داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و یکم...مادرزنم بعضی وقتها حرفهای قشنگی میزد. میگفت دخترای من مثل عروسک میمونند. فقط به درد این میخورند که بذاریشون داخل ویترین و نگاهشون کنی. نه اخلاق دارند و نه کار بلدند....فرزانه واقعا یک عروسک بود. خوشگل بود و هیکل قشنگی داشت.باسلیقه بود. یا کاری رو نمیکرد یا اگر میکرد،به بهترین نحو انجام میداد. روابط عمومی خوبی داشت. با بچه ها سریعا رابطه برقرار میکرد و با حوصله پای صحبت بزرگترهای فامیل می نشست.هیچوقت پشت سر کسی صحبت نمیکرد. عقیده داشت زندگی هر شخص به خودش ربط داره، در بحثهای خاله زنکی فامیل شرکت نمیکرد. براش فرقی نمیکرد که طرف مقابلش، زشته یا خوشگل. کوتاهه یا بلند. با همه، خیلی خوب برخورد میکرد. میگفت قیافه آدمهارو خودشون انتخاب نمیکنند، پس هر جوری هستند، قشنگند. اگر به مجلس مهمونی، آشنا یا غریبه دعوت میشد، از اول تا آخر مجلس میرقصید. لازم نبود به زور بلندش کنی...نکات مثبت اخلاقیش، باعث شده بود که بین فامیل جایگاه خوبی پیدا کنه.زن و مرد همه دوستش داشتند. حتی پیرمردهای مذهبی فامیل ما، که روی حجاب همه حساسیت داشتند، با فرزانه دست میدادند و شوخی میکردند. مادر خودم که عاشقش بود. انگار نه انگار که مادرشوهر و عروس بودند. اخلاق خیلی خوبی که داشت، این بود که به من شک نداشت. اگر با دخترای فامیل یا همین سحرخانم، شوخی لفظی یا بدنی میکردم، ناراحت نمیشد. البته من هم زیاد رو حرکات فرزانه حساسیت نشون نمیدادم.خودشم حد و مرزش رو رعایت میکرد... چندتا ایراد کوچولو داشت که تبعاپش بیشتر به من برمیگشت تا دوروبریها. اصلا اهل حساب و کتاب نبود اگه ده هزار تومان داشت یا یک ملیون، فرقی نمیکرد. وقتی میرفت خرید تا ریال آخرشو خرج میکرد. یک ایراد دیگه هم داشت و اون تنبلی بود. اگر خیلی سرحال بود، ماهی یکبار خونه رو جارو گردگیری میکرد. در یکسال و خرده ای که از زندگی مشترکمون میگذشت، جمعا ده بار غذا نپخته بود.(منظورم غذای برنجیه وگرنه غذای حاضری که درست میکرد) در کل اونقدر نکات مثبت اخلاقی داشت که چند تا ایراد کوچیک رو میپوشوند و زیاد به چشم نمیومد. منو صادقانه دوست داشت. یک بار که رفتم، محل کارش، منو برد و به همه همکارهایش معرفی کرد. این کارفرزانه برای من ارزش داشت. معنای این حرکت از نظر من، یعنی علاقه به همسر، عشق به همسر. افتخار به همسر. ...باید توب رو مینداختم تو زمین حریف.باید کاری میکردم، فرزانه خودش از من درخواست کنه، سحر اینجا بمونه. فرزانه بعد از سکس کوچولومون، از اول دوش گرفت که همین سرحالش کرد. دوباره شلوارک کذاییمو تنم کرد و بدون پیراهن اومدم داخل پذیرایی. بوی کوفته فضارو پر کرده بود. زن عمو قبل از رفتن برای خرید، غذارو آماده کرده بود.نمیدونم چرا دیر کرده بودند.باید تا حالا میومدند. رو کردم به فرزانه و گفتم: آخ جون، امشبم غذا داریم. کوفته تبریزیفرزانه خندید و گفت: خدایا! همیشه سایه خان عمو را در زندان، بر سر ما نگهدار، تا ما همیشه شام برای خوردن داشته باشیم.-به همین خیال باش. هفته دیگه خان عمو آزاد میشه. اونوقت ما دوباره باید رژیم بگیریم.فرزانه: خوب برو کلاس آشپزی، من که روز اول گفتم از آشپزی بدم میاد.-یک راه دیگه هم هست. یکنفرو استخدام کنیم که کارهای خونه رو انجام بده. یک خانم جوون شونزده، هفده سالهفرزانه: آره منم گذاشتم! حالا که اینطوری شد حتما باید خدمتکار مرد بگیریم.تازه مردا آشپزیشون بهتره.-لازم نکرده. همون دختر بهتره. تازه میتونه اضافه کاری وایسته و منو ماساژم بده.فرزانه چشماشو گرد کرد و با اخم گفت: فکر نکن الان مصدومی، چیزی نمیگم آ. کاری نکن بیام ضربه فنیت کنم.-نه بابا من نوکرتم. اوندفعه که ضربه فنیم کردی، بیضه هام هنوز درد میکنه. (نامرد همچین زده بود که تا یکهفته گشاد گشاد راه میرفتم)چایی ریخته بود که من قضیه خان عمو و عاق کردن سحرو براش تعریف کردم.فرزانه: حالا چی میشه؟الان سحر باید چیکار کنه؟-نمیدونم. احتمالا باید دوباره با سعید آشتی کنه!فرزانه: حرفشم نزن. اسم اون عوضی رو پیش من نیار.- باشه. حالا سحر خودش یک فکری میکنه. تو زیاد فکر نکن. فوق فوقش میره خونه شما. پیش بابا مامان تو.فرزانه: مامانم نمیذاره. تازه ملیحه ام هست.- چی بگم. اون بیچاره هم گیر کرده. اتفاقا تو شرکت سلیمی، یک نفر نیروی خانم لازم دارند. اگر جا و مکانش درست میشد میتونستم ببرمش سره کار، پیش خودمدر سکوت چاییمونو خوردیم.فرزانه: رضاجان! نمیشه سحر پیش ما بمونه؟ خونه خودمون!چند لحظه مکث کردم. انگار تا به الان اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم و اولین باره که فکر میکنم.-نه بابا نمیشه. کجا میخواد زندگی کنه؟ ما که جا نداریم.بعدشم سحر جوونه. فردا حرف و حدیث در میاد. دوباره یک وقفه انداختم و گفتم: در ضمن من و تو میخوایم تو خونه راحت باشیم. لباس راحت بپوشیم. سحر مزاحمه. من خودم معذبم.فرزانه گفت: من که مشکل ندارم. با سحر راحتم. تو هم مگه میخوای از این راحتتر بگردی؟راست میگفت. الان یکماه بود که لخت میگشتمبا لحنی که انگار میخواد سر من شیره بماله ادامه داد: تازه سحر آشپزیش خیلی خوبه ها! هر روز برامون غذاهای خوشمزه میپزه.-چی بگم؟ مگه اینکه...فرزانه چشم دوخته بود به لبهای من ببینه چی میخوام بگم.-مگه اینکه زیرزمینو خالی کنیم یکدست کارفرما بهش بدیم، اونجا زندگی کنه... اینجوری هم اون راحته و هم ما!...زن عمو و سحر خسته و کوفته برگشتند. سحر سریع رفت تو اطاق و مانتو مقنعه و کیفی رو که خریده بود، پوشید.مانتوی بلند سورمه ای رنگ. شاه کسی شده بود، برای خودش...فرزانه اومد و در گوشم گفت: مگه تو در مورد کار تو شرکت،با سحر صحبت کرده بودی؟
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و دوم...مادرم هر وقت میخواست خونه تکونی کنه میگفت،هر وسیله ای که تو خونه داریم و در یک سال گذشته استفاده نشده، فکرنکن، بنداز بیرون. البته یک ضرب المثلم بلد بود که کارو خراب میکرد. "هرچیز که خوار آید، یکروز به کار آید". برآیند این دوتا جمله شده بود یک زیرزمین پر از آشغال. در طی سالها هر چیزی دستمون اومده بود، ریخته بودیم اونجا.... سحر دو هفته ای میشد که میرفت سرکار. ساعت ده صبح با مترو میرفت و عصر برمیگشت. من بخیه های دستمو کشیده بودم. میتونستم حداقل خودم لباسمو بپوشم و دولا راست شم. دیروز خان عمو آزاد شده بود. اومد خونه ما. پنج دقیقه هم ننشست. حتی صبر نکرد سحر برگرده از محل کار. از من عذرخواهی کرد و به اتفاق زن عمو رفت. اجازه نداد در مورد سحر صحبت کنم.گفت سحر برای من مرده. خان عمو مانده بود در دو راهه ای از تضادها. نمیخواست دخترش را ببیند، مبادا مهر پدری، مانع از اجرای تصمیمش بشه. از یکسو به اصالت و نجابت فرزند خود ایمان داشت و میدانست، دختری با تربیت سحر به بیراهه نرفته است و از سویی دیگر هزار و اندی سال تعصب کور، به او تفهیم کرده پود که مجازات دختری که از خانه فرار میکند، فقط عاق شدن است. چنین فرزندی را باید همانند دستمالی چرکین به دور انداخت. حاضر بود، دردانه خود را در شهر بی در و پیکری چون تهران رها کند، اما دختری با مهر ننگین طلاق بر پیشانی و سابقه فرار ، در خانه خود نداشته باشد. عمو عجله نداشت. عمو میگریخت از پذیرش واقعیت. او از تهران فرار میکرد بدون اینکه بداند در پشت سرش، چه گوهری را بدون محافظ، رها کرده است. موقع رفتن خان عمو، چیزی گفتم که شاید نباید میگفتم. گفتم: "خان عمو اگر سحر دختر شما بوده، از این ببعد خواهر منه."نمیدونم چرا این جمله را گفتم. شاید وقتی چشمان پر از خون و قامت شکسته پیرمرد را دیدم، جوگیر شدم. شاید هم واقعا چنین احساسی رو نسبت به سحر داشتم. من به بودن سحر عادت کرده بودم، همانطور که به حضور فرزانه عادت داشتم. ...هر وسیله ای که از خونه میرفت بیرون، گوشه ای از خاطرات من رو به همراه داشت.کتابهای زمان تحصیل، تلویزیون قدیمی، کلی لباس و چتر، ظرف و ظروف و چند تا دفتر خاطرات قدیمی و آلبوم عکس. همه چیزهایی که مادرم، سی سال جمع کرده بود شاید روزی به درد بخوره، رو فروختم به مبلغ پنجاه هزار تومان. فقط دو تا آلبوم عکس رو نگه داشتم به علاوه دفتر خاطرات زمان دبستان. یک دوچرخه هم بود که سحر برداشت. وضعیت زیر زمین خیلی خراب بود. دیدم بهترین کار اینه که تا سقف سرامیک کنم. یکهفته ای کارهاشو انجام دادم. در و پنجره هم رنگ شد و زیرزمینی آماده شد برای زندگی سحر خانم. جای خیلی شیک و قشنگی شد. پنج تا پله میخورد و میرفت پایین. پانزده متری فضا داشت که یه گوشه اش کمد دیواری در آورده بودم. کف سرامیک سفید و دیوارها سفید با رگه هایی به رنگ مشکی. اگر پایین چاه فاضلاب داشت، براش، یک سرویس کوچولو در می آوردم ولی هزینه اش میرفت بالا. دستشویی داخل حیاط بود و حمام هم که طبقه بالا داشتیم. یک قانون گذاشتیم که اسم زیرزمینو عوض کنیم و بگذاریم "خونه سحر". وقتی من و فرزانه رفتیم خونه سحر، قبطه خوردم که چرا این چند سال از این فضا استفاده نکرده بودیم. علی الحساب یک تخت و یک گلدون و کامپیوتر و میز بعلاوه یک آینه قدی رو بردم پایین برای رفع نیازهای اولیه. سحر که همیشه صورت سرد و بیروحی داشت، امروز شاد شاد بود. فعلا تصمیم گرفته بود، گذشته سختشو فراموش کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. فردا اولین حقوق زندگیشو میگرفت و از حالا به فکر آینده ای بود که قرار بود خودش بسازدش. سه تایی نشسته بودیم روی تخت. سحر وسط بود و ما دو طرفش. بعد از یکمقدار صحبت معمولی در مورد دکوراسیون، سحر از من و فرزانه تشکر کرد برای زندگی جدیدی که بهش دادیم. میگفت نمیدونه چطوری ازمون تشکر کنه و چطوری میتونه محبت های مارو جبران کنه. فرزانه لپشو آورد جلو و گفت کاری نداره که! ازم تشکر کن.سحر صورت فرزانه رو بوسید و گفت: خیلی دوست دارم عزیزم. تو بهترین دوست منی.فرزانه هم صورت سحرو بوسید و گفت: من کاری نکردم. در اصل زحمت اصلی رو رضا کشیده. باید از اون تشکر کنی. سحر نگاهم کرد و گفت خیلی ممنون داداشی (از دیروز منو داداش صدا میکرد)فرزانه یاد اون جک رشتیه افتاده بود. با لهجه شمالی گفت: اینجوری که فایده نداره، بوسش کن و ازش تشکر کن. هر سه نفر خندیدیم. فرزانه اخلاقهای قشنگی داشت. هر جمعی رو با وجودش شاد میکرد. در سخنانش، تابوها را به راحتی میشکست. خیلی چیزایی که من از گفتنش، شرم داشتم، به راحتی بر زبان می آورد. بعضی وقتا شوخیهای خفنی میکرد.وقتی فرزانه گفت منو ببوسه، سحر برا مسخره بازی، کف دستشو بوس کرد و سعی کرد سمت من فوت کنه. اما فرزانه از پشت هولش داد. سحر افتاد تو بغل من و لبهای نازش، دقیقا صورتمو لمس کرد.. میشد گفت منو بوسید. بلند شد و افتاد به جون فرزانه. فرزانه حتی قدرت دفاع کردن از خودشو نداشت. خوابیده بود روی زمین و از زور خنده، به خودش میپیچید. سحر از خجالت قرمز شده بود، بلند شد که برگرده سر جایش. فرزانه هنوز داشت میخندید. گوشه دامن سحرو گرفت و کشید پایین. شورت و یک تیکه از باسن سحر افتاد بیرون. سحر جیغ بنفشی کشید و خودشو مرتب کرد. ایندفعه با تمام قدرت فرزانه رو میزد. نمیدونم چرا دعوای خانمهارو دوست داشتم. سر صف نانوایی، یا روبروی دادگاه چند بار دیده بودم که زنا افتاده اند به جون هم و گیسای همدیگرو میکشند. مثل فیلمهای نیمه سکسی میمونه. هر لحظه منتظری که پیراهن یا شلوار یکی پاره بشه و قسمتهایی از بدنشون که معمولا امکان دیده شدنش نبود، معلوم شه. فرزانه دست و پا میزد و تا شورتش معلوم بود. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. کیرم سفت سفت بود و بر اثر فشار شورتم تقریبا دولا شده بود. بزور فرزانه رو از زیر دست و پای سحر کشیدم بیرون. دستشو گرفتم و تقریبا روی زمین کشیدمش و بردمش بالا. به اطاق رسیده و نرسیده شورتشو کشیدم پایین و کیرمو فرو کردم تو کسش. روی کسش پر از آب شهوت بود. فرزانه جیغ میزد و کس میداد. بعضی وقتا مجبور میشدم، جلوی دهنشو بگیرم که صدا بیرون نره. بدن هر دو تامون خیس خیس بود. به هم میپیچیدیم و از هم کام میگرفتیم. برخلاف همیشه که یکی از ما فعالیت میکرد و دیگری فقط لذت میبرد، اینبار هر دوی ما سعی میکردیم به دیگری لذت، هدیه کنیم. اکتیو شده بودم. سعی میکردم ، روی هیچ نقطه ای از بدن بیشتر از چند ثانیه وقت نگذارم. در کسری از دقیقه از لب و گردن میگذشتم و پایین می اومدم. زبانم روی سینه های بلوریه فرزانه میغلتید و از روی ناف عشقم میگذشت و چوچوله ی صورتی رنگش را لمس میکرد. فرزانه هم کیرمو گرفته بود جلوی صورتش و تمام قطرات آب واژن خودشو که از بالا تا پایین آنرا پوشانده بود، لیس میزد. دوست داشتم کس سفید و بدون موی فرزانه را لیس بزنم، اما نمیتوانستم. کس عشقم روبروی صورتم بود و قطرات آب شهوت برانگیزی در حال چکیدن از آن بود. بشدت مرا تحریک به خوردن میکرد مثل وقتی پشت ویترین شیرینی فروشی ایستاده ای. دوباره به حالت اول برگشتیم. روی فرزانه خوابیده بودم و تلمبه میزدم. بر اثر ضربه های من سینه هایش میلرزیدند و شهوتم رو دو برابر میکرد. طولی نکشید که ارضا شدم. اما فرزانه هنوز به مرحله ارضا نرسیده بود و من هم این توان را در خود میدیدم که، میتوانم ادامه دهم. سعی میکردم از حرکات صورت و بدنش، نزدیک شدن انزالش رو حدس بزنم. فرزانه باسنم را مشت کرد و با چند تا حرکت شدید به ارگاسم رسید. اما من ادامه دادم. آنقدربه تلمبه زدنم ادامه دادم، تا ارضا شدم. اگر قله اورست را فتح میکردم، اینقدر خوشحال نمیشدم. در کمتر از یک دقیقه دو بار ارضا شده بودم.
داستان های سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و سوماز اون دفعه که سحر برام ساک زد، دیگه هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده بود. سحر دوباره شده بود سحر قبلی. همون صحبتها، همون لباسا، همون طرز برخورد . انگار نه انگار که این همون سحره که چند روز پیش کیرمو خورد و آبمو قورت داد. شاید میتونستم به زور یا اصرار زیاد ازش کام بگیرم، ولی این مدل سکس رو دوست نداشتم. ناگفته نماند، جراحت شدید من و چند روز، تعمیرات زیرزمین هم بی تاثیر نبود. از فردا دوره استعلاجیم تموم میشد و باید میرفتم سر کار. همیشه یکی از وانتهای شرکت دست من بود و میتونستم سحر رو با خودم ببرم و برگردونم. صبحها باید من و سحر ساعت نه میرفتیم و ساعت پنج برمی گشتیم. فرزانه ساعت هفت و نیم میرفت بیرون و ساعت پنج همزمان با ما، بر می گشت. البته از چند روز پیش، بعد از تایم کاری، فرزانه می رفت کلاس آموزش رانندگی.... از صبح خونه تنها بودم، نشسته بودم و دفتر خاطرات دوران کودکیمو مرور میکردم. تا قبل از خدمت سربازی، هر روز اتفاقات روزانه را مینوشتم. جالب بود که در تمام دفترهایی که پر کرده بودم، هیچ نکته قابل توجهی پیدا نکردم. به جز یک دفتر که مربوط به کلاس اول ابتدایی من بود. در خاطراتم یک دختری بود به نام لیلا. یک عشق کودکانه. پاک و صادقانه. عکس دو نفره خودم و لیلارو هم پیدا کردم. دوتایی پولای تو جیبی مونو جمع کرده بودیم. با هم رفتیم، میدون آزادی. همیشه از این عکاسهای سیار اونجا بود.دوتا عکس دو نفره انداختیم. لیلا، دختری بود با موهای لخت که همیشه موهای پیشونیش رو میریخت، روی صورتش و بصورت چتری کوتاه میکرد. اونموقع من هفت سالم بود و لیلا هشت سالش. با اون سن و سال کم دوستش داشتم. وقتی که قرار بود پدرو خانواده اش از شهر ما بروند، من لیلارو تو زیرزمین خونه مخفی کرده بودم. نیم ساعتم نشد که پیدا کردنش. زیرزمینی دستشویی نداشت و هر کاری کردم راضی نشد کارشو همون جا داخل شیشه نوشابه انجام بده. من با خودم فکر میکردم این که کار راحتیه، پس چرا اینکارو نمیکنه. رفت دستشویی داخل حیاط و مادرم اونو دید. همون نیم ساعتی که با هم بودیم، فقط همدیگرو میبوسیدیم و گریه میکردیم. بعد از اون، پشت عکسهایی که با هم گرفتیم، یک قرارداد نوشتیم. نوشتیم که اگر پدر و مادرمون، ما دو نفر رو پیدا و از هم جدا کردند، ده سال بعد در همون روز و همون ساعت همدیگرو زیر برج آزادی ببینیم. یادمون رفت زیرش تاریخ بنویسیم. اون نامه فقط دو تا اصل ثابت تموم قراردادهای عاشقانه را داشت. یک قلب که یک تیر از وسطش رد شده بود و امضایی که با خون خودمون زدیم. الان از اون ده سال، ده سال دیگه هم گذشته و من هیچوقت سر قرار نرفتم. حقیقتش بعد دو سه روز از اون جریان، برای همیشه، نامه و دفتر خاطرات و لیلارو یادم رفته بود....از ساعت پنج و نیم اومدم داخل حیاط. تنهایی برام سخت بود. سحر باید یکساعت پیش میومد. خودمو سرگرم آبیاری باغچه نشون میدادم. فقط دوست داشتم یک نفر بیاد و منو از این تنهایی دربیاره. اول سحر اومد. چهره اش خسته اما خوشحال بود. امروز اولین حقوق زندگیشو گرفته بود. یک جعبه شیرینی بزرگ و دو تا کیسه پلاستیکی رنگی دستش بود. خسته نباشیدی گفتم و کیسه هارو از دستش گرفتم. با هم رفتیم بالا. وسایل رو گذاشتم روی میز. دو چایی ریختم تا با شیرینی بخوریم. اول از همه صدهزار تومان طلب من رو پس داد. ضمن تشکر، تعریف میکرد که حجم کار شرکت زیاد شده. آقای سلیمی تاکید کرده حتما برگردم سر کار. این ماه جمعا هفده روز کار کرده بود، اما سلیمی گفته بود حقوق کامل یکماه رو به سحر بدهند. نزدیک چهارصد هزار تومان پول گرفته بود. خیلی خوشحال بود. صدبار از من تشکر کرد. چاییشو خورد و رفت پایین لباس عوض کنه. بازم همون لباسهای همیشگی رو پوشیده بود. گفتم: خسته نمیشی، همیشه یک مدل لباس میپوشی؟خندید و گفت: رستمه و یک دست اسلحه. فقط دو دست لباس دارم. یکیشو گذاشتم کنار، برای روز مبادا!!. حالا فردا ببینم سحر وقت داره، با هم بریم خرید.اگر شد یکی دو دست میخرم. زندگی کارمندیه دیگه.رفتم تو اطاق و برگشتم. به سحر گفتم: یه چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی؟ بعد صدهزار تومان خودشو گذاشتم داخل پاکت و دو دستی گرفتم روبروی اون. گفتم این هم هدیه من به تو. اینو ازمن قبول کن.سحر با تعجب نگاه کرد و پرسید: آخه به چه مناسبتی؟-همینجوری. دوست دارم، بهت کادو بدم. مگه دلیل میخواد؟سحر دستشو تکون داد و گفت: نه داداشی، نمیتونم قبول کنم. دوست دارم از این به بعد مستقل زندگی کنم. میخوام حالا که میرم سر کار، روی پای خودم بایستم. داداشی بدون دلیل نمیتونم چیزی قبول کنم.نگاهش کردم. از اینکه بچه اینقدر خوشحاله لذت میبردم. واقعا از اینکه نقش اساسی در تغییر زندگی سحر داشتم، به خودم میبالیدم. اینبار پاکت پول رو گذاشتم روی کیف سحر و گفتم: برای هدیه دادن که نیاز به مناسبت نیست. چه مناسبتی بهتر از این که قبول کردی، با ما زندگی کنی؟. چه دلیلی باید وجود داشته باشه، وقتی تو با حضورت، خونه ی مارو شاد کردی؟ سحر جان از وقتی تو اومدی، حداقل حسنش اینه که ما بیشتر از اینکه خونه پدرزنم باشیم، خونه خودمونیم. بعد در کیفش رو باز کردم و پاکت رو گذاشتم داخل و گفتم دختر خوب، دست داداشش رو رد نمیکنه....من سیب زمینی خرد میکردم و سحر مشغول آشپزی بود که فرزانه اومد. اومده و نیومده شروع کرد تعریف کردن. آموزش رانندگی اونقدر برایش شیرین بود که خستگی کار روزانه رو فراموش کرده بود. گفتم: اول برو لباس عوض کن بعد بیا مثل یک دختر خوب همه چیز رو برام تعریف کن. فرزانه فکش خسته نمیشد. تو اطاقم که بود، عین کنیز حاج باقر، فقط فک میزد. رفتم کمک سحر تا سیب زمینی هارو سرخ کنم. دوست نداشتم سحر فکر کنه وظیفه اونه که آشپزی کنه. سحر گفت: آقا رضا از این ببعد هرچی برای خونه میخرید، بنویسید، منم سهم خودمو بدم. یکمقدار تعارف کردم ولی به اون صورت اصرار نکردم. دوست داشتم فکر کنه خونه خودشه، میخواد چیزی بخوره، تعارف نکنه. فرزانه از داخل پذیرایی پرسید: سحر اینا رنگ بندی هم داشت؟برگشتم و دیدم رفته سر پلاستیک وسایل، که خریدای امروز سحر، داخلش بود. شیش تا شرت و دو سه تا سوتینو چیده بود روی میز و داشت نگاه میکرد. سحر سرخ وسفید شد و رفت سریع لباسهارو جمع کرد داخل کیسه. یدونه شرت زرد رنگ با طرح گربه دست فرزانه بود. با خنده گفت: من اینو برمیدارم. سحر از زور حرص و خجالت، دندوناشو رو هم فشار داد و گفت: باشه مال تو. فقط اونو بده به من جمعش کنم.سحر حرص میخورد. معذب بود از اینکه فرزانه جلو چشمای من شورتو گرفته دستش و مانور میده. به زور شورتو از دست فرزانه گرفت و گذاشت سر جاش. بعدم کیسه هارو برداشت که ببره پایین. فرزانه بازم با خنده پرسید: مگه چی شده حالا؟ شورته دیگه، همه شورت دارند،رضا داره. توام داری،منم دارم ببین و دامنشو زد بالا. کس تپل و بدون موی فرزانه افتاد بیرون. بعد انگار خجالت کشیده باشه دامنشو جمع کرد وسط پاهاش و با خنده و مسخره گفت: إ ببخشید حواسم نبود، یادم رفته بود، شرت نپوشیدم.سحر هم خنده اش گرفته بود و هم از حرکتهای فرزانه، خجالت میکشید. رفت طرف فرزانه که گوششو بپیچونه. فرزانه زود گارد دفاعی گرفت. با یکدست گوشه دامنشو گرفت و گفت: جلو نیا وگرنه شورتمو نشون میدم آسحر برگشت که لباساشو ببره پایین. موقع رفتن گفت: "از قدیم گفتند از دیوار شکسته و زن سلیطه باید حذر کرد" سحر دوید دنبال سحر.تقریبا داخل حیاط رسید بهش. کیسه وسایل رو گرفت و داد زد"آی دزد. آی دزد. شورت منو کجا میبری؟" این دختر آبرو نذاشته بود برا من تو محل ...موقع خوردن شام فقط میخندیدیم. فرزانه چرت و پرت میگفت و سحر حرص میخورد. بعد از شام به فرزانه گفتم سحر میخواد لباس بخره، میتونی فردا با اون بری خرید. اتفاقا فرزانه مقدار زیادی لباس نو داشت که حتی یکبارم نپوشیده بود. بعد از عروسی چون کمی چاق شده بود، نمیتونست، از اونا استفاده کنه. همه لباسارو آورد و بیشترشو به قیمت خوب به سحر فروخت. موقع حساب و کتاب کلی با هم دعوا کردند. هر کدوم سعی میکرد سر اون یکی کلاه بگذاره. البته آخر سری، فرزانه یک پالتوی شیک و یک جفت کقس رو هم هدیه کرد به سحر. خیلی خوب شد.از دست لباسهای بلند و تکراری که سحر میپوشید راحت شدم. لباسایی که از فرزانه خریده بود اکثرا شلوارک و دامنهای متوسط و کوتاه بودند. گفتم خوب شکر خدا معامله هم تموم شد. حالا سحر خانم شما پنج هزار تومنم بده من بابت سهمت از میوه وماست که امروز خریدم.فرزانه با تعجب و خنده پرسید: مگه تو امروز بیرون رفته بودی؟ بعد زد تو سرمو گفت: خاک بر سرت. لااقل جای رژ لب سحرو روی صورتت پاک میکردی.دیشب که فرزانه، برا شوخی، سحرو هل داده بود تو بغل من، لبهای ماتیکیش، خورد به صورتم. هنوز جای اون مونده بود. از صبح با خودم میگفتم چرا یکطرف صورتم داغه، نگو جای بوسه سحره
داستان سکسی آقارضا وانتی سی و چهارم...بعضی وفتها زندگی، زیباییهایی داره که در حالت عادی به چشم نمیاد. شما میتونید با زن و یا دوست دختر خودتون، سوار ماشین خودتون بشوید، و با هم یک مسیری رو طی کنید و به مقصد برسید. اما یک راه دیگه هم هست. حتما امتحان کنید....در خونه رو بستم و دوش به دوش سحر حرکت کردم. احساس خیلی قشنگی به آدم دست میده. هر کسی شمارو ببینه فکر میکنه زن و شوهرید. تا سر کوچه رو پیاده رفتیم. دوش به دوش هم. سر کوچه، تاکسی گرفتم. درو برای سحر باز کردم. پیش هم نشستیم. کاملا چسبیده به هم. حتی برای اینکه نفر سومی که رو صندلی عقب بود، راحت باشه، دستمو انداختم پشت سحر. میشد گفت تو آغوش من بود. روبروی شرکت پیاده شدیم. دستشو گرفتم و از خیابون ردش کردم.مثل یک پدر که دخترشو از خیابون رد میکنه، یا مثل یک شوهر که مواظبه برای زنش اتفاقی نیافته... شاید اگر با ماشین خودم، می آوردمش، هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.بعد از یکماه و نیم که نیومده بودم شرکت، اینجا چقدر تغییر کرده بود. بوضوح میشد حدس زد، حجم کار چقدر زیاد شده. رسیده و نرسیده مجبور بودم یکی از وانتهارو بردارم و ببرم برای پخش . با سحر دست دادم و خداحافظی کردم. بین پنجاه نفری که اونجا مشغول به کار بودند، فقط من حق داشتم، با سحر دست بدم. حس میکردم پنجاه جفت چشم زوم کردند روی من. براحتی میتونستم تیر نگاهشون رو احساس کنم. ...خانم سلیمی زن خوبی بود، شوهرشو موقع جنگ از دست داده بود. از صبح میومد شرکت تا شب. بیشتر جوابگوی تلفن بود.سفارش جنس میگرفت و فاکتور میکرد. خانم مهربونی بود . بین کارکنان شرکت منو از همه بیشتر دوست داشت. من پنج سال بود تو شرکت کار میکردم. نمیدونم خانم سلیمی چه بیماری داشت که حافظه اش رو ضعیف کرده بود. من که قدیمیترین کارمند اونجا بودم، وقتی زنگ میزدم، دفتر خانم سلیمی، تا خودمو معرفی نمیکردم، نمیتونست از روی تن صدا منو بشناسه. در مورد به خاطر سپردن چهره و اسامی هم دقیقا همین مشکل رو داشت. سحر درست در نقطه مقابل خانم سلیمی بود. حافظه خارق العاده ای داشت. بعضی وقتها تعجب میکردم که تو این مدت کم، چطوری تمام پرسنل شرکت رو به نام و فامیل میشناسه. تعداد زیادی از مشتریهارو از روی صدایشان میشناخت. هر کسی زنگ میزد، بعد از سه ثانیه، نام طرف مقابل رو با یک پیشوند مناسب اعلام میکرد. این در برخورد مشتریها خیلی تاثیر داشت. تعداد زیادی از مشتریها و راننده های شرکت، آذری زبان بودند و با سحر ترکی صحبت میکردند. سحر همه مکالماتش کوتاه بود. خیلی سرد اما با احترام با همه برخورد میکرد. تن صدا و طرز برخوردش طوری بود که طرف مقابل به خودش اجازه نمیداد، سوء استفاده کنه....بعد از اینکه سرویسهای روزانه ام رو بردم، رفتم بالا، خدمت آقای سلیمی. بعد از تعارفات معمولی، در مورد سحر ازش پرسیدم. اتاق خانم سلیمی که فعلا دست سحر بود، درست روبروی اتاق سلیمی بود. سحرو نشون داد و با خنده گفت: این خانم ستوده ی شما (سحرو میگفت) دو هفته نیست اومده ولی شرکتو قبضه کرده. راننده هارو ببین!نگاه کردم دوتا از همکارا خبردار ایستاده بودند و رسیدهای روزانه رو به سحر تحویل میدادند. قبلا خانم سلیمی چند تا صندلی گذاشته بود که ارباب رجوع بشینه. اما سحر همرو گذاشته بود داخل راهرو. میگفت مرد حق نداره در حضور زن بشینه رو صندلی. خیلی جدی اما سریع و مودبانه کار بچه هارو راه می انداخت. آقای سلیمی گفت: دختر زرنگ و با جذبه ایه! راننده ها همه ازش میترسند.ایندفعه یکمقدار بلندتر خندید و ادامه داد: راستشو بخوای بعضی وقتا خود منم ازش میترسم. خیلی جدیه. تصمیم گرفتم از این به بعد، کارهایی که مربوط به ارتباط با مشتریهاست رو بسپرم به خانم ستوده. احتمالا میزشو بیارم تو اطاق خودم. فکر نکنم آبش با خواهرم، تو یک جوب بره. راستی آقارضا، نگفتی چقدر ازش شناخت داری. بنظرت اشکال نداره، یکقدار کارهای مالی شرکت رو انجام بده؟ آدم مطمئنی هست؟همه جوره تضمینهای لازم رو دادم. گفتم که خیالتون راحت باشه، سحر رو حساب و کتاب، فوق العاده دقیق و حساسه.سر ساعت پنج تعطیل کرد. کیفش رو برداشت و مستقیم اومد طرف اتاق سلیمی برای خداحافظی که منو دید. بلند شدم و با سلیمی خداحافظی کردم. سلیمی، سحرو صدا زد و گفت: خانم ستوده، اگر ایراد نداره، از فردا تا اومدن خواهرم، آقا رضا کار راننده هارو انجام بده. شما بیا اطاق خودم و بیشتر وقتتو بذار برای مشتریها......وانت رو برداشتم و با سحر اومدیم سمت خونه. بین راه پرسیدم: سحر چیکار کردی که آقای سلیمی اینقدر ازت حساب میبره؟ خندید و گفت: همه مردا مثل همند. بهشون رو بدی میخوان سوارت بشوند.دستمو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: نه خانمی، اینجوریام نیست. سحر دست منو از رو پاش برداشت و گفت: نگاه کن، نمونه زنده، حی و حاضر، خود شما. یخورده به روت خندیدم پررو شدی.دو تایی خندیدیم. سحر اشاره کرد به یک ساختمون و گفت: آقا رضا میخوام کلاس کامپیوتر ثبت نام کنم. اگر ایراد نداره یک لحظه نگه دارید. گفتم: سحر خانم اگر الان بخوای بری کلاس، چون تا الان اصلا با کامپیوتر کار نکردی، برات یک برنامه یکساله مقدماتی میذاره که آخرشم چیزی یاد نمیگیری. پیشنهاد میکنم ثبت نام نکنی. همه کلاسهای آموزشی تو ایران به همین سبک کار میکنند. داخلش همه چیزو آموزش میدهند غیر از چیزایی که لازم داری.سحر رفت تو لک. گفت: خوب شما میگی چیکار کنم آقا رضا. الان برای کارهای مربوط به شرکت، باید یکسری کارهارو یاد بگیرم اونم خیلی سریع. الان یک تایپ ساده هم بلد نیستم.پارک کردم بغل خیابون و گفتم: اگر من یکهفته ای تورو راه انداختم، که بتونی همه کارهای نرم افزاری، شرکت رو بدون کمک انجام بدی، چی به من میرسه؟فکر کرد و گفت: به نظر شما امکان داره؟واقعا اگر یکهفته ای یاد بگیرم، براتون یک کادوی خیلی خوشگل میخرم.گفتم: نخیر. کادو که وظیفته. حتما باید بخری. یک چیز دیگه میخوام!یخورده رنگ صورتش سفید شد و گفت: خوب بگید چی میخواید؟-باید سحر خانم ده تا ماچم کنه و بذاره منم ده تا ماچش کنم؟سحر محکم زد به پهلومو گفت: لازم نکرده. برگردید دم در آموزشگاه. میخوام برم ثبت نام کنم.دو سه دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شده بود. ماشینو روشن کردم و حرکت کردم. هر دو نفر به روبرو خیره شده بودیم. صداش کردم:-سحرجانسحر: اومم-یک سوال بپرسم؟سحر: گوش میکنم.-میگم چرا بعد از اون جریان، تو با من غریبه شدی؟سحر: کدوم جریانو میگی؟-همون دفعه که چیزمو خوردی. فکر کردم از این ببعد میتونیم خیلی کارهای دیگه بکنیم. ولی تو برگشتی به روال سابق.سحر: راستش آقا رضا، من نمیخوام جانماز آب بکشم و بگم از این کارا بدم میاد. ولی فرزانه بهترین و در اصل تنها دوست منه. نمیخوام باعث به هم خوردن زندگیش بشم. اون یکدفعه هم اشتباه کردم. شما در حقم خوبی کرده بودید و حتی بخاطر من چاقو خوردید، اون لحظه هیچ فکری به ذهنم نمیرسید که یجوری جبران کنم جز این کار. منو ببخشید.دوباره سکوت برقرار شده بود. گفتم: نگفتی چی به من میرسه، اگر کار با کامپیوترو بهت یاد بدم؟سحر: حتما میخواید از اون کارا بکنید. منم میگم نه.-نه از این چیزا نمیخوام. یک کار دیگه باید انجام بدی.سحر:چه کاری؟- از این به بعد، هرلباسی که من گفتم بپوشی. قبوله؟سحر: اگه به شما باشه که میگی هیچی نپوشم.-نه خانم خوشگله. از همون لباسهایی که از فرزانه خریدی. از همونا روزی یکی رو بپوش. قبوله؟سحر: یک مشکل دیگه هم هست. درسته که فرزانه، زیاد حساس نیست که من چی بپوشم، ولی حقیقتش یک حس زنانه به من میگه فرزانه با اخلاق و رفتارش داره مارو هل میده به سمت هم. نمیدونم منظورش چیه ولی احتمالا داره من و شمارو امتحان میکنه ببینه عکس العمل ما چیه!راست میگفت منم چنین برداشتی رو از حرکات فرزانه داشتم. از سحر خواستم امشب هم همون لباس همیشگی رو بپوشه تا ببینیم چی پیش میاد. وقتی رسیدیم خونه سحر منو بوسید و گفت: آقارضا، من خیلی شمارو دوست دارم. بی پرده بگم، عاشق اینم که با شما سکس کنم. ولی نه به این زودی. شاید وقتی طلاقمو از سعید گرفتم. بوسیدمش و گفتم: منم تو رو دوست دارم سحر. ولی چون تو خودت مایل به سکس نیستی، عیبی نداره، منم اصرار نمیکنم. ولی خواهشا بعضی چیزارو از من دریغ نکن باشه عزیزم. سحر سرشو گذاشت روی سینه ام و گفت: هرچی تو بگی داداشی! دستشو از رو شلوار کشید رو کیرم. محکم فشارش داد و گفت: آقا رضا برو یک فکری براش بکن، گناه داره
داستانهای سکسی آقارضا وانتی قسمت سی و پنجمباید در عرض یکهفته، سحر خانم رو فول میکردم.کامپیوتری رو که گذاشته بودم پایین رو آوردم بالا. یک برنامه سخت و فشرده، برای آموزش نوشتم. روزی چهار ساعت بعد ازکار برنامه ریزی کردم. ترجیح دادم تایپ انگلیسی رو فعلا از برنامه حذف کنم. سحر تا حالا اصلا با کامپیوتر کار نکرده بود.روز اول فقط آشنایی بود. باید حرف میزدم.تمام قطعات کیس رو از هم منفک کردم و سحر رو مجبور کردم جمعش کنه. سه بار این کارو تکرار کردم. دفعه سوم سحر باید خودش کیس رو تکه تکه میکرد و سیستم رو جمع میکرد. تک تک اسم هر قطعه رو به همراه کار اون قطعه میگفت و اونو سر جای خودش میبست. از فرزانه عجیب بود که اینقدر ساکت باشه. فقط پذیرایی میکرد و هیچی نمیگفت.انگار نمیخواست مزاحم کلاس ما باشه. هر بار وقتی کامپیوتر روشن میشد، سحر مثل بچه ها ذوق میکرد. همیشه از کامپیوتر برای خودش هیولایی ساخته بود که جرأت نزدیک شدن به اون رو نداشت. شاید باورتون نشه ولی آموزشی که من در دو ساعت به سحر دادم، در هیچ کلاسی نمیتونست در کمتر از یکماه یاد بگیره. دو ساعت بقیه رو فقط صحبت کردم. طرز کار کامپیوتر، سیستم عامل، تفاوت فرمتها و فونتها و انواع و اقسام فایلهارو به زبان خیلی ساده توضیح دادم. یک واژه نامه درست کردم و هر کلمه جدیدی که به اون بر میخوردیم، یادداشت میکرد.آخر سر هم نیم ساعت تایپ فارسی رو تمرین کردیم.برنامه بقیه روزها هم شامل چند بخش بود، دو تا نیم ساعت آموزش تایپ. نیم ساعت آشنایی با ویندوز. نیم ساعت آفیس و کار با نرم افزار حسابداری. نیم ساعت شناخت فایلها و یکساعت کار با اینترنت و شبکه....وقتی کلاس تموم شد. فرزانه صدامون کرد برای شام. تو خودش بود. اینقدر سرگرم کارهای آموزشی بودم که اصلا حواسم به فرزانه نبود. چشمک زدم و پرسیدم چی شده. چرا پکری؟ هیچی نگفت. با بی میلی غذاشو میخورد. صندلی خودمو نزدیکتر کردم. لپشو بوسیدم و گفتم چی شده؟ برا چی ناراحتی؟ مشکلی پیش اومده؟ فرزانه اشک تو چشماش جمع شد و گفت: من میدونم، تو سحرو بیشتر از من دوست داری!!!موندم چی بگم. سحر قاشق غذاش رو گذاشت داخل بشقابش و به ما نگاه میکرد. یاد حرف امروز سحر افتادم که میگفت فرزانه داره مارو امتحان میکنه. پرسیدم: منظورت رو میشه واضح بگی خوشگلم. چرا باید همچین فکری کنی؟فرزانه اشکاشو پاک کرد و گفت: برای اینکه از سر شب برای سحر کلاس گذاشتی و باهاش کار میکنی، ولی یک ساعتم با من تمرین رانندگی نکردی. امروز رفتم برای آزمایش، رد شدم.واقعا ترسیده بودم. با خودم می گفتم حتما در مورد رابطه من و سحر یک چیزی دیده یا شنیده. یه کم دلداریش دادم و گفتم: حتما خوب یاد نگرفته بودی و یا اشتباه داشتی. گفتم اون افسری که امتحان میگیره، مریض که نیست بیخودی تورو رد کنه. حتما تسلط کافی نداشتی به رانندگی.فرزانه اصرار میکرد که اصلا اینطور نیست و ماشینشون خراب بوده. مرتب خاموش میشده و همه دختر و پسرایی که اونجا بودند رد شدند. پرسیدم: مطمئنی که تو رانندگی رو کامل یاد گرفتی؟فرزانه قاطی کرده بود. تقریبا مطمئن بود که کاملا مسلطه به رانندگی. سوییچ سمند رو دادم و گفتم: اگه راست میگی تو حیاط دور بزن. حیاطمون تقریبا مربع شکل بود و میشد با دو تا فرمون ماشینو سروته کرد. نشست پشت فرمان و ماشینو روشن کرد. حداقل ده بار خاموش کرد. پرگاز حرکت میکرد تا خاموش نکنه. ابعاد ماشین دستش نبود. دومتری دیوار ترمز میکرد. حتی چرخوندن صحیح فرمونو بلد نبود. بوی دود و لنت حیاطو برداشته بود. وقتی پیاده شد، ماشین نیم دورم نچرخیده بود. فرزانه اومد طرف من. دو مشتی میزد رو سینه هام. پرسید: پس چرا اینجوری شد؟ من آموزشگاه همه اینارو درست انجام میدادم.آموزشگاههای ما همه همینطورند. در اصل مربی آموزشگاه است که به جای شما کلاج رو میگیره و رانندگی میکنه.جلسه بعدی امتحان فرزانه شنبه بعد بود. گفتم: چی به من میدی اگر همین شنبه، قبول شی؟.فرزانه با عشوه خاصی گفت: چی میخوای عزیزم؟.سحر خنده اش گرفته بود. از دیروز فهمیده بود که اینجور موقع ها درخواست هایم تو چه مایه هائیه!یواش در گوشش گفتم: خودت که میدونی همیشه ازت چی میخوام!فرزانه با صدای بلندی گفت: آها، همون که همیشه میگی، خدا گر زحکمت ببندد دری، ز رحمت در پشتیه رو باز میکنه. دیگه خیلی تابلو بود. هر دوتامون فهمیدیم جریان چیه. وقتی که پریود میشد، همیشه این شعرو بصورت صحیح میخوندم.تا حالام موفق نشده بودم از اون در وارد شم. سحرگفت: حالا نمیشه بیاید تو، بحث علمی کنید. سفره یکساعته که پهنه. داشتیم سه تایی میرفتیم تو که فرزانه با لحن تندی به سحر گفت:هووووی تو کجا میای؟. گمشو برو پایین لباستو عوض کن. حالم به هم خورد از بس تورو با این لباس دیدم.سحر اولش جا خورد. بعد پرسید: چی بپوشم؟ لباس مناسب ندارم. فرزانه دستشو گرفت و برد پایین. صداش از راه پله میومد: از همون لباس دیروزیها بپوش،مگه اشکالش چیه؟ سحر مخالفت میکرد. میگفت: اونا خیلی بازه. خجالت میکشم پیش آقارضا. نشستم رو صندلیهای تراس و سیگارمو روشن کردم. صدای دعواشون از پایین میومد. پیش خودم تجسم کردم، الان حتما سحر لخته و فرزانه داره برای اون لباس انتخاب میکنه.دوست داشتم الان من جای فرزانه بودم و اندام زیبای سحر رو میدیدم. وقتی فرزانه از زیر زمین می اومد بیرون، صداشو شنیدم که می گفت: بیا بابا خجالت نکش، رضا کبریت بی خطره، اگه لختم پیشش بگردی، نگاه نمیکنه. وقتی متوجه شد درست روبروش وایستادم، خودشو لوس کرد.دستشو کشید به کیرم و گفت: البته برا همه بی خطره برای من که مثل دینامیته!.حیاط ما حسنی که داشت، از بیرون اصلا دید نداشت. خونه های اطراف همه یک طبقه بودند.سحر میتونست با همون لباس از زیرزمین بیاد بالا....وقتی اومد، کفم برید. مگه میشه یکنفر اینقدر خوش هیکل باشه. یک سارافون سفید رنگ کوتاه و خیلی چسبون پوشیده بود بعلاوه نیم ساق مشکی .اولین چیزی که جلب نظر میکرد,سینه های برجسته اش بود. یقینا از اندازه طبیعی مناسب هیکلش بزرگتر بود. فکرم رفت سراغ فرزانه. با خودم گفتم این جونور صد در صد نقشه داره ببینه من برخوردم در قبال این لباس که تمام برجستگیهای بدن سحر رو برجسته تر نشون میده چیه.نیم نگاهی به فرزانه انداختم و دیدم خودشم داره اندام سحرو نگاه میکنه و اصلا تو این نخا نیست.خیلی دلم میخواست میتونستم برم جلو و سحرو از پشت بغل کنم. ببوسمش و کیرمو بچسبونم به باسن قلمبه اش، اونوقت تا جایی که قدرت داشتم، به خودم فشارش بدم . اما متاسفانه فرزانه اونجا بود. فرزانه رفت نزدیک سحر و به بهونه مرتب کردن سارافون، دستی به باسنش کشید و گفت ببین چی ساخته!. سحر زودی دست فرزانه رو کشید کنار و خودشو مرتب کرد. فرزانه زیاد شوخی بدنی میکرد. بعضی وقتا از پشت می چسبید به مامانش و میگفت چی میشد من شوهر تو میشدم؟ یکبار هم ملیحه خواهرش خواب بود. نمیدونم فرزانه چطوری بدون اینکه پیراهن ملیحه رو دربیاره، سوتینشو باز کرده بود و آویزون کرده بود به لوستر سقفی. وقتی ملیحه بیدار شد قشقرقی راه انداخت که نگو. سحر احساس امنیت نمیکرد. هر لحظه منتظر بود که فرزانه یک کرمی بریزه. سفره رو جمع کردیم و سه نفری نشستیم روی مبل سه نفره روبروی تلویزیون. فرزانه وسط بود و سحر یکی از پاهاشو انداخته بود روی اون یکی پا. فرزانه ده دقیقه ای میشد که اذیتش نمیکرد. لاک قرمز آورده بود و ناخنهای پای سحرو لاک میزد. چند دقیقه ای زمان لازم بود ، تا خشک بشه. فرزانه با حرکت انگشتها روی پوست سحر، خیلی آروم، پنجه و ساق پای سحرو ماساژ میداد. نگاهم برگشت سمت سحر. چشماشو بسته بود و داشت لذت میبرد. اونم یک انسان بود و دوست داشت که بداند اطرافیان دوستش دارند. اونم لذت میبرد از اینکه، یکنفر با یک کار کوچیک، مثل لاک زدن ناخنش، علاقه اش رو به اون ثابت کنه. بعضی وقتا، همین کارهای به ظاهر خیلی کوچیک اثر بسیار زیادی داره. همین که خودش، بدون اینکه کسی ازش بخواد، لاک ناخن رو بیاره و برایش لاک بزنه. همین که الان داشت با انگشتهای پاش ور میرفت و برا هر کدوم شعر میخوند"فیله اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شکست. اولی گفت یه چیزی بدزدیم، دومی گفت چی بدزدیم؟ سومی کفت سحر خوشگله رو..."شاید اگر فرزانه یک رفتار کاملا معمولی داشت، سحر اینقدر احساس راحتی نمیکرد. شاید اگر همین شوخیهای قشنگ فرزانه و گاهی خود من نبود، فکر میکرد سربار ماست. سحر با گوشت و خونش درک میکرد، که هم من و هم فرزانه از بودنش در جمع خودمون خوشحالیم. چشماشو بسته بود و لذت میبرد. از ماساژ ملایمی که از نوک انگشتا تا بالای ساقشو نوازش میکرد. نگاهش کردم. لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که نشان از اوج رضایتش میداد. یکدفعه چشماشو باز کرد و جیغ کشید. پاشو از روی پای فرزانه برداشت و گفت "بیشعور" فرزانه دوباره شیطنتش گل کرده بود. چند تا از موهای پای سحرو با یک حرکت کنده بود. بیچاره سحر! دلم براش میسوخت. گیر چه جلادی افتاده بود. فرزانه با صدای بلند میخندید و مسخره بازی در می آورد. سحر از دیدن شکلکهایی که فرزانه در می آورد، خندش گرفته بود. به فرزانه گفتم: مگه مریضی ، سحربیچاره رو اذیت میکنی. گناه داره.فرزانه پاشد رفت سحرو یک ماچ آبدار کرد و گفت: دوست دارم، اذیتش کنم. دخترعموی خودمه به تو هم ربطی نداره. فردا هم مومک میگیرم، خودم دونه دونه موهای بدنشو میکنم. حالا خوب شد؟ ...اونشب موقع سکسمون چند بار اسم سحرو آورد. یکبار سینه های کوچولوشو مشت کرد تا کمی بزرگتر شه. پرسید فکر میکنی، سینه های من بزرگتره یا سحر؟احساس خوبی نداشتم. فکر میکردم فرزانه منو تحریک میکنه تا من هم از سحر تعریف کنم و از این طریق متوجه دیدگاه من نسبت به اون بشه. نمیتوستم حس بگیرم. آخر سر، کارو متوقف کردم و گفتم: فرزانه من نمیتونم اینطوری حس بگیرم. دوست ندارم، موقع سکس به سحر یا هر دختر دیگه ای فکر کنم. فرزانه اما اصرار داشت. میگفت اینطوری بیشتر لذت میبره. دوست داشت موقع سکس از کلمات و واژه های زشت استفاده کنه. مرتب میگفت، فکر کن سینه های سحره همه اونو بذار تو دهنت. کس سحر، سفیده سفیده. فکر کن کس اونه. بیا لیسش بزن. بعدم مرتب تکرار میکرد: باید موقع سکس منو سحر صدا کنی.بیا سحرت رو بوکون. اولش گفتنه این حرفها برام سخت بود. ولی کم کم عادت کردم. فرزانه مرتب داد میزد سحرتو بکن. سحرتو جر بده. چقدر کیرت دراز شده. بیا تا ته بکون تو کس سحرت... رو شکمم نشسته بود و با آخرین سرعت خودشو عقب و جلو میکرد. اونقدر سریع اینکارو انجام میداد که اگر بصورت اتفاقی، کیرم از کسش در میومد، مطمئنا از وسط دولا میشد و میشکست.منم پشت سر هم تکرار میکردم سحر کست خیلی داغه. سحر میخوام جرت بدم. سحر دوست دارم از کون بکونمت. سحر دوست دارم تورو با فرزانه با هم بکنم. سحر من عاشق سینه هاتم.سحر خیلی خوب ساک میزنی، سحر جوون خیلی میخوامت. سحرجون بیا منو ببوس.سحر بیا منو ببوس....میدونستم زیاده روی کردم.نباید قبول میکردم که اسم سحرو بیارم. به فرزانه نگاه گردم. بعد از ارضا شدنش سرشو گذاشته بود رو سینه ام و با موهای اون بازی میکرد. گفتم فرزانه:چرا مجبورم کردی اینطوری سکس کنم.این دفعه آخره که قبول کردم اسم سحرو بیاری موقع کار. خواهشا دیگه از من نخواه اینکارو بکنم.فرزانه سرشو برگردوند و گفت: رضا، تو نظرت راجع به سحر چیه؟سحر بیراه نمیگفت. فرزانه میخواست به نوعی از من حرف بکشه. گفتم: دختر خوبیه. خیلی با حجب و حیاست. مودبه. مثل تو نیست هر چی به ذهنش میاد بگه. خیلی پاک و بی غل و غشه. همین دیگه. چی باید بگم؟فرزانه خندید و گفت ببینم تو ناراحت نیستی اون اینجاست. بعضی وقتها احساس میکنم مزاحم آزادی ماست. نظرت چیه با مامانم صحبت کنم وسایلشو ببره خونه اونا زندگی کنه؟ -من که حرفی ندارم فرزانه. اگه بره اونجا،برا خودشم بهتره.اونجا همه خانمند. حداقل معذب نیست. من اینجا هر کار میکنم که راحت باشه،باز زمانی که من وسحر تو خومه تنها هستیم،خیلی ساکته. معذبه. تو که میای گل از گلش میشکفه. انگار از زندان آزاد شده.هر جور خودت صلاح میدونی. اگه نظر منو میخوای من با بودن سحر اینجا مشکلی ندارم.فکر میکنم از وقتی اومده اینجا تو هم شادتر شدی. بیشتر تو خونه خودمون هستیم. ایناش خوبه. ولی نظر اصلی رو از سحر بپرس. اگه اون خونه مامانت راحتتره، خوب بره اونجا. اتفاقا خوب شد زیر زمینم تر و تمیز شد میتونیم یکمقدار وسایل رو ببریم پایین و بالارو نقاشی کنیم.اینحرفها حرف دلم نبود، ولی مجبور بودم خودمو زیاد مشتاق موندن سحر نشون ندم. فرزانه حتی اگه چیزی هم تو دلش نبود، بالاخره حسادت زنونه که داشت. نباید آتو بهش میدادم.فرزانه چند ثانیه ای ساکت شد و بعد گفت: رضا توخیلی پسر خوبی هستی. مامانم همیشه میگه. میگه رضا اصلا مثل مردای دیگه نیست. از اونا نیست که یکسره چشمش دنبال ناموس مردم باشه. الان هر کی جای تو بود، تا الان ترتیبب سحرو داده بود. زن تنها تو خونه. خونه خالی. سحرم دختر خوشگل.هر کس بود رحم نمیکرد. تا الان حامله اش کرده بود.خندیدم و گفتم: اینجوریها هم نیست عسلم . خونه مامانت چند نفر زن با هم میشینید از مردا بد میگید. ماشاا.. اونجا برا خودتون جنبش فمینیستی راه انداختید. علی آقا هم اداره کار میکنه و هم تو خونه ظرف میشوره.فرزانه خندید و گفت: وظیفه تونه. چشمتون کور ، دندتون نرم. زن گرفتید هر شب کس میکنید حالا چهار تا ظرفم بشورید. رضا یک سوال بپرسم؟- بپرسفرزانه: میخوام ببینم تو نسبت به سحر هیچ احساسی نداری؟ مثلا وقتی دیشب اینجوری لباس پوشیده بود، تو تحریک نمیشدی؟ دوست نداشتی با اون کاری کنی.میتونستم بگم نه. ولی دروغ بس بود. زنا موجودات هوشیاری هستند. میتونند مثل یک دروغ سنج، راست و دروغ حرفاتو درک کنند. فرزانه رو بوسیدمو گفتم: فرزانه نمیتونم بهت دروغ بگم. منم یک مردم. هر مردی با دیدن یک زن خوشگل تحریک میشه. فرق نمیکنه کی باشه. حقیقتش رو بگم سحر که سهله. من حتی ملیحه یا مامانتم میبینم که یخورده لباس لختی میپوشند تحریک میشم. سحرم همینطور. دیشبم که لباس جذب پوشیده بود سینه و باسنو انداخته بود بیرون، اگه بگم تحریک نشدم دروغ محضه. شاید اگر تورو نداشتم به سحر به دید دیگه ای نگاه میکردم ولی تو یک زن همه چی تمومی. هر چی که نیاز دارم برام تامین میکنی. سحر اگه جلو من لختم بگرده و کیر منم راست راست باشه، باز تموم فکر و ذکر من اینه که چه خوب، انرژیمو جمع کنم فرزانه که اومد بیشتر و بهتر بکنمش. تو عشق منی فرزانه من تورو با هیچ کسی عوض نمیکنم.نصف حرفام دروغ بود ولی احساس کردم که فرزانه اونارو باور کرده. خندید و گفت: مرسی که راستشو گفتی. اگه میگفتی هیچ احساسی به سحر نداری ، به مرد بودنت شک میکردم. راستی من دقت کردم، وقتی سحر لباس آزاد میپوشه تو اصلا نگاهش نمیکنی.البته دیروز من مجبورش کردم اون لباسو بپوشه وگرنه خودش اصلا دوست نداشت.لبخند ملایمی زدم و گفتم: نه اینکه بدم بیاد ولی چشم چرونی کار خوبی نیست. گفتم تو هم یکوقت ببینی ناراحت میشی.فرزانه: قربون شوهر گلم بشم. اشکال نداره . اگه قول میدی سحرو دید بزنی و انرژیتو تقویت کنی برای من. مشکل نداره. هر چی دوست داری دید بزن.منم یه کاری میکنم که تو بتونی بیشتر دید بزنی. خوبه؟کور از خدا چی میخواد؟ من که از خدام بود. خندیدم و گفتم: فقط دید بزنم یا دستمالیم مجازه؟نامردی نکرد و بیهوا زد رو بیضه هام. گفت: دیدی به روت خندیدم پررو شدی. لازم نکرده فقط حق داری دید بزنی.دو دستی بیضه هامو چسبیدم و گفتم.: نامرد ترکید. شوخی کردم، گفتم شاید اگر دستمالیشم بکنم انرژیم بیشتر بشه برای تو. وگرنه خودم که اصلا تو این نخا نیستم. فرزانه دهنشو کج کرد و گفت: آره ارواح عمت. بخاطر من نمیخواد هیچ کاری بکنی. حالا اگر اتفاقی خوردی بهش اشکالی نداره. مخصوصا به سینه هاش. من دیروز دست زدم به جی جیاش. خیلی بحال بود.َ
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و ششماز آشپزخونه صدا ميومد. تخت خوابو مرتب کردم و رفتم بيرون. سحر نون تازه خريده بود و داشت بساط صبحونه رو رديف ميکرد. پرسيدم فرزانه رفته؟معمولا فرزانه يکي دو ساعت زودتر از ما ميرفت. سحر با اشاره سر فهموند که رفته. نزديک سحر شدم و بوسيدمش. نگاهم کرد و گفت: پررو نشو برو چايي بريز.سر ميز صبحونه حرفهاي ديشب فرزانه رو برايش تعريف کردم. ازم پرسيد:چه موقع اين حرفهار رو زد؟- همون ديشب که تو رفتي پايين.سحر: منظورت تو رختخوابه ديگه؟- آره ديگه.سحر: حتما وقتي از اون کاراي خاک بر سري ميکرديد؟از اصطلاحي که به کار برد خندم گرفته بود. گفتم: اونموقع که نه، ولي بعد از کاراي خاک بر سري گفت.سحر: همون ديگه. حرفهاي تو رختخواب فقط به درد همون رختخواب ميخوره. اون آشغالم، هميشه تو رختخواب برا من همه کاري ميکرد و همه چيزم ميخريد. به ياد سعيد که افتاد، اشک تو چشمهايش جمع شد.- راستي اون آشغال ديروز زنگ زد.سحر: آشغال کيه؟-آشغال رو ميگم ديگه. ديروز موقع کار سعيد زنگ زده بود به گوشيم.سحر رنگش عوض شد. گفت: براي چي جواب دادي آقا رضا؟ من نميدونم اون عوضي چي از جون من ميخواد. کي ميخواد دست از سر من برداره؟گفتم ناراحت نشو. اينجور که ميگفت هفته ديگه وقت دادگاه داريد. اگر بخواهيد توافقي طلاق بگيريد، زياد وقت نمي گيره. اگر که مهريه ات رو بخواهي، جريان فرق ميکنه. در ضمن سعيد ميگفت خونه پدرت رو خالي کرده. ميتوني بري جهيزيه و وسايل شخصيتو برداري.لبخند تلخي روي لبهاش نشسته بود. فکر ميکردم اگر اين خبرو بشنوه، خوشحال ميشه. ولي بيشتر رفت تو فکر. به زندگي خودش فکر ميکرد که به اجبار پدرش شروع و حالا به اينجا رسيده بود....بعد از ظهر طبق برنامه جلو ميرفتيم. پيشرفت سحر در حد عالي بود. غير از تايپ که نياز به زمان براي هماهنگ شدن مغز و انگشتها داره، بقيه قسمتهارو خيلي خوب و بهتر از پيش بيني من جلو ميرفت. کلاسهاي فرزانه هم تموم شده بود و پا به پاي سحر در کلاس ما شرکت ميکرد. يکبار از من پرسيد چرا تا حالا اينارو به من ياد ندادي؟ گفتم خواستي و ياد ندادم. در آموزش بيست درصد استاد کار ميکنه و هشتاد درصد شاگرد. فرزانه وقتي ميخواست يک کار ساده کامپيوتري مثل ريختن آهنگ تو گوشي موبايل رو انجام بده، از من ميخواست اين کارو براش انجام بدم. وقتي کسي هست که کارهاي شما رو انجام بده، احساس نيازي نميکنيد که حتما اون کارو ياد بگيريد. اما سحر با جون و دل ميخواست که ياد بگيره. ديشب وقتي رفته بود براي استراحت، معناي تمام واژه هاي انگليسي رو که ديروز نوشته بود حفظ کرده بود. طبيعي بود من هم با جون و دل به اون ياد ميدادم. سحر شيفته يادگيري بود و من عاشق تدريس. اين اصلا به علاقه اي که بين ما دو تا ايجاد شده بود نداشت. هر کسي جاي سحر بود، فرقي نميکرد. من چيزي رو بلد بودم و دوست داشتم هر چي ميدونم به ديگران آموزش بدم. از کودکي علاقه وافري به يادگيري دارم. هر جا مجله، روزنامه، کتاب و يا هر چيزي که بتونم داخلش يک مطلب جديد رو پيدا کنم، ميرم و ميگيرم. تنها چيزي که براي خريدش خسيس نيستم کتابه. وقتي تنها هستم هميشه راديو گوش ميکنم. يا کانالهاي علمي تلويزيون و ماهواره رو ميبينم. هيچوقت وقت خودمو براي ديدن اين کانالهاي شو و آهنگ تلف نميکنم.... داشتم در مورد نحوه آموزش جستجوي يک فرمت خاص در فايلها توضيح ميدادم،که دستشويي لازم شدم. از سحر و فرزانه عذرخواهي کردم و رفتم حياط. وقتي برگشتم ديدم فرزانه موس رو گرفته و سحر سعي ميکنه اونو ازش بگيره. نگو سحر برا نمونه فايل jpg رو انتخاب کرده و سرچ رو زده. متاسفانه چون من قبلا فقط خودم از سيستمم استفاده ميکردم يادم رفته بود فايلهاي تصاوير و فيلمهاي سکسي رو مخفي کنم. با جستجوي سحر هر چي که داخل فايلها داشتم اومده بود رو صفحه اصلي. سحر ميخواست صفحه رو ببنده اما فرزانه اجازه نميداد. ميخواست ببينه چي دارم اونجا. به محض اينکه برگشتم، سحر به بهونه چايي ريختن رفت آشپزخونه. اومدم سريع موس رو به زور از دست فرزانه گرفتم و فايلهاي سکسي روhidden کردم. فرزانه ديگه سوژه گير آورده بود و مرتب ميگفت: ميشه بگي اينا چي بود. اين خانمه چرا لباس نداشت بيچاره. خوب براش لباس ميخريدي. چقدر مهربونه اين آقا رضا همش به فکر مستمنداست. هر کس بي پوله لباس نميتونه بخره. عکسشو ميفرسته رضا جون هزينه لباسشو تقبل ميکنه. قربون رضاي دلسوزم بشم. حقيقتش خودمم خجالت کشيدم. درست نيست آدم اين فيلمها و عکس هارو تو سيستمش نگه داره. اينهمه نرم افزار قفل فايل هست ميتونستم بريزم رو سي دي و هر وقت نياز داشتم با پسورد بازش کنم. بعد از خوردن چايي به فرزانه گفتم ديگه بس کنه. سحر رنگش قرمز شده بود. وقتي فايلها مخفي شد، به سحر گفتم الان ديگه بشين پاي سيستم و هر چي ميخواي سرچ کن. فايلهاي مخفي رو شناسايي نميکنه. دوباره همون عکسهارو سرچ کرد. نميدونم اين خانمها چرا اينقدر علاقه به عکسهاي عروسي و مجالس دارند. عکسهاي مربوط به عروسي خودمون رو آوردند و نگاه ميکردند و ميخنديدند. اگر ولشون ميکردم تا صبح ادامه ميدادم. موس رو گرفتم و گفتم: بسه ديگه الان وقت آموزشه. شما ميتونيد فايلهاي که سرچ کرديد رو به چند طريق دسته بندي کنيد. مثلا بر اساس سايز، فرمت،حروف الفبا، تاريخ بارگذاري و ...همينطور که توضيح ميدادم تمام مراحل رو هم انجام ميدادم. وقتي که عکسهارو بر اساس تاريخ مرتب کردم، عکسي که اولين گزينه قرار گرفت، تصوير يک خيار بود. يک خيار شکسته. سحر جا خورد. فکرشم نميکرد من از جريان اون شب ويلايي و خيار شکسته تو کسش خبر داشته باشم. چه برسه به اينکه، ازش عکسم داشته باشم. فرزانه گير داد اين چيه ازش عکس گرفتي؟ پيچوندمش و گفتم ميخواستم کيفيت دوربين گوشيمو امتحان کنم. فرزانه گفت: اتفاقا از اون خارداراست که من دوست دارم...اونشب فرزانه گفت برات سورپرايز دارم. ميخوام بدن سحرو مومک بندازم، اگه دوست داشتي ميتوني نگاه کني.نميدونستم چطوري ميخواد اينکارو انجام بده. دو نفري رفتند تو اطاق و درو بستند. تا يکساعت فقط صداي آه وناله ميومد. هر وقت که موهاي سحرو ميکند، جيغ و دادش ميرفت هوا. بنظر نميومد سحر بدن پرمويي داشته باشه ولي فرزانه ميگفت چون رنگ موهاي بدنش بوره، زياد به نظر نمياد. يکساعت که گذشت، ديدم فرزانه از اطاق اومد بيرون. يه تيکه کاغذ داد که روي اون اسم يک پماد بود. گفت زحمت ميکشي اينو بگيري. امروز يادم رفت بگيرم. بايد بعد از اپيلاسيون استفاده کني تا بدنت جوش نزنه. بعدم سر راه چند تا سيخ کباب بگير که امشب شام نداريم. آروم کفتم: آخه...فرزانه گفت: برو قربونت برم. برو هوا گرمه ميخوام در اطاقو باز بذارم. چراغ پذيرايي رو هم خاموش کن. برگشتي زنگ بزني ها. سرتو عين گاو نندازي پايين و بياي تو......ضد حال بدتر از اين نميشد. تا داروخونه شبانه روزي حداقل نيم ساعت راه بود. تا برم و پماد و کباب رو بگيرم، کارشون تموم شده بود. اين فرزانه هم اصلا کاراش معلوم نيست. سورپرايز دارم سورپرايز دارم همين بود. پس کو. حتي لاي درو باز نگذاشت تا بتونم يک ديد کوچولو بزنم. بيشعوره ديگه. همه جا شوخي ميکنه. الانم مطمئنم برگردم ميگه، ميگه الهي من بميرم ميخواستم شوخي کنم. سر کوچه که رسيدم حسابي قاطي کرده بودم. از دست اين حرکتهاي فرزانه حرص ميخوردم. راحت به خودش اجازه ميداد با هر کس شوخي کنه. دلم ميخواست پيشم بود تا خفه اش کنم. آدمم اينقدر نفهم. اينقدر بيشعور. تصميم گرفتم برم خونه مادرم و دو سه ساعت ديگه بيام. اصلا بگم پمادو پيدا نکردم. داروخونه نداشت. اس ام اس اومد برام. فرزانه بود. ديگه چي ميخواد؟ ميدونم ديگه ميکه با کباب گوجه و فلفلم بگير. دوغم فراموش نشه لطفا. بيلاخ منم کباب گرفتم براتون. کوفتم نميگيرم. من دارم ميرم خونه مامانم شايد شبم نيومدم. تو باشي آدم بشي منو سرکار نذاري. اس ام اسو باز کردم. نوشته بود: تو ديگه خيلي خري. من اينهمه زمينه چيني کردم ، در اطاقو باز بذارم بتوني سحرو ديد بزني، اونوقت سرتو عين گاو انداختي پايين رفتي دنبال پماد. بيا خودم پمادو خريدم، گذاشتم رو اوپن.بي سرو صدا بيا تو. خوب ديدتو بزن انرژيتو ذخيره کن. بعد برو کباب بخر. ...من چقدر گيج بودم. بگو چرا با صداي بلند صحبت ميکرد. ميخواست سحر مطمئن شه که رفتم بيرون. چه سياستي داره اين دختر. عاشقتم فرزانه. عاشقتم. من تورو ميپرستم. خيلي دوستت دارم فرزانه جونم. نوکرتم هستم. اصلا کباب چيه؟ تو بگو خاويار. با جون و دل برات تهيه ميکنم. قربونت بشم فرزانه جونم....بي سرو صدا رفتم تو. چراغهاي پذيرايي همه خاموش بود و فقط چراغ اطاق خواب روشن بود. نزديک شدم. صداي قلب خودمو ميشنيدم. فرزانه همسرم، عشق من زمينه رو جور کرده بود تا يک دختر ديگه رو ديد بزنم. کار اپيلاسيون بدن سحر خانوم تموم شده بود. الان پشت سحرو با کرم چرب ميکرد وآروم صحبت صحبت ميکرد. متوجه حضور من شد. جاشو عوض کرد تا من ديد بهتري داشته باشم. چي ميديدم. سحر به پشت خوابيده بود و صورتش به سمت ديوار بود، نميتونست منو ببينه هر چند اگر سرشم برميگردوند، امکان نداشت بتونه منو ببينه. پذيرايي خيلي تاريک بود. تقريبا تمام بدنش در تيررس ديد من بود. کليپسي که موهاي سحرو جمع کرده بود به من اجازه ميداد، گردنش و پشتش رو بطور کامل ببينم. تا جايي که ميتونستم جلو رفتم. فرزانه نگاهش به من بود و با دست رونهاي سفيد سحرو ماساژ ميداد. برجستگيهاي باسنش زير يک حوله سفيد بود ونميتونستم ببينم. اما ميتونستم، ابعاد اون رو در ذهنم ترسيم کنم.سينه هاش اينقدر بزرگ بودند که به راحتي ده دوازده سانت، بدنش رو بالا نگه داشته بودند و يکطرف سينه هاي بلوريش کاملا معلوم بود.شق و رق ايستاده بود و قسمتي که به تشک تخت فشار مي آورد شکل قشنگي به اون داده بود.دو تا دستش رو زير سرش گذاشته بود به حالتي شبيه خواب فرو رفته بود. هر از چند گاهي که فرزانه، از زير حوله دستشو نزديک کسش ميبرد، صداي خاصي از سحر شنيده ميشد که اوج لذتشو نشون ميداد. فرزانه دستشو بصورت يک موج، از نوک انگشتهاي پا حرکت ميداد و از ساق ميگذشت و به رون وباسن ميرسوند. روي باسن جهت حرکت دست فرزانه تغيير جهت ميداد و دو سه بار کسش رو لمس ميکرد. اينجاي کار بود که سحر به اوج لذت ميرسيد وبدنش رو به شدت منقبض ميکرد. فرزانه از اينم جلوتر رفت. حوله اي که باسن سحرو پوشانده بود برداشت. اکنون پيش روي من يک اندام کاملا برهنه، خودنمايي ميکرد که تا اون موقع در هيچ تصوير و فيلمي نديده بودم. روغني که به بدن سحر زده بود نور را منعکس ميکرد و من ميتونستم تصوير خودمو در اون بينم.اون لحظه، تنها آرزوم دیدن کس سحر بود،. اما پاهاي به هم چسبيده سحر اين اجازه رو نميداد. فرزانه دوسه بار ديگر با حرکات انگشتانش کس سحر رو تحريک کرد و با تمام قدرت به چوچولش فشار آورد. . سحر که ديگه نميتونست طاقت بياره، با دو سه ضربه شديد ارضا شد. همزمان من هم ارضا شدم. ديگه کافي بود. بوسه اي براي فرزانه فرستادم و رفتم بيرون از خونه. تو کبابي کيفمو جلو شلوارم نگه داشته بودم تا خيسي اون ديده نشه.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و هفتم...وقتي برگشتم سحر دوش گرفته بود و نشسته بود روي مبلسینی کبابو گذاشتم رو اوپن و سريع لباسم رو عوض کردم. رو شلوارم يه لکه بود اندازه نعلبکي. مطمئن نبودم تو کبابي کسي صحنه رو نديده باشه.خيلي تابلو بود.اومدم و روبروي سحر نشستم سر سفره و گفتم: خسته نباشيد. چيکار کرديد؟يدفعه فرزانه خيره شد تو چشامو گفت: به تو چه ربطي داره؟ اين کارا زنونه است. تو چيکاره اي تو اين کارا دخالت ميکني؟ ببينم پمادي که قرار بود بخري، کو؟- دو تا داروخانه رفتم نداشتند. فرزانه نگام کرد و لبخند زد. يعني اينکه داروخونه عمت رفته بودي ديگه.تو که اينجا داشتي کس وکون سحرو ديد ميزدي.فرزانه: حالا خوب شد که خودم يک مقدار کم پماد داشتم وگرنه اگه به اميد تو بودم، حالا حالاها بايد تو اتاق بوديم. بعد پاهاي سحرو نشون داد و گفت: حالا ببين خوب شد؟سحر همون لباس بلند سبز رنگ قدیمیشو پوشيده بود و چهار زانو نشسته بود. گفتم: چي خوب شد؟ مگه چيکار کرديد. البته منظوريم نداشتم. لباس سحر تا مچ پاشو پوشونده بود.يکدفعه فرزانه دامن لباس سحرو زد بالا و گفت پاهاشو ميگم ديگه خوب شد. الان ديگه يدونه مو هم نداره. سحر سريع خودشو جمع کرد و گفت: خيلي بيشعوري فرزانه. اينکارا يعني چي؟ زشته ديگه.توام شورشو درآوردي.فرزانه خنديد و گفت: اوووو حالا مگه چي شده. انگار شورت نداره. ببينم شايد راست راستي شورت نداشته باشي.سحر دو دستي دامنشو گرفته بود که فرزانه دست بهش نزنه. از جاش بلند شد و گفت: اصلا ديگه پيش تو نميشينم. آدم نيستي که...بعد هم اومد پيش من نشست.سحر از هر وسيله اي براي اذيت کردن ديگران استفاده ميکرد. الانم سعي ميکرد از اون طرف سفره، تربچه رو بندازه تو يقه سحر. نميدونم اين يجور مريضي بود. ساديسم بود چي بود که فرزانه نميتونست مثل آدم بشينه و غذاشو بخوره. سحر معمولا در مقابل شوخيهاي سحر عکس العمل نشون نميداد و فقط دفاع ميکرد. بلند شد و از آشپزخونه ظرف يخ رو آورد براي نوشابه. از پشت فرزانه که رد شد، نامردي نکرد و تمام يخ رو ريخت داخل لباس فرزانه. فرزانه پشتش تير کشيد جیغ کشید و خيلي سريع پيراهنش رو درآورد. حالا نشسته سر سفره، در حالي که بالا تنه اش لخته. حتي سوتينم تنش نيست. گفتم: فرزانه پاشو لباس بپوش، زشته سر سفره. فرزانه: حالا اگه سر سفره نبود، اشکال نداشت؟ من نمي پوشم. به سحر بگو برام لباس بياره تا بپوشم. بلند شدم خودم برم و براش لباس خشک بيارم که فرزانه گفت: به جون خودم اگه تو بياري من نميپوشم. سحر مقاومت ميکرد. درسته خودش لخت نبود ولي خيلي سخته در فضايي که يک زن لخت نشسته نفس کشيد. مخصوصا در حضور يک مرد. از يک طرف نميخواست زير بار حرف فرزانه بره و از يک طرف احساس بدي داشت. خود منم حس خاصي داشتم. درسته که فرزانه همسر من بود، ولي حضور سحر جو رو سنگين کرده بود. مخصوصا که فرزانه عمدا من و سحرو صدا ميکرد و مجبورمون ميکرد به اون نگاه کنيم. سحر بلند شد و رفت يک تيشرت برا فرزانه آورد. زير لب ميگفت: خيلي بي حيايي فرزانه. فرزانه گفت: آفرين دختر خوب. يادت باشه ديگه منو اذيت نکني. حالا بيا ماچم کن. سحر صورت فرزانه رو بوسيد، اما فرزانه به بوسیدن صورت قانع نبود. لباشو گذاشت رو لبهاي سحر و اونارو مکيد داخل. سحر فرزانه رو پرت کرد و گفت خاک تو سرت کنند عوضي کثافت. خيلي آشغالي. اصلا من ديگه بالا نميام. مرتب تف ميکرد و با دستمال صورتشو خشک ميکرد. کيس کامپيوترو بغل کرد و با خودش برد پايين. فرزانه داشت ميخنديد. گفتم: فرزانه، خيلي زشته اينکارا. يکمقدار مراعات کن.فرزانه:راست ميگي ولي چيکار کنم لباش خيلي خوشمزه است. همش چشمک ميزد و ميگفت بيا منو بووخوووور...گفتم: پاشو بريم بخوابيم. فردا جمعه است. هم بايد بريم تمرين رانندگي و هم اينکه شب خونه مامانت مهمونيم.سهيلا خانم، مادرزنم خيلي سياست داشت. حالا که ديده بود سحر براي خودش خونه و کار داره و ديگه نميخواد بعنوان يک نون خور اضافه ازش پذيرايي کنه، از ما و علي الخصوص سحر دعوت کرده بود تا شام بريم خونه اونها. فردا مراسم آشتي کنون بود. آماده شده بوديم که بخوابيم که سحر اومد بالا. مثلا با فرزانه قهر بود. گفت آقا رضا ميشه يک لحظه تشريف بياريد پايين. اين کامپيوتر بالا نمياد. ميخوام حالا که فردا تعطيله، امشب يکمقدار تايپ تمرين کنم.گفتم: شاگرده تنبل. حالا خوبه همه اينکاهارو به تو ياد دادم. دنبالش رفتم پايين و ديدم کامپيوتر روشنه. گفتم: اين که مشکل نداره.سحر: آقا رضا يک چيزي بگم، در مورد من فکر بد نميکنيد؟- چي شده سحر خانمسحر: چيز مهمي نيست. خواستم بپرسم اين فايلهايي که مخفي ميشه چطوري ميتونم ببينم.-براي چي ميخواي؟ ميخواي از اون فيلما ببيني؟سحر: نه. راستش فقط براي کنجکاويه. ميخوام ياد بگيرم.-يه سوال منو جواب بده بعد من بهت ياد ميدم. سحر: چه سوالي؟- اونشب که رفته بوديم شمال و تو ويلا خوابيديم. وقتي بيدار شدي، مارو تو اون وضعيت ناجور ديده بودي يا نه؟ سحر فقط لبخند زد. ...بالا که اومدم فرزانه پرسید: چیکار داشت. حتما میخواست فایلهای سکسی رو که مخفی کردی براش باز کنی. درسته.گفتم: نه به خدا کامپیوتر بالا نمیومد. ریستش کردم درست شدفرزانه خیلی تیز بود. سریع همه چیزو میگرفت
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سی و هشتم...هشتاد مليون دزد، در کنار همديگه به خوبي و خوشي زندگي ميکنيم. همه ما دزديم. ناراحتي نداره که! من شايد اگر ده مليون تومان پيدا کنم ، اون مبلغو به صاحبش برگردونم ولي اگر صد مليون تومان باشه چي؟ اگر يک ميليارد باشه چي؟ اگر ده ميليارد باشه چي؟ همه ما دزديم، فقط قيمتهامون با هم فرق ميکنه. وقتي راننده تاکسي بقيه پول شمارو پس نميده، دزده. قيمت اون راننده در حد همون بيست و پنج تومنه. توام دزدي. وقتي آهنگ هايده رو گوش ميکني، ولي سي دي اونرو نخريدي. صدا وسيما هم دزده. چرا که فيلمهاي روز سينماهاي آمريکا رو پخش ميکنه، بدون اينکه حق پخشش رو خريده باشه. اون مربي که بعد از يکماه آموزش رانندگي، حتي جاي بوق ماشين رو ياد نداده، دزده. منم دزدم. چون الان ميخوام با وانت شرکت فرزانه رو ببرم تمرين رانندگي. عباس آقا کارگر شرکت هم دزده، چرا که هر مغازه اي که برا پخش جنس رفتيم، يک مشت آجيل ريخت تو جيبش. همه ما يک توجيه داريم برا کار بد خودمون. راننده ميگه پول خرد کمه تو بازار. شما ميگي سي دي اورجينال تو بازار نيست. صدا وسيما ميگه دولت ما از دولت آمريکا طلبکاره. مربي آموزشگاه گروني لوازم يدکي ماشين رو بهونه ميکنه. عباس آقا لب شکري توجيه اش اينه که جلو چشم فروشنده برميداره، اگر ناراضي بود خودش ميگفت. اما من چي؟..ديشب بعد از جريان ديد زدن من و لخت شدن فرزانه جلو سحر، تيز کرده بودم برا ي سکس مشتي با فرزانه. اما وقتي از پايين اومدم بالا، فرزانه تقريبا خواب بود. پرسيد: سحر چيکار داشت؟ اما حتي صبر نکرد جوابمو بشنوه. چشماي نازش بسته شد. ميدونستم خيلي خسته است. يکمي با موهاي نرمش بازي کردم و بازوهاي عشقمو نوازش کردم. اما بي تاثير بود. فرزانه خوابه خواب بود. بوسيدمش و از پشت بغلش کردم و خوابيدم. ساعت هشت صبح، فرزانه منو بيدار کرد. چشمامو که باز کردم متوجه شدم،سفره رو پهن کرده و لباس بيرون پوشيده. هر کاري کردم نگذاشت بخوابم. با ناز و بوس و قهر و دعوا، هر طور بود بيدارم کرد. عشق فرزانه به رانندگي، ديوانه بار بود. دختر اينقدر عاشق سرعت نديده بودم. هر وقت رانندگي ميکردم مرتب تشويقم ميکرد لايي بکشم و اجازه ندم هيچ ماشيني از من سبقت بگيره. در کل خودمم زياد آدم محتاطي نبودم، ولي هميشه عين آدمهاي باکلاس رانندگي ميکردم. هيچوقت از سمت راست سبقت نمي گرفتم. هر کس همسفر من ميشد، لذت ميبرد از رانندگي من. تند اما نرم، مي روندم. يادم نمياد در طي يکروز دو بار بوق زده باشم. خيلي باحوصله بودم در همه کارهايم. ...فرزانه با ماشين مشکل داشت. ميگفت سمند صفر کيلومترو کدوم آدم عاقلي ميبره برا تمرين رانندگي. وانت قراضه شرکت افتاده دم در خونه ، بعد من با ماشين خودمون برم تمرين و داغونش کنم؟ اصلا اين ماشين مال خودمه. من گواهينامه بگيرم اجازه نميدم تو بشيني پشتش. دلت مياد ماشين عشقتو خراب کني؟ حرفش منطقي بود. ولي در هر صورت وانت ماشين شرکت بود. تا الان پيش نيومده بود براي يکبار هم که شده، کارهاي شخصيه خودمو با وسيله هاي شرکت انجام بدم. - فرزانه جان با ماشين خودمون ميريم. اين ماشين امانته. درسته قراضه است، ولي برا سليميه. يکموقع بزني به جايي يا کسي ببينه ما داريم با ماشين شرکت تمرين ميکنيم، درست نيست.فرزانه اما چيز ديگه اي ميگفت. ميگفت: خره تو پنج ساله برا سليمي کار ميکني، تا حالا به تو چي داده. الان چي داري محض رضاي خدا. اين خونه که ارث پدريته. ماشينم که تمام قسطه! اينهمه ميري شهرستان براي کارهاي شرکت، سليمي خاک بر سر حتي پول نميده بري تو مسافرخونه بخوابي. بايد عين کارتن خوابا تو قسمت خواب کاميون بکپي. با اينهمه ثروتش نکرد برا عروسي حداقل يک دسته گل بگيره دستش و بياره. تو ملاحظه چيرو ميکني. بخواي حساب کني دو تا پول اين ماشينو طلبکاري از شرکت. راست ميگفت. برا چي بايد به فکر سليمي باشم گور پدرشم کرده. حالا وانتو ميبريم و فوقش آخر شب باک بنزينش رو پر ميکنم. اين حق منه!....يک منطقه صنعتي ميشناختم که روزهاي جمعه اونجا پرنده پر نميزد. خيابانهايش شيب زيادي داشت و جون ميداد برا آموزش. در حال حرکت به سمت اون منطقه، طرز کار موتور و گاز و ترمز ماشينو توضيح دادم، براي فرزانه. مهمتر از همه جعبه دنده است. تفاوت دنده ها و کار کلاج را هم براش گفتم. بايد ميدونست الان که کلاج ميگيره چه اتفاقي برا ماشين ميافته. اول سرازيري ايستادم. نوبت فرزانه بود که پشت فرمون بنشينه. با دنده دو بدون گاز حرکت کرد. مجبورش کردم هر بيست متر يکبار ترمز کنه و و ماشينو خلاص کنه. تا پايين سرازيري دنده سه و چهار رو هم اضافه کردم و به همون سبک. ترمز کلاج دنده خلاص توقف کامل، کلاج دنده دو، کلاج دنده سه، ترمز ...دنده يک سخت ترين قسمت کاره. بايد ذهن عادت کنه طوري گاز بده که موقع گاز دادن هيچ شوکي به ماشين وارد نياد. نيم کلاج رو هم با فرزانه تمرين کرديم. اما اصلي ترين قسمت کار مونده بود. بايد فرزانه تنها و بدون کمک پشت فرمون بشينه. يک کوچه هشت متري با شيب زياد پيدا کردم. از ماشين پياده شدم و به فرزانه گفتم، بايد صد بار تو اين کوچه دور بزني. بدون اينکه من پيشت باشم. دو سه بار اول خيلي سخت بود. بايد ياد ميگرفت که موقع حرکت در سربالايي، ماشين عقب نياد و در سرازيري بيش از حد سرعت نگيره... بعد از نيم ساعت ميشد پيشرفت فرزانه رو احساس کرد. موقع دنده عوض کردن گاز اضافي نميداد. ديگه خاموش نميکرد و ابعاد ماشين رو به درستي درک کرده بود. ميدونستم فردا گواهينامه اش رو ميگيره!......تا در خونه رو خودش رانندگي کرد و از خونه تا خونه پدر زنم رو هم فرزانه پشت فرمونه سمند نشست. موقع رانندگيش احساس آرامش ميکردم. لذت ميبردم از اينکه، من بشينم و مطالعه کنم و خانمم رانندگي کنه.. فرزانه حواسش به همه جا بود. يک راننده خوب بايد در همه حال حواسش به همه جا باشه. به صداي موتور، به ماشينهايي که پشت سر و دو طرفش حرکت ميکردند، به موتور سواري که وقتي ديد، راننده خانمه، جلوش زيگزاگ ميرفت، حتي به من. به مني که دستمو از پشت صندلي رد کرده بودم و گذاشته بودم رو پاهاي سحر......اونشب جشن آشتي کنون بود. سحر با همه آشتي کرد. با پدر زنم، با مادر زنم، با آتوسا خواهر زن کوچيکه. منم با مادر خودم آشتي کردم. اونم از دستم دلگير بود بخاطر اينکه، بدون اجازه تو خونه اون تعميرات کرده بوديم. اگر قانوني هم حساب ميکرديم يک هشتم خونه مال اون بود و بايد ازش اجازه ميگرفتيم. همه با هم روبوسي کردند غير از مليحه. مليحه و سحر از چند سال پيش با هم مشکل داشتند و تحت هيچ شرايطي مليحه کوتاه نميومد. ...موقع برگشتن به فرزانه گفتم اول مادرمو برسون در خونه خودش، بعد بريم خونه خودمون. حين صحبت مادرم گفت ميدونستي خانواده فتحي دوباره برگشتن خونه خودشون؟. آقاي فتحي افسر ارتش بود. خونه اونها درست روبروي خونه ما بود. چند سال پيش يکنفر سند سازي کرد و خونه رو به نام خودش تغيير نام داد. بعدم با کمال پررويي حکم تخليه گرفت و خودش ساکن شد. خبر داشتيم که آقاي فتحي همون سال تو شهرستان مرد. الان خانواده اش بعد از بيست سال موفق شده بودند ثابت کنند، سند جعلي بوده و خونه رو پس بگيرند. خدا رحمتش کنه، آقاي فتحي رو. مرد خوبي بود.هميشه به من ميگفت: تو بايد داماد من بشي. دختر آقاي فتحي از من يکسال بزرگتر بود. مادرم هميشه فکر ميکرد همين الان ميخوان دخترشونو به ريش من ببندند. سريع جواب ميداد نه من نميذارم. پسرم داماد شما بشه. پسرم بايد يک نفرو بگيره که حداقل ده سال از خودش کوچيکتر باشه. من و ليلا فقط مي خنديديم. ما حلقه ازدواجمونم خريده بوديم.
استان سکسي آقا رضا وانتي قسمت سي و نهم...سحر ميخواست قبل از خواب تايپ کار کنه. قهوه درست کردم و سه نفري رفتيم پايين، خونه سحر. فرزانه دراز کشيد رو تخت سحر و کار مارو تماشا ميکرد. پيشرفت سحر از نظر من خيلي خوب بود. آذريها پشتکار خيلي خوبي دارند. همين عامل موفقيتشونه. فرزانه با رانندگي حال ميکرد و سحر فعلا با کامپيوتر. گفتم: سحر خانم، اينطور که شما داري پيش ميري، احتمالا تا آخر هفته ديگه من چيز خاصي ندارم به شما آموزش بدم. همين الانم بيشتر کارهاي مربوط به شرکت رو، با همين اطلاعات ميتوني انجام بدي. ديگه نياز به کمک من نداري.فرزانه از رو تخت گفت: رضا چجوري با سحر حساب ميکني؟ نقدي يا جنسي؟-اين ماه که تازه اومده. از ماه ديگه بايد اجاره بده. از بنگاهي ميپرسم، هر چي گفت دو برابرش رو ازش ميگيرم!.فرزانه: نه خره. کرايه زيرزمين رو که نميگم. حق استادي تورو وميگم. الان کلاس خصوصي ساعت چند ميگيرند.به سحر نگاه کردم و گفتم: اگه استادش مثل من آموزش بده که خيلي زياده. يک استاد معمولي، ساعتي ده تومن. براي چي ميپرسي؟ ميخواي از سحر پول بگيري؟فرزانه: آره ديگه. ببينم چقدر ميشه. ميخوام برا ماشينم رينگ اسپرت بخرم.سحر لبخند ريزي زد و به شوخي گفت: من که نبايد پولي بدم. آقا رضا بايد از خداشم باشه که به يک دختر خوشگل مثل من درس ميده. مگه نه آقا رضا؟.عمدا سرش رو سريع چرخوند و به فرزانه نگاه کرد. هر وقت ميخواست حرص سحرو دربياره، سرشو با سرعت ميچرخوند. موهاي خيلي بلندي داشت. بر اثر حرکت سريع سر، فراي ريز موهاي سحر، موج قشنگي رو ايجاد ميکرد. درست مثل کليپهاي تبليغ شامپوي ترکيه اي.فرزانه از جاش بلند شد و با حالتي که انگار ميخواد، سحرو بزنه گفت: باز، موهاشو اينطوري کرد. ميدونه من حسوديم ميشه!موهاي من کوتاهه اون وقت موهاي تو اينقدر زياده.سحر خنديد و گفت: قربون تو خواهر گلم بشم. اگر ازت خواهش کنم، ميتوني الان موهاي منو شونه کني و برام ببافي؟ تنهايي خيلي سخته برام!فرزانه: نخيررر. الان کار دارم. نمي بيني دارم فال ميگيرم. بده رضا برات شونه کنه.نميدونم فرزانه شوخي کرد يا جدي گفت. ولي اين آرزوي قلبي من بود. برس رو از سحر گرفتم و شروع کردم به برس کشيدن. موهاي نرم و پرپشتي داشت که راحت تا کمرشو ميپوشوند. موهارو به چند قسمت تقسيم کردم و جداگونه شروع کردم به شونه کردن. بوي خوبي ميداد و منو مست خودش کرده بود. بعضي وقتا ميتونستم موقع برس کشيدن دستمو روي پوست گردن و شونه هاش بکشم که همين باعث ميشد تعمدا وقت بيشتري براش بگذارم.... فززانه داشت فنجون قهوه خودش رو دست گرفته بود و مثلا فال ميگرفت. "اينجا عکس يه ماشين افتاده. احتمالا رضا ميخواد ماشينو به نام من بزنه. جونم برات بگه، ديگه عکس يک خونه شيک افتاده. اونم حتما ميخوايم از اين محل جابجا بشيم بريم بالا شهر. ديگه برات بگم عکس يه عالمه پول افتاده. اينم که معلومه، قراره پولدار بشم. اينم که خودمم خوابيدم رو تخت و دو نفر دارند ماساژم ميدن. بله، خوب نگاه ميکنم ميبينم، دو تاشونم مرد هستند. احتمالا قراره رضا منو ببره تايلند." فرزانه آرزوهاي خودشو يکي يکي از زبون فنجون قهوه تعريف ميکرد. گفتم: به همين خيال باش. تصميم داشتم ببرمت ترکيه. ولي حالا که اينطوري شد تا افغانستانم نميبرمت!فرزانه فنجون سحر و برداشت و شروع کرد يه فال گرفتن: خاک بر سرت کنند سحر. همه قهوه ات رو خوردي. ته فنجونت فقط يک نقطه سياهه. احتمالا اين بخت ساهته که بصورت يک نقطه افتاده ته فنجون.اصلا به فال و دعا و جادو، اعتقاد ندارم. همه ميدونند که دروغه ولي بازم هر وقت جايي فال مربوط به خودم رو ميخونم و چيزهاي قشنگي داخلش هست تا يکي دو ساعت شارژم. خاصيت عجيبي داره اين فال. نميدونم چرا فرزانه اينکارو کرد. منظوري نداشت ولي سحر عجيب رفت تو فکر. موهاي سرشو براش بافتم و با يک رمان قرمز رنگ بستم.يک چهره مينياتوري، جدي و گيرايي داشت، که منو مسحور خودش کرده بود. سحر همچنان ناراحت بود. فرزانه فنجون منو برداشت. ته اونو نگاه کرد و ساکت شد. بعد از حدود يکدقيقه گفت: تو رضا هم دو تا زنه. يکيش که قدبلند و خوشگله که خودمم. و دومي يک زن زشت و چاقه که دست تو رو گرفته و داره با خودش ميبره.چقدرم سوراخ اونجاش گنده است. چيزي نگفتم مطمئن بودم داره مسخره بازي درمياره. يک قسمت از مجله رو ميخوندم و سحر تايپ ميکرد. بعد سه چهار دقيقه برگشتم و به فرزانه نگاه کردم. ديدم زل زده به فنجون و داره اشک ميريزه. رفتم جلو و فنجون قهوه رو ازش گرفتم. گفتم: خيلي خري فرزانه! خودت برا خودت فال ميگيري. خودت تفسيرش ميکني. خودتم ميشيني برا تفسير خودت گريه ميکني؟ آخه دختر خوب تمام اين فال قهوه و دعا وبقيه چيزا، خرافاته که چند هزار ساله تو مغز ما جا کردند. آدم خودشم بايد عقل داشته باشه. بيا اينم فنجون قهوه.داخلش رو نگاه کن. تو اينجا چي ديدي که گفتي، يکي اومده منو بدزده؟. فنجون قهوه رو نگاه کردم. تصوير داخلش اينقدر واضح بود که فکر کردم، فرزانه اونو با ناخن کشيده. تصوير يک زن بود که دست يک مرد رو گرفته بود و با خودش ميبرد. قسمت آلت تناسلي اون زن بصورت واضحي، نسبت به بدنش بزرگتر بود. اونقدر بزرگ که احساس کردم داره منو ميکشه به طرف خودش....اونشب هيچ اتفاقي بين من و فرزانه نيفتاد.عشقم با ديدن اون تصوير ته فنجون، شديدا دپرس شده بود.خودمم هر چند کتمان ميکردم، و ميگفتم اون تصوير زاييده ذهنته،اما تحت تاثير اون عکس قرار گرفته بودم.بايد يه کاري انجام ميدادم. وجود سحر در خونه ما به صلاح نبود. الان با جون و دل اين مطلب رو احساس ميکردم. درسته که سحر دوست فرزانه بودو به نوعي خود فرزانه منو به سمت ارتباط بيشتر با سحر هل ميداد، ولي من حساسيت زنانه رو در ضمير ناخودآگاه فرزانه فراموش کرده بودم. بايد براي نجات زندگيم کاري ميکردم. نشستم روي تخت، کنار فرزانه. لباس خواب زرشکي رنگي پوشيده بود که سفيدي اندامش رو چند برابر بيشتر نشون ميداد. بغلش کردم و چند بار بوسيدمش. با انگشتام پوست رون و ساق پاي فرزانه رو نوازش ميکردم و گردنش رو ميبوسيدم. وقتش بود، که با فرزانه صحبت کنم. اومدم و روبروي فرزانه رو صندلي نشستم. دستاشو گرفتم توي دستم و بوسيدم. گفتم: جيرجيرک من، حالشو داري يکمقدار با هم صحبت کنيم.سرشو به سمت پايين حرکت داد و تاييد کرد. چشماش پر اشک بود و زل زده بود به حلقه دستش.گفتم: يک چيزي ميگم نبايد نه بگي، باشه؟. الان بيشتر از دو ماهه ما درگير کارهاي مربوط به سحريم. تا الانم هر کاري از دستمون براومده، دريغ نکرديم. سحرم دختر خوبيه، مهربونه،تا اونجا که من ديدم خيلي پاکه. ولي الان من دارم احساس ميکنم وجودش تو اين خونه مخل آرامش ماست. تو دچار يک دوگانگي شخصيتي شدي. از يک طرف خودت منو تشويق ميکني که بيشتر به سحر نزديک شم. خودت زمينه رو جور ميکني که اون لخت ببينم. خودت مرتب با حرفهاي سکسي در مورد سحر منو تحريک ميکني. ولي از اون طرف نگراني مبادا بين من و اون رابطه اي به وجود بياد. اين جريان قهوه و تخيلاتي هم که در مورد من داشتي، همه از سر همين موضوعه. البته منم بي تقصير نيستم. براي اينکه سحر اينجا احساس راحتي کنه، سعي کردم با اون راحتتر باشم و يمقدار شوخي کنم. الان که شکر خدا مامانتم با سحر آشتي کرده ميتونيم همون دور و بر خونه مادرت بگرديم و يک خونه مناسب برا سحر پيدا کنيم. اينجوري تو هم روحيه ات خيلي بهتر ميشه و از اين حالت شک و ترديد نسبت به من مياي بيرون. همين الان نظرت رو واضح به من بگو. من خودم با سحر صحبت ميکنم و ميگم اين نظر منه. يکوقت از دست تو هم دلگير نشه. يا پيشنهادم موافقي؟فرزانه بلند شد و منو هم با خودش بلند کرد. دو تايي تو چشمهاي هم خيره شديم. لبهاي منو بوسيد و گفت: رضا جون سحر دوست منه و من دوست خودمو ميشناسم. تو اگه با سحر سکسم بکني، من ناراحت نميشم. اتفاقا خيلي دوست دارم که يکبار سکس تو و سحر رو با هم ببينم. از طرف سحر اينو مطمئنم که هيچوقت دنبال بر هم زدن زندگي من نيست. هيچوقت نميخواد جاي منو تو دل تو پر کنه. اون عکسي که ته فنجون بود، عکس سحر نبود. نميدونم کي بود. هر کس هست، خيلي به من نزديکه. اونقدر نزديک که حضورشو تو همين اطاق احساس ميکنم.
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهلم...با صداي آب از خواب بيدار شدم. به ساعت نگاه کردم. الان بايد فرزانه سر جلسه آزمون باشه، حتما سحره که اول صبح رفته دوش بگيره. يکساعتي وقت داشتم پتو رو کشيدم روي سرم و دوباره خوابيدم. صداي افتادن يک چيزي به گوشم خورد. گوشامو تيز کردم اما ديگه صدايي نيومد.منم راحت گرفتم خوابيدم.خونه ما خیلی قدیمی بود. از در ورودي که وارد ميشدي، روبروت يک اتاق خواب بود بعلاوه آشپزخانه. انتهاي آشپزخونه يک در ميخورد به حياط خلوت. روي حياط خلوت رو پوشونده بوديم و آخر حياط خلوت حمام و دستشويي باهم بود. سرويس در نداشت و اگر ميخواستي بري حمام بايد در حياط خلوت رو از داخل قفل ميکردي. جاي حوله و لباسها هم، همون اول روبروي در بود. وقتي ديدم صدايي نيومد دوباره خوابيدم که يکربع بعد متوجه شدم سحر با مشت ميکوبه به ديوار. رفتم پشت در و گفتم: سحر جان چيزي لازم داري؟ انگار داشت گريه ميکرد.-اتفاقي افتاده سحر خانم. مشکلي داري؟سحر: آقا رضا پام گير کرده. نميتونم درش بيارم.- کجا گير کرده؟ حواست کجا بود؟سحر: آقا رضا يکدفعه سر خوردم، پام رفت تو سوراخ سنگ دستشويي. الان نميتونم خودمو آزاد کنم.- ببينم الان نميتوني درو باز کني؟ لباس تنت هست يا نه؟سحر: نه آقا رضا. داشتم دوش ميگرفتم که اينطوري شد. ميتونيد زنگ بزنيد فرزانه بياد؟- فرزانه رفته برا آزمون رانندگي. بخواد بياد ، دو ساعتي طول ميکشه. من ميتونم از بيرون درو باز کنم. نميتوني خودتو با يه چيزي بپوشوني تا من بيام تو؟سحر: نه آقا رضا اينجا هيچي نيست. حوله ام اونطرفه.- بذار درو باز کنم. نگاه نميکنم. حوله ات رو برات ميارمسحر: نميشه آقا رضا. من هيچي تنم نيست.خندم گرفته بود. گفتم: چه بهتر!سحر: الان چطوري ميخواي درو باز کني؟ از اينطرف قفله!يدونه کارت تلفن پيدا کردم از فاصله در و چهارچوب ردش کردم و با کمک اون زبونه درو دادم بالا. يک حوله زرد رنگ چهار گوش روبروي من به ديوار آويزون بود. حوله رو برداشتم و اونو تقريبا روبروي صورتم گرفتم و رفتم سمتش تا بندازم رو دوشش. يک قدم که برداشتم، وسوسه شيطان کار خودشو کرد. نتونستم نگاه نکنم. حوله رو آوردم پايين و سحرو ديدم.لامپ قوي که داخل دستشويي گذاشته بودم، تمام اندامش رو روشن کرده بود. پاي راستش رفته بود تو سوراخ توالت و به خاطر همين پاي چپش رو دولا کرده بود و تکيه اش رو داده بود به ديوار حمام. نيمرخش به طرف من بود.با دستاش سينه و کسش رو پوشونده بود. بدن کشيده اي داشت و سينه هاي سفيدش اونقدر بزرگ بود که دستاي کوچولوش به زحمت ميتونست، يک قسمت کوچيکش رو بپوشونه. سحر خجالت ميکشيد و سمت مخالف منو نگاه ميکرد. انگار که من لختم و اون نبايد منو ببينه!. چند ثانيه که گذشت، سرشو برگردوند و گفت: پس چي شد آقا رضا. حوله من کو؟به خودم اومدم و گفتم: هيچي. داشتم از ديدن مناظر زيبا لذت ميبردم!.سريع حوله رو دور سينه و کمرش پيچوند و گفت: نميدونم کي گفته اين آقا رضا چشم پاکه؟. با چشماش داره منو ميخوره!. ترو خدا زودتر پامو آزاد کن داره ميشکنه.خوشبختانه پاي سحر زخمي نشده بود، فقط چون با سرعت و تحت فشار رفته بود تو، به راحتي در نميومد. مقدار زيادي شامپو ريختم دور پاش و هر طور بود مچ پا رو آزاد کردم. يک صندلي و کيف کمکهاي اوليه رو آوردم . اول پاي سحرو با آب و صابون چند بار شستم و با بتادين ضدعفوني کردم و چند دور باند از نوع کشي دور پاي راستش بستم. حوله اي که دور خودش پيچونده بود خيلي کوتاه بود و به زحمت باسنش رو ميپوشوند. موقعي که روي صندلي نشسته بود مجبور بود حوله رو فشار بده وسط پاهاش تا کسش معلوم نباشه. بلندش کردم و لنگون لنگون تا اطاق خواب بردم. نشوندمش روي تخت و صورتش رو بوسيدم. به سحر گفتم: خدارو شکر زياد صدمه نديدي. اما من دوست دارم خودم لباس تنت کنم!قبول نميکرد و ميگفت "تو برو بيرون آقا رضا. دوست ندارم "تا حالا هم زيادي تحمل کرده بودم. لبامو گذاشتم روي لباي سحرو شروع کردم به مکيدن. اولش مقاومت ميکرد و سعي ميکرد سرشو برگردونه. ولي خيلي زود رام شد. نقطه ضعف زنها لبشونه. وقتي در مقابلت مقاومت ميکنند کافيه لب رو بذاري رو لب. حداکثر يکدقيقه ميتونند مقاومت کنند. سحر هم شروع کرد به همکاري. آتش سحر از من تندتر بود. چند ماهي بود که سکس نداشت و عطش سيري ناپذيري، تمام وجودش رو گرفته بود. حوله رو از دور سينه و کمرش باز کردم و انداختم روي تخت. اونم به سرعت لباسهاي منو درآورد و حالا دو تاييمون لخت لخت، در آغوش هم بوديم. با زبونم گوشها و گردنش رو لمس ميکردم و ميمکيدم.موها، صورت،پيشوني، چشمها وهر جايي که ميتونستم ميبوسيدم.دستم رو روي پوست نرمش سر ميدادم و لذت ميبردم. اومدم پايينتر.سعي مي کردم نوک سينه هامو با نوک سينه هاش ميزان کنم و از گرماي بدنش فيض ببرم. روي دو زانوم نشستم . صورتم درست مقابل سينه هاي بلورينش قرار گرفته بود و من دو دستي سينه هاشو مشت ميکردم و به کمک زبونم نوکشو تحريک ميکردم. هميشه آرزوم بود يکبار اين سينه هارو ببينم و الان اونها تو مشت من بود. به مانند نوزادان شيره وجودش رو ميچشيدم و لذت ميبردم. دستامو بردم و از دو طرف بدنش به باسنش رسوندم. نوک ناخنهام رو فرو ميکردم داخلش و نيشگونهاي ريزي ميگرفتم. هر بار سحر بر اثر درد، رو نوک پنجه هاش بلند ميشد و سينه هاشو بيشتر فشار ميداد به سمت دهان من. انگشتمو از بين دو تا لپ باسنش رسوندم به کس نرمش. نرمترين چيزيه که در دنيا وجود داره. به نرمي حلزون. خيلي نرمتر، شايد بشه گفت به نرمي دمبه گوسفند. شايدم نرمتر از اون. (يک معلم داشتيم ميگفت اگر ميخواهيد بدونيد کس چجوريه. يه تيکه دمبه گوسفند رو با چاقو سوراخ کنيد و بذاريد روي شوفاژ. وقتي کيرتونو داخل سوراخش فرو ميکنيد، انگار داريد کس ميکنيد. بعدها اون معلم اخراج شد.) انگشت وسطيمو از همون پشت فروکرده بودم، داخل کسش و با دو تا انگشت دوم و چهارم چوچوله اش رو تحريک ميکردم. سحر نميتونست تو يک حالت بايسته. مرتب باسنش رو جلو عقب ميکرد تا تحريک پذيريش بيشتر بشه. دوباره دو دستي باسنش رو مشت کردم و اينبار کاملا نشستم. صورتم دقيقا روبروي بهشتش بود. عجب کسي داشت. برجسته و سفيد. اصلا مثل بقيه دخترا رنگش برنگشته و تيره نشده بود. ترشحاتش از کس نازش بيرون ميومد و ميريخت روي زمين. حيفم اومد حروم بشه. زبونم رو گذاشتم رو چوچولش. اولين بار بود که کس رو مزه ميکردم. با نوک زبونم مثل گربه که آب ميخوره، چوچولشو لمس ميکردم. الان ميفهميدم چرا اين دختر خارجيها همشون يه دونه گربه يا سگ دارند. حتما گربه اينکارو خيلي حرفه اي تر از پارتنرشون انجام ميده. مزه کسش بد نبود. اولش تو ذوقم زد ولي کم کم خوشم اومد. سعي ميکردم زبونمو لوله کنم و تا جايي که ميتونم فرو کنم تو کسش. سحر ديگه نتونست بايسته، نشست روي تخت و پاهاشو باز کرد. اينبار بهتر ميتونستم کسشو ببينم. يک کس مثلثي با لباي کوچيک. زبونمو از سوراخ کونش ميکشيدم تا بالاي چوچوله. احساس کردم داره ارضا ميشه. به وسيله زبونم تا جايي که قدرت داشتم چوچولشو فشار مي دادم. سحر جيغ ميکشيد و رونهاي خودشو تا جايي که قدرت داشت به صورتم فشار ميداد. روي صورتم جرياني از آب داغ رو احساس ميکردم. شايد نزديک يک دقيقه فشار پاهاش رو صورتم ادامه داشت. کم کم شل شد. بلندش کردم.اينبار نوبت من بود که به مقصودم برسم. وادارش کردم که دستاشو بذاره رو تخت و باسنش رو بده بالا. از پشت کيرمو هدايت کردم سمت کس نازش. اين پوزيشن سکسي مورد علاقه فرزانه هم بود. هر چند وقت يکبار اينجوري ميکردمش. وقتي کيرم به نزديک کسش رسيد، به يک مانع برخورد که مانع از تو رفتنش ميشد. انگشتاي سحر بود. نگاهم کرد. با چشماني پر از التماس گفت: نه دوست ندارم. الان دوست ندارم که بذاري توي اونجام.تقصير خودم بود. اگر قبل از ارضا شدنش ميکردم تو، از خداشم بود. ولي الان اجازه اينکارو نميداد. زياد اصرار نکردم. خير سرمون بايد سريعتر تمومش ميکرديم و ميرفتيم شرکت. همون لاپايي دو سه تا تلمبه که زدم ارضا شدم و همه آبم رو ريختم رو کمر سحر. وقت نداشتيم که بخواهيم فکر کنيم کار درستي کرديم يا نه؟ من سريع لباسامو پوشيدم. سحر لنگان لنگان رفت تا دوباره دوش بگيره.پنج دقيقه اي آماده شديم براي رفتن. از اتاق خواب تا دم در خروجي پذيرايي، تکيه اش رو دوش من بود. شايد صد بار بوسيدمش. به زحمت کفشو پاش کردم و زير بغلش رو گرفتم تا از خونه بيارمش بيرون و سوار ماشينش کنم. درو که باز کردم، فرزانه روبروم بود. يکدفعه فرياد زد"قبول شدم" من و سحر کپ کرده بوديم. اگر پنج دقيقه زودتر ميرسيد، چه جوابي ميخواستيم به اون بديم. به زحمت خودمو جمع و جور کردم و جريان پاي سحرو براش تعريف کردم. البته چيزي نگفتم که سحر لخت بود و من لخت ديدمش. فرزانه هم نپرسيد!. دو نفري کمک کرديم تا بشينه جلوي وانت. فرزانه رو بوسيدم و بهش موفقيتش رو تبريک گفتم. اونم منو بوسيد و ازم تشکر کرد. در ضمن گفت که امروز نميره سرکار. سوييچ سمند رو ازم گرفت و خداحافظي کرد. گازشو گرفتم و رفتم سمت شرکت. دو دقيقه نگذشته بود که اس ام اس داد "رضا جون صبح عجله داشتي، يادت رفته، صورتتو بشوري. صورتت پوست پوست شده. بشور و چربش کن"آینه ماشین رو نگاه کردم. روی صورتم رو لایه ای از ترشحات خشک شده سحر پوشونده بود.