجه شد:
-شفق...اینطوری حرف نزن.....
خشمم از آهو رو بر سر کامران ریختم:
با اداو اطوار و عشوه حرف بزنم خوشتون میاد؟
کامران فوری کوتاه اومد:
-خیل خب...تسلیم....من فردا ساعت سه تو مطب منتظرتم....
هراسان جواب دادم:
نه...من هیچ جای در بسته با تو نمیام....
-پس میگی کجا؟
-نمیدونم
-باشه...من یک کافی شاپ میشناسم که اون ساعت بازه میریم همونجا....حالا بگو چی میخوای بگی؟
ته صداش هراسی گنگ بود..........با خونسردی جوابشو دادم:
بیاید می فهمید....فعلا........
و بی اینکه اجازه بدم جوابمو بده گوشی رو قطع کردم...............
***********
صبح که از خواب بیدار شدم پدرم خونه بود......بعد از سلام ازش پرسیدم:
-بابایی برام فال گرفتید؟
درحالیکه داشت میرفت تو آشپزخونه پیش مادرم جوابمو داد:
آره دخترم.....کتاب تو طاقچه ست نشون کردم صفحه رو...خودت برو ببین........
با عجله رفتم و کتاب رو ورق زدم.....نگاهم روی کلام موجز خواجه خیره موند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوهی آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقهی رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریهی حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...