سلام و خسته نباشيد خدمت مديران عزيز درخواست ايجاد تاپيک در قسمت داستانهاي سکسي را دارم به نام "سه خواهر" نويسنده:سامان این مجموعه بیش از۲۰قسمت میباشدموضوع اين داستان واقعي بوده و مربوط ميشه به زندگي دردناک ۳خواهر که از بي کسي و اشتباهات خودشون مورد سواستفاده هاي جور واجوري ميشن ....اين مجموعه بر گرفته از دفتر خاطرات خواهر بزرگتر فهيمه بوده که بطور اتفاقي بدستم رسيد و پس از سالها تصميم به نوشتن اون گرفتم
قسمت اول.......دیگه خسته شدم از اینهمه فکر و خیال از اینهمه دلشوره از اینهمه زخمهایی که خوردم خسته شدم...باورت میشه دیگه خودمم باورم شده دیوونم؟؟؟ دیگه اصلا توان ندارم از همیشه بیشتر احساس پوچی میکنم....دیگه برام هیچی فرق نمیکنه اینجا ادمو میکشونه به اخر خط!!!! وااای اگه تو نبودی من تا حالا از غصه مرده بودم چه خوبه تو هستی و حرفهامو مثل همیشه گوش میکنی و مثل همیشه سکوت میکنی این سکوتت ارومم میکنه از بس نصیحت شنیدم بیزارم از اینکه کسی باهام حرف بزنه...دلم میخواد یه بارم شده من حرف بزنم ...چیکار کنم فقط تو رو دارم !!!خودت منو پر رو کردی ؛منم بی جنبه دلم میخواد همش حرف بزنم ....قول میدی بازم رازدارم باشی؟ قول میدی حرفهامو گفتم ازم متنفر نشی و طاقت بیاری؟؟؟؟امروز بازم منو بردن پیش اون دکتر عوضی!!!بازم حرفهای تکراری بازم قرصهای رنگارنگ....دیگه توان ایستادگی ندارم میخوام یه بار دیگه فیلم بازی کنم ...میخوام حرفهای دکتر رو گوش کنم ...اره بهترین راه برای خلاصی از اینجا اینه که نشون بدم دارم خوب میشم ....با تو که حرف میزنم اروم میشم یه امیدی دارم ...پس لطفا قول بده تا هستم دست هیچکی بهت نرسه ؟؟قول بده سنگ صبورم باشی و مثل همیشه محرم اسرارم....منم همه چیو واست میگم....از وقتی یادم میاد تو خونه ما جنگ بود و دعوا ..کتک بود و فحش و داد و بیداد....بابا مامانم مثل خروس جنگی میپریدن بهم اونموقع ها من چیزی نمیفهمیدم تازه میخواستم برم مدرسه...محبت امیز ترین حرفی که بهم بابام میزد (پدرسگ)بود !!۱جالبیش میدونی چی بود؟؟اینکه هم مامانم هم بابام بهم همینو میگفتن.....همیشه وقتی دعوا میشد فقط باید فرار میکردم که چیزی تو سرم نشکونند تازه حق گریه هم نداشتم ...نمیدونی چه حس بدیه وقتی امن ترین جا برات کمد کهنه گوشه اتاق باشه که بوی گند نفتالین خفت میکنه....نمیدونی چقدر سخته یه دختر بچه بیصدا گریه کنه و هر شب تو اون کمد از هق هق خوابش ببره...اینارو نمیگم دلت بسوزه چون اصلا نمیدونم دلسوزی چیه...میگم که بدونی از اول چی شد....وقتی رفتم مدرسه تازه فهمیدم دنیای دیگه ای هم هست انگار ادمها یه جور دیگن...برام هر روز سوال پیش میومد یعنی همکلاسی هام معنی فحش و کتک و نمیدونند؟چرا هیچوقت سر و صورتشون کبود نیست؟؟؟؟یعنی باباهای اینا با بابای من فرق دارن؟؟؟اینقدر مدرسه برام بهشت بود که از هیچی ناراحت نمیشدم حتی از اینکه بچه ها واسه رخت و لباسم مسخره ام کنند....همیشه عادت داشتم سکوت کنم میترسیدم حرف بزنم یا گریه کنم اینجام یکی کتکم بزنه.....اما هر چی بود خیلی بهتر از خونه بود کلی فرق داشت اینجا یکی لااقل بهم لبخند میزد....!!!چند وقتی بود تو خونه هم کمتر دعوا میشد انگار بابام اروم شده بود و مامانمم مهربونتر ....یه روز که برگشتم خونه دیدم هیچکی نیست ...عادت داشتم به تنهایی تازه خوشحال ترم میشدم !!تا شب با خودم بازی کردم تا مامانم و بابام با خالم اومدن....خالم با خنده گفت فهیمه جون بیا ببین مامانت برات چه عروسکی اورده!!۱ وااااای انگار دنیارو بهم دادن وقتی فرشته کوچولومو دیدم اینقدر ذوق داشتم که همش بالا پایین میپریدم...اونشب چند باری تا صبح بیدار شدم ...دنیا داشت رنگ قشنگتری رو نشونم میداد و از اون مهمتر بهترین کادو زندگیم که تا اون موقع گرفته بودم...فردای اونشب وقتی از مدرسه اومدم برا اولین بار بابام منو بغل کرد و بوسید باورم نمیشد رو اسمونها داشتم پرواز میکردم حتی بوی بد دهنش رو هم دوست داشتم !!! وقتی کفشهای جدیدی رو که برام خریده بود و بهم داد جیغ میکشیدم و دور حیاط میدویدم ااااااخ جونم ااااخ جووون.....خدایا ممنونم که بابامو راضی کردی برام کفش بخره!!!!اخه اونموقعه ها فکر میکردم فقط خدا هست که زورش از بابام بیشتره ...اینو وقتی مامانم ناله میزد و میگفت خدایا خودت تقاصمو از این ظالم بگیر فهمیده بودم.....نمیدونستم خدا چیه فقط میدونستم زورش زیاده...!!!!اونشبم خوابم نمیبرد دلم میخواست زودتر صبح بشه من کفش جدیدامو بپوشم برم مدرسه...ااااخ جون دیگه کسی مسخره ام نمیکنه !!۱دیگه مجبور نیستم پاهامو سر کلاس مخفی کنم.....یادش بخیر چه ذوقی داشتم چه دنیایه کوچیکی بود....گذشت و بعد از یکماه دوباره دعواها شروع شد نمیدونستم بابام از مامانم چی میخواد که اون نمیده بهش و همش کتکش میزنه!!!! دیگه وقتی دعوا میشد باید عروسکم رو هم با خودم میبردم بابام شاکی تر میشد وقتی فرشته گریه میکرد و اونوقت بیشتر از اون حرفهای محبت امیز بهمون میزد!!!!!ولی یه خوبی داشت اینقدر حواسم به ساکت کردن فرشته بود که یادم میرفت خودم گریه کنم!!!!روزها میگذشت و من کلاس سوم بودم و فرشته ۲سالش شده بود که بازم قصه تکرار شد و بازم خالم گفت مامانم واسم عروسک اورده !!!! اما اینبار دیگه میفهمیدم عروسک یعنی بدبختی.....دیگه حتی از کادو هم خبری نیود...الیته چرا یادم اومد اونشب کادو به سبک جدید بهم داد بابام.........وقتی داشتم مشقامو مینوشتم فرشته دفترمو هی میکشید فتانه کوچولو هم همش زار میزد!!!منم جیغ زدم ااااه خاله به مامانم بگو دیگه برام عروسک نیاره!!! وااااای چنان سیلی محکمی از بابام خوردم که سرم خورد به دیوار و از حال رفتم.............از این کتکها زیاد خوردم .....کتک با چاشنی سکوت با بغضی که خفه ات میکنه نوش جان بخور فهیمه جون!!!!!!اره از اینجور محبتها هر روز و شب نصیبم میشد سعی میکردم دور باشم از دسترس بابام...بد دردیه ادم از کسی بیشتر تو دنیا بترسه که همه میگن پشت و پناه ادمه....بگذریم...من دیگه ۱۲ سالم شده بود و فرشته۵سالش و فتانه۳سالش بود از مدرسه که میومدم همه کارهای اینها رو دوشم بود مامان بیچارم ۴۰سالش نشده بود اما انواع مریضی ها رو داشت مثل پیر زنها بود و همچنان دعواهاشون ادامه داشت.....دیگه فهمیده بودم بابام شغلش چیه....اره شغل شریفشون مشروب فروشی بود و چند باری هم گرفته بودنش اما بازم همون کارو میکرد ؛خودشم الکلی بود و صبح تا شب مست بود...یه حیوون به تمام معنا......یه روز مادرم وقتی بابام نبود منو صدا کرد و شروع کرد از سیر تا پیاز زندگیشو گفتن...تا حالا تو ۱۲سالگی سنگ صبور یه ادم ۴۰ساله شدی؟؟؟خیلی سخته از بچگی مجبور باشی بزرگ شی....میدونی چه حس بدیه تو سر مادرت رو رو زانوت بگیری.....مادرم برام گفت که زن دوم بابامه و اون قبلا یه زن داشته که ۲تا پسر ازشون داره که من تازه فهمیدم اون جوانی که اجازه داره بعضی وقتها بیاد تو خونه و برامون همیشه شکلات و پفک میخره داداشمه.....چقدر دوسش داشتم اون فقط بهم محبت میکرد اما بابام نمیگذاشت زیاد بیاد هر چند وقت یه بار چند دقیقه میومد و میرفت ...من فکر میکردم مشتری بابامه!!!!!مامانم همه چیو واسم گفت از مردن زن اول بابام و گول خوردن خودش و بالا کشیدن چند تیکه زمین که ارث پدریش بوده و بابام همه رو فروخته و خورده ...و فهمیدم چند ساله چرا مامانم کتک میخوره چون همین خونه فقط واسش مونده از ارثش و بابام نتونسته سندشو بدست بیاره....تازه فهمیدم ما چرا فامیلی نداریم چرا هیچگی خونمون نمیاد....اونروز خیلی سعی کردم همه حرفهای مامانمو بفهمم و همه سفارشهاشو یادم بمونه....مامانم جای سند و یه مقدار پول و طلا و با مدارک دیگه رو بهم گفت و من حس خوبی داشتم از اینکه محرم اسرار مادرم بودم.....ادامه دارد ..........نویسنده سامان
قسمت دوم.........از اونروز من ناخواسته ۱۰سال بزرگتر شدم احساس میکردم باید محکمتر باشم مخصوصا بعد از سفارشهای مادرم برای فرشته و فتانه بیشتر باید مراقبشون می بودم؛دیگه یادم رفته بود خودم هنوز۱۳سالم نشده!!! وضعیت روحی و جسمی مادرم هر روز بدتر میشد و کمتر میتونست به بچه ها و کارهای خونه برسه برا همین بابام سال اول راهنماییم که تموم شد نگذاشت برم مدرسه و من رسما شدم خانوم خانه دار....دیگه همه جوره خونه داری و پرستاری از بچه رو بلد شده بودم از طرفی از نظر قد و هیکل هم یه دفعه استخوان ترکونده بودم و همین باعث شده بود خواستگار چند تایی واسم بیاد که البته تا وضعیت بابامو میدیدند فرار میکردند!!!!خوشبختانه بابامو یه روز ریختن تو خونه و بردند و ما چند وقتی نفس راحت کشیدیم بعدا فهمیدم مامانم زنگ زده به مامورها.....تو ۶ماهی که بابام زندان بود ما هم از فرصت استفاده کردیم و یه مقدار طلایی که مادرم داشت فروختیم و خرج دوا دکترش کردیم و تا حدودی روبراه شده بود و با نبود سوهان روح خونه؛اونم بهتر شد...تو این مدت داریوش داداش ناتنی ام بیشتر به خونه مون رفت و امد میکرد و خیلی به هم عادت کرده بودیم ..اونموقع داریوش ۲۳سالش بود و خیلی به ما محبت میکرد و بعضی وقتها یه مقدار پول هم بهمون میداد....من اینقدر محبت ندیده بودم که با اندک محبت داریوش حسابی بهش وابسته شده بودم و بی نهایت دوسش داشتم اما با ازاد شدن بابا اومدن داریوش هم به خونه ما قطع شد و این برام قابل هضم نبود....همیشه از مامان دلیل اینکه نمیزاره داریوش با ما رفت و امد کنه رو میپرسیدم اما اون همش میگفت بابات میگه اینها (داریوش و سهراب که البته سهراب رو ۲بار بیشتر ندیده بودم و ۱۷سالش بود و پیش مادربزرگشون زندگی میکردن) از من کینه دارند و بهتره رفت و امد نکنند!!!!! زیاد از حرفهاش سر در نمیاوردم اما مجبور بودم قبول کنم...روزگار پشت سر هم میگذشت من تازه ۱۵سالم شده بود که اون اتفاق افتاد و باعث شد زندگی ما عوض بشه...یه شب سرد زمستانی بابام مثل همیشه رفته بود دنبال خوش گذرانی و نصفه شب مست داشته میومده خونه که ماشین بهش میزنه و تا بیمارستان بیشتر دوام نمیاره و مرد....راستش هیچوقت فکر نمیکردم از مردن بابام خوشحال بشم اما واقعیت این بود که از همه بیشتر من و مامانم خوشحال شدیم و خوبیش این بود تو زنده بودنش که کاری واسمون نکرد اما با مردنش حداقل با پول دیه اش یه کم زندگیمونو میتونستیم سر و سامان بدیم.......... مراسم خاکسپاری در اوج تنهایی و سکوت تموم شد و کمتر کسی بود که حتی یادی ازش بکنه....داریوش دوباره رفت و امدش رو به خونمون شروع کرده بود دیگه هر شب قبل از اینکه بره خونه میومد بهمون سر میزد و سعی میکرد باری از دوشمون برداره و من واقعا بهش عادت کرده بودم....فرشته و فتانه هم خیلی دوسش داشتند و اگه یه روز نمیومد بهونه اش رو میگرفتند....مامانم هم چند وقتی بود هر روز میرفت خونه یکی از فامیلهاش تا جبران چند سال جدایی رو بکنه....داریوش هم غروبها میومد و با بچه ها میرفتیم پارک و خوش میگذروندیم....یه شب وقتی داشت میرفت تو حیاط منو بغل کرد و بوسید همیشه از قد بلندش و عطر تنش خوشم میومد و حس میکردم امن ترین پناهم اغوش گرم داداشمه....اما اونشب من و بیشتر به خودش چسبوند و مدت بیشتری تو بغلش بودم اما از دستی که خیلی کوتاه به کونم کشیده شد شوکه شدم اما پیش خودم گفتم حتما اتفاقی بوده !!!! راستش با اینکه داشت ۱۶سالم میشد اما در مقایسه به دخترهای هم سن وسالم مثل عقب مونده ها بودم تو این حرفها.....دیگه کارهای داریوش و بغل کردنهاش برام عجیب نبود و خیلی دوست داشتم منو در اغوش گرمش بگیره و حتی به مالیده شدن کونم توسط اون توجهی نمیکردم و برام عادی شده بود ....یه چیزهایی از سکس و این چیزها شنیده بودم و اما نه تا اون حد که بفهمم منظور داریوش از اینکارها چیه...و از طرفی نمیتونستم به مامانم هم بگم و پس بهتر بود سکوت کنم و ببینم چی پیش میاد....!!!روزها همینجور سپری میشد و من هر روز وابسته تر از قبل به داریوش میشدم... و اونم اینو خوب میدونست.... ولی خیلی اروم و با احتیاط بهم نزدیک میشد و منم تجربه نداشتم و از طرفی تشنه محبت بودمو داریوش من رو به همه چیزهایی که از کودکی برام رویا بود و عقده شده بود میرسوند...اینها باعث شده بود من بدون اینکه به این فکر کنم داریوش کیه و چه سرنوشتی در انتظارمه عشقش رو تو دلم پرورش میدادم وابسته تر میشدم بهش....اما یه شب که داشت میرفت مثل همیشه تو حیاط بغلم کرد و کونمو چنگ زد و خودشو بهم چسبوند و بعدم لبهامو بوسید که باعث شد همه تنم داغ بشه و تنم بلرزه !!!!! واااای خدا من چرا اینجوری میشم ؟؟؟ چرا هر کاری میکنه مثل طلسم شده ها هیچ مخالفتی نمیتونم بکنم؟؟؟از یه طرف خودمو سرزنش میکردم از طرفی میل شدیدی به تکرارش داشتم ...اونشب وقتی برگشتم تو خونه مامانم داشت گریه میکرد خیلی ترسیدم رفتم پیشش و گفتم مامان چی شده؟؟؟ مریض شدی؟؟درد داری؟؟؟داشتم حرف میزدم که صورتم داغ شد...مادرم شروع کرد به داد و بیداد و فحش دادن به من و داریوش و بابام....اینقدر گریه کرد تا دیگه داشت از حال میرفت ...هر چی بهش میگفتم غلط کردم به خدا منظوری نداشتم بیشتر فحش میداد و در اخر اب پاکی رو ریخت رو دستم و رفت و امد داریوش را برا همیشه ممنوع کرد.....ادامه دارد.....(نویسنده سامان)
قسمت سوم..............میدونی عزیزم اونموقع ها خیلی لجم میگرفت که چرا من به چیزهایی که دوست دارم داشته باشم نمیرسم ...خب بهم حق بده تو نوجوانی همه یه استقلال فکری پیدا میکنند دلشون میخواد پر اهمیت باشن و به خواسته هاشون برسن....منم شده بودم یه ادم که کمبود محبت عقده ایش کرده بود ..حالا که فکر میکنم نظرم به رفتارهای داریوش همون نظر مامانمه تو اون زمان اما خب اینو الان میگم...بگذریم...چند روزی ناراحت بودم و همش منتظر بودم داریوش بیاد با هر صدای زنگی میپریدم هوا....اما داریوش حالا از ترسش یا هر چی کلا دیگه پیداش نمیشد....بچه ها هم مخصوصا فتانه همش بهونه میگرفتند عادت کرده بودن عصرها ببرمشون پارک ...یکی دو روز مامان باهامون اومد اما نمیتونست زیاد راه بره اوضاع جسمیش بازم داشت بدتر میشد..دیگه عصر ها خودم میبردمشون بیرون و یه ساعتی میگشتیم....وفتی شبها بچه ها رو میخوابوندم تازه تا نصفه شب کمک مامان قند خورد میکردم(چند وقتی بود برای کمک خرجمون واسه یه بسته بندی قند و شکر تو خونه قند میاوردن و ما خورد میکردیم )یه روز عصر تو پارک بودیم که اون اتفاق افتاد و مسیر زندگیم یه جورایی عوض شد....داشتم فتانه رو که توی تاب نشسته بود هل میدادم که یه پسر جوان حدود ۲۰سال بهم نزدیک شد و بعد کلی این پا اون پا کردن یه کاغذ بهم داد من از ترسم که کسی نبینه فوری گرفتم و بچه ها رو برداشتم و اومدم خونه.....یواشکی کاغذ رو باز کردم یه نامه چند خطی بود و اون پسر که اسمش احمد بود ابراز علاقه کرده بود و گقته بود چند روزی هست منو میبینه و دوست داره باهام دوست بشه!!!!! میدونم برات خنده داره اما اونموقع حتی با همین ۲کلمه حرف من سرخ شدم و ساعتها خودمو با کسی که چند ثانیه بیشتر ندیده بودمش ترسیم میکردم!!!!تصمیم گرفته بودم باهاش دوست بشم انگار دلم میخواست مثل بقیه ادمها باشم فکر میکردم اگه با یه پسر دوست بشم منم مثل بقیه هم سن و سالهام میشم!!!!!۲ماهی از رابطه دوستی ما میگذشت بزرگترین جراتی که میکردم چند دقیقه باهاش حرف بزنم تو پارک یا خیابون..اونموقع مثل الان نبود بیشتر حرفامونو تو نامه مینوشتیم میدادیم بهم....دیگه کاملا احمد منو به خودش جذب کرده بود اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه گم کرده بزرگ دارم....خلاصه یه روز با بدبختی یه بهونه جور کردم و با هم رفتیم سینما....واااای برا اولین بار بود میرفتم همچین جایی برام خیلی باحال بود و تازگی داشت....احمد کلی خرت و پرت خریده بود و تا فیلم شروع شد دست من رو گرفت منم چون تاریک بود کمتر میترسیدم.... حواسم به محیط اونجا بود که صورتمو بوسید خیلی سرخ شده بودم اما قدرت هیچکاری نداشتم فقط بهش نگاه کردم و اونم اهسته گقت فهیمه خیلی دوست دارم تو چرا منو دوست نداری؟؟؟با تعجب گفتم چی میگی معلومه که دوست دارم...احمد بازم ادامه داد پس چرا منو بوس نمیکنی؟؟؟بهش خیره شدم و گفتم خب اینکار درست نیست احمد....نگذاشت حرفم تموم شه و گفت چرا درست نیست؟؟من و تو همدیگرو دوست داریم من دلم میخواد تو زنم بشی اما الان شرایطشو ندارم ولی دلم میخواد واسه خودم باشی تا بیام خواستگاری!!!!!با حرفهاش جوری خر شده بودم که الان حس میکنم اونموقع گوشهام کاملا دراز شده بود!!!! بالاخره با کلی دردسر بوسش کردم و همین باعث شد اون دستشو بزاره رو پاهام...من هنوز مست حرفهاش بودم داشتم تو ذهن کوچکم اسم بچه هامونو انتخاب میکردم..چشمهامو بسته بودم و فکر میکردم و احمد هم از فرصت استفاده کرده بود و با دستش وسط رونهامو میمالید...کاملا سست شده بودم برام مهم نبود کجام همش دنبال کشف این حسی بودم که الان بهم دست داده بود ومن تجربش نکرده بودم....!!!وقتی از روی شلوار دستش گذاشت رو کسم بی اختیار تنم لرزید واااای من چرا اینجوری میشم ؟؟/کاملا قفل کرده بودم و جرات اینکه چشمهامو باز کنم نداشتم از طرفی داشت خوشم میومد و دلم میخواست ادامه بده!!!!اونم داشت حسابی میچلوند منو ...واااای اون حس منو باد وقتی مینداخت که داریوش کونمو میمالید....داشتم از حال میرفتم همه توانمو جمع کردم و با دستم دستشو از رو شلوارم کنار زدم؛نفسم به شماره افتاده بود و خیس عرق شده بودم....احمد بازم شروع کرد به زبون بازی و من و از اون حال در اورد خوب رگ خوابم دستش افتاده بود ....فهیمه ناراحت شدی ازم؟؟ با سر گفتم نه...اونم با پررویی گفت خوشت اومد؟؟جوابی ندادم و ادامه داد تو نمیخواهی به من دست بزنی؟؟؟با ناراحتی نگاهش کردم و فهمید و گفت شوخی کردم بابا...بیا خانوم خوشگلم یه ساندیس بخور حالت جا بیاد عزیزم....بازم قضیه گوشهام تکرار شد...!!!!یه کم که گذشت باز دستشو گذاشت رو پاهام و خودش بدون من و نگاه کنه مثلا مشغول فیلم دیدن شد....چقدر هم موضوع فیلم بهحال و روز ما میومد!!!فکرشو بکن یه فیلم شمشیر بازی و اون حالتهای ما؟؟؟!!!اینبار وقتی دستشو رو کسم حس کردم بی اختیار یه اه کشیدم و همین باعث شد اون جرات بیشتری پیدا کنه....بازم داغ شده بودم و احمد خیلی صبورانه داشت باهام ور میرفت ؛؛توان اینکه چشمهامو باز نگه دارم نداشتم و احمد هم همینجور ادامه میداد...کم کم با همون انگشتهاش از وسط مانتو زیپ شلوار پارچه ای منو کشید پایین و تا اومدم به خودم بیام چند تا انگشتشو برد تو و گذاشت رو کس خیسم که حس میکردم شورتمو کاملا خیس کرده بود!!!!هم خجالت میکشیدم هم دلم میخواست این حس و تا اخر برم ....احمد اروم شروع کرد انگشتهاشو وسط چاک کسم کشیدن داشتم از خود بیخود میشدم وااااااای چه حالی داشتم اونروز....دیگه هیچی برام مهم نبود کاملا اختیارم دستش بود و منم چشمهامو کاملا بسته بودم و تو فضا سیر میکردم....احمد دستشو از بغل شورتم گذاشت رو یه جایی که بعدا فهمیدم بهش میگن چوچوله!!!!اروم بهم گفت پاهاتو از هم باز کن و منم فورا انجام دادم و اونم دکمه شلوارمو باز کرد و سریع دستشو از بالای شورتم برد تو شروع کرد تند تند با کسم ور رفتن توصیف اون لحظه برام گفتنی نیست اما جوری بهم داشت حال میداد که تنم همش میلرزد ...اینقدر اینکارو ادامه داد تا حس کردم یه چیزی تو دلم داره خالی میشه !!!فکر میکردم دستشویی دارم ؛بالاخره با چند تا تکون بدنم شل شد و اولین ارضا زندگیمو تجربه کردم...تازه فهمیدم چی شده و من اینجا چیکار کردم ...دلشوره عجیبی داشتم یه کم که حالم بهتر شد خودمو جمع و جور کردم و به احمد گفتم پاشو بریم نگرانم میترسم مامانم دنبالم بگرده...!!!!میدونی چیزی که الان بهش فکر میکنم و احمد ازش استفاده میکرد این بود که خوب میدونست کی چه کاریو انجام بده یا نده .....تا نزدیکی های خونه اومدیم و از هم جدا شدیم ؛؛؛حس میکردم بیشتر از قبل دوسش دارم اما نگرانیم از اینکه نکنه مامانم بفهمه چی شده !!این قدرت رو ازم میگرفت تا بیشتر بهش فکر کنم...خلاصه اونروز اتفاق خاصی نیافتاد و بخیر کذشت....ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت چهارم.........دیگه همه فکر و ذهنم رو احمد مشغول کرده بود مخصوصا اونروز تو سینما!!!۱ تازه داشتم به نیازهام و علاقه هایی که هیچوقت نمیدونستم چیه پی مبردم تو دور اطرافم که نگاه میکردم به نسبت همه هم سن وسالهای خودم حتی کوچکترها من مثل عقب افتاده ها بودم....همه دلخوشیم بعد اونهمه کار و بدبختی این بود عصرها به یه بهونه ای بزنم بیرون و احمد رو ببینم که اونم با بدتر شدن حال مامانم و خونه نشین شدنش خیلی کمتر اتفاق میافتاد...کارم شده بود گریه...شبها بعد اینکه همه میخوابیدن تازه میرفتم زیر پتو و بازم بی صدا گریه میکردم اخه تا کی باید اینجوری باشه؟چرا کسی پشت و پناه ما نیست؟خدا لعنتت کنه بابا یه کاری کردی هیچ فامیلی رغبت نمیکنه در خونمون رو بزنه....از نظر روحی خیلی عصبی شده بودم همه چی رو دوشم بود و از توانم خارج بود ...یواشکی به خالم زنگ زدم و با التماس ازش خواستم کمکمون کنه البته اون بدبختم کم از ما نبود زندگیش... ۵تا بچه دورش بودن و با بدبختی زندگی میکرد اما بازم اومد وقتی وضعیت مامانم رو دید کلی گریه کرد و قرار شد فردا برن بیمارستان...بعد مدتها میخواستم از نبود مامان استفاده کنم و بگم احمد بیاد تو حیاط ببینمش دلم واسش تنگ شده بود فرشته هم مدرسه بود و خیالم راحت بود....شب رفتم حموم و کلی به خودم رسیدم نمیدونم چرا حس میکردم دلم میخواد بغلم کنه و بوسم کنه...از فکرشم تنم داغ میشد...فرداش احمد سر کوچه کشیک داده بود وقتی خیالش راحت شده بود مامان و خالم رفتن اومد و منم فورا در و باز کردم بی اختیار پریدم بغلش و بغضم ترکید !!!فقط گریه میکردم و اونم نوازشم میکرد حس میکردم همه کسم اونه...فتانه هنوز خواب بود و احمد ازم پرسید کسی که خونه نیست؟ با همون گریه گفتم فقط قتانه هست که خوابه...احمد لبهامو بوسید و گفت بسه دیگه فهیمه گریه کنی میرما!!!۱احمد ادامه داد نمیشه بریم تو خونه؟گفتم نه یه وقت فتانه بیدار شه ببینتمون به مامانم میگه بعد انگار فکری به سرم زد گفتم برو تو زیر زمین من یه نگاه بهش بکنم میام....احمد رفت و منم فوری برگشتم پیشش تا رفتم تو زیر زمین منو دوباره بغل کرد و شروع کرد لبهامو خوردن ..وااااای انتظار اینکارو نداشتم و بلد نبودم چیکار کنم !!!پاهام داشت شل میشد همه تنم داغ شده بود و دوست داشتم ادامه بذه....اونم همین کارو میکرد و گردنمو میخورد ..روسریمو از سرم در اورد یه بلوز و شلوار پام بود و حس میکزدم جلوم خیس شده اهسته گفتم احمد بسه ادامه نده دارم از حال میرم...نمیدونم از حرفم چی برداشت کرد انگار دیوونه شد و سینه هامو شروع کرد چنگ زدن فکر نمیکردم اینقدر حساس باشم دیگه عقل از سرم پریده بود و چشمهامو بسته بودم..حتی وقتی بلوزمو زد بالا هیچ اعتراضی نکردم اونم شروع کرد سینه هامو خوردن....نمیتونستم سر پا باشم احساس میکردم سینه هام سنگین شده تکیه دادم به دیوار و احمد هم دیوونه وار منو میخورد ...جووووون اون لذت برام قابل توصیف نیست بدجوری بی حس بودم و تو حال خودم..وقتی احمد دستشو کرد تو شرتم انگار بیهوش شدم؛؛؛ دوست داشتم همه کارهاشو انگار میفهمید چی دوست دارم....شلوار و شورتمو کشید پایین و بدون حرف رفت روی کسم که تا رونهامو خیس کرده بود جوری میک میزد کسمو که همه تنم مور مور میشد نمیتونستم جلو صدامو بگیرم بهش التماس میکردم ادامه نده اما اون بیشتر میخورد و منم اب همینجور ازم میومد.....منو بر گردوند و با دیدن کون سفت و قلمبه ام انگار وحشی شد و دوباره شروع کرد به خوردن نمیدونستم ارضا چیه فقط میفهمیدم هر چند دقیقه بدنم میلرزه و بی حس تر میشم.....حتی نفهمیدم کی کیرشو در اورد و لای چاک کونم گذاشت اما از باالا پایین کردنش به اوج رسیده بودم بی اونکه ببینمش اما بزرگیشو لای کونم حس میکردم بی نهایت لذت میبردم از این حالت....احمد در گوشم گفت چطوره عزیزم دوست داری؟منم با سر تایید کردم اونم بهم گفت یه کم دولا شو تا بهت بیشتر حال بدم منم فورا انجام دادم ...وااااای وقتی کیرشو لای چاک کسم کشید دوباره لرزیدم اینبار شدید تر.....احمد همینجور کیرشو جلو عقب میکرد تا یه دفعه داد زد و رفت اونطرف و من برا اولین بار کیر و ابش رو از نزدیک دیدم اما اینقدر بی حال و حس بودم که سوالی تو مغزم نمیموند....بهم گفت شلوارتو بکش بالا بریم یهو یکی میاد من تازه یاد فتانه افتادم!!۱!فورا خودمون رو مرتب کردیم و چند لحظه ای تو بغل هم بودیم حس عجیبی داشتم حس میکردم بیشتر از پیش دوسش دارم و احمد هم همینو میگفت...بعد از اینکه رفت من تا ظهر یه گوشه نشسته بودمو داشتم به اتفاقات صبح و لذت بی انتهایی که بردم فکر میکردم....ادامه دارد (نویسنده سامان)
قسمت پنجم.......میدونم داری تو دلت من و سرزنش میکنی اما دلم میخواد اینو بدونی منم الان نه فقط بخاطر اون کارم بلکه برای همه اشتباهات زندگیم خودمو سرزنش میکنم....شاید فکر کنی دارم توجیح میکنم ولی شرایط اونموقع من و سن کمم و از طرفی نداشتن یکنفر که راه و از چاه نشونم بده باعث شد تو مسیری برم که دیر فهمیدم مقصدش کجاست....همه ادمها دلشون میخواد به گذشته برگردن و با تجربه امروز اشتباهاتشونو اصلاح کنند ولی هیچکس نمیتونه...بگذریم..چند روزی تو حال و هوای اون اتفاق بودم و گاهی خودمو سرزنش میکردم و گاهی دلداری ...چند هفته ای گذشت و پشیمونی جایشو به اشتیاق داده بود و با اصرارهای احمد یه روز باهاش به بهانه سرزدن به مدرسه فرشته قرار گذاشتم و با هم رفتیم خونشون....برا بار اول بود که خونشونو میدیدم واسه خودش اتاق داشت ...بار اولم نبود اما بازم دستهام یخ کرده بود و استرس داشتم با اولین بوسه احمد خون به بدنم رسید و همه وجودم پر شده بود از نیاز.....احمد لباسشو در اورد و با رکابی اومد من و بغل کرد و شروع کرد لبهامو خوردن ...جوووووون هنوزم طعم لبهاشو یادمه!!!جوری گردنمو میخورد که پاهام شل شده بود ؛؛مدام اااااه میکشیدم دلم میخواست بازم ادامه بده....احمد خودشو ازم جدا کرد و گفت بذار برات یه فیلم بزارم حال کنی و رفت سراغ تلویزیون گوشه اتاق و روشنش کرد....وااااای یه زنه داشت کیر گنده یه مرد و میخورد من تا حالا فیلم سوپر ندیده بودم داشتم خیره اونو میدیدم که احمد فشاری به سینه ام اورد و گفت چیه دوست داری تو هم بخوری؟؟؟با دستپاچگی گفتم نههه دوست ندارم...احمد دوباره بغلم کرد و شروع کرد لبهامو خوردن و همونطور مانتو منو از تنم در اورد ....نفسم دوباره به شماره افتاده بود و بازم حس میکردم خیس شدم....احمد لباسمو در اورد و دستی به سینه هام کشید و گفت بازم که سوتین نبستی ؟؟؟خندیدم و گفتم خب دوست ندارم اذیت میشم...احمد سرشو برد لای سینه هامو شروع کرد به خوردن جووووون کارهاش منو دیوونه میکرد همه تنم گر گرفته بود خیلی خوب میک میزد و میخورد اروم اروم اومد پایین و بازم شرت و شلوارمو با هم کشید پایین....انگشتشو کشید لای کسمو و گفت جووووون بازم که خیس کردی و زبونشم کشید روش.....ناله منم در اومده بود نمیتونستم سر پا بایستم احمد اینو فهمید و همینجور که با دستش کونمو میمالید رفتیم رو تختش و خودشم شلوارشو در اورد و اومد تو بغلم.....این حرکتشو دوست داشتم به پهلو سینه به سینه هم بودیم و ازم لب میگرفت و با دستش کسم رو میمالید منم دیگه مست شده بودم از طرفی فیلم سوپرم رسیده بود به کردن و منو بیشتر حشری میکرد....بعد رفت پایین و شروع کرد به خوردن کسم جوری اینکارو میکرد که انگار جونمو از سر انگشتهام میکشیدن بیرون....چند باری به خودم لرزیدم تا بلند شد و شورتشو در اورد کیرش کاملا سفت و راست بود از کیر فیلمه کوچک تر بود ولی بازم بزرگ بود ...داشتم بهش نگاه میکردم که احمد دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش و گفت بمالش...دوباره گفت تو هم حال بده دیگه....شروع کردم اروم مالیدنش سرش خیس بود و مالیده شد به دستم بدم اومد ولی دلم نمیخواست احمد و ناراحت کنم....طوری تنظیم کرد که من کیرشو میمالیدم اونم کسمو با انگشتش نوازش میکرد ....انگشتشو کشید دور سوراخ کونم مور مورم میشد ...سر انگشتشو کرد تو کونم که دردم گرفت خودمو جمع کردم ولی اون اروم نگه داشت تا من بدنمو شل کنم و دوباره تو کونم تکون میداد..درد داشتم اما تحمل میکردم داشت حس شهوت از سرم میرفت به احمد گفتم نکن دردم میاد... اونم گفت خودتو شل کن زود عادت میکنی و بیشتر فشار داد ....دادم رفت هوا....احمد انگشتشو در اورد و کیرشو گذاشت لای کسم و شروع کرد عقب و جلو کردم خوب میدونست چجوری منو تو حس ببره....خوب که حشری شدم دوباره انگشتشو خیس کرد و فرو کرد تو کونم اما دردش کمتر بود و با کیرش میکشید رو کسم....چند دقیقه اینکارو تکرار کرد و منم عادت کرده بودم ؛؛؛انگشتشو در اورد و پاهامو داد بالا و یه کرم از زیر بالشت تختش در اورد و زد به دور سوراخمو کیر خودش....با ترس گفتم احمد داری چیکار میکنی؟؟؟؟احمد اروم گفت میخوام یه حالی بهت بدم که تا حالا نبردی فقط اروم باش دردش فوری خوب میشه باشه؟؟؟خودمو میخواستم از زیرش بیرون بکشم اما نمیشد با التماس گفتم تو رو خدا نه اینکارو نکن درد داره...تو خودت میگفتی من کاری که دوست نداری نمیکنم....احمد پوزخندی زد و گفت نمیشه که تو فقط حال کنی مگه منو دوست نداری؟؟همینجور که حرف میزد کیرشو گذاشت رو سوراخم و میخواست فشار بده که من مقاومت میکردم و التماس اما اون گوشش کر شده بود و کار خودشو میکرد ....وااااای سر کیرشو با فشار کرد تو چنان جیغی زدم که یه لحظه مکث کرد و شروع کردم به گریه کردن....بدنشو روم انداخته بود نمیتونستم تکون بخورم دوباره فشار داد احساس کردم پاره شدم دیگه زار میزدم اما اون انگار نه انگار.....همه حرفهای قشنگش مثل فیلم از جلو چشمم رد میشد اما اون احمدی نبود که به من نشون داده بود اون کثافت فقط دنبال لذتش بود...شروع کردم بهش فحش دادن که عصبانی شد و یه سیلی زد تو گوشم....سکوت همه اتاقو پر کرد دیگه هیچی نگفتم و بی صدا بازم گریه میکردم و از درد به خودم میپیچیدم اونم با سرعت تو کونم تلمبه میزد تا اینکه کشید بیرون و همه ابش رو سینه هام خالی کرد...سرم داشت گیج میرفت گول خورده بودم سریع پاشدم همونجور که گریه میکردم لباس پوشیدم و احمد هم مدام داشت معذرت میخواست ...گوشهام نمیشنید فقط میخواستم برم بیرون....!!!!وقتی از خونه احمد زدم بیرون دلم میخواست بمیرم اونهمه حرفهای قشنگ و زیبا همش واسه خر کردن من بود اونهمه قول و وعده ازدواج واسه سکس بود ....بوی گند ابش هنوز رو تنم بود و منو بیشتر عصبی میکرد...نیم ساعتی تو پارک نشسته بودم هنوزم درد داشتم نمیدونستم چه بلایی سرم اورده ولی نامردیش بیشتر اذیتم میکرد....رفتم خونه و یه راست رفتم دستشویی واااای خدا شورتم پر خون بود و همین باعث شد دوباره گریه ام بگیره با هر بدبختی بود خودمو جمع و جور کردم و ابی به دست و صورتم زدم و رفتم تو خونه....شانس اوردم مامانم خواب بود و فتانه هم داشت بازی میکرد...حس میکردم درست نمیتونم راه برم و دردش بدجور منو اذیت میکرد....چند روزی گذشت و من از خونه بیرون نرفتم بدجوری دلم شکسته بود و اعصابم خورد شده بود...اما کاری بود که شده بود و باز خوب شد احمد زود چهره واقعیشو بهم نشون داده بود....ازش متنفر بودم و مثل ادم پریشان و دیوونه به حماقت خودم فحش میدادم....ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت ششم.....بعد از گذشت چند هفته کم کم اون ماجرا رو فراموش کردم و دیگه هم احمد رو ندیدم...اوضاع خونه هر روز بدتر میشد مریضی مامانم هم بدتر از اون....چند باری بهش گفتم بیا این خونه را بفروشیم و یه جا کوچکتر تو محله های پایین تر بگيريم و بقيه اونو خرج خودشو بدبختي هامون بكنيم اما گوش نميداد و هر بار با گريه و داد و بي دادمانع ميشد...ديگه كار به جاي باريك كشيده ميشد و هيچ پولي نداشتيم هر چي هم شبها من قند ميشكستم پولي نميشد...با خالم صحبت كردم ازش خواستم يه جا كار برام پيدا كنه كه روزها برم سر كار...بالاخره تو يه خياطي مشغول شدم كه واسه فاميل هاي يكي از همسايه هاي خالم اينا بود ...كار سختي بود و منم زياد بلد نبودم و اونجا هم روز مزدي بود هر چي گلدوزي رو لباس كرده بودي بهت مزد ميدادن اما با جديت كارو ادامه ميدادم تا دستم راه افتاد و بيشتر درامد داشتم و ميتونستم يه كم اوضاع رو بهتر كنم....۱سالي از شروع كارم ميگذشت و من همه اميدم اين بود بتونم پول بيشتري در بيارم...اوضاع خونه زياد تعريفي نداشت و منم بيشتر از اين نميتونستم بهش برسم؛فرشته هم مثل من نبود اخلاقش ؛؛خيلي بازيگوشي ميكرد و اصلا دلش نميخواست به كارهاي خونه وقتي از مدرسه مياد برسه همش هم غر ميزد اين چه زندگي ما داريم دوستام همه جور امكاناتي دارند ما وضعمون اينه ...اخلاقش به بابام رفته بود و همش دلش ميخواست بي زحمت چيزي رو بدست بياره....يه روز صاحب كارم بهم يه ادرس داد تا برم از اونجا نخ و لوازم خياطي كه ميخواستيم بگيريم وسط روز بود تو تاكسي نشسته بودمو داشتم به بيرون نگاه ميكردم كه يه دفعه خشكم زد !!! باورم نميشد فرشته با همون لباسهاي مدرسه سوار يه ماشين خارجي داشت ميشد كه ۲تا پسر و يه دختر ديگم توش بودن ...برگشتم بازم نگاه كردم اره خودش بود !!!! واااااي خدا يعني چي؟؟؟؟ تاكسي نگه داشت و مسافر جلويي پياده شد به راننده گفتم دربست بره دنبال اون ماشين... صدتا فكر تو مغزم ميومد يعني با اون پسره دوسته؟؟؟درسته قد و هيكلش درشت شده اما سني نداشت هنوز۱۴سالش نشده بود چشم از اون ماشين بر نميداشتم تا گوشه خيابون ايستاد و راننده پياده شد و رفت تو ابميوه فروشي...پول تاكسي رو دادم و پياده شدم و دويدم سمت ماشين...در عقب ماشين رو باز كردم فرشته دست تو دست اون يكي پسره داشتند ميخنديدند كه با ديدن من خشكش زد !!!! ديگه نفهميدم چيكار ميكنم فقط ميزدمش انگار داشتم تلافي همه بدبختي هامو سر اون در مياوردم ....از ماشين كشيدمش بيرون ؛؛كلي ادم دورمون جمع شده بودن و منم يكي به فرشته ميزدم يه فحش به پسره ميدادم تا اون يكي كه راننده بود اومد پريد تو ماشين و فورا فرار كردند....گريه امانم رو بريده بود همينجور كه دست فرشته رو محكم گرفته بودم نشستم گوشه جدول خيايون و زار ميزدم....فرشته هم مدام ميگفت ابجي غلط كردم بخدا ديگه نميكنم...خلاصه اونروز زنگ خطري بود براي من...حاضر بودم همه كار بكنم اما خواهر هام درس بخونند و ادمي بشن...كم و بيش ديگه حواسم به فرشته بود و مدرسه هم سفارش كرده بودم در صورت غيبت بهم خبر بدن...بيشتر از اين نميتونستم كنترلش كنم من هنوز خودم احتياج به پشتوانه داشتم اما انگار قسمتم اين بود از بچگي بزرگ باشم...روزگار ميگذشت و من پا به سن۲۲سالگي گذااشته بودم و تو اون خياطي ديگه شده بودم همه كاره و صاحب كارم بهم اعتماد كامل داشت و منم سعي ميكردم بهترين باشم براش...اما از طرفي مامانم كاملا زمين گير شده بود و ديگه خودشم نا اميد شده بود همش از خدا مرگشو ميخواست ...تا بالاخره هموني شد كه نبايد ميشد...يه شب نصفه شب حالش خيلي بد شد و تا رسونديمش بيمارستان مامانم برا هميشه ما رو تنها گذااشت...خدايا من چيكار كنم حالا ...غم نبودنش از يه طرف و سنگيني بار زندگي با دوتا دختر نوجوان بازيگوش۱۵ ساله و اون يكي۱۳ ساله از طرف ديگه منو بدجور اذيت ميكرد ...هيچكسم نداشتيم جز خالم كه اونم بنده خدا وضعش بهتر از ما نبود....نميتونستم از صبح تا شب برم سر كار و اين دو تا رو به حال خودشون بذارم از طرفي نميشد كارمو كم كنم همينجوري هميشه تو مخارج كم مياورديم....بعد از شب چهلم با خالم در مورد وضعيت زندگيمون صحبت كردم اون بهم گفت خونه رو بفروش يه كوچكتر بگير و با بقيه اش يه كاري دست و پا كن تا بيشتر بتوني به خواهر هات هم برسي اما نميشد دلم نميخواست تا قبل سال مامانم اينكارو بكنم بهش قول داده بودم...با بچه ها صحبت كردم و از نگراني هام گفتم و ازشون قول گرفتم دختراي خوبي باشن و فقط بفكر درس خوندن باشن.... يه روز جمعه داشتم لباسهايي كه شسته بودم تو حياط پهن ميكردم كه در زدن...وااااااي باورم نميشد داريوش بود چقدر عوض شده بود كلي مردونه تر شده بود قيافش....خيلي ذوق كرده بودم..تو همون حياط بفلش كردم و رو شونه هاش گريه كردم !!!!دلم نميخواست از اغوشش بيرون بيام اونم منو ازاد گذاشته بود تا سبك بشم....فرشته و فتانه هم اومدن بيرون اونها هم كلي ذوق كرده بودند و بعد از مدتها ما از ته دل خوشحال بوديم...داريوش كلي لباس و ميوه و شيريني گرفته بود تا از دلمون اين مدت نبودشو در بياره اما يه چيزي تو عمق نگاهش بود يه غم يا يه سردي خاص ..نميدونم اما برا من كاملا واضح بود !!!ازش پرسيدم بي معرفت نبايد برا مراسم مامانم ميومدي؟؟؟؟اون داداش بي معرفتمون كه هيچ تو ديگه چرا؟؟؟داريوش لبخندي زد و گفت اونكه ۲سالي هست رفته تبريز و درسش كه تموم شد همونجا تو يه كارخونه مهندس ناظر شده منم نميبينمش و زندگيشو كلا جدا كرده ...منم ۱سال بيشتره تو جنوب كار ميكردم و از همه جا بيخبر بودم ۳روزه برگشتم و تازه فهميدم و گرنه تنهاتون نميگذاشتم اما حالا اينجام و ميخوام جبران كنم!!! و بعد منو بغل كرد و بوسيد...اونروز از سير تا پياز زندگيمونو تو اين مدت براش گفتم و شب هم همگي با ماشينش رفتيم شام بيرون و به زور برامون مانتو و كفش خريد...دلم نميخواست زيادي برامون كاري انجام بده شايد بخاطر سردي كه تو عمق چشمهاش بود اما وقتي خوشحالي فرشته و فتانه رو ميديدم سكوت ميكردم....اخر وقت هر چي بهش بچه ها اصرار كردن بمونه گفت نه صبح بايد برم چند جا كار دارم و در اخر بهم گفت چند روز ديگه ميام و با هم در مورد اوضاع زندگيتون حرف ميزنيم...منم قبول كردم و اونم منو بوسيد و رفت.....ادامه دارد (نويسنده سامان)
قسمت هفتم.....چند روز بعد تو کارگاه خیاطی بودم که داریوش اومد و اول با صاحب کارم کلی حرف زد و بعدش ازش اجازه گرفت تا با هم زودتر بریم...تو ماشین ازش پرسیدم داداش موضوع چیه؟کجا داریم میریم؟ داریوش خندید و گفت میریم خوش گذرونی!!!خب معلومه بریم یه گوشه بشینیم دو کلام حرف بزنیم...لبخند زدم و اونم حرفو کشوند به کار و این حرفها...نزدیک ظهر بود رفتیم پارک و یه گوشه نشستیم ...هوا واقعا عالی بود و نسیم خنکی که می وزید ادمو سرحال میکرد...داریوش دستشو رو دستم گذاشت و گفت فهیمه کجایی؟؟حواست کجاست؟؟؟ به صورتش خیره شدم و گفتم همین جام بگو جونم؟؟داریوش شروع کرد به حرف زدن از هر جایی صحبت کرد از کاری که تو جنوب میکرده تا وضعیت زندگی و کار ما و خلاصه بهم پیشنهاد داد میخواد یه کاری رو تو اینجا شروع کنه اما دلش میخواد منم اونجا باشم و با هم کار کنیم ...دلیلشم واضح بود اینجوری من میتونستم بیشتر به خونه و بچه ها برسم و از طرفی واسه غریبه ها کار نمیکردم...بهش گفتم خب چه کاری میخواهی شروع کنی؟داریوش ادامه داد تا چند روز پیش میخواستم یه مغازه ارایشی بزنم و ازت بخوام پیشم باشی و منم تو جنوب اشنا دارم برامون جنس میاره با قیمت پایین...یا حتی بوتیک اما الان دودلم که یه کارگاه باز کنیم که تو هم توش باتجربه هستی....نظرت چیه؟کار بود که باید بهش فکر میکردیم....اونروز قرار شد هر دو فکر کنیم هم برا کار جدید هم برا اینکه چه کاری رو بزنیم بهتره...اخر هفته قرار بود داریوش بیاد پیشمون و شب بمونه هم صحبت کنیم هم بچه ها رو جمعه ببریم بیرون...عصر پنجشنبه زودتر اومدم خونه و خرید کردم شام قرمه سبزی گذاشتم میدونستم دوست داره و خودمم رفتم حمام و به خودم رسیدم دلخوشی جدیدی داشتم احساس میکردم با بودنش زندگیمون ارامتر و راحت تر میشه...اونشب به این نتیجه رسیدیم که یه مغازه ارایشی بزنیم و اگه شد مغازه ای بگیریم که دوبله باشه و بالاش رو لباس زیر زنونه بکنیم ...تا حالا فروشندگی نکرده بودم اما میدونستم فورا یاد میگیرم...چه ذوقی داشتم یه تنوع بزرگ بود تو زندگیمون و انرژی جدیدی حس میکردم ازش بگیرم....شب بچه ها از شوق رفتن بیرون رفتند تو اتاقشون و زود خوابیدن و منم برا خودمون رختخواب اوردمو خوابیدیم....یه کم حرف زدیم و بعد داریوش منو بغل کرد و بوسید این بوسیدن منو برد به چند سال پیش اونموقع ها که حرارت بوسه هاش منو میسوزوند...داشتم به اینها فکر میکردم که دستشو رو کمرم حس کردم و لبهاشو رو لبم گذاشت واااااای بازم اون داغی و حس اشنا اما دلم نمیخواست اون اتفاقات باز پیش بیاد ولی از طرفی دوست داشتم تو بغلش بمونم....خودشو کشوند جلو و بیشتر بهم چسبید طوری که سینه هام به بدنش میخورد....نمیتونستم خودمو بی تفاوت نشون بدم نفسهام تند تر شده بود و وقتی دستش رفت روی کونم حس کردم بازم کسم خیس شد...چشمهامو بسته بودمو از داغی تنش لذت میبردم اونم کار دیگه ای نمیکرد و فقط کونمو اروم میمالید ...نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشمهامو باز کردم صبح شده بود و داریوش با فاصله ازم خوابیده بود !!!حس میکردم اونم دوست داره تا همین حد بینمون بمونه و منم خوشحال بودم...چند هفته گذشت و داریوش یه مغازه خوب تو خیابون اصلی پیدا کرد و اونو اجاره کردیم و بعد از قفسه بندی قرار شد دنبال جنس باشه..منم از اون کارم اومده بودم بیرون ....داریوش میخواست اولین بار خودش بره از جنوب جنس بیاره میگفت اینجوری بهتره ؛؛ازم خواست با هم بریم ولی بچه ها رو نمیشد تنها گذاشت خیلی اصرار کرد تا مجبور شدم به خالم بگم تا چند روز بچه ها از مدرسه برن خونه اونها تا ما برگردیم...خلاصه ۴شنبه عصر بلیط گرفتیم و ۱شنبه هم بلیط برگشتمون بود ...حس خوبی داشتم اولین سفرم بود اونم با داریوش که این روزها خیلی بیشتر بهش وایسته شده بودم و برام یه تکیه گاه امن بود...پنجشنبه قبل از ظهر رسیدیم و تو یه مسافر خونه اتاق گرفتیم و قرار شد عصر بریم دنبال کارهامون....تا شب رفتیم پیش یکی دو تا از دوستهاش و کلی خرید کردیم و شب خسته برگشتیم....یه دوش هر دوتا مونو سر حال کرد...بعد شام کلی حرف زدیم و بازم تو بغل هم خوابیدیم....وقتی اینبار دستشو رو کونم مالید خیلی حشری شده بودم دلم میخواست تا صبح منو بماله وقتی بهم خودشو نزدیک کرد کلفتی کیرشو که به رونم کشیده میشد رو کاملا حس میکردم و این منو داشت دیوونه میکرد داریوش لبهاشو رو لبم گذاشت و منم بی اختیار جوابشو با بوسه دادم همین چراغ سبزی بود تا همونجور که به پهلو بهم چسبیده بودیم یه پامو بلند کنه و پاشو بزاره وسط رونهام.......واااای سر زانوشو به کسم فشار میداد نفسم بند اومده بود و نمیتونستم عکس العملی نشون بدم....بدجور کسم خیس شده بود ....داریوش اهسته بهم گفت دوست دارم فهیمه !!!!منم بهش لبخند زدم و گفتم من بیشتر و فشارش دادم....دیگه تو حال خودم نبودم و نمیفهمیدم کجام فقط میخواستم این حالت ادامه داشته باشه.....داریوش دستشو برد زیر دامنم و از رو شورتم کونمو میمالید و از طرفی سر زانوشو رو کسم تکون میداد...لبهاشم رو گردنم بازی میکرد صدای نفسهای نا منظمم سکوت اتاق رو شکسته بود .....جووووووووون داشت منو دیوونه میکرد ...بی حس شده بودم دامنم رو زد کاملا بالا و منو برگردوند و دوباره چسبید بهم ...نفسهای گرمش وقتی میخورد به گردنم همه تنم مور مور میشد؛؛با دستش سینه ام رو گرفت که دیگه نتونستم طاقت بیارم و اااه بلندی کشیدم...دستشو از تو یقه لباسم برد تو و شروع کرد به مالیدنش...اروم گفت دوست داری؟؟؟با سر تایید کردم و اونم گردنم رو بوسید ...دستش که به کسم خورد همه تنم لرزید جوری که کاملا حس کرد و با کمی مکث دوباره شروع کرد به مالیدن بالای کسم.....جووووووووووون ادامه بده داریوش بمالش خیلی حال بهم میده بمالش...همه چیزهایی که به زبون میاوردم غیر ارادی بود و نمیفهمیدم چی میگم... داریوش منو دمرو خوابوند و شورتمو کمی کشید پایین با دیدن کون قلمبه ام یه جونی گفت و کیرشو در اورد و گذاشت لای چاک کونم که از اب کسم کاملا خیس بود و خوابید روم....واااای سنگینی تنش منو بیشتر حشری میکرد ؛؛؛وقتی شروع کرد کیرشو لای کونم تکون دادن دوباره داغ شدم ...کونمو سفت کردم تا کیرش لاش گیر کنه !!!بدجوری داشت این حالت بهم حال میداد و داریوش هم سعی میکرد کیرشو با سرعت بیشتری تکون بده......چند دقیقه ای گذشت تا نفسهاش تند تر شد و با یه اااااااااااه بلند ارضا شد و همه ابشو رو کمرم خالی کرد و من از داغی ابش خیلی حال کردم......اینقدر بی حس و حال بودم که نمیتونستم تکون بخورم و دوباره تو این حالت خوابم برد.......... ادامه دارد ....(نویسنده سامان)
قسمت هشتم....حق داری ازم بدت بیاد یا بهم فحش بدی یا هر فکری خواستی بکنی....اره اخه کی با داداشش میخوابه که من بخوابم !!!کی هر کی بهش دست میزنه فوری رام بشه!!! اره اینو کسایی میگن که همه چیه زندگیشون مثل ادم پیش میره ...اخه چی زندگی ما ادم وار بوده که اینها باشه؟؟؟چه دلخوشی داشتم که چشم و دل سیر باشم؟؟کی بوده که راهنما باشه واسم؟بابای لات و الکلی ام یا مامان مریضم؟؟؟؟تو چه میدونی من چی میگم....تو یه شب تنها نمیتونی باشی...تو حتی نمیدونی بی کسی یعنی چی!!!!اره دارم غلطهایی که کردم و توجیح میکنم مثل خیلیها بلد نیستم حاشا کنم یا دروغ بگم بذار هر کی هر چی دوست داره بگه..... ااااه این فکرها سرمو داره منفجر میکنه نمیتونم به یه چیز مدام فکر کنم همش فکرهای ناجور من و به هر طرف که میخواد میبره...بزار ببره به درک چی دارم که نگران از دست دادنش باشم.....نصفه شب از خواب پریدم و به داریوش خیره شدم احساس بدی داشتم از خودم بدم میومد الان چی فکر میکنه در موردم؟؟؟حتما میگه چقدر جنده ام؟؟!! لابد پیش خودش گفته اینکه به این راحتی خودشو در اختیارم گذاشت تا حالا معلوم نیست با چند نفر بوده!!!! وااااای خدا صبح چجوری تو صورتش نگاه کنم....یعنی کارم چقدر اشتباه بوده؟؟؟میشه اسمشو گذاشت اتفاق؟؟؟کاش میتونستم بهش بگم ترس از دست دادنش من رو مجبور میکنه هر کاری واسش بکنم.....نه اینها همش نیست؛؛ واقعیت اینه که خودمم دوست دارم حتما اونم میخواسته...اینقدر به این چیزها فکر کردم که خوابم برد...صبح با نوازشهای داریوش از خواب بیدار شدم؛اولین چیزی که دیدم لبخند مهربونش بود که همه فکرو خیالهای دیشبمو از یادم برد....بعد صبحونه مختصری که خوردیم زدیم بیرون هوا خیلی گرم بود و خیلی کم مغازه ها باز بودند...واسه همین خرید و گذاشتیم واسه غروب و یه کم رفتیم گشت زدیم و نهار خوردیم و غروب دوباره رفتیم...داریوش از دوستش ادرس یه لباس زیر فروشی رو گرفته بود و کلی لیاسهای خوشگل و شیک اونجا بود که من تا حالا یکیشم ندیده بودم...لباس خوابهای سکسی و ست های فانتزی...واقعا من از دنیا انگار عقب بودم!!!چند تایی به اصرار داریوش برا خودم برداشتم و بقیه جنسها رو قرار شد برامون بفرسته...شب وقتی برگشتیم ساعت ۱۰ شده بود....داریوش وقتی داشتم سفر رو میچیدم رفت یه دوش گرفت و بعد شام منم همینکارو کردم وقتی اومدم بیرون دیدم نشسته پای بساط مشروب!!!! واااای این چیزهارو خوب میشناختم از بچگی باهاش بزرگ شده بودم طوری ناراحت شدم که یه لحظه همه بدبختی هایی که بابام سرمون اورده بود و اومد جلو چشمم...با ناراحتی گفتم داریوش تو هم؟؟؟؟وقتی عصبانیت منو دید بلند شد و بغلم کرد و گفت عزیزم من بعد مدتها خواستم یه حال کوچولو بکنیم ناراحت نباش دیگه!!!!بوی دهنش منو عصبی تر میکرد و گفتم ولی من متنفرم از مشروب منو یاد بابا و کارهاش میندازه...میفهمی؟؟؟ تازه انگار فهمید واسه چی ناراحت شدم....با دستش زد تو پیشونیش و گفت فهمیمه باور کن اصلا یادم نبود قول میدم دیگه حتی لب هم نزنم فقط همین امشب باشه؟؟ با لبخن بهش اوکی دادم و اونم رفت رو مخم که بوی دهنم اذیتت میکنه تو هم یه ذره بخور که متوجه نشی...اینقدر گفت تا خوردم.....اااااه بدمزه بود که داشت حالم بهم میخورد ولی سریع داغ شدم و با خوردن دومیش و اخریش احساس میکردم گیجم.......یه حس جالبی بود و با اولین لبی که داریوش ازم گرفت داغترم شدم....اینبار از هم خجالت نمیکشیدیم و خودم راغبتر از قبل بودم اینو وقتی دستمو رو کیرش گذاشتم بهش فهموندم.......دستش رو خیلی زود رسوند به سینه هام و شروع کرد مالیدن دیگه صدام در اومده بود احساس میکردم خیلی امشب حشریم و دلم میخواد فقط به سکس فکر کنم و لذت ببرم....وقتی لباسمو در اورد از دیدن ست مشکی که برام خریده بود خیلی ذوق کرد و یه جووووون گفت و شیرجه زد رو سینه هام...جوری سرشونو میک میزد که فورا ابم اومد و به خودم لرزیدم......داریوش منو خوابوند و رفت پایین و شورتمو بو کرد و حمله کرد به کسم.......وااااااای نهههههه یواشتر دارم از حال میرم یواشتررررر جوووووون....جوری زبونشو لای چاک کسم میکشید که دیگه داشتم میترکیدم از لذت....پاهامو داد بالا و بهم چسبوند و زبونشو کشید رو سوراخ کونم....جوووووون داریوش داریوش خیلی بهم داری حال میدی...اونم بیشتر منو میخورد....بعد چند دقیقه که یه بار دیگه اب داده بودم خودشم لخت شد و من برا اولین بار کیر کلفتشو دیدم از احمد بزرگتر بود...کنارم دراز کشبد و شروع کردیم لب گرفتن و با دستم کیرشو میمالیدم....چشمهاش سرخ شده بود داشت لذت میبرد....اروم بهم گفت بخورش....!!!!بهش گفتم بلد نیستم....ادامه داد مثل بستنی لیسش بزن زود باش...رفتم پایین اول خوب کیرشو بر انداز کردم و زبونمو به سرش کشیدم یه کم شور بود ولی وقتی دیدم لذت میبره شروع کردم لیسیدن اونم ناله میکرد....چند دقیقه واسش لیس زدم کیرشو تا بلندم کرد و و گفت پشت به من به پهلو بخواب و کونتو بده عقب...دوباره کیرشو گذاشت لای پام و شروع کرد عقب جلو کردن و با انگشتش با سوراخ کونم ور میرفت ...من دیگه تو حال خودم نبودم و داشتم لذت میبردم...بعد چند دقیقه داریوش انگشتشو از کونم کشید بیرون تازه فهمیدم توش بوده....داریوش اهسته در گوشم گفت میخوام بکنم تو کونت باشه؟؟؟یاد احمد افتادم و گفتم نهههه اصلا...اما اون خوب میدونست چیکار کنه اینقدر با کسم و سوراخ کونمور رفت تا من حسابی حشری شذم و بعد سر کیز کلفتشو اروم فشار داد .....خودمو دادم جلو و گفتم وااااای نههه خیلی درد داره....نکن نکن....داریوش دلداریم داد و ازم خواست خودمو شل کنم اینقدر کسم اب انداخته بود که براحتی کیرش خیس میشد....وقتی سرشو جا داد نفسم از درد بالا نمیومد..یه کم بی حرکت موندیم تا جا باز کنه اما هز چی کرد بیشتر از نصفشو نتونست بکنه تو...دردش کم کم داشت از بین میرفت و یه لذت خاصی بهم دست داده بود ....اروم اروم شروع کرد به جلو عقب کردن داشتم تازه حال میکردم که یه دفعه یه اااااه بلند کشید و دیگه تکون نداد.....کونمو پر اب کرده بود ...چه لذتی داره سکس !!!! اونشب یه بار دیگه هم منو از کون کرد ولی بازم تا نصفه تونست فرو کنه...اون چند روز تا تنها میشدیم میرفتیم تو بغل هم......این لحظات برام مثل رویا بود ولی خیلی سریع تموم شد و برگشتیم.........ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت نهم.....من اونروزها حس تازه عروسی رو داشتم که هر روز و هر لحظه مشتاق دیدن و بودن با عشقش بود....اصلا دیگه یادم هم نبود اونی که هر لحظه تو بغلش اروم میگیرم داداشمه ....شاید مسخره باشه اما به جرات میگم اون یه جادوگر بود و منو با کارهای جادوگرانه اش همیشه سیراب میکرد ...من تشنه محبت بودم و پر از نیازها و خواسته هایی که همیشه سرکوب شده بودند و داریوش خوب میدونست چطوری با صبر و حوصله به تک تک اونها منو برسونه...با کارهاش جوری منو دیوونه خودش کرده بود که جونمو میخواست براش میدادم...مغازه هر روز تکمیل تر میشد و کمتر از ۲ماه تقریبا به کارهای فروشندگی کامل مسلط شده بودم و مشتری هم هر روز بیشتر میشد...سکسمون هر روز ادامه داشت و بیشتر ظهرها یا شبها تو طبقه بالا که قسمت لباس زیر بود با هم سکس میکردیم دیگه به از پشت دادن عادت کرده بودم و هر روز سعی میکردم برا داریوش اونی باشم که دوست داره...چند تایی خواستگار داشتم که اصلا بهش فکرم نمیکردم دوست داشتم مال اون باشم...فقط اون...۶ماهی گذشت و من مغازه رو میگردوندم و داریوش هم همش دنبال جنس جور کردن بود چون تنهایی نمیتونستم یه فروشنده گرفته بودم و کمک حالم بود فقط ظهر ها زودتر میفرستادمش بره تا بتونیم راحت سکس کنیم...یه روز ظهر که تولد داریوش بود براش حسابی سنگ تموم گذاشتم و به خودم رسیده بودم قرار بود بعد سکس ناهار با هم بریم بیرون بچه ها رو هم ببریم...برا داریوش کت شلوار شیکی خریده بودمو بهش دادم و گفتم باید بپوشی الان....واااای داریوش چقدر بهت میاد مثل داماد ها شدی و بوسیدمش...داریوش خندید و گفت حالا عروس کیه؟؟اخمهامو تو هم کردم و گفتم پس منو نمیبینی؟؟ داریوش چشمکی بهم زد و بغلم کرد و همونطور که داشت گردنمو میبوسید اروم گفت...کاش میشد با هم ازدواج کنیم تو منو تکمیل میکنی...کاش خودم عروست میکردم....!!!!تو چشمهاش خیره شدم و لبهامون بهم گره خورد .....مثل ادمهای مست فقط چیزهای مبهمی میفهمیدم حرفهای داریوش به همه جونم نفوذ کرده بود و چیزی جز مال اون بودن نمیفهمیدم........اره اونروز داریوش بکارتم رو گرفت وقتی سوزشی رو حس کردم فهمیدم اونو به ارزوش رسوندم و خودمم احساس یکی شدن باهاش میکردم و اصلا ناراضی نبودم !!! خودم بهش تقدیم کردم چون حس میکردم نمیتونم این رو به هیچ مرد دیگه ای بدم.....روزها پشت هم سپری میشد و داریوش هم با اصرارهای من دیگه با ما زندگی میکرد و من شبها وقتی بچه ها میخوابیدن بازم میرفتم تو بغلش و خودمو زن واقعی اون حس میکردم....چند روزی بود داریوش میخواست یه کار جدید شروع کنه و اونو با من در میان گذاشت....فهیمه چند وقتی هست اینجا رو تو دیگه کامل اداره میکنی و من وقتم ازاد شده ؛تو چند باری که رفتم جنوب به غیر از اجناس اینجا مواد غذایی خارجی برا چند نفر هم اوردم ...در امدش خوبه و با عمده فروشهای اینجا اشنا هستم و با دوستهام تو جنوب صحبت کردم میخوام اینجا عمده فروشی بزنم و اونها برام جنسها رو بفرستن...تو هم هر چی بخواهی برات میگم بفرستند ؛من حساب کارها رو کردم سود خوبی داره دلم مبخواد نظرتو بهم بگی...دستشو گرفتم و گفتم عزیزم من به توانایی های تو ایمان دارم فقط اینکار سرمایه زیاد میخواد میتونی از عهده اش بربیایی؟؟اذیت نمیشی؟داریوش خندید و گفت یه مقدار دارم بقیه اونم خدا بزرگه...دیگه روزها داریوش رو نمیدیدم و فقط شبها بود که پیش هم بودیم سکسمون کم شده بود ولی من میدونستم که باید تحمل کنم و همه فکرمو بذارم برا مغازه تا هر روز رشد کنه دلم میخواست باری از رو دوشش بردارم...چند وقتی بود برا فرشته خواستگار اومده بود و دست بردار نبودن ..اما فرشته قبول نمیکرد و من و بهونه میکرد ... و منم نمیتونستم قانعش کنم البته سنی نداشت ولی خب اونها هم دست بردار نبودن...یه شب که تو بغل داریوش بودم بهم گفت میخوام یه پیشنهادی بهت بدم اما دلم میخواد برداشت بد نکنی چون به نفع همتون هست....خودمو تو بغلش جا کردم و گفتم خل شدی؟معلومه که تو نفع مارو در نظر میگیری بگو عزیزم....؟؟داریوش گفت پس خوب گوش کن....تا یکی دو ماه دیگه اجاره مغازه تموم میشه و صاحب مغازه پیغام داده میخواد بفروشه و تمدید نمیکنه....از طرفی الان رشد توی مغازه هست میخوام پیشنهاد بدم اگه هر ۳تایی راضی هستید اینجارو بفروشیم و اونو بخرم براتون ...وقتی تعجب منو دید گفت یکی از عمده فروشها که به منم جنس میده و رابطه کاری داریم با هم ؛ همینجوری صحبت میکردم گفت من حاضرم بخرمش و خودتونم توش بشینید چون میخوام بذارم بمونه و اجاره بدم...!!۱ منم فکر کردم این خیلی خوبه هم از اینجا نمیرید هم اجاره خونه خیلی کمتر از مغازه هست و رشد مغازه بیشتره...نظرت چیه؟یه کم سکوت کردم و گفتم نمیدونم عزیزم ولی قیمت اینجا اندازه اون مغازه هست؟؟دازیوش گفت نه اینجا بیشتره ولی نه خیلی با بقیه اش هم میشه من بریزم تو کار و سودشو بهتون بدم هر وقتم فرشته خواست ازدواج کنه یا کاری داشتید بهتون میدم دلم میخواد نظرتون رو راحت بگید هیچ اصراری نیست اینجا مال شماست و خودتون تصمیم بگیرید... قرار شد به بچه ها بگم بعد تصمیم بگیریم اما خودم به شخصه هر چی داریوش میگفت و قبول داشتم...بعد چند روز و با گفتن مجدد داریوش و صحبت خودش با بچه ها و طمینان اینکه از اینجا نمیریم همه قبول کردیم و قرار شد چون کارهای اداری زیاد داشت بهش وکالت بدیم تا خودش دنبالش باشه و وقتی جور شد اینجارو بفروشه و اون مغازه رو بگیره برامون....چند وقتی گذشت و همه چی روال عادی خودشو داشت و رابطه ما هم بهمون منوال ادامه داشت تا اون اتفاق افتاد و همه چی بهم ریخت..... ادامه دارد .......(نویسنده سامان)