ارسالها: 3650
#61
Posted: 21 Jun 2013 23:46
یک عــــــــــــــــــــــــــــــروس و هــــــــــــــــــــــزار دامــــــــــــــــــــــــــــاد 61
من و کامی بازم خونه تنها موندیم . نمی دونستم این موضوع رو چه جوری بهش بگم . اخلاقشو می دونستم . اون از اون تر سو ها بود . مگه میذاشت بچه رو نگه داشته باشم ؟/؟ شایدم حق با اون بود . می دونستم فرشاد مشکوک میشه . من باید زود تر با اون سکس می کردم ولی اون این روز ها رحیه خوبی نداشت . هرچی هم می خواستم قانعش کنم نمی تونستم . منم جای اون بودم قانع بشو نبودم . دو نفر کاملا لخت در آغوش هم بخوابن و این بهونه رو داشته باشن که پسر و مادر هستن ؟/؟ .. هر جوری بود این بار باید فرشاد رو وادار به عشقبازی می کردم و آب کیرش رو هم جذب کوسم می کردم که بعدا بتونم یه بهونه ای داشته باشم . مثلا می تونستم بهش بگم مرد نکن این کار رو .. این جور عکس العمل های شما مرداست که زنا رو وادار می کنه که راه کجو برن . فکرم خیلی مشغول بود . ولی به محض این که اولین تلفن رو از فرشاد دریافت کردم که رسیده حالش خوبه و الان هم رفته حرم داره برای همه دعا می کنه .. دیگه من و کامی افتادیم به جون هم -عزیزم از الان تا یک هفته راحتیم که هر کاری که دلمون خواست انجام بدیم . ولی هنوز هم نگران بچه ای بودم که توی شکمم بود . اگرم جریان رو به پسرم می گفتم که مادرشوبار دار کرده اون صددر صد با حرکاتی که از خودش نشون می داد سوتی رو می داد و دیگه بد ترین مجازاتها در انتظار ما بود و باید از مرزهای زمینی کشور اونم قاچاقی فرار می کردم . ولی وقتی که در بستر سکس خودموکاملا لخت در آغوش پسرم حس کردم دیگه همه چی از یادم رفته بود . حس می کردم که بیشتر از گذشته هوس دارم و دلم می خواد که با کامی عشقبازی کنم . . پسرم می رفت تا بابای بچه ام بشه . وقتی با این احساس بهش نگاه می کردم اونو خیلی مرد تر می دیدم یعنی حس می کردم که با یه حالت مردونه تری تن لخت منو در آغوش کشیده داره باهاش حال می کنه . تا چند وقت دیگه این تغییرات رو اونم حس می کرد . چقدر دلم می خواست دو تایی مون این موضوع رو هضمش می کردیم و اون می تونست خیلی راحت با این مسئله که داره بابا میشه کنار بیاد . اون این روزا خیلی تشنه تر از روز های قبل نشون می داد . بدنش روز به روز درشت تر و ورزیده تر نشون می داد و من با لذت سرمو می ذاشتم رو سینه هاش تا نوازشم کنه . وقتی دستمو می زدم به کیرش و اونو می آوردم بالا حس می کردم که رشد قابل قبولی داشته . . دیگه سکس با مرد های دیگه رو راستی راستی باید میذاشتم کنار . باید فقط عروس پسرم می شدم . دیگه ضرورتی نداشت که این همه داماد داشته باشم . کامی می تونست هر کمبودی رو که من دارم جبران کنه . -کامی جون .. نوک سینه هامومث همیشه که بین دو تا لبات می گردوندی همون جوری باهاشون بازی کن . کف دستتو هم بمالون وسط کسم . از اون زیر می کشی دستتو میاری به طرف بالا .. ووووووییییییی اوووووووووو اووووووههههههه بکن بکن کامی ارضام کن . ادامه بده .. من فدای اون کیر گوشتی و سفتت بشم . معلوم نبود چقدر تحریکش کردم تا کیرش رو به این اندازه رسوندم . پدر خدا بیامرزش هم این مدل کیر رو داشت . هنور کامی کار داشت که اندازه کیرش به اون کامی برسه . ولی عالی بود عالی . خودشو رو من سوار کرده بود . نمی ذاشتم سنگینی خودشو بندازه رو من . چون یه علاقه خاصی به این بچه ای که در شکم من کاشته بود احساس می کردم . من می خواستم اونو داشته باشم . -اوووووووفففففف مااااااااماااااااان بازم کسسسسسست کسسسسسست منو اون جوری کرد -چه جوری کرد عزیزم . فعلا که کیرت ما رو کرد .. هر چقدر توی کس مامانت آب خالی می کنی انگار بازم داری و اصلا نمی تونی خودت رو نگه داشته باشی -مامان چرا این جوری با هام تا می کنی . من از همون اول که کیرمو فرو می کنم توی کست فکر می کنم که آبم می خواد خالی شه . از بس کیف می کنم . لذت می برم . بهم مزه میده .. هر چقدر هم می کشم عقب بازم خودش میاد جلو . مامان من پسر خوبی هستم . -اوووووفففففف شوخی کردم تو همون کامی کوچولوی ناز و دوست داشتنی منی . عین بابای مر حومش شده بود . مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن . . اون لحظه با میک زدن کسم ارضام کرد و بعد کیرشو گذاشت توی کسم . -حالا کامی جون مامانت چون ار گاسم شده می تونی آبت رو توی کسش خالی کنی . -بریز بریز خالی کن . چقدر من تشنه به این آبت نیاز داشتم و دارم .. ولی یکی دو روز بعد درست دقایقی بعد از این که فرشاد زنگ زد و گفت هم اکنون موبایلمو طرف گنبد امام رضا گرفته هر چی حاجت داری نیت کن و منم در دل دعا کردم که زود تر از شرش خلاص شم اونم بی درد سر... فرشاد سر از تهرون و خونه مون در آورد . درست در لحظاتی که من قمبل کرده بودم و کامی در کوسم تلنبه می زد تا یه لحظه آبشو هم توی کس خالی کرد. سرمو به طرف کامی بر گردونده تا با یه بوسه لب به لب ,داغی سکسمون رو به اوج برسونم که یه لحظه فرشاد رو دیدم که کنار در ایستاده . دو تا دستاش رو سرشه خشکش زده ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#62
Posted: 29 Jun 2013 01:23
یک عــــــــــــــــــــــــــــــروس و هــــــــــــــــــــــزار دامــــــــــــــــــــــــــــاد 62
مات مونده بود . .نمی دونست باید چیکار کنه . .منم رنگم پریده بود . طفلک کامی خیلی ترسیده بود .دیگه همه چی رو تموم شده حس می کردم . سالها گذشت تا به این جا رسیدم .می تونستم خیلی وقت پیش ها این روز رو رقم بزنم . می خواستم بهش بگم این تو بودی که با خود خواهی خودت منو به این جا رسوندی . می خواستم بهش بگم که من نباید شریک زندگیت می شدم . اگه همسرت نمی شدم دیگه این روزرو نداشتم . روزی رو که قلبت به خاطر خیانت همسرت بشکنه اونم اونو در آغوش پسرش گیر بندازی . پسری که فکر می کنی پسر خودت هم هست در حالی که نمی دونی این کامی پسر تو نیست و فعلا در کنار کامی خودم و در این لحظات و شاید هیچوقت نمی تونم این مسئله رو عنوان کنم که این کامی پسر اون همکاریه که چند وقت پیش مرحوم شده . دندوناش بهم جفت شده بود . هر لحظه حس می کردم که می خواد سکته کنه . لذت می بردم . کیف می کردم . اینجا انتقامی لازم بود که درش عفوی نباشه . اینجا انتقام شیرین تر از عفوه . یعنی من از همون روز اول از بیست سال پیش انتفام گیری خودمو شروع کرده بودم . حالا که هیچی گذشته ولی اگه می خواستم گذشت کنم پیش خودم و پیش وجدان خودم شرمنده می شدم که چرا به این عوضی رحم کردم . دلم می خواست می تونستم و در این مورد کتاب می نوشتم به همه دخترایی که مردای بی شعور این جوری اونا رو از عشقشون جدا می کنند بگم که به همسراشون خیانت کنن . نذارن آب خوش از گلوشون پایین بره . هر چند من با کامی همون تنها عشق زندگی و عشق اول و آخرخودم در حال فرار به سوی سرنوشت خودمون بودیم و این لعنتی باعث شد که ماشین ما منحرف شه من پای دره از ماشین بیفتم و کامی من عشق من با ماشین سقوط کنه تا بیست سال تمام در حال انتقام گرفتن از سگ کثیفی باشم که هر چند بعد از اون به من بدی نکرد دارو ندارشو به من بخشید ولی عشق از دست رفته ام رو چطور ؟/؟! اون شور و حال دوران جوانی رو چطور .. وقتی که خیلی از مردای سن دار تر میان خواستگاری دختری که ده پونزده سالی کوچیک تر از اونان مدعی میشن که با تجربه خودشون می تونن اون دختر رو خوشبخت کنن .خونواده دختره هم وقتی که می فهمن دخترشون عاشق یکی دیگه شده میگن ول کن دختر . این حرفا مال کتاباست معنی نداره .. ولی آدم بزرگا هر قدر هم صحیح فکر کنند هر قدر هم آینده نشون بده درست عمل کردن بازم بزرگترین اشتباه رو کردند . بذار اگه شکستی هست درد و رنج و تلخی هست خود جوان اونو احساسش کنه . نذارین این حسرت در دل جوونای ما باقی بمونه وقتی که از کوچه ای رد میشن وقتی که نگاهشون به یک در قدیمی می افته وقتی مدرسه ای رو می بینن به یاد سالها قبل و خاطره هاشون و شکست عشقی خودشون بیفتن .. بذارین اگه شکستی هم هست خودشون تجربه کنند . مادرا پدرا .. ای خواستگارای سمج وقتی یه دختری بهتون میگه دوستتون نداره دست از سرش ور دارین . من شرمنده نبودم از این نظر که تا آخرین لحظه تلاشمو کردم . من و اولین عشقم در حال فرار بودیم .من به همه دهن کجی کرده بودم . من برای عشق جنگیدم و شکست خوردم و برای انتقام هم جنگیدم و حالا به جایی رسیدم که یک طرفش شکست و یک طرفش پیروزیه ولی می دونستم دشمن زبون و خوار و بیچاره و در مانده هست . جلو پسرم کامی نمی تونستم از خیانتهای گذشته ام حرف بزنم . بذار اون همچنان فکر کنه که مادرش بهترینه و متعلق به اونه . باید سیاستمو حفظ می کردم . کامی کیرش رو بیرون کشیده بودو قبل از این که بره بیرون زیر گوشش گفتم که بره داخل زانتیا که دم در خونه پارکش کرده بودم بشینه . چون قصد داشتم فعلا توی خونه نباشم . کامی رفت .. من می خواستم با فرشاد حرف بزنم .. شروع کردم به حرف زدن .. اون اصلا نمی تونست چیزی بگه . دندوناش می خورد به هم . چهره اش خیلی زشت شده بود . من همچنان ازش طلب کار بودم . -فرشاد فکر نکن من از این وضع خوشحالم . تو عشقمو با لجبازیهات ازم گرفتی . تو منو به زور می خواستی . همش می گفتی که اگه با تو ازدواج کنم خوشبخت میشم . تو با لجبازیهات می خواستی اینو بهم ثابت کنی که بهترینی ولی اشتباه فکر می کردی . تو برای خواسته های کسی که دوستش داشتی ارزش قائل نبودی . تو خودت رو دوست داشتی نه منو . من از این وضع راضی نیستم . عشقمو هستی منو زنگیمو ازم گرفتی . در این جا می خواستم بیشتر جیگرشو آتیش بزنم . رفتم لیست اسامی اونایی روکه منو گاییده بودند آوردم . -ایناهاش این چند صد تا اسمه . اونایی که منو کردن و حالشو بردن . شاید اسامی زیادی باشه که جامونده . بعضا از اینا چند بار و بعضی ها هم یک بار منو گاییدن . فرشاد در حالی که دستش می لرزید گفت و با لکنت حرف می زد گفت هر دو تاتونو می کشم .. تو با پسرم ؟/؟ با پسرت ؟/؟ -گیریم که پسرت رو می کشی . این چند صد نفر رو که اسمشون اینجا اومده رو چیکارشون می کنی . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#63
Posted: 6 Jul 2013 00:50
یک عـــــــــــــــــــــــــــروس وهزاردامــــــــــــــــــــــــــــــــــاد 63
هنوز زود بود که حقایق دیگه ای رو بهش بگم . هنوز زود بودکه بهش بگم این کامی پسر اون نیست . و شرایط هم طوری نبود که بهش بگم که از پسرم بار دارم . نه اینو به هیچ وجه نباید بهش می گفتم . این خونه به اسم من بود و چند تا ملک و خونه دیگه هم داشتم . یه آپار تمان هم داشتم که وسایلش تکمیل بود . من نمی تونستم دیگه در این خونه زندگی کنم . حالت و روحیه کامی طوری بود که نشون می داد هر لحظه ممکنه بخواد من و پسرمو بکشه . تازه خود اون نمی تونست باهام زیر یک سقف زندگی کنه . چهره اش وحشتناک شده بود . اومد به طرف من حمله کنه . برای یه لحظه به طرفش حمله کرده با لگد محکم زدم به خایه اش لگد دوم رو هم آوردم اونو نقش زمینش کردم . وسوسه شده بودم که کارد آشپز خونه رو بگیرم و بیفتم به جونش و اونو بکشم . انتقام خودمو بگیرم .همون جوری که اون نا خواسته با لجبازیهاش سبب شده بود که کامران من به ته دره سقوط کنه و جونشو از دست بده . نمی تونستم اونو که باعث و بانی تمام بد بختیهای من در زندگی شده رو فراموش کنم . درسته که الان یه پسر خوشگل و ناز داشتم که منو بار دارم کرده بود . درسته که امکانات مالی و نقدی و غیر نقدی من از ده میلیارد هم گذشته بود ولی اینا برام چه ارزشی می تونست داشته باشه . من به بیراهه رفته بودم . می دونستم روح کامی هم از این که من این جوری انتقام گرفتم راضی نیست . من از بیشتر سکس هام لذت برده بودم . یک زندگی حیوانی رو پیش روی خودم گذاشته بودم . وقت فکر کردن نداشتم . نمی تونستم واسه خودم دردسر درست کنم . بی خیالش شده بودم . اون باید مثلا در اسید غرق و سوزونده می شد که هیچ اثری ازش باقی نمونه وگرنه قایم کردن یک جسد خیلی سخته تازه منم که آدمکش نبودم . تر جیح دادم از خونه فرار کنم و برم سمت آپارتمانم و درو ببندم و اگرم قصد مزاحمت داره به پلیس شکایت کنم . از خونه خارج شده اونو به حال خودش رها کردم . کامی که ترسیده بود کنارم نشست و دیگه سوار بر زانتیای مشکی از خونه دور شدم . نمی دونستم چیکار کنم . فعلا باید به همین حال می موندم . و منتظر آینده می شدم . اگه شرایط می خواست به همین صورت باشه بایستی بچه رو سقطش می کردم تا گند کار در نیاد بعد تقاضای طلاق می کردم . دکتر آشنا داشتم که این کار رو برام انجام بده .. می تونستم در همین شرایط هم تقاضای طلاق کنم ولی فکر کنم دادگاه به وقت جدایی گواهی عدم بار داری هم می خواست . دلم می سوخت . هر چند من و پسرم بازم می تونستیم بچه دار شیم ولی یه محبت خاصی نسبت به این بچه ای که پدرش پسرم بود رو در خودم احساس می کردم . دلم نمی خواست سقطش کنم . اون محصول عشق من و پسرم بود . وووویییییی این از کجا پیداش شده بود سرعت کم من سبب شده بود که فرشاد با زانتیای نقره ایش به من برسه . حالا من باید از چنگش فرار می کردم . اون می خواست به هر نحوی که شده شکارم کنه . . کامی من ترسیده بود . -عزیزم عزیز دلم پسر تو بزرگ شدی الان باید دیگه یواش یواش پشت رل بشینی و جای مامانت رانندگی کنی . چقدر خوشگل بود کامی من . اگه چشاش آبی نبود کاملا شبیه کامران ..عشق از دست رفته ام می شد . کاش پسر همون بود . ولی عشق ما اون قدر پاک بود وعشق اولم اون قدر نجیب بود که به من دست نزده بود . گریه ام گرفته بود . زار زار اشک می ریختم . چرا باید سر نوشت من این جوری شه . چرا باید کارم به اینجا کشیده شه . صد ها سکس خلاف داشتن و از زندگی به این صورت لذت بردن ؟/؟ یعنی اینه نهایت اون چیزی که یک زن از زندگی می خواد . ؟/؟ نههههه نههههههه من اینو نمی خواستم -مامان چرا گریه می کنی ..-هیچی کامی به بد بختی های خودم می گریم . راهی نداشتم جز این که ماشینو بندازم به مسیر جاده هراز .. همون جاده ای که کامرانو درش از دست داده بودم . جاده تلخ . لحظه شوم . اون روز همین فرشاد لعنتی تعقیبمون می کرد .حالا من با یه کامی دیگه در حال فرار بودم . زندگی اون روی بد خودشو بازم می خواست بهم نشون بده . سرعت خودمو زیاد کردم . می دونستم اگه پلیس بیاد هر دومونو باز داشت می کنه . ولی تا حالاش احتمالا دور بین مخفی ها جریمه رو نوشته بودند . به درک بذار هرچی می نویسند بنویسند . تمام این صحنه ها برام آشنا بود . انگار همین دیروز بود . سی چهل کیلومتری رو از شهر دور شده بودم . درمسیر جاده هراز می رفتم یعنی منو می رسوند به اونجا .. معلوم نبود چند کیلومتر دیگه از شهر فاصله گرفتم اصلا نمی دونستم کجام فقط به روبروم نگاه می کردم . خدایا رسیده بودم به همونجایی که کامی خودمو عشقمو از دست داده بودم . نهههههه نههههههه نمی تونستم تحمل کنم . اگه پسرم در کنارم نبود اگه این بچه رو در شکم نداشتم حاضر بودم خودمو از این دره پرت کنم پایین .. خدایا چرا این سر نوشتو برای من رقم زدی . چرا من نباید به عشق پاک خودم می رسیدم ؟/؟ زانتیای نقره ای فرشاد باهام شاخ به شاخ شده بود . راهمو بسته بود منو به حاشیه دره کشونده بود . باید فرار می کردم . باید خودمو نجات می دادم . اگه یه گاز به طرف جلو می دادم و فرمونو می گرفتم طرف چپ می زدم به تخته سنگی که مرز بین جاده و حاشیه اون بود که پشتش می رسید به دره . راهی نداشتم همین کارو هم کردم و اینجا دست انتقام بالاخره کار خودشو کرد . انتقام منو گرفت . زانتیای مشکی من به تخته سنگ خورد ولی زانتیای نقره ای که یه لحظه سرعتشو زیاد کرده بود منحرف شده فرشاد نتونست کنترلش کنه و به دره سقوط کرد .. من با این که به شدت زخمی شده بودم از توی آینه شاهد این سقوط بودم . چه لذتی داشت این صحنه رو دیدن . کامی من فقط یه خراش کوچیک بر داشته بود ولی از سر و صورت من خون می بارید . خونی که با اشک شوق و شادی و لذت انتقام در هم آمیخته بود . من نمی خواستم اون به این صورت بمیره ولی خود به خود این طور شده بود .. نمی دونم شایدم نمرده باشه . شایدم از ماشین پریده باشه بیرون و من بی خود خوشحالم . در ماشینو باز کرده و خودمو به بالای دره رسوندم . هیچ اثری از فرشاد ندیدم . ماشین سر و ته شده و مچاله یه گوشه ای افتاده بود . دلم می خواست برم ببینم چه خبره توان پایین رفتن رو نداشتم . امداد گران و آمبولانس رسیده بودند . -مامان بابا مرده ؟/؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#64
Posted: 13 Jul 2013 00:40
یک عـــــــــــــــــــــــــــروس وهزاردامــــــــــــــــــــــــــــــــــاد 64
عزیزم نمی دونم نمی دونم ..دلم می خواست قبل از مرگش می تونستم این خبر رو که کامی پسرش نیست بهش بدم . ولی شاید هم یه حکمتی داشت که باید به این صورت از بین می رفت تا دیگه واسه من دردسری درست نکنه . تا حدودی احساس آرامش می کردم . باز ازسر و صورتم خون جاری بود . ولی نه تا به حدی که روی من اثر بذاره و منواز پا بندازه . تر جیح دادم که همراه گروه نجات برم به ته دره . نمیذاشتن -نه من می خوام ببینم چه بر سر شوهرم اومده . امیدوارم زنده باشه . می خوام در کنارش باشم و بهش روحیه بدم . نذاشتم کامی بیاد پایین تا ناپدری خودشو که فکر می کرد باباشه ببینه . دل تو دلم نبود . فقط دلم می خواست برای دقایقی زنده باشه . من می خواستم هر جوری هست این حقایقو بهش بگم . بهش بگم و حالم جا بیاد . حتی حاضر بودم اگه هم حالش خوب میشه که بعید می دونستم رو تخت بیمارستان خودم با دستای خودم خفه اش کنم . خودم اونو می کشتم . کسی که عاشقا رو از هم جدا می کنه حقشه بمیره حتی اگه یک فرشته باشه .. طوری خودمو برای رسوندن به قعر دره عجول نشون می دادم که ماموران از این کار من تعجب کرده بودند . رفتم پایین .. اوخ اوخ اوضاع خیلی بد تر از اونی بود که تصورشو می کردم . فرشاد شبیه به یک جنین شده بود . انگار آب و خون قاطی کرده بود . کمی تکون می خورد و لباشو حرکت می داد . یکی از امدادگران بدون این که متوجه باشه من می بینم و می شنوم به بغل دستی گفت ..تمومه .. سریع رفتم بالا سرش .. -خانوم خواهش می کنم . حتی یک دقیقه هم ممکنه کمک حالش باشه . ما باید اونو ببریم بالا .. ولی ظاهرا همه می دونستند که دیگه حتی ساعتها هم کار گر نیستند ..-فقط یک دقیقه .. رفتم بالا سرش . می خواست حرفی بزنه ولی نمی تونست . -فرشاد می شنوی چی میگم ؟/؟ سرت رو تکون بده .. سرش رو تکون داد . خیلی وحشتناک شده بود .. صدامو آوردم پایین . -عزیزم من بار دارم ..اگه متوجه شدی بازم علامت بده .. سرشو تکون داد .. -ولی کامی پسر من پدر این بچه هست . شنیدی ؟/؟ شنیدی ؟/؟ حس کردم که چشاش باز تر شده . انگار قطره ای آمیخته از اشک و خون از چشاش در حال جاری شدن و غلتیدن بر روی گونه هاش بود . انگشتشو رو به خودش گرفت . حس کردم می خواد بگه که یعنی پسرش زنشو بار دار کرده ؟/؟ لذت می بردم که دم مرگ هم دارم اونو شکنجه میدم . حق این جور آدما همینه -فرشاد حقته حقته . کامی پسر تو نیست . پسر تو نیست . آره فرشاد پسر همون دوستی که چند وقت پیش از دستش دادی منو بار دارم کرده .حتی دوستت هم بهت خیانت کرده . تو حتی یک بچه هم نداری . حس کردم امداد گران فاصله رو با هام کم کردند . سریع دوباره بهش گفتم و بازم توضیح دادم که پدر کامی کیه . دیگه چشاشو نبست . فقط به گوشه ای خیره شده بود . بدنش کمی سوخته بود . ضرب دیده و داغون بود . جمجمه اش حالت له و لورده ای پیدا کرده بود . احتمالا باید خونریزی مغزی هم کرده باشه . چی می شد سالها در این حالت زجر می کشید . آخه سزای بی شعور زبون نفهم بی فرهنگ آشغالی که عاشقا رو از هم جدا می کنه اینه که این جور زجر کش شه . حالا به خوبی می دونستم که همه چی رو می دونه . با هم سوار آمبولانس شدیم .پسرم کامی هم اومد تا در این لحظات آخر در کنار پدرش باشه . قصد داشتم به نحوی به اونم بگم که فرشاد پدرش نیست . چون داشت عذاب می کشید و خودشو تقصیر کار می دونست . حالا دیگه چشای فرشاد به نقطه ای خیره شده بود . هنوز هم نفس می کشید . . کامی رو کشیدم گوشه ای و گفتم عزیزم ناراحت نباش که داری اونو از دست میدی . اون برای من و تو زحمت کشیده . ولی اون قاتل باباته بابات رو اونه که کشته .. در این جا قاتل بودن اونو به درستی گفتم اما دروغ من این بود که عشقم کامی رو که در همون منطقه سقوط کرده بود پدر اون معرفی کردم . این جوری خواستم توجیه بهتری داشته باشم . قربون برم خدا رو عجب جایی مچ فرشاد رو گرفت . از همون راهی رفت که کامی من رفته بود . چه شکنجه ای رو تحمل کرده بودم تا به این جا برسم . سالها رنج و عذاب و تحمل کسی که دوستش نداشتم . خدایا متشکرم . سپاس .. نمی دونم چرا حس می کردم که این روز بهترین روز زندگی منه . من فرشاد رو مرده می پنداشتم و اگه قرار بود زنده بمونه خودم با دستای خودم می کشتمش . خوشبختانه فرشاد قبل از این که به بیمارستان برسه چشاشو برای همیشه بسته بود .آدم گاهی یک روزی رو بهترین روز زندگی خودش احساس می کنه ولی بعد یه روز دیگه میاد و جای اون روز رو می گیره . دلم نمی خواست این روز به انتها برسه . روزی که من با لذت بردن از انتقام دوباره متولد شده بودم . روزی زیبا تر از بقیه روز ها . بازم این آسودگی وجدان رو می تونستم داشته باشم که اون با پاهای خودش به استقبال مرگ رفت و این من نبودم که اونو کشتم . من در حال فرار بودم . حالا دیگه می تونستم این بچه ای رو که از پسرم در شکم داشتم به دنیا بیارم و بزرگش کنم . چقدر دلم دختر می خواست . ولی اگرم پسر بود موردی نداشت . خیلی خسته بودم . داشتم به این فکر می کردم که فرشاد در ثانیه های آخر چه احساسی داشته .. همه ثروتشو هم از قبل به من داده بود . چیزی رو به زور خواستن یعنی همین .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#65
Posted: 13 Jul 2013 00:43
یک عـــــــــــــــــــــــــــروس وهزاردامــــــــــــــــــــــــــــــــــاد 65 (قسمت آخـــــــــــــــر)
حاضر بودم تمام ثروت خودمو بدم و حتی پسرمو هم نداشته باشم و برگردم به همون روز شومی که عشقمو از دست دادم . سرنوشت طور دیگه ای رقم بخوره و من و اولین و آخرین عشقم به هم برسیم . چون دیگه بعد از اون عاشق کسی نشدم که با تمام وجودم اونو با عشق در آغوش بکشم . فرشاد رفته بود و کامی با این که فهمیده بود اون پدرش نبوده بازم اشک می ریخت . واسم خیلی شاق بود که در این لحظه های خوش خودمو غمگین نشون بدم . مخصوصا این که باید شیون و زاری هم می کردم .دروغ آماده شده ما ما به باز ماندگان این بود که مامثلا با دو تا ماشین داشتیم می رفتیم گردش . دوست داشتیم جدارانندگی کنیم ..که این بلا سرمون اومد ودیگه کسی نمی تونست بگه ما دروغ میگیم چه شب پر شکوهی بود . فرشاد منتظر بود تا برای روز بعد دفن شه . پسرم کامی رو لختش کرده تا با هم سکس کنیم . هنوز خبر مرگ فرشاد رو به فامیلااعلام نکرده بودم . می خواستم اول شادی خودمو تکمیل کنم و با سکس با کامران به اوج هیجان و آرامش برسم بعد این کارو بکنم . چقدر احساس آرامش می کردم و خیلی زود ار گاسم شدم . . زندگی ادامه داشت . چقدر اشتهام زیاد شده بود . چقدر دنیا رو زیبا می دیدم و احساس جوونی می کردم . خونواده فرشاد چشم امیدشون به همین فرزندی بود که در شکم داشتم و فکر می کردند باباش همین عزیز از دست رفته شونه . می گفتند اگه پسر باشه اسمشو میذاریم فرشاد . چقدر بدم میومد از این اسم . مخصوصا این که می خواستیم اسم یک مرده رو روش بذاریم . . اتفاقا بچه هم پسر شد .. خدای من ! با این که نوزاد بود ولی شباهت فوق العاده ای به پدر و پدر بزرگش داشت و به عشق از دست رفته ام . اون چشاش آبی نبود . روز به روز شباهت بیشتری به عشق من کامی پیدا می کرد . دلم می خواست اسم اونو هم می ذاشتم کامی . و اون می شد چهارمین کامران زندگی من . . اولی که کامران چشم عسلی من بودکه به دره سقوط کرد . دومی کامران چشم آبی که پدر بچه اولم بود وچندی قبل از دنیا رفت و سومین کامران پسر اولم اونم با چشایی آبی که که شده بود پدر فرشاد کوچولوی چشم عسلی . ولی من اونو کامران صداش می زدم . هرچند به اجبار و تخفیف اسم اون لعنتی رو وارد شناسنامه اش کردم . در هر حال گاهی وقتا یه فیلم بازی کردن هم نیازه . . کامی بزرگه من از این که بابا شده از خوشحالی در پوست نمی گنجید . بعد از زایمان وقتی که حالم بهتر شد و حس کردم که می تونم خوشی هامو تکمیلش کنم همه چی رو برای یک سکس جانانه مرتب کردیم . پسر کوچولومو خوابش کردم . کامی هیکلش درشت تر شده بود . خیلی بهش می رسیدم . اون هم پسرم بود هم شوهرم هم پدر پسر کوچولوم . ولی هنوز رفتار های خاص بچگی خودشو داشت . نمی دونم از این فیلمهای سکسی دیده بود و چی که هی فیتیش فیتیش می کرد و ازم تقاضا کرد که من هم باهاش همراهی کنم . یه جوراب شلواری پوشیدم به رنگ مشکی و بدن نما که تا بالای کونمو پوشش می داد . دیگه هیچی تنم نکردم . در عوض خودش هم کاملا لخت و هیجان زده اومده بود کنارم . -چی کار می خوای بکنی کامی .. -لنگمو داد هوا و زبونشو کشید رو جورابم . سانت به سانت پاهامو با جورابش لیس می زد . -کامی عزیزم تو این کارا رو از کجا یاد گرفتی . چقدر با لذت داری پاهای مامانتو لیسش می زنی -اووووووفففففف مامان ماااااامااااااااان این یعنی برای رسیدن به آخر خط باید خیلی لذت ببری و راه زیادی بری -پس برو این راه رو عزیزم . برو عشق من . یه دستشو دور یک رون پام حلقه زد وپاهامو می بوسید . قسمت به قسمت جورابمو میذاشت توی دهنش و اونو لیسش می زد . خیلی حشری شده بودم . ازش می خواستم که ادامه بده . خیلی حال می داد لحظه به لحظه مزه گرفتن . وقتی که منو دمرو م کرد با کونمم این جوری حال می کرد . زبونشو می ذاشت روی جوراب نازک و کون و زبونو با هم می مکید .. بار ها و بار ها این کارو انجام داد تا یواش یواش قسمت بالای جوراب شلواری نازکو کشید پایین -مامان کونت حرف نداره . قشنگ تر از همیشه و بعدش تمام جورابو از پام در آورد . حالا دیگه نوبت ادامه راه بود . با زبومش با لباش با همه بدنش تمام تنمو غرق لذت کرده بود . طوری بهم هیجان می داد که انگاری برای اولین باریه که با پسرم سکس دارم . جوراب رو روی تنم جرش می داد . تیکه تیکه اش کرده میذاشت توی دهنش و باز یه تیکه دیگه بر می داشت از این کارش لذت می بردم . آخرش ازش خواستم که طاقباز کرده کیرشو از روبرو فرو کنه توی کسم .. این جوری بیشتر بهم حال می داد . دستامو دور کمرش حلقه زدم . اونو که روی من قرار داشت به خودم چسبوندم و لبامو گذاشتم رو لباش . حالا دیگه وقتش بود که با کیرش بهم حال می داد . دیگه هیچ مزاحمی نداشتیم از این که کسی بیاد و اذیتمون کنه . . کیر کامی رو شیرین تر و داغ تر از هر وقت دیگه ای حس می کردم . سوراخ کون منم برای یک سکس مقعدی آمادگی کامل داشت . -آخخخخخخ کامی محکم تر محکم تر چند هفته هست که از نعمت کیرت بی بهره ام . حال بده بهم . حال بده بابای بچه ام . کیر کامی خیلی سریعتر از قبل در حال به اوج رسوندن من بود این بار فاصله بین لبهامونو اون پرکرد . با دستاش پشت گردنمو طوری می مالید و موهامو نوازش می کرد که حس می کردم آب کسم خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم راه افتاده . . با خودم عهد بسته بودم که جز با پسرم با کس دیگه ای سکس نداشته باشم و بر این عهد خود ثابت قدم بودم . -واااااایییییی کامی تموم شدم . معطل چی هستی . خالیش کن . سینه کامی و سینه های من روی هم یه آتیشی بر پا کرده بودند که اون آتیشو می دیدم که چگونه از برق چشای خوشگل کامی من در حال خارج شدنه . اون آب کیرشو داخل کسم خالی کرد . می دونستم از این شبای آرامش بازم خواهیم داشت . داشتم به این فکر می کردم که پسر کوچولوم هم یه روز بزرگ میشه کاملا شبیه عشق اول و آخر از دست رفته ام میشه و من می تونم با عشق و هوسی فوق العاده اونو هم در آغوش برهنه خودم داشته باشم .
پـــــــــــــایــــــــــــان ... نویسنــــــــــــــــــــــــــــده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم