قسمت بیستم....تقریبا چندماه بعد من دفتر خاطرات فهیمه رو توی ساکی بالای کمد اتاق خونه پیدا کردم....ارره داریوش خونه رو به من فروخته بود و بهم بدهکار بود بابت همین اینجا رو بابت طلب به نامم زد و مابقی پولو همون موقع ازم گرفت...۲ یا سه ماه بعد بنام زدن خونه بود که برا اولین بار فهیمه اومد محل کار من و برام جریانو گفت که داریوش چه جور با نامردی خونه رو از دستشون در آورده ...اونموقع در جریان چیزی نبودم و اصلا نمیشناختمشون اما دلم سوخت و بهش گفتم تا وقتی نخوام خونه رو بفروشم یا بکوبم و بسازم بمونید همونجا...و اجاره کمی ازشون میگرفتم...توی طول این مدت هیچ ارتباطی نبود فقط یه بار دیدم موبایلم زنگ میخوره و تلفن ناشناسه وقتی جواب دادم دختری پشت خط بود و گفت سلام اقا سامان؟ گقتم بفرمایید؟گفت من فهیمه هستم خواهر داریوش یه بار خدمتتون رسیدم...ادامه دادم بله بفرمایید؟ فهیمه اونبار ازم خواست که اگه خبری از داریوش بهش رسید بدون اینکه بفهمه باخبرش کنم و ازم سوال کرد برنامه که برا خونه ندارم؟؟ و منم گفتم فعلا امسال که نه و بهش اطمینان دادم هر وقت خواستم برا خونه اقدامی بکنم چند وقت قبل اطلاع بدم....دیگه هیچ ارتباطی بینمون نبود اجاره رو هم به حسابم میریخت و اگه دیر و زود میشد من پیگیری نمیکردم...تا اینکه یه روز از اداره اگاهی تماس گرفتند و خواستند برم اونجا...هر چی سوال کردم گفتند بیایید اداره توضیح میدیم...فورا رفتم اونجا و بازپرس پرونده جریانی رو برام گفت که سرجام میخکوب شدم...باورم نمیشد همچین اتفاقی افتاده باشه...بازپرس ازم سوال کرد اقای سامان..... شما از چه زمانی با اقای داریوش....اشنا شدید و این اشنایی تا کجا ادامه داشته؟؟؟با تردید جواب دادم جناب بازپرس من از ۳سال پیش با ایشون اشنا شدم...شغل بنده بنکدار مواد غذایی هست و بیشتر تو محصولات خارجی کار میکنم؛ ایشون هم مثل خیلیهای دیگه بار خارجی از جنوب میاورد و به منو بقیه همکارها توزیع میکرد و همیشه هم نقدی باهاش کار میکردیم تا بعد مدت ۱سال یا شاید بیشتر ایشون اومدند و نزدیکی دفتر ما پخش مواد غذایی زدند و اجناسی که میاوردند خودشون میفروختن..بعد یه مدت به من و یکی دیگه از هم صنفهای خودمون پیشنهاد داد که بهش جنسهایی که داریم و ایشون نداره رو به قیمت همکاری بفروشیم و در قبالش یا از اجناس خودش بده یا نقدی خرید کنه....چون جور دیگه بخاطر تازه کار بودنش ما بهش اعتبار نمیدادیم....یه مدت این مراوده انجام میشد ؛ تا اینکه از من یه جنس سنگینی برداشتند و قرار شد چند روز دیگه به جاش از باری که میگفت تو راه داره بده و منم ازش چک گرفتم اما ۱هفته گذشت و خبری نشد و ایشونم اجناس مارو فروخته بود و ادعا میکرد برای همون بار که تو راه داره پولو پرداخت کرده اما خبری نشد...منم چکش رو برگشت زدم و تهدیدش کردم اگه تا ۵روز دیگه پول یا جنسی که گفته نده اقدام قانونی میکنم...مهلت تمام شد و ایشون به من پیشنهاد یه ملکی رو دادند و گفتند مال خودشه و ارثیه هست و سهم خواهرهاشم خریده...خلاصه ما ملک و دیدیم و ارزیابی رسمی کردیم و ایشونم خونه رو به نام بنده کرد و مابقی پول خونه رو تو محضر ازم گرفت....فکر میکردم طبق گفته خودش با مابقی پول میخواد کاسبیشو رشد بده اما چند وقت بعد در کمال تعجب دیدیم مغازه رو که اجاره بود پس داده و خالی کرده رفته.... و از اونموقع بنده هیچوقت ندیدمشون..حتی یه مقدار از کارهای اداری و مخارج انتقال سند که قرار بود به من پرداخت کند و نداد و رفت.....بازپرس سری تکون داد و گفت خب با این حساب شما از جریان کلاهی که ایشون سر خواهراش گذاشته بی اطلاع بودید؟؟؟ گفتم بنده چند وقت بعد اینکه حسابمون تسویه شد یه روز خواهرشون اومدند پیش من و همه اتفاقات بینشون رو برام تعریف کردند اما من قبلش بی اطلاع بودم و با وکالت تام الاختیاری که داریوش داشت چیزی قابل شک وجود نداشت حتی روزی رو که رفتیم خونه رو ببینیم همین خواهرشون هم بودند و هیچ اعتراضی یا حرفی که من متوجه این موضوع بشم نزدند ...بازپرس پرسید چرا بعد از اینکه جریان رو فهمیدید اقدام به تخلیه خونه نکردید؟؟؟نترسیدید کار به شکایت کشیده بشه و این موضوع با وجود سکونت صاحبان قبلی به نفعتون نباشه؟؟...به چشمهای بازپرس نگاه کردم و گفتم وقتی خواهر داریوش برام جریان رو گفت و فهمیدم این ۳خواهر کسی رو ندارند و وضع مالی خوبی هم ندارند دلم سوخت و بهشون اجازه دادم تا زمانی که فکری برای خونه نداشته باشم همونجا بشینند تا لااقل اواره نشند حتی اجاره ای که با داریوش قرار کرده بودیمو نصف کردم ....من ترسی نداشتم و به پول اون خونه هم احتیاجی نداشتم واسه همین چون سند به نامم شده بود دیگه به بقیه اش فکر نکردم...از بازپرس پرسیدم میشه بگین چرا این اتفاق افتاده و چه جوری؟؟؟بازپرس ادامه داد خانم فهیمه .... بعد از اونکه داریوش سرشونو کلاه میزاره و فرار میکنه برای مخارج خودشو خواهرهاشتن به هر کاری میده که اخریش فروش مشروبات الکلی و قرص بوده که بعد از دستگیری ایشون توی بیمارستانی مقدار قابل توجهی قرص از ایشون کشف میشه و خودشون بدلیل فشارهای شدید عصبی و مصرف زیاد قرص دچار عارضه روانی شده بودند که با تشخیص دکتر به بیمارستان اعصاب و روان زندان منتقل و تحت مداوا قرار میگرند....تا بعد از مدتی و بهبودی نسبی به درخواست خودشون ۲روز مرخصی بهشون داده میشه و به اقرار خواهرش از محل زندگی داریوش با خبر شده بود و بعد از ازادی یکراست میره سروقت داریوش ...ساعت حدودا ۷شب پریشب خانم فهیمه....وارد اپارتمان داریوش شده و پس از جر و بحث های زیاد و ضرب و شتم ایشون رو به قتل میرسونه و خودشون به پلیس اطلاع میدن و الانم در زندان بسر میبره و به همه چیز اعتراف کرده....البته حال و روز روحی مناسبی نداره...اونروز بازپرس بعد از گرفتن تعهد عدم خروج از شهر منو مرخص کرد...باورکردنی نبود حتی برا غریبه ای مثل من خیلی این اتفاق غیر قابل هضم بود...چند روز بعد رفتم در خونه و خودمو معرفی کردم و جریان اگاهی رو برا فرشته گفتم اونم بهم گفت...اونشب داریوش از اینکه فهیمه غافنگیرش کرده شوکه میشه و مجبور میشه برا اینکه آبروش نره اونو ببره داخل ساختمان....اما جر و بحثشون بالا میگیره و وقتی داشته تو تراس برا خودش قلیون درست میکرده فهیمه بازم باهاش بحث میکنه و کار به جایی میرسه که داریوش فهیمه رو میگیره زیر کتک و اونو میزنه...فهیمه هم تو لحظه ای که داریوش لب تراس نشسته بوده اونو هل میده و از طبقه چهارم میوفته وسط خیابون.....فرشته مدتی گریه کرد و من بعد از اینکه شمارمو بهش دادم و ازش خواستم اگه کاری بود به من بگه از اونجا خارج شدم....چند جلسه ای اجبارا تو دادگاهشون شرکت کردم و چیزهایی که میدونستم و گفتم اما بدیل شوک روحی شدید فهیمه که بعد از اقرار خودش دیگه حرفی نزده بود قاضی اونو به اسایشگاه زندان منتقل کرد تا بعد از بهبودی حکم صادر کنه....۷ماه بعد فرشته و فتانه بهم اطلاع دادند از اون خونه میرند گویا فرشته ازدواج کرده بود و قرار بوده فتانه هم باهاش زندگی کنه.... تصمیم گرفتم خونه رو بکوبم و اپارتمانش بکنم و اونجا بود که ساک وسایل فهیمه رو با دفتر خاطراتش پیدا کردم....دیگه از سرگذشتش اطلاعی ندارم اما چه زنده چه مرده فهیمه قربانی دیگه ای بود ....خدا میدونه چند نفر در یک هفته به خاطر فقر و بی کسی تو مسیری میوفتند که فهیمه افتاد....به امید روزی که هیچکس چه مرد چه زن تو سرزمینمون بخاطر فقر و بدبختی به بیراهه کشیده نشه...نویسنده سامان
برایت یک بغل گندم؛دلی خوشنود از مردم/برایت یک بغل مریم که مست از می شوی هر دم/ برایت قدرت ارش که دشمن را زنی اتش / برایت سفره ای ساده حلال و پاک و اماده / برایت یک بغل احساس؛دوبیتی های عطر یاس/برایت هر چه خوبی هست..... صمیمانه طلب کردم.....سال نو مبارکدوستان خوبم از همه شما عزیزان صمیمانه تشکر میکنم و از اینکه بنده رو همراهی کردید سپاسگزارم