سلام خدمت مدیران محترمدرخواست ایجاد تایپیک تو قسمت داستانهای سکسی داشتم به نام(دروغ پشت دروغ..خیانت پشت خیانت)این مجموعه بیش از ۲۰ قسمت داره.. نویسنده سامان....مرسیفکر کنم کامله اگه دنبال نویسنده هستید خودمم نویسنده سامان
قسمت اول...سردرد لعنتی امانم رو بریده ...فکر نمیکردم به این زودی کم بیارم ..خوب که فکر میکنم هنوزم قدری توان هست اما یه طرفه نمیشه...صدای زنگ گوشیم من و از فکر و خیال در میاره...چه عجب خانم مشاور بالاخره تماس گرفتی!!!!مرجان با خنده جواب میده اولا علیک سلام دوما به جون خودت تا همین الان مریض داشتم ...با طعنه گفتم خوبه بازار گرمی هم که خوب بلدی..مرجان گفت...مینا باز خل شدی من با تو این حرفها رو دارم؟؟؟؟حالا بگو ببینم چی شده؟؟؟نا خواسته بغض کردم نمیدونم چرا تازگیها اینجور میشم با صدای گرفته گفتم...خسته شدم مرجان خسته میفهمی؟؟؟دارم کم میارم همش فکر میکنم همه چیمو باختم ...نا امید تر از اونیم که مبارزه کنم...زدم زیر گریه....مرجان مدتی سکوت کرد و بعد گفت کارهاتو بکن میام دنبالت شب بیا پیشم مفصل حرف میزنیم باشه؟با هق هق گفتم نمیشه رضا زنگ میزنه امار میگیره رو تو هم تازگیها حساس شده حوصله تیکه هاشو ندارم (اما دلم میخواست برم)......مرجان گفت بپیچونش خب بگو سردرد داری زود میخوابی به مامانتم بسپار لو نده..ساعت ۸ میام و قطع کرد...یواشکی رفتم تو حمام و دوش گرفتم نمیخواستم مامانم بفهمه و بازپرسی شروع شه...مشغول اماده شدن بودم که رضا زنگ زد....سلام خانومی چطوری؟؟؟ سلام عزیزم مرسی خوب نیستم سرم درد میکنه ......رضا گفت چرا؟؟؟؟اخه عزیزم به خودت نمیرسی تازگیها خیلی گوشه گیر شدی؟؟؟ من نگرانتم قربونت برم به من بگو چی شده؟؟؟ وااااای باز داشت دیوونم میکرد به سختی خودمو کنترل کردم و گفتم چیزی نیست مشغله کاریم زیاده باشه بیشتر به خودم میرسم الان سرم خیلی درد میکنه قرص خوردم زود بخوابم...رضا انگار نه انگار شروع کرد از مرغ و خروسهای همسایه حرف زدن......خدایا من از دست این چیکار کنم...مجبور بودم سکوت کنم..!!!چند دقیقه ای که حرف زد گفت نانازم چیه چرا ساکتی!!!!!!!!!!! از کوره در رفتم گفتم اقا رضا من چند دقیقه پیش بهت گفتم قرص خوردم بخوابم توقع چی داری ازم؟؟؟ با ناراحتی گفت یعنی قطع کنم؟؟؟؟دلم میخواست سرمو بزنم به دیواررررر.......وقتی سکوتم رو دید گفت باشه عسلم برو بخواب ...خوشحال شدم گفتم مرسی شب بخیر...رضا گفت بوسم نکردی؟؟؟!!۱بهتر دیدم قبل از انفجار به حرفش گوش کنم و بالاخره قطع کرد.....با مامانم هماهنگ کردم و کلی نصیحت شنیدم تا مرجان اومد و زدم بیرون....تو مسیر هر دو سکوت کردیم و سر راه غذا گرفتیم و رفتیم خونه مرجان.همیشه ارزو داشتم یه خونه مستقل یه زندگی مثل مرجان داشته باشم ..عاشق سکوت و ارامش اینجوری بودم...یه کم که از اون حجم فشار عصبی خارج شدم و بعد شام مرجان با ظرف میوه و سینی چای اومد نشست پیشم و گفت خب خانوم بفرمایید من در خدمتم....تا اومدم حرف بزنم گفت اما از همین اولش بگم دلم میخواد با ارامش و راحتی گپ بزنیم میخواهیم با هم عقلامونو بریزیم روی هم تا مشکل حل بشه فقط اروم و ریلکس...با سر تایید کردم و اروم گفتم مرجان من دیگه دارم میبرم...۴ماه شد هر روز که میگذره من و رضا از هم دورتر میشیم...رضا فقط ماسک به صورت داره با همین ماسک همه رو کاملا به سمت خودش کشونده حتی خانواده من...هیچکی حتی اگه بگم باور نمیکنه رضا چه ضعفهای بزرگی داره و با رفتار عوام فریبانش جایگاه ویژه ای داره...من مجبورم به سکوت و تایید نظرات دیگران...اما هر چی با خودش حرف میزنم قبول میکنه اما باز کار خودشو میکنه ...اون به ظاهر حرف گوش کن منه اما در واقع این منم که مجبورم سکوت کنم و جلو دیگران ظاهر سازی کنم..........فاجعه اینجاست که رضا با سکوت من فکر میکنه دوست دارم رفتارشو و ادامه میده........مرجان چای رو دستم داد و گفت...مینا هنوز سکسش همونجوره؟؟؟ با سر تایید کردم...مرجان گفت باید راضیش کنی برید دکتر من علت نصف این اختلافات و دور شدن تو از رضا رو همین مشکلش میدونم....گفتم نمیتونم که دست و پاشو ببندم ۱۰۰ بار گفتم میگه عجله نکن درست میشه البته اون به هر حال حالشو میکنه این منم که از ۳شنبه عزا میگیرم میخواد بیاد بعدم تازه از شنبه صبح با عذر خواهی های بی مورد و کلافه کنندش ازارم میده...مرجان گفت برام توضیح بده از اول سکستون چه جور بود....؟با خنده گفتم اگه میخواهی اینجوری حشری شی باید بگم بدتر ضد حال میخوری.....مرجان گفت خره یادت باشه من کارم همینه اگه با این چیزا میخواستم حشری شم که صبح تا شب چند تا شورت باید عوض میکردم از تعریفهای مراجعه کننده ها....حالا مو به مو برام بگو....
قسمت دوم........ببین خودت میدونی من و رضا کاملا سنتی ازدواج کردیم یه واسطه اومد و بعدم خانواده ها و از اولم رضا ظاهر ارام و اراسته و شخصیت قابل قبولی داشت من فکر نمیکردم اینجور بشه الانم هنوز دوسش دارم و زندگیم خیلی مهمه که دارم عذاب میکشم اما رضا اونی نبود که نشان میداد و بدترش اینکه الانم معتقد هست که ایراد خاصی نیست ....بعد از عقدمون یادته رفتیم شمال اونجا شب اول سکسمون بود خودت میدونی من قبل ازدواج فقط با مهران بودم اونم چند بار و باکره زن رضا شدم...اونشب تو شمال من خودمو برا یه سکس جذاب و ایده ال با شوهرم اماده کرده بودم براش سنگ تموم گذاشتم چون دلم و عقلم میگفت این اخرین عشقه زندگیته براش بهترین باش...از نظر ظاهری و هیکلم که خودت میدونی کم ندارم اما با اولین چیزی که مواجه شدم بدن خیلی پشمالو و هیکل کاملا معمولی رضا بود که حتی به خودش زحمت نداده بود خودشو شیو کنه واسم....بعدم بوی بد تنش بود که بدها فهمیدم ژنتیکی اینجوره حتی از حمام میاد بیرون نیم ساعت بعد همون بوی عرق و بد رو میده که دکتر گفت بخاطر استرس که ذاتا داره ترشحات زیاد تری از ادمهای عادی داره....واااای مرجان باورت نمیشه حتی لب بلد نیست بگیره....تا سینهامو در اوردم و دستمو گذاشتم جلوش ابش اومد.....من باورم نمیشد بهش چیزی نگفتم پیش خودم گفتم لابد تا حالا سکس نداشته بار اولشه....بعد نیم ساعت که من داشتم از بوی تنش خفه میشدم و اجبارا تو بغلش بودم باز با دستهاش منو تحریک کرد و من تو اوج شهوت ازش خواستم شورتمو در بیاره اما بازم با در اوردن شورتم ابش اومد....وخیلی راحت گرفت خوابید!!!!!اونشب من تا صبح بیدار بودم و اقا تخت خواب بود اما به خودم امید دادم حتما درست میشه....ولی فردا شبو پس فردا شبشم همینجور بود منم دیدم دارم داغون میشم بهش گفتم پریود شدم و دیگه اجازه ندادم کاری بکنه .... موضوع جالب اینجا بود که ازم میپرسید تو هم مثل من با سکسمون حال میکنی؟؟!!!خیلی دوست داشت بدنمو دید بزنه بعد ها فهمیدم چرا ...ازم خواست لخت تو خونه باشم خودشم همیشه راست بود اما بی فایده....همش قربون صدقه تنو بدنم میرفت ...خلاصه برگشتیم و بعد چند بارسکس نا موفق دیگه بهش گفتم این چه وضعشه من حتی باهات داغ نمیشم چه برسه به ارضا چرا اینجور هستی؟؟؟؟ولی همش طفره میرفت..تا بالاخره با خوردن قرص و اسپری و کاندموم تاخیریی شب تولدش اینقدر التماس و خواهش کرد تا پردمو زد و چند دقیقه تلمبه زدو ارضا شد و اولین و اخرین بار ارضا شدن من همون بود .....دیگه گریه امونم نداد و نتونستم حرف بزنم مرجان برام اب اورد و بعد چند دقیقه سکوت گفت مینا عزیزم من میفهمم چی میگی و میدونم خیلی سخته شریک زندگیت و کسی که قراره سالها باهاش بخوابی نتونه نیازهای اولیه سکسیت رو برا اورده کنه این خیلی بده اما قابل درمان هست میخوام بدونم چرا اینقدر نا امید شدی؟؟؟دلایل دیگه هم داره؟با هق هق گفتم بله که داره فقط سکس نیست.....رضا در اوج ارامش و بی تفاوتی کارهایی رو انجام میده که من ازش بیزارم...مثلا اون اوایل از صبح با اینکه میدونست من سر کارم و کارم هم پر مشغله هست اما شروع میکرد به اس دادن و قربون صدقه رفتن منم نمیتونستم همش گوشیم دستم باشه هر کی از جلوم رد میشد یه تیکه مینداخت بهم.....اما رضا تا میدید جواب نمیدم زنگ میزد اوایل تحمل میکردم و با ارامش بهش میگفتم بعدا صحبت میکنیم اما دیدم ادامه میده و مراعات نمیکنه بهش گفتم...چند روزی رعایت کرداما تا شب جمعه میاد و با سکس افتضاحش بهمم میریزه از شنبه زنگ رو زنگ میزنه که منو ببخش اذیت شدی هر چی میگم رضا جان الان وقت این حرفها نیست ول نمیکنه... اگه تلفن رو قطع کنه با اس دیوونم میکنه.....ایراد دیگش اینه مثله زنها دوست داره خاله زنک بازی کنه....تو هر جمعی حتی زنونه باشه بیاد دلش نمیخواد بره میشینه پا به پای بقیه ...اصلا حدود هیچ چیزی رو نمیدونه بچه که نیست ۲۸ سالشه ...بعدا همه چیزو میره واسه مامانش میگه ...عاشق مهمونیه نه واسه اینکه دور هم هستیم واسه اینکه یک هفته از اتفاقات و حرفهای اونشب حرف بزنه....مرجان من شوهر کردم دلم میخواد شوهرم تکیه گاهم باشه جوری رفتار کنه که من بهش تکیه کنم اما اون به من تکیه میکنه....این حرفها رو هم اصلا قبول نداره منو متهم میکنه تو بی احساسی تو خشکی.....رضا ظاهر مردانه داره در باطن یه بچه خودخواه و لجباز و البته زبون بازه.......اون هر کاری میکنه تا به خواسته اش برسه حتی بارها بهم دروغ گفته......من از این دورو بودنش و ظاهر سازیش واسه بقیه بیزارم...من زندگیمو باختم مرجان.....باز زدم زیر گریه.....مرجان دستمال بهم تعارف کرد و گفت خب عزیزم تو راه اسونی نداری من سعی ندارم با دادن امید الکی تو رو امیدوار کنم اما مشکل تو و رضا چند راه داره که البته با تلاش هر دو میشه حل بشه پس نا امید مطلق نباش و با دقت بهم گوش کن.....................ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت سوم....ببین مینا تو این دوره زمونه زندگی کردن و تلاش برای بهتر شدن مستلزم جنگیدن و طاقت اوردنه....تو هر ازدواجی معمولا یکی از طرفین جذب اون یکی میشه یا زن جذب میشه یا مرد اما چیزی که مهمه اینه که شاید رضا داره به هر دری میزنه که علاقه شو بهت نشون بده اما راهشو بلد نیست....مینا جان الان وقت کم اوردن نیست باید کمک کنی و دل بدی تا رضا با روحیات و اخلاقت اشنا بشه....از طرفی به اینم فکر کن که رضا رام تو شده پس دست بهش بده و راضیش کن برید درمان واسه سکسش و به نظرم ایرادهاشو با سیاست رودر رو بازگو کن واسش و از طرف دیگه هر کاری رو برا تو عوض کرد با رفتارت بهش بفهمون داره نزدیکتر میشه.......مرجان راست میگفت ما تازه اول راهیم باید بهش فرصت میدادم هر چند ته دلم میگفتم درست نمیشه..........۱ماهی از اونشب گذشت با رضا مفصل صحبت کردم و قرار شد بریم دکتر واسه زود ارضایش.....بعضی رفتارهاشم قول داد عوض کنه و من خوشحال از این موضوع امیدوارانه تر و بهتر با رضا برخورد میکردم....اما فقط ۱هفته طول کشید تا دید من باهاش بهتر شدم باز برگشت به همون رفتارهاش دیگه روزی نبود که با تماسهای بی اندازش و اس های زیادش منو دق نده....من خیلی از نظر روحی افت کردم تو کارم هم خیلی تابلو شده بودمو تمرکز نداشتم ...به جایی رسیدم که هر روز گریه میکردم رضا کما کان با رفتار و بی تفاوتی هاش من رو به مرض جنون رسونده بود....کم کم دعوا ها مون شد هر روز و شب...من هم بهش گفتم تا سکست نرمال نشده حق اینکه بخواهی نداری...اما رضا پرروتر از قبل همش میگفت خیلی هم این موضوع بزرگ نیست تو میخواهی چماقش کنی...یه شب که خونه ما بود ومنم داشتم حرص میخوردم از خود شیرینی هاش که جلو بقیه میخواست خودشو نشون بده...هر چی چشم غره رفتم بدتر کرد منم بعد شام گفتم سرم درد میکنه و رفتم تو اتاق ...نیم ساعتی گذشته بود من به پهلو خوابیده بودم که اومد تو اتاق..خودمو زدم به خواب یه چند باری صدام زد محل نگذاشتمو خودمو زدم به خواب....پتو رو زد کنار و ساکت شد ...داشت خوابم میبرد که حس کردم داره ناله میکنه سریع برگشتم وااااای خدا داشت خود ارضایی میکرد و همزمان با برگشت من ابش اومد....بلند گفتم رضااااا داری چیکار میکنی؟؟؟؟ رضا دست پاچه شدو مدام میگفت عزیزم ببخش...منم گریه میکردم...رضا تو همینجوری کمرت شله بعد واسه من خود ارضایی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروع کردم به تهدید کردنش تا گفت ببین مینا من ۱۳ ساله ود ارضایی میکنم اما بخدا نمیخواستم مخفی کنم ولی میترسیدم ناراحت شی...با عصبانیت گفتم الان ناراحت نشدم رضا؟؟؟؟چند وقت یه بار اینکارو میکردی یا الان میکنی؟؟؟خواهشا راست بگو...رضا سرش پایین بود و اهسته گفت خیلی زیاد الان نه ولی قبلا شاید روزی ۳ بار بطوری که معتادش شدم....مینا من از تو بیشتر زجر میکشم و تحقیر میشم اما بخاطر خود ارضای رفتم یه دکتر و جریان رو گفتم اونم گفت از نظر بدنی افت شدید داری و رگهای حسی از کار افتادن... باید تحت درمان دوره کامل رو بگذرونی که من نتونستم ....من دیگه گریه ام بند نمیاومد.......خداااااا من چه گناهی کردمممم ....ادامه دارد(نویسنده سامان)
Princess: حتما دقت کنید که تعداد خطوط پستها باید بالای ۳۰ خط پر باشه اگر کمتر باشه تاپیک به سرعت بسته میشه و دیگه تاپیکی به شما تعلق نمیگیرد وقتی داستانتون تموم شد تاپیک رو ببندید اگر رعایت نکنی مجبورم تاپیک رو ببندم
قسمت چهارم....از اون شب من دیگه حس بدی به سکس با رضا پیدا کردم هر چی میخواستم سعی کنم فراموش کنم نمیشد با مشاوران زیادی حرف زدم خودشم بردم دکتر هر کی یه چیز میگفت یک سری قرص دادن بهش اما فقط یه کم بهتر شده بود در عوض من دیگه حتی یه ذره هم دلم نمیخواست باهاش سکس کنم ...خیلی بی روحیه بودم رفتارهای رضا خیلی روم تاثیر گذاشته بود اینقدر حساس شده بودم به همه کارهاش که نا خواسته حتی از راه رفتنش هم میرنجیدم...متاسفانه رضا هم فقط با حرف قربون صدقم میرفت و هیچ حرکت یا کاری که من خوشم نمیومد رو کنار نمیگذاشت و هی میگفت چیزی نشده درست میشه و من بیشتر داغون میشدم ...زیادم که بهش گیر میدادم مینشست گریه میکرد!!!!نزدیک ۹ ماه از ازدواجمون گذشت و من از دختری سرزنده و شاد تبدیل شدم به کسی که فقط دوست داشتم تا از سر کار میام قرص بخورم و بخوابم...هر مهمونی که باید با رضا میرفتیم رو میپیچوندم چون حس میکردم همه از وراجی های الکی رضا به ستوه میان و کلافه میشن.... هر کی هم رفتارمو میدید بهم یه کنایه مینداخت که چته شوهر کردی خودتو میگیری یا چیه خوشی زیر دلت زده از بس شوهرت قربون صدقه ات رفته ناز نازی شدی......یه شب که رضا خونمون بود من پریود بودمو از دل درد قرص خوردم و دراز کشیدم که خوابم برد ...یه وقت بیدار شدم دیدم رضا نیست خواستم برم دستشویی فهمیدم حمامه همه هم خواب بودم انگار ۱ساعتی خوابیده بودم نمیدونم چرا حسم میگفت ببینم چه میکنه از سوراخ کلید نگاه کردم واااااااااای خدا باز داشت خود ارضایی میکرد همه تنم داشت میلرزید اینهمه دکتر و روانشناس و دارو واسه این که به کاری که معتاد هست ادامه بده ....؟؟؟؟ پس سهم من کجاست میخواد با من چیکار کنه؟؟؟من چرا اینهمه حرص میخورم و تلاش میکنم درست شه وقتی من و خر فرض میکنه و به همه کارهایی که دوست داره میرسه پس یعنی مینا قافیه رو باختی.....زور بی خودم نزن که این زندگی مشرکه پس باید مشترکا درست شه نه به تنهایی......اروم برگشتم تو اتاقو خوابیدم....از فردا شدم یکی مثل خودش همه چیز واسم بی اهمیت بود کارهاش ؛رفتارش؛ حرفهاش ؛سکسش و حتی خودش....هر چی میگفت میگفتم باشه یا هر جور خودت میخواهی و در کمال تعجب میدیدم رضای خونسرد و بی خیال از دیدن یکی مثل خودش چقدر بدش میاد و واکنش نشون میده.....دیگه دعوا بالا گرفت حتی شب سالگرد ازدواجمون با یه دعوای حسابی تموم شد و رضا برا اولین بار جلو دیگران با من ترش رویی کرد و همین جرقه خوبی بود تا همه تعجب کنند....کم کم داشت حرف عروسی وسط میفتاد و خانواده رضا پیغام دادن که بیان واسه قرار عروسی و قرار شد تا ۲ماه دیگه جشن بگیریم خیلی برام جالب بود همه خوشحال بودند جز من....حتی فکر زندگی کردن با این رضا زیر یه سقف دیوونم میکرد اما چاره ای نبود بخاطر ابروی خانوادم و رعایت حال پدرم که بیماری قلبی داشت متهم بودم به سکوت!!!رضا دوباره رفتارشو مثل قبل کرده بود فکر میکرد با رفتن تو خونه خودمون و نزدیکی روابطمون خوب میشه ولی من میدونستم با رضا فقط میتونم همزیستی کنم نه زندگی............یالاخره یه اپارتمان کوچیک نزدیک محله خودمون اجاره کردیم و در نهایت نا امیدیبا هم زندگی مشترکمون شروع شد فقط چند هفته اول رضا کاملا از همه رفتارش دست کشید و شده بود یه رضای دیگه که همین باعث شد امیدوار بشم به قدری که منم تو همه رفتارهام تجدید نظر کردم و براش یه زن کامل بودم فقط سکسش بود که من حتی حاضر بودم سکسش همینجور بمونه اما رضا همینطور رفتارش و کارهاش خوب و ایده ال باشه.....اما کمتر از یکماه نگذشته بود که به روز غروب وقتی برگشت دیدم خیلی ناراحته ومتوجه شدم از کارش به دلیل جرو بحث با رییسش اخراج شده......دلیلشم میپیچوند....هر چی از فرداش دنبال کار میگشتیم جور نمیشد هر گدوم یه ایرادی داشت و درست نمیشد...۱۰ روزی گذشت اینقدر که من حرص کار واسه رضا میخوردم خودش نمیخورد و روزها باید میرفتم سر کار و رضا هم مثلا دنبال کار میگشت ولی انگار داشت خوشش میومد صبح تا شب پای ماهواره وقت تلف کنه....پیش خودم گفتم برم اداره قبلیشون شاید با خواهش و تعهد برگرده سر کارش اگه تا یکماه دیگه درامدی نداشته باشیم حتما تو مخارج زندگی میمونیم ؛ هر جوری بود از منشی رییس یه وقت گرفتم و به رضا هم نگفتم تا اگه جور شد سوپرایز بشه....بر خلاف تصورم ریسشون یه مرد تقریبا ۳۵ ساله و خیلی شیک پوش بود که داشت با چشمهاش منو میخورد....اونروز هر چی از دلیل اخراج رضا سوال کردم طفره رفت بطوری که خیلی مشکوک شدم اما اقای مرادی نمیگفت فقط میگفت که راه برگشتی وجود نداره بعدشم که اصرار منو دید گفت من یه جلسه مهم دارم شمارتونو بزارید من سر فرصت باهاتون تماس میگیرم و صحبت میکنیم....من شماره موبایلمو دادم و تاکید کردم رضا نمیدونه اومدم اینجا....دو روز بعد توی محل کارم بودم که زنگ زد و بعد احوالپرسی بهم گفت بعد از ظهر توی دفترش منتظرم هست منم خوشحال قبول کردم زودتر مرخصی گرفتم و رفتم خونه کلی به خودم رسیدم به رضا گفتم میرم بیرون کار دارم....ساعت ۵ بود که رسیدم اداره تقریبا خلوت بود...وقتی وارد شدم دیدم اقای مرادی اراسته تر از قبل و با روی گشاده تری با هام برخورد کرد...بعد از تعارفات معمولی ازش خواستم علت اخراج رضا رو برام بگه هر چی که هست...مرادی با کمی مکث گفت ببینید خانمه..؟؟؟گفتم مینا هستم...اونم لبخندی زد و گفت اوکی مینا خانم بهتره از دونستن جزییات صرفه نظر کنید فقط بگم کاری که شوهر شما کرد باعث شد راه برگشتی براش نمونه و متاسفانه باید میرفت...با عجب گفتم اما اقای مرادی من میخوام بدونم و این حق و به بنده بدید نکنه مسائل مالی بوده؟؟؟؟مرادی گفت نخیر من رغبتی به گفتن ندارم اما اگه اصرار دارید باشه میگم اما ازتون این قول رو میخوام که اولا چون این موضوع تموم شده هست فقط جهت اطلاع بدونید و پیگیری نکنید و باعث خراب شدن زندگیتون نشه...میتونید به اعصابتون مسلط باشید؟؟؟من دیگه داشتم از کنجکاوی و علت اخراج رضا میمردم ..با سر تایید کردم......... ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت پنجم......چشمم به دهن مرادی بود تا ببینم چی میگه اما انگار سختش بود به لحنه خاصی گفتم میشه بگین چی شده؟؟؟مرادی پشتشو به من کرد و گفت ایشون بدلیل شکایت ۲تن از خانومها همکارشون اخراج شدن قبلا هم تذکر داشتن اما اینبار اثبات شد....همونطور که مرادی داشت توضیح میداد من انگار فرو میرفتم تو صندلی....باور کردنی نبود دیگه گوشهام نمیشنید سرم داشت میترکید ....به خودم که اومدم دیدم مرادی بالای سرم ایستاده و لیوان ابی رو به لبهام نزدیک میکنه....سعی کردم به خودم مسلط بشم لیوان رو با دست لرزان ازش گرفتم و یه مقدار خوردم ...نمیتونستم حرف بزنم دلم میخواست از زیر نگاههای سنگین مرادی فرار کنم...هر چی توان داشتم جمع کردم و بلند شدم و بدون حرفی از اتاقش بیرون اومدم ؛؛خیلی سعی داشت جلوم رو بگیره و حتی بهم گفت شما حالتون خوب نیست اجازه بدین برسونمتون اما من اعتنایی نکردم و از شرکت زدم بیرون هوا کاملا تاریک شده بود تاکسی دربست گرفتم و راهی خونه شدم...همینجور که به خیابونها نگاه میکردم و مردم رو میدیدم بی صدا اشک میریختم و به سرنوشت بدم لعنت میفرستادم....یعنی تو اینهمه ادم که دارن تو این شهر زندگی میکنن کسی بدبخت تر از منم هست؟؟ رضا...رضا.. رضا..خدا لعنتت کنه....خونه که رسیدم رضا تو حمام بود حتما داشت باز خود ارضایی میکرد اینقدر از این فکرم عصبانی شدم که کنترلمو از دست دادم بدون هیچ کاری در حمامو به شدت باز کردم وقتی تو اون حال دیدمش دیگه حالیم نبود کجام بلند جیغ زدم رضاااااا ازت متنفرم متنفرم...تو که به همین کثافت کاریت راضی بودی چرا منو بدبخت کردی؟؟؟؟؟چراااااااااا؟؟؟از در حمام دور شدم و داد زدم تو یه اشغال روانی هستی......................رفتم تو اتاق و درو قفل کردم اینقدر رو تخت گریه کردم و زار زدم که از حال رفتم....صداهای نافهموم رضا رو میشنیدم اما برام واضح نبود تا خوابم برد....نمیدونم ساعت چند بود اما برام دیگه نه کار نه زندگی نه هیچ چیز مهم نبود دلم میخواست بمیرم....دوباره چشمهامو بستموواینبار با تکونهای مرجان از خواب بیدار شدم....مدتی طول کشید تا زمان و مکان رو بفهمم و با کمک مرجان روی تخت نشستم...چشمهام سیاهی میرفت و سرم از حد انفجار گذشته بود ....تا غروب مرجان پیشم بود و ساعتها با هام حرف زد تا اروم شدم وقتی رفت ازم خواست با رضا حرف بزنم ....به سختی قبول کردم بلند شدم یه دوش گرفتم نمیدونم تو کدوم سوراخی گم شده بود وقتی بیرون اومدم دیدم برام چای ریخته و سر به زیر جلوم وایساده بهش محل نگذاشتم و رفتم تو اتاق لباس پوشیدم...هنوز سرم درد میکرد ...رضا اومد تو اتاق و با صدای ارومی گفت من نمیخواهم هیچ کاری رو توجیح کنم همه اشتباهاتمو قبول دارم و میدونم مستحق هر تنبیه و مجازاتی هستم فقط ازت خواهش میکنم با هام حرف بزن و بشینیم رو راست حرف بزنیم باشه؟؟بهش با خشم نگاه کردم و گفتم ما چه حرفی با هم بزنیم ؟؟؟؟تو همیشه بهم دروغ گفتی همیشه با تظاهر به مظلوم نمایی خودتو جلو دیگران مثبت نشون دادی ....چقدر بهت گفتم رضا دست از این کارهات بردار....چند بار با حرف و عملت من رو دیوونه کردی؟؟؟؟حالام که این کارهات ....من به چه امیدی باهات زندگی کنم؟؟؟رضا من ازت جدا میشم چون دیگه تحملت رو ندارم....فقط زود زود.....رضا رنگش پرید و گفت مینا من که گفتم همه جوره هر چی تو بگی حق داری من میخوام جبران کنم فقط تو رو خدا دستمو ول نکن...مینا خواهش میکنم....باشه؟؟؟بهش گفتم دلم میخواد علت بیرون اومدنت رو از شرکت بدونم؟؟؟رضا مکثی کرد و گفت خب من که گفتم با ریئس اونجا سر اضافه کاری و ....دعوام شد.......سرش داد زدم بازم داری دروغ میگی ...وااای رضا تو مشکل داری.....برا چی اینقدر هیز بازی در اوردی واسه همکارت؟؟؟ تو نبودی که میری تو توالت زنانه ادارتون از خانم منتظری از زیر دستشویی داشتی فیلم میگرفتی که یکی از خانومها میاد تو و ابروت میره بعدم میندازنت بیرون؟؟؟؟رضا تو مشکل روانی داری......یه نگاه به من بنداز فکر میکنی در روز کم بهم تیکه میندازن یا میخوان شماره بدن یا سوارم کنن؟؟؟منم باید برم اینکارهارو بکنم؟؟؟تو با این سکس افتضاحت تا حالا شده فکر کنی منم ادمم از اول ازدواجمون فقط ۱بار باهات ارضا شدم...؟؟شده بگی من چی به سرم میاد؟؟تو چیت ایده ال هست واسم؟؟اخلاقت؟سکست؟؟صداقتت؟؟؟وضعیت مالیت؟؟؟حالا میری زنهای دیگه رو میکنی سوژه جق زدنت؟؟؟؟؟خیال میکنی نمیفهمم شبها از بدن لختم واسه خود ارضایت استفاده میکنی...نه رضا من نمیتونم دیگه یا ازت جدا میشم یا میرم خودمو گم و گور میکنم....خیلی دلم میخواست به ادم دروغگویی مثل تو نشون بدم منم میتونم بدتر از خودت بشم و برم دنبال خوش گذرونیم....رضا سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...هنگ کرده بود و رنگش پریده بود...از اتاق زدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه نیم ساعتی گذشت تا اومد و شروع کرد به عذر خواهی کردن و قول دادن و بهم گفت یه فرصت بهم بده اگه یکبار دیگه بی صداقتی ا کردم تو مختاری هر کاری بکنی...راجب درمان درد هم بهت قول میدم سفت و سخت بیافتم دنبالش....فقط طول میکشه....رضا اینقدر حرف زد تا راضی شدم....دو سه روزی گذشته بود که اقای مرادی بهم اس داد و جویا احوالم شدوونمیدونم چرا دوست داشتم باهاش درد دل کنم یه حس سبکی میکردم با مرادی؛دیگه اس دادن بهم برامون عادت بود ولی نه من نه اون جز حال و احوال و درد دل از حدود خودمون خارج نمیشدیم برام یه دوست خوب و قابل احترام محسوب میشد....هنوز نتونسته بودیم کار مناسبی برا رضا ردیف کنیم...۱هفته ای گذشت یه روز که داشتم با سینا(مرادی)حرف میزدیم موضوع کشیده شد به کار رضا و منم از مشکلاتمون بعد از بیکاریش میگفتم تا سینا گفت من یه شرکت دوست نزدیکم داره خودم باهاش صحبت میکنم میفرستمش اونجا فقط مینا جان جوری میخ رو بکوب تا دیگه یه وقت ابرومون نریزه....خیلی خوشحال شدم از سینا حسابی تشکر کردم و قرار شد خودش بهم خبر بده....ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت ششم......دو سه روزی گذشت ...پنجشنبه صبح سینا اس داد که برا رضا کار ردیف شد فقط هر وقت تونستی یه سری حرفها باید بهت بگم ...بگو کی میتونی؟؟؟کارم که تموم شد بهش اس دادم فکر میکردم میخواد تو تل بگه اما زنگ زد و دعئتم کرد ناهار بریم بیرون....راستش تا اونموقع فکر میکردم ارتباطم با سینا تا همین حد اشکالی نداره اما دعوت به ناهار اونم بدون گفتن به رضا برام سخت بود ولی ازطرفی با کاری که واسه رضا داشت انجام میداد یه کم تو رودروایسی موندم و بالاخره قبول کردم....ساعت ۱بود که یه خیابون پایین تر از محل کارم قرار گذاشتیم به رضا هم گفتم ناهار نمیام....سینا خیلی به خودش رسیده بود بر عکس من که با همون لباس کار اومده بودم فقط یه کم ارایشمو بیشترکرده بودم!!!وقتی تو ماشینش نشستم دستمو به گرمی فشرد و شروع کرد به حال و احوال....یه کم که گپ زدیم استرسم از بین رفت و همون جو صمیمانه بینمون حاکم شد....نیم ساعتی تو راه بودیم و صحبت میکردیم تا رسیدیم درکه....تو یکی از رستورانهای اونجا که انگار میشناختنش نشستیم... رو به سینا کردم و گفتم خب بگو ببینم چیکار کردی واسه رضا؟؟؟سینا لبخندی زد و گفت با یکی از دوستام صحبت کردم یه شرکت داره که واردات برخی اقلام کشاورزی رو انجام میده به تازگی مترجم و کار بلد شرکتش باهاش بهم میزنه به من گفته بود منم اقا رضا رو پیشنهاد دادم چون میدونستم زبانش قوی هست ...فقط من با این دوستم اقای خرسندی با اینکه صمیمی هستیم یه جورایی رقیب هم هستیم دلم نمیخواد اصلا هیچ نقصی تو کار باشه که واسم بد میشه....بهش لبخندی زدم و گفتم من بهت قول میدم هیچ اتفاق بدی نیوفته فقط چون ممکنه این اقای خرسندی بعد ها درباره شما و معرفیش به رضا بگه من از همین ابتدا بهش میگم ایراد که نداره؟؟سینا یه کم سکوت کرد و گفت از نظر من نه ولی اگه بدونه فکر میکنی قبول کنه ؟؟؟گفتم اره من باهاش صحبت میکنم و همه سفارشات لازم رو میکنم و ازت بی نهایت ممنونم که کمکم کردی نمیدونم بتونم جبران کنم یا نه ولی فراموشم نمیشه....ناهار رو تو سکوت و ارامش خاصی خوردیم نمیدونم چرا ولی با صحبت کردن و یا بودن در کنارش یه حس ارامش عجیبی بهم دست میداد ....کاش رضا میتونست مثل سینا باشه....تو مسیر برگشت سینا گفت راستی مینا تو ورزش میکنی؟؟؟از سوالش حندم گرفت وقتی دید خندیدم گفت کجاش خنده دار بود؟؟؟گفتم اخه ۱۰۰نفر تا حالا اینو سوال کردن...تا ۱سال پیش والیبال بازی میکردم بصورت حرفه ای...سینا گفت اوهومم و بعد با اخم مصنوعی ادامه داد اونوقت این۱۰۰ نفر که میگی همه مرد بودن؟؟؟به صورتش با تعجب نگاه کردم و گفتم اووووه چه غیرتی!!!!نخیر ۹۹تاشون خانوم بودن ...سینا دنبال اون ۱نفر بود که گفتم و اون یه نفر خودت بودی....سینا گفت راستی هر وقت از کارت ناراضی بودی من خوشحال میشم پیش خودم باشی و همکار بشیم...ازش تشکر کردم و گفتم دعوتت رو محفوظ نگه میدارم....خلاصه نزدیک خونه پیاده شدم و ازش تشکر کردم و قرار شد رضا شنبه خودشو به خرسندی معرفی کنه....وقتی اومدم خونه رضا خواب بود منم لباس هامو در اوردم و دراز کشیدم ...عصر که بیدار شدم جریان رو با سانسور براش گفتم و رضا هم کلی خوشحال شد! خیلی بهش سفارش کردم تا ابروی سینا رو حفظ کنه....دو ماهی از مشغول شدن رضا گذشت و از کارش هم راضی بود رابطه من و سینا هنوز ادامه داشت و منم دیگه بهش عادت کرده بودم و اگه یه روز ازم خبر نمیگرفت دلگیر میشدم...رضا کماکان خود ارضایی میکرد و منهم به این نتیجه رسیده بودم که فایده نداره و بزارمش تو حال خودش باشه این وسط من بودم که باید میسوختمو میساختم چاره ای هم نبود.....چیزی که بیش از حد داغونم میکرد دروغها و پنهون کاریهاش یود که غیر قابل بخشش بود....راهی نبود که من نرفته باشم اما هر چی بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم....ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت هفتم...یه شب تعطیلی بود از صبح حشری بودم دیگه خسته شدم یعنی چی ؟؟؟من تا کی باید نیازمو سرکوب کنم واسه کی؟؟؟اگه شوهرم مسافرت بود یا دسترسی بهش اسون نبود تا هر وقت میشد برا اغوشش صبر میکردم اما الان چی؟؟؟؟خدایا من چیکار کنم؟؟؟یعنی شوهر داشته باشمو مثل دختر ترشیده ها بمونم؟؟؟تا کی؟؟؟سرم از اینهمه نیاز و فکر و خیال داشت منفجر میشد اینقدر از رضا نا امید بودم که حتی دیگه تقاضا سکسم ازش نمیکردم هفته ای ۱ یا ۲ بار خودش میومد چهار تا تکون میداد و خلاص بعدم دوباره خود ارضایی....اینقدر که از دیدن بدن لختم لذت میبرد از سکس با من لذت نمیبرد...منم که اینوسط انگار نه انگار ...بلند شدم رفتم یه دوش بگیرم شاید از این هوس و فکرو خیال بیرون بیام....تو اینه حمام نگاه به بدنم کردم سینه هام سفت تر شده بودن ..یه کم سرشونو فشار دادم واااای کاش یه مرد بود تا صبح منو تو بغلش میگرفت ...با دست به وسط پاهام دست کشیدم ااااخخخخ من سکس میخواااامممم یه سکس کامل....یه نگاه به کونم کردم یاد حرف سینا افتادم حتما اونروز کون برجسته منو تو مانتو تنگی که تنم بود دیده بود که میگفت ورزش میکنی.....یعنی بهم به دید سکسی نگاه میکنه؟؟؟وااااای سینا کاش پیشم بودی...من میخواااااااااامممممم...از اولش از خود ارضایی خوشم نمیومد دو سه باری امتحان کرده بودم با فیلم یا تو حمام اما هیچوقت ارضا نمیشدم اونجوری....اینبار دیگه طاقت ندارم پریودمم تازه تموم شده بدتر حشریم... ااااااااااااااااه اعصابم از اینهمه فکر و خیال بهم ریخته بود اومدم بیرون دیر وقت بود رضا هم خواب بود اما من هر کاری میکردم خوابم نمیومد....یه اس دادم به سینا گفتم حتما خوابه اما فوری جواب اومد خیلی خوشحال شدم نمیدونم چی شد اما به خودم اومدم دیدم همه رازهای نگفتمو واسه سینا گفتم و واضح از بی سکسی و مشکلم با رضا واسش درد دل کردم!!!!!!!برام مهم نبود چه فکری میکنه دیگه خسته شدم از بس مخفی کردم از کسی ؛شاید همین ابرو داریها و ساختنها باعث شد رضا هیچوقت منو و نیازمو نبینه و خیلی راحت به کثافت کاریهاش و دروغ گفتن هاش ادامه بده....سینا خیلی با حوصله و ارامش جوابمو میداد و باهام همدردی میکرد...بهم تو اس گفت میتونی حرف بزنی زنگ بزنم؟؟؟رفتم یه نگاه به رضا کردم که تو خواب عمیق بود و برگشتم تو اون اتاق درو قفل کردم نشستم رو صندلی و بهش گفتم بزنگ...نمیدونم چرا بی اختیار دستم رفت زیر دامن کوتاهی که پام بود ....الو سلام عزیزم خوبی؟مشکلی با تل حرف زدن نداری؟؟ اهسته جواب دادم سلام مرسی تو چطوری؟؟ببخش تو رو هم بی خواب کردم شرمنده...سینا گفت نه بابا منم خوابم نمیبرد خوب کردی کجایی الان؟؟گفتم تو اون اتاق رضا خوابه منم اومدم اینجا که راحت باشیم....سینا از حرفم منظور دیگه ای گرفت و گفت کاش الان پیشت بودم اونوقت راحت تر بودیم....وااااای از همین حرف معمولیش احساس کردم شورتم داره خیس میشه نمیدونم من امشب چرا اینجوریم دیگه حالیم نبود چی میگم و چیکار میکنم.....مینا جون؟؟جواب دادم جانم؟؟ سینا با لحن خاصی گفت چی تنته؟؟برام حرفاهاش فقط حال بود با عشوه گفتم تاپ و دامن کوتاه دوست داری؟؟؟سینا گفت اااااااخخ جوووون ارررره اونم تو تن ناز تو جیگر....بیام بمالمت؟؟؟؟ با یه اهی گفتم اوهوممم بیااااا....دستمو به کس خیسم فشار میدادم همینجور اب میومد ازم واااای برام خیلی تازگی داشت...سینا خیلی ماهرانه منو حشری میکرد و دیگه حد و مرزی نمیشناخت منم خودمو سپرده بودم بهش اینقدر حالم خراب بود که هیچی حالیم نبود.....با ناله گفتم وااای سینا من خیلی حشریم خیلی ....خیس خیس سینا گفت جووووووووون بزار لبهامو بزارم رو کس خیست دلم میخواد همه ابشو بخورم میخوام خالی کنی تو دهنم مینااااا...میخوام چوچوله نازتو میک بزنم....واااای لباسهاتو در بیار همین الان زود باش....مثل برده به حرفهاش گوش کردم لخت لخت نشستم گوشه دیوار پاهامو باز کردم و یه انگشت به کسم زدم اااااااخ چقدر خیسه....سینا من لختم بیا بخورش بکنش هر کار دوست داری بکن....میخواااااااام....سینا گفت حالا انگشتتو بکن تو کست فکر کن من دارم زبونمو میکنم تو سوراخت....جوووووووون باشه عزیزم باشه میکنم....وااااااای سینا دیوونم کردی....بکن منو بکن....سینا حسابی منو دیوونه کرده بود تا وسط رونهای پاهام خیس خیس بود اما من با این چیزها بدتر میشدم ...سینا گفت مینا جون فردا بیا پیشم هر دو نیاز داریم قول میدم کاری بکنم که جز عشق و حال چیزی حس نکنی باشه؟؟؟همه وجودم نیاز بود همه هیکلم جواب اوکی میداد اما هنوزم از خیانت بدم میومد نمیتونستم اینکارو بکنم....سینا اینقدر حرف زد و زد تا منو راضی کرد قرار شد فردا عصر ساعت۴ بیاد دنبالم سر خیابون...یه دلشوره عجیبی داشتم هزار تا فکر و خیال کردم اما عقلم کار نمیکرد همه تنم سکس میخواست اونشب منو تو همون حالت حشری بودن نگه داشت تا فردا بیشتر تمایل داشته باشم....با همون حس و حال خراب رفتم تو رختخواب و سعی کردم الان بهش فکر نکنم.... فردا صبح ساعت ۱۱بیدار شدم....اولین چیزی که یادم اومد قرار عصر بود از همین الان نگاهمو از نگاه رضا میدزدیدم و پشیمون شدم .....اس دادم به سینا و گفتم نمیتونم اینکارو بکنم ...سینا باز شروع کرد و اینقدر گفت تا منو راضی کرد یه بار امتحان کنم....رفتم حمام و حسابی همه جامو صاف کردم و یه ست مشکی با حالم پوشیدم و اومدم بیرون دل تو دلم نبود همش فکر میکردم رضا فهمیده و میدونه و میخواد مچمو بگیره....داشتم با همون شورت سوتین تو خونه راه میرفتم که رضا گفت میبینم که عجب ست با حالی پوشیدی و به خودت رسیدی...بهش خندیدم و گفتم عصر تولد دعوتم خونه دوستم .!!!همونجور که داشتم ارایش میکردم اومد از پشت سرشو فرو کرد لای کونم و شروع کرد بوسیدن...بهش گفتم نکن بزار کارمو بکنم اما رضا داشت سوراخ کونمو لیس میزد به زور از دستش خلاص شدم و رضا هم رفت تو دستشویی مشغول کثافت کاریش شد...همین کارش منو بیشتر عصبی کرد و مصمم به خودم گفتم بیا دیدی خیلی راحت رفت دنبال لذت خودش پس چرا من خودمو سرکوب کنم؟؟؟دنبال بهونه بودم که دستم اومد.....هر چی ساعت میگذشت استرس منم بیشتر میشد همه حواسم به این بود که کاری نکنم که شک بر انگیز باشه.....ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت هشتم....بالاخره زمان قرار رسید همه صورتم موقع خداحافظی با رضا سرخ شده بود ....سریع از خونه زدم بیرون تا سر خیابون هر کی رسید بهم یه تیکه ای انداخت تا حالا اینجوری تنها لباس و ارایشم نبوده که بیام بیرون...حتی یه موتوری از بغلم رد شد دستشو کشید به کونم و گفت خوش به حال بکن این کون....واااای احساس میکردم عالم و ادم میدونن دارم میرم بدم!!!!خدا خدا میکردم سینا اومده باشه و گرنه بیچاره میشدم...۱۰۰ بار پشت سرمو نگاه کردم یه وقت رضا تعقیبم نکنه..ماشین سینا رو که دیدم مثله فراری ها پریدم تو ماشین و گفتم زود باش برو.....بیچاره خیال کرد اتفاقی افتاده سریع حرکت کرد تا از محدوده خونه دور شدیم تازه فهمید چقدر استرس دارم و دلیل ترسم چیه!!!سعی میکرد بهم روحیه بده و همش با دستهاش روی رون پامو نوازش میکرد من حتی با اینکارشم داشتم خیس میشدم و انصافا خیلی خوب تونست ارومم کنه....نیم ساعت بعد تو خونه اش بودیم یه اپارتمان شیک که بعد از متارکه با خانومش بعضی شبها اینجا زندگی میکرد وبقیه اش میرفت خونه پدری اش...وارد ساختمان که شدیم سینا امانم نداد منو چسبوند به دیوار و لباشو گذاشت رو لبهام...کاملا غافلگیر شده بودم اما خودمم دوست داشتم ..همونجور که لبهامو میخورد شروع کرد به باز کردن مانتوم من دیگه توان ایستادن نداشتم؛؛سینا لباهامو داشت میکند و با دستهاش از زیر تاپم سینه هامو میمالید ...واااای اب همینجور از کسم سرازیر شده بود بهش گفتم نمیتونم سرپا باشم اونم منو بغل کرد وبرد تو اتاق خوابشو گذاشتم رو تخت و شیرجه زد روم و دوباره لب تو لب شدیم اینبار منم مثله وحشیها همراهیش میکردم دلم میخواست حالا که اینجام بهترین حالو بکنم و نیازمو بر طرف کنم....سینا تاپمو از تنم در اوردو سوتینمو باز کرد با دیدن سینه ها و بدنم یه سوتی زد و افتاد به میک زدن سینه هام وااااای جوری منو لیس میزد که همه تنم میلرزید دست خودم نبود همه جونم داشت تکون میخورد زبونم قفل شده بود و فقط دوست داشتم تو همین حال بمونم...سیناااااااا بخور منو هر کاری دوست داری بکن جوووووون جووووون...سینا بلند شد پیراهنو شلوارشو در اورد از تو شورت کیر باد کردشو دیدم و باز خیس شدم..کمک کردم شلوار و شورتمو با هم در بیاره...فکر نمیکردم خجالت نکشم اما اینقدر حشری بودم که جز سکس هیچی نمیفهمیدم....سینا دوباره فتاد به جونم و همه سینه هامو شکمم رو حسابی خورد و تا رسید به کسم....پاهامو باز کرد و یه نگاه بهش انداخت گفت مینا این چیه؟؟؟مگه تو دختر ۱۴ساله ای که کست اینقدر بکر مونده ؟؟؟جووووون فدای بدنت و این کس خوشگلت..از تعریفش و حرفهاش کلی حال میکردم...سینا رونهای پامو لیس زد و دور و بر کسمو بوسید و با زبون خیسیهاشو خشک میکرد اما کسمو نمیخورد من بی طاقت بودم و اون با صبر زیادش داشت کلافم میکرد با ناله گفتم بخورش سینا....اون با بد جنسی گفت صداتو نمیشنوم چی؟؟؟بلند تر گفتم بخوررشش عزیزم...دوباره گفت چیو؟؟؟داد زدم کسمو بخور بخورشششش بکنششش طاقت ندارمممممممسینا همه کسمو یه دفعه کرد تو دهنش و میک میزد من دیگه قاط زده بودم و با صدای بلند ناله میکردم اونم انگار خوشش میومد بیشتر کسمو لیس میزد ...پاهامو داد بالا و با اولین زبونی که به سوراخ کونم زد همه تنم لرزید با شدت داشتم ارضا میشدم سینا سریع زبونشو کرد تو کسم و منم میلرزیدمو جیغ میزدم....واااااااااااااااای سینااااا دارم میمیرم جووووووون سینااااااااا.......شاید ۱دقیقه بدنم میلرزید چشمهام داشت سیاهی میرفت و سینا هم اروم داشت با زبونش کسمو نوازش میکردو بعد اومد کنارم و منو بغل کرد..چه بوی خوبی میداد تنش همش بوش میکردم بر عکس رضا بود همه کارهاش و رفتارهاش و حتی خوش بو بودن تنش.... چند لحظه ای تو بغلش بودم تا سینا بوسم کرد و گفت سرحال شدی عزیزم؟بریم مرحله بعد؟با لبخند گفتم بریم...سینا گفت یه کاری بگم واسم میکنی؟گفتم جون بخواه...ادامه داد میشه همینجور جولوم راه بری میخوام اون کونی که چند ماه تو مانتو منو دیوونه میکرد و لخت نگاهش کنم!!!!!!با تعجب بهش نگاه کردم و بلند شدم و شروع کردم راه رفتن و میدیدم داره کیرش شورتشو پاره میکنه...تا خودش بلند شد اومد مثله دیوونه ها منو چسبوند به دیوار و خودش نشست جلو کونم و شروع کرد براندازش کردن بعدم لای چاک کونمو حسابی لیس زد من دوباره حشری شده بودم به زور برگشتم و بلندش کردم اینبار من چسبوندمش به دیوار و رکابیشو در اوردم یه کم با موهای سینه هاش بازی کردم و بعد شروع کردم به خوردن سینه هاش و صدای سینا رو در اوردم...یواش یواش اومدم پاین تا رسیدم به شورتش از رو شورت کیرشو مالیدم ؛؛احساس میکردم از کیر رضا خیلی کلفت تر و یزرگتره دیگه طاقت نداشتم شورتشو کشیدم پایین....ااااااووووه عجب کیری بود کاملا سفت و کلفت چند سانتی هم از رضا بلندتر بود ...شروع کردم با دست کیرشو مالیدن و تخمهاشو دست میکشیدم سینا چشمهاشو بسته بود و ناله میکرد ...با احتیاط شروع کردم به ساک زدن زیاد بلد نبودم اما همه سعیمو میکردم چند دقیقه ای که زدم سینا بلندم کرد و خوابوندم رو تخت پاهامو داد بالا ...با التماس بهش گفتم عزیزم فقط یواش فکر کن میخواهی پردمو بزنی من خیلی تنگم بزار بهم حال بده باشه؟؟؟سینا بوسم کرد و گفت چشم خیالت راحت فقط خودتو شل کن.....بعد یه کم کیر گندشو خیس کرد و اروم گذاشت روی سوراخم فشار داد... اولش به سختی میرفت تو وااااای فکرشم نمیکردم اینقدر دردم بیاد احساس سوزش میکردم و درد بدی داشتم....سینا یه فشار دیگه داد که نفسم بند اومد با دست جلو تو رفتن کیرشو گرفتم بهش گفتم نهههه دارم جر میخورم درد دارم جون من صبر کن وااااااااااای مامانی.....سینا کیرشو در اورد و دوباره خیس کرد اینبار بهتر بود اما همچنان درد داشتم یه کم صبر کرد و دوباره فشار داد احساس میکردم کاملا پر شدم کاملا تا ته فرو کرده بود اما تکون نمیداد تا من یه کم اروم شدم و شروع کرد یواش تلمبه زدن دیگه داشت دردم فراموشم میشد فقط سوزش داشتم که به لذتش می ارزید......با انگشتش بالای چوچوله کسمو میمالید که یه حال عجیبی بهم دست میداد هیچکدوم از کارهاشو تجربه نکرده بودم و برام یه لذت جدید و خاص بود....دیگه کاملا خیس شده بودم همین باعث شد راحت بشم سینا هم دیگه محکم تلمبه میزد و منم از سنگینی کیر کلفتش لذت میبردم....سیناااااااا بکن منو جرم بده جوووون حال میکنم باهات....بگااااا منوووووووووو محکم بزن....دوباره لرزیدم و ارضا شدم واااای رمقی برام نمونده بود اما میخواستم سیر نمیشدم سینا هم مدام حالت عوض میکرد و منو تو هر مدلی دوست داشت میکرد....نمیدونم چند بار ارضا شدم اما از خیسی کسم چند باری مجبور شدم خودمو خشک کنم.....منو قمبل کرد و از پشت کیرشو کرد تو و پهلوهامو محکم گرفته بود و تلمبه میزد و منم از زیر کسمو میمالیدم.....دیدم صداش داره بالا میره بهش گفتم عزیزم مواظب باش تو نریزی؟؟؟چند تا تلمبه محکم زد و کیرشو در اورد منم سریع برگشتم همه سینهامو و شکمم رو پر اب کیرش کرد وااای از داغی ابش دوباره ارضا شدم و هر دو افتادیم رو تخت....چند دقیقه ای بیهوش بودیم تو بغل هم .... و بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم و کلی لب بازی کردیم احساس سبکی خاصی میکردم اما ته دلم دلشوره و نگرانی داشتم دلم میخواست زودتر برم ...نمیدونم چرا یه جوری بودم...هر چی سینا اصرار کرد بمونم قبول نکردم و سریع اماده شدم که بر گردم اونروز جدا از حس خوبی که از یه سکس کامل و عالی داشتم اما عذاب وجدان گرفته بود منو برا همین از سینا خواستم منو سریعتر برسونه خونه......ادامه دارد(نویسنده سامان)