ارسالها: 126
#41
Posted: 2 Sep 2012 20:14
قسمت چهلم
کیفم رو برداشتم و به سمت در راه افتادم که صداش میخکوبم کرد:
حتی اگر بدونی شوهر آینده ت قبلا زن داشته چی؟...بازم ارزش اومدن نداشت............
احساس کردم زیر پام خالی شد...نفسم به شماره افتاد...داشتم می افتادم که به اولین صندلی چنگ زدم....آزاد دوید و روبروم ایستاد و مضطربانه نگاهم کرد:
-چی شد؟...شفق....شفق...خوبی؟
دستشو آورد جلو که زیر بازومو بگیره.....به شدت دستشو پس زدم:
-به من دست نزن عوضی....
شانس آوردیم که کافی شاپ خلوت بود ولی تک و توک آدمهایی که اونجا بودند با تعجب نگاهمون میکردند....بدون اینکه حرفی بزنم بسختی خودمو تا ماشینم رسوندم و سوار شدم....سرمو روی فرمان گذاشتم و چشمهامو بستم...خدایا....خدایا.....چرا اینطوری شد....چرا وقتی دقیقا همه چیز درست میشه گردباد میشه...چرا من نمیتونم یکروز خوش داشته باشم...چرا.چرا...اینقدر حالم بد بود که متوجه نشدم آزاد درو باز کرده و کنارم نشسته....به زحمت سرمو بلند کردم و نگاهش کردم....کاملا نگرانی رو توی چشمهاش میشد خوند....خواست چیزی بگه ولی با اشاره ی دست من ساکت شد...نگاهمو ازش گرفتم و به روبروم خیره شدم وبا صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
-بگو.......لطفا بگو....تو رو خدا بگو حرفی که زدی دروغه....بگو میخواستی منو دلسرد کنی از کامران....تو رو خدا....
نتونستم ادامه بدم چون بغضی که تو صدام بود هر لحظه ممکن بود بترکه.....همچنان جلومو نگاه میکردم که آزاد به حرف اومد:
شفق........باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم...باور کن....من همه چیزو میدونم...میدونم آهو چه کرده یا چه حسی به کامران داره ولی باور کن آهو نمیدونه من اومدم دیدن تو ...آهو اصلا از مساله ای که من بهت گفتم اطلاع نداره....پس من اینکارو به خاطر اون نکردم که دروغ باشه من فقط و فقط این کار رو به خاطر تو کردم...و متاسفانه....متاسفانه اون چیزی که گفتم حقیقت داره.....
یعنی ممکن بود...ممکن بود چنین چیزی رو کامران به من نگفته باشه.....
برگشتم و صاف توی چشمهاش خیره شدم:
-تو ...تو.......دروغ میگی....
آزاد سرشو توی دست گرفت:
میتونی از کامران بپرسی...یا نه...اون ممکنه انکار کنه ....از شهپر بپرس...آره از اون بپرس....عمه م هیچوقت دروغ نمیگه.....
انگار که با خودم نجوا کنم زیر لب گفتم:
-ولی آخه چطور..............چطور چنین چیزی امکان داره.....چجوری ممکنه...مگه میشه...میشه اینچنین موضوعی بوده باشه و به من نگه...نه...نه...امکان نداره.....
اصلا نمیتونستم بپذیرم......
آزاد سعی کرد آرومم کنه:
-میگم بهت ولی وقتی کمی آرومتر شدی....
رو کردم بهش:
-نه...الان باید بگی...میخوام همین الان بدونم.....
-پس قول بده آروم باشی...من نمیخوام حالت از اونی که هست بدتر بشه....
سرمو تکون دادم و آزاد شروع به حرف زدن کرد:
-موضوع مال وقتیه که کامران توی ایتالیا داشته تخصص میگرفته...من دقیقا همه ی جزییات رو نمیدونم....شهپر میدونه...و اگر یکروز از دهن عمه م در نرفته بود منم هیچوقت نمی فهمیدم هرچند که شهپر ازم قول گرفت به کسی چیزی نگم......
-کی بوده؟اون.....زن....
-دختر یکی از استاداش...ایتالیایی بوده ....بیش از این چیزی نمیدونم....تو هم بهتره قبل از هر تصمیمی با شهپر حرف بزنی.........
نمیتونستم هضم کنم جریانو....اینقدر برام سنگین بود که احساس میکردم دارم له میشم....مشتمو محکم روی فرمون کوبیدم......و داد زدم:
-خدا......چرا.....چرا من........
آزاد وحشت کرد:
-آروم باش لطفا...تو قول دادی آروم باشی.......خشمگین برگشتم طرفش:
تو....تو...........تو چه سودی میبری این وسط؟تو چرا خواستی منو آگاه کنی؟قاعدتا تو باید طرف پسر عمه ت باشی....
آزاد اصلا خودشو نباخت:
به یک دلیل خیلی ساده.....
با چشمانی آتشین نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش موندم...آزاد یک نفش عمیق کشید و با چشمانی نمناک خیره ام شد:
-چون حس میکنم برای اولین بار در عمرم عاشق شدم.....عشق در اولین نگاه...........
*************
دستمو روی زنگ گذاشتم و تا زمانیکه در باز نشد برنداشتم...با حرفهایی که آزاد گفت و اون اعترافی که آخر کرد داشتم منفجر میشدم....با حال خیلی بد خودمو تا خونه ی شهپر رسونده بودم....نمیتونستم صبر کنم باید همه چیز همین امروز برام روشن میشد....وقتی در باز شد خودمو پرت کردم تو خونه....شهپر در ورودی رو برام باز کرد و با چهره ی خندانش بهم نزدیک شد...کمتر از چند ساعت قبل دیده بودمش ...چند ساعت پیش آنچنان آغوشش گرم بود که دلم نمیخواست آغوششو رها کنم ولی الان.....الان......ظاهرا اونقدر حالم بد بود که شهپر رو به وحشت انداخت...بی سلام رفتم طرفش و تا اون اومد چیزی بگه دنیا دور سرم چرخیدو چرخیدو چرخید......
-عزیزم بهتری؟
شهپر بود که روم خم شده بود و با چشمانی نگران نگاهم میکرد...به زور سرمو تکون دادم...
-خب...خدا را شکر.....برم یک شربت شیرین بیارم فشارتو بالا ببره....
داشت میرفت که دستشو گرفتم:
-نه...بمون...خواهش میکنم....
شهپر روم خم شد و به آرامی صورتم رو بوسید و پایین پام روی زمین نشست.......خواستم از روی مبل پاشم و بشینم ولی نگذاشت:
-نه....بخواب شفق....با این رنگ و رویی که تو داری بهتره کمی دراز بکشی....
با صدایی که از ته چاه در میومد زمزمه کردم مامانم....
شهپر فوری متوجه شد:
-خبر نداره اینجایی؟
-نه...نگرانم میشه...حتما الان شب شده....
شهپر در حالیکه پامیشد گفت:
-نگران نباش...الان زنگ میزنم بهشون میگم که اینجایی.....
وقتی بعد از چند دقیقه برگشت لیوانی توی دستش بود که به زور محتویاتش رو بخوردم داد....کمی بعد بهتر شدم و نشستم...شهپر هم کنارم نشست و دستمو بدست گرفت:
-خب ....عزیزم الان که بهتری نمیخوای بگی چی باعث این حال بدت شد...
بی اختیار اشکم سرازیر شد...شهپر منو به طرف خودش کشوند و سرمو در آغوش گرفت:
-گریه کن عزیزم...هر چقدر میخوای گریه کن....سبک که شدی حرف بزن...من همیشه اینجا هستم برای شنیدن حرفهای تو......
عجیب بود ولی آغوشش آرومم کرد.....در حالیکه شهپر توی موهام بازی میکرد سرمو بالا گرفتم و به صورت زیباش چشم دوختم:
-چرا اینقدر منو دوست دارید؟
شهپر از سوالم متعجب نشد ...بی اینکه جوابمو بده منو بسختی در آغوش گرفت...بوی خوبی میداد....بوی مهر.محبت......خودمو بهش چسبوندم:
-مادر....ما..در.......
براحتی جوابمو داد:
-جانم........جان مادر..........
نتونستم چیزی بگم....زدم زیر گریه.......شهپر موهامو نوازش کرد:
عزیزم...یکروز.....توی سالهایی خیلی دور منم همینطور توی آغوش مادرم گریه کردم....روزی که میخواستند بزور منو عروس کنند....
تا اینو گفت اشکم قطع شد...سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم واون بی توجه به حضور من با خودش واگویه کرد:
-اونروز روز مرگ من بود....با وجودیکه فقط پانزده سال داشتم......ولی منو از عشقم جدا کردند...منو وادار کردند با کسی ازدواج کنم که دوستش نداشتم...با پدر کامران.........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#42
Posted: 2 Sep 2012 20:15
قسمت چهل و یکم
نتونستم چیزی بگم....زدم زیر گریه.......شهپر موهامو نوازش کرد:
عزیزم...یکروز.....توی سالهایی خیلی دور منم همینطور توی آغوش مادرم گریه کردم....روزی که میخواستند بزور منو عروس کنند....
تا اینو گفت اشکم قطع شد...سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم واون بی توجه به حضور من با خودش واگویه کرد:
-اونروز روز مرگ من بود....با وجودیکه فقط پانزده سال داشتم......ولی منو از عشقم جدا کردند...منو وادار کردند با کسی ازدواج کنم که دوستش نداشتم...با پدر کامران.........
تا اونجایی که یادم میاد ما با احمدعلی و پدرومادرش یکجا زندگی میکردیم...احمدعلی پسرعموی من بود که پنج سال از من بزرگتر بود...سالی که من فهمیدم به احمد علاقه مندم نه سالم بود....من دچار بلوغ زودرس شده بودم...و هیکلم کاملا تغییر کرده بود...اینو از نگاههای دزدکی که احمدعلی بهم میکرد می فهمیدم..اونسال حس میکردم هروقت احمدعلی رو می بینم دست و پام میلرزه...دوست داشتم مرتب جلوی آینه باشم و وقتی احمد از بیرون میاد جلوش خودی نشون بدم...اون سالها هنوز وضع پدرم خوب نشده بود برای همین بود که با خانواده ی عموم یکجا زندگی میکردیم....احمد اوایل به من بی توجه بود خب حق داشت من برای اون فقط یک دختر بچه ی کوچولو بودم که هنوز دهنش بوی شیر میداد ولی اون نمیدونست که تو قلب همین دختر بچه چه آتیشی روشن کرده....
شفق جان ...من مادر یگانه ای داشتم که از خانواده ای فرهیخته بود برعکسش ابایی ندارم که بگم پدرم یک تازه به دوران رسیده ی نوکیسه بود که تازه داشت سری توی سرها درمیاورد...حالا از کجا به سرنوشت مادرم گره خورده بود بماند.....مادرم کاملا متوجه ی کارهایی که من برای جلب توجه احمد میکردم شده بود...حتی چند بار سربسته حالیم کرد که نباید خودمو گرفتار چنین حسهایی کنم ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود...کم کم که بزرگ شدم و گرچه در ظاهر احمد بهم بی توجه بود ولی این حس با من بزرگ شد....آنچنان بزرگ که وقتی سیزده سالم شد نتونستم سردی احمدعلی رو تحمل کنم...دنبال فرصتی بودم که از حسم باهاش حرف بزنم حتی اگر اون بهم میخندید هم مهم نبود....مهم این بود که من حرفمو بزنم ...شفق...عزیزم....تصورش رو کن یک دختر سیزده ساله که تازه هم فهمیده زیبا و جذابه با شجاعت یکروز جلوی پسرعموشو توی راه پله ها بگیره و بهش بگه دوستش داره...هنوز هم وقتی یاد اونروز میفتم به شهامت آنزمانم غبطه میخورم.....احمد در ظاهر متعجب شد گرچه بعدها بهم گفت خودش از خیلی وقت پیش به این حس من پی برده بوده....شفق جان ...چه کار خوبی کردم که خودم پاپیش گذاشتم چون از اونروز عشق من و احمد پروبال گرفت.....احمد بهم گفت که اونهم در مقابل من بی تفاوت نبوده و اگر من نمیگفتم اون خودش دیر یا زود بهم ابراز علاقه میکرده...بعد از مدتی اونقدر بهش علاقه مند شده بودم که هم مادرم و هم مادر اون با خبر شدند که بین ما چیزی هست...مادرم همون موقع منو سرزنش کرد وگفت که پدرم هیچوقت به چنین چیزی راضی نمیشه چون خوابهای دیگه ای برام دیده....ما تابستون همون سال یعنی وقتی که من وارد چهارده سالگی شدیم از اون خونه رفتیم....پدر ابن الوقت من با چند تا معامله ای که بموقع انجام داده بود وضعش از این رو به اون رو شده بود....خوب یادمه شبی که قرار بود فرداش از اونجا بریم احمد یواشکی دست منو گرفت و برد پای دیوار باغی که ته کوچه مون بود...
شهپر نگاهشو به دوردست دوخت و انگار که اصلا توی این دنیا نباشه ادامه داد:
غروب بود....نور ماه روی صورت احمدعلی که تازگیها حالت مردونه ی قشنگی گرفته بود افتاده بود...من عاشقانه نگاهش میکردم...اونم برگشت ودر حالیکه بهم لبخند میزد یک چاقوی جیبی درآورد و اول اسم منو و خودشو روی دیوار کند..هنوز صداش تو گوشمه...باورت میشه شفق...بیشتر از سی سال از اون شب میگذره ولی من هنوز نگاهشو وصداشو با خودم همراه دارم.....ازم خواست به عشقش وفادار بمونم....گفت که همیشه با منه....هرچند که دور باشه ازم....من....من بهش قول دادم.....من........
احساس کردم صورتم خیس شد...سرموبلند کردم...اشکهای شهپر بود که روی صورتم می چکید.....شهپر بی توجه به من توی دنیای خودش بود:
من.........من لعنتی بهش قول دادم ولی نتونستم جلوی پدرم بایستم.....پدرم سال بعد منو به زور به عقد پسر آقای هوشنگی که از تجار بنام بود و وصف زیبایی منو شنیده بود درآورد....دکترکیا هوشنگی تازه از خارج برگشته بود ...اون پانزده سال از من بزرگتر بود ولی برای پدرم پول این خانواده از همه چیز مهم تر بود .....بیچاره احمد علی حتی از پدرم کتک خورد....ولی همه ی تلاشهای من و اون بیفایده بود....من بی عشق ازدواج کردم و سال بعد کامرانو بدنیا آوردم.....
با دلهره رو به شهپر کردم:
احمد..........احمد علی چی شد؟
-دو سال بعد از ازدواج من توی تصادفی که بیشتر شبیه خودکشی بود مرد ...می گفتند با موتور دست دومی که تازه خریده بوده خورده توی دیوار.....دیوار باغ ته کوچه ی قدیمیمون.........
فقط وجود کامران طی این سالها باعث شد من مرگ احمد رو تحمل کنم........
شهپر منو کمی از خودش دور کرد:
-حالا می فهمی چرا من تو رو دوست دارم شفق.....چون تو تنها کسی هستی که میتونی کامران رو وارد دنیای عشق کنی.....من دلم نمیخواد ازدواج پسرمم مثل من باشه...من دلم میخواد اون با عشق ازدواج کنه......دلم میخواد در زندگی این شانس رو داشته باشه که با کسی زندگی کنه که دوستش داره....
نالیدم:
ولی....
شهپر دستشو روی دهانم گذاشت:
-اون تو رو دوست داره شفق.....گرچه نمیتونه ابراز کنه....شفق...من کامران رو با عشق بزرگ کردم ولی اون توی دنیای سراسر مادی پدرش و پدربزرگش بزرگ شد....اون همیشه مورد توجه بوده ..همیشه همه چیز داشته....ولی ...ولی تنهاست....تنهای تنها....من کامرانو خوب میشناسم...همیشه ته دلش آرزوی عشق رو داشته چیزی که هیچوقت بهش نرسیده.....چیزی که من ازت میخوام بهش بدی....من مطمئنم کامران سرشار از مهرو محبته...سرشار از حرفهای نگفته ست.....فقط تو میتونی به این سرچشمه دست پیدا کنی...فقط تو.....فقط تو میتونی وادارش کنی که خودشو خالی کنه....چون من میدونم ...من ایمان دارم به معجزه ی عشق...به چیزی که تمام این سالها منو سرپا نگه داشته.....
نشستم پایین پای شهپر...سرمو گذاشتم روی پاهاش.....دستشو توی موهام فرو برد و به آرامی نوازشم کرد.....آروم شدم.....احساس امنیت کردم و به حرف اومدم:
-مادر......
-جانم....
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم:
-یه چیزو بهم میگید؟
-بپرس........
-کامران قبلا ازدواج کرده؟
شهپر کاملا جا خورد...صاف نشست و تو چشمهام خیره شد:
-کی بهت گفت؟خودش؟
خدای من.......خدای من......پس واقعیت داشت...............
نالیدم:
-نه........
و اشکهام سرازیر شد....
شهپر کنارم روی زمین نشست:
-پس برای همین حالت اینهمه بد بود......من ازش خواسته بودم بهت بگه ....کی بهت گفته شفق؟غیر از من و پدرش و آزاد کس دیگه چیزی نمیدونه.........
بجای اینکه جواب سوالشو بدم پرسیدم:
چرا به من نگفتید..........چرا به من نگفت........
-چون میترسید....میترسید تو رو از دست بده...من وقتی برگشتم بهش گفتم بهت بگه ولی گفت که تو رو با تلاش زیاد راضی به ازدواج کرده و اگر تو این موضوع رو بفهمی محاله رضایت بدی...ولی باز من مخالف بودم....این حق تو بود که بدونی.....
-کی بوده؟
شهپر دست زیر چونه م گداشت و سرمو بالا آورد:
-شفق به من ایمان داری؟.........به من اونقدر اعتماد داری که حرفهامو باور کنی؟
توی چشمهاش زل زدم...چشمانی که هنوز نمناک بود....چشمانی که بی گمان شبهای زیادی در رثای احمدعلی گریسته بود....چطور میتونستم به این چشمها اعتماد نداشته باشم..........سرمو تکون دادم و اون ادامه داد:
سالی که کامران رفته بود ایتالیا....از اونجایی که اون هرجا پا بذاره مورد توجه ست اونجا هم مورد توجه یکی از استادهاش قرار می گیره....استاد که از کامران خیلی خوشش اومده بوده اونو به خونه ش دعوت میکنه....کامران اونجا با دختر استادش آشنا میشه...یک دختر بیست و چهار ساله ی فوق العاده خوشگل...که فکر میکرده با خوشگلیش میتونه کامرانو تحت تاثیر قرار بده...ولی اشتباه کرده بوده....دخترک سخت عاشق کامران میشه...من اونسال ایران بودم...کامران زنگ زد و بهم جریانو گفت...و حتی گفت با وجودیکه به همین دلیل با استاد قطع رابطه کرده بازم دخترک دست بردار نیست و مرتب و به عناوین مختلف با کامران تماس میگیره...کامران کلافه شده بود ...حتی میخواست درسشو ول کنه و برگرده چون حس کرده بود احساس دخترک واقعیه...با این حال من ازش خواستم صبوری کنه و همه چیزو به زمان واگذار کنه.....یک شب هراسان به من زنگ زد...طفلک بچه م...هیچوقت به اون حال ندیده بودمش....گفت که ساعتی قبل استادش خونه ش بوده و با گریه ازش خواسته با دخترش ازدواج کنه....گفت که کم مونده بوده به التماس بیفته....پرسیدم چرا....گفت که استادش گفته دخترش به لوسمی مبتلا شده اونم از بدترین و حادترین نوع که حداکثر تا دو ماه دیگه زنده میمونه...گفتم شاید این شگردیه برای رام کردن اون ولی کامران گفت که پرونده و تمام مدارک پزشکی دخترک رو با خودش آورده بوده......از اون شب کامران توی دوراهی عجیبی گیر کرده بود مضاف به اینکه پدر دخترک هم جلوی چشمهاش بود که همراه با دخترش داشت آب میشد.....یکروز به من زنگ زد و گفت تسلیم شده...گفت نتونسته بی تفاوت باشه.....من چیزی نداشتم بهش بگم ...گذاشتم خودش تصمیم بگیره و اونم تو همون هفته با دخترک ازدواج کرده بود...ازدواجی سریع و صوری...چون ظاهرا دخترک اینقدر مریض بوده که حتی نمیتونسته وظایف زناشویی رو انجام بده....همونطور که پدر دخترک گفته بود اون بیچاره دو ماه بیشتر بعد از ازدواجش زنده نموند....کامران هم بعد که برگشت ایران شناسنامه شو عوض کرد...همون موقعها که تازه دخترک مرده بود آزاد ایران بود....یکشب که پیش ما بود و من خیلی گرفته بودم...وقتی علت ناراحتیمو پرسید سر درددلم باز شد و بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و ازش خواستم چیزی به کسی نگه ولی ظاهرا اشتباه کردم نباید بهش چیزی میگفتم...مگر نه شفق؟
بجای اینکه جوابشو بدم سرمو زیر انداختم....توی ذهنم حرفهای شهپر رو حلاجی کردم.....با این حال این حق من بود بدونم...شهپر که فکر منو خونده بود ادامه داد:
-من چندین بار ازش خواستم بهت بگه....ولی اون که هنوز هم فکر میکنه فقط من و پدرش جریان رو میدونیم از گفتن طفره رفت.....میدونم خیلی سخته شفق جان ولی اگر به این فکر کنی که اون اینکارو برای بدست آوردن تو کرده شاید کمی....فقط کمی بهش حق بدی....
نمیدونستم چی کار کنم....نمیدونستم چی بگم...نیاز داشتم فکر کنم.....باید در تنهایی فکر میکردم....شهپر کاملا متوجه ی تردیدم شد.....دستمو بدست گرفت و سکوت کرد....
بعد از دقایقی که به اون حال موندیم با صدایی گرفته زمزمه کرد:
-کار آزاده.....درست میگم؟.........
نتونستم دهنمو باز کنم...فقط سرمو تکون دادم....شهپر نجوا کرد:
-چرا.........چرا باید اون اینکارو بکنه....چرا....
و ناگهان به جواب سوالش پی برد....جیغی زد و بیهوش شد...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#43
Posted: 2 Sep 2012 20:27
قسمت چهل و دوم
و ناگهان به جواب سوالش پی برد....جیغی زد و بیهوش شد...........فوری مستخدم رو صدا زدم و با کمک اون شهپر رو بردم توی اطاقش و روی تخت خوابوندم...با دستگاه فشار سنجی که توی خونه داشتند فشارشو گرفتم خیلی پایین بود..سریع مستخدم رو فرستادم یه سرم بخره..وقتی سرم رو وصل کردم کم کم چشمهاشو باز کرد...نشستم کنارش و دستهاشو توی دستهام گرفتم:
-بهترید؟
گفت آره و خواست پاشه که نذاشتم...دوباره دراز کشید و خیره ام شد...جور خاصی نگاهم میکرد...چشمهاش هزاران حرف داشت که نمیدونستم چیه...عاقبت تاب نیاوردم و پرسیدم :
-چیزی شده؟
محکم دستمو چسبید:
شفق...تو...تو که.....
و نتونست ادامه بده.به آرامی با دست دیگرم دستشو نوازش کردم:
-من چی؟
بسختی جواب داد:
-تو که نمیخوای کامرانو تنها بذاری......میخوای؟
جوابی نداشتم که بدم با چیزهایی که اونروز شنیده بودم نیاز داشتم به فکر کردن...هر چند ته دلم میدونستم چکار میخوام بکنم...برای اینکه آرومش کنم خم شدم و صورتشو بوسیدم:
-شما فعلا باید استراحت کنید....نمیخوام نگران چیزی باشید.....
با جواب من انگار کمی آرام شد....چشمهاشو بست و زیر لب نجوا کرد:
-آزاد آدم بدی نیست شفق......ولی حق کامران من این نیست...این نیست که......
و اشک از چشمان بسته ش فرو ریخت....دستشو فشار دادم:
-تو رو خدا آروم باشید...خواهش می کنم....
نیم خیز شد:
-نمیتونم شفق...نمیتونم تا نفهمم چکار میخوای بکنی آروم باشم.....
سربسته جوابشو دادم:
گفتم که نگران نباشید....
همین موقع در اطاق زده شد و پدر کامران سرشو کرد داخل:
-میتونم بیام تو؟
ازجا بلند شدم و ایستادم:
-خواهش می کنم...بفرمایید....
پدر کامران سریع با من احوالپرسی کرد و رفت بالای سر شهپر...نشست کنارش و روش خم شد و با نگاهی عاشقانه ازش پرسید:
-چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
اونجا دیگه جای من نبود...به نرمی از اطاق رفتم بیرون...مادامی که توی سالن روی مبل نشسته بودم به نگاه پدر کامران فکر میکردم .....چقدر دلم میخواست این نگاه رو توی چشمهای کامران میدیدم.......
دو هفته ی بعدی مثل یک خواب گذشت....فردای همون روز با شهپر تماس گرفتم و گفتم که تصمیمم عوض نشده....شهپر ازم خواست به کامران چیزی نگم و بذارم اون خودش موضوع رو باهام مطرح کنه....آزاد یکبار تماس گرفت که تلفنشو جواب ندادم....یکماه مرخصی گرفتم.....همه به تکاپو افتاده بودند...پدرم...مادرم...شراره و حتی شوهرش......آپارتمانی که قرار بود محل زندگیمون باشه به سرعت از لوازم زندگی پرشد...آپارتمان نسبتا بزرگ و شیکی بود ... که خودم دکوراسیونش کردم....توی اون دو هفته ی باقیمانده تا عروسی کامران رو فقط در میان جمع دیده بودم.....حرف خاصی هم بینمون ردو بدل نشده بود جز اختلاف نظری که در دعوت کردن دکتر پناهی پیدا کردیم...از بچه های بیمارستان من فقط فرح و یگانه رو دعوت کرده بودم...مریم هم که جای خود داشت...دکتر رهبر هم از طرف کامران دعوت شده بود....من از کامران خواستم که پناهی رو هم دعوت کنیم ولی کامران زیر بار نرفت..گفت که نمیخواد در چنین شبی کسی باشه که نگاه حسادت بار داشته باشه...تو دلم گفتم پس آهو چی....اون که هزار برابر بدتر از پناهیه...
آخرین غروب دوران مجردیم بود...خونه ی ما شلوغ شده بود...خاله مینو وسارا کوچولو و همینطور مادربزرگ پدریم از شمال اومده بودند....یک عمه و عمویی هم که داشتم شبها میومدند اونجا و البته شراره هم که رسما از یک هفته پیش با شوهرو بچه اطراق کرده بود هر چند بنده خدا خیلی زحمت می کشید....نمیدونم چرا ولی حس غریبی داشتم...حس اینکه از فردا دیگه دختر خونه نیستم....جور خاصی پدرو مادرمو نگاه میکردم انگار دیگه قرار نیست دوباره ببینمشون برای همین حالم گرفته بود...هر چی خاله و زن عمومو و عمم بزن و برقص میکردند من بیشتر حالم بد میشد چون داشت واقعا باورم میشد مسافریم که فردا باید راهی بشم....با همین احساس رفتم حموم...تازه وارد حموم شده بودم که شراره سرشو کرد داخل و به شوخی گفت:
-عروس خانم خوب صفا بده فردا شب برنامه داری
و زد زیر خنده و درو بست....با حرفش ترس به جونم ریخت....نمیدونستم کامران فرداشب به حرفم عمل خواهد کرد یا نه....نمیخواستم تا زمانیکه خودم نمیخوام باهاش رابطه داشته باشم هرچند که میدونستم کامران آدم هاتیه و من بسختی بتونم از پسش بربیام...وان رو پر و خودمو توی آب رها کردم....چشمهامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...نمیخواستم آرامشم با هجوم افکار آزاردهنده بهم بخوره...دقائقی بعد که توی اطاقم داشتم لباس می پوشیدم و موهام هنوز خیس بود کامران زنگ زد...گفت که پرده های خونه رو نصب کرده و میاد دنبالم که با هم بریم ببینیم...نمیخواستم برم باهاش....نمیخواستم شب قبل از ازدواج با اون تنها بشم ولی اصرار زیادش باعث شد قبول کنم.....سریع آماده شدم و موهامو بی اینکه خشک کنم بالای سرم بستم...به شراره گفتم کجا میرم و رفتم دم در.....وقتی وارد ماشینش شدم از دیدنش جاخوردم...خسته به نظر میرسید...ریششو نزده بود و چشمهاش سرخ بود....بارامی پرسیدم:
-چیزی شده؟
-نه...چطور مگه؟
-خیلی خسته به نظر میرسی...
-به خاطر تکاپوی این مدته...از طرفی میدونی که مجبور شدم چند روزی فشرده کار کنم بخاطر مدتی که نیستم....
ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم....کامران هم در سکوت رانندگی میکرد و علیرغم همیشه حتی سعی نکرد دستمو بگیره......آپارتمان واقعا با وجود پرده هایی که خودم مدلشو سفارش داده بودم چیز دیگه ای شده بود...همه جا از تمیزی برق میزد....کامران روی مبل نشست و من توی اطاقها و آشپزخونه سرک کشیدم...خونه سه تا اطاق خواب داشت که یکیش از اون دوتای دیگه کوچکتر بود...همین اطاق رو با گذاشتن میزو کامپیوتر تبدیل به اطاق کار کامران کرده بودم و توی یکی دیگه از اطاقها یک تخت یک نفره که خودم شخصا خریده بودم گذاشته بودم...کامران با دیدن تخت تعجب کرده بود گرچه چیزی نپرسیده بود....رفتم توی اطاق خواب و روی تخت نشستم...اطاق بی نهایت زیبایی شده بود...تخت دونفره با ست میز توالت و کمد سفید آبی...با پرده هایی به همین رنگ و آبا ژوری که بسختی پیدا کرده بودم....و تابلویی از دورنمای یک زن و مرد که دست در دست رو به دریا میرفتند...اکثر وسائل شخصیمو منتقل کرده بودم برای همین کمد پر از لباسهام بود حتی لباس زیر و لباس خواب.......مانتو و روسریمو در آوردم و اریب روی تخت دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم و به فرداشب فکر کردم.......کامران به نرمی توی اطاق اومد و کنارم نشست....سریع پاشدم و نشستم...کامران خندید:
-نترس.....
-نه...نمیترسم....
-آره ...از رنگ و روت معلومه....
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم...هر لحظه انتظار داشتم منو بکشه طرف خودش ولی کامران اینکارو نکرد در عوض پاشد و رفت سمت پنجره....پرده رو کمی کنار زد و به بیرون خیره شد و با صدایی آهسته اسممو صدا زد:
-شفق.....
با دلهره جوابشو دادم:
-بله....
-بیا اینجا لطفا.....
رفتم کنارش با فاصله ایستادم...کامران در حالیکه هنوز به بیرون نگاه میکرد با صدایی محزون گفت:
شفق....چیزی هست که دلم میخواد قبل از مراسم فردا بدونی.....
قلبم فرو ریخت....فهمیدم چی میخواد بگه با اینحال صبوری کردم:
-بگو....گوش می کنم.......
-شفق من ...من....
یک نفس عمیق کشید و با غمگین ترین لحن ممکن ادامه داد:
من قبلا یکبار ازدواج کردم.....
و برگشت نگاهم کرد....اینبار من نگاه از اون برگرفتم و بی اینکه چیزی بگم یا عکس العملی نشون بدم به جلو خیره شدم......کامران با صدایی لرزان ادامه داد:
-باور کن توی اون ازدواج هیچ علاقه ای وجود نداشت...من...من..طی شرایط خاصی مجبور شدم.....
برگشتم و توی چشمهاش خیره شدم...چشمهایی که در سکوت و مهتاب شکوه خاصی پیدا کرده بود...سعی کردم آروم باشم:
ادامه بده لطفا...میخوام همه چیزو بدونم.....
و کامران گفت هر آنچه رو که قبلا شهپر گفته بود.....گاهی لحنش غمگین میشد گاه تاسف بار...نمیدونستم بحال کی تاسف میخوره...خودش یا اون دخترک بیچاره.....تا آخر حرفهای کامران ساکت بودم.......حرفهاش که تمام شد با ناراحتی گفت:
-دلم میخواد هر چه که گفتم باور کنی شفق.....چون هیچ دلیلی برای دروغ گفتن نمیبینم.....
ازش فاصله گرفتم و نشستم روی تخت و خونسردانه پرسیدم:
-چرا قبلا بهم نگفتی؟
پشت به پنجره و رو به من کرد:
فرقی هم میکرد؟
راست میگفت....واقعا فرق نمیکرد:
-آره...حق با توست...در یک ازدواج قراردادی واقعا فرق نمیکرد....
اومد طرفم و کنارم نشست...دست دراز کرد و دستمو گرفت:
-کی گفته این ازدواج قراردادیه؟
متعجب نگاهش کردم:
-نیست؟
آروم نجوا کرد:
-نه...نیست.........
و منو به طرف خودش کشید.....گذاشتم منو در آغوش بگیره چون اون لحظه واقعا به آغوشش نیاز داشتم...کنار گوشم زمزمه کرد:
-عزیزم..........عزیزم.....
خودمو بهش چسبوندم....گرمای تنش بیقرارم کرد.....صورتشو روی سرم گذاشت و نجوا کرد:
-چه بوی خوبی میدی.....سرتم که خیسه...حموم بودی؟
-اوهوم.....
با شیطنت گفت:
-واسه فرداشب؟
تا اینو گفت خواستم از آغوشش بیام بیرون...محکم نگهم داشت.....دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشوند ...با هم افتادیم روی تخت....به پشت خوابید و منو در آغوش کشید...سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم...با چشمانی باز به سقف خیره شده بود....چونه مو گذاشتم توی گودی شونه هاش و پرسیدم:
-به چی فکر میکنی.....
بدون اینکه مژ ه بزنه جوابمو داد:
-به اینکه عاقبت تو رو بدست آوردم...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#44
Posted: 4 Sep 2012 10:31
قسمت چهل وسوم
روی تختم بودم که سارا از یکطرف و نازنین از سمت دیگه خودشونو انداختند روم...نازنین با همون لحن بچگانه ش گفت:
-خاله پاشو مامانم گفت بیایم صدات کنیم بری آرایشگاه....
هر دوشونو گرفتم تو بغل و دوباره دراز کشیدم...سارا به نازنین گفت:
-بیا ما هم بریم آرایشگاه
از حرفش خنده م گرفت...نازنین در جواب سارا گفت:
-آره...بریم...من میخوام لباس عروس بپوشم...
-اه منم میخوام بپوشم...
-نه ...من میخوام بپوشم تازه شم لباس من خوشگلتره....
داشت دعواشون میشد که دخالت کردم:
-هر دو تون بپوشید....
شراره درو باز کرد و سرشو کرد تو:
-عروس به این تنبلی نوبره...پاشو بابا مهدی منتظرمونه...
قرار بود کامران برای بردنم به آرایشگاه بیاد ولی چون میدونستم خیلی کار داره قبول نکرده بودم...بهش گفتم که با مهدی میریم...من و شراره...مریم هم میخواستم سر راه بردارم...به شهپر هم اصرار کرده بودم بیاد که گفت کار داره....بچه ها رو از خودم دور کردم و بلند شدم...حولمو برداشتم و پریدم تو حموم..یک دوش سبک گرفتم و آماده شدم...وقتی از اطاق بیرون اومدم همه کل کشیدند...میون همه ی اونها با نگاه دنبال مامانم میگشتم...که دم در آشپزخونه پشت سر همه ایستاده بودو نگام میکرد...نگاهش کردم...اشک توی چشمهاش جمع شده بود...میدونستم بعد از رفتن من خیلی تنها میشه...شراره دستمو کشید...مامانمم به آشپزخونه پناه برد تا من اشکهاشو نبینم....وقتی توی ماشین مهدی نشستم اشکهام بی اختیار سرازیر شد....
آرایشگر از دوستان قدیم مادرم بود که خیلی وقت بود منو ندیده بود...وقتی روی صندلی نشستم با تعجب نگاهم کرد:
چقدر بزرگ شدی شفق جان....
به جای من شراره جواب داد:
-آره وقت شوهرشه دیگه
و خودشو مریم زدند زیر خنده... برگشتم و بهش چشم غره رفتم...خانم صولتی در حالیکه دور گردنم پیشبند می بست گفت:
-اخم نکن عروس خانم....
آروم نشستم روی صندلی و خودمو بدستش سپردم..... دلم نمیخواست تغییر زیادی کنم...سادگی رو ترجیح میدادم...برای همین وقتی خانم صولتی بعد از اصلاح صورت و برداشتن ابروم خواست موهامو رنگ کنه قبول نکردم.....با تعجب پرسید:
-حتی یه کوچولو؟جلوی موهاتو؟
-نه...همینطور خوبه
شراره و مریم هم با حرفم موافقت کردند....وقتی نوبت آرایش صورتم شد دست خانم صولتی رو گرفتم:
-نمیخوام زیاد باشه آرایشم....
آرایشگر خندید:
-عزیزم...تو اینقدر خوشگلی که نیاز به هیچ آرایشی نداری...
و ادامه داد:
نترس...خودم میدونم چکار کنم.....
و واقعا هم میدونست چکار کنه....وقتی با کمک مریم لباسمو پوشیدم و با سرو صورت درست شده جلوی آینه ایستادم خودم دهنم باز مونده بود...باورم نمیشد خودم باشم با وجودیکه زیاد هم روی صورتم کار نکرده بود....آرایشگر و شاگردهاش و دو تا عروس دیگه ای که اونجا بودند بهمراه شراره و مریم دورم جمع شدند...مریم سوت بلندی کشید و بقیه دست زدند...خانم صولتی به شاگردش گفت:
-بدو برو دوربینو بیار....
بهش اطمینان داشتم برای همین گذاشتم چند تا عکس در حالتهای مختلف ازم بگیره....نیم ساعت بعد کامران روی گوشیم زنگ زد که شراره جواب داد و بهش گفت که آماده ایم...نمیدونم چرا ولی وقتی شراره گفت که کامران جلو دره ضربان قلبم به شدت بالا رفت...داشتم آماده میشدم برم بیرون که خانم صولتی نذاشت:
صبر کن عزیز جان....بذار این آقا داماد خوشبختو ما هم ببینیم...من تورمو روی صورت کشیدم و کامران اومد جلو در و با خانم صولتی سلام کرد...همه با لذت و تحسین نگاهش کردند...وخانم صولتی گفت:
-مبارک باشه...خیلی بهم میاید.....
کامران تشکر کرد...من در حالیکه شراره و مریم پشت سرم بودند از آرایشگاه خارج شدم....با تور روی صورت و شنلی که پوشیده بودم چیز زیادی ازم پیدا نبود..ولی کامران....کامران.......
کت و شلوارشو با خودم خریده بود ولی باز هم از دیدنش توی کت و شلوار سورمه ای که با کراوات قرمز ..پیراهن سفید و کفش مشکی و گیره ی کراوات الماس نشان ست شده بود به هیجان اومدم...برخلاف دیشب کاملا اصلاح کرده...مرتب ..سرحال....و شیک بود.....بوی ادوکلنش حتی از فاصله ی دور هم به مشام میرسید....وقتی توی ماشینش نشستم...به آرامی شروع به حرکت کرد...پشت سرمون شراره و مریم با ماشین مهدی میومدند...قرار بود بریم خونه شون و قبل از مراسم عقد عکسهای تکیمونو بگیریم...داشتم به نیمرخ جذابش نگاه میکردم که برگشت طرفم:
شفق....تورو بزن بالا یک لحظه...
با لجبازی سر مو بالا انداختم...کامران کوتاه نیومد:
-خواهش می کنم...میخوام قبل از بقیه ببینمت....بزن بالا....
خواستم اذیتش کنم...برای همین برگشتم طرفش و تور رو تا نیمه روی لبهام بالا زدم کامران در حالیکه یک چشمش به من و یک چشمش به روبرو بود گفت:
بالاتر.....
و من کم کم تور رو بالا زدم....برگشت و کاملا خیره ام شد...کمی ترسیدم:
-اینجوری نگام نکن لطفا....میترسم.....
کامران دست دراز کرد و دستمو گرفت و با صدای گرمی گفت:
-از چی میترسی....
و زمزمه کرد:
نمی تونم عزیزم.....نمیتونم چشم ازت بردارم...وای شفق...تو چی هستی....تو می کشی منو امشب..
خندیدم و دوباره تور رو روی صورتم کشیدم........
کامران و شهپر اصرار زیادی کرده بودند که مراسم عقد هم توی خونه ی خودشون باشه ولی من قبول نکرده بودم میخواستم توی خونه ی پدرم عقد بشم....برای همین خودم سفره ی عقدمو توی یکی از اطاقهای خونه مون انداخته بودم و قرار بود بعد از اینکه عکس گرفتیم بریم خونه ی ما برای مراسم عقد....
برخلاف خونه ی ما خونه ی کامران اینا خلوت بود...من و کامران به تنهایی رفتیم اونجا...شراره و مریم همراه مهدی رفتند خونه که لباس عوض کنند و برای عقد آماده بشند....شهپر و کامران تا جلوی در اومدند استقبالمون...شهپر دستمو توی دست گرفت و ذوق کنان گفت:
عزیزم.....عزیزم....به خونه خودت خوش اومدی....
پدر کامران هم با لبخند نگاهم میکرد...هنوز تور روی صورتم بود....کامران از مامانش پرسید:
-عکاس نیومده هنوز؟
شهپر در حالیکه نگاه از من نمیگرفت جواب پسرشو داد:
-نه هنوز.......
کامران دست منو گرفت:
خب پس من و شفق میریم تو اطاقم...اومد صدامون کنید لطفا.......
نمیخواستم باهاش برم...جلوی پدرو مادرش خجالت می کشیدم ولی شهپر با لبخندش به رفتن تشویقم کرد....رفتیم طبقه ی بالا...کامران در حالیکه در یکی از اطاقها رو باز میکرد گفت:
-اینجا اطاق سابق منه....
اطاق بزرگی بود با تخت یکنفره....کتابخانه ای پر از کتاب و........کامران دستمو گرفت و در اطاق رو پشت سرمون بست..با اون لباس و کفش پاشنه بلند مردد وسط اطاق ایستادم...کامران دستمو کشید و به طرف تخت رفتیم...کنار هم روی تخت نشستیم....کامران منو به طرف خودش برگردوند و تور رو کنار زد......دقایقی طولانی خیره ام شد....در حالیکه دستهام توی دستهاش بود....بهم نگاه میکردیم بی اینکه چیزی بگیم...توی نگاهش علاوه بر ولعی که نشون میداد چیز خاصی بود....یک سردرگمی...پریشانی....که گیج میکرد منو....بالاخره بحرف اومد:
-حیف نمیتونم بغلت کنم آرایشت خراب میشه ولی امشب....
بقیه ی حرفشو خورد...ولی من ادامه دادم حرفشو:
-ولی امشب هر دومون خسته ایم و میخوابیم.............
خندید:
-مطمئنی؟
-اوهوم......
-نه...مطمئن نباش...من به بیداری عادت دارم.........
توی لباسم معذب بودم....گرمم شده بود با اینکه کولر روشن بود.....نزدیکی به کامران هم بیقرار و کلافه ام کرده بود......کامران متوجه ی بیقراریم شد:
-چیزی شده؟
-گرممه....
براحتی گفت:
-میخوای درآرم لباستو؟یا شنلتو دربیار لااقل....
اینقدر راحت و معصومانه این جمله رو بزبون آورد که بجای اینکه عصبانی بشم خنده م گرفت:
-دیگه چی؟یوقت تعارف نکنیدا.....
اونم با پررویی گفت:
میخوای نشونت بدم تعارف نمیکنم....
و توی چشمهام خیره شد:
میتونم منم لخت بشم.....
از حرفش هر دومون با هم زدیم زیر خنده.....با صدای در زدن ساکت شدیم....شهپر بود که گفت عکاس اومده...قبل از اینکه تورمو دوباره بندازم شهپر اومد تو و دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بالا آورد:
-وای.وای.شفق جان.....کامران مادر امشب حسابی مواظب عروس من باش ندزدنش........
و هر سه خندیدیم..........
وقتی رفتیم طبقه ی پایین شهپر دستمو گرفت...نگاهش کردم ..یک کت و شلوار زرشکی خیلی شیک پوشیده بود و موهاشو هم مش قرمز کرده بود...خیلی خوشگل و ناز شده بود.شهپر در حالیکه با لذت نگاهم میکرد گفت:
-شفق جان با ما کاری نداری؟ما داریم میریم خونتون....میهمانهایی که برای عقد دعوت کردیم تا الان باید رفته باشند اونجا ...
-نه...مرسی......
-پس ما رفتیم...شما هم زود بیاید.....
کامران دستمو گرفت و رفتیم تو باغ........قرار بود توی باغ عکس بگیریم.... عکاس خانم بود برای همین وقتی گفت شنلمو دربیارم قبول کردم.....تا شنلمو درآوردم متوجه ی نگاه بسیار خیره ی کامران شدم...بازوهام لخت بود و کمی از برجستگی سینه هامم پیدا بود......لباس آنچنان برجستگی های بدنمو زیبا و خواستنی نشون میداد که خودم لذت میبردم...قبل از اینکه برای عکس گرفتن آماده بشیم کامران دستمو کشید....در پناه درختی ایستادیم...نگاهش کردم:
چیزی شده؟
دندون غروچه کرد:
-آره........
-چی شده؟؟
این لباست........لباست.......دلم نمیخواد کسی اینطوری تو رو ببینه...
خنده م گرفت....اصلا فکر نمیکردم کامران اینقدر حساس باشه...با آرامش گفتم:
-اینکه خیلی پوشیده ست کامران....
-پوشیده یا غیر پوشیده ....
منو کشید طرف خودش:
-این هیکل و زیبایی فقط مال منه ...فقط مال منه...فهمیدی شفق؟
آب دهنم خشک شد...سرمو به زور تکون دادم...کامران ادامه داد:
-امشب که گذشت ولی از این به بعد من بهت میگم چی بپوشی.....
اصلا انتظار اینجور حرف زدن رو نداشتم....نزدیک بود اشکم دربیاد.....احساس کردم صورتم گر گرفت.....کامران کاملا متوجه ی ناراحتیم شد چون دستمو گرفت و محکم فشار داد:
عزیزم........من دلم نمیخواد کسی چشمش به هیکل ناز تو بیفته...گناهه؟
به روم خندید و حرفشو کامل کرد:
-حالا اخماتو باز کن لطفا...باشه؟...بخند.........خواهش می کنم...
بزور لبخند زدم چون نمیخواستم شبم خراب بشه...ولی وقتی در حالتهای مختلف جلوی دوربین قرار گرفتیم سعی می کردم تا حد امکان ازش دوری کنم اما اون عمدا توی عکسها منو در آغوش می گرفت...پشت سرم می ایستاد و دستهاشو دور کمرم حلقه میکرد...حتی یک لحظه طوری منو بغل کرد که آرنجش به سینه م خورد......در ظاهر جلوی دوربین لبخند میزدیم ولی فشار آرنجشو روی نوک سینه م حس میکردم...یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم...با اون قد بلند......هیکل چهارشونه...و قیافه ی فوق العاده جذابش خونسرد به جلو خیره شده بود...و من کم کم داشتم میترسیدم.........
**********
دوشیزه خانم شفق صبوری آیا بنده وکیلم شما را......
عاقد مشغول خوندن بود که سرمو بلند کردم و به پدرو مادرم چشم دوختم....توی چشمهای هردوشون اشک حلقه زده بود...اونزمان تازه فهمیدم چقدر دوستشون دارم.شهپرو آقای هوشنگی کنار پدرومادرم نشسته بودند.شراره روی سرم قند می سابید...خاله و مریم و....دوروبرم بودند....و کامران کنارم نشسته بود ولی نمیدونم چرا احساس غربت عجیبی کردم...قبل از اینکه خطبه خونده بشه کاغذی رو به شراره داده بودم که به عاقد بده.....عاقد کاغذو باز کردو شروع کرد:
-دوشیزه خانم شفق صبوری فرزند علی آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم.....
به اینجا که رسید همه ساکت شدند...همه منتظر بودند بشنوند من چه مهریه ای برای خودم تعیین کردم...همه ی چشمها بدهان عاقد دوخته شد و اون ادامه داد:
-با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله...یک شاخه نبات....پنج شاخه گل رز...و چهارده سکه ی طلا به عقد آقای کامران هوشنگی دربیاورم؟وکیلم بنده؟
همه ی نگاهها برگشت طرف من.........شراره بالای سرم غرغر کرد........خاله و زن عموم چشم غره رفتند....وحتی کامران از توی آینه متعجب نگاهم کرد....تنها شهپر با مهر خاصی خیره ام بود و مادرم.....مادرم.......لبخند زد...و این بهترین تایید کار من بود......عاقد سه بار تکرار کرد....بار آخر قبل از اینکه من جواب بدم پدر کامران به حرف اومد:
-حاج آقا..یک لحظه...اجازه میدید........
پدر کامران به عاقد نزدیک شد و کنار گوشش چیزی گفت و دوباره نشست......و آقا دوباره ادامه داد:
-با توجه به اینکه مهریه ی عروس خانم رو خودشون معین فرمودند..با این حال آقای هوشنگی پدر داماد از من خواستند که با اجازه ی پدر عروس خانم و خود عروس خانم این موارد به مهریه اضافه بشه....سند ششدانگ یک خانه ی مسکونی و دو باب مغازه در خیابان..... عروس خانم وکیلم بنده؟
با این حرف عاقد شعف و شادی در قیافه ی همه حتی مادرم پیدا شد..........
پدر کامران رو به پدرم کرد:
-آقای صبوری اجازه میفرمایید.....
-پدرم به من نگاه کرد:
-خواهش می کنم.....لطف بزرگی می کنید آقای هوشنگی ولی اجازه بدیم خود شفق تصمیم بگیره.....
پدر کامران نگاهم کرد....برگشتم و به کامران نگاه کردم...کامران دستمو فشرد و سرشو تکون داد....
سرمو بالا گرفتم......به روبرو خیره شدم و خودمو به خدا سپردم:
-با اجازه ی پدرو مادرم و با تشکر از آقای هوشنگی بله.....
کامران بسختی دستمو فشرد............و غوغا شد.هلهله شد......صدای دست زدن و کل کشیدن ....پاشیدن نقل و حتی پول......
عاقد همه رو ساکت کرد و اینبار همون سوال رو از کامران پرسید...کامران در حالیکه دستم توی دستش بود با صدایی گرم و مردونه بله گفت.....دوباره صدای دست....شادی....و حتی سوت و جیغ بلند شد.....نوبت ردو بدل کردن حلقه شد.....همه با تعجب به حلقه ی ساده ی من نگاه میکردند گرچه برای من مهم نبود....شراره از توی سفره ی عقد ظرف عسل رو برداشت و جلومون گرفت ...من با خجالت کمی انگشتمو عسلی کردم و توی دهان کامران گذاشتم....کامران به شدت انگشتمو مکید...و موذیانه خندید...پدر و مادر کامران اومدند طرفمون....شهپر یک سرویس مروارید که یادگار چندین نسل خانواده ی هوشنگی بود به گردنم آویخت و سخت منو در آغوش گرفت.....پدر کامران کلید یک ویلا در شمال رو که به اسمم کرده بود هدیه داد و پیشونیمو بوسید...و خود کامران علاوه بر سرویس زمردی که برام خریده بود سوییچ یک زانتیا رو توی دستهام گذاشت....هدایای خانواده ی من به پای خانواده ی کامران نمیرسید ولی من انگشتر طلایی رو که مادرم از مادرش به ارث برده بود و به شراره نداده بود با جون و دل توی انگشتم کردم....
**************
باغ بزرگ خانواده ی هوشنگی نسبتا شلوغ شده بود....من کنار کامران نشسته بودم و به اعضای خانواده ی خودم و تعداد اندک فامیلهای کامران که در غوغای ارکستر میرقصیدند نگاه میکردم.....
شهپر به همراه مادرم به میهمانها خوش آمد میگفت....ودر حالیکه کت و شلوارشو با یک لباس بلند فیروزه ای که خیلی بهش میومد عوض کرده بود مرتب برمیگشت و با لذت خاصی خیره ام میشد...آنقدر زیبا....جذاب و جوان بود که فامیلهای من بسختی باور کرده بودند که مادر کامرانه....دکتر رهبر در چند قدمی من نشسته بود...کاملا متوجه ی نگاه تاسف بارش بودم...از آزاد و آهو خبری نبود و دوست داشتم خبری هم نشه....
درحالیکه به رقص سارا و نازنین که با لباس عروسی مثل ماه شده بودند نگاه میکردم چشمم به شهپر افتاد که با دو خانم و یک آقا سلام میکرد و ناگهان کامران رو صدا زد:
-کامران جان آقای دکتر اطمینان........
من و کامران بلند شدیم و ایستادیم ...کامران با مرد دست داد و معرفی کرد:
-شفق جان ایشون آقای دکتر اطمینان از دوستان من......ایشون هم خانمشون هستند...
و با اشاره به خانم جوانی که کنار اون دو ایستاده بود گفت:
-ایشون هم خواهر آقای دکتر سلاله خانم.....
با خانمها دست و برای آقای دکتر سر تکون دادم.....سلاله دختر جوان وزیبایی بود که با چشمانی سوزناک به کامران خیره شده بود...حتی وقتی هم کمی دورتر از ما نشستند هنوز چشم از کامران برنداشته بود.....
کامران برگشت و نگاهم کرد:
-شفق......خیلی خوشگل شدی امشب......
ابرو بالا انداختم:
-بودم...
خندید:
-آره....
و با اشاره به دکتر رهبر ادامه داد:
مطمئنم خیلی ها دوست داشتند امشب جای من باشند.....
منم به طرف سلاله اشاره کردم:
-و بعضی ها هم جای من...نه؟
کامران فرصت جوابگویی پیدا نکرد چون آزاد با دسته گل بسیار بزرگ و زیبایی بهمون نزدیک شد...... توی کت و شلوار کرم با پوست سبزه و چشمان مشکی خیلی خوش قیافه شده بود....در حالیکه آزاد با کامران دست میداد متوجه ی نگاه خیره ی شهپر که روی من و آزاد در گردش بود شدم......آزاد برگشت طرف من و با نگاهی که تا اعماق نفوذ میکرد برام آرزوی خوشبختی کرد و زیر لب ادامه داد:
آهو دیشب برگشت فرانسه......از من خواست که ازتون معذرت بخوام که نتونست برای مراسم بمونه.....
************
خواننده فریاد زد:
-حالا وقت چیه؟
بقیه گفتند:
وقت چی؟
-وقت اینکه عروس و داماد بیاند وسط............بسلامتیشون.....
صدای دست زدن به هوا بلند شد...من نمیخواستم بلند شم ولی وقتی کامران بلند شد و دستمو گرفت مجبور شدم....رفتیم وسط در حالیکه دیگران دورمون حلقه زده بودند ایستادیم.....خواننده شروع کرد:
نسترن با تو دل من.........
بقیه جواب دادند:
توی گلخونه یاره
و خواننده ادامه داد:
وقتی نیستی تک و تنها
باز بقیه گفتند:
لحظه ها رو میشماره....
کامران دستمو گرفت ..سرشو کمی خم کرد و بلند طوریکه دیگران بشنوند گفت:
افتخار میدید بانو؟
سرمو تکون دادم و شروع به رقصیدن کردیم...تا بحال ندیده بودم اینجوری برقصه...خیلی خوب میرقصید....منم خودمو همراهش تکون میدادم....اطرافیان هم شروع به رقصیدن کردند و خواننده غوغا کرد:
نسترن وقتي ميخندي
يه دروغي تو چشاته
نمي گي اما ميبينم
دل ديگري باهاته
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
تو دلت مال كيه
تو حواست جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
اين اداها چي چيه
تو دلت يك جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
همه با هم فریاد زدند:
نمیدونی بخدا
نمیدونی بخدا....
کامران در حالیکه می خندید به نرمی و زیبایی میرقصید......
چيزي بگو حرفي بزن اگر نري ميره دلم
گلخونه قلب كي بود كه عشقتو گرفت ازم
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
تو دلت مال كيه
تو حواست جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
اين اداها چي چيه
تو دلت يك جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
همه با هم دم گرفتند:
نمیدونی بخدا.نمیدونی بخدا................
***********************
کامران لطفا اینقدر فشارم نده....همه دارند نگاهمون میکنند.............
زیر نور کمرنگ پیست رقصی که توی باغ درست کرده بودندو با اهنگ آرامی که ارکستر میزد زوجها با هم میرقصیدند...کامران منو بخودش چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
-مال خودمه........هرچقدر بخوام فشارش میدم...
و محکمتر منو در آغوش گرفت....سرمو گذاشتم روی شونه ش و چشمهامو بستم...بوی خوبش......تن داغش .....حرکت دستهاش روی کمرم هیجانزده ام میکرد....کنار گوشم همراه خواننده خوند:
روزها با تو زندگی رو پر از قشنگی می بینم
شبها به یاد تو همش خوابهای رنگی می بینم
چشم تو رنگ عسل توی چشم تو نگاه
مثل شاه بیت غزل
لبشو به گوشم چسبوند:
لب تو غنچه ی نیمه باز باغ
تن تو آتش سوزنده ی داغ
قد تو مثل سپیدار بلند
دل تو نرمتر از صبح پرند...نرمتر از صبح پرند
خواننده خوند:
قرمزی لبهای تو تو هیچ مداد رنگی نیست
خودت تو آینه ها ببین رنگی به این قشنگی نیست
شاخه گل حیات ما به آب و رنگش می نازه
اما تو که خونه باشی هی پیش تو رنگ میبازه
و کامران زمزمه کرد:
هی پیش تو رنگ میبازه...میخوامت شفق..........خیلی میخوامت............
صداش گرم بود.عمیق بود.......تسخیر میکرد ........دوباره و دوباره زمزمه کرد:
می...خوامت......عزیزم............ناز من........خوشگل کامران...........
و آنچنان بهم چسبید که برجستگی های بدنمون روی هم افتاد....
کامران توی تاریکی سرشو به سرم چسبوند و لاله ی گوشم رو دندون زد....بی اختیار آه کشیدم.....کامران سخت تر دندون زد و نجوا کرد:
جون..........عزیزم خوشت میاد......نه...
و ادامه داد:
-شفق میخوامت......دلم میخواد زودتر باهات تنها بشم بیبی............خیلی کارها هست که باید باهات بکنم....
خواستم شروع کنم به گفتن اینکه تو قول دادی ولی منصرف شدم..........
بقیه ی شب در میان هیاهوی ارکستر....رقص و شادی اطرافیان........نگاههای حسرتبار آزاد...رهبر و سلاله..نگاههای پر مهر مادرم و شهپر سپری شد....وقتی شام که شامل چندین نوع غذا...دسر.....سالاد و نوشیدنی بود (که البته من با چنین خرجی موافق نبودم)سرو شد میهمانها شروع به رفتن کردند...آزاد از اولین کسانی بود که رفت...موقع خداحافظی سعی میکرد نگاهم نکنه....نمیدونم چرا ولی حس بدی نسبت بهش نداشتم....آخرین نفرات خانواده ی من بودند....پدرم اومد کنار من و کامران.......دست منو گرفت و توی دست کامران گذاشت...پیشونیمو بوسید و رو به کامران کرد:
پسرم....ته تغاریمو دستت سپردم.....مواظبش باش......
از حرف پدرم مادرم به هق هق افتاد....نزدیک بود اشک منم سرازیر بشه که شهپر مادرمو در آغوش گرفت:
چرا گریه می کنید خانم صبوری......اینها که جایی نمیرند.....تازه صاحب یک پسر دیگه هم شدید........
با حرف شهپر یاد برادرم افتادم که نتونسته بود برای عروسی بیاد و خیلی جاش خالی بود هر چند که شب قبل جدا جدا با من و کامران حرف زده بود و تبریک گفته بود...
قبل از رفتن مادرمو سخت در آغوش گرفتم...انگار برای همیشه داشتم از اون آغوش امن جدا میشدم.....خیلی دلم گرفت....دلم میخواست همراهشون بر میگشتم خونمون..هرچند راه برگشتی نبود........ شهپر اومد طرفم و به مادرم گفت:
-خانم صبوری...نوبتی هم باشه نوبت منه عروس خوشگلمو تو آغوش بگیرم.....اجازه میدید؟
مامانم ازم جدا شد و جاشو به شهپر داد.....شهپر با ذوق منو به آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
-خوشبخت بشی عزیزم......
چیزی رو که حتی به مادرم نتونستم بگم نجوا کردم:
-میترسم.........
شهپر منو بیشتر بخودش فشرد:
از هیچ چیز نترس....تا من زنده هستم با توام..........
با پدر کامران خداحافظی کردیم ...کامران بازومو کشید و گفت:
-بریم....
و من در میان اشک و گریه ی خودم....مادرم و شراره سوار ماشین شدم..........
*************
کامران ماشین رو به آرامی توی پارکینگ برد ..با خستگی از ماشین پیاده شدم...صدای کفشهای پاشنه بلندم در سکوت شب طنین انداز شد....توی آسانسور به دیوار تکیه دادم و چشمهامو بستم تا نگاه هوس آلود کامران رو نبینم....ولی صداشو شنیدم که با مهربانی گفت:
الان میرسیم....میخوای بغلت کنم مثل رسم اروپاییها؟
و خندید.......خسته تر از اون بودم که جوابشو بدم...تا کامران کلید انداخت وارد آپارتمان شدم و سریع کفشهامو از پام درآوردم....کامران توی سالن دستمو گرفت و توی چشمهام خیره شد:
-عزیزم به خونه ی خودت خوش اومدی....
با خستگی یک مرسی گفتم و دستمو از توی دستش درآوردم.....دامن لباسمو بالا گرفتم و رفتم توی اطاق خواب......تازه روی تخت نشسته بودم که کامران وارد اطاق شد و در رو پشت سرش بست.........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#45
Posted: 4 Sep 2012 10:31
قسمت چهل و چهارم
کامران توی سالن دستمو گرفت و توی چشمهام خیره شد:
-عزیزم به خونه ی خودت خوش اومدی....
با خستگی یک مرسی گفتم و دستمو از توی دستش درآوردم.....دامن لباسمو بالا گرفتم و رفتم توی اطاق خواب......تازه روی تخت نشسته بودم که کامران وارد اطاق شد و در رو پشت سرش بست.........پشتشو به در تکیه داد و دست به سینه ایستادو به من خیره شد....شدیدا خسته بودم...خوابم میومد و استرس داشتم....دلم میخواست هر چه زودتر از شر این لباس دست و پاگیر راحت بشم ولی با وجود کامران نمیشد....کامران هنوز ساکت ایستاده بود و نگاهم میکرد...دست بردم و سعی کردم تور سرمو درآرم...ولی نمیشد...گیرهایی که آرایشگر برای ثابت نگه داشتن تور استفاده کرده بود به موهام پیچیده بود..یکی از گیره ها رو کشیدم...موهامم باهاش کشیده شد...دردم گرفت....کامران اومد کنارم نشست و به نرمی گفت:
-پشتتو کن....
پشتمو کردم بهش و اون با صبروحوصله و دقت گیره ها رو جدا کرد و تورمو درآورد:
-بیا.....دراومد...
تور رو ازش گرفتم و انداختمش روی صندلی...برگشتم و تو چشم کامران نگاه کردم:
-ممکنه بری بیرون؟
کامران ظاهرا متعجب شد:
-بیرون؟چرا؟
-میخوام لباس عوض کنم...
کامران خودشو کشید بالا و به پشتی تخت تکیه داد و در حالیکه می خندید گفت:
-من خودم لباستو عوض می کنم....
لجاجت کردم:
-برو بیرون کامران..میخوام لباس عوض کنم بخوابم خیلی خستمه...
-منم خستمه..ولی این دلیل نمیشه منو بیرون کنی...
خودشو کمی کشید جلو و تو صورتم نفس کشید:
-لج نکن عزیزم...امشب شب خاصیه....
میدونستم..واقعا امشب شب خاصی بود....ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم......باز حرفمو تکرار کردم:
-باشه اگر تو نمیری من میرم.....
بلند شدم...ایستادم و تا پشتمو بهش کردم دستمو گرفت و کشید...دوباره افتادم روی تخت.....کامران پاشد:
-باشه...میرم بیرون.....
دم در برگشت و تاکید کرد:
ده دقیقه ی دیگه برمیگردم....
تا رفت بیرون....بسختی لباسمو درآوردم...توی کشوی دراور دنبال لباس خوابم گشتم.....یکی از لباس خوابهایی که شهپر برام سوغاتی آورده بود...پیداش کردم...لباس خواب سفید....نازک و کاملا بدن نمایی بود که بلندیش تا بالای زانو بود و با یک شورت خیلی نازک ست میشد... پوشیدمش و جلوی آینه موهای تافت زدمو بسختی شونه کردم...یک نگاه به خودم توی آینه انداختم...وحشتناک سکسی شده بودم...مطمئن بودم اگر کامران منو اینطوری ببینه ازم نخواهد گذشت...برای همین رفتم توی دستشویی که به اطاق خواب متصل بود.. یک مسواک سریع زدم وبرگشتم توی اطاق..چراغ رو خاموش کردم و تا گردن خزیدم زیر پتو.....کولر روشن بود و اطاق خیلی خنک شده بود.....تا صدای درو شنیدم چشمهامو بستم و خودمو بخواب زدم....کامران آهسته به تخت نزدیک شد و چراغ خوابو روشن کرد....چیزی توی دستش بود که روی میز کنار تخت گذاشت....صدای پاهاشو شنیدم که رفت سمت حموم....تا چراغ حمومو روشن کرد و وارد شد چشمهامو باز کردم و به میز نگاه کردم...یک ظرف میوه و یک کاسه پر از پسته روی میز بود....دوباره چشمهامو بستمو به صدای شرشر آب گوش دادم...ظاهرا داشت حموم میکرد...نمیدونستم باید پاشم و لباسهاشو آماده کنم یا نه...ترجیح دادم همونطور که نشون دادم خودمو به خواب بزنم....نمیدونم چرا ولی وقتی صدای پاشو شنیدم که از حموم دراومد ضربان قلبم بالا رفت.....به پهلو شدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.....صدای در کمد رو شنیدم...داشت توی تاریکی لباس می پوشید....وقتی اومد روی تخت نفسهامو منظم کردم که فکر کنه خواب هستم....پتو رو کنار زدو اومد زیرش...خودشو کشید طرفم و خم شد روم و به نرمی صدام زد:
-شفق....عزیزم...خوابی؟خانمم......نازناز پاشو الان که وقت خواب نیست....
توی صداش علاوه بر شهوت حس خاصی بود.....خیلی خاص...نمیدونستم چیه...خواهش...تمنا...پشیمانی...یا نیاز....جواب ندادم و حتی تکون نخوردم...دوباره صدام کرد:
-شفق..میدونم بیداری.....پاشو...میخوام چراغو روشن کنم ببینم چی پوشیدی....
وای نه...اگر اینکارو میکرد...اگر منو تو لباس خواب میدید...هرچند که گریزناپدیر بود ولی من نمیخواستم حالا اتفاق بیفته...نمیخواستم که...
-شفق...پاشو بیبی...اذیت نکن....
دوباره خم شد و توی تاریکی و در پناه نور کمرنگ چراغ خواب گونه مو بوسید....بوی خوبی میداد...بوی شامپو...صابون همراه ادوکلن همیشگیش...کنار گوشم نجوا کرد:
-بیبی میخوامت....عزیز من...شفق....پاشو....خواهش میکنم....
نتونستم مقاومت کنم....با صدایی خواب آلود بی اینکه چشمهامو باز کنم گفتم:
-هوم.....خوابم...کامران...
-جون...جون دلم...پاشو ببینم چی پوشیدی...پامیشی؟
-خوابم میاد...
با صدایی عمیق...گرم و زنده جوابمو داد:
-میدونم عزیزم...فقط میخوام ببینم چی پوشیدی بعد دوباره بخواب...
میدونستم الکی میگه با این حال به بدنم کش و قوس دادم...دستهامو از دوطرف باز کردم..که ناگهان یکی از دستهامو توی هوا گرفت...برد طرف لبش و بوسید...داغ شدم...گر گرفتم....نجوا کرد:
-عزیزم...دلم میخواست خودم لباس عروسی رو از تنت درآرم....حالا که نذاشتی پس پاشو ببینم چی پوشیدی..پاشو خوشگلم....
مثل کسانیکه تازه از خواب بیدار میشند چند بار چشمهامو بهم زدم و بعد باز کردم...تا چشمان بازمو دید منو به طرف خودش کشید...پتو از روم کنار رفت و لباس خواب کوتاهم که بالا هم رفته بود پیدا شد...تلالو نور چراغ خواب روی پاهای بلورینم حالت رویایی پیدا کرده بود...کامران سریع پاشد..تا اون رفت چراغ رو روشن کنه من دوباره دراز کشیدم و پتو رو هم انداختم روم...اون که دیگه مطمئن بود بیدارم پتو رو کشید...غافلگیر شدم چون لباسم طوری بالا رفته بود که شورتم پیدا بود...سریع پیراهن رو کشیدم پایینو بلند شدم روی تخت نشستم....به تخت تکیه دادم و سعی کردم همه ی پاهامو با همون لباس کوتاه بپوشونم...سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم:
-دیدی دیگه....حالا میتونم بخوابم....
زیر لبی گفت:
-نوچ
-خودت گفتی....
سرشو به یک سمت خم کرد:
-آره.خودم گفتم....باید پاشی وایسی ببینمت....
-چشمهامو بازو بسته کردم:
-کامران....اذیت نکن....
خندید:
-پاشو و الا خودم بلندت میکنم....
ناچار بلند شدم ایستادم....زیر لباس سوتین نبسته بودم...با موهایی که روی شونه ریخته بود...سینه هایی برجسته که براحتی از زیر تور لباس پیدا بود و چشمانی خمار روبروش ایستادم...کامران فقط نگاه میکرد حتی مژه
هم نمیزد...نگاهش لبریز از هوس بود...... با صدایی گرفته به حرف اومد:
-شفق...بچرخ لطفا....
لبه ی لباسو با دست گرفتم و مثل مانکنها چرخیدم...با عجله گفت:
برنگرد...بذار پشتت بهم باشه....
پشت به اون و روبروی آینه ی میز توالت ایستادم...از توی آینه میتونستم ببینمش که با ولعی شدید به هیکلم از پشت خیره شده بود....عاقبت طاقت نیاورد......بلند شد و اومد طرفم.....یک ست پیژامه ی
تو خونه پوشیده بود که به هیکل مردونه ش خیلی میومد...چشمهامو بستم و گرمای دستشو که روی بدنم به گردش دراومد حس کردم....انگشت اشاره ی دست راستشو از پشت روی گودی کمرم کشید.....با اینکارش تمام بدنم تیر کشید...حس کردم چیزی توی بدنم جاری شد...انگشتشو کشید تا پایین...تا زیر کمر...و دوباره برد بالا....حس خیلی خوبی بود ...داشتم سست میشدم....چیزی که نمیخواستم...برای همین بی اینکه برگردم دستمو بردم پشت و سعی کردم دستشو بگیرم.....دستمو با دستش گرفت و از پشت چسبید بهم...از توی آینه بهم خیره شدیم....سرشو به سرم فشردودر حالیکه از توی آینه خیره ام بود کنار گوشم زمزمه کرد:
شفق من.....خانم من......زن من.......
نمیدونستم چکار کنم...نمیدونستم چی بگم.....صداش پر از شهوت بود...فقط و فقط شهوت.....و این برای من لذتبخش نبود....در حالیکه با افکارم کلنجار میرفتم دستمو توی دست گرفت و آورد بالای سرم رویروی دهانش.....و اوه خدای من...وای...یکی یکی انگشتهامو توی دهن کرد....ذره ذره می مکید تا آخر...یکی یکی رو بوسید ...لیسید و بویید....چون دستمو از آرنج خم کرده بود کم کم داشت دردم میگرفت....برای همین علیرغم لذتش سعی کردم دستمو خلاص کنم....متوجه شد و بریده بریده گفت:
-دردت گرفت؟
چون هنوز از توی آینه بهم چشم داشت سرمو تکون دادم......اومد روبروم ....گرفتم تو بغل و آینه رو پوشوند....منو کمی از خودش دور کرد:
-شفق...تو خیلی خواستنی هستی.دیوونه کننده ای...آخ اگر نصیب کس دیگه ای میشدی.......
نگاهشو به دوردست دوخت و انگار کسی رو جلوش می بینه زمزمه کرد:
-من گردن اون کس رو میشکستم....
چشمهاش حالت عجیبی گرفت..حالتی که منو میترسوند....خودمو کامل ازش جدا کردم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:
من میرم بخوابم...کامران...واقعا خسته هستم...نمیتونم رو پام بایستم........
دوباره متوجه ی من شد و با همون صدای گرمش جوابمو داد:
-باشه عزیزم......منم خستم...با هم میخوابیم.....
منو به خودش تکیه داد و برد روی تخت.....منو خوابوندو سریع لباسشو درآورد و با یک شورت دراز کشید....منو کشید تو بغلش:
-عزیز دلم...میتونم یک چیزی ازت بخوام؟
با ترس گفتم:
-چی؟
-بذار لباستو درآرم...لخت تو بغلم بخواب....باشه؟
-نه کامران.....تو هم بهتره بپوشی لباستو...سرما میخوری.....
خندید:
-خوب بلدی حرفو عوض کنی.....فقط لباستو دربیار..بذار شورتت باشه.....
روم خم شد:
-و نترس..........چون من اگر بخوام کاری کنم میکنم.....ولی الان چون خسته ای نمیخوام.....
راست میگفت... به درستی این حرفش ایمان داشتم برای همین نیمه خیز شدم که لباسو درآرم که نذاشت:
-نه.خودم درمیارم.....
دراز کشیدم و اون اومد روم...پاهاشو دوطرف بدنم گذاشت و دستهاموباز کرد و لباس رو از پایین داد بالا.....لباسو پرت کرد کف اطاق....حالا من جلوی چشمش بودم فقط با یک شورت نازک....کمی به سینه هام نگاه کرد...خم شد و به نوک سینه ی راستم بوسه زد و دراز کشید ...در همون حال منم با خودش کشید...از پهلو منو تو آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
-بخواب عزیزم......راحت بخواب..........سینه های لخت و لطیفم به سینه ی پرمو و مردونه ش چسبیده بود...هر دومون داغ بودیم....ولی آروم و بی حرکت دراز کشیده بود...
قبل از اینکه چشمهام سنگین بشه دست دراز کرد و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زد....صدا رو کم کرد ...دوباره منو محکم تو آغوشش گرفت و کنار گوشم همراه خواننده خوند:
لالالالا ...گل بادوم..
بخواب آروم...بخواب آروم
بخواب آروم گل پونه
دنیا اینجور نمیمونه
گل عمرت نشه پرپر
بترس از چرخ بازیگر
که صدتا پیچ و خم داره
تو رو راحت نمیذاره
لالالالا که شب تاره
نخوابیدن خطر داره
لولو پشت دره خونه
تو رو میخواد بترسونه
بخواد آروم گل پونه
دنیا اینجور نمیمونه....
دنیا اینجور نمیمونه.........
زمونه مثل زندونه
دل زندونیها خونه
نترس از بازی گردون
کامران پیش تو میمونه....
توی خواب و بیداری خندیدم:
فکر نکنی خوابم نفهمیدم جای بابا و کامران رو عوض کردی...
اونم خندید....یک بوسه روی بینیم انداخت و منو سفت تر به خودش چسبوند و نجوا کرد:
بخواب آروم گل کامران....
دنیا کنم برات گلستان.....
بخواب آروم گل لاله
کامران تنهات نمیذاره
کامران تنهات نمیذاره
از آرامشی که در صدا و حرفش بود آروم گرفتم و بخواب رفتم..........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#46
Posted: 4 Sep 2012 10:32
قسمت چهل و پنجم
در روزنه ی باریکی از نور که از لای پرده روی صورتم افتاده بود چشمهامو باز کردم....خواب آلوده نگاهی به خودم و کامران انداختم...من روی دست کامران بخواب رفته بودم...در حالیکه کامران دست دیگه شو دورم حلقه کرده بود..صورتش کاملا روبروم بود...سعی کردم طوری تکون بخورم که بیدار نشه ولی با اولین حرکت من چشمهاشو باز کرد...چشمهاش کاملا قرمزو خسته بود....نگاهی بهم کرد وخندید...آروم سلام کردم..منو چسبوند به خودش:
-سلام ناز من...بیدارت کردم؟
-نه...خودم بیدار شدم....
کمی ازش فاصله گرفتم:
-تو بیدار بودی؟
و متعجبانه جواب شنیدم:
-آره
-تمام شبو؟
-تمام شبو...
-چرا؟
لبشو به گوشم چسبوند:
نمیتونستم بخوابم وقتی اینطوری تو بغلم خوابیده بودی....تمام شبو بیدار بودم و تو نور کمرنگ چراغ خواب بهت زل زده بودم.....
باورم نمیشد...باورم نمیشد این همون کامران باشه.....
تو چشمهاش خیره شدم:
-تمام شبو روی دستت خوابیده بودم؟
-اوهوم....
سرمو بلند کردم که پاشم....با همون دستش که زیر سرم بود منو گرفت:
-نه....بخواب
-دستت درد می گیره
-مهم نیست....تو فقط پا نشو..نمیخوام ازم دور شی........
دوباره تو آغوشش دراز کشیدم...محکم منو بغل کرد...سینه هام روی سینه ی مردونه ش بود....علیرغم خنکای کولر هر دو داغ بودیم...دستشو توی موهام فرو برد و به آرامی شروع به بازی کردن کرد...چشمهامو بستم و خودمو به اون حس دلپذیر سپردم....کنار گوشم زمزمه کرد:
-گل من.....شفق....عزیزم....باز کن چشمهاتو...
تا چشمهامو باز کردم لبمو بدهن گرفت....دوباره چشمهامو بستم ولی نجوا کرد:
-باز کن ...میخوام وقتی میبوسمت نگاهت توی چشمهام باشه....
با چشم باز نگاهش کردم...در حالیکه داشت به آرومی لبهامو می مکید...بی هیچ عجله و هراسی....در کمال آرامش...........وای...داشتم کم کم سست میشدم..بخصوص وقتی لبمو دندون زد...حس کردم مایعی گرم توی بدنم جاری شد....سرشو کامل روم خم کرد و ازم کمی فاصله گرفت:
-شفق.....نمیخوای ببوسی منو؟
و با صدایی تحریک کننده ادامه داد:
-عزیزم...میخوامت..میخوام با من باشی...میخوام همون کارهایی که من میکنم باهات تو هم با من بکنی...شفق...میکنی؟
مردد از فاصله ی خیلی نزدیک نگاهش میکردم.....نمیدونستم چی جوابش بدم...میخواستم اما نه اینطور..میخواستم تو بغلش باشم...میخواستم سرمو تا ابد روی سینه ی مردونه ش بذارم...میخواستم از لذت سرشارش کنم اما نه اینطور...نه......
-شفق.....به چی فکر میکنی؟
نگاهمو ازش دزدیدم:
-هیچی....
منو محکم نگه داشت:
-نمیخوای به من بگی؟
چی باید میگفتم...باید میگفتم تو رو خدا منو دوست داشته باش...بایدمی گفتم من گدای محبت توام...نه...نه...نه...امکان نداشت..... مادامی که اون چیزی نمیگفت من هرگز حرفی نمیزدم.....ناچار با نقابی که به چهره زدم جوابشو دادم:
-نمیتونم کامران....فعلا نمیتونم....
کامران منو کشید طرف خودش:
-یعنی چی نمیتونی؟....مگه کار سختی ازت خواستم؟شفق...شفق...........عزیزم.....
وحشیانه لبهامو تو دهنش کرد....کاملا روم خوابید....و خودشو بسختی بهم فشرد...احساس کردم سینه هام داره له میشه......آنچنان لبهامو می مکید که نمیتونستم نفس بکشم....دستهامو برد بالای سرم و با یکدستش نگه داشت وبرای چند ثانیه ازم فاصله گرفت که بگه:
-تو زن منی...تو دیگه زن منی ...لعنتی...نمیتونی جلومو بگیری...بحد کافی باهات مدارا کردم...دیگه بسه......میخوام مال من باشی شفق...می فهمی...میخوام مال من باشی..میخوام تمام وجودت مال من باشه......نمیخوام هیچی بین ما باشه...هیچ مانعی...هیچی.....
آنچنان با شورو التهاب حرف میزد که نمیتونستم جلوشو بگیرم....صورتشو روی صورتم گذاشت و برای لحظه ای آروم گرفت...ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و حتم داشتم کامران متوجه ی این موضوع شد چون سرشو بالا آورد و خندید:
-شفق....تو هر چقدر سرد باشی ولی قلبت چیز دیگه ای میگه......
سرشو آورد بالا وروی شونه م گذاشت....به آرومی زبونشو روی سرشونه م کشید....دوباره از کنار گوشم تا روی شونه رو زبون زد و ناگهان..اوه......زیر بغلمو زبون زد.....با اینکارش تمام تنم تیر کشید ...خواستم از خودم دورش کنم ولی هنوز دستهامو بالای سرم نگه داشته بود....کامران به شدت زیر بغلمو لیسید.....کم مونده بود فریاد بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم و نالیدم:
-کامران تو رو خدا ....کامران ....نه........
کامران بی توجه به من می لیسید ...می مکید و ناگهان گاز گرفت.....یک دستمو به زور آزاد کردم و موهاشو چنگ زدم......اینبار دستهامو از دو طرف باز کرد و منو محکم نگه داشت...خودشو بالا کشید و توی چشمهام نگاه کرد:
-بذار کارمو بکنم...شفق...خواهش می کنم...نمیدونی چقدر میخوام...نمیدونی چقدر تحریکم......از وقتی تو رو دیدم هیچ زن دیگه ای پیش چشمم جلوه نداشته....پس دریغ نکن ازم...خواهش می کنم......
توی صداش علاوه بر شهوت....خواهش بود.....احساس بود....نیاز بود.....تو دلم فریاد زدم...بگو لعنتی...بگو منو دوست داری....بگو...تو رو خدا بگو...تا من بالاترین لذت دنیا رو بهت بدم.......ولی کامران فریاد بیصدای منو نشنید........خودشو روی سینه هام انداخت و نوک سینه ی راستمو تو دهن کردو در حالیکه سرش رو به یک سو خم کرده بود مثل بچه ای گرسنه شروع به مکیدن کرد...سینه ی چپمو توی مشت دست راستش گرفت و فشار داد...درد خفیفی توی بدنم پیچید.....در حالیکه نوک یک سینه رو میخورد نوک اون یکی رو می کشید...سرشو برد روی اون یکی سینه و این یکی رو توی مشت گرفت.....تمام عضلات بدنم رو منقبض کرده بودم برای همین دردو لذتم بیشتر شده بود......کامران خوب که مکید خودشو روم کشید بالا.....کاملا روم خوابید.....صورتمو توی دو تا دستش گرفت و تو چشمهام خیره شد......چشمهای نافذ و جذابش از این فاصله ی نزدیک تاثیرگذارتر بود.....بهم خیره شدیم بی اینکه حرفی بزنیم.....توی عمق چشمهاش چیز غریبی بود....چیزی مثل واهمه....ترس.......نمیدونم در نگاهم چی دید که ناگهان سرشو روی صورتم گذاشت.....با تمام وجود داشتم حسش میکردم...خودشو...سنگینیشو....گرمای تنشو.....آروم و بیجرکت روم دراز کشیده بود و فقط صدای نفسهاش بگوش میومد.....و ناگهان......ناگهان.......احساس کردم صورتم خیس شد.....با دستم روی صورتش کشیدم..........اوه........خدای من...........نه.............خدا...خدا........داشت گریه میکرد......آنچنان بیصدا.....و در عین حال عمیق که قلبم بدرد اومد......چون میدونستم برای چی گریه میکنه....چون می فهمیدم دردشو...چون حس میکردم حالشو و چون..............دستهامو دور کمرش حلقه کردم و بی اینکه چیزی بگم سخت به خودم فشردمش......اونهم بسختی منو بغل کرده بود و بهم چسبیده بود گویی هراس داشت اگر ازم جدا شه برای همیشه منو از دست بده.....بیشتر و بیشتر در آغوشش کشیدم و همپای اون به گریه افتادم....توی گوشش نجوا کردم:
-عزیزم......
و گریه م به هق هق تبدیل شد......با صدایی گرفته نجوا کرد:
-عزیزم...جونم...معذرت میخوام...نمیخواستم ناراحتت کنم....آروم باش لطفا.....شفق...خواهش می کنم......
ولی من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...تمام فشارهای این مدت...تنش ها...کشمکش ها.....و مهمتر از همه حال غریبی که کامران داشت ...همه رو داشتم بیرون میریختم.......دست دراز کرد واز کنارم یک دستمال کاغذی برداشت...ازم فاصله گرفت و دستمال رو روی چشمها و صورتم کشید.....آنچنان با مهربانی و مهر اینکارو کرد که قلبم از جا کنده شد.....و ساکت شدم.....به روم خندید:
-دیوونه ایم...نه؟کی رو دیدی روز عروسیش گریه کنه....
میون گریه خندیدم....بنرمی بوسید منو:
-پاشو عزیزم.........پاشو بریم یه چیزی بخوریم ...خیلی گرسنمه ...دیشب هم شام نخوردم......
و از روم پاشد....راست میگفت...دیشب هیچکدوممون نتونسته بودیم شام درست و حسابی بخوریم....تا کامران داشت دنبال پیژ امه ش میگشت پتو رو روی خودم کشیدم و صداش زدم:
-کامران....
-جونم..جونم عزیزم...
-ممکنه کولرو خاموش کنی؟
کامران که وسط اطاق ایستاده بود دستشو روی سینه ش گذاشت...کمی خم شد و گفت:
چشم......
و ادامه داد:
شفق...تصور کن بچه های اطاق عمل منو اینطوری ببینند...
از حرفش هر دومون خندیدیم....چون تکنسین های اسکراب و سرکولاری که باهاش سر عمل میرفتند می گفتند که دکتر هوشنگی موقع کار خیلی دقیق...جدی و بداخلاقه.....
تا کامران رفت کولرو خاموش کنه از جا بلند شدم و پریدم توی حموم..یک دوش سبک گرفتم وسریع لباس پوشیدم...یک پیراهن رکابی نسبتا گشاد....موهامو شونه کردم و بی اینکه خشک کنم روی شونه م ریختم...یک رژ سردستی زدم و رفتم توی هال.....صدای کامران از توی آشپزخونه میومد.... داشت آوازی رو زیر لب زمزمه میکرد...صدای خیلی خوبی داشت....کمی ایستادم و دقت کردم...آهنگ جاودانه ی یاور رو میخوند:
ای بداد من رسیده تو روزهای خودشکستن
ای چراغ مهربونی تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی ..جون پناهی...
آنچنان گرم.....زیبا و غمگنانه میخوند که اندوه آهنگ منو برد....
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت.....
ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته....
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته....
کامران برگشت و منو دید.....ساکت شد ...اومد طرفم...منو تو بغل گرفت.....سرمو روی شونه ش گذاشتم....و اون در حالیکه منو میچرخوند ادامه داد:
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت...
چرخیدیم.......چرخیدیم...چرخیدیم...
و کنار گوشم نجوا کرد:
تو با دست مهربونی به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده ی شبو دریدی......................
تو چشمهام نگاه کرد:
ای طلوع اولین دوست....
ای رفیق آخر من.....
شفق......اولین دوست....آخرین رفیق....
محکم بهم چسبیدیم....غرق آغوشش شدم...نیازش.....حسش...........کاش بزبون میاورد....کاش خالی میکرد خودشو............کاش............دستشو دور گردنم انداخت:
بریم.....صبحونه آماده ست.....
میز خیلی جالبی چیده بود...با تعجب نگاهش کردم...خندید:
تعجب نکن...تنهایی زندگی کردن این حسنها رو هم داره...
-ولی تو که همیشه مستخدم داشتی...
-تو ایران بله ولی خارج نه.....
تا اسم خارج رو آورد یاد اون دخترک بیچاره افتادم...نمیدونستم کامران رابطه ای هم تونسته بود باهاش برقرار کنه یا نه...و نمیخواستم که بدونم با این حال از تصور اینکه کامران روزی زن دیگری رو لمس کرده باشه حسادت شدیدی بهم دست داد.....کامران در حالیکه برام چایی میریخت گفت:
-به چی فکر میکنی عزیزم....صبحونه تو بخور.....
و کمی کره و عسل رو روی یک تکه ی کوچک نون کشید و بدستم داد.....این وجه وجودی کامران رو ندیده بودم...برام جالب بود....از اینکه تازه دارم کامران رو با تمام وجودش هر آنچه که هست می شناسم.....خودمو کمی لوس کردم:
-آقای دکتر هر روز همین بساطه؟
میدونستم به کلمه ی دکتر حساسیت داره...در حالیکه لقمه ی دیگری برام میگرفت گفت:
-البته عزیزم.....ولی اگه یکبار دیگه به من بگی آقای دکتر ممکنه آمپول بخوری....
در حالیکه اون داشت می خندید من سرخ شدم.......تا چشمش به صورتم افتاد از پشت میز پاشد ...اومد طرفم و بسختی بغلم کرد:
-عزیزم.....عزیزم.نمیدونی توی این زمونه ی پرآشوب سرخ شدن صورت تو چقدر برام دلپذیره....
منو در آغوش گرفت و برد توی سالن....روی صندلی گهواره ای سالن نشست و منو روی پاهاش نشوند....پرده های سالن رو کشیده بود برای همین میتونستیم تا دوردستها رو ببینیم....سرمو بهش تکیه دادم...اونم دستهاشو دورم حلقه کرد.....و صندلی رو تکون داد.....چه حس آرامبخشی بود.....آرامش رو توی تک تک اعضای بدنم حس میکردم.....چیزی که خیلی دنبالش بودم.....چیزی که بسختی بدست آورده بودم......کامران کنار گوشم زمزمه کرد:
-چقدر خوبه شفق......چقدر حضورت......وجودت آرامش بخشه عزیزم.....
پس اون هم دقیقا حس منو داشت......در سکوت به بیرون...به گستره ی شهر خیره شدیم ...در حالیکه منو محکم در آغوش گرفته بود و با صندلی تاب میخوردیم......زیر گوشم نجوا کرد:
-عزیزم.......عزیزم.............
از صمیم قلب جوابشو دادم:
-جونم.......
-شفق...عزیزم...باور نمیکنی چه حسی دارم....چه حس دلنشینی دارم...دلم میخواد زمان همین الان متوقف بشه و ما همیشه تو این حالت بمونیم....ولی نمیدونم....نمیدونم...تو هم میخوای اینو...تو هم میخوای با من باشی...برای همیشه.....
توی صداش در عین مهربانی هراس بود.....نگرانی بود...وحشت بود.......برگشتم و نگاهش کردم..با چشمانی نمناک و غمزده نگاهم میکرد......دستمو توی موهاش فرو بردم و تمام تردیدمو بیرون ریختم:
-چرا با من حرف نمیزنی.......چرا خودتو خالی نمیکنی......
آه بلندی کشید..آهی که دلمو بدرد آورد.......دوباره منو تو بغلش گرفت:
-عزیزم.........عزیز دلم.....شفق...من همیشه آدم تنها...
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه زنگ درو زدند.....با تعجب بهم خیره شدیم...من بحرف اومدم:
-یعنی کیه؟
کامران دو باره سر منو روی شونه ش گذاشت:
-مهم نیست هر کیه...بذار پشت در بمونه...
ولی من اصرار کردم:
-شاید شهپر باشه کامران یا مامان من...پاشو باز کن درو.....
کامران منو زمین گذاشت و رفت سمت در...دم در با کسی مشغول حرف زدن شد...از اونجا نمیتونستم ببینم با کی داره حرف میزنه....وقتی برگشت پاکتی توی دستش بود.....از همونجایی که نشسته بودم ازش پرسیدم :
-این چیه؟
سرشو تکون داد:
نمیدونم...پیک آورد....
به طرفش راه افتادم:
-از طرف کی؟
-نمیدونم...گفت اینو خانمی داده بیارم براتون......
با خنده گفتم:
-شاید کادو عروسیه.....
-صبر کن الان می فهمیم......
وقتی به کنارش رسیدم که سر پاکت رو باز کرده بود :
-انگار عکسه شفق.....
با تعجب پرسیدم :
-عکس؟
کامران بدون اینکه جواب منو بده سر پاکت رو به سوی میز وسط سالن گرفت.....تعدادی عکس روی میز ریخت.....توی یکی از اونها منو و آزاد پشت میزی نشسته بودیم و آزاد در حالیکه دستشو روی دستم گذاشته بود عاشقانه بهم خیره شده بود.............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#47
Posted: 4 Sep 2012 23:21
قسمت چهل و ششم
آنچنان بهتزده شدم که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.....پاهام به زمین چسبیده بود....حتی نمیتونستم تکون بخورم...طاقت نیاوردم و نشستم روی زمین.....یکی از عکسها رو برداشتم....همون روز بود..........همون روزی که من آزاد رو دیده بودم.....یعنی آدمی تا چه حد میتونه پست باشه..........تو دلم فریاد زدم...لعنتی.لعنتی....آزاد پست فطرت...جرات نمیکردم به کامران نگاه کنم....ولی حر کت دستشو میدیدم که هنوز داشت عکسها رو زیرو رو میکرد...برای لحظه ای سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم...چشمان سرخش به خون نشسته بود...حالت آدمی رو داشت که ماشین از روش رد شده و تمام استخونهاش شکسته ولی از شوک وارده هنوز دردی حس نمیکنه......با اینکه میدونستم ماجرا چیه...با اینکه هیچ گناهی متوجه ی من نبود...ولی باز از عکس العمل کامران میترسیدم....اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم اونم دقیقا صبح روز عروسی....تو خودم جمع شدم...و وحشتزده دیدم که کامران عکسها رو پاره کرد و با نگاهی مهیب خرده هاشو روی سرم ریخت.......و فریاد زد......آنچنان فریادی که با هر دو دستم گوشامو گرفتم.......
-ش........فق............ش....فق لعنتی..اینا چیه............پس تمام ادعاهات...اداهات.............پرهیزگاریهات واسه من بود آره؟....دیوونه...لعنتی..چطور تونستی اینکارو کنی......چطور تونستی با من اینکارو کنی.......
جلوی چشمان وحشتزده ی من یقه ی لباسمو گرفت و منو به طرف خودش کشید:
-میخواستی انتقام بگیری ازم؟آره؟میخواستی تلافی کنی کار اونروزمو.......نه؟میخواستی بگی من هیچی نیستم...........میخواستی غرور منو له کنی...لعنتی....میخواستی منو جلو همه خرد کنی...مخصوصا جلوی این نامرد....
و سرشو به طرف خرده های عکس برگردوند...از ترس فلج شده بودم...نمیتونستم حرف بزنم.....حتی مژه هم نمیزدم...ناگهان منو هل داد و در حالیکه به لرزه افتاده بود نعره زد:
پس ببین....ببین...موفق شدی........ کاملا موفق شدی.دیگه از من چیزی باقی نذاشتی......
افتاد رو زمین ودر خود مچاله شد...........با اینکه حق چنین قضاوت و برخوردی نداشت ولی ازحال و روزش دلم بدرد اومد..آروم خزیدم طرفش و دستمو دراز کردم که لمسش کنم....دستمو تو هوا گرفت:
-به من دست نزن کثافت..این همون دستیه که تو دست آزاد هم بوده......گم شو.....
و هلم داد.......از رفتارش....توهینش....تحقیرش ......و فکری که در موردم کرده بود خرد شدم....شکستم و نالیدم:
-کامران تو.......تو......
نذاشت حرفم تموم شه.....دست دراز کرد و موهامو تو دست گرفت ومنو کشید طرف خودش:
ساکت شو.....اگر فقط یک کلام....یک کلام دیگه بگی به خداوندی خدا می کشمت شفق...هم تو رو هم خودمو........حالا گم شوازجلوی چشمهام.....
و آنچنان پرتم کرد که به کناره ی میز خوردم و برای دقیقه ای نفسم تو سینه حبس شد.....باورم نمیشد..باورم نمیشد.....این کامران ساعاتی پیش باشه......کامرانی که شب قبل تو گوشم لالایی میخوند که آرام بخواب چون کامران تنهات نمیذاره...کامرانی که برام لقمه گرفت و تو دهنم کرد.......باورم نمیشد....نه....این کامران نیست...اینکه اینطور روبروی من خردوخراب با چشمان ملتهب و قرمز نشسته کامران نیست........برای اینکه نبینمش خودمو آروم به اطاق خواب رسوندم درو قفل کردم.....کف زمین دراز کشیدم و اشکهام سرازیر شد...نمیدونستم باید چکار کنم....به کی باید بگم......مغزم از کار افتاده بود.......میان مرگ و زندگی بودم که صدای پاهاشو شنیدم......دستگیره رو کشید ولی وقتی دید در قفله پاهاشو توی در کوبید...خودمو کشوندم و به پشت در تکیه دادم...کامران ضربه هاشو بیشتر کرد و باز فریاد زد:
-باز کن...لعنتی....باز کن.......
با این حالی که اون داشت دیوونگی بود اگر درو باز می کردم......برای همین محکمتر خودمو به در چسبوندم و دستهامو روی گوشم گذاشتم.....آنقدر تو اون حال موندم تا صدا قطع شد.....نمیدونستم داره چکار میکنه ولی یه چیزو خوب میدونستم.....در حالیکه گریه میکردم خودمو به گوشیم رسوندم.....با عجله و هراس شماره ی آزاد رو از تو گوشیم کشیدم بیرون....وقتی صداشو شنیدم که با تعجب گفت شفق نتونستم خودمو کنترل کنم..میون هق هق گریه فریاد زدم:
پست فطرت.....بیشرف.........نامرد...........کثافت عوضی....
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه قطع کردم و شماره ی شهپر رو گرفتم...شهپر با صدایی شادو سرزنده جوابمو داد:
-سلام عزیزم...عروس خوشگلم........
با شنیدن صدای گرم و پراز مهرومحبتش گریه م شدیدتر شد.....نفسم گرفت و صدا تو گلو م موند.....شهپر وحشتزده از اونسو گفت:
-عزیزم.....شفق چی شده؟
نمیتونستم حرف بزنم.....فقط هق هق میکردم...اصلا چنین روزی رو پیش بینی نمیکردم برای همین خیلی حالم خراب بود...شهپر دادزد:
-شفق...تو رو خدا بگو چی شده......
نالیدم و فقط تونستم بگم:
بیا....همین الان.....
و گوشی از دستم افتاد....خودمو کشون کشون رسوندم به در و قفلشو باز کردم....دیگه هیچی برام مهم نبود...حتی اگر کامران منو میکشت هم مهم نبود......هیچ صدایی نمیومد...سرم گیج رفت..احساس کردم فشارم داره صفر میشه و همونجا کنار در از حال رفتم...............
شفق........شفق.........عزیزم...........باز کن چشمهاتو...........خواهش می کنم......
صدای شهپر بود.....صداشو تشخیص میدادم ولی نمیتونستم چشمهامو باز کنم.......شهپر دوباره صدا زد:
-شفق......عزیزم........
و گویا کس دیگری هم کنارش بود...چون ادامه داد:
-ببین دختر مردمو به چه روز انداختی............واقعا از تو بعیده..........چطور تونستی همچین کاری کنی....
نمیدونستم مخاطبش کیه.....واقعا مغزم فلج شده بود..........احساس میکردم میون خواب و بیداری هستم و اون اتفاقات کابوسی بوده که اگر چشمهامو باز کنم تموم میشه.....کسی کنارم نشست.....دستمو بدست گرفت.....دستش گرم بود....ولی ظاهرا دست من آنچنان سرد بود که اون وحشت کرد:
-خیلی فشارش پایینه....باید کاری کنم....
خودش بود.....کامران بود....با شنیدن صداش در عین حالیکه وحشت کردم ولی دلم آغوششو میخواست....گرماشو میخواست....مهرو نوازششو میخواست..........اما ناگهان یادم اومد که دقایقی قبل چطور باهام رفتار کرد........ به زور چشمهامو باز کردم و هر چه توان داشتم به کار بردم و پسش زدم ونالیدم:
-شهپر.شهپر.......
شهپر با عجله کامران رو پس زد........کنارم نشست و دستمو تو دست گرفت:
-جونم........جون دل....
از ته دل نالیدم:
-بگو بره....بگو این بره...........نمیخوام ببینمش....هیچوقت...........
و رومو اونور کردم که اشکهامو نبینه....شهپر خم شد و منو درآغوش گرفت.....صدای پاهای کامران رو شنیدم که از اطاق رفت بیرون.....علیرغم اینکه خودم گفتم بره ولی دلم براش پر کشید.....شهپر کنار گوشم گفت:
-عزیزم............آروم باش........خواهش می کنم....کمی فکر خودت باش....فکر من....مادرت.......
تا اسم مادرمو آورد تمام فشارهای عصبیمو ریختم بیرون و مادرمو صدا کردم.......به شهپر آویزون شدم و ضجه زدم:
-من مامانمو میخوام.......مامان.........مامان.................
و گریه کردم....گریه کردم....و شهپر هم گذاشت که خودمو خالی کنم.......وقتی که کمی آروم شدم از کنارم پاشد و با لیوانی در دست برگشت..........کمکم کرد بشینم و محتویات لیوان را بنوشم......شربت خیلی خیلی شیرینی بود....با خوردنش کمی حالم بهتر شد............دوباره دراز کشیدم.....شهپر روم خم شد و منو بوسید:
-بهتری؟
با صدایی ضعیف جوابشو دادم:
-بله.....ممنون.....
-دقیق نگاهم کرد:
-پس سعی کن یکم بخوابی....خیلی اذیت شدی امروز......منم همینجام...از اینجا نمیرم.......
خواست پاشه که دستشو محکم گرفتم:
نه...نرید لطفا......
دو باره نشست:
-باشه عزیز دلم...همینجام...تو چشمهاتو ببند و به هیچ چیز فکر نکن...
چشمهامو بستم ولی مگر میشد به چیزی فکر نکرد....تمام مدت قیافه ی ساعت قبل کامران میومد جلوی چشمهام...نگاهش...رفتارش..کلامش...میخواستم فکر نکنم اما نمیشد........چشمهامو باز کردم و شهپر رو نگاه کردم....با چشمان مهربان و نگرانش کنارم نشسته بود...تا دید نگاهش می کنم پرسید:
-جان....چیزی میخوای؟
سرمو تکون دادم:
-کی درو روتون باز کرد؟
در کمال تعجب گفت:
-کامران........
نیم خیز شدم:
-کامران؟
-آره عزیزم....وقتی تو زنگ زدی من هراسون سوار ماشین شدم اومدم...حتی به هوشنگی هم که خارج از خونه بود چیزی نگفتم...فقط میخواستم زودتر به تو برسم...اما وقتی رسیدم پشت در هر چی زنگ زدم درو باز نکردی...موبایل کامران رو گرفتم که جواب نداد..همونجا پشت در نشستم و بارها و بارها موبایل تو و کامران رو گرفتم...تو که جواب ندادی ولی کامران بالاخره جواب داد..بهش گفتم که کجا هستم و اونم سراسیمه اومد...وقتی اومدیم تو خونه تو بیهوش پشت در اطاق خواب افتاده بودی...ظاهرا فشار امروز و مشکل کم خونیت باعث این وضع شده بود...
و با کمی مکث ادامه داد:
عزیزم...کامران به من گفت که چه اتفاقی افتاده........
پس شهپر همه چیزو میدونست......شهپر دستشو توی موهام فرو برد:
-به من گفت همه چیزو و من هم جریان رو بهش گفتم...گفتم که تو همه چیزو به من گفته بودی....گفتم که من از ملاقات اونروز تو و آزاد خبر داشتم.......اون به من گفت که چه رفتاری کرده و چقدر عجولانه تصمیم گرفته و...و.........شفق جان...اون..اون.....بی نهایت پشیمونه......
دوباره اشکهام سرازیر شدند...بی اختیار شده بودم...تحمل و مقاومتم کم شده بود....شهپر با نوک انگشت اشکهامو پاک کرد:
-عزیزم...اون عاشق توست.......برای همین کنترل خودشو از دست داد و اون رفتارو کرد.....کمی بهش حق بده....من که بهت گفتم اون عاشق توست.....
سرمو به شدت تکون دادم:
-نه...اون عاشق من نیست...اون فقط برای اینکه به خودش بقبولونه که هرچیزی رو که میخواد میتونه بدست بیاره با من ازدواج کرده.....
شهپر مردد نگاهم میکرد:
-شفق جان...من بچه مو می شناسم..ولی اگر واقعا اینی باشه که تو میگی...تو چرا قبول کردی...تو چرا قبول کردی که باهاش ازدواج کنی........
سوالش سوال خودمم بود.......نمیخواستم به سوالش فکر کنم....نمیخواستم به سوالش جواب بدم.....با صدایی گرفته ازش پرسیدم:
-یادتونه گفتید آزاد آدم خوبیه؟
دستمو محکم فشرد:
-هنوز هم میگم.....
کم مونده بود منفجرشم....اون منو به این حال و روز انداخته بود...اونم دقیقا روزیکه برای تمام تازه عروس و دامادها روز دلنشینیه ولی شهپر........شهپر اجازه نداد بیش از این با خودم درگیر شم در حالیکه بهم لبخند میزد گفت:
-عزیزم.عزیز دلم...آزاد از هیچی خبر نداشته....اینها همش کار آهو بوده........
با تعجب نگاهش کردم:
-ولی آخه......
-ببین شفق جان...گاهی در زندگی همه چیز دست بدست هم میدند تا آدمی رو نابود کنند یا به موفقیت برسونند.....آهو به طور اتفاقی از قرار تو و آزاد مطلع میشه و این نقشه رو میکشه...حالا چرا درست در چنین روزی عکسها رو فرستاده نمیدونم....
نمیتونستم بپذیرم که آزاد بی اطلاع بوده:
-شما از کجا میدونید که آزاد دروغ نمیگه...و یه چیز دیگه مگه شما با آزاد حرف زدید؟
در میان بهت و حیرت من گفت:
-من نه...ولی کامران حرف زده.......
دهنم باز موند:
یعنی کامران....
-آره عزیزم...کامران از اینجا که میره ....میره سراغ آزاد....حتی اول تندی کرده و کم مونده بوده که با هم درگیر بشند که آزاد کامران رو به روح پدربزرگش قسم میده...لابد تو میدونی که کامران پدربزرگشو یعنی پدر هوشنگی رو خیلی دوست داره و آزاد هم دقیقا اینو میدونسته...برای همین آزاد بهش میگه که از جریان چیزی نمیدونه....و وقتی که کامران ماجرای عکسها رو بهش میگه آزاد هم میگه که خودش از تو خواسته بوده که سر قرار بیای و حتی....حتی به کامران میگه که به تو ابراز عشق کرده ولی تو پسش زدی....برای همین میگم آزاد آدم بدی نیست عزیزم...اون حتی زنگ زد و حالتو پرسید.....
پس تمام این فتنه ها زیر سر آهو بوده...اون حتی برای نابود کردن من به برادرش هم رحم نکرده...حالم از اینهمه رذالت بد شد......دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم برای همین چشمهامو بستم...شهپر در حالیکه دستمو نوازش میکرد گفت:
-عزیزم..مادرت یکبار تماس گرفت و با کامران حرف زد...کامران بهش گفت که تو توی حمومی...البته من بهش گفتم اینطوری بگه چون نمیخواستم مادرت نگران بشه...فکر میکنی اینقدر حالت خوب هست که یه زنگ بهش بزنی؟
سرمو به آرامی تکون دادم...و اون از جا بلند شد:
-من میرم تلفن رو بیارم فقط یک خواهش دارم ازت........
با چشمانی جستجوگر نگاهش کردم...و اون در حالیکه معذب نشون میداد گفت:
-فقط راجع به جریان پیش آمده چیزی بهش نگو.........
بعد از اینکه با مامانم حرف زدم و صدای نازنینشو شنیدم کمی حالم بهتر شد...سعی کردم پاشم و یک دوش بگیرم که شهپر اومد تو اطاق..با دیدن من که روی تخت نشسته بودم ذوق کرد:
-عزیزم خوشحالم بهتری...
چقدر این زن نازنین بود....اومد طرفم و پیشم روی تخت نشست:
-چیزی میخوری برات بیارم...
-نه مرسی...میخوام برم دوش بگیرم.....
-باشه...ولی قبلش....شفق جان...کامران میخواد بیاد دیدنت...اجازه میدی؟
تقریبا داد زدم:
-نه.....
-عزیزم میدونم سخته....ولی من ازت خواهش میکنم...اون به حد کافی خودش پشیمونه........بذار بیاد گوش بده به حرفهاش.....
ولی من نمیخواستم کامران رو ببینم...نمیتونستم ببخشمش......بیشتر از حد تصورش منو آزار داده بود ولی شهپر باز اصرار کرد:
-خواهش می کنم...به خاطر من...
توی چشمهای مهربونش خیره شدم:
-فقط به خاطر شما.......
گونه مو بوسید:
-مرسی نازنینم میدونستم روی منو زمین نمیندازی....
تا شهپر از اطاق بیرون رفت خودمو کشوندم جلوی آینه....وای ....صورتم مثل گچ سفید شده بود...انگار هیچ خونی توی رگهام وجود نداشت.....با بیحالی خودمو به تخت رسوندم و دراز کشیدم... در باز شد و کامران به نرمی پا توی اطاق گذاشت............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#48
Posted: 4 Sep 2012 23:22
قسمت چهل و هفتم
از گوشه ی چشم نگاهش کردم...با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به نظر میرسید و من چقدر دلتنگش بودم.....یک شلوار جین آبی و یک پیراهن چهارخانه ی سیاه و سفید آستین کوتاه پوشیده بود...کامران به تخت نزدیک شدو کنارم نشست....رومو اونور کردم و نگاهمو به پنجره دوختم.......دستمو که روی سینه م گذاشته بودم تو دستش گرفت و آروم پرسید:
-بهتری؟
فقط سرمو تکون دادم......خم شد و روی دستم بوسه ای زد...نگاهش کردم.....چقدر دلم میخواست دستمو توی موهاش فرو ببرم...دلم میخواست بکشمش طرف خودم...توی بغلم بگیرمش..ولی در عوض دستمو از توی دستش درآوردم و با صدایی که از ته چاه درمیومدگفتم:
-این همون دستیه که تو دست آزاد بوده پس بهتره به من دست نزنی..
کامران بی اینکه حرفی بزنه اومد روی تخت....کنارم....سرشو آورد پایین و کنار گوشم نجوا کرد:
-به من نگاه کن....شفق......به من نگاه کن.......
ولی من با سماجت همچنان به پنجره خیره بودم....با دستش صورتمو برگردوند:
-عزیزم..........
توی چشمهام خیره شد:
-من...من.....نمیدونم چطور باید ازت معذرت بخوام....من برای لحظه ای دیوونه شدم....میدونم از من بعیده ولی باید جای من باشی تا بتونی حالمو بفهمی...
سرشو آورد پایینتر:
-هرچند که تو هم مقصری...تو باید منو در جریان قرار میدادی......حالا لطفا بخند که بفهمم منو بخشیدی...
کاملا خم شد و بوسه ای سریع بر لبهام زد...به شدت پسش زدم....و نالیدم:
-نمی بخشمت کامران.....نمی بخشمت......تو به من شک کردی....تو به پاکی من شک کردی...تو به خودت اجازه دادی این فکر کثیف رو راجع به من بکنی......تو به پاکی زنی که قراره باهاش زیر یک سقف زندگی کنی شک کردی.....تو.........تو..........تو منو شکستی..چطور ازم انتظار داری به همین راحتی ببخشمت....نه....نه......
می نالیدم......گریه میکردم....زار میزدم....و اونچه که رو قلبم سنگینی میکرد بیرون میریختم:
تو منو تحقیر کردی......خوار کردی....تو به من فهموندی که هیچ اطمینانی ......هیچ اعتمادی به من نداری....
داشتم میلرزیدم.....اینقدر حالم بد بود که کامران رو از پشت پرده ی مه میدیدم....کامران خم شد و منو بسختی در آغوش کشید....و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش عزیزم...خواهش می کنم..آروم باش....
آغوشش خوب بود.گرم بود..امن بود.........با اینحال منو آروم نکرد.....اگر اون اتفاق لعنتی امروز نیفتاده بود من الان توی این آغوش گرم از لذت سرشار بودم ....ولی الان تنها یک آدم متشنج....غریب و لرزان بودم.....از صدای من شهپر هراسون وارد اطاق شد....کامران رو پس زد و جاشو گرفت:
-عزیزم....شفق..چرا با خودت اینطوری میکنی...ببین با خودت چکار کردی...کدوم تازه عروسی حال تو رو داره آخه...
ضجه زدم:
-تقصیر اینه.....اون منو به این حال کشوند...
کامران وسط اطاق در حالیکه سرشو زیر انداخته بود مغموم و گرفته ایستاده بود...شهپر برگشت ونگاهش کرد...نمیدونم با حرکات صورتش چی گفت که کامران از اطاق بیرون رفت..وقتی اون رفت انگار قلب منم با خودش برد...سرمو روی پای شهپر گذاشتم و چشمهامو بستم.............
در نور کمرنگ و غمناک غروب چشمهامو باز کردم...تو اطاق تنها بودم...سعی کردم بلند شم ولی تمام تنم درد میکرد انگار سنگینی هزارن کوه روی دوشم بود...بسختی بلند شدم و گوشهامو تیز کردم....هیچ صدایی نمیومد....با سنگینی از اطاق بیرون رفتم...هیچکس توی آپارتمان نبود...رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو به برق زدم...نمیدونستم کامران و شهپر کجا رفته بودند...هیچ یادداشتی هم نذاشته بودند......وقتی چای آماده شد....لخت شدم و رفتم زیر دوش ایستادم....از برخورد قطرات آب با بدنم حس خوشایندی بهم دست داد....همینطور که قطرات از روی شونه هام لیز میخورد و پایین میرفت احساس سبکی بهم دست میداد....بعد از دقایقی حوله رو بخودم بستم و اومدم بیرون....نشستم روبروی آینه و به خودم خیره شدم....تو همین نصف روز زیر چشمهام گود شده بود...اصلا شبیه تازه عروسها نبودم...از روی میز کرم دست و صورتمو برداشتم...کمی کف دستهام ریختم و با دقت صورت و دستهامو کرم زدم....کمی رژ روی گونه های بیرنگ و سفیدم زدم و یک مداد مشکی توی چشمهام کشیدم...بلند شدم و جلوی آینه ایستادم....حوله ی دورمو باز کردم و روی زمین انداختم...حالا لخت روبروی آینه بودم...تمام برجستگیها و فرورفتگیهای بدنمو میتونستم ببینم...دستمو به طرف سینه هام بردم.سینه هایی که دیشب توی مشتهای کامران بود....یکی از سینه هامو توی مشتم گرفتم ...چشمهامو بستم.... سعی کردم گرمای دست کامران رو توی ذهنم بیارم...احساس کردم دست کامرانه که روی سینه م قرار گرفته...سینه مو بسختی فشردم و از درد و لذتش سست شدم....چشمهامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم.......و نالیدم...خدایا چی میشد ...چی میشد این اتفاق نمیفتاد و من امشب از شهد وجودم کامران رو سیراب میکردم....امشب بهش اجازه میدادم هرکاری که میخواد باهام بکنه...زیر سنگینی بدنش لهم کنه...کبودم کنه...و بذاره من از دردو لذت سرشار بشم....خدایا چی میشد....داشت چشمهام دوباره تر میشد که گوشیم زنگ خورد...حوله رو دورم پیجیدم و بی اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.....صدای گرم آزاد توی گوشم پیچید..از شنیدن صداش وحشت کردم...اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...اون هم بخوبی متوجه شد چون با لحن التماس آمیزی گفت:
-خواهش میکنم شفق......فقط زنگ زدم حالتو بپرسم....میدونم ازم دلخوری...میدونم که گناهکارم ولی باور کن من در این میون بی تقصیر بودم.....باور کن از اونموقع که زنگ زدی تا الان چقدر خودمو لعنت کردم که باعث ناراحتیت شدم...خواهش می کنم شفق....
و با صدایی غمگین ادامه داد:
-خواهش می کنم...عزیزم...از گناهم درگذر.......
آنچنان صادقانه و عمیق گفت از گناهم در گذر که بی اختیار گفتم:
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم......
از شنیدن صدام ذوق زده شد:
-مرسی عزیزم...میدونستم تو خیلی مهربونی.....
و نجواگونه اضافه کرد:
-شفق من هنوزم تو رو ....
نذاشتم حرفشو کامل کنه:
- ادامه ندید لطفا ...انگار فراموش کردید که من الان یک زن متاهلم....
و با تحکم گفتم:
و لطف کنید دیگه به من زنگ نزنید والا مجبورم میکنید به کامران بگم........
گوشی رو قطع و خاموش کردم....چند دقیقه ای سرمو توی دست گرفتم و روی تخت نشستم و سعی کردم آزاد....آهو و همه چیزو فراموش کنم.....با همون حوله بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و برای خودم چای ریختم......از بعد از صبحونه چیزی نخورده بودم برای همین به شدت گرسنه بودم...بلند شدم و در یخچال رو باز کردم...سرمو خم کرده بودم و دنبال خوردنی میگشتم که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم....سریع در یخچال رو بستم و از آشپزخونه دراومدم که برم توی اطاق خواب ولی ظاهرا دیر شده بود چون کامران با چشمانی متعجب روبروم ایستاده بود....بی اعتنا به اون پا تند کردم از کنارش بگذرم که دست دراز کرد و حوله رو کشید....لخت برگشتم طرفش و با چشمانی سرزنشگر نگاهش کردم...اون با لذت و حریصانه به هیکل من چشم دوخته بود...خم شدم حوله رو از روی زمین بردارم...همزمان با من خم شد و مچ دستمو گرفت......در همون حالت چشم تو چشم شدیم...از چشمهاش آتش شهوت زبانه می کشید ولی من نمیتونستم به این راحتی ببخشمش...نمیتونستم ...برای همین گفتم:
-ول کن دستمو...
خندید:
-نمی کنم......
فاصله مون خیلی کم بود....سرم تقریبا به موازات سرش بود.....گرمایی که از سینه های لختم متصاعد میشد به صورتش میخورد...برای همین داشت بیقرار میشد...چیزی که بخوبی در صورتش هویدا بود....دستمو شدیدتر کشیدم ولی اون با خونسردی مچمو سفت گرفته بود....با یک حرکت منو کشید طرف خودش...لخت افتادم تو بغلش....افتاد کف سالن و منو رو خودش کشید......دستهاشو دورم حلقه کرد و دهان داغشو روی گوشم گذاشت:
-بیبی.......بیبی کوچولو.....ناز کامران....
غلت زد و منو زیر خودش انداخت...لبهامو تو دهن گرفت و در همون حال با پاهاش پاهامو از هم باز کرد...یک پاشو وسط پام گذاشت......وای.....وای...برجستگی شلوار کامران رو حس کردم ...داغ شدم و در عین حال وحشت کردم.....کامران به شدت تحریک شده بود و با همون شدت صورت و لبهامو میبوسید و می مکید....و خودشو بهم میمالوند.....با اینکارش احساس میکردم برجستگی شلوارش هر لحظه بیشتر میشه.....چنگ انداختم توی موهاش و سعی کردم سرشو بلند کنم...ولی منو محکم گرفته بود....به زور لبهامو از تو دهنش درآوردم و به تندی گفتم:
ولم کن لعنتی..ولم کن......
کامران در حالیکه دوباره لبهامو تو دهن میکشید گفت:
- ول نمی کنم...مال خودمه... هر کاری دلم بخواد می کنم ......
و شدیدا خودشو به من فشرد.....زبونشو توی دهنم فرو کرد و به زبونم زد.....زبونمو با حرارت بدهن گرفت و مکید....داشتم داغ میشدم.....سست میشدم...ولی نه....نباید میذاشتم...نباید.....وقتی روی یکی از سینه هام خم شد و نوکشو گاز گرفت....بی اختیار شدم....ناخنمو توی شونه ش فرو بردم و آه کشیدم...خودشو کشید بالا و لبهامو دندون زد:
-جووووون....خوشت میاد عزیزم....آره؟بازم بمکم؟...گاز بگیرم.....آره؟شفق... آره؟بگو آره لعنتی.....بگو که تو هم میخوای......
ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم.......بسختی کمی از خودم دورش کردم و تو چشمهاش زل زدم:
-نه....نمیخوام.........خودتم خوب میدونی که نمیخوام......
کامران بی حرف سرشو توی گودی شونه م گذاشت و محکم بغلم کرد....چقدر شیرین بود....حس بودنش........لمس وجودش...گرمای تنش.........آغوشش.....بوی خوبش...چقدر شیرین بود....بی اراده دستهامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش...سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد:
-پس تو منو میخوای.....میخوای شفق.....ولی نمیخوای قبول کنی.....نمیخوای......
چشمهامو ازش دزدیدم.....نمیخواستم پی به راز درونم ببره.....سرمو به یکسو برگردوندم و متوجه نشدم که از روم بلند شد....خواستم خودمو از زیرش بکشم بیرون که با یکدستش منو گرفت و با دست دیگرش پیراهن و شلوارشو در آورد و دوباره روم دراز کشید.....تنها با یک شورت......سینه هامو به سینه ی مردونه و پرموش فشار داد....تنش داغ داغ بود.....گرمای تنش توی رگهام جاری شدو گرمم کرد....سخت بهم پیچید.....به آرامی سرشو پایین برد و زیر گردنمو زبون زد.....زبونشو برد پایین تر....چاک سینه هامو زبون زد... بی اینکه به سینه هام دست بزنه رفت پایین تر روی نافم......سرشو روی نافم گذاشت و زبونشو دورش چرخوند.....صدام در نمیومد....حالم داشت دیگرگون میشد.....وقتی کامران رفت پایین تر و سعی کرد پاهامو با دستش باز کنه احساس شرم شدیدی کردم و عضلاتمو منقبض کردم.....محکم پاهامو کشید....از هم باز کرد و سرشو وسط پام فرو برد...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#49
Posted: 4 Sep 2012 23:22
قسمت چهل و هفتم
از گوشه ی چشم نگاهش کردم...با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به نظر میرسید و من چقدر دلتنگش بودم.....یک شلوار جین آبی و یک پیراهن چهارخانه ی سیاه و سفید آستین کوتاه پوشیده بود...کامران به تخت نزدیک شدو کنارم نشست....رومو اونور کردم و نگاهمو به پنجره دوختم.......دستمو که روی سینه م گذاشته بودم تو دستش گرفت و آروم پرسید:
-بهتری؟
فقط سرمو تکون دادم......خم شد و روی دستم بوسه ای زد...نگاهش کردم.....چقدر دلم میخواست دستمو توی موهاش فرو ببرم...دلم میخواست بکشمش طرف خودم...توی بغلم بگیرمش..ولی در عوض دستمو از توی دستش درآوردم و با صدایی که از ته چاه درمیومدگفتم:
-این همون دستیه که تو دست آزاد بوده پس بهتره به من دست نزنی..
کامران بی اینکه حرفی بزنه اومد روی تخت....کنارم....سرشو آورد پایین و کنار گوشم نجوا کرد:
-به من نگاه کن....شفق......به من نگاه کن.......
ولی من با سماجت همچنان به پنجره خیره بودم....با دستش صورتمو برگردوند:
-عزیزم..........
توی چشمهام خیره شد:
-من...من.....نمیدونم چطور باید ازت معذرت بخوام....من برای لحظه ای دیوونه شدم....میدونم از من بعیده ولی باید جای من باشی تا بتونی حالمو بفهمی...
سرشو آورد پایینتر:
-هرچند که تو هم مقصری...تو باید منو در جریان قرار میدادی......حالا لطفا بخند که بفهمم منو بخشیدی...
کاملا خم شد و بوسه ای سریع بر لبهام زد...به شدت پسش زدم....و نالیدم:
-نمی بخشمت کامران.....نمی بخشمت......تو به من شک کردی....تو به پاکی من شک کردی...تو به خودت اجازه دادی این فکر کثیف رو راجع به من بکنی......تو به پاکی زنی که قراره باهاش زیر یک سقف زندگی کنی شک کردی.....تو.........تو..........تو منو شکستی..چطور ازم انتظار داری به همین راحتی ببخشمت....نه....نه......
می نالیدم......گریه میکردم....زار میزدم....و اونچه که رو قلبم سنگینی میکرد بیرون میریختم:
تو منو تحقیر کردی......خوار کردی....تو به من فهموندی که هیچ اطمینانی ......هیچ اعتمادی به من نداری....
داشتم میلرزیدم.....اینقدر حالم بد بود که کامران رو از پشت پرده ی مه میدیدم....کامران خم شد و منو بسختی در آغوش کشید....و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش عزیزم...خواهش می کنم..آروم باش....
آغوشش خوب بود.گرم بود..امن بود.........با اینحال منو آروم نکرد.....اگر اون اتفاق لعنتی امروز نیفتاده بود من الان توی این آغوش گرم از لذت سرشار بودم ....ولی الان تنها یک آدم متشنج....غریب و لرزان بودم.....از صدای من شهپر هراسون وارد اطاق شد....کامران رو پس زد و جاشو گرفت:
-عزیزم....شفق..چرا با خودت اینطوری میکنی...ببین با خودت چکار کردی...کدوم تازه عروسی حال تو رو داره آخه...
ضجه زدم:
-تقصیر اینه.....اون منو به این حال کشوند...
کامران وسط اطاق در حالیکه سرشو زیر انداخته بود مغموم و گرفته ایستاده بود...شهپر برگشت ونگاهش کرد...نمیدونم با حرکات صورتش چی گفت که کامران از اطاق بیرون رفت..وقتی اون رفت انگار قلب منم با خودش برد...سرمو روی پای شهپر گذاشتم و چشمهامو بستم.............
در نور کمرنگ و غمناک غروب چشمهامو باز کردم...تو اطاق تنها بودم...سعی کردم بلند شم ولی تمام تنم درد میکرد انگار سنگینی هزارن کوه روی دوشم بود...بسختی بلند شدم و گوشهامو تیز کردم....هیچ صدایی نمیومد....با سنگینی از اطاق بیرون رفتم...هیچکس توی آپارتمان نبود...رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو به برق زدم...نمیدونستم کامران و شهپر کجا رفته بودند...هیچ یادداشتی هم نذاشته بودند......وقتی چای آماده شد....لخت شدم و رفتم زیر دوش ایستادم....از برخورد قطرات آب با بدنم حس خوشایندی بهم دست داد....همینطور که قطرات از روی شونه هام لیز میخورد و پایین میرفت احساس سبکی بهم دست میداد....بعد از دقایقی حوله رو بخودم بستم و اومدم بیرون....نشستم روبروی آینه و به خودم خیره شدم....تو همین نصف روز زیر چشمهام گود شده بود...اصلا شبیه تازه عروسها نبودم...از روی میز کرم دست و صورتمو برداشتم...کمی کف دستهام ریختم و با دقت صورت و دستهامو کرم زدم....کمی رژ روی گونه های بیرنگ و سفیدم زدم و یک مداد مشکی توی چشمهام کشیدم...بلند شدم و جلوی آینه ایستادم....حوله ی دورمو باز کردم و روی زمین انداختم...حالا لخت روبروی آینه بودم...تمام برجستگیها و فرورفتگیهای بدنمو میتونستم ببینم...دستمو به طرف سینه هام بردم.سینه هایی که دیشب توی مشتهای کامران بود....یکی از سینه هامو توی مشتم گرفتم ...چشمهامو بستم.... سعی کردم گرمای دست کامران رو توی ذهنم بیارم...احساس کردم دست کامرانه که روی سینه م قرار گرفته...سینه مو بسختی فشردم و از درد و لذتش سست شدم....چشمهامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم.......و نالیدم...خدایا چی میشد ...چی میشد این اتفاق نمیفتاد و من امشب از شهد وجودم کامران رو سیراب میکردم....امشب بهش اجازه میدادم هرکاری که میخواد باهام بکنه...زیر سنگینی بدنش لهم کنه...کبودم کنه...و بذاره من از دردو لذت سرشار بشم....خدایا چی میشد....داشت چشمهام دوباره تر میشد که گوشیم زنگ خورد...حوله رو دورم پیجیدم و بی اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.....صدای گرم آزاد توی گوشم پیچید..از شنیدن صداش وحشت کردم...اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...اون هم بخوبی متوجه شد چون با لحن التماس آمیزی گفت:
-خواهش میکنم شفق......فقط زنگ زدم حالتو بپرسم....میدونم ازم دلخوری...میدونم که گناهکارم ولی باور کن من در این میون بی تقصیر بودم.....باور کن از اونموقع که زنگ زدی تا الان چقدر خودمو لعنت کردم که باعث ناراحتیت شدم...خواهش می کنم شفق....
و با صدایی غمگین ادامه داد:
-خواهش می کنم...عزیزم...از گناهم درگذر.......
آنچنان صادقانه و عمیق گفت از گناهم در گذر که بی اختیار گفتم:
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم......
از شنیدن صدام ذوق زده شد:
-مرسی عزیزم...میدونستم تو خیلی مهربونی.....
و نجواگونه اضافه کرد:
-شفق من هنوزم تو رو ....
نذاشتم حرفشو کامل کنه:
- ادامه ندید لطفا ...انگار فراموش کردید که من الان یک زن متاهلم....
و با تحکم گفتم:
و لطف کنید دیگه به من زنگ نزنید والا مجبورم میکنید به کامران بگم........
گوشی رو قطع و خاموش کردم....چند دقیقه ای سرمو توی دست گرفتم و روی تخت نشستم و سعی کردم آزاد....آهو و همه چیزو فراموش کنم.....با همون حوله بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و برای خودم چای ریختم......از بعد از صبحونه چیزی نخورده بودم برای همین به شدت گرسنه بودم...بلند شدم و در یخچال رو باز کردم...سرمو خم کرده بودم و دنبال خوردنی میگشتم که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم....سریع در یخچال رو بستم و از آشپزخونه دراومدم که برم توی اطاق خواب ولی ظاهرا دیر شده بود چون کامران با چشمانی متعجب روبروم ایستاده بود....بی اعتنا به اون پا تند کردم از کنارش بگذرم که دست دراز کرد و حوله رو کشید....لخت برگشتم طرفش و با چشمانی سرزنشگر نگاهش کردم...اون با لذت و حریصانه به هیکل من چشم دوخته بود...خم شدم حوله رو از روی زمین بردارم...همزمان با من خم شد و مچ دستمو گرفت......در همون حالت چشم تو چشم شدیم...از چشمهاش آتش شهوت زبانه می کشید ولی من نمیتونستم به این راحتی ببخشمش...نمیتونستم ...برای همین گفتم:
-ول کن دستمو...
خندید:
-نمی کنم......
فاصله مون خیلی کم بود....سرم تقریبا به موازات سرش بود.....گرمایی که از سینه های لختم متصاعد میشد به صورتش میخورد...برای همین داشت بیقرار میشد...چیزی که بخوبی در صورتش هویدا بود....دستمو شدیدتر کشیدم ولی اون با خونسردی مچمو سفت گرفته بود....با یک حرکت منو کشید طرف خودش...لخت افتادم تو بغلش....افتاد کف سالن و منو رو خودش کشید......دستهاشو دورم حلقه کرد و دهان داغشو روی گوشم گذاشت:
-بیبی.......بیبی کوچولو.....ناز کامران....
غلت زد و منو زیر خودش انداخت...لبهامو تو دهن گرفت و در همون حال با پاهاش پاهامو از هم باز کرد...یک پاشو وسط پام گذاشت......وای.....وای...برجستگی شلوار کامران رو حس کردم ...داغ شدم و در عین حال وحشت کردم.....کامران به شدت تحریک شده بود و با همون شدت صورت و لبهامو میبوسید و می مکید....و خودشو بهم میمالوند.....با اینکارش احساس میکردم برجستگی شلوارش هر لحظه بیشتر میشه.....چنگ انداختم توی موهاش و سعی کردم سرشو بلند کنم...ولی منو محکم گرفته بود....به زور لبهامو از تو دهنش درآوردم و به تندی گفتم:
ولم کن لعنتی..ولم کن......
کامران در حالیکه دوباره لبهامو تو دهن میکشید گفت:
- ول نمی کنم...مال خودمه... هر کاری دلم بخواد می کنم ......
و شدیدا خودشو به من فشرد.....زبونشو توی دهنم فرو کرد و به زبونم زد.....زبونمو با حرارت بدهن گرفت و مکید....داشتم داغ میشدم.....سست میشدم...ولی نه....نباید میذاشتم...نباید.....وقتی روی یکی از سینه هام خم شد و نوکشو گاز گرفت....بی اختیار شدم....ناخنمو توی شونه ش فرو بردم و آه کشیدم...خودشو کشید بالا و لبهامو دندون زد:
-جووووون....خوشت میاد عزیزم....آره؟بازم بمکم؟...گاز بگیرم.....آره؟شفق... آره؟بگو آره لعنتی.....بگو که تو هم میخوای......
ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم.......بسختی کمی از خودم دورش کردم و تو چشمهاش زل زدم:
-نه....نمیخوام.........خودتم خوب میدونی که نمیخوام......
کامران بی حرف سرشو توی گودی شونه م گذاشت و محکم بغلم کرد....چقدر شیرین بود....حس بودنش........لمس وجودش...گرمای تنش.........آغوشش.....بوی خوبش...چقدر شیرین بود....بی اراده دستهامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش...سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد:
-پس تو منو میخوای.....میخوای شفق.....ولی نمیخوای قبول کنی.....نمیخوای......
چشمهامو ازش دزدیدم.....نمیخواستم پی به راز درونم ببره.....سرمو به یکسو برگردوندم و متوجه نشدم که از روم بلند شد....خواستم خودمو از زیرش بکشم بیرون که با یکدستش منو گرفت و با دست دیگرش پیراهن و شلوارشو در آورد و دوباره روم دراز کشید.....تنها با یک شورت......سینه هامو به سینه ی مردونه و پرموش فشار داد....تنش داغ داغ بود.....گرمای تنش توی رگهام جاری شدو گرمم کرد....سخت بهم پیچید.....به آرامی سرشو پایین برد و زیر گردنمو زبون زد.....زبونشو برد پایین تر....چاک سینه هامو زبون زد... بی اینکه به سینه هام دست بزنه رفت پایین تر روی نافم......سرشو روی نافم گذاشت و زبونشو دورش چرخوند.....صدام در نمیومد....حالم داشت دیگرگون میشد.....وقتی کامران رفت پایین تر و سعی کرد پاهامو با دستش باز کنه احساس شرم شدیدی کردم و عضلاتمو منقبض کردم.....محکم پاهامو کشید....از هم باز کرد و سرشو وسط پام فرو برد...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#50
Posted: 4 Sep 2012 23:23
قسمت چهل و هفتم
از گوشه ی چشم نگاهش کردم...با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به نظر میرسید و من چقدر دلتنگش بودم.....یک شلوار جین آبی و یک پیراهن چهارخانه ی سیاه و سفید آستین کوتاه پوشیده بود...کامران به تخت نزدیک شدو کنارم نشست....رومو اونور کردم و نگاهمو به پنجره دوختم.......دستمو که روی سینه م گذاشته بودم تو دستش گرفت و آروم پرسید:
-بهتری؟
فقط سرمو تکون دادم......خم شد و روی دستم بوسه ای زد...نگاهش کردم.....چقدر دلم میخواست دستمو توی موهاش فرو ببرم...دلم میخواست بکشمش طرف خودم...توی بغلم بگیرمش..ولی در عوض دستمو از توی دستش درآوردم و با صدایی که از ته چاه درمیومدگفتم:
-این همون دستیه که تو دست آزاد بوده پس بهتره به من دست نزنی..
کامران بی اینکه حرفی بزنه اومد روی تخت....کنارم....سرشو آورد پایین و کنار گوشم نجوا کرد:
-به من نگاه کن....شفق......به من نگاه کن.......
ولی من با سماجت همچنان به پنجره خیره بودم....با دستش صورتمو برگردوند:
-عزیزم..........
توی چشمهام خیره شد:
-من...من.....نمیدونم چطور باید ازت معذرت بخوام....من برای لحظه ای دیوونه شدم....میدونم از من بعیده ولی باید جای من باشی تا بتونی حالمو بفهمی...
سرشو آورد پایینتر:
-هرچند که تو هم مقصری...تو باید منو در جریان قرار میدادی......حالا لطفا بخند که بفهمم منو بخشیدی...
کاملا خم شد و بوسه ای سریع بر لبهام زد...به شدت پسش زدم....و نالیدم:
-نمی بخشمت کامران.....نمی بخشمت......تو به من شک کردی....تو به پاکی من شک کردی...تو به خودت اجازه دادی این فکر کثیف رو راجع به من بکنی......تو به پاکی زنی که قراره باهاش زیر یک سقف زندگی کنی شک کردی.....تو.........تو..........تو منو شکستی..چطور ازم انتظار داری به همین راحتی ببخشمت....نه....نه......
می نالیدم......گریه میکردم....زار میزدم....و اونچه که رو قلبم سنگینی میکرد بیرون میریختم:
تو منو تحقیر کردی......خوار کردی....تو به من فهموندی که هیچ اطمینانی ......هیچ اعتمادی به من نداری....
داشتم میلرزیدم.....اینقدر حالم بد بود که کامران رو از پشت پرده ی مه میدیدم....کامران خم شد و منو بسختی در آغوش کشید....و کنار گوشم زمزمه کرد:
-آروم باش عزیزم...خواهش می کنم..آروم باش....
آغوشش خوب بود.گرم بود..امن بود.........با اینحال منو آروم نکرد.....اگر اون اتفاق لعنتی امروز نیفتاده بود من الان توی این آغوش گرم از لذت سرشار بودم ....ولی الان تنها یک آدم متشنج....غریب و لرزان بودم.....از صدای من شهپر هراسون وارد اطاق شد....کامران رو پس زد و جاشو گرفت:
-عزیزم....شفق..چرا با خودت اینطوری میکنی...ببین با خودت چکار کردی...کدوم تازه عروسی حال تو رو داره آخه...
ضجه زدم:
-تقصیر اینه.....اون منو به این حال کشوند...
کامران وسط اطاق در حالیکه سرشو زیر انداخته بود مغموم و گرفته ایستاده بود...شهپر برگشت ونگاهش کرد...نمیدونم با حرکات صورتش چی گفت که کامران از اطاق بیرون رفت..وقتی اون رفت انگار قلب منم با خودش برد...سرمو روی پای شهپر گذاشتم و چشمهامو بستم.............
در نور کمرنگ و غمناک غروب چشمهامو باز کردم...تو اطاق تنها بودم...سعی کردم بلند شم ولی تمام تنم درد میکرد انگار سنگینی هزارن کوه روی دوشم بود...بسختی بلند شدم و گوشهامو تیز کردم....هیچ صدایی نمیومد....با سنگینی از اطاق بیرون رفتم...هیچکس توی آپارتمان نبود...رفتم توی آشپزخونه و چای ساز رو به برق زدم...نمیدونستم کامران و شهپر کجا رفته بودند...هیچ یادداشتی هم نذاشته بودند......وقتی چای آماده شد....لخت شدم و رفتم زیر دوش ایستادم....از برخورد قطرات آب با بدنم حس خوشایندی بهم دست داد....همینطور که قطرات از روی شونه هام لیز میخورد و پایین میرفت احساس سبکی بهم دست میداد....بعد از دقایقی حوله رو بخودم بستم و اومدم بیرون....نشستم روبروی آینه و به خودم خیره شدم....تو همین نصف روز زیر چشمهام گود شده بود...اصلا شبیه تازه عروسها نبودم...از روی میز کرم دست و صورتمو برداشتم...کمی کف دستهام ریختم و با دقت صورت و دستهامو کرم زدم....کمی رژ روی گونه های بیرنگ و سفیدم زدم و یک مداد مشکی توی چشمهام کشیدم...بلند شدم و جلوی آینه ایستادم....حوله ی دورمو باز کردم و روی زمین انداختم...حالا لخت روبروی آینه بودم...تمام برجستگیها و فرورفتگیهای بدنمو میتونستم ببینم...دستمو به طرف سینه هام بردم.سینه هایی که دیشب توی مشتهای کامران بود....یکی از سینه هامو توی مشتم گرفتم ...چشمهامو بستم.... سعی کردم گرمای دست کامران رو توی ذهنم بیارم...احساس کردم دست کامرانه که روی سینه م قرار گرفته...سینه مو بسختی فشردم و از درد و لذتش سست شدم....چشمهامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم.......و نالیدم...خدایا چی میشد ...چی میشد این اتفاق نمیفتاد و من امشب از شهد وجودم کامران رو سیراب میکردم....امشب بهش اجازه میدادم هرکاری که میخواد باهام بکنه...زیر سنگینی بدنش لهم کنه...کبودم کنه...و بذاره من از دردو لذت سرشار بشم....خدایا چی میشد....داشت چشمهام دوباره تر میشد که گوشیم زنگ خورد...حوله رو دورم پیجیدم و بی اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.....صدای گرم آزاد توی گوشم پیچید..از شنیدن صداش وحشت کردم...اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...اون هم بخوبی متوجه شد چون با لحن التماس آمیزی گفت:
-خواهش میکنم شفق......فقط زنگ زدم حالتو بپرسم....میدونم ازم دلخوری...میدونم که گناهکارم ولی باور کن من در این میون بی تقصیر بودم.....باور کن از اونموقع که زنگ زدی تا الان چقدر خودمو لعنت کردم که باعث ناراحتیت شدم...خواهش می کنم شفق....
و با صدایی غمگین ادامه داد:
-خواهش می کنم...عزیزم...از گناهم درگذر.......
آنچنان صادقانه و عمیق گفت از گناهم در گذر که بی اختیار گفتم:
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم......
از شنیدن صدام ذوق زده شد:
-مرسی عزیزم...میدونستم تو خیلی مهربونی.....
و نجواگونه اضافه کرد:
-شفق من هنوزم تو رو ....
نذاشتم حرفشو کامل کنه:
- ادامه ندید لطفا ...انگار فراموش کردید که من الان یک زن متاهلم....
و با تحکم گفتم:
و لطف کنید دیگه به من زنگ نزنید والا مجبورم میکنید به کامران بگم........
گوشی رو قطع و خاموش کردم....چند دقیقه ای سرمو توی دست گرفتم و روی تخت نشستم و سعی کردم آزاد....آهو و همه چیزو فراموش کنم.....با همون حوله بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و برای خودم چای ریختم......از بعد از صبحونه چیزی نخورده بودم برای همین به شدت گرسنه بودم...بلند شدم و در یخچال رو باز کردم...سرمو خم کرده بودم و دنبال خوردنی میگشتم که صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم....سریع در یخچال رو بستم و از آشپزخونه دراومدم که برم توی اطاق خواب ولی ظاهرا دیر شده بود چون کامران با چشمانی متعجب روبروم ایستاده بود....بی اعتنا به اون پا تند کردم از کنارش بگذرم که دست دراز کرد و حوله رو کشید....لخت برگشتم طرفش و با چشمانی سرزنشگر نگاهش کردم...اون با لذت و حریصانه به هیکل من چشم دوخته بود...خم شدم حوله رو از روی زمین بردارم...همزمان با من خم شد و مچ دستمو گرفت......در همون حالت چشم تو چشم شدیم...از چشمهاش آتش شهوت زبانه می کشید ولی من نمیتونستم به این راحتی ببخشمش...نمیتونستم ...برای همین گفتم:
-ول کن دستمو...
خندید:
-نمی کنم......
فاصله مون خیلی کم بود....سرم تقریبا به موازات سرش بود.....گرمایی که از سینه های لختم متصاعد میشد به صورتش میخورد...برای همین داشت بیقرار میشد...چیزی که بخوبی در صورتش هویدا بود....دستمو شدیدتر کشیدم ولی اون با خونسردی مچمو سفت گرفته بود....با یک حرکت منو کشید طرف خودش...لخت افتادم تو بغلش....افتاد کف سالن و منو رو خودش کشید......دستهاشو دورم حلقه کرد و دهان داغشو روی گوشم گذاشت:
-بیبی.......بیبی کوچولو.....ناز کامران....
غلت زد و منو زیر خودش انداخت...لبهامو تو دهن گرفت و در همون حال با پاهاش پاهامو از هم باز کرد...یک پاشو وسط پام گذاشت......وای.....وای...برجستگی شلوار کامران رو حس کردم ...داغ شدم و در عین حال وحشت کردم.....کامران به شدت تحریک شده بود و با همون شدت صورت و لبهامو میبوسید و می مکید....و خودشو بهم میمالوند.....با اینکارش احساس میکردم برجستگی شلوارش هر لحظه بیشتر میشه.....چنگ انداختم توی موهاش و سعی کردم سرشو بلند کنم...ولی منو محکم گرفته بود....به زور لبهامو از تو دهنش درآوردم و به تندی گفتم:
ولم کن لعنتی..ولم کن......
کامران در حالیکه دوباره لبهامو تو دهن میکشید گفت:
- ول نمی کنم...مال خودمه... هر کاری دلم بخواد می کنم ......
و شدیدا خودشو به من فشرد.....زبونشو توی دهنم فرو کرد و به زبونم زد.....زبونمو با حرارت بدهن گرفت و مکید....داشتم داغ میشدم.....سست میشدم...ولی نه....نباید میذاشتم...نباید.....وقتی روی یکی از سینه هام خم شد و نوکشو گاز گرفت....بی اختیار شدم....ناخنمو توی شونه ش فرو بردم و آه کشیدم...خودشو کشید بالا و لبهامو دندون زد:
-جووووون....خوشت میاد عزیزم....آره؟بازم بمکم؟...گاز بگیرم.....آره؟شفق... آره؟بگو آره لعنتی.....بگو که تو هم میخوای......
ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم.......بسختی کمی از خودم دورش کردم و تو چشمهاش زل زدم:
-نه....نمیخوام.........خودتم خوب میدونی که نمیخوام......
کامران بی حرف سرشو توی گودی شونه م گذاشت و محکم بغلم کرد....چقدر شیرین بود....حس بودنش........لمس وجودش...گرمای تنش.........آغوشش.....بوی خوبش...چقدر شیرین بود....بی اراده دستهامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش...سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد:
-پس تو منو میخوای.....میخوای شفق.....ولی نمیخوای قبول کنی.....نمیخوای......
چشمهامو ازش دزدیدم.....نمیخواستم پی به راز درونم ببره.....سرمو به یکسو برگردوندم و متوجه نشدم که از روم بلند شد....خواستم خودمو از زیرش بکشم بیرون که با یکدستش منو گرفت و با دست دیگرش پیراهن و شلوارشو در آورد و دوباره روم دراز کشید.....تنها با یک شورت......سینه هامو به سینه ی مردونه و پرموش فشار داد....تنش داغ داغ بود.....گرمای تنش توی رگهام جاری شدو گرمم کرد....سخت بهم پیچید.....به آرامی سرشو پایین برد و زیر گردنمو زبون زد.....زبونشو برد پایین تر....چاک سینه هامو زبون زد... بی اینکه به سینه هام دست بزنه رفت پایین تر روی نافم......سرشو روی نافم گذاشت و زبونشو دورش چرخوند.....صدام در نمیومد....حالم داشت دیگرگون میشد.....وقتی کامران رفت پایین تر و سعی کرد پاهامو با دستش باز کنه احساس شرم شدیدی کردم و عضلاتمو منقبض کردم.....محکم پاهامو کشید....از هم باز کرد و سرشو وسط پام فرو برد...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...