ارسالها: 3650
#62
Posted: 28 Aug 2013 00:58
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 68
ببینم این تخفیفش خیلی سنگین میشه ها .. -اول باید ببینم جنس چه جوریه بعد در مورد تخفیفش صحبت می کنیم .. -جنسو که خودت داری می بینی دیگه از این بهتر نمیشه تو که از چهره ات معلومه که دهنت آب افتاده -تو چی تو که میگی این همه مدت شوهرت ولت کرده و رفته باید هوست زیاد باشه . -می تونی دست بزنی و ببینی -اجازه دارم ؟/؟ -اوخخخخخخ اینم از اون تعارف هاست عزیزم . تا این جا رو که اومدی بقیه شم می تونی خیلی راحت بیای . . دو تایی مون ایستاده رفتیم توی بغل هم . من دستمو رسوندم به کیرش و اونم با کسم ور می رفت . کس حشری من منو رو سفید کرده بود . وقتی دستشو گذاشته بود روی اون به اندازه کافی خیس و داغ نشون می داد . در حالی که کس بیشتر جنده ها مخصوصا اونایی که روزی چند تا فعالیت داشته باشن به این سادگی و نون و ماستها خیس نمی کنه . -اووووووهههههه پسسسسسسر چه دستی داری تو -ببینم حالا تخفیف بدم یا قیمتو بالا ببرم ؟/؟ این حرفو که زد من قهر کردم و قصد د اشتم راه بیفتم و برم که دستمو کشید و گفت خانوم شما شوخی هم سرتون نمیشه و منو کشوند طرف خودش . سینه هام به سینه های مردونه اون چسبیده روش غلت می خورد . عشقبازی رو شروع کرده بودیم نوید بخش یک روز به یاد ماندنی . همون ایستاده می خواست تر تیب منو بده . اول جلو پام زانو زد و منم پاهامو به دو طرف بازش کرده تا بتونه خب کوس لیسی کنه . -. منم با فشار بیشتری کسمو به دهنش می مالیدم . -اوووووخخخخخخ بخورش همین جوری .. منو رو دستای خودش بغلم کرد و برد به حموم .. -یه دوش برای هر دو مون ضروریه .. راست می گفت . آب این دوش عجب فشاری داشت خیلی لذت بخش بود . دست از ور رفتن با کسم ور نمی داشت . -کس صورتی قشنگی داری . خیلی هم تمیزه . گنده و گشاد نشون نمی ده .. -لطف داری عزیز فقط باید تستش کنی تا یه قضاوت درست تری در موردش داشته باشی .-با چی تستش کنم -با هر چی که عشقته و دوست داری و بهت حال میده -من همه چی بهم حال میده .. به کس خوری خودش ادامه داد .. با این که حمومش کوچولو بود ولی می شد دراز بکشیم . تنمو با دستای قدر تمندش خیلی آروم ماساژ می داد اونم به خوبی می دونست که باید چیکار کنه که به من آرامش بده . نگاهم به کیرش بود . آب همین جوری به سر و روی ما می پاشید . من طاقباز دراز کشیده بودم و اون اومد رو من . . چقدر موهای خیس سرش بهش میومد . با همون حالت لباشو گذاشت رو لبای من و کیرشوو هم به کسم چسبوند . حالا دیگه یه فشار لازم بود تا کیرشو بکنه توی کس من . این مدلی سکس هم در نوع خودش جالب و هیجان انگیز بود و خیلی هم می چسبید . . چه عشق و حالی هم می کردم . مراقب بودم که تو گوشام آب نره . شیر آبو بست . با دستاش به سینه هام چنگ مینداخت . بوسه هاش منو از این رو به اون رو کرده بود . خیلی هیجان داشتم . رویه کار ثابت قرار نمی گرفت . نمی دونم چرا تا می رفتم با یه حرکت حال کنم دست عوض می کرد . -آقا خوشگله ! کیرت رو چرا بیرون کشیدی داشتیم حال می کردیما .-ای به چشم خانوم خوشگله . را ستش ذوق زده شده بود -ببینم پسر از بس جنده گاییدی دیگه خسته شدی . یه لقمه خوشمزه و چرب و نرم خوب به گیرت افتاده و نمی دونی چه جوری بخوریش ؟/؟-همچین می خورمش که دیگه نفهمی کی خورده شده . -حالا می بینیم . -بهت نشون میدم - فعلا کسم کیر می خواد . زود باش چند سالیه که محرومیت کشیدم .. این حرفا رو که بهش می زدم طوری بهش حال می داد و لذت می برد که انگاری می خواد بکارت یه دخترو بگیره و با یه دوشیزه داره حال می کنه .. -پسر تو زن داری ؟/؟ طوری داری منو می کنی که انگاری کس ندیده ای . -نمی دونم نمی دونم چی بگم . -آره شاید هم همین طور باشه . اگه این کس باشه که من کس ندیده ام . نمی دونم چی داشت می گفت . می خواستم ازش بپرسم پس کس زنت و اونایی که گاییدی باید خیلی گشاد باشن ولی دیگه اینجا زیپ دهنمو کشیدم و گفتم ولش دیگه هر حرفی رو هر جایی که نمی زنن و حرف حرف میاره . . دو تا دستاشو گذاشته بود رو سینه هام . تنش داغ داغ بود . کیرش خیلی سفت شده بود . انگاری یه سنگ فرو کرده باشه توی کسم . نمی دونستم چرا به این صورت در اومده . برام تازگی و تعجب داشت ولی یه مورد دیگه بود که با این موضوع روبرو شده بودم و اون احتمالا قرص مصرف کرده بود . حتما اینم شستش بو بر دار شده بود که می تونه منو بکنه . . من نمی دونم چرا اونایی که زن دارن بازم میرن دنبال زنای دیگه . من چه می دونم . اون داره منو می کنه و منم اعتراضی ندارم . پس بهتره به این مسئله فکر نکنم . من که مرد نیستم تا احساساتشو درک کنم . ولی اگه من جای زن اون بودم پدر شقایق رو در می آوردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 69
هوسم وقتی زیاد تر می شد که به یاد تخفیفی می افتادم که می خواستم ازش بگیرم . طوری منو می بوسید و می لیسید که نشون می داد خیلی تشنه منه . منم تا می تونستم هیجان خودمو نشون می دادم . دستمو می ذاشتم پشت سرش و لباشو رو لبام محکم ترش کرده و با عطش بیشتری می بوسیدمش . چه خوب می تونستم مردا رو رامش کنم . ولی هنوز باورم نمی شد که یک جنده باشم . شاید هیچکدوم از این زنای هرزه قبول ندارن که یک هرزه ان و یه جوری این مسئله رو توجیه می کنن ولی من حس می کردم که با بقیه فرق دارم . با این که با دهها مرد هم خوابگی کرده بودم و احساس پستی و پوچی می کردم با این حال می دونستم که این خواسته قلبی من نبوده .. حالا که داشتم لذت می بردم ولی این لذت تنها برای لذت نبوده . چقدر کیرش سفت بود . لباشو چسبوند به پشت چشای من . -چقدر خوشگله حالت چشات .. همه جات قشنگه .. بازم باید بیای پیشم . -هوامو داری ؟/؟ -حال نمی کنی ؟/؟ -چرا ولی تو که خودت می دونی اگه یک زن به مشکل بخوره اون وقت ممکنه منحرف شه . دلت میاد این تن و بدنو تحویل یکی دیگه بدی ؟/؟ همه که مثل تو مهربون نیستن . خوشت میاد که به این پوست لطیف و سفید یه خطی بیفته .. .. مثل آدمای بیهوش تازه بهوش اومده طوری از حالش برده بودم که به خوبی رگ خوابشو در دست داشتم . خلاصه منو به ار گاسم رسوند و طوری هم کیرشو کرد توی کونم که حس کردم واسه اون باید یه انعام جدا گانه ای ازش بگیرم . ..اون روز من و اون یه صفای حسابی کردیم .. از اون پس هفته ای یه بار می رفتم پیشش تا پس از چهار هفته جنس رو تحویلم داد . ناقلا در همون روز که می خواست جنسو تحویلم بده اول من جنس خودمو بهش دادم . چقدر سر قفل چند تا از کشو ها با هم بحث داشتیم . اون می گفت که دیگه قفل به کشو نمی زنن . تازگیها مد شده و الان به این ویترین و قفسه های کشویی اون قفل زدن قدیمی شده .. ولی به هر حال تسلیمش کردم . من هدف دیگه ای داشتم . از این دو تا کشوی قفل دار یک کلید اضافه هم واسه خودم ساختم . بدون این که بخوام به نیلوفر چیزی بگم اگه مسئله ای باشه به خوبی می تونم با خوندن دفتر خاطراتش متوجه شم . واما از مزد این ویترین و چند تیکه وسایل چوبی بگم که به وقت حساب کتاب کردن که خیلی جونمو به لب آورد . اون روز خودمو خوشگل تر از همیشه کردم . دل تو دلم نبود . چقدر می خواست ازم بگیره معلوم نبود . با این دفعه پنجمین بار بود که می خواستم زیر کیرش بخوابم . هر چند هر بار بیشتر و بهتر از دفعات قبل حال می کردم ولی بهم گفت بالاخره چقدر می خوای بدی . من خیلی روش کار کردم . حداقل دویست تومن جنس روش ریختم . --من این چیزا حالیم نمیشه . می دونم صد تومن جنس هم توش نریختی . -همه از نراد اصله -دیگه اصل و فرع نداره .. ولی دستت درد نکنه .. -هرچی دادی دادی .. نود تومن بهش دادم .-ببین من صد تومن همراهمه .. این قدر رو که باید همرام باشه که کرایه وانت بدم و جنسو ببرم خونه و تو راهم کاری پیش بیاد . یه جور خاصی نگام کرد که ترسیدم . پولو بهم بر گردوند . داشت گریه ام می گرفت . هر چند می تونستم اگه بازم پول می خواست براش ببرم ولی دلم می خواست واسم ارزون تموم شه و حداقل بتونم دلمو به این خوش کنم که پنج حال کردن با این مرد خوش تیپ و خوش بدن یه ثمره ای داشته .. -چیه کمه ؟/؟ باشه هر چی میشه بعدا برات میارم . نمی خوام ازم ناراضی باشی .. -شقایق جون اینم برای خودت . هدیه من به تو . اینو هم ازت نمی خوام . حالا راضی شدی ؟/؟ اولش فکر کردم ناراحت شده و بهش تو هین کردم از این که این مقدار بهش دادم ولی نه این طور نبود . اون با لبخند و خوش رویی با هام بر خورد کرد . خودمو انداختم بغلش و یه ماچ جانانه از اون لبا و لپاش برداشتم . حتی اون قدر مردانگی به خرج داد که کرایه وانت رو هم حساب کرد .. وقتی نیلوفر رسید خونه و وسایل جدید رو دید از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاره . -مامان دوستت دارم . مامان عاشقتم . چقدر تمیزه چقدر خوشگله .. اوه مامان دستت درد نکنه .. حالا وسیله هامو میذارم اینجا . برای وسیله های تو هم جا داره مامان .. -عزیزم من خودم همون کمد و گنجه قدیمیه برام کافیه .. چقدر لذت می بردم دختر کم توقع و خوشگل خودمو این قدر شاد می دیدم . چشام افتاد به دو جفت کلید طلایی که روی دو قفل سوسو می زدند .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#63
Posted: 3 Sep 2013 23:00
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 70
مامان تو خیلی خوبی .. بهترین مامان دنیایی .. -نیلوفر این جوری حرف نزن که من دلم می گیره . -چرا مامان .. -آخه من مامان خوبی برات نبودم . همش بهت سختی دادم .. اومد بغلم کرد و منو بوسید . منو بغلم زد و بازم بی اختیار گریه ام گرفت . حس کردم که فرشته پاکی داره یه تن کثیفو در آغوش می کشه . -مامان یه مدت که بگذره من دیگه نمی ذارم تو کار کنی . حق نداری مامان . تو باید استراحت کنی . تو باید بری سفر های زیارتی . نمی دونم چرا رو به سوی خدا وای نمی ایستی . مامان تنبلی نکن دیگه .. با خودم گفتم من با این تن و بدن آلوده چه جوری عبادت کنم .. نیلوفر سر گرم کارای خودش شد . دختر قانع من . اصلا هم خجالت نمی کشید از این که توی کلاسش از نظر مالی و اقتصاد خانواده از همه ضعیف تره . این در س خوندن زیاد هم باعث شده بود که بغل زدن شبانه ما با تا خیر انجام شه . -مامان من اگه نصف شبا بیام بغلت بزنم از خواب بیدار میشی ؟/؟ می خواستم بهش بگم که حاضرم تا ساعتها تا هر وقت که داری درس می خونی کنارت بیدار بمونم تا خوابت بگیره . مثل اون وقتا که بچه بودی واست لالایی می خوندم . بالاخره حرفای دلمو بهش گفتم . هر وقت هم که میومد پیش من من بیدار می شدم ولی وقتی که می خواست بره دانشگاه طوری از بغلم پا می شد که اصلا نمی فهمیدم کی رفته . واسه این که بیدار نشم و وقتمو برای صبحونه خوردنش نذارم . گاهی وقتا هم طوری می خوابیدم و خودمو جمع می کردم که نمی تونست بیاد کنارم و می رفت اتاق خودش .. بالاخره دو روزی گذشت و نیلوفر وسایلشو توی کمدش جا به جا کرد . دیگه حس فضولی من گل کرده بود . من باید متوجه می شدم که دخترم در دفتر خودش چی نوشته . اگه اشتباه نکرده باشم و اون از خودش دفتر خاطراتی داشته باشه . دفتر شو در آوردم . یه دفتر ساده و کلفت بود . بدون نقش و نگار . اولش فکر می کردم تزئین داده باشه ولی مثل خودش بی تجملات بود . اما خوش خطو تمیز نوشته بود .. .. اول یه دور لای دفتر رو باز کردم تا مطمئن شم نشونه ای چیزی نداشته باشه که خوشبختانه نداشت که از دستم در رفته باشه . باید اونو می ذاشتم درست در همون نقطه ای که گرفته بودمش . ..به نام خدایی که ما را آفرید خدایی که پدر را آفرید مادر را آفرید و دختر را آفرید . خدایی که پدر را از دختر دورش کرد تا نداند که لذت در آغوش کشیدن پدر یعنی چه !و به نام مادری که اورا به اندازه پدر و مادر و بیشتر از تمام دنیا دوست می دارم . نمی دانم از کجا آغاز کنم . . ......ظاهرا نیلوفر من دبیرستانو که تموم کرده این دفتر رو شروع کرده و دوران کودکی و نوجوانی خودشو خیلی خلاصه گفته .. از وقتی که یادم میاد فقط مادرمو در کنارم دیدم . مادری که همه چیزم بود . همه کس و کارم بود . هستی من وجود من صدای خنده هام و اشک چشام بود . مادری که در آغوشش آرام می گرفتم و دستش بر سرم نوازش بود و هر کلامش هنوز واسم مث یه لالایی دلنشین بود . راستش نمی دونستم واژه هایی مثل برادر و خواهر یعنی چه و در کجا ها کار برد داره . خاله و دایی و عمه و عمو به چه کسی میگن . وقتی که بزرگ تر شدم و این چیزا رو فهمیدم همیشه این سوال در ذهنم بود که پس بابام کجاست . چرا تنهام . چرا کسی نیست که به ما سر بزنه . راستش حوصله کسی غیر از خودمون را نداشتم عادت کرده بودم وقتی دخترا از خریدای عیدشون می گفتند و از لباسای قشنگشون , من واسه چند لحظه با حسرت نگاهشون می کردم ولی یواش یواش عادت کردم . حس می کردم که بیشتر از اونا می فهمم که پز لباسامو ندم . .وقتی که بعد از سیزده به در بچه از سفر ها و گردش سیزده می گفتند من چیزی واسه گفتن نداشتم . یواش یواش دیگه می دونستم سفر به چی میگن یعنی رفتن از یه شهر به یه شهر دیگه .. شاید اگه اردوی دخترای مدرسه نبود من همین چند سفر رو هم نمی رفتم . گاهی پیش میومد که چند ماه به اون طرف شهر هم نمی رفتم . مامان مهربون من بهم سختی نمی داد . بچه که بودم و از کنار اسباب بازیها رد می شدم خیلی چیزا دلم می خواست که داشته باشم ولی مامان از همون بچگی بهم یاد داده بود که خواستنی ها خیلی زیادند و اگه یه چیزی رو به دست بیاریم می خوایم که چیز دیگه ای رو هم جایگزینش کنیم به جای این که قدر اون چیز قبلی رو بدونیم . یه چیزی از حرفاشو می فهمیدم و از بعضی ها چیزی دستگیرم نمی شد . آخرای دبستان بودم . یه روز دیدم یه پدری اومد دنبال دخترش دختر تا پدرشو دید خودشو انداخت توی بغلش . اولین باری نبود که از این صحنه ها می دیدم ولی نمی دونم چرا هیچوقت تا به اون حد نمی خواستم که بابام بغلم بزنه . کاش بابام بغلم می زد و به موهام و به کمرم دست می کشید . صورتمو می بوسید .دلم گرفته بود لبامو ور چیدم ولی اشکی نریختم . آخه به بابا نداشتن عادت کرده بودم .ولی چقدر دلم می خواست مردی به عنوان بابا کنارم باشه . واسم دل بسوزونه . دوستم داشته باشه .. ولی با همه اینا من بازم مامانمو بیشتر دوست داشتم . چون مامانم هیچوقت تنهام نذاشته ....... به اینجا که رسیدم نتونستم ادامه بدم .. مامان هیچوقت تنهام نذاشته .. نیلوفر اگه بدونی مامانت چه زن کثیفیه تف توی صورتشم نمیندازی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 71
چقدر نیلوفر من دلش پر بود . انگاری خیلی چیزا رو فرا موش کرده بودم . ما بزرگترا یا اصولا ما آدما هر چقدر بگیم بقیه رو درک می کنیم ولی در اصل خودمونو بیشتر درک می کنیم و به خودمون بیشتر توجه داریم .منم این دوران رو طی کرده بودم . حالا من بابا داشتم ولی دخترم پدری نداشت که بالا سرش باشه تا اون لذت داشتن پدر رو احساس کنه . چرا پس چیزی بهم نگفت . خدایا .. دفتر رو کمی از خودم دور کردم تا اشکهام برگاشو خیس نکنه .. ادامه دادم . ....... دوران بلوغ برام دوران عجیبی بود . حس کردم جدای از مسئله جسمی و تغییرات جسمی و جنسی افکار منم تحت تاثیر قرار گرفته . فکرای عجیبی به سرم افتاده . چراهای بسیاری در ذهنم نقش بسته که نمی تونم جوابی براش پیدا کنم . نمی دونم چرا بعضی آدما به جای این که تلاش کنند فاصله هاشونو با بقیه کم کنند به داشته های دیگران حسادت می کنند . دلشون می خواد دل دیگرانو به درد بیارن . . تازه رفته بودم مدرسه راهنمایی. یادم میاد در امتحانات نوبت اول بهترین نمراتو گرفته بودم . از نظر اخلاق هم از همه سر تر شده بودم . همه دوستم داشتند . ولی اون روز به وقت بر گشتن به خونه وقتی که من و چند تا از دخترا دور هم بودیم و می گفتیم و می خندیدیم اونی که نفر دوم کلاسمون شده از من عقب مونده بود گفت هرچی باشه هرکی باشی تو بچه یک فاحشه هستی . بابات معلوم نیست کیه نمی دونستم چی داره میگه ... می دونستم فاحشه یعنی یک زن بد و بد کاره ولی من از مامانم بدی ندیده بودم . تن فروشی ندیده بودم . دلم شکست . انگار از درون شکسته بودم .. -من بابا دارم بابام رفته امریکا .. بغضم ترکید . اون روز تمام راه رو تا خونه دویدم . نگاه نمی کردم که کی داره نگام می کنه .. مامان اگه دروغ گفته باشی .. مامان نه نه نمی خوام باور کنم که تو یک بد کاره ای . تو هر چه باشی برای من بهترینی . نمی خواستم اینو باور کنم ولی بار ها بود که به کوچه که می رسیدم می دیدم یکی از درخونه مون میاد بیرون . جالب و درد ناک این جا بود که من برام پیش اومده بود که یک نفر رو دوبار ببینم که از در خونه مون خارج میشه . هر دو بار هم به مامان گفتم که این کی بود ؟/؟ یه بار گفت لوله کش و یک بار هم گفت تعمیرکار گاز ووسایل گازی ..حس کردم که باید همین طور باشه . ولی نه مامان این درست نبوده . تو که بهترین مامان دنیا بودی . مامان تو خوبی . از همه خوبا خوب تری . بذار اون دختره بی ادب حسود هر چی میگه بگه .. مامان خدا نکنه دروغ گفته باشی که پدرمو می شناسی و اون زن داشته رفته خارج . اگه دروغ باشه چی . ولی اگه راست باشه شاید این امید رو بشه داشت که یه روز همراه ستاره های شب بیاد به زمین . بیاد تا که شاید بخواد دخترشو ببینه همونی که ولش کرده رفته همون وقتی که مثل حالا بهش نیاز داشته . بابا اگه یه روز ببینمت نگات نمی کنم . چرا من و مامانمو تنها گذاشتی ؟/؟ ولی می دونم تو بهم دروغ نمیگی مامان . من دارم اینارو خطاب به تو می نویسم . برای دل خودم می نویسم . می دونم مامان به من دروغ نمیگی . شاید خیلی چیزا رو بهم نگی ولی هیچوقت بهم دروغ نمیگی . مامان تو خیلی خوبی . .. آره این بود خاطره ای از یک روز شیرین که سر انجامش با تلخی تموم شد . از مادرم بازم در مورد پدرم پرسیدم و اواین بار دقیق تر برام گفت وهمون حرفای قبلشو با آب و تاب بیشتری .. می دونستم و می دونم مامان خوبم بهم دروغ نمیگه . خدایا نمی دونم بقیه از کجا در مورد مامان می دونن و من تازه فهمیدم ............... دستام کاملا سست شده بود . حس کردم که دیگه حسی ندارم . همه جا رو تیره و تار می دیدم . فرشته من نیلوفر مقدس من همه چیزو در مورد من می دونست . من باید می مردم . خدایا منو بکش . جز مرگ هیچی چاره کارم نیست . اون از 12سالگی تا حالا که 20 سالشه یعنی 8 ساله که همه چی رو می دونه . پس واسه چی هنوزم مثل بچگی هاش بغلم می زنه . پس واسه چی هنوزم که منو می بوسه و بو می کنه حس می کنم داره به مادری عشق میده که بهشتو زیر پای اون مادر می بینه . چرا بهم نمیگه هرزه . چرا بهم نمیگه فاحشه ؟/؟ چرا هنوز که می خواد بخوابه میاد و بغلم می زنه . واسه چی دوستم داره . ؟/؟ این همه سال مایه خجالت اون بودم و خبر نداشتم . سرمو مث کبک زیر برف می کردم و فکر می کردم هیشکی هیچی نمی دونه ولی وصله تنم جگر گوشه ام همه چی رو می دونست و می دونه . دفتررو گذاشتم سر جاش . نباید کاری می کردم عکس العملی نشون می دادم که نیلوفر شک می کرد که من از خیلی چیزا با خبرم . تمام باور هام خراب شده بود . کاش نیلوفر تف مینداخت تو صورتم . بهم می گفت که یک مامان بدم . .خدا کنه اینجا توی دانشگاه کسی منو نشناسه . محیط دانشگاه فرق می کنه . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#64
Posted: 17 Sep 2013 15:44
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 72
خیلی این طرف و اون طرف گشتم تا یه عکسی رو که در زمان بار داریم با پدر نیلوفر بر داشته بودم پیدا کنم و بهش نشون بدم . البته نه بی مقدمه که اون مشکوک شه . بالاخره پس از چند ساعت این طرف و اون طرف گشتن این عکسو پیدا کردم . اگه چند میلیون پول بهم می رسید این قدر خوشحال نمی شدم . دخترم که خسته و مونده به خونه بر گشت بیشتر از هر وقت دیگه ای اونو بغلش کردم و خودمو بهش فشردم . دلم می خواست همه چی رو بهش بگم . بگم که می دونم که تو همه چی رو در مورد من می دونی . ولی نه دلم نیومد . بذار اون احترامی رو که بین اون و من وجود داره به همین صورت پا بر جا بمونه و تازه اون اگه بفهمه که من دفتر خاطرات و احساساتشو خوندم خیلی ازم دلخور میشه . نباید بذارم که اون اینو بفهمه . نه نه ..-نیلوفر .. عزیزم بیا اینجا می خوام یه چیزی رو نشون بدم . لای لباس کهنه هام پیدا کردم .. اصلا یادم رفته بود همچین عکسی هم داریم . راستش از این که باباش رو این قدر مسن ببینه که حداقل سی سال ازم بزرگتر باشه سختم بود .ولی اون به عکس نگاه کرد و چیزی نگفت . -مامان بدش من نگهش دارم . چهره نیلوفر در هم بود . -عزیزم می خوای پارش کنی ؟/؟ نکن این کارو .. -مامان پاره اش نمی کنم . -پس برای چی می خوای . همین جا هست که هر وقت خواستی می تونی ببینیش . -مامان یکی از روش ردیف می کنم و نترس .. اشک از چشاش سرازیر شده بود .. -مامان اگه من کنار بابام وایسادم پس چرا چیزی یادم نمیاد .. نیلوفر من می دونست که یه دختری که توی شکم مامانشه هیچی یادش نمیاد ولی بازم می خواست از دست زمونه شکوه کنه . دیگه واسم مهم نبود که چرا رحیم اینجا نیست . تنها این واسم مهم بود که چرا فرشته من داره اشک می ریزه . . اون داشت گریه می کرد . -عزیزم نباید بهت نشون می دادم . ؟/؟ ناراحتت کردم ؟/؟ -نه مامان واسه تو ناراحتم . بابا که وضعش خوب بود . اون با این همه امکانات خودش ..اون وقت تو رو ول کرده که خونه مردم کار کنی ؟/؟ سرمو گذاشتم رو سینه دخترم . می خواستم بهش بگم . همه اون چیزایی رو که می دونه بهش بگم . ولی بازم نتونستم . شاید اگه همه دونستنیهاشو بهش بگم دیگه مثل سابق بهم احترام نذاره . حداقل حالا داره کاری می کنه که من نفهمم که اون می دونه .. -عزیزم مامانتو دوست داری ؟/؟-چرا که نه .. مامانی که خودشو وقف من کرده . همه چیزشو به خاطر من داده چرا دوستش نداشته باشم ..چرا عاشقش نباشم . من بابامو دوست ندارم . اون خیلی در حق ما ظلم کرده . از زنش می ترسیده ؟/؟ از بچه هاش حساب می برده ؟/؟ می خواسته بچه راه نندازه ..می خواست کاری نکنه که من به دنیا بیام . مامان تقصیر من چیه . من شاید پدر و برادر داشته باشم . شاید اونا مرده باشن ..نمی دونم . من هیچی نمی دونم . ولی من تنها نیستم . من تو رو دارم . من خدا رو دارم .. رو پاهای خودم می ایستم و واست بهترین زندگی ها رو ردیف می کنم . نمیذارم عذاب بکشی و بری خونه مردم کار کنی . تو مامان منی . من سعی می کنم بهترین پزشک شم . تلاشمو می کنم . مامان من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم . یاد گرفتم که باید به خاطر چیزایی که داریم خدا رو شکر کنیم و بابت چیزایی که نداریم حسرت نخوریم . من بهترین مامان دنیا رو دارم . واسه همین شکر گزار هستم . چقدر دلم می خواد درسام زود تر تموم شه . الان هم می تونم ولی بازم هرچی رو به جلو میرم می تونم کار بهتری پیدا کنم . شاگرد خصوصی هم درس بدم -نیلوفر حرفشم نزن . کار و تدریس و دانشگاه سه تایی پدر آدمو در میارن . من نمی خوام تو مریض شی . فعلا که زیاد سختی نمی کشیم .از خودم بدم اومده بود . چقدر دلم می خواست کاری انجام بدم که نیلوفر من دیگه از داشتن مادری مث من عذاب نکشه . هر چند اون می گفت که من بهترین مامان دنیام واسش ولی با این حال دوست نداشت که شرایط من به این صورت باشه . تا چند روز نتونستم برم دنبال کار و کاسبی . در این چند روزه هر کاری می کردم که بتونم یه کار آبرومندی گیر بیارم نمی تونستم . در آمدش خوب نبود . می تونستم از پس اندازم بخورم ولی برای جهیزیه و تامین آینده نیلوفر پول کم می آوردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . بالاخره مقاومتم در هم شکسته شد و حس کردم چاره ای ندارم جز این که به همون حرفه سابقم رو بیارم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هـــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۳
یه روز دیگه که نیلوفر خونه نبود بازم هوس خوندن دفتر خاطرات دخترم به سرم زد . نمی دونم چرا دوست داشتم بیشتر با احساسات دختر گلم آشنا شم . دوست داشتم بیشتر درکش کنم . بیشتر با خواسته هاش آشنا شم و ببینم چی میگه . .. یه جایی رو چسبیدم که مال همون وقتی بود که ظاهرا آنفلونزای خطر ناکی گرفته بود و تا یک قدمی مرگ هم رفته بود .. از چند صفحه قبلش شروع کردم به خوندن . .........من وقتی که می دیدم مامان خوبم پول زیاد نداره تا اون چیزایی رو که می خوام و نیازمه واسم بخره دیگه روم نمی شد بهش بگم . منم دلم می خواست مثل بچه های دیگه لباسای گرم و شیک داشته باشم . ولی وقتی که مامان غذاکم می خورد تا من بیشتر بخورم دیگه روم نمی شد بهش بگم اینو بخر اونو نخر .. از وقتی هم که فهمیدم اون کار بد انجام میده دیگه نخواستم بیشتر اذیتش کنم . می دونم مامان من مهربونه خوب و دوست داشتنیه ولی نه .. شاید حقیقت نداشته باشه .. کاش با چشای خودم غریبه ها رو نمی دیدم که از در خونه مون خارج شدن . وقتی که به دیدن لباسای شیک همکلاسیام یه لحظه ای هوس می کردم که منم از اونا داشته باشم فوری حواسمو می بردم به جای دیگه ای . به این که مامان من نداره و نمی تونه . به این که نباید بهش سخت بگیرم . خیلی از دخترا نمی دونستن نداشتن یعنی چه ولی من از بچگی می دونستم . بهترین کیف و کلاسور ها رو دست بقیه می دیدم و بهترین وسیله های نوشت افزاری رو .. نمی دونم مامانی که به من این چیزا رو یاد داده .. یاد داده هیچوقت شکایتی نکنم یاد داده که نماز بخونم چطور می تونه بد باشه ؟/؟ اون روز هوا داشت سر د و سوزناک می شد .. هوایی که حس می کردم هردم می خواد برف بیاد . یه باد گیر مناسبی نداشتم . یکی دو تا بلوز و یه روپوش ساده تنم کردم و رفتم مدرسه . باد سرد تمام بدنمونوازش می داد اولش حالیم نبود وبعد منو انداخت . حس کردم تمام تنم آتیشه .. نمی تونستم چیزی بخورم . حالم بد شده بود . وقتی از جام بلند می شدم همه جا رو تیره وتار می دیدم و به زمین میفتادم . هنوز به درستی نمی دونستم مرگ چیه . یعنی می دونستم ولی اون نیرویی که بتونم حسش کنم در وجودم نبود . حالم داشت بهم می خورد . احتمالا فشارم به شدت پایین اومده بود . بدنم چرکی شده بود . سرم گیج می رفت . نمی تونستم رو پاهام وایسم و برم دکتر .. ..مامان اشک می ریخت .. نمی دونست چیکار کنه .. آخه اون می گفت جز من کسی رو نداره .. منم وضع بهتر از اونی نداشتم . آخه منم جز اون کسی رو نداشتم . ولی نمی دونم چه نیرویی بود که حالیم کرد که اینجا میشه قدمی به مرگ نزدیک شد . میشه رفت و راحت شد . میشه دیگه درد آینده رو ندید . میشه دیگه غم بی پدری رو احساس نکرد . میشه به خاطر یه مادر ی که از ناچاری بد نام شده عذاب نکشید . چشامو که باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . مامان به دیدن من اشک می ریخت نمی دونم چرا تا این حد . همش داشت خدا رو شکر می کرد . منو می بوسید . منو .. می گفت دیگه هیچی از خدا نمی خواد . می گفت همه چیز خودشو داره . همه چیز خودشو به دست آورده . گریه های اون اشک منو هم در آورده بود . راستش خوشم میومد و میاد مامان منو خیلی دوستم داره . نازم می کنه لوسم می کنه . هنوزم که هنوزه حس می کنم که بچه ام . می خوام برم توی بغل مامانم و اون به سرم دست بکشه . هیچ جایی امن تر از آغوش مامان نیست . وقتی اونجایی هیچ درد و رنجی بهت کار گر نیست . انگاری مرگ هم ازت فرار می کنه .............اینجا به بعدشو دیگه نتونستم ادامه بدم فقط عین ابر بهار اشک می ریختم و به خاطر این که تا این حد پستم و باعث سر افکندگی دخترم شدم خودمو نفرین می کردم . نیلوفر تو به کی رفتی . بابات که ما رو گذاشت و رفت و یکی پشت سرشم نگاه نکرد . نمی دونم مرده هست یا زنده . بابای میلیار درت معلوم نیست کجاست و تو حالا داری با این وضع زندگی می کنی . . صدای زنگ در اومد . صدای ماشینی رو شنیدم . فکر کنم یه پیکانی بود که اومده بود منو با خودش ببره . دفتر خاطرات نیلوفر رو سر جاش گذاشتم تا با اونا برم . از خونه اومدم بیرون .. -اینجا چرا اومدین . برین از کوچه بیرون تا بیام اونجا سوار شم . اینجا در و همسایه ها شک می کنن . اونا رفتند و لحظاتی بعد هم من پشت سرشون رفتم .. پشت سوار شدم . -کی بهتون گفته سه نفری بیایین . قرار بود دو نفر بیایین . -شما باید خوشحال باشین که سه تایی اومدیم و بیشتر می تونین کاسبی کنین .. کمی عصبی بودم . حس می کردم نیلوفر مراقب کارامه . مثل یه سایه همه جا دنبالمه .. نمی تونستم از این کار دست بکشم . نه به این خاطر که عادت کرده بودم بلکه به این دلیل که به پولش احتیاج داشتم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 5428
#67
Posted: 28 Oct 2013 21:28
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۸
نیلوفر اون شبو زیاد درس نخوند . زود اومد کنار من . بغلم زد . می دونست که من با بوی تنش زندگی می کنم و با امید به این که یه روزی ببینم اون به جایی رسیده که همه ازش میگن و بهش افتخار می کنن . خدایا نمی دونم اون روز می تونم به همه بگم که من مادر اونم . یا این که اون روز هم باید خجالت بکشم . چرا من از همون جوونی افتادم توی دور بد شانسی . من که زیبا ترین بودم زرنگ ترین بودم درس خون ترین بودم و شاید هم مومن ترین .. چرا این جوری شد . چرا نمردم خدا . اشک از چشام جاری بود و می دونستم که نیلوفر می دونه که من برای چی گریه می کنم . ولی اون نمی دونست که من می دونم که راز مادر برای دختر آشکار شده . واسه این که همه چیزرو طبیعی جلوه بده فیلم اومد و گفت مامان حالا یه چیزی گفتم هنوز دلت پیش اون حرف منه .. اگه دوستم داری گریه نکن باشه ؟/؟ من هستم همه چی درست میشه . تو تا اینجاش منو رسوندی . تو برام بهترین مامان دنیا شدی .. .. -عزیزم مامان منم بهترین مامان دنیا بود ولی ... انگشتاشو گذاشت جلو لبام . سرمو بر گردوندم تا ادامه اشکامو نبینه . چرا به من نمیگه که همه چی رو می دونه . چرا این جوری باهام بازی می کنه . چرا ... شایدم اون بهترین کارو انجام میده . شاید . به من میگه بهترین مامان دنیا .. چرا این حرفو می زنه . پس مامان من که یک زن با ایمان و نجیب بود رو باید چی حساب کرد . اون در کدوم گروه جای می گیره . اون بهترین مادر دنیا بود و من شدم بد ترین دختر دنیا .. حالا بد ترین مادر دنیا بهترین دختر دنیا رو داره .. چرا همه چی قاطی پاطی شده . نمی دونستم که دیگه باید به چی فکر کنم . فقط نیمه شب که چشامو باز کردم و دستای عزیزمو دور کمرم دیدم خاطرم جمع شد که اون هنوز پیش منه . به صورت ناز و ملوسش خیره شده بودم . وقتی که خیلی کوچولو بود و قنداقی و حتی بعد از اون عادت داشت که توی خواب لبخند بزنه . نمیشه گفت عادت چون این کار نا خود آگاه انجام می شد . می گفتند بچه که داره لبخند می زنه داره با فرشته ها حرف می زنه .. نیلوفر من حالا هم تبسم می کرد . مثل بچگی هاش . اون بزرگ شده بود . اون بالغ شده بود . اما هنوز فرشته ها در کنارش بودند . هنوز تنهاش نذاشته بودند . چون نیلوفر بازم تبسم می کرد . تبسم فرشته گونه .. انگار بازم با فرشته ها حرف می زد . تبسم هاش بیشتر شده بود . چقدر دلم می خواست گونه هاشو می بوسیدم . روز ها از پی هم می گذشتند و نیلوفر من گاه استخونی و گاه تپل مپل می شد . به طرز وحشتناک و فشرده ای درس می خوند . من دیگه از دستم هر کاری بر میومد انجام می دادم تا اون کمتر آسیب ببینه . -مامان گلم اگه بدونی دخترت با چه نمراتی واحد هاشو پاس می کنه . همه دارن شاخ در میارن .. وقتی بهم میگن خیلی پشتکار داری میگم درسته که خیلی زحمت می کشم . این ژنتیکی هم هست . من به مامانم رفتم . بهشون هم میگم اگه مامانی کنکور شرکت کنه بهترین رشته رو قبول میشه . اینو هم بهشون گفتم که من بیشتر درسامو پیش تو خوندم . -نیلوفر من به تو چی بگم دختر . آخر چشت می زنند .-مامان بپا تو رو چش نکنن . به تنها چیزی که توجه نداشت این بود که بخواد به عنوان دوستی خاص و عشق و عاشقی با پسری دوست شه .. یه بار همین جوری باهاش حرف زدم گفت مامان چه جای این حرفاست . الان دخترایی هستند که تا سی و پنج سالگی از دواج نمی کنند . هر چند بار داری در اون سنین به صلاح نیست و ممکنه خطرناک باشه ولی با پیشرفت علم پزشکی تمام این خطرات فابل حل و پیشگیریه . -یعنی من به این زودی فکر نوه دار شدنو نباید بکنم .-مامانی دخترت که نمرده ؟/؟ -این حرفو نزن .. درسته مرگ حقه ولی مادر پیش مرگت شه .. اون یک ریز داشت درس می خوند . درسی که داشت می خوند در قسمت تخصصی کبد و گوارش و معده بود و داخلی بود . می تونست در رشته های دیگه هم ادامه تحصیل بده ولی می گفت من به این رشته علاقه دارم و حس می کنم بهتر می تونم کارمو انجام بدم . از نظر اون ما اگه بخواهیم بین رشته ها تفاوت بذاریم اشتباهه . و هر تخصصی اهمیت خاص خودشو داره . حالا یکی ممکنه حساسیت بیشتری داشته باشه . جراحی اون دقت و تمرکز بیشتری بخواد ولی نمیشه هیشکدوم از اونا رو ساده گرفت . یواش یواش به روزای آخر درسش نزدیک می شدیم . نیلوفر حریص بود . می گفت مامان من می خوام ادامه بدم . همه ازم تعریف می کنند و خودم هم راضیم . همه دانشگاهها و همه بیمارستانها منو رو دستشون می برن . مامان دخترت آدم کوچیکی نیستا . ولی واسه مامان گلش همون دختر کوچولوست . مامانی هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا تو رو خوشحال ترین ببینم . تا همیشه ازم راضی باشی . خیلی برام زحمت کشیدی .. -بسه دیگه تو که هر روز این حرفا می زنی .. وقتی اینا رو می گفت بازم فکرم می رفت پیش این که من چقدر به دخترم بدهکارم .. اگه من اونو به دنیا آوردم و بهش زندگی دادم عشق دادم اون تا حالا هزاران بار بهم زندگی داده . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
هــــــــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۹
بعضی ها مشکلات و سختیهای ما زنای هرجایی رو فقط از بعد اقتصادی اون می بینند . فکر می کنند که تمام سختیها و تلاشهای ما فقط برای اونه . شاید بعضی از همکارای من همین طور هم نشون بدن شاید به خا طر اینه که دیگه خسته و زده شدن . دیگه بریدن . جونشون به لب رسیده . دست زمونه اونا رو به حال خودش رها کرده . کسی واسه اونا ارزشی قائل نیست . اون روزا با این که از نظر اقتصادی وضعم تا حدودی بهتر شده بود ولی اگه به مشتری خوب پا می داد به خاطر خودم می رفتم . مشتریای من دیگه افرادی میانسال یا پیر مردا بودند . یک جوون نمیومد که زنی رو بکنه که چهل و هفت هشت سال سنشه . تازه پیرمرد هاشم سلیقه شون نمی گرفت . . اما این لکه ننگ هنوز بر دامنم نشسته بود . بر پیشونی من نوشته شده بود هرزه . عده ای از همسایه های مرد منو شناخته بودند و شاید هم بعضی از زنا . شاید اونا از جای دیگه ای بو بر دار شده بودند . گاهی وقتی از کنار همسایه ای آشنایی اهل محلی رد می شدم متوجه بودم که در مورد من پچ پچ می کنند . نیلوفر من بازم می خواست ادامه تحصیل بده . فقط می خوند و می خوند اون متخصص شده بود . هر مراسم پایان تحصیلی که بر گزار می شد اون بهترین بود و همیشه هم منو الگوی خودش معرفی می کرد .. . حالا هم که داشت فوق تخصصشو می گذروند . -عزیزم تو تا حالا بالای بیست تا خواستگارو رد کردی کی می خوای ازدواج کنی .. بهترین خواستگارا رو رد کرده بود .-مادر من تا تو رو به آرامش نرسوندم ازدواج نمی کنم . مامان من . مامان گلم تو برام مقدسی .. -عزیزم من آرومم . آروم تر از اونی که فرض می کنی . نیلوفر یک جراح ماهر بود . اون یک پزشک دلسوز و مهربون بود . با مردم مدارا می کرد . با حوصله با همه حرف می زد . ولی دیگه طبابت فشرده رو گذاشته بود بعد از گذروندن این چند ترم فوق تخصص .. با این که خیلی راحت می تونست پول در آره ولی خیلی کم توقع بود . اونایی رو که توان مالی کمی داشتند بهشون می رسید . هواشونو داشت . حتی علاوه براین که زیاد از نیاز مندان پول نمی گرفت گاهی کمکشون هم می کرد . -عزیزم این جوری که داری پیش میری من یکی فکر نمی کنم که بتونی پولدار شی . -مامان خدا می رسونه . مگه ما که الان به این جا رسیدیم با چه مقدار پول رسیدیم . ولی با یه دنیا عشق رسیدیم . چیه مامان می ترسی که نتونم یه وقتی تو رو از این خونه درت بیارم ؟/؟ مامان تو لیاقت بهترین ها رو داری . یه روزی برات کاخ می سازم . حتی اگه خودم برم توی کوخ زندگی کنم . -بس کن نیلوفر تو که همش می خوای اشکمو در بیاری چرا همش از این حرفا می زنی . گاهی وقتا به خودم می گفتم که ای کاش دفتر خاطرات نیلوفرو نمی خوندم . هرچند که متوجه خیلی چیزا شدم ولی در عوض خیلی چیزا تازگی خودشو حفظ می کرد . -نیلوفر تو که همش به دنبال ثواب کردنی -مامان من تو رو هم فراموش نمی کنم . اولین باری که یه پول و پله سنگین به دستش رسید منو برد بازار .. -من چیزی نمی خوام . واسه من خرج نکن . تو خودت بیشتر نیاز داری .. سر به سرم می ذاشت اذیتم می کرد . -مامانی از دو سال دیگه بیا و ببین دخترت واست چیکار می کنه . اینا که پولی نیست . مامان می خوام بتر کونم . اصلا هر کی رو که از در مطبم میاد داخل می خوابونمش و جراحی می کنمش . به هیشکی نمیگم تو مردنی هستی . کارمو می کنم . مرگ دست خداست . کمی هم شوخیش گرفته بود . منو برد بازار و برام لباس و کفش و طلا خرید . -مامان خوشگل من چقدر خوشگل تر شدی . یه وقتی هوس شوهر نکنی ها . -دختر دیوونه شدی ؟/؟ الان کی میاد منو بگیره -من چه می دونم . بابای من . -بابای تو .. دختر ! معلوم نیست که اون مرده هست یا زنده .. -حرفشم نزن مامان . برای من یکی مرده هست . اون این حرفو با خشم گفت . .. -نیلو ی من ! تو که چیزی واسه خودت نگرفتی . -اتفاقا من برای خودم خیلی بیشتر خرید کردم . -چی خریدی دخترم .. -اینجا نمیشه بریم خونه بهت نشون بدم . -ای کلک پس بگو دخترم .. من فکر کردم تو اصلا به فکر خودت نیستی .. وقتی رسیدیم منو برد جلوی آینه .. مامان ! یه نگاهی به روبروت بنداز تا متوجه شی من چی خریدم .. البته نخریدم . دارمش .. من مامان خوبمو دارم بیشتر و بهتر از یه دنیا .. -نیلو چقدر زبون بازی می کنی -عیبی داره که عشقمو این جوری نشون بدم . یه خورده شو وگرنه دلم می ترکه . بذارم بترکه ؟/؟ دلت میاد بی دختر شی ؟/؟ -فدای نازت بشه مامان تقریبا سی سالت شده ولی هنوز همون نیلو کوچولوی منی .. خیلی وقت بود که دفتر خاطراتو نخونده بودم .. فرداش که رفته بود دانشگاه و بیمارستان دفترشو ورق زدم ..بعضی جاهاشو که چند خطشو می خوندم از خودش و محیط درسیش گفته بود . رسیدیم به یه جایی که می گفت بازم تولد مامان نزدیک شده ..مامان تا یکی دو سال دیگه پنجاه سالش میشه .. من هم که نزدیکه سی سالم بشه . حالا دیگه وقتشه که اونو از این محیط و از این کوچه ببرم . به خونه ای که کمتر سختی بکشه . مادرم باید راحت باشه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 3650
#69
Posted: 2 Dec 2013 21:24
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 82
لحظاتی بعد هر دو مون بر هنه بودیم . سرم همچنان رو سینه های اون قرار داشت .حس می کردم که احساس حالا با حس اون وقتا خیلی فرق می کنه . ما پس از سالها به هم رسیده بودیم . سالها و روز هایی که به خاطره ها پیوسته بود . شاید یه نگاه به اون روزایی که دیگه بر نمی گشتند ما رو به هم پیوند می داد . پیوندی که حالا بالا تر از یک هوس بود . با لبام موهای سینه شو می ذاشتم توی دهنمو میکشون می زدم . نوک سینه های مردونه شروین رو هم میکش می زدم . چشاشو می بست و از این کارش لذت می برد . شروین دستشو رو سینه ام قرار داده و اونم لباشو گذاشته بود رو سینه و نوکشو میک می زد . احساس قشنگی داشتم . نمی دونم چرا حس نمی کردم که دارم به عنوان یک هرجایی باهاش عشقبازی می کنم . شاید از اونجایی که نیلوفر اون رفتارو باهام داشت . هم از نظر اخلاقی و هم از نظر مادی و دیگه نمی ذاشت که من سختی بکشم . ولی اونایی که منو می شناختند اونایی که می دونستند که من یک زن بد کاره ام اونا رو چیکارشون می کردم . دلم می خواست زود تر برم در خونه ای که نیلوفر به من هدیه داده بود زندگی کنم . اونجا دیگه احتمال این که کسی منو بشناسه وجود نداشت . چقدر دلم می خواست هویتی داشتم . یه آقا بالا سری داشتم . منم می تونستم پز شوهرمو بدم . بگم این مرد منه . در عالم خودم بودم که لذتی داغ رو توی کسم حس کردم . این شروین هم خیلی ماهرانه و آروم کیرشو کرده بود داخل کسم . یا اون هیپنوتیزمم کرده بود یا خودم با خودم این کارو کرده بودم . احساس قشنگ در کنار هم بودن رو با شروع سکسی دیگه جشن گرفته بودیم . من روی شروین دراز کشیده بودم و اون با ضربات کیر خودش اون آرامشی رو که بهش نیاز داشتم به من بر می گردوند . صورتشو لباشو غرق بوسه کرده بودم . حس کردم که مثل یک زن عادی دارم خودمو در اختیارش قرار می دم . یه تکونی به خودش داد و کاری کرد که من زیر قرار بگیرم . اون وقتا ازش می خواستم که بیفته روم . من طاقباز باشم و اون رو من سوار باشه . انگاری هنوز اون خواسته های من از یادش نرفته بود . پاهامو به دو طرف کشیدم تا کیرش راحت تر بتونه منو در اختیار داشته باشه . -شروین منو ببوس منو ببوس . مثل اون وقتا که به من می گفتی تو این کاره نیستی شقایق و تو هرزه نیستی . می خوام احساس یک زن نجیب رو داشته باشم . یک زن خوب رو .. یک زن خوشنام . کسی که پشت سرش حرفی نباشه . انگشت نما نباشه .. کسی که دخترش بهش افتخار کنه . واقعا افتخار کنه . ازش پنهون نکنه اون چیزی رو که در مورد مادرش می دونه . اشک از چشام سرازیر شده بود . نمی خواستم گریه کنم ولی احساساتی شده بودم . اما شروین اومد کمکم . نوازشم کرد منو بوسید وقتی که آروم شدم و حس کردم که دوباره حشری و آتیشی شدم به گاییدنم ادامه داد . احساس آرامش و سبکی می کردم . -شقایق کی میگه تو یک زن بدی . تو یک مادر فداکاری . تو خودت رو به خاطر دخترت تباه کردی و نیلوفر به تو افتخار می کنه . تو چاره ای نداشتی و شاید اگه تنها بودی می تونستی با یه لقمه نون و یک سیلی صورتتو همیشه سرخ نگه داشته باشی ولی پای یک بچه در میون بود . گاهی آدما به کمک آدما میرن ولی بعضی وقتا انسان دوستی فراموش میشه .تو تا کی می خواستی صبر کنی که یه فرشته ای از راه برسه و به تو این نوید رو بده که همه چی آرومه . چقدر با حرفای شروین آروم می شدم . این آرامش زمانی به اوج خود می رسید که اون کیرشو خیلی آروم از اول کسم به طرف آخرش می کشید . این جوری در نهایت آرامش بهم حال می داد و آرومم می کرد . دوست داشتم براش تعریف کنم که من حالا دیگه یک زن خوبم .. یکی که همه چی دارم ولی می دونستم که این طور نیست . این یک داغی بود که رو پیشونیم نشسته بود .با همه اینها من از سکسم با شروین لذت می بردم . این یک عشقبازی با کلاس بود که بهش نیاز داشتم . وقتی که ار گاسمم کرد پاهامو دور کیرش پیچوندم . محکم نگهش داشتم . می دونستم در این حالت مقاومتی نداره . از خود بی خود میشه . این طور هم شد . هنوز مثل گذشته ها وقتی این کارو باهاش می کردم در جا آبش میومد . وقتی حرکت آب کیرشو توی کسم حس می کردم انگاری تمام غمهای عالم می رفت که فراموشم بشه . یه لبخندی بهش زدم و اونم لبامو بوسید . بوسه ای طولانی . می دونست که من عاشق بوسه بعد از سکسم .. اون روز شروین خیلی آرومم کرد و دلداریم داد . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 83
وقتی به خونه بر گشتم نیلوفر منتظرم بود . نمی دونستم این دخترم به کی رفته . هرچی فکر می کردم از فک و فامیلام کسی رو پیدا می کنم که بگم نیلوی من شبیه اونه کسی رو پیدا نمی کردم . نیلوفر من تک بود . خودش بود و خودش . -مامان کجا بودی .-یکی از دوستان قدیمو دیده بودم و باهاش گپ می زدم . البته مال اون زمانی بود که تو تازه به دنیا اومده بودی و بابات هم تازه رفته بود به امریکا . نمی دونم چرا نیلوفر یه نگاهی به زیر گلوم انداخت و کمی رفت تو هم و ناراحت شد . ولی چیزی نگفت . شروین می خواست بهم پول بده اونم صد تومن و می گفت اینو به عنوان هدیه بپذیرم ولی من ازش قبول نکردم . می خواستم این حسو که یک زن بد کاره ام در خودم بکشم ولی حالا حتما نیلوفر یه چیزی رو در چهره من روی پوست من دیده که حس می کنه من بازم رفتم دنبال هرزگی -نیلوفر چی شده یهو پکر شدی . اگه مشکلی داری به من بگو . -نه مامان من مشکل ندارم . این منم که مشکل دارم . خیلی زود باورم . خیلی زود به همه چی اعتماد می کنم . این حرفش برام خیلی گرون تموم شد . هر چند حق با اون بود .اون که نمی دونست من به دنبال کاسبی نبودم . من چه جوری بهش می گفتم که به دنبال پول در آوردن نبودم . بین من و اون سدی بود به عنوان احترام . این که هنوز بین من و اون یه حیایی وجود داره که زیبایی رابطه ما رو حفظ می کنه . هر چند گاهی اوقات صداقت لازمه تداوم روابطه اما در اینجا نیازی احساس نمیشه که من و نیلوفر بخواهیم مشکلات گذشته رو دوباره بریزم روی دایره و گذشته های شوم و خسته کننده ای رو به یاد خودمون بیاریم . روز بعد که نیلوفر از خونه رفت بیرون دفتر خاطراتشو ورق زدم . چون شبش حس کردم که داره یه چیزایی رو داخلش می نویسه . ولی اصلا راجع به این که دیروز وقتی به خونه بر گشتم چه اتفاقی افتاد چیزی در دفترش ننوشته بود . خودمو در آینه دیدم و متوجه چیزی نشدم . یه بار دیگه هم رفتم روبرو آینه . کمی با نیم رخ کردن صورتم گردنمو یه پهلو کردم . وای خدای من یه لکه کبودی که نشون دهنده میک زدن این شروین خان بود منو رسوا کرده بود در حالی که این لک صبح اون روز وجود نداشت . سعی کردم خودمو از فکرش بیارم بیرون . دفتر خاطرات مهربون و زیبا ترین و بهترین دختر دنیا رو ورق زدم . البته خیلی از مادرای دنیا همچین عقیده ای رو راجع به دختراشون دارن . نیلوفر من بازم خدا رو شکر می کرد به خاطر چیزایی که بهش داده بود . به خاطر این که اونو به جایی رسونده بود که همه بهش افتخار می کردند ... ..اینم از نوشته های نیلوفرم : .. نمی دونم چرا وقتی آدمایی راکه حس می کنن کسی بهشون توجهی نداره و بهشون توجه میشه خیلی دوستشون دارم . البته این آدما ممکنه وضع مالی خوبی داشته باشن . ممکنم هست وضع مالیشون خوب نباشه . برای من مهم نیست از چه طبقه ای هستند . محبت دیگه دارا و ندار نمی شناسه . گاهی آدم ممکنه بیشترین ثروتها رو داشته باشه ولی اسیر فقر محبت باشه . یه زنی رو امروز آوردند تا روده شو عمل کنم . هرچی می خورد بالا می آورد و خونریزی شدیدی هم داشت . وضع مالی اونم خیلی خوب بود . دو تا دختر و دو تا پسر داشت شوهر هم نداشت . دست به دامن من شده بود که کاری کنم که اون زیر عمل بمیره و بهوش نیاد . راستش اولش فکر کردم داره شوخی می کنه . ولی خیلی جدی می گفت . می گفت بچه بزرگ کردم و همه شونو به جایی رسوندم . پسراش دندانپزشک بودند و دختراش هم مهندسی خونده بودند . تنهاش گذاشته بودند و اونم یه پرستار برای خودش گرفته بود . می گفت درسته که اونا از دواج کردن ولی ماهی یک بار هم بهش سر نمی زنن . وقتی هم که میان یک ساعت نمی شینن و میرن . یادشون رفت وقتی که باباشون می مرد من تنهایی با چه سختی اونا رو بزرگ کردم . درسته باباش اون قدر برامون گذاشت که اگه صد سال هم می نشستیم و می خوردیم تموم نمی شد و هیچوقت نیاز مالی نداشتیم ولی بچه ها محبت می خواستند . سایه یه پدر بالا سرشون لازم بود .ولی من واسشون هم مادر شدم هم پدر . به خاطر اونا از دواج نکردم و اونا رو در سخت ترین شرایط بزرگ کردم .وقتی این زن داشت این چیزا رو تعریف می کرد من به یاد مامان خودم افتادم . به این که مادر منم منو بزرگ کرد بدون سایه پدر .. مادر منم روزی دو وعده و گاهی هم یک وعده غذا می خورد تا سیرم کنه ... سرمو گذاشتم رو سینه اون زن .. دلم واسش سوخت . واسش از خودم گفتم و از بد بختی های بچگی خودم .. اما بهش گفتم من با همه بد بختی هام حالا که فکرشو می کنم خودمو باید که خوشبخت ترین بدونم . مامان من غذا کم می خورد تا من بیشتر بخورم . می رفت خونه های مردم کار می کرد .. چی بهش می گفتم .. مامان من یک فرشته مهربونه .. وقتی اینو به اون زن گفتم اون داشت اشک می ریخت .. به من گفت فرشته ها در کنار فرشته ها قرار می گیرند . شاید که من خیلی بد باشم یک شیطان که دخترام پسرام ازم فرار می کنن .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم