ارسالها: 126
#51
Posted: 4 Sep 2012 23:23
قسمت چهل و هشتم
محکم پاهامو کشید...از هم باز کردو سرشو وسط پام فرو برد....با اولین تماس زبونش با کلیتوریسمم لرزش شدیدی توی تنم دوید مثل این بود که منو به برق وصل کرده باشند....حس وحشتناکی بهم دست داد...اصلا نمیتونستم تحمل کنم....کامران هم مرتب زبونشو روی نقاط حساس میکشید....احساس کردم دارم میمیرم....پاهامو محکم بهم فشردم....کامران به زور سرشو از اون وسط درآورد..منو کشید پایین تر...دو تا دستهاشو دور رونهام حلقه کرد و محکم گرفت و دوباره زبونشو روی نک کلیتوریسمم گذاشت...و به شدت زبون زد....با اینکارش تمام تنم به رعشه افتاد....و وقتی کامل اونو توی دهن گرفت و مکید کمرمو بلند کردم و خودمو به زمین کوبوندم.....کامران که فهمیده بود اینطوری میتونه منو تحریک کنه بیشتر و بیشتر می مکید...می لیسید و زبون میزد....دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و آه بلندی کشیدم....کامران کمی سرشو بالا آورد و نگاهم کرد:
-جووووون...........عزیزم........جووون..........خوشت میاد....آره؟
داشتم کاملا سست میشدم.......داشتم هر آنچه که تا حالا بوده رو فراموش میکردم...حتی داشتم فراموش میکردم که من اینگونه تصاحب شدن رو نمیخواستم.....لذتی که من الان داشتم میبردم فرصت هر تفکری رو ازم گرفته بود..طوریکه پاهامو دور گردن کامران حلقه کردم و خودمو بیشتر به سرش فشردم......کامران با حرص و ولع عجیبی به کارش ادامه میداد.......پاهامو محکم گرفته بود.....داغی دستهاشو روی رونهام حس میکردم....دستهامو بردم طرف دستهاش......دو دستمو توی پنجه هاش فرو برد....ناگهان سرشو تکون داد و زبونشو روی کناره های رونم کشید......داغ شدم...آتیش گرفتم.......زبونشو می کشیدو برمیداشت....میبرد تا پایین و دوباره برمیگشت بالا.......کاملا خیس شده بودم....کامران دوباره سرشو وسط پاهام گذاشت و زبونشوروی نقاط خیس شده کشید....وای وای دیگه نمیتونستم تحمل کنم....دستمو از توی دستش درآوردم و توی موهاش چرخوندم......موهاشو چنگ زدم و کشیدمش بالا....اومد روم....دستهامو دور گردنش حلقه کردم و لبهامو رو لبهاش گذاشتم.....بسختی لبهامو تو دهنش کشیدو مکید....بهم پیچیدیم و از هم لب گرفتیم.......اینقدر تحریک بودم که نمی فهمیدم دارم چکار میکنم....زبونشو کشیدم تو دهنم و مکیدم......کامران تو دهنم ناله کرد:
-جووووووون ....عزیزم.........جووووون...چقدر خوشمزه ای تو........جووون بمک...
سرمو به یکطرف چرخوند و لاله ی گوشمو تو دهن کرد.....وقتی داشت پشت گوشمو زبون میزد احساس کردم توی هوا معلق هستم....زبونشو به آرومی تا روی گردنم کشید.....گردنمو تو دهن کرد و به شدت مکید....ناله کردم:
-وای وای یواشتر..............
کامران یک مک شدید دیگه زد ودوباره اومد بالا و لبهامو دندون زد.....غلتید و منو کشوند رو خودش و با صدایی حشری گفت:
-عزیزم.............اوه عزیزم......تو دیوونه میکنی منو...خوشگل کامران.....
و دوباره لبهامو کشید تو دهنش.....منم اونقدر تحریک بودم که باهاش همراهی میکردم...داشتم لبهاشو می مکیدم...اون لحظه جز شهوت چیز دیگری برام مهم نبود....فقط میخواستم لذت ببرم....حتی به فکر اینهم نبودم که به کامران لذت بدم.....چند دقیقه ای خوب لبهای همدیگرو مکیدیم در حالیکه من کاملا لخت بودم ولی کامران هنوز شرتشو به پا داشت......کامران کمی منو از خودش دور کرد و در حالیکه نفس نفس میزد تو چشمهام خیره شد:
-شفق.......میخوام....
بریده بریده گفتم:
-چی؟.....چی میخوای؟
اون لحظه هر چی میخواست ازش دریغ نمیکردم.....کامران با لحن هوس آلودی جوابمو داد:
-آب دهنتو.........میخوام بریزیش تو دهنم........میخوام بخورمش........میخوام مزه شو بچشم............
هر وقت دیگه ای بود و هرکس دیگه ای این درخواست رو میکرد چندشم میشد ولی اونموقع......نه........با این حال حتی تو اون اوج شهوت هم یک جور شرم و حیای ذاتی جلومو میگرفت...........کامران که متوجه ی تردیدم شده بود بی اینکه چیزی بگه سرمو رو خودش خم کرد.....دهنشو باز کرد و زبونشو درآورد....کارش بی نهایت تحریک آمیز بود برای همین دهنمو باز کردم و هر چی آب دهن داشتم رو زبونش ریختم....اونهم در حالیکه غورت میداد گفت:
-اوهوممممممم........جووون...بده..باز..........میخوام.....بده......... .خوشمزه س....جوووون
باورم نمیشد چنین کاری چنین لذتی داشته باشه......چند بار دیگه تکرارش کردم و هر بار کامران با ولع خاصی غورتش میداد....ناگهان باز غلتید و من دوباره زیرش افتادم....دم گوشم زمزمه کرد:
-حالا نوبت توست کوچولو...........نوبت توست که بخوری......زود باش....بخور
و آب دهنشو توی دهنم ریخت.....ولی قبل از اینکه بخوام غورتش بدم لبهامو تو دهنش کرد:
-بده...با هم بخوریم......با هم عزیزم...........
لبهامو تو دهن کرد و آب دهن من و خودشو که قاطی شده بود با هم مکید ولی غورت نداد...دوباره تو دهنم ریخت و باز مکید....
وای....لذتش غیر قابل توصیفه....داغ شده بودیم.....وحشتناک هردومون حشری شده بودیم.....کامران همینطور که لبهامو میخورد دستشو روی یک سینه م گذاشت و چنگ زد.....آنچنان دردی توی وجودم پیچید که جیغ زدم...با جیغ من حشریتر شد و در حالیکه به سینه ی دیگم چنگ میزد گفت:
-جووووووون..........عزیزم......ناز من...خوشگل خانم....حالا مونده که جیغ بزنی....وقتی پاره شدی....جر خوردی جیغ بزن.....خوشگله...آنچنان جیغتو درآرم که زمینو چنگ بزنی.....شفق....شفق...چنان کاری باهات کنم که زمینو گاز بگیری...اوه.....
احساس کردم بی اختیار شده...اونقدر تحریک بود که نمیدونست چی میگه....سرشو برد پایین و روی سینه هام گذاشت...هر دو رو توی دست گرفت و فشرد.....ناله کردم....محکمتر فشرد:
-چه سینه هایی داری تو.........لعنتی.........تو چی هستی.........یکذره نقص نداری......شفق.......شفق....تو میکشی آدمو......وای اگر دست کس دیگه می افتادی.....
با این حرفش احساس کردم دستهاشو برد طرف شورتش.....در اوج شهوت دچار هراس شدم.....وقتی کاملا روم قرار گرفت فهمیدم که شورتشو درآورده....حالا لخت در آغوش هم بودیم...بدن های داغمون به هم میخورد....گرمای بدنش وحشتناک سوزان بود.....با پاهاش پاهامو باز کرد و یک پاشو وسط پام انداخت.......وای.......وای......از گرمی....خیسی...داغی و برجستگی آلتش دچار لذت و وحشتی توام شدم.....کامران خودشو روم تکون میداد و تمام بدنشو بهم میمالوند.....دوباره کاملا روم قرار گرفت و منو به نرمی بوسید و زمزمه کرد:
-عزیزم........باز کن پاتو.........بذار گرمیمو حس کنی...بذار برم تا عمق وجودت...باز کن.....
بی اراده خودمو سفت گرفتم......ولی اون در حالیکه لبهامو می مکید با پاهاش هم سعی میکرد پاهامو باز کنه.....ولی من همچنان خودمو منقبض کرده بودم...سعی کرد منو شل کنه اما نتونست.....رفت پایین و هر دو دستشو بکار گرفت ولی من اگر چه از نظر جسمی میخواستم ولی از نظر روحی نه آمادگیشو داشتم نه تمایلی ...برای همین دچار اسپاسم شدیدی شده بودم...کامران متوجه ی این گرفتگی شد ...روم دراز کشید و صورتمو توی دو تا دستهاش گرفت و بنرمی شروع به بوسیدنم کرد..بی اینکه دیگه تلاشی برای باز کردن پاهام کنه.....از اینکارش لذت بردم و احساس کردم کمی عضلاتم شل شد..دستهامو دور کمرش حلقه کردم و بخودم فشارش دادم....اون هم منو محکم در آغوش گرفت و نجوا کرد:
-گل کامران...زن من...من....شفق...تو مال منی فقط...من.......بگو که مال منی....بگو.............
بی اینکه چیزی بگم دستهامو روی کمرش حرکت دادم و ناخنهامو به آرومی روی بدنش کشیدم......آه بلندی کشید و با لحن رخوت آمیزی گفت:
-جوووون..بکن عزیزم....هر کاری دلت میخواد بکن.........من مال تو....در اختیار تو......جون....عزیز دلم.....قربونت برم......
همینطور که ناخنهامو روی کمرش میکشیدم لبهاشو تو دهنم گرفتم و بسختی مکیدم.....می مکیدم و می لیسیدم.....زبونمو درآوردم و رفتم روی گردنش....یک خال مشکی و تقریبا ریز روی سمت راست گردنش داشت ...که تحریک کننده بود....زبونمو روی خالش کشیدم و تا سرشونه ش ادامه دادم....دوباره از سرشونه شو لیسیدم تا زیر گردنشو.......کامران خودشو کاملا سست کرده و در اختیارم گذاشته بود.....و من با زبونم باهاش بازی میکردم......زبونمو کشیدم تا بالاتر...تا روی چونه......چونه شو تو دهن کردم و مکیدم....سرشو آورد پایین و لبهاشو در اختیارم گذاشت...اما نه....من لب نمیخواستم.......خودمو کمی زیرش کشیدم پایین تر و همزمان زبونمو روی بدنش حرکت دادم.....فهمید چی میخوام...خودشو روم کشید بالا...دستهاشو دو طرفم دراز کرد و به زمین تکیه داد......حالا سر من دقیقا روبروی سینه ی مردونه و پرموش بود....دهنمو گذاشتم روی سینه ش و موهاشو تو دهن کردم....مکیدم و آروم آروم از دهنم درآوردم........زبونمو کشیدم روی سینه ش و بعد........اوه....اوه....نوک سینه شو تو دهنم گرفتم.....کامران که تا حالا بیصدا بود آه خیلی بلندی کشید و خودشو به صورتم چسبوند....و من انگار گرسنه ی شیر باشم سینه شو به شدت مکیدم....همینطور که سینه هاشو مرتب می مکیدم و می لیسیدم با دستهام به نوازشش ادامه میدادم...با سرانگشتم روی کمرش می کشیدم تا پایین...تا روی باسنش.......کامران کم مونده بود فریاد بزنه:
جوووووووووووون بکن شفق...بمک عزیزم...بخور...جوون ..
ناله ناله زد:
-شفق.دستتو ببر پایین تر................عزیزم...........عمرم....دستتو ببر وسط پام.....
و ازم کمی فاصله گرفت که بتونم براحتی دستمو مابین بدنهامون تکون بدم.....دوباره وحشتناک داغ شده بودم.....و تمام ذهنمو شهوت گرفته بود....با این حال هنوز چیزی جلومو میگرفت...چیزی که نمیدونستم چیه......کامران دوباره خواهششو تکرار کرد:
-عزیزم....زود باش...خواهش میکنم شفق....نیاز دارم به اینکار..نیاز دارم ...به اینکه بگیریش تو دستهات...نازش کنی...نوازشش کنی......خواهش می کنم...عزیز دلم....
و توی چشمهام خیره شد...تقریبا شب شده بود.....هیچ چراغی روشن نکرده بودیم......فقط تلالویی از نور چراغهای بیرون رو صورت هردومون افتاده بود.....نمیتونستم واضح عمق چشمهاشو ببینم ولی صداش پر از خواهش بود......پر از تمنا بود....خودمو زیرش تکون دادم و غلت خوردم...برگشتیم...حالا من روش قرار گرفته بودم....دستهاشو از دو طرف باز کرد و چشمهاشو بست.....آروم و بیصدا....منم چشمها رو بستم و با زبونم بدنشو لمس کردم...همونطور که اون گردنم رو مکیده بود ..منم گردنشو شدیدا مکیدم...اون قسمتی که خال داشت.....سرمو بردم پایین ...روی سینه هاش.....سرمو به یک سمت خم کردم و به صدای قلبش گوش دادم...قلبش شدیدا میزد....دستشو توی موهام فرو کردو سرمو محکم به خودش چسبوند......پنجه های دست چپشو توی دست راستم فرو برد....همینطور که دستم توی دستش بود اونو به طرف پاهاش برد...کمی ممانعت کردم.....دستمو کشید .....قبل از اینکه دستم به وسط پاش بخوره صدای...................
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#52
Posted: 4 Sep 2012 23:24
قسمت چهل و نهم
قبل از اینکه دستم به وسط پاش بخوره صدای ترمز شدید ماشینی و متعاقب اون صدای کوبیده شدن دو ماشین بهم از زیر پنجره به گوشمون خورد....این صدا منو کمی از اون حالی که داشتم درآورد اما کامران بی توجه به اون دوباره در من پیچید.....داشت ازم لب میگرفت که صدای زنگ در بلند شد....به زور کمی از خودم دورش کردم:
-زنگ دره
ولی اون دوباره خودشو به من چسبوند:
-ولش کن.......
متعاقب صدای در تلفن خونه زنگ خورد و از اونجا که من تلفن رو طوری تنظیم کرده بودم که اسم تماس گیرنده رو بگه مرتب میگفت مامان شهپر....کامران حتی به تلفن هم نمیخواست جواب بده اما من سعی کردم از روش پاشم.....اون هم ناچارا با همون وضعیت تلفن رو جواب داد...من حوله رو برداشتم و رفتم تو اطاق خواب.....کامران در حالیکه شلوارشو پوشیده بودو داشت دکمه های پیراهنشو می بست اومد تو:
-شفق...من میرم پایین....اون صدایی که اومد صدای تصادف شهپر بود.....
هراسان پرسیدم:
-چی؟طوریش نشده که.....
کامران در حالیکه به طرف در میرفت گفت:
-نه...خودش خوبه...ماشین صدمه دیده فقط.......
تا کامران رفت رفتم توی دستشویی و به صورتم آب زدم...توی آینه ی دستشویی به خودم خیره شدم.....صورتم کاملا سرخ و ملتهب شده بود....توی عمق چشمهام نگاه کردم و از خودم پرسیدم واقعا این اون چیزی بود که میخواستی.....دوست داشتی اینطوری به وصال برسی.....انگشت اشاره ی دست راستمو روی تصویر آینه کشیدم............نه......نه...این اون چیزی نبود که من میخواستم....نه.....همونجا و همونوقت تصمیم گرفتم دیگه نذارم کامران منو به مرحله ای برسونه که اختیارمو بدست شهوت بدم......
بعد از اینکه یک بلوز دامن آستین حلقه ای زرشکی پوشیدم......کمی آرایش کردم.....داشتم موهامو شونه میکردم که متوجه ی کبودی روی گردنم شدم.....دقیقا همونجایی رو که کامران به شدت مکیده بود کبود و خونمرده شده بود...کبودی رو لمس کردم...ازیادآوری اون لحظات تنم گرم شد....یک آن حس شهوت شدیدی بهم دست داد...اما نه.....من باید میاموختم جلوی این حس رو بگیرم......برای همین یک نفس عمیق کشیدم و از اطاق رفتم بیرون.......
رنگ شهپر کمی پریده بود....با اینحال لبخندشو حفظ کرده بود..با نگرانی نگاهش کردم:
-چیزیتون نشد که؟
به روم خندید:
-نه عزیزم.......
کامران در حالیکه یک لیوان آب جلوی مادرش میذاشت پرسید:
-چه اتفاقی افتاد؟شما که رانندگیتون خوبه...
-آره....من سرعتی نداشتم اما نمیدونم چی شد ناگهان......جلو ساختمان شما بی اینکه راهنما بزنه از پارک دراومد....منم خوردم بهش.....
با مهربانی نگاهش کردم:
-خداراشکر که خودتون خوبید.....
-آره عزیزم.....
و انگار که چیزی یادش اومده باشه..بلند شد و کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت:
خودت خوبی عزیزم؟بهتری؟
سرمو انداختم زیر...چطور میتونستم توی اون چشمها نگاه کنم و بگم که بهترم وقتیکه یکساعت پیش داشتم کاری رو میکردم که قصد انجامشو نداشتم......شهپر با مهربانی سوالشو تکرار کرد تا سرمو بلند کردم دیدم به محل کبودی روی گردنم زل زده...وای........آب شدم....احساس کردم گر گرفتم و سرخ شدم...اما اون خندید...نگاهشو دزدید وبه کامران گفت:
-پاشو...پاشو آقای دکتر میز رو بچین لطفا....غذا رو هم توی ماکرو گرم کن.....
کامران بی هیچ اعتراضی پاشد.....برگشتم طرف شهپر:
-چرا زحمت کشیدید.....من راضی نبودم اینموقع این راه رو بیاید برای ما شام بیارید.......
شهپر با مهربانی نگاهم کرد:
-شفق جان فسنجون من حرف نداره...از مامانت شنیده بودم این غذا رو دوست داری برای همین درست کردم برات.......تو هم که امروز چیزی نخوردی باید حسابی گرسنه باشی...
خواستم ازش تشکر کنم ولی نگاهم به چشمهاش خورد...نم اشکی چشمهاشو براق کرده بود...خم شد و پیشونیمو بوسید:
عزیزم.مرسی...........ممنون که کامران رو بخشیدی.....
از خودم خجالت کشیدم.....از اینکه نمیتونستم بهش حقیقت رو بگم..بگم من هنوز اونو نبخشیدم...بگم که من توی کلافی اسیرم که داره روحمو نابود میکنه چون هنوز از حس واقعی کامران به خودم مطمئن نیستم.....ولی در برابر روح لطیف این زن سکوت کردم و گذاشتم آنچه که دوست داره فکر کنه برای همین صورتشو بوسیدم و با هم رفتیم سر میزی که کامران چیده بود.....من کنار شهپر نشستم و سعی کردم تا حد امکان از کامران دور باشم...از ساعتی قبل سعی کرده بودم نگاهم در نگاهش گره نخوره....هراس داشتم...میترسیدم.....نمیخواستم خودمو به جبر این زندگی بسپارم و کاری کنم که بعدها افسوسش رو بخورم....غذا رو در سکوت خوردیم....بعد از غذا چای دم کردم و در حالیکه داشتم ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی میگذاشتم متوجه ی نجوای آروم کامران و مادرش شدم....خیلی آهسته درحالیکه کنار هم روی مبل نشسته بودند حرف میزدند...دلم نمیخواست بدونم چی میگند ...هرچند که کمی کنجکاو شده بودم ولی بی اعتنا به اونها کارمو کردم و با سینی چای رفتم پیششون....با لبخند جلوی شهپر چای گرفتم ولی جلوی کامران که رسیدم نگاهمو به زیر دوختم...احساس کردم کامران کاملا متوجه ی این دوری و غریبگی من شده.....کنار شهپر نشستم...اون در حالیکه فنجون چایش رو به لب میبرد گفت:
-شفق جان...ماه عسل جایی نمیخواید برید؟
به جای من کامران جواب داد:
-راضی نشد بیاد آنتالیا که....
من رفتم تو حرفش:
-مامان جان من و کامران یک هفته بیشتر مرخصی نداریم...انشالله ماه عسل باشه برای یک فرصت بهتر.....
-ولی عزیزم...ماه عسل مزه ش به همین الانه..هرچند که هرجور خودت راحتی.......
قبل از اینکه چیزی بگم صدای تلفن بلند شد که اسم شراره رو میبرد.....از شهپر معذرت خواستم و گوشی رو برداشتم...رفتم توی اطاق خواب و روی تخت نشستم....شراره با گوشیش از خونه ی خودمون زنگ میزد...زنگ زده بود حالمو بپرسه....اون نگران حال من بود در حالیکه من نگران مامانم بودم....شراره گفت که مامان کمی دلتنگی میکرده برای همین اومده چند روزی پیشش بمونه...
گفت با وجودیکه خالمو و بقیه هم بودند ولی به شراره گفته بوده که تو بوی شفق رو میدی.....
از شنیدن این حرف به گریه افتادم...چقدر دلم هواشو کرده بود...چقدر دلتنگش بودم...دلتنگ پدرم...خونمون....حتی شراره با اون نیش زبونهای گاه گاهش...به شراره گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم ...گفت که خسته بوده خوابیده...بعد از قطع تلفن سرمو رو پام گذاشتم و اشکهام سرازیر شد....تو حال و هوای بدی بودم که احساس کردم کسی دستشو روی سرم گذاشت و بنرمی موهامو نوازش کرد...وحشتزده سرمو بلند کردم...کامران بود...چطور صدای پاشو نشنیده بودم.........کامران کنارم نشست و با صدایی مهربان گفت:
-چی شده عزیزم؟..........چرا زانوی غم بغل زدی؟
در حالیکه خودمو ازش دور میکردم گفتم:
-هیچی...دلتنگم کمی...........
و ادامه دادم:
-چرا مادرتو تنها گذاشتی....زشته ما هردومون اومدیم تو اطاق خواب ..اون تنها اونجاست.........
کامران خزید طرف من:
-خودش گفت بیام پیشت...احتمالا حدس میزده در چه حالی ...........
منو کشید طرف خودش.....سرمو روی سینه ش گذاشت و انگشتهاشو توی موهام فرو برد........آغوشش خوب بود.......گرم بود......لذتبخش بود......امن بود.......ولی.....ولی آرومم نکرد...به نرمی موهامو بوسید....با چشمان بسته سعی کردم ازش فاصله بگیرم...بی اینکه چشمهامو باز کنم چون نمیخواستم چشمان جادوییش روم اثر بذاره گفتم:
-کامران..............خواهش میکنم...تا زمانیکه من نخواستم بهم دست نزن......
فوری اعتراض کرد:
-شفق باز شروع کردی.همین یکساعت قبل........
-خواهش کردم کامران..........من.......من...من نمیخوام رابطه مون اینطوری پیش بره...من ...من چیز دیگه ای میخوام.....
کامران با صدایی گرم گفت:
-چشمهاتو باز کن شفق....شفق باز کن چشمهاتو...تو چشمهام نگاه کن و بگو چی میخوای..........
نه.........نمیتونستم...من نمیتونستم بگم چی میخوام...اون خودش باید به زبون میومد...اون خودش باید می فهمید............کامران رو پس زدم و سرپا شدم:
-بریم پیش شهپر
و قبل از اینکه به دست دراز شده ش فرصت بدم دستمو بگیره از اطاق زدم بیرون........
وقتی کامران رفت که شهپر رو برسونه گوشیمو که بعد ازتلفن آزاد خاموش کرده بودم روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه.....مشغول جمع کردن ظرفهای شسته شده بودم که گوشیم زنگ خورد..نگاهی به شماره انداختم...شماره ی عجیبی بود....با اکراه دکمه ی برقراری تماس رو زدم.....وای...............وای.........خدای من صدای آهو توی گوشی پیچید.....از شنیدن صداش حالم بد شد....آهو در حالیکه میخندید با لحن مشمئز کننده ای گفت:
عروس خانم خواستم تبریک بگم............
جوابشو ندادم.....اینقدر از فریاد و بغض پر بودم که میترسیدم حرف بزنم.............
-خب خانم خوشگله شب زفاف خوش گذشت؟راستی شنیدم عکسها بدستتون رسیده..........
و قهقهه زد......
تقریبا داد زدم:
تو ........تو خیلی پستی....
-نه...من پست نیستم تو زیادی ساده لوحی........فکر میکنی تا چند وقت برای پسرعمه ی خوشگذرون من جذابیت داشته باشی...اون........
نذاشتم حرفشو ادامه بده:
-ساکت شو.......تو خیلی هم پستی.....تو برای خراب کردن من حتی به برادرتم رحم نکردی.......آبروی اونم بردی.....
با غیض جوابمو داد:
اون حقش بود...اونم یه احمقیه مثل کامران........
و انگار با خودش حرف بزنه نجوا کرد:
-بیشعور به من گفت که عاشق تو شده...گفت که کاش زودتر از کامران با تو آشنا شده بود....
و داد زد:
-آخه مگه تو چی داری.....چی داری که دوتا از بهترین کسانیکه می شناسم عاشقت شدند..........دختره ی عوضی....اون به خاطر اینکه باعث ناراحتی توشدم زنگ زدو سر من داد کشید...سر من...سر خواهر یکدونه ش........
و با تنفر ادامه داد:
-شفق زندگیتو نابود میکنم...........نمیذارم راحت و آروم زندگی کنی.....دیدی که...اون عکسها اولیش بود...اونم صبح روز عروسیت وقتیکه کامران خوب کیفشو باهات کرده بود......
پس اینطور.....سعی کردم خونسردیمو حفط کنم.....یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-هر کاری دلت میخواد بکن.....
و تماس رو قطع کردم....
نشستم روی مبل......سرمو توی دست گرفتم و سعی کردم تحقیر و توهینی رو که توی حرفهای آهو بود از یاد ببرم.....ولی حقیقت لخت و عریان به صورتم شلاق میزد...کار اونروز کامران و تاکید آهو باعث شد بیاد بیارم که کامران فقط جسم منو میخواد...و به دنبال روح من نیست......از این فکر پر از نفرت شدم....حس حقارت شدیدی بهم دست داد...بلند شدم ..به سمت اطاق خواب رفتم و نالیدم:
-نه......نمیذارم........نمیذارم دستت به من برسه............
تعدادی از لباسهامو برداشتم.....داشتم از در اطاق بیرون میرفتم که سینه به سینه ی کامران شدم...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#53
Posted: 4 Sep 2012 23:24
قسمت پنجاهم
تعدادی از لباسهامو برداشتم.....داشتم از در اطاق بیرون میرفتم که سینه به سینه ی کامران شدم...........کامران در حالیکه متعجب شده بود دست دراز کردو یکی از لباسهایی رو که روی زمین افتاده بود برداشت ... اما من بی اعتنا به اون از در رفتم بیرون ولباسها رو روی تخت اطاق خواب میهمان ریختم...برگشتم که بقیه ی وسایلمو بردارم دیدم پشت سرم دست به سینه ایستاده و با خونسردی نگاهم میکنه...از کنارش رد شدم....چند بار رفتم و اومدم تا تونستم وسایل شخصیمو به اون اطاق منتقل کنم...بار آخر رفتم تو اطاق ...در رو با شدت روی صورتش بستم....ولی در بسته نشد چون پاشو لای در گذاشت....با غیض گفتم:
-پاتو بردار......
با خونسردی جوابمو داد:
-برنمیدارم...تا نفهمم این اداو اطوارها برای چیه برنمیدارم...
با چشمان آتشین نگاهش کردم:
-اگر چاره داشتم همین الان برمیگشتم خونه ی پدرم.....
-آخه چرا.......دیوونه شدی مگه تو...
داد زدم:
-آره دیوونه شدم...........دیوونه بودم که با تو ازدواج کردم........دیوونه بودم که فکر کردم تو..........تو.........
-شفق آروم باش....درو باز کن بذار بیام تو...حرف بزنیم........بعد اگر خواستی اطاقتو جدا کنی باشه بکن.....
از جلوی در رفتم کنار..........خودمو پرت کردم روی تخت...وارد شد و روی تنها صندلی اطاق نشست...نگاهش کردم....موهای مرتب و اصلاح کرده ش کمی بهم ریخته بود....یک تی شرت کرم رنگ با راههای قرمز پوشیده بود که خیلی بهش میومد...با آرامش روی صندلی نشسته بود....پاهاشو روی پا انداخته بود و با لذت خیره ام شده بود....من بلوز دامنمو با یک پیراهن خواب آستین حلقه ای آبی پر رنگ اما بلند تا زیر زانو عوض کرده بودم....موهامو روی شونه ریخته بودم و آرایشمو پاک کرده بودم با اینحال میدونستم کاملا فریبنده هستم....مثل دو حریف همدیگرو برانداز کردیم....حریفهایی که نمیدونستیم تو مغزمون چی میگذره....صاف روی تخت نشستم...دامن لباسمو که بالا رفته بود کشیدم پایین و گفتم:
-خب؟
خندید:
-بگو...گوش میکنم...
یک ابرومو دادم بالا:
-من بگم؟تو گفتی میخوای حرف بزنی.....
-خب آره....میخواستم بپرسم میشه بگید اون کبودی روی گردنتون چطوری بوجود اومده....
و خندید..........گر گرفتم:
-کامران ن ن ن ن ....
-خیل خب...آروم باش لطفا..........
پاشد و اومد کنارم روی تخت نشست....خودمو کشیدم عقب...آشکارا ناراحت شد:
-شفق این چه رفتاریه میکنی............مگه من لولوخورخورم.....
تو دلم گفتم تو از لولو هم بدتری.........انگار فکرمو خوند چون دستشو به طرفم دراز کرد....خودمو بیشتر عقب کشیدم:
-کامران خواهش میکنم.....من خستمه...خوابم میاد اگر چیزی برای گفتن نداری.....
-شفق ولی من بی تو خوابم نمیبره....میخوام تو توی بغلم باشی....خواهش میکنم....فقط بغلت کنم بخوابیم.....
و با حالت خاصی گفت:
قول میدم تا نخوای بهت دست نزنم..........
نمیدونم چرا اما نمیتونستم جلوش مقاومت کنم....چون خودمم آغوششو میخواستم...میخواستم سرمو بذارم روی سینه ی مردونه ش...حس کنم منم تکیه گاهی توی این دنیا دارم.....حس کنم گرمای تنشو....اونکه کاملا متوجه ی خوددرگیری من شده بود دستشو به طرفم دراز کرد:
-شفق.........عزیزم..خواهش کردم ازت.....
با یک تصمیم آنی دستمو توی دستش گذاشتم ...منو کشید طرف خودش و در حالیکه سرمو به سینه ش تکیه میداد از روی تخت بلندم کرد....رفتیم توی اطاق خوابمون....من رفتم روی تخت...چراغ خوابو روشن کردم و پتو رو روی خودم کشیدم....کامران رفت توی دستشویی...از صدای شرشر آب فهمیدم داره دوش میگیره...وقتی دیدمش که با موهای خیس و حوله ی ربدوشامبریش از حموم دراومد چشمهامو بستم و خودمو بخواب زدم....چراغ رو خاموش کرد و پتو رو کنار زد...وقتی دراز کشید و از پهلو بهم چسبید حس کردم جز یک شورت چیزی تنش نیست...دستشو دورم حلقه کرد و سرشو روی سینه م گذاشت ...بوی خوب شامپوی خارجیش تو مشامم پیچید...همینطور که آرام خوابیده بود پنجه های دست چپشو توی دست راستم قفل کرد....خودشو کمی کشید بالا و زمزمه کرد:
-خوابی عزیزم؟
-اوهوم....
خندید:
-اذیت نکن شفق....میدونم بیداری....
یک لحظه جدا شد ازم.....و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زد...دوباره دراز کشید و دستمو تو دست مردونه ش گرفت......صدای آرام و عمیق داریوش در جانمون نشست...
شبها وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم....
کامران باهاش خوند:
-واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم...
و دستمو بسختی فشرد..........
میگم ای دل دل آلوده بدرد
اگه روزی بکشم ناله ی سرد
آه و نالم میگیره دومنشو
آتیش عشق میسوزونه تنشو....
خودشو کاملا کشید بالا..سرشو به سرم چسبوند...و دوباره تکرار کرد:
-آتیش عشق میسوزونه تنشو...........
تو مصیبت کشی ای دل میدونم
میون آتیشی ای دل میدونم
داری پرپر میزنی جون میکنی
اینو از اشکهای چشمت میخونم....
به چشمان بسته ام بوسه زد:
-دیگه دل طفلکی دیوونه شده
مث من دربدر از خونه شده
نداره هیچکسو این دل میدونم
دیوونه همدم دیوونه شده.....
لبشو به گوشم چسبوند:
نداره هیچکسو این دل میدونم
نداره هیچکسو ....جز شفق.........
آنچنان عاشقانه و در عین حال غمگنانه اسممو بزبون آورد که قلبم تیر کشید....روم خم شد...صدای نفسهاش....عطر تنش..ونجوای عاشقانه ش در روح و جانم دوید.....
با صدایی گرم.....عمیق و گوشنواز نجوا کرد:
-شفق..باز کن چشمهاتو..به من نگاه کن.....
به آرامی چشمهامو باز کردم ودر تاریکی و نوری کمرنگ نگاهش کردم.....بهم خیره شدیم...بی اینکه چیزی بگیم....در نگاهش اما هزاران حرف بود...حرفهایی ناگفته ای که شهپر نویدشو داده بود....کاش میگفت.کاش زبون باز میکرد....نتونستم طاقت بیارم:
-کامران....
-جونم.......جونم عزیزم..........
بی اختیار اشکهام سرازیر شد....کامران پیشونیشو به سرم چسبوند:
-عزیز دلم........گریه نکن..بجاش حرفتو بزن...بگو چی تو اون کله ی کوچولوت میگذره که اینقدر پریشونت کرده...که باعث شده تو با من غریبگی کنی...دور شی ازم...بگو...........بگو..........
همه ی تردیدمو با بغض و آه بیرون ریختم:
-تو...تو...تو منو دوست نداری.............
کامران بهم ریخت:
-دیوونه این چه حرفیه میزنی.این چه فکریه که کردی پس برای همین اینقدر خودتو عذاب میدادی........آره؟
برگشت.به پشت خوابید و منو کشید تو بغلش...سرمو گذاشت روی سینه ش و انگشتهای دست راستشو توی موهام فرو برد:
شفق..........تو فکر میکنی من اگر دوستت نداشتم حاضر میشدم باهات ازدواج کنم...........فکر میکنی اینقدر نامردم که فرصت یک ازدواج عاشقونه رو ازت بگیرم.....در حالیکه میدونم ارزششو داری...نه...من اینقدرها هم بد نیستم...
سرمو به گودی شونه هاش چسبوندم و حرفهاشو بلعیدم...و اون سخاوتمندانه دریچه ی قلبشو به روم باز کرد:
یادته امروز صبح قبل از جریان اون عکسهای لعنتی چی داشتم بهت میگفتم....
یادم بود.......خوب هم یادم بود....
-شفق...من تمام عمر آدم تنهایی بودم...در هیچ زمانی مطابق با سنم رفتار نکردم...تمام روزهای کودکی من در حساب و کتاب پدرم و پدربزرگم و آرزوهایی که اونها داشتند و بهش نرسیدند گذشت....بی اینکه لذتی از اون روزها ببرم....یکروز چشم باز کردم که دیدم طبق خواسته ی پدرم پزشک شدم...در حالیکه خودم کار هنری رو ترجیح میدادم....و وقتی متوجه شدم که به دیگران از بالا نگاه میکنم که دیگه دیر شده بود...پدربزرگم سالها تو گوشم خونده بود که من با دیگران فرق دارم...بهم قبولونده بود که جذابیت....استعداد...هوش و موقعیت خانوادگی منو هیچکس نداره...شهپر این میون خیلی تلاش کرد که منو از این ورطه بیرون بکشه ولی نتونست...چون خودمم میخواستم که توی این وادی باشم...کم کم همه از دورم پراکنده شدند و وقتی پدربزرگم مرد من خیلی خیلی تنها شدم....تنهایی که در ظاهر همه چیز داشت و هرجا میرفت مورد توجه بود ولی در واقع نه چیزی داشت و نه کسی بود.....از درون خالی بود....بی احساس بود.سرد بود و ......و........میترسید.....
احساس کردم نم اشکی با گفتن این واقعیت چشمشو خیس کرد....نفس عمیقی کشید و غمگنانه ادامه داد:
-رفتم ایتالیا...گفتم هم تخصص میگیرم هم دیگه برنمیگردم تا اینکه ماجرای کنستانتینا پیش اومد...دخترک بیچاره عاشق کسی شده بود که قلبش مثل یخ بود...وقتی اون خودشو بهم میچسبوند و میگفتcaro kamrano mio (کامران عزیزم) هیچ حسی بهم دست نمیداد.........هیچی...ولی حس اون دخترک تلنگری برای من بود....تلنگری که منو به تو رسوند....
از شنیدن حرفهاش منقلب شده بودم...و میترسیدم.....میترسیدم ادامه بده و بگه هیچ احساسی به من هم نداشته...کامران ناگهان چرخید.....منو از خودش دور کرد و توی چشمهام خیره شد:
-تا اینکه با تو آشنا شدم.....دروغ نمیگم بهت...در ابتدا اصلا هیچ قصدی نداشتم جز اینکه تو رو هم مثل بقیه اسیر کنم.....میخواستم اون حس خودخواهی لعنتیمو با کشوندنت سمت خودم ارضا کنم ولی تو سخت بودی...راه نمیدادی...و از طرفی بیشتر از حد تصور جذاب بودی....کم کم باهات راه اومدم و...و.....
فقط نگاهم کرد........نتونست یا نخواست ادامه بده...با نگاهم تشویقش کردم.....ناگهان منو تو آغوش گرمش گرفت و زیباترین سرود عالم رو کنار گوشم زمزمه کرد:
-شفق بی اینکه بخوام تو داشتی تو قلبم نفوذ میکردی.....داشتی آتیشم میزدی...هر چی تو عقب تر میرفتی من دیوونه تر میشدم.....باورم نمیشد این خودم باشم ولی بودم....وقتی نگام میکردی...میخندیدی...وقتی میگرفتمت تو بغل و تو سرخ میشدی.....همه و همه حس تازه ای در من به وجود میاورد...نمیخواستم قبول کنم....نمیخواستم ولی مجبور شدم پیش خودم اعتراف کنم که عاشق شدم....در واقع تو..........تو......منو شکست دادی........و من دوستت دارم شفق.......دیوونه وار میخوامت.......تنها زنی هستی در دنیا که تونستی این حس رو در من زنده کنی...........
من با ظاهر کاملا آرامی داشتم به حرفهاش گوش میدادم ولی از درون متلاطم بودم..هیچ چیز نمی شنیدم جز نوای دوستت دارم....خودمو محکم بهش چسبوندم:
بگو.......بازم بگو........
-میگم عزیزم....هرچقدر بخوای میگم........دوستت دارم......دوستت دارم...........میخوامت...........عزیزم........اوه عزیزم...............
-پس چرا الان میگی..........چرا اینقدر دیر...........
با نگرانی نگاهم کرد:
-چون از احساست اطمینان نداشتم.........
-الان داری؟
-تو راحتم کن....نجاتم بده شفق....
الان وقتش بود....بلند شدم....نشستم روی تخت....ازش فاصله گرفتم...تو چشمهاش خیره شدم.....دیگه اون حیرانی ته نگاش نبود....صدای قلبمو می شنیدم که شدیدا خودشو به سینه م میکوبید....دستمو روی قلبم گذاشتم وگفتم:
منم دوستت دارم کامران.........خیلی هم دوستت دارم.......تو اولین و آخرین مرد زندگی منی............
در نور کمرنگ اطاق چشمهاش خیس شد ..........پاشد.....نشست...و دستهاشو به طرفم دراز کرد.......
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#54
Posted: 4 Sep 2012 23:29
قسمت پنجاه و یکم
در نور کمرنگ اطاق چشمهاش خیس شد ..........پاشد.....نشست...و دستهاشو به طرفم دراز کرد....نگاهش کردم ...جذاب و دوست داشتنی بود و حالا که قلبهامون رو خالی کرده بودیم احساس خوبی داشتم با این وجود هنوز چیزی منو آزار میداد..چیزی که باعث شد در دراز کردن دستم تردید کنم....کامران با اشتیاق نگاهم میکرد و هنوز دستانش به سویم دراز بود..با کمی تعلل دستمو توی دستش گذاشتم.....دستمو گرفت...سرشو خم کرد و بنرمی دستمو بوسید....منو کشید طرف خودش و در آغوش گرفت....از روی تخت بلندم کرد...وسط اطاق ایستادیم....منو چسبوند به خودش...سرمو گذاشتم روی شونه ش...و همراه آهنگی که طنینش در اطاق شنیده میشد چرخیدیم و چرخیدیم در حالیکه خواننده میخوند:
دوستم داشته باش... دوستم داشته باش
بادها دل تنگند، دستها بیهوده، چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
منو به خودش فشرد:
شهر ها میلرزند، برگها میسوزند، یادها میگندند
باز شو تا پرواز، سبز باش از آواز، آشتی کن با رنگ، عشق بازی با ساز
منو تنگتر و تنگتر در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
دوستم داشته باش
سیب ها خشکیده، یاسها پوسیده، شیر هم ترشیده
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
چشمهامو بستم و خودمو بهش سپردم و او همنوا با خواننده نجوا کرد:
دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران، گرم تر از لبخند داغ چون تابستان
چشمان بستمو بوسید:
دوستت خواهم داشت
شاد تر خواهم شد ناب تر... روشنتر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش
برگ را باور کن، آفتابی تر شو باغ را از بحر کن
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
خواب دیدم در خواب آب آبی تر بود
رز پر سوز نبود، زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو، رود از تب میسوخت
نور گیسو میبافت، باغچه گل میدوخت
دوستم داشته باش
عطر ها در راهند، دوستت دارمها، آآآه ه ه ه، چه کوتاهند
داغ شدم....گرم شدم....غرق شدم....خودمو چسبوندم بهش......کنار گوشم زمزمه کرد:
دوستم داشته باش.......دوستت خواهم داشت....
چشمهامو باز کردم.....بهم چشم دوختیم....انگار زمان متوقف شد......دنیا ایستاد....من بودم و او.....او بودو من........بنرمی بوسید منو:
گل من.......گل بهار من..........گل زندگی من.........شفق....
-جان.......
-میشه باز ببندی چشمهاتو؟
-چرا؟
-ببند...می فهمی...
وقتی چشمهامو بستم ازم فاصله گرفت...صدای پاهاش و بعد از اون باز شدن در کمد لباسها رو شنیدم...بهم نزدیک شد و دست چپمو بلند کرد و حلقمو درآورد...و دوباره تو دستم کرد و گفت:
-حالا باز کن....
چشمهامو باز کردم و به انگشتم نگاه کردم...بجای حلقه م یک انگشتر بسیار زیبا با نگین های درخشان توی دستم بود با نگاهی پرسشگر بهش خیره شدم...دستمو توی دست گرفت و در حالیکه با انگشتر بازی میکرد گفت:
این حلقه ی منه به تو..اینو دادم درست کنند..اگر خوب دقت کنی حرف shوkرو می بینی که در هم پیچیده شدند....کمی دقت کردم...راست میگفت ..دو حرف که اول اسمهای من و اون بود به زیبایی در هم گره خورده بود.......انگشتر اینقدر زیبا بود که چشمها رو خیره میکرد...بی اختیار گفتم:
-کامران...........این خیلی زیباست.....مرسی.......
بغلم کرد:
-قابل تو رو نداره خوشگل خانم....
و خندید...
نگاهش کردم:
بریم بخوابیم؟
-بریم.....
رو تخت دراز کشیدیم...سرمو گذاشتم رو سینه ش...دستشو دورم حلقه کرد....عجیب بود....هیچ میل و هوسی نداشتم...ظاهرا اونهم همینطور بود....چون برخلاف دفعات قبل هیچ تلاشی برای نزدیکتر شدن نمیکرد...هیجانات اونروز و خستگی باعث شد کمی چشمهام سنگین بشه...میون خواب و بیداری حس کردم دستشو توی موهام فرو برد و در حالیکه با موهام بازی میکرد برام لالایی خوند:
لالایی کن...بخواب...خوابت قشنگه
گل مهتاب شبها هزارتا رنگه
یوقت بیدار نشی از خواب قصه
یوقت پانذاری تو شهر غصه
لالایی کن کامران چشمهاش بیداره
مث هرشب لولو پشت دیواره
دیگه بادبادک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پاره پاره
لالایی کن...لالایی کن...
کامران تنهات نمیذاره
دوستت داره....دوستت داره......
کامران تنهات نمیذاره
خودمو چسبوندم بهش....و با صدای گرمش خوابم برد........
نیمه های شب خودبخود بیدار شدم.....یک لحظه فکر کردم توی اطاق خودم هستم و توی تختم....که با شنیدن صدای نفسهای کامران فهمیدم از اون دوران که تنها میخوابیدم خیلی فاصله دارم...کامران چراغ خواب رو خاموش کرده بود برای همین اطاق در سکوت و تاریکی فرو رفته بود....دوباره چشمهامو بستم و سعی کردم بخوابم....ولی با تمام خستگیهام خوابم نمیبرد...هیجان زده بودم....سرم روی شونه ی کامران بود و دست اون دورم حلقه شده بود..حتی در حالت خواب هم محکم منو بغل کرده بود....سعی کردم کمی جابجا شم...ولی تا تکون خوردم صدای نفسهای منظمش قطع شد و با خواب آلودگی صدام زد:
-شفق......بیداری؟
-تازه بیدار شدم.....
اون که انگار تازه هوشیار شده بود پرسید:
-چرا عزیزم؟
-نمیدونم....
سرشو آورد پایین.همسطح سرم.....نفسهای داغشو روی صورتم حس کردم....روی لبمو توی تاریکی یک بوسه ی سریع زد...گرچه کمی اینور و اونورتر....و زمزمه کرد:
حالا بخواب....فردا باید بریم خونه ی مادرت اینا...نمیخوام خسته به نظر برسی.......
و من چشمهامو بستم و توی بغلش بخواب رفتم........
صبح بزور چشمهامو باز کردم....غلتیدم و دستمو روی تشک کشیدم..کامران روی تخت نبود.....دوباره چشمهامو بستم و خوابیدم.........با احساس گرمای دست کامران روی صورتم بیدار شدم...... دستش روی صورتم بود ...و روم خم شده بود .....خودمو بخواب زدم....حرکت آروم دستشو که روی بدنم تکون میخورد حس میکردم...کامران سرانگشتشو روی بدنم می کشیدو پایین میرفت....تمام تنم تیر کشید و وقتی به کف پام رسید و پامو غلغلک داد نتونستم جلو خودمو بگیرم و تکون سختی خوردم.....اون با سرخوشی خندید:
-پس بیداری....
چشمهامو باز کردم:
-ای بدجنس......
دوباره خندید و خودشو بهم چسبوند:
-جووووون......
و ادامه داد:
-نمیخوای پاشی.....ساعت یازده ست....
هراسان تو جام نشستم.....کامران باز خندید:
-گفتم پاشو اما نه با این سرعت......
پسش زدم و پریدم تو حموم.....وقتی از حموم دراومدم تو اطاق نبود......سریع لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم...داشتم آرایش میکردم که وارد اطاق شد...اومد و پشت سرم ایستاد..همینطور که به مژه هام ریمل میزدم دستهاشو روی شونه هام گذاشت و به آرامی ماساژ داد....ریمل زدن رو کنار گذاشتم و خودمو شل کردم...دستهاشو روی شونه هام تا مچ حرکت میدادو برمیگشت...خیلی خوب اینکار رو میکرد.....کاملا سست شده بودم....سرشو آورد پایین و به سرم چسبوند:
شفق....تو خیلی خوردنی هستی.....
از تو آینه نگاهش کردم...موجی از شهوت توی نگاهش موج میزد.....نمیخواستم کارمون به جای باریک بکشه برای همین پاشدم....چرخیدم و گفتم:
-لباسم قشنگه؟
لباسم بلوز دامن شیک زمینه نارنجی با گلهای سورمه ای بود که برادرم برام فرستاده بود....کامران منو کشید طرف خودش:
تو تن تو همه چیز قشنگه.....
ازش فاصله گرفتم:
-تو که هنوز آماده نشدی...بپوش لطفا دیر میشه.......
خندید و رفت که آماده بشه............
در میان دود اسفند....صدای کل و همهمه وارد خونه ی پدرم شدم...میون اونهمه آدم دنبال مادرم میگشتم که با چشمان تر بهم زل زده بود...سخت درآغوشش گرفتم و بوسه بارانش کردم....صدای پدرم دراومد:
-بابا جان ما هم هستیما......
خندیدم وبه سمت پدرم رفتم.....کامران هم با همه مشغول احوالپرسی شد...وقتی رفتم تو اطاقم که مانتومو درآرم شراره هم پشت سرم وارد شدو درو بست:
خب.......تعریف کن ببینم...
متعجب نگاهش کردم:
-چی رو؟
-جریان دیشب و پریشب ...خوش گذشت؟خیلی که درد نکشیدی؟
با اعتراض گفتم:
-اه.شراره.....
-اه و مرض...نکنه میخوای بگی چیزی نبوده....
-بوده یا نبوده به خودمون مربوطه.....
شراره خواست چیزی بگه که نگاش به انگشترم افتاد:
-وای......این چه خوشگله...اما این که حلقت نبود.....
در حالیکه انگشتمو خم کرده بودم که بهتر ببینه گفتم:
-نه...اینو کامران جدا از اون خریده.....
شراره که یادش رفت جریان شب زفاف رو پیگیری کنه با گفتن مبارکت باشه منو از اطاق بیرون برد.....
اونروز روز خیلی خوبی بود...کامران برای تمام اعضای خانواده م حتی نازنین و سارا کوچولو هدایایی تهیه کرده بود که البته کار خودش نبود ...کار شهپر بود...با اینحال من ازش ممنون شدم...برای مادرم دستبند بسیار زیبایی گرفته بود که بعد از گرفتن اجازه خودش بدست مادرم بست...دستشو بوسید و از زحماتیکه برای من طی این مدت کشیده بود تشکر کرد...اینکارش همه ی ما رو و بخصوص منو غافلگیر کرد.....
شب بعد از اینکه مسواک زده بودم و دراز کشیده بودم منتظرش بودم.....اون با یک شورت از حموم دراومد....کنارم دراز کشید و باز سرمو روی سینه ش گذاشت......خودمو محکم بهش چسبوندم و دستمو دورش حلقه کردم......عجیب بود..برخلاف شورو التهاب من اون خیلی آروم بود....نمیدونستم چرا هیچ حرکتی نمیکنه....چرا بهم نزدیکتر نمیشه....درصورتیکه تمایل منو می بینه.....صورت داغمو به صورتش چسبوندم و در بوی خوشش غرق شدم......آهسته لبمو به گردنش فشردم..منو بخودش چسبوند:
-جووون....عزیزم......
ولی باز جز این عکس العملی نشون نداد......سعی کردم به طور نامحسوس بند لباس خواب سفید و توریمو پایین بکشم.....ولی اون برگشت.....بندو سرجاش برگردوند و تو چشمهام نگاه کرد:
نه...شفق.....
گیج خیره اش شدم:
-نه؟
-آره...نه.....
-من نمیفهمم کامران.....
-اما من میفهمم عزیزم.....تو هنوز اون ته ته های قلبت یه کوچولو به من و احساس من شک داری......من نمیخوام با این رخنه ی کوچکی که توی قلبت هست تو رو تصاحب کنم..ترجیح میدم صبر کنم....
-ولی کامران........
انگشتشو روی لبم گذاشت:
-تو خودتم خوب میدونی که چنین چیزی هست پس سعی نکن توجیه کنی........منم نه ناراحتم از این بابت نه معترض.....فقط امیدوارم بتونم تا اون روز صبر کنم...
دست برد و چراغ رو خاموش کرد...سرمو دوباره گذاشت روی سینه ش و زمزمه کرد:
-حالا آروم بگیر بخواب عزیزم......آروم.....راحت..............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#55
Posted: 5 Sep 2012 20:58
قسمت پنجاه و دوم
نیمه های شب مثل شب قبل از خواب بیدار شدم....میدونستم چون فکرم مشغوله وارد مرحله ی عمیق خواب نمیشم....و برای همین تا بیدار شدم ذهنم هوشیار شد....به کامران فکر کردم.....به مردی که توی بازوانش خوابیده بودم در حالیکه کاملا نمی شناختمش.... ولی هر روزی که میگذشت یک وجه از ابعاد وجودیشو کشف میکردم.....آروم و بیحرکت توی بغلش درازکشیدم...به صدای نفسهاش و ضربان قلبش گوش دادم...چه راحت خوابیده بود.....راحت...آرام و دلنشین....با این حال میدونستم اگر تکون بخورم بیدار میشه برای همین سعی کردم تکون نخورم....چشمهامو توی تاریکی باز کردم و به سقف زل زدم......عجیب بود
شاید با دیدن عکس العمل دیشبش این حس بهم دست داده بود..یا شاید هم این حس وجود داشت والان پررنگ شده بود...
میخواستمش....پرشور.......پرحرارت...ولی از طرفی بدرستی حرفش و حسش ایمان داشتم.........هنوز کاملا قلبم رو دراختیار نگرفته بود....با اینحال حسم نسبت بهش خیلی قوی بود....بی اختیار آه کشیدم و کمی تکون خوردم....با تکون من حلقه ی دستهاشو دورم تنگتر کرد....خودمو بهش چسبوندم....میون خواب و بیداری سخت در آغوشم گرفت
**********
-کامران...ممکنه اینو برام ببندی؟
قرار بود بریم خونه ی شهپر....بعد از یک دوش سریع...لباس پوشیدن و آرایشی مناسب جلوی آیینه روی صندلی نشسته بودم وداشتم گردنبند اهدایی شهپر رو به گردنم می بستم که کامران اومد تو اطاق.....و من ازش خواستم فقل گردنبندو ببنده......کامران پشت سرم ایستاد......موهامو بالا گرفت و گردنبند رو بست.....از توی آینه داشتم نگاهش میکردم...با پیراهن سفید...شلوار مشکی و اون قد بلند و قیافه ی جذاب چیزی کم نداشت...سرشو بالا گرفت و متوجه ی نگاهم شد....لبخند نرمی زد و از توی آینه برام بوسه فرستاد.....یک لحظه خون توی صورتم دوید و چشمهامو ازش دزدیدم....کامران روم خم شد.....بوسه ای بر موهام زد.....
خیره نگاهم کرد:
-چقدر این لباس بهت میاد عزیزم.............چقدر خوشگل شدی.......
منو چسبوند به خودش و زمزمه کرد:
میام از شهر عشقو کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه ی خواستن تو رگهای منه
سرمو به سینه ش فشرد و زمزمه کرد:
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب شفق
نیاز من به تو برای خواستنه
نیاز جویبار به جاری بودنه............
***********
شهپر منو سفت در آغوش گرفت:
-وای عزیزم...چقدر دلم برات تنگ شده بود.....................
کمی ازم فاصله گرفت:
-وای...وای...چقدر خوشگل شدی........چقدر لباست بهت میاد..
دقیقا حرفی که کامران زده بود......لباسم یک کت و شلوار نازک سفید و آبی بود که کت کوتاه و تنگی داشت....کاملا غالب تنم بود و هیکل ظریفمو بخوبی نشون میداد.....
وقتی که با آقای هوشنگی هم احوالپرسی کردم رو مبل کنار کامران نشستم.......کامران برگشت و در حالیکه نگاهم میکرد دستشو دور گردنم انداخت......از اینکارش جلوی پدرو مادرش شدیدا سرخ شدم...چیزی که از چشم شهپر دور نموند.....برای اینکه منو از اون حالت دربیاره اشاره کردبرم کنارش بشینم...منم سریع پاشدم ولی کامران دستمو گرفت:
-کجا؟
شهپر بجای من جواب داد:
-میخواد بیاد پیش من بشینه...اینهمه تو می بینیش ...پس امروز سهم منه.....
کنار شهپر نشستم و اون با عشق و علاقه نگاهشو بهم دوخت:
-خوبی عزیزم؟
-ممنون
-همه چیز خوب پیش میره شفق جان؟
خندیدم...بعد از مدتها....خنده ای از سرخوشی:
-بله........همه چیز خوبه............
شهپر هم خندید.................تا وقت ناهار با هم حرف زدیم....ولی قبل از اینکه مستخدم بیاد و بگه ناهار آماده ست زنگ در رو زدند...کامران با استفهام به مادرش نگاه کرد:
-کسی رو دعوت کردید؟
شهپر بعد از کمی این دست و اون دست کردن گفت:
-آزاده......
قیافه ی کامران در هم رفت...به همون اندازه هم ضربان قلب من بالا رفت.....کامران خواست چیزی بگه که دکتر هوشنگی بزرگ مداخله کرد:
-کامران بهتره هر چی که بوده همینجا دفنش کنی لطفا.......بالاخره آزاد پسر دایی توست...تو که نمیخوای مادرتو ناراحت کنی.میخوای؟
کامران سرشو تکون داد:
-نه......
در همینوقت آزاد وارد سالن شد...به احترامش از جا بلند شدم.....کامران به سردی باهاش روبرو شد...منم سلام سریعی کردم و سرمو زیر انداختم.....موقع ناهار اتفاقی سر میز نگاهم در نگاهش افتاد......... در کت و شلوار خوش دوخت و گرانقیمتش با اون پوست سبزه و دندانهای سفید بی شباهت به رت باتلر نبود....و شیفتگی خاصی در نگاهش بود در عین حالیکه سرگردان میزد...کامران متوجه ی نگاه آزاد به من شد و اخماشو تو هم کشید...بعد از ناهاررفتم تو اطاق کامران که کمی استراحت کنم...کتمو درآوردم و با تاپ زیرش روی تخت دراز کشیدم....خوابم نمیومد....فقط میخواستم از تیررس نگاه آزاد دور باشم...قبل از اینکه چشمهامو ببندم سوتینمو باز کردم و درآوردم....تنگ بود و اذیتم میکرد....روی ملحفه ی تمیز و خنک دراز کشیدم و کامران رو توی ذهنم آوردم....خودمو توی آغوش گرمش تصور کردم و سرمست شدم.....از تصورم حس خوشایندی بهم دست داد..حسی که باعث شد لبخند بزنم....غرق لذت بودم که صدای کامران رو شنیدم:
-به چی میخندی عزیزم؟
هراسناک چشمهاموباز کردم:
-باز تو طوری وارد شدی که من نفهمم......
خندید:
-تو اینقدر در اونچه که بهش فکر میکردی غرق بودی که اگر من تفنگ هم شلیک میکردم متو جه نمیشدی.....
دستهامو زیر سرم گذاشتم و خودمو رها کردم و بهش زل زدم......اومد روی تخت.....و روم خم شد:
-اینطوری نگاهم نکن شفق....
-چرا؟
-چونکه دیوونه میشم.......
خواستم اذیتش کنم:
-تو دیوونه بودی....
-آره...ولی این نگاه جور دیگه ای منو دیوونه میکنه.....
لبهامو غنچه کردم:
-مثلا چطوری؟
-مثلا اینطوری........
یک بوسه ی سریع بر لبم زد و خودشو کنار کشید........اه..لعنتی............این اون چیزی نیست که من میخوام...من چیز دیگری میخوام......دستمو دراز کردم و دستشو که روی تخت گذاشته بود گرفتم و کشیدم...نتونست خودشو کنترل کنه.....از پهلو افتاد روم......یک لحظه نفسم بند اومد.....فوری سنگیشو برداشت .دستهاشو دو طرفم گذاشت و سرشو پایین آورد:
-شیطونی نکن شفق......
با پررویی گفتم:
-چطور میشه مثلا؟
خطوط آرواره ش محکم شد:
ممکنه بد تموم بشه.......
-بد؟
بیشتر روم خم شد و صورتمو توی دستهاش گرفت:
آره.....بد....ممکنه اونجوری که من و تو میخوایم تموم نشه...
-ولی کامران...
انگشتشو روی لبم گذاشت:
-هیس ......
نمیدونم چرا اما دلم خواست گریه کنم....اشکهام بی اختیار سرازیر شدند......کامران تا اشکهامو دید...بسختی منو در آغوش گرفت:
-عزیزم..............عزیزم........آروم باش لطفا........
اما من نمیدونم چم شده بود...انگار ناگهان غم دنیا رو دلم آوار شد......بسختی بهش چسبیدم و به این فکر کردم که چرا اینجوری شد..........چرا عاشقی و ازدواج من به این شکل دراومد..چرا...چرا........کامران موهامو نوازش کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-عزیزم...خواهش میکنم......شفق...باور کن این به نفع هر دو ماست چون نمیخوام تو بعدها از این بابت افسوس بخوری و منو یا خودتو سرزنش کنی......باور کن....
میدونستم حق با اوست....ولی ته دلم نمیخواستم بپذیرم...کامران منو خوابوند:
-سعی کن یکم بخوابی....
لپمو گرفت و کشید:
-که اگر امشب هم از خواب پریدی لااقل یکم جبران کرده باشی.....
خندید....بنرمی منو بوسید و از اطاق بیرون رفت..........
بعد از ظهر چند تن از دوستان خانوادگی شهپر اومدند که منو ببینند.....همه آدمهای متشخص و محترمی به نظر میرسیدند و هر کدوم به من هدیه ای دادند....شهپر هم با خوشحالی و سرخوشی عجیبی به من چسبیده بود و به دیگران لبخند میزد...من مرتب و تجدید آرایش کرده رو مبل کنارش نشسته بودم و هر چند که سعی کرده بودم تا حد امکان از آزاد دور باشم ولی گاهی سنگینی نگاهشو احساس میکردم....کامران به اتفاق یکی از میهمانان مرد توی حیاط بود....چون اون آقا میخواست سیگار بکشه و به احترام ما رفته بود بیرون از سالن......من برگشتم و داشتم به شهپر نگاه میکردم که ناگهان برگشت طرفم و گفت:
شفق جان عزیزم....میتونی کیف منو از توی اطاقم بیاری....توش یک شماره تلفنه که میخوام بدم به خانم سماواتی......
گفتم چشم و پاشدم......به طرف طبقه ی بالا رفتم بی اینکه متوجه بشم آزاد هم با یک معذرتخواهی سریع از سالن دراومده......در اطاق شهپر رو باز کردم و داخل شدم......داخل اطاق کنار تخت یک بسته ی بزرگ کاملا کادوپیچ شده جلب نظر میکرد....بی اینکه به بسته توجهی کنم به سمت میز توالت شهپر رفتم و کیفشو برداشتم...برگشتم از اطاق بیام بیرون که در باز شد و آزاد پا بدرون گذاشت...........
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#56
Posted: 5 Sep 2012 20:58
قسمت پنجاه و سوم
از دیدن آزاد که وارد اطاق شد و در رو پشت سرش بست آنچنان جا خوردم که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.....آزاد همانند اسمش آزاد و راحت به در تکیه داد و دستهاشو به سینه زد و خیره ام شد:
شفق....شفق...من...میخواستم.....
از بهت دراومدم و متوجه ی موقعیتمون شدم.....کیف بدست به سمت در رفتم و جلوش ایستادم:
-بیاید اینور لطفا...میخوام برم بیرون......
ولی اون بی اینکه تکون بخوره گفت:
-خواهش میکنم شفق....به حرفم گوش کن ...بعد برو....
عصبانی شدم:
-گفتم برو کنار...اگر کامران بفهمه....
نذاشت حرفمو تموم کنم:
برای همین میگم گوش کن برو....
توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم....نه میتونستم بمونم نه از جلوی در کنار میرفت.....دوست نداشتم بهش دست بزنم...و نمیتونستم با دادو بیداد وادارش کنم از جلو در کنار بره..نگاهش کردم....هنوز به در تکیه داده بود و با لذت نگاهم میکرد...ناچار سرمو انداختم زیر و گفتم:
-بگو ولی لطفا زود حرفتو بزن....
دستهاشو دوباره روی سینه گذاشت و گفت:
من نمیخواستم به هیچ وجه باعث ناراحتی تو بشم...شفق..من...من....
حرفشو قطع کردم و کلافه گفتم:
-یکبار پای تلفن گفتید منم گفتم هیچ ناراحتی ازتون ندارم.....
و به طرفش راه افتادم:
-حالا لطفا برو کنار......میخوام برم بیرون.....
-باشه....میرم ولی نمیخوای هدیه ی منو ببینی...
تعجب کردم:
-هدیه؟شما که هدیه دادید قبلا.....
-اون سکه هدیه ی ازدواجت بود.........ولی این یکی فقط مال توست....
و تو چشمهام خیره شد.........عصبانی شدم....چطور به خودش اجازه میداد.....قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم آزاد از جلوی در کنار رفت...من از فرصت استفاده کردم در اطاق رو باز کردم ولی همزمان با بیرون رفتنم از اطاق صدای آزاد میخکوبم کرد:
-شفق..خواهش میکنم....
برگشتم و نگاهش کردم....آزاد لفافه دور کادویی رو که کنار تخت بود باز کرده بود....گیج شدم.....یعنی چی.......چطور این کادو توی اطاق شهپر اومده....فرصت نشد فکر دیگری کنم چون مات و مبهوت زیبایی تابلویی شدم که در دستان آزاد بود....بی اختیار به سمت تابلو کشیده شدم....تابلو عکس زیبایی از من در لباس عروسی بود...در نگاه اول فکر کردم عکس بزرگ شده است ولی با کمی دقت متوجه شدم نقاشی صورتمه....در حالیکه نیمرخ نشسته بودم و سرم رو کمی به سمت دوربین چرخونده بودم....صورتم علاوه بر زیبایی نور عجیبی داشت....آزاد هنوز تابلو رو در دست گرفته بود و با لبخندی خیره ام شده بود....و من هنوز محو صورتم بودم که نگاهم به امضای کوچکی در پای تابلو افتاد.....سرمو بلند کردم و با تعجب به آزاد خیره شدم:
-نمیدونستم نقاشی هم میکنید..........
-حرفه ای نه.............بیشتر برای دل خودم میکشم..........
نتونستم تشکر نکنم:
-این خیلی زیباست........مرسی.................ولی آزاد فرصت نکرد جوابمو بده چون صدای خشمگین کامران توی اطاق پیچید:
-آره......این خیلی زیباست....
برگشتم و هراسان به کامران نگاه کردم.....وارد اطاق شد....به طرف آزاد رفت....با لگد تابلو رو به سویی انداخت و یقه ی آزاد رو گرفت:
-فکر کنم قبلا بهت گفتم به زن من کاری نداشته باش...........نگفتم؟
و داد زد:
-باید همون دفعه کار رو یکسره میکردم............کاری که الان میکنم......
آزاد خواست حرفی بزنه که کامران اونو به دیوار کوبید....
جیغ زدم:
-کامران...نه....تو رو خدا....اون فقط میخواست.......
کامران آزاد رو ول کرد و پرید طرف من.....از چشمهاش آتش میبارید:
-تو ساکت شو....
و آنچنان سیلی بهم زد که افتادم روی تخت....دستمو روی صورتم گرفتم....دستم خیس شد...از دماغم خون روی دست و لباسم میریخت....آزاد به کامران نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
-بیشعور ببین چکار کردی....
کامران دوباره به طرفش خیز برداشت که شهپر متوقفش کرد:
کامران ن ن ن ن.....دیوونه شدی .........این کارها چیه تو میکنی..............
و اومد طرف من......کامران نگاهی به من انداخت و در حالیکه صورتشو با دستهاش می پوشوند از اطاق بیرون رفت.....سرم گیج میرفت....از دماغم هنوز خون میومد و خردو خراب بودم.....باورم نمیشد جلوی آزاد اینچنین خرد و تحقیر شده باشم...آزاد با اشاره ی دست شهپر بیرون رفت.....شهپر سرمو بالا گرفت و چند تا دستمال کاغذی روی محل خونریزی گذاشت و فشار داد........بی اراده اشکهام سرازیر شد.......توی چشمهای شهپر هم اشک جمع شد و با افسوس گفت:
-تقصیر منه شفق جان.....ببخش منو.....
میون گریه پرسیدم:
-تقصیر شما؟
-آره....آزاد ازم خواست موقعیتی فراهم کنم که بتونه کادوشو بهت بده....
و دوباره گفت:
-من نمیدونستم اینطوری میشه.....تورو خدا ببخش منو.........
احساس تاسف اون دردی از من دوا نمیکرد...نالیدم:
-میخوام برم خونمون.......همین الان.........
شهپر که هنوز دستشو محکم روی بینیم نگه داشته بود گفت:
-آروم باش شفق جان......یکمی استراحت کن....بعد راجع بهش حرف میزنیم....
ولی من نمیخواستم حرف بزنم...در مورد هیچ چیز....من فقط میخواستم برم خونمون.....مادرمو میخواستم.........آغوش گرمشو میخواستم و از هرچه ازدواج و عاشقی بیزار شده بودم....شهپر رو پس زدم و پاشدم....جلوی لباس سفید و آبیم رنگین شده بود...با شتاب رفتم سمت در...ولی تا دستگیره رو گرفتم سرم گیج رفت....و حال تهوع شدیدی بهم دست داد....کم خونی خودم و خونی که الان ازم رفته بود باعث این حالم شده بود...نشستم رو زمین...شهپر با عجله خودشو بهم رسوند و با زحمت منو به طرف تخت خودشون برد و خوابوند...بهش اشاره کردم که بالش رو از زیر سرم برداره و بذاره زیر پاهام....وقتی اینکارو کرد کمی خون توی سرم جریان پیدا کرد و حالم بهتر شد....نگاهش کردم...رنگ اونم پریده بود...و نگرانی بخوبی توی صورتش معلوم بود...دستشو گرفتم:
-من حالم خوبه.....شما هم بهتره برید پایین پیش میهموناتون...
خم شد و صورتمو بوسید:
-عزیزم.........عزیز دلم...خیلی خانومی.....خیلی گلی.....
به زور لبخندی زدم.....بالاخره اون گناهی نداشت:
شما هم همینطور.........حالا برید.....لطفا...........
وقتی شهپر رفت چشمهامو بستم.....ذهنمو رها کردم....که منو جاهای خوب ببره....میخواستم از اون مکان و زمان جدا بشم.....سعی کردم به یک دشت سرسبز فکر کنم....دشتی که باد توی سبزه هاش میدوه و دختربچه ی کوچک و زیبایی در حالیکه کلاهی بر سر داره در انتهای اون دشت میدوه و جست و خیز میکنه.......ولی بیفایده بود.........نتونستم...تا چشمهامو میبستم چهره ی کامران در نظرم میومد....کامران با تمام خوبیها و بدیهاش....قیافه شو...مهرو محبتشو.....اظهار علاقه شو در چند روز گذشته میدیدم و بیقرار میشدم..حتی با کار چند دقیقه قبلش هم نمیتونستم ازش دلخور باشم....ته دلم میدونستم هر کاری میکنه به خاطر علاقه ای است که بهم داره...حتی کامران عصبانی رو هم میخواستم....خدایا.........چقدر به آغوشش نیاز داشتم..همین موقع..........همین وقت....بی تاب بودم و بیقرار...و دلشوره داشتم ....نمیدونستم کجا رفت...مطمئن بودم که توی خونه نمونده...پس چرا رفت؟........چرا بی من رفت؟.....گریه میکردم وزیر لب کامران رو صدا میزدم.....مینالیدم و نجوا میکردم:
با تو رفتم.......بی تو باز آمدم....از سر کوی او.......دل دیوانه...
با سستی بلند شدم...خودمو تا جلوی آینه کشیدم....صورتم کاملا بی رنگ و سفید شده بود...خون دماغم بند اومده بود...برای همین دستمالها رو از روی صورتم برداشتم و دور انداختم....دوباره به خودم توی آینه خیره شدم و احساس کردم کامران پشت سرم ایستاده.....اینقدر تصویرش واقعی بود که دستمو به طرفش دراز کردم....دستم به سردی شیشه خورد و تصویر محو شد و ناگهان............ناگهان...........روزنه ای در قلبم واشد....حسی که به کامران داشتم از این روزن فوران کرد و من فهمیدم با تمام وجودم عاشقشم....
خودمو رسوندم طبقه ی پایین و رفتم توی آشپزخونه....صنوبر داشت مقدمات شام رو آماده میکرد........صداش کردم و ازش خواستم بی اینکه کسی بفهمه بره مانتو و روسریموبیاره با دیدن من جا خورد ولی بی چون و چرا رفت و مانتو رو آورد...بهش گفتم یک زنگ بزنه و برام تاکسی بگیره و در حالیکه اون تلفن میکرد یک یادداشت برای شهپر نوشتم:
من میرم خونمون....خونه ی خودمون..و منتظر کامران میمونم.........نگران من نباش شهپر جان..........
یادداشت رو دادم به صنوبر و گفتم بعد از رفتنم بده به شهپر..............
با هول و ولا کلید رو توی در انداختم.....خدا خدا میکردم کامران خونه باشه که نبود....رفتم تو اطاق خواب و لخت شدم....هنوز کمی سرگیجه داشتم با اینحال پریدم تو حموم و دوش گرفتم ....داشتم موهامو خشک میکردم که شهپر زنگ زد و حالمو پرسید....مطمئنش کردم که حالم خوبه و بی اینکه چیزی از کامران بپرسم تماس رو قطع کردم...
لباس خواب صورتی نازکمو که در قسمت سیته تنگ و گیپوری میشد پوشیدم و کمی آرایش کردم....تمام بدنمو غرق عطر مورد علاقه ی کامران کردم و به انتظارش نشستم ..............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#57
Posted: 5 Sep 2012 20:59
قسمت پنجاه و چهارم
لباس خواب صورتی نازکمو که در قسمت سیته تنگ و گیپوری میشد پوشیدم و کمی آرایش کردم....تمام بدنمو غرق عطر مورد علاقه ی کامران کردم و به انتظارش نشستم..........
بی اینکه شام بخورم یا از جام بلند شم روی تخت نشستم و به عقربه های ساعت چشم دوختم...شب به نیمه نزدیک میشد ولی از کامران خبری نبود..کم کم داشتم نگران میشدم...شهپر دوبار دیگه زنگ زد..بار آخر طاقت نیاوردم و گفتم که کامران هنوز برنگشته و من نگرانشم.....اونم گفت که ازش خبری نداره وهرچی هم به گوشیش زنگ زده خاموش بوده....و تاکید کرد بهتره برم خونه ی اونها...ولی من نمیخواستم جایی برم...میخواستم خونه ی خودم باشم.....پاشدم و با همون لباس خواب نازکم رفتم روی تراس....هوا نم نمک داشت سرد میشد...از اون بالا ایستادم و به روشناییهای شهر خیره شدم....شهر از هیاهو افتاده بود و در سکوت و نور جلوه ی خاصی داشت...ناگهان دلم گرفت....
چرا میون اینهمه آدم من باید تنها باشم...بی اختیار یاد اون آهنگ هایده افتادم و با خودم واگویه کردم:
تنها با گلها....
گویم غمها را....
چه کسی داند....
ز غم هستی ...
چه به دل دارم...
زغم هستی.....
تو دلم گفتم...خدایا...خدایا...کامران کجاست.....حالا که من نیاز دارم بهش...بیشتر از هروقتی....کجاست..چرا نیست.....دوباره نگاهمو به دوردستها انداختم و بیشترو بیشتر دلتنگ آغوش گرمش شدم.....با اکراه ولی چون سردم شده بود برگشتم داخل....رفتم توی آشپزخونه..کمی شیر گرم کردم وجرعه جرعه نوشیدم....دستهامو دور فنجون حلقه کرده بودم برای همین سریع گرمم شد....برگشتم تو اطاق خواب و بی اینکه چراغ رو خاموش کنم رفتم تو تخت....پتو رو روی خودم کشیدم و چشمهامو بستم و به کامران فکر کردم...کامران....کام....ران.......اینقدر تو دلم اسمشو بخش کردم که چشمهام سنگین شد........
توی تاریکی چشمهامو باز کردم.....به محض بیداری مغزم فعال شد...منکه چراغ رو خاموش نکرده بودم پس این تاریکی.....از تصور اینکه کامران برگشته خوشحال شدم...روی تخت دست کشیدم اما نبود....پتو رو پس زدم و روی تخت نشستم و گوشهامو تیز کردم...صدایی نمیومد....ناگهان دچار دلهره شدم....پاهامو آویزون کردم و سعی کردم دمپاییهامو پیدا کنم...آروم رفتم طرف در....توی سالن رو سرک کشیدم...چراغ سالن خاموش بود ولی هاله ای از نور آشپزخونه اونجا رو کمی روشن کرده بود...رفتم سمت میز توالتم و کورمال کورمال سوهان ناخنمو پیدا کردم و مثل سلاح توی دستم گرفتم...آروم و پاورچین رفتم تو سالن....هرچه به آشپزخونه نزدیکتر میشدم دلهره م بیشتر میشد...به راحتی میتونستم صدای ضربان قلبمو بشنوم...ولی با دیدن کامران که پشت میز آشپزخونه نشسته بود و سرشو روی دستش گذاشته بود آروم گرفتم....رفتم و روبروش نشستم...از صدای صندلی سرشو بلند کرد و بهم زل زد....چشمهاش شدیدا سرخ شده بود...و از ورای پرده ای غریبانه منو مینگریست....دستمو دراز کردم و روی دستش گذاشتم....با یک حرکت ناگهانی دستشو پس کشید....از کاری که کرد جاخوردم و ناراحت شدم...با سرش اشاره کرد:
-این چیه؟
به دستم نگاه کردم...هنوز سوهان توی دستم بود..نگاهش کردم بی اینکه چیزی بگم......دوباره اشاره کرد:
-این چیه؟...فکر کردی میخوام بهت آسیب برسونم؟
اوه خدای من چه فکری کرده بود.....مضطرب گفتم:
-نه...نه...معلومه که نه..من فقط ترسیدم که....
با حالتی عصبی حرفمو قطع کرد:
شفق...شفق...یعنی من اینقدر پلیدم....اینقدر پستم....
سوهان رو کناری انداختم و رفتم طرفش.....رفتم پشت سرش...دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سرش چسبوندم و ناگهان متوجه ی بوی تند الکل شدم.....کامران با دستهاش دستهامو پوشوند و بوسه ای به نرمی روی دستهام زد...خودمو بیشتر بهش چسبوندم و پرسیدم:
-مست کردی؟
دلم نمیخواست در مهمترین شب زندگیمون مست باشه....
با یک حرکت ناگهانی صندلی رو کنار زد...روبروم ایستاد....تو چشمهام خیره شد و بی محابا گفت:
-آره....
-چرا؟
کامران با احساس دردی در صورت جوابمو داد:
-میخواستم یادم بره...میخواستم سوزش اون سیلی یادم بره شفق......
و اشک توی چشمهاش جمع شد.....مثل بچه گربه ای خودمو بهش چسبوندم....سخت منو در آغوش گرفت و موهامو نوازش کرد:
-عزیزم.........عزیزم......
-کامران....
-جونم....جونم عزیزم....جون کامران....
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:
-فقط میخوام صدات کنم....
خم شد و چشمانمو بوسید:
کاش دستم میشکست شفق.....من...من....
دستمو روی لبش گذاشتم:
نمیخوام چیزی بشنوم در اینمورد...
و ادامه دادم:
بریم بخوابیم.....
کامران کمی منو از خودش دور کرد...تو چشمهام خیره شد و آنچه رو که باید ببینه دید...دستمو گرفت......ولی برخلاف انتظارم نرفت سمت اطاق خواب.....منو برد تو سالن....پرده ها رو پس زد...نور کمرنگ بیرون توی اطاق افتاد...روی صندلی گهواره ای نشست و منو کشید تو بغلش.....سرمو گذاشتم روی سینه ی مردانه ش....منو به خودش چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
توی یک دیوار سنگی
دو تا پنجره اسیرند
دو تا خسته
دو تا تنها
یکیشون تو
یکیشون من......
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سردو سخت خارا
زده مهر بی صدایی
به لبای خسته ی ما......
وای.....خدای من...وای....صداش....گرمی صداش.....و اندوهش تکانم داد....خودمو بیشترو بیشتر بهش چسبوندم و به صدای گرمش گوش دادم:
-عزیزم.....عزیز دلم......شفق...من هیچوقت آدم خشنی نبودم...هیچوقت...ولی حتی تصور اینکه چیزی یا کسی بخواد تو رو از من دور کنه دیوونم میکنه...شفق....طاقتشو ندارم.......نابود میشم......
خدایا....خدایا................
سخت در آغوشم گرفتمش و برای اولین بار در زندگیم با میل و رغبت به لبهای مردی بوسه زدم......ولی اون بی اینکه جواب بوسه مو بده دوباره سرمو روی سینه ش گذاشت:
خیلی دوستت دارم شفق...خیلی....تنها کسی هستی که منو وادار به این اعتراف کردی......
تو آغوشش تکون خوردم وخندیدم.....خنده ای سرخوش و سرشار از لذت.....کامران صندلی رو بحرکت درآورد و هردو در تاریکی و سکوت به بیرون خیره شدیم....به شهری که اکنون مال ما بود...فقط مال من و کامران.....دیگه هیچی برام مهم نبود....نه اون حس لعنتی برتری جوییش...نه حتی سیلی که زد و نه بوی الکلش....فقط و فقط خودش مهم بود......کمی خودمو کشیدم بالا و صورتمو به صورتش چسبوندم.....گرم بود....و هنوز هم بوی عطر همیشگی رو میداد.....بی پروا شدم و کنار گوشش نجوا کردم:
-عزیزم....
به گرمی جوابمو داد:
-جونم....جان......بگو.....
-ببرم رو تخت......
خندید و گفت:
-چشم.......
نذاشت از آغوشش بیام پایین....و در حالیکه سرم روی سینه ش بود بغلم کرد.....سعی کردم بیام پایین:
-بذارم پایین...سنگینم......
-سنگینم اگر بودی که نیستی باز هم نمیذاشتمت پایین.....
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و اون منو برد تو اطاق خواب....و به آرومی روی تخت خوابوند...و در پناه نور چراغ خواب لخت شد....اولین بار بود که با لذت و خودخواسته داشتم لخت شدنشو نگاه میکردم...همه ی لباسهاشو درآورد و فقط شورتشو نگه داشت....کنارم روی تخت نشست و خودشو بسمتم کشید..داغ شدم.....و از تصور لحظاتی که با هم خواهیم داشت سرمست.....منم خودمو کشیدم طرفش و یک لحظه لبهامون روی هم افتاد...کامران در حین بوسیدنم زمزمه کرد:
-عزیزم....عزیزم.....فدات شم من...گل من......
منو از خودش دور کرد:
-بذار درآرم لباستو.....
دستهامو بردم بالا.....لباسو از پایین گرفت...کشید بالا ودرش آورد...حالا هردومون تنها با یک شورت روبروی هم بودیم....خودشو کشوند بالا روی تخت و روبروم نشست....و بغلم کرد..سینه های لختم کاملا روی سینه هاش افتاد.....اوه.....داغ داغ بود....سوزان نگاهم کرد:
بخشیدی منو؟
تو چشمهاش خیره شدم.....و اون دوباره پرسید:
-بخشیدی منو.....خواهش میکنم شفق.....دارم میمیرم....نمیتونم اینجوری بغلت کنم...اگر کوچکترین رنجشی از من داشته باشی......
با آرامش و حالتی خلسه وار نگاهش کردم:
-من از تو نرنجیده بودم.....که بخوام ببخشمت.....
منو به طرف خودش کشید و سرو صورتمو غرق بوسه کرد:
-عزیزم....عزیزم...عزیز دلم...عزیز دل کامران....ناز کامران....عشق من.....
غرق شدیم.....سست شدیم....ذوب شدیم......یکی شدیم......منو خوابوند و آروم روم خوابید:
-میتونم؟
-چی عزیزم؟
-اجازه میدی شفق.....میتونم عزیزم....میذاری......اعماق وجودتو فتح کنم......
بی اراده خودمو سفت گرفتم:
-میخوام.....
و با اندکی ترس ادامه دادم:
ولی درد داره......کامران...
از حرفی که زدم دهنم باز موند.....کامران هم تعجب کرد:
-پس تو میدونی....
ناچار به اعتراف شدم:
-آره.....
-حدس میزدم بدونی.....
دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت:
بگو...از کجا فهمیدی؟
خندیدم:
-اینقدرا هم هالو نیستم.....حس میکردم اونطور نبوده که تو گفتی.....ولی برای اطمینان....
و سرمو پایین انداختم...دست برد و سرمو بلند کرد:
-تو چشمهام نگاه کن...برای اطمینان چی؟
-رفتم پیش یه ماما.....
-خب؟
-و اون گفت که من.......................
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#58
Posted: 5 Sep 2012 20:59
قسمت پنجاه و پنجم
-رفتم پیش یه ماما.....
-خب؟
-و اون گفت که من...
مکث کردم....کامران بیقرار نگاهم میکرد:
-خب؟...قسطی حرف میزنی شفق؟
خنده م گرفت اما قیافمو سخت کردم...اخمی کردم و گفتم:
-اون گفت که من باردارم...
و به سردی نگاهش کردم...کامران از حرفم و نگاه یخزده م وا رفت و به تلخی خیره ام شد...سرمو انداختم پایین....به ظاهر مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم....قیافه ش سخت در هم رفته بود..با صدایی خشمگین گفت:
-که اینطور......حالا چند هفته میشی پس؟
با بیخیالی گفتم:
-دقیق نمیدونم....فکر کنم شش هفته...
تا اینو گفتم کامران به طرفم خیز برداشت و خودشو روم انداخت:
-نه...اشتباه حساب کردی....
و خندید....
داغ نگاهش کردم:
-چرا؟
با بدجنسی لبمو گاز گرفت:
-چون امشب تازه ساخته میشه.....
یک گاز محکم دیگه از لبم گرفت:
-حالا منو سر کار میذاری وروجک.....
بلند خندیدم و سعی کردم از زیرش دربیام:
تو هم که خیلی غافلگیر شدی...
منو محکم گرفت و لبشو روی گردنم گذاشت...سعی کردم پسش بزنم:
-وای....کامران...نکن.....
ولی کامران گردنمو توی دهن کردو به شدت مکید...دلم ضعف رفت...تو موهاش چنگ انداختم و سرشو بالا آوردم....لبمو روی لبش گذاشتم...به شدت همدیگرو بوسیدیم...خودمو بهش چسبوندم..بوی خوبش و حرارتش داشت دیوونم میکرد ولی الان نه.....به زور از خودم جداش کردم...رفتم منتهی الیه تخت و ملافه رو دور خودم پیچیدم ...کامران با چشمان خمار و ملتهب نگاهم کرد:
-بیا اینجا....
سرمو تکون دادم:
-نه....
-بیا میگمت....
از همون فاصله گفتم:
-کامران...
نرم و عمیق جوابمو داد:
-شفق.....
و ادامه داد:
-جونم...........جونم عزیزم......
-چه اتفاقی افتاد اونروز؟
-کدوم روز؟
-اه اذیت نکن لطفا....
خودشو کشید طرفم و بی اینکه بهم نزدیک بشه کنارم دراز کشید:
-هیچی....هیچ اتفاقی نیفتاد....
-وقتی من بیهوش شدم...
حرفمو قطع کرد:
-بازم هیچ اتفاقی نیفتاد....
رومو کردم به پنجره و از ورای پرده به تاریکی شب چشم دوختم:
-پس اون خون....
کامران سرشو روی سینه م گذاشت:
-انگشتمو بریدم....اگر کمی دقت میکردی چسب رو دور انگشتم میدیدی....
نگاهمو از دنیای بیرون برگرفتم:
-پس چرا تمام بدنم درد میکرد؟
و ادامه دادم:
و چرا تو می لنگیدی؟
کامران خودشو کشید بالا و به پشتی تخت تکیه داد:
وقتی که سرت به دسته ی مبل گرفت بیهوش شدی و از حال رفتی...من خیلی نگرانت شدم شفق...هر چی صدات زدم جواب ندادی...یک لحظه دست و پامو گم کردم...بلندت کردم که ببرمت طبقه ی بالا تو اطاق خواب...بغلت کرده بودم و داشتم از پله ها میرفتم بالا که تعادلمو از دست دادم..از پله ی دوم یا سوم پرت شدم پایین...تو هم افتادی روم...برای همین بدنت درد میکرد و پای منم می لنگید...
خودمو کشیدم بالا و سرمو با سرش همسطح کردم.....توی چشمهاش زل زدم..وبا اندوه پرسیدم:
-چرا؟
-چرا چی عزیزم؟
-چرا اون رفتارو کردی......چرا خواستی من فکر کنم که.....
قبل از اینکه جواب بده بوسه ای سریع بر لبم زد:
-چون دوستت داشتم....چون میخواستمت...ولی نمیخواستم اعتراف کنم....
یک لحظه چشمانشو بست:
-نمیخواستم باور کنم....نمیخواستم بپذیرم که عاشق شدم.....فکر میکردم همین که بدستت بیارم کافیه...اما...اما....
نزدیک هم بودیم...روبروی هم بودیم...بینمون بیشتر از یک گام فاصله نبود....کافی بود نیم قدم من و نیم قدم اون برداره تا بهم برسیم ولی اون دوباره چشمهاشو بازو بسته کرد و ادامه داد:
شفق همیشه فکر میکردم من از اون آدمهایی هستم که هیچوقت عاشق نمیشند...شهپر همیشه توی گوشم از عشق میگفت و اینکه آرزو داره من مزه ی عشق رو بچشم.....شاید یکی از دلایلی که اینقدر دوستت داره همین باشه....
توی چشمهام خیره شد:
این که مزه ی عشق رو بهم چشوندی....
داغ شدم...قلبم وحشیانه خودشو به سینه م کوبوند و اون ادامه داد:
تو آروم آروم در من نفوذ کردی....من اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا اینکه از من دوری کردی و مریم گفت که خواستگار داری....همونشب با خودم خلوت کردم...به خودم گفتم کامران چی میگی....این بار چی میگی...چی میخوای....اینبار هم فکر میکنی اینم مثل بقیه ست یا نه....خیلی اونشب با خودم کلنجار رفتم.....داشتم دیوونه میشدم...نمیخواستم حتی به خودم هم اقرار کنم که ایندفعه فرق میکنه...که یکی پیدا شده که میتونه منو اسیر خودش کنه و کرده....
نفس عمیقی کشید و منو به خودش چسبوند:
ولی عاقبت اونکه پیروز شد تو بودی شفق....تو....تو توی تک تک سلولهای من نفوذ کرده بودی...بی اینکه خودم بخوام...تو.....تو در واقع میهمان ناخوانده بودی.....میهمانی که بی اجازه ی صاحبخانه میاد و ماندگار میشه.....
ناگهان صداش غمگین شد و آهی کشید:
اونشب مجبور شدم بپذیرم که تو مالک روح و روانم شدی.....ولی شفق این برای من درد بود...برای کامران مغرور...برای کامرانی که کافی بود اراده کنه تا خوشگلترین زنها رو دوروبرش داشته باشه....شفق ...عزیزم....درسته که من در این مورد آدم خودخواهی بودم ولی اگر دیگران هم مثل تو بودند این حس در من رنگ میباخت.....ولی افسوس.....افسوس که دیگران به این حس من دامان زدند....با توجه شون...با کوششهایی که برای جلب توجه من میکردند....با حقیر کردن خودشون......
حرفهای کامران برام خیلی ارزشمند بود....اون دریچه ی دلش رو وا کرده بود و داشت خودشو خالی میکرد:
-شفق...من...من...اونشب خودمو قانع کردم که هم تو رو داشته باشم هم اینکه نذارم تو از حس من باخبر شی....برای همین اون کارو کردم...چون با سرسختی که در تو سراغ داشتم میدونستم این تنها راهیه که میتونم تو رو به ازدواج وادار کنم.......
-ولی کامران....به این فکر نکرده بودی که ممکنه منو از دست بدی...برای همیشه.....
دوباره صداش غمگین شد:
-چرا...به اینهم فکر کرده بودم....که بر اساس اون حس لعنتیم ممکنه تو رو از دست بدم....ولی تو...تو....ارزش ریسک کردن رو داشتی عزیزم.....
رفتم تو بغلش......سرمو گذاشتم روی شونه ش...توی گودی گردنش.....اونم سرشو به سرم تکیه داد...دستمو دورش حلقه کردم و گفتم:
-ولی من واقعا تو رو دوست داشتم......
-و؟
-و دارم....
-جان....عزیزم.......
و ادامه داد:
-پس تو همه چیزو میدونستی و وانمود میکردی که نمیدونی و جواب مثبت به خواستگاری من به علت اونروزه....نه؟
-خندیدم........دستشو آورد بابا و دماغمو فشار داد:
-آره؟
باز خندیدم:
-اوهوم.......
-پس چرا هیچی نگفتی؟
-از من چه انتظاری داشتی......انتظار داشتی در حالیکه تو به من میگی پای کاری که کردی ایستادی من بهت بگم عاشق دلخسته ت هستم....آره؟
بی اینکه جواب سوالمو بده منو محکم در آغوش گرفت:
-شفق...عزیزم.....ما هر دو اشتباه کردیم....ولی خوشحالم که این اشتباه ما رو بهم رسوند....من تازه دارم میفهمم که عاشق شدن چه حس دلپذیریه که نصیب همه کس نمیشه....و من چقدر خوشبختم که این شانس رو داشتم....
خودمو بهش چسبوندم:
-آره عزیزم......
کامران برگشت...اومد روم و تو چشمهام خیره شد:
-شفق...یه قول به من بده....میدی؟
سرمو تکون دادم.....
- هر چی که باشه؟
باز هم سرمو تکون دادم...اینبار بهش اعتماد داشتم آنقدر که هر چیزی ازم بخواد دریغ نکنم........
به چشمانم بوسه زدو گفت:
قول بده....قول بده....همیشه به من ایمان داشته باشی...این چیزیه که قبلا هم ازت خواسته بودم.......
با خیال راحت قول دادم......و اون ادامه داد:
-و یه چیز دیگه هم ازت میخوام.....این توداریت...این توی خودریختن ها رو بذار کنار....من میخوام همه چیزو با من تقسیم کنی.....
سرمو تکون دادم......دوباره چشمانمو بوسید:
-و اون چیزی که خیلی برام مهمه شفق......عزیزم.......
-جونم.....بگو.........
با صدایی لرزان گفت:
-بهم ابراز علاقه کن شفق......بهم بگو دوستم داری.....نوازشم کن شفق.....خیلی نیاز دارم.....خیلی....
قلبم لرزید...به چشمانش خیره شدم....همیشه در ضمیرم فکر میکردم که تنها زنها تشنه ی اظهار علاقه هستند ولی حالا......حالا در نگاه و صدای این مرد چیزی بود که فریاد میزد.....ناگهان رعدو برق شدیدی پنجره رو لرزوند و نورش اطاق رو روشن کرد...... تکون شدیدی خوردم ولی کامران با خونسردی منو محکم در آغوش داشت ......به مژ گان بلند و سیاه چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-میترسم............
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#59
Posted: 5 Sep 2012 21:00
قسمت پنجاه و ششم
قلبم لرزید...به چشمانش خیره شدم....همیشه در ضمیرم فکر میکردم که تنها زنها تشنه ی شنیدن اظهار علاقه هستند ولی حالا......ناگهان رعدو برق شدیدی پنجره رو لرزوند و نورش اطاق رو روشن کرد......من تکون شدیدی خوردم ولی کامران با خونسردی منو محکم در آغوش داشت ......به مژ گان بلند و سیاهش نگاه کردم و گفتم:
-میترسم..
روم خم شد:
از چی عزیزم؟
تمام نگرانیمو بیرون ریختم:
-از نوازش کردن تو...از دوست داشتن تو نمیترسم...از اون چیز یا کسیکه ممکنه این حس رو ازمن یا تو بگیره میترسم کامران...
تو چشمهام خیره شد و برلبانم بوسه زد:
کی مثلا؟
به صراحت گفتم:
-آهو.....اون خیلی آدم خطرناکیه....یا امثال آهو....یا هر اتفاقی که تو رو تحت تاثیر قرار بده..
کامران بلند خندید:
عزیز دلم....شفق...
چرخید به پشت و منو رو خودش خوابوند:
هیچکس خطرناک نیست تا زمانیکه ما خودمون به آدمها این اجازه و فرصت رو ندیم....آهو هم همینطور...اون از خانمی و متانت توداره سواستفاده میکنه و تو خودت این فرصت رو بهش میدی....ولی بهت حق میدم نگران باشی...رفتار این اواخر من این حس رو در تو بوجود آورده....
یک لحظه عصبانی شدم:
جدا؟به زبون آوردنش خیلی ساده ست....
کامران همونطور که خوابیده بود دستهاشو برد بالای سرش:
-من تسلیم........
و موذیانه خندید....دست بردم و بازوشو کشیدم طرف خودم....دندونهامو گذاشتم رو دستش و فرو بردم ....بی اینکه دستشو بکشه گفت:
-آخ......
و با خنده اضافه کرد:
-نوبت منم میشه خوشگل خانم.....باورم نمیشد عاقبت منهم جفت خودمو انتخاب کرده باشم...همینطور که من نگاهش میکردم اونهم با عشق و علاقه توی چشمهام خیره شد. صورتمو روی صورتش گذاشتم......منو سخت در آغوش گرفت
کامران....
و اون پشت سر هم تکرار کرد:
-جان....جان.........جونم......
بی پروا گفتم:
-من اون تابلو رو میخوام...
تکون بدنشو بخوبی حس کردم:
-ولی اون....
نذاشتم ادامه بده:
-خواهش میکنم....من میخوام اون تابلو مال من باشه...من میدونم تو چه نظری نسبت به آزاد داری ولی خودتم خوب میدونی اون مثل خواهرش نیست...
و کمی خودمو لوس کردم:
-تازه تو چطور دلت اومد تابلو به اون زیبایی را لگد بزنی.....
کامران خندید و با سرخوشی گفت:
-باشه عزیزم...فردا میرم میارمش .....
-مرسی......
:
-دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو آوردم پایین و چشمهاشو بوسیدم.....خودشو شل کرد و نجوا کرد:
-عزیز دلم...شفق.....شفقم...
دوباره چشمانشو بوسیدم و نجوا کردم:
-دوستت دارم.....
گوششو آورد کنار دهنم:
چی؟...نشنیدم...دوباره تکرار کن لطفا...
خندیدم و با مشت زدم تو بازوش:
نه دیگه ....
منو سفت چسبید و فشار داد:
-تا نگی همینطور فشارت میدم...
بلند گفتم:
-آخ...
فوری ولم کرد:
-چی شد؟کجات درد گرفت؟
دوباره خندیدم و زبونمو براش درآوردم...
دوستم داری؟
-معلومه ...که...دوس..تت دارم...خوشگل من.....
-برای همیشه؟
منو کمی از خودش دور کرد و تو چشمهام خیره شد:
-بهم اطمینان نداری؟
-دارم.....میخوام بهم بگی...بیشتر...خیلی....
دوباره بهم پیچید و زمزمه کرد:
-میگم..هر چقدر که بخوای میگم....دوستت دارم...دوستت دارم....میخوای داد بزنم همه بشنوند.....
-اوهوم...داد بزن اما فقط کنار گوش من......
ادامه دارد...
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...
ارسالها: 126
#60
Posted: 5 Sep 2012 21:01
قسمت پنجاه و هفتم و پایانی
خودشو بهم چسبوند:
-برای همیشه.........تا هستم....مال تو هستم........
کنار گوشش زمزمه کرد:
-عزیزم...عزیزم....
-جونم..جونم....جون دلم....
بسختی خودمو فشار دادم بهش:
-میخوامت.....کامران میخوامت..........
اختیار از دستم خارج شده بود...عشق و شهوت در هم آمیخته بود.....اونقدر میخواستمش که میخواستم از خودم بگذرم....میخواستم یکی بشم باهاش...میخواستم هستیمو تقدیمش کنم.....بهش آویختم و لبهاشو به شدت بوسیدم بطوریکه نفسم بند اومد...کامران در من پیچید و زمزمه کرد:
-منم میخوامت......منم....می...خوامت....عشق من....
نفس نفس زدم:
-کامران....
-جو......نممممممممم.....جون دلم.........خوشگل کامران...
-کام..ران...اوه کام....ران........
کامران بی اینکه جوابمو بده سرشو زیر گردنم برد و زبونشو روی گردنم کشید...حرکت زبون گرم...خیس و داغش رو حس میکردم...زبونشو تا روی چاک سینه م کشید و دوباره برگشت بالا و لبمو دندون زد....داشتم دیوونه میشدم..کلافه بودم...اون از من بدتر بود....احساس میکردم داره وحشی میشه....صداش عوض شده بود...به نفس نفس افتاده بود.....برگشت و منو رو خودش کشید....کمرمو گرفت و منو کشوند بالا ...سینه های لختم روی صورتش افتاد......با ولع عجیبی زبونشو به نوک یکی از سینه هام زد....گر گرفتم...ثابتم کرد و هردو سینه رو توی مشت گرفت و به صورتش چسبوند...زبونشو روی تمام نقاط سینه م کشید....هر دو رو بهم نزدیک کرد و نوک هر دو سینه رو با هم توی دهن کرد...نزدیک بود جیغ بزنم....و وقتی که نوک یک سینه رو با دندونش کشید و اون یکی رو هم توی مشتش فشار داد از درد و لذت آه کشیدم....همینطور که سینه م توی دهنش بود نجوا کرد:
-جوووووون......عزیزم.....دیوونم کردی لعنتی.....جوووووون قربونت برم من...شفق...........
نالیدم:
-کامران....کام...ران...دارم...می...میرم....
کامران که کاملا وحشی شده بود و در حالیکه دو تا سینه هامو توی چنگش فشار میدا د بریده بریده جواب داد:
-جووووون....عزیزم....حالا مونده....حالا حالاها کار دارم باهات.....
خودمو کشیدم پایین تر...سینه مو از توی دهنش درآوردم و لبشو گرفتم تو دهن....لبمو بسختی مکید....انگشت اشاره ی دست راستشو توی دهنم کرد ....همزمان با هم لبشو و انگشتشو مکیدم.....چند دقیقه ای بی وقفه همدیگرو مکیدیم......همینطور که منو میبوسید کمی منو از خودش دور کرد....انگشتی رو که توی دهنم کرده بود در آورد....برد زیر تنم و ناگهان............وای...........اونو توی شورتم فرو برد....همینکه انگشتش به کلیتوریسمم خورد آتش گرفتم....خیس بودم و مطمئن بودم که اونم متوجه شد.....کمی انگشتشو توی شورتم چرخوند...درش آورد.....آوردش بالا و دوباره توی دهنم فرو کرد.....انگشتشو به شدت مکیدم....وحشی شد....وحشی شدم....زمان و مکان از یادم رفت...دنیا متوقف شد و فقط کامران باقی موند.....دستشو آزاد کرد و شورتمو آروم کشید پایین......خودم با پاهام کمکش کردم که درش بیاره...منو کامل رو خودش خوابوند و دوباره لبهامو توی دهن کرد:
-جوون....عسلم...نازم.....شفق..
-جا...نم...
-تو شفق منی؟
-اوهوم.....
-تو ناز منی؟
آره......
نفس نفس زد:
-تو ....زن...کی ...هس...تی؟
-تو.......
-تو نفس ....کی...هس...تی؟
-تو.......تو........
-جوووون....عزیزم.......جووون........
کامران باز چرخید...منو خوابوند...کنارم دراز کشید و بی اینکه لمسم کنه سرشو بالا آورد و توی چشمهام خیره شد.....نگاهمو در نگاهش دوختم....با زبان نگاه با هم حرف زدیم....توی چشمهاش حرارت بود...زندگی بود...عشق بود....شور بود....مستی بود...خوشی بود...لذت بود....آنچنان نگاهش جادو میکرد که خودمو بدستش سپردم...
روم خم شد و به نرمی بوسه ای بر لبانم زد.....سرش رو بالا گرفت و دوباره توی چشمهایم خیره شد و زمزمه کرد:
-عشق من.....
با تمام وجودم جواب دادم:
-جون دلم.....
-آماده ای؟
میدونستم منظورشو.....میدونستم چی میخواد...چیزی که خودمم میخواستم ولی از اینکه ازم پرسید غرق لذت شدم...چشمهامو بازو بسته کردم و سرمو تکون دادم....به گوشه ی لبم بوسه زد و باز نجوا کرد:
-مطمئنی عزیزم؟........دلم میخواد با همه ی وجودت بخوای....نه اینکه این شورو حرارت من باعث شده باشه....
سرانگشتمو روی لبش گذاشتم:
-مطمئنم عزیز دلم....هیچوقت از چیزی اینقدر مطمئن نبودم.....
با حرف من چشمهاش نمناک شدند...دست چپمو توی دست گرفت...فشرد......بالا گرفت و بر پشت دستم بوسه زد:
-مرسی عشق من....ممنون عزیزم ....از این حس زیبات....از این اعتمادت ...از این غروری که بهم دادی....هیچوقت یادم نمیره شفق...هیچوقت....
توی دلم فریاد کشیدم:
-اوه خدایا........ممنونم.....خدایا...خدایا....سپاسگزارتم.....خدایا... من امشب خوشبخت ترین زن زمینم.....خدایا مرا همیشه در این حال نگه دار......
کامران روم خم شد:
-عزیزم...عزیزم......بگو...منم بدونم......به چی فکر کردی...همین الان.....
با خلوص جوابشو دادم:
-از خدا خواستم همیشه منو مثل الان خوشبخت نگه داره......
منو تو آغوشش کشید...سخت به خودش فشرد و گفت:
-آمین.......
از حضورش......گرمای وجودش....آغوشش....بودنش و داشتنش اشکهام سرازیر شد......اشکهایی که روی صورت اونهم میریخت....منو خوابوند...صورتمو توی دو دست گرفت و بر چشمانم بوسه زد:
-عزیز دلم....عزیزم....کامران فدای اشکهات.....
میان گریه نالیدم:
-کامران.....
-جونم..........جون دل کامران
-خیلی دوستت دارم......
گرم و عمیق جوابمو داد:
-منم دوستت دارم......خیلی خیلی دوستت دارم...........تمام زندگی منی..........
سوختم...آتش گرفتم و به کامران آویختم.....دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجود بهش چسبیدم....محکم بغلم کرد و دوباره لبهامو بدهن گرفت...دوباره اون حس شدید در من جاری شد...احساس کردم در تمام بدنم چیزی روان شد....چیزی که منو به اون پیوند میداد.....کامران در حین بوسیدن من دستشو پایین برد و به وسط پام چنگ زد......خیس خیس شدم.... و کم مونده بود فریاد بزنم....دستشو هنوز حس میکردم...که به آرامی بالا پایین میبرد....دستانمو دور گردنش حلقه کردم و لبهامو بیشتر توی دهنش جا دادم......کامران با یک حرکت ناگهانی منو از خودش جدا کرد....بلند شد و شورتشو در آورد ولی قبل از اینکه روم دراز بکشه دکمه ی ضبط رو زد..صدای اندی ویلیامز و ترانه ی جاودانه اش قصه ی عشق توی اطاق پیچید:
where do I begin
to tell the story
کنار گوشم زمزمه کرد:
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم....
روم دراز کشید...خودشو بهم چسبونددر حالیکه ویلیامز میخوند:
Of how grateful love can be
و باز کامران کنار گوشم نجوا کرد:
-چقدر عشق میتونه مطبوع باشه...اوه شفق......سرشارم.....سرشارم از تو.....
گرفتمش توی بغل.....به قلبم چسبوندمش:
-منم.....منم سرشارم از تو.......
توی چشمهام نگاه کرد:
She came into my life
And made a living fine
شفق...شفق...وارد زندگیم شدی...زندگی رو برام شیرین کردی نازنینم....نازنینم.....
-جان..جان.....کام...ران.....
-جون دلم....عزیزم.....
و ادامه داد:
She fills my heart
قلبمو پر کردی.....شفق...ش.....فق.....
خودم رو بهش چسبوندم:
کامران.....عزیزم......میخوام...می....خوام......
لبمو بوسید....و با نگاهی که آتش میزد خیره ام شد......پاهاشو بین پاهام گذاشت و سعی کرد
پاهامو باز کنه...خودمو کاملا زیرش جا دادم....کاملا روم دراز کشید و بسختی لبهامو تو دهنش کرد...و ناگهان.....ناگهان....خودشو بهم فشرد.....با این اولین تماس درد وحشتناکی در تمام تنم دوید....خودمو بی اختیار منقبض کردم و به کمر کامران چنگ زدم.....متوجه شد و سرو صورتمو غرق بوسه کرد:
عزیزم....عزیز دلم....شل کن....خودتو....خواهش میکنم.....
نالیدم:
-نمیتونم.....باور کن نمیتونم......دردش خیلی وحشتناکه......
دوباره منو بوسید:
-میدونم خوشگلم....میدونم عشق من...ولی دردش همین بار اوله....بعد عادت میکنی.....
ولی نمیشد...خیلی سخت بود....سعی کردم خودمو شل کنم....کامران منو محکم گرفت و خودشو بیشتر بهم فشرد...وای....وای.......احساس میکردم بند بند وجودم داره پاره میشه....دوباره کمر کامران رو چنگ زدم و محکم نگه داشتم که نتونه تکون بخوره......اون متوجه ی دردم شد....و بی حرکت روم دراز کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:
نمیخوام تو اذیت بشی...میذاریم برای یه دفعه ی دیگه......
ولی من در عین درد میخواستم......نمیخواستم لذت وجودمو ازش دریغ کنم....نالیدم:
-نه........
متعجب نگاهم کرد:
نه؟....ولی آخه درد داری.....
بی حرف خودمو بهش فشردم....پاهامو بالا آوردم و دور کمرش حلقه کردم و گذاشتم کامران همه ی وجودمو تسخیر کنه.....کامران محکم نگهم داشت و خودشو بهم کوبوند......وای....وای....مردم...زنده شدم............احساس کردم دوباره متولد شدم......شفق مرد.....اون دختر دیروز......و بجاش زنی متولد شد......زنی که عاشق بود...معشوق بود.......زنی که........
کامران مرتب منو میبوسید و قربون صدقه م میرفت.....و من در حالیکه از شدت درد لبمو گاز میزدم به عنوان آخرین چیز در دنیا بهش آویختم.....خیس عرق شده بود...دنیا رو گم کرده بود.....زمان رو گم کردیم.....فقط من موندم و او....فقط او بود و من......بسختی در هم پیچیدیم....حالا که فتح شده بودم دردم کمتر شده بود.....حس میکردم دارم لذت میبرم.....و لذت میدم.....حتی خودمو کمی سفت گرفتم که از تنگی وجودم بیشتر لذت ببره..دقیقه ها قرن شد و قرن ثانیه ای....در وجود کامران گم شدم و شکفتم......و کم کم آروم گرفت .....آروم گرفتیم.......
آرام در آغوشم فرو رفت و به چشمانم بوسه زد:
-مرسی عزیزم.......دوستت دارم......خیلی دوستت دارم.....
بوسیدمش:
منم دوستت دارم.......مرد من...مرد تنهای من.......
صورتشو به صورتم چسبوند:
-مرد تو دیگه تنها نیست........تو رو داره....نور خورشیدو....
She fills my soul
With soo much love
روح منو سرشار از عشق کردی....شفق......همیشه از این بابت ممنونتم......
دست برد و از زیر تخت بسته ای رو درآورد.....لفافش رو باز کرد و جلوی چشمانم گرفت......عکس قاب گرفته ای از من در غروب خورشید بود....لبهامو بوسید و زمزمه کرد:
شفق در نور شفق.........
و کنار گوشم شعری رو که روی قاب پایین تصویر نوشته شده بود نجوا کرد:
-در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
چون می رود این کشتی سر گشته که آخر
جان در سر این گوهر یکدانه نهادیم
از اینهمه حس....مهر....محبت.....غرق لذت و عظمت شدم.....و سخت در آغوشش گرفتم....دقایقی در هم فرو رفتیم بی اینکه به چیزی جز خودمون فکر کنیم...کامران باز بنرمی منو بوسید و به آرامی از روم بلند شد......چشمهامو بستم و به لذت و مهرش فکر کردم.....وقتی چشمانمو باز کردم بالای سرم ایستاده بود و با عطوفت نگاهم میکرد....نشست کنارم و صدام زد:
-شفق.......شفق من.....
-جانم......
-بیا.....
کجا؟
-پاشو.....
تنم درد میکرد...برای همین کمکم کرد بلند شم...دورم پتوی نازکی پیچید......بردم طرف تراس......وقتی پا در هوای لطیف و ترد صبحگاهی گذاشتیم دیدیم خورشید تلاش میکنه که خودشو از پشت ابرها بیرون بکشه.......کامران منو در آغوش گرفت.....سرمو روی شونه ش گذاشتم و بهش تکیه کردم...خم شد و پیشونیمو بوسید.....و توی گوشم خوند:
با من بگو از عشق
ای آخرین معشوق
که برای رسوایی
دنبال بهونه ام
با بوسه ای آروم
خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر
رویای شبونه ام
و من ادامه اش دادم:
من تو نگاه تو
دنیامو می بینم
فردای شیرینم
و او زمزمه کرد:
نارنین من
چشمای تو
افسانه نیست
که تموم خواب و خیالم بود
تقدیر من
عشق تو شد
که همیشه فکر محالم بود....
خودمو به آغوش گرمش سپردم و به این فکر کردم که گرچه در راهی که پیش گرفتیم سختیهای بسیاری ممکنه اتفاق بیفته ولی عشقمون نجات دهنده ست....
کامران دست برد ...سرمو بلند کرد...توی چشمان هم خیره شدیم.....و قطرات اولین باران پاییزی روی صورتمان نشست در حالیکه ویلیامز همچنان میخواند......
Where do i begin
To tell the story
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم؟
Of how grateful love can be
که چقدر عشق می تواند مطبوع باشد
The sweet love story
از داستان شیرین عشق
That is older than the sea
که داستانیست قدیمی
That sings the truth about the love she brings to me
که حقیقتی از آن دختری را که عشق را برایم به همراه آورد توضیح می دهد
Where do I start
از کجا شروع کنم؟
With the first hello
She gave the meaning
با اولین سلامش معنا بخشید
To this empty world of mine
به این دنیای پوچ من
That never did
Another love another time
که هیچ عشق و هیچ زمان دیگری چنین کاری را نکرد
She came into my life
And made a living fine
او وارد زندگیم شد و زندگی را برایم شیرین کرد
She fills my heart
او قلبم را پر کرد
She fills my heart
او قلبم را پر کرد
With very special things
با تمام چیزهای استثنایی
With angel songs
با آواز فرشتگان
With wild imaginings
با تمام تصورات دیوانه کننده
She fills my soul
With soo much love
او روح مرا پر از عشق کرد
That anywhere i go
Im never lonely
بطوری که هر جا که می روم احساس تنهایی نمی کنم!
With her along who could b lonely
که میتواند تنها باشد وقتی که با اوست؟!
I reach for her hand
به دستانش می رسم
Its always there
همیشه آنجاست
How long does it last
چقدر طول خواهد کشید؟
Can love be measured by the hours in a day
ایا میشود عشق را با ساعات روز اندازه گرفت؟
I have no answers no
نه، من هیچ جوابی برای این سوال ندارم!
But this much i can say
ولی تنها میتوانم بگویم
I know ill need her till this love song burn away
که میدانم به او نیاز خواهم داشت، تا این نغمه عاشقانه بسوزد
And she;ll be there...
و او آنجا خواهد بود. . .
How long does it last
چقدر طول خواهد کشید؟
Can love be measured by the hours in a day
ایا میشود عشق را با ساعات روز اندازه گرفت؟
I have no answers no
نه، من هیچ جوابی برای این سوال ندارم!
But this much i can say
ولی تنها میتوانم بگویم
I know ill need her till this love song burn away
که میدانم به او نیاز خواهم داشت، تا این نغمه عاشقانه بسوزد
And she;ll be there...
و او آنجا خواهد بود. . .
پایان
نبود... پیدا شد... آشنا شد... دوست شد... مهر شد... گرم شد... عشق شد... یار شد... تار شد... بد شد... رد شد... سرد شد... غم شد... بغض شد... اشك شد... آه شد... دور شد... گم شد...