داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و یکم...امشب، اولین شبی ست که داخل ویلا هستیم. از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.سحر با همون دامنی که صبح خجالت میکشید بپوشه، نشسته روی کنده درخت و سیگار میکشه. فرزانه هم پشت سرش ایستاده و موهای سحرو شونه میزنه. دوست داشتم الان من جای فرزانه بودم.سحر موهای خیلی بلندی داره. الان که پشت به من نشسته، راحت تا کمرش رو پوشونده. فرزانه موقع نشستن کمی قوز میکنه ،اما سحر کمرش صاف صافه. گردن درازی داره و سینه های به نسبت بزرگ. صورتش خیلی خشک و جدیه. حتی موقعی که میخنده، ففط لبها هستند که تغییر حالت میدهند. دماغ کشیده و گونه های تو رفته ای داره. با یک نظر میشه برجستگی استخوانهارو در صورتش احساس کرد. تنها نکته مثبت صورتش، چشمهاییه به رنگ طوسی با مژه های بلند که آدم رو جذب خودش میکنه. در عوض، اندامش خیلی قشنگه. برخلاف فرزانه، پهنای باسنش از پهنای شونه هاش کمتره و بیشتر برجسته و سفته، تا بزرگ. درازای قدش به قشنگی تقسیم شده مابین بالاتنه و پایین تنه. با اینکه با فرزانه هم قد هستند، اما وقتی کنار هم می ایستند، باسن سحر حداقل ده سانت بالاتر از باسن فرزانه است. در کلام و صحبتش، غرور خاصی وجود داره. تا الان، با وجود دردسرهای زیادی که بخاطر سحر متحمل شدیم، حتی یکبار هم تشکر یا عذرخواهی نکرده. ...کیوی و سیب و پرتقال رو پوست گرفتم به همراه نوع خاصی از خیار که اولین بار بود میدیدم، بردم داخل آلاچیق. شرجی هوا نمیگذاشت، راحت نفس بکشم. پیراهنم خیس خیس بود و چسبیده بود به پوستنم. فرزانه به لباسم اشاره کرد و گفت: همین یک پیراهن رو داریااا. چرا درش نمیاری، کثیف نشه؟ تا حالا حتی جلوی مادرم با رکابی ننشته بودم، ولی بدم نمیومد، پیش سحر کمی آزادتر بگردم. فکر سکس با سحر تمام ذهن مرا مشغول کرده بود... بدن کم مویی داشتم، برخلاف سعید که تمام بدنش، حتی گردن و پشت و پیشونیش پر از موهای بلند و ضخیم بود، من فقط سینه ها و ساق پام بود که کمی پشمالو بود و بقیه بدنم رو موهای کوتاه و کم پشت میپوشوند.سیگارمو با سیگار سحر روشن کردم. برای لحظه ای صورتامون نزدیک هم شد. اونقدر نزدیک که حس کردم الانه که اختیار از دستم بره و ببوسمش. نا خودآگاه به سینه هاش نگاه کردم. با وجود ی که تی شرت یقه باز پوشیده بود، حتی یک سانت هم از چاک سینه اش معلوم نبود. فرزانه به خیارا نگاه میکرد. نمیدونم اسمش چی بود ولی خیلی بلند و قلمی بود و رنگش سبز روشن. روی پوستش پر بود از برجستگیهایی شبیه جوش. فرزانه یکی ازخیارارو برداشت و گفت: بچه ها اینو میبینید یاد چی می افتید؟ وقتی دید جواب ندادیم، صداشو کشید و گفت: خااااررر داااررر...سحر دمپاییشو درآورد و دنبال فرزانه کرد. فرزانه سر خیارو کرده بود داخل دهانش و دور آلاچیق میدوید و سحر دنبالش میکرد.منظور فرزانه کاندوم خاردار بود. نوع خاصی از کاندوم که بعضی وقتها، قبل از اینکه آ یو دی بگذاره، استفاده میکردیم.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و دوم..."نخود نخود هر که رود خانه خود" فرزانه عادتش بود. ساعت دوازده شب تازه اسکل بازیاش شروع میشد. الانم برای خودش شعر میخوند: "نخود نخود هر که رود خانه خود" رختخوابهارو پهن کردم . ازمبل راحتی به عنوان یک حصار استفاده کرده بودم. من و فرزانه یکطرف و سحردر طرف دیگر حصار. فرزانه هر چند ثانیه سرشو از رو مبل رد میکرد و یک چیزی میگفت:-همسایهسحر: بله-خوابیدی؟سحر:نه-رفتی جیش کردی؟سحر:آره-خیلی خوبه آفرین دختر خوب! همیشه گفتند قبل از خواب، جیش،بوس، لالا. حالا بیا بابا، مامانو بوس کن بعد بخواب!سحر:خفه شو بگیر بخوابسی ثانیه بعدفرزانه: همسایهسحر: کوفت-شب اینور دیوارو نگاه نکنی یکوقت!سحر: برای چی؟-برنامه مثبت هیجده سال داره، بدرد گروه سنی تو نمیخوره.سحر خطاب به من: آقا رضا خفه اش میکنی یا خودم بیام....یکدفعه یک ترسی در دلم افتاد.ترس از دیده شدن. سر جای خودم نشستم و دریچه دوربین گوشیمو باز کردم. میدونستم اگر یک دوربین دید در شب جایی از خونه نصب باشه، دوربین گوشی میتونه نورهای مادون قرمز رو نشون بده. کنترل تلویزیون رو هم اگر بخواهید تست کنید، این روش خوبیه. خبری نبود. خیالم راحت شد. این ویلاهای شخصی شمال، در هر صدتا، یکی دوتاشون دوربین دارند. صاحبخونه هر شب دوستاشو دعوت میکنه،به دیدن فیلم سوپر زنده. ...فرزانه دوباره شروع کرده بود.-همسایهسحر:درد-این پیرمرد سرایداره با تو کار داشت.سحر:با من؟! چیکار داشت؟-میگفت مجردم، تنهام. کسی رو ندارم.دنبال همدم میگشت. آمار تورو میگرفت.سحر: خوب آمار عمتو بهش میدادی.-بهش گفتم، قبول نکرد. گفت از این دختر منگوله خوشم اومده.سحر: منگول، اون آبجی ملیحته.(نمیدونم سحر و ملیحه، با هم چه مشکلی داشتند که همیشه عین سگ و گربه به هم میپریدند)فرزانه دو سه بار دیگه سحر رو صدا کرد ، ولی جوابی نیومد.طفلک سحر حق داشت. چند روز سخت رو پشت سر گذاشته بود. شاید امشب اولین شبی بود که میتونست راحت بخوابه......فرزانه شب بدون سکس رو قبول نمیکرد. سالن پذیرایی را سکوت مطلق گرفته بود. صدای نفس کشیدن ما به راحتی به گوش میرسید. به پشت دراز کشیدم و فرزانه نشست روی کیر من.پتو رو کشیدم روی خودمون. گرمای واژنش دوباره بالا رفته بود، چهار پنج روز که از دوران پریودش میگذشت، دمای بدنش بشدت بالا میرفت و مقدار ترشحاتش زیاد میشد. هر دو سعی میکردیم با همان سرعت عادی نفس بکشیم. اما کار سختی بود. گاهی وقتها بر اثر حرکت فرزانه روی کیر من صدای چلپ چلپ، ایجاد میشد. یک لحظه مکث میکرد تا عکس العمل سحر رو ببینه و دوباره از نو شروع میکرد. با زیاد شدن شهوتش سعی میکرد به جای جیغ کشیدن، انرژیش رو در انگشتهان دستش متمرکز کنه. بعد از یک سال، سگ جون شده بودم. وقتی ناخنهایش در پهلویم فرو میرفت، درد رو احساس نمیکردم. عضلات پاها و شکمم به شدت، منقبض شده بود. تمام نیرویم رو در دستانم جمع کرده و به باسن فرزانه فشار آوردم. دوست داشتم لحظه انزال، کیرم تا جایی که امکان داشت، به ژرفای کس فرزانه نفوذ کند. همزمان با من فرزانه هم به انزال رسید. ناخودآگاه صدای نفسهایمان تندتر شده بود. یک حس غریب به من میگفت در آنسوی دیوار صدای نفسهای سحر هم تغییر کرده است. بارش زیبای باران شروع شده و بوی خیار تازه، فضای ویلا را آکنده بود. ناخودآگاه به گذشته سفر کردم. به زمانی که به واسطه شیطنت دوران کودکی، هر روز یکی از همکلاسیها، خیاری را به دو نیم کرده و بوی روح نواز این میوه معطر، جو خشک کلاس را دگرگون میساخت.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و سوم...با صدای سحر از خواب بیدار شدم. خان عمو زنگ زده بود و احوال تنها دخترش را میپرسد. سحر در صحبتهایش میخندید و میگریید. مشخص بود پدرش هم در آنسوی خط، شرایط مشابهی دارد و چه چیزی زیباتر است از آشتی پدر و فرزند. احساس سنگینی میکردم. چشمامو که باز کردم، به ناگهان شوکه شدم. فرزانه تنها با یک سوتین روی من خوابیده بود. شورت من تا زانو پایین بود و کیر خوابیده من هنوز درون کس فرزانه بود. دقیقا حالت سکس دیشب رو حفظ کرده بودیم، با این تفاوت که هیچ پتویی روی ما نبود. اگر سحر قبل از این، به هر علتی، از رختخواب خود بلند شده باشد، مطمئنا ما را در این وضعیت فجیع دیده است...خیلی زود خودمون را جمع و جور کردیم. ظاهرا همه چیز عادی بود. وقتی بلند شدم، سحر هنوز در رختخواب خود نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. با اشاره سر سلام کرد و پاهای برهنه اش را پوشاند. پیراهنم را برداشتم و رفتم حمام. زیر دوش به بی احتیاطی دیشب فکر میکردم و همزمان زیرپوش و شورتم را می شستم. همه اش تقصیر فرزانه بود، نباید با آن همه خستگی سکس میکردیم. از لحظه بعد از ارضا شدنم، تنها صدای باران را به یاد می آوردم و بوی خیار تازه....بیخود نیست عربها شهوت زیادی دارند. الان که شلوار را بدون شورت پوشیده ام، احساس آنها را درک میکنم. با هر قدم که برمیدارم، آلتم، سایش کوچکی با شلوار و رانم پیدا میکند و همین برای تحریک کیرم کافیست.مردان عرب عملا لخت میگردند. یک دشتاشه یکسره به تن میکنند، بدون زیرپیراهن و بدون شورت. وقتی راه میروند، کیرشان، بین دو پا درگیر است و جالبتر زمانی است که بطور ناگهانی بایستند. حرکت کیرشان به مانند پاندول ساعت رو به عقب و جلو ادامه میابد، تا متوقف شود.تا ظهر با همین لباس میگشتم. با خودم تصمیم گرفته بودم بعد از این شورت نپوشم. یک احساس کم شهوت، اما بصورت همیشگی در کیرم احساس میکردم که بسیار لذتبخش بود. سه نفره کمی در حیاط ورزش کردیم ولی سحر ادامه نداد. دل درد عجیبی گرفته بود. تا ظهر نزدیک ده دفعه به دستشویی رفت و هر دفعه هم مدت زیادی معطل میکرد.باید میبردیمش دکتر، احتمالا مسموم شده بود. با پیرمرد سرایدار تسویه حساب کردم. فردا فرزانه بایستی سر کار میرفت و ارزش نداشت دوباره برگردیم ویلا. فرزانه گفت:رضا جان، سحر میگه باید بره دکتر زنان، بگرد دکتر زنان پیدا کن. تعطیلات بود و همه مطب ها بسته. مجبور شدم برم بیمارستان مرکزی زنان و زایمان بابلسر. فرزانه به بوی الکل و آب اکسیژنه حساسیت داشت. اگر پاشو میگذاشت داخل بیمارستان، دو سه روز سردرد شدید میگرفتم. سحر که دیگه دولا دولا راه میرفت، گفت خودم میرم! دستشو گرفتم و همراهیش کردم. پله های بیمارستان رو دیگه نتونست راه بره، مجبور شدم بغلش کنم و ببرم بالا. با اینکه دستم تقریبا روی سینه هاش بود، هیچ احساس شهوتی در من زنده نشده بود. فقط نگران بودم. سحر امانتی بود در دستان من. از فشار درد به خودش می پیچید وفریاد میزد. چشمهایم پر از اشک شده بود. فقط میدویدم تا به اورژانس برسم. سحر، سحر من، سحر عشق من، روی دستانم پرپر میشد و من هیچ کمکی از دستم بر نمیومد... نگذاشتند، داخل بخش اورژانس زنان شوم. برانکارد سحر رو میبرد، در حالی که اشک میریختم و رفتنش رو تماشا میکردم. تا ده دقیقه صدای فریادهای سحر رو میشنیدم ولی ناگهان صداها قطع شد. سکوت بیمارستان رو فرا گرفت. حتما سحر مرده بود.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و چهارم...نشسته بودم روی زمین و به پهنای صورتم اشک میریختم.نمیدونستم چه زمانی عاشق سحر شده بودم. من یک مرد متاهل بودم. من فرزانه رو داشتم. من همسری رو داشتم که همه آرزوی هم صحبتی با اون رو داشتند. تا یکساعت پیش سحر رو فقط میخواستم بخاطر ساق پای سفیدش، بخاطر باسن جنیفریش، بخاطر سینه های سفت و درشتش. من سحر رو میخواستم برای سکس، برای کردن. اما الان چی؟ چی شد که اینجوری شد؟ شاید عشق نبود. شاید فقط دلسوزی بود . شاید فقط به حضورش عادت کرده بودم.اون چهره بیروح چی داشت که منو به اینروز انداخته بود؟...-آقا رضا چی شده؟چرا گریه میکنید؟نگاهش کردم. سحر روبروی من بود. سحر زنده بود... بی اختیار سحر رو در آغوش گرفتم. چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت رو درک کنم. سحر سعی میکرد، بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را از حلقه دستان من آزاد کند. گفتم: فکر کردم، دیگه نمی بینمت. فکر کردم تو مردی؟ بیشتر از رفتارم، متعجب بود تا ناراحت. گفت: نه آقا رضا برای چی باید بمیرم؟. آمپول مسکن زدم، الان خیلی بهترم.رفتم صندوق بیمارستان و هزینه را پرداختم. فکر کردم رفتارم خیلی بچه گانه بوده. حتی اگر سحر واقعا مرده بود، نباید چنین واکنشی از خودم نشان میدادم. سحر گفت: ببخشید آقا رضا، من هیچی پول همراهم نبود، وگرنه شمارو به زحمت نمی انداختم...میدونستم که بی پوله. سعید گفته بود که قبل از فرار، سحر ده هزار تومان از همسایه قرض کرده بوده . وقتی دیروز عصر در بازار، سحر برای خودش ساق نخرید تا با دامن کوتاه معذب نباشه، میدونستم هیچ پولی نداره. حتی وقتی سیگارش تموم شد و من از سیگارم تعارفش نکردم، میدونستم کیف پولش خالیه. از همه بدتر وقتی امروز صبح درد میکشید و مرتب میگفت: "حالا صبر کنیدشاید بهتر شدم"، میدونستم که این غرورشه که اجازه نمیده، حق ویزیت دکتر رو از من بگیره. باید این غرورو میشکستم و الان موفق شدم. اگر قرار بود، سحر مال من باشه، باید بیشتر زیر پا لهش میکردم...پزشک داروساز، نسخه سحر را آماده کرد، اما موقع تحویل دارو به مهر پزشک معالج ایراد گرفت. برگشتم اورژانس تا نسخه را مهر کنم. خانم دکتر مشغول صحبت با پرستارها بود. از من پرسید: همسر این خانم، شما هستید؟حوصله توضیح نداشتم. اگر میگفتم نه، میپرسید چه نسبتی دارید؟ همسرشون کجاست؟ یک کلام گفتم "بله" و خودمو راحت کردم. خانم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: یک لحظه تشریف می آورید اتاق من!مثل یک بچه خوب دنبالش رفتم. اتاقش پر بود از تصاویر زنان حامله و نوزادهای تازه به دنیا آمده.خانوم دکتر: شما آقای...؟-مرادی هستم.خانوم دکتر: آقای مرادی، بی پرده بگم، حرکت زشت شما ممکن بود به قیمت جان همسرتون، تموم بشه.-چه حرکتی؟!خانوم دکتر: همین شوخی خطرناکی که با ایشون کردید و کار به اینجا رسید.-خانم دکتر اصلا متوجه نمیشم چه میگویید!خانم دکتر یک کیسه فریزر کشید روی دستش و داخل سطل زباله دنبال چیزی میگشت.خانوم دکتر: آقای مرادی، واژن زن جای فوق العاده حساسیه. محیط فوق العاده مستعدیه برای ورود و کشت باکتریها. ما در تمام کلاسهای آموزشی هنگام ازدواج، به شما آقایان گفته ایم که حتی قبل از نزدیکی، آلت خودتون رو بشویید و ضدعفونی کنید.آقای مرادی شما چقدر خوب به توصیه های بهداشتی ما عمل کردید!. هر چیزی دم دستتونه باید فرو کنید داخل واژن همسرتون...خانم دکتر کیسه فریزر رو از سطل زباله در آورد و داد به من. داخلش یک خیار شکسته بود. از همون خیارا که شبیه کاندوم خاردار بود. وقایع دوازده ساعت گذشته از جلوی چشمام رژه میرفت. سکس دیشب من و فرزانه. نفسهای تند فرزانه و سحر. بوی خیار تازه. معلوم شد که چرا دل درد گرفته بود. دیشب وقتی ما سکس میکردیم، سحر با خیار مشغول بوده، که خیار میشکنه و بعد...کیسه فریزر رو گذاشتم تو جیبم و حرکت کردم به سمت داروخانه...
داستان سکسی آقا رضا وانتی فسمت بیست و پنجم...مسئولین کارخانه ایران خودرو و تویوتا ژاپن، در یک جلسه حضور داشتند. خبرنگار از رئیس کارخانه تویوتا سوال میپرسد: شما چگونه ماشینهای ساخت خودتون رو در مقابل نفوذ گرد و خاک و دود تست میکنید؟ ایشون جواب میدهند: خیلی راحت. یک گربه را داخل خودرو گذاشته و در را قفل میکنیم. اگر بعد از شش ساعت گربه مرده بود، معلوم است که آب بندی بصورت کامل و بی نقص انجام شده و اگر هنوز زنده بود بایستی رفع نقص شود.خبرنگار همین سوال را از همتای ایرانیش میپرسد و رئیس ایران خودرو پاسخ میدهد: اتفاقا ما هم از همین روش استفاده میکنیم، یک گربه را داخل ماشین میگذاریم. اگر بعد از شش ساعت گربه درون خودرو مانده بود، مشخص است که آب بندی کامل است....بعد از چند روز تعطیلات، ترافیک جاده، بیداد میکرد. هر از گاهی که پشت ماشینهای سنگین می افتادیم، دود گازوئیل میومد داخل. فرزانه سابقه میگرن داشت. بوی وایتکس و حشره کش، دود، و خیلی چیزهای دیگر،باعث سردرد شدیدش میشد. دو تا قرص کدئین خورد و جای خودش را با سحر عوض کرد. روی صندلی عقب دراز کشید و خوابید. صدای پخش ماشین رو کم کردم. هوا مه آلود بود و فضای غم انگیزی داخل ماشین حاکم بود. سحر هیچ حرفی نمیزد. به یک نقطه خیره شده بود و رفته بود تو فکر. بعد از جریان بیمارستان هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود. شیشه هارو کمی دادم پایین. دو تا نخ سیگار روشن کردم و یکی رو تعارف کردم. در سکوت سیگارمون رو کشیدیم. هوا تاریک شده بود و تقریبا هیچ حرکتی نمیکردیم. جاده بسته بود. سحر بدون مقدمه گفت: یعنی فردا چی میشه؟-قراره چی بشه؟سحر: بابامو میگم. میگفت فردا صبح میاد دنبالم، میخواد منو برگردونه شهرستان.دلم هری ریخت پایین. از فردا دیگه سحرو نمیدیدم.-دوست نداری، بری؟سحر: نه، محیط شهرستان رو دوست ندارم. میترسم برم اونجا، بابا مجبورم کنه دوباره با سعید زندگی کنم.-تصمیمت رو گرفتی؟ دیگه نمیخوای با اون زندگی کنی؟سحر:از سعید نفرت دارم. ایندفعه خودمو میکشم.دوباره گریه اش گرفته بود. دستشو گرفتم داخل دستم و نوازش کردم. معذب بود از این حرکت من. سعی میکرد، بدون اینکه واکنش تندی نشون بده و باعث ناراحتیم شه، دستشو به آرومی از دستم بکشه بیرون. نیم نگاهی هم به فرزانه داشت، مبادا بیدار باشه. دستشو ول نکردم. بعد از یکدقیقه بیخیال شد و دیگه فشاری نیاورد که دستشو آزاد کنه. این موفقیت بزرگی بود برای من.-با پدرت صحبت کن. ازش اجازه بگیر برای یکی دو ماهی، تهران بمونی. بعد از این مدت، سعید خودبخود خسته میشه و تکلیفت رو یکسره میکنه. سحر:نمیدونم چه کاری درسته. از فردا خیلی میترسم. پدرم اخلاقهای خاصی داره، خیلی دهان بینه. اصلا نمیشه روی حرفهایش حساب کرد.راه باز شده بود. وقتی میخواستم دستش رو رها کنم، یک بوسه از پشت دستش گرفتم. به من نگاه کرد و لبخند زد. شاید فکر میکرد اثرات مشروبی که بعد از ظهر به همراه غذا خوردیم، هنوز باقیه. ولی اشتباه میکرد.هیچ وقت قبل از رانندگی الکل مصرف نمیکردم. فقط سحر بود که از اون مشروب خورده بود. این مرد بی پروا که بدون ترس، دستان یک زن شوهردار را میبوسید، خوده من بودم. همان رضای محجوب که همه به سرش قسم میخوردند.... ساعت هفت صبح بود، که رسیدیم خونه. برای فرزانه وقتی نمونده بود که بخواد استراحت کنه.لباس عوض کرد و چادرش رو سر کرد. دوباره صورت گرد و خوشگلش رو در چادر عربی دیدم. این چادر خیلی بهش میومد. برای اولین بار جلوی سحر بوسیدمش.اونم منو بوسید و گفت: خیلی دوستت دارم. سحر خندید و گفت: یخورده حیا هم بد نیستا. زن نامحرم اینجا ایستاده. فرزانه خندید و گفت: چیه حسودیت شد؟ میخوای بگم رضا بیاد و تو رو هم بوس کنه.سحر تا دم در دنبالش کرد ولی به فرزانه نرسید.دم در خروجی با دیدن آژانس برگشت به سمت اطاق خواب. پدر فرزانه به اتفاق سعید و خان عمو و زن عمو رسیدند. فرزانه و علی آقا با همون آژانسی که مهمونارو آورده بود، رفتند.خان عمو و سعید نشستند روی مبل زن عمو رفت داخل اطاق، پیش سحر. در سکوت سردی که بین ما حاکم بود، صدای گریه های سحر و مادرش به گوش میرسید
داستان سکسی آقا رضا وانتی بیست و ششم...خان عمو نشسته بود و تسبیح شاه مقصودش رو میچرخوند. شکم بزرگ و قد متوسطی داشت.کت و شلوار مرتبی پوشیده بود که چاقی غیر عادی شکمش رو کمتر نشان میداد.در کل یک مرد دل نشین و دوست داشتنی بود. مردی بود که زندگیشو وقف خانواده اش کرده بود. از کودکی کار میکرده تا الان که نزدیک شصت سالش بود.خواهرها و برادرها را عروس و داماد کرده و بعد از همه خودش ازدواج میکنه.شغلش باغبونی یکی از بانکها بوده و الان با توجه به دریافتی بازنشستگی و یکی دو تا واحد که اجاره داده بود، وضع مالیش بد نبود. میشد گفت، بزرگ فامیله. میگفتند هیچوقت خونه اش خالی نیست. دلسوز و مهربون بود و از کمک به دیگران دریغ نمیکرد. آدم خوبی بود و خدا هم به روزی پیرمرد، برکت داده بود.در نقطه مقابلش، سعید نشسته بود. یک آدم مفتخور که فقط حرف زدن بلد بود. بعد از فوت پدرش، اموال خواهرها رو بالا کشیده بود و مادرشو سپرده بود، سرای سالمندان. آدم کلاشی بود که به هیچ عنوان ارزش رفاقت نداشت. زمانی که دنبال سحر میگشتیم، یکبار نشد که دستشو تو جیبش کنه و پول غذا یا بنزینو حساب کنه. البته ناگفته نماند که بیشتر وقتها، خان عمو خودش مخارجو حساب میکرد و اجازه نمیداد، من پول بدم. ...خیلی آهسته، جوری که صدا داخل اطاق نشه، شرایط شبی که سحر رو پیدا کردم، برای عمو شرح دادم. اینکه وقتی پیدایش کردم، ده روز بود، آب و غذا نخورده و در حال مرگ بود. گفتم که مجبور شدیم، با سرنگ بهش غدا بدیم. غیر مستقیم گفتم از روز اول، خونه ما بوده و مرتکب خلافی نشده است.گفتم خودش تمایل نداشت بیاد شمال و به زور بردیمش. گفتم که دیروز حالش دوباره بد شده و تا عصر بستری بوده(البته علت بستری شدنش رو نگفتم). به خان عمو گفتم که شرایط روحی مناسبی نداره و یکم مراعات حالش رو داشته باشه....اول مادر سحر و پشت سرش خود سحر اومدند بیرون. سحر طبق معمول یک ساراقون آبی بلند، تا روی مچ پا پوشیده بود و موهای بلند خودشو با تل همرنگ لباسش، جمع کرده بود. لباسش جذبتر از همیشه بود و هیکلش رو بهتر به رخ میکشید. خونه ما لباسی نداشت و احتمالا مادرش الان برایش آورده بود تا عوض کنه و مرتبتر باشه...خان عمو از جایش بلند شد. سحر چند لحظه مکث کرد و بعد خودش را بغل پدرش انداخت.سرش را روی سینه پدرش گذاشته بود و های های گریه میکرد.خان عمو انگار خجالت میکشید که دخترش را پیش من، در آغوش بگیرد، اما زن عمو اشاره کرد که بابا یک حرکتی، چیزی، تو هم بغلش کن... پدر و دختر بدون هیچ صحبتی در آغوش یکدیگر میگریستند. صحنه زیبایی بود که اشک هر بیننده ای رو جاری میکرد. بی اختیار، اشک میریختم. فکر نمیکردم، خان عمو به همین سادگی، رضایت بده و با دخترش آشتی کنه...چند دقیقه ای که گذشت، سعید یک قدم به سحر و پدرش نزدیک شد. خیلی آروم سحرو صدا کرد:سحردوباره سکوت برقرار شد.سعید با لبخند و اینبار با صدای بلندتری گفت: سحرجان، فکر نمیکنی دیگه بسه. منم دلم تنگ شده برات.سحربدون اینکه به سعید نگاه کنه، خودشو کمی از پدرش، جدا کرد و از خان عمو پرسید: بابا، مگه تو بهش نگفتی؟!خان عمو گفت: الان وقتش نیست سحر. بعدا در موردش صحبت میکنیم.سحر: بابا یعنی شما اصلا با سعید صحبت نکردی؟خان عمو سعی میکرد سحر رو آروم کنه. با صدای آهسته ای گفت: سحر جان بگذار برگردیم، شهرستان. یک جلسه میگذاریم و درستش میکنیم.سحر خشکش زده بود. رو به پدرش کرد و با صدایی شبیه فریاد گفت: بابا مگه من با شما صحبت نکردم. مگه نگفتم،دیگه نمیخوام با سعید زندگی کنم.مگه نگفتم میام کنیزیتو میکنم، نوکریتو میکنم ولی از من نخواه که برگردم خونه ی سعید.مگه نگفتم من از این مرد نفرت دارم. مگه نگفتم، حاضرم بمیرم و ریخت نحسش رو نبینم.سعید تازه فهمیده بود سحر چی میگه. شاخه گلی که دستش بود رو انداخت زمین. اومد نزدیک سحر . دستش رو بصورت تهاجمی نزدیک صورتش برد و با صدای بلند گفت: خوب نیا، کسی دعوتت نکرده، برو همونجا که این چند روز بودی. برگشت عقب و شاخه گل رو روی فرش له کرد. بعد صداشو برد بالاتر و گفت:حیف پول که به این گل دادم. حیف من، که خودمو حرومت کردم. تو، تو نمیخوای با من زندگی کنی؟ من تورو نمیخوام. من زنی رو که ده روز از خونه فرار کرده میخوام چیکار. اصلا از کجا معلوم که این مدت اینجا بودی!!، خدا عالمه که کجا بودی و چیکارا میکردی!!....سعید آدم نامردی بود. از اون آدمها که موقع درگیری، خودشون هیچ اقدامی نمیکنند تا براشون دردسر درست نشه. ولی میدونند چه کسی رو تحریک کنند تا بیفته جلو. اینجوری هم به مقصودشون میرسند، و هم خودشون رو از عواقب احتمالی در امان نگه میدارند.الانم سعید دقیقا میدونست ضعف خان عمو چیه. انگشت گذاشته بود رو رگ غیرت عمو. بدون خجالت زن خودش رو فراری، هرجایی و جنده خطاب میکرد، تا دیگ غیرت خان عمو رو به جوش بیاره. جالبه خان عمو بجای اینکه بزنه تو دهنش، سعی میکرد، دامادشو آروم کنه. سحر هم اینطرف گریه میکرد و فحش میداد. سعید مرتب صداشو میبرد بالاتر. چشم تو چشم خان عمو ایستاده بود و میگفت: کلاتو بذار بالاتر.رفتی بستان آباد، بده در خونت تابلو بزنن "جنده خونه ی سحر و خانوده". لازم نیست، کار کنی. بشین دم در ژتون بفروش. وقتی نمیتونی دخترتو جمع کنی، بهتره بری کس کشی کنی.دخترت کمه، زنتم بگو بیاد مشغول شه .....حرفهای سعید کار خودشو کرده بود. دستهای عمو به شدت میلرزید.خشم رو میشد در بند بند وجودش حس کرد. تو جیبش دنبال چیزی میگشت. دولا شدم تسبیحش رو از روی میز برداشتم. فکر کردم دنبال اون میگرده. برق چاقو رو دیدم. نمیدونم میخواست چیکار کنه. شاید میخواست سعید رو بزنه. شایدم منظورش سحر بود و شایدم میخواست خودشو راحت کنه. اما این وسط من فدا شدم. سعی کردم جلوشو بگیرم. چاقو کف دستم رو برید. ناخودآکاه چرخیدم.تیزی چاقو کتفم رو شکافت و تا کمرم و باسنم ادامه پیدا کرد. همه جارو خون گرفته بود. تو اون شرایط انگشتای دستمو جمع کردم. اگر اعصاب و ماهیچه ها بریده شده بودند، نمیتونستم دست و انگشتامو تکون بدم، همه چیز درست کار میکرد. دو زانو نشستم روی زمین. سوزش شدید باسنم رو احساس کردم. ناخودآگاه به سمت جلو رفتم و با صورت خوردم زمین. صدای سحر رو میشنیدم که فریاد میزد: چیکار کردی بابا.چیکار کردی. رضارو کشتیش بابا.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و هفتمخودم میدونستم وضعیت جسمی من اونقدرها هم بد نیست.به غیر ازدستم و بالای باسنم، چاقو در تمام نقاط فقط یک شکاف کم عمق ایجاد کرده بود. برخورد نوک چاقو به استخوان کتفم، قدرت دست خان عمو رو کم کرده و همین عامل باعث نجات جان من شده بود.البته خون زیادی از پشتم میریخت و هر کسی صحنه را میدید، فکر میکرد کارم تمومه.لحظه ای که خوردم زمین، خیلی راحت میتونستم بلند شم و حتی راه برم. اما ضمیر ناخودآگاهم اجازه نمیداد. یک حسه غریب بمن میگفت، الان بهترین کار اینه که همینجا روی زمین بخوابی و بلند نشی.یک چیزی شبیه تمارض در فوتبال. چاقو کشهای حرفه ای و لوتیهای قدیمی، یک ضرب المثل داشتند که میگفت: "چاقو وقتی از غلافش اومد بیرون، باید خون یک نفرو بریزه". اگربعد از بیرون کشیدن چاقو، به هر علتی پشیمون میشدند از چاقو زدن به طرف، یه قسمت از بدن خودشونو زخمی میکردند، تا حرمت چاقو و چاقوکش از بین نره.حالا چاقوی خان عمو خونی شده بود و دیگه کاری به نفر بعدی نداشت. خان عمو نیاز داشت که سرش رو در شهرش بالا بگیره. با افتخار برای همشهریهاش تعریف کنه "دختری که ناخلف باشه رو باید کشت. میخواستم همین کارو انجام بدم اما نشد.یکنفر دیگه زخمی شد" تک تک اعضای بدنم رو چک میکردم، تا مطمئن شم، همه چیز سالمه. جز انگشتای دست چپم، بقیه مشکلی نداشتند. چشمامو بسته بودم، اما همه چیز رو میشنیدم. سعید زنگ زده بود به اورژانس و درخواست آمبولانس میکرد. در یک دقیقه مکالمه اش با اپراتور، سه بار تاکید کرد که پدر زنم، یکنفرو با چاقو زده.وقتی که من رو گذاشتند روی برانکارد، هیچ دردی نداشتم، . فقط احساس کرختی و بیحالی شدید میکردم. دیگه از بیمارستان و اطاق عمل چیزی یادم نمیاد....سه روز بعد مرخص شدم. دستم، کتفم، کمرم تا باسنم، بیشتر از چهل تا بخیه خورده بود. به زحمت، میتونستم راه بروم، مشکل اصلی خوابیدن و لباس پوشیدن بود. به محض مرخص شدن، رفتم کلانتری بیمارستان و رضایت خودمو از خان عمو اعلام کردم.تمام فامیل و بچه های کارخونه، حتی آقا و خانم سلیمی، و دو تا از خواهرهای خان عمو، یکهفته اول اومدند ملاقاتم. مادرم چهار پنج روز مرتب از من مراقبت میکرد، اما اونم اینقدر خودشو درگیرکرده بود، در جلسات زنانه و سفره و نذر و نذورات که بعد از چند روز، پسرشو ول کرد، به امان خدا و رفت سراغ دوستاش. سهیلا خانم مادرزنم، دشمن فامیل شوهر بود. این درگیریهارو بهونه کرد و بعد از یک دعوای سنگین با زن عمو، پای تمام فامیل شوهر رو از خونشون برید. فرزانه ، تا حالا مثل یک پرستار خوب از من مراقبت میکرد، که اونم مجبور بود بعد چند روز غیبت، برگرده سرکارش.موند زن عمو. دلم برایش میسوخت. اون بیچاره، هم از من مراقبت میکرد و هم یکروز در میون میرفت زندان ملاقات خان عمو. قاضی با کلی خواهش و التماس، فقط یکماه حبس برایش بریده بود. وگرنه حکم چاقو کشی، شش ماه زندان است. نمیتونستم بنشینم. یا باید راه میرفتم و یا روی شکم میخوابیدم.زخمهای کمرو باسنم، اجازه نمیداد به هیچ عنوان کمر و پاهایم رو خم کنم. زخمهای بدنم هیچ پانسمانی نداشت. هر شب فرزانه منو حمام میکرد ولی بقیه کارها مثل ضدعقونی کردن زخمها و برنامه داروها دست زن عمو بود. بدترین قسمت داستان، لباس پوشیدن بود. دکتر ممنوع کرده بود هیچ لباسی بپوشم. حتی شورت. ولی مگه میشد؟. فرزانه یک شلوارک مامان دوز برام درست کرد که قسمت کمرش کش نداشت.بدون شورت میپوشیدم تا زخم باسنم تحریک نشه. مرتب با دست راستم نگهش میداشتم وگرنه از پام میفتاد. عملا تو خونه لخت میگشتم.اوایل خجالت میکشیدم پیش زن عمو و سحر لخت بگردم ولی بعد یکی دو روز عادی شد. دستشویی رفتنم که داستان خودشو داشت. سحر تا منو میدید، فقط گریه میکرد. خودشو مقصر این درگیریها میدونست. وقتی زن عمو میرفت زندان، سحر از اطاق بیرون نمیومد. در کل تقریبا همیشه تو اطاق بود.امروزم زن عمو رفته بود، ملاقات خان عمو. من و سحر تنها بودیم.نمیدونم بخاطر نداشتن لباس مناسب بود یا از من خجالت میکشید، که کمتر از اطاق میومد بیرون. صداش کردم. دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود.وقتی اومد بیرون، دیدم دوباره چشماش خیسه. با خنده گفتم: اینو ببین. همیشه در حال آبغوره گرفتنه. بیچاره شوهرت حق داشت از دستت فرار کنه و بره. لبخند زد. از اینکه سعید برای همیشه از زندگیش رفته بیرون خوشحال بود. سعید بعد از این جریانات، پیغام گذاشته بود که حاضره توافقی جدا بشه. پرسیدم: سحرجان، داری یه نخ سیگار به من بدی؟ حسابی تو کفم.رفت و برام آورد. سیگارو روشن کرد و گذاشت گوشه لبم. از این که به فاصله یک متریش لخت ایستادم، خجالت میکشید، اما نمیتونست بره. با تنها دست سالمم، شورتم رو نگه داشته بودم و سحر، مجبور بود خاکستر سیگارمو خالی کنه. شروع کرد به عذرخواهی. میگفت: آقا رضا حلالم کنید. شاید اگر شما نبودید، من الان زنده نبودم. شما در حق من برادری کردید. چند روز درگیر کارهای من بودید، آخرشم که پدرم جواب محبت شمارو به اینصورت داد. بازم بزرگی خودتون رو نشون دادید که از پدرم، شکایت نکردید. منو مدیون خودتون کردید. آقا رضا من نمیدونم که باید با چه زبونی از شما تشکر کنم...یکمقدار راحتتر شده بود. دیگه وقتی بدن لختم رو نگاه میکرد، سریع مسیر چشماشو عوض نمیکرد. نشست روی صندلی روبروی من. شروع کرد به درد دل کردن.نیاز داشت با یکنفر صحبت کنه و الان تا برگشتن مادرش، دو ساعتی وقت داشت.
داستان سکسی آقارضا وانتی قسمت بیست و هشتم... میگفت: آقا رضا، شاید شما در جریان زندگی من نباشید. ظاهرا تک فرزند خانواده هستم. هر کس وضع زندگی پدرم رو ببینه، با خودش فکر میکنه، حتما همه امکانات برام ردیفه.حتما چون بابا وضعش خوبه و هر چی که بخوام، برای من فراهم میکنه. ولی به خدا اصلا اینطور نیست. پدرم آدم ساده ایه. اقوام و دوستان بابا هم که اخلاقشو میدونند، راحت سرش کلاه میگذارند. اول ماه که میشه و موعد دریافت حقوق بازنشستگیش، خونه ما پر میشه از لاشخور. هر کس میرسه، دو تا حاجی حاجی میکنه، و بعد به یک بهونه ای صد هزار، دویست هزار تومان از بابا میگیره و میره تا ماه بعد. هر چی با پدرم صحبت میکنیم، نمیتونیم قانعش کنیم که اینها همه اومدند تورو تیغ بزنند. تا قبل از ازدواجم به یاد ندارم، که یک غذای درست و حسابی خورده باشم. لباسی که مناسب سلیقه ام باشه، پوشیده باشم. برای خودم یک اطاق داشته باشم که بتونم بدون مزاحم داخلش زندگی کنم. همیشه خدا، دو سه تا پیرمرد و پیرزن تو خونمون هست، که ازشون نگهداری کنیم. فضای خونه بیشتر شبیه بیمارستانه، تا خونه. الان بابا سه واحد آپارتمان داره. یکی از واحدهارو که سعید از سال اول ازدواجمون، گرفته تا الان یک ریال هم کرایه نداده. یکی دیگرو یکی از شوهر عمه ها سند سازی کرده و صاحب شده. سومی هم بابا ضامن شوهر عمم شده. اونم قسطشو نداده، اجاره رو بابت اقساط وام برمیدارند.قبلا با خودم میگفتم ازدواج کنم شاید وضعیت بهتر بشه. گیر یکی افتادم که از همه فامیلها مفتخورتره. با این که پولداره، باز پول تو جیبیش رو از بابام میگیره.دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد. گفت: آقا رضا، من از زندگی شانس نیاوردم. راستش همیشه به فرزانه حسودیم میشه. شوهری نصیبش شده که میتونه بهش تکیه کنه. وقتی در جمع فامیله، با افتخار بگه این شوهر منه. آقا رضا من اخلاقهای شمارو خیلی دوست دارم. سنگین و پرجذبه اید. کاش سعیدم مثل شما بود. دستمو از رو شلوارکم برداشتم. مواظب بودم سر نخوره بیافته از پام. اگر میفتاد تحت هیچ شرایطی نمیتونستم، بدون کمک بیارمش بالا. دستمو کشیدم روی صورتش و اشکاشو پاک کردم. گفتم: عزیزم، اتفاقا منم خیلی از اخلاقهای تورو دوست دارم. از همه مهمتر غرورت. از جاش بلند شد و لبخند زد. به چهره اش نگاه کردم و گفتم: جسارت نباشه ولی چشمای خیلی قشنگ و گیرایی داری....زن ساخته شده که مورد تعریف قرار بگیره. حتی خدا هم وقتی زن رو آفرید، به خودش تبریک گفت. هیچ زنی وجود نداره که اگر ازش تعریف کنی، بدش بیاد یا ناراحت بشه. امتحانش کاری نداره، یکبار که میخواهید از یک فروشنده ی زن خرید کنید و تخفیف خوبی بگیرید، ازش تعریف کنید مثلا بگویید، شما به خودت نگاه نکن که اینقدر خوش هیکلی. یا حیزهایی شبیه این.اونموقع متوجه میشوید، چقدر در برخوردش تغییر ایجاد میشه. اگر میخواهید، دل یک زن رو به دست بیاورید، کافیه، بگردید و نقاط مثبت چهره، هیکل، اخلاقش رو پیدا کنید. و اونرو به عنوان یک چیز استثنایی عنوان کنید. ...سحر دوباره نشست روبروی من . ایندفعه مستقیم به چشمام نگاه میکرد. دو دل بود. نمیدونست آینده اش چی میشه.اگر الان برگرده شهرستان، برخورد پدرش و سایر اقوام با اون چیه. الان وقتش بود.باید میگفتم و گفتم: "سحر" سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم:یک سوال. اگر تو شرکت خودمون برات کار ردیف کنم، میری سرکار؟این آرزوی اون بود. دختری بود که عاشق استقلال بود. دختری که تابحال همیشه برای تهیه واجبترین نیازهای زندگیش، مثل کیف، کفش، لباس زیر و حتی نوار بهداشتی باید گدایی میکرد. فرقی نمیکرد پدرش باشه یا شوهرش. در هر صورت باید از اونها میخواست که به اون پول بدهند و بایستی جواب میداد که اون پول رو کجا خرج کرده...سحر از جایش بلند شد و ایستاد. برق خوشحالی رو در چهره اش میدیدم. برای چند ثانیه نور زیبایی از چشمانش به بیرون تراوید، اما خیلی زود خاموش شد. دوباره نشست روی صندلی و خیلی آروم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:من که از خدامه، ولی بابام امکان نداره، اجازه بده. تازه اگرم اجازه بده، کجا میخوام زندگی کنم. اینجا که نمیشه. خونه زن عمو هم که با این جریان اخیر امکان نداره.بازوی سحر رو گرفتم و بلندش کردم. فاصلمون خیلی کم بود.به راحتی بوی عطر بدنش رو استشمام میکردم. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: تو اگر مایل باشی که تهران بری سرکار، من پدرت رو راضی میکنم. برا محل زندگیت هم زیرزمین همین خونه رو ترو تمیز میکنم و اجاره میدمش به تو. نظرت چیه؟(گفتم زیر زمینو اجاره میدم نه اینکه مثلا مبلغ اجاره اونجا برام مهم باشه. منظورم این بود که تو اگر بری سر کار، یک زن شاغلی. تو از خودت، پول داری، تو توان این رو داری که اجاره محل زندگی خودتو، خودت پرداخت کنی. تو از خودت دارایی داری و میتونی برای اون تصمیم گیری کنی)بازم برق خوشحالی رو در چشماش دیدم. روی آسمونها پرواز میکرد. خودشو بمن نزدیکتر کرد. و نا خودآگاه منو در آغوش گرفت. حواسش نبود،به اینکه نامحرمه. به اینکه من لباس مناسبی ندارم. صورتشو چسبونده بود به سینه ام و دستش رو گذاشته بود رو زخمهای کمرم. درد رو تحمل کردم. گرمای نفسهاشو که به سینه ام میخورد، دوست داشتم. دستمو از زیر موهای بلندش رد کردم و بیشتر به خودم فشارش دادم. در اوج لذت بودم که متوجه شدم شلوارکم از پام سر خورد و افتاد پایین. یادم رفته بود با دست، نگهش دارم.کیرم که تا حالا خواب بود، در چند ثانیه بلند شد و شق ایستاد.آرزو کردم سحر بدون اینکه متوجه بشه، برگرده و بره سمت اطاق. اما متوجه شد. دستم رو گذاشته بودم روی کیرم و سعی میکردم به کمک انگشتهای پام شلوارکم رو بیارم بالا. سحر چا خورده بود. صورتشو برگردوند و حرکت کرد سمت اطاق. دو سه قدم که رفت، دوباره برگشت. میدونست به تنهایی نمیتونم درستش کنم. شلوارکم رو کامل کشید بالا. دستمو از رو کیرم برداشتم و شلوارکو نگه داشتم. خیلی آهسته گفتم: "ببخشید". عرق شرم میریختم. کیر سیخ شده ام از زیر شلوارک، تابلو بود. حال سحر هم بهتر از من نبود. رفت سمت اطاق. در چارچوب در ایستاد. چند ثانیه مکث کرد و برگشت سمت من. دو زانو روبروی من نشست. زیر لب طوری که من بشنوم گفت:"فقط همین یکدفعه" شلوارکمو از زیر دستم آزاد کرد و پایین کشید. کیرمو گرفت دستش و بوسید. کلاهکش رو کرد توی دهنش و یکی دو بار عقب و جلو کرد. بیشتر از این نیاز نبود.اگر این مقدارم انجام نمیداد، گرمای دستش منو ارضا میکرد. کیرمو از دهانش در آورد و روبروی صورتش نگه داشت.با هر ضربه بیضه هام، مقدار زیادی آب میپاشید توی صورتش. وقتی که مطمئن شد آبی باقی نمونده. کیرمو بوسید و دوباره وارد دهانش کرد. تا آخرین قطره را مک زد. شلوارکم رو دوباره کشید بالا ودستم رو گذاشت روی اون. از جاش بلند شد و لبهامو بوسید و رفت سمت اطاقش.الانا بود که زن عمو بیاد و کیر خوشگلم، همچنان سیخ مونده بود.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت بیست و نهم...بعضی آدمها بدبخت به دنیا می آیند. ساخته شده اند که تابع باشند. زاده شده اند که به دیگران خدمت کنند.زندگی میکنند تا خواسته های دیگران را برآورده کنند. این افراد برده متولد شده اند. برده زندگی میکنند و برده میمیرند. زن عمو یک برده بود. بارها این اخلاق را از وی دیده بودم. اگر در جمعی حضور داشت و قرار بود یک نفر آشپزی کنه، همه دخترها به نیت کمک بلند میشدند، اما در نهایت همیشه یک نفر آشپزی میکرد. موقع سفره انداختن، جمع کردن و ظرف شستن هم این قضیه تکرار میشد. همه اصرار داشتند برای کار کردن، اما در این رقابت همیشه یکنفر پیروز میشد و آن شخص زن عمو بود....مشکل اصلی من خان عمو بود. نمیدونستم رضایت میدهد که سحر تهران بمونه یانه!. اول باید با زن عمو صحبت میکردم. شاید اون میتونست کمکم کنه.وقتی از ملاقاتی برگشت، حال و احوال عمو رو پرسیدم، زد زیر گریه. هم گریه میکرد و هم مواظب بود صدا تو اطاق نره و سحر متوجه نشه میگفت: خان عمو دوباره لج کرده. هر چی میگم حرف تو گوشش نمیره. الا و بلا میگه سحرو عاق میکنم. دیگه من دختری بنام سحر ندارم. سحر از نظر من مرده...چند دقیقه ای دلداریش دادم. گفتم عمو آدم محترمیه. الان داخل زندانه. شرایط اونجا اصلا مناسب سن و سال خان عمو نیست. بگذار چند روز دیگه، وقتی آزاد شد، خودم صحبت میکنم و درستش میکنم. ازش خواهش کردم این سری که رفت ملاقاتی، از خان عمو اجازه ی سحرو بگیره، فعلا تا آبها از آسیاب بیفته، سحر بیاد شرکت خودمون و مشغول به کار بشه. گفتم محیط کار شرکت خیلی محیط سالمیه. رئیس و معاون شرکت هم همون آقا و خانم سلیمی هستند که خودتون دیدید. انسانهای فوق العاده مذهبی و مقیدی هستند....روزی که آقا و خانم سلیمی اومدن ملاقاتی من،خانم سلیمی از سحر خیلی خوشش اومده بود. مرتب پرس و جو میکرد که چیکارته و ازدواج کرده یانه؟ البته به بچه های شرکت نگفته بودم که علت واقعی مجروح شدنم پدر سحر خانمه. گفتم با دزد درگیر شدم و قمه خوردم. فکر کنم خانم سلیمی نظرش بود ببینه، سحر کیس مناسبیه برای حامد(پسر آقای سلیمی) یا نه؟ خداییش سحر هیکل قشنگی داشت. طبق معمول همیشه، اونروز، لباس خیلی سنگینی پوشیده بود و این نظر خانواده سلیمی رو جلب کرده بود. وقتی خانم سلیمی فهمید سحر ازدواج کرده و الانم با همسرش مشکل داره، دیگه سوالی نپرسید. موقع رفتن از من حلالیت طلبید. میخواست، برای یکماه بره سفر حج. پرسیدم چه کسی قراره جای شما کار کنه؟ با خنده گفت: من روی تو حساب میکردم. تو هم که خودتو ناکار کردی!...مستقیم زنگ زدم خانم سلیمی. ضمن حال و احوالپرسی، موضوع سحر رو مطرح کردم. اتفاقا خیلی استقبال کرد. گفت از فردا بگو بیاد شرکت. فعلا بگو ماه اول آزمایشیه تا وقتی از عربستان برگشتم، کارشو ببینم و تصمیم گیری کنم....یک چیزی یادم رفته بود.اصلا به عکس العمل فرزانه فکر نکرده بودم. من به سحر یک قول داده بودم، بدون اینکه از فرزانه، چیزی در این مورد، بپرسم. میدونستم فرزانه، همه جوره به من اطمینان داره. حتی یک درصدم احتمال اینکه من به اون خیانت کنم، از مخیله اش نمیگذره. یک پیرمرد دنیا دیده در بین اقوام مادرش بود. هر وقت منو میدید، به مادرزنم، میگفت: قدر این دامادتونو بدونید. چشمای خیلی پاکی داره!!! یکبار به شوخی ازش پرسیدم: حاج آقا، از کجا میفهمید که من چشمم پاکه؟. شما که در طول روز منو نمی بینید. شاید ده تا دوست دختر دارم. زل زد تو چشام و با همون لهجه و اصطلاحات مخصوص خودش گفت: نه پسرم، من میفهمم! اگر به چشمای مردایی که هیزند، نگاه کنی، متوجه میشی که تخمهای چشمشون داخل کاسه سر مرتب دو دو میزنه. (اینطرف و اونطرف میره) ولی تو، چشمات اصلا لرزش نداره.شاید راست میگفت... وقتی فکر میکردم، متوجه میشدم، من بیشتر از حضوره سحر پیش خودمه که لذت میبرم، تا واقعا عاشق سکسش باشم. دوست داشتم یک کاری براش انجام بدم فقط واسه اینکه اونو از وضعیتی که الان درگیرشه نجات بدم.قبلا گفته بودم که در مورد فرزانه، وقتی پیشم نبود، هر وقت به یادش می افتادم، اولین چیزی که در ذهنم تداعی میشد، موهای نرم و خوشگلش بود. در مورد سحر اما فرق میکرد. چشمای طوسی رنگ و فوق العاده درشت اون بود که در ذهنم نقش بسته بود. الان فقط عاشق این بودم که روبروی سحر بنشینم و از یک فاصله ی خیلی نزدیک، زل بزنم تو چشماش....فرزانه که از سر کار برگشت، دوباره شادی رو با خودش آورد.زن عمو نشسته بود و به حرکتهای فرزانه نگاه میکرد و میخندید. فرزانه اول چند تا ماچ آبدار از من گرفت و قبل از اینکه لباس عوض کنه، شروع کرد از اول صبح تعریف کردن. اینم از عادتهای قشنگش بود. تند و تند و بدون وقفه تمام اتفاقاتی که در طول روز براش می افتاد رو تعریف میکرد. همه چیز رو. گاهی وقتا در مسیر راه، کسی به اون متلک میگفت یا سوتیهایی که در اعلام اسامی و شماره های مراجعین میداد یا بعضی روزها براش خواستگار میومد همه رو میگفت. این سومی زیاد تکرار میشد. بهش میگفتم: فرزانه جان، تو بجای اینکه حلقه رو دستت کنی، وصل کن به پیشونیت. تو شوهر داری، چه معنی داره اینقدر برات خواستگار بیاد.وقتی حرفهاش تموم شد گفت:آخی چفدر حرف زدم، دهنم کف کرد. راستی یک تصمیم جدید گرفتم. نگاهش کردم و با خنده گفتم: باز چه تصمیمی گرفتی؟ وضع خرابه ها. یکماهه سره کار نرفتم. پول مول یخوندی! فرزانه دست کرد تو جیبش و دو تا دسته اسکناس درآورد و گفت: برو بابا. کی از تو پول خواست؟ خودم پول دارم. امروز حقوق گرفتم. سحر که از اطاق اومده بود بیرون پولهارو دست فرزانه دید. احساس بدش رو درک میکردم. شدیدا نیاز به پول داشت و خجالت میکشید از من یا فرزانه پول بخواد.باید یکمقدار پول بهش میدادم.فرزانه رفته بود داخل اطاق که لباش عوض کنه. سرشو از لای در، آورد بیرون و داد زد:یادم اومد. تصمیمو نگفتم. "میخوام گواهینامه بگیرم".
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی امیجوری که فرزانه نفهمه،صد هزار تومان دادم به سحر. گفتم الان که فرزانه خونه است و مراقب منه،شما با مادرت برو و مانتو شلوار و کفش مناسب محیط کارخونه بخر برای خودت.اینجوری نبود که سحر اگر متوجه میشد، پول دادم به سحر، ناراحت شه. اما چیزی نگفتم. در اصل سحر رفیق اون بود، و فرزانه باید میپرسید چی لازم داره، اما فرزانه اخلاقهای خاص خودش رو داشت. میگفت اگه بخواد، خودش میگه دیگه. تعارف که نداره.وقتی رفتند بیرون. به فرزانه گفتم باید برم حمام. دکتر گفته بود هر روز باید دوش بگیرم، اما حمام ما خیلی کوچیک بود و منم نمیتونستم تنهایی خودمو بشورم. نمیدونم چه سری بود هرجا میرفتم همه یادشون میفتاد وسایلشون خرابه. برای همه تعمیرات میکردم اما به خودمون که میرسید، این وضعیت حموم و دستشوییمون بود. یک دالان باریک و تاریک که آخرش حموم بود...دفعات قبلی، فرزانه و زن عمو دوتایی منو می شستند(البته به جز قسمتهای خاص)، اما اینبار تنها بود. فرزانه تمام لباسهاشو در آورده بود و منو حموم میکرد. باید زخمامو با احتیاط خیلی زیاد می شست، تا بخیه ها، خون ریزی نیفته. بیچاره به سختی زیاد منو شست و فرستاد بیرون.آخر راهروی باریک ایستادم و تماشایش کردم. بعد از ازدواج، هیکلش خیلی بهتر شده بود.بدنش روی فرم اومده بود و وزنش نزدیک پنج کیلو اضافه شده . بیشتر اضافه وزن بین باسن و شکم و رون تقسیم شده بود. فقط سینه هاش هیچ تغییری نکرده و همونطور کوچولو بود. بعضی وقتها بچه های شرکت، بلوتوثی گالری عکسهای سکسیشون رو برام میفرستادند و من بعضیارو که جالبتر بود، نگه میداشتم. یکروز دقت کردم و دیدم تمام تصاویری که مونده، عکس سینه است.خوب چیکار کنم، عقده ای شده بودم. فرزانه اصلا سینه نداشت...کیرم مثل سنگ شده بود. فرزانه زیر دوش برگشت و نگاهم کرد.یک چشمک زد که نگاهش افتاد به کیرم. فکش قفل کرد. بعضی وقتها کیرم بیشتر از حد عادی بزرگ میشد. حموم کردن یادش رفت. اومد طرف من و کیرم رو بوسید و به سختی گذاشت توی دهنش. یخورده خوردش. اما نتونست. میگفت: چقدر بزرگ شده، لبام داشت جر میخورد. پا شد و خودشو چسبوند به من. گرمای بدن خیسش رو دوست داشتم. بوسیدمش گفتم: میخوام.با تعجب نگام کرد و پرسید: مگه میتونی؟گفتم: میخوامپشتش رو کرد به من. کسش رو با کرم بدن چرب کرد و با کیرم تنظیم کرد. واقعا کیرم بزرگ شده بود. با وجود چرب کردن خیلی سخت تو میرفت. کس فرزانه هم بیست روزی میشد، کیر ندیده بود و طبیعتا تنگتر شده بود. من نمیتونستم کمکی کنم.همه کارهارو باید فرزانه میکرد. کونشو عقب و جلو میکرد و بعضی وقتا میچرخوند روی کیرم.با تنها دست سالمم، کمکش میکردم که سریعتر، عقب و جلو کنه. باید احتیاط میکرد، اونقدر عقب نیاد که، کمرم دولا بشه. ولی اذیت میشدم، گفتم نمیتونم فرزانه، خیلی درد دارم. ضد حال خورد. برگشت و یک چهارپایه گذاشت زیر پاش.روبروم ایستاد و دوباره کیر منو کرد تو واژنش. اما اینبار هیچ حرکتی نمیکرد. عضلات داخل واژنش رو جوری حرکت میداد که انگار داره کیرمو به داخل میمکه. خیلی خوب بود. از خوبم بهتر بود. سی ثانیه نشده بود که ارضا شدم. بعد ارضا شدنم دوست داشتم همون حالت بایستم و فقط لذت ببرم. اما فرزانه هنوز بامن کار داشت. اومد پایین و عین خرس کوالا چسبید به ساق بام.کس نازش رو که آب منی من ازش میچکید، فشار داد، به استخوان ساقم. مثل کلیپهای سکسی که هنرپیشگان پورنو، دور یک میله میچرخند و استریپتیز میکنند، از رون پایم استفاده کرد به جای میله. اونقدر با کسش رو استخوان ساقم حرکت کرد و چوچوله اش رو تحریک کرد تا ارضا شد. به سختی از جاش بلند شد. گفت: خیلی سخته دوباره دوش بگیرم و لباس بپوشم. دوست دارم دو تایی همینطور لخت بریم رو تخت و بخوابیم. خودش میدونست که امکانش نیست. الان بود که سحر و مادرش بیایند و خیلی زشت بود که ما دو تا لخت باشیم. این راحت بودنها و لخت مادرزاد گشتن در خانه، مربوط به زمانی بود که ما دو نفر بودیم. و من با دعوت کردن از سحر برای زندگی با ما، داشتم این راحتی رو از خودم و فرزانه میگرفتم.