قسمت دهم ....همیشه وقتی حس میکنی داری به روزهای خوشی وارد میشی یا غرق لذتها میشی و عادت میکنی ....انگار زندگی بهت پوزخند میزنه و فوری کاری میکنه که بفهمی همش یه خوشی زود گذزه....داریوش یه روز یه اقایی رو اورد خونه و همه جارو بازدید کرد و سند خونه رو دید و بعدش رفتند تو حیاط و با هم حرف زدن و رفت و دایوش گفت فردا خونه رو قولنامه میکنیم با صاحب مغازه هم حرف زدم به محض اینکه پولو بگیرم اونو میخریم ..اینجا رو هم با خریدارش حرف زدم و قراره به خودمون اجاره بده و از مابقی پولم اجاره اینجارو میدیم....منم گفتم هر جور تو صلاح میدونی و گذشت....۱ماه گذشته بود نزدیک غروب بود که من زودتر از همیشه پریود شدم و دل درد عجیبی داشتم جوری که نتونستم مغازه بمونم و شاگردمو گذاشتم و بهش گفتم اخر وقت داریوش مباد و در و میبنده و خودم فوری برگشتم خونه....از درد نمیتونستم درست راه برم...وقتی رسیدم دیدم در خونه نیمه بازه!!!!تعجب کردم یه لحظه ترسیدم نکنه دزد اومده خونه؟؟؟یا اتفاقی افتاده؟؟؟اروم اومدم تو حیاط چراغها روشن بود ولی انگار کسی نبود....بیشتر ترس منو گرفته بود اروم رفتم تو خونه ...داشتم دور و اطرافو نگاه میکردم که صدایی شنیدم که کاش کر بودمو نمیشنیدم.....پاهام به زمین میخکوب شدن....همه وجودم اتیش گرفته بود..دوباره هم صدا اومد...داریوش یواش بکن تو خیلی درد دارم....واااای یواااش.....همه توانمو جمع کردم و به سمت صدا رفتم ....صدا از تو اتاق میومد....دستم رو دستگیره در بود که صدای جیغ اومد و همزمان منم در اتاق و باز کردم.....................باورم نمیشد ...امکان نداره.............خدایا مرگمو برسون....فرشته و داریوش لخت لخت تو بغل هم بودن.............همینجور خیره بهشون بودم و نفهمیدم چی شد......و از حال رفتم.....وقتی بهوش اومدم هوا روشن بود و رو تخت بیمارستان خوابیده بودم و فتانه با چشمهای گریان بالا سرم بود.....چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم کجام و چرا اینجام....دوباره سرم گیج رفت و بی حال شدم....حالم از همه چی بهم میخورد از خودم از داریوش کثافت از فرشته ...وااااای چرا داریوش چراااااا؟؟؟ تازه داشتم به لجن بودنش پی میبردم یعنی همه اینکارهاش نقشه بود؟؟؟یعنی اینقدر پست بود و من نفهمیدم.......همه حرفهای بابام و مامانم و گوشزد های اونها مثل یه فیلم دور سرم میگشتند.....دلم میخواست از خواب بیدار شم و ببینم همش یه کابوس بوده.....سرم درد میکرد و یه بغض بزرگ گلومو فشار میداد....چشمهامو بستم و دوباره بیهوش شدم....۲روز تو بیمارستان بودم و تو این مدت داریوش که پیداش نبود و فرشته هم یه بار اومد که با فریاد از اتاق کردمش بیرون...وقتی اومدم خونه فتانه پیشم بود حس میکردم میدونه چون تو این دو روز هیچی از اونشب نمیگفت..فقط گریه میکرد...از اون اتاق لعنتی بدم میومد از این خونه که همیشه توش مصیبت بود حالم بهم میخورد ...دلم نمیخواست اینجا باشم دلم نمیخواست فرشته رو ببینم ....فقط دلم میخواست اون عوضی رو با دستهام خفه کنم...چند باری سراغشو از فتانه گرفتم که هر بار میگفت بهم گفت مواظبت باشم میره جنوب جنس بیاره و برمیگرده....۱هفته گذشت ومن حال ظاهریم بهتر شده بود ولی از درون داغون بودم تو این مدت خبری از داریوش نبود و فرشته هم دور و برم افتابی نمیشد...از خونه زدم بیرون و رفتم مغازه باورم نمیشد مغازه بسته بود و خالی شده بود ....دیگه اشک امانم نمیداد نمیفهمیدم چی شده ....انگار قفلشم عوض شده بود اما معلوم بود که خالیه....!!!! با مصیبت ادرس صاحب مغازه رو پیدا کردم و رفتم در خونشون...وقتی منو دید با خوشرویی باهام برخورد کرد و گفت امری داشتید؟؟؟با سختی سعی میکردم اروم باشم و بهش گفتم من چند وقتی مسافرت بودم الان که اومدم دیدم خالی شده میخواستم بدونم داداشم خودش مغازه زو خالی کرده؟اقای محسنی با تعجب گفت...خانوم معلومه که خودشون خالی کردند من حرفی نداشتم تمدید کنیم اما داریوش خان گفت میخواد شغلشو عوض کنه و تصمیم داره از این کار بیاد بیرون.....دهنم باز مونده بود دوباره پرسیدم تمدید کنید؟؟؟مگه اونجارو ازتون نخرید؟؟؟چشمهای محسنی گرد شد و با تعجب گفت بفروشم؟؟؟من اصلا قصد فروش ندارم و با داداشتونم اصلا حرف فروش نزدم !!!!دیگه حرفهاشو نمیشنیدم انگار دنیا رو سرم داشت خراب میشد یعنی سرمون کلاه گذاشته؟؟؟پس تکلیف خونه چی میشه؟؟؟ اون چی شد؟؟؟تو خیابون بی هدف راه میرفتم و همه فکرم مشغول این بود که تکلیف خونه چی شده؟؟؟ به خودم دلداری میدادم حتما خونه رو به توافق نرسیده کاریش نکرده اما دلم میگفت به خاک سیاه نشستیم!!!!رفتم به سمت مغازه ای که تا حدودی بهم ادرسشو گفته بود و عمده فروشی داره ...اطراف بازار بود ؛از چند نفر پرسیدم و پیداش کردم اما همونی بود که فکر میکردم اونجا رو هم واگذار کرده بود و رفته بود دیگه قطعا خونه رو با کلک از دستمون در اورده بود ..بی شرف با حیله منو عاشق خودش کرد و هم منو تا گلو تو لجن برد هم خونه رو بالا کشید هم فرشته رو.....دوباره گریه ام گرفته بود راه به هیچ جا نداشتم ...نمیشد برم شکایت کنم هم مدرکی نداشتم هم برم بگم چی؟؟بگم من و خواهرم اینقدر خر بودیم که با داداشمون سکس میکردیم و ۲دستی تنها پشتوانه زندگیمونم دادیم بهش....خدایا چیکار کنم؟؟؟به بچه ها چی بگم؟؟؟ حالا تکلیف زندگیمون چی میشه؟؟بازم باید برم نوکری مردمو بکنم؟؟تا شب به چند جا که فکر میکردم شاید بشه پیداش کرد سر زدم اما انگار اب شده رفته تو زمین!!!!ناچار برگشتم خونه....فتانه و فرشته از نگرانی تو حیاط نشسته بودند...فرشته تا منو دید سرشو انداخت پایین و رفت تو....فتانه با نگرانی گفت ابجی کجا بودی؟؟نگران شدیم...اومدیم مغازه دیدیم خالیه...چرا؟؟؟مگه اونجارو نخریدیم؟؟از حرفش بغضم ترکید....یاد کتک هایی که مامان بدبختم از بابام خورد ولی این خونه رو واسمون نگه داشت و من با سادگی اونو به بچه بی شرفش دادم افتادم.....واقعا که بچه همون عوضی هستی داریوش....اونشب تا صبح گریه کردم بازم بی صدا...............چند روزی بی نتیجه بازم دنبالش گشتم اما نبود که نبود....ادرس اون اقای جوانی که اونروز اورد و میگفت خریدار خونه است و پیدا کردم و جریان رو براش گفتم اما اونم گفت ۲ماه پیش همه پولو بهش داده و با وکالت تام الاختیاری که داشته سند رو بنامش کرده....!!!! بهم قول داد اگه نشونی ازش پیدا کرد بهمون اطلاع بده و قول داد فعلا بذاره همونجا بمونیم تا بعد....وقتی برگشتم خونه دیدم فرشته خونه است ..از اونشب باهاش حرف نمیزدم اومد سمتم و گفت ابجی من بچگی کردم بخدا اون منو گول زد ....نگذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی بهش زدم که افتاد رو زمین و بهش گفتم اینو زدم تا یادت بمونه چه غلطی کردی بی شعور!!!!فرشته همونجور که رو زمین بود گفت مامانم همین سیلی رو به تو زد اما تو یادت موند؟؟؟با خشم بهش نگاه کردم و گفتم خفه شو ...فرشته بلند شد و گفت خفه نمیشم اگه من اشتباه کردم قبول تو چی؟فکر کردی نمیدونم خودتم با داریوش بودی؟؟؟فکر کردی ما همینجور بچه موندیم؟؟؟خشکم زده بود باورم نمیشد از همه چی خبر داشته باشه....فرشته انگار دیوونه شده بود داد زد من بزرگترم تو بودی فکر کردی نمیدیدم هر شب تو بغلش بودی ؟؟؟؟من احمقم اررره اما تو چی؟؟تو که بکارت خودتم بهش دادی چی؟؟ اون آشغال منو با همین حرفها وقتی یه بار مچشو گرفتم گول زد!!!! احمق تر از تو نبودم وگرنه مثل تو الان دختر نبودم...حرفهاش مثل پتک میخورد تو سرم.... هاج و واج بهش نگاه میکردم و اونم دیوونه وار داد میزد....فرشته گفت فهیمه من بزرگ شدم خر نیستم چند روزه دنبالش میگردی فکر کردی نفهمیدم این خونه رو هم فدای هوسبازیت کردی و دادی اون بخوره یه ابم روش!!!! الان چه غلطی میخواهی بکنی؟؟؟ با تو هستم عقل کل؟؟؟دوباره بیافتیم به گدایی؟؟؟نفسم بالا نمیومد احساس گیجی میکردم همه چی دور سرم میچرخید و.........ادامه دارد(نویسنده سامان)
قسمت یازدهم.............باورم نمیشد فرشته اینجور باهام حرف بزنه !!!من به گردنش حق مادری داشتم همیشه از خودم همه چیو کم گذاشتم تا اینها کمتر اذیت بشن...صبح تا شب کار کردم تا درس بخونن ؛چیزی که حسرتشو میخوردم....بغض داشت خفه ام میکرد ساعتها بود در و رو خودم بسته بودم و بی صدا اشک میریختم به بدبختی هام به سرنوشت گندی که داشتم....به حرفهای فرشته...حق با اون بود من خودم گناهکار تر از حتی داریوش بودم ؛هوس رو با عشق اشتباه گرفته بودم ؛ با خودخواهی چشمهامو رو همه چی بسته بودم ؛الانم باید سرزنش میشدم؛ تحقیر شده بودم .....با غصه خوردن چیزی درست نمیشد..باید فکری میکردم ؛ من زندگیمو باخته بودم نباید بزارم اون ۲تا مثل من بشن...اگه کمبودی حس نکنند و زندگیشون تامین باشه امیدوار میشن و درسشونو ادامه میدن....دلم میخواست براشون جبران کنم به هر قیمتی اینکارو باید میکردم.. ولی.هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم اما مونده به قیمت فنا شدنم باشه نمیذارم خواهرهام بدبخت بشن!!!!شب شده بود که از اتاق اومدم بیرون فرشته و فتانه مثل گناهکارها یه گوشه کز کرده بودند...با دیدن من بلند شدن اومدن جلوم ؛؛فرشته با گریه منو بغل کرد و گفت ابجی معذرت میخوام اشتباه کردم منو ببخش !!تو بزرگتر مایی امیدمون به توست؛؛هر دوتاشونو بغل کردم و گفتم بهتون قول میدم همه کار بکنم تا شما دو تا تو راحتی فقط درستونو بخونین و به یه جایی برسین...فرشته حق با تو بود من باعث این بدبختی هام..اما جبران میکنم فقط بهم قول بدین از خودتون مراقبت کنید و گول کسی رو از این به بعد نخورید ...شماها دیگه بزرگ شدید همه فکرتونو به درس خوندن بذارید منم از فردا میرم دنبال کار و قول میدم خیلی زود همه چی بهتر بشه....از فرداش افتادم دنبال کار ؛هر چی میگشتم کاری که بشه درامدی داشته باشه تا اجاره خونه و خرج و مخارج زندگی رو باهاش داد با وضعیت سواد من و بی سابقه بودنم پیدا نمیشد.....پس اندازم خیلی کم بود همه پولم پیش اون کثافت بود که رفت....چند روزی گذشت از صبح میزدم بیرون تا شب اما بی فایده بود ...کاری که از پس اون بر می اومدم فروشندگی بود که حقوقش خیلی کم بود و تمام وقت....به چند جا برا استخدام شرکتهای مختلف سر زدم اما مدرک تحصیلیم پایین بود قبول نمیکردند...تا یه روز تو اگهی روزنامه دیدم برا بازاریابی شرکت تبلیغاتی استخدام میکنند..هم حقوق میدادند هم پورسانت ؛زنگ زدم و برا نزدیک ظهر بهم وقت دادند ...مسیرش بالا شهر بود ؛کلی به خودم رسیدمو راه افتادم...نیم ساعتی زود رسیده بودم و خودمو با روزنامه سرگرم کردم تا سر ساعت اونجا باشم....یه واحد تو یه برج خیلی شیک که تجاری بود و پر از شرکتهای مختلف...وقتی خودمو معرفی کردم منشی اونجا که انگار اومده بود عروسی و هزار جور ارایش کرده بود نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخندی بهم گفت منتظر باشم....دکوراسیون اونجا خیلی شیک بود و مدرن و معلوم بود با ادمهای پولداری طرف بودم....بعد از چند دقیقه منشی منو به اتاقی که روش نوشته شده بود مدیریت راهنمایی کرد.... من نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم...بر خلاف تصورم یه پسر لاغر اندم جوان که داشت سیگار میکشید پشت میز شیکی نشسته بود و با دیدن من لبخندی زد و منم سلام کردم و اون بهم اشاره کرد بشینم.....خب خانم فهیمه.... بفرمایید از خودتون بگید؟؟؟چیکارا بلد هستید و کجا کار کردید؟؟سرخ شدم از اینکه بگم کارم چی بوده و مثل جاهای دیگه بگه متاسفم میترسیدم....از کازهام تو کارگاه و فروشندگی ام گفتم و بهش گفتم سوادم زیاد نیست و فکر میکنم شما براتون مهم باشه....اون جوان از پشت میزش بلند شد و روبروم نشست و خیره بهم گفت البته برای ما سابقه کار و تحصیلات مهمه... اما روابط عمومی و ارتباطات با مشتری خیلی مهمتره..در حقیقت شما نون زبون بازی و اینکه چه جوری دل مشتریها رو بدست بیارید رو میخورید.... با تعجب بهش نگاه کردم و شیطنت خاصی رو تو چشمهاش دیدم...دستشو دراز کرد و گفت من احسان هستم و منم با اکراه باهاش دست دادم و اون سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت نمیخواهی چیزی بپرسی؟؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم شما نوشته بودید با حقوق ثابت و پورسانت میشه توضیح بدین؟؟احسان خندید و گفت البته...و شروع کرد گفتن...وااای شرایطش عالی بود؛ حقوقش خیلی خوب بود و اگه در ماه چند تا کار میتونستم ویزیت کنم عالی میشد.و از طرفی وقتم هم ازاد بود ...همه حواسم به درآمد خوب اونجا بود پیش خودم گفتم هر جوری هست باید استخدام بشم عمرا با وضعیت من کار بهتر از این گیر بیاد.....احسان دستشو رو پام گذاشت تازه به خودم اومدم..این کی اومد بغل من نشست؟؟؟یه کم معذب شده بودم اما نمیخواستم چیزی بگم....احسان همینجور که دستش رو پام بود گفت عزیزم سوال دیگه ای نداری؟؟با سادگی گفتم با شرایط من شما منو استخدام میکنید؟؟احسان خنده بلندی کرد و گفت بستگی داره....با تعجب گفتم به چی؟؟؟ و اون با پرویی تو چشمهام زل زد و گفت ببین حقوقی که بهت گفتم و پورسانت ویژه برای ادمهای متخصص و تحصیلکرده تو همین کار در نظر گرفته شده که تو هیچکدومشو نداری درسته؟؟؟با نا امیدی گفتم بله...و اون ادامه داد اما اگه دختر خوبی باشی من راهشو بهت نشون میدم اگه البته بخواهی...با خوشحالی گفتم معلومه که میخوام بگین لطفا... . و اون گفت برای حقوق باید با من باشی و هر وقت شد بریم خوش بگذرونیم و در عوض منم حقوقتو تو لیست متخصصین رد میکنم!!!!!! دهنم باز مونده بود که ادامه داد و البته چند تا مشتری پولدار هم بهت معرفی میکنم که با یه کم عشوه و زبون ریختن میتونی سفارشات خوبی بگیری که پورسانت خوبی گیرت میاد نظرت چیه؟؟؟با عصبانیت بلند شدم و گفتم اشتباه گرفتی اقا....و کیفمو برداشتم برم بیرون که با ارامش خاصی گفت من چیز بدی ازت نخواستم تا فردا بهش فکر کن ...ادم واجد شرایط الان از صبح ۲۰ نفر اومدند ولی من ازت خوشم اومد میخوام تو هم بدون داشتن شرایط در امد اونها رو داشته باشی.....و کارتشو بهم داد و گفت فقط تا فردا ظهر منتظر میمونم....بدون اینکه حرفی بزنم زدم بیرون.....از دست خودم کلافه بودم چطور نفهمیدم منظورش از اول چیه....به زمین و زمان فحش میدادم و بی هدف تو خیابون راه میرفتم....اونروز هر چی دنبال کار گشتم بی فایده بود همه جا نصف اون حقوقم نمیدادند....شب خسته و کلافه برگشتم خونه و به چشمهای نا امید بچه ها نمیتونستم نگاه کنم ...خوب میدونستم تا چند روز دیگه هیچ پولی واسم نمیمونه...وقتی فتانه ازم پرسید ابجی شیری یا روباه؟؟موندم چی بگم که فرشته گفت از قیافش معلومه روباه روباهه....نمیدونم چرا ولی بهش چشم غره رفتم و گفتم اصلا هم اینجور نیست یه کار پیدا کردم با حقوق خیلی خوب فقط راهش دوره و ضامن میخواد باید ببینم تا فردا چی میشه!!!!!سر سفره شام بچه ها با خوشحالی منو تشویق میکردند برم با مدیرش صحبت کنم شاید بدون ضامن قبول کنه و من تو دلم با خودم میجنگیدم که چیکار کنم......اونشب تا نزدیک صبح فکر میکردم نمیتونستم خودمو قانع کنم و از طرفی حقوق و در آمد اونجا عالی بود ....بالاخره تصمیم و گرفتم و با خودم گفتم من که اب از سرم گذشته بهتره نذارم اب از سر فرشته و فتانه بگذره....میرم و حواسمو جمع میکنم سرم کلاه نذاره به درک که باید باهاش باشم..مهم اینه من بتونم پول خوب در بیارم و خواهر هام تو اسایش باشن؛ باید جبران کنم....صبح وقتی بچه ها رفتند..پاشدم و رفتم حمام و حسابی بخودم رسیدم و مانتو و شال مهمونیمو پوشیدمو و ارایش کردم ..باید کاری کنم احسان بهترین شرایطو برام بذاره....مقنعه ام رو گذاشتم تو کیفم که وقتی بر میگردم اونو سر کنم باید حواسمو جمع کنم بچه ها شک نکنند...وقتی به احسان زنگ زدم گل از گلش شکفت و گفت تا ظهر بیا تا با هم همه چیو اوکی کنیم....ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدم اونجا ؛اینبار همون منشی با گرمی ازم استقبال کرد و گفت انگار داریم همکار میشیم مبارکه...!!جوری اینو گفت که حس کردم از همه چی خبر داره...وقتی وارد دفتر احسان شدم اومد به استقبالمو و منو بوسید و با دستش کونمو لمس کرد ...از اون بچه پر رو ها بود....نیم ساعتی در مورد حقوق و مزایا دیگه حرف زدیم و من اصرار کردم باید اول قرارداد ببنیدم و اونم مجبور شد به همون منشی که اسمش شیلا بود بگه قرارداد منو تنظیم کنه....وبعد از دادن مدارکم احسان گفت تا اماده بشه بریم ناهار بخوریم و برگردیم....تو رستوران در مورد شرایط شرکت باهام حرف زد و من فهمیدم پدرش مدیر اونجاست و احسان مدیر داخلی و فروش هست و البته چون پدرش جای دیگه شرکت داره اونجارو احسان میگردونه....و در واقع اینجا زیر مجموعه اون شرکتی هست که پدرش خودش اونجا هست...احسان ازم خواست با هیچکس جز شیلا در مورد تحصیلاتم و سابقه کارم و ارتباطم با خودش حرفی نزنم و بهم گفت اگه کسی سوال کرد چی بگم و تاکید کرد اگه حرفی شنیده بشه حتما منو اخراج میکنه....ساعت نزدیک ۳بود که برگشتیم شرکت.. چند نفری بیشتر اونجا کار نمیکردند که ساعت ۴ تعطیل میشدن...شیلا قرارداد و اماده کرده بود من با دقت اونو خوندم و امضا کردم خوشحال بودم بالاخره کار پر درامد گیرم اومده و به بقیش فکر نمیکردم دیگه....عصر وقتی همه رفتند احسان در و قفل کرد و اومد ..استرس داشتم و دستهام میلرزید اما فقط به شرایط خوب اونجا دلخوش بودم....وقتی احسان لبهاشو رو لبم گذاشت چشمهامو بستم و تو دلم به خودم دلداری میدادم مثل همیشه....باید خوب بهش حال میدادم تا هوامو داشته باشه....با میل زیادی لبهامو میخورد و با دستش دکمه های ماانتومو باز میکرد....منم داشتم حشری میشدم و اونم خودشو ازم جدا نمیکرد....همونجور ایستاده ازم لب میگرفت و خودشو بهم میمالید ..حس کردم خیس شدم و همین کافی بود که بیشتر بهش لب بدم...یه بوی خاصی میداد تنش بوی سیگار با ادکلنش قاطی شده بود که من دوست داشتم....وقتی چاک سینه هامو از بالای تاپم دید دیوونه شد و سرشو برد وسط خط سینه هامو شروع کرد به لیسیدن....نفسم به شماره افتاده بود و نمیتونستم سرپا بایستم....منو کشوند رو کاناپه و نشوندم رو پاهاش؛؛سفتی کیرشو رو کونم حس میکردم و خودمو بهش فشار میدادم....اونم تاپمو در اورد و یه نگاه به بدنم کرد و گفت جوووون دختر چه هیکلی داری از اول میدونستم چه جیگری هستی.....سوتینمو باز کرد و با دیدن سینه های گرد و سفتم یه سوت کشید و افتاد به جونشون...طوری میک میزد که من ناله ام در اومده بودددد و حسابی منو داشت دیوونه میکرد....اااااااخ احسان یوااااش درد میگیره....خوب که سینه هامو خورد منو بلند کرد و خودش همونجور که نشسته بود دکمه های شلوار جینم رو باز کردو شلوارمو کشید پایین....اول یه کم شورتمو بو کرد و بعد گفت ووووای فهیمه برام امادش کردی؟؟بهش لبخند زدم و اون سرشو فرو کرد لای پام و همونجور از روی شورت کسمو میک میزد....ایش راه افتاده بود و کارهای احسان منو داشت از حال میبرد...وقتی منو برگردوند و کونمو دید شروع کرد بوسیدنشو صورتشو میمالید رو کونم....بعد منو دولا کرد رو میز و پامو بیشتر باز کرد و شورتمو کشید تا نصفه پایین....دوباره یه جون گفت و کونمو از هم باز کرد و مشغول خوردن کس و کونم شد....وااااااای خیلی حرفه ای میخورد و ابم و با لیسیدنش بیشتر سرازیر میکرد....حسابی که کسمو اب انداخت شلوار و شورتمو از پام در اورد ومنو نشوند رو کاناپه و خودش جلوم وایساد و پیرهنشو در اورد و یعدم کمربندشو باز کرد و شلوارشو تا نصفه کشید پایین....کیر باد کردش جلو صورتم بود و با دست شروع کردم از رو شورت مالوندنش....حس میکردم از کیر داریوش نازکتر ولی درازتر باشه...شورتشو کشیدم پایین و شروع کردم سر کیرشو لیس زدن و احسان دیگه ناله اش در اومده بود همش میگفت بخورش بخورش.....کیرشو تا نصفه کردم تو دهنم و اروم جلو عقب میکردم ؛دیگه تجربه سکسیم زیاد بود و خوب میدونستم چیکار کنم.....خوب که براش ساک زدم ؛یکی یکی تخمهاشو کردم تو دهنم و براش لیس میزدم و اونم دیگه داشت داد میزد....یه دفعه وحشی شد و منو خوابوند رو مبل و پاهامو داد بالا و گفت اپنی؟؟با چشمک بهش اوکی دادم و اونم سر کیرشو گذاشت رو سوراخ کسم و فشار داد بره تووووش......تا نصفه کرد تو که همه تنم داغ شد ؛فقط کافی بود چند بار عقب جلو کنه که من با لرزش شدید ارضا شدم.....احسان از ارضا شدنم انگار خیلی لذت برده بود ..و بقیه کیرشو فرو کرد توش....جووووون بکن توش بکن....همشو میخواااام فشار بده....احسان باد داد گفت دارم میکنمت ..داری کس میدی بهم جوووووون دوست داری؟؟؟با ناله گفتم ارررره خوب داری منو میکنی..بکوب تو کسم بکوب......یه چند لحظه ای نگه داشت انگار داشت ابش میومد...منو بر گردوند و قنبلم کرد رو مبل و گفت چه کونی داری وااای کونم میدی؟؟؟ نمیخواستم همه چیو امروز بهش بدم واسه همین با عشوه گفتم نهههه مگه کسمو دوست نداری؟؟؟احسان کیرشو دوباره فرو کرد توش...اوووووف یوااش جرم دادی....اما انگار وحشی شده بود شروع کرد محکم منو کردن...جوری کیر درازشو میزد تو کسم که سرش میخورد به دیواره رحمم و درد میومد اما اون انگار از خود بیخود شده بود و فقط تلمبه میزد....اینقدر ادامه داد تا من دوباره ارضا شدمو و اونم کیرشو کشید بیرون و حس کردم همه کمرم از اب کیرش داغ شد.........ادامه دارد....(نویسنده سامان)
قسمت دوازدهم......دو هفته میگذشت و من و احسان چند بار با هم سکس داشتیم و اونم خیلی هوا منو داشت و در همین روزها هم با شیلا خیلی جور شده بودم و بهم ریز کاریهای کار رو یاد میداد ..دختر خوبی بود و میدونست ما با هم سکس داریم چون خودشم با احسان بود ولی چون دختر بود و از پشت سکس میکرد...چند باری به احسان گفتم من کی کار ویزیت رو شروع کنم که اونم همش میگفت فعلا زوده باید حسابی اماده شی...!! یه روز اخر وقت داشتم میرفتم که احسان بهم گفت خودتو اماده کن فردا ظهر میریم خونه اینبار و منم قبول کردم و احسان بهم یه بسته داد و گفت یه کادو نا قابله بعدا بازش کن ...کلی ذوق کردم و ازش تشکر کردم...تو اسانسور فوری بازش کردم واای یه گوشی موبایل بود خیلی خوشحال شدم همیشه دلم میخواست داشته باشم..واای خطم توش گذاشته بود زیاد بلد نبودم ازش استفاده کنم اما مثل بچه ها ذوق زده شده بودم....تو دلم گفتم فردا یه حال اساسی بهت میدم!!!!شب وقتی بچه ها گوشی و خط و دیدند از سر و کولم بالا میرفتند ...فرشته بهم طرز استفاده شو داشت یاد میداد که گفت صاحب کارت شماره خودشم توش ثبت کرده(اخه برا اینکه شک نکنند گفتم صاحب کارم برا کار بازاریابی بهم داده دستم باشه)...سرخ شده بودم اما سعی میکردم عادی باشم....اونشب واقعا دلم میخواست زودتر فردا یشه برا اولین بار حشری و منتظرش بودم....چقدر من احمقم...واقعا انگار اون ۲تا تجربه برام درس نمیشد ..با اینکه از اول قضیه احسان و تو دلم و مغزم به عنوان شرایط کاری!! و اجبار برای نیاز داشتن به حقوق و در امدش جا داده بودم اما با یه گوشی باز داشتم خل میشدم...اونشب به خودم نهیب زدم و خودمو سرزنش کردم و فکرهای بچهگانه رو از سرم بیرون کردم...اخه دیوونه اون برا این داره بهت امتیاز میده که تو هم داری در مقابلش هم تو اونجا کار میکنی هم سکس میکنی این دیگه کجاش عاطفی و احساسیه....اااه من چقدر احمقم...فردا صبح حسابی به خودم رسیدم و اماده شدم برای تشکر از احسان...ظهر ساعت ۱بود که احسان بهم گفت برو تو پارکینگ تا منم بیام بریم...اونروز شیلا هم نیومده بود و مجبور شدم مرخصی بنویسم و بدم به منشی حسابداری....وقتی تو ماشین شیک احسان نشستم بلا فاصله ازش بابت کادوش تشکر کردم و اونم خندید و گفت تو برام خیلی مهمتر از اینهایی ؛؛خوشحالم خوشت اومده....دیگه باهاش استرس نداشتم و راحتم بودم!!!تو همون حوالی شرکت وارد یه برج بلند و شیک شدیم....وااای اینجا چقدر خوشگله...خدایا اگه اینها ادمند ما پس چی هستیم؟؟اخه اینهمه تفاوت؟؟فقط بخاطر اینکه تو پدر مادری که خودمون حق انتخاب نداشتیم شانس نیاوردیم؟؟؟وقتی دست احسان رو ی کونم حس کردم از فکر بیرون اومدم و جلو یه واحد احسان در و باز کرد و رفتیم تو....واااااو اینجا مثل قصر بود همه چی شاهانه بود یا شایدم من ندید بدید بودم!!!! داشتم در و دیوار و نگاه میکردم که سر جام میخکوب شدم....این اینجا چیکار میکرد؟؟ خنده از لبم محو شد....شیلا با یه لباس سکسی اومد جلوم و منو بوسید....!!!! هاج و واج مونده بودم که احسان دستمو کشید و برد تو اتاق خواب....با ناراحتی گفتم میشه به منم بگی امروز اینجا چه خبره؟؟ احسان بغلم کرد و گفت هیچی عزیزم دور هم جمع شدیم تو که با شیلا راحتی و همه چی رو میدونید ...اونم با دوست پسرش امروز اینجان با ما کاری ندارند!!!!با تعجب گفتم دوست پسرش؟؟؟احسان دستمو کشید و نشوند رو تحت و گفت ااااه فهیمه تو چرا اینجوری شدی...؟ بابا شیلا قبلا بازاریاب بود این دوست پسر الانش هم رفیق منه هم از مشتریهای خوبمونه..کاری با ما ندارند اونها با هم خوشن ما با هم....با ناراحتی گفتم اما من اینجوری خجالت میکشم و راحت نیستم..بعدشم مگه شیلا با خودتم نیست؟؟؟ احسان بلند شد و گفت فهیمه جون من ضد حال نزن دیگه پاشو لباستو عوض کن الان فرشادم میاد میخوام پوزشو بزنم حسابی خوشگل کن....!!! و از اتاق رفت بیرون ...وااای اصلا نمیتونستم راحت باشم ...ااااه لعنتی...اونروز شیلا هم اومد کلی رو مخم رفت و خرم کرد وکمک کرد اماده شم و با هم رفتیم بیرون....اووووه فرشاد یه غول بیابونی به تمام عیار بود....از اون بدنسازی کارهای غول که موهاشو دم اسبی بسته بود و بغل احسان که نشسته بود معلوم بود چقدر گنده است...همه تنم پر از استرس بود و حس میکردم صورتم از سرخی داره میسوزه...فرشاد بلند شد و باهام دست داد تازه فهمیدم چقدر هیکلش یزرگه...احسان دست انداخت دور کمرم و منو نشوند کنارم و به فرشاد گفت اینم فهیمه خانوم گل که تعریفشو میکردم...نگاه سنگین فرشاد و رو خودم حس میکردم و به ارومی گفت واقعا هم تعریفی هست....اونها با هم شوخی میکردند ولی من هنوز معذب بودم....یه کم سرم درد میکرد هر وقت حرص میخوردم سرم درد می گرفت...شیلا بلند شد موزیک خارجی تندی گذاشت و شروع کرد به رقصیدن ...من تازه متوجه کون گنده اش شدم که تو لباس نیمه سکسیش بدجور خودنمایی میکرد...بعد کلی ادا اومد بهم گفت پاشو برقص که بهش چشم غره رفتم و احسان دید اینجوره بهش گفت چیکارش داری ؟؟بعدم زد در کونش و گفت خودت برقص جنده خانوم!!!!! بازم سرخ شدم...مشروب اوردن و برا همه ریختند وااای دا چرا من هر جا هستم این لعنتی هم میارن...داشت روزم خراب میشد و یه جورایی ضد حال بودم برا بقیه....احسان در گوشم گفت ابرومو نبر دیگه الان فرشاد برام دست میگیره..یه کم بخور خوش خوراکه فقط یه کم......با هاشون همراه شدم....نیم ساعت گذشته بود و من چند پیک به زور احسان خورده بودم و دیگه تو حال خودم نبودم...یه حسی بودم انگار گر گرفته بودم و دیگه خجالت نمیکشیدم.....احساس منگی میکردم؛؛شیلا تو بغل فرشاد گم شده بود و داشتن با هم لب میگرفتند و منم برام مهم نبود..مشروب کار خودشو کرده بود....احسان منو کشوند تو بغلشو گفت در چی حالی عزیزم؟؟اروم گفتم گیجم....احسان خندید و گفت جوووون و لبشو گذاشت رو لبم..بهش گفتم بریم تو اتاق اینجا نههه...اونم منو بلند کرد و گفت ما رفتیم...تا رسیدیم اول همه لباسامو در اورد و خودشم لخت شد و اومد تو بغلم و شروع کرد به خوردتن لبهام و با دستش سینمو میمالید...خیلی زودتر از انتظار حشری شدم و منم دیگه مستانه همراهیش میکردم...وقتی لباشو رو سر سینه ام گذاشت صدام در اومد و اونم شروع کرد به لیسیدن....چه حالت خوبی بود گیجی با حالی داشتم و با کارهای احسان بیشتر بهم حال میداد....اونم حال عادی نداشت و با مکث زیاد یکی یکی سینه هامو میخورد ..خیس خیس بودم به احسان گفتم کسمو نخور....کیر میخوامممم الانم میخوامممماحسان از رو کسم بلند شد و گفت جووووووون یه بار دیگه بگوووو چی میخواهی؟؟؟؟؟؟؟ بلند تر گفتم منو بکن احسان کیر میخوااام......اونم بی معطلی پاهامو باز کرد و یه دفعه همه کیر درازشو کرد تو کسممم.....یه داد بلند زدم که احسان گفت یواشتر الان فرشاد میاد میکنتت ها.....با ناله گفتم اخه دردم گرفت....دیگه همینجور داشت با سرعت تلمبه میزد و منم چشمهامو بسته بود و ناله میکردم.....اصلا نفهمیدم کی شیلا اومده تو و داره با بالای چوچولم ور میره!!!چشمهامو که باز کردم شیلا لخت لخت بغلم بود ...یه کم اومدم جابجا بشم که شیلا فورا سرشو برد لای سینه هامو شروع کرد به خوردن...جوووووون مست تر از اون بودم که کاری بکنم از طرفی یه تجربه باحال بود خیلی داشت اینجوری حال میداد....دوباره چشمهامو بستم و داشتم حال میکردم.....احسان هی کیرشو میکشید بیرون و دوباره میکرد تو....احساس کردم اینبار دردم اومد وقتی فرو کرد تو کسم....چشمهامو که باز کردم یه جیغ زدم و خواستم بلند بشم....واااای فرشاد با اون هیکل عضلانیش داشت به جای احسان منو میکرد.....فرشاد دستشو محکم رو بدنم قرار داده بود که نمیتونستم حتی تکون بخورم..بهش گفتم خواهش میکنم بسه....بزارید بلند بشم....شیلا در گوشم گفت حیف نیستپ؟؟دیوونه حالتو بکن اینقدر غر نزن ..احسان که اینهمه هواتو داره تو هم بهش حال بده دیگه....لال شدم و چشمهامو بسته بودم و هیچی نمیگفتم و فرشادم داشت جرم میداد....شیلا شروع کرد بالای کسمو خوردن و با دستش سینه هامو میمالید....دوباره رفته بودم تو حس و داشتم به اوج میرسیدم ؛؛ فرشاد سرعتشو بیشتر کرد و تند تند میکوبید تو کسم....واااااای یواشتررر دارم جر میخورم...واااای همه تنم شروع کرد به لرزیدن وبا شدت ارضا شدم.....خیلی بهم حال داد حس میکردم جونم تموم شده....احسان با سینی مشروب اومد تو اتاق و پیک هارو پر کرد دوباره....ازش دلخور بودم اما واقعا گیج تر از اون بودم که بتونم بهش چیز بگم.....دوباره بهم مشروب دادن و من دیگه سرم داشت گیج میرفت.....فقط میدیدم احسان و فرشاد وایسادن و شیلا دو زانو داره کیر هر دوتاشونو ساک میزنه....بعدم قنبل کرد رو مبل کنار اتاق و و فرشاد کیر کلفتشو براحتی کرد تو کونش و شروع کرد تلمبه زدن....جیغ شیلا در اومده بودو التماس میکرد یواشتر اما فرشاد کار خودشو میکرد....احسان اومد منو قنبل کرد و شروع کرد کس و کونمو خوردن و منم داشتم کون دادن شیلا رو نگاه میکردم.....واااای احسان چیکار میکنی جر خوردم...تا اومدم به خودم بیاد کیرشو تا ته کرده بود تو کونم....تا حالا بهش نداده بودمو فکر میکرد اولین بارمه.....صدای اه و ناله همه اتاقو پر کرده بود و منم دوباره تو حالت ارضا قرار گرفته بودم که احسان کیرشو کشید بیرون و جای خودشو با فرشاد عوض کرد....نشستم رو تخت و به فرشاد گفتم از پشت نهههههه درد داره باشه؟؟؟فرشاد خوابید و منو کشوند رو خودشو کیرشو کرد تو کسم و تند تند تلمبه میزد و با دستهاش سینه هامو چنگ میزد منم همه تنم میلرزید....اینبار خیلی با شدت تر ار قبل ارضا شدم و خوابیدم روش.....هنوز کیرشو داشت تکون میداد که احسان اومد پشتم سریع خواستم بلند بشم اما فرشاد منو نگه داشت و گفت اروم باش بهت حال میده...منم مدام میگفتم نهههه پاره میشم..تو رو خدا نههههه.اما احسان کیرشو اروم کرد تو کونم....احساس کردم همه جام پر شده...کونم داشت میسوخت...اما اون دو تا وحشی کار خودشونو میکردند .....احساس حالت تهوع داشتم که با تکونهاشون این حالت بیشتر میشد......یه کم که گذشت احسان کیرشو کشید بیرون و رفت سراغ شیلا و کیرشو فرو کرد تو کونش....داشت حالم بهم میخورد ..بلند شدم و دویدم سمت دستشویی.....حالم خیلی بد شده بود....وقتی برگشتم دیدم فرشاد و احسان بی حال خوابیدن وسط اتاق و رو سینه های شیلا پر اب کیره....شورتمو پوشیدم و بی حال افتادم رو تخت....ادامه دارد...(نویسنده سامان)
قسمت سیزدهم....وقتی با تکونهای دست احسان بیدار شدم نمیدونستم کجام و ساعت چنده....چند دقیقه ای مات داشتم به خودم که هنوز لخت بودم نگاه میکردم که احسان دستشو کشید رو سینه ام و گفت عزیزم خوبی؟؟؟ با تعجب بهش گفتم احسان ساعت چنده؟؟؟ احسان بازم دستشو کشید بهم و گفت ۹شب گلم....خیلی مست بودی گذاشتم بخوابی....یاد بچه ها افتادم واااااای از جا پریدم و گفتم چرا بیدارم نکردی؟؟خواهرام الن نگرانند....تند تند لباس میپوشیدم دنبال وسایلم میگشتم....احسان گفت نگران نباش خواهرت به گوشیت زنگ زد و شیلا بهش گفت امروز تو شرکت جلسه هست دیر میایی.....با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اروم شدم....احسان اومد بغلم کرد و گفت از دستم که ناراحت نیستی؟؟؟تازه یادم افتاد امروز رو....به ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم برا خودم متاسفم که جوری خودمو نشون دادم که فکر کردی جنده ام و خیلی راحت منو در اختیار دوستت گذاشتی....بغض کرده بودم و سرم به شدت درد میکرد...احسان گفت برو یه دوش بگیر اینجوری ضایع است بری خونه سر حال شدی با هم حرف میزنیم....به حرفش گوش کردم و وارد حمام شدم....میخواست بیاد تو که محکم بهش گفتم برو بیرون احسان....اونم برام حوله اورد و رفت....یه وان بزرگ گوشه حمام بود و یه اینه قدی اینطرف....اب و باز کردم و خودم رو تو اینه نگاه کردم...چقدر عوض شدی فهیمه....یا شاید چقدر عوضی شدی....مثل دخترهای خیابونی تو بغل هر کی میخوابی و اجازه میدی دیگرانم به همین دید بهت نگاه کنند.....دلم نمیخواست به این چیزها فکر کنم به اندازه کافی سردرد داشتم....هنوز احساس سوزش داشتم....لای چاک کونمو باز کردم واااای جس میکردم کونم پاره شده خیلی میسوخت....سریع بدون اینکه موهامو خیس کنم خودمو شستم و اومدم بیرون....احسان تو پذیرایی نشسته بود و سیگار میکشید....با دیدنم گفت سر حال شدی گلم؟؟؟بی اعتنا به حرفش گفتم اونها رفتند؟ احسان خندید و گفت ارهه...برات چای بریزم؟؟؟جواب دادم نه یه اپانس بگو بیاد میخوام برم دیر شده.....و رفتم لباسامو پوشیدم ....احسان دیگه حرفی نزد فقط وقتی میرفتم بهم گفت فهیمه تا فردا روی امروز فکر بدی نکن تا صحبت کنیم باشه؟با سر باهاش خداحافظی کردم و اومدم خونه....اونشب سعی کردم یه دروغی سر هم کنم که بچه ها شک نکنند...زود خوابیدم حس میکردم فرشته و فتانه یه جوری نگاهم میکنند و دلم نمیخواست باهاشون چشم تو چشم باشم....صبح از خواب دیر بیدار شدم...داشتم صورتمو میشستم که احسان زنگ زد..با بی حوصله گی جواب دادم...الو فهیمه نیومدی سر کار چرا؟؟؟؟یه فکری به سرم زد و با سردی گفتم دیگه نمیام از لطفت ممنون مخصوصا دیروز اما من اینکاره نیستم...گوشیتونم برات میفرستم....احسان با نگرانی گفت...چرااااا؟من که گفتم امروز حرف میزنیم....لطفا بیا حرف بزنیم اگه متقاعد نشدی باشه هر چی تو بگی....با اصرار زیاد قرار شد ظهر بریم بیرون ناهار و با هم صحبت کنیم....ساعت ۱یه جا با هم قرار گذاشتیم و اومد دنبالم...سعی کردم خودمو ناراحت نشون بدم و اونم مدام ازم معذرت میخواست و سعی میکرد توجیحم کنه....یه جاهایی رو هم درست میگفت این راهی بود که خودم انتخاب کردم و به خاطر شرایط زندگیم و اسایش خواهرهام میخواستم از این راه زودتر به این زندگی کوفتی سرو سامان بدم اما هیچوقت دلم میخواست اتفاق دیروز بیافته....بالاخره بعد ناهار باهاش اشتی کردم و احسان یه بسته کادو کرده بهم داد و گفت اگه اینو قبول کنی میفهمم از دلت بیرون اومده و منو بخشیدی.....با اکراه قبول کرم و بهم گفت امروز برو خونه و با خواهرهات باش برات مرخصی رد کردم فردا میبینمت و از هم جدا شدیم....تو تاکسی بسته رو باز کردم....یه نامه توش بود و مقدار قابل توجهی تراول.....ناهمه رو خوندم....سلام فهیمه جان من ادم عوضی نیستم و قصد سواستفاده ازت رو نداشتم...دوست دارم اینو باور کنی...اون شرایط اول قرارمونم اگه فکر میکنی همچین ادمی هستم از همین الان تموم شد و تو میتونی بدون اینکه هیچ چیز از شرایط قراردادت کم بشه از فردا به کارت ادامه بدی ولی دلم میخواست بدونی من حس کردم تنوع سکسی دوست داری و هیچوقت تو ذهنم هم نیامد که تو رو دختر بدی بدونم...این مبلغ ناچیزم فقط بخاطر اینه که برا خواهرات که دیشب نگرانت بودند هدیه بخری و شادشون کنی....تصمیم با خودت عزیزم دوست ندارم از دست بدمت.....فردا میبینمت...با خوندن نامه کلی خوشحال شدم حس میکردم دوستم داره بازم گوشهام دراز شد...نمیدونم من اینقدر ساده بودم یا هر کی به پستم میخورد خیلی خوب بلد بود خرم کنه....ساعت ۴بود که رسیدم خونه....فتانه داشت درس میخوند و فرشته هم تو حموم بود....دلم میخواست دوش بگیرم لباسامو در اوردمو با شورت رفتم تو.....اصلا فکر نمیکردم فرشته رو تو اون حالت ببینم فکر کردم از سر و صدای ما فهمیده اومدم....یه لحظه هر دوتامون حول شدیم ..نشسته بود زمین و داشت با دسته تیغ با کسش ور میرفت.....سعی کردم به خودم مسلط باشم و به روی خودم نیارم....رفتم بی اعتنا زیر دوش و گفتم واااای فرشته خیلی وقته کیسه نکشیدم....!!!! فرشته با دلخوری گفت ابجی میگذاشتی میومدم بیرون خب....با حالت عادی گفتم وااا نیست دفعه اولمونه با هم میریم حموم...من چیکار به تو دارم....فرشته گفت اخه شورت پام نیست....برگشتم سر سینه اش رو با دست فشار دادم و گفتم نترس خودم دارم نمیخورمش....فرشته خنده اش گرفته بود و هیچی نگفت....کیسه رو دادم دستش و گفتم زود باش دلاک خوبی باشی به جای مزدت میبرمتون شام بیرون و خرید....فرشته یه جیغی زد که تو حموم صداش پیچید و گفتم دیوونه کر شدم کارتو بکن....بعدم خودم نشوندمش و پشتشو کیسه کشیدم..بدنش خیلی سکسی بود از منم بهتر...سینه هاش یه سایز ازم کوچکتر بود شاید ۷۵...اما کون من تپلی تر بود و اون دخترونه تر...در گوشش گفتم تو هم خوب چیزی هستیا!!!!!باید ترتیبتو بدم.... و زدم زیر خنده....فرشته هم خنده اش گرفته بود...اونروز تا شب بیرون چرخیدیمو خرید کردیم و شام خوردیم....از خوشحالی و ارامش بچه ها انرژی میگرفتم....ادامه دارد (نویسنده سامان)
قسمت چهاردهم......روزها پشت سر هم گذشت و من ۳ماه بود تو شرکت کار میکردم و احسان همه جوره هوامو داشت و دیگه داشت اوضاعمون سر و سامان میگرفت ...دیگه داریوش رو فراموش کرده بودم ...راستش خسته شدم از بس دنبالش گشتم اطمینان داشتم رفته جنوب و تا مدتی افتابی نمیشه....دیگه جوری احسان منو شرمنده ولخرجی هاش کرده بود که هر وقت میخواست میرفتم پیشش و باهاش سکس میکردم..تو این مدت خیلی رو مخم کار کرده بود و سعی داشت دیدمو نسبت به سکس و محیط کار و خیلی چیزها عوض کنه...موفقم شده بود...فرشته بالاخره دانشگاه قبول شد ولی اصفهان جایی بود که دوست داشت بره چون رشته مورد علاقه اش رو اونجا قبول شده بود....اصلا دلم نمیخواست ازم دور بشه ....دوری خودش از یه طرف و نگرانی از خطراتی که ممکن بود براش باشه یه طرف....اما نمیتونستم جلوشو بگیرم تا ابد که نمیشد مثل بچه ها باهاش رفتار کنم....به اجبار قبول کردم و دلم خوش بود اونجا خوابگاه میمونه و با قولی که داده بود بهم خودمو آروم میکردم....با شروع ترم اون رفت و خونه خیلی سوت وکور شد از همه بدتر تنها شدن فتانه بود و دلتنگی هاش....فتانه یه زیبایی خاصی داشت و بین ما واقعا از نظر قیافه تک بود....همین باعث میشد مورد توجه خیلیها باشه و خواستگار زیاد براش میامد....باید سعی میکردم زودتر بیام خونه تا اونم زیاد جای خالی فرشته رو حس نکنه....با احسان صحبت کردم و ازش خواستم حالا که همه چیو یاد گرفتم اجازه بده از کار دفتری تو شرکت برم بازاریابی..اینجوری وقتم ازاد بود و من میتونستم بیشتر به فتانه برسم...نمیدونم چرا دست دست میکرد وقتی اصرارم رو دید قبول کرد و قرار شد از شنبه منو به قسمت بازاریابی معرفی کنه........فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه هر جا میرفتم نمیتونستم مشتری رو ویزیت کنم....کار تبلیغات و گرفتن کار تبلیغاتی خیلی سخت بود اما میخواستم به همه نشون بدم میتونم....احسان مدام پیگیر کارم بود و ازم میخواست ادامه ندم و برگردم دفتر ولی انگار لج کرده بودم...از شیلا کمک خواستم و اون بهم گفت باید ویزیت رو از جاهایی که مدیر جوان داره شروع کنم و بهشون پا بدم و کار ویزیت کنم..میگفت ببر لبه چشمه و تشنه برگردون....منم خنگ تر این حرفها بودم و حتی فکرم نمیکردم که این راهش نیست....۳روز بی نتیجه گذشت دیگه داشتم نا امید میشدم که یه روز عصر که با احسان تو خونه اش بودم بعد سکس بهش گفتم موضوع رو واصرار کردم میخوام موفق بشم...احسان هم به یکی زنگ زد و باهاش مفصل صحبت کرد و بعد گفت یکی از بهترین بازاریاب های شرکت رو برات میفرستم فقط هواشو داشته باش....خیلی خوشحال شده بودم و احسان برام توضیح داد اینجا که میری یه شرکت وارد کننده لوازم خانگی هست که از مشتریهای خوبمونه شانس اوردی تو کارشون قصد تبلیغات مجدد دارند...خیلی هواشو داشته باش اگه بتونی مخشو بزنی یه کار خیلی خوب و گرفتی که در آمدش فوق العاده است از طرفی هم مثل توپ میترکه...فقط یادت باشه حتی شیلا هم نفهمه من کمکت کردم...شماره و ادرس اونجا رو گرفتم با خوشحالی از احسان جدا شدم...۲روز طول کشید تا با سماجت تونستم از منشی دفتر افای طالبی وقت بگیرم ...اونروز یه تیپ خیلی جدید زدم حتی رفتم ارایشگاه و برا اولین بار موهامو رنگ کردم و مانتو و شلوار سفید پوشیدم با شال ابی کمرنگ....تو خیابون اینقدر ماشن بوق زد برام که از خجالت مجبور شدم دربست بگیرم...!!! واااای شرکت طالبی فوق العاده بزرگ بود جوری که شرکت احسان پیشش هیچی بود و خیلی هم پر رفت و امد...خودمو به منشی معرفی کردم اونم انگار میخام با باباش ازدواج کنم بعد از کلی سر تا پامو نگاه کردن با تلفن هماهنگ کرد و منو به اتاقی راهنمایی کرد که تقریبا شبیه سالن بود و دکوراسیون خاصی توش بکار رفته بود ...سعی کردم ندید بدید بازی رو کنار بزارم و همه حواسمو جمع کنم تا بتونم سربلند بیرون بیام....کسی تو اتاق نبود چند دقیقه ای نشستم تا از درب چرمی انتهای اتاق یه مرد چهار شانه با موهای جو گندمی و خیلی شیک پوش بیرون اومد...صلابت چهره اش منو گرفت و استرسم بیشتر شد...با دستپاچگی سلام کردم و اونم خیلی با وقار باهام دست داد و ازم دعوت کرد سر میز بزرگی که وسط اتاق بود بنشینم...طالبی یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت خب خانوم...؟؟؟به خجالت گفتم ببخشید خودمو معرفی نکردم فهیمه قاسمپور هستم...طالبی لبخندی زد و گفت خانوم قاسمپور بنده تا نیم ساعت در خدمتتون هستم بفرمایید....ااااه نمیتونستم این استرس لعنتی رو از خودم دور کنم با صدایی که پر بود از ارتعاشات خاص اظطراب گفتم جناب طالبی با کارهای شرکت ما اشنایی دارید و قبلا هم گویا چند باری همکاری داشتیم لطفا بفرمایید برای کار تبلیغات چه سیاستی رو در نظر دارید تا در همون زمینه صحبت کنیم؟؟؟ ( واااای خدا رو شکر همه حرفهای شیلا رو درست گفتم)طالبی شروع کرد به صحبت و برام توضح داد منم تند تند مثل خبرنگارها مینوشتم....کار از اونی که فکر میکردم گسترده تر بود و خیلی از حرفهاشو نمیفهمیدم اما سعی میکردم خونسرد باشم....اینقدر درگیر وسعت کار بودم که اصلا متوجه نمیشدم باید چیو کی بگم و سعی میکردم گوش کنم!!!! انگار طالبی اومد بود سفارش کار بگیره...یه سری کاتالوگهای جدید از کارهای اخیر شرکت رو بهش نشون دادم و اونم ازم خواست تا اونها برا بررسی بیشتر پیشش بمونه....قرار شد هفته اینده من پیگیری کنم و استعلام قیمت و بر اورد هزینه همه کارهامون رو مکتوب و رسمی براشون بیارم.....وقتی داشتم باهاش خداحافظی میکردم با لبخند گفت خانوم قاسمپور با اینکه مشخص بود تازه کار هستید و از احسان متعجبم چرا شما رو انتخاب کرده برای شرکت ما ولی از اینکه مصمم بودی خوشم اومد و اگه قرار باشه باهاتون کار کنیم مایلم شما بازاریاب پروژه های ما باشید.....وااااااااای خدا جون باورم نمیشد دلم میخواست بپرم و بوسش کنم انگار دنیا رو فتح کرده بودم طالبی ااز ذوق تابلو من کاملا خندش گرفته بود و تو همون حالت باهام خداحافظی کرد....یه راست رفتم شرکت...هم شیلا هم احسان از تیپی که زده بودم ماتشون برده بود...همه چیو به احسان گفتم اونم باورش نمیشد و بهم قول داد برا جلسه بعدی و بحثهای نهایی به جای مدیر قسمت ؛خودش شخصا با هام بیاد تا کار جوش بخوره.....جلسات بعدی رو با احسان رفتیم و بر خلاف تصور رقمهای نجومی برا تبلیغات از بیلبورد تا اگهی تلویزیونی و غیره با شرکت بسته شد.....پورسانت من به اندازه ۶ماه حقوقم بود و از همه مهمتر اسمم مثل توپ هم تو شرکت خودمون و حتی شرکت پدر احسان ترکید.....شیلا میگفت پا قدم خوبی برا شرکت داشتی مدتها بود همچین قراردادی بسته نشده بود ...حتی خود احسانم میگفت بالاترین احتمالم قرارداد چند تا بیلبورد بود .....خلاصه ۱ماه از اون اتفاق گذشت و من کم کم داشت تجربه ام بالا میرفت...تقریبا ۱ماه مونده بود به شروع نمایشگاه بین المللی لوازم خانگی و به قول احسان شب عید شرکت بود ...جلسه ای تشکیل شد با حضور همه بازاریابها و پرسنل فنی و اعلام شد کسانی که قرارداد شرکت هایی رو که در نمایشگاه حضور دارند رو ویزیت کردند طبق قرارداد با اون شرکتها ؛چون ما تمامی کار تبلیغاتی اونها رو در طول مدت نمایشگاه نیز به عهده داریم پس بازاریاب مربوطه و یه نفر به عنوان نماینده فنی باید در طول مدت نمایشگاه تو غرفه شرکت مورد نظر حضور داشته باشند....وااای کارم در اومده بود باید چند روز از صبح تا شب میرفتم اونجا....کلی از اونروز احسان رفت رو مخم که چجوری برخورد کنم و چه لباسی بپوشم و ادامه داد فهیمه شرکت طالبی بیشتر سهامش ماله یه شرکت عربی تو دبی هست که چون نمیتونستند مستقیم تو ایران فعالیت کنند اجبارا با طالبی شراکت کردند...در حقیقت طالبی پیرو سیاستهای اونهاست اگه وقتی اینجا هستند یه جوری مخشونو بزنی تا بازم قراردادشونو تمدید کنند نونمون تو روغنه...منم با طالبی صحبت میکنم و سیبیلشو چرب میکنم... و از طرفی یه نفر و باهات میفرستم که عربی بلد باشه تا بتونی راحتر کارتو انجام بدی....یادت باشه هر کاری بکن تا این انجام بشه....منم مدام بهت سر میزنم و تو هم هر هزینه ای کردی پای شرکته و اختیار تام داری....۲روز مونده بود به شروع نمایشگاه به دستور احسان چند تا مانتو شیک تنگ و کوتاه و کفش و سایر وسایل برامون تهیه شد و روز قبل نمایشگاه هم همه رفتند ارایشگاه....یه دختر به نام پانیز بهم به عنوان مترجم معرفی شد که از اون جنده های روزگار بود و در واقع اشنایی با پانی مسبب خیلی از اتفاقات شد.....روز اول خبری از سهامداران عرب نشد و من خوشحال بودم چون تونستیم حسابی با پانی همه نمایشگاه رو بگردیم....پانی یه دختر قد بلند بود و چشم و ابروی خوشگلی داشت و خیلی مانکن بود و جوری خودشو درست کرده بود که هر جا میرفتیم فقط شماره و متلک بود که میومد طرفمون...اونم دست رد به سینه هیچکی نمیزد....روز دوم حوالی ظهر بود که طالبی اعلام کرد همه اماده باشن ....غرفه ما واقعا شیکتر از همه بود و احسان هزینه زیادی کرده بود تا تو چشم بیاد.....۳تا جوان که با کت شلوار و کروات یه شکل اومدند...طالبی باهاشون به گرمی برخورد کرد و بعدش همه پرسنل شرکتشو به اونها معرفی کرد...ما یه کم با فاصله ایستاده بودیم که اون یکی که از همه جوانتر بود ولی انگار رییس اون بود متوجه ما شد و با چشمهای هیزش کلی مارو برانداز کرد و از طالبی سوالهایی کرد و بعد طالبی ما رو بهش معرفی کرد و اونم با من و پانی دست داد...ازمون بابت دکوراسیون غرفه تشکر کرد.... و رفتند نشستند...پانی همه حرفهاشونو برام میگفت....اما اون پسر جوان که بهش شیخ میگفتند چشم از رو سینه های من بر نمیداشت مخصوصا تو این مانتو تابلویی که احسان سفارش داده بود...اونروز مهلت نشد بهشون نزدیک بشیم اما فردا قصد داشتم تورمونو پهن کنم....بازم نزدیک ظهر بود که اومدند..من اونروز یه مانتو ابی روشن پوشیده بودم با شلوار مشکی پارچه ای که کونم خیلی تابلو توش تکون میخورد ...پانی بهم گفت فهیمه تو فقط جلو اینا دولا بشی نصفه شرکتشونو میزنند به نامت با این کونت....به محض ورودشون شیخ اومد سمتمون..طالبی هنوز نیومده بود و اونم شروع کرد به عربی صحبت کردن..وقتی فهمید پانی عربی میفهمه بهش گفت مایلم با فعالیتهای شرکتتون بیشتر اشنا بشم.....وااای بهترین فرصت بود... پانی منو به عنوان نماینده شرکت معرفی کرد و شروع کرد چیزهایی که از قبل اماده کرده بودیم برا شیخ و همراهانش توضیح دادن اما انگار اون بی شرف هیز دلش میخواست با بدن من بیشتر اشنا بشه چون وقتی دیدم زل زده به سینه هام تازه فهمیدم چقدر چشم پاره است اصلا عین خیالشم نبود...اون یکی همراهش که سنش بیشتر بود از پانی کارنامه کاری شرکت و همراه با کاتالوگ نمونه کارهامون رو که برا شرکتشون و جاهای دیگه انجام داده بودیم رو خواست که اصلا یادمون رفته بود بیاریم...فورا با احسان تماس گرفتم و بهش جریانو گفتم..وقتی دیدم اون بچه پولدار هنوز داره منو میخوره پاهامو از هم باز کردم و چون مانتو کوتاه بود کسمو نشونش دادم نمیدونم چی فکر کرد که به عربی شروع کرد به صحبت با پانی...میدیدم که همراهانش لبخند میزنند و پانی هم داره کرم میریزه و هی خنده های الکی میکنه....بهش گفتم جریان چیه؟؟؟پانی یواشکی گفت فهیمه یه دقیقه خفه شو بهت میگم...!!!!قرار شده بود احسان فورا چیزهایی که خواستمو برامون بفرسته....چند دقیقه ای اونها با هم حرف زدند تا پانی جونش بالا اومد و بهم گفت پاشو بریم برات بگم..منم با لبخند خداحافظی کردم وقتی داشتیم میرفتیم یه لحظه برگشتم دیدم هر ۳تاشون دارند به کونهای ما نگاه میکنند..اون ۲تا فورا روشونو برگردوندند اما اون بچه پر رو برام چشمک فرستاد....!!!تو سالن که رسیدیم یه گوشه پانی رو نگه داشتم و گفتم جون بکن یگو چی میگفتین؟؟پانی خندید و گفت فهیمه فکر کنم طرف گلوش پیش تو گیر کرده....و بعد با یه حالت خاص گفت البته ار منم خیلی خوشش اومده....!!! حرصم گرفته بود گفتم اون غلط کرده با تو....چی گفت؟؟؟پانی اخمهاشو کرد تو هم و گفت هیچی بابا کلی از زیبایی دختران ایرانی سخنرانی کرد و اخرشم گفت ما اینجا غریبیم دوست دارید امشب شام مهمون ما باشید؟؟؟ و در مورد کار صحبت کنیم؟؟؟ چشمهام داشت میزد بیرون....گفتم تو چی گفتی؟؟؟پانی خیلی راحت گفت معلومه اول کلی الکی بهانه اوردم و گفتم رییس ایشونه صحبت میکنم و خبر میدم.......جوش اورده بودم از دستش....که همین موقع احسان تماس گرفت وقتی دید عصبانیم از پرسید و منم همه چیو براش گفتم....انگار اونم خل شده بود شروع کرد به تشویق و کلی حرف هر چی بهش گفتم نه قبول نکرد و میگفت میدونی اگه بتونی یه قرارداد ببندی چی میشه....اصلا انگار براش مهم نبود اون چی گفته و ممکنه چی بشه...فقط میگفت قرارداد...ازم خواست برا فردا ظهر قرار بزارم تا اون غروب باهام صحبت کنه....مجبور بودم بگم باشه...به پانی گفتم بهشون بگو برا فردا ظهر یا عصر اگه دوست دارند و وقت دارند..تا ببینم شب احسان چی میگه....ادامه دارد.....(نویسنده سامان)
قسمت پانزدهم....نزدیک تعطیلی نمایشگاه بود که احسان اومد و با طالبی خصوصی صحبت کرد و بعدم با ما از نمایشگاه اومدیم بیرون....تو ماشین شروع کرد به سخنرانی و اینکه با پدرش صحبت کرده و گزارش داده که موفق شدیم با این شیخ و همراهاش مثبت پیش بریم و قول یه پاداش خیلی عالی رو به ما داد اگه بتونیم قرارداد و امضا کنیم...بعدم چند صفحه قرارداد جدید و که اماده کرده بود و به من داد و بهم گفت الان خیلی ها منتظرن ببینند موفق میشی یا نه....به پانی هم گفت تو با همکاری که میکنی اون گند دفعه پیشت رو جبران میکنی پس حواستو جمع کن تا اول فردا قرارداد امضا بشه!!! از حرفهاش سر در نمیاوردم اما حواسم به پاداش زیادی بود که با بستن این قرارداد گیرم میومد و ۱سال راحت میتونستیم زندگی کنیم...شب تو خونه قرارداد و خوندم ؛احسان بدجنس به طرز زیرکانه ای شرایط رو به نفع خودشون تغییر داده بود و مدت همکاری رو بالا برده بود.....برا همین بود که اینقدر براشون اهمیت داشت....یه اس برام داد و نوشته بود پیش پرداخت موفقیت فردا رو برات تو پاکت گذاشتم اونو از تو کیف قرارداد بر دار....اووووه ۳میلیون تراول گذاشته بود که مصمم شدم هر جور شده اونو انجام بدم میدونستم باید حسابی باهاشون بلاسیم ؛ اما برام تو این مدت عادی شده بود تازه هم پاداش خوبی گیرم میومد هم جا پام تو شرکت سفت میشد....صبح زود رفتم دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم و اول وقتم نوبت ارایشگاه داشتم تا موهامو درست کنه...یه تیپی زدم که خودمم تا حالا ندیده بودم...دیرتر رسیدم نمایشگاه وقتی رسیدم شیخ و دارو دستش نشسته بودند و با طالبی و پانی حرف میزدند...وقتی وارد شدم به وضوح همه مات و مبهوت منو نگاه میکردند...حتی پانی که خودشم دست کمی ازم نداشت بهم خیره شده بود...هوس رو تو چشمهای شیخ ماجد میدیدم و راشد و ساجد هم دست کمی از اون نداشتند....طالبی با لبخند شیطنت امیزی با هام دست داد و بهم انگار میگفت میدونم میخواهی چیکار کنی....بعد از حال و احوال ؛پانی که خوب میدونست چیکار کنه قرارداد و ازم گرفت و با عربی شروع کرد به صحبت با شیخ ماجد اون جوان هوس باز که فقط چشمش رو بدنم بود و اصلا گوش نمیکرد پانی چی میگه...!!!بعد اینکه پانی قرارداد و داد تا اونها بخونند بهم چشمک زد و ما بلند شدیم و از کنارشون دور شدیم...پانی زد یه پهلوم و گفت دختر محشر کردی اون پدر سوخته حشری رو دیوونه کردی قول میدم چشم بسته امضاش میکنه حالا نوبت طالبی هست که طرف مارو بگیره اونم که قبلا احسان ردیفش کرده...بهش با تردید گفتم پانی یعنی چی میشه؟؟؟ظهر میخواد چیکار کنیم تا قرارداد کوفتی رو ببنده؟؟پانی با عشوه گفت. فهیمه خواهشا اینجوری نگاه نکن به قضیه؛ نون هممون تو روغنه دختر...شانس داشتی این شرکت دست تو افتاده میدونی چند نفر تو شرکت ارزوشونه اینه لقمه مال اونا بود؟؟؟دست دست کنی پریده احسان صبر نمیکنه خراب شه باور کن اگه فقط حس کنه مرددی فوری ازت میگیره میده دست یکی دیگه پس عاقل باش و به پاداش خوبش فکر کن...!!راست میگفت من که سواد درستی نداشتم و به خاطر رابطه این گیرم اومده چشم حسادت خیلیها رو تنگ کرده بودم....میخواستم با احسان صحبت کنم ولی گوشیش در دسترس نبود !!باید خودم تمومش میکردم...بالاخره حدود ۱۲ بود که طالبی به پانی گفت شیخ راضیه و با اینکه شرایط یه کم فرق داشته اما معتقد هست شرکت شما خیلی مفید و مثبت عمل کرده و مایل به ادامه همکاری با شماست!!!! واااای عالی شد حتی ایرادم نگرفت به قرارداد جدید......تو پوستم نمیگنجیدم.... ساعت ۱شیخ و همراهانش رفته بودند و برامون ماشین فرستادند تا بریم..فکر میکردم تو یه رستوران قرار داریم اما وقتی ماشین جلو یه خونه ویلایی شیک و یزرگ نگه داشت فهمیدم قراره قراداد اینجا انجام بشه...!!!از خونه و بزرگی و زیباییش هر چی بگم کم گفتم معلوم نبود این بی شرف با این سن کمش اینهمه پول و از کجا اورده...معلوم بود از پدر پدر سوخته اش...تو سالن با راهنمایی ساجد نشستیم و داشتیم به در و دیوار نگاه میکردیم و مثل ندید بدید ها از فضای اونجا تعریف میکردیم که شیخ ماجد با یه دشداشه سفید از پله ها اومد پایین و اینبار دستم و مثل فیلمها بوسید... و به عربی به پانی شروع کرد حرفهایی و زدند...و بعدم با صدای بلند راشد رو صدا زد و اونم با دشداشه سفید از توی یکی از اتاقها اومد بیرون و باهامون دست داد و قرارداد و داد به شیخ و اونم دوباره چیزی گفت و وقتی با جواب پانی نیشش باز شد امضاش کرد و داد به پانی!!!!پانی بهم گفت پاشو بریم لباس راحتی بپوشیم...تو اتاق خیلی بزرگی رفتیم و ساجد ساکی رو اورد که نمیدونم از کجا اینو پانی اورده بود که من ندیدم....!!! پانی بدون خجالت با من لخت لخت شد و جلو اینه یه دست به کس و کونش کشید و از تو ساک یه لباس سکسی خفن و در اورد و پوشید و منم هاج و واج بهش نگاه میکردم وقتی دید دارم نگاش میکنم بهم خندید و گفت چیه؟چرا مثل دیوونه ها داری نگام میکنی؟حوشگله؟؟ با تعجب گفتم پانی این چه وضعیه؟؟ برگشت همینجور که داشت دست به سینه هاش میکشید گفت خب دارم مهر قرارداد و اماده میکنم...!!!و بعد از تو ساک یه لباس خیلی کوتاه زرد در اورد و گفت بفرمایید سوگلی شیخ ماجد اینم لباس شما!!!! با تعجب دوباره گفتم فکر کردی مثل تو جنده ام؟؟؟؟ بی شعور اونکه امضاش کرد تو دوست داری برو بخواب زیرش من فقط تا لبه چشمه اوردمش ...حالام بعد ناهار میرم...من گفتم نهایتش یه کم لاس میزنم و خرش میکنم....پانی خنده بلندی کرد و یه دفعه جدی شد و گفت ببین فهیمه جان اونی که تو خر فرضش میکنی صدتا مثل منو تو رو میبره لب چشمه ....الاغم نیست که واسه امثال من و تو زیر بار این قرارداد بره...اگه میبینی اوکی داد چون میخواسته اینکارو بکنه و براش تبلیغات سود داشته؛ حالا اگه یه کم ولخرجی کرده بخاطر کس کون من و تو هست الانم ۲صفحه اخر و امضا نکرده تا بعد اینکه حالشو کرد...پس بهتره لگد به سطل شیری که دادی نزنی...الانم عاقل باش و بپوش و بریم بیرون ۲ساعت دیگه همه چی تمومه... اوکی؟؟؟از حرفهاش مثل ادمی که چوب خورده تو سرش گیج شده بودم و گیر کرده بودم...با احسان تماس گرفتم ..لعنتی بازم در دسترس نبود....پانی مدام حرف میزد و سعی میکرد اماده ام کنه....پاشدم با ناراحتی لباس و گرفتمو و گفتم باشه بسه دیگه برو بیرون و به اون عوضی بگو من فقط به خودش حال میدم بقیش با من نیست...پانی بوسم کرد و گفت معلومه که میگم فقط زودی بیا بیرون....به سختی جلو گریه ام رو گرفتم و یاد پول دیشب و پاداش بعدش افتادم و اینجوری خودمو اماده کردم....وااای لباسه خیلی سکسی بود و اینقدر کوتاه که نصفه کونم هر کاری میکردم بیرون میموند از بالا هم که نصفه سینه هام بیرون بود .... اااااه به درک بزار بیرون باشه....یه نگاه به کونم از پشت کردم خیلی تابلو بود اما چاره ای نبود... وقتی با خجالت اومدم بیرون پانی رو مبل کنار ماجد نشسته بود و دست ماجد روی رونهای لخت پانی بود با دیدن من ماجد بلند شد و اومد سمتم....از خجالت سرم پایین بود ؛.....ادامه دارد (نویسنده سامان)
قسمت شانزدهم.......ماجد منو در اغوش گرفت و بوسيد و همزمان كونمو ماليد و شروع كرد به عربي ازم تعريف كردن.....و بعد ستمو گرفت و به پاني هم اشاره كرد كه بياد و راه افتاديم به سمت اتاقي كه ميز غذاخوري بزرگي توش بود و چيده شده بود ..از بس لباسم ضايع بود روي اولين صندلي ميز نشستم و ماجد هم مثل سيريش اومد چسبيد به من.....پاني هم روبروم نشست و بعدم راشد اومد و با فاصله كنار پاني نشست....چندين مدل كباب و جوجه و مخلفات ديگه رو ميز بود و مشغول شديم...ساجد با سيني مشروب اومد تو و يه شيشه جلو من و ماجد گذاشت و يه شيشه هم برا خودش و راشد و پاني....تجربه قبلي هنوز يادم بود و وقتي ماجد ريخت رد كردم و اونم اصرار ميكرد كه پاني بهم گفت بگير زشته...كم بخور....با اكراه گرفتم و حوردم...خيلي خوشمزه بود و حس ميكردم ابميوه هست تا مشروب...همين باعث شد چند تا ديگه بخورم...ديگه برام مهم نبود چه لباسي تنمه يا ماجد داره از زير ميز كسمو ميماله!!! حس خوبي داشتم و كارهاي ماجد حسابي حشريم كرده بود...وقتي دستمو گرفت تا از سر ميز بريم تازه فهميمدم چقدر مستم و كاملا گيج....با سختي تا اتاق خواب ماجد رفتيم...وقتي رو تخت افتادم ماجد اومد كنارم و شروع كرد گردنمو ليسيدن...منم ديگه حسابي حشري بودم و با دستهام كيرشو ميماليدم و اونم ديوونه تر منو ميخورد....مثل وحشي ها لباسمو پاره كرد و افتاد به جوون سينه هام...همش به عربي بهم يه چيزهايي ميگفت....منم سرشو به سينه هام فشار ميدادمو ناله ميكردم....خوب كه سينه هامو چنگ زد و خورد بلند شد و لباسشو در اورد يه كير كلفت و اورد جلو لبهام و منم اونو كردم تو دهنم تو همون حالتم بوي گند عرق و حس كردم اما يه كم براش خوردم و اونم بلند شد و قبل از اينكه چيزي بفهمم اومد وسط پاهامو كيرشو تا ته فرو كرد تو كسم.....وااااااي همه تنم تير كشيد و داشتم ميمردم از درد و اون عوضي محكم كيرشو تو كسم ميكوبيد بدجوري داشتم درد ميكشيدم و با صداي بلند داد ميزدم اما ماجد انگار خوشش مي اومد و محكمتر تلمبه ميزد....در اتاق باز شد و پاني لخت لخت اومد تو....انگار فرشته نجاتمو ديدم با فرياد گفتم پاااني به اين وحشي بگو يواشتررررر....پاني اومد رو تختمون و كونشو قنبل كرد برا ماجد و اونم كيرشو در اورد و به همون محكمي فرو كرد تو كس پاني...حالا اون بود كه جيغ ميكشيدو رو تختي رو چنگ ميزد....دلم به حالش سوخت منم قنبل كردم كنارش و ماجد محكم با دستش رو كونم ميكوبيد و تو كس پاني تلمبه ميزد....خوب كه كردش كيرشو در اورد و دوباره تو من فرو كرد....دردش كمتر شده بود داشت بهم حال ميداد و پاني هم از زير با كسم ور ميرفت.....جووووووون بكن منو بكن....وااااااي جرم دادي كثافت....خيلي شديد ارضا شدم ولي ماجد دست بردار نبود....اينبار بي مقدمه كيرشو فرو كرد تو كونم.....چنان نعره اي زدم كه يه لحظه خودشو تكون نداد من و محكم گرفت و بعد شروع كرد به كردن.....گريه ام گرفته بود و اشك همينجور از چشمم ميومد ولي اون ادامه ميداد نميدونم چقدر ولي حس كردم سرعتشو بيشتر كرد و بعدم كيرشو با سرعت در اورد و كرد تو دهن پاني و با فرياد همه ابشو تو دهن اون خالي كرد.....من داشت حالم بهم ميخورد اما پاني انگار عادت داشت....بي حال افتادم رو تخت و فقط صداهاي نا مفهوم پاني و ماجد رو ميشنيدم....در باز شد و ساجد بازم مشروب اورد و رفت....بلند شدم با كمك پاني رفتم تو حمام اتاق و يه دوش سرپايي گرفتم و اومدم بيرون....حالم جا اومده بود...به پاني اشاره كردم كه بريم اما پاني گفت كجا بابا ؟اين مگه ميزاره بزار حالشو بكنه امضا كنه ميريم...كلي غر زدم و نشستم...ماجد بازم به اصرار ۲تا پيك مشروب بهم داد و بعد از پاني خواست موزيك رو روشن كنه و همونجور لخت براش برقصه..... و خودشم با كيرش داشت بازي ميكرد و بعدم بلند شد از تو كشو چند تا تراول ريخت رو سرش بعدم دست منو گرفت و مجبورم كرد براش لخت برقصم و رو سر منم تراول ريخت....حالم داشت از وضعيتم بهم ميخورد احساس حقارت ميكردم....دلم ميخواست از اونجا فرار كنم يه بچه پولدار عوضي من و داشت قرباني پول و قدرتش ميكرد و مثل جنده ها بهم نگاه ميكرد....ماجد نشست لبه تخت و بهمون اشاره كرد دوتايي كيرشو ساك بزنيم....من حالم داشت از بوي عرق تنش بهم ميخورد واسه همين يه كم بيشتر نخوردم اما پاني اينقدر ساك زد تا كيرش راست شد و ماجد به شكم خوابوندشو كيرشو فرو كرد تو كونش......پاني بيچاره هوار ميزد و اون بيرحمانه كونشو ميگاييد....و با دستش رو كپلهاش سيلي ميزد جوري كه سرخ سرخ شده بود...چند دقيقه اي اونو از كون گاييد و بعد در اورد و كرد تو كسش و خوابيد روش.....جوري با سرعت ميكردش كه صداي تلمبه زدنش همه اتاق و برداشته بود و بعد بلند شد و منو نشوند رو كيرشو فرو كرد تو كسم.....با همون وحشي گري منو ميكردمن داشتم حال ميكردم و اونم دستشو رو كمرم قفل كرده بود و كونمو ميماليد و تلمبه ميزد تا يه دفعه كيرشو كوبوند تا ته كسم و نگه داشت....وقتي ابش رو ريخت تو كسم تازه بخودم اومدم ولي دير شده بود و اون ارضا شده بود....داغي ابش حواسمو پرت كرده بود شايدم مستي اينجورم كرده بود به هر حال ماجد از زيرم خودشو كشوند بيرون و دشداشه اش رو پوشيد و بعد اينكه به پاني حرفي زد رفت بيرون.....با پاني رفتيم دوباره حمام و وقتي اومديم بيرون با ديدن لخت راشد و ساجد جلو در حمام كه داشتند كيراشونو ميماليدند جيق بلندي كشيدمو شروع كردم بهشون فحش دادن اما راشد دستمو گرفت و پرتم كرد رو تخت و شروع كرد به عربي بهم چيزي گفتند....پاني اومد كنارمو گفت فهيمه ميگه شيخ قرارداد و امضا كرده و داده بهش ولي تا بهشون حال نديم اون قرارداد و نميده......با فرياد گفتم غلط ميكنه بهش بگو اگه اذيتمون كنند از اينجا برم بيرون زنگ ميزنم پليس.....پاني اروم گفت خل شدي؟به پليس ميگي به ماجد دادم به اينها نميخواستم بدم؟؟و ادامه داد فهيمه زود تموم ميشه ديگه اخرشه من يه كاري ميكنم بيشتر با من باشند فقط كاري نكن لج كنند....با گريه خوابيدم رو تخت و راشد اومد وسط پاهام و كيرشو اروم كرد تو كسم....و شروع كرد به تلمبه زدن....نگاهمو چرخوندم به سمت پاني....تازه چشمم افتاد به كير خيلي بزرگ ساجد....اوووووه دو برابر كير ماجد بود و پاني داشت به سختي براش ساك ميزد....راشد منو به پهلو خوابوند و كيرشو از همون حالت كرد تو كونم و شروع كرد عقب و جلو كردن... و با دستشم سينه امو چنگ ميزد.....پاني نشسته بود رو كير ساجد و سعي ميكرد يه كمي از اون چماق رو بكنه تو كسش.....از ديدن كير كلفتش بدجوري متعجب بودم و دلم ميخواست زودتر ارضا بشه كه سراغ منو نگيره....مدل و عوض كرده بوديم و من قنبل داشتم به راشد كس ميدادم كه جاشونو عوض كردند....حتي نميتونستم سر كيرشو تو كسم جا بدم خيلي درد داشتم...ساجد اينقدر فشار داد تا رفت تا نصفه تو... باز دادم در اومده بود و ساجد صبورانه داشت تلمبه ميزد و راشد هم پاني رو از كون ميگاييد.....چند دقيقه اي طول كشيد تا اون دو تا هم ارضا شدند و من زدم از اتاق بيرون و رفتم دنبال لباسهام....اونروز بالاخره تموم شدو ما قرارداد و گرفتيم...اون سكس باعث شد من با پاني خيلي صميمي بشم و تقريبا همش با هم بوديم همه سعيمو ميكردم اونروز فراموش كنم اما روزگار برگ ديگه اي از سرنوشتم و برام رو كرد.....ادامه دارد...... (نويسنده سامان)
قسمت هفدهم.....خیلی سخته دردهامو جوری برات بگم که فکر نکنی دارم توجیه میکنم...اررره من تو قضیه احمد و داریوش سادگی کردم حماقت کردم و چوبشو خوردم اما اینها دیگه اجبار بود شاید اگه تنها بودم و فرشته و فتانه نبودند تا اخر عمر با هر بدبختی میساختم اما تن به اینهمه کثافت کاری نمیدادم اما فکر میکردم اگه خودمو فدا کنم اونا خوشبخت میشن؛درس میخونن و برا خودشون کسی میشن.....من باختم همه چیز و....دردناکه همش بازنده باشی....بعد اونروز اومدم شرکت...فکر میکردم برا قراردادی که بستیم دیگه همه جلوم خم و راست میشن و پاداش بزرگی نصیبم میشه...اما در کمال تعجب دیدم احسان نیستش....از شیلا پرسیدم گفت برا مدتی رفته خارج کشور پیش مامانش...!!!!نمیدونی چه ضد حالی خوردم... چند روزی تو شرکت بی هدف میرفتم و میومدم اما هیچکس حتی سراغی از اتفاقات و دستمزد اون قرارداد نمیگرفت....بعد ۱۰ روز به جای پاداش و دستمزد از حسابداری نامه تسویه حسابمو برام اوردند!!!! از هر کسی علتشو میپرسیدم میگفتند پدر احسان تصمیم گرفته فعالیت های شرکت رو کم کنه برا همین دارند نیروهارو کم میکنند!!!!به غیر من و پانی چند تا از بازاریابهای دیگه رو که تازه وارد بودند رو تسویه کردند....صدام به گوش هیچکس نمیرسید....تازه اون ۳میلیونم که احسان داده بود و زدند پای حسابم و با کل میدیدم....ی منت گفتند بقیش هم که بدهکاری تشویقی برات زدند و میتونی بری.....تازه فهمیدم اینهمه وقت بازیچه احسان و پدرش بودم و فقط پلی شدم تا اونها به قراردادی که میخواستند برسند و به قول پانی دیگه ما براشون مضر بودیم و ممکن بود ابروشونو ببریم و همه بفهمند برا قرارداد حاضر شدیم چیکار کنیم.....نمیتونم بگم چه ضربه وحشتناکی خوردم و انگار درد خیانت داریوش هم دوباره زنده شد.....باورم نمیشد همه خیالها و افکارم برای اینده یه روزه نقش بر اب بشه!!!!سرخورده و نا امید برگشتم به خونه؛؛ هر روز که میگذشت من مثل دیوونه ها کنج خونه نشسته بودمو به حماقتم بیشتر پی میبردم.....دیگه توان و حوصله جنگیدن نداشتم خودمو تسلیم و ناتوان میدیدم....فقط فکر میکردم و غصه میخوردم.....پانی چند روز یه بار میومد و ساعتی پیشم بود و دلداریم میداد اما فایده نداشت....همه مصیبتهای گذشته هم آمده بود رو سرم....کارم شده بود گریه و زاری....پانی یه روز که سردرد بدی داشتم برام قرص اورد و گفت تو باید از این اوضاع بیایی بیرون اینکه نمیشه و کلی مخم رو خورد و دعوتم کرد اخر هفته برم تولد دوست پسرش....اینقدر اصرار کرد تا قبول کردم....از اونروز همش قرص ارام بخشی که پانی اورده بوذ و میخوردم میخوابیدم....۵شنبه با اصرار پانی رفتم به ادرسی که داده بود نزدیک ۸شب بود که رسیدم..تا وارد شدم همه چی تاریک بود و صدای موزیک وحشتناکی میودو چند نفر اون وسط داشتند میرقصیدند....پانی با یه لباس خیلی شیک اومد به استقبلمو منو برد تا لباس عوض کنم...سرم درد گرفته بوذ و اصلا دلم نمیخواست برم تو سالن...پانی گفت باید همرنگ جماعت شی تا راحت باشی..بعد گفت برات مشروب بیارم ؟؟ گفتم نه بابا خوب میشم...پانی یه قرص از کیفش در اورد وگفت بیا بخور اینو الان فوری خوب میشی فقط یادت باشه به چیزهای خوب فکر کن ....ابنقدر شلوغ بود که هر کی هر ازادی دلش میخواست داشت و ....پانی که اومد یهم یه شیشه اب داد و گفت خوبی؟؟گفتم اره اما احساس بی وزنی میکنم یه حال خاصی هستم...پانی چرا من یه کم بالاتر از تو وایسادم؟؟ پانی زد زیر خنده و کلی سربه سرم گذاشت و رفت پیش دوست پسرش.....هر چی موزیک شادتر و داغتر میشد به من لذت بیشتری میداد....خلاصه خیلی باهاش حال کردم.....شده بودم مشتری پر و پا قرص این مهمونیها....۲ماه گذشت و فرشته بعد امتحاناتش اومد پیشمون...همه ماجرا رو الیته با سانسور براش گفتم و اونم از درس و دانشگاهش تا نصفه شب برامون تعریف میکرد....دیگه قرص همه دردهامو ازم میگرفت و منو میبرد تو فضا....یه روز صبح تو خونه بودم که حس کردم حالت تهوع دارم....فکر کردم مال غذاست و مسموم شدم تا عصر باهاش سر کردم اما بهتر نشدم...یه کم عرق نعناع و قرص خوردم و خوابیدم....شب خیلی اوضاع بدتر شد ؛فرشته و فتانه به زور بردنم دکتر و اونم بعد معاینه و گفتن شرح حالم جلو اونها بهم گفت تبریک میگم دارید مادر میشید...!!!!!خشکم زد صدای دکتر همینجور تو گوشم زنگ میزد....ماااادر؟؟؟؟یعنی چی؟؟؟/ وقتی فهمید مجردم برا اطمینان ازمایش داد....اصلا حال و روزمو نمیفهمیدم فرشته و فتانه مدام ازم سوال میکردند...فکرم همه جا میرفت....بالاخره جواب ازمایشم مثبت در اومد....وااااای ابروم پیش بچه ها رفت....هر چی فکر میکردم یادم نمیومد...به پانی زنگ زدم و با التماس ازش خواستم خودشو برسونه...سکوت وحشتناکی تو خونه بود...حتی تو صورت فرشته و فتانه نمیتونستم نگاه کنم.....دلم مبخواست زمبن باز بشه و فرو برم توش....وقتی پانی اومد با هم رفتیم تو اتاق و تازه بغضم ترکید.....زار میزدم تو بغلش....حال خرابی داشتم تنها جایی که من یه کم آبرو برام مونده بود پیش خواهرام بود که حالا به بدترین شکل ضایع شده بودم....پانی منو یه کم اروم کرد و بعد کلی فکر یادمون افتاد اونشب ماجد ابشو ریخت توش.....پانی با عصبانیت گفت اخه احمق چرا قرص نخوردی اونموقع....با التماس بهش گفتم پانی خواهش میکنم یکی رو پیدا کن یه جوری بچه رو بندازمش ازت باشه؟؟؟؟اونم یه کم سرشو تکون داد و گفت بزار ببینم چه خاکی تو سرمون میشه ریخت.......ادامه دارد....(نویسنده سامان)
قسمت هجدهم.....مثل ادمهایی که به اخر خط رسیده باشم نا امید نامید بودم...خدایا باید تقاص چیو من پس بدم؟؟؟تو کارو زندگی نداری ؟؟اینهمه ادم تو دنیاست باید همه چیو رو من تست بزنی؟؟من بنویسم غلط کردم بنویسم کم اوردم این سرنوشت شوم رو از رو سرم بر میداری؟؟؟ لعنت به این زندگی....زنده بمونم که چی بشه؟؟؟چه گلی به سر خودمو خواهرام زدم ؟؟؟غلط پشت غلط؛اشتباه پشت اشتباه.....این فکرها همش تو سرم بود و نمیتونستم حتی یه لحظه اروم بشم...۲روز گذشت اما پانی ازش خبری نشد...چند باری تماس گرفتم اما هر بار با بهونه منو پیچوند....بچه ها با یه نگاه تحقیر امیز بهم نگاه میکردند مخصوصا فرشته که مدام بهم سرکوفت میزد و بهم تیکه مینداخت...شب از بس گریه کرده بودم داشت سرم میترکید ۲تا از اون قرص ها که پانی تو مهمونی میداد میخوردم داشتم با هم خوردمشون....نیم ساعت بعد همه وجودمو غم و نا امیدی گرفته بود انگار بدتر شده بودم...بدجوری توهم فاز غم منو زده بودم... همه اتفاقات بد زندگیم دور سرم میچرخید....رفتم تو حمام شاید حالم بهتر بشه.....زیر دوش فقط زار میزدم به بدبختی و تنهایی خودم ....بمیرمم کسی براش فرقی نمیکنه... نفهمیدم چرا اینکارو کردم فقط سوزش تیغ و حس کردم و دیگه هیچ.....توی یک بیابون تاریک میدویدم همه چی سیاه بود و صدای پارس سگها هر لحظه بهم نزدیک میشدند...فقط میدویدم و داد میزدم تا رسیدم به یک خونه قدیمی....از ترس محکم میکوبیدم به در و کمک میخواستم...سگها دور منو گرفته بودند و بهم نزدیک میشدند در اخرین لحظه در باز شد و پرت شدم تو....سرم داشت گیج میرفت چند نفری تو گوشه حیاط دور اتش نشسته بودند و منم آروم بهشون نزدیک میشدم و کمک میخواستم....واااااای داریوش و احمد و احسان پیش هم نشسته بودند و با دیدن من بلند شدند و می اومدند طرفم و منم عقب عقب میرفتم اونها هم قهقه میزدند.....چهره زشت ترسناکی پیدا کرده بودند......خدااااایااااااا کمک.......چشمهامو که باز کردم پانی و فرشته و فتانه بالا سرم بودند....از دیدنشون انگار دنیا رو بهم دادند احساس امنیت میکردم با ناله گفتم من کجام؟؟؟ پانی گفت جای بدی نیستی فعلا حرف نزن و استراحت کن ما اینجاییم....۳روز بیمارستان بودمو بعد مرخص شدم....اما از نظر روحی زیر صفر بودم....معضل بچه هم مزید بر علت شده بود.....بردنم دکتر روانپزشک و یه مشت قرص دیگه بهم داد میخوردمو میخوابیدم....یه روز پانی اومد و منو برد یه جا بهم امپول زدند و بعد ۲بار تکرار خونریزی شدیدی کردم و بچه سقط شد....هر روز اوضاع روحی ام بد تر میشد و از اون بدتر پس اندازمونم رو به پایان بود ...از فرشته که خبری نداشتم و نمیدونستم چیکار میکنه راستش جرات پرسیدنشم نداشتم چون با گندی که زده بودم دیگه آبرویی برام نمونده بود....فتانه هم همینطور خدا کنه اینقدر عاقل باشن تا منو عبرت خودشون بکنند...۱ماه گذشت و من باید برا خودم کاری پیدا میکردم مخارج دانشگاه فرشته و دبیرستان فتانه و از طرفی اجاره خونه و مخارجش داشت پشت سر هم میومد....یه شب پانی منو برد به پارتی تا حال و روزم عوض بشه....فتانه هم طبق معمول یا دوستش میومد پیشش یا اون میرفت خونه اونها...تو مهمونی یه پسره که چند باری هم دیده بودمش و همیشه انگار ساقی قرص و مشروب بود تو اونجا؛اومد پیشم...بهم یه کم مشروب داد و نشست و گفت چیه چرا کشتی هات غرق شدن؟؟؟بی اعتنا بهش گفتم برو بابا حوصله ندارم...اونم با پرویی ادامه داد دلت میاد؟؟؟ من به این خوبی؟؟؟از حرفش خند ه ام گرفت و براش پشت چشم نازک کردم و اون باز گفت کار و بارت چیه؟چند وقتی پیدات نبود....با بی حوصلگی گفتم تو شغلت معلومه ولی....فضولی تو کار دیگران....از جاش بلند شد و گفت منو باش میخواستم بدونم اگه بیکاری یه کار پر درآمد بهت پیشنهاد بدم....و رفت...تا اخر وقت همش حواسش بهم بود ...چند باری خواستم با پانی در موردش حرف بزنم ولی او اینقدر دنبال حال کردن خودش بود که یه لحظه هم تنها نبود....رفتم پیشش و بهش گفتم یه پیک دیگه بریز برام....اونم با بی میلی برام ریخت...بهش گفتم چیه؟ناراحتی برم؟؟بهم پوزخند زد و منم گفتم اون کار پر درآمدت چی بود؟؟؟بهرام گفت بیکاری؟؟؟گفتم حالا... اونم گفت اگه دهنت قرص باشه و زرنگ باشی برات توضیح میدم فقط اینجا نمیشه و بعد شمارشو بهم داد تا فردا بهش زنگ بزنم....فردا تا ظهر خواب بودم و عصر بهش زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم ...اون بهم گفت من تو مهمونیها براشون قرص و مشروب جور میکنم و میبرم اونجا و پول خوبی گیرم میاد ولی چون نمیتونم تو یک شب چند جا برم ۳نفر دیگم باهام کار میکنند ولی اگه مایل باشی تو هم شروع کن پول خوبی گیرت میاد...بلند شدم و گفتم انگار عوضی گرفتی من از اینکارا نمیکنم دیگم سراغمم نیا فهمیدی؟؟بهرام گفت اینکار هر چی باشه بهتر از اینه خودتو بفروشی!!!!با خشم بهش نگاه کردمو گفتم خفه شو....اونم با خنده گفت من اون امپولها رو برات جور کردم تا سقط کنی تازه پانی خودش برام کار میکنه و پول خوبیم گیرش میاد حالا خوددانی...وقتی رفت نشستم رو نیمکت پارک و به حرفهاش فکر میکردم...واااای چیکار کنم دیگه از سوپری محله تا هر کسی که میشناختم بدهکاربودم و هر روزم داره بیشتر میشه...زنگ زدم به پانی و اونمشروع کرد مخمو خوردن ؛ از در امدش گفت و بعدم ادامه داد من و تو که میریم همش تو این مهمونیها خب اینارو هم برا صاحب مجلس و مشتریها میبریم....چند وقت کار کن بدهی هاتو بده کار خوب پیدا کردی دیگه نکن....بازم این فقر و بدبختی با حماقتم دست به دست هم دادن و من رسما شروع کردم پخش کردن هر چیکه مشتریها میخواستند و هر شب تو یه پارتی بودم...دیگه عادت کرده بودم لجن باشم فقط پول برام مهم بود ...کارم شده بود تیغ زدن بچه پولدارهای شهر که تو مهمونیهای جور واجور میدیدم و به جز اینکه میرفتم بعضی از اون بچه پرو ها رو که سیریش میشدند تیغ میزدم و یه حالی بهشون میدادم...دنیام عوض شده بود و دیگه برام فرق نمیکرد چیکار میکنم؛ دیگه وجدانی هم نبود که درد بگیره!!! فقط پول در میاوردم....خودمم رسما قرصی شده بودم و شبها تا نزدیک صبح اینور اونور بودم....چند ماهی گذشت و من دیگه معروف شده بودم و همه به اسم شیرین میشناختنم....یه شب ساعت ۱۲ شب بود که خبر دادند مکان لو رفته و مامورها دارند میان....من قرصهارو جمع کردمو با چند نفر دیگه قبل اینکه بریزند تو خونه از پشت بوم فرار کردیم...از ترس داشتم سکنه میکردم....یه دربست گرفتم و اومدم خونه....کلید که انداختم به در دیدم چراغها روشنه...قرار بود فتانه بره خونه دوستش...اروم رفتم تو....تو دلم دعا میکردم دوباره صحنه داریوش و فرشته رو با فتانه نبینم....از تو حیاط یه سرک کشیدم کسی تو حال نبود اما چراغها روشن بود ...چاقو مو از کیفم در اوردمو و اروم رفتم تو....از صدای خنده فتانه با یه مرد که از حمام میومد میخکوب شدم....واااای بر من از چیزی که میترسیدم سرم اومد....مدتی گذشت تا تونستم به خودم مسلط باشم....دلم میخواست برم در و باز کنم اما به خودمو اون ابرو ریزی فکر میکردم قدرتم و از دست میدادم....رفتم تو اشپزخونه اونجا یه پنجره داشت که ما همیشه برا اینکه حمام بخار نکنه بازش میگذاشتیم...صدای صحبتشون میومد و پسره همش قربون صدقه فتانه میرفت....صداشون قطع شده بود و فقط صدای اب میومد...چهار پایه رو گذاشتم و اروم تو حمام سرک کشیدم....وااااای برادر دوستش بود همونی که همش با هم بودند....لخت لخت تو بغل هم بودند...کاملا واضح بود دفعه اولشون نیست ؛میخواستم ببینم از لابلای حرفاشون چیزی بیرون میاد بفهمم چند وقته با هم هستند ....اسم پسره اگه اشتباه نکنم نیما بود....نیما فتانه رو چسبوند به دیوار حمام و شروع کرد گردن و بدن خوشگلشو خوردن...حیف تو فتانه حیف....کاملا معلوم بود میدونه چی فتانه دوست داره چون وقتی داشت سینه هاشو میک میزد یه دفعه صدای جیغ فتانه بلند شد و گفت دوباره!! گاز گرفتی وحشی!!!بغض کرده بودم اما نمیتونستم کاری بکنم برم بزنم تو گوشش و بگم خواهرم اینکارا زشته؟؟؟ با صدای ناله فتانه به ودم اومدم نیما پاهاشو باز کردم بود و داشت کس سفید و ناز خواهرمو لیس میزد و فتانه هم دستشو کرده بود تو موهاشو ناله میکرد ....بعدم فتانه خانوم با مهارت خاصی شروع کرد به ساک زدن..... و حسابی صدای نیما رو در اورده بود....نیما فتانه رو برگردوند و چسبوند به دیوار و کیر قلمیشو صابونی کرد...تو دلم فقط دعا میکردم از جلو نکنه....حیفی فتانه تو با زیبایی خاصی که داری بهترین ها میان سراغت...دیدم درست نبود و نمیفهمیدم تو کونش کرده یا کسش....مدتی داشتند حال میکردند تا دیدم خوشبختانه مثل من احمق نبوده و داره از عقب سکس میکنه....نیما اینقدر کرد تا ابشو ریخت رو کمر فتانه....هنوز خوشحال این بودم که اپنش نکرده!!!! اما وقتی ارضا شد گفت....خوشگلم بیا بشورمت بریم بیرون تا اونجا خدمت کس خوشگلت برسم....!!!! وااااای نههههههه...هم از اینکه داشتند میومدند بیرون حول شدم هم از حرف نیما گیج بودم که تعادلم رو چهار پایه بهم خورد و پرت شدم پایین.... و سرم به شدت خورد به لبه کابینت و بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم....ادامه دارد.....(نویسنده سامان)
قسمت نوزدهم.....بهوش که اومدم بازم تو بیمارستان بودم و سرم به شدت درد میکرد...کسی تو اتاق نبود و اینقدر سرم درد داشتم که نمیتونستم چشمهامو زیاد باز نگه دارم...با دستم سرمو لمس کردم بانداژ بود دیگه میدونستم سرم شکسته اما درد جریان فتانه اینقدر برام سنگین بود که همه ذهنمو درگیر کنه....اگه فرشته بود فرق میکرد چون بازیگوش بود ازش بر می اومد اما فتانه واقعا دختر ساکت و ارومی بود و سرش تو کار خودش بود اما زیبایی خاصش باعث شده بود پسر ها زیاد دور و برش بیان و بالاخره نیما تونسته بود گولش بزنه.....به قدری فکرم مشغول بود و ناراحتی داشتم که تا به چیزی فکر میکردم اشکم در میامد...۱ساعتی گذشت و من منتظر بودم دکتر بیاد اما در باز شد و ۲تا مامور وارد شدند که همراهشون یک مامور زن هم بود....با دیدن اونها خیلی ترسیدم نمیدونستم موضوع از چه قراره اما به طرز مشهودی ترسیده بودم...وقتی مامورها خودشونو معرفی کردند و شروع کردند به سوال جواب و تازه فهمیدم چه گندی زدم و گیر افتادم...وقتی سرم میخوره به کابینت و میشکنه فتانه و نیما منو میرسونند بیمارستان و مامور اینجا طبق عادتش شروع میکنه مطلع شدند از حال و روزم و اینکه حادثه ضرب و شتم بوده یا تصادف.....وقتی فتانه و نیما سر بالا و ضد و نقیض جواب میدند ؛مامورها هم مشکوک میشن و از م ازمایش میگیرند و معلوم میشه قرص خوردم و اونها هم لوازمو تفتیش میکنند و قرصها رو تو جیبم پیدا میکنند...واااای خدا همینو فقط کم داشتم....بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم منو بردند بازداشتگاه اداره مبارزه با مواد مخدر....۲روزی بازجویی و دادگاه میبردنم تا بالاخره به دلیل شرایط بد روحی و روانی و تایید پزشکان که من رو فرستادند به بیمارستان مخصوص زندانیها که در حقیقت برای زندانیهای اعصاب و روان بود و تا بهبودی باید اینجا میموندم و بعد برای جرمم دوباره دادگاه تشکیل بشه!!!!اره دوست خوبم یا شاید تنهاترین دوستم دیگه خودت بقیه اش رو میدونی....فقط فرشته ۲باری اومد بهم سر زد ازش به التماس خواستم مرخصی بگیره این ترم رو تا فتانه تنها نباشه....یادت باشه تو تنها محرم رازهای منی و خودت میدونی چقدر دوست دارم ....تو فقط یه دفتر خاطرات نیستی شاید فکر کنی دیوونه شدم اما واقعا حس میکنم دوستمی و بودنت در کنارم و نوشتن درد دلهام منو اروم میکنه....وقتی اینجا انواع ادمهایی رو میبینم که مثل من تو دام اعتیاد یا مواد و قرص گرفتار شدند و الان به اجبار اینجان ولی دوستی مثل تو ندارند به خودم امیدوار میشم....اینجا همه جور ادمی هست از تحصیلکرده تا بی سواد ؛از پولدار و فقیر ولی تو یه چیز مشترکند اونم حماقته!!!!مشکل من این بود که به غیر سادگیم برای گذران زنگیمون صبر نداشتم و تا بهم فشار میومد همش دنبال میانبر بودم و هر کی برای رسیدن به خواسته خودش منو بازیچه قرار میداد و من هر روز الوده تر میشدم و زندگیمون افتضاح تر.....اینجا کارم شده فکر کردن به گذشته و دلشوره داشتن از اینده!!! هیچ تغییری تو خودم حس نمیکنم یعنی من تاکی باید اینجا باشم.....تا میام حرف بزنم یه مشت قرص جلوم میزارن... و صدامو میبرنند...۲ماه گذشت....یه روز فرشته اومد ملاقاتم و با کلی مقدمه چینی گفت یه سر نخ هایی از داریوش پیدا کردم ....با عجله گفتم چهجوری؟الان کجاست؟میدونه تو جاشو پیدا کردی؟؟؟فرشته گفت نه بابا مگه دیوونه ام.....چند روز پیش داشتم میرفتم کتاب بخرم که دیدم تو یه ماشین نشسته پشت چراغ قرمز بودیم...منم تعقیبش کردم و اول مغازه اش رو بعدم خونه اش رو پیدا کردم...وضعش خوبه و با پول خونه ما واسه خودش زندگی درست کرده عوضی....بهش گفتم فرشته تو رو خدا حرفمو گوش کن و طرفش نرو ...خودم میخوام برم سراغش تو فقط حواست باشه....فرشته پوزخندی زد و گفت تو که معلوم نیست تکلیفت چیه ؟؟؟پس چطور میخواهی بیایی ییرون؟؟بهش گفتم اینجا شنیدم اگه حرف گوش کن باشی و قرصهاتو سر وقت بخوری و دکترها نظر مساعد بدن بهت مرخصی میدند ...من از امروز همه کار میکنم تا بیام بیرون....میخوام همه نامردی هاشو خودم جبران کنم....از اونروز تو دیگه خودت شاهد بودی من همه کار کردم تا بهم تشویقی بدن...برگه هم کتبی نوشتم و درخواست دادم و منتظرم ......۱ماه دیگه گذشت...امروز بالاخره با ۲روز مرخصی ام موافقت شد..وااااای انگار حکم ازادیمو بهم دادند....چند روزی باید تنهات بزارم...قول میدم برگردم همه چیو برات تعریف کنم فقط دعا کن واسم تا بتونم حقمونو از اون نامرد بگیرم ...!!! نمیدونی چه حسی هستم..صحنه روبرو شدنمو با داریوش ۱۰۰ بار تو ذهنم ساختم....فردا صبح میرم بیرون...قول بده نگذاری دست هیچکی بهت برسه...من زود زود بر میگردم پیشت... تا برگردم مخفی ات میکنم توی ساک وسایلم....به امید دیدار....این اخرین چیزی بود که تو دفتر خاطرات فهیمه نوشته شده بود ولی بعدش اتفاقاتی افتاد که......ادامه دارد....(نویسنده سامان)