ارسالها: 3650
#71
Posted: 30 Dec 2013 23:30
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 86
چند روزی بود که متوجه تغییراتی در روحیه نیلوفر شده بودم . انگاری یک هیجان خاصی داشت . یه چیزی می خواست به من بگه که دو دل بود ولی چیز دیگه ای مانعش می شد . حس کردم که داره عاشق میشه یا یه چیزی در همین مایه ها .. دلم برای فضولی لک زده بود .. این چند روزه به علت خستگی زیادی که داشت ندیده بودم که وقتی که از سر کار بر می گرده بره سر وقت دفترش . اون وقتی شروع می کرد به نوشتن دور و برشو شلوغ می کرد . انگاری دوست نداشت که من متوجه شم که اون داره چی می نویسه . قصد داشتم دو سه بار که نوشت برم سر وقت دفترش ولی همون بار اول تر تیبشو دادم . دلم مثل سیر و سر که می جوشید . دامادم کی می تونه باشه . مثل خودشه ؟/؟ حتما دیگه اون که دیگه در محیط کاری معمولی نیست . تازه در خیلی از بیمارستانهای خصوصی هم کار می کنه . دختر من معروف شده بود به آچار فرانسه .. کارای حساسی که کسی ریسکشو قبول نمی کرد می دادن به اون . خودشم می گفت من از هیجان خیلی خوشم میاد -نیلوفر عزیزم تو هم سعی کن مث بقیه باشی . هیجان و این حرفا دیگه چیه . بزنی یک مریضو بکشی و لت و پارش کنی کجای این کار هیجان داره .. -مادر اگه بدونی من با این هیجانات عشق می کنم . -عزیزم یه جوون خوش تیپ و با اخلاق و مناسب گیر نیاوردی ؟/؟ -توی همین مریضام ؟/؟ -نه .. -حالا اگه اخلاق داشته باشه و خوش تیپ نباشه نمیشه ؟-چرا عزیزم اخلاق و نجابت در در جه اول اهمیت قرار داره . -جهت اطلاع مادر گرام باید به عرض برسانم که بیشتر بیمارای منو پیر مردا تشکیل میدن . خیلی هم با اخلاقند . پولدار و خوش تیپ هم داخلشون زیاد پیدا میشه . تا ببینیم مادر جونمون چه تصمیمی درمورد دخترش می گیره . -حالا ما رو دست میندازی ؟/؟ -نه مادر آدم دلش باید جوون باشه .. -یعنی تو قصد از دواج نداری ؟/؟ -حالا حالا ها نه .. -چرا ساکت شدی نیلوفر .. -هیچی مامان هیچی .... -من که حرف بدی نزدم . یعنی این قدر از از دواج بدت میاد ؟/؟ -نه مادر بدم نمیاد . آخه من ...من داشتم فکر می کردم اگه پدرم بود و من می خواستم از دواج کنم چه عکس العملی نشون می داد . میگن پدرا عاشق دختراشونن . دختر هم باباشو خیلی دوست داره .. من ازش بدم میاد . چون در حقم پدری نکرده .. ولی اون چیکار می کرد .. مادر منو ببخش با این حرفام ناراحتت می کنم . اصلا دوست ندارم این جوری شه . من هیچ مردی در زندگیم نبوده . نمی دونم .. -عزیزم عشق پدری با عشقی که یه مرد دیگه بخواد شریک زندگیت شه فرق می کنه . -من از هیشکدومش خیری ندیدم . اون یک بار هم که یکی می خواست بیاد خواستگاریم نمی دونستم که چه جوری باید دوستش داشته باشم . مامان من فقط بلدم تو رو دوست داشته باشم و جز تو هم هیشکی لیاقت دوست داشتن منو نداره . من خاک زیر پاتم .. -عین لوتی ها حرف می زنی .. -چاکرتیم مامان . مخلصتیم ... نیلوفر بازیش گرفته بود ... این صحبتامون درست ساعتی قبل از این بود که بخواد با خودش خلوت کنه . و من رو ز بعدش متوجه شدم که پای عشق و عاشقی در میون نیست و اون هنوز به دنبال هویت گمشده خودشه . به دنبال پدری که ازش متنفره . می خواد وقتی که اونو دید سرش داد بکشه . بهش بگه که ازش نفرت داره .. بعد که دق دلی هاشو سرش خالی کرد روشو بر گردونه و ازش دور شه . .. .- وقتی که اونو ببینم اولش سرش داد نمی کشم .. میگن باید احترام پدرو نگه داشت .. ولی اون که واسه خودش جای احترام نذاشته . مامان گفته اون می دونه که من به دنیا اومدم . گفته که من دو تا داداش دارم که مامانشون فرق می کنه . پس اون روز من اولین و تنها دخترش بودم . همون روزایی که منو به حال خودش گذاشت و رفت . اون منو ول کرد و رفت . به خاطر ترس از زنش . به خاطر این که نگه چرا رفتی با یکی دیگه از دواج کردی ..خیلی خنده داره . حتما داداشام هم می تونن جای بابام باشن . نمی دونم گاهی حس می کنم که زیادی خیال باف شدم . آخه در این درندشت من بابامو از کجا پیدا کنم . نه اون منو دیده و نه من اونو دیدم . شایدم مرده باشه . اگه بگم خدا کنه مرده باشه حرف بدیه . یه پزشک نباید مرگ کسی رو بخواد . و یک دختر هم نباید بخواد که خدا باباشو بکشه .. بیشتر مریضاو بیشتر اونایی که جراحی میشن پیر مردن . یعنی ممکنه یه روزی بابام هم یکی از اونا باشه ؟/؟.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۸۷
عزیزم دخترم نیلوفر گل من . حواست باشه که نکنه یه روزی گیر یکی از این پیر مرد ها بیفتی . من داماد پیر مرد نمی خوام -نه مامان خاطرت آسوده . اگه دوست داشته باشی یکی از اینا رو برای تو جورش می کنم . -ای دختر شیطون حالا داری مامانتو دست میندازی ؟/؟ -ببخشید مامان یه جوون بیست و پنج ساله خوبه ؟/؟ -ووووووییییی دیوونه ام کردی .. چند روز بعد دیدم که نیلوفر بیشتر از روزای گذشته دگرگون شده .. نمی دونستم موضوع چیه . چقدر من دست به دامان این دفتر خاطراتش شم . اون که منو عاصی کرده بود . چند روز پشت سر هم بود که خیلی بیشتر با خودخلوت می کرد . نمی دونستم این دختر درس نداره که این جور راحت داره با خودش کلنجار میره ؟/؟ ........این بار چقدر دفترشو سیاه کرده بود .. بازم نوشته های نیلو دقایقی سرگرمم کرد ..........بازم گوشه های از خاطران دخترم : حس می کنم که قراره زندگی من متحول شه . من آدمای زیادی رو تا حالا دیدم که به دنبال بچه هاشون باشن .. چند روز پیش یه مرد پیری رو دیدم که وضع داخلی خرابی داشت . می گفتن سرطان معده داره . قسمتی از معده اون باید بر داشته شه و بعدش هم شیمی درمانی .. ولی هیشکی حوصله جراحی اونو نداشت . همکارا می خواستن یه جوری از زیر بار این عمل شونه خالی کنند . حس می کردند که اون زنده نمی مونه . -نیلوفر این کار خودته .. -ببینم هر کار سخت و پیچ خورده ای رو میدین به من ؟/؟ پس سوگند شما چی میشه . نا سلامتی شما هم پزشک و متخصص هستید . - ما یادمون نرفته ولی خانوم پاک عاشق هیجان که هست ما چیکاره ایم . -از دست شما من دق می کنم و می میرم .. پیر مرد حالش خیلی بد بود . اومده بود خونه یکی از دوستاش .. می گفت از شهرستان اومده . مشخصات هم همراهش نبود .. اما وضع مالیش بد نبود . می گفت بچه هاش توراهن .. پیرمرد با التماس نگام می کرد .. -چقدر این دست اون دست می کنین . هر چقدر که بخواین واریز می کنم . -پدر جان من حرفی ندارم . اینجا مقررات داره -مگه عزرائیل که می خواد بیاد مقررات حالیشه ؟/؟ -عصبی نشو . من که بهت بدی نکردم . بنده پول نیستم وقتی که بنده خدام . -من که می دونم مردنی هستم . بچه هام همه منتظرن تا من بمیرم پولامو بکشن بالا . .. خیلی عصبی بود . اصلا معلوم نبود چی داره میگه .. اون باور ش شده بود که بعد از عمل زنده نمی مونه . وگرنه برای زندگی عجله ای نداشت خسته شده بود .. وقتی شکمشو باز کردم دیگه حال من یکی داشت بهم می خورد . معده سالم بوی گند میده وای به این که هر جا رو که نگاه می کردی جای عمران و آبادی نداشت . ولی حس کردم که می تونم به یاری خدا برای چند سالی زنده نگه داشته باشمش .. بعد از جراحی دیگه از پا افتاده بودم . هیچوقت از هیچ عملی تا به این حد احساس خستگی نکرده بودم . .. بعد از عمل دلم می خواست سر همکارامو می گرفتم و می کوبوندم به در و دیوار ولی احساس آرامش می کردم . خدا رو شکر کردم که نکشتمش . مریضمو میگم .. وقتی چشاشو باز کرد بالا سرش بودم . لحظاتی گذشت تا منو شناخت . ناله می کرد و خبر بچه هاشو می گرفت . -چرا گذاشتی زنده بمونم .. چرا نذاشتی بمیرم -پدر جان مگه من آدمکشم ؟/؟ تازه دور از جون شما اگه آدمکش هم می بودی من وظیفه داشتم برای نجات شما تلاش کنم . ولی خودمونیم خوب در رفتی . خیلی ها نا امید بودن . ولی تازه درمانت شروع شده . تا یه مدتی باید سوپ بخوری .. اونم به میزان کم با فاصله های کم .. -ولی بچه هام می خوان من بمیرم .. -مگه چه بدی در حقشون کردی پدر .. زیاد حرف هم نزن که باید استراحت کنی .. دستمو گرفت تو دستای خودش . چشاش پر اشک شده بود . منو به یاد بابای ندیده ام انداخت . هرچند عکسشو دیده بودم . -هر چی بیشتر بهشون می رسی بیشتر سگی میشن دست آدمو گاز می گیرن -پدر جان میگن سگ که با وفاست -اونا از گربه هم نمک نشناس ترن . من پدر دلسوزی واسشون بودم .. -همه باباها مثل شما نمیشن .. بابای نامرد ما بچه که بودم ولم کرد و رفت . هنوزم ندیدمش . معلوم نیست مرده یا زنده .. اصلا هم واسم مهم نیست .. حالا دیگه بخواب . وقتی رفتی بخش بازم میام پیشت . .. اون مرد یه جوری نگام می کرد که منو بیشتر به یاد پدر ندیده ام مینداخت . پدری که تیکه مربوط به اونو از عکس دو تفره اش با مادر پاره کرده بودم . وقتی که مامان منو بار دار بود, مامان بار دار با بابام عکس انداخته بود ........ روز بعدش رفتم ملاقاتش .. همکارام شروع کردن به شاخ و بال دادن به من .. -خجالت بکشین بیشتر شما مردین .؟/؟ شما مرده این . دوست داشتین اگه این مرد می مرد به اسم من تموم شه ؟/؟ به کوری چشم شما زنده موند .. جدی و شوخی رو با هم قاطی کرده بودم . رفتم به همون مردی که اسمشو هم نمی دونستم و ظاهرا اورژانسی اومده بود و یه چیزایی رو پر کرده امضاءکرده بود و دوستش هم تایید کرده بود ..سر زدم .. دوستش هم اونجا بود .. -می بینم که خوبی .. -به لطف شما و خدا بله ....ادامه دارد ...نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#72
Posted: 13 Jan 2014 22:25
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 88
-گفتی که بابات ولت کرد . خانوم به این خوبی و مهربونی و زیبایی رو ؟/؟ -ببینم پدر! من معده شما رو دستکاری کردم نه ؟/؟.می خواستم به عنوان شوخی بگم نه مغز شما رو . دلم نیومد گفتم که شاید بهش بر بخوره ناراحت شه .. گفتم ولش . درسته که من پدر نداشتم ولی مادر که داشتم که طرز حرف زدن رو به من یاد بده .. ولی پیرمرد با نگاه مهربانانه ای دستمو گرفت و گفت وحرفتو بزن ناراحت نمیشم .. -می خواستم بگم اون موقع که بابام ولم کرد این شکلی نبودم . اگه زنده باشه ما رو ببینه نمی شناسه . منم نمی شناسمش .. شاید اگه اون وقتا این قدری بودم بابام دوستم می داشت .. -خب پدر حالت چطوره ؟/؟ -از شما باید پرسید خانوم دکتر ؟/؟ -حال منو ؟/؟ -نه حال منو . خانومی -می بینم که شما هم مثل من خیلی راحت حرف می زنین .. پیرمرد طوری حرف می زد که انگاری می خواد بیاد خواستگاری من . می دونستم که با این که آرزوی مرگ می کرده ولی خیلی خوشحاله از این که نمرده . شاید چون فکر می کرده زنده نمی مونه تا این حد نا امید و در مونده بود حالا شگفت زده بود و انگاری می خواست دست و پامو ببوسه .. وقتی بهش چند تا دستور غذایی وپرهیز و این جور چیزا رو دادم و بعدش گفتم که باید خیلی دقت کنی تا این روزا رو خوب پشت سر بذاری تا شیمی درمانی شروع شه گفت من می دونم چی بهم روحیه میده -خب همون کارو انجام بده -دست من نیست .. شما باید این کارو بکنین -من که هر کاری از دستم بر میومده واسه شما کردم دیگه چیکار می تونم بکنم .. -این که بیایین و شما رو بیشتر ببینم . حاضرم هر چند ویزیت که با وقت شما برابری کنه بهتون بدم .. -که روحیه بخری ؟/؟ واااااییییییی خدای من این جوری که میگی مامانم که خیلی به من بدهکاره .. نه خدا جون غلط کردم . دست و پای مامانموببوسم بازم کم کردم .. -بابات چی ؟/؟ -اسمشو نبر .. اون الان معلوم نیست کجای دنیا داره تفریحشو می کنه . اگه زنده باشه هشتاد رو راحت رد کرده داره . الان طوری تر میم پوست و مو و از این جور کارا می کنند که میشه سی سال جوون شد . -اگه یه موقع ببینیش چیکار می کنی ..-هیچی پدرجان ! تحویلش نمی گیرم . میگم برو پیش همون زن اولت .. نمی دونم شایدم براش اسپند دود کردم که چش نخوره . از جلو چشاش دور میشم . دستمو میذارم جلو دهنم تا چیزی بهش نگم . حالا کیفشو کرده و دیگه حالی براش نمونده میاد سراغ دخترش ؟/؟ خیالم تخت که اون اصلا فراموش کرده دختری داره . اصلا همچین آدمایی شاید صد تا بچه در صد گوشه دنیا راه انداخته باشن . دیگه یه دونه مث من واسش چه اهمیتی داره -هرچی باشه اون باباته .. -ببینم نکنه تو هم دخترت رو ول کرده باشی .. -اگه این طور باشه دیگه به معالجه من ادامه نمیدی ؟/؟ -چرا ..اون جداست ولی اون وقت همش فکر می کنم که اون دختر بیچاره چه عذابی کشیده و حس می کنم که تو بابامی و اون وقت نمی تونم مسلط به کارام باشم . وقتی می خواستم از پیشش برم حس کردم که خودمم دارم عادت می کنم به این که هم صحبت اون باشم . شاید بیشتر به این خاطر که نجات اون بی شباهت به معجزه نبود . به من می گفت پول چند تا ویزیت رو میدم بیشتر پیشم بمون . فکر کرد منم پول پرستم .. اون که آره کدوم آدمو دیدی که پول پرست نباشه این دفعه حالشو می گیرم .. ...یه چند سطری رو چیزای معمولی نوشته بود .. روز بعدش بازم از ملاقاتش با اون مرد گفت .. امروز می خوام حالشو بگیرم . بهم گفت که به من پول ویزیتمو میده . .. وقتی بهش رسیدم سلام کردم و گفتم من قبول کردم که به حساب 6 تا مریض یک ساعت در خدمت شما باشم . هرچند من دکتر داخلی هستم . پزشک اعصاب و روان و گفتار درمانی که نیستم . -خانوم دکتر نرخش چند میشه -تعاونی حساب می کنم . هر ده دقیقه یک پالس میشه بیست تومن ..ساعتی صد و بیست هزار تومن ..منتظر بودم بگه چقدر گرونه و یه خورده پنچر شه تا دیگه هست پول به رخ من نکشه ..-ببینم نمیشه به جای یک ساعت دو ساعت از وقتتونو بهم بدین ؟/؟ پول همرام هست نقدا حساب می کنم . -نه همون یک ساعت بسه .. دست گذاشت زیر تشک و سه تا تضمینی پنجاه تومنی در آورد و داد به دستم و گفت بقیه شو هم نمی خوام .. حرصمو در آورد منو از رو برده بود -ببینم من اگه این پولو ازت قبول کنم سر دستمزد جراحی که باهام چونه نمی زنی -هرچی که تو گفتی بیشترش می کنم . راستش کلی مریض داشتم و اینم داشت روحیه شو با من تقویت می کرد . جسمشو که ردیف کرده بودم حالا باید روحشو هم ردیف می کردم . حیف که وقت نداشتم وگرنه یک مطب هم برای گفتار در مانی پیر مردان افتتاح می کردم بد نبود .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 89
من نمی دونستم این مرد چشه . به من خیلی وابسته شده بود . می خواستم هرکاری کنم که کمتر بهم عادت داشته باشه نمی شد . هرچند که عادت دیگه کم و زیاد نداشت و اون بهم معتاد شده بود . -شما منو به یاد یک نفرمیندازی ..-یادکی ؟/؟ -نمی دونم چی بگم شاید بعدا گفتم ......تا اینجای دفتر خاطرات نیلوفرو خوندم و بقیه شو گذاشتم برای بعد . نمی دونم چرا دخترم یهویی از این رو به اون رو شده بود . انگاری می خواست یه چیزی به من بگه و هر بار پشیمون می شد . -نیلوفر چته ؟/؟ چرا چیزی بهم نمیگی .. -نمی دونم مامان هیچیم نیست . اشتها به غذاش کم شده بود .. -مامان -چیه .. -دلم می خواد بابامو پیدا کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم .. -دختر تو بچه شدی ها . این قدر چرا خالی بندی می کنی . فرض کن اون گم شده . اون دیگه بر نمی گرده .. اون اصلا ما رو نمی خواد . -اگه احتمال داشته باشه که زنده باشه چی ؟/؟ اگه یکی کمکون کنه .. من شاید برای یه مدت برم امریکا ..-دختر تو دیوونه شدی ؟/؟ کی این چیزا رو توی کله ات انداخته ؟/؟-هیچی مامان ..هیچی .. هیچی نشده ولی نمی دونم یه چیزی بهم میگه می تونم پیداش کنم . شاید الان در لس آنجلس باشه .. -ببینم می دونی اونجا چقدر بزرگه ؟/؟ اونجا بعد از نیویورک بزرگترین شهر امریکاست . چند صد هزار ایرانی درش زندگی می کنند حتی عده ای هم میگن ایرانی های اونجا از میلیون هم گذشتند .. -مامان اگه یکی بتونه کمکم کنه ؟-عزیزم می دونی چقدر هزینه میشه ؟/؟ رفت و بر گشت تو به اونجا .. تو کلی بدهی داری . از کاسبی میفتی .. -عیبی نداره همه شو از بابام می گیرم . -تو که می گفتی هیچی ازش نمی خوای -حالا هم همین حرفو می زنم . من ازش هیچی نمی خوام و الان هم شوخی کردم . جلوی منو هم نگیر . من میذارم میرم اونجا . منتظرم حال یکی از بیمارام بهتر شه .. ازش راهنمایی بگیرم و پرواز کنم . تو هم یه چند وقتی تنها می مونی .. -من با هزینه خودم باهات میام . نمی تونم تنهات بذارم . اگه بری بر نگردی ..... راستش بحث من و اون فایده ای نداشت . اون تصمیمشو گرفته بود که تنها بره . .. واجب شده بود که بازم ببینم چی نوشته . دفتر خاطراتشو بخونم ............یکی دو ضفحه از دفترشو خوندمو چیزی دستگیرم نشد تا این که رسیدم به جایی که نوشته بود امروز اتفاق عجیبی واسم افتاد .. دیدم حال اون پیرمرد که روزی با یه اسم خودشو بهم معرفی می کرد بد شده .. نمی دونم از چی داشت فرار می کرد .. پرستارا صدام زدند که بیا و حال مریض بد شده انگاری که فشارش رفته بالا .. -من که همین الان بودم پیشش .. سریع خودمو رسوندم اونجا .. دستاش می لرزید چشاش یه حالت عجیبی شده بود ..می خواست خیره بهم نگاه کنه ولی نمی تونست .. دندوناش به هم می خورد .. دستور دادم یه آمپول داخل سرمش بزیزن و دستمو گذاشتم رو صورتش .. و بعد رو شکمش .. با همون دستای لرزان دستمو گرفت . یه جوری نگام می کرد که انگاری ازم زندگی می خواد . انگاری داشت گریه اش می گرفت .. چند دقیقه ای گذشت تا حالش بهتر شد . -ببینم حالا حالت بهتره ؟/؟ من برم ؟/؟ .. کار دارم .. چیزیت نیست . این قدر کمتر به جیگر گوشه هات فکر کن . از بابای نامردم یاد بگیر .. -خانوم دکتر .. بازم دستشوگذاشت زیر تشکش -ببینم اون زیر گنج قایم کزدی ؟/؟سرشو تکون داد و گفت آره .. معلوم نبود این بار چی می خواد تحویلم بده .-ببین من و تو حساب و کتاب نداریما .. نکنه این پولایی که بهم میدی مریضت کرده .. می خوای چند روزی رو ازت چیزی نگیرم که حالت بهتر شه ..-اون وقت یک دفعه بگیری منو خلاص کنی ؟/؟ مرد همراه با گریه می خندید .. کیف پولمو گرفت طرف من .. -اینو می خواستی بهم بدی ؟/؟ ببینم لاشو که باز نکردی .. -نه من عادت ندارم داخل وسایل یکی دیگه سرک بکشم . کیف باز بود ..فقط یک عکس نصف و نیمه ای داخل کیف باز شده ات بود .. -کدوم عکس ؟/؟ -همون خانوم بار دار .. -اون ؟/؟ فرض کن یک هنر پیشه سینماست .. خبر مامانو می گرفت . حس کردم باید یکی از دوستای سابق مادر باشه.. چیزی نگفتم .. -حالا می خوای چیکار کنی .. فرض کن یکی از همسایه ها مه . از بستگان منه .. یک هنر پیشه مورد علاقه منه .. -ببینم کنار اون این تصویر, تصویر یک نفر دیگه نبود ؟/؟ ..عصبی ام کرده بود -ببین عمو جان من کار دارم .. اگه بهت بگم میذاری برم ..؟/؟ سرشو تکون داد و گفت آره .. کمکم کن خانوم دکتر .. نمی دونم چرا هرچی هم که باهام تند بر خورد می کنی اصلا ناراحت نمیشم ؟/؟ -من و بر خورد تند ؟/؟! الان پنجاه تا مریض منتظرمنن .. اون عکس مادرمه . اونی که می بینی عین بشکه زده بیرون منم که می خوام شکم مادرمو بترکونم بیام بیرون . اون تیکه بغلی رو که نمی بینی وپاره اش کردم عکس بابای نامردم بود .. حالا بذار برم .. وای خدای من این چرا اسپاس کرده نفسش در نمیاد .. نمی دونم چرا دلم واسه اون مرد می سوخت . نمی خواستم بمیره .. با صدایی خفه گفت که من می شناسمش .. اونو می شناسم ..حالا این من بودم که می لرزیدم .. دیگه بی خیال شده بودم از این که کلی مریض منتظرم هستند .. حس کردم حالم داره بد میشه .. اون بابامو می شناخت ..ولی در حالتی نبود که بتونه حرف بزنه .. -به من بگو اون نامرد کجاست . خدایا من چرا این جوری شده بودم . باید به اون مریض اهمیت می دادم . دستاشو به علامت نمی دونم به دو طرف حرکت می داد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#73
Posted: 27 Jan 2014 21:09
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 90
اون , بابای نامرد منو می شناخت . سرشو تکون می داد . با همون حال خرابش قطره اشکی از گونه هاش در حال غلتیدن بود . قلبم داشت از جاش در میومد .. . یکی باید منو بستری می کرد . یعنی می تونم اون نامردو پیدا کنم . نه من نمی تونم تو صورتش تف بندازم . نمی تونم بذارم زیر گوشش .. ولی می تونم سرش داد بکشم .. ترسیده بودم . انگاری چشای اون مرد دیگه حرکتی نداشتند . فقط یه جا رو نگاه می کرد . مثل آدمای عاشق . مثل یه مجنونی که به عشقش رسیده باشه . کف دستمو گذاشتم جلوی چشاش . چند بار دستامو حرکت دادم . خوشبختانه پلک می زد . تنفسش هم درحد عادی بود و فعلا نیازی به اکسیژن نداشت .. یواش یواش حالش بهتر شد .. -پدر جان چرا یهو این جوری شدی .. ببینم مگه تو این عکسو جای دیگه ای دیدی ؟/؟ می شناسی اونو ؟ سرشو تکون داد . انگاری که قدرت حرف زدن نداشت . فقط سرشو تکون داد .. پرستا را رو از اون محوطه دور کردم . می خواستم باهاش تنها باشم . حالا این من بودم که التماس می کردم . -بگو اون نامرد رو می شناسی ؟/؟ اون کیه .. با تو چه نسبتی داره .. دوستشی ؟/؟ توی امریکا دیدیش .. اون تمام حدس هایی رو که می زدم تایید می کرد .. -حالا می دونی کجاست ؟/؟ به علامت نمی دونم لب ور چید .. همونجا نشستم .. زنگ زدم واسه منشی که امروز حال و حوصله ویزیت کردن رو ندارم فقط اونایی رو که خیلی بد حالن نگه داشته باشه . یکی باید منو ویزیت می کرد . . منتظر بودم تا شرایط اون بهتر شه .. -می تونی حرف بزنی .. با صدایی خفه و در هم سرشو تکون داد .. -اون خیلی دنبالت بود .. دنبال تو و مادرت .. -پس باید خیلی با هم صمیمی بوده باشین .. -ببینم همون امریکا دنبالش می گشت ؟/؟ مطمئنی که حالش خوب بود و توهمی نشده بود .. بی اختیار از روی درد قهقهه سر داده بودم .. صدای خنده هایی که پرستا را رو متعجب کرده بود طوری که با اشاره دست اونا رو از خودم دور کردم . -بابات همش می خواست بدونه که تو زنده ای یا نه ... -آهااااااااا .. ببینم داداش ناتنی های منم باهاش بودن ؟/؟ نترسیدن شریک ارث پیدا کنن ؟/؟ اون اگه بفهمه من مرده ام خیلی خوشحال میشه .. -توچی ؟/؟ دلت می خواد اون بمیره ؟/؟ -اون واسه من مرده .. وجود نداره .. فقط می خوام پیداش کنم .. حرفایی رو که توی دلمه و یه عمره که مثل یه غده سر طانی تو وجودم ریشه دوونده نثارش کنم .. چشامو می بندم و نگاش نمی کنم . نمی خوام ریختشو ببینم .تو صورتش تف نمیندازم . زیر گوشش نمی زنم . شایدم سرش داد نزنم ولی چرا داد می زنم . اون چطور منو تنهام گذاشته .. من که بچه حرامزاده اش نبودم . مامانم زنش بود .. تازه حرامزاده ها هم گناهی ندارند .. به خدا اونا گناهی ندارند .. نتونستم جلو اشکامو بگیرم . باید کمکم کنی .. من می خوام پیداش کنم . نمی خوام بفهمه که دنبالشم . تلفنشو نداری -نه .. -آدرسشو ؟ -چرا اونو دارم ولی ممکنه حالا اونجا نباشه -من اونو از زیر سنگ هم که شده پیداش می کنم . -اون خیلی پولداره اونجا واسه خودش دم و دستگاهی داره .. -پس آدرس دم و دستگاهشو به من میدی . دیگه اینی که میگی میشه خیلی راحت پیداش کرد .. -تو هم دخترشی حقی داری .. -من پدری ندارم که حقی داشته باشم . من الان همه چی دارم .. حالت خوبه ؟/؟ -نههههه .. دستمو با دو تا دستاش گرفت .-تو نرو بذار اون بیاد اینجا .. -شاید منو همونجا پیدا کرده باشه . ببینم بابای هوسباز من اونجا زن جدید نگرفته ؟/؟ -نه .. همسر اولشو هم از دست داده بود . من یه مدتی در یکی از کاراش شریکش بودم .. -و با همه اینها یه شماره تلفن ازش نداری .. -اون شرکتو واگذار کردیم و اونم پی در پی شماره تماسهاشو عوض می کرد -می دونم نمی خوای اونو بهم معرفی کنی و کاری کنی که سریع تر پیداش کنم . تو رو خدا خواهش می کنم . من اینجا بهترین دکترا رو میذارم بالا سرت . تا حالا هر چی هم که واست هزینه شده از سهم خودم می گذرم . من فقط می خوام اونو پیدا کنم .. -که چیکارش کنی -که بکشمش .. همون جوری که اون منو کشت .. پیرمرد واسه دوستش اشک می ریخت .. دلم واسش سوخت -حالا پدر جان ناراحت نباش به خاطر تو نمی کشمش ....خدایا این چرا این جوری می کنه .. چرا نمیذاره برم . زار زار گریه می کرد . مثل ابر بهار .. -پدر جان واست خوب نیست این قدر احساساتی شی .. اون پدر نامردم خیالش نیست .. اون از خداشه من بمیرم .. -اون نمی دونه تو حالا واسه خودت خانومی شدی -حتما انتظار داشت من آقا شم .. بعد از این متلک به حرفام ادامه دادم . نکنه انتظار داشت مثل زنای بد یه گوشه خیابون بیفتم و دست گدایی به سوی این و اون دراز کنم .. از این حرفم پشیمون شدم . چون اونا هم خیلی ها شون بی گناهن . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 91
مطالعه این قسمت از نوشته های نیلوفر منو به فکر فرو برده بود . شاید باورش برام سخت بود که بتونم حس کنم که میشه رحیمو پیدا کرد . پس دوست رحیم در بیمارستان بستری بود و نیلوفر می خواست به کمک اون پدرشو پیدا کنه .ولی این کار به همین سادگی نبود . با این حساب فقط کافی بود که نیلوفر یک سر نخ از باباش داشته باشه . من نمی تونستم بذارم که اون بره . اگه می رفت و بر نمی گشت چی می شد . اگه باباش اونو پیدا می کرد و در همون دیار غربت می موند من چه خاکی باید توی سرم می ریختم . تمام سر مایه و هستی من همین یه الف بچه بود . نیلوفر خوشگلی که همیشه نیلوفر کوچولوی من باقی می موند و من بدون اون هیچ بودم . دیوونه می شدم می مردم اگه اون می رفت امریکا و دیگه بر نمی گشت . باید همراهش می رفتم . باید این مرد رو می دیدم و ازش می پرسیدم که جریان چیه . رحیمو از کجا می شناسه . تازه چرا این قدر پیگیر قضایاست . اصلا شاید یکی از بستگان رحیم باشه .. باید یه زمانی می رفتم که نیلوفر نباشه . اون جوری راحت تر می تونستم از این مرد حرف بکشم . من نمی تونستم دخترمو تنها بذارم . من باید با اون می رفتم . کار دنیا رو ببین به جای این که اونی که ما رو تنها گذاشته و رفته به دنبالمون بگرده ما داریم میرم دنبالش ... روز بعد با یه دنیا هیجان راه افتادم طرف بیمارستان . راستش دیگه واسه خودم اون جور که باید و شاید اهمیتی نداشت . مردی که می تونست به هر نحوی که شده یه خبری ازما بگیره و نذاره زندگی ما به این صورت در بیاد . وقتی رسیدم اونجا نیلوفر هم بود . پشت به من بود . فقط دست اون مرد رو می دیدم که مچ دست نیلوفر رو گرفته رهاش نمی کنه .. اولش عصبی شده بودم بعد به این فکر کردم که خب اون حتما نیاز داره به این که یکی به اون توجه داشته باشه و تنهاست . یک لحظه سرمو به طرف راست و به سمت صورتش حرکت داد م .اوه خدای من .. نه .. نههههههه نهههههههه .. می خواستم اونجا وای نایستم و فرار کنم .. پاهام سست شده بودند .. اون رحیم بود . پدر نیلوفر .. پدر و دختر به هم رسیده بودند . یعنی این همونه که نیلوفر ازش صحبت می کرد .؟/؟ دخترم که می گفت باباشو تحویل نمی گیره . خودمو کنار کشیدم تا فکر کنم که باید چیکار کنم . شاید این مرد هنوز به نیلوفر نگفته که پدرشه . من نباید اجازه این کارو بهش کمی دادم . اونو ازم می گرفت . خود رحیم واسم دیگه مهم نبود . رنگم به شدت پریده بود . شقایق .. شقایق .. بر خودت مسلط شو . مسلط شو . نذار رحیم اونو از چنگت در بیاره . سی سال زحمت کشیدی . سی سال خون دل خوردی . اون وقت اون مفت و مسلم بیاد و حاصل زحماتتو به یغما ببره ؟/؟ این مسئله تحت الشعاع پیدا کردن رحیم قرار گرفته بود . نه اون نباید متوجه شه که نیلوفر دختر ماست .. ولی چه ساده بودم من . انگاری یه چیزی رو پرده عقل من کشیده شده . وقتی که نیلوفر از این گفت که اون مرد عکس دوران بار داری منو دیده .. نه من که می دونم اون می دونه . ولی اگه به روش نیاورده نیاد این کارو بکنه ؟/؟ خودمو به گوشه دیوار کشیدم . صداشون به گوش می رسید . پرستارایی که از سالن رد می شدند و از راهرو تعجب می کردند که من چزا مث عروس پشت پرده شدم . خیلی آروم خودمو در دید رحیم قرار دادم . هنوز متوجه من نشده بود . روشو بر نگردونده بود. یه لحظه نگاهشو متوجه من کرد . انگشتمو گذاشتم جلو بینی ام . اخم کردم . سرمو تکون دادم . حس کردم پیرمرد ماتش برده و انگاری حرکتی نمی کنه . ولی با اون شوکی که از دیدن نیلوفر بهش دست داده بود دیگه دیدن من چه لطفی می تونست واسه اون داشته باشه . پی در پی سرمو تکون می دادم . نیلوفر سرشو بر گردوند -مامان .. تو اینجا چیکار می کنی .. بیا جلو تر این همونم آقاییه که میگه همکار بابام بوده و اونو می شناسه . اون باید منو طوری راهنمایی کنه که وقتی پامو گذاشتم اون ور آب راحت بتونم پدرو پیدا کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم .. مادر چرا این جوری بهم نگاه می کنی . حرف زشتی نمی زنم . فقط بهش میگم که خیلی نامردی . -می ارزه که این همه وقت تلف کنی ؟/؟ -مامان من می خوام واسه یک بار هم که شده اونو ببینم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#74
Posted: 10 Feb 2014 22:42
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 92
طوری به صدای بلند حرف می زدم که دلم می خواست رحیم کاملا متوجه شه که من چی میگم و چی می خوام ولی با همه اینا نمی تونستم داد بکشم و توهین کنم -ببین نیلو پدرت هیچ حقی راجع به تو نداره . بری اون ور آب چیکار کنی . اگه اون بخواد تو رو نزد خودش نگه داشته باشه .. همون امریکا واست مطب بزنه .. اون وقت تو همونجا می مونی ؟/؟ -مادر اگه بابا خودشو بکشه من پیشش نمی مونم . -حاج آقا ببخشید .. خانوم دکتر کلی مریض دارن . شاید واسه شما گفته باشه . بابای نامردش وقتی که دخترش تازه به دنیا اومده بود گذاشته رفته بود خارج پیش زن و دو تا پسرش .. غافل ار این که منم حقی دارم . اون روزمن خودم پذیرفتم که اون بره .. ممنون دارش هم هستم که بهم کمک کرده یک بالاتر از انسان و فرشته به من داده . همین دختر که نظیرشو در دنیا نمی تونی ببینی . هم اسمش قشنگه هم قلبش هم روحش هم خودش جسمش صورتش .. هیشکی نمی تونه اونو ازم بگیره .. اشک از چشام سرازیر بود از اتاق رفتم بیرون ..کنار در . نیلوفر خودشو بهم رسوند . -مامان آبرومون رفت این چه کاری بود که کردی . این آقادوست باباست .. -نیلوفر اگه اون خود بابات هم باشه تو انگاری یه حسی نسبت به اون داری و می خوای که بری به دنبال آرزوها و رویاهای خودت . رویاهای با پدر بودن . مردی که هیچگاه در زندگی لذت داشتنشو درک نکردی -نه مادر .. چرا داری این حرفا رو در مورد من می زنی . مامان ! تو هم واسم مامان بودی هم بابا .. برادر بودی .. خواهر بودی .. دوست بودی .. فامیلایی بودی که نداشتیم .. من چطور دلم میاد که تنهات بذارم و برم .. در خیلی از داستانها خیلی از دخترا همین حرفا رو می زدند ولی وقتی که باباشونو دیدن انگاری تازه متولد شدند . تمام گناهان باباشون از یادشون رفت .. -مامان دوستت دارم این حرفا رو نزن . اصلا تا تو نگفتی نمیرم .. اصلا من بابامو نمی خوام .. باشه دیگه سرش داد نمی کشم .. می دونی مامان اون وقتا که ده دوازده سالم بود و دخترا ی هم سنمو می دیدم که چه جوری چسبیده به پدرشون انگاری توی بغلشون واسشون نازمی کنن و باباشون هم هرچی می خواد واسشون می خره .. چه حالی می شدم ؟/؟ من نمی خواستم بابام چیزی واسم بخره . می خواستم نازمو بخره .. من که این آرزو رو ندارم که بیاد پیشم تا سرمو بذارم رو سینه اش و اون قصه هایی رو که واسم نگفته تعریف کنه .. من که نمی خوام صورت یخ زده شو ببوسم و دستامو دور گردنش حلقه کنم خودمو واسش لوس کنم .. من فقط آرزومه اونو پیداش کنم . سرش داد بکشم .. بهش بگم آخه چرا .. من نمیگم واسه خودم آدمی شدم .. ولی می خوام بگم بابای نامرد و هوسباز من تو اصلا می دونی یکی هست که خیلی ازت بدش میاد ؟/؟ ..می دونستم که رحیم تمام حرفامونو شنیده ... وارد اتاق شدم . نیلوفر هم اومد -ببخشید مادرم خیلی حساسه .. ولی زن خوب و زحمتکشیه . دوست و شریک شما یعنی بابای نامرد من در حقش خیلی ظلم کرده ..حالا من جوون هستم ولی مادر در انتظارش جوونی خودشو به پیری داد . ... داشتم با خودم فکر می کردم که اون دیگه نگفته که مادرش هرزگی هم می کرده . می دونستم که رحیم اینو می دونه که بعد از اون بازم شدم یک زن هر جایی . همش مقصر اونه ..من هیچی دخترش چی ؟/؟ رحیم پلکاشو به هم فشرد . اشک از چشاش جاری بود . هق هق گریه امونش نداده بود -ببخشید واسه قلبتون خوب نیست .. شما چرا این قدر حساس شدین . کاش بابای نامرد من یه ذره رحم و مروت شما توی دلش بود .. -دخترم !اون جوری که اون یعنی پدرت به من می گفت شما رو گم کرده بود . اومد و دید در جای قبلی نیستین ...-پدر جان این قصه ها رو خودش بافته نخواسته بگه که خیلی سنگدله ..حالا زیاد خودت رو در گیر مشکلات من نکن اعصابت می ریزه به هم . اصلا انسانهابی هستند که در موردشون حرف زده نشه بهتره . نیلو دستشو گذاشت رو پیشونی مردی که نمی دونست باباشه .. من از پشت سرش واسه رحیم سر تکون می دادم . با زبون بی زبونی بهش می گفتم که کاری به کار دخترم نداشته باشه ولی می دونستم که اون به این سادگیها ول کن دخترش نیست . مردی که سی سال من و نیلو رو به حال خودش گذاشته بود . نمی دونم شاید عاطفه ها در این مرد برای مدت کوتاهی نقش داشته باشند . شاید اگه یک ماه با نیلوفر باشه دیگه دخترش اون اهمیت فعلی رو واسش نداشته باشه ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 93
من و نیلوفر رفتیم خونه . اصلا دست و دلم به کار نمی رفت .. نه در زمین بودم نه در آسمان . وجود نیلوفر باعث شده بود که من نتونم اون جور که باید و شاید با رحیم حرف بزنم . فکر نمی کردم روزی برسه که تا این حد از پیدا کردن رحیم ناراحت و عصبی شم . اون نمی تونست یک پدر خوب واسه دخترش باشه . سی سال تمام .. اگه دخترش در کره ای دیگه قرار می داشت باید اونو پیدا می کرد . باید به دنبالش می گشت . از زیر سنگ هم که شده باید من و اونو پیدا می کرد . نه من نمی ذارم اونو ازم جدا کنه . نمیذارم اونو با خودش ببره . نه اون نمی تونه .. -مامان حالت خوب نیستا . اگه دوست داشته باشی تور و هم با خودم می برم امریکا . من که حرفی ندارم . این خونه ما رو که کسی از جاش بلند نمی کنه نمی بره . در ضد سرقت هم که داریم . فرضا جنسای داخلشم خالی کنن . به درک خسارتشو از بابام می گیریم -بس کن .. بس کن .. چقدر از پدرت میگی . مگه تو نمیگی ازش بدت میاد . مگه تو نمیگی دیگه دوستش نداری . مگه تو نمیگی واست اهمیتی نداره . فقط می خوای پیداش کنی و بهش بگی خیلی نامردی ؟/؟ پس چرا این جوری در موردش حرف می زنی . انگاری از همون وقتی که خودت رو شناختی به دنبال شناخت بابای نشناخته ات بودی ؟/؟ اون دوستت نداره .. نداره .. نداره .. -مامان این قدر حرص نخور به قلبت فشار نیار . واست خوب نیست . فدات شم . خواهش می کنم . من که دوستت دارم . تو رو خدا این قدر جوش نزن . -بیا مامانی حالا دوست نداری بغلت بزنم ؟/؟ مامان من تا چند وقت دیگه یه مدرکی می گیرم که دیگه از اون بالا تر نیست .. اگه بدونی نمراتم چقدر عالیه . گاهی وقتا استاد بهم میگه جای من برو تدریس ..-ولم کن نیلو فر .. -دیگه دوست نداری ببوسمت ؟/؟ بوت کنم ؟/؟ بگم چقدر دوستت دارم مامانی خوشگلم ؟/؟ -فکر می کنم دیگه این بغل زدنهات واسه من نباشه . وقتی باباتو پیدا کنی دیگه همه چی از یادت بره .. راستی درساتو چیکارش می کنی .. -ترم که تموم شد یه مرخصی می گیرم .. میشه از راه دور هم خوند . این قسمت دیگه بسته به خودم داره . اگه یک ماهه پدررو پیداش کنم و دق دلی ها مو سرش خالی کنم می تونم بر گردم و ادامه بدم . -تو دیگه کی هستی . انگاری پدرت مجسمه آزادی باشه که بخوای اونو توی میدون شهر پیدا کنی . نیلوفر رو خسته تر از همیشه می دیدم ولی در میان این خستگی یه حس نشاط و هیجانی داشت که تا به حال اونو این جوری ندیده بودم . حس بدی داشتم .. -ببینم فردا صبح به دوست بابات سر می زنی تا در این مورد بیشتر با هاش حرف بزنی ؟/؟ -نه مامان صبح تا ظهر وقتم پره . ناهارو هم همون بیرون می خورم .. آخ که نمی دونم کجا بخوابم ولی خواب برام معنا نداره ساعت دو بعد از ظهر میرم سری بهش می زنم .. خوب تونسته بودم از نیلوفر کسب اطلاعات کنم . با این حساب می تونستم فردا صبح برم و رحیمو بشورمش و بذارم آفتاب خشک شه .. هر چی از دهنم در میاد بهش میگم . فقط نباید کاری کنم که پرستا را بفهمن . مرتیکه عوضی .. کیف و تفریحاشو کرده تازه یادش اومده که زن و دختر داره . نمیذارم اونو ازم بگیریش .خدایا ! چرا حالا ؟!حالا که همه چی ردیف شده ؟/؟ حالا که زندگی مون سر و سامون گرفته ؟/؟ حالا که حس می کنم با تمام بد بختی هام هرگز تا به این حد خوشبخت نبودم ؟/؟ قدر لحظه های خوش زندگی رو کسی می دونه که اسیر بد بختی شده باشه . آدمی که مثل من بیشتر عمرشو با بد بختی گذرونده باشه بهتر می فهمه قدر لحظات آرامش و راحتی رو . حتی اگه نیلوفر از دواج می کرد و می رفت یه خونه دیگه بازم این امید رو داشتم و می دونستم که هر وقت دلم بخواد می تونم بهش سر بزنم و اونو ببینم . ولی حالا نمی دونستم به چی باید دلخوش باشم .. روز بعد رفتم به ملاقات رحیم . بیدار بود .. تا منو دید از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . ولی من خیلی معمولی باهاش بر خورد کردم ..-شقایق چرا دخترم نباید بفهمه که من باباشم ؟/؟ -مگه خودت نشنیدی که در مورد باباش چی می گفت ؟/؟ مگه خودت نمی دونی که اون سایه شو با تیر می زنه ؟/؟ -تو رو خدا با من این جور حرف نزن . دل این پیر مرد رو نشکن . من دو تا پسر دارم .. ولی تا حالا حس نکرده بودم که بچه دارم . اون دو تا پسرا .. داداشای نیلوفرو میگم انگاری دشمنای جونم هستند . اون چقدر خوشگل و خوش قد و قامت شده .. چقدر خانوم شده .. اینجا همه دوستش دارن .. چی میشه بقیه بفهمن که من باباشم .. چی میشه منم پز اونو بدم .. اشک از چشای رحیم جاری شده بود ولی انگاری دست سرنوشت منو بیرحم کرده بود . دلم نمی خواست تحت هیچ شرایط و به هیچ قیمتی نیلوفر ازم جدا شه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#77
Posted: 24 Mar 2014 20:40
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 98
نیلوفر عین دختر بچه ها خودشو واسه باباش لوس می کرد . مثل این که اون نبود که ساعتی پیش هر چی دق دلی داشت سر باباش خالی می کرد . پدرش به شرایط عادی برگشته بود رفت بغلش .-دخترم نیلو کار نداری ؟ نباید بری به بیمارات سر بزنی ؟/؟ -مامان تو هم وقت گیر آوردی ها .. شوخیت گرفته ؟/؟ به مریضای بد حالم سر می زنم . آخه این آقا رحیم هم یکی از اوناست دیگه .. اینطور نیست بابا ؟/؟ هیچوقت چهره نیلوفر رو تا این حد بشاش ندیده بودم . چه اون وقت که در کنکور قبول شده بود و چه اون وقتی که سردوشی گرفته و قسم پزشکی خورده بود و حتی وقتی که تخصصشو گرفته بود . امروز شاد ترین روز زندگی دخترم بود . من هم احساس شادی می کردم و هم حسادت . دلم نمی خواست اون از پیشم بره . یه حسی بهم می گفت که پدر خیلی دلش می خواد که دخترو ببره پیش خودش . حالا یا در اینجا یا در امریکا رو نمی دونم . اون جوری که بوش میومد زیاد ازم دل خوشی نداشت . با این که حداقل سی سالی رو ازم بزرگ تر بود ولی می شد بهش حق داد چون من زنی نبودم که به دردش بخورم . وفادار نبودم . چیکار می کردم سی سال براش صبر می کردم ؟/؟ شاید این توجیه رو برای خودش می کرد که من آدم سالمی نیستم و می تونستم یک مادر خوب برای دخترم باشم . باید منتظر آینده می شدم و می دیدم . شاید رحیم به همون اندازه که از دیدنم شاد شده بود دلخور هم بود ولی همه اینها تحت الشعاع پیدا کردن نیلوفر قرار گرفته بود .. -خب نیلوفر حالا تو به بابات میگی مریض ؟/؟ الان سالم تر از من توی دنیا وجود نداره . من قصد دارم دیگه مریض نباشم . به مدت سالهایی که تو رو ندیدم می خوام که زندگی کنم و ببینمت . لذت ببرم . بیا جلو بوت کنم عزیزم .. واسه دقایقی فراموش کردم که باید حسود باشم . منم همراه با رحیم و نیلوفر گریه ام گرفته بود . حس کردم که باید اون فضا رو ترک کنم .. دلم می خواست بشینم و ببینم پدر و دختر چی بهم میگن .. هم خوشم میومد و هم این که وقتی نیلوفر اون جوری عشقشو به باباش نشون می داد یه جوری می شدم . این بیش از این که حس حسادت منو تحریک کنه بیشتر منو به این فکر مینداخت که آیا نیلوفر زحماتی رو که براش کشیدم فراموش می کنه .. سی سال در کنار منو به دیدن پدرش از یاد می بره ؟/؟ تنهام میذاره ؟/؟ -بابا مطمئن باشم که می خوای خوب شی ؟/؟ -نیلو خوشگل من ..من خوب شدم دیگه هم نمی خوام مریض شم .. -پس من باهات خیلی کارا دارم .. یه سری کارایی که اون قدیما نکردی باید بکنی .. -هرچی پولش میشه میدم . -بابا کی ازت پول خواست . ؟/؟ -عزیزم هر چی که دارم مال توست . داداشات که مدام دارن منو می چاپن . تو چرا این جوری هستی . بابا اونا تو رو می چاپن من تو رو می قاپم . سر اونا کلاه رفته . پول پیدا میشه ولی بابا نه ... اونا اگه جای من بودن هیچوقت این جور اذیتت نمی کردن . باباجونم الان زیاد وضعیت جسمانی خوبی نداری که من بخوام باهات برم گردش . ولی یه روزی این کارو می کنم . خوب غذاهاتو می خوری .. فکرای ناجور نمی کنی و بعد که بهتر شدی من و تو با هم میریم گردش .. اون اینجا اسمی از من نبرد . چرا نخواست که منم با اون برم . می خواست با پدرش خلوت کنه ؟/؟ من براش غریبه شده بودم ؟/؟ یعنی دیگه مثل سابق دوستم نداره ؟/؟ اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا شاید این جوری راحت تر ابراز احساسات بکنن . راه خونه رو پیش گرفتم . دلم می خواست پیاده روی کنم تا اعصابم آروم شه . خوشحال بودم استرس داشتم .. حسادت می کردم . مجموعه ای از احساسات گوناگون منو به محاصره خود در آورده بودند . .. در عالم خودم بودم که دیدم یه زنی اومده روبروم همین جور بهم زل زده . فکر کردم راهشو بستم .. -خانوم بفر ما ببخشید حواسم نبود .. -یه نگاه بهم بنداز ؟/؟ -تووووووووو سارا ااااااااا؟ اوخ عزیزم چند ساله نمی بینمت . دلم چقدر برات تنگ شده بود . -شقایق همکار خوشگل من . چه تیپی به هم زدی . الان دیگه حتما سنت رفته بالا کلاست هم رفته بالا . ما زنای جنده وقتی سنمون میره بالا مجبوریم هی بمالیم هی بمالیم لکه گیری کنیم ولی تو خیلی شیک شدی . اتفاقا بهتره این جوری مشتریای بهتری به تورت می خوره .. فکر کنم اونایی که تو رو می کنن سلیقه شون نگیره بیان سراغ من . نخواستم توی ذوق سارا بزنم برای همین چیزی از اتفاقات اخیر نگفتم . فقط همینو گفتم که دلم براش تنگ شده .. آدرس خونه شو گرفتم ..بهش گفتم که من اسباب کشی دارم و بعد آدرسمو بهش میدم . شماره موبایل همو گرفتیم . -سارا جون همین سه چهار روزی یه سری بهت می زنم . -اول یه تماس بگیر که از پایین مشغول نباشم -اول به کار و کاسبی خودت برس . ببینم اگه یه کار خوب گیرت بیاد از این کارا دست می کشی ؟/؟ -دلت خوشه . کی دلش به حال یه جنده پنجاه به بالا می سوزه .. راستی اگه مردای مدل پایین سلیقه ات می گیره من توی دست و بالم زیاد دارم -باشه خبرت می کنم -ای ناقلا الان مشتری زیاد داری .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 99
پدر و دختر به حال خودشون بودند و من نمی دونستم که اونا دیگه به کجا رسیدن .آیا پدره بالاخره تونسته قاپ دخترشو بدزده وبزنه یا نه ؟ ولی می تونستم اینو حس کنم که اون خیلی راحت می تونه روی نیلوفر نفوذ داشته باشه . فکرم خیلی مشغول بود . اون روز تا شب انگاری زمان نمی گذشت . حوصله هیچ کاری رو نداشتم . نمی دونستم که اون کی بر می گرده خونه . بسته به کارش داشت . دیر وقت بود که اومد خونه . -ببینم مطب بودی ؟/؟ -آره مامان مگه قرار بود کجا باشم -گفتم شاید هنوز با بابات بوده باشی .. -مامان باید به فکر استراحت اونم باشم دیگه . نمی تونم به قلبش فشار بیارم . در ضمن باید ترشح اسید معده اونو هم تحت کنترل داشته باشم .. فقط تغذیه نیست که رو هضم غذا اثر میذاره . فشار های عصبی هم خیلی موثره .. چیه مامان ناراحتی . مثل این که از این که من بابامو پیدا کردم خوشحال نیستی ؟/؟ -چرا خیلی خوشحالم دخترم ولی امیدوارم خودت رو گم نکنی . -مامان یه چیزی ناراحتت کرده . نمی دونم برای چی ولی می تونم حدس بزنم . مامان رفتارت نسبت به من عوض شده . مثل این که من برات یه غریبه باشم -نیلوفر خوبم یه مادر بچه هاشو یه غریبه نمی دونه . حتی اگه به جاهای خیلی خیلی بالا برسن . این منم .. مادرت که برات غریبه شدم .. دخترم اومد سمت من و بغلم کرد . -مامان نکنه فکر می کنی حالا که بابا اومده فراموشت می کنم . اصلا هم این طور نیست . تازه خیلی خیلی هم بیشتر از قبل دوستت دارم . خیلی خسته ام مامان . می خوام مثل همیشه بغلت بزنم و بخوابم . وقتی بغلم زد تا در کنارم بخوابه تمام افکار منفی از سرم دور شد . بوی عشق و زندگی بوی گرم دخترمو یک بار دیگه حس می کردم که به من روحیه میده . داره بهم می گه وقتی که اونو داری گناهه که بخوای غمی داشته باشی . نیلوفر خیلی زود خوابش برده بود ولی من همچنان بوی اونو با تمام وجودم حس می کردم و دوست داشتم تا ساعتها بشینم و نگاش کنم .. به این فکر کنم که آدما آزادن . وابسته به خودشون هستند . یعنی اگه باشن کسی نمی تونه به اونال ایرادی بگیره . خودشون باید برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن و کسی نمی تونه از این کارشون ایرادی بگیره و نباید هم که بگیره . لعنت بر خودم . من که افکار بد از سرم خارج شده بود و..حالا تا فردا خیلی راهه باید بود و می دید که چی پیش میاد . نه نیلوفر من سنگدل نیست . اون هیچوقت مامانشو تنها نمی ذاره . چند روز گذشت روز به روز حال رحیم بهتر می شد . یه روز که من و نیلوفر برای دیدن رحبم رفته بودیم دیدیم دو تا مرد میانسال اونجان . مردا از من بزرگتر نشون می دادن . اونا داداشای ناتنی نیلوفر بودند . پنجاه و خوردی سن داشتند . ولی کمتر نشون می دادند . -یه چشمکی به نیلوفر زدم و خیلی آروم در شرایطی که از اونا فاصله داشتیم خودمو به دختر چسبوندم و گفتم مثل این که داداشاتن . رنگ از صورت نیلوفر پرید . انتظاار نداشت که در این شرایط برادراشو ببینه . تنها کاری که ازش بر میومد این بود که به اونا سلام کنه . -پسرا این خواهرتون نیلوفره . همون خانوم دکتر گلی که جونمو نجات داد و همونی که خواهر گل شما پسرای گلم میشه . وقتی رحیم این حرفو زد نیلوفر هم خودش هیجان زده بود و هم می خواست پدرشو خوشحال کنه یکی یکی برادراشو بغل کرد و بوسید ولی اونا توجهی به تنهاخواهرشون نداشتند و به سختی باهاش برخورد کردند . من بمیرم دلم براش سوخت . برای نیلوفر خوبم .رسول که پسر بزرگتر بود به حرف اومد و گفت : پدر باورمون نمیشه که یک خواهر داشته باشیم . ولی نمی دونم تا چه حد از این موضوع مطمئنی . ولی اینو هم بدون که این روزا خیلی ها می خوان به طمع مال کسی خودشونو به یکی دیگه بچسبونن و هویت خودشونو تغییر بدن . رفتم جلو تر و اون کاری رو که نیلوفر نتونست بکنه و نمی بایستی می کرد و رحیم هم رودر بایستی داشت انجام دادم .. آنچنان گذاشتم زیر گوش رسول که سر و صورتش عین عروسک کوکی ها از این طرف به اون طرف می گشت . -حاج آقا اگه شک دارن میشه آزمایش داد . برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفته بود . دو تا پسرا سخت به وحشت افتاده بودند از این که یک شریک ارث پیدا کرده باشن . نیلوفر رفت سمت پدرش . دستشو گذاشت رو سر باباش و با موهای سرش بازی می کرد . -آقا رسول ...رستم خان ! خیلی بده آدم فراموش کنه کی بوده و از کجا اومده ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم