انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

شفق


مرد

 
قسمت سی ام

قبل از اینکه از اطاقم بیرون برم آخرین نگاه رو توی آینه کردم.....
یک مانتوی مشکی تنگ و چسبون که هیکل ظریفمو به خوبی نشون میداد با یک شلوار جین آبی روشن پوشیده بودم...شالم مشکی بود که توی یقه م فرو برده بودم...صورت سفیدم میون شال و مانتو مشکی به خوبی میدرخشید....من هیچوقت عادت نداشتم زیاد آرایش کنم ولی اونروز حسابی به صورتم رسیده بودم...پشت چشممو سایه ی آبی آسمانی همرنگ شلوارم زده بودم...چشمهامو با دقت ریمل زده بودم و روی لبهام یک رژ قرمز خوش رنگ خودنمایی میکرد....میخواستم توی این ملاقات هیچ چیز کم نداشته باشم...دوباره و دوباره توی آینه به خودم خیره شدم و از خوشگلی خودم حیرون موندم.....من باید خدا رو از این نظر بسیار شاکر میبودم........
اومدم توی هال و مادرمو صدا زدم....
-مامان.مامان........
ولی صدایی نیومد....رفتم طرف اطاق خواب پدرو مادرم...در باز بود و مادرم پشت به در پای سجاده نشسته بودو دستهاشو رو به آسمون گرفته بود....همیشه بخصوص در دوران کودکی این حالتش رو خیلی دوست داشتم...اونوقتها که بچه بودم میرفتم پشت سرش و دستهامو دور گردنش حلقه میکردم و خودمو از شونه هاش بالا می کشیدم...
الان هم آروم رفتم پشت سرش ودستهامو دور گردنش حلقه کردم..یک دستشو پایین آورد و دستمو گرفت...گرمای دستش و امنیت حضورش بی نهایت لذتبخش بود.....سرمو به کمرش چسبوندم و پرسیدم:
مامان واسه ی منم دعا کردی؟
بی اینکه برگرده با صدایی مرتعش جوابمو داد:
-آره عزیز دلم........
متعجبانه دستهامو باز کردم ورفتم روبروش نشستم:
-اه...مامان...گریه چرا؟
تا اینو پرسیدم آشکارا زیر گریه زدو میون هق هق نالید:
-بذار مادر شی دخترم خودت اونموقع علت گریه ی منو می فهمی...
نشستم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش........
مادرم ادامه داد:
-عزیز دلم باید مادر باشی تا بدونی وقتی دخترت داره ازت جدا میشه چه حالی میشی..........
-ولی منکه هنوز جوابی ندادم مامان.........
-میدی......من میدونم چه جوابی هم میدی.........
-مامان......
جونم........
چیزی رو که این مدت خوره ی روحم شده بود بیرون ریختم:
مامان فکر میکنی که.....فکر میکنی من خوشبخت بشم مثل خودت ...مثل شراره؟
مامانم اشکهاشو پاک کرد وسرشو به سرم چسبوند:
تو لیاقت خوشبختی رو داری دخترم.....نه اینکه دخترم باشی...نه.....چون آدم خوبی هستی........من مطمئنم که کامران هم اینو فهمیده...پس نگران نباش.........
با شنیدن اسم کامران یاد قرارمون افتادم و پاشدم......مامانم انگار که تازه متوجه ی لباسم شده بود پرسید:
کجا بسلامتی؟
-قرار دارم با کامران.......
-قرار؟با کامران؟
-آره...خودم ازش خواستم.........خواستم قبل از اینکه جواب بدم ببینمش.........
مامانم تسبیح رو بدست گرفت:
خیالم راحته که عاقلی...
خب من برم....کاری نداری؟
مادرم دقیق توی صورتم خیره شد:
شفق حالا واقعا معنی این حرف رو می فهمم........فتبارک الله احسن الخالقین........
خندیدم........بوسیدمش و خداحافظی کردم..........

****************
قرار من و کامران جلوی مطبش بود...وقتی رسیدم ماشینش پارک بود...از توی ماشین به گوشیش زنگ زدم...گفت که توی مطبه و ازم پرسید مطمئنم که نمیخوام برم بالا.....البته که مطمئن بودم در نتیجه دو دقیقه ی بعد در ماشین رو باز کرد و کنارم نشست..........یک پیراهن آستین کوتاه سفید با خطوط مشکی و شلوار مشکی پوشیده بودو از تمیزی و طراوت برق میزد....وقتی سوار ماشین شد بوی خوشش تمام فضا رو پر کرد.....زیر لبی سلام کردم:
-سلام.......
-سلام عزیزم....ببینمت........ممکنه این عینکو برداری؟
من عینک آفتابی بزرگی زده بودم که بیشتر صورتم رو پوشونده بود......عینکو برنداشتم در عوض پرسیدم:
میخواید با ماشین من بریم؟
-خندید:
به رانندگیت اعتباری هست؟
بی حرف پدال گاز رو تا آخر فشردم.......
***********
اینجا کجاست کامران؟
کامران در حالیکه در رو باز میکردگفت:
پیاده شو..می فهمی........
-ولی اینکه خونه ست........
کامران برگشت طرفم:
-گفتم پیاده شو شفق..........
ناچار پیاده شدم......جلوی یک ساختمان دو طبقه ایستاده بودیم.....کامران زنگی رو فشرد و در باز شد...هراسان یک قدم به عقب برداشتم....کامران برگشت و نگام کرد:
تو به من اعتماد نداری؟
تردید رو توی نگاهم دید چون دستمو گرفت و کشید:
-احمق نشو شفق...اینجا یک رستوران خانوادگیه......
ناچار همراهش شدم....پشت در طبقه ی دوم ایستادیم....ناگهان در باز شد و خانمی چاق و قد بلند با لبخندی دلنشین سلام کرد...با دیدن زن نگرانیم برطرف شد...کامران به گرمی جواب سلام زن رو داد و منو معرفی کرد:
خانم ستاری...ایشون شفق....نامزدم هستند....
با شنیدن کلمه ی نامزد گرمای خاصی توی تنم دوید........زن ذوق کرد و منو در حالیکه هنوز عینک رو به چشم داشتم در آغوش گرفت:
وای خدا تبریک......تبریک..........آقای دکتر......
و از جلوی در کنار رفت:
بفرمایید..........بفرمایید تو...........
کامران راست میگفت....سالن آپارتمان به طرز زیبا و جالبی به رستوران تبدیل شده بود...رستورانی که در اون ساعت جز من و کامران مشتری دیگری نداشت....با اصرار خانم ستاری پشت میز دنجی نشستیم...اونجا بود که من عینکم رو برداشتم.....و متوجه ی نگاه خیره ی هر دو نفر شدم....خانم ستاری در حالیکه چشم از من برنمیداشت به کامران گفت:
آقای دکتر آفرین به این سلیقه....واقعا به هم میاید.....من برم برای عروس خانم خوشگل از اون کیکها و قهوه های مخصوصم بیارم....
وقتی خانم ستاری رفت کامران که روبروم نشسته بود بلند شد و کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت:
-وای شفق....وای...نمیدونی چقدر طنازی....دلم میخواد همین الان بخورمت........
احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت....به شدت پسش زدم و ایستادم:
-لطفا راه بده...میخوام برم.........
کامران باز فوری تسلیم شد و دوباره رویروم نشست و خیره ام شد...زیر نگاه مستقیمش سرخ شدم:
کامران لطفا اینطوری نگام نکن...اینطوری نمیتونم حرفمو بزنم.....
-باشه عزیزم..........بگو چی میخواستی بگی.....من آماده ی شنیدنم........
حرفهامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و در حالیکه کامران با ولع نگاهم میکرد توی چشمهاش خیره شدم:
کامران من.....من تصمیم خودمو گرفتم.......
کامران بی اینکه پلک بزنه پرسید:
خب؟
نفسمو بیرون دادم و با صدایی لرزان گفتم:
من چند تا شرط دارم.......
کامران نفسی عمیق کشید:
- و این یعنی اینکه قبول کردی..........آره؟
در حالیکه قلبم به شدت میکوبید جواب دادم:
-آره.......
و مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم:
-آره...نه به این دلیل که دوستت دارم...نه.....بلکه فقط و فقط به خاطر اونروز..............
و ساکت شدم............کامران علنا جا خورد.......با این حال خودش رو نباخت.......صاف نشست و گفت:
پس اینطور......تو هم فکر نکن من عاشق سینه چاکتم...منم فقط و فقط میخوام کار اونروزمو جبران کنم.....
تو دلم نالیدم:لعنتی........لعنتی..........نتونستم حرفشو بی جواب بذارم:
خوبه پس اینقدر حس مسئولیت توی وجودت هست.........
رگ شقیقه هاش برجسته شد....و آرواره هاشو محکم بهم فشرد:
شفق........حرفتو بزن.....شرطهات چی هستند؟
-من برای زندگی تو اون خونه نمیام.........
کامران تعجب کرد:
چرا؟
و ادامه داد:
هرچند میتونم حدس بزنم چرا..........
حتی تصور زندگی در جایی که کامران اون رفتار رو کرده بود عذابم میداد...........
کامران ظاهرا جوابشو توی نگاهم خوند:
-باشه.مهم نیست.....میریم تو یکی از آپارتمانهای پدرم.........دیگه؟
-دیگه اینکه از شروط ضمن عقدم یکیش باید حق طلاق باشه.....من میخوام حق طلاق با من باشه.....
کامران جوش آورد:
این دیگه چه شرط احمقانه ایه؟
کیفمو برداشتم که بلند شم دستمو گرفت:
-خیل خب باشه.....حرف دیگه ای هم هست؟
-نه....فقط شما مطمئنید پدرو مادرتون موافقند؟
سرشو تکون داد:
آره......اونها با هر چی که من بخوام موافقم........
باز این حس لعنتی...........
-گفتید بهشون؟
-سربسته یه چیزایی گفتم.....
نگاهی عاشقانه بهم کرد:
منتظر جواب تو بودم..........
پس خودش هم مطمئن نبود....هنوز دستم توی دستش بود.....به آرومی دستمو از دستش کشیدم:
کامران...یه قول باید به من بدید....
کامران نگاه خسته شو به صورتم پاشوند و منتظر ادامه ی حرفم شد....در حالیکه رنگ به رنگ میشدم گفتم:
-قول بده .......قول بده بعد از ازدواج تا وقتی که من نخواستم بهم دست نزنی...........
کامران دست دراز کرد و دوباره دستمو گرفت.........فرصت نشد که قول بده چون همین موقع خانم ستاری اومد سر میز:
-خانم دکتر.....اینو مخصوص شما پختم..........نمیدونید چقدر خوشمزه س............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت سی و یکم

توی سالن کنار پدرم نشسته بودم و چشمم به تلویزیون یود که کامران زنگ زد...مادرم تا صدای زنگ رو شنید از تو آشپزخونه دوید.پدرم با تانی گوشی رو برداشت و بعد از تعارفات اولیه به کامران گفت که جوابمون مثبته و میتونند با خانواده تشریف بیارند...من صدای کامران رو نمیشنیدم ولی مامانم چسبیده به پدرم ایستاده بود و سعی میکرد صداشو بشنوه...وقتی تماس قطع شد مامانم سراسیمه گفت :
چی گفت؟آقا...چی گفت؟
پدرم خندید:
مثل اینکه اون زنگ زده بودو جواب میخواست نه ما.....هیچی گفت پشیمون شده..........
و باز خندید........مامانم پشت چشم نازک کرد:
-از خداش باشه...مثل دختر من دیگه کجا پیدا میکنه....
پدرم نگاه پرمهری طرف من انداخت:
معلومه که باید از خداش باشه...دختر من گله....
من مرتب سرخ و سفید میشدم و هیچی نمیگفتم....پدرم با مهربانی صدام زد:
شفق جان نمیخوای بدونی چی گفت؟
مامانم جای من جواب داد:
نه....به من بگید چی گفت من بعدا بهش میگم..........
و هردوشون پرصدا خندیدند..........
پدرم رو به مادرم گفت:
-درسته من اجازه دادم بیاند ولی باید قبلش یه سری تحقیقات کنیم..من که همینطوری دختر نمیدم......
مامانم تایید کرد:
آره...حتما اینکارو کن...حالا گفت کی میان؟
-گفت باید به پدرو مادرش خبر بده....تا بخواند بیاند اونم از اون سر دنیا مدتی طول میکشه......تو این مدت ما هم میتونیم تحقیق کنیم.....
مامانم که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
-آقا....جهیزیه.....جهیزیه شو باید کامل کنیم.....
بابام عاشقانه مادرمو نگاه کرد:
-خانم اینقدر حرص و جوش نخور...همه چیز بوقتش درست میشه......
ولی مامانم ول کن نبود:
وا....شما هم دل گنده ایدا....
بابام به این حرفهای مامانم عادت داشت....چون زد زیر خنده....تا اینها مشغول بگو بخند بودند من آروم سریدم و رفتم تو اطاقم.رو تختم درازکشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...اما نمیشد.....افکار گوناگون به ذهنم هجوم میاوردند و آرامشمو به هم میریختند....نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا نه...نمیدونستم آینده ی این زندگی چی میشه....نمیدونستم چرا اون عشق...اون علاقه به اینجا کشیده شد......آیا من واقعا خوشبخت میشدم.....چرا من کامران رو انتخاب کردم میون اینهمه آدم.....وای اگر من غلط انتخاب کرده باشم.....وای.....از هجوم افکار آزاردهنده خوابم نمیبرد...از اینکه از چند ماه دیگه زندگی من عوض میشه.....از اینکه دارم خودم رو به کسی میسپارم که هنوز بدرستی نمیشناسمش.........داشتم دیوونه میشدم...بلند شدم نشستم.....بند سوتینمو باز کردم و سعی کردم پشت سر هم نفس عمیق بکشم....اضطراب باعث شده بود نفسم بسختی دربیاد.....خودمو به پنجره رسوندم و سرمو در هوای شب فرو بردم...پنجره ی اطاق من رو به کوچه باز میشد و کنارش یک درخت نارنج بود که پدرم خودش کاشته بود.....یک نفس عمیق کشیدم و عطر بهار نارنج رو به جون خریدم.........و سعی کردم به روزهای خوب فکر کنم...داشتم چیزهای خوب رو توی ذهنم میاوردم که گوشیم زنگ خورد....دلم نمیخواست خلوتم بهم بخوره برای همین بی اعتنا شدم ولی دوباره و دوباره زنگ خورد...گوشی رو با سستی بلند کردم کامران بود....تا شماره شو دیدم رد کردم....باز زنگ زد....دوباره رد کردم و اون دوباره زنگ زد....ظاهرا اون هم سمج تر...هم لجبازتر از من بود....به کندی جوابشو دادم:
-بله.....
-واسه چی رد میکردی؟
-سلام
-اینقدر آدمو عصبانی میکنی که همه چیز یادم میره...سلام....
خیلی سرد پرسیدم:
-کار مهمی داشتید این موقع زنگ زدید؟
بوضوح صدای دندون غروچه شو شنیدم:
-من هر موقع دلم بخواد بهت زنگ میزنم.....
منم کم نیاوردم:
-منم هر موقع دلم بخواد جواب نمیدم.....
کامران با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
-با من لجبازی نکن.....
-شما هم با من با صدای بلند حرف نزنید والا قطع میکنم........
کامران از پشت تلفن پوزخند زد:
شفق.....چرا ما همه چیزمون با دیگران فرق میکنه.....امشب شبیه که تو و خانواده ات به من اکی دادید ما الان باید با هم حرفهای عاشقانه بزنیم نه اینکه سوهان روح هم بشیم.....
عصبانی شدم:
-من سوهان روح تو شدم یا تو.....لعنتی دست پیش میگیری پس نیفتی...آره؟
کامران باز کوتاه اومد:
-خیل خب...داد نزن...من....خوبه؟........حالا آروم باش لطفا.........
به تندی پرسیدم:
چکار داشتی زنگ زدی؟
آشکارا ناراحت شدچون اونم به سردی جوابمو داد:
-خواستم بهت بگم موضوع رو به خانواده م گفتم...مامانم خیلی خوشحال شد....شفق.....اون میخواد باهات حرف بزنه...از من شماره تو خواست ولی خواستم اول از خودت اجازه بگیرم.....
از این حرفش حیران شدم.....از کامرانی که اون رفتار رو کرد این حرکت ظریف بعید بود....چطور ممکنه آدمی چنین متضاد باشه اونقدر حیران شدم که بی اختیار موافقت کردم:
-اشکالی نداره....
-مرسی عزیزم...ولی اون ممکنه همین الان بهت زنگ بزنه...
-الان؟الان که دیروقته....
-اونجا روزه الان.....از نظر تو اکی هست؟
-باشه.....
-مرسی....
و نجوا کرد:
-شفق...عزیزم...کی میتونم ببینمت؟
آنچنان گرم اسممو صدا کرد که دست و پام سست شد....ولی نه...نباید کوتاه میومدم...نمیتونستم ببخشمش:
-من هیچ علاقه ای به هیچ دیداری تا قبل از هر برنامه ای ندارم.....
-یعنی تا اونموقع نمیخوای منو ببینی؟
-نه....
با صدایی غمگین گفت:
-ولی عزیزم...من میخوام ببینمت.....
یاد حرف همون روز بعد از ظهرش افتادم:
-یادمه یکی همین چند ساعت قبل گفت که عاشق سینه چاک من نیست......
صداش سخت شد:
-حالا هم میگم..............
-پس حرفی نمیمونه......خداحافظ....
گوشی رو قطع کردم و زدم زیر گریه.....خدایا...چرا اینطوریه....من قراره با این آدم تا چند وقت دیگه زندگیمو شروع کنم....پس چرا هیچ چیز سرجاش نیست.....چرا ما نمیتونیم دو دقیقه بی اینکه همدیگر رو ناراحت کنیم حرف بزنیم...........چرا همه چیز گیج کننده ست....خدایا چکار کنم خودت بدادم برس.........اینقدر گریه کردم که باز نفسم گرفت......بلند شدم رفتم آشپزخونه کمی آب بخورم.....خونه در سکوت شبانه فرو رفته بود.....وقتی برگشتم تو اطاقم متوجه شدم گوشیم داره زنگ میخوره...با عجله برش داشتم و با صدایی گرفته جواب دادم:
-بله.........
صدای گرم و جوان زنی توی گوشی پیچید:
الو..الو......شفق.....
فهمیدم کیه:
-بله...خودمم.....سلام.......
-سلام عزیزم....من شهپر هستم مادر کامران............معذرت میخوام این وقت شب مزاحمت شدم ولی خیلی دوست داشتم با عروس گلم هرچه زودتر آشنا بشم.....
از شنیدن کلمه ی عروس حال خاصی بهم دست داد:
-نه...خواهش میکنم.........شما لطف دارید.....
زن با صدای مهربانی ادامه داد:
این واقعا مهربونیتو میرسونه شفق جان......
-خواهش میکنم.....
شورو شوق خاصی در صدای زن بود:
وای عزیزم نمیدونی وقتی کامران بهم گفت چقدر خوشحال شدم.....اصلا فکر نمیکردم این پسر منم روزی مثل بقیه ی مردم ازدواج کنه...تو باید خیلی استثتایی بوده باشی عزیزم.....
وای پس این حس توی مادرش هم بود یا لااقل اون این حس رو در کامران تقویت کرده بود....نمیدونستم چی جواب بدم ولی بی شک نمیتونستم با مادر کامران هم مانند خودش ستیزه کنم.....از اینرو ناچارا گفتم:
-شما لطف دارید.....
-عزیزم.....راحت باش با من....به من بگو شهپر.....همونجور که کامران صدام میکنه......
-چشم.......
و اضافه کردم:
شهپر جان......
مادر کامران پشت تلفن خندید:
-وای اینقدر ذوق دارم که نگو.......عزیزم بیصبرانه منتظرم ببینمت....من و پدر کامران هر چه سریعتر کارهامونو انجام میدیم و میایم.....فقط میخواستم بگم من اجازه دارم تا اون وقت تلفنی باهات در تماس باشم؟
-البته که میتونید.....
-مرسی گلم......میدونستم کسی روکه کامران انتخاب کنه از همه نظر خوبو خانمه....
-نظر لطفتونه....
-اکی گلم...دیروقته....قطع میکنم دیگه ولی باهات در تماس خواهم بود......عزیزم مواظب عروس زیبای من باش.......
وقتی تماس قطع شد باز زدم زیر گریه.....با وجود اینکه صداقت خاصی در صدای شهپر بود ولی نمیدونستم عاقبتم با این مادرو پسر چی میشه...............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
مرد

 
قسمت سی و دوم

-وای ی ی شفق....بیا اینو نگاه...من که میگم معرکه میشی تو این...مگه نه شراره؟
تو اطاقم روی تختم نشسته بودم و مریم و شراره پایین پام داشتند ژورنال لباس عروس ورق میزدند......
-اه....آره...خیلی خوشگل میشه شفق شب عروسی.....
رو به شراره کردم:
-اون سیب داره چشمک میزنه بندازش اینور....در ضمن چه عجب تو یکبار از من تعریف کردی....
شراره سیب رو از توی سبد برداشت و پرت کرد طرفم:
-خواستم امیدوارت کنم تحفه........
خندیدم و زبونمو براش درآوردم...مریم خندید......نازنین که کنار شراره نشسته بود به مجله اشاره کرد:
-مامان منم از اینها میخوام..............
پاشدم....پریدم طرفش...بغلش کردم وچند تا ماچ آبدار رو لپهاش انداختم:
-خودم میخرم برات خاله.....
شراره حرفمو تایید کرد:
_آره عزیز دل مامان خالتو شوهر خاله ت برات میخرند.........
خودشو مریم زدند زیر خنده....اخم کردم:
-خودم میخرم.............وباز بوسیدمش....
مریم گفت:
-اوهو چه فیسی میکنه شوهر دکتر کرده....
باز خودشو شراره خندیدند...اومدم جوابشونو بدم که مامانم درو باز کرد:
-شفق اون بچه رو بذار پایین بیا اینو بگیر.....
نازنین رو گذاشتم زمین و سینی چای رو از مامانم گرفتم:
-مرسی مامان.......
تا مامانم درو بست سینی رو طوری جلوی مریم و شراره گذاشتم که کمی چایی روشون پاشید ...هردو با هم گفتند اه.......منم در حالیکه میخندیدم یه نگاه به هردوشون کردم:
-بفرمایید..........کوفت کنید........
مریم استکان رو برداشت و دوباره مجله رو ورق زد:
-وای شراره اینم قشنگه....
-آره...همه ی مدلهاش قشنگه.......
منم دوباره روی تخت نشستم و درحالیکه چشمم به اونها بود به کامران فکر کردم....از بعد از تلفن اونشب دیگه بهم زنگ نزده بود.....یکی دوبار گذرا توی بیمارستان دیده بودمش ولی هم اون خودشو به ندیدن زده بود هم من......مریم یه بوهایی برده بود وحتی یکبار به شوخی گفت هیچ چیزت به آدمیزاد نبرده حتی عروسی کردنت....برخلاف کامران مادرش از بعد از اون تلفن چند بار دیگه هم زنگ زده بود و با مهربانی بسیار جویای حالم شده بود....حتی یکبار گوشی رو به پدر کامران داد که باهام احوالپرسی کنه...با این وجود خیلی دلشوره داشتم....شبها از اضطراب خوابم نمیبرد و نمیدونستم فردام چی میشه.....
-هوی ی ی ی ی ی با توهستیما.........
با صدای شراره به خودم اومدم:
-ها..........چیه؟
-چیو چمچاره...چند بار صدات کردیم معلومه کجایی؟
مریم رو به شراره کرد:
-تو فکر شب زفافه.....
هر دوشون غش کردند از خنده......
ابرومو بالا انداختم:
-مریم خانم کافر همه را به کیش خود پندارد.........
دوباره دوتاشون خندیدند......
-مرض....حالا چکارم داشتید؟
شراره گفت:
-بیا اینو نگاه کن...این به هیکلت خیلی میاد.....
سرمو انداختم بالا:
-نوچ نمیام.......
مریم با تعجب نگام کرد:
-چرا؟
صاف نشستم و به هردوشون نگاه کردم:
-چون نمیخوام عروسی بگیرم.........
هر دوشون با هم پرسیدند:
-یعنی پشیمون شدی؟
تو دلم گفتم برای پشیمون شدن خیلی دیره و ادامه دادم:
-نه....فقط نمیخوام جشن بگیرم...میخوام برم محضرعقد کنم.......
مریم گفت:
-مگه دیوونه شدی؟
شراره جواب مریم رو داد:
-این دیوونه دنیا اومده ولی مطمئنم داره سر به سرمون میذاره.....
-نه شراره....دارم جدی میگم....
شراره مثل همیشه زود جوش آورد:
-تو بیجا میکنی...چه آستین سر خود شدی مگه به خودت تنهاست....پس ما چی....اصلا کامران و پدرو مادرش چی....اونها موافقند؟
خودم هم به این مساله فکر کرده بودم نمیدونستم قبول میکنند یا نه ولی اینو خوب میدونستم که دلم نمیخواست جشن بگیرم...با ناامیدی به شراره نگاه کردم:
-نمیدونم....نگفتم هنوز به کامران.....
شراره مثل مامانم حکم آخر رو صادر کرد:
-شفق خانم این پنبه رو از تو گوشات بیار بیرون....تو عروسی میگیری....به اونها هم هیچی نمیگی....
و دقیقا مثل مامانم گفت:
-و تمام......
اینقدر حرکاتش شبیه مامانم بود که بی اختیار زدم زیر خنده....شراره ترش کرد:
شفق...اون روی منو بالا نیارا....
نمیخواستم عصبیش کنم برای همین رفتم بوسیدمش و گفتم:
-باور کن اینقدر شبیه مامان گفتی تمام که بی اراده خنده م گرفت.......
از حرفم شراره خندید و تایید کرد......
مریم گوشه ی بلوزمو کشید:
شفق حالا واقعا خیال این کارو داری؟
انگار مریم بهتر از خواهرم منو میشناخت...ولی از اونجایی که نمیخواستم باز حرفی پیش بیاد گفتم:
-حالا تا ببینم.....
همین موقع گوشیم زنگ خورد........مریم و شراره یه نگاه بهم کردند.....شراره گفت:
-شرط می بندم دکتره.......
گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه جواب بدم گفتم:
-شرط رو باختی.مادرشه.......
دوتا شون ساکت شدند و گوش تیز کردند جرفهای من و مادر کامران رو بشنوند.....مادر کامران بعد از کلی حال و احوال گفت که امشب به وقت تهران پرواز دارند ولی چون پرواز غیر مستقیم هست فردا شب میرسند ایران و خوشحال میشه اگر منو توی فرودگاه ببینه...البته اگر خانواده م اجازه میدند.........نمیدونستم چی جوابش بدم.....میدونستم اون ساعت حتما باید با کامران برم از طرفی هم نمیدونستم پدرم اجازه میده یا نه...مردد بودم که شراره اشاره کرد بگو بله......بگو بله......اما من سربسته گفتم اگر سعادت داشته باشم چشم میام حتما....وقتی تماس رو قطع کردم به شراره گفتم:
-چیه هی میگی بگو بله...بله......شاید بابا نذاره..........
شراره خندید:
اگر دختر خوبی باشی من اجازه تو میگیرم...............
عصبی شدم:
-برو بابا................
******************
همونشب شبکار بودم که کامران رو گوشیم زنگ زد ....هم دلم میخواست جواب بدم...هم نمیخواستم از طرفی هنوز کسی توی بیمارستان نمیدونست به هم شیفتم گفتم الان برمیگردم و گوشی بدست رفتم اطاق رست....با کرختی جواب دادم:
-بله.....
-هر دفعه باید اینقدر معطلم کنی؟
معذرت میخوام سرمون شلوغ بود....سلام.....
-اه باز یادم رفت سلام کنم.....
و با لحن محبت آمیزی ادامه داد:
سلام عزیزم....سلام ماه من....
اونقدر صداش گرم و نجواگونه بود که دست و پام سست شد ولی زود خودمو جمع و جور کردم:
-کاری داشتید؟
-اه یادم نبود نباید زنگ میزدم...از بس این شهپر اصرار میکنه ...گفت که به خودتم گفته......چه ساعتی بیام دنبالت فردا شب؟
حتی ازم نپرسید که میام یا نه.....
-از کجا اینقدر مطمئنی که میام؟
تعجب کرد:
یعنی نمیخوای بیای.....
اتفاقا میخواستم برم...چون شراره واقعا پدرمو راضی کرده بود که برم.......ولی نمیخواستم فکر کنه رفتنم به خاطر اونه:
چرا....میام....فقط و فقط چون دلم میخواد مادرتو ببینم..........
کامران خندید:
-منم نگفتم میای که منو ببینی.....خانم لجباز.....حالا بگو کی بیام؟
-من بخوام بیام خودم میام.....نیاز به همراهی شما نیست....
لحن کامران سردو خشک شد:
-دیوونه شدی...اونموقع شب تنها تو خیابون.....لازم نکرده...یا نمیای...یا با خودم میای.....
و با صدایی خسته اضافه کرد:
-خواهش میکنم شفق...نخواه لج کنی در این مورد...خیلی خستمه.....
نرم شدم و ساعت رو باهاش اکی کردم....و خداحافظی کردم.....قبل از اینکه قطع کنم زمزمه کرد:
عزیزم دوس.....
قلبم دیوانه وار شروع به زدن کرد...گوشی رو به گوشم چسبوندم ولی حرفشو ادامه نداد و قطع کرد.................

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت سی و سوم

-مامان...مامان...این مداد چشم قهوه ای منو ندیدی؟
مامان در حالیکه عینک به چشم مشغول حل جدول بود بی اینکه سرشو بالا بیاره جواب داد:
-نه...مگه روز میزتوالتت نیست.....
-اگه بود که از شما نمیپرسیدم........
-شاید شراره برداشته استفاده کرده گذاشته گوشه ای........
عصبانی شدم:
-صد بار بهش گفتم دوست ندارم مدادی که تو چشم من میره تو چشم یکی دیگه بره....حتی یکی براش خریدم ولی این باز....
مامانم سرشو بالا آورد و حرفمو قطع کرد:
-حالا حرص نخور...زشت میشی...میخوای بری جلو مادرشوهرت.....
و زد زیر خنده..........
-اه...مامان..........به قول خودتون هنوز نه به باره...نه به داره..........
مامانم باز خندید:
-اتفاقا هم به باره......هم به داره.....حالا هم تو برو بقیه ی آرایشتو کن تا من بگردم پیداش کنم.....
-آرایش کردم مامان
مامانم تعجب کرد:
-تو که چیزی نمالیدی.......
-میخوام همینطور ساده برم......
مامانم بلند شد اومد طرفم و یک نیشگون آروم از لپم گرفت:
تو هم خوب بلدیا.....راست راستی تو نیاز به آرایش نداری...ولی من نیشگونت گرفتم یکم لپات گلی شه.....
دوتامون زدیم زیر خنده......
رفتم تو اطاقم و مانتومو پوشیدم دیگه چیزی به اومدن کامران نمونده بود....سعی کرده بودم در حین سادگی شیک و زیبا به نظر بیام....آرایش خیلی ملایمی کرده بودم که نامحسوس بود.....از عطر دلخواهم زده بودم و مانتو یشمی با شلوار جین مشکی و شال سبز پوشیده بودم....مانتوم کاملا کوتاه و تنگ و غالب تنم بود....وبی نهایت هیکلمو زیبا نشون میداد....آخرین نگاه رو توی آینه کردم.....دوباره یه لایه ی نازک رژ مالیدم و به ساعت نگاه کردم....مامانم در رو باز کرد و مداد رو گرفت طرفم....قبل از اینکه از اطاق برم بیرون یک خط قهوه ای توی چشمهای قهوه ایم کشیدم...وای چشمهام غوغا میکرد..مامانم پشت در ایستاده بود...اومدم از کنارش رد شم نذاشت:
-واسا...ببینمت......حالا یه چرخ بزن ببینم....
دستامو بردم تو هوا...چرخیدم و خندیدم......مامانم ذوق کرد و خندید:
-برو پدرصلواتی تا باباتو بیدار نکردی.....
بوسیدمش و رفتم دم در......
کامران توی ماشینش جلو در بود...درست سروقت اومده بود و بی اینکه در بزنه یا به گوشیم زنگ... آروم توی ماشین نشسته بود...در جلو رو باز کردم و نشستم...آروم سلام کردم و جواب شنیدم....برگشتم طرفش.... توی تاریکی شب و ماشین نمیتونستیم خوب همدیگه رو ببینیم ولی برق چشمانش و بوی منحصرفردش کاملا به چشم میومد...کامران حالمو پرسید و راه افتاد....فاصله ی بین خونه و فرودگاه طولانی بود...میدونستم لااقل یک ساعت باید با هم تنها باشیم.....و من از این مساله هراس داشتم...از تنها موندن با کامران میترسیدم....سکوت بدی بینمون حکمفرما شده بود که هیچکدوم سعی درشکستنش نداشتیم.....کامران در سکوت و خلوت شبانه رانندگی میکرد بی اینکه چیزی بگه...بی اختیار دست بردم و دکمه ی ضبط رو زدم...صدای گرم ستار توی ماشین پیچید:
من نگاهتو میخواستم که قشنگترین غزل بود
صحبت از فاجعه ی عشق با من از روز ازل بود
من یه عاشق غریبم با دلی خونو شکسته
اشک من اشک غروبه رو تن پیچک خسته
آخ که چشمات چه قشنگ بود با غزلهای نگاهت
آب میشد دلی که سنگ بود
آخ که چشمهات چه قشنگ بود
چه قشنگ بود حرف چشمهات
با نگاه عاشق من
کاش میموند همیشه باقی
لحظه های با تو بودن
دیگه بی تو همیشه فکر رفتن رو دارم
اگه امروز بمونم واسه فردا چی دارم
پس چرا باید بمونم
من که تو سینه یه آهم
پس چرا باید بمونم
من که تو رنگها سیاهم
حالا من خسته از این راه
میکنم قلبمو از جا
شاید این قصه ی کوتاه
سهم من بوده تو دنیا
کامران دست چپش رو روی دستم گذاشت و با خواننده همصدا شد:
شاید این قصه ی کوتاه
سهم من بوده تو دنیا
داغ شدم...ذوب شدم...سوختم.....مست شدم...سست شدم....حس کردم فلج شدم.....خدایا واقعا من از این آدم متنفرم.....خواستم دستمو از زیر دستش درآرم نذاشت...محکم گرفت دستمو و نجوا کرد:
-بذار باشه شفق.....خواهش میکنم.....
و با صدایی گرم....عمیق....حرفشو کامل کرد:
-عزیزم...عزیزم...نیاز دارم به گرمای دستت...بذار باشه..............
باورم نمیشد...نه...دارم خواب می بینم....باورم نمیشد این همون کامرانه...همون کامران مغرور....همون کامران برتر.... که حالا به صراحت میگه محتاج گرمای دست منه....بیحرکت موندم و گذاشتم دستم توی دستش بمونه.......کامران دستمو محکم گرفته بود مثل بچه ای که از ترس گم شدن به پاهای مادرش می چسبه...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم...حس میکردم گرمای تن من و کامران از بدن من به اون و از اون به من در جریانه...در یک لحظه ...یک لحظه ی خیلی کوتاه تحریک شدم و دستشو فشار دادم....کامران فوری فهمید و اونم چنان دستمو فشار داد که دردم گرفت:
-آخ....
-چی شد عزیزم؟
به جای جواب سعی کردم دستمو آزاد کنم ولی نمیتونستم برای همین به زبون اومدم:
-دستمو ول کن...کامران...
کامران نه تنها دستمو ول نکرد بلکه برگشت طرفم و نگام کرد:
-تو...شفق...تو در هر حالتی خواستنی هستی.....عزیزم.........
داشتم تسلیم میشدم...داشتم محو میشدم...داشتم نابود میشدم برای همین نالیدم:
-تو رو خدا کامران...ادامه نده لطفا....
کامران دوباره به جلوش خیره شد:
-چکار کردم مگه شفق...عزیزم...من و تو فوقش تا یکماه دیگه میریم زیر یه سقف...الان که پدرو مادرم میان شاید هم زودتر....اونموقع چی؟اونموقع که دیگه نمیتونی از دستم دربری...نمیتونی بگی ادامه نده.........
از دورنمایی که داشت توصیف میکرد بدنم لرزید:
-ولی تو قول دادی...قول دادی تا من نخوام کاری نکنی....
کامران خندید:
-من هیچ قولی ندادم...اگر اونروز خانم ستاری کمی دیرتر میومد ممکن بود...ولی حالا نه....
و دوباره تکرار کرد:
من هیچ قولی ندادم....
از در نرمش وارد شدم:
-ولی میدی ...نه؟
دستمو محکمتر بدست گرفت و فشرد:
شفق...یادته یکبار چی بهت گفتم ..گفتم تو منو دیوونه میکنی...گفتم تنها زنی هستی که منو به هوس میندازی حالا تو چه توقعی از من داری....توقع داری ساعتها و روزها فقط بشینم و نگاهت کنم...آره؟
نمیدونستم چی جوابش بدم...ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم و بر روی چیزی پافشاری نکنم.....بقیه ی راه رو در حالیکه دستهامون توی هم بود در سکوت طی کردیم....وقتی به فرودگاه رسیدیم و از درهای جداگانه وارد شدیم رفتم طرفش...هنوز تا نشستن هواپیما ساعتی مونده بود برای همین کامران باز دست منو گرفت و با نگاش دنبال پیدا کردن جایی برای نشستن بود که کسی صداش کرد...............

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی و چهارم

بقیه ی راه رو در حالیکه دستهامون توی هم بود در سکوت طی کردیم....وقتی به فرودگاه رسیدیم و از درهای جداگانه وارد شدیم رفتم طرفش...هنوز تا نشستن هواپیما ساعتی مونده بود برای همین کامران باز دست منو گرفت و با نگاش دنبال پیدا کردن جایی برای نشستن بود که کسی صداش کرد...............
هر دومون برگشتیم طرف صدا...وآهو رو در حالیکه بی نهایت به خودش رسیده بود روبرومون ایستاده دیدیم که با لبخندی کامران رو نگاه میکرد..تعجب کردم و متوجه شدم کامران هم انتظار دیدن آهو رو نداشته...آهو به کامران نزدیک شد و چنان بازوی کامران رو گرفت که دست من از تو دست کامران دراومد...کامران با حالتی گرفته ازش پرسید:
-تو اینجا چکار میکنی؟
آهو با لبخند جوابشو داد:
-اومدم جلو عمه م البته اگر جنابعالی فراموش نکرده باشید که مادرتون عمه ی من میشه....
کامران دندونهاشو بهم فشرد و سعی کرد بازوشو آزاد کنه:
-این وقت شب؟با کی اومدی؟
آهو پوزخند زد:
نگرانمی؟
و ادامه داد:
با آزاد....
اینقدر از دیدن آهو تو فرودگاه و با اون وضعی که از کامران آویزون شده بود جا خورده بودم که حتی نتونستم بپرسم آزاد کیه....
کامران بالاخره دستشو از تو دست آهو درآورد:
-پس کوش؟نمی بینمش که....
-رفته بالا ...رستوران یه چیزی بخوره...شام نخورده بود.....
کامران در حالیکه دوباره دست منو بدست میگرفت رو کرد به آهو:
-شفق رو که می شناسی...
و کمی مکث کرد:
-مگه نه؟
آهو نگاه گذرایی به من انداخت و بی اینکه به من توجه کنه دست کامران رو کشید:
-بیا بریم اونور....کارت دارم.....
کامران چشمهای جادوییش رو به من دوخت....انگار با نگاه از من اجازه میگرفت ...پلکهامو بهم زدم:
-من میرم اون گوشه می شینم.....کارتون تموم شد من اونجام.........
نشستم روی صندلی و به کامران و آهو که گوشه ی سالن مشغول حرف زدن بودند خیره شدم...آهو پشتش به من بود ولی صورت کامران رو میتونستم به خوبی ببینم...حالت خاصی توی صورت کامران بود...حالت کسیکه توی موقعیتی گیر کرده که هیچ دلخواهش نیست....کامران ساکت بود و ظاهرا مخاطبش داشت حرف میزد...ته دلم حسادت وحشتناکی رو حس کردم...اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم اونم درست در شبی که قرار بود پدرو مادر کامران رو ببینم.....هنوز خیره ی کامران بودم و بی اختیار ناخنهامو کف دستم فرو میبردم که کامران نگام کرد...به محض اینکه نگاه منو تو نگاهش حل کرد سگرمه هاش باز شد و لبخند زد طوریکه آهو هم برگشت و به طرف من نگاه کرد...فوری رومو اونور کردم...خدایا این زن چرا دست از سر زندگی من برنمیداره....تا کی باید از بودنش عذاب بکشم.....صاف نشستم و ازگوشه ی چشم کامران رو دیدم که به سمتم میومد..همزمان آهو رو دیدم که به طرف پله ها میرفت....کامران اومد و کنارم نشست ...به طرفم خم شد و گفت:
-معذرت میخوام........
بی اینکه نگاهش کنم خشک و سرد جوابشو دادم:
-واسه من مهم نیست....فقط تعجبم در اینه با چنین عاشق سینه چاکی چه نیازی به من داشتی.......
کامران جلو همه صورتمو با دستش به طرف خودش برگردوند:
-وقتی با من حرف میزنی تو چشمهام نگاه کن....من که نباید تاوان کار دیگران رو پس بدم...باید بدم؟
-کامران من نمیخوام بحث کنم...چون میدونم بیفایده ست....
کامران خودشو به من چسبوند و دستمو تو دست گرفت:
-این بحث نیست عزیزم.....حرف زدنه که بیفایده هم نیست...ولی باشه....هر چی تو بگی.....
گذاشتم دستم تو دستش بمونه و پرسیدم:
-آزاد کیه؟
کامران با لحن بی تفاوتی گفت:
-پسر داییمه....برادر آهو..........
متعجبزده نگاش کردم:
-نگفته بودی آهو برادر داره.........
-چون مهم نبود...........
مگه ایرانه؟
-تازه اومده...چند هفته ایه
-عجب...
کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند:
-بهتره فکرتو درگیر این چیزها نکنی.....
منم درحالیکه ازش فاصله میگرفتم گفتم:
-تو هم بهتره خودتو اینقدر به من نچسبونی.......
خندید و عمدا دوباره بهم چسبید.....وقتی می خندید بقدری جذاب و خواستنی میشد که یک آن دلم براش پرکشیدو دلم خواست جواب خنده شو بدم که آهو ومردی رو دیدم که بهمون نزدیک میشدند....مرد همراه آهو دقیقا مثل کامران قد بلندو چهارشونه بود ولی صورتش رو از اون فاصله نمیتونسم تشخیص بدم.....وقتی نزدیک اومدند متوجه ی جذابیتش شدم...جذابیتی مردانه ولی نه همپایه با کامران....با این وجود با اون کت و شلواری که پوشیده بود و بوی ادوکلنش تاثیرگذار بود...من و کامران جلوش پاشدیم کامران بعد از اینکه باهاش سلام و احوالپرسی کرد منو معرفی کرد:
-شفق...نامزدم.....شفق ایشون هم آزادهدایت پسر دایی من هستند...
من فقط سرمو تکون دادم و دستمو دراز نکردم...برادر بر خلاف خواهر به گرمی با من سلام کرد...و گفت که تعریفمو از کامران زیاد شنیده چیزی که الان خودش داره می بینه..و خندید...........دندانهای سفید...مرتب و یکدستی داشت...من در جوابش به لبخندی اکتفا کردم و سعی کردم دیگه نگاهش نکنم....چون ته نگاهش چیز آزار دهنده ای بود.............نگاهش مثل نگاه کامران با ولع بود ولی این ولع از روی اشتیاق نبود...درست مثل این بود...مثل این بود که داره منو لخت می بینه......کامران با آزاد گرفتار حرف زدن شدند و آهو هم اومد و کنار من نشست....بی اختیار خودمو جمع کردم...دلم نمیخواست هیچ چیز این زن با من در تماس باشه...از اینکه کنارم نشسته بود تعجب کردم.....آهو خودشو به من نزدیک کرد...برگشتم و نگاش کردم...از این فاصله میتونستم حس سبعیتی را که در چشمهاش بود ببینم...آروم و زمانی که میدونست کامران متوجه مون نیست کنار گوشم گفت:
فعلا که تو بازی رو بردی ولی منتظر نتیجه باش............
از لحن تهدیدآمیزش یک لحظه احساس خفقان کردم...نفسم گرفت و حالم بد شد.....شالمو شل کردم و بلند شدم و بی توجه به هر سه نفر دویدم طرف در خروجی....توی طراوت و خنکای نیمه شب سعی کردم نفس عمیق بکشم.....داشتم نفس دوم رو میکشیدم که کامران و پشت سرش آزاد رو بالای سرم دیدم....هر دو هراسان بودند بخصوص کامران.....کامران منو کشید طرف خودش:
-چی شد...شفق....چه اتفاقی افتاد؟
دستمو زدم تو سینه ش و ازش فاصله گرفتم...هر چی میکشیدم از دست اون می کشیدم.......
سعی کردم باز نفس عمیق بکشم و جوابشو بدم:
-هیچی.....فکر کنم از هوای سالن بود.......
آزاد با مهربانی نگام کرد و پرسید:
-الان بهترید؟
-بله...مرسی......
کامران رو کرد به آزاد:
-آزاد جان ممکنه شما بری تو سالن ...من و شفق هم یکم دیگه میایم......
تا آزاد رفت پرسید:
چی بهت گفت؟
نمیخواستم بحثی پیش بیاد بخصوص در اون ساعت:
-کی؟
-شفق....جواب منو بده...چی گفت بهت که اینطوری شدی......
-هیچی....
-خیل خب اگر نمیخوای جواب بدی بگو نمیگم نه اینکه انکار کنی.....
من که حالا حالم خیلی بهتر شده بود سریع گفتم:
-نمیگم..............
-باشه...نگو ...بوقتش می فهمم...حالا هم اگر حالت بهتر شده بریم تو مثل اینکه پرواز نشست............
رفتیم تو....از بلندگو داشتند اعلام میکردند که پرواز نشسته....من دیگه نرفتم طرف جای قبلی که نشسته بودیم و مستقیم رفتم پشت شیشه های سالن ورودی ایستادم...کامران هم دنبالم اومد و کنارم ایستاد:
-تو عکسشونو دیدی...نه؟
سرمو تکون دادم و یاد اونروز توی خونه ی کامران افتادم.....اونروز که عکس دونفری کامران و آهو رو دیده بودم....
کامران گفت:
-ولی اونها عکس تو رو ندیدند.......هیچکدومشون....شفق....
برگشتم طرفش....کامران در حالیکه با اشتیاق منو نگاه میکرد گفت:
یک کاری میکنی؟
-چکاری؟
وقتی وارد سالن شدند تو از من فاصله بگیر میون جمعیت بایست میخوام ببینم مامانم میتونه تو رو بشناسه.....
خنده م گرفت.........از فکری که کرده بود :
-ممکنه ناراحت شند پدرو مادرت....
-نه...من مادرمو میشناسم...همیشه دنبال چیزهای غیر مترقبه ست...........
-باشه.......
کامران ذوق کرد:
مرسی....
-تو میگی مامانت میتونه تشخیص بده منو؟
-مطمئنم.....ولی تو سمت ما نگاه نکن....الان هم فاصله بگیر چون مسافرها دارند میان تو...
کامران اینو گفت و رفت سمت آزاد و آهو....منم رفتم کنار یک خانم چادری ایستادم و تقریبا خودمو بهش چسبوندم.....زن برگشت و لبخند محبت آمیزی بهم زد....نمیدونم چرا ولی اضطراب و استرس داشتم...همون استرسی که در برخورد با افراد یا چیزهای تازه به آدم دست میده....شاید از این میترسیدم که مورد قبول خانواده ش قرار نگیرم با اینکه شهپر از پشت تلفن زن مهربانی به نظر میرسید.............سعی کردم افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم و توی جمعیت که الان چند تا چند تا وارد سالن میشدند پدرو مادر کامران رو پیدا کنم...برگشتم و کمی دورتر کامران و اون دو نفر رو دیدم که پشت شیشه ایستاده بودند و به آنسوی سالن نگاه میکردند .....آهو کاملا به کامران چسبیده بود....باز همون حس حسادت نیش زد....ناگهان متوجه ی نگاه خیره ی آزاد شدم که رد نگاهمو دنبال میکرد...توی نگاهش حالتی شیفتگی توام با کنجکاوی بود تا فهمید متوجه ی نگاهش شدم لبخندی مرموز زد و برام سر تکون داد بدون اینکه جوابشو بدم رومو برگردوندم و به سالن چشم دوختم ...و دیدمشون...........پدرو مادر کامران شونه به شونه ی هم وارد سالن شدند...پدرش دقیقا مثل عکسش بود....بلند قد...خوش تیپ با موهای سفید که کت و شلواری مشکی با کراوات طوسی پوشیده بود.......اما مادرش...مادرش.....نمیتونستم باور کنم زنی که می بینم مادر کامرانه...بیشتر به خواهری بزرگتر شبیه بود...از اون فاصله بسیار خوش تیپ و مرتب به نظر میومد.....تونیک شلواری جگری رنگ با یک روسری کوتاه و نازک قرمز پوشیده بود..با کفشهای پاشنه بلند قدش بلندتر به نظر میرسید...برگشتم و دیدم کامران با شادی زیادی داره براشون دست تکون میده...تا بحال کامران رو اینطوری ندیده بودم....محو کامران شدم طوریکه دیر متوجه شدم آهو با همون حالت درنده ش داره نگاهم میکنه...من نمیدونم پدرومادر آهو روی چه اصلی این اسم زیبا رو براش انتخاب کرده بودند....محلش نذاشتم و دوباره به مادر کامران خیره شدم که متوجه ی کامران شده بود و دستشو بلند کرده بود و از اون فاصله سلام میکرد....همینطور که داشت می خندید لبهاشو تکون داد و چیزی از کامران پرسید و دستشو چرخوند....من متوجه ی منظورش شدم همینطور آهو چون برگشت و دوباره منو خصمانه نگاه کردولی ظاهرا کامران نفهمید.....نیم ساعت بعد اونها اومدند بیرون ....کامران همزمان پدرو مادرشو بسختی بغل گرفت.....اصلا فکر نمیکردم اینقدر عاطفی باشه.....من رومو دوباره به سالن کردم و حالتی گرفتم که در انتظار مسافرم هستم....نیمرخم به اونها بود و قلبم به سختی میزد چون نمی فهمیدم اونور چه خبره.......

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی و پنجم
من رومو دوباره به سالن کردم و حالتی گرفتم که در انتظار مسافرم هستم....نیمرخم به اونها بود و قلبم به سختی میزد چون نمی فهمیدم اونور چه خبره.......اینقدر اضطراب داشتم که صورتم داغ شده بود و احساس میکردم گرما ازم متصاعد میشه....یک لحظه انگار از این دنیا جدا شدم...نه هیاهو می شنیدم و نه چیزی میدیدم که با تکانهای خانم چادری کنارم به خودم اومدم...برگشتم و با درماندگی نگاهش کردم...زن با مهربانی گفت:
-عزیز جان...این خانم انگار با شماست....
برگشتم و شهپر رو در برابر خودم دیدم که با لبخند نگاهم میکرد...شهپر کاملا راحت و مطمئن یک ابروشو بالا گرفت:
-شفق.............آره؟
در حالیکه دهنم خشک شده بود سرمو تکون دادم.....تا اینکار رو کردم شدیدا منو در آغوش گرفت:
-وای..وای.........عزیزم....نمیدونی چقدر خوشحالم می بینمت.........نمیدونی.....
منو به سختی چسبیده بود و حرف میزد:
شفق...شفق...عزیزم..............
منو از خودش جدا کرد و به صورتم چشم دوخت:
تو خیلی بهتر از اونی هستی که من تصور کرده بودم....نمیدونی وقتی وارد شدم و تو رو کنار کامران ندیدم چه حالی شدم.....عزیزم مرسی که آمدی......
و باز منو در آغوش گرفت....باورم نمیشد اینقدر گرم و صمیمانه منو بپذیره...از این برخوردش اشک توی چشمهام حلقه زد....از پشت پرده ی اشک کامران و بقیه رو دیدم که داشتند نگاهمون میکردند...کامران می خندید...پدرش و آزاد لبخند میزدند ولی آهو....آهو....از چشمانش آتش میبارید.....دلم نمیخواست اون لحظه به خاطر آهو خراب شه برای همین منم به سختی شهپر رو توی آغوش گرفتم و اشکم سرازیر شد...شهپر درحالیکه خودش هم گریه میکرد اشکهامو پاک کرد:
الهی من فدات عزیزم......گریه نکن تورو خدا....بخند...........
پدر کامران نزدیکمون شد و مداخله کرد:
-چه خبره اینجا......آبغوره گیری باز کردید عروس و مادرشوهر........
و خندید....و ادامه داد:
-خانم حالا اجازه میدی ما هم با عروسمون سلام کنیم........
از شهپر جدا شدم و آروم سلام کردم:
-سلام .......خوش اومدید....
پدر کامران با مهربانی نگاهم کرد:
مرسی....مرسی دخترم که زحمت کشیدی و اومدی.........
-خواهش میکنم............وظیفه م بود....
همین موقع کامران بهمون نزدیک شد...شهپر رو کرد به کامران:
-کامران این عروسک رو از کجا پیدا کردی............
و با ذوق خندید........به جای کامران پدرش جواب داد:
خانوم مثل اینکه پسر منه ها..............سلیقه ش به من رفته......
شهپر تایید کرد:
-البته...........البته........
همه با هم خندیدیم............در حین خندیدنم نگاهم با نگاه کامران تلاقی کرد...چنان داغ.....گرم و شورانگیز نگاهم میکرد که احساس گرما کردم...نگاهمو ازش گرفتم و به طرف شهپر رو کردم...شهپر با شوق نگاهم میکرد....
کامران در حالیکه به سمت اثاثیه میرفت به پدرش نگاه کرد:
-بریم؟
-آره بابا بریم........همه مون خیلی خسته هستیم..........هم شما هم ما....
همه با هم به طرف در خروجی راه افتادیم...من کنار پدر و مادر کامران راه میرفتم ...شهپر بسختی دستمو گرفته بود و ول نمیکرد برای همین نمیتونستم برگردم و کامران و اون دو تا رو ببینم....بیرون سالن خنکای شب و عطر هوا باعث شد کمی از حرارتم کم بشه.... دوباره ایستادیم.....آزاد در حالیکه زیر چشمی منو نگاه میکرد به کامران گفت:
-کامران میخوای شما با عمه اینا برو ما شفق خانم رو میرسونیم...
کامران رو ترش کرد:
-نه...ممنون خودم میرسونمش.....
شهپر دخالت کرد:
کامران...عزیزم...تو برو شفق رو برسون ما با آزاد میریم که شب هم اونجا بمونند......
وبه آهو رو کرد:
آهو جان یه عالمه حرف دارم برات.......
آهو اخماشو تو هم کرد ولی حرفی نزد.....انگار این پیشنهاد باب طبع کامران بود چون فوری قبول کرد:
-باشه.........همین کار رو میکنیم....
شهپر دوباره منو در آغوش گرفت و صورتمو بوسید:
عزیزم بازم مرسی که به خاطر ما از خوابت زدی........به پدر مادر سلام برسون و بگو خیلی زود مزاحمشون میشیم.....
من تشکر کردم و با پدر کامران و آزاد هم خداحافظی کردم ولی تا رو به آهو کردم روشو اونور کرد ...از حرکت ناشایستش سرخ شدم چیزی که از چشمان تیزبین شهپر دور نموند....شهپر دستمو که هنوز توی دستش بود فشار داد و نگاه مهربونی بهم کرد.....از نگاهش گرم شدم و آهو از یادم رفت.........
*********
وقتی با کامران توی ماشین تنها شدیم کامران نگاه عاشقانه ای بهم کرد:
-شفق.............دل مامانمو بردی......
خودمم میدونستم اینو با این حال پرسیدم:
-مطمئنی؟
-آره...
-واقعا مامانت بین اونهمه آدم خودش منو پیدا کرد؟
کامران خندید:
-باور نمیکنی تا اومد بیرون اولین چیزی که پرسید این بود که چرا شفق رو نیاوردی....
-خب...تو چی گفتی؟
-گفتم آوردم فقط باید بگردید پیداش کنید....
-و اونم حتما با یک نگاه منو شناخت؟
کامران در حالیکه هنوز می خندید گفت:
-نه با دو نگاه....
خودمم خنده م گرفته بود ولی سعی کردم کنترل کنم خودمو:
-کامران ن ن ن ن ....
-خیل خب خانم بداخلاق...ولی باور کن کمی اینور و اونور رو نگاه کرد و تو اولین کسی بودی که چشمهاش روش ثابت موند....باالاخره خوشگلی این دردسر رو هم داره که آدم زود شناسایی میشه.....
-ناراحت نشد؟
-ناراحت؟...معلومه که نه اون عاشق این غافلگیر کردنهاست........
کامران برگشت و در تاریکی ماشین نگاهم کرد.....آروم دستمو گرفت...بلند کرد و زیر دستش روی دنده گذاشت:
تو دل پدرمم بردی.........
تو دلم گفتم آره دل همه رو جز تو.........
برگشتم و به نیمرخش خیره شدم.....در شکوه نیمه شب جذاب...خواستنی و دوست داشتنی به نظر میومد....زیر لب صداش کردم:
-کامران......
گرم و عمیق جوابمو داد:
-جونم.........جونم عزیزم.....
سعی کردم صدام عادی باشه:
-آهو چکارت داشت؟
اصلا از سوالم جا نخورد:
-هیچی...اراجیف.....
-اراجیف؟
-آره...میخواست پیش تو نباشم.......
تمام دلهره ی این مدت رو بیرون ریختم:
-من ازش میترسم.....
دستمو محکم فشار داد:
-چرا عزیزم؟من نمیذارم اون آسیبی به تو برسونه............نگران نباش..........
ولی من نگران بودم.....حالت آخرین نگاهش حالت نگاه آدم سالمی نبود.......با این حال سرمو به صندلی تکیه دادم...چشمهامو بستم و سعی کردم جز به گرمای دست کامران به چیز دیگه ای فکر نکنم........کامران دستمو محکم گرفته بود......با انگشتهام بازی میکرد و هر از گاهی به سختی دستمو فشار میداد.......ناگهان صدای برایان
آدامز توی ماشین پیچید که اهنگ معروف Everything I do رو میخوند:
Look into my eyes - you will see
What you mean to me
Search your heart - search your soul
And when you find me there you'll search no more

Don't tell me it's not worth tryin' for
You can't tell me it's not worth dyin' for
You know it's true
Everything I do - I do it for you
Look into your heart - you will find
There's nothin' there to hide
Take me as I am - take my life
I would give it all - I would sacrifice
Don't tell me it's not worth fightin' for
I can't help it - there's nothin' I want more
Ya know it's true
Everything I do - I do it for you

There's no love - like your love
And no other - could give more love
There's nowhere - unless you're there
All the time - all the way

Oh - you can't tell me it's not worth tryin' for
I can't help it - there's nothin' I want more
I would fight for you - I'd lie for you
Walk the wire for you - ya I'd die for you

Ya know it's true
Everything I do - I do it for you

کامران زیر لب زمزمه کرد:
Everything I do - I do it for you
وادامه داد:
-عزیزم....عزیزم....آروم بخواب....رسیدیم صدات میکنم........
×××××××××××
فردای همان شب کنار پدر و مادرم نشسته بودم و داشتم از شهپر براشون حرف میزدم که زنگ زد.................

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی و ششم

-ما شرمنده هستیم آقای صبوری باید زودتر از این خدمت میرسیدیم...ولی همونطوری که کامران قبلا بهتون گفتند ایران نبودیم....
پدرم به آقای هوشنگی لبخند زد:
-خواهش میکنم..........لطف دارید شما.....
پدر کامران به تک تک حاضران نگاهی انداخت:
-خب اگر شما و خانم صبوری اجازه بدید بریم سر اصل مطلب که سرو سامون گرفتن این دوتا جوون هست.....
پدرم به جای خودش و مادرم جواب داد:
-خواهش می کنم.....بفرمایید....
-کامران گفت که خودش قبلارسیده خدمتتون و شما تا حدودی باهاش آشنا شدید...اگر فکر می کنید چیز دیگه ای هست که باید بدونید یا باید گفته بشه بفرمایید والا من اجازه میخوام هم از طرف خودم و هم خانمم دخترگل شما رو برای پسرم خواستگاری کنم.....هر شرطی این میون باشه ما پذیرا هستیم...هر حرفی هم باشه به دیده ی منت گوش میدیم.....
نگاهم به شهپر افتاد...با احساس رضایت عمیقی به شوهرش خیره شده بود.....همه ی ما توی سالن پذیرایی جمع بودیم...کامران با پدر و مادرش اومده بود...هرسه نفر آنچنان آراسته...معطر و متین بودند که تمام فضا رو تسخیر کرده بودند بخصوص شهپر طوریکه مادرم و شراره چشم ازش برنمیداشتند...حتی شراره زمانی که هردومون توی آشپزخونه بودیم گفت که باورم نمیشه شهپر مادر کامران باشه از بس زیبا...جذاب و جوان بود......
پدرم در جواب آقای صبوری گفت که دختر من دختر خودتونه....شما صاحب اختیار هر دوشون هستید....
شهپر خندید و رو به پدرم کرد:
-آقای صبوری امیدوارم پسر من لایق دختر شما باشه....
من و کامران تمام این مدت ساکت نشسته بودیم و گوش میدادیم.....
در این میان حرف آخر رو پدر کامران زد:
-پس مبارکه.....
پدرم تایید کرد:
-مبارکه....
مادرم رو کرد به من:
-دخترم شیرینی......
من بلند شدم و ظرف شیرینی رو جلوی همه گرفتم وقتی جلوی شهپر رسیدم...بلند شد صورتمو بوسید و در حالیکه اشک توی چشمهاش جمع شده بود برام آرزوی خوشبختی کرد.....جلوی کامران سریع شیرینی گرفتم و نشستم.......شهپر رو کرد به مادرم:
اگر اجازه بدید من برای شفق جان چیزی آوردم....هر چند که ما همین یک بچه رو داریم ودر این امور بی تجربه هستیم باید ببخشید.....
مامانم تشکر کرد.....شهپر نگاهم کرد:
-عزیزم بیا اینجا کنار من لطفا.........
بلند شدم و کنارش نشستم...شهپر از توی کیف شیکش جعبه ای زیبا درآورد و درش رو باز کرد...توی جعبه دستبندی بسیار زیبا و الماس نشان و چشمگیر بود.....شهپر دستبند رو توی دست گرفت و به مادرم نگاه کرد و با گفتن با اجازه ی شما دستبند رو بدستم بست و دوباره صورتمو بوسید........
باورم نمیشد پدرومادر کامران اینقدربا مهرو محبت باشند...مادرم و شراره از شهپر تشکر کردندولی من انگار زبونم قفل شده بودفقط نگاهش میکردم.....پدر کامران به پدرم گفت که ما دوباره باید برگردیم و دلمون میخواد هرچه سریعتر مراسم عروسی رو برگزار کنیم......با شنیدن این حرف یاد چیزی افتادم ..برگشتم و به کامران نگاه کردم...کامران به ظاهر خودش رو با نازنین که از موقع ورودشون کنارش نشسته بود سرگرم کرده بود...دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی میدونستم توی اون موقعیت نمیشه...یکساعت بعد که اونها قصد رفتن کردند قرار شد طی یک جلسه ی دیگه در مورد آمادگی مراسم حرف بزنند...شهپر قبل از رفتن منو در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
-باور نمیکردم این روز رو ببینم.....ازت ممنونم شفق.....واقعا ازت ممنونم.......
و به مادرم گفت:
خانم صبوری من با اجازه تون مقداری سوغاتی برای شفق جان آوردم....البته منو می بخشید چون شما رو نمیشناختم فقط برای شفق جان سوغاتی آوردم....
مادرم شروع به تشکرو تعارف کرد.......شهپر به کامران رو کرد:
-کامران جان زحمتشو می کشی.........
کامران بی حرف به طرف در رفت..........چند دقیقه بعدکه آنها رفتند من و مادرم و شراره متعجب جلو سوغاتی های شهپر ایستاده بودیم....باورمون نمیشد شهپر یک چمدان بزرگ سوغاتی آورده بود...شراره زودتر از من و مامان به خودش اومد:
بازش کنم؟
با سرم اشاره کردم.....وقتی شراره چمدون رو باز کرد با کوهی از لباس ..عطر......لوازم آرایش و بهداشتی....حتی لباس زیر و لباس خواب روبرو شدیم...........
**********
-کامران........
-جونم.......
-ما باید با هم حرف بزنیم......
در مورد؟
-تلفنی نمیتونم بگم......
-باشه......کجا پس....میای خونه یا مطب؟
هراسان شدم:
-نه.....
-پس کجا؟میای خونه ی پدرو مادرم؟
-نه.اونجا نمیتونم راحت حرف بزنم....
-پس کجا؟
-تو بیا اینجا......
-کامران تعجب کرد:
خونه ی شما؟
-آره....
باشه.کی بیام؟
-کی باید بیای معلومه دیگه همون ساعتی که بیکاری....
-اکی پس من ساعت سه اونجا هستم....
-الان کجایی؟
-پیش شهپر....چطور مگه؟
-گوشی رو بده بهش لطفا میخوام به خاطر سوغاتی ها ازش تشکر کنم..........
***********
مامان...........مامان...........
مادرم طبق معمول توی آشپزخونه بود....
-چیه...چرا داد میزنی؟
-مامان کامران قراره ساعت سه بیاد اینجا.....
مامانم چشمهاش گرد شد:
-اینجا........
آره..........
-ولی اون که دیشب اینجا بود............
-من خودم ازش خواستم بیاد....میخوام آخرین حرفهامو باهاش بزنم........
-خب....
مادرم با شیطنت نگام کرد:
میخوای من برم خونه ی شراره؟باباتم که تا شب نمیاد........
و یک چشمک زد..........زدم زیر خنده:
-مامانی از دختر شیطانتر............
مامانمم خندید......
-نه...باشید....اینجوری خیالم راحت تره...
-باشه....پس بیا کمک کن زودتر ناهار حاضر شه بعدشم برو سالنو جمع و جور کن....
ساعت سه که کامران اومد مامانم بعد از سلام و احوالپرسی رفت توی اطاقش...من و کامران هم رفتیم توی سالن...من یک تاپ آستین حلقه ای آبی روشن با شلوار لی رنگ روشن پوشیده بودم...موهامم روی شونه هام ریخته بودم و آرایش ملایمی هم کرده بودم.....کامران با نگاهی همراه با شهوت خیره ام مونده بود برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم گفتم:
-ناهار خوردی....
-آره....
-چایی بیارم؟
-نه....چیزی نمیخوام .....
و ادامه داد:
البته یک چیز میخوام.....میدی بهم؟
و دوباره خیره ام شد...............از اشاره ی مستقیمش سرخ شدم.......کامران بی توجه به در باز سالن اومد کنارم نشست و منو تو آغوشش کشید.....میدونستم مادرم توی سالن نمیاد با این وجود هراسون شدم...و پسش زدم:
-نکن...
ولی اون محکم منو گرفته بود و به خودش فشار میداد:
-یکم..........لعنتی...فقط یکم تو بغلم باش...شفق...عزیزم....دیوونم کردی تو این مدت....
من مرتب وول میخوردم و میخواستم از بغلش دربیام...........ولی منو محکم گرفته بود نمیتونستم صدا بدم میترسیدم مادرم متوجه بشه...ناچار ساکت شدم ...کامران درحالیکه با موهام بازی میکرد سرمو روی سینه ش گذاشت.....چه بوی خوبی میداد...ضربان قلبش مثل لالایی بود....سرمو به قلبش چسبوندم و به صدای قلبش گوش دادم....آغوشش بی نهایت گرم بود....کامران به آرامی سرمو آورد بالا و توی چشمهام نگاه کرد....نفهمیدم چی شد که لبهامون روی هم افتاد...اول به نرمی منو بوسید ولی ناگهان لبهامو کشید تو دهن و به سختی مک زد....سعی کردم لبهامو درآرم از دهنش ولی نمیذاشت....اینقدر داغ و پرحرارت بود که وحشت کردم....توی دهنش نالیدم:
-کامران.........کام....ران.....نه...
اونم جوابمو به کندی داد:
چی عزیزم...نه...شفق...بمک بمک منو...لبهامو بمک.........خواهش میکنم.........
خدایا.خدایا....توی دلم میگفتم ازش متنفرم....از این مرد خودخواه...مغرور...برتری جو.....ولی میدیدم دارم باهاش همراهی میکنم نه تنها لبهامو توی دهنش گذاشتم بلکه داشتم لبهاشو می مکیدم....
به سختی بهم پیچیدیم.............احساس کردم دارم خیس میشم....این دقیقا مغایر با اون چیزی بود که میخواستم.........سعی کردم برای بار آخر مجابش کنم:
-کامران....نکن...مامانم میاد یوقت..........
ولی اون خیلی باهوش بود:
-خودتم خوب میدونی که نمیاد.........
و به مکیدن لبهام ادامه داد....یک لحظه وحشی شدم....دستمو انداختم دور گردنش و روی پاهاش نشستم.....اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد و بیشتر و بیشتر منو به خودش چسبوند....آنقدر شدید لبهامو می مکید که درد خوشایندی رو حس میکردم...دلم نمیخواست این لحظات تموم بشه ...کاش ادامه میداد...کاش تا ابد ادامه میداد......کامران همینطور که منو میبوسید زمزمه میکرد:
-عزیزم..........اوه عزیزم....
منم با شهوت و لذت جوابشو میدادم:
-جونم.....
-شفق..........می...خوامت.........میخوامت دیوونه.............چه لذتهایی تا حالا دریغ کردی ازم......
آنچنان حشری شده بود و گرم زمزمه میکرد که شدیدا تحریک شده بودم....خودمو چسبوندم بهش طوریکه برجستگی سینه هام روی سینه ش افتاد....کامران دیوونه شد....دست برد که سینه مو بگیره ...یک لحظه به خودم اومدم و موقعیتی که توش بودیم..... با زوری که ازم بعید بود پسش زدم و پاشدم.....و سریع قبل از اینکه بتونه عکس العملی از خودش نشون بده از اطاق رفتم بیرون.....رفتم دستشویی و به صورتم آب زدم تا از حرارتم کم شه...هنوز تحریک بودم و شدیدا داغ شده بودم.....وقتی کمی حالم بهتر شد رفتم تو آشپزخونه و با سینی چای رفتم تو سالن....کامران مرتب و آراسته روی مبل نشسته بود....و انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده نگام کرد:
-عزیزم...........همیشه درست سربزنگاه در میری.........
سینی چای رو گذاشتم جلوش و پوزخند زدم:
همیشه؟.....مثل اینکه فراموش کردی.......
و دیگه ادامه ندادم.....
خودمو با خستگی انداختم رو مبل....و به کامران نگاه کردم....کامران در حالیکه فنجون چایی رو به لب میبرد نگاهم میکرد....هنوز توی نگاهش شهوت بود.....نمیخواستم دوباره صحنه ی دقایق پیش تکرار شه برای همین بهش گفتم:
-من گفتم بیای اینجا حرف بزنیم نه اینکه................
-خب بگو...........گوش میکنم....
حوصله ی مقدمه چینی نداشتم ...........راست رفتم سر حرفم:
-من جشن عروسی نمیخوام....
چایی پرید توی گلوی کامران و به سرفه افتاد...کمی بعد که آروم شد پرسید:
-چرا.....
-نمیخوام...دلم میخواد برم محضر....
-دیوونه شدی؟آخه چرا....من توانایی برگزاری بهترین جشن رو دارم.....
-میدونم ولی نمیخوام.....درضمن کامران من میخوام مهریه مو خودم تعیین کنم اونم تو محضر نه قبلش....
کامران هنوز با تعجب داشت نگاه میکرد...
-و یه چیز دیگه....یادت هست که قبول کردی حق طلاق با من باشه.........
کامران بی اینکه حرفی بزنه فقط خیره ام شده بود.......نمیدونم توی فکرش چی گذشت ولی مطمئنم چیز خوش آیندی نبود.....وقتی حرفم تموم شد صاف نشست و از پنجره به بیرون خیره شد:
-من حق طلاق و مهریه رو هرچی که باشه قبول میکنم ولی در مورد جشن عروسی شهپر باید نظر بده.........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی و هفتم

-به به مریم خانم...ستاره ی سهیل شدی بابا.....
مریم یکی زد تو بازوم:
-به خدا خیلی پررویی شفق...دست پیش می گیری که پس نیفتی...آره...
خندیدم و گفتم:
-آره.....
مریم کفری شد:
-ای رو رو برم رو نیست که سنگ پاست.....
من و سحر هم شیفتیم زدیم زیر خنده......من در حالیکه هنوز می خندیدم گفتم:
-عجیبه الان که نه شیفت یگانه ست نه فرح.....
سحر غش کرد از خنده...مریم دستشو به علامت تهدید آورد بالا:
-باشه باشه ...اینه رسم میهمان نوازیتون...اصلا من رفتم
و پشتشو کرد که بره که بازوشو گرفتم:
-بیا ببینم کارت دارم....
و رو به سحر گفتم:
-من با مریم میرم اطاق رست...کاری بود صدام کن
تو اطاق رست دوتا چایی ریختم و نشستم روبروش:
-خیلی وقته حرف نزدیم مریم....
-آره از وقتی که تو تصمیم گرفتی شوهر کنی...
و زبونشو برام درآورد....خواستم اذیتش کنم:
-مریم خانم محض اطلاعتون باید بگم من نباید شوهرو بکنم...شوهر باید منو بکنه.....
و زدم زیر خنده.....مریم دهنشو کج کرد:
-اه اه پیف پیف ادب از که آموختی از شفق خانم.........
چنان قهقهه زدم که سرفه م گرفت.....مریم هل شد:
-بیشعور خندیدنتم به آدم نرفته....
و کنجکاوانه پرسید:
حالا تعریف کن ببینم چه خبر...چکار کردید......
آنچه که طی این مدت اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم........مریم نگاه دقیقی بهم انداخت:
-شفق...چقدر آدمها در طول زمان تغییر میکنند یادته بهت گفتم اگر دکتر بیاد خواستگاریت....گفتی ایش من قبول نمیکنم.....گفتم حالا وقتی اومد یادت میارم...یادته؟
یادم بود...........خیلی خوب هم یادم بود.........واقعا هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....
-راستی شفق...هنوز هیچکی تو بیمارستان نمیدونه؟...
-من که فقط به تو گفتم اگر کامران به کسی گفته باشه من نمیدونم که البته بعید میدونم.....
مریم ذوق کرد:
-وای شفق.....تصور کن قیافه ی بعضیها با شنیدن این خبر چه شکلی میشه....یکی مثل دکتر پناهی...........
و زد زیر خنده.....این چیزی بود که خودمم گاهی بهش فکر کرده بودم ولی برام مهم نبود......مریم انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
-راستی از آهو چه خبر.....
از شنیدن اسمش حالم بد شد:
-شکر خدا خبر مرگش فعلا که اثری ازش نیست.....راستی مریم آهو یه برادر هم داره....
مریم تعجب کرد:
-پس خدا بدادت برسه
-نه اتفاقا برادر درست عکس خواهره....
و یاد نگاه آزاد توی فرودگاه افتادم.........مریم دقیق شد:
-یعنی چی اونوقت؟
-نمیدونم ولی نگاهش دقیقا عکس نگاه آهو بود...یه جور شیفتگی یا شایدم هیزبازی.....
مریم دلسوزانه حرفمو برید:
-شفق...مواظب باش.....من میترسم این خواهر برادر آخر کار دستت بدند.....
-میگی چکار کنم...برم بکشمشون؟
آره ...آهو رو بکش ولی اگه داداشه خوشتیپه بده من بکشمش
و قاه قاه خندید....
این حرف مریم درواقع دلشوره ای بود که در خودمم وجود داشت ...نمیدونم چرا ولی حس خوبی حتی نسبت به آزاد هم نداشتم........با این وجود سعی کردم افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم.........
مریم منو از خودم کشید بیرون:
-شفق....شفق...
-ها... چی میگی؟
-میگم تو نمیخوای برگردی بخش خودمون.....
-اتفاقا کامران یکی دوبار گفته بخشتو عوض کن....
-اه پس خیلی دوستت داره میخواد پیشش باشی.......
خندیدم:
-آره.....خیلی..........
-جدی میگم خره اگه هر شوهر دیگه ای بود میگفت ازم دور باشه بتونم شیطونی کنم.........
-مریم م م م م
-باشه بابا نزن.... گند اخلاق ...حالا میخوای برگردی یا نه؟
-هنوز فکرشو نکردم ...گذاشتم بعد از عروسی
-هنوزم میخوای جشن نگیری؟
-آره...نمیخوام نمایش بدم جلو دیگران میخوام ساده ی ساده باشه....
-شفق وقتی بهت میگم خلی میگی نه همه آرزوشونه با همچین شوهرو پدرشوهری جشنی بگیرند که چشم همه دربیاد اونوقت خانم میگه نمیخوام نمایش بدم....
برای اینکه بحث رو تموم کنم گفتم فعلا که معلوم نیست قراره کامران با مادرش حرف بزنه حالا ببینم تا چی میشه.............
به مریم نگفتم ولی قرار بود دو روز دیگه کامران با پدر و مادرش دوباره بیاند خونه مون که تاریخ عروسی رو اکی کنند....فردای همون شبی که من با مریم حرف زدم شهپر بهم زنگ زدبعد از حال و احوال بهم گفت که کامران بهش گفته که شفق تمایلی به گرفتن جشن نداره...ازم خواست بگم چرا....دلیل قانع کننده ای نداشتم ولی واقعا دلم نمیخواست جشن بگیرم...کلی حرف زد که مجابم کنه در آخر به این توافق رسیدیم که نه محضر نه جشن بزرگ یک جشن ساده توی باغ خونه ی خودشون با حضور نزدیکان....میدونستم مامانم و شراره ناراحت میشند برای همین از شهپر خواستم بذاره خودم این رو عنوان کنم در جمع که بفهمند خواسته ی خودم بوده....شهپر هم با مهربونی ذاتیش پذیرفت..
شب توی تختم دراز کشیده بودم ولی با وجود خستگی خوابم نمیبرد...هراس داشتم....هراسی گنگ از آینده ای مبهم....از پیوندی بر پایه ی هوس...یاد اون آهنگ گوگوش افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
آدمها از آدمها زود سیر میشند
آدمها از عشق هم دلگیر میشند
آدمها رو عشقشون پامیذارند
آدمها آدمو تنها میذارند
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
تو می گفتی که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه

خدایا واقعا اول و آخر هر عشق هوسه....واقعا...اینقدر حالم گرفته بود که وقتی جواب تلفن کامران رو دادم متوجه شد...
-چیزی شده شفق؟
-نه....
-ولی صدات میگه شده.....
-نه...حالم خوبه....
-تو اطاقتی؟
-آره
آروم و نرم زمزمه کرد:
شفق........
با بدجنسی گفتم:
-بله
اون باز تکرار کرد:
-شفق........
میدونستم چی میخواد....زیر لب طوری که خودم هم بسختی متوجه شدم گفتم:
جان
کامران خندید:
-خیلی بدجنسی شفق....نمیشد یکم بلندتر بگی....باشه بوقتش تلافی میکنم خانم خانمها......
تو دلم از حرفش خندیدم.....کامران نجوا کرد:
-شفق...........عزیزم......پاسپورت داری؟
تعجب کردم:
آره...ولی واسه چی؟
-پاسپورت و شناسنامه تو آماده کن فردا میام ازت میگیرم....
-کامران پرسیدم واسه چی؟
-پاسپورت رو واسه چی میگیرند...واسه سفر....
فهمیدم منظورشو با این حال پرسیدم:
سفر؟
-آره....میخوام اکی کنم برای ماه عسل بریم آنتالیا....
عصبانی شدم:
-چه جالب.....ولی مثل اینکه بعد از ازدواج همه ی تصمیمات باید دو نفره و با مشورت باشه...مگه نه؟
-فکر نمیکنم این تصمیم بدی باشه که نیاز به مشورت داشته باشه...
-چه بد...چه خوب....من بعد از ازدواج هیچ جا نمیرم....
-مطمئنی؟
-آره
-خیلی لجبازی....
و با لحن عصبی اضافه کرد:
اکی...ولی یادت باشه......
زدم سیم آخر:
-تهدیدم میکنی؟
با خونسردی جواب داد:
-از تهدید بدتر
و بی خداحافظی قطع کرد.....جا خوردم...انتظار داشتم مثل همیشه نازمو بکشه....یه جورایی کوتاه بیاد و راضیم کنه ولی انگار ایندفعه رو اشتباه فکر کرده بودم...

*****************
دو روز بعدکامران در حالیکه اصلا نگاهم نمیکرد با پدرو مادرش تول سالن خونه مون نشسته بودند...کامران دقیقا روی همان مبلی نشسته بود که اونروز من روی پاهاش نشسته بودم...از یادآوری اون روز گرم شدم و به کامران نگاه کردم....درجستجوی نگاهش بودم...نگاهی نوازشگر ولی اون بی اعتنا به من با مهدی سرگرم حرف زدن شد...تو دلم گفتم باشه...بهم میرسیم.....
اونروز من جلو جمع گفتم که یک جشن ساده و جمع و جور میخوام و همینطور مهریه مو موقع عقد خودم میگم.....همه شون البته غیر از کامران و مادرش تعجب کردند هر چند که مجبور شدند بپذیرند.....وقتی میهمانها رفتند اولین کسی که داد زد شراره بود:
بابا...بابا........هیچی به این دختر دیوونت نمیگی
از اینکه جلو شوهرش بهم گفت دیوونه ناراحت شدم:
-شراره خانم حرف دهنتو مزه مزه کن بعد بزن...
مامانم پادرمیونی کرد:
-چیه مثل سگ و گربه به جون هم افتادید....زشته......خوبه هردوتون خرس گنده اید.....
شراره گفت:
-اه مامان بازطرف اینو گرفتی...
و ادای منو درآورد:
من یک جشن ساده میخوام...مهریه هم خودم تعیین میکنم....
و باز عصبانی شد:
-تو غلط میکنی...مگه تو بزرگتر نداری.....
میدونستم تا بابام چیزی نگه این آروم نمیشه برای همین ملتمسانه به پدرم نگاه کردم.....پدرم به آرامی شراره رو صدا زد:
-شراره...بابایی.....من میرم تو اطاقم یه چایی بریز برای بابا بیار.....
وقتی شراره رفت و مهدی هم با نازنین سرگرم شد مادرم صدام کرد...رفتم تو آشپزخونه پیشش..مادرم صاف تو چشمهام خیره شد:
این بازی مهریه چیه؟
-بازی؟
-آره...میخوای چکار کنی.....
و یهو زد زیر گریه:
شفق...من تو رو بزرگ کردم بهتر از خودم میشناسمت.....مادر نکنه...نکنه.....یهو تحت تاثیر وضع اینها قرار بگیری.....
فوری منظورشو فهمیدم....در حالیکه توی بغل میگرفتمش کنار گوشش گفتم:
-مامان...............مامان....منم شفق...دخترت...تو که میدونی این چیزها برای من مهم نیست ....نگران نباش......من همیشه همون شفقی که بزرگ کردی باقی میمونم.....
مامانم دستشو توی موهام فرو برد:
-پیر شی دخترم....میدونستم.........

فردای همون روز داشتم اطاقمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد...شماره نا آشنا بود.....گوشی رو به گوشم چسبوندم.....صدایی مردانه توی گوشم پیچید:
سلام.....من هستم...آزاد..........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی وهشتم

فردای همون روز داشتم اطاقمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد...شماره نا آشنا بود.....گوشی رو به گوشم چسبوندم.....صدایی مردانه توی گوشم پیچید:
سلام.....من هستم...آزاد..........
بقدری جا خوردم که گوشی تو دستم خشکید...صدا از اونطرف دوباره گفت:
-الو...الو...خانم صبوری من آزاد هستم...آزاد هدایت .....یادتونه؟
چطور ممکن بود یادم نباشه....با بیحالی جوابشو دادم:
-بله...یادمه....سلام....
آزاد که انگار با شنیدن صدای من جون گرفته باشه عمیق تر و مردانه تر گفت:
-خوبید؟.....
-ممنون....
تو دلم گفتم یعنی چی...این برای چی به من زنگ زده.....آیا کامران هم خبر داره.....که خودش به حرف اومد:
من میدونم نباید تماس میگرفتم....ولی....ولی....
من مطمئن بودم آزاد با اون اعتماد به نفس نیازی به استخاره برای حرف زدن نداره از اینرو با پررویی گفتم:
ولی چی آقای هدایت؟
و ادامه دادم:
مطمئنا زنگ نزدید فقط حالمو بپرسید....
اونم متقابلا پررو شد:
-البته که نه...
-پس چی؟
و رک حرفمو زدم:
علت این تماستون چیه؟
-میخواستم شما رو ببینم....
وا رفتم اصلا انتظار این جسارت رو نداشتم....سعی کردم تو مغزم قضیه رو حلاجی کنم اما نتونستم....با این حال خودمو جمع و جور کردم:
و علت دیدار؟
-تلفنی نمیشه گفت....
خنده م گرفت.....این مدت دچار خیلی حرفها شده بودم که تلفنی نمیشد گفت....یک نفس عمیق کشیدم:
معذرت میخوام آقای هدایت....من هیچ دلیلی از طرف خودم برای این دیدار نمی بینم....
-ولی من می بینم
از پرروییش حرصم گرفت:
-ولابد میخواید کامران هم مطلع نشه...درسته؟
-کاملا.....
نزدیک بود منفجر شم.....خیلی خودمو کنترل کردم:
آقای محترم کامران همسر آینده ی منه و من هیچ چیز رو ازش پنهان نمیکنم...
ولی ظاهرا آزاد پرروتر از این حرفها بودچون در کمال خونسردی جوابمو داد:
-عزیزم....لطفا اینقدر سنگ شوهر عزیزتو به سینه نزن....
و ادامه داد:
تو فکر میکنی شوهر آینده تو بخوبی میشناسی؟چقدر شناختیش که بهش بله دادی؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...داد زدم:
-لطفا به من تو نگید.....شناخت منم از کامران اصلا به شما مربوط نمیشه ...تا الان از دست خواهرتون میکشیدم الان شما هم اضافه شدید.........مثل اینکه شما خواهرو برداری واقعا قصد نابودی زندگی منو دارید....
آزاد سعی کرد آرومم کنه:
-باشه نمیگم تو...فقط آروم باشید لطفا.......خواهش میکنم......
باز نفس کم آورده بودم... دچار همون حالت توی فرودگاه شده بودم.....نفسم بالا نمیومد...باید میرفتم توی هوای آزاد...برای همین با صدای خفه گفتم:
-من حالم خوب نیست.....لطفا......
آزاد با صدایی مضطرب گفت:
-باشه من قطع میکنم و مجددا زنگ میزنم....ولی خواهش میکنم زنگ زدم جواب بده...باشه؟
و با صدایی آرام نجوا کرد:
لطفا مراقب خودت باش.....
و قطع کرد...........ظاهرا اون حالش از من بدتر بود چون فراموش کرد بهم تو نگه........

رفتم توی حیاط و سعی کردم نفس عمیق بکشم .....وقتی کمی بهتر شدم روی تختم دراز کشیدم.....چشمهامو بستم و ذهنمو خالی کردم با این وجود یک صدا توی گوشم می پیچید.....شوهرتو شناختی.....چقدر شناختیش که بله دادی.......

با تکون دستی بیدار شدم...ظاهرا خوابم برده بود...مادرم بود:
-شفق...شفق...الان چه وقته خوابه...پاشو کامران اومده برید حلقه بخرید.....
با گیجی پاشدم و نشستم....تا ذهنم هوشیار شد یاد تماس آزاد افتادم...
-اه..شفق...خوابی هنوز که...میگم پاشو کامران اومده
خواب آلوده جواب دادم:
-فهمیدم مامان
-پس پاشو تا من یک شربت جلوی کامران میذارم آماده شو.....
سریع صورتمو شستم و کمی آرایش کردم...از بعد از اون روز که کامران بی خداحافظی تلفن رو قطع کرده بود با هم حرف نزده بودیم....لباسمو پوشیدم و رفتم توی سالن...کامران روبروی مامانم نشسته بود و گرم حرف زدن بود....قبل از اینکه خودمو نشون بدم توی صورتش دقیق شدم...میخواستم خوب ببینمش.....تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده....همینطور که نگاهش میکردم متوجه ی چیزی شدم....چیزی عجیب.....برق خاصی توی چشمهاش بود....برقی از مهر...محبت...از اون حالت سخت چشمانش اثری نبود.....آره...واقعا اثری نبود....کامران با مهری آشکار به مامانم خیره شده بود....آروم رفتم جلو و سلام کردم...کامران جلوم پاشد و خیلی رسمی سلام کرد ....منم خیلی سرد جوابشو دادم...مادرم با هوش ذاتیش فضای سرد بینمون رو حس کرد و سعی کرد اونو تلطیف کنه:
-اه شفق...بیا داشتم برای آقای هوشنگی می گفتم که تو چقدر شبیه مادرمی.....
کامران با محبت مادرمو صدا کرد:
-خانم صبوری لطفا به من بگید کامران
و کمی مکث کرد:
-و اگر اجازه بدید منم مامان صداتون کنم....
مامانم ذوق کرد:
-البته..البته..پسرم....
و ادامه داد:
کامران جان من هروقت شفق رو می بینم انگار که مادرمو دیده باشم.....حیف که اون خدابیامرز عمرش بدنیا نبود که شفق رو ببینه....
و هاله ای از غم صورتشو فراگرفت چیزی که هروقت از مادرش حرف میزد دچارش میشد.....کامران هم متوجه شد و با مهربانی به مادرم گفت:
مامان جان شما در واقع خیلی خوشبختید که شفق مثل مادرتون شده و میتونید هر روز نگاهش کنید....
مامانم خندید و با لذت نگاهم کرد:
-آره...الهی قربونش برم من....
کامران نگاهم کرد و با بدجنسی خندید....من کیفمو برداشتم و رفتم سمت در...............

توی ماشین ساکت نشسته بودم و تو فکر آزاد بودم....یعنی اون چی میخواست بگه.....چکارم داشت یعنی......تردید داشتم موضوع رو به کامران بگم یا نه...نمیدونستم بگم کار درستی کردم آیا باعث اختلاف بین اونها نمیشدم..ولی ترجیع دادم سکوت کنم چون خودمم واقعا نمیدونستم آزاد چرا زنگ زده بود....اینقدر فکرم مشغول بود که صدای کامران رو نشنیدم...رو کردم بهش:
-ببخشید....بله....
-میگم شفق من یادم رفت از مامان بپرسم علاوه بر قیافه اخلاقتم روی مادربزرگت رفته یا نه.....
و بلافاصله خودش جواب خودشو داد:
-اما...نه...فکر نکنم مادربزرگت بداخلاق بوده باشه
و زد زیر خنده...در عین عصبانیت خنده م گرفت...اما جلوی خودمو گرفتم...کامران درحالیکه جلوش رو نگاه میکرد گفت:
نگیر خودتو میخوای بخندی بخند خب.....
و باز خندید...طاقت نیاوردم ...یکی آروم زدم تو بازوش:
-بدجنس
کامران برگشت و نگاه کرد:
-جون.....شفق موافقی خرید حلقه رو بذاریم برای فردا؟
سعی کردم حالم عادی باشه:
-یعنی الان برگردیم خونه؟
ایندفعه اون با نیم نگاهی گفت:
-بدجنس.....خوب میدونی منظورم چیه...
خودمو زدم به اون راه:
-نه..نمیدونم.........
کامران سر ماشین رو پیچوند:
-باشه...عملی یادت میدم.....
وحشت کردم:
-کجا داری میری؟
-خونه که نمیای...میریم مطب.....
-ولی ما اومدیم بیرون که حلقه بخریم...
-میخریم دیر نمیشه....یکساعتی میریم مطب بعد میریم برای حلقه.....
اما من که میدونستم اگر اون تنها منو گیر بیاره ول کن نیست مخالفت کردم:
-کامران.....نه...دیر میشه.....
-چی دیر میشه؟.........تو الان دیگه نامزد منی.....
-ولی این دلیل نمیشه تا بوق سگ بیرون باشم باهات....
کامران خندید:
-شفق گاهی از اصطلاحاتی که بکار میبری خیلی لذت میبرم........
-سر منو گرم نکن به حرف زدن........
کامران برگشت و با صدایی تحریک آمیز گفت:
-می کنم.............

کمتر از نیم ساعت بعد توی مطبش بودیم....کولر روشن بود و تمام پرده ها کشیده....برای همین یک محیط رویایی خنک و تاریک بوجود اومده بود....کامران دکمه ی بالایی پیراهن آستین کوتاهشو باز کرد...کمی از سینه ی مردونه و پرموش پیدا شد...با ولع خاصی خیره ام شد:
-مانتوتو درار
لجوجانه گفتم:
-خوبه...راحتم.....
-ولی من ناراحتم....درش بیار...یا خودم میام درش میارم....
ایستادم روبروش و روسری و بعد مانتومو درآوردم...یک نیم تاپ تنم بود که فقط سینه هامو تا بالای ناف میپوشوند.....لباسم خیلی لخت بود حتی نافم هم دیده میشد....کامران با دیدنم در این حالت نیم خیز شد و منو کشید طرف خودش...نتونستم تعادلمو حفظ کنم....افتادم تو بغلش....منو رو پاش نشوند و سرشو رو سینه م گذاشت:
-جون.........عزیزم.....چه بوی خوبی میدی شفق....بوت مست میکنه آدمو....
سربسرش گذاشتم:
-پس مواظب باشید زیادی مست نشید.....
-اتفاقا میخوام سرمست بشم.....
با گفتن این حرف زبونشو بالای سینه هام کشید...وای آتش گرفتم.....زبونش گرم...خیس و داغ بود.....دوباره و دوباره زبون زد...دستهامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم.....صورتشو بین شکاف سینه هام گذاشت و بویید منو:
-جووووووووون.....شفق...جووووووووون خوشگلم.....عزیزم.....ناز من............
خودمم از حال عادی خارج شده بودم...داشتیم کم کم اختیارمونو از دست میدادیم....کامران همونطور که روی پاهاش بودم منو انداخت رو مبل و خوابید روم....موهام روی مبل پخش شده بود و با اون حالت نیمه برهنه میدونستم بی نهایت سکسی شدم....کامران کمی ازم فاصله گرفت و توی چشمهام خیره شد:
شفق...من و پدربزرگت واقعا آدمهای خوش شانسی بودیم......
سرشو پایین آورد و روی لبمو بوسید...دوباره ازم فاصله گرفت و تو چشمهام نگاه کرد چند بار اینکارو کرد..یا میبوسید یا زبونشو میکشید روی لبم....با اینکارش داشت شدیدا تحریکم میکرد....دفعه ی آخر که زبونشو روی لبم کشید دستهامو دور گردنش حلقه کردم و نذاشتم سرشو دور کنه....اونم انگار از خدا خواسته بود....تمام سنگینیشو روم انداخت و لبهامو کشید تو دهنش...و بسختی شروع به مکیدن کرد....آنچنان حریصانه می مکید که احساس کردم لبم داره ورم میکنه...برای همین خواستم از زیرش دربیام ولی با دوتا آرنجش ثابتم کرد که نتونم تکون بخورم...کنار گوشم زمزمه کرد:
آروم باش..........وول نخور...بذار کارمو بکنم...
-نکن کامران....اینجوری مک نزن....
کامران ازم کمی جدا شد:
-چرا عزیزم...دردت میگیره؟
سرمو تکون دادم:
-ورم میکنه...
کامران دوباره خودشو بهم چسبوند:
-باید عادت کنی...
از فرصت بدست اومده استفاده کردم و زیر بدنش بدنمو کش و قوس دادم و دستهامو باز کردم....ولی کامران دست انداخت و انگشتهای هر دو دستشو توی دستهام قلاب کردو برد بالای سرم و دهنشو روی گردنم گذاشت و بسختی مکید.....با این کارش یاد خوابم در اوایل آشناییمون افتادم که کامران رو به شکل هیولا دیده بودم....با یادآوریش توی دلم خالی شد...از طرف دیگه اینقدر خشن می مکید گردنمو که حتم داشتم اگه همینطور ادامه بده کبود میشه.....نالیدم:
-تو رو خدا کامران
و چنگ انداختم توی موهاش...ولی اون بی توجه سرمو به یک طرف برگردوند و از زیر چونه م تا گوشمو لیسید ...وقتی رفت پشت گوشم بی اختیار آه کشیدم و خیس شدم....کامران نقطه ی حساسمو شناخت:
-شفق...خوشت میاد نه؟پس چرا جلومو میگیری دیوونه...ما که هردومون داریم لذت میبریم.....
و واقعا داشتیم لذت میبردیم....برای همین ذهنمو از هر فکری خالی کردم و سعی کردم فقط لذت ببرم....خودمو شل کردم و زبونمو روی گردن کامران گذاشتم....بوی خیلی خوبی میداد....بوی تنش همراه ادوکلنش و بوی شهوت قاطی شده بود.....به محض اینکه گردنشو لیسیدم کامران از شوق فریاد زد و به شدت منو بوسید:
-عزیزم.........عزیزم.............شفق.........قربونت برم من...عمر منی....خوشگل منی....عزیزم...عزیزم...ادامه بده لطفا ...من مال تو....در اختیار تو...هر کاری میخوای بکن.....
هم صداش و هم حرفهاش بی نهایت تحریک کننده بود برای همین لاله ی گوششو کردم تو دهن...کامران کاملا روم خوابیده بود و چشمهاشو بسته بود ...از صدای نفسهاش می فهمیدم که چه لذتی داره میبره....عجیب بود....واقعا برام عجیب بود...واقعا این من بودم....همون شفق چند ماه قبل که الان با رضایت داره صورت مردی رو میبوسه....نمیتونستم باور کنم....و در ضمن نمیخواستم به چیزی فکر کنم...برای همین لبمو گذاشتم رو لب کامران....اونم همزمان شروع به بوسیدن من کرد....همدیگرو بسختی میبوسیدیم...کامران میون بوسه ها کنار گوشم زمزمه میکرد:
-جوووون خوشمزه ای....شفق عزیزم...بیبی حاضرم هر دقیقه بخورمت.................سیر نشم..............جووووووون...
در هم پیچیدیم...قفل شدیم و زمان و مکان رو از یاد بردیم...خودم به کامران کمک کردم که تاپمو دربیاره ولی نذاشتم سوتینمو بکنه....برای همین زبونشو گذاشت روی برجستگی همون قسمتی از سینه هام که از کرست بیرون بود...
-جون....تو تکی.....شفق.........تک تکی...این هیکل دیوونه میکنه آدمو....
و دست برد سوتینمو کشید پایین....و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم نوک سینه مو توی دهنش کرد و بسختی کشید....از درد جیغ زدم:
-وای.........خدا....نه....
جیغ من حشریترش کرد...چون نوک اون یکی رو با دست گرفت و به طرف خودش کشید....بدنم تیر کشید.....در اوج درد لذتبخش بود....سرشو گذاشت روی چاک سینه م ....هر دو سینه مو بهم نزدیک کرد و نوک هر دو رو همزمان تو دهن کرد و مکید....از احساس خوبی که بهم دست داد آه بلندی کشیدم....کامران در حالیکه نوک هر دو سینه م توی دهنش بود سرشو آورد بالا و توی چشمهام زل زد...نگاهش دیوونم کرد...نالیدم:
-عزیزم...بخور....بمک.....
توی چشمهاش میخوندم که باور نمیکنه من همون شفق باشم....کامران خودشو روم کشید بالا ولبمو دندون زد:
جون باشه عزیزم...هر چی که بخوای...هر چی که بگی می کنم فقط جلومو نگیر...باشه شفق....بذار هر کاری میخوام بکنم...باشه؟
با این حرفش یک لحظه هوشیار شدم و مغزم به کار افتاد....انگار تازه متوجه ی وضعیتم شده بودم...بی اختیار یاد مامانم افتادم...و اینکه الان داره فکر می کنه من مشغول خرید حلقه هستم اما من ...من.....کامران باهوش متوجه ی تردیدم شد و سعی کرد دوباره به من بپیچه ولی من بسختی پسش زدم و سعی کردم پاشم...محکم منو گرفت:
-نه...انگار تو عادت کردی منو تا اینجا بکشونی و ول کنی اما نه...ایندفعه دیگه نمیذارم اینطوری در بری شفق....
توی چشمهاش زل زدم:
چکار میخوای بکنی کامران...میخوای به زور متوسل شی؟...آره؟
دستمو از توی دستش درآوردم:
-باشه..بیا...هر کاری میخوای بکن....من در اختیارت......
کامران نگاهشو از من دزدید...یک نفس عمیق کشید و از روم پاشد...................

نیم ساعت بعد جلوی یک جواهرفروشی معروف و شیک ایستاده بودیم....کامران دستمو گرفت که بریم داخل..اما من مردد بودم....کامران برگشت و با تعجب نگام کرد...قبل از اینکه سوالی کنه گفتم:
-من یه چیز ساده میخوام کامران...اینجا همه چیزش گرونه
-گرون باشه ...تو چکار به این چیزها داری....اینجا جاییه که شهپر خرید میکنه آشناست با ما....
و دستمو کشید:
بیا بریم.............

شب توی خونه حلقه مو نشون مادر و پدرم دادم...علیرغم اصرار کامران من یک حلقه ی ساده از طلای سفید برداشتم ...حلقه اینقدر ساده بود که حتی فروشنده تعجب کرده بود اما من کامران رو مجاب کردم چون دلم میخواست حلقه همه جا دستم باشه حتی تو محیط کار.....با دیدن حلقه اشک توی چشم مادرم جمع شد ...پدرم پیشونیمو بوسید و گفت:
-مبارکت باشه دخترم......انشالله که خوشبخت شی...
شب روی تختم بودم....در خیال کامران و عشق بازی اونروزمون غرق بودم که گوشیم زنگ زد...........با کندی جواب دادم..........آزاد بود.....

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
مرد

 
قسمت سی و نهم

شب روی تختم بودم....در خیال کامران و عشق بازی اونروزمون غرق بودم که گوشیم زنگ زد...........با کندی جواب دادم..........آزاد بود.....حال خوشی داشتم...نمیدونم چرا اما برقی که اونروز توی چشمهای کامران دیده بودم برام چیز دلپذیری بود ...نمیخواستم به خاطر آزاد حال خوشم خراب شه....از طرفی میدونستم تا جوابش رو ندم ول کن نخواهد بود برای همین با آرامش خاصی گوشی رو به خودم چسبوندم:
-سلام آقای هدایت
آزاد ذوق کرد:
-سلام خانم صبوری.....بهترید؟
بله بهترم مرسی
-باور کنید من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم....من آدم راحتیم ولی نمیخواستم این راحتی من به قیمت اذیت کردن شما باشه....
خواستم سریع سرو ته تماسشو هم بیارم:
-میدونم......حالا اگر ممکنه حرفتونو بزنید لطفا.....
-من که گفتم پای تلفن نمیشه
با قاطعیت گفتم:
پس حرفی نمیمونه...خدانگهدار....
داشتم تماس رو قطع میکردم که اسممو صدا کرد:
-شفق...خواهش میکنم...چیزیه که باید بدونی
اما من نمیخواستم چیزی بدونم....نمیخواستم آرامشم بهم بخوره.....نمیخواستم بذارم دیگه کسی با من بازی کنه:
-ببینید آقای محترم من کمتر از دو هفته ی دیگه ازدواج میکنم...چرا میخواید منو دچار تردید کنید؟آیا دارید به نفع خواهرتون کار میکنید؟آخه چرا...چرا....
آزاد سراسیمه و هراسان جواب داد:
نه...نه...شفق باور کن نه....من هیچ ارتباطی با آهو ندارم...باورم کن...خواهش میکنم.....من اصلا نمیخوام باعث آزارو ناراحتی تو بشم...
و با لحنی گرم ادامه داد:
-به چشمهات قسم...باور کن...عزی......
از شنیدن کلمات آخرش بهت زده شدم هرچند که بموقع جلوی خودشو گرفت.......توی صداش حالت خاصی بود...رنگی از صداقت...برای همین نخواستم تندی کنم:
من هیچ چیزو باور نمیکنم...من...من...میخوام فقط راحت باشم...تو رو خدا...به جان هر کسی که دوست دارید دست از سر من بردارید....
آزاد با صدایی گرفته گفت:
-فکر میکنی من اینو نمیخوام.....من آرزوم خوشبختی توست برای همین بهت زنگ زدم...اگر می بینی اینهمه اصرار دارم بدیدنت در وهله ی اول به خاطر توست و بعد....
حرفشو ادامه نداد...تردید بجانم افتاد:
-و بعد چی؟
ولی آزاد انگار سوال منو نشنید:
-بذار ببینمت شفق...خواهش میکنم....
-قول میدید این اولین و آخرین دیدار باشه؟
-بله..قول میدم...
-باشه...
آزاد به وجد اومد:
مرسی...مرسی عزیزم....
از اینکه بهم گفت عزیزم کمی عصبی شدم ولی ترجیح دادم نشنیده بگیرم:
-حالا اجازه میدید من قطع کنم و بخوابم؟
-حتما....امیدوارم خوابهای رنگی ببینی....
قرار رو اکی کردیم و من تماس رو قطع کردم...به محض قطع ارتباط تردیدی کشنده بجانم افتاد که چرا قبول کردم.....نباید اینکار رو میکردم....نکنه این یک نقشه باشه...نکنه آهو در این امر دخیل باشه...نکنه خواهرو برادری با هم توطئه کرده باشند..... شاید بهتر باشه من سر قرار نرم....شاید بهتر باشه من همه ی جریان رو به کامران بگم...وای داشتم از فکرو خیال دیوونه میشدم ولی قبل از اینکه خوابم ببره میدونستم حتما سر قرار خواهم رفت چون میخواستم بدونم آزاد چرا اینقدر مصره....

صبح بسختی پاشدم اونم با صدای نازنین که روی پام افتاده بود و خاله خاله میکرد..تو همون حالت خواب آلودگی بغلش کردم ...بوسیدمش و دوباره با هم دراز کشیدیم...میون خواب و بیداری بودم که شراره سرشو کرد تو:
-به به خانمو باش...مگه قرار نیست بریم دنبال شهپر...گرفتی واسه خودت خوابیدی.....
اومد داخل و پتو رو از روم کشید:
-دختر منم که شریک جرمت کردی ...پاشو بابا...
راست میگفت...قرار بود امروز با شهپرو شراره برم برای خرید لباس عروسی..شهپر نمیخواست بیاد اما من اصرار کرده بودم که حتما باشه....دوباره نازنین رو تو بغل گرفتم:
-شراره وقت هست هنوز....یکم دیگه دراز بکشم...پامیشم الان....
-اه شفق.....چشمهات پف میکنه...بعد مادرشوهرت میگه این دختره رو بهمون انداختند....
و زد زیر خنده........بلند شدم و نشستم رو تخت:
-مادر شوهرم منو هرجوری باشم قبول داره شرار خانم....
عمدا شرار رو کشیدم...میدونستم عصبی میشه که شد:
-ایش...کی میره اینهمه راهو...
نازنین سرشو از زیر پتو درآورد:
-مامان مگه کجا میخواد بره خاله؟
شراره قربون صدقه ی دخترش رفت:
-الهی......میخوایم بریم لباس عروس بخریم دختر گلم....
نازنین ذوق کرد:
-منم میام..منم میام...
-نه ...تو میمونی پیش مامانی....
نازنین لب برچید:
-منم لباس عروس میخوام....
کشوندمش طرف خودم:
-خاله میخره برات عزیز دل....
شراره پرید وسط:
- اه...آره ...قرار بود شوهر خاله ت برات بخره...
و باز خندید....

-شفق...تو مطمئنی این خونه شونه؟
دوباره به کاغذ توی دستم نگاه کردم:
-آره
-ولی آخه این خونه ست یا قصره؟
خودمم گیج شده بودم...خونه ای که رویروش ایستاده بودیم خونه ی ویلایی بسیار بزرگی بود با نمایی به سبک گوتیک که بسیار شیک بود.....شراره با تردید زنگ زد..در بدون اینکه کسی چیزی بپرسه باز شد و ما وارد شدیم.........باغ بسیار بزرگ و بسیار زیبایی جلو چشممون نمودار شد که در یک طرفش استخر شیکی بود...خونه تقریبا دوبرابر خونه ی کامران بود....شراره زد تو بازوم:
-شفق عجب جایی افتادی....
ولی برای من این چیزها مهم نبود....تا رسیدیم به در ورودی ساختمان شهپر اومد جلومون...هر دومون رو توی بغل گرفت و بوسید...آنچنان بی ریا و بی غل و غش بود که دلم نمیخواست از آغوشش بیرون بیام.....داخل خونه کم از بیرونش نبود....سالن بزرگ با دکوراسیونی شیک و در عین حال ساده با تابلوها و قالیچه های ابریشمی نفیس و مبلمانی استیل......وقتی نشستیم شهپر دقیقا روبروی من نشست و با مهربانی خیره ام شد:
-عزیزم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.....چقدر این صورت ماهتو هر روز میاوردم جلو نظرم......
کامران چند باری گفته بود شهپر دلش میخواد منو ببینه ولی من پشت گوش انداخته بودم ولی حالا با این ابراز محبت واقعا شرمنده شدم....نمیدونستم چی بگم که شراره بدادم رسید:
-خب خانم هوشنگی می گفتید شفق میرسید خدمتتون....
شهپر خندید
نه عزیزم.....نمیخواستم مزاحم شفق جان بشم...........
چقدر این بشر نازنین بود.....اولین باری بود که شهپر رو بدون مانتو روسری میدیدم....هیکل زیبایی داشت ...یک بلوز و شلوار ساده ی سر هم پوشیده بود ...موهاشو های لایت کرده بود که به صورت شیکش خیلی میومد....واقعا زن اثرگذاری بود.....وقتی که مستخدم خونه جلومون شربت گرفت شهپر رفت که آماده بشه......

اونروز به چندین جا سر زدیم...شهپر لابلای حرفهاش گفت که میخواسته لباس عروسی رو هم با خودش بیاره اما ترسیده من ناراحت بشم.....من نمیدونستم چه نوع لباسی انتخاب کنم.....از لباس پوشیده خوشم نمیومد و از طرفی هم نمیدونستم عکس العمل کامران در مورد یک لباس راحت و باز چه خواهد بود.....بالاخره توی یک فروشگاه یک لباس چشم هر سه مونو گرفت....لباس دو تکه بود ولی یکسره به چشم میومد...تکه ی بالاش کاملا تنگ و چسبون بود با آستین حلقه ای که کمی از برجستگیهای سینه مو نشون میداد...دامن لباس هم در ابتدا تنگ و پایین تر از باسن گشاد میشد....وقتی پوشیدمش و چرخیدم آنچنان به تنم زیبا و نفس گیر بود که شهپر و شراره مژه نزدند.....شراره گفت:
-شفق...یه چرخ دیگه بزن...وای این درست همونیه که میخواستیم....
شهپر در حالیکه اشک توی چشمهاش پر شده بود دست توی کیف کرد و جعبه ای رو به طرفم گرفت...با چشمانی پرسشگر نگاهش کردم و اون با مهربونی گفت:
-برای توست عزیزم.....برای اینکه اولین کسی بودم که عروس زیبامو توی لباس عروسی دیدم....برای اینکه تو منو به آرزوم رسوندی....بگیرش لطفا....
دست دراز کردم و جعبه رو گرفتم....شهپر ادامه داد:
بازش کن شفق جان....
بازش کردم...توی جعبه یک شمش طلا که اسم شفق روش کنده شده بود خودنمایی میکرد................

**********
از پشت شیشه ایستادم و به آزاد چشم دوختم.....قبل از اینکه وارد بشم چند نفس عمیق کشیدم...نمیخواستم جلوآزاد حالم بد بشه.....سعی کرده بودم خودم رو برای شنیدن هر حرفی آماده کنم....عصر همون روزی بود که لباس عروس خریده بودم...و حال خوشی داشتم....دستگیره ی در رو گرفتم و با قدمهایی استوار وارد شدم.....آزاد به محض دیدن من بلند شد....با سر سلام کردم و جواب شنیدم...آزاد صندلی رو کشید عقب و تا زمانیکه من ننشستم ننشست....از اون بار اول تا الان به نظرم خوش تیپ تر شده بود...پیراهن و شلوار اسپورتی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود برخلاف اون من بی نهایت ساده بودم حتی یک کرم هم به صورتم نمالیده بودم نمیخواستم اون پیش خودش خیالاتی کنه....آزاد نگاه پرتحسینش رو بهم دوخت:
-چیزی میخورید بگم بیاره؟
-نه...مرسی...لطفا زودتر حرفتونو بزنید من باید برم.....
با خونسردی و اعتماد بنفسی عجیب به حرف اومد:
قبل از هر حرفی باید کمی خودم رو معرفی کنم....نمیخوام فکر کنید با آدم عامی سروکار دارید....من سی و پنج سالمه و از دانشگاه سوربن فرانسه دکترای اقتصاد دارم و همونجا هم تدریس می کنم....دلم نمیخواد حرفهایی رو که میزنم به حساب بدخواهی یا هر چیز دیگه بذارید هر چی نباشه کامران پسر عمه ی منه....
صاف توی چشمهاش زل زدم:
-خب.......
اونم با جسارت تمام خیره ام شد:
-با وجودیکه من کامران رو خیلی دوست دارم ولی از اولین باری که تو رو دیدم حس خاصی بهت پیدا کردم شفق....
اومدم عکس العمل نشون بدم نذاشت:
-نه...خواهش می کنم فکر بدی نکن...نه به این فکر کن که من برادر آهو هستم و احتمالا سنگ اون رو به سینه میزنم و نه اینکه دنبال هدف خاصی هستم....
کلافه پرسیدم:
-پس چی؟...منظورتون از حس خاص چیه؟
با لحن صمیمانه ای گفت:
-نمیخوام تو حروم بشی شفق....تو........تو..........تو خیلی خیلی حیفی
گیج شده بودم:
-نمی فهمم منظورتونو....
-منظورم روشنه شفق....لیاقت تو یکی بیشتر از کامرانه...یکی که واقعا قدر تو رو بدونه.....
این داشت چی میگفت......چه چیزی پشت حرفهاش نهان بود.....زل زدم توی چشمهاش:
مثلا کی؟
به آرومی دستشو جلو آورد و روی دستم گذاشت و نجوا کرد:
-یکی مثل من....
به شدت دستمو کشیدم و پاشدم:
واقعا براتون متاسفم آقای دکتر.....وپشیمونم که چرا حرفتونو گوش کردم و اومدم.........
و به تندی اضافه کردم:
-اصلا ارزش نداشتید که خودمو خسته کنم.......
کیفم رو برداشتم و به سمت در راه افتادم که صداش میخکوبم کرد:
حتی اگر بدونی شوهر آینده تون قبلا همسر داشتند چی؟...بازم ارزش اومدن نداشت........

ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
     
  ویرایش شده توسط: arad93   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شفق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA