انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

هرجایی


مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 86

چند روزی بود که متوجه تغییراتی در روحیه نیلوفر شده بودم . انگاری یک هیجان خاصی داشت . یه چیزی می خواست به من بگه که دو دل بود ولی چیز دیگه ای مانعش می شد . حس کردم که داره عاشق میشه یا یه چیزی در همین مایه ها .. دلم برای فضولی لک زده بود .. این چند روزه به علت خستگی زیادی که داشت ندیده بودم که وقتی که از سر کار بر می گرده بره سر وقت دفترش . اون وقتی شروع می کرد به نوشتن دور و برشو شلوغ می کرد . انگاری دوست نداشت که من متوجه شم که اون داره چی می نویسه . قصد داشتم دو سه بار که نوشت برم سر وقت دفترش ولی همون بار اول تر تیبشو دادم . دلم مثل سیر و سر که می جوشید . دامادم کی می تونه باشه . مثل خودشه ؟/؟ حتما دیگه اون که دیگه در محیط کاری معمولی نیست . تازه در خیلی از بیمارستانهای خصوصی هم کار می کنه . دختر من معروف شده بود به آچار فرانسه .. کارای حساسی که کسی ریسکشو قبول نمی کرد می دادن به اون . خودشم می گفت من از هیجان خیلی خوشم میاد -نیلوفر عزیزم تو هم سعی کن مث بقیه باشی . هیجان و این حرفا دیگه چیه . بزنی یک مریضو بکشی و لت و پارش کنی کجای این کار هیجان داره .. -مادر اگه بدونی من با این هیجانات عشق می کنم . -عزیزم یه جوون خوش تیپ و با اخلاق و مناسب گیر نیاوردی ؟/؟ -توی همین مریضام ؟/؟ -نه .. -حالا اگه اخلاق داشته باشه و خوش تیپ نباشه نمیشه ؟-چرا عزیزم اخلاق و نجابت در در جه اول اهمیت قرار داره . -جهت اطلاع مادر گرام باید به عرض برسانم که بیشتر بیمارای منو پیر مردا تشکیل میدن . خیلی هم با اخلاقند . پولدار و خوش تیپ هم داخلشون زیاد پیدا میشه . تا ببینیم مادر جونمون چه تصمیمی درمورد دخترش می گیره . -حالا ما رو دست میندازی ؟/؟ -نه مادر آدم دلش باید جوون باشه .. -یعنی تو قصد از دواج نداری ؟/؟ -حالا حالا ها نه .. -چرا ساکت شدی نیلوفر .. -هیچی مامان هیچی .... -من که حرف بدی نزدم . یعنی این قدر از از دواج بدت میاد ؟/؟ -نه مادر بدم نمیاد . آخه من ...من داشتم فکر می کردم اگه پدرم بود و من می خواستم از دواج کنم چه عکس العملی نشون می داد . میگن پدرا عاشق دختراشونن . دختر هم باباشو خیلی دوست داره .. من ازش بدم میاد . چون در حقم پدری نکرده .. ولی اون چیکار می کرد .. مادر منو ببخش با این حرفام ناراحتت می کنم . اصلا دوست ندارم این جوری شه . من هیچ مردی در زندگیم نبوده . نمی دونم .. -عزیزم عشق پدری با عشقی که یه مرد دیگه بخواد شریک زندگیت شه فرق می کنه . -من از هیشکدومش خیری ندیدم . اون یک بار هم که یکی می خواست بیاد خواستگاریم نمی دونستم که چه جوری باید دوستش داشته باشم . مامان من فقط بلدم تو رو دوست داشته باشم و جز تو هم هیشکی لیاقت دوست داشتن منو نداره . من خاک زیر پاتم .. -عین لوتی ها حرف می زنی .. -چاکرتیم مامان . مخلصتیم ... نیلوفر بازیش گرفته بود ... این صحبتامون درست ساعتی قبل از این بود که بخواد با خودش خلوت کنه . و من رو ز بعدش متوجه شدم که پای عشق و عاشقی در میون نیست و اون هنوز به دنبال هویت گمشده خودشه . به دنبال پدری که ازش متنفره . می خواد وقتی که اونو دید سرش داد بکشه . بهش بگه که ازش نفرت داره .. بعد که دق دلی هاشو سرش خالی کرد روشو بر گردونه و ازش دور شه . .. .- وقتی که اونو ببینم اولش سرش داد نمی کشم .. میگن باید احترام پدرو نگه داشت .. ولی اون که واسه خودش جای احترام نذاشته . مامان گفته اون می دونه که من به دنیا اومدم . گفته که من دو تا داداش دارم که مامانشون فرق می کنه . پس اون روز من اولین و تنها دخترش بودم . همون روزایی که منو به حال خودش گذاشت و رفت . اون منو ول کرد و رفت . به خاطر ترس از زنش . به خاطر این که نگه چرا رفتی با یکی دیگه از دواج کردی ..خیلی خنده داره . حتما داداشام هم می تونن جای بابام باشن . نمی دونم گاهی حس می کنم که زیادی خیال باف شدم . آخه در این درندشت من بابامو از کجا پیدا کنم . نه اون منو دیده و نه من اونو دیدم . شایدم مرده باشه . اگه بگم خدا کنه مرده باشه حرف بدیه . یه پزشک نباید مرگ کسی رو بخواد . و یک دختر هم نباید بخواد که خدا باباشو بکشه .. بیشتر مریضاو بیشتر اونایی که جراحی میشن پیر مردن . یعنی ممکنه یه روزی بابام هم یکی از اونا باشه ؟/؟.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۸۷

عزیزم دخترم نیلوفر گل من . حواست باشه که نکنه یه روزی گیر یکی از این پیر مرد ها بیفتی . من داماد پیر مرد نمی خوام -نه مامان خاطرت آسوده . اگه دوست داشته باشی یکی از اینا رو برای تو جورش می کنم . -ای دختر شیطون حالا داری مامانتو دست میندازی ؟/؟ -ببخشید مامان یه جوون بیست و پنج ساله خوبه ؟/؟ -ووووووییییی دیوونه ام کردی .. چند روز بعد دیدم که نیلوفر بیشتر از روزای گذشته دگرگون شده .. نمی دونستم موضوع چیه . چقدر من دست به دامان این دفتر خاطراتش شم . اون که منو عاصی کرده بود . چند روز پشت سر هم بود که خیلی بیشتر با خودخلوت می کرد . نمی دونستم این دختر درس نداره که این جور راحت داره با خودش کلنجار میره ؟/؟ ........این بار چقدر دفترشو سیاه کرده بود .. بازم نوشته های نیلو دقایقی سرگرمم کرد ..........بازم گوشه های از خاطران دخترم : حس می کنم که قراره زندگی من متحول شه . من آدمای زیادی رو تا حالا دیدم که به دنبال بچه هاشون باشن .. چند روز پیش یه مرد پیری رو دیدم که وضع داخلی خرابی داشت . می گفتن سرطان معده داره . قسمتی از معده اون باید بر داشته شه و بعدش هم شیمی درمانی .. ولی هیشکی حوصله جراحی اونو نداشت . همکارا می خواستن یه جوری از زیر بار این عمل شونه خالی کنند . حس می کردند که اون زنده نمی مونه . -نیلوفر این کار خودته .. -ببینم هر کار سخت و پیچ خورده ای رو میدین به من ؟/؟ پس سوگند شما چی میشه . نا سلامتی شما هم پزشک و متخصص هستید . - ما یادمون نرفته ولی خانوم پاک عاشق هیجان که هست ما چیکاره ایم . -از دست شما من دق می کنم و می میرم .. پیر مرد حالش خیلی بد بود . اومده بود خونه یکی از دوستاش .. می گفت از شهرستان اومده . مشخصات هم همراهش نبود .. اما وضع مالیش بد نبود . می گفت بچه هاش توراهن .. پیرمرد با التماس نگام می کرد .. -چقدر این دست اون دست می کنین . هر چقدر که بخواین واریز می کنم . -پدر جان من حرفی ندارم . اینجا مقررات داره -مگه عزرائیل که می خواد بیاد مقررات حالیشه ؟/؟ -عصبی نشو . من که بهت بدی نکردم . بنده پول نیستم وقتی که بنده خدام . -من که می دونم مردنی هستم . بچه هام همه منتظرن تا من بمیرم پولامو بکشن بالا . .. خیلی عصبی بود . اصلا معلوم نبود چی داره میگه .. اون باور ش شده بود که بعد از عمل زنده نمی مونه . وگرنه برای زندگی عجله ای نداشت خسته شده بود .. وقتی شکمشو باز کردم دیگه حال من یکی داشت بهم می خورد . معده سالم بوی گند میده وای به این که هر جا رو که نگاه می کردی جای عمران و آبادی نداشت . ولی حس کردم که می تونم به یاری خدا برای چند سالی زنده نگه داشته باشمش .. بعد از جراحی دیگه از پا افتاده بودم . هیچوقت از هیچ عملی تا به این حد احساس خستگی نکرده بودم . .. بعد از عمل دلم می خواست سر همکارامو می گرفتم و می کوبوندم به در و دیوار ولی احساس آرامش می کردم . خدا رو شکر کردم که نکشتمش . مریضمو میگم .. وقتی چشاشو باز کرد بالا سرش بودم . لحظاتی گذشت تا منو شناخت . ناله می کرد و خبر بچه هاشو می گرفت . -چرا گذاشتی زنده بمونم .. چرا نذاشتی بمیرم -پدر جان مگه من آدمکشم ؟/؟ تازه دور از جون شما اگه آدمکش هم می بودی من وظیفه داشتم برای نجات شما تلاش کنم . ولی خودمونیم خوب در رفتی . خیلی ها نا امید بودن . ولی تازه درمانت شروع شده . تا یه مدتی باید سوپ بخوری .. اونم به میزان کم با فاصله های کم .. -ولی بچه هام می خوان من بمیرم .. -مگه چه بدی در حقشون کردی پدر .. زیاد حرف هم نزن که باید استراحت کنی .. دستمو گرفت تو دستای خودش . چشاش پر اشک شده بود . منو به یاد بابای ندیده ام انداخت . هرچند عکسشو دیده بودم . -هر چی بیشتر بهشون می رسی بیشتر سگی میشن دست آدمو گاز می گیرن -پدر جان میگن سگ که با وفاست -اونا از گربه هم نمک نشناس ترن . من پدر دلسوزی واسشون بودم .. -همه باباها مثل شما نمیشن .. بابای نامرد ما بچه که بودم ولم کرد و رفت . هنوزم ندیدمش . معلوم نیست مرده یا زنده .. اصلا هم واسم مهم نیست .. حالا دیگه بخواب . وقتی رفتی بخش بازم میام پیشت . .. اون مرد یه جوری نگام می کرد که منو بیشتر به یاد پدر ندیده ام مینداخت . پدری که تیکه مربوط به اونو از عکس دو تفره اش با مادر پاره کرده بودم . وقتی که مامان منو بار دار بود, مامان بار دار با بابام عکس انداخته بود ........ روز بعدش رفتم ملاقاتش .. همکارام شروع کردن به شاخ و بال دادن به من .. -خجالت بکشین بیشتر شما مردین .؟/؟ شما مرده این . دوست داشتین اگه این مرد می مرد به اسم من تموم شه ؟/؟ به کوری چشم شما زنده موند .. جدی و شوخی رو با هم قاطی کرده بودم . رفتم به همون مردی که اسمشو هم نمی دونستم و ظاهرا اورژانسی اومده بود و یه چیزایی رو پر کرده امضاءکرده بود و دوستش هم تایید کرده بود ..سر زدم .. دوستش هم اونجا بود .. -می بینم که خوبی .. -به لطف شما و خدا بله ....ادامه دارد ...نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 88

-گفتی که بابات ولت کرد . خانوم به این خوبی و مهربونی و زیبایی رو ؟/؟ -ببینم پدر! من معده شما رو دستکاری کردم نه ؟/؟.می خواستم به عنوان شوخی بگم نه مغز شما رو . دلم نیومد گفتم که شاید بهش بر بخوره ناراحت شه .. گفتم ولش . درسته که من پدر نداشتم ولی مادر که داشتم که طرز حرف زدن رو به من یاد بده .. ولی پیرمرد با نگاه مهربانانه ای دستمو گرفت و گفت وحرفتو بزن ناراحت نمیشم .. -می خواستم بگم اون موقع که بابام ولم کرد این شکلی نبودم . اگه زنده باشه ما رو ببینه نمی شناسه . منم نمی شناسمش .. شاید اگه اون وقتا این قدری بودم بابام دوستم می داشت .. -خب پدر حالت چطوره ؟/؟ -از شما باید پرسید خانوم دکتر ؟/؟ -حال منو ؟/؟ -نه حال منو . خانومی -می بینم که شما هم مثل من خیلی راحت حرف می زنین .. پیرمرد طوری حرف می زد که انگاری می خواد بیاد خواستگاری من . می دونستم که با این که آرزوی مرگ می کرده ولی خیلی خوشحاله از این که نمرده . شاید چون فکر می کرده زنده نمی مونه تا این حد نا امید و در مونده بود حالا شگفت زده بود و انگاری می خواست دست و پامو ببوسه .. وقتی بهش چند تا دستور غذایی وپرهیز و این جور چیزا رو دادم و بعدش گفتم که باید خیلی دقت کنی تا این روزا رو خوب پشت سر بذاری تا شیمی درمانی شروع شه گفت من می دونم چی بهم روحیه میده -خب همون کارو انجام بده -دست من نیست .. شما باید این کارو بکنین -من که هر کاری از دستم بر میومده واسه شما کردم دیگه چیکار می تونم بکنم .. -این که بیایین و شما رو بیشتر ببینم . حاضرم هر چند ویزیت که با وقت شما برابری کنه بهتون بدم .. -که روحیه بخری ؟/؟ واااااییییییی خدای من این جوری که میگی مامانم که خیلی به من بدهکاره .. نه خدا جون غلط کردم . دست و پای مامانموببوسم بازم کم کردم .. -بابات چی ؟/؟ -اسمشو نبر .. اون الان معلوم نیست کجای دنیا داره تفریحشو می کنه . اگه زنده باشه هشتاد رو راحت رد کرده داره . الان طوری تر میم پوست و مو و از این جور کارا می کنند که میشه سی سال جوون شد . -اگه یه موقع ببینیش چیکار می کنی ..-هیچی پدرجان ! تحویلش نمی گیرم . میگم برو پیش همون زن اولت .. نمی دونم شایدم براش اسپند دود کردم که چش نخوره . از جلو چشاش دور میشم . دستمو میذارم جلو دهنم تا چیزی بهش نگم . حالا کیفشو کرده و دیگه حالی براش نمونده میاد سراغ دخترش ؟/؟ خیالم تخت که اون اصلا فراموش کرده دختری داره . اصلا همچین آدمایی شاید صد تا بچه در صد گوشه دنیا راه انداخته باشن . دیگه یه دونه مث من واسش چه اهمیتی داره -هرچی باشه اون باباته .. -ببینم نکنه تو هم دخترت رو ول کرده باشی .. -اگه این طور باشه دیگه به معالجه من ادامه نمیدی ؟/؟ -چرا ..اون جداست ولی اون وقت همش فکر می کنم که اون دختر بیچاره چه عذابی کشیده و حس می کنم که تو بابامی و اون وقت نمی تونم مسلط به کارام باشم . وقتی می خواستم از پیشش برم حس کردم که خودمم دارم عادت می کنم به این که هم صحبت اون باشم . شاید بیشتر به این خاطر که نجات اون بی شباهت به معجزه نبود . به من می گفت پول چند تا ویزیت رو میدم بیشتر پیشم بمون . فکر کرد منم پول پرستم .. اون که آره کدوم آدمو دیدی که پول پرست نباشه این دفعه حالشو می گیرم .. ...یه چند سطری رو چیزای معمولی نوشته بود .. روز بعدش بازم از ملاقاتش با اون مرد گفت .. امروز می خوام حالشو بگیرم . بهم گفت که به من پول ویزیتمو میده . .. وقتی بهش رسیدم سلام کردم و گفتم من قبول کردم که به حساب 6 تا مریض یک ساعت در خدمت شما باشم . هرچند من دکتر داخلی هستم . پزشک اعصاب و روان و گفتار درمانی که نیستم . -خانوم دکتر نرخش چند میشه -تعاونی حساب می کنم . هر ده دقیقه یک پالس میشه بیست تومن ..ساعتی صد و بیست هزار تومن ..منتظر بودم بگه چقدر گرونه و یه خورده پنچر شه تا دیگه هست پول به رخ من نکشه ..-ببینم نمیشه به جای یک ساعت دو ساعت از وقتتونو بهم بدین ؟/؟ پول همرام هست نقدا حساب می کنم . -نه همون یک ساعت بسه .. دست گذاشت زیر تشک و سه تا تضمینی پنجاه تومنی در آورد و داد به دستم و گفت بقیه شو هم نمی خوام .. حرصمو در آورد منو از رو برده بود -ببینم من اگه این پولو ازت قبول کنم سر دستمزد جراحی که باهام چونه نمی زنی -هرچی که تو گفتی بیشترش می کنم . راستش کلی مریض داشتم و اینم داشت روحیه شو با من تقویت می کرد . جسمشو که ردیف کرده بودم حالا باید روحشو هم ردیف می کردم . حیف که وقت نداشتم وگرنه یک مطب هم برای گفتار در مانی پیر مردان افتتاح می کردم بد نبود .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 89

من نمی دونستم این مرد چشه . به من خیلی وابسته شده بود . می خواستم هرکاری کنم که کمتر بهم عادت داشته باشه نمی شد . هرچند که عادت دیگه کم و زیاد نداشت و اون بهم معتاد شده بود . -شما منو به یاد یک نفرمیندازی ..-یادکی ؟/؟ -نمی دونم چی بگم شاید بعدا گفتم ......تا اینجای دفتر خاطرات نیلوفرو خوندم و بقیه شو گذاشتم برای بعد . نمی دونم چرا دخترم یهویی از این رو به اون رو شده بود . انگاری می خواست یه چیزی به من بگه و هر بار پشیمون می شد . -نیلوفر چته ؟/؟ چرا چیزی بهم نمیگی .. -نمی دونم مامان هیچیم نیست . اشتها به غذاش کم شده بود .. -مامان -چیه .. -دلم می خواد بابامو پیدا کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم .. -دختر تو بچه شدی ها . این قدر چرا خالی بندی می کنی . فرض کن اون گم شده . اون دیگه بر نمی گرده .. اون اصلا ما رو نمی خواد . -اگه احتمال داشته باشه که زنده باشه چی ؟/؟ اگه یکی کمکون کنه .. من شاید برای یه مدت برم امریکا ..-دختر تو دیوونه شدی ؟/؟ کی این چیزا رو توی کله ات انداخته ؟/؟-هیچی مامان ..هیچی .. هیچی نشده ولی نمی دونم یه چیزی بهم میگه می تونم پیداش کنم . شاید الان در لس آنجلس باشه .. -ببینم می دونی اونجا چقدر بزرگه ؟/؟ اونجا بعد از نیویورک بزرگترین شهر امریکاست . چند صد هزار ایرانی درش زندگی می کنند حتی عده ای هم میگن ایرانی های اونجا از میلیون هم گذشتند .. -مامان اگه یکی بتونه کمکم کنه ؟-عزیزم می دونی چقدر هزینه میشه ؟/؟ رفت و بر گشت تو به اونجا .. تو کلی بدهی داری . از کاسبی میفتی .. -عیبی نداره همه شو از بابام می گیرم . -تو که می گفتی هیچی ازش نمی خوای -حالا هم همین حرفو می زنم . من ازش هیچی نمی خوام و الان هم شوخی کردم . جلوی منو هم نگیر . من میذارم میرم اونجا . منتظرم حال یکی از بیمارام بهتر شه .. ازش راهنمایی بگیرم و پرواز کنم . تو هم یه چند وقتی تنها می مونی .. -من با هزینه خودم باهات میام . نمی تونم تنهات بذارم . اگه بری بر نگردی ..... راستش بحث من و اون فایده ای نداشت . اون تصمیمشو گرفته بود که تنها بره . .. واجب شده بود که بازم ببینم چی نوشته . دفتر خاطراتشو بخونم ............یکی دو ضفحه از دفترشو خوندمو چیزی دستگیرم نشد تا این که رسیدم به جایی که نوشته بود امروز اتفاق عجیبی واسم افتاد .. دیدم حال اون پیرمرد که روزی با یه اسم خودشو بهم معرفی می کرد بد شده .. نمی دونم از چی داشت فرار می کرد .. پرستارا صدام زدند که بیا و حال مریض بد شده انگاری که فشارش رفته بالا .. -من که همین الان بودم پیشش .. سریع خودمو رسوندم اونجا .. دستاش می لرزید چشاش یه حالت عجیبی شده بود ..می خواست خیره بهم نگاه کنه ولی نمی تونست .. دندوناش به هم می خورد .. دستور دادم یه آمپول داخل سرمش بزیزن و دستمو گذاشتم رو صورتش .. و بعد رو شکمش .. با همون دستای لرزان دستمو گرفت . یه جوری نگام می کرد که انگاری ازم زندگی می خواد . انگاری داشت گریه اش می گرفت .. چند دقیقه ای گذشت تا حالش بهتر شد . -ببینم حالا حالت بهتره ؟/؟ من برم ؟/؟ .. کار دارم .. چیزیت نیست . این قدر کمتر به جیگر گوشه هات فکر کن . از بابای نامردم یاد بگیر .. -خانوم دکتر .. بازم دستشوگذاشت زیر تشکش -ببینم اون زیر گنج قایم کزدی ؟/؟سرشو تکون داد و گفت آره .. معلوم نبود این بار چی می خواد تحویلم بده .-ببین من و تو حساب و کتاب نداریما .. نکنه این پولایی که بهم میدی مریضت کرده .. می خوای چند روزی رو ازت چیزی نگیرم که حالت بهتر شه ..-اون وقت یک دفعه بگیری منو خلاص کنی ؟/؟ مرد همراه با گریه می خندید .. کیف پولمو گرفت طرف من .. -اینو می خواستی بهم بدی ؟/؟ ببینم لاشو که باز نکردی .. -نه من عادت ندارم داخل وسایل یکی دیگه سرک بکشم . کیف باز بود ..فقط یک عکس نصف و نیمه ای داخل کیف باز شده ات بود .. -کدوم عکس ؟/؟ -همون خانوم بار دار .. -اون ؟/؟ فرض کن یک هنر پیشه سینماست .. خبر مامانو می گرفت . حس کردم باید یکی از دوستای سابق مادر باشه.. چیزی نگفتم .. -حالا می خوای چیکار کنی .. فرض کن یکی از همسایه ها مه . از بستگان منه .. یک هنر پیشه مورد علاقه منه .. -ببینم کنار اون این تصویر, تصویر یک نفر دیگه نبود ؟/؟ ..عصبی ام کرده بود -ببین عمو جان من کار دارم .. اگه بهت بگم میذاری برم ..؟/؟ سرشو تکون داد و گفت آره .. کمکم کن خانوم دکتر .. نمی دونم چرا هرچی هم که باهام تند بر خورد می کنی اصلا ناراحت نمیشم ؟/؟ -من و بر خورد تند ؟/؟! الان پنجاه تا مریض منتظرمنن .. اون عکس مادرمه . اونی که می بینی عین بشکه زده بیرون منم که می خوام شکم مادرمو بترکونم بیام بیرون . اون تیکه بغلی رو که نمی بینی وپاره اش کردم عکس بابای نامردم بود .. حالا بذار برم .. وای خدای من این چرا اسپاس کرده نفسش در نمیاد .. نمی دونم چرا دلم واسه اون مرد می سوخت . نمی خواستم بمیره .. با صدایی خفه گفت که من می شناسمش .. اونو می شناسم ..حالا این من بودم که می لرزیدم .. دیگه بی خیال شده بودم از این که کلی مریض منتظرم هستند .. حس کردم حالم داره بد میشه .. اون بابامو می شناخت ..ولی در حالتی نبود که بتونه حرف بزنه .. -به من بگو اون نامرد کجاست . خدایا من چرا این جوری شده بودم . باید به اون مریض اهمیت می دادم . دستاشو به علامت نمی دونم به دو طرف حرکت می داد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 90

اون , بابای نامرد منو می شناخت . سرشو تکون می داد . با همون حال خرابش قطره اشکی از گونه هاش در حال غلتیدن بود . قلبم داشت از جاش در میومد .. . یکی باید منو بستری می کرد . یعنی می تونم اون نامردو پیدا کنم . نه من نمی تونم تو صورتش تف بندازم . نمی تونم بذارم زیر گوشش .. ولی می تونم سرش داد بکشم .. ترسیده بودم . انگاری چشای اون مرد دیگه حرکتی نداشتند . فقط یه جا رو نگاه می کرد . مثل آدمای عاشق . مثل یه مجنونی که به عشقش رسیده باشه . کف دستمو گذاشتم جلوی چشاش . چند بار دستامو حرکت دادم . خوشبختانه پلک می زد . تنفسش هم درحد عادی بود و فعلا نیازی به اکسیژن نداشت .. یواش یواش حالش بهتر شد .. -پدر جان چرا یهو این جوری شدی .. ببینم مگه تو این عکسو جای دیگه ای دیدی ؟/؟ می شناسی اونو ؟ سرشو تکون داد . انگاری که قدرت حرف زدن نداشت . فقط سرشو تکون داد .. پرستا را رو از اون محوطه دور کردم . می خواستم باهاش تنها باشم . حالا این من بودم که التماس می کردم . -بگو اون نامرد رو می شناسی ؟/؟ اون کیه .. با تو چه نسبتی داره .. دوستشی ؟/؟ توی امریکا دیدیش .. اون تمام حدس هایی رو که می زدم تایید می کرد .. -حالا می دونی کجاست ؟/؟ به علامت نمی دونم لب ور چید .. همونجا نشستم .. زنگ زدم واسه منشی که امروز حال و حوصله ویزیت کردن رو ندارم فقط اونایی رو که خیلی بد حالن نگه داشته باشه . یکی باید منو ویزیت می کرد . . منتظر بودم تا شرایط اون بهتر شه .. -می تونی حرف بزنی .. با صدایی خفه و در هم سرشو تکون داد .. -اون خیلی دنبالت بود .. دنبال تو و مادرت .. -پس باید خیلی با هم صمیمی بوده باشین .. -ببینم همون امریکا دنبالش می گشت ؟/؟ مطمئنی که حالش خوب بود و توهمی نشده بود .. بی اختیار از روی درد قهقهه سر داده بودم .. صدای خنده هایی که پرستا را رو متعجب کرده بود طوری که با اشاره دست اونا رو از خودم دور کردم . -بابات همش می خواست بدونه که تو زنده ای یا نه ... -آهااااااااا .. ببینم داداش ناتنی های منم باهاش بودن ؟/؟ نترسیدن شریک ارث پیدا کنن ؟/؟ اون اگه بفهمه من مرده ام خیلی خوشحال میشه .. -توچی ؟/؟ دلت می خواد اون بمیره ؟/؟ -اون واسه من مرده .. وجود نداره .. فقط می خوام پیداش کنم .. حرفایی رو که توی دلمه و یه عمره که مثل یه غده سر طانی تو وجودم ریشه دوونده نثارش کنم .. چشامو می بندم و نگاش نمی کنم . نمی خوام ریختشو ببینم .تو صورتش تف نمیندازم . زیر گوشش نمی زنم . شایدم سرش داد نزنم ولی چرا داد می زنم . اون چطور منو تنهام گذاشته .. من که بچه حرامزاده اش نبودم . مامانم زنش بود .. تازه حرامزاده ها هم گناهی ندارند .. به خدا اونا گناهی ندارند .. نتونستم جلو اشکامو بگیرم . باید کمکم کنی .. من می خوام پیداش کنم . نمی خوام بفهمه که دنبالشم . تلفنشو نداری -نه .. -آدرسشو ؟ -چرا اونو دارم ولی ممکنه حالا اونجا نباشه -من اونو از زیر سنگ هم که شده پیداش می کنم . -اون خیلی پولداره اونجا واسه خودش دم و دستگاهی داره .. -پس آدرس دم و دستگاهشو به من میدی . دیگه اینی که میگی میشه خیلی راحت پیداش کرد .. -تو هم دخترشی حقی داری .. -من پدری ندارم که حقی داشته باشم . من الان همه چی دارم .. حالت خوبه ؟/؟ -نههههه .. دستمو با دو تا دستاش گرفت .-تو نرو بذار اون بیاد اینجا .. -شاید منو همونجا پیدا کرده باشه . ببینم بابای هوسباز من اونجا زن جدید نگرفته ؟/؟ -نه .. همسر اولشو هم از دست داده بود . من یه مدتی در یکی از کاراش شریکش بودم .. -و با همه اینها یه شماره تلفن ازش نداری .. -اون شرکتو واگذار کردیم و اونم پی در پی شماره تماسهاشو عوض می کرد -می دونم نمی خوای اونو بهم معرفی کنی و کاری کنی که سریع تر پیداش کنم . تو رو خدا خواهش می کنم . من اینجا بهترین دکترا رو میذارم بالا سرت . تا حالا هر چی هم که واست هزینه شده از سهم خودم می گذرم . من فقط می خوام اونو پیدا کنم .. -که چیکارش کنی -که بکشمش .. همون جوری که اون منو کشت .. پیرمرد واسه دوستش اشک می ریخت .. دلم واسش سوخت -حالا پدر جان ناراحت نباش به خاطر تو نمی کشمش ....خدایا این چرا این جوری می کنه .. چرا نمیذاره برم . زار زار گریه می کرد . مثل ابر بهار .. -پدر جان واست خوب نیست این قدر احساساتی شی .. اون پدر نامردم خیالش نیست .. اون از خداشه من بمیرم .. -اون نمی دونه تو حالا واسه خودت خانومی شدی -حتما انتظار داشت من آقا شم .. بعد از این متلک به حرفام ادامه دادم . نکنه انتظار داشت مثل زنای بد یه گوشه خیابون بیفتم و دست گدایی به سوی این و اون دراز کنم .. از این حرفم پشیمون شدم . چون اونا هم خیلی ها شون بی گناهن . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 91

مطالعه این قسمت از نوشته های نیلوفر منو به فکر فرو برده بود . شاید باورش برام سخت بود که بتونم حس کنم که میشه رحیمو پیدا کرد . پس دوست رحیم در بیمارستان بستری بود و نیلوفر می خواست به کمک اون پدرشو پیدا کنه .ولی این کار به همین سادگی نبود . با این حساب فقط کافی بود که نیلوفر یک سر نخ از باباش داشته باشه . من نمی تونستم بذارم که اون بره . اگه می رفت و بر نمی گشت چی می شد . اگه باباش اونو پیدا می کرد و در همون دیار غربت می موند من چه خاکی باید توی سرم می ریختم . تمام سر مایه و هستی من همین یه الف بچه بود . نیلوفر خوشگلی که همیشه نیلوفر کوچولوی من باقی می موند و من بدون اون هیچ بودم . دیوونه می شدم می مردم اگه اون می رفت امریکا و دیگه بر نمی گشت . باید همراهش می رفتم . باید این مرد رو می دیدم و ازش می پرسیدم که جریان چیه . رحیمو از کجا می شناسه . تازه چرا این قدر پیگیر قضایاست . اصلا شاید یکی از بستگان رحیم باشه .. باید یه زمانی می رفتم که نیلوفر نباشه . اون جوری راحت تر می تونستم از این مرد حرف بکشم . من نمی تونستم دخترمو تنها بذارم . من باید با اون می رفتم . کار دنیا رو ببین به جای این که اونی که ما رو تنها گذاشته و رفته به دنبالمون بگرده ما داریم میرم دنبالش ... روز بعد با یه دنیا هیجان راه افتادم طرف بیمارستان . راستش دیگه واسه خودم اون جور که باید و شاید اهمیتی نداشت . مردی که می تونست به هر نحوی که شده یه خبری ازما بگیره و نذاره زندگی ما به این صورت در بیاد . وقتی رسیدم اونجا نیلوفر هم بود . پشت به من بود . فقط دست اون مرد رو می دیدم که مچ دست نیلوفر رو گرفته رهاش نمی کنه .. اولش عصبی شده بودم بعد به این فکر کردم که خب اون حتما نیاز داره به این که یکی به اون توجه داشته باشه و تنهاست . یک لحظه سرمو به طرف راست و به سمت صورتش حرکت داد م .اوه خدای من .. نه .. نههههههه نهههههههه .. می خواستم اونجا وای نایستم و فرار کنم .. پاهام سست شده بودند .. اون رحیم بود . پدر نیلوفر .. پدر و دختر به هم رسیده بودند . یعنی این همونه که نیلوفر ازش صحبت می کرد .؟/؟ دخترم که می گفت باباشو تحویل نمی گیره . خودمو کنار کشیدم تا فکر کنم که باید چیکار کنم . شاید این مرد هنوز به نیلوفر نگفته که پدرشه . من نباید اجازه این کارو بهش کمی دادم . اونو ازم می گرفت . خود رحیم واسم دیگه مهم نبود . رنگم به شدت پریده بود . شقایق .. شقایق .. بر خودت مسلط شو . مسلط شو . نذار رحیم اونو از چنگت در بیاره . سی سال زحمت کشیدی . سی سال خون دل خوردی . اون وقت اون مفت و مسلم بیاد و حاصل زحماتتو به یغما ببره ؟/؟ این مسئله تحت الشعاع پیدا کردن رحیم قرار گرفته بود . نه اون نباید متوجه شه که نیلوفر دختر ماست .. ولی چه ساده بودم من . انگاری یه چیزی رو پرده عقل من کشیده شده . وقتی که نیلوفر از این گفت که اون مرد عکس دوران بار داری منو دیده .. نه من که می دونم اون می دونه . ولی اگه به روش نیاورده نیاد این کارو بکنه ؟/؟ خودمو به گوشه دیوار کشیدم . صداشون به گوش می رسید . پرستارایی که از سالن رد می شدند و از راهرو تعجب می کردند که من چزا مث عروس پشت پرده شدم . خیلی آروم خودمو در دید رحیم قرار دادم . هنوز متوجه من نشده بود . روشو بر نگردونده بود. یه لحظه نگاهشو متوجه من کرد . انگشتمو گذاشتم جلو بینی ام . اخم کردم . سرمو تکون دادم . حس کردم پیرمرد ماتش برده و انگاری حرکتی نمی کنه . ولی با اون شوکی که از دیدن نیلوفر بهش دست داده بود دیگه دیدن من چه لطفی می تونست واسه اون داشته باشه . پی در پی سرمو تکون می دادم . نیلوفر سرشو بر گردوند -مامان .. تو اینجا چیکار می کنی .. بیا جلو تر این همونم آقاییه که میگه همکار بابام بوده و اونو می شناسه . اون باید منو طوری راهنمایی کنه که وقتی پامو گذاشتم اون ور آب راحت بتونم پدرو پیدا کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم .. مادر چرا این جوری بهم نگاه می کنی . حرف زشتی نمی زنم . فقط بهش میگم که خیلی نامردی . -می ارزه که این همه وقت تلف کنی ؟/؟ -مامان من می خوام واسه یک بار هم که شده اونو ببینم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 92

طوری به صدای بلند حرف می زدم که دلم می خواست رحیم کاملا متوجه شه که من چی میگم و چی می خوام ولی با همه اینا نمی تونستم داد بکشم و توهین کنم -ببین نیلو پدرت هیچ حقی راجع به تو نداره . بری اون ور آب چیکار کنی . اگه اون بخواد تو رو نزد خودش نگه داشته باشه .. همون امریکا واست مطب بزنه .. اون وقت تو همونجا می مونی ؟/؟ -مادر اگه بابا خودشو بکشه من پیشش نمی مونم . -حاج آقا ببخشید .. خانوم دکتر کلی مریض دارن . شاید واسه شما گفته باشه . بابای نامردش وقتی که دخترش تازه به دنیا اومده بود گذاشته رفته بود خارج پیش زن و دو تا پسرش .. غافل ار این که منم حقی دارم . اون روزمن خودم پذیرفتم که اون بره .. ممنون دارش هم هستم که بهم کمک کرده یک بالاتر از انسان و فرشته به من داده . همین دختر که نظیرشو در دنیا نمی تونی ببینی . هم اسمش قشنگه هم قلبش هم روحش هم خودش جسمش صورتش .. هیشکی نمی تونه اونو ازم بگیره .. اشک از چشام سرازیر بود از اتاق رفتم بیرون ..کنار در . نیلوفر خودشو بهم رسوند . -مامان آبرومون رفت این چه کاری بود که کردی . این آقادوست باباست .. -نیلوفر اگه اون خود بابات هم باشه تو انگاری یه حسی نسبت به اون داری و می خوای که بری به دنبال آرزوها و رویاهای خودت . رویاهای با پدر بودن . مردی که هیچگاه در زندگی لذت داشتنشو درک نکردی -نه مادر .. چرا داری این حرفا رو در مورد من می زنی . مامان ! تو هم واسم مامان بودی هم بابا .. برادر بودی .. خواهر بودی .. دوست بودی .. فامیلایی بودی که نداشتیم .. من چطور دلم میاد که تنهات بذارم و برم .. در خیلی از داستانها خیلی از دخترا همین حرفا رو می زدند ولی وقتی که باباشونو دیدن انگاری تازه متولد شدند . تمام گناهان باباشون از یادشون رفت .. -مامان دوستت دارم این حرفا رو نزن . اصلا تا تو نگفتی نمیرم .. اصلا من بابامو نمی خوام .. باشه دیگه سرش داد نمی کشم .. می دونی مامان اون وقتا که ده دوازده سالم بود و دخترا ی هم سنمو می دیدم که چه جوری چسبیده به پدرشون انگاری توی بغلشون واسشون نازمی کنن و باباشون هم هرچی می خواد واسشون می خره .. چه حالی می شدم ؟/؟ من نمی خواستم بابام چیزی واسم بخره . می خواستم نازمو بخره .. من که این آرزو رو ندارم که بیاد پیشم تا سرمو بذارم رو سینه اش و اون قصه هایی رو که واسم نگفته تعریف کنه .. من که نمی خوام صورت یخ زده شو ببوسم و دستامو دور گردنش حلقه کنم خودمو واسش لوس کنم .. من فقط آرزومه اونو پیداش کنم . سرش داد بکشم .. بهش بگم آخه چرا .. من نمیگم واسه خودم آدمی شدم .. ولی می خوام بگم بابای نامرد و هوسباز من تو اصلا می دونی یکی هست که خیلی ازت بدش میاد ؟/؟ ..می دونستم که رحیم تمام حرفامونو شنیده ... وارد اتاق شدم . نیلوفر هم اومد -ببخشید مادرم خیلی حساسه .. ولی زن خوب و زحمتکشیه . دوست و شریک شما یعنی بابای نامرد من در حقش خیلی ظلم کرده ..حالا من جوون هستم ولی مادر در انتظارش جوونی خودشو به پیری داد . ... داشتم با خودم فکر می کردم که اون دیگه نگفته که مادرش هرزگی هم می کرده . می دونستم که رحیم اینو می دونه که بعد از اون بازم شدم یک زن هر جایی . همش مقصر اونه ..من هیچی دخترش چی ؟/؟ رحیم پلکاشو به هم فشرد . اشک از چشاش جاری بود . هق هق گریه امونش نداده بود -ببخشید واسه قلبتون خوب نیست .. شما چرا این قدر حساس شدین . کاش بابای نامرد من یه ذره رحم و مروت شما توی دلش بود .. -دخترم !اون جوری که اون یعنی پدرت به من می گفت شما رو گم کرده بود . اومد و دید در جای قبلی نیستین ...-پدر جان این قصه ها رو خودش بافته نخواسته بگه که خیلی سنگدله ..حالا زیاد خودت رو در گیر مشکلات من نکن اعصابت می ریزه به هم . اصلا انسانهابی هستند که در موردشون حرف زده نشه بهتره . نیلو دستشو گذاشت رو پیشونی مردی که نمی دونست باباشه .. من از پشت سرش واسه رحیم سر تکون می دادم . با زبون بی زبونی بهش می گفتم که کاری به کار دخترم نداشته باشه ولی می دونستم که اون به این سادگیها ول کن دخترش نیست . مردی که سی سال من و نیلو رو به حال خودش گذاشته بود . نمی دونم شاید عاطفه ها در این مرد برای مدت کوتاهی نقش داشته باشند . شاید اگه یک ماه با نیلوفر باشه دیگه دخترش اون اهمیت فعلی رو واسش نداشته باشه ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 93

من و نیلوفر رفتیم خونه . اصلا دست و دلم به کار نمی رفت .. نه در زمین بودم نه در آسمان . وجود نیلوفر باعث شده بود که من نتونم اون جور که باید و شاید با رحیم حرف بزنم . فکر نمی کردم روزی برسه که تا این حد از پیدا کردن رحیم ناراحت و عصبی شم . اون نمی تونست یک پدر خوب واسه دخترش باشه . سی سال تمام .. اگه دخترش در کره ای دیگه قرار می داشت باید اونو پیدا می کرد . باید به دنبالش می گشت . از زیر سنگ هم که شده باید من و اونو پیدا می کرد . نه من نمی ذارم اونو ازم جدا کنه . نمیذارم اونو با خودش ببره . نه اون نمی تونه .. -مامان حالت خوب نیستا . اگه دوست داشته باشی تور و هم با خودم می برم امریکا . من که حرفی ندارم . این خونه ما رو که کسی از جاش بلند نمی کنه نمی بره . در ضد سرقت هم که داریم . فرضا جنسای داخلشم خالی کنن . به درک خسارتشو از بابام می گیریم -بس کن .. بس کن .. چقدر از پدرت میگی . مگه تو نمیگی ازش بدت میاد . مگه تو نمیگی دیگه دوستش نداری . مگه تو نمیگی واست اهمیتی نداره . فقط می خوای پیداش کنی و بهش بگی خیلی نامردی ؟/؟ پس چرا این جوری در موردش حرف می زنی . انگاری از همون وقتی که خودت رو شناختی به دنبال شناخت بابای نشناخته ات بودی ؟/؟ اون دوستت نداره .. نداره .. نداره .. -مامان این قدر حرص نخور به قلبت فشار نیار . واست خوب نیست . فدات شم . خواهش می کنم . من که دوستت دارم . تو رو خدا این قدر جوش نزن . -بیا مامانی حالا دوست نداری بغلت بزنم ؟/؟ مامان من تا چند وقت دیگه یه مدرکی می گیرم که دیگه از اون بالا تر نیست .. اگه بدونی نمراتم چقدر عالیه . گاهی وقتا استاد بهم میگه جای من برو تدریس ..-ولم کن نیلو فر .. -دیگه دوست نداری ببوسمت ؟/؟ بوت کنم ؟/؟ بگم چقدر دوستت دارم مامانی خوشگلم ؟/؟ -فکر می کنم دیگه این بغل زدنهات واسه من نباشه . وقتی باباتو پیدا کنی دیگه همه چی از یادت بره .. راستی درساتو چیکارش می کنی .. -ترم که تموم شد یه مرخصی می گیرم .. میشه از راه دور هم خوند . این قسمت دیگه بسته به خودم داره . اگه یک ماهه پدررو پیداش کنم و دق دلی ها مو سرش خالی کنم می تونم بر گردم و ادامه بدم . -تو دیگه کی هستی . انگاری پدرت مجسمه آزادی باشه که بخوای اونو توی میدون شهر پیدا کنی . نیلوفر رو خسته تر از همیشه می دیدم ولی در میان این خستگی یه حس نشاط و هیجانی داشت که تا به حال اونو این جوری ندیده بودم . حس بدی داشتم .. -ببینم فردا صبح به دوست بابات سر می زنی تا در این مورد بیشتر با هاش حرف بزنی ؟/؟ -نه مامان صبح تا ظهر وقتم پره . ناهارو هم همون بیرون می خورم .. آخ که نمی دونم کجا بخوابم ولی خواب برام معنا نداره ساعت دو بعد از ظهر میرم سری بهش می زنم .. خوب تونسته بودم از نیلوفر کسب اطلاعات کنم . با این حساب می تونستم فردا صبح برم و رحیمو بشورمش و بذارم آفتاب خشک شه .. هر چی از دهنم در میاد بهش میگم . فقط نباید کاری کنم که پرستا را بفهمن . مرتیکه عوضی .. کیف و تفریحاشو کرده تازه یادش اومده که زن و دختر داره . نمیذارم اونو ازم بگیریش .خدایا ! چرا حالا ؟!حالا که همه چی ردیف شده ؟/؟ حالا که زندگی مون سر و سامون گرفته ؟/؟ حالا که حس می کنم با تمام بد بختی هام هرگز تا به این حد خوشبخت نبودم ؟/؟ قدر لحظه های خوش زندگی رو کسی می دونه که اسیر بد بختی شده باشه . آدمی که مثل من بیشتر عمرشو با بد بختی گذرونده باشه بهتر می فهمه قدر لحظات آرامش و راحتی رو . حتی اگه نیلوفر از دواج می کرد و می رفت یه خونه دیگه بازم این امید رو داشتم و می دونستم که هر وقت دلم بخواد می تونم بهش سر بزنم و اونو ببینم . ولی حالا نمی دونستم به چی باید دلخوش باشم .. روز بعد رفتم به ملاقات رحیم . بیدار بود .. تا منو دید از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . ولی من خیلی معمولی باهاش بر خورد کردم ..-شقایق چرا دخترم نباید بفهمه که من باباشم ؟/؟ -مگه خودت نشنیدی که در مورد باباش چی می گفت ؟/؟ مگه خودت نمی دونی که اون سایه شو با تیر می زنه ؟/؟ -تو رو خدا با من این جور حرف نزن . دل این پیر مرد رو نشکن . من دو تا پسر دارم .. ولی تا حالا حس نکرده بودم که بچه دارم . اون دو تا پسرا .. داداشای نیلوفرو میگم انگاری دشمنای جونم هستند . اون چقدر خوشگل و خوش قد و قامت شده .. چقدر خانوم شده .. اینجا همه دوستش دارن .. چی میشه بقیه بفهمن که من باباشم .. چی میشه منم پز اونو بدم .. اشک از چشای رحیم جاری شده بود ولی انگاری دست سرنوشت منو بیرحم کرده بود . دلم نمی خواست تحت هیچ شرایط و به هیچ قیمتی نیلوفر ازم جدا شه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۹۴

--ببین مرد ! برام فرق نمی کنه که دو پسر داری .. دختر داری دست از سر این دختر بر می داری . اون می خواد راه بیفته پاشه بره امریکا .. برای چیز الکی . ولش کن . دست از سرش بر دار -شقایق باورم نمیشه .. اون اگه بهم یه لبخند بزنه اگه بگه دوستم داره فکر می کنم یه بار دیگه به دنیا اومدم . نمی دونی چقدر دوست داشتنیه .. چقدر خوبه .. اینجا همه دوستش دارن .. من مردنی بودم . هیشکی ریسک نکرد به جنازه من دست بزنه .. شقایق ! این قدر بیرحم نباش . کار خدا رو ببین .. می خواست که یک دختر باباشو نجات بده بعد اونو پیداش کنه به چیزی که در رویاهاشه برسه . -نگو رویا .. بگو کابوس . تو براش یک کابوسی .. کابوس . تو واسش هیچ ارزشی نداری . ازت خواهش می کنم به دست و پات میفتم دست از سرش بر داری -همین خواهشو من ازت می کنم .یعنی به من اجازه بدی باهاش باشم . اگه هنوز یه جو دین و ایمان در وجودت هست ...- یعنی من دین و ایمان ندارم تو با ایمانی ؟/؟ چون برای بزرگ کردن همین دختر تن به هر کاری می دادم ؟/؟ ولی قسم به همون نیلوفری که از همه دنیا واسم با ارزش تره من از وقتی که سپرده حلالمو گذاشتم توی بانک سعی می کردم از پول هرزگی خودم خوراکش نکنم .. هرچند نمی تونستم دقیق باشم -شقایق ! بیشتر از هشتاد سال سنمه هیشکی رو مث اون مهربون ندیدم .. -تو که چند روزه دیدیش از بچگی هاش همین بوده .. از اون روزایی که حسرت تو به دلش نشسته بوده .. من بمیرم دخترای دیگه رو می دید و آرزو می کرد کاش جای اونا بود .. اون فقط منو داشت .. چرا می خوای همه چی رو خرابش کنی .. همین که دیدیش بسته .. به آرزوت رسیدی ... خوشی هاتو خرابش نکن . اون ازت متنفره -نه شقایق . اون نمی تونه از کسی متنفر باشه . آخه خدا اونو این جوری بار نیاورده . کسی که اون همه گذشت داره .. کسی که انسانیت براش در درجه اول اهمیته بعد پول ...-خدا همه چیز منو ازم گرفت .. شرف .. جوونی ..پدر ..مادر .. امید به ترقی , این که می تونستم بهترین رشته دانشگاهی قبول شم و همسر ..... فقط اون واسم باقی مونده . راستش خیلی هم می ترسیدم . من خودم یک زن بودم و می دونستم یک زن به همون اندازه که ممکنه نفرت داشته باشه ممکنه عاشق هم باشه یا بشه . مخصوصا اگه این عشق یا نفرت نسبت به پدرش باشه . یه آتش پنهان زیر خاکستر عشق نیلوفر به پدرش وجود داشت . رحیم تو حالا می دونی که دخترت جاش خوبه .. -اون یک حق و حقوقی داره .. -اون و حق و حقوق ؟! امکان نداره ازت چیزی بخواد . -من اگه بمیرم حقش بهش می رسه . تازه خیلی از دارایی هامو می خوام به اسم اون کنم .. -اون ازت بدش میاد . زندگیشو خراب نکن . بهش بگو بابات مرد .. بگو بابات یک جنایتکاریه که غیبش زده -شقایق چرا این قدر بد جنس شدی .. -من بد جنس نیستم . فقط دوست ندارم کسی در حق من بد جنسی کنه ... یه لحظه حس کردم که زبون رحیم بند اومده . با انگشت به طرف در اشاره می کرد .. نیلوفر اونجا ایستاده بود اومد جلو تر . درو بست . هنوز مث دختر بچگی هاش گریه می کرد .. ولی دیگه اشکی از چشاش جاری نبود . صورتش کاملا خیس بود .. تعجب می کردم که چرا ساکته .. ولی یک لحظه کنترل اعصابش از دستش در رفته طوری به طرف پدرش رفت که ترسیدم نکنه بخواد اونو بکشه .. با انگشت بهش اشاره کرده گفت : مامان من از اول حرفات اینجا بودم . باورم نمیشه .. همینی که این مدت داشته فریبم می داده هویت خودشو پنهون می کرده ..همین بابامه ؟/؟ .. همین که سی ساله دخترشو ول کرده از زن اولش ترسیده و من و تو رو به امون خدا ول کرده .. این همونه که من شبا رو با یادش می خوابیدم که اومده و بغلم زده منم سرمو گذاشتم رو سینه اش .؟/؟ حالا داری واسم از حق و حقوقم میگی بابا ؟/؟ کجا بودی اون روزایی که دلم می خواست بابام بهم پول توجیبی می داد .. حق و حقوق من اون بود .. کجا بودی اون روزایی که دلم می خواست خودمو واست لوس کنم و تو نازم کنی ؟ .؟ کجا بودی اون روزی که داشتم می مردم . توی تب می سوختم و دوست داشتم که دست خنک داغ از محبت خودتو بذاری رو پیشونیم با عشق تو تبم بیاد پایین و از زنده بودن خودم لذت ببرم . تو چه جور آدمی هستی ؟/؟ کجا بودی اون روزایی رو که در آرزو هام در رویا هام دوست داشتم یکی بیاد در بزنه بگه نیلو کوچولو من باباتم .. مگه من ازت چی می خواستم ؟/؟ ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 95

-تو اسم خودتو می ذاری پدر ؟/؟ می خوای مالتو به من ببخشی ؟/؟ همونی که تو رو این جور بیرحمت کرده ؟/؟ فقط دلت به این خوش بود که یه دختر آوردی . فقط به خودت فکر می کردی . به همسر اولت . ترس تمام وجودتو گرفته بود .. رحیم خواست از جاش پا شه نتونست دستشو گرفت طرف دخترش -به من دست نزن آقا .. کاری نکن آبروتو پیش همه ببرم . -من همه جا دنبالتون گشتم .. -ببینم عکسمونو هم دادی به تلویزیون ؟/؟ نکنه فکر کردی باحملات موشکی شهید شدیم ؟/؟ اون وقت تو راحت می شدی .. دیگه این قدر حرص نمی خوردی .. من بمیرم بابام چقدر دنبال ما گشت . خسته شد .. ببینم به مامان بگم ماساژت بده ؟/؟ راحتم کردی . این حرفایی رو که می خواستم بیام اون ور آب بهت بگم همین جا بهت گفتم و میگم . یادم رفت چی می خواستم بهت بگم . می خواستم خیلی چیزا بهت بگم . خیلی چیزا . بفهمی که چقدر ازت بدم میاد .. چقدر بدی .. دلم نمی خواد دیگه ببینمت .. چرا یادم رفته .؟. چرا اون چیزایی رو که می خواستم بهت بگم یادم رفته .؟. مادر تو به من بگو .. به من بگو من خیلی چیزا می خواستم بهش بگم . می خواستم بهش بگم من تو رو داشتم ولی همیشه جزیی از وجودم تنها بود . خیلی ها هستند که پدرشون مرده .. همه دخترای دنیا که بابا ندارن ولی من که داشتم .. ایناهاش ...-نیلوفر بس کن . از پا در میای .. باید بری به بیمارات برسی .. برو از اینجا .. برو بیرون بعدا هم وقت داری بابابات حرف بزنی -مادر به تو هم باید بگم . مگه یادت رفته اون باهات چیکار کرد .. -عزیزم منم دلم پره .. ولی اینو هم نباید فراموش کرد که اونم کمکم کرده .. -چیه حالا شدی وکیل مدافعش ؟/؟ معلوم نیست هر دقیقه عوض میشی -عزیزم من چی رو عوض شدم . اگه امروز اومدم اینجا ازش انتقاد کردم و کوبیدمش به این خاطر بود که نمی خواستم تو رو ازم بگیره . تو روبا خودش ببره .. چه این جا و چه اون ور آب ... -مادر ! توواسه این ناراحتی که من برم با اون زندگی کنم ؟/؟ من همین حالا شم داره حالم بد میشه .. مادر بعد از سی سال یکی بیاد و بگه من باباتم .. بعد از سی سال تازه اونو ببینم . آخه این یعنی چی ؟/؟ آخه هر کی بشنوه بهم می خنده . اصلا به اون می خنده . یه لیوان آب دادم به دست نیلوفر تا آرومش کنم . ولی انگاری که اون آروم بشو نبود .-نیلوفر بس کن . برو برای یه وقت دیگه . پدرت حالش خوب نیست . -من سی ساله ندیدمش . حالا سی دقیقه هم نشده . یعنی برای هر سال یه دقیقه .. - منم سی ساله ندیدمش . عزیزم می خوای مامانتو دق بدی بکشی ؟/؟ واست خوب نیست . تو که خودت پزشکی و می دونی که باید چیکار کنی . -حالا من از یه مریض هم مریض ترم .. -دخترم .. من اومدم .. شما از اون جای قبلی رفته بودین .. هیشکی نمی دونست کجا خیلی از درا رو زدم . به خیلی از بنگاهها سر زدم . چند بار حالم بد شد .. سی ساله که کم یا زیاد دارم می گردم . من فراموشت نکردم . راستش گاهی به خودم می گفتم دخترم ....-بگو آقا رحیم .. بگو .. گاهی وقتا فکر می کردی که آیا دخترت هنوز زنده هست یا نه .. همون فکری که من در مورد تو می کردم . کاش مرده بودم و نمی دیدم این مرد نامردو .. -چرا باور نمی کنی نیلوفر .. عزیزم شاید قسمت این بوده که دخترم بیاد و منو به زندگی بر گردونه و بعدش یه بار دیگه هم به من زندگی بده .. ولی حالا که تو می خوای منو از بین ببری حرفی ندارم . هر طور راحتی . ولی کاش می تونستی منو حس کنی .. درکم کنی . لمسم کنی . من بازم به اون دستای گرمت نیاز دارم . شاید باور نکنی ولی بار ها و بار ها این مدتی که کنارت بودم از خدا می خواستم اگه یه روزی دخترمو بهم بر می گردونه یکی باشه مث تو . مث همون خانوم دکتری که حتی حرفاشم بهم آرامش میده .- نمی دونم دیگه چی بگم که تو زجر بکشی آقا رحیم . تو خیلی بی خیال تر از این حرفایی . تو رحم در وجودت نیست . به من بگو واسه چی بعد از سی سال هوس دخترتو کردی .. از تفریح خسته شدی ؟ -دخترم هرچی بگی حق داری .. من حالم خوب نیست .. حس می کنم دیگه به آخرای خط رسیدم . فقط واسه یه بار واسه یه بارم که شده صدام کن بابا .. پدر .. به خدا .. به جون تو قسم که همه جا به دنبالت بودم .. بگو صدام کن پدر .. من حالم خوب نیست .. نیلوفر سرشو بر گردوند .. نفسهای رحیم به شماره افتاده بود . سرش به عقب برگشته چشاش داشت از حدقه در میومد .. -نیلوفر بابات داره می میره .. اون داره می میره کمکش کن .. -پرستار .. پرستاااااااار .. اکسیژن .. زود باشین .. زود باشین .. مریض اتاق 1 حالش بد شده .. انگار رحیم ساکت شده بود .. .. درد و تاسف و حسرت خاصی رو در چهره نیلوفر می دیدم .. تمام اون کینه های دروغین فروکش کرده بود .. خم شد و دو تا دستاشو به طرف زمین خم کرد و به صدای بلند فریاد می زد پدرررررررررر پدرررررر نهههههه نههههههه .. خواهش می کنم حالا نه پدر .. هنوز حرفام تموم نشده .. هنوز خیلی چیزاست که نگفتم .. نبضشو گرفت ..به رحیم اکسیژن وصل کردند ..- پدر بیدار شو .. مامان .. اون داره می میره دیگه از دست منم کاری بر نمیاد .. من اونو کشتمش . من بابامو کشتم .. خدایا سی ساله بهم نداده بودیش .. حالا این جوری ؟/؟ بابا بیدار شو من نمی خواستم بمیری .. پرستارا به طرز عجیبی نگاهمون می کردند .. از این که نیلوفر داره رحیمو بابا صداش می کنه .. -چرا تنش داره سرد میشه .. دستور داد چند آمپول تو سرمش بریزن .. بابا بیدار شو تو رو خدا نمیر تنهام نذار .. منو ببخش .. بیدار شو تا صدات کنم بابا .. نگاه کن .. دستات تو دستای منه . چشاتو باز کن بابا جونم .. مامان من قاتلم . من آدمکشم . هم بابامو کشتم هم مریضمو .. اون صدامو نشنیده . من صداش کردم .. بابا یی فدات شم .. بمیرم برات .. بیدار شو .. حرفاتو باور می کنم . اگه باور نکنم چیکار کنم .. بیدار شو .. من نمی خواستم این طور شه .. نمی خوام دوباره بی بابا بشم . بابا چرا من این قدر سنگدل شدم . رحیم بدنش کاملا سرد شده بود .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۹۶

نیلوفر به شدت گریه می کرد . نمی تونست خودشو کنترل کنه -مامان من کشتمش .. اگه اون بد بود من از اون بد تر بودم . بابا وقتی که چشات باز بود منو چشم انتظار گذاشتی . وقتی که نمی دیدمت فریادت می زدم . صدامو نمی شنیدی . حالا که کنارمی . حالا که پیشمی . حالا که پیدات کردم . چرا می خوای بری و تنهام بذاری ؟/؟ . بابا دوستت دارم بیدار شو . چشاتو باز کن . منو ناز کن . بیدارشو . بازم می خوای چشم انتظارم بذاری ؟/؟ تا قیامت ؟/؟ . تا اونجا یی که من ازت بخوام که منو ببخشی ؟/؟ بابا بیدار شو -نیلوفر برو کمکش . چرا این جوری شدی .-مامان حالا باید از خدا کمک بخوایم . . چند پرستار اومدن کمک دخترم .. درچهره نیلوفر احساس نا امیدی رو می خوندم . اون همه چیزشو از دست رفته می دید . رویا هاشو عشقشو .. هدفی رو که سالها به خاطرش زنده بود . دلم واسش می سوخت . بعید می دونستم که رحیم از زیر این بیماری در ره . شاید هم همین حالاشم مرده بود ولی دخترم مدام به این و اون دستور می داد . لحظه به لحظه فشار پدر رو تحت کنترل داشت . از حرکاتش مشخص بود که هنوز پدرشو از دست نداده . به جای گریه تلاش می کرد ..پرستارا طوری به نیلوفر نگاه می کردند که انگار خانوم دکتر از اون ور کوهها اومده چون بیشتر به جای این که حواسشون به کار خودشون باشه به دست و بال دخترم توجه داشتند . راستش اون لحظه فقط نیلوفر واسم مهم بود و این که تا چه اندازه احساس آرامش می کنه . چون خودم نیازی به رحیم نداشتم . سالهایی که ازم دور بود ولی می تونست پیشم باشه که دوباره اسیر فحشا نشم و حالا که بر گشته طوری باهام رفتار می کنه که انگاری من گناهکارم . شایدم باشم ولی اون نباید این جور با هام بر خورد می کرد . ازش این انتظارو نداشتم . صورت نیلوفر خیس عرق شده بود . گاه دستشو رو قفسه سینه پدر می ذاشت و چند فشار پشت سر هم برش وارد می کرد .. انگشتاشو گذاشته بود رو قسمتی از دستش که بتونه نبضشو بگیره .. -تموم شد .. -چی شد ؟/؟ ... چهره نیلوفر نشون نمی داد که غم زیادی داشته باشه -مرد ؟/؟ -مامان چی داری میگی .. باورم نمیشه فعلا نجات پیدا کرد .. فشاری که به خودمون آوردیم تموم شد . -شما می تونین تشریف ببرید من خودم بالا سرشم .. صورت نیلوفر شده بود شبیه به ابرای سیاه باران زا . تلنگری لازم بود تا سیل جاری شه . می دونستم که منتظره تا پرستارا برن بیرون ولی هنوز پاشونو بیرون نذاشته دیگه نیلوفر نتونست جلو خودشو بگیره .... -مامان باورم نمیشه .. باورم نمیشه .. خدا اونو بهم بر گردونده .. می تونم اونو بازم زنده ببینم . وقتی چشاشو باز کرد صداش می زنم پدر .. بهش میگم با همه بدیهاش دوستش دارم . بهش میگم با همه چشم انتظار گذشتناش بازم دوستش دارم ... از خود بی خود شده بود .. خودشو به زمین انداخته بود .. پرستارا و من رفتیم کمکش -خانوم دکتر خودتونو کنترل کنین .. -خواهش می کنم شما تشریف ببرین . اون پدرمه . من اینو تازه فهمیدم . نمیشه که واقعیتو پنهون کرد . اون آدم سرشناسیه . من هم هویت خودمو پیدا کردم . اون فعلا نجات پیدا کرده اگه خدا بخواد و منو لایق بدونه که کمکش کنه حالا حالا ها زنده می مونه . شما برین اگه کاری داشتم صداتون می زنم . صدای نیلوفر در میان گریه هاش گنگ به نظر می رسید . -عزیزم ساکت باش . تو که نشون نمی داد این قدر باباتو دوست داشته باشی .. -نمی دونم .. آدم بعضی چیزا رو وقتی می فهمه که دیگه فرصتی برای فهمیدن نیست . خدا دوستم داشته . آره خدا دوستم داشته که وقتی من فرصت رو کشتم یه بار دیگه به من این فرصت رو داده . شاید بابام گناهکار نبوده .. شاید فقط سهل انگاری کرده . حالا دیگه فرقی نمی کنه . اون هر کاری کرده خدا بهم گفته که باید گذشت داشته باشم . گفته که باید بابامو دوست داشته باشم . اگه من دوستش نمی داشتم که این قدر رنج نمی کشیدم این قدر شکنجه رو واسش تحمل نمی کردم .. مامان باورم نمیشه اون به زندگی بر گشته باشه .. قلبم درد می کنه مامان . اون تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه . چشاشو باز می کنه . شاید تا چند دقیقه ای یادش نیاد چی شده . شایدم اصلا به یادش نیاد که رفته به کما . ولی اینو یادش میاد که از من خواسته که صداش کنم بابا .. بهش بگم که دوستش دارم . ولی مامان هرچی که دوستش داشته باشم یادت باشه که از روزی که به دنیا اومدم تا حالا تو تنهام نذاشتی . تو با من بودی . تو بابام بودی مامانم بودی . من هیچوقت زحمتای تو رو فراموش نمی کنم . ولی حالا شرایط این شده دیگه .. -عزیزم . این که منو بیشتر دوست داشته باشی یا باباتو این یه حسیه که در قلبت وجود داره . کسی نمی تونه ایرادی بگیره . هر حسی داشته باشی در احساس من نسبت به تو تاثیری نداره . می تونی باباتو بیشتر از من بخوای .. ولی تو برای من همیشه نیلوفر کوچولوی پاک و مقدس و معصومی . همونی که سعی کردم درست تر بیتش کنم . همون جوری که مامان من برای من سعی می کرد . مادر بزرگ تو هم زن پاکی بود . اون خیلی خوب بود . منو با سختی بزرگ کرد . -می دونم مامان همه اینا رو واسم گفتی . گفتی که بابا بزرگ تاب بیماری اونو نیاورد و دو تایی شون به فاصله یه هفته مردند . نیلوفر من رو صندلی نشسته بود و به گوشه ای خیره شده همراه با سکوت اشک می ریخت . هنوز آروم نشده بود . این دیگه باید اشک شوقش بوده باشه . اشک سپاس . اشک ناباوری . لحظه هایی هستند که دنیایی رنج و درد و حسرت رو آن سوی آن لحظه ها می بینی اما به ناگهان دیواری بین لحظه ها و آن سو کشیده می شه .. تو دیگه به اون سمت درد و رنج نمیری . همه چی در شرایط فعلی عادی میشه . انگاری به زندگی بر می گردی و می تونی خواسته هاتو بر مبنای لحظه هایی که درش قرار داری تنظیم کنی . -نیلوفر بابات تکون می خوره . فرشته من استرس زیادی داشت . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۹۷

نیلوفر خیلی آروم رفت بالا سر پدرش . انگاری تازه اونو دیده بود . با دنیایی از عشق و احساس به باباش نزدیک شد . با این که حسادت می کردم ولی اون لحظه برام لحظه پر شکوهی بود . حس می کردم یک عمر زحمتم به بار نشسته . حالا یکی دیگه مثل من هست که در مورد این دختر احساس مسئولیت کنه . رحیم چشاشو آروم باز کرد . می دونستم تا چند دقیقه ای مات و مبهوته .. یه اشاره ای به نیلوفر زده رفتم بالا سر رحیم . -آقا رحیم بیداری ؟/؟ صدامو می شنوی ؟/؟ .. سرشو تکون داد . -این دخترو می شناسی ؟/؟ نیلوفر دخترت رو می شناسی .. سرشو تکون داد . برای چند لحظه ای به او خیره شده بود . و دقایقی بعد دو قطره اشک از چشاش جاری شد . دلم سوخت . -بابا فدات شم و اشکتو نبینم . نیلوفر من لباشو گذاشت رو یه طرف صورت باباش . رو صورت خیسش . بابا ! دوستت دارم . عیبی نداره . دوستم نداشته باش . ولی من دوستت دارم . می خوام تازنده هستم زنده ببینمت . نمی خوام باشم و ببینم که نیستی . -نیلوفر بس کن ! ببین اشکشو زیاد کردی . این حرفا چیه می زنی . -بابا وقتی این ماسکو از رو لبت ور دارم لباتو می بوسم . مثل مادری که بچه هاشو غرق بوسه می کنه نیلوفر منم بچه شده بود . سر و صورت پدرشو غرق بوسه کرده بود . بابا زود تر خوب شو . می خوام کنارت قدم بزنم . همه ما رو با هم ببینن . بگن این آقاهه کیه همراه خانوم دکتر قدم می زنه ؟/؟ .. منم با افتخار می گم این آقا بابامه . من هر وقت باشه دختر کوچولوی بابامم . اذیتت کردم ؟/؟ لبخندو در صورت رحیم می خوندم . لبخند رضایت و پیروزی رو . می دونستم خوشحاله . حالا به اون چه که می خواست رسیده بود . تونسته بود بشنوه که دخترش اونو بابا صدا می زنه . حتما بعدش هم خیلی چیزای دیگه می خواست . این نیلوفر رو کیه که دوست نداشته باشه . غریب و آشنا هر کی که یه بار ببینه شیفته اون میشه . اونم بچه ای که به باباش بگه من عشق تو رو می خواستم نه پول تو رو . دختره دیوونه .. فشارپدرشو گرفت و نبضشو . چند تا معاینه دیگه هم کرد . -بابا می خوام این ماس ماسکو از رو بینی و دهنت بر دارم . فقط زیاد احساساتی نشو که اون وقت برات خوب نیستا . ممکنه نتونیم به زودی بتونیم بریم به خیابون و قدم بزنیم . ببین صدات کردم بابا . یه میلیون بار دیگه هم صدات می کنم .. وقتی ماسکو از رورحیم بر داشت دستای پدر بود که آغوش دخترشو طلب می کرد. نیلوفر و باباش دستاشونو دور کمرهم قفل کرده بودند و دو تایی شون با صدای بلند گریه می کردند .. منم با اونا هم آواز شده بودم . دخترم لبای باباشو زیر گلوشو هم می بوسید . رومو بر گردوندم .. اون لحظه از خدا خواستم کاری نکنه که نیلوفر از پیشم بره . بره و با باباش باشه . آخه غرور و عصمت و عفت من رفته بود ولی یه تیکه از وجود من غرور و عفت و عصمتی به جامعه هدیه کرده بود که حس می کردم می تونه هزاران شقایق گناهکارو در پیشگاه خدا عفو کنه . نیلوفر پاک و مقدس من . من بدون نیلوفر هیچی نیستم . وقتی که اون هست انگاردردی نیست . عذابی نیست . وقتی که اون هست انگار ابرهای سیاه پشت خورشید قایم میشن . وقتی که اون هست انگار مرگی به دنیا نیامده . وقتی اون هست دیگه برام مهم نیست که در دنیا چیز دیگه ای وجود نداشته باشه . اون همه چیز منه . رحیم زبونش بند اومده بود . باورش نمی شد دخترش اونو بخشیده . مگه میشه دختری که خدا یه کورسویی از نور خودشو تو دلش جا داده بتونه این قدر بیرحم باشه که نبخشه . مگه نیلوفر من می تونه بد باشه ؟/؟ حس کردم که بی انصافیه که من به خاطر ترس از آینده به پدر دخترم بی احترامی کنم . من به اون مدیون بودم . اون منو از دست بتول و اون خونه کثیف نجات داده بود . اگه خونه ای داشتم و مختصر پولی به برکت وجود اون بود . شاید وجود یک دختر به نام نیلوفر توقعات منو زیاد کرده بود و حق هم داشتم . این که وقتی یک موجودی به دنیا میاد پدر یا مادر باید نسبت بهش احساس مسئولیت کنه . من عزیز دلمو دوست داشتم . عاشقش بودم . به خاطرش خودمو بردم زیر سوال . این انتظارو ازش داشتم که اونم در برابر همسراولش بتونه شجاعت به خرج بده و از دخترش حمایت کنه . نیلوفر از گوشت و خونش بود . پاره تنش بود . چرا باید اونو بی ارزش تر از زنش به حساب بیاره . .. خودش می گفت فکر نمی کرده که ما رو گم کنه . اگه اون سکسو انجام نمی دادم . اگه اون رسوایی در اون مسکونی پیش نمیومد شاید امروز وضعیت فرق می کرد.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 98

نیلوفر عین دختر بچه ها خودشو واسه باباش لوس می کرد . مثل این که اون نبود که ساعتی پیش هر چی دق دلی داشت سر باباش خالی می کرد . پدرش به شرایط عادی برگشته بود رفت بغلش .-دخترم نیلو کار نداری ؟ نباید بری به بیمارات سر بزنی ؟/؟ -مامان تو هم وقت گیر آوردی ها .. شوخیت گرفته ؟/؟ به مریضای بد حالم سر می زنم . آخه این آقا رحیم هم یکی از اوناست دیگه .. اینطور نیست بابا ؟/؟ هیچوقت چهره نیلوفر رو تا این حد بشاش ندیده بودم . چه اون وقت که در کنکور قبول شده بود و چه اون وقتی که سردوشی گرفته و قسم پزشکی خورده بود و حتی وقتی که تخصصشو گرفته بود . امروز شاد ترین روز زندگی دخترم بود . من هم احساس شادی می کردم و هم حسادت . دلم نمی خواست اون از پیشم بره . یه حسی بهم می گفت که پدر خیلی دلش می خواد که دخترو ببره پیش خودش . حالا یا در اینجا یا در امریکا رو نمی دونم . اون جوری که بوش میومد زیاد ازم دل خوشی نداشت . با این که حداقل سی سالی رو ازم بزرگ تر بود ولی می شد بهش حق داد چون من زنی نبودم که به دردش بخورم . وفادار نبودم . چیکار می کردم سی سال براش صبر می کردم ؟/؟ شاید این توجیه رو برای خودش می کرد که من آدم سالمی نیستم و می تونستم یک مادر خوب برای دخترم باشم . باید منتظر آینده می شدم و می دیدم . شاید رحیم به همون اندازه که از دیدنم شاد شده بود دلخور هم بود ولی همه اینها تحت الشعاع پیدا کردن نیلوفر قرار گرفته بود .. -خب نیلوفر حالا تو به بابات میگی مریض ؟/؟ الان سالم تر از من توی دنیا وجود نداره . من قصد دارم دیگه مریض نباشم . به مدت سالهایی که تو رو ندیدم می خوام که زندگی کنم و ببینمت . لذت ببرم . بیا جلو بوت کنم عزیزم .. واسه دقایقی فراموش کردم که باید حسود باشم . منم همراه با رحیم و نیلوفر گریه ام گرفته بود . حس کردم که باید اون فضا رو ترک کنم .. دلم می خواست بشینم و ببینم پدر و دختر چی بهم میگن .. هم خوشم میومد و هم این که وقتی نیلوفر اون جوری عشقشو به باباش نشون می داد یه جوری می شدم . این بیش از این که حس حسادت منو تحریک کنه بیشتر منو به این فکر مینداخت که آیا نیلوفر زحماتی رو که براش کشیدم فراموش می کنه .. سی سال در کنار منو به دیدن پدرش از یاد می بره ؟/؟ تنهام میذاره ؟/؟ -بابا مطمئن باشم که می خوای خوب شی ؟/؟ -نیلو خوشگل من ..من خوب شدم دیگه هم نمی خوام مریض شم .. -پس من باهات خیلی کارا دارم .. یه سری کارایی که اون قدیما نکردی باید بکنی .. -هرچی پولش میشه میدم . -بابا کی ازت پول خواست . ؟/؟ -عزیزم هر چی که دارم مال توست . داداشات که مدام دارن منو می چاپن . تو چرا این جوری هستی . بابا اونا تو رو می چاپن من تو رو می قاپم . سر اونا کلاه رفته . پول پیدا میشه ولی بابا نه ... اونا اگه جای من بودن هیچوقت این جور اذیتت نمی کردن . باباجونم الان زیاد وضعیت جسمانی خوبی نداری که من بخوام باهات برم گردش . ولی یه روزی این کارو می کنم . خوب غذاهاتو می خوری .. فکرای ناجور نمی کنی و بعد که بهتر شدی من و تو با هم میریم گردش .. اون اینجا اسمی از من نبرد . چرا نخواست که منم با اون برم . می خواست با پدرش خلوت کنه ؟/؟ من براش غریبه شده بودم ؟/؟ یعنی دیگه مثل سابق دوستم نداره ؟/؟ اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا شاید این جوری راحت تر ابراز احساسات بکنن . راه خونه رو پیش گرفتم . دلم می خواست پیاده روی کنم تا اعصابم آروم شه . خوشحال بودم استرس داشتم .. حسادت می کردم . مجموعه ای از احساسات گوناگون منو به محاصره خود در آورده بودند . .. در عالم خودم بودم که دیدم یه زنی اومده روبروم همین جور بهم زل زده . فکر کردم راهشو بستم .. -خانوم بفر ما ببخشید حواسم نبود .. -یه نگاه بهم بنداز ؟/؟ -تووووووووو سارا ااااااااا؟ اوخ عزیزم چند ساله نمی بینمت . دلم چقدر برات تنگ شده بود . -شقایق همکار خوشگل من . چه تیپی به هم زدی . الان دیگه حتما سنت رفته بالا کلاست هم رفته بالا . ما زنای جنده وقتی سنمون میره بالا مجبوریم هی بمالیم هی بمالیم لکه گیری کنیم ولی تو خیلی شیک شدی . اتفاقا بهتره این جوری مشتریای بهتری به تورت می خوره .. فکر کنم اونایی که تو رو می کنن سلیقه شون نگیره بیان سراغ من . نخواستم توی ذوق سارا بزنم برای همین چیزی از اتفاقات اخیر نگفتم . فقط همینو گفتم که دلم براش تنگ شده .. آدرس خونه شو گرفتم ..بهش گفتم که من اسباب کشی دارم و بعد آدرسمو بهش میدم . شماره موبایل همو گرفتیم . -سارا جون همین سه چهار روزی یه سری بهت می زنم . -اول یه تماس بگیر که از پایین مشغول نباشم -اول به کار و کاسبی خودت برس . ببینم اگه یه کار خوب گیرت بیاد از این کارا دست می کشی ؟/؟ -دلت خوشه . کی دلش به حال یه جنده پنجاه به بالا می سوزه .. راستی اگه مردای مدل پایین سلیقه ات می گیره من توی دست و بالم زیاد دارم -باشه خبرت می کنم -ای ناقلا الان مشتری زیاد داری .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 99

پدر و دختر به حال خودشون بودند و من نمی دونستم که اونا دیگه به کجا رسیدن .آیا پدره بالاخره تونسته قاپ دخترشو بدزده وبزنه یا نه ؟ ولی می تونستم اینو حس کنم که اون خیلی راحت می تونه روی نیلوفر نفوذ داشته باشه . فکرم خیلی مشغول بود . اون روز تا شب انگاری زمان نمی گذشت . حوصله هیچ کاری رو نداشتم . نمی دونستم که اون کی بر می گرده خونه . بسته به کارش داشت . دیر وقت بود که اومد خونه . -ببینم مطب بودی ؟/؟ -آره مامان مگه قرار بود کجا باشم -گفتم شاید هنوز با بابات بوده باشی .. -مامان باید به فکر استراحت اونم باشم دیگه . نمی تونم به قلبش فشار بیارم . در ضمن باید ترشح اسید معده اونو هم تحت کنترل داشته باشم .. فقط تغذیه نیست که رو هضم غذا اثر میذاره . فشار های عصبی هم خیلی موثره .. چیه مامان ناراحتی . مثل این که از این که من بابامو پیدا کردم خوشحال نیستی ؟/؟ -چرا خیلی خوشحالم دخترم ولی امیدوارم خودت رو گم نکنی . -مامان یه چیزی ناراحتت کرده . نمی دونم برای چی ولی می تونم حدس بزنم . مامان رفتارت نسبت به من عوض شده . مثل این که من برات یه غریبه باشم -نیلوفر خوبم یه مادر بچه هاشو یه غریبه نمی دونه . حتی اگه به جاهای خیلی خیلی بالا برسن . این منم .. مادرت که برات غریبه شدم .. دخترم اومد سمت من و بغلم کرد . -مامان نکنه فکر می کنی حالا که بابا اومده فراموشت می کنم . اصلا هم این طور نیست . تازه خیلی خیلی هم بیشتر از قبل دوستت دارم . خیلی خسته ام مامان . می خوام مثل همیشه بغلت بزنم و بخوابم . وقتی بغلم زد تا در کنارم بخوابه تمام افکار منفی از سرم دور شد . بوی عشق و زندگی بوی گرم دخترمو یک بار دیگه حس می کردم که به من روحیه میده . داره بهم می گه وقتی که اونو داری گناهه که بخوای غمی داشته باشی . نیلوفر خیلی زود خوابش برده بود ولی من همچنان بوی اونو با تمام وجودم حس می کردم و دوست داشتم تا ساعتها بشینم و نگاش کنم .. به این فکر کنم که آدما آزادن . وابسته به خودشون هستند . یعنی اگه باشن کسی نمی تونه به اونال ایرادی بگیره . خودشون باید برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن و کسی نمی تونه از این کارشون ایرادی بگیره و نباید هم که بگیره . لعنت بر خودم . من که افکار بد از سرم خارج شده بود و..حالا تا فردا خیلی راهه باید بود و می دید که چی پیش میاد . نه نیلوفر من سنگدل نیست . اون هیچوقت مامانشو تنها نمی ذاره . چند روز گذشت روز به روز حال رحیم بهتر می شد . یه روز که من و نیلوفر برای دیدن رحبم رفته بودیم دیدیم دو تا مرد میانسال اونجان . مردا از من بزرگتر نشون می دادن . اونا داداشای ناتنی نیلوفر بودند . پنجاه و خوردی سن داشتند . ولی کمتر نشون می دادند . -یه چشمکی به نیلوفر زدم و خیلی آروم در شرایطی که از اونا فاصله داشتیم خودمو به دختر چسبوندم و گفتم مثل این که داداشاتن . رنگ از صورت نیلوفر پرید . انتظاار نداشت که در این شرایط برادراشو ببینه . تنها کاری که ازش بر میومد این بود که به اونا سلام کنه . -پسرا این خواهرتون نیلوفره . همون خانوم دکتر گلی که جونمو نجات داد و همونی که خواهر گل شما پسرای گلم میشه . وقتی رحیم این حرفو زد نیلوفر هم خودش هیجان زده بود و هم می خواست پدرشو خوشحال کنه یکی یکی برادراشو بغل کرد و بوسید ولی اونا توجهی به تنهاخواهرشون نداشتند و به سختی باهاش برخورد کردند . من بمیرم دلم براش سوخت . برای نیلوفر خوبم .رسول که پسر بزرگتر بود به حرف اومد و گفت : پدر باورمون نمیشه که یک خواهر داشته باشیم . ولی نمی دونم تا چه حد از این موضوع مطمئنی . ولی اینو هم بدون که این روزا خیلی ها می خوان به طمع مال کسی خودشونو به یکی دیگه بچسبونن و هویت خودشونو تغییر بدن . رفتم جلو تر و اون کاری رو که نیلوفر نتونست بکنه و نمی بایستی می کرد و رحیم هم رودر بایستی داشت انجام دادم .. آنچنان گذاشتم زیر گوش رسول که سر و صورتش عین عروسک کوکی ها از این طرف به اون طرف می گشت . -حاج آقا اگه شک دارن میشه آزمایش داد . برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفته بود . دو تا پسرا سخت به وحشت افتاده بودند از این که یک شریک ارث پیدا کرده باشن . نیلوفر رفت سمت پدرش . دستشو گذاشت رو سر باباش و با موهای سرش بازی می کرد . -آقا رسول ...رستم خان ! خیلی بده آدم فراموش کنه کی بوده و از کجا اومده ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۰

خیلی بده که آدم اصالت خودشو از یاد ببره . این که وقتی به دنیا اومد هیچ نبود . یک موجود برهنه ناتوان . فکرکردی کی هستی پسر . -مامان خواهش می کنم . به موقعش من می تونم حرفامو بزنم . من می تونم از خودم دفاع کنم . -برادرای عزیزم که حالا حرص مال دنیا شما رو کشته و از سر نوشت دیگران و حتی همین پدر گلمون پند نمی گیرین . شما و بابام کجا بودین وقتی من نیاز مالی شدید داشتم . وقتی که به مادرم و امکانات مالیش فکر می کردم . وقتی که می دیدم اون فقط به فکر منه ولی در اون زمستون سرد با این که لباسم کافی نبود هیچی ازش نخواستم آخه اون همه چیز خودشو داده بود به من . وقتی از سرما , تب و آنفلونزای مرگبار اومد سراغم شما کجا بودین . و امروز کجایین ؟/؟ وقتی که من بدون این که بخوام به دخترای دیگه حسادت می کردم وقتی که عید میشد و می دیدم که اونا همراه باباشون میرن خرید شما کجا بودین ؟ بابام کجا بود . مادرم همه چی رو واسم فراهم می کرد . من شاید از بابام چیزی نمی خواستم . آخه من بیشتر از اونی که نیاز داشتم نمی خواستم .. ولی من خودشو می خواستم . اون هویت گمشده ای که به من شخصیت بده .. به این که پیش بقیه پز بدم که منم بابا دارم . منم دستمو بدم به دستش .. منم سرمو بذارم رو سینه اش . منم خودمو واسش لوس کنم . شما پسرا که این چیزا حالیتون نیست . نه قدر باباتونو می دونین نه مامانتونو . شاید هم همه تون این طور نباشین ..ولی بیشترتون تا یه دخترو می بینین و از دواج می کنین هوش از سرتون می پره . نترسین داداشا من به پول پدرم نیازی ندارم . من به خودش نیاز دارم . خودش مال من پولش مال شما . این صورت چروکیده اش .. این اشکهایی که لبخند زیبا ترش کرده ..مال من .. این نگاهی که انگار به اندازه یه دنیا ثروت با منه مال من ... این دعایی که پشت سرمه مال من .. پولش مال شما ... اونو به حال خودش رها کردین که چی بشه ..ببینم شما چند تا بچه دارین ؟ بچه هاتونو دوست دارین ؟ این بابام چقدر از مالشو تا حالا استفاده کرده . چقدشو ازش استفاده کردین ؟/؟ هر وقت چیزی خواستین بهتون نداده؟ . به شما منت گذاشته ؟/؟ دست نیلوفر رو سر پدرش بود و همچنان سخنرانی می کرد . -واسه شما هر چی حرف بزنم فایده ای نداره . شما همش حرف خودتونو می زنین . بعضی ها حاضرن جونشونو بگیرن ولی پولشونو نگیرن . شما دو تا داداشام از این دسته این . بیست و خوردی سال ازم بزرگترین . هیچ وقت بی بابا نبودین تا حس کنین که من چی دارم میگم . تا حالا خیلی آزارش دادین . من یک ریال از پولشو نمی خوام . اون وقتا که می خواستم نتونست بهم بده .. حالا خودش اومده .. میگه همیشه به دنبالم بود .. منم حرفاشو باور می کنم . ثروت مال خودتون ولی به هیشکدومتون اجازه نمیدم به اندازه ارزنی پدرمو آزارش بدین . در همین لحظه رحیم به حرف اومد و گفت -شرم آوره پسرا .. از پدرتون شرم نمی کنین .. از خواهرتون خجالت نمی کشین .. از خدا شرم کنین بترسین .. این چه نمازیه که می خونین ؟/؟ فقط بلدین کمرتونو دولا و راست کنین ؟/؟ من جنازه ام رو زمین بود هیشکی نگام نمی کرد . می گفتن پاره کردن شکم من دردسره .. می گفتن خودمو علاف یک مرده نمی کنیم . دخترم بدون این که منو بشناسه اومد و فرشته نجاتم شد .اومد و به من زندگی ودرس زندگی داد .. اومد و منو به زندگی بر گردوند . اومد وخدا کاری کرد تا او نو بشناسم . من چیزی ندارم که به اون ببخشم . اگه هزار برابر اینم مال و منال داشتم در برابر عشق و صداقت و بخشش این دختر چه ارزشی می تونست داشته باشه .. نیلوفر ادامه داد ... -مال دنیا به دست میاد می تونی کار کنی .. یه روزی باید هر چی رو که داری بذاری به حال خودش .. یه جای دو در یک نصیبت میشه .. همین یه تیکه زمین .. ولی آدما اینو خیلی سخت می فهمن .. من یه بار مرگو با چشام دیدم . همه جا رو تیره و تار می دیدم هیشکی نمی دونه مرگ چیه تا اونو حسش نکنه . منم می ترسیدم . مامانمو کنارم داشتم ولی یه حسی بهم می گفت که یکی دیگه هم هست که اگه من چشامو به رو این دنیا ببندم اشکش در میاد . دلم می خواست زنده بمونم و خنده هاشو ببینم صدای نفس کشیدنشو بشنوم . فریاد و زاری مادر و نیاز من بود که شاید منو زنده نگه داشت تا به امروز برسم . من شما رو با عشق در آغوش کشیدم . چون این خون پدر, جون پدر و بوی پدره که ما رو به هم پیوند میده . شاید به اندازه پدرپولدار نباشم ولی وقتی شبا سرمو میذارم به بالین و روتختم کنار مادر مهربونم دراز می کشم فکر نکنم بیشتر از دو سه متر جا رو اشغال کرده باشیم .. بسمونه ... من فراموش نکردم کی بودم .. وقتی به یاری خدا پدرمو از مرگ نجات دادم این برام بزرگترین پاداش بود .. مادر بریم من دیگه نمی تونم اینجا وایسم . دشمن خودمو می تونم ببینم ولی نمی تونم کنار دشمنای پدرم وایسم .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۱

نیلوفر پدرشو بوسید و قصد داشت به همراه من از اتاق بره بیرون که داداش بزرگش رسول گفت خواهر ! می خوای بری و پدرو با دشمناش تنها بذاری ؟/؟ نیلوفر سرشو بالا گرفت یه نگاهی به چشای رسول انداخت . به چشایی که اشک درش حلقه شده و با التماس از خواهرش می خواست که ترکش نکنه .. -خوشحالم که باورت شد که مال بابا رو نمی خوام و همش به شما دو نفر می رسه .. اون برادر هم اومد و کنار رسول قرار گرفت . رسول : حرفات رو من و می دونم رورستم خیلی اثر کرد .. -می دونم یه زلزله ای بود که شما رو ترسوند . ولی وقتی که حس کردین همه جا امن و امانه یادتون میره که چی گفتین و چی احساس می کردین . نمی خوام پدر احساس کنه که فقط یه بچه داره . اون باید هر سه تای ما رو داشته باشه . من که تازه اومدم پیشش . شما سر بازای قدیمی هستین . سی سال بیشتر از من شما رو داشته . شایدم پنجاه سال .. پنجاه و پنج سال . چون من در کنارش نبودم . اون به شما احتیاج داره .. بعضی چیزا رو نمیشه با پول قیاس کرد. بعضی چیزاست که اونا رو نمیشه با هیچ گذشت و ایثاری هم سنجید .. تو اگه لباتو بذاری رو سینه پدر و اونو ببوسیش کار مهمی نکردی . غرورت رو بشکن .. دل بابامو شاد کن . نذار حس کنه که فقط برای ثروتشه که دوستش داری . این جوری هر لحظه آرزوی مرگشو داری . فردا بچه های تو هم همین حسو در مورد شما خواهند داشت . دوست دارین این حسو ؟/؟ اون روز خیلی زود می رسه .زمان مثل برق میاد و میره . انگار تو به پشت سرت چسبیدی . هیچ فاصله ای بین تو و گذشته ها نیست . -مادر بیا بریم .. رستم : وایسا نیلوفر .. -تا بابامو راضی نکردین من وای نمی ایستم . اول اون .. من از همه چیزم گذشتم . حتی از خودم ولی از دل شکسته بابانمی تونم بگذرم .. نیلوفر اشک هر سه تا مرد و منو که مامانش باشم در آورده بود . ولی خودش سعی می کرد که بر خودش مسلط باشه .. رسول و رستم رفتن طرف باباشون .. نمی دونم به خاطر عشق به نیلوفر بود یا جبران اشتباهات گذشته که پدرو غرق بوسه کردند . اونا تسلیم خواهری شدند که حدود بیست و پنج سال ازش بزرگتر بودند . دخترم با حرفاش داداشاشو جادو کرده بود . جادوی محبت .. جادوی بی ریایی خود .. نمی دونم چرا دچار لرزش شده بی اختیار دندونام به هم می خورد . احساس می کردم دخترم توان فوق العاده ای داره .. می تونه دل سنگو هم آبش بکنه .. نیلوفر به سمت پدرش رفت .. -پدر همه چی حله ؟/؟ اصل اصله ؟/؟ اگه توکارشون کلکه بهم بگو .. ببینم حالا پسراتو داری ؟/؟ دیگه ازشون گله ای نداری ؟/؟ .. -من می خوام هر سه تا بچه ها مو با هم و در کنار هم داشته باشم . لحظاتی بعد نیلوفر و دو تا برادراش یک زمان در آغوش هم بودند . در تمام وجود دخترم می دیدم و حس می کردم که اون دیگه احساس تنهایی نمی کنه .. حالا اون با داداشاش خیلی حرفا واسه گفتن داره .. به اندازه سی سال .. به اندازه یک عمر .. به اندازه سالهایی که در کنارشون نبوده تا با شیرین زبونی های خودش واسشون لالایی بخونه . دختر افسونگر من معجزه ای دیگه کرد و هق هق پدرشو در آورد . من از اونجا دور شدم و اون چهار تا رو با هم تنها گذاشتم .. نیلوفر می خواست باهام بیاد که بهش گفتم فعلا پیش اونا بمون .. گفتم شاید وصله ناجوری باشم .. خیلی می ترسیدم . برای این که کسی رو جادو کنی نیازی نیست که ورد بخونی .. کاغذ دود کنی .. چند تا جن و پری رو تسخیر کنی .. می تونی با عشق و محبت و بی ریایی طوری طرفو به طرف خودت بکشونی که هیچ جادویی به معنای جادو نتونه همچین کاری بکنه .. نیلوفر من از همینا بود . زیبا .. پاک و نجیب .. مظلومانه .. می دونستم یه حسی بهم می گفت که رحیم اونو از چنگم درش میاره .. می دونستم اون زیر گوشش می خونه که من مادر خوبی براش نیستم . اخلاق خوبی ندارم . هر چند اون مربوط به گذشته ها میشه . دست و دلم به کار نمی رفت . یه آرامش قبل از طوفانی رو حسش می کردم . در این آرامش طوفانی در دلم بر پا شده بود . چرا این زمان تموم نمیشه .. با همه اطمینانی که به دخترم داشتم می دیدم روزی رو که نیلوفر بیاد و بگه مامان می خوام با بابام برم اون ور آب .. برای پیشرفت خیلی خوبه ... یا این که بگه می خوام برم اون طرف چون نمی خوام بابام تنها باشه .. من بهش میگم دخترم بابات همین جا بمونه .. اونم میگه خب نمیشه چون دارایی های اون طوریه که مجبوره کنترلش کنه ... .. ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۲

با این افکار خودمو آزارمی دادم . هنوز که چیزی نشده بود . چند روزی گذشت . در این مدت من به رحیم سری نزدم . راستش حال و حوصله و دل و دماغی نداشتم . نیلوفر هر روز می رفت پیشش . می گفت حال بابا داره بهتر میشه . امان از دست دیوونه بازیهای این دختره . می گفت به مسئولیت خودش اونو می بره بیرون و می گردونه بعد دوباره میاره همون جا بستریش می کنه . هر کاری می کرد پدره تابع اون بود و حرفاشو گوش می داد . نیلوفر رفتارشو نسبت به من تغییر نداده بود . شاید توجهش بیشتر شده که کمتر نشده بود . با این حال بازم هراس داشتم از این که اون روز شوم که پدره بهش این پیشنهادو بده از راه می رسه . روزی که روز مرگ واقعی منه . بد ترین روز زندگی من . روزی بد تر از روزی که عصمت و عفت خودمو از دست دادم . بد تر از روزی که حس کردم یتیم و تنهام .. بد تر از روزی که با آرزوهام وداع گفتم .. بعد از چند روز رفتم سراغ خاطرات دخترم . خواستم ببینم چیکار کرده . به تر تیب پیش رفتم .. یه جاهایی رو که خیلی معمولی تر بود ردش کردم .. یه جای کار خیلی جالب بود ..... امروز بابا رو بردم به دبستانی که درش درس می خوندم .. بیست سال از زمانی که من این دبستانو ترک کردم میگذره .. بابا رو بردم اونجا .. چقدر دلم می خواست به اون سالها بر گردم ..ساختمون مدرسه حالتشو حفظ کرده بود . محوطه همون بود .. فقط بعضی از قسمتهاش رنگ تازه ای به خودش گرفته بود .. از در و دیوار این مدرسه برام خاطره می بارید . دست بابا رو گرفتم و با هم در حیاط قدم زدیم .. کسی کاری به کارمون نداشت . همه سرشون به کار خودشون گرم بود . شاید فکر نمی کردن که یه دیوونه ای مث من این قدر به خاطراتش اهمیت بده که هوس کنه با بابای پیدا شده اش گپ و قدمی بزنه .. -بابا می دونی چه حسی دارم ؟/؟ به چشام نگاه کرد و گفت آره .. همون حسی رو که من وقتی بچه بودم و می رفتم به دبستان داشتم . می خواستم یه تکیه گاه داشته باشم . وقتی والدینمو می دیدم که میان سراغم خیلی خوشحال می شدم .-پدر! منم مامانمو داشتم ولی می خواستم هر دو رو داشته باشم .. وقتی می دیدم خیلی از دخترا باباشون میاد سراغشون و اونا رو با ماشین می برن خونه دلم می گرفت .. -ببینم ماشین می خواستی یا بابا .. -راستش بابا ولی حالا که فکرشو می کنم شاید اگه میومدی سراغم ماشینم می خواستم .. پدر ! می تونی احساسمو درک کنی ؟/؟ .. دیدم اشک چشاش در اومد -عزیزم منم درد کشیدم .. منم هر وقت می دیدم مامان بچه ها میان سراغشون یه جوری می شدم .. اون وقتا ماشین به این صورت نبود که دم در مدرسه شلوغ شه -چرا مامانت نمیومد سراغت -واسه این که اون خیلی زود رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت .. -بابات نمیومد سراغت ؟/؟ -نه اون خیلی کار داشت . من خیلی احساس تنهایی می کردم . -اوخی بابا یی متاسفم . منو ببخش ناراحتت کردم . -نه عزیز دلم حالا می فهم که چی می کشیدی .. -بابا نگاه کن این درختو .. میوه نداره ولی هنوز از اون سالها مونده .. یادم میاد یه بار یه برف سنگین اومد و همه مون اومدیم کنارش عکس گرفتیم ..بابا توالتشو .. همونه .. بوی گندش آدمو خفه می کرد و هنوزم که همونه .. اصلا بهش رسیدگی نمی کنن . حتما میگن بود جه نداریم . چقدر گدا بازی در میارن . آدم چی بگه به اینا .. واسه یه لحظه حس کردم که پدر رنگ و روش زرد شده . نباید زیاد اونو حرکتش می دادم . خودش هم گفته بود که حالش خوبه .. -پدر حالت خوبه . واسه دیوونگیهای من اومدی بیرون ؟ یاد مامانت افتادی ؟ منو ببخش من می تونم مامانت شم جای خالی اونو واست پر کنم /؟ -عزیزم من خودم از تو دیوونه ترم . تر جیح میدم در عالم دیوانگی و در کنار تو بمیرم ولی عاقل بدون تو نباشم تو رو که دارم دیگه هیچ جای خالی تو زندگیم احساس نمی کنم .. اونو بغلش زده و گفتم پدر اگه این منم که از خدا اجازه شو می گیرم پنجاه سال دیگه هم زنده نگهت داشته باشه . اگه تو رو همیشه این قدر خوشحال ببینم حاضرم . ولی غیر از من بچه های دیگه هم داری . به مامان منم باید توجه کنی . در همین لحظه یه زنی اومد طرف ما .. فکر کنم باید معاونی مدیری بوده باشه .. چون انگاری اومده بود تا یه چیزی ازمون بپرسه .. چقدر قیافه اش آشنا بود .. خدای من اون خانوم محمودی معلم کلاس اولمون بود . همش به من می گفت تو یه چیزی میشی . من بهترین دانش آموزش بودم . شاگرد اولش .. بی اختیار گریه ام گرفته بود . از خوشحالی و به خاطر خیلی چیزای دیگه .. با این که خیلی در هم شکسته نشون می داد ولی حس می کردم این همون قیافه اون روزهای اونه .. می دونستم که اون روز ها خیلی بشاش تر و جوون تر از حالا بوده .. آخه ما کوچیک ترا در هر سنی که باشیم نسبت به بزرگترا بازم کوچیک تریم . همون تصور اون وقتا رو ازش داشتم . شاید عکس جوونی ها شو می دیدم باورم نمی شد که این همه تغییر کرده .. چند بار نام فامیلشو صدا زدم . راستش اسم کوچیکشو نمی دونستم . من پنج سال در این مدرسه درس خونده بودم .. -شما ؟/؟ .. شما ؟/؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۳

به شما حق میدم خانوم محمودی . یه دانش اموز ممکنه چهره اش خیلی عوض شه .. اگه من شاگرد دبیرستانی شما بودم شاید منو به یادتون می آوردین . من همون دختر بی بابایی هستم که دلتون واسه من می سوخت . همونی که به بقیه دخترا می گفتین که منو سر مشق خودشون قرار بدن . اون روزا زیاد متوجه نمی شدم که چی میگین .. من نیلوفر پاکم . -نیلوفر عزیزم باورم نمیشه ..شاید خیلی ها رو فراموش کرده باشم ولی تو رو نه .. حالا شناختمت .. همیشه در ذهنم بودی حالا که به چشات نگاه می کنم همون حالتو داره همون نگاه پاکو می بینم . همون نیلوفر پاکو .. قبل از این که من بغلش کنم اون بغلم زد .. -حالا یکی یکی همه حرفایی رو که بهت زدم یادم میاد . بهت گفته بودم که تو یه روزی واسه خودت کسی میشی .. خانومی میشی . یه زنی که خیلی ها حسرت تو رو بخورن . و خیلی ها بهت افتخار کنن . تو خیلی مهربون بودی . مگه میشه تو زمونه ای که هیشکی به هیشکی رحم نمی کنه و یه دختر بچه غذای کمشو بده به این و اون فراموش کنم . تو همیشه یک قدم از بقیه جلو تر بودی .. بابا در این جا به حرف اومد و گفت حالا هر قدر هم می دویم بهش نمی رسیم .. -دخترم من حالا خیلی شکسته و داغون شدم نه ؟/؟ -برای من همون چهره رو داری . همون چهره مهربون و دوست داشتنی . یه دانش آموز هر قدر هم بزرگ شه بازم برای معلمش یه بچه محصله . اونو همیشه بزرگ می بینه . اون براش مقدسه . اون چهره جوونی معلمو می بینه .. شاید از اونجایی که دوست داره این جور ببینه و اون لحظه ها براش همون تازگی رو داشته باشه به همین صورت می بینه . منم شما رو همون جور مهربون و لطیف و زیبا می بینم . چون قلبتون زیباست .. -بریم اتاق دفتر .. سرپا خسته میشین . .. صحبتامون گرم افتاده بود . خانوم محمودی قبلا در این مدرسه آموز گار بود . بعد از بیست سال چند مدرسه عوض کردن برگشت به همین جا این بار با سمت مدیریت .. -نیلوفر من بهت افتخار می کنم . لذت می برم می بینم که دانش آموز من به یه جایی رسیده . این برای معلمی که صورتشو با سیلی سرخ نگه می داره از هر پاداشی در این دنیا با ارزش تره . و با ارزش تر این که نیلو فران پاکی پیدا میشن که فراموشم نمی کنن . .. خیلی احساساتی شده بودم .وقتی بچه های کوچولو رو می دیدم و این که منم یه روز هم قد اونا بودم یه جوری می شدم . اصلا فکر نمی کردم که آدم بزرگا چیکار می کنن و یه روزی ما هم باید بزرگ شیم . می خوردیم و می خوابیدیم و خودمونو به فر دا می رسوندیم تا فر دا یه روزی باشه مثل امروز .. هر چند امروز هم همین کار رو انجام میدیم ولی خوب فرقش اینه که هوشیارانه این کا رو می کنیم . وقتی چند تا از کلاس اولی ها رو بغلشون کرده و می بوسیدم از بوی تنشون لذت می بردم . یعنی واقعا منم یه روزی مث اونا بودم ؟ چقدر ناز دارن .. یعنی منم ناز داشتم ؟ بابا رحیم داشت گریه می کرد .. مجبور شدم یه خورده هوای بابا رو داشته باشم .. -خانوم مدیر! بابام اون سالها به خاطر کارش نمی تونست از خارج بیاد و بهمون سر بزنه .. حالا ناراحته که چرا اون روزا رو از دست داده .. خانوم محمودی یه دو دقیقه ای رو که داشت با تلفن حرف می زد من از فرصت استفاده کرده به بابا گفتم پدر بس کن واست خوب نیست . فرض کن تو نیلوفر کوچولو رو دیدی . حالا من برات نیلی کوچولو نمیشم ؟ -چرا عزیزم . تو همه چی من میشی .. ولی دیگه عمری برام نمونده -چه می دونی بابا . همه مون رفتنی هستیم . حالا کی گفته که تو می خوای زود تر بری و من می مونم . دلم می خواست یه کمکی به مدرسه بکنم . که بازم قشنگ تر از این شه . حداقل سرویس بهداشتی مرتب تری داشته باشن .. ولی دسته چکمو با خودم نیاورده بودم .. خواستم از بابا کمک بگیرم و بعدا پولشو پسش بدم ولی اون قبل از من یه چکی کشید و اونودر اختیار خانوم محمودی قرار داد .. از این کارش تعجب کردم .. با این که زیاد در ایران نبود ولی با شرایط اینجا آشنایی داشت . -خانوم محمودی من این پولو به خاطر این که فقط در اینجا هزینه بشه تقدیم می کنم . می دونم اداره مقررات خودشو داره و سرانه و این حرفا ولی خودم روش وای می ایستم . می خوام دخترم و کوچولوهای اینجا راحت باشن .. همونجا بی اختیار فریادی از خوشحالی کشیده و بابامو بوسیدم . از اونجا اومدیم بیرون .. -بابا خیلی تعجب کردم -یعنی بهم نمیاد ؟ زمان حسرت خوردن دیگه گذشته.. من که از تو خرج نکردم . تو رو که دارم اینا چیزی نیست . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۴

روز بعد سارا رو دیدم .. نیازمو بهش گفتم . راستش اگه رحیم اون رفتار رو با من نمی کرد شاید من می تونستم خودمو کنترل کنم . اما حالا خشم و هوس اومده بود روی کار و منو از این رو به اون رو کرده بود . -عزیزم چه عجب یاد درویشان کردی . ببینم پس گفتی هوس کردی دوباره شروع کنی -سارا تو خودت می دونی که من زندگیم دگرگون شده -می دونم . هر دگرگونی که داشته باشی بازم یک زن هستی .. همون نیازی رو که یک مرد داره تو هم می تونی داشته باشی و حتما داری . پس خودت رو باید با زن بودن خودت بسنجی . ببینم قیمت این کارت چنده .. -سارا من فقط می خوام خوش باشم . هرچی جوون تر بهتر .. سرحال تر و خوش تیپ تر بهتر .. فقط می هخوام آروم بگیرم . بهم حال بده .. حتی شده تا ساعتها تن و بدن منو بمالونه .. تازه من خودم می خوام یه کار درست حسابی برات جور کنم که از شر این زندگی نکبت بار خلاص شی -این جوری که معلومه تو باید یه چیزی بهش دستی بدی . -حاضرم . حاضرم حتی این کار رو هم بکنم . -خیلی دیوونه ای شقایق .. بعد از بیست و هفت سال حالا میای و این چیزا رو تحویل من میدی ؟ ولی سارا واسم یکی رو آورد که واقعا تیپ و استیل شاهزاده ها رو داشت . منم حسابی سنگ تموم گذاشته بودم . خیلی خوشگل کرده بودم . شاید حداقل ده سال جوون تر نشون می دادم . مثلا چهل ساله ولی سارا می گفت که خیلی هم از این جوون ترم . دلم می خواست سر به سرش بذارم . اذیتش کنم .. -پسر یادت باشه من امروز باهات خیلی کار دارم . -نمی دونم من باید باهات کار داشته باشم یا این که تو با من کار داری . -مگه سارا بهت نگفته ؟ من می خوام که تو بهم حال بدی .. -جنده ندیده بودم که از طرفش بخواد که بهش حال بده .. -ببین پول خوبی بهت میدم . شاهین از خنده ریسه می رفت .. -این جوری که تو میگی کاسبی خوبیه ... آدم یه زن خیلی خوشگلو هر چند چهل سالش باشه بکنه و پول هم بگیره .... توی دلم گفتم خبر نداری که پنجاه سالمه ولی لذت می بردم که اونو هم به اشتباه انداختم . -راستش من مجانی حاضرم تا صبح در کنارت باشم . راستش هیچوقت این جنده ها منو سیرم نکردن . -ولی من همچین سیرت می کنم که هر وقت اشتهات باز شد بازم هوس منو بکنی . فقط تا می تونی حال کن و حال بده . شاید دیگه این موقعیت نصیبت نشه . شاید دیگه نخوام حال کنم . -کیر شاهینو هر کی بخوره طوری پرواز می کنه که مثل یک عقاب هر کیری رو از اون بالا بالا ها می بینه و میاد که اونو بقاپه ولی بازم عاشق کیر شاهینه .. -فدای اون کیرت پسر .. تو که ما رو با ابن وصفت کشتی . تشنه ام کردی .. منتظرم گذاشتی تا ببینم اینی که ازش تعریف می کنی در چه حال و هواییه .-در هوای خماری شقایق جون ..سارا رفته بود آشپزخونه و سرگرم رسیدگی به کارای خونه بود و من و شاهین رفتیم رو تخت . یه ساپورت مشکی پام کرده بودم که باسن قشنگ و خوش مدل منو جذاب تر و خواستنی ترش کرده بود . طوری که آب از لب و لوچه شاهینی که بیست سال ازم کوچیک تر بود و خودش فکر می کرد ده سال کوچیک تره سرازیر شده بود . وقتی دکلته امو از تنم در آورد و از نیمتنه لختم کرد سرشو گذاشت لای کونم و با زبونش ساپورت منو می لیسید . -خیلی خوشم میاد .. می خوام تا صبح بهم حال بدی .. -فکر اونی که اون طرفه رو هم کردی ؟ -غصه خودت رو بخور . اون به اندازه کافی حال کرده .. نمی دونم چرا نمی خوای منو حس کنی . اون زمان که من رو کارم بر چسب تجاری میذاشتم گذشت .. بیا دیگه آقا پسر این قدر ناز نکن .. دستشو گذشت بالای ساپورتمو و آروم آروم اونو پایین کشید -پسر چطوره .. تپل و سفیده ..نه ؟ -آههههههههههه عاشق این مدل کون هستم .. -شما مردا عاشق کدوم مدل کون که نیستین . به وقت سکس ما زنا دختر شاه پریان میشیم . حتی اگه جنده باشیم . ساپورتمو تا زیر کون پایین کشیده بود . دستمو گذاشته بودم روی کسم و باهاش بازی می کردم . کس ازم کیر می خواست و تا دقایقی دیگه می تونست اونو حسش کنه .. حس گرفته بودم . به هیچی فکر نکن شقایق . فقط به خودت فکر کن .. به این که بالاخره تو هم باید زندگی کنی . برای خودت .. دست سرنوشت تو رو به سویی کشونده که چاره ای نداری جز این که هر کاری که انجام بدی فکر کنی که درسته هرچند نمی دونی نتیجه اش چی میشه .. منو کاملا لختم کرد ... یه لحظه رومو یر گردونم که اونو ببینم .. هیکل لختش وسوسه ام کرده بود . کیرشم خیلی شق شده بود . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

هـــــــــــــــــــــــــــــر جــــــــــــــــــــــــــــــایی ۱۰۵

روز بعد سارا رو دیدم .. نیازمو بهش گفتم . راستش اگه رحیم اون رفتار رو با من نمی کرد شاید من می تونستم خودمو کنترل کنم . اما حالا خشم و هوس اومده بود روی کار و منو از این رو به اون رو کرده بود . -عزیزم چه عجب یاد درویشان کردی . ببینم پس گفتی هوس کردی دوباره شروع کنی -سارا تو خودت می دونی که من زندگیم دگرگون شده -می دونم . هر دگرگونی که داشته باشی بازم یک زن هستی .. همون نیازی رو که یک مرد داره تو هم می تونی داشته باشی و حتما داری . پس خودت رو باید با زن بودن خودت بسنجی . ببینم قیمت این کارت چنده .. -سارا من فقط می خوام خوش باشم . هرچی جوون تر بهتر .. سرحال تر و خوش تیپ تر بهتر .. فقط می خوام آروم بگیرم . بهم حال بده .. حتی شده تا ساعتها تن و بدن منو بمالونه .. تازه من خودم می خوام یه کار درست حسابی برات جور کنم که از شر این زندگی نکبت بار خلاص شی -این جوری که معلومه تو باید یه چیزی بهش دستی بدی . -حاضرم . حاضرم حتی این کار رو هم بکنم . -خیلی دیوونه ای شقایق .. بعد از بیست و هفت سال حالا میای و این چیزا رو تحویل من میدی ؟ ولی سارا واسم یکی رو آورد که واقعا تیپ و استیل شاهزاده ها رو داشت . منم حسابی سنگ تموم گذاشته بودم . خیلی خوشگل کرده بودم . شاید حداقل ده سال جوون تر نشون می دادم . مثلا چهل ساله ولی سارا می گفت که خیلی هم از این جوون ترم . دلم می خواست سر به سرش بذارم . اذیتش کنم .. -پسر یادت باشه من امروز باهات خیلی کار دارم . -نمی دونم من باید باهات کار داشته باشم یا این که تو با من کار داری . -مگه سارا بهت نگفته ؟ من می خوام که تو بهم حال بدی .. -جنده ندیده بودم که از طرفش بخواد که بهش حال بده .. -ببین پول خوبی بهت میدم . شاهین از خنده ریسه می رفت .. -این جوری که تو میگی کاسبی خوبیه ... آدم یه زن خیلی خوشگلو هر چند چهل سالش باشه بکنه و پول هم بگیره .... توی دلم گفتم خبر نداری که پنجاه سالمه ولی لذت می بردم که اونو هم به اشتباه انداختم . -راستش من مجانی حاضرم تا صبح در کنارت باشم . راستش هیچوقت این جنده ها منو سیرم نکردن . -ولی من همچین سیرت می کنم که هر وقت اشتهات باز شد بازم هوس منو بکنی . فقط تا می تونی حال کن و حال بده . شاید دیگه این موقعیت نصیبت نشه . شاید دیگه نخوام حال کنم . -کیر شاهینو هر کی بخوره طوری پرواز می کنه که مثل یک عقاب هر کیری رو از اون بالا بالا ها می بینه و میاد که اونو بقاپه ولی بازم عاشق کیر شاهینه .. -فدای اون کیرت پسر .. تو که ما رو با ابن وصفت کشتی . تشنه ام کردی .. منتظرم گذاشتی تا ببینم اینی که ازش تعریف می کنی در چه حال و هواییه .-در هوای خماری شقایق جون ..سارا رفته بود آشپزخونه و سرگرم رسیدگی به کارای خونه بود و من و شاهین رفتیم رو تخت . یه ساپورت مشکی پام کرده بودم که باسن قشنگ و خوش مدل منو جذاب تر و خواستنی ترش کرده بود . طوری که آب از لب و لوچه شاهینی که بیست سال ازم کوچیک تر بود و خودش فکر می کرد ده سال کوچیک تره سرازیر شده بود . وقتی دکلته امو از تنم در آورد و از نیمتنه لختم کرد سرشو گذاشت لای کونم و با زبونش ساپورت منو می لیسید . -خیلی خوشم میاد .. می خوام تا صبح بهم حال بدی .. -فکر اونی که اون طرفه رو هم کردی ؟ -غصه خودت رو بخور . اون به اندازه کافی حال کرده .. نمی دونم چرا نمی خوای منو حس کنی . اون زمان که من رو کارم بر چسب تجاری میذاشتم گذشت .. بیا دیگه آقا پسر این قدر ناز نکن .. دستشو گذشت بالای ساپورتمو و آروم آروم اونو پایین کشید -پسر چطوره .. تپل و سفیده ..نه ؟ -آههههههههههه عاشق این مدل کون هستم .. -شما مردا عاشق کدوم مدل کون که نیستین . به وقت سکس ما زنا دختر شاه پریان میشیم . حتی اگه جنده باشیم . ساپورتمو تا زیر کون پایین کشیده بود . دستمو گذاشته بودم روی کسم و باهاش بازی می کردم . کس ازم کیر می خواست و تا دقایقی دیگه می تونست اونو حسش کنه .. حس گرفته بودم . به هیچی فکر نکن شقایق . فقط به خودت فکر کن .. به این که بالاخره تو هم باید زندگی کنی . برای خودت .. دست سرنوشت تو رو به سویی کشونده که چاره ای نداری جز این که هر کاری که انجام بدی فکر کنی که درسته هرچند نمی دونی نتیجه اش چی میشه .. منو کاملا لختم کرد ... یه لحظه رومو یر گردونم که اونو ببینم .. هیکل لختش وسوسه ام کرده بود . کیرشم خیلی شق شده بود . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

هرجایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA