قسمت یازدهم : عقده به هر زحمتی بود خودمون رو مرتب کردیم و رفتیم پیش بچه ها..همونجا نشسته بودن و ولو شده بودن بغل هم..انگار قیافه من و سیا خیلی تابلو شده بود تا ما رو دیدن نگاههای معنی دارشون شروع شد..ما هم به روی خودمون نیوردیم..تا غروب همون اطراف چرخیدیم..احساسم به سیا داشت تغییر می کرد..کاملا احساس می کردم که از همه لحاظ داریم به هم نزدیک می شیم..نمی دونستم این نزدیک شدنه من و سیا چه آخر و عاقبتی داره ولی دلم می خواست آخرش همونجوری باشه که من میخوام..خوب می دونستم که افتادن این اتفاقاتی که تو ذهنمه خیلی دوره ولی ممکن بود و من به همین دلم خوش بود..هوا یواش یواش داشت تاریک می شد که مامان بهم زنگ زد..* الو..سلام مامان ...چطوری...- سلام..تو مثل اینکه خیلی بهتری..نمی خوای بیای خونه ؟؟؟ نکنه می خوای شب بمونی همونجا ؟؟* باشه داریم میاییم دیگه..خب تو راهیم...تا یه ساعت دیگه می رسیم- یه سااااعت دیگه ؟؟؟؟ یعنی ساعت 9 ؟؟؟..من جوابه باباتو چی بدم آخه ؟؟ اگه زنگ نمی زدم حتما صبح میومدی نه؟* خب دیگه مامان..داریم میاییم..واااای..راستی خبری نشده ؟- نه خیر خبری نشده..با اون گندی که تو زدی این پسره بیچاره حالا حالاها این ورا پیداش نمیشهاز ته دل احساس خوشحالی و پیروزی می کردم..می خواستم بگم بهتر..کاش زودتر این کارو کرده بودم ولی جلوی بقیه و مامان ضایع بود..یک ساعت بعد شادی اینا منو سر کوچمون پیاده کردن..دلم نمی خواست از سیا جدا شم..اصلا کاش این گردش هیچ وقت تموم نمی شد واسه اولین بار بود که یه روز کامل رو با سیا بودم..نمی دونستم بازم ممکنه پیش بیاد یا نه ولی آرزو می کردم روزی برسه که همیشه با سیا باشم..شادی و محسن که حواسشون به ما بود نمی تونستم اونجور که می خوام با سیا خدافظی کنم..بهش گفتم شب بهش زنگ می زنم..اونا رفتن و منم با ته مونده انرژی که واسم مونده بود راه افتادم سمت خونه..تازه فهمیدم چقدر خسته ام..زانوهام درد می کرد ..این قدر ورجه و وورجه کرده بودم که ظاهرم کاملا بهم ریخته بود..جلوی در خونه که رسیدم حدس زدم باید یه ذره مامان اینا قاطی باشن..زنگ زدم و با صدای علی که خشک پرسید کیه ؟؟ گفتم باز کن..مکث کرد و گفت چه عجب...در باز شد و من رفتم تو..بابا داشت حساب و کتاب می کرد..از قیافه اش معلوم بود عصبانیه..اخلاقش طوری بود که اگه سر به سرش نمی ذاشتم و چیزی نمی گفتم خودش کوتاه میومد بر عکس مامان که در هر دو صورت مخمو تیلیت می کرد اینقدر غر می زد..بلند سلام کردم..سرشو آورد بالا و گفت سلام ..تشریف آوردین ؟؟..اگه قرار باشه اینجوری بری گردش همون بهتر که دیگه نری..ساعت نزدیکه 10 تازه خانوم از گردش اومدن خونه..حوصله کل کل نداشتم .نمیخواستم روزه به این قشنگی که داشتم با اوقات تلخی تموم شه..آهسته گفتم ببخشید..از این به بعد زود میام..مامان هنوز داشت چپ چپ نگام می کرد..می دونستم می خواد کاری بکنه که بابا بیشتر بهم تشر بزنه تا مثلا من حواسمو جمع کنم و دفعه بعد ازترسم زودتر بیام..ولی منم آتو دست بابا ندادم و زود همه چیو تموم کردم..راه افتادم طرف اتاقم علی از تو آشپزخونه اومد بیرون...به به به...خانوم اومدن خونه ؟!!! الان می خواید برید استراحت کنید ؟؟ بدبخت این بهزاد که اومد تو رو گرفت...گفتم برو بابا ..اسمشو نیار حالم بهم می خوره..داشت وراجی می کرد که من دیگه جواب ندادم رفتم تو اتاقم..طبق عادتم که از بیرون میومدم یه راست می رفتم جلوی آینه..کیفمو انداختم زمین و رفتم جلوی آینه..آرایشم چقدر کمرنگ شده بود..رژم کاملا پاک شده بود..دستمو کشیدم روی لبم و یاد سیا افتادم..زیر اون درخت..تو اون فضای سرسبز و قشنگ...من..چه جراتی پیدا کرده بودم..دلم می خواست برم یه دوش بگیرم..خستگی تو مونده بود..به سرعت لباسام رو درآوردم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم...آب گرمو باز کردم تا حسابی بخار کنه..حموم داشت کاملا گرم می شد..اونقدر بخار جمع شده بود که دیگه دو وجبی خودمو نمی دیدم..یه کمی هم آب سرد باز کردم و خودم رفتم زیر دوش..واااااااای خستگی که تو تنم بود به وضوح داشت پر می کشید..همه تنم داغ شد..قطرات آب به سرعت از روی بدنم سر می خورد و به طرف پاهام سرازیر می شد..دستامو بردم بین موهامو زیر آب خیسشون می کردم..سرمو گرفتم بالا و چشمام رو بستم..احساس سبکی بهم دست می داد..خستگیم کم کم داشت جای خودش رو به خواب می داد..شب موقع خواب همش تو فکر این کارم با سیا بودم..من با سیا تا مرز سکس رفته بودیم..چقدر لذت برده بودم..واسه اولین بار بود که کسی غیر از خودم منو ارضا کرده بود..لذتش قابل مقایسه نبود..دلم می خواست بازم تکرار شه..تو یه جای دنج و راحت..فقط من وسیا باشیم..تنها ی تنها..بدون هیچ مزاحم و فضولی..واسه اولین بار بود که دلم می خواست سکس داشته باشم..با اون قبلیها احساس خوبی نداشتم فکر می کردم دارن ازم سواستفاده می کنن..فکر می کردم خودمو نمی خوان فقط جسممو می خوان واسه همین موندنم باهاشون دوام نمی آورد و خیلی زود خسته می شدم..اما واسه سیا همه چی فرق می کرد..می دونستم هر بار که میگه دوستم داره از ته قلبش میگه...می دونستم وقتی میگه فقط به تو فکر می کنم از ته قلبش میگه و هیچ کس و غیر از من نداره..چشمهاش پر از صداقت بود...پر از عشق به همه حرفهاش ایمان داشتم..واسه همین دلم می خواست هر چی می خواد بهش بدم..چه از لحاظ جنسی چه روحی...پلکام داشت سنگین می شد..چشمامو بستم و به خواب رفتم...با نور آفتاب که مستقیم می خورد توی صورتم از خواب بیدار شدم..تنم داغ شده بود و گرمم بود..به زور لای چشمام رو باز کردمو یه دستمم گذاشتم جلوی چشمامو به اطرافم نگاه کردم..خیلی خواب آلود بودم یه نگاه به ساعتی که کنار تختم بود انداختم..یه ربع به 11 بود..اینقدر خسته بودم که بازم جای خواب داشتم..تعجب کردم مامان تا الان نیومده صدام بزنه و غرغر کنه...از جام بلند شدمو یه راست رفتم جلوی آینه..دیشب که از حموم اومده بودم اینقدر خسته بودم که همونجوری با کلاهی که رو سرم بود رفتم خوابیدم ..کلاهو از روی سرم کشیدم بیرون ..موهام به طرز وحشتناکی خشک شده بود..حالت گرفته بود و وز شده بود..حوصله نداشتم درستش کنم..گرسنه بودم..دیشبم بدون اینکه لب به چیزی بزنم خوابیده بودم..همونجوری با قیافه درهم رفتم بیرون از اتاقم..مامان داشت تو آشپزخونه میوه می شست..سلام شل و بیحال کردم و رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم..تا چشمش به من خورد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن..چقدر تو می خوابی دختر..فردا می خوای بری خونه شوهر..تا لنگه ظهر خوابیدی..نگین ببین چی دارم بهت میگم..عصر زنگ می زنی به بهزاد و یه جوری از دلش درمیاری..وگرنه خودت می دونی هاا..اینجوری که نمیشه مقصر تویی..خودتم باید درستش کنی..اینقدر مامان حرف زد که کلافه شدم..از دستشویی اومدم بیرون و گفتم من بمیرمم این کارو نمی کنم مامان..پررو میشه..باید بفهمه کارایی که من بدم میاد و تکرار نکنه..اخلاق گندشو باید درست کنه..بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم رفتم تو اتاقمو درو بستم پشت سرم..از پشت در صداش میومد..بازم داشت غر میزد و تهدید می کرد..دیگه واسم مهم نبود چی میگه..سرو صورتمو خشک کردمو خواستم برم چیزی بخورم که ترجیح دادم صبر کنم مامان به حالت نرمال برگرده بعد..چون اگه منو میدید تا شب غر می زد...رفتم سراغ سشوارم حداقل موهامو درست کنم..کارم که تموم شد از اتاقم رفتم بیرون..مامان ساکت شده بود ولی قیافش اخمو بود هنوز..بی توجه رفتم واسه خودم یه چایی ریختم..صدای زنگ تلفن بلند شد..نمی دونم چرا یهو ترسیدم..بر عکس همیشه که می پریدم گوشی رو بر می داشتم اینبار دوست نداشتم برم طرفش..اینقدر زنگ خورد تا مامان خودش فهمید من خیال ندارم گوشی رو جواب بدم خودش رفت سراغ تلفن..ترسم بیخود نبود.. زنداییم بود..مامان بهزاد ..ادامه دارد.....
قسمت دوازدهم : عقده مامان شروع به سلام و احوالپرسی با زنداییم کرد..اضطرابم بیشتر شد..می دونستم موضوع راجع به دعوا و قهر من و بهزاده..بازم این بزرگترها می خوان ما رو آشتی بدن دیگه از همه این حرفهای تکراری خسته شده بودم دلم می خواست واسه همیشه از شر بهزاد راحت شم ..اما میدونستم که کار آسونی نیست..خیلی زمان احتیاج داره تا بتونم از شر بهزاد خلاص شم..یعنی واقعا می شد ؟؟؟..از فکرهای خودم اومدم بیرون و حواسمو دادم به مامان..یواش یواش بحثشون داشت به ما کشیده می شد..مامان سعی می کرد از من طرفداری کنه..می گفت نگین که بهش چیزی نگفته..فقط گفته بوده کارایی که دوست ندارمو نکن..بهزاد جونم که گوش نمیده..هر دوشون کله شقن..یکی اون می گفت و چهار تا مامان من..آخرم قرار شد همگی شب بیان خونمون..داشت گریه ام درمیومد..خدایا چرا از شر بهزاد راحت نمی شم..آخه چی کار کنم که از من بدش بیاد و ولم کنه بره.هیچ راهی غیر از بداخلاقی و بهانه گیری به ذهنم نمی رسید..از همه بدتر که شب می خواستن واسه آشتی دادنه ما بیان..خدایا این یعنی آشتی کردن منو بهزاد..آخه من جلوی خونواده اونها کاری نمی تونستم بکنم..نمی تونستم وقتی همه هستن بهانه بیارم و اذیتش کنم..اونوقت همه می فهمیدن من یه مشکلی دارم..گیج بودم..دیگه میلی به صبحونه ام نداشتم..دو تا قورت از چاییم خوردم و خواستم برم تو اتاقم به بدبختیام فکر کنم که مامان صحبتش تموم شد و گوشی رو گذاشت با صدای قاطعی گفت..وایسا ببینم..سرجام میخکوب شدم..برگشتم طرفشو گفتم چیه ؟؟..با اخمای همیشگیش نگام کرد و گفت بیا بشین اینجا کارت دارم..یه لحظه ترسیدم..سلانه سلانه راه افتادم طرف مامانو رو مبل روبه روییش نشستم..صورتش اخمو بود و زل زده بود بهم..خیره شدم تو چشماش..گفتم چی شده مامان ؟؟..رفت عقبو تکیه داد به مبل و گفت ببین نگین بهزاد اینا امشب میان اینجا..اگه بخوای ادا و اصول دربیاری به بابات میگم تکلیفتو معلوم کنه ها..معلومه چه مرگت شده ؟؟. فکر می کنی من خرم نمی فهمم اسم بهزاد اینا که میاد عزا میگیری ؟؟..چت شده ؟؟..چرا از بهزاد بدت میاد ؟؟..بی حوصله گفتم ااااه ولم کن مامان..حوصله ندارما...چی کار کنم خب..شب که اومدن خوبه بزنم برقصم ؟؟..یا شلنگ تخته بندازم..اونا که دارن میان دیگه کاریشم نمیشه کرد..اصلا بهش بگو اخلاقشو درست کنه ها..من خوشم نمیاد تو همه کارام سرک بکشه...یه کمی مکث کردم مامان داشت همونجوری نگام می کرد..دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت خب دیگه ؟؟..بگم ولت کنه صبح تا شب بری بیرون با دوستات ؟؟..با حرص گفتم نه ..بگو صبح تا شب بیاد ور دلم با هم فک بزنیم..یا بگو بیاد هی موبایل و کامپیوتره منو چک کنه ..خوبه ؟؟..بابا دنیا عوض شده مامان..الان دیگه زمونه شماها نیست که مرد به زن بگه بمیر..زنه هم درجا بمیره..من نمی تونم تحمل کنم کسی بهم زور بگه..خودشو زده به موش مردگی..یادش رفته چه جوری اربده می کشید...هر کاری می گفتم نکن همون کارا رو می کرد..تازه آقا طلبکارم شده..رفته ننشو فرستاده ..صدام هی می رفت بالا و خودم بیشتر عصبی می شدم..چرا این بهزاد لعنتی دست از سر من برنمیداره..فریاد کشیدم تقصیره شماهاست که منو زود شوهر دادین..مگه من چند سالمه ؟؟؟.من هیچی از زندگی و مجردی نفهمیدم مامان..یادته هیچ جا نمی ذاشتی برم؟؟..یادته هر جا می رفتم وقتی برمی گشتم خونه زهرمارم می کردی ؟؟..من هیچی از زندگیم نفهمیدم..همش غر غر تو بود و داد و فریاد و غیرتی شدن بابا و علی..صورته مامان گر گرفت و با عصبانیت گفت..خب؟؟..ببخشید دخترم..پاشو همین الان بریم اول طلاقتو بگیرم بعد صبح تا شب برو دنبال مجردیت..اینجوری خوبه ؟؟..اینجوری ولت کنم خیلی مامانه خوبیم نه ؟؟..نگین تو دیگه بچه نیستی ..شوهر داری می فهمی ؟ من همسن تو بودم نسرین و داشتم..تو حالا به فکر خوشگذرونی هستی..اصلا به فکر شوهرت هستی ؟؟..می دونی کجاست و چی کار می کنه ؟؟...حرف زدن و بحث با مامان هیچ فایده ای نداشت ما از دو نسل و افکار جدا بودیم..همیشه آخرش اینجوری می شد..کلی با هم بحث می کردیم و من واسش صحبت می کردم و توضیح می دادم آخرشم مامان جوری حرف می زد که من می گفتم غلط کردم..هر چی تو بگی..از جام بلند شدم و راه افتادم طرف اتاقم مامان هنوز داشت پشت سرم حرف می زد و خط و نشون می کشید..رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم..یه آهنگ ملایم گذاشتم و خودم رفتم دنبال کارای همیشگیم توی این دوست مدرن..تا ظهر که ناهارمو به زور و هزار تا غر زدنه مامان خوردم تو اتاقم بودم..مامانم زنگ زد به نسرین که اونم بیاد پیشمون شب..حوصله شلوغی رو نداشتم..تا شب وقت داشتم حسابی با سیا صحبت کنم ..مامان داشت ظرفهای ناهارو می شست..می دونستم وقتی مهمون داریم تا شب تو آشپزخونه است...اومدم تو اتاقمو آهسته در رو بستم ..موبایلموبرداشتم و شماره سیا رو گرفتم..بعد از دو تا بوق جواب داد :*سلام خوشگل خانومه خودم- سلام عزیزم..چطوری آقای هااات...هر دو خندیدیم..بهم گفت حالا دیگه به من تیکه می اندازی..این دفعه دستم بهت برسه می دونم چی کارت کنم..- مثلا می خوای چی کار کنی؟؟..* نه دیگه..قرار نیست که بهت بگم..باید تو عمل انجام شده قرار بگیری..اینجوری خیالم راحته که نمی تونی پیشگیری کنی..-دیوونه..پیشگیری از چی ؟؟..تو عمرا بتونی کاری بکنی و به من نگی..* ای بابا..انگار بدجوری پیشت تابلو شدم..راستی خانومی امروز می تونی بیای بیرون ببینمت؟؟..یه لحظه خوشحال شدم و اومدم بگم آره..حتما...که یاد مهمونی مسخره امشب افتادم و دیدم هیچ کاری نمی تونم بکنم..با اینکه اصلا دوست نداشتم بهش دروغ بگم اما این بار ناچار بودم..- نه سیامک..نمی تونم امروز..مامانم گیر داده امروزو بمونم خونه...مهمون داریم فکر نکنم بتونم بپیچونمش..* اشکالی نداره..همش یه ساعت با هم باشیم کافیه..دلم بدجوری واست تنگ شده...- به خدا خودم از تو بدترم عزیزه دلم..ولی چی کار کنم..نمیشه..می دونی که اگه بتونم حتما واسه یک دقیقه هم میام...پکر شد..همیشه وقتی اینجوری پکر می شد چند ثانیه سکوت بینمون می افتاد..لعنت به تو بهزاد که هیچ جوری نمی تونم از شرت خلاص شم..لعنتی چرا از من متنفر نمیشی..شروع کردم به قربون صدقه اش رفتن تا به دل نگیره...آخه طاقت نداشتم ببینم ناراحته..- سیا جوونم..آقای ورزشکار..من قول میدم فردا هر وقتی که تو خواستی بیام..خودت می دونی همه عشقه من تویی..آهسته خندید و گفت باشه خانومی..اشکالی نداره ..تا فردا هم تحمل می کنم..خیلی سخته ولی تحمل می کنم..شب بهت زنگ می زنم..- نه ..خودم بهت زنگ می زنم امشب..ممکنه یه کمی شلوغ باشه و نتونم باهات صحبت کنم..خودم بزنم بهتره..*...باشه ..پس حتما بزنی ها..صداتو که دیگه باید بشنوم..- باشه حتما می زنم..تا شب خدافظ عشقه من..گوشی رو قطع کردمو یه نفس عمیق کشیدم..انرژی از دست رفته ام بهم بازگشت..صدای سیا همیشه منو زنده می کرد..وقتی می دیدمش همه غم و غصه ها یادم می رفت..یعنی تا کی می تونستم ماله سیا باشم؟؟..تا کی می تونستم اینجوری باهاش صحبت کنم ؟؟..کی با خیال راحت همه جا با هم بودیم..بغضم گرفت..نکنه این لحظات خیلی کوتاه باشه؟...!!! چشمام پر از اشک بود ..پلکام رو گذاشتم رو هم و قطرات درشت اشک ریخت روی پهنای صورتم..دلم می خواست خودمو حبس کنم تو اتاقمو تا شب گریه کنم..کاش زودتر فردا بشه..نیم ساعت بعد با سرو صدای مامان و نسرین فهمیدم که خواهرم اومده..احساس می کردم تو خونمون تنها کسی که خیلی دوستش دارم همین نسرینه..حداقل اگه کاری از دستش برنمیاد مشکلی هم برام درست نمی کنه..از اتاقم رفتم بیرون تا منو دید گفت به به عروس خانوم..چطوری کپل خانوم..خندیدمو گفتم سلام...کپل مادرشوهرته..اومد منو بوسید و گفت ستاره سهیل شدی ها..آهسته تو گوشم گفت مامان خیلی ازت شاکیه..منم جواب دادم مامان از دست کی شاکی نیست !! این دو تا خوشگلا کجان..دو تا بچه ها شو نیورده بود..مثلا خواسته بود مجلس رسمی باشه..آخه اون دو تا اینقدر شیطون بودن که کسی حریفشون نمی شد..گفتم کاش آورده بودیشون..دلم واسشون تنگ شده..چشمک زد و گفت آره دیدم چقدر خاله اشون تند تند بهشون سر می زنه...راست می گفت..اصلا تو این مدتی که با سیا دوست شده بودم همه رو از یاد برده بودم ..همه کس و کارم شده بود سیا..مانتو و روسریشو در آورد و رفت نشست ..مامان داشت واسش شربت درست می کرد..نسرین یه تی شرت سفید تنش کرده بود با یه شلوار لی..مثل خودم چشم و ابرو مشکی بود ..موهاش یه کمی از ماله من کوتاه تر بود..همه رو جمع کرده بود بالا و کلیپس زده بود زیرش..یه کمی از موهاش ریخته بود دور صورتش..خیلی با چشم و ابروی مشکیش هماهنگ بود..مداد مشکی که توی چشمش کشیده بود حسابی خوشگلش کرده بود..بر عکس مامان من و نسرین عاشق آرایش زیاد بودیم..نه تا اون حد که از ریخت دربیاییم ولی مدل آرایش مامان که همش یه خط چشم و کرم بود رو هم دوست نداشتیم..یه نگاه کلی بهش کردم به نظرم یه کمی تپل شده بود..هیکلش کلا گوشتی بود ولی رون و پهلوهاش انگار بزرگتر شده بود..بازوهای تپل و سفیدش از زیر آستینش معلوم بود..اون قبلترها هر وقت سر به سر هم می ذاشتیم من بازوهاشو گاز می گرفتم..جوری که جاش تا یه هفته کبود می شد..خیلی خوشم میومد از بازوهاش..تپل و سفید بود..نرم نرم..یاد اون وقتها افتادم..رفتم نشستم کنارشو و یه نیشگونه محکم از بازوش گرفتم و گفتم چاق شدی هاا...خوش میگذره نه ؟؟..یه آخ بلند گفت و با دستش داشت روی بازوشو می مالید..گفت مرض داری مگه تو..آآآی مامان دستم بی حس شد..گفتم برو بابا با این همه گوشت که نباید چیزیت بشه..مامان با سینی شربت اومد طرفمونو گفت بگو ماشالا..با دهن کجی گفتم ماشالا خپل خانوم..نسرین طاقت نیورد و گفت خپل مادر شوهرته..دو تایی با مامان خندیدن ولی من یاد شب افتادم..مادر شوهرم..شوهرم..کاش مجرد بودم..این دیگه واسم شده بود آرزو..خنده رو لبم نیومد..نگاه کردم بهشون داشتن صحبت می کردن..جسمم کنار اونها بود ولی روحم پیش سیا بود ..ساعت 4 و خورده ای بود..می دونستم این موقع ها معمولا وقت آزاد داره ..اگه امشب مهمونی نداشتیم من باهاش قرار گذاشته بودمو الان پیشش بودم..مامان به بابا و علی گفته بود شب زود بیان خونه..ساعت 8 بود که هردو اومدن..نیم ساعت بعد از اونها هم بهزاد اینا اومدن..من با زور نسرین لباسهامو عوض کرده بودم و آرایش کمرنگی کرده بودم..یه بلوز و دامن سبز خوشرنگ داشتم اونا رو پوشیدم..دلم می خواست بهزاد و اذیت کنم امشب..دوست داشتم حالا که نمی تونم چیزی بگم حداقل با کارام اذیتش کنم..دامنم یه کمی کوتاه بود تا سر زانوم بود..بلوزمم آستیناش کوتاه بود..تا بالای آرنجم بود..یقه اش گرد باز بود..عمدا موهامو جمع کرده بودم که سرو گردنم بیرون باشه..دولا که می شدم قسمتی از چاک سینه ام معلوم می شد..چون نامحرم تو جمعمون نبود بابا اینا گیر ندادن..ولی من می دونستم که بهزاد دوست نداره حتی تو جمع خودمونی هم من اینجوری پر وپاچه و سرو سینه ام بیرون باشه..بهترین راه رو انتخاب کرده بودم..با زور مامان تمام طلاهام رو به خودم آویزون کرده بودم.. مثل یه زنه واقعی شده بودم..از قیافه این شکلی بدم میومد..دلم می خواست دخترونه تر باشم..ولی مامان می گفت باید طلاهات رو بندازی ..همه اومده بودن فقط مونده بود شوهر نسرین – حمید - که اونم تا نیم ساعته دیگه پیداش می شد..تنها نامحرم همون بود..نسرین و مامان که جلوی حمید راحت بودن..منم عادت داشتم خیلی باهاش خودمونی بودم..کلا آدمی بود که خیلی به آدم نگاه نمی کرد و هیز نبود..از همون موقع ها بابا و علی بهم گیر نمی دادن جلوی حمید..وقتی بهزاد اینا اومدن من تو اتاقم بودم صبر کردم تا بیان تو و برن بشینن بعد برم پیششون..اینجوری بهتر منو میدیدن..فکرهای شیطانی زیادی توی سرم بود..برای آخرین بار نگاهی تو آینه انداختم..واقعا خوشگل شده بودم..در اتاقمو باز کردمو رفتم بیرون..سرو صداها و احوالپرسیها هنوز ادامه داشت..قدم اول رو تو پذیرایی گذاشت و بلند گفتم سلام..همه نگاهها چرخید به طرفم..شاید کسی باورش نمی شد من همون نگین دیروز و پریروزم..چشمهای بهزاد خیره شده بود بهم..ادامه دارد....
قسمت چهاردهم : عقدهصبح من برای اولین بار از مامان زودتر بیدار شدم ..بر عکس شب قبل که ضد حال خورده بودم امروز صبح خیلی سرحال بودم آخه می خواستم برم پیش سیا..مثل همیشه روز قرارم صبح اولین کاری که کردم یه دوش گرفتم و رفتم جلوی آینه حسابی به خودم رسیدم..ساعت تازه 9 شده بود..با سیا ساعت 11 قرار گذاشته بودم..عزا گرفتم واسه مامان چه خالی ببندم که بتونم تا عصر پیش سیا بمونم..آخرشم چیزی به ذهنم نرسید..زنگ زدم به استادم..یعنی شادی..بهش گفتم موضوع چیه..گفت کله صبح زنگ زدی به من چه خالی ببندی..بی عرضه..من نمی دونم این سیا از چیه تو خوشش اومده..گفتم فک نزن..زودباش یه چیزی بگو..یه کم به مخش فشار آورد و گفت مامانم اینا ظهر خونه نیستن..بگو داری میای خونه ما دیگه...اگه زنگ زد من خودم می پیچونمش..از پشت تلفن واسش بوس فرستادمو گفتم باشه..از هولم نفهمیدم چه جوری خدافظی کردم باهاش..مامان به شادی نمی تونست گیر بده..آخه شادی ظاهر خیلی خوب و مظلومی داشت..دیگه کسی نمی دونست باطنش چه مارمولکیه..کار من که تموم شد با همون مانتو و روسری و تیریپ آماده رفتم بیرون از اتاقم..مامان داشت آماده می شد بره بیرون..بی صدا رفتم کنار اپن وایسادم..جلوی آینه قدی ایستاده بود و داشت دکمه های مانتوش رو می بست..یه دست به موهای کوتاهش کشید و صورتشو برد نزدیکه آینه و یه نگاه دقیق تو چشماش انداخت..انگار می خواست ببینه خوب درستشون کرده یا نه..حالا خوبه فقط یه مداد کشیده بود توش..خنده ام گرفته بود از کارش..روسریشو از روی لبه مبل برداشت و انداخت سرش..داشتم به کاراش نگاه می کردم با حوصله و آهسته داشت روسریشو مرتب می کرد..یه لحظه برگشت طرف کیفش که روی میز بود منو دید مثل جن وایسادم دارم نگاش می کنم..دستشو گذاشت روی سینه اشو گفت واااای...نگین تویی..مثل بت وایسادی اینجا...با خنده گفتم سلام..نترس خوشگله کاریت ندارم..خنده اش گرفت قبل از اینکه به شوخی جوابمو بده دید لباس پوشیدم..اخماش رفت تو هم و گفت کجا دوباره شال وکلاه کردی ؟؟..گفتم خودت کجا میری ؟؟..اومد نزدیکمو گفت من دارم میرم خرید..بمون خونه تا من بیام فعلا..ساعت از 9:30 گذشته بود..اگه می موندم دیرم می شد گفتم نه نمی تونم مامان..کار دارم به شادی گفتم امروز تا عصر پیششم..دیر میرسم ناراحت میشه..چپ چپ نگام کرد و گفت نگین این رفیق بازیهات واست زندگی نمیشه ها...دیگه بهزاد اینورا آفتابی نمیشه..آیندت معلوم نیست چی می خواد بشه اونوقت تو فکر این شادی و مهشید و صغری و کبریی..دیگه حوصله این حرفها رو نداشتم..داشتم آلرژی پیدا می کردم به بهزاد..گفتم مامان تو رو خدا ولم کن..اصلا نمی خوام حرفی از بهزاد بشنوم..یه روز نشد من سرحال باشمو تو حالمو نگیری..همش بهزاد..بهزاد..بهزاد...اااه بسه دیگه..کیفمو گرفتم دستمو رفتم کفشامو بپوشم..مامان دید حالم خیلی گرفته شد هیچی نگفت..پشت سرم اومد اونم کفشاشو بپوشه ..کفشمو پام کردمو نشستم بندشو ببندم که موبایلم زنگ خورد..سریع از جیب مانتوم درآوردمو شمارشو نگاه کردم..سیا بود..جلوی مامان چه جوری جواب میدادم ؟؟!!! اگرم جواب نمیدادم مامان شک می کرد...اجبارا دکمه رو زدم و جواب دادم..* سلام شادی جون..چطوری..- سلام خانوم خوشگله...شادی کیه دیگه بابا..منم سیا..کسی پیشته ؟؟؟* آره ..مامانم سلام میرسونه شادی..داشتم کفشامو می پوشیدم الان میام..-اااا..به بههه..به مادرخانومم سلام برسون..مامااااانش دروغ میگه من سیام..گوشیو بده به مامانت بذار صدای دامادشو بشنوه...سعی می کردم خنده امو کنترل کنم..مامان میدونست منو شادی مثل آدم باهم حرف نمی زنیم و همش دری وری میگیم بهم واسه همینوایساده بود بالاسرمو با چشمای گرد و متعجب نگام می کرد..می ترسیدم لو برم..سیا هم که دلقک بازیش گل کرده بود..* باشه باشه...دیگه تا یه ربع دیگه میرسم...- بدو دیگه دختر...کف کردم اینقدر خیابونو بالا پایین کردم..نیم ساعتم زودتر اومدم اینجا..* باشه اومدم..خدافظ..خدافظ..منتظر نموندم سیا چیزی بگه..گوشی رو گذاشتم کنارم روی زمین و شروع کردم به بستن بند کفشم..می ترسیدم به مامان نگاه کنم..تابلو بود داره یه جوری نگام می کنه..خودمو زدم به اون راه و گفتم حالا چی می خوای بخری ؟؟.. درو باز کرد و در حالیکه داشت می رفت بیرون گفت خیلی چیزها..شادی بود بهت زنگ زد ؟؟..گفتم آره دیگه..میگه چرا نمیای..تازه تو میگی بمونم تا از خرید بیای..اونوقت شب میرسم پیش شادی...سریع کفشامو پوشیدم تا زودتر فلنگ رو ببندمو برم..با مامان با همدیگه از خونه زدیم بیرون..سر کوچه من پیچیدم به سمت راست و مامان رفت سمت چپ ..تو کوچه هم هی نصیحتم می کرد که کوتاه بیام و سر به سر بهزاد نذارمنم مثل کر و لالها یه کلمه حرف نزدم..از مامان که جدا شدم یه نفس راحت کشیدم..یه کمی که دور شدم یه تاکسی گرفتمو راه افتادم به طرف عشقم..یه نگاه به ساعتم کردم یه ربع به 11 بود..رسیدم محل قرار..ماشین زد بغلو من در ماشین رو بازکردمو هنوز پامو نذاشته بودم پایین که صدای اس ام اس گوشیم اومد..فکر کردم سیا بازم..سریع پریدم پایین و به جای اینکه کرایه رو بدم گوشی رو نگاه کردم دیدم از طرفه بهزاده..حالم گرفته شد..راننده سرشو آورد جلوی شیشه و گفت خانوم نمی خوای کرایتو بدی؟؟..پول رو بهش دادم و رفتم تو پیاده رو..یه نگاه به رو به روم انداختم سیا رو کنار در ورودی پارک دیدم..هنوز منو ندیده بود..یه گوشه ایستادمو متن اس ام اس رو خوندم سلام نگین...زنگ زدم خونه کسی جواب نداد..واست اس ام اس زدم که مجبور نباشی صدامو تحمل کنی..امشب میام خونتون..بای..ااااه ..لعنتی..اینو انگار با اردنگی هم بندازمش بیرون از پنجره میاد تو..همیشه هم باید برنامه های منو سیا رو بهم بریزه..خدایا گیر چه آدمه کنه ای افتادما..کفرم در اومده بود می خواستم زنگ بزنم بگم لازم نکرده نمی خوام ریختت رو ببینم که دیدم ممکنه بدتر شه و امروزم خراب شه..بازم باید چیزی نمی گفتم..جواب اس ام اسشو ندادم..گوشی رو گذاشتم تو کیفمو قدم تند کردم به سمت سیا..دلم می خواست بپرم بغلش..تا منو دید لبخند قشنگی زد و اومد طرفم..غم و غصه هام یادم رفت..رسیدیم بهم و سلام گرمی بهم کردیم و دست تو دست هم راه افتادیم پاتوقمون..کافی شاپ قشنگی که دقیقا وسط پارک بود و من و سیا هر وقت دوتایی می رفتیم بیرون حتما اونجا هم میرفتیم..سالنش تقریبا خلوت بود..چون نزدیکه ظهر بود زیاد شلوغ نبود..رفتیم نشستیم و من مثل همیشه که با سیا بودم زمان و مکان از دستم در رفت...زل زده بودم تو چشمای شیطون و مهربونش..با همون چشمهای مشکی خیره شده بود بهم..چشمک زد و گفت دلم واست تنگ شده بودهاا..منم خندیدمو گفتم منم همین طور..دوتایی ساکت شدیم و به همدیگه نگاه کردیم..با چشمامون خیلی حرفها واسه گفتن داشتیم..دلم می خواست می رفتم تو بغلش..بهترین جای دنیا...ولی حیف نمیشد...آهنگ قشنگی که پخش می شد بیشتر خرابم می کرد..بیشتر دلتنگی و علاقه ام رو به سیا یادآوری می کرد..بدتر اینکه نمی دونستم آخرش چی میشه..چند دقیقه ای تو خودمون بودیم که با صدای زنگ لعنتی موبایلم جو عوض شد..شماره بهزاد بود..نمی دونم چرا بر خلاف همیشه که میگفتم اگرم بهزاد چیزی بفهمه واسم مهم نیست تا شمارشو دیدم بدنم پر شد از ترس و استرس..نمی دونم از چی می ترسیدم..انگار سیا هم متوجه نگرانیم شد..چون با نگرانی گفت چی شده خانومی؟؟؟..چرا جواب نمیدی..مامانته ؟؟.گفتم نه..چیزی نیست..مطمئن بودم جلوی سیا اصلا نمی تونم باهاش صحبت کنم و تابلو می شم..از جام بلند شدمو رفتم بیرون..طفلک سیا با نگرانی داشت نگام می کرد..لجم گرفته بود از دست این پسره مزاحم ..این وقت روز چه مرگش شده بود که مونده بود خونه..این که الان نباید خونه باشه..بعد از 7-8 تا بوق جواب دادم..* بله ؟- سلام ...چقدر دیر جواب دادی..داشتم قطع می کردم..* آره کار داشتم..چی کار داری ؟؟..سکوت......* الو...صدام میاد ؟؟..- آره صدات میاد...می شنوم* خب بگو...چی کارم داشتی زنگ زدی..؟؟..- سرو صدا میاد..خونه نیستی ؟؟..* نه با دوستم اومدم بیرون کار داشتم..عجله دارم اگه کارت مهم نیست بعدا زنگ بزن..- فقط خواستم بهت بگم من امشب میام اونجا با هم صحبت کنیم..واست اس ام اس دادم جواب ندادی..خواستم زنگ بزنم تلفنی بهت بگم..* چی شده ؟؟..اگه کاری داری همین الان بگو دیگه..نمی خواد زحمت بکشی بیای..- اتفاقا می خوام زحمت بکشم و بیام خونتون..لازمه که با پدر و مادرت هم حرف بزنم..حرف زدن با تو که فایده نداره...* آآآخی..الان احساس مسئولیت و همسرداری بهت دست داده ؟؟؟..شایدم می خوای بیای خوش بگذرونی..تو که فکر نکنم فقط قصدت حرف زدن باشه نه ؟؟..خنده عصبی کردم و گوشی رو قطع کردم و فورا خاموشش کردم..حس بدی بهم دست داده بود..از صدای بهزاد و حرفاش متنفر بودم..یعنی چی کار داشت با مامانم اینا..چی می خواست بگه...مگه چیزی فهمیده ؟؟..نه بابا..از کجا فهمیده آخه..سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی نمیشد خیلی گرفته بودم...رفتم کنار سیا ..نشسته بود و یه دستشم زده بود زیر چونه اش داشت با قاشق کوچیکی که دستش بود بازی می کرد..تا منو دید گفت چی شد ؟؟..کی بود عزیزم؟؟..خیلی نگران شدم..درد سردرست شده ؟؟..گفتم نه ..چیزی نبود که..یکی از دوستام بود..زنگ زده بود خونه من نبودم حالا زنگ زده بود به گوشی...چون یه نسبت فامیلی باهامون داره نمی خواستم بفهمه کجام و چی کار می کنم..همین ..آخرشم یه لبخند مصنوعی مسخره زدم..ولی بازم چشمای سیا نگران بود..بحث و عوض کردمو یه موضوع رو انداختم وسط...تا بعد از ناهار گوشیم خاموش بود..اصلا یادم رفته بود روشنش کنم..بعد از یه گردش حسابی و کلی ورجه وورجه کردن و خوردنه ناهار تازه یادم افتاد گوشی رو روشن کنم..نیم ساعتی با هم رفتیم گشتیم و کل مغازه ها رو زیر رو کردیم..اصلا حالگیری صبح یادم رفته بود..مثل همیشه که با سیا هستم و همه اتفاقات و خاطرات بد از یادم میره..الانم فقط به همین الان فکرمی کردم که سیا نگران نباشه و منم از بودن کنارش لذت ببرم...5 دقیقه بود گوشی رو روشن کرده بود که زنگ خورد..دست تو دست بهزاد داشتیم مغازه ها رو نگاه می کردیم..شماره شادی بود..جواب دادم:* سلام شادی خانوم..چطوری استاد ؟؟..- سلام و کوفت..دختره خنگ..چرا گوشیت خاموشه ؟؟..مامانت صد دفعه زنگ زده دهنمو سرویس کرده..گیر داده می خواد باهات صحبت کنه..هی پیچوندمش...دیگه نمیدونم چی بگم..به گوشی تو خرم که زنگ زده خاموش بوده بدتر شک کرده..یه زنگ بهش بزن بگو گوشیت شارژ نداره خاموش شده..از وسط خیابونم زنگ نزنی تابلو شه بیرونی ..برو یه جای خلوت بهش زنگ بزن ..بگو دستت بند بوده پای کامپیوتری.. دستشویی بودی..چه میدونم یه چیزی بگو...* باشه شادی جون...حتما..مرسی..- شادی جونو مرض..کسخل آدم وقتی دو در میزنه اینجوری گوشیشو خاموش نمی کنه که همه عالم بفهمن..بهم خبر بده اوکی..فعلا خدافظ..شادی گوشی رو گذاشت منم برای اینکه ماستمالی کنم الکی گفتم باشه..میام یه سر بهت می زنم...سلام برسون ..خدافظ..بعد قطع کردم...ادامه دارد....
قسمت پانزدهم : عقده با شادی که خدافظی که کردم یه دفعه ترس افتاد تو وجودم..وای یعنی مامان چیزی فهمیده که اینجوری کلید کرده بوده با من صحبت کنه ؟؟..نه...آخه از کجا فهمیده...بهزاد ؟؟...نکنه اون چرت و پرت گفته به مامان..نه بابا..بهزاد شب میره خونمون..اااه..پس چی شده ؟؟؟..مضطرب بودم..اینقدر تو خودم بودم که متوجه نشدم سیا زل زده تو چشمام و منتظره توضیحه منه..مثل خنگها فقط نگاش می کردم..آخر طاقت نیورد گفت چی شده نگین ؟؟..تو امروز چته؟؟..کی بهت زنگ می زنه اینقدر ناراحتت میکنه؟؟..بگو خودم درستش کنم..لبخند احمقانه ای زدم و گفتم هیچی...کسی نیست..شادی بود ..میگه یه سر بیا پیشم تنهام..یه جوری این حرفها رو می زدم که سیا انگار با چشماش می گفت خر خودتی عزیزم...نمی تونستم واسش فیلم بازی کنم..خودش سکوت کرد و انگار منتظر بود اصل ماجرا رو بگم..سرمو انداختم پایین و خیره شدم به زمین..مثل یه بچه آروم و خجالتی با صدایی آروم گفت شادی بود..میگه مامانت انگار یه کمی شک کرده ..گوشی خاموش بوده و زنگ زده به شادی..اونم پیچونده..باید زودتر برم خونه تا کاملا مطمئن نشده خونه شادی اینا نیستم..حرفهامو که زدم سرمو آوردم بالا و تو چشمای سیا خیره شدم...با دستش موهامو که ریخته بود رو چشمم زد کنارو گفت می فهمم خانومی..الان می رسونمت..نگران نباش ..هر چی که بشه من باهاتم..اصلا به مامانت می گم من خودم عاشقه نگینم..می خوام بشم دامادت..خودش خندید..هر وقت این حرف رو می زد انگار بزرگترین عذابه دنیا به من نازل می شد..آخه چه جوری می گفتم سیامک..عزیزم..من هیچ وقت به تو نمی رسم..اگه بخوامم نمی رسم..من شوهر دارم...بغضم گرفته بود..اصلا نمی خواستم اشک رو تو چشمام ببینه..دستشو کشیدم و آهسته حرکت کردیم..دلم نمی خواست برم خونه..اما مجبور بودم..هر چی فکر کردم دیدم زنگ نزنم خونه بهتره..با شناختی که از مامان داشتم می دونستم حتما می فهمه خونه نیستم..پس بهتر بود اصلا زنگ نزنمو زودتر برم خونه...یک ساعت بعد من از سیا جدا شدم..منو رسوند نزدیک خونه و خودش رفت..تو راه همش می گفت نگران نباش..هیچی نمیشه..به خودت مسلط باش..خب مامانت یه کمی حساسه..اونقدر دلداریم داد که یه کمی آروم شدم..وقتی راه افتادم سمت خونه اولین کاری که کردم زنگ زدم به شادی..باید باهاش هماهنگ می شدم..اگه میرفتم خونه دیگه نمی تونستم راحت باهاش صحبت کنم..پس شمارشو گرفتم...یک بوق...دو بوق...سه تا....چهار..اااه..شادی کدوم گوری هستی...بردار دیگه...پنج....* سلام به کسخلترین نگینه دنیا..رفتی خونه؟؟..- سلام..چه عجب جواب دادی ..شوخی نکن شادی اصلا حالم خوب نیست...تو راهم 5 دقیقه دیگه می رسم..مامانم دیگه زنگ نزد ؟؟..* آخی..بمیرم واست..حالت خوب نیست تازه الان داری میرسی خونه..نه بابا نترس..دیگه زنگ نزد..حالا چی شده امروز اینقدر گیر داده باهات حرف بزنه؟؟..سوتی موتی داده بودی؟؟..- نه ...اصلا نفهمیدم با سیا چه جوری خدافظی کردم..به گوشی هم زنگ نزده مامانم..هر چی فکرمی کنم می بینم صبح که داشتم میومدم سیا بهم زنگ زد گفتم شادیه سر اون یه کمی چپ چپ نگام کرد..حتما خواسته ببینه چه خبره..* خاک تو سرت دخترم...بهت گفته بودم جلوی مامانت تابلو صحبت نکن..یه کمی فحش میدادی بهش فضا عادی بشه...تو کی می خوای درس زندگی رو یاد بگیری ؟؟..-ااااه..مسخره میگم شوخی نکن..دارم از استرس میمیرم شادی..یعنی فهمیده ؟؟؟..- نه..فقط مشکوک شده..حالا تا نمردی برو خونه یه ذره ماستمالی کن درست شه...خودتو نباز..خیلی شجاع برو جلو بگو من با سیا بودم..من هواتو دارم خیالت تخت...* برو بابا دیونه..من دیگه رسیدم ..باید قطع کنم..شب بهت خبر میدم..فعلا خدافظ..با شادی خدافظی کردمو پیچیدم تو کوچمون..تقریبا نزدیکه غروب بود..کوچه مثل همیشه خلوت و ساکت بود..ولی دل من غوغا بود..باید خیلی عادی باشم..انگار نه انگار اتفاقی افتاده..رسیدم جلوی در..زنگ و زدم و در باز شد..مامان درو باز کرد و خودش ایستاد جلوی در..منم خیلی عادی سلام کردم و نشستم رو پله تا بند کفشمو باز کنم..جواب سلاممو نداد..رفت تو لای درو باز گذاشت..فهمیدم توپش پره..خدایا خودت رحم کن..کفشامو شوت کردم یه گوشه و رفتم تو..کیفمو همونجا انداختمو رفتم تو پذیرایی که مامانو پیدا کنم که شوکه شدم...بهزاد نشسته بود کنار مامان ..هر دو با قیافه اخمو بر و بر منو نگاه می کردن..اینقدر تعجب کردم که یادم رفت سلام کنم...مامان گفت چه عجب..از خونه شادی اینا اومدی ؟!!! جواب ندادم..به جاش به بهزاد که مثل برج زهرمار منو نگاه می کرد سلام کردم..جواب خشکی داد ..رفتم نشستم کنارشون..نمی دونم چم شده بود..از بس ترسیده بودم به جای اینکه برم تو اتاقم لباسامو عوض کنم همونجوری رفتم نشستم کنارشون..انگار می دونستم چی می خواد بشه..مامان یه جوری نگام می کرد که وحشت کردم نگاهمو تو صورتش ادامه بدم..خودمو زدم به اون راهو به بهزاد گفتم تو که گفته بودی شب میای ؟؟..به همین زودی شب شد ؟؟..به جای بهزاد مامان گفت بله بهزاد جان...شب میومدی که نگین وقت داشته باشه به بقیه جاهای ایران و جهان هم سر بزنه..سرخ شدم..انتظار نداشتم مامان جلوی بهزاد اینجوری بگه..سکوت کردم ..بهزاد گفت تکلیف ما الان باید روشن بشه..همین الان باید بفهمم مشکلت چیه نگین..چرا دروغ گفتی..به مامانت گفتی میری خونه دوستت ولی من که زنگ زدم گفتی بیرونم با دوستم..اونم از شادی که خونشون بود..اگه میخوای با دوستات بری بیرون برو..ولی دیگه چرا دروغ میگی ؟؟..نفس راحتی کشیدمو خیلی عادی گفتم..اتفاقی بود مامان..پیش اومد...عمدا طوری توضیح دادم که بهزاد بفهمه طرف صحبتم مامانمه..نمی دونستم چی بگم فقط عذر خواهی کردم و گفتم نشد خبر بدیم...اما توضیحم کافی نبود..مامان بدجوری قاطی بود..به مخم فشار آوردم ولی هیچی به ذهنم نمی رسید..تو اون شرایط معلوم بود مخم کار نمی کنه..بدتر اینکه هر چی می گفتم بهزاد که باهام حرف زده بود و می دونست بیرون بودم ضایعم میکرد..پس فقط باید عذر خواهی از مامانم رو ادامه می دادم..مامان جوابمو نمی داد و فقط نگام می کرد..می دونستم جلوی بهزاد داره حفظ ظاهر می کنه وگرنه پوستمو می کنه...اینم می دونستم که اون یه جمله رو هم از بس عصبانی بوده از دهنش در رفته..پس ساکت باشم بهتره..چند دقیقه گذشت مامان رفت تو آشپزخونه..فهمیدم میخواد منو بهزادو تنها بذاره..خواستم بلند شم برم که موبایلم زنگ خورد..دو متر پریدم هوا..خدایا نکنه سیا باش..اصلا وقت نکردم بهش بگم زنگ نزنه..جلوی چشمای فضول بهزاد موبایلمو در آوردمو شماره رو نگاه کردم...سیا بود..وای جواب بدم ؟؟..اگه تابلو شم چی ؟؟..جواب ندم ؟؟..سیا ناراحت میشه..می دونستم نگرانه..به جهنم جواب میدم...* سلام مهشید..چطوری ..خوبی..چه عجب..- سلام خانومی...من آخر نفهمیدم مهشیدم..شادیم..سیامکم..چیم..خندید..باید حالیش می کردم که اصلا نمی تونم حرف بزنم..واسه همین گفتم * مهشید من الان دستم بنده خودم بهت زنگ می زنم..باشه ؟؟- باشه عزیزم..می دونم راحت نیستی..شب بهم زنگ بزن خودت..دوستت دارم ..بای* قربانت..مامانمم سلام می رسونه..خدافظ..داشتم قطع می کردم که صدای خنده سیا پیچید تو گوشی..دکمه رو زدمو قطع کردم..برگشتم طرف بهزاد و واسه اینکه زودتر همه چیز رو تموم کنم گفتم خب کاری داشتی باهام ؟؟..همونجوری اخمو نگام کرد وگفت آره..خیلی با زندایی حرف زدم..اونم از دست این رفیق بازیهات عاصی شده..نگین تو دیگه مجرد نیستی ..تو با همه اون دوستات فرق می کنی..من دوست ندارم زنم صبح تا شب با دوستاش بره بیرون..من دلم می خواد بهم زنگ بزنی..حالمو بپرسی..کنارم باشی..دلت واسم تنگ شه..مگه تو قبلا اینجوری نبودی ؟؟..پس حالا چرا اینقدر عوض شدی ؟؟..اصلا متوجه حرفهاش نبودم..حواسم به سیا بود..الهی بمیرم..چقدر عجله ای با هم خدافظی کردیم..دوباره به بهزاد نگاه کردم و منتظرشدم حرفاش تموم شه..همون حرفهای همیشگی مامانو می زد..تو دلم گفتم اینقدر بگو تا خسته شی..اینقدر این جوری می کنم تا خسته شی و دست از سرم برداری..خودم می دونستم بهزاد اینقدردوسم داره که به این راحتیا بی خیال من نمیشه..اونقدرکه هیچ کدوم از این کارام رو به دل نمی گرفت و باز خودش پیش قدم میشد..اونقدر که شاید بدترین چیز رو هم ازم میدید بازم نمی تونست ازم بگذره...عاشقم نبود..اما خیلی دوسم داشت..بالاخره حرفاش تموم شد..یه دفعه انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت راستی با دوستت حرف می زدی..چه زود خدافظی کردی.. موبایلتو بده ...مثل برق گرفته ها گفتم چی ؟؟؟..با تعجب تکرار کرد موبایلتو بده..گفتم میخوای چی کار ؟؟؟..لازمش دارم خودم..بلند خندید و گفت مگه می خوام ببرمش جایی..الان بهت میدم..میخوام ببینم عکس و آهنگ جدید چی داری..می دونستم داره حرف مفت می زنه..می خواد فضولی کنه..کلی اس ام اس و تماس از طرف سیا داشتم..تماسها که هیچی ..ولی اس ام اس ها معلوم بود که طرفم یه پسره..فرصت پاک کردن نداشتم..گفتم باشه میدم حالا..خوب اومدی به مامانم گزارش امروز رو دادی ها..تکیه داد به مبل و گفت من از کجا می دونستم تو به مامانت دروغ گفتی ..با عصبانیت گفتم من دروغ نگفتم..کاری پیش اومد رفتم بیرون با دوستم..اونم دوباره خندید و گفت آها...راست میگی ..دروغ نگفتی..فقط راستشو نگفتی...خیلی جدی بهش نگاه می کردم ولی اون زل زده بود به منو میخندید..همیشه این حرکاته مسخره اش منو کلافه می کرد..می دونستم فکرایی تو سرشه..داره میمیره که از کار من سردر بیاره..مامان از تو آشپزخونه صدام کرد..رفتم پیشش یه ظرف میوه انداخت تو بغلمو گفت اینو ببر بیا بشقابها رو هم ببر..شب که بهزاد رفت خدمتت می رسم..معلوم نیست از صبح کدوم گوری رفتی..فکرکردی مامانت خره نه ؟؟..بدو برو دیگه..منو نگاه می کنه...با اکراه از آشپزخونه اومدم بیرون و ظرف میوه رو کوبوندم رو میز جلوی بهزاد..اونم بلند گفت زندایی به این دختر خسیست بگو یه دقیقه موبایلشو بده ببینم دیگه..می ترسه بخورمش..منم بلند گفتم نمیدم..مگه من به موبایله تو کار دارم...مامانم خودش با بشقاب و کارد از آشپزخونه اومد بیرونو گفت نگین بچه شدی ...خب بده ببینه دیگه..گیر کرده بودم تو مخمصه..نه می تونستم بدم ..نه می تونستم ندم..مامان بشقابها رو گذاشت رو میز و دوباره منو نگاه کردو گفت نگین ؟؟...خوابی ؟؟..گوشیمو از تو جیبم درآوردمو گرفتم جلوی بهزاد..با لبخند پیروزمندانه ای گوشی رو گرفت..خودمم نشستم کنارش ببینم چی کار می خواد بکنه..البته اصلا صفحه موبایلو نمی دیدم..مامان طوری نگام می کرد که انگار منتظره بهزاد بره و خدمت من برسه آخه خیلی از دروغ بدش میومد..می دونستم خیلی کفریه..از اون بدتر گوشیم بود که با اون همه آتو دست بهزاد افتاده بود..بیشتر به خاطر آبروریزی می ترسیدم..وگرنه برام مهم نبود بهزاد چه غلطی می کنه بعدش...ادامه دارد....
قسمت شانزدهم : عقدهوضعیت مسخره ای شده بود..بهزاد با کله رفته بود تو موبایله من..مامان به شدت عصبی بود و خوب نمی تونست از بهزاد پذیرایی کنه..من داشتم از استرس می مردم..مرتب و بی اختیار به ساعتم نگاه میکردم..لعنتی انگار زمان مرده..زیر چشمی به صورت بهزاد نگاه می کردم ببینم تغییری حالت عصبی یا ناراحتی چیزی داره یا نه..اما خیلی عادی داشت گوشی رو نگاه می کرد..دیگه داشتم مطمئن می شدم که تو اس ام اس ها سرک نکشیده ..خفه شده بودم اصلا از اون همه تهدید و قلدر بازیم خبری نبود..نگران بودم..خشک شده بودم تا زمان بگذره که مامان گفت ای وای زیر گازو خاموش نکردم..نگین زیر غذا رو خاموش کن..مثل آدم آهنی که اطاعت می کنه از جام بلند شدمو بدون هیچ حرفی راه افتادم طرف آشپزخونه..بوی غذای خوشمزه ای که مامان درست کرده بود پیچیده بود تو آشپزخونه..اما اینبار بر خلاف همیشه اصلا اشتهام تحریک نشد..اصلا میلی به غذا نداشتم..دولا شدمو شعله گازو نگاه کردم..فقط یکیشون روشن بود..همونو خاموش کردم..رفتم جلوی دستشویی و شیر آبو باز کردم..خواستم آبی به صورتم بزنم که یادم افتاد آرایش دارم ممکنه صورتم ضایع شه..ترجیح دادم بمونه تا آرایشمو پاک کنم بعد...خیره شدم جلوی آینه کوچیکی که کنار شیر آب بود..چقدر تغییرات رو احساس می کردم..حتی تو چهره ام..تو چشمام..من که با شکل قبلیم فرق نکرده بودم..پس چرا اینهمه تغییر تو خودم میدیدم..از آشپزخونه که رفتم بیرون دیدم بهزاد گوشیمو گذاشته روی میز و خودشم داره با مامان حرف می زنه..آهسته صحبت می کردن..رفتم نزدیکش که بشینم ..تا نشستم اون بلند شد و گفت خب دیگه زندایی با اجازه من برم..مامان با تعجب گفت کجا ؟؟..مگه شام نخورده می ذارم بری ؟؟..بهزاد خندید و گفت نه ..ممنون..اصل صحبت کردن و دیدنتون بود که انجام شد..باشه یه وقته دیگه..چند جا کار دارم اگه دیر برسم ممکنه کارم عقب بیفته..مامان دیگه اصراری نکرد..چند تا تعارف تیکه پاره کردن و رفتن..منم که لال بودم..فقط پشت سرشون رفتمو تا جلوی در همراهی کردم..بهزاد کفشاشو پوشید و خیلی عادی خدافظی کرد و رفت..اون که رفت مامان در رو بست و زل زد به من گفت لال بودی یه چیزی بگی تو هم ؟؟..گفتم خب چی بگم..میگه کار دارم باید برم دیگه..بیفتم به پاش ؟؟..مامان اومد جلو خیره شد تو چشام..ترسیدم عقبی رفتم..تکیه دادم به دیوار گفتم چیه مامان ؟؟؟..چرا از اون موقع که اومدم اینجوری نگام می کنی..خب حالا یه اتفاقی افتاد من رفتم بیرون دیگه..گفت اول اینکه بیخود کردی بدون اینکه بگی رفتی..دوما مگه تو موبایل نداری ؟؟..نمی تونی یه زنگ بزنی خبر بدی..نمیگی آدم هزار فکر و خیال میکنه ؟؟..تازه با اون شادی هم کار دارم..دختره فکر می کنه من خرم..هی میگه پای کامپیوتره..انگار پای کامپیوتر داره فیل هوا می کنه که نمی تونه بیاد..تقصیره منه که بهت اعتماد می کنم ..دیدی ظرفیت نداری نگین..اگه حواسم بهت نباشه معلوم نیست سر از کجا درمیاری..دیگه حق نداری بری بیرون..مامان یه ریز داشت غر می زد..داشتم کلافه می شدم..میدونستم اگه هیچی نگم تا فردا صبح غر می زنه..صدامو بردم بالا وگفتم ااااااااه..بسه دیگه مامان..چقدر بزرگش میکنی..خب حالا که چیزی نشده..باشه از این به بعد بهت خبر میدم..مامان دوباره شروع کرد به غر زدن..خسته و بی حوصله رفتم سمت میز اول گوشی رو برداشتم بعدم برگشتم کیفمو از جلوی در برداشتم و راه افتادم سمت پناهگام..مامان صداشو بلند کرده بود و یه ریز حرف می زد و تهدید می کرد دیگه نمیذاره جایی برم..برام مهم نبود اون که نمی تونست جلوی منو بگیره..دیگه هیچکس حریف من نمیشد..رفتم تو اتاقمو درو محکم پشت سر خودم بستم..خدا رو شکر شانس آوردم بهزاد اس ام اس ها رو ندیده بود...اگه میدید حتما همون موقع ضایعم میکرد و آبروم می رفت..فورا شماره سیا رو گرفتم و شروع کردم باهاش صحبت کردن..تنها کسی که می تونست آرومم کنه همین سیا بود..نیم ساعتی با هم حرف زدیم..صدای باز شدن در خونه اومد..فهمیدم بابا اینا اومدن..مامان واسه شام صدام کرد نرفتم ...گفتم میل ندارم..اونم اینقدر عصبانی بود که دیگه چیزی نگفت..احتمالا می خواست بعد از شام بلافاصله واسه بابا توضیح بده امروز چی شده و چی نشده..بعدم اون علی غیرتی بیاد و ادای یه داداش غیرتی و تعصبی رو واسم دربیاره..حالم از این زندگی به هم می خورد..تا شب خودمو با کامپیوترم سرگرم کردم..نفهمیدم زمان چه جوری گذشت که یهو احساس کردم خوابم میاد..نگاهی به ساعتم انداختم حدودا 12 بود..به شدت خسته بودم..استرس امروزم باعث شده بود سردرد بگیرم..دلم می خواست بخوابم..خواستم کامپیوترو خاموش کنم که موبایلم زنگ خورد..شادی بود..اااوه اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم..سریع جواب دادم ..* سلام..چطوری شادی..هنوز نخوابیدی ؟؟..- سلام..الان مگه وقته خوابه؟؟..تو مردی ..مثلا می خواستی بهم خبر بدی؟؟..* گفتم شاید خواب باشی..می خواستم دیگه فردا بهت زنگ بزنم یه وقت از خواب نپری..- غلط کردی ..من که میدونم یادت رفته..از اون موقع گوش به زنگم ببینم خبر میدی یا نه..دیدم سقط شدی ..گفتم خودم زنگ بزنم..چه خبر ؟؟..چی شد..خانوم مارپل چیزی نگفت؟؟..* نه..خیلی کفریه شادی..اگه تو رو هم ببینه خدمتت میرسه..از منم که اینقدر شاکیه فکر کنم تا چند روز اینجوری قاطی باشه..اصلا نمیشه باهاش حرف زد..- بی خیال بابا..من که اونورا آفتابی نمیشم..اصلا به من چه..بیا و خوبی کن حالا..بد کردم مامانتو پیچوندم..* برو بابا..با اون پیچوندنت...راستی شادی اومدم خونه دیدم بهزاد اومده ..اون همه چی رو لو داده بود..به مامانم گفته بیرون بودم...آخه تو راه بهم زنگ زده بود..- ای بدبخت..چقدر بهت گفتم واسش ساک بزن اینجوری عقده ای نشه لوت بده...* خفه شو شادی..بی مزه..اصلا الان حال شوخی ندارم..راستی گوشیمو گرفت نگاه کرد..کلی ترسیدم..گفتم شاید اس ام اس ها رو ببینه..ولی نفهمید..شانس آوردم..شادی سکوت کرد...گفتم چیه ؟؟..مردی ؟..صداش جدی شد و گفت الاغ چرا گوشیتو دادی بهش ؟؟..از کجا معلوم ندیده ؟؟..شاید فهمیده به روت نیورده ؟؟..* آخه اگه بفهمه که بهم میگه دیوونه..آدم یه همچین چیزی از زنش میبینه و به روش نمیاره..چرت و پرت میگی شادیا...- چه میدونم..شوهره تو..تو بهتر می شناسیش..با شادی که خدافظی کردم ترس افتاد تو جونم..نکنه بهزاد فهمیده و چیزی نگفته..شاید میخواد سر فرصت توی جمع به همه بگه تا آبروم بره..خب چه جوری میخواد ثابت کنه ؟؟..اااه نگین خر..ثابت کردن میخواد مگه؟؟..همه باور میکنن...وای خدایا یعنی فهمیده ؟؟؟..تا نصفه شب به این فکر می کردم که فهمیده یا نه..آخرم به این نتیجه رسیدم که نفهمیده وگرنه حتما حتما بهم می گفت و حالمو اساسی می گرفت..پس با خیال راحت خوابیدم تا خستگی یه روز تلخ و شیرین از تنم دربیاد..صبح ساعت 9 بود..خواب و بیدار بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد..خیلی تعجب کردم کله صبح کی به من اس ام اس میده آخه ؟؟..گیج و خواب آلود دستمو دراز کردم گوشی رو از بالای سرم بردارم..نشد..اینقدر گیج بودم که همه چی اومد تو دستم غیر از گوشی..بلند شدمو نشستم تو تخت..دستمو دراز کردمو گوشی رو برداشتم...چشمام خوب باز نمیشد..نور چشمامو اذیت میکرد..شماره غریبه بود..نوشته بود..سلام عزیزم..ببخش از خواب بیدارت کردم...به اون شماره قبلی من زنگ نزن ..یه مشکله خیلی بزرگ واسم پیش اومده که بهتره با اون شماره تماس نگیری..خیلی بهت نیاز دارم عزیزم..اگه تو هم دوسم داری ساعت 2 کنار میدون....می بینمت..دوستت دارم..خواب از سرم پرید..این دیگه کی بود..کدوم شماره ؟؟..مثل خنگها نشسته بودم فکر میکردم..وای سیا بود..غیر از اون کسی واسه من اینجوری اس ام اس نمی زنه..نگرانش شدم..یعنی چه مشکلی واسش پیش اومده که نمی تونستم باهاش تماس بگیرم..سریع به همین شماره اس ام اس زنگ زدم..خیلی بوق خورد اما کسی جواب نداد و آخرشم قطع شد..منگ بودم..یعنی چه اتفاقی واسه سیا افتاده بود..ادامه دارد....
قسمت آخر : عقده سراسیمه و گیج بلند شدمو خودمو مرتب کردم..آبی به دست و صورتم زدمو مثل گیجا دور خودم می چرخیدم..مغرم از کار افتاده بود..اصلا نمی دونستم چی کار کنم و کجا برم...سیا همش تو ذهنم بود..آخه چی شده بود..چه مشکلی واسش پیش اومده بود..اصلا نمی تونستم جوابی پیدا کنم..وااای خدایا حالا با اون دعوای دیشب چه بهانه ای واسه مامان باید پیدا می کردم..هیچی به ذهنم نمی رسید..فقط دلم می خواست زودتر برم..خیلی وقت داشتم تا ساعت 2..ولی دلم می خواست زودتر از خونه بزنم بیرون..انگار عجله داشتم..بی اراده شماره شادی رو گرفتم..مثل همیشه که هر چی میشد اول باید به شادی خبر می دادم..کلی بوق خورد ولی جواب نداد..حدس زدم خوابیده..چقدر الان بهش احتیاج داشتم..همیشه همین جوری بود..وقتی به کسی احتیاج داری در دسترست نیست..ولی وقتی کاریش نداری مثل سیریش بهت چسبیده..مثل مرغ سر کنده این ور و اونور می لولیدم..تا شادی بیدار میشد من از دلشوره می مردم..باید خودم از مخم استفاده می کردم..راه افتادم برم پیش مامان..باید سرو گوشی آب میدادم ببینم اوضاع چطوره..عصبانیتش کمتر شده یا نه..اصلا می ذاره برم بیرون یا نه..مطمئن بودم حسابی گیر میده اگه بفهمه با اون افتضاح دیروزم باز می خوام برم بیرون..باید چیزی بهش می گفتم که نه نیاره..ولی مگه میشد؟!!!!...پله ها رو چهار تا یکی پریدم پایین..صدای تلویزیون میومد..یه برنامه آشپزی بود انگار..مامان میخ تلویزیون شده بود..می ترسیدم حرف بندازم..وای خدا خودت یه کاری بکن امروز برم پیش سیا..جوری نشسته بود که پشتش به من بود..بی سرو صدا رفتم کنارشو آهسته گفتم سلام..بدون اینکه نگام کنه جواب سلاممو داد..زیر چشمی نگاش کردم..اخمو نبود ولی قیافش جدی بود..چند دقیقه نشستم دیدم هیچ حرفی نمی زنه..خودم خسته شدم ..اصلا دلم نمی خواست مقدمه چینی کنم..ولی می ترسیدم یهو حرفمو بزنم باز داد و فریاد راه بندازه.. از قیافه الانش معلوم بود هنوز ناراحته...حدس می زدم تا چند روز اینجوری باشه..فکری کردمو گفتم مامان شادی زنگ نزد ؟؟..بالاخره برگشت طرفمو چپ چپ نگام کرد و گفت نه..می خوای بری خونشون باز؟؟...نیشمو باز کردمو خیلی عادی گفتم نه..می خوایم بریم بیرون با هم..خرید داره..من دیروز بهش قول دادم امروز میرم باهاش..سرمو برگردوندم طرف تلویزیون منتظر عکس العمله مامان موندم..داشت نگام می کرد..جرات نمی کردم برگردم نگاش کنم..اگه باهاش کل کل می کردم اصلا دیگه نمی ذاشت برم..باید رامش می کردم..خیلی خیلی سخت بود چون مامانو اصلا نمیشه پیچوند..فوق العاده باهوش بود..با هر بدبختی بود من امروز باید می رفتم پیش سیا...پس دیگه هیچی مهم نبود..سکوت کرده بود و نگام می کرد..آخرش من از رو رفتم..برگشتم نگاش کردم و گفتم چیه ؟؟..اخماش رفت تو هم و پشت چشم نازک کرد و گفت نگین..کاری نکن دیگه نذارم از خونه دربیای ها..اون آبروریزی که دیروز راه انداختی بس نبود ؟؟..آبروم جلوی بهزاد رفت..بهش گفتم خونه دوستتی..گفت نگین که بیرونه..مگه به شما گفته خونه دوستشه..منم از همه جا بی خبر بهش گفتم ..دیگه لازم نکرده بری جایی..خرید و گردش و ددر دیگه بسه..تا الان هر کاری کردی دیگه کافیه..چند ماه دیگه به عروسیت نمونده..این چند ماهم از پست بربیام هنر کردم..بعدش تحویلت بدم بری خیالم راحت شه..خسته شدم از این کارات دیگه...یه دقیقه تو خونه بند نمیشی...آخه خیر سرت داری میری خونه شوهر..پس کی آدم میشی..کی بزرگ میشی..کی می خوای بفهمی ..تن صدای مامان داشت می رفت بالا..همزمان منم داشتم عصبی می شدم..حوصله این چرت و پرتهای همیشگی رو نداشتم..دلم می خواست وسایلامو جمع کنم و واسه همیشه از این خونه برم..مامان یه ریز غر می زد و من خودمو دلداری می دادم..آروم باش نگین..تو که نباید عصبی بشی..اگه جوابشو بدی بدتره دیگه عمرا بذاره بری..پس فقط دهنتو ببند ..بذار مامان خالی بشه..برای اولین بار تو عمرم مقابل حرفهای و طعنه های مامان سرمو انداختم پایین تا هر چقدر می خواد حرف بزنه..میدونستم بی فایده است و مامان خسته نمیشه..اما بازم سکوت کردم تا هر چی می خواد بگه..اونقدر حرف زد تا خودش خسته شد..تعجب کرده بود جوابشو نمی دم..هی می گفت چیه؟؟..لال شدی..هر چند تو یه گوشت در و یه گوشت دروازه است..بازم جواب نمی دادم..مامان باید آروم بشه..به خاطر سیا باید جوری باشم که بتونم از خونه برم بیرون و تا غروب با سیا باشم..نباید داد و فریاد راه بندازم..بازم صبر...بالاخره مامان ساکت شد..نفهمیدم می ذاره برم یا نه..دیگه همه حرفاشو زده بود مهم این بود که من عصبیش نکردم..حرفمو بهش زدمو اونم فهمید که می خوام برم بیرون..همین کافی بود..یه کمه دیگه صبر می کنم بعد دوباره بهش میگم که کارم مهمه..تو همین فاصله صدای زنگ خفیفی به گوشم خورد..موبایلم بود تو اتاقم داشت زنگ می خورد..می خواستم شیرجه برم تو اتاقم ولی باید جلوی مامان عادی باشم..خیلی ریلکس بلند شدمو داشتم می رفتم که مامان گفت بدو بدو..دوستاتن باز می خوان برن بیرون..جواب ندادمو تا انتهای اتاق قدم زنان رفتم..از پله ها به بعد دیگه جلوی چشم مامان نبودم یورتمه رفتم بالا...در اتاقمو باز کردم و پریدم رو گوشیم..شماره شادی بود..تا دکمه رو زدم خواستم بگم بله قطع کرد..خودم شمارشو گرفتم...فورا جواب داد..* الو نگین..زنده ای ؟؟..کجایی صد تا بوق خورد...- پایین بودم پیش مامانم تا اومدم بالا طول کشید..بالاخره بیدار شدی..کارت دارم شادی باید برم پیش سیا..مامانم سر قضیه دیروز قاطه..نمی دونم چی کار کنم..* ای بابا..حالم بهم خورد..شما که دیروز همدیگرو دیدید..ولش کن بابا..نمی خواد بری..بگو نمیتونم بیام..قضیه اس ام اس صبح رو واسش تعریف کردم..بهش گفتم به نظرت چی شده شادی..چه مشکلی پیش اومده ؟؟..مثل همیشه یه کمی چرت و پرت و شوخی تحویلم داد آخرشم گفت نمیدونم برو ببینش..کلی باهاش حرف زدمو خواهش و تمنا کردم تا یه نقشه ردیف کردیم و شادی قبول کرد زنگ بزنه به تلفن خونه به مامانم بگه میخواد بیاد دنبال من بریم بیرون خرید...اونم خیلی از مامانم حساب می برد ولی بازم زبون دراز شادی حریف خوبی واسه مامان بود...خدافظی کردیم و من رفتم پایین پیش مامان..قرار شد شادی چند دقیقه دیگه زنگ بزنه خونه...مامان تا منو دید گفت کی بود ؟؟..نمی دونم چم شد یهو گفتم بهزاد بود..مامان به سرعت برگشت طرفمو گفت بهزاد ؟؟؟...چی کار داشت ؟؟..گفتم هیچی..سر جریان دیروز دلخور بودیم از هم..زنگ زده میگه فراموش کن..یه چیزی بوده تموم شده..برق شادی تو چشمای مامان اومد..ولی به روی خودش نیورد و گفت ببین چه پسریه..هر کی دیگه جای بهزاد بود یه زن مثل تو داشت سر به بیابون می ذاشت..خودمو لوس کردمو گفتم مامان گیر نده دیگه..دیدی که میونه منو بهزاد خوب شده..من همش چند ماهه دیگه پیشتونم ها..میرم پشیمون میشی ها...روشو برگردوند و خواست چیزی بگه که تلفن زنگ خورد..رفت سمت گوشی و جواب داد..منم رفتم تو آشپزخونه و خیلی عادی به یخچال سرک کشیدم..شادی طفلک یه ربع تموم با مامان حرف زد و اونقدر آویزون شد و کنه بازی درآورد و قربون صدقه مامان رفت تا مامان راضی شد..اونم با اکراه به شرطی که قبل از اینکه هوا تاریک شه خونه باشم..از خوشحالی داشتم غش می کردم..بالاخره مامان رضایت داد..درسته بازم مشکل داشتم و می دونستم باید سه سوته برگردم اما همینم خوب بود..مامان که گوشیو گذاشت گفت بیا اینم از گردش امروزت..میدونم تو به شادی گفتی زنگ بزنه ...من خر نیستم..برو ولی یادت باشه یه بار دیگه بفهمم دروغ گفتی و جای دیگه رفتی به خدا اگه بذارم دیگه حتی با اجازه بهزادم بری بیرون..اصلا نمیتونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم ..از تو آشپزخونه واسش بوس فرستادمو دویدم طرف اتاقم تا آماده شم..ساعت 11 شده بود..خیلی وقت داشتم ولی اصلا دلم نمی خواست خونه باشم..انگار درو دیوار خونه داشت خفم می کرد..آرایش ملایمی کردم و مانتو روسریمو پوشیدمو آماده رفتن شدم...موقع رفتن مامان هی حرفاشو تکرار می کرد و غر می زد..داشتم دیوونه می شدم ..سریع کفاشمو پوشیدمو هر چی مامان گفت با چشم و باشه و حتما سرو تهشو هم آوردم..از خونه که اومدم بیرون انگار از تو قفس دراومدم..نفس راحتی کشیدم و تو کوچه نسبتا خلوت ظهر راه افتادم...به سرم زد دوباره به اون شماره زنگ بزنم..همین کارو کردم..اما بازم کسی جواب نمیداد..نگرانی و دلشوره ای که داشتم کلافه ام کرده بود..دلم پر میزد واسه دیدنه سیا..یعنی حالش خوبه ؟؟؟..خدایا من دلخوشیم فقط سیامکه..کمکمون کن..چند تا خیابون رو پیاده رفتم تا وقت بگذره..یه زنگم زدم به شادی و بهش گفتم اگه کسی از خونمون زنگ زد جواب نده..مثلا با همدیگه بیرون هستیم...اونم مثل مامانم هی سفارش می کرد زود برم خونه که مامانم دوباره کاراگاه بازی درنیاره..ساعت 1:30 ظهر بود..یه کمی از راه و با تاکسی اومدم و بیشترشو پیاده..کلافه و خسته بودم..از همه بدتر اینکه نمی فهمیدم چی شده..آهسته و سلانه سلانه می رفتم..تو راه همش دعا می کردم اتفاق بدی واسش نیفتاده باشه...دیگه چیزی به ساعت 2 نمونده بود..من ده دقیقه زودتر رسیده بودم..کنار میدون ایستادم و اطرافمو نگاه کردم..غیر از یه خیابون شلوغ و چند تا عابر چیزی نبود..بی صبرانه منتظر اومدنه سیا بودم..می خواستم همون وسط بشینم ولی خیلی ناجور بود..رفتم یه کمی پایینتر یه ایستگاه اتوبوس بود همونجا رو نیمکت نشستم..انگار ظاهرمم نشون میداد حال خوبی ندارم..هر کی رد می شدم چند دقیقه بهم زل می زد و می رفت..تحمل نشستن و صبر کردن نداشتم..کاش کنترل زمان دستم بود..بالاخره ساعت 2 شد..اما خبری نبود..رفتم جلوی میدون و همونجا ایستادم..تازه به خودم گفتم چرا وسط میدون قرار گذاشته..دیوونه..از کاراش خنده ام گرفت..بازم دلم واسش تنگ شد..پس کجایی سیا..بیا دیگه..چشمام این طرف و اون طرف می چرخید که صدای آشنایی از پشت سرم گفت سلام..ببخشید دیر کردم..برگشتم به طرف صدا..خشکم زد..اصلا نمیتونستم عادی برخورد کنم..خیلی دستپاچه و هول گفت بهزاااااد...تو اینجا چی کار میکنی...مگه...مگه..کاملا بهم ریختم..بهزاد اونقدر عصبی بود که می ترسیدم بیشتر ادامه بدم و چیزی بگم...ساکت شدم..آخه بهزاد دیگه از کجا پیداش شد..چرا حالا..الان که سیا منو با این ببینه فکر می کنه دوست پسرمه..واااای خدایا..چی کار کنم..خشکم زده بود که بهزاد گفت پس معلومه تو هم دوستش داری که اومدی اینجا..مگه نه ؟؟..با لکنت گفتم..یعنی...چی ؟؟..چیزی نگفت و راه افتاد کنار پیاده رو...منم بی اراده پشت سرش می رفتم..پیچید تو کوچه...منم دنبالش..می ترسیدم..بغض کرده بودم..هر کاری می کردم آروم باشم نمی شد..چرا بهزاد اینقدر عصبانی بود...یه حدسهایی اومده بود تو ذهنم که وحشت داشتم بهشون فکر کنم..خودمو می زدم به اون راه..با صدایی لرزون گفتم بهزاد چی شده ؟؟..برگشت طرفو با تمام قدرتش فریاد زد چی شده؟؟؟؟؟...یعنی تو نمی دونی چی شده ؟؟..تو این وقت روز اینجا چی کار می کنی ؟؟..کیو اومده بودی ببینی ؟؟...کسایی که تو کوچه بودن خشکشون زد..همه سرجاشون میخ شدن و مارو نگاه می کردن..بغضم با صدای فریاد بهزاد ترکید..بلند و پر صدا گریه می کردم..بین گریه گفتم..چرا داد می زنی ؟؟..من ..من ...با شادی...دوباره فریاد بهزاد که گفت خفه شو..خفه شو ...دیگه دروغ بسه..حالم ازت بهم میخوره نگین..اون آشغال کیه که اونقدر بهت اس ام اس داده؟؟..فکر کردی گند کارات در نمیاد ؟؟..لعنت به من که واست اون موبایلو گرفتم..حالا به جای اینکه به من بگی دوستت دارم ..به اون عوضی که نمیدونم از کجا پیداش شده قشنگترین حرفا رو می زنی..دل میدی قلوه میگیری..درد دل می کنی..عاشقش شدی...کسی رو غیر از اون نداری..فقط اون واست مهمه..دلت واسش تنگ شده...بهزاد به شدت عصبانی بود..پس اس ام اس ها رو خونده ..داشت تمام حرفایی که تو اس ام اس به سیا گفته بودمو می گفت..رگ گردنش زده بود بیرون..چشماش سرخ شده بود و می لرزید..موهاش به طرز آشفته ای ریخته بود رو صورتش..سرم به شدت درد گرفته بود..چند نفر اومدن جلو به بهزاد نزدیک شدن..بهزاد وحشیانه همشونو هل داد دست منو کشید و دنبال خودش کشوند..افتادم زمین..شدت گریه و ترسم نمی ذاشت هیچ حرکتی بکنم...بهش گفتم بهزاد تروخدا..چرا اینجوری می کنی..من بهت می گم چی شده..ولی اون گوش نمیداد..آستین مانتومو گرفت و به زور بلندم کرد و کشوند دنبال خودش..به طرز مسخره ای دنبالش کشیده می شدم..داشتم زیر نگاههای مردم خورد می شدم..لرزم گرفته بود..احساس سرما می کردم..به سر خیابون که رسیدیم یه تاکسی در بست گرفت..روم نمیشد سرمو ببرم بالا..منو هل داد تو ماشین و خودشم نشست جلو..راننده مرتب از توی آینه نگام می کرد اما اونم فهمیده بود بهزاد چقدر عصبیه..جرات نمی کرد چیزی بپرسه..اونقدر بلند گریه می کردم که بهزاد چند دفعه برگشت و بهم گفت خفه شو..سرم درد گرفت..اما نمی شد..من بلندتر گریه می کردم..مسیر تاکسی به طرف خونه ما بود..اونقدر می ترسیدم که داشتم سکته می کردم..تو همین وضع گوشیم زنگ خورد..از صدای زنگش می ترسیدم..بهزاد صداشو شنید و گفت بده من اون لعنتی رو..فورا اطاعت کردم و بدون اینکه حتی فرصت کنم شماره رو ببینم گوشی رو دادم طرفش..دکمه رو زد و جواب داد...هی میگفت الو..الو..بنال ...من که میدونم تو کی هستی..این لاشی ارزونی تو..بیا ورش دار ببرش...من زنی که شوهرشو ول کنه بره پسر بازی نمی خوام..فهمیدی...اشکام مثل سیل می ریخت..می لرزیدم و گریه می کردم..راننده یه نگاه به من می کرد و یه نگاه به بهزاد...دلم می خواست می مردم..دیگه همه چی تموم شد..همه چی...تاکسی سر کوچمون نگه داشت ..اینقدر حالم بد بود که رمق نداشتم بیام پایین..بهزاد کرایه رو داد و اومد در و باز کرد واسم..منو کشوند بیرون و هل داد..خودشم پشت سرم راه افتاد طرف خونه..خجالت می کشیدم سرمو بلند کنم...دلم می خواست تا خونه بدوم اما نا نداشتم..زنگ درو زد و بعد از اینکه در باز شد منو هل داد تو..احساس می کردم دارم از حال میرم...به زور راه می رفتم..اگه بهزاد هلم نمیداد همونجا می افتادم..مامان درو باز کرد و تا چشمش به من خورد جیغ کوتاهی کشید و دوید طرفم..منو بغل کرد و گفت چی شده ؟؟..بهزاد چی شده ؟؟..تصادف کردین ؟؟..بهزاد با فریاد گفت نه...تصادف نکرده..هرزگی کرده..من زنه هرزه نمی خوام زندایی..این دخترت ارزونی خودت..مامان جیغ کشید ساکت شو بهزاد..این چه حرفیه می زنی..آبروم رفت دهنتو ببند..من تو بغل مامان از هوش رفتمو دیگه هیچی نفهمیدم...چشم که باز کردم تو بیمارستان بودمو سرم به دستم بود..مامان بالا سرم بود..چشماش اونقدرسرخ بود که معلوم بود ساعتها گریه کرده...تا چشمامو باز کردم گفتم مامان...زد زیر گریه و گفت کاش مامانت می مرد و این روزها رو نمیدید...چقدر زحمت کشیدم تا یه دختر خوب داشته باشم..کو؟؟...آبروم تو کل محل رفت..تو کل فامیل..خدا ازت نگذره نگین که همه هستی و آبرومونو یه شبه به باد دادی...هق هق گریه اش رفت هوا..من اصلا گریه ام نمیومد..انگار دیگه هیچ اشکی نداشتم..همون شب از بیمارستان مرخص شدم..با یه خروار قرص ...بابا و علی باهام حرف نمی زدن..کاش کتکم می زدن و فحش می دادن..اما انگار منو نمی دیدن..فقط مامان کمکم کرد و منو نشوند تو ماشین..اونم دست کمی از اونا نداشت..یا حرف نمی زد یا چیزایی می گفت که بدتر داغونم می کرد..دلم یه آغوش مهربون می خواست که ازم بپرسه چرا کارت به اینجا کشید ؟؟...مگه چی می خواستی که این کارو کردی ؟؟..اما همش طعنه و فحش و بی محلی..تا یکماه نه بهزاد نه خانواده اش به ما نه زنگ می زدن نه جواب تلفن ما رو می دادن..من فردای روزی که مرخص شدم با اینکه تحت کنترل فوق العاده شدید مامان بودم اما از دستشویی رفتن مامان استفاده کردم و زنگ زدم به سیا..تا گفتم الو ..بغضم ترکید..انتظار بیشتری ازش داشتم اما اون فقط چند جمله گفت : تو منو بازی دادی نگین..تو شوهر داشتی..دیگه به من زنگ نزن..من دیگه نمی شناسمت..صدای بوقی که پیچید تو گوشم..خب حق داشت...ولی من چون دوستش داشتم بهش نگفتم..آخه اگه می فهمید که دیگه باهام نمی موند..می دونستم واسه اونم خیلی سخته..صدای گرفته اش نشون میداد چه حالی داشته..بعد از چند وقت دادخواست طلاق به دستم رسید..بهزاد منو نمی خواست..اونقدر ازم متنفر شده بود که واسه همه کارها وکیل گرفته بود تا دیگه ریخت منو نبینه..چون اون تقاضا داده بود کارها به سرعت انجام شد و من و بهزاد از هم جدا شدیم...من تو خونه یه مرده متحرک بود که فقط نفس می کشه..مرده ای که فقط شبیه یه آدم زنده است..هیچ جا اجازه نداشتم برم ..فقط غذامو می آوردن تو اتاق ..بعدم همونجا میموندم تا شب گریه می کردم و به روزهای خوب گذشته فکر می کردم..نسرین تنها کسی بود که دلش واسم می سوخت و تو بغل هم گریه می کردیم..هیچ کدوم از دوستام اجازه نداشتن از ده کیلومتری خونه ما رد شن..من نه تنها سیامک رو از دست دادم..بلکه تمام چیزایی که داشتم رو هم از دست دادم..عقده های گذشته ام بدجوری تلافی کرده بودن...آخر خط من باختم...پایان