این اولین داستانی هست که میخوام بنویسم، خوشحال میشم نظرات شمارو بخونم.....داستان سکسی کوچیک شما آقا رضا وانتی قسمت اول ____خیلی اتفاقی ازدواج کردم مادرم یک دختر رو دیده بود و رفتیم خواستگاری. منم که شوت شوت بودم. تا بیست و پنج سالگی یدونه دوست دخترم نداشتم. نه اینکه به جنس مخالف کشش و علاقه ای نداشته باشم، اتفاقا میمردم برا دیدن یک تیکه از بدن خانما. ولی چند تا عامل اجازه نمیداد با دخترا زیاد قاطی بشم. اولیش کم رویی ذاتی بود که همیشه خدا با من بود. و دومین مسئله هم، بچه مثبت بودنم بود. نمیدونم کی تو جمع فامیل، این صحبت رو سر زبونها انداخته بود که آقا رضا خیلی چشم پاکه و اگر به چشمهامون شک کنیم به آقا رضا شک نمیکنم و از این حرفها. خودمم زیاد بیرون نمیرفتم و بعد کار مستقیم میومدم خونه. دوست صمیمی نداشتم که بشینیم با هم کس شعر بگیم و اگه یوقت موقعیتی جور شد برا سکس، منم خبر کنند. قیافم معمولی، مایل به زشت ولی هیکل و قدم بد نبود. اولین خواستگاریم بود که میرفتم و دختر خانم هم که بد نبود. چهره ش خیلی خوشگل و بانمک بود و یک صورت ریزه میزه ای داشت. منم که حرف زدن بلد نبودم تو نیم ساعت صحبت یکخورده از خودم گفتم و اونم تو دو سه تا جمله از تحصیلاتش و علایقش گفت. تازه دیپلم گرفته بود و ظاهرا قصد ادامه تحصیلم نداشت. در مورد خانوادش هم که قبلا مادرم توضیحات کامل داده بود. خانواده نیمه مذهبی بودند و با حجابم میونه ای نداشتند. روز خواستگاری، فرزانه بنظرم زیادی بچه سال اومد و در کل نظرم منفی بود. نمیدونم چی شد که موقع رفتن از دهنم پرید و گفتم "خبر از شما". ماشین رو که سوار شدیم مادرم خندید و گفت: مبارک باشه؛ معلومه که از طرف خوشت اومده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: نه مادر من، این بیچاره هنوز بچه است. اطاقشو ندیدی؟ تا سقفش عروسک چیده بود.مادرم غرولندی کرد و گفت: حالا خوبه اونام از تو خوششون نیومده وگرنه اون حرفی که زدی، معنیش این بود که ما از دختره خوشمون اومده و منتظر نظر شما هستیم. تازه فهمیدم که بله، سوتی دادم. دو سه روز بعد مادرم زنگ زده بود شرکتی که اونجا راننده بودم. یک شرکت پخش مواد غذایی. روزی دو سه نوبت جنسارو میبردم در مغازه ها خالی میکردم. وقتی برگشتم از تلفن رومیزی زنگ زدم خونه ببینم مادرم چیکار داره. تا گوشی رو برداشت شروع کرد به غر زدن."آبرومو بردی روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم. الان چی باید بهشون بگم..."خوب که گوش کردم، وسط داد و فریادهاش متوجه شدم که پدر و مادر فرزانه، اومدن از همسایه ها در مورد داماد آیندشون که من باشم تحقیق کردن. گفتم: مامان، خوب زنگ میزدی میگفتی ما خوشمون نیومده، دخترتونو نمیخوایم. تفاوت سنیشون زیاده...مادرم صداشو بلندتر کرد و گفت به من ربطی نداره، خودت خرابش کردی خودتم درستش میکنی. و گوشی رو قطع کرد. طبیعی بود که صدای فریادای مادرمو خانم سلیمی، منشی و حسابدار شرکت هم شنید. اولش خودشو سرگرم کارش نشون داد ولی مجبور شدم جریانو براش تعریف کنم. خانم سلیمی خواهر رئیس شرکت بود و چهل و پنج سالی داشت. وقتی جریانو شنید اولش کلی خندید و بعدم یکساعتی صحبت کرد با من.میگفت شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و اگه طرف راضیه و خودتم بدت نیومده، چه اشکالی داره با همین خانم ازدواج کن.(سربسته گفت که خودتم همچین مالی نیستی که فکر کنی موقعیت بهتری گیرت میاد) دو دو تا چهار تا کردم دیدم راست میگه. شب که رفتم خونه، به مادرم گفتم همین خوبه برام اوکی کن....شش ماه بعد هم عروسی گرفتیم. شاید در این مدت شش دفعه با هم بیرون نرفتیم. و یک شبم خونشون نخوابیدم. البته بنده خدا مادرزنم زیاد اصرار میکرد ولی ابدأ روم نمیشد که بخوام شب بمونم اونجا. حتی وقتی تو اطاق کار داشتیم درو باز میذاشتم. بعضی وقتا که سهیلا خانم(مادرخانمم) چایی می آورد برامون، درو پشت سرش میبست. منم اگه خیلی زرنگ بودم یه بوس میکردم فرزانه جونو و به یک بهونه ای درو باز میکردم. هر چی باشه تو اون خونه دو تا دختر بزرگم بود و این خلوت کردنارو زیاد جالب نمیدونستم. همین مسائل بود که باعث شد خانواده فرزانه رو هم مجذوب شخصیت پاک و نجیب خودم کنم و همشون رو سر من قسم میخوردند...یک خونه کلنگی ارث پدری داشتم شرق تهران. نه اونقدر پول داشتم بخوام بکوبمش و آپارتمان بسازم و نه ارزش داشت خرج تعمیراتش کنیم. ظاهرش رو مرتب کردیم و جهیزیه خانم رو چیدیم. ....شب بعد مراسم بدرقه عروس و دوماد و رفتن مهمونها با همون لباس عروس، نزدیک ده دقیقه فقط بغلش کردم و بوسیدمش. یک دل سیر لبهای خوشگلشو خوردم. چقدر ناز و ملوس و دوست داشتنی شده بود اونشب. وقتی دستمو گذاشتم رو بازوهاش، انگار نرمترین جسم دنیا رو لمس میکردم. پشتش تا کمر لخت بودو شاید صد بار نقطه نقطه اش رو بوسیدم و با لبام گاز گرفتم. در اوردن لباس عروس خودش مصیبتی بود. مجبور شدم اول نزدیک صد تا سوزنی که داخل موهاش بود رو در بیارم. اونقدر موهاش رو تافت زده بودند که شبیه چوب شده بود. باید میرفت حموم و دوش میگرفت. کفشهایی با ده سانت پاشنه، پاهاشو اذیت کرده بود. جالبه با اون کفشها و تاجی که رو سرش بود بازم پنج شش سانتی از من کوتاهتر بود. خلاصه زمین و زمان دست به دست هم داده بود که اونشب سکس نکنیم. مخصوصا که ساعت ده صبح خانما می اومدند برا مراسم پاتختی.کمکش کردم لباسشو در آورد ولی نگذاشت اندامش رو ببینم. همه چیز رو گذاشت برا فردا شب که سورپرایز شه. خستگی چند روز درگیری فکری مربوط به کارای عروسی اجازه نداد بیشتر بیدار بمونم و همونطور با پیراهن و کراوات و جوراب رو کاناپه خوابم برد.
داستان سکسی کوچیک شما آقا رضا وانتی قسمت دوم....صبح که چشمامو باز کردم، اولین چیزی که دیدم عسلم بود. انگشتای دستمو با دو تا دستاش گرفته بود و در حال بوسیدنشون خوابش برده بود. دستمو روی موهاش کشیدم و نرمی و رطوبتش رو با نوک انگشتام احساس کردم. سرمو نزدیک موهای مشکی رنگش بردم و بوی خیلی خوبی رو که ازشون میومد استشمام کردم. رنگ طبیعی موهاش خرمایی بود که برا ست شدن با لباس عروس اونارو مشکی کرده بود. هنوز حوله حموم تنش بود و کافی بود با یک حرکت تمام تنش رو برهنه کنم، اما قولمو یادم اومد و همه چیزو گذاشتم برا امشب. یک بوسه از گونه هاش گرفتم و خیلی آروم دستمو از تو دستش آزاد کردم. نگاه کردم دیدم پیراهن و کراواتم رو از تنم در آورده و خیلی مرتب به همراه یک شاخه گل رو میز گذاشته.حتی احساس میکردم وقتی خواب بودم پاهامم شسته بود. چه انرژی داشت این دختر، با اون همه خستگیش. خیلی سریع بساط صبحونه رو ردیف کردم(بربری داغم مادرم پشت در گذاشته بود صبح اول وقت) که دیدم عشقم پشت سرم ایستاده..با دستاش جلوی چشامو گرفت و در حالی که حوله شو باز کرده بود، از پشت بغلم کرد. روی پوستم گرمای سینه های کوچولوشو احساس کردم. بهترین لحظه ی زندگیم بود. بدون اینکه اجازه داشته باشم چشمامو باز کنم، با دستام تک تک اعضای بدنشو کنکاش میکردم. چقدر نرم بود پوست بدنش و چقدر برجستگیهای اندامش شهوت بر انگیز... آسمانهارو سیر میکردم و هر لحظه منتظر بودم اجازه بده چشمانم رو باز کنم. یک بوسه از گردنم گرفت و در یک چشم بهم زدنی خودشو به اطاق رسوند و درو از پشت قفل کرد. پنج دقیقه مات و مبهوت بودم که دیدم در باز شد و فرشته من با یک تی شرت و شلوار لی اومد بیرون. با شیطنت خاصی نشست پای میز صبحانه و با فریاد "گشنمه گشنمه" منو از خلسه آورد بیرون. پنج دقیقه ای صبحونه، نون تازه و شیرو خرمارو خوردیمو و بعد منو عین بچه گربه انداخت بیرون. مهمونی زنونه بود و اینبار برخلاف دیشب، آقا داماد محرم نبود. من بیچاره هم رفتم خونه مادرم.یک دوش گرفتم و دوباره تا غروب عین خرس خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم مادرم چند تا سیخ جگره گوسفند دیشبی رو آماده کباب کردن کرده و گذاشته تو سینی. موقع بیرون رفتنم هم یک پارچ شیرموز آورد تا ببرم خونه و حالشو ببرم. آخرشم منو از زیر قرآن رد کرد. خندم گرفته بود. مادره دیگه چیکارش میشه کرد. زودتر از پا تختی برگشته بود تا پسرشو آماده رزم کنه....... وقتی در خونه رو زدم، مادرزنم درو باز کرد. فکر نکنید خیلی مسن بود. سی و شش سال داشت و فقط ده سال از من بزرگتر بود. هر چی اصرار کردم وایسته و جگر بخوره، قبول نکرد. صورتمو بوسید و دعا کرد خوشبخت بشیم و آخرشم گفت دخترم که دیشب عروس نشده، امشب عروسیشه. مواظبش باش خوش بگذره. منم عین فیلما دولا شدم و دستشو بوسیدم و بابت زحمتهاش تشکر کردم. وسایل رو گذاشتم داخل حیاط و طبق عادت با گفتن یاا... وارد شدم. ...تموم خونه بوی عطر خاصی میداد. فرزانه من رو تخت نشسته بود و مثل دخترهای خجالتی فقط زمین رو نگاه میکرد. صندلی میز توالت رو کشیدم روبروی اون و نگاش کردم. انگشتمو گذاشتم زیر چونه ش و آروم سرشو آوردم بالا. روش نمیشد تو چشام نگاه کنه.دو زانو نشستم رو زمین و زل زدم تو چشماش. مژه هاش اونقدر بلند بود که اکثرا فکر میکردن مصنوعیه. چشمهای درشت. اونقدر درشت که اوایل فکر میکردم عمدا چشماشو تا آخر باز کرده. بینی کشیده و لب و دهن کوچیک. نفهمیدم صبح رفته بود آرایشگاه یا آرایشگر اومده بود خونه. موهای قشنگش کوتاهتر شده بود و رگه های های لایت شرابی، جلوه خاصی به صورتش داده بود.آروم بوسیدمش و پرسیدم نظرت راجع به جیگر خوردن چیه؟.گفت: کدوم جیگرو میگی؟ جگر منو یا جگر خودتو؟ یکبار دیگه بوسیدمش و گفتم جگر تورو که آخر شب میخورم. فعلا میخوایم جگر ببعی دیشبی رو بخوریم. تا بلند شدم گفت نرو! دیگه فایده نداره! پرسیدم: منظورت چیه؟ چی فایده نداره؟ خندید و گفت جیگرارو میگم دیگه، گربه ها همشو خوردند...از زاویه نگاه اون به حیاط نگاه کردم. دو تا گربه پشمالو رفته بودند روی میز و داشتند جگرارو میخوردند. ناخودآگاه دویدم سمت حیاط. وسطای راه به خودم اومدم. راست میگفت دیگه فایده نداشت. برگشتم و برا یک لحظه عصبی شدم. فرزانه از جایی که نشسته بود از اول خورده شدن جگرهارو دیده بود، پس چرا هیچی نگفت!
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سوم....بزحمت عصبانیتم رو کنترل کردم و با لحن بچه گونه گفتم:جوجو تو از اول پیشی هارو ندیدی؟ چرا بمن نگفتی برم بیارمشون؟ حالا دیگه امشب شام نداریم!شونه هاشو انداخت بالا و گفت: خوب میخواستی حواستو جمع کنی.چیزی نگفتم نشستم کنارش و از اونجا برگشتم به سمت حیاط و با حسرت روی میز رو نگاه کردم که پارچ شیر موز رو دیدم. دوباره دویدم سمت حیاط و اونو سالم آوردم تو. برگشتم حیاط و شیلنگ رو کشیدم و گند کاری گربه هارو شستم. داشتم به حرفهای فرزانه فکر میکردم. سه چهار ماه پیش هم اتفاق مشابهی افتاده بود. گوشیم پنج هزار تومان شارژ داشت. زنگ زدم و حدود دو سه دقیقه با فرزانه صحبت کردم. یکی دو ساعت بعد که میخواستم زنگ بزنم شرکت، دیدم اخطار میده شارژ نداری! تعجب کردم. برام سوال بود که پنج هزار تومن کجا رفته؟ شبش تو خونه جریان رو تعریف کردم. فرزانه گفت: بمن زنگ زده بودی، یادت رفت قطع کنی. منم قطع نکردم!اونموقع گذاشتم به حساب شیطنتهای بچگیش، ولی الان قضیه تکرار شد. با خودم گفتم: امشب قراره داماد شم، بیخیال شو و شبتو با این فکرا خراب نکن...اومدم تو و دیدم فرزانه داره هندی کم رو به ال سی دی وصل میکنه. تا منو دید گفت بیا فیلم پاتختی رو ببینیم. نشستیم روی کاناپه و دو تا لیوان شیر موز رو با شیرینی خوردیم به جای شام. اون وسطا از رو و زیر سارافون دستمو میبردم داخل، اما هر بار مانع میشد. فیلم رو هم که نگو. فکر نمیکردم فامیلای ما هم از این لباسا بپوشند. خودش یک پا فیلم نیم سوپر بود. فرزانه هم که مرتب وسط بود، انگار خستگی نمیشناسه این بشر! درسته که رقصش به پای دخترخاله های من نمیرسه ولی خداییش قشنگ میرقصید.تو خانواده اونا فقط سحر، دختر عموش قشنگ میرقصید.یک دامن قرمز رنگ چاکدار پوشیده بود و یک پیراهن سفید. مشخص بود ورزشکاره... عادت دارم آبمیوه و شیرموز رو خیلی آروم آروم بخورم بطوریکه فیلم و معجون با هم تموم شد. دیگه امانش ندادم.لبمو گذاشتم روی لبهاش و دستم رو بردم زیر رونای سفیدش و بغلش کردم. سارافون زرشکیش سر خورد و تا روی شرتش اومد پایین. با یک دستش گردن منو سفت گرفته بود و با دست دیگرش پایین لباسشو تا پاهاشو بپوشونه. وزنش خیلی کم بود، شاید جهل و پنج کیلو بیشتر نبود. رو تختی رو برداشتم و فرزانه رو نشوندم روی تخت. خودمم نشستم پیشش. احساس کردم به سینه ام فشار آورد. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد. این حرکات ملایم دستش بود که منو وادار کرد، روی تخت به پشت دراز بکشم.دستاش رو برد زیر تی شرتم و با حرکت همزمان اونا لباسم رو در آورد. سعی کردم دستم رو بلند کنم و بازوهای نرمشو لمس کنم، ولی این اجازه رو بمن نداد.لباسم رو مرتب تا کرد و روی صندلی گذاشت. داشتم به سقف نگاه میکردم که حرکت انگشتاشو مابین موهای سینه م احساس کردم. احساس خیلی قشنگی بود. با خودم فکر میکردم، برای اولین باره کسی من رو دوست داره، همه وجودمو حتی موهای چندش بدنم رو. خودم بیزار بودم از آقایونی که پشمای بدنشون از یقه لباس میزد بیرون. خوشبختانه بدن خودم خیلی کم مو بود. فرزانه دامنه حرکات دستاشو تا زیر گردن و پهلوهام گسترش داد و همزمان با زبونش نوک سینه هام رو تحریک میکرد. احساس عجیبی بود. فکر میکردم از نوک سینه هام به سر آلتم رو بوسیله یک نخ بهم وصل کردن. با تحریک زبونش کیرم به شدت کشیده میشد. دیگه روی ابرها پرواز میکردم. گاهی وقتا از یقه سارافون، سینه های کوچولوشو میدیدم و برای خوردنش لحظه شماری میکردم...شاید ده دقیقه بازوها و گردن وبهلوهامو با نوک انگشتاش نوازش کرد. بوسیدو با نگاهش بررسی کرد. اینبار حرکت دستاشو از زیر بغلهام شروع کرد و با یک ریتم یکنواخت تا کش شلوارک ادامه داد. باسنم رو کمی بلند کردم تا راحتتر کارشو انجام بده. این یکیرو هم بعد در آوردن مرتب تا کرد و گذاشت روی صندلی. بازم نوک انگشتاش بودن که از انگشتای پا حرکتشونو شروع کردن و بعد از گذشتن از ساق پا و پهلوهای رونم، به سمت کیرم رفتند.هنوز شرتم پام بود. انگشتای فرزانه برای یک لحظه روی کیرم که حالا آماده انفجار بود، توقف کردند و دوباره مسیرشون رو ادامه دادند تا سینه و گردن. کف دو دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و یک بوسه از لبام گرفت و خیلی آروم به پشت دراز کشید. دیگه نوبت من بود که براش سنگ تموم بگذارم
داستان سکسی کوچیک شما آقا رضا وانتی قسمت چهارم....سرم رو گذاشتم رو باسنش و به پاهای نازش نگاه کردم چقدر خوش تراش و خوش استیل بود. پوستش اینقدر سفید بود که میتونستم براحتی مویرگاشو ببینم. دوست نداشتم از نوازش پاهاش دست بردارم. فوق العاده لطیف و نرم بود. برگشتم و نگاش کردم. فکر کنم خجالت میکشید بمن نگاه کنه. سرشو گذاشته بود رو دستاشو ذل زده بود به عکس دو نفره عروسیمون... کم کم سارافونش رو کشیدم بالا. بدون اینکه دستم به باسنش بخوره، سارافون رو رد کردم به سمت بالا تنه ش. خودشم بترتیب باسن و شکم و شونه هاش رو بلند کرد، تا راحت سارافون رو از تنش در بیارم. هنوز بدنش رو لمس نکرده بودم. لباسشو از دسته صندلی آویزون کردم که دیدم درازکش برگشت و پایینشو صاف کرد. یک لبخندی بمن زد و زیر لب گفت: مرتب باش!هنوز سینه هاشو ندیده بودم. تا الان که به شکم خوابیده بود و شورت ست سارافونش رو هم در نیاورده بود. اینبار سرم رو گذاشتم روی روناش و بالاتنه و باسنش رو نگاه کردم. اینطوری میتونستم بوی فوق العاده خاصی رو که از وسط پاهاش میومد بهتر احساس کنم. عاشق این حالت بودم. دستمو روی گردنش کشیدم تا پهلوهاش ادامه دادم. پهلوهاش خیلی حساس بودن و هر وقت دستم به اونجا میرسید، تمام تنش رو لرزه قشنگی میگرفت. سعی میکرد با دستاش اجازه نده ادامه بدم.اینبار از زیر بغلش شروع کردم تا رسیدم به محدوده سینه هاش. به سختی با نوک انگشتام سینه های کوچولوشو لمس کردم و دوباره رسیدم به پهلوهاش. بشدت میلرزید و نمیتونست تحریک انگشتامو تحمل کنه. زیاد اذیتش نکردم و دو طرف شورتش رو گرفتم تا اونو در بیارم. اولش ناخودآگاه سعی کرد شورتش رو بگیره و نگذاره بکشم پایین. ولی بعد یکی دو ثانیه شورتشو ول کرد و حتی باسنش رو داد بالا که راحتتر باشم. وقتی موفق شدم برا چند ثانیه فقط شورتشو بو میکردم. عطر اون از هر ادکلنی برام روحنوازتر بود. مونده بودم کجا بگذارم شورتشو که اونو ازم گرفت.یه کم باسنشو بلند کرد و از طرف خشکش پهنش کرد زیر خودش تا ترشحاتش رو تختی رو کثیف نکنه. الان جلوی چشمام پیکره ای برهنه بود از ونوس که از شدت شرم دو پاشو بهم فشار میداد. دیگر تامل جایز نبود. شورت خودمو در اوردم و مرتب تا کردم. عجیب اینجا بود که آلتم همچنان نیم خیز بود، با اینکه بشدت تحریک شده بود. عشق من همچنان به پشت خوابیده بود. سعی کردم آروم پشتش دراز بکشم. پاهامو دو طرف رونهاش گذاشتم و کیرم رو بصورتی که کلاهکش به طرف کمرش بود تنظیم کردم و خیلی نرم روی بدنش دراز کشیدم. به محض برخورد کیرم به پوست باسنش، احساس کردم تمام بدنم جمع شد. از پشت با آخرین قدرت در آغوشش گرفتم و بناگهان جریان آب منی مثل آتشفشان فوران کرد. تنها کاری که انجام دادم، این بود که سختتر فشارش بدم. در عین لذت زیادی که میبردم، نمیدونستم الان باید چیکار کنم. ارضا شدن بیموقع من همه چیزو خراب کرده بود و الان هیچ فکری به ذهنم نمیرسید.برا ده ثانیه هنگ کردم........یکدفعه احساس کردم عشقم میخواد بلند شه. با یک حرکت سریع منو خوابوند به پشت و در حالی که تمام پشت و کمرش آلوده به آب من بود، اومد نشست رو کیرم. بازوهامو تو دستاش گرفت و بشدت خودشو رو کیرم عقب و جلو میکرد.سینه هایی خیلی کوچیک رو میدیدم که بشدت میلرزیدن. نفسم بند اومده بود. از یک طرف کیرم تازه ارضا شده بود و هر بار که سرش تحریک میشد، اذیتم میکرد و از طرف دیگه ناخنهاش کاملا فرو رفته بود توی بازوم. جریان خون رو روی بازوی چپم احساس میکردم. بعد چند ثانیه بدنش بشدت شروع کرد به لرزیدن و فشار ناخنهاشو تا جایی که قدرت داشت، زیاد کرد و همینجا بود که حس کردم روی شکمم جریانی از آب راه افتاده. شاید یک لیوان آب یا ادرار یا هر چیز دیگه ای، بعد پر کردن ناف و شکمم، از دو طرف میریخت روی رو تختی. کم کم فشار ناخنهاش کم شد و بدون اراده افتاد تو بغل من. قلبش مثل قلب گنجشک ضربان داشت و تموم پوستش خیس عرق بود. بوسیدمش و با دستم آب منیهای پشتشو پخش میکردم.
داستان سکسی کوچیک شما آقا رضا وانتی قسمت پنجم....دو سه دقیقه ای که به همین حالت گذشت، دیدم لرزش بدنش دوباره شروع شد. اما اینبار فرق میکرد. عسل من داشت گریه میکرد. لباشو بوسیدم و گفتم چی شده جوجو؟ چرا گریه میکنی؟ از چی ناراحت شدی؟ فرزانه جونم یخورده که آرومتر شد، گفت: رضا جان، به خدا نمیدونم چرا اینجوری شد. اصلا نمیخواستم رو بدنت جیش کنم. تا حالا اصلا سابقه نداشته. دست خودم نبود یدفعه دیدم جیشم ریخت... قبلا چند تا کتاب در این مورد خونده بودم میدونستم خانما موقع ارگاسم شدید، چنین حالتی بهشون دست میده. ازش سوال کردم: مطمئنی جیش بوده؟ پس چرا بو نداره؟ چرا روتختی رو لک ننداخت. و بعدش یکمقدار کوتاه براش در این مورد توضیح دادم. اونجا بود که اعتراف کرد بعضی وقتا خودشو ارضا میکرده ولی تا حالا چنین موردی براش پیش نیومده. خندیدم و گفتم حالا خیلی چیزای بهتر هست که باید تجربه کنی!دودولم دوباره نیم خیز شده بود. سینه های فوق العاده کوچیک ولی خوشگل با اون هاله صورتی و کوس نازشو که نصفه نیمه میتونستم ببینم، کار خودشو کرده بود. فرزانه تا الان به کیرم نگاه نکرده بود، فقط چون روش نشسته بود، احساس کرد که زیر کسش یک چیزی داره حرکت میکنه. خندش گرفت. بعدم با سر به کیرم اشاره کرد و گفت: به رضا کوچولو بگو چند دقیقه صبر کنه من برم دوش بگیرم و بیام. لبخندی زدمو گفتم آماده آماده است. هر وقت اراده کنی در خدمته. حجب و حیاش نمیگذاشت جلوی من لخت مادرزاد از اطاق بره بیرون.یک دستشو گرفته بود، روی سینه هاش و شرتشم نگه داشته بود جلوی کس خوشگلش. همینطور عقب عقب تخت رو دور زد که بره بیرون. یکدفعه چشمش افتاد به خونی که رو دستام خشک شده بود. یادش رفت که دستش کجاهارو پوشونده. دو دستی چنگ زد تو صورتش. نشستم رو تخت ببینم چی شد که دیدم. فرزانه دستشو از رو سینه هاش و کسش برداشته بود و صورتش رو مشت کرده تو دستاش. با دیدن این صحنه خندم گرفته بود شدید. بعد بیست ثانیه متوجه شد چه وضعیتی داره و دوید سمت حیاط خلوت که حموم اونجا بود.از همون جا هم داشت فحش میداد البته به شوخی"بیشعور عوضی. خجالت نمیکشه منو دید میزنه مرتیکه هیز..." در اصل دستشویی و حموم اصلی تو حیاط بود، ولی نمیدونم مستاجرها چی ریخته بودند تو راه آب حموم، که دیگه باز نشد. حتی فنر زدن هم افاقه نکرد. حیاط خلوتمون پشت ساختمون بود که روشو پوشونده بودیم. همین امر باعث شده بود روز و شب تاریک باشه اونجا. انتهاش یک دستشویی یک متر در یک متر داشت، که وقتی حموم بیرونی خراب شد، یک دوش بهش اضافه کردیم و اونجا شد یک دستشویی دو منظوره. تا یکهفته قبل از عروسی خونه دست مستاجر بود برا همین وقت نکردم اونجارو مرتب کنم. فقط چون اون قسمت روشنایی نداشت، یک لامپ 200 پرنور زدم داخل حموم که حیاط خلوتم روشن شه. جالبه که حمومش اوپن بود و در نداشت. وقتی فرزانه رفت حموم منم یک صندلی گذاشتم انتهای راهرو و شروع کردم به تماشای هیکل نازش. اولش معذب بود و همش میگفت برو من خجالت میکشم. ولی من با کمال پررویی نشستم و عشقمو تماشا کردم. فضای حموم خیلی کوچیک بود وگرنه خودمم بی میل نبودم دوش بگیرم با عزیزم. لامپ پرنوری که زده بودم تو اون فضای کوچیک و بخاری که از روی پوستش بلند میشد، فضارو خیلی شاعرانه کرده بود. بعضی وقتا با انگشتش تهدیدم میکرد و یا آب میپاشید روی من. یکبارم که زخم دستمو نشون دادم بهش، پانتومیم ادای گریه کردن و غصه خوردن رو در آورد. شیطنت خاصی تو وجودش بود که منو شیفته خودش کرده بود. همینجور که نگاش میکردم، در مورد هیکلش به نتیجه جالبی رسیدم. بالاتنه عشقم خیلی قشنگ بود درسته که ریزه میزه بود، ولی سینه های خیلی خوش تراشی داشت(فقط یخورده کوچولو بودن). گردن بلند و بازوهای قلمی و کمر باریک. در مجموع هیچ نقصی نمیشد ازش گرفت. باسنش برجسته بود و کسش اصلا رنگ تیره ای نداشت. رونهای پر گوشت و ساق پای قوی و کم مو. همه چیزش میزون بود و تنها ایرادی که میشد ازش گرفت این بود که بین بالاتنه و پایین تنه ش یکجور عدم تناسبی به چشم میخورد. از سر تا کمرش خیلی فانتزی و ظریف، و از باسن به پایین یکمقدار درشت تر بود. با لباس اصلا این نقیصه به چشم نمیومد ولی حالا که لخت بود، بهتر میتونستم تجزیه تحلیلش کنم. ضمن اینکه نقص اساسی دخترای شرقی که بالاتنشون نسبت به پایین تنه بلندتره، در اندام فرزانه جون هم به چشم میخورد. دخترهای غربی پاهای کشیده تری نسبت به ما ایرانیها دارند....فرزانه جون شورتش رو هم شست و کاملا مرتب بدون یک چروک آویزون کرد رو بند رختی که همونجا بسته بودم. برا هر چیزی که مربوط به خودش بود، حداکثر دقت رو میکرد. برخلاف من که در کل آدم نامرتبی بودم. حوله رو براش آوردم و کمکش کردم خودشو خشک کنه. بعد اون خودمم رفتم و دو دقیقه ای کمر به پایینم رو شستم و زخم بازومو!
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت ششم.....اطاق خواب بوی بادی اسلش و مام گرفته بود. صورتشو کرم میزد، که برگشتم توی اطاق. دو تا لیوان آب پرتقال خنکم ریخته بودم که جیگرمون حال بیاد. دستامو گرفت تو دستاشو حسابی کرم مالی کرد. بعدم صورتمو و پشت گردنمو برام چرب کرد. میگن پشت گردن غده های چربی کمی داره و بخاطر همونه که پوستش زودتر از بقیه جاها، چین و چروک میافته و پیر میشه. با کمک دستمال کاغدی لیوانم رو برداشتم که دیدم فرزانه رفت و از آشپزخونه برا خودش یدونه نی آورد. نگاش کردمو گفتم: خوب برا منم می آوردی.گفت: تو کشو وسط آشپزخونه هست. خودت بردار.چیزی نگفتم. داشت پاشنه پاشو چرب میکرد و هر از چند گاهی از آبمیوه ش میخورد. منم تو این فاصله یدونه ملحفه بزرگ روی روتختی پهن کردم. آبمیوه شو که خورد، لیوانشو برد آشپزخونه و شست. من طبق عادت با آبمیوه ام بازی بازی میکردم. برگشت و دوباره دستاشو چرب کرد. پیشم نشست و بغلم کرد. منو بوسید. دیدم چشماش پر اشکه. پرسیدم چی شده عزیزم؟گفت: میترسم. میگن خیلی درد داره.گونه شو بوسیدم و یکخورده تسلی دادم بهش. دروغ که نمیتونستم بگم. گفتم:خانمم! دردش اونقدرا نیست که شنیدی. خیلی زودم خوب میشه.استرسش بیشتر شده بود و گله گله اشک میریخت. پا شدم و یک نصفه قرص پروپانول براش آوردم. بعد ده دقیقه ضربان قلبش منظم تر شد. بازومو بغل کرد و گفت پس قول بده زود تمومش کنی، باشه!!اینجوری دوست نداشتم. دوست داشتم باکره گی ش رو در حالی بگیرم که مست عشق باشیم. یک شیشه کوچیک مشروب هم برا امشب کنار گذاشته بودم. پیشنهاد کردم بگذاریم برا یکشب دیگه؟ ولی قبول نکرد. گفت: فرقی نمیکنه. هر چی زودتر بهتر. دردی هست که باید تحمل کنم...چاره ای نبود. حوله هارو بردم پشت در حموم آویزون کردم. وقتی برگشتم دیدم به پشت خوابیده و نصف ملحفه رو هم کشیده روش. بالش رو گذاشته بود روی صورتش، تا چیزی رو نبینه. فقط صدای هق هق گریه هاش می اومد. پارچه رو از روی پاهاش برداشتم. دستمو کشیدم روی کسش. خشک خشک بود. کیر خودمم خوابیده بود. با یکمقدار کرم کیر خودم و کس فرزانه رو چرب کردم. ازش پرسیدم حالت خوبه؟ آمادگیشو داری؟ سرشو تکون داد. احساس کردم داره بالشو گاز میگیره. مادرم یک تیکه دستمال سفید گذاشته بود تو کشو. گفته بود هر وقت دیدی خونریزی داشت، با این دستمال پاکش کن. (نمیدونم این خون چه فرقی با بقیه خونهای بدن داره، ولی قدیمیا فرقشو متوجه میشدند. میگفتن تو روستاها اگه زنی موقع عروسی باکره نبوده، تاج یک خروس زنده رو میبریده و خونشو جای خون ازاله بکارتش جا میزده)دیگه الان این رسما منسوخ شده، با این وجود دستمالو دم دست گذاشتم. به زحمت کیرمو سیخش کردم و گذاشتم دم سوراخ کس فرزانه. چه رنگ صورتی خوش رنگی داشت. از شدت استرس پاهاشو قلاب کرده بود به هم. مجبور شدم پاهارو از هم باز کنم و بندازم دو طرف کمرم. کیرمو وارد سوراخ کسش کردم. تا کلاهک خیلی راحت رفت تو. اما بعد کار سختتر شد. باید فشار بیشتری میاوردم. سعی میکرد با دست و پا خودشو بکشه عقب و فرار کنه. کمرشو سفت گرفتم و فشارو بیشتر کردم. فرزانه بیچاره هم از شدت درد و بیشتر از اون از شدت ترس، دو طرف رونامو چنگ زد. وقتی که کیر 16 سانتی متری من کامل کسش رو فتح کرد، همزمان خونی رو میدیدم که از زیر ناخناش میچکید. فرزانه، عشق من، عزیزمن و همسر من دیگه شد خانم فرزانه....بدون اینکه کیرمو در بیارم، بالشو از رو صورتش برداشتم. رنگش سفید سفید شده بود. بوسیدمش و گفتم تموم شد عزیزم. مبارک باشه. چشماشو باز کرد و لبامو بوسید. لبخندی زد و گفت: ولی خیلی درد داشت نامرد. بعدا خدمتت میرسم. از دور کیرم چند تا قطره خون شبیه لخته آویزون بود. دستمال رو گرفتم زیر کسش و کیرمو خیلی آروم درآوردم. رفتم دستشویی و کیر و خایمو شستم. دیگه جای سالم تو بدنم نمونده بود. همه جام زخم و زیلی بود. لباس زیرمو پوشیدم و کادوی زیرلفظی خانم رو براش آوردم. البته مثل اینکه رسمه قبل از پرده گشایی کادو رو میدن، نه بعدش. سر جاش نشسته بود و به جوجوش نگاه میکرد. پرسیدم: دردش کمتر شد؟ سرشو تکون داد و گفت: نه هنوز داره میسوزه.هدیه ام رو که یک ساعت شیک و نسبتا گرون قیمت بود، تقدیمش کردم. وقتی بازش کرد کلی خوشحال شد. دستمال خونی رو چسبوند به صورتمو گفت: بفرمایید اینم هدیه من. پستش کن برا مادر گرام. وقتی بلند شد خودشو تر و تمیز کنه، ناخوناشو کشید پشتم و چهار تا یادگاری دیگه هم برام گذاشت.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت هفتم.....تا سه چهار روز سکس تعطیل بود. اونجای خانم اوف شده بود و درد میکرد و نمیشد طرفش رفت. حتی دیدن بهشتش هم تا سلامتی کامل ممنوع بود. چند تا مراسم مادرزن سلام و مادر شوهر سلام رو تو این مدت با موفقیت گذروندیم. یک روزم که دوستای سال چهارم دبیرستانش رو دعوت کرد و طبق معمول، برای اینکه خانم راحت باشند، من تشریف بردم خونه مامانم. امروز اولین روز کاریم بود. با یک جعبه بزرگ شیرینی رفتم شرکت و از دم در شروع کردم، شیرینی پخش کردن. راننده ها و کارگرا و انباردارها. قسمت اداری که رسیدم دیدم یک جعبه دستمه پر از شیرینی دست خورده و پخش و پلا. مجبور شدم جعبه رو بگذارم قسمت حمل و نقل و برم یک جعبه دیگه بگیرم. البته اینطوری خیلی بهتر شد. یک جعبه دو کیلویی شیرینی تر گرفتم و بردم دادم آبدارخونه. با هر سرویس چایی دو تا شیرینی هم میبردند برا پرسنل اداری. آقا سلیمی رییس شرکت منو دید و با لبخند گفت چطوری آقای مرادی؟ ماه عسل خوش گذشت؟ جواب دادم:ممنون جای شما خالی! سریع حرفم رو عوض کردمو گفتم: عروسی تشریف نیاوردید. خوشحال میشدیم در خدمتتون باشیم. آقای سلیمی که خندش گرفته بود گفت: ممنون پسرم. میدونی که ما(خودش و خواهرش رو میگفت) عزاداریم. (خانمش دو ماهی میشد که فوت کرده بود). مجدد تسلیت گفتم و برگشتم سر کارم... رانندگی شغل خوبی نیست، یک کار تخصصی نیست که اگر دو روز نبودی، شرکت لنگ بمونه. امروز رفتی فردا یکنفرو گذاشتند به جای تو. البته من با بقیه راننده های شرکت فرق داشتم. از همه اونها با سوادتر بودم. فوق العاده منظم سر کارم حاضر میشدم. به لطف مادرم همیشه لباسهای فرمم اتو کشیده و تر و تمیز بود.از نظر فنی هم اطلاعاتم خیلی خوب بود. هر کدوم از ماشینها که مشکلی برمیخورد، سریع رفع عیب میکردم. و چون گواهینامه پایه یک و لیفتراک داشتم بصورت علی البدل میتونستم با بقیه پرسنل جابجا بشم. جالبه رشته اصلیم سخت افزار کامپیوتر بود و قرار بود بعد یکسال برم بخش اداری. اما چون شرکت بصورت خانوادگی اداره میشد، هیچوقت موقعیتش جور نشد. امروز صبح شرکت خلوت بود و زیاد بار نیومده بود براشون. طبیعی بود که خروجی بارم کم باشه. تو محوطه میچرخیدم که آقای سلیمی خودش با بلندگو صدام کرد. رفتم بالا در اتاقش. در زدم و رفتم تو. گفتم امری داشتید آقای سلیمی؟ گفت ده تن بار ماکارانی هست میخوایم بفرستیم آستارا. اگر مایلی با خانمت بارو ببری، بعدم تا بار برگشتتو ردیف کنیم، دو سه روز بری ویلای رشت. هم تفریح کنید و هم یکنفرو ببری چند تا دوربین نصب کنی داخل محوطه باغ. من بتونم از اینجا با تلفن ویلارو ببینم خیالم راحت باشه.انگار ما نیستیم، باغ که بی صاحب باشه اراذل و اوباش میریزن داخل باغ.با خودم گفتم چی از این بهتر.زنگ زدم گوشی فرزانه، اولش راضی نبود ولی تا فهمید وسیله رفت و برگشتمون یک کامیون بزرگه، قبول کرد. منم زودی رفتم میدون توپخونه و چند جا دوربین و هزینه نصب رو قیمت گرفتم.اتفاقا یکی از مغازه های طبقه دوم پاساژ، تو رشت نمایندگی داشت. و به نسبت از بقیه با انصاف تر بود، برا همین شماره تلفن نمایندگیشو گرفتم و رفتم شرکت. لیست قیمتها و امکاناتی که نیاز بود رو به آقای سلیمی دادم. جاهایی که مایل بود دوربین نصب شه رو هم ازش پرسیدم. کروکی ویلارو برام کشید و گفت بیشتر منظورش محوطه باغ و پارکینگ و درهای ورودیه. و یکی هم داخل پذیرایی اصلی که وصعیت داخل خونه رو چک کنه.همون شب حرکت کردیم.بار همراه فرزانه بیشتر از بار کامیون بود. نمیدونم برا دو سه روز چند دست وسایل نیاز بود که فقط سه تا چمدون لباس همراه خودش برداشته بود. موقع رانندگی عشقم رو پاهای من خوابید. بعضی وقتا از رو شلوار به کیرم دست میزد. انگولکش میکرد. آخر سر هم زیپ شلوارم رو باز کرد، دودولمو آزاد کرد و دو سه بار بوسش کرد. خوبیش این بود که ارتفاع کامیون از سطح جاده بالا بود و کسی نمیتونست داخل کابین رو ببینه. پرسیدم: میخوریش؟ گفت نه بدم میاد. نشست و از تو کیفش کرم رو درآورد. برا اینکه شلوارم کثیف نشه، دو تا دستمال کاغذی رو دو طرف کیرم گذاشت و شروع کرد برام جلق زدن. انگشتای کوچولوش به زحمت دور کیرم یک حلقه درست کرده بود. با حرکات ملایم دستش از بالا به پایین و از پایین به بالا، احساس قشنگی رو در من ایجاد کرده بود. بعضی وقتا دستشو می آورد بالاتر و کلاهک رو مشت میکرد و اینکاراختیار تموم عضلات بدنم رو از دستم میگرفت. تموم حواسم به فرمون و جاده بود، تا مشکلی پیش نیاد. دیگه نمیتونستم خودمو صاف نگه دارم. خم شده بودم روی فرمون. دم و بازدم نفس معنا نداشت. فقط هوارو پله پله میکشیدم داخل ریه م و از بازدم خبری نبود. دیگه وقتش بود... بیضه هام در حال انفجار بودند. پاهامو ناخودآگاه بهم فشار دادم. کیرم بعد دو سه بار بالا و پایین شدن تو سه چهار مرحله هر چی منی داشتم پاشید بیرون. بیچاره فرزانه دو تا دستمال کوچیک گذاشته بود که لباسم کثیف نشه، غافل از اونکه سقف و فرمون و شیشه هم به گند کشیده شدند. برا چند ثانیه شش هام سکته کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم. کم کم نفسم عادی شد. عسلم داشت کیر نیمه سفتمو از پایین به بالا میچلوند تا آخرین قطره های آبم خالی شه. یک جای پارک پیدا کردمو برا پنج دقیقه چشامو گذاشتم رو هم. فرزانه با یکدست نوازشم میکرد و با دست دیگشم فرمونو تمیز میکرد.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت هشتمقبل از حرکت تصمیم داشتم یکسره برم آستارا. ماشین و بار رو تحویل بدم و با فرزانه جون برگردم رشت. ولی نمیتونستم.خواب امانم رو بریده بود. به فرزانه گفتم نظرت چیه بریم باغ حاجی. دو ساعت استراحت میکنیم و بعد میریم آستارا. اونم موافق بود. نزدیک ساعت ده صبح بود که رسیدیم اونجا. کامیون رو بردم چسبوندم به دیوار ویلا. ماشینو خاموش کردم و شیشه رو دادم پایین. گفتم:بفرما اینم ویلای حاجی...بیشتر شبیه باغ بود تا ویلا. داخلش از هر در خبری بود.از هر میوه ای که فکر کنی،کیوی و نارنج که مناسب شرایط آب و هوایی اونجا بود بگیر، تا خرما و انار. انتهای باغ یک ساختمون بود که زیرش حالت پیلوت و پارکینگ داشت و یک استخر بیست متری هم در آورده بودند اونجا. طبقه دوم هم که یک واحد صد و بنجاه متری در آورده بودند با پنجاه متر تراس. یک خونه قدیمی سازکه در کل داخلش قشنگتر از بیرونش بود.دور تا دور باغ هم درختهای سفیدار بلندی بود که محوطه باغ رو از دید مخفی میکرد. میخواستم ساکهارو بذارم پایین که صدای صحبت از داخل باغ شنیدم. به فرزانه گفتم تو بشین تو ماشین، من ببینم کیه تو باغ. در باغو با کلید باز کردم و رفتم داخل. قرار نبود کسی داخل باغ باشه. صدا از پارکینگ می اومد. جلوتر که رفتم دیدم انگار چند نفر داخل استخرند. سرفه ای کردم و گفتم یاا...برا یک لحظه سکوت شد و کسی جواب نداد. بعد سی ثانیه یک دختر جوان لخت و عور از استخر پرید بیرون و همونجوری با عجله پله هارو رفت بالا. خشکم زد نمیدونستم الان باید چیکار کنم. هنوز هنگ بودم که دیدم یک حوری دیگه از استخر اومد بیرون و در حالی که سینه هاشو پوشونده بود، پله هارو دو تا یکی رفت بالا... تازه متوجه شدم جریان از چه قراره. ماشین حامد گوشه پارکینگ بود. حامد پسر حاجی سلیمی، که مثلا اصفهان درس پزشکی میخوند، پیچونده بود و با زیداش اومده بود، صفا.برگشتم سمت در خروجی که دیدم صدام کرد. آقا خواب تشریف داشتند. رنگ صورتش پریده بود. اول با تشر پرسید: اینجا چه غلطی میکنی؟ ولی وقتی کلیدهای باغ و کامیون باباش رو دم در دید، تن صداش رو آورد پایینتر. پرسید: بابام که همراهت نیست، آقا رضا؟ جریان نصب دوربین رو براش شرح دادم. فقط چیزی نگفتم که فرزانه با منه. حامد سعی میکرد یجوری قضیه رو ماست مالی کنه که گفتم حامد جان زندگی شخصی خودته. اینجام که ملک پدرته. خوش باش. بمن چه ارتباطی داره. صورتمو بوسید و گفت قربون آدم چیز فهم. اتفاقا ما هم میخواستیم تا ظهر خالی کنیم ویلارو. یک دور این اطراف بزنی، جمع و جور میکنم، با دخترا برمیگردیم اصفهان. اگر اهل حالم هستی بیا بالا. اینام غریبه نیستند، همکلاسی های منند.(دنیارو میبینی اونموقع که له له میزدم برا سکس، خبری نبود. حالا یکهفته بعد ازدواج دوتا دوتا جور میشه)تشکر کردم و گفتم پس من میرم آستارا، ماشین رو میگذارم و برمیگردم. ...فرزانه نگران شده بود، اومده بود پشت در باغ ایستاده بود. وقتی اومدم بیرون براش توضیح دادم که پسر سلیمی با دوستاش اینجان. تا ما بریم ماشینو تحویل بدیم، رفتن. یخورده پکر شد اما به روی خودش نیاورد. یک شاخه گلی که از تو ویلا چیده بودم رو زدم گوشه روسری فرزانه و حرکت کردیم. تا آستارا چهار ساعت راه بود. تو این چهار ساعت کیر من نخوابید که نخوابید. همش صحنه ای که صبح دیده بودم جلو چشام بود. هم از اینکه عشق و حالشونو بهم زدم، ناراحت بودم و هم از حامد بدم میومد. فکر کنم حسادت بود. حسادت اینکه چرا خودم تا حالا جوونی نکردم، چرا هیچوقت این خجالت لعنتی نگذاشته بود به خواسته های جنسی و روحی خودم برسم .. ترانه قشنگ حمیرا، در مورد جاده های شمال رو زیر لب زمزمه میکردم.خاطرات شمال محال یادم بره آن همه شور و حال محال یادم بره جاده های شمال محال یادم بره آن همه شور و حال محال یادم بره لحظه آشنائی با تو كنار دریاوای كه چقدر قشنگ بود در آن غروب زیبادریا به سوی ساحل موج و روونه میكردنسیم وموج دریا موهامو شونه می كرد خاطرات شمال محال یادم بره آنهمه شور وحال محال یادم بره جاده های شمال محال یادم بره آن همه شور و حال محال یادم بره.... فرزانه جون هم از دیدن چنگل سرسبز و گاوهایی که بدون صاحب مشغول چرا بودند، لذت میبرد. پیچیدم دم باربری تا کامیون رو بگذارم اونجا. معمولا یکی دو روز طول میکشید تا بارها خالی شه. همیشه ماشین رو میگذاشتم بعد دو روز خودشون زنگ میزدند. اما اینبار متصدی باسکول گفت: از بالا زنگ زدن مستقیم برو رو سکو. شانسمون گفته بود. ده دقیقه ای بار رو خالی کردند، داخل یک تریلی و رسید بار رو امضاء کردند. قرار بود تریلی بره جمهوری آذربایجان. قبلا خریدار ماکارونیهارو دیده بودم. از اون آدمای کلاش بود. هر چی مواد غذایی یا وسایل تولید داخل بیکیفیت تو بازار بود، با قیمت ارزون میخرید و میفرستاد اونور آب. میگفت فقط مهر استاندارد و تاریخ انقضاش درست باشه، شما پهن گاو بریز داخلش. انگار بابت مقدار صادرات هر بازرگان به هر کدوم یک مجوز واردات میدادند که سود اصلی اونجا بود. خودش که میگفت این صادراتیهارو میریزیم تو دریا.اقتصاد سالم یعنی همین.. سرو ته کردیم به سمت رشت. دوست داشتم زودتر برسم ویلا، تا دلی از عزا در بیارم.بین راه غذا خوردیم و یکخورده میوه و مخلفات گرفتیم برا سرگرمی. به نمایندگی نصب دوربینهای مدار بسته زنگ زدم و برا فردا صبح اول وقت هماهنگ کردم. در باغ سه قفله بود. معلوم بود حامد و دوستاش رفتند.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت نهمچمدونهارو کول کردم و بردم بالا. چراغها و کولر گازی رو حامد روشن گذاشته بود تا وقتی برمیگردم، اذیت نشم. فرزانه هم کیف خودش و کیسه خوراکیهارو می آورد. کیسه رو دور دستش میچرخوند و سوت میزد (لاتی شده بود برا خودش) وقتی رفتیم تو سریع دو جفت دمپایی روفرشی از چمدون در آورد و یک ملحفه تمیزم کشید رو کاناپه روبروی تلویزیون. از مرتبیش خوشم میومد. گفت: این چمدون سبزه وسایل دم دستیه. لیف و شامپو و حوله ها داخل اینه. لباس زیراتم تو زیپ بغلشه. شارژر گوشیتم اینطرفشه. این دو تا چمدونم، وسایل خودمه. تو دست نزن به هم میریزیش. نگاش کردم، روسریش افتاده بود دور گردنش. رفتم جلو و بوسش کردم. پا شد اومد تو بغلم. موهاشو بو کردم. عطر همیشگیشو داشت.معمولا به مقدار خیلی کم، کنزو مصرف میکرد. مقدارش مصرفش اینقدر کم بود که تا کاملا نزدیکش نمیشدی، متوجه رایحه اش نمیشدی. یه کوچولو تو گوشاش فوت کردم و گفتم:الان میخوام.منو به خودش فشار داد و گفت: باشه عزیزم. هر چی تو بگی. برات لباس آوردم عوضش کن. منم یک لباس خوشگل خریدم، میپوشم ببینیش...چمدوناشو برد توی اطاق تا لباس عوض کنه. منم تی شرت و شلوارک همیشگی رو تنم کردم و منتظر موندم تا بیاد و وسایل رو ببرم داخل اطاق. اونجا یک اطاق خواب اصلی هم داشت که تخت و میز توالتش کامل بود، ولی بخاطر اینکه مرحومه خانم سلیمی قبلا اونجا میخوابید، مایل نبودم بریم اونجا. تلویزیون رو روشن کردم که ببینم چی داره نشون میده، که دیدم صدام زد: چشماتو ببند.دوباره پرسید: بستی؟ بیام بیرون؟ کلک نزنی ها!گفتم: بیا عسلم. نگاه نمیکنم. حضورش و گرماشو در نزدیکی خودم حس میکردم. چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. قلبم از کار افتاد، یک لباس مشکی یک تیکه چسبان، با هزار تا سوراخهای لوزی شکل... پوست فوق العاده سفید که از هر سوراخ لباس، یک قسمتش معلوم بود. باسنش، سینه هاش، بازوهای خوشگلش و رونای استثناییش. تو اون لحظات رویایی، فکرم مشغول این بود که چطوری این لباس رو تنش کرده. لباس یک تکه بدون تگمه و زیپ. دوست داشتم بغلش کنم و فقط با لوزیهای روی پوستش بازی کنم. رفتم طرفش. آغوشم رو باز کردم تا عشقم رو به خودم فشار بدم که از دستم فرار کرد و رفت پشت مبل. چیغ زد: اگه میتونی بیا منو بگیر. اگه راست میگی بیا منو بگیر. دنبالش کردم دور تا دور خونه رو میچرخید و با صدای بلند میخندید. جفت پا از رو اوپن آشپزخونه میپرید اونطرف و از چند سانتی دستام رد میشد.هر وقت که میگرفتمش درست مثل ماهی از دستم سر میخورد و در میرفت. هر دو تامون از نفس افتاده بودیم. کیر منم که سفت سفت شده بود و نمیذاشت راه برم. هنوز سعی میکردم هر طور شده یه گوشه گیرش بندازم و نذارم در بره. در آخرین لحظه خودشو انداخت تو اطاق خانم سلیمی و در رو از پشت ققل کرد. هر چی به دستگیره فشار آوردم، نتونستم درو باز کنم. گفتم باز کن فرزانه. اگه بگیرمت، بد میکنمت ها. خود دانی. میخندید و میگفت اگه منو گرفتی بیا منو بکون...دیگه نفس نداشتم. همونجا رو زمین نشستم و نفس نفس میزدم. فرزانه ساکت شده بود. شنیدم که قفل در اطاق باز شد.دیدم که در چارچوب در ایستاده. نگاهم روی بدنش سر میخورد و میرفت بالا. واقعا چقدر این لباس بهش میومد. لوزی کوچیک سفید، لوزی بزرگ سیاه. لوزی کوچیک سفید، لوزی بزرگ سیاه. از ساق پا و رون و کس کوچولوش گذشتم، تا رسیدم به شکم و دستاش... توی دستاش دو تا بسته هزار تومنی بود. تعجب کردم.نگاه کردم به صورتش. چشماش کاسه خون بود. در حالی که بسته های پول رو تکون میداد، جیغ زد اینا چیه رضا؟ نگاش کردم. نمیدونستم. یک قدم به جلو برداشت... از پشت موهامو تو دستش مشت کرد و در حالی که دسته پولارو چسبونده بود روی صورتم، دوباره جیغ زد: میگم اینا چیه رضا. میگی یا همینجا خودمو و خودتو آتیش بزنم...
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت دهم...مخم هنگ کرده بود. اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. دستی که موهامو مشت کرده بود، کم کم شل شد. صدای شکستن فرزانه رو بوضوح میشنیدم. سر جاش نشست و زانوهاشو بغل گرفت. اینبار هق هق گریه هاش جای عصبانیتش رو گرفت. اونقدر شدید دل میزد که شونه هاش چند سانتی متر جابجا میشد. احساس کردم دیگه نمیتونه نفس بکشه. پشتشو ماساژ دادم تا نفسش سرجاش بیاد. یک بطری آب معدنی باز کردم و به هر زحمتی بود چند قطره ریختم تو دهنش.کمکش کردم تا رو مبل بشینه. حال خودمم بهتر از اون نبود. قلبم داشت میومد تو دهنم. رفتم تو اطاق، شاید چیزیکه عصبیش کرده ببینم. هیچی پیدا نکردم. یک تخت دو نفره بود و یدونه میز توالت. برگشتم توی پذیرایی. حالش بدتر شده بود. زانوشو بغل گرفته و میلرزید. تو یخچال چند تا قرص آرام بخش بود. به زور مجبورش کردم یکیشو بخوره. میخواستم زنگ بزنم اورژانس، ولی لباساش مناسب نبود. توان اینکه بخوام لباس تنش کنم رو نداشتم. بیست دقیقه بعد آرومتر شده بود. فقط ریز ریز گریه میکرد. برا من این بیست دقیقه مثل یکسال گذشت. روبروش نشستم. دستشو ماچ کردم و با نوک انگشتام نوازشش کردم. ساق پاهاشو مابین دستام قفل کردم و شروع کردم به صحبت کردن:عزیزم، خوشگلم ناناسم، جیگلم... اگه فکر میکنی من اشتباه کردم، اگر گناه کردم، اگه مستحق مرگم، میتونی منو بکشی. اصلا خودمو وصل میکنم به برق، تا برا تو هم مشکلی پیش نیاد. ولی آخه من حق دارم بدونم چه گناهی کردم. حق دارم بدونم تو اطاق چه اتفاقی افتاد. چی شد که تو اینجور به هم ریختی. این پولا از کجا اومده. برا چی برات اهمیت داره. من اصلا درک نمیکنم، پولایی که تا حالا نه دیدم و نه میدونم مال کیه،برا چی باید رو زندگی من تاثیر داشته باشه.چند تا جمله آخرو با بغض گفتم. انگار دلش سوخت. لباش تکون میخورد، ولی صدایی ازش بیرون نمیومد. با سر اشاره کرد به دستش. تا حالا دقت نکرده بودم یک کاغذ مچاله شده بین انگشتاش بود. به زحمت کاغذو از دستش آزاد کردم. دستخط حامد بود. نوشته بود: آقا رضا سلام. خیلی آقایی. خیلی بامرامی. دمت گرم. با خودم گفتم شاید حال نکردی با زیدای من حال کنی یا شایدم خجالت کشیدی. شماره یکی از دخترارو گذاشتم، این دو سه شب تنهایی، زنگ بزنی بیاد پیشت.هماهنگ کردم. از اون تیکه های آس اینجاست.راستی شبی پنجاه تومن بیشتر ندیا، بدعادت میشه. آقا شتر دیدی ندیدیا. یک شماره زیر کاغذ بود و یک اسم- شهلا...به پولا نگاه کردم و به فرزانه جون. چاره ای نداشتم باید جریان صبح رو تعریف میکردم. دوباره گریه هاش شروع شده بود. سرشو گذاشته بود رو زانوش و بمن نگاه نمیکرد. انگشتامو انداختم بین موهای قشنگش و پوست سرشو ماساژ میدادم. شروع کردم به تعریف کردن. هر چی از این خانواده میدونستم رو گفتم. از اینکه آقای سلیمی معتمد بازاره. از اینکه حاجی فوق العاده مذهبیه. از اینکه دوماه پیش زنشو از دست داده و همین یک پسرو داره. از اینکه حامد یا همون آقای دکترو دو سه جلسه بیشتر ندیدم و رفاقتی ندارم با ایشون. از جریانی که صبح برام اتفاق افتاد و من صلاح ندونستم به عشقم بگم. تمام و کمال هر چی میدونستم گفتم. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید که نگفته باشم. سرشو بلند کردمو گفتم حالا هر چی تو بگی من اجرا میکنم.میخوای خودمو تو دریا غرق کنم یا از تله کابین پرت کنم پایین. سرشو از روی زانوش بلند کرد. لبخند زد و گفت: به شهلا خانم زنگ بزن بیاد اینجا!!بوسیدمش و گفتم: حالا دیدی زود قضاوت کردی. عروس قشنگم، ببینم گرسنه نیستی تو؟... همه مخلفات کالباس رو آماده کردم و چیدم تو سینی. یک شیشه خیلی کوچیک مشروب همیشه همرامه. شاید ظرفیتش یک پنجم لیترم نیست. اونقدر کوچیکه که تو فرودگاه فکر میکنند ادکلنه و تا حالا نشده گیر بدن جایی. با مشروب زیاد خوردن موافق نیستم. همون شیشه کوچیک هم هر سالی یکبار پر میکنم.شراب ناب شیراز. به فرزانه گفتم میخوری برات بریزم. با دودلی گفت: نه تا حالا نخوردم. میترسم. به اندازه سی چهل سی سی ریختم تو ظرف آب میوه و دو تا لیوان رو پر کردم. در سکوت شاممونو خوردیم. حس میکردم میخواد یچیزی بگه، ولی تردید داشت. اصلا خود اینکه اینقدر زود آروم شد و رضایت داد، برام عجیب بود. لیوان آبمیوه ام نصف نشده بود که اومد روی پاهام نشست. لیوان رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز. دستامو گرفت تو دستاشو و بهم گفت: آقا رضا، یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ اشکال نداره من اینجا مهمون دعوت کنم!!