انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

داستان سکسی آقا رضا وانتی


مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و یکم
...
با فروشنده سوپری، حساب و کتاب کردم. پول و رسید فاکتورو تحویل گرفتم. دیدم یکی داره چند تا تخته فرش رو میذاره داخل وانت.
گفتم: حاجی ، داری اشتباه میگذاری. این وانت باربری نیست.
پیرمرد گفت: با راننده اش صحبت کردم.
خندیدم و گفتم: حاجی، راننده اش منم. شما با کی صحبت کردی؟
یدفعه دیدم عباس آقا، کارگر شرکت دو تا تخته فرش گذاشته رو کولش و داره میاد. صداش کردم و گفتم: عباس معلوم هست، چیکار میکنی؟ اینا چیه بار میزنی؟
چشمک زد و گفت: صداشو در نیار. سی تومن کرایه، طی کردم با پیرمرده.
اینو گفت و میخواست بره، که جلوشو گرفتم و گفتم کجا؟!من، کی به تو اجازه دادم، بار شخصی بزنی؟ عباس آقا، تا حالا ده بار به تو گفتم ماشین مال شرکته. این حرکتها، درست نیست، حاجی راضی نیست که بار متفرقه جابجا کنیم. تو اینو میفهمی یا نه؟ همین الان فرشهارو بذار پایین!.
...
دو سال پیش، آقای سلیمی تو جاده، شاخ به شاخ با یکی تصادف کرد که طرفش در جا فوت شد. راننده ای که از روبروش میومد، خوابش برده بود و انحراف به چپ داشت. کروکی پلیس، هم اون بنده خدارو صد در صد مقصر نشون میداد. درسته سلیمی مقصر نبود و کلی هم ماشین خودش خسارت دیده بود، ولی ادب حکم میکرد، تو مراسم مرحوم شرکت کنه. اینجور موقعها، آقا سلیمی، یادش میفتاد من نماینده شرکتم. برا تشییع جنازه ی مرحوم، من و یکی دوتا از بچه ها رو با یک تاج گل، فرستاد تا هم از طرف حاجی تسلیت بگیم و هم بررسی کنیم، چیزی کم و کسر نداشته باشند. خانواده مرحوم، از اقشار ضعیف جامعه بودند. افراده کمی که اومده بودند، برا تشییع، تقریبا همه از مرحوم، طلب داشتند. دو سه بار نزدیک بود، دعوا بشه، بین خانواده با طلبکارا. بنده خدا، موقع زندگیش که خیرش به خانوادش نرسیده بود، بعد مرگشم زن و بچه اش از دست طلبکارا، آرامش نداشتند. آخر مراسم، با خانومش صحبت کردم. به نمایندگی از حاجی تسلیت گفتم و یک ملیون دادم برای خرج و مخارج کفن و دفن. خانمش زیاد پیر نبود، ولی مشخص بود که زندگی سختی داشته. کلی تشکر کرد و آخر سر هم، با گریه خواهش کرد با حاجی صحبت کنم و اگر قبول کرد، پسرشو تو شرکت استخدام کنیم، شاید سر به راه بشه. پرسیدم: الان پسرت کجاست؟ فهمیدم آقا پسر یا همون عباس آقا، دزدی کرده و زندان تشریف دارند.
...
لبهای عباس آویزون شد. البته مادرزادی لب اون مشکل داشت. از اون افرادی بود که اصطلاحا لب شکری هستند. یکجور بیماری که تو جنین مادر صورت، شکل طبیعی به خودش نمیگیره و لب دو تیکه میشه. دلم برا عباس سوخت. داد زدم: عباس جان حالا کجا میخواست ببره فرشارو؟
کلی خوشحال شد. از همونجا جواب داد: تو مسیرمونه. میبره پونک! گفتم: از کی تا حالا پونک تو مسیر تخت طاووسه؟
اومد درو باز کرد و دستی به ریشای نداشته اش کشید و گفت: نوکرتم آقا رضا. مارو ضایع نکن پیش پیرمرده. بذار بارشو ببریم. گفتم: بگو بیاد بشینه. ولی دفعه آخرت باشه ها.
پرید و ماچم کرد و گفت: خیلی آقایی آقا رضا!
صورتمو پاک کردم و به تندی گفتم: کثافت. تمام صورتمو تفی کردی. (تقصیری نداشت. بخاطر شکل نگرفتن لب، همیشه آب دهانش آویزون بود)
...
چند روز اولی که اومد شرکت، با هر کدوم از بچه ها که میرفت، یک چیزی گم میشد. حاجی تصمیم داشت، عذرشو بخواد، که مسئولیتشو، خودم قبول کردم. انصافا هم نذاشتم خلاف کنه. بدترین خلافش، همین دله دزدیها بود. تخمه ای، شکلاتی، چیزی از مشتریها برمیداشت و خودش تو مسیر میخورد.
...
سی هزار تومنو گذاشت رو داشبورد ماشینو گفت: بفرما داداش. نوش جونت. من هیچی بر نمیدارم. پولارو لوله کردم و گفتم: بذار جیبت. ولی خواهشا تکرار نشه!.
چیزی نگفت. بعد چهار، پنج دقیقه، سکوتو شکستم و گفتم: یدونه شکلات ، میدی به من؟. دهنم بدمزه شده.
مشتشو پر کرد و ریخت رو داشبورد ماشین. با خنده گفت: چی شده آقا رضا، تو که میگفتی اینا حرومه؟
لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم: خبر نداری، آقا رضا جدیدا زده تو کار حرومی...!
آخر وقت بیست تومن گذاشته بود، پشت آفتابگیر وانت. نمیدونم چجوریه که شیطون اینقدر وقت نشناسه. دقیقا روزی زده بود به من که، تو جیبم، یدونه هزار تومنیم نداشتم.
...
"آقا بار میبری؟"
دیشب سحرو رسوندم ترمینال، تا سه چهار روزه بره شهرستان، دنبال کارای طلاقش. صبحی که از خونه اومدم بیرون، دیدم چرخ عقبه وانت بار پنچره. گفتم: بخشکی شانس. کارمون در اومد. دستکشای سوسولیمو پوشیدم و چرخ پنجرو با لاستیک زاپاس جابجا کردم. داشتم جک رو در می آوردم که حس کردم، یکی پشتم ایستاده. بوی ادکلنش اونقدر تند بود که بینی منو اذیت میکرد.حس کردم زیادی نزدیک من ایستاده، گرمای بدنش کمرمو میسوزوند.
"آقا شما بار میبری؟"
با عشوه حرف میزد و صداشو میکشید. برگشتم و گفتم: نه خواهرم بار نمیبرم. ماشین شخصی نیست.
عجب کوسی بود. یک دختر قد کوتاه ولی چهارشونه و چاق... صورتش خیلی سفید و کپلی بود. لبهاشو زیادی پروتز کرده بود و برجسته تر از صورتش، نشون میداد.یک شلوار لی برمودا، خیلی تنگ پاش کرده بود که میشد برجستگی کوسش رو از رو شلوار دید. پایین شلوارش، ده پونزده سانت بالاتر از کفشهاش بود و ساق سفیدش رو بیرون انداخته بود .مانتو که چه عرض کنم. بگم پیراهن، بهتره. کوتاهه کوتاه. به زحمت تا وسطای باسنش رو پوشونده بود. رنگ مانتو صورتی کثیف، و رنگ روسریش قرمز جیغ بود. روسریش اینقدر کوچیک بود که به زحمت دو سرشو رسونده بود، به هم و گره زده بود زیر چونه اش. رنگ پوست صورت سفید خوش رنگ و لبهای قرمز رنگ، هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود. گردن خپل، اما زیبا وچذاب که لخت لخت بود و تا چاک سینه اش رو در معرض دید قرار داده بود و همچنین مانتوی بدن نما که رنگ کرستش رو به راحتی میتونستی ببینی. آستیناشو تا آرنج تا کرده بود و ناخنهای لاک زده ی خیلی بلندی به رنگ مانتوش داشت. قیافش داد میزد که جنده است. از همونا که شبها تو خیابونا میچرخند و علامت مشخصه همشون طرز آدامس جویدنشونه. از اون جنده هایی که اگه بخوای رو قیمت چونه بزنی، خیلی بی حیا، با صدای بلند جوری که صداشونو همه بشنون داد میزنند: برو عمو. من فقط شبی صد تومن پول لوازم آرایشمه. اونوقت بیام به تو کس بدم، پنجاه تومن. برام عجیب بود که این جنده ها شبا تو خیابونا پیداشون میشه، نه روزا. این یکی اول صبحی اینجا چیکار میکنه؟
وقتی گفتم بار نمی برم، برگشت و رفت. موقع راه رفتن باسنش با حرکات زیبایی بالا و پایین میشد. زیر لب صدا کردم "لیلا"
مکث کرد و برگشت. خودش بود. تنها خاطره ای که از کودکیش تو ذهنم بود، موهای چتری و لخت بود که میریخت رو پیشونیش. هنوز مدل موهاشو عوض نکرده بود.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
خاطرات سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و دوم
...
-شماخوبید لیلا خانوم؟ چه خبر؟ مادرم، گفته بود، شما برگشتید خونه قبلیتون. ولی شرمنده، اصلا وقت نکردم بیام و عرض ادبی داشته باشم، خدمت شما و مادرگرامی.
لیلا به قد و قواره و هیکلم نظری انداخت و با خنده گفت: چیکار کردی، آقا رضا. چه بزرگ شدی؟ یادته بچه بودی، چقدر کوچولو بودی. همیشه میرفتی و تو قفس مرغها قایم میشدی؟ مامان، خدابیامرز همیشه میگفت، این پسره، رضا، عقب افتاده است.
با تعجب پرسیدم: مگه خاله نرگس(مادر لیلا) مرد؟ برای چی؟ اون که سنی نداشت؟
یاد زمان کودکیم افتادم. اون موقعها، خیلی با خانواده فتحی رفت و آمد داشتیم. من بیشتر شبها، خونه اونا میخوابیدم. آشپزی مامانش خیلی بهتر از مادر من بود. غذاهای خوشمزه ای میپخت که من عاشقش بودم.تو حیاط یکدونه تاب بسته بودند، که من و لیلا، نوبتی بازی میکردیم. خونه خودمونم، حیاط داشت. ولی نمیدونم، درست کردن یک تاب چه قدر زحمت داشت که بابام، هیچوقت اینکارو برام نکرد. هر وقت مامانم میومد که منو ببره خونه خودمون، فرار میکردم و تو قفس مرغها قایم میشدم. مادرم از اولش رفتارش با من و خواهرم خیلی سرد بود. با پدرمم همینطور بود. مادرم بدش نمیومد، من خونه خاله نرگس بمونم. هر یکی دو روز میومد ومثلا میخواست منو برگردونه خونه، ولی تا خانم فتحی اصرار میکرد که بذار بمونه، زودی رضایت میداد و میرفت. رسما بچه خانواده فتحی شده بودم. لیلا یکسالی از من بزرگتر بود و اون موقعها هفت، هشت سالی داشت. شبا تو اتاق لیلا میخوابیدم. حتی با مامانش و خودش، سه نفری حمومم میرفتیم. خاله نرگس موقع شستن من، شورتمو در می آورد ولی هیچوقت پیش من، شورت خودش یا لیلارو در نمی آورد. خوب که ما دو نفرو میشست، یک سفره پهن میکرد، کف حمام و دراز میکشید. به ما میگفت حالا نوبت شماست که منو بشورید. من و لیلا هم دوتایی حسابی کف مالیش میکردیم و تمیز می شستیمش. بعضی شبا، موقع خواب لیلا، با دودول من بازی میکرد ولی هیچوقت خودشو بدون شرت ندیدم. شبا من و لیلا دو تایی، پیش هم می خوابیدیم. به قول لیلا، مثل زن و شوهرا.
...
لیلا نگاهم کرد و گفت: آره مامان نرگس هم مرد. یکسال پیش تموم کرد. البته نه سال تموم زمینگیر بود. اینقدر عذابم داد که مجبور شدم، خودم بکشمش. ولش کن، خودت چطوری؟ ازدواج کردی یا هنوز مجردی؟
گفتم: بیچاره خاله نرگس.خیلی دلم براش تنگ شده بود. کاش زنده بود و میدیدمش. آره، منم ازدواج کردم. الان یکسال و خرده ای میشه که زن گرفتم.
خندید و گفت: دو تا گرفتی یا یکی؟ اون خانم خوشگله که چادر عربی سرش میکنه، خانمته، یا اون شاسی بلنده؟
موقع صحبت کردن، خیلی نزدیک به من ایستاده بود. تقریبا چسبیده بودم به ماشین، تا ازش فاصله بگیرم. میترسیدم. همیشه از این جور زنا میترسیدم. بوی بدن و ادکلنش دقیقا توی صورتم بود و با وقاحت،تو خیابون، دستشو گذاسته بود رو سینه ام و یقه لباسم رو مرتب میکرد. جاذبه وحشتناکی داشت. سعی میکردم، هر طور شده از دستش فرار کنم. جک و لاستیک رو بهونه کردم و گفتم: اجازه میدی اینارو جمع کنم. بعد بدون اینکه منتظر جواب بشم، لاستیکو گذاشتم پشت ماشین. وقتی برگشتم، رفته بود.
...
بعد از ظهر که از سر کار برگشتم، فرزانه داشت آشپزی میکرد. ماه رمضونا یکساعت زودتر تعطیل میشد و امروز اولین روز این ماه مبارک بود. زودی یک چایی ریختم و سیگارمو روشن کردم. فرزانه خندید و گفت: اول یه لقمه غذا بخور، بعد سیگار بکش. زخم معده میگیری جوجو!
تی شرت بلند تنش کرده بود با یدونه شرت سفید. چیز دیگه ای تنش نبود.از پشت بغلش کردم و کیرمو به باسنش چسبوندم. یک دستمو گذاشتم روی سینه ودست دیگمم رسوندم به کسش. دستم خورد به نوار بهداشتی. همیشه نوار بهداشتی نازک میگذاشت.حتی زمانی که عادت نبود. بیشتر وقتها از شورتای رنگ روشن استفاده میکرد و اگر نوار نمیگذاشت، شورتاش زود بر اثر عرق و ترشحات، رنگش عوض میشد و مجبور بود عوض کنه. گردنشو بوسیدمو گفتم: پریود شدی خانم خوشگله؟
جواب داد: نمیدونم. یخورده لک دیدم از صبح، ولی شک دارم. روزه هم هستم ولی نمیدونم بخورم یا نه؟
-از کی تا حالا مسلمون شدی؟تو که پارسال اصلا روزه نمیگرفتی؟ نمازم میخونی یا فقط روزه میگیری؟
عین گربه ها خودشو به بدن من میمالوند و خودشو لوس میکرد. گفت: راستش با خودل فکر کردم و دیدم، من که صبحونه نمیخورم. از صبح تا بعد از ظهرم که تو اطاق شیشه ای نشستم، شونصد تا چشم به دهن منه. نمیشه چیزی بخورم. این دو سه ساعتم تا اذان، صبر میکنم و یکدفعه افطاری میخورم دیگه...
بوسیدمش و یه کوچولو با جی جیاش بازی کردم و گفتم: البته اگه من بذارم تا افطار، روزه ات سالم بمونه!!
...
یکساعت مونده به اذان دیدم داره شعله زرد میخوره. پرسیدم: چی شد پس؟
سرشو تکون داد و با خنده شعر میخوند: آخ داراخ راخ داخ راخ داراخ راخ. بدبخت شدی رضا جوونم. تا یک هفته نمیتونی کاری کنی.
گفتم: اگه منم، کارمو میکنم. یه قولی به من داده بودی، الوعده وفا. ضرب المثل معروف رو که یادته؟ خدا گر ز حکمت ببندد، دری. ز رحمت گشاید در دیگری.
...
نمیدونم واقعا سکس با زنی که عادت شده، برای زن یا مرد ضرر داره یا نه؟ یا اگر ضرر داره، این مسئله چه مشکلاتی رو میتونه، برای اون زن پیش بیاره. واقعا کسی وجود نداره تا این سوال رو از اون بپرسیم.همیشه همینطوره. مراجع ما، یک چیزی رو بیان میکنند، که بر اساس قرآن یا تعالیم اسلامیه. صدا و سیمای ما، وزارت فرهنگ ما و وزارت علوم ما، فقط اجازه دارند، به چیزهایی مجوز پخش بدهند که بر طبق گفته های مراجع باشد. چرا راه دور برویم، همین روزه گرفتن ماه مبارک را مثال میزنم. نزدیک به ماه رمضان که میشه، صدا و سیما چندین پزشک رو دعوت میکند تا در مورد محاسن روزه گرفتن برای بدن صحبت کنند. حال شما در ماهی غیر از رمضان از یک پزشک سوال کن که: میخواهم در گرمترین روزهای سال به مدت یکهفته از ساعت پنج صبح تا هفت شب، هیچ مایعی ننوشم و غذایی نخورم. شک نکن که آن پزشک پاسخ خواهد داد که تو دیوانه ای و با این کار کلیه و قلب و کبد و مغز را در معرض خطر قرار خواهی داد. در مورد بحث خطرات احتمالیه نزدیکی در دوران پریودی هم چنین چیزی صدق میکند. به منابع پزشکی داخلی که ابدا نمیتوان استناد کرد. چون چیزی جز ضرر جسمی و جنسی برای طرفین نمینویسند و اگر بنویسند، اجازه چاپ نخواهند گرفت. منابع مستند خارجی هم که زیاد در دسترس نیست. حالا واقعا خارج از مسائل شرعی، نزدیکی در این دوران رفتار پر خطریه؟ کاری که من و فرزانه کردیم و هیچ مشکل خاصی هم برای ما پیش نیامد!!
...
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و سوم
...
زمانی که پریود میشد، میل جنسیش چند برابر میشد.چند تا ملحفه کهنه پهن کردیم روی زمین.به پشت دراز کشیدم رو ملافه . فرزانه‎ ‎خونهای دور کسش رو با دستمال پاک کرد و آروم نشست وسط پاهام. سرش رو آورد پایین و چند بار نوک زبونشو دور کلاهک کیرم چرخوند. بعد از اونم کیرمو کرد داخل دهانش و یه ساک مشتی برام زد. من فقط نظاره گر بودم. وقتی که کارش تموم شد، اومد و روی کیرم نشست. کوسش خشک بود و کیر منو اذیت میکرد. کرم برداشتم و محیط رو برای رضا کوچولو و فری کوچولو مساعد کردم. دو تایی احساس نیاز میکردیم. فرزانه اینجور موقعها که پریود بود، فقط می نشست روی کیر من و با حرکت دادن کوس ناز و خون آلودش روی کیرم، خودشو ارضا میکرد. اما اینبار میخواست جلوتر بره. کیرمو تا کلاهک فرو میکرد تو کوسش و در می آورد. منم مخالفت نمیکردم. اجازه دادم، هرکاری دوست داره انجام بده. دو تاییمون یک چیز رو میخواستیم، ولی از به زبون آوردنش میترسیدیم.سالها به ما یاد داده بودند که اینکار برای بدن ضرر داره اما شهوت که بزنه بالا، این چیزا حالیش نمیشه. با نگاه رضایتم رو اعلام کردم. آروم آروم فشار کسش رو روی کلاهک کیرم زیاد کرد و اجازه داد، آلتم وارد بهشتش بشه. کوسش مثل روزهای عادی نبود. نمیدونم تنگتر شده بود و یا چسبناکی خون و ترشحاتش بود که این احساس رو به من میداد. اما فرزانه لذت میبرد. کسشو به سرعت، بالا و پایین میبرد و تلاش میکرد، کیرم تا اعماق وجودش وارد بشه. انگشت وسطیه دست راستمو، از بشت به سوراخ باسنش رسوندم و به آرومی وارد اون کردم. همزمان با بالا و پایین شدن فرزانه انگشتمو جلو و عقب می کردم. دست چپمو از سمت دیگه گذاشتم رو باسن فرزانه جون و سعی کردم همزمان دو تا انگشتو وارد سوراخ باسنش کنم. اولش برا فرزانه سخت بود، که بتونه هم خودشو رو کیرم بالا و پایین کنه و هم درد سوراخ باسنشو تحمل کنه. من خودمم حسم پریده بود. ولی با گفتن حرفهای سکسی، تحریکش میکردم که سعی کنه تو همون شرایط ارضا بشه. همزمان دو انگشتمو عقب و جلو میکردم. داخل سوراخ باسن یک پرده نازکی، مابین سوراخ کس و کونش وجود داشت که میتونستم از طریق اون حرکت کیرمو با انگشتام لمس کنم. سعی کردم بوسیله دوتا انگشت کمی سوراخ کونشو گشادتر کنم و موفق هم شدم. ولی فرزانه بر اثر درد دیگه نتونست، خودشو بالا و پایین کنه.چسبیده بود به من. با نگاهش التماس میکرد که ادامه ندم، ولی حیف بود! خیلی خوب پیشرفت کرده بودیم. برش گردوندم و کیرمو گذاشتم دم سوراخش. هر طور بود موفق شدم رضا کوچولو رو بفرستم داخل سوراخ کون خوشگل فرزانه. بدبخت از درد بالشو گاز میگرفت. یکدقیقه ای به همون حالت نگهش داشتم و بعد آروم شروع کردم به تلمبه زدن. اصلا خوشم نیومد. این کیر من نبود که داخل سوراخه باسن، عقب و جلو میشد. عضلات حلقوی دور کونش، بشدت کیر منو، در بر گرفته بود. با هر دفعه عقب و جلو رفتن کیر، قسمتی از پوست باسنش بود که همراه کیرم عقب و جلو میرفت. ظاهرا درد فرزانه هم کمتر نشده بود و مرتب از درد به خودش میپیچید. کون کردنه واقعی با تصویری که از این امر برا خودم ساخته بودم تفاوت داشت. به هیچ عنوان چیز جالبی نبود. دوست داشتم کیرمو دربیارم و دوباره بگذارم تو کس. ولی نمیشد. لازمه این کار این بود که برم و خودم رو بشورم. بدتر از همه احساس چندشی بود که رو دستام داشتم. احساس میکردم دستانم آلوده به مدفوعه، و نمیتونستم دو طرف باسنش رو بگیرم. شاید اگر میگرفتم، بهتر میتونستم کارمو انجام بدم. به هر زحمتی بود، فکرمو متمرکز کردم و نگاهم رو گذاشتم رو باسن خوشگلش. بعد یکی دو دقیقه، به سختی آبم اومد.اونقدر کیرم تحت فشار عضلات باسنش بود که بیضه هام تحت فشار و قطره قطره، آب رو دفع کرد. بدون اینکه به بدنش دست بزنم، یا کیرمو در بیارم افتادم روی فرزانه.
تازه نگاهم افتاد روی صورتش. چشمای خوشگلش پر از اشک شده بود. و مشخص بود درد زیادی رو تحمل کرده. اول که شروع کرده بودم برای کون کردن، حواسم به فرزانه بود تا زیاد درد نکشه.مرتب بوسش میکردم و سعی میکردم به هر طریقی چوچوله شو، تحریک کنم. ولی وقتی که خودمو رسوندم به پشتش و از پشت کردمش، دیگه حواسم به عشقم نبود. بیشتر ذهنم درگیره کیر خودم و نحوه خلاصی از اون حالت بود، تا فرزانه. بوسیدمش و ازش عذرخواهی کردم. فرزانه به زور لبخند زد و گفت: به آرزوت رسیدی عزیزم؟
گفتم: آره خوشگلم. ولی اصلا خوشم نیومد. شکاف کوستو بیشتر دوست دارم تا سولاخ باسنت. دوست دارم موقع سکس تو هم لذت ببری، اینجوری وقتی تو عذاب میکشی، اصلا به من حال نمیده!
خودشو جابجا کرد تا کیرم از کونش بیاد بیرون. با اینکه آلتم کوچیک شده بود، ولی به سختی میومد بیرون. به زور خودشو بلند کرد و روبروم ایستاد. تمام هیکل فرزانه و من پر از لخته های خون بود. دوتایی رفتیم حمام. عشقم نمیتونست درست راه بره. زیر دوش، صورتشو بوسیدمو گفتم: ببخشید خوشگلم. قول میدم دفعه آخری باشه که از پشت اینکارو با تو کردم.
خودشو به من چسبوند و لوس کرد. گردنمو بوسید و گفت: ولی خیلی درد داشت. باید اجازه بدی یکبار بکنیمت تا دردمو فراموش کنم.
-بکنی یا بکنید؟
فرزانه: بکنیمت! دو نفری!
- تو با کی میخوای منو بکونی، جوجو؟
فرزانه: شوخی کردم. ولی یکبار واقعی میکنمت!
-من که از خدامه تو منو بکنی!
...
...
گوه خورده مرتیکه عوضی! آخه ننه وقتی داشتی شوهر میکردی چند بار گفتم، تو چی کم داری که میخوای شوهر کنی مادر من! مرتیکه پوفیوز، سن دایناسورو داره، اونوقت برا تو ناز میکنه. بذار امشب بیام اونجا، خودم کونش میذارم.
چند لحظه به حرفهای مادرش گوش کرد و دوباره شروع کرد:نه مادر من، تو چرا قهر کنی برگردی خونه. اون کونش گوهیه. آشغال عوضی اونموقع که راست کرده بود، هر روز دم کونت موس موس میکرد، حالا میگه بچه هام ناراحتند. میام جلو روی دخترای جنده اش جرش میدم، تا حساب کار دستش بیاد.نه مادر من، تو نیا خونه، من خودم میام و با حاجی صحبت میکنم. اگر چیزی گفت، بگو باید با عباس صحبت کنی.ندیدی عین سگ از من میترسه؟. باشه ننه، الان کار دارم خودم زنگ میزنم. فعلا خداحافظ
...
گفتم: عباس، تو چرا اینجوری با مادرت صحبت میکنی؟ گناه داره بنده خدا.
عباس وقتی قاطی میکرد هیچی حالیش نمیشد. با عصبانیت گفت: ول کن زنیکه لاشی رو.‎ ‎هر چی گفتیم بذار بابا سالش بگذره بعد هر غلطی خواستی بکن، گوش نکرد. حالا الان پیرمرده، میگه بچه هام ناراضی هستند، که من ازدواج کردم. من نمیدونم این پیرمرد هفتاد ساله اصلا کیرش راست میشد که مادر ما رفت زنش شد؟
من میدونستم. مادر عباس عاشق کیر پیرمرد نشده بود، عاشق مال و اموالشم نبود. مادر عباس عاشق اون مستمری حقوق دریافتی پیرمرد بود. همون حقوق هر چند خیلی کم که باعث میشد، حداقل برای رفع نیازهای ضروریش، دستشو پیش پسره دزد و بددهنش دراز نکنه؟
گفتم: عباس، راستشو بگو امشب چه خبره که تاکید داشتی مامانت نیاد خونه؟
خنده رو لبای عباس برگشت و گفت: دمت گرم آقا رضا، زود فهمیدی جریان چیه! دو ماه تموم رو مخ زن همسایه کار کردم، امشب قراره آخر شب شوهرشو بپیچونه بیاد پیش من. اون وقت مادره زنگ زده که نمیتونه شوهرشو تحمل کنه، میخواد برگرده خونه. راستی آقا رضا، امشپ پایه هستی بیای خونه ما، دوتایی بکنیمش!
گفتم: ممنون عباس جون. برو خوش باش. ببینم تو هیچ شبی هست که دختر یا زنی رو نیاری و ترتیبشو ندی؟ کمرت جواب میده؟ اذیت نمیشی؟
گفت: نه به جون رضا. راست میگی بعضی وقتا، کم میارم. اگه این تریاکو مصرف نمیکردم، اصلا نمیتونستم!
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و چهارم
...~~~تو شرکت بودم که سحر زنگ زد. کارای مربوط به طلاق توافقیش تموم شده بود وبرای کارای اداری و جاری شدن صیغه طلاق قرار محضر داشتند، . میخواست قیمت باربری دستش بیاد، برا جابجایی وسایل خودش. تصمیم داشت، یخچال و تلویزیون و یکسری وسایل مورد نیازش رو از رو جهیزیه اش برداره و با خودش بیاره تهران. حدودی قیمت باربری رو گفتم و قطع کردم.
عباس پرسید: خانم ستوده بود.؟ کجاست؟ چند روزه تو شرکت ندیدمش؟ جریان شهرستان رفتن و آوردن وسایل روگفتم.~~~خندید و گفت: پس بگو چرا چند روزه حاجی سلیمی عین مرغ پرکنده شده! از روزی که این فامیل شما نیست، مرتب میاد پایین و به همه گیر میده.~~~گفتم: چه ربطی داشت این دو تا موضوع با هم؟ چون سحر نیست، آقای سلیمی به بچه ها گیر میده؟~~~با تردید گفت: آقا رضا تو شرکت شایعه شده که حاجی، عاشق خانم ستوده است! البته چرت و پرت میگن آ. ولی از روزی که سحر خانم نیست، هر کدوم از بچه ها که کار داشته و رفته بالا، حاجی به یک بهوته ای گیر داده. عصبی شده بودم این پرسنل شرکت ما اخلاق خاله زنکی خاصی داشتند هر روز خدا برای یکی حرف درست میکردند بخاطر همین موضوع هم بود کا تا قبل از این به جز خانم سلیمی، هیچ زنی اینجا کارنکرده بود.حالا نوبت سحر بود که حرف در بیارن براش. گفتم بیجا کردن حرف زدن در مورد خانم ستوده. مسخره کردن خودشونو. ما ایرانیا آدم نمیشیم. خداییش اینقدر این دختر سنگین و رنگین میاد و میره، شما خجالت نمیکشید. اگه یخورده به روتون میخندید که دیگه هیچی، الان سوارش شده بودید...
صدای داد و فریاد حاجی سلیمی میومد. از نظافت محوطه ایراد گرفته بود و کارگر مسئول اینکارو توبیخ میکرد. دنبال یک چیزی میگشتم که اگر حاجی سمت من اومد خودمو مشعول کار نشون بدم، ولی پیدا نکردم .حاجی اومد سمت من و عباس. یکمی از وضعیت ماشینا پرسید و بعد گفت این خانم ستوده رفت حاجی حاجی مکه، اگر نمیخواد برگرده بگو یکنفرو بذاریم جای اون. جریان کارهای سحرو خلاصه برا حاجی تعریف کردم و گفتم کارش تموم شه وسیله هاشو میریزه تو یک ماشینو میاره. حاجی کمی فکر کرد و گفت، خوب خودت چرا نمیری دنبال خانم ستوده؟ با یکی از ماشینا برو وسایلشو بار بزن بیار. گفتم ممنون حاجی، خودش اونجا ماشین میگیره و میاد. شما نگران نباشید.
سلیمی گفت: نه پسرم، از اول هم اشتباه کردی که اون دخترو تنها فرستادی! با اون وضعیت خانواده و درگیری با همسره سابقش، بهتر بود خودتم با ایشون میرفتی که مشکلی برایشان پیش نیاد. به عباس نگاه کردم که دیدم سرشو انداخته پایین و ریز ریز میخنده. با خودم فکر کردم، شاید حاجی داره تعارف میکنه. گفتم حاج آقا هر جور صلاح میدونید ولی شاید سه چهارروز رفت و برگشتم طول بکشه، اینجوری کارا عقب میافته ها. حاجی تاکید داشت که حتما برم.
زنگ زدم به سحر و هماهنگ کردم.
عباس با پوزخند گفت: نگفتم یک خبرایی هست: حاجی برا پدرش هم از اینکارا نمیکنه. راست میگفت حاجی سلیمی حاجی همیشگی نبود. موقع راه رفتن بوضوح، تلو تلو میخورد دور خودش میچرخید و اصلا نمیدونست، باید کجا بره. برگشتم و به عباس نگاه کردم. به حاجی نگاه میکرد، پیرمردو مسخره میکرد و ادای اونو در میآورد. حاجی برا هر کس بد بود برا این یکنفر خیلی خوبی کرده بود. عباس نباید به خودش اجازه میداد سلیمی رو مسخره کنه. گفتم: عباس شنیدی در مورد تو چی میگن تو شرکت؟~~~نگام کرد و گفت: همون که مادر جنده ها در مورد مادرم درست کردند رو میگی ؟~~~عباس لب شکری بود. راننده های شرکت میگفتند میدونید علت اینکه لب عباس جر خورده چیه؟ مادر عباس وقتی اونو حامله بوده داشته کوسشو با ژیلت تمیز میکرده. همونموقع عباس سرشو از کس مامانش میاره بیرون تا ببینه، چه خبره که اتفاقا تیغ میگیره به لبش و این شکلی میشه.~~~عباس هم عصبانی بود و هم با شنیدن این جک میخندید. خودشم میدونست، مادر گیتی تاکنون تخم جنی مثل عباس به خودش ندیده
... ~~~عباس پرسید:آقا رضا داری میری شهرستان، پول مول داری با خودت ببری؟
گفتم حقیقتش نه! نمیدونم چیکار کنم برم ببینم میتونم یمقدار دستی از خانم سلیمی بگیرم~~~خندید و گفت: داش رضا نمیخواد بری، تا منو داری غم به دلت راه نده. خودم ردیفش میکنم. نمیذارم تا اونجا ماشینو خالی ببری!.
...
آخر شب که حرکت کامیون آزاد شد، مستقیم رفتم سمت خیابان شوش. عباس تو یکی از باربریها آشنا داشت و برا مسیر رفت یک سرویس بار جور کرده بود که خالی نرم . باز دمش گرم بد نبود خرج سفرم در اومد. ~~~فردا ظهر برام اس ام اس اومد . سحر بود نوشته بود"آقا رضا شرمنده شما اومدی اینجا، راننده شرکتی و منم خانم ستوده. حواست باشه" شهرشون کوچیک بود و همه همدیگرو میشناختند. با خودم نقشه کشیده بودم امشب تو راه که با سحر، برمیگردیم تهران، حسابی از خجالتش در بیام و ترتیبشو بدم. حتی از عباس، به اندازه یک نخود تریاکم گرفته بودم، میگفت اینو بخوری انگار پنج تا قرص ویاگرا مصرف کردی. البته نگفتم برا خودم میخوام پادرد مادرمو بهونه کردم و ازش گرفتم. اونجا که رسیدم از خانوادش فقط مادرش بود. خیلی جدی با سحر و مادرش سلام وعلیک کردم و به کارگرا کمک کردم وسایل رو بگذارند داخل کامیون. زیاد نبود یک دستگاه یخچال و تلویزیون، یک کمد بعلاوه یکمقدار لباس و ظرف و ظروف. این تمام چیزی بود که از چند سال زندگی مشترک براش مونده بود. مرتب غر میزدم که دیر شد و ما باید شب تهران باشیم. اینطوری کارگرها باورشون شد که رابطه من وسحر صرفا کاریه. وقتی کارمون تموم شد با کمال تاسف دیدم مادرش هم اومد و سوار شد.. ضد حال بدی بود، ولی چاره ای نبود نمیتوستم به مادرش بگم شما نیا، من میخوام دخترتو بکنم شما مزاحمید!~~~...
وقتی همگی سوار کامیون شدیم تازه تونستم مثل آدم با سحر و مادرش سلام و احوالپرسی کنم و از خبرا بپرسم. خان عمو راضی نشده بود دخترشو ببینه ولی یک مقداری پول برای سحر فرستاده بود تا دستش خالی نباشه. از شهر. که خارج شدیم سحر گفت سر تابلوی پنج کیلومتری وایستا تا مادرم پیاده شه. تعجب کردم هوا داشت تاریک میشد و میخواست مادرشو وسط بیابان پیاده کنه. چشماش پر اشک شده بود تو تاریکی خان عمو رو دیدم که منتظر خانمش بود. برای اینکه اهالی شهر نفهمند که سحر با راننده کامیون تنها رفته مادرش اینهمه راهو با ما اومده بود. وقتی زن عمو پیاده شد تو نور چراغ کامیون خان عمو رو دیدم. چقدر شکسته شده بود اون یک پدر بود و دوست داشت دخترشو ببینه سحر هم احساس مشابهی داشت. دیدم پیر مرد موتورشو روشن کرده اما برا رفتن تردید داره. اونم منتظر بود اول ما حرکت کنیم. به سحر گفتم پیاده شو . الان بهترین موقعیته با پدرت آشتی کنی... میترسید.. میترسید اگر پیاده شه پدرش دوباره به اون حمله کنه. بهش امیدواری دادم گفتم اگر الان نره پایین هیچوقت خودشو نمی بخشه. با شک و دودلی پیاده شد.خان عمو نگاهش میکرد وقتی سحر رفت سمت اون هنوز رو موتورش بود. سحر رفت جلو به پای پیرمرد افتاد. خان عمو از موتورش پیاده شد اومد سمت دخترش و اجازه داد سحر اونو در آعوش بگیره. چراغهای کامیونو خاموش کردم در تاریکی شب خان عمو، زن عمو و سحرو میدیدم که سه نفری همدیگرو بغل کرده اند و گریه میکنند. ~~~
برای خودم چایی ریختم و نصف نخود از تریاکو داخلش حل کردم نمیدونستم امشب میتونم سحرو بکنم یا نه ولی یکنفر به من میگفت بخور ضرر نمیکی. کمرتو سفت میکنه... بعد یکساعت رضایت دادند و از هم جدا شدند. پیاده شدم و خدمت خان عمو سلام کردم. ضمن صحبتام، دوباره تاکید کردم خیالش از جانب سحر راحت باشه. خودم حواسم به اون دختر هست سحر مثل خواهر میمونه برای من. وقتی که راه افتادیم خان عمو چند کیلومتری رو با موتور مارو بدرقه میکرد خیالش راحت بود که دخترشو به آدم مطمئنی سپرده. نمیدونست آقا رضا الان فکر و ذکرش اینه که یکجا توقف کنه و ترتیب دخترشو بده. مرفین کم کم اثرشو نشون میداد البته نه اینکه خوابم بیاد اتفاقا داشت رضا کوچولو رو بیدار میکرد.~~~سحر نیم ساعت اول فقط گریه میکرد شوق آشتی با پدرش رو با اشکای قشنگش نشون میداد مجبور شدم بزنم کنار. اونقدر بوسیدمش و نازش کردم تا آروم شد. من چایی برای سحر ریختم و اونم برام لقمه درست میکرد شامو که خوردیم سحر پرسید: آقا رضا خوابم گرفته اشکال نداره برم تو قسمت خواب پشت صندلی بخوابم؟ گفتم: تنها میخوای بخوابی یا با من؟ خندید و گفت ای شیطون چی شده نکنه به من نظر بد داری؟ دستشو گذاشت رو شلوارم و یدفعه انگار برق گرفته باشدش، دستشو کشید. گفت: این چیه آقا رضا چرا اینقدر سفت شده مثل سنگ میمونه. ~~~به دورو برم نگاه کردم جای دنج و خوبی بودگفتم نظرت چیه امشب بریم تو قسمت بار کامیون بخوابیم. دو تا پتو و بالش برداشتیم و رفتیم قسمت بار. وسایل سحر کم بود و تقریبا نصف کامیون خالی بود پتو رو پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم هوا خنکی ملسی داشت و جون میداد برا کوس کردن.سحر رو به آسمون خوابیده بود و به هزاران ستاره شبهای کویر نگاه میکرد. برگشتم و به پهلو رو به سحر خوابیدم دستمو گذاشتم رو سینه اش و لبهای داغشو بوسیدم پرسیدم: تصمیم داری امشب با همیین لباسا بخوابی؟ صورتمو بوسید و لبخند زد: اگه دوست داری خودت درش بیار! معلومه که دوست داشتم. چه بدن داغی داشت وقتی لباسهارو در میووردم حرارت بدنش دستامو میسوزوند هوا سرد بود و این تشویقم میکرد در همه حال خودمو بچسبونم به اندام داغ سحر. از لبها شروع کردم به خوردن میبوسیدم و هر دفعه یک قسمت از اونو میمکیدم. زبونمو وارد دهانش میکردم و با اون زبری زبونشو حس میکردم.گردنش رو میبوسیدم و سینه هاشو میخوردم. سرمو وسط دو تا سینه های بزرگش میداشتم و صورتمو با پوست نرمش نوازش میکردم . در تاریکی شب سعی میکردم بوسیله حس بویایی کوس نازش رو پیدا کنم موفق شدم زبونمو روی چوچوله ی سحر میکشیدم و از رعشه ای که دربدنش ایجاد میشد لذت میبردم.سحرخودشو چرخوند و کیر منو تو دستاش گرفت. کمی با اون بازی کرد تا متوجه علت سفتی غیر عادی اون بشه. بعدم کلاهکشو داخل دهانش کرد و شروع کرد به ساک زدن. منم کس و چوچوله سحر وبا سرعت میخوردم و گازای ریز میگرفتم. نمیتونستم اجازه بدم برنامه دفعه قبل تکرار بشه قبل از اینکه ارضا بشه برگشتم و روی سحر خوابیدم صورتشو بوسیدم و کیرمو رو کسش تنظیم کردم. کسش تنگتر و داغتر از کس فرزانه بود. به محض ورود کیر من خودشو به شدت به من چسبوند و برای بار اول ارضا شد. بوسیدمش و اجازه دادم چند ثانیه استراحت کنه. آروم آروم تلمبه میزدم و کم کم سرعت تلمبه زدنمو زیاد کردم. سحر فقط جیغ میزد و لذت میبرد بعد دو دقیقه دوباره ارضا شد... کیزم داشت میترکید از نفس افتاده بودم ولی مرفین اجازه نمیداد آبم خارج بشه، اینبار نوبت سحر بود که بشینه رو کیر منو خودشو بالا و پایین کنه اینطوری منم میتتونستم نفس بگیرم. اینقدر ترشحات کوس سحر زیاد بود که بعضی وقتا تا صورتم هم میپاشید. با دستام باسنش رو چنگ زده بودم و کمکش میکردم تندتر حرکت کنه چند تا جیغ بلند کشید و برای سومین بار ارضا شد. اما من هنوز نشده بودم اینبار اومدم پشتش و کیرمو از لای لپای کونش رسوندم به سوراخ کوس . اینطوری بهتر بود انگار داری از کون میکنیش فکرمو متمرکز کردمو اینبار با آخرین توانی که میتونستم ضربه میزدم وقتی که کمرم خسته میشد با دست باسن سحرو به سمت خودم میکشیدم. دیگه نزدیک بود. با آخرین قدرت شکممو به کمر سحر چسبوندم و تمام آبم رو خالی کردم تو کسش. از لرزشهای بدن سحر معلوم بود اونم برای چهارمین بار ارضا شده. شنیده بودم تریاک برا این خوبه که خودت لذت بیشتری ببری ولی ظاهرا این سحر بود که حداکثر بهره برداری رو کرده بود ده دقیقه ای بود که به پشت خوابیده بودیم و ستاره ها رو نگاه میکردیم. سحر سرشو گذاشته بود رو شوته من و داشت از این حالت لذت میبرد.گفت:آقا رضا شاید باورتون نشه ولی قبل از این تا حالا پیش نیومده بود در یکشب دو بار ارضا بشم ولی امشب چهاربار شدم. شما کمرت خیلی قویه سعید همیشه پنج دقیقه ای ارضا میشد و ادامه نمیداد.خندیدم و گفتم آخه همچین بدن و هیکلی رو حیف نیست تو پنج دقیقه بکونی؟ سعید قدرنعمتو نمیدونسته.~~~منو بوسید و پتو رو کشید رومون.
گفتم: سحر
سحر: جونم آقارضا بگو
- میدونی بچه های شرکت در مورد حاجی سلیمی چی میگویند؟
سحر: چی گفتن بچه ها؟~~~- حرف درست کردن حاجی سلیمی عاشق تو شده.
سحر: باید حدس میزدم.
- مگه با تو صحبتی کرده در این مورد؟
سحر: نه. ولی از حرکتهای حاجی فهمیده بودم.
- حالا چی میگی؟
سحر: در مورد چی؟
- اگه حاجی ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟
هیچ جوابی نداد. زل زده بود به ستاره ها.
...
صبح که آفتاب افتاد رو صورتم از خواب بیدار شدم. متوجه شدم حداقل صد تا کامیون دور تا دورمون پارک کردند و خوابیدند. راننده ها عادتشونه، وقتی خوابشون میگیره سعی میکنند نزدیک بقیه کامیونا بایستند. اینجوری امنیتشونم بهتر تامین میشه. یواشکی لباس پوشیدیم و حرکت کردیم.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و پنجم
...
نزدیک قزوین بودیم که صدای شکستن چیزی از عقب کامیون اومد. یک لحظه تعادل ماشین به هم خورد. سریع فرمونو چرخوندم و نذاشتم اتفاقی بیفته. سحر ترسیده بود پرسید: چی بود آقا رضا؟
گفتم: تو آینه ماشینو نگاه کن. 
پیچ سنتر بورد(عامیانه سندل بر) فنر عقب بریده بود. فنرای‎ ‎عقب، بیشتر ماشینها از چندین فنر تخت کوچیک به بزرگ تشکیل شده. برای اینکه این فنرها روی هم حرکت نکنند، یک پیچ از وسط اینا رد میشه و همشونو تو یک ردیف نگه میداره. حالا اگر این پیچ ببره، فنرا رو هم بازی میکنند و در نتیجه ته ماشین میچرخه . وقتی به ماشین نگاه میکنی نسبت به محور جاده کجه اما صاف حرکت میکنه. قبلا دیده بودم که این پیچ ضعیف شده، اما حاجی تعمیراتشو اینقدر عقب انداخت که وسط جاده برید. دو سه کیلومتری رو به همین وضعیت اومدم ولی خیلی سخت بود باید فرمون کامیونو یکسره به یکطرف نگه میداشتم که هم به دستام فشار می آورد و هم به جعبه فرمون ماشین صدمه میزد. سحرو با یکی از اتوبوسهای عبوری فرستادم تهران و خودم فنرها روریختم پایین و دست تنها درستش کردم. ولی پدرم در اومد تا دوازده شب زیر ماشین بودم. حساب کتاب کردم و دیدم اگر شبی حرکت کنم فردا قبل از شیش صبح نمیتونم وارد محدوده شهری بشم. شبو همونجا خوابیدم فردا ظهرش حرکت کردم. به عباس زنگ زدم ساعت ده در خونه ما باشه تا با هم وسایل سحرو خالی کنیم وقتی رسیدم عباس قبل از من رسیده بود و نیم ساعتی رفته بود بالا.وسایل رو خالی کردم و یخچال و کمدو بردیم زیرزمین گذاشتیم. باید شبی کامیونو میبردم میگذاشتم انبار شرکت، تا روز به محدودیت کامیون ممنوع نخوریم. عباس بی مقدمه گفت:خوب خوشگلا رو دوروبر خودت جمع میکنی، ناکس.
بهم برخورد. گفتم: تو آدم نمیشی عباس. مثلا تو رفیقمونی!! خوشگلا چیه؟ یکی که فرزانه خانمه و اون یکیم خانم ستوده است. این چه مدل صحبت کردنه؟ خانمم اعتماد کرده تورو تو خونه راه داده. البته ظاهرا اشتباه کرده باید میذاشت دم در میموندی تا خودم بیام.
عباس عذر خواهی کرد وگفت: این دو نفر که جای خواهر منند، منطورم اون خانم چادریه است. به چشم خواهری چقدر خوشگل بود! 
گفتم: مگه مهمون داشتیم؟ من بالا رفتم، کسی خونه نبود! 
عباس گفت: چرا، یه خانمی بود من اومدم رفت.
نفهمیدم چه کسی رو میگه. اگر ملیحه یا آتوسا بودند که عباس قبلا دیده بودشون و میشناخت . اگر دختر خاله های منم بودند که همچین خوشگلی ندارند، که عباس تعریف میکنه. از دست فرزانه شاکی بودم.
چرا باید عباس رو دعوت میکرد بالا، تا الان اینجوری بگه.
عباس دید ناراحت شدم، حرفو عوض کرد و گفت: داداش راستی چقدر خرج ماشین شد؟
گفتم:هیچی، پنجاه کیلومتر تا شهر راه بود. نبردمش تعمیرگاه. مجبور شدم خودم بازش کنم.
عباس: به حاجی گفتی که خودت درستش کردی؟
-نه نگفتم فقط گفتم که پیچش شکسته!
عباس: صد و پنجاه خوبه؟
- چی صد و پنجاه؟
عباس: فردا صبح برات فاکتور میارم صد و پنجاه هزار تومن، اجرت تعمیر سندل بر. خوبه! بگیر نوش جونت!
- آخه درست نیست؟ تعمیرگاه که نبردم. 
عباس: فکر کردی الان به حاجی بگی تا دوازده شب زیر ماشین بودی، چی بهت میده؟ فوقش میگه خسته نباشید، دستت درد نکنه.
راست میگفت.اگر کامیونو میبردم تعمیرگاه کمه کم، دویست تومن اجرت تعمیر میگرفتند از من!
....
وقتی برگشتم خونه. ، سحر و فرزانه پیش هم خوابیده بودند. دلم نیومد بیدارشون کنم. بالشو برداشتم و مثل مردای دو زنه رفتم و رو کاناپه خوابیدم.
...
صدو پنجاه، پول فاکتورو گرفتم و گذاشتم، جیبم. به عباس گفتم امروز نهار مهمون من. گفت: توام میدونی ماه رمضون همه جا بسته است، تعارف میکنی دیگه؟ امروز سرویس پایین شهرو بردار، بعد از سرویس بریم خونه ما نهار. فکر خوبی بود همین کارو کردیم.
...
اولین بار بود که میرفتم اونجا. خونشون تو یک محله قدیمی آخره کوچه بن بست بود. یک حیاط کوچولو داشت که دو تا اطاق پایین در آورده بودند و دو تا بالا. دو تا پایینیا دست خودش بود و بالاییا دست دو تا مستاجر. وارد که شدیم، تو حیاط، یه زن جوان داشت آشپزی میکرد. سلام کردم و نشستم. پرسیدم این کیه؟ گفت زن مستاجر طبقه بالاییه. زنگ زدم برامون نهار درست کنه. دختره، به زور هیجده سالش میشد روسری رنگی سرش بود و لباس سنگین پوشیده بود. عباس رفت تو آشپزخونه به بهانه سر زدن به غذا دستشو کشید رو باسن دختره. اونم هیچی نگفت. عباس اومد نشست پیش منو یواشکی در گوشم گفت: سه ماهه مستاجر ماست تازه عروسه روزا که شوهره میره سر کار میاد پیش من. خوشگل نیست ولی بدن خوبی داره!
...
زیاد از این صحبتها میکرد، ولی همیشه فکر میکردم کله اش داغه و چرت و پرت میگه. الان با چشمام میدیدم. پرسیدم اون یکی مستاجرت چی؟ اونم اهلشه. خندید و گفت.: اختیار دارید از شرایط مستاجرای ما همینه. اگه کوس ندن وسایلشونو میریزم تو خیابون. گفتم: مگه شهر هرته که بریزی بیرون طرف شکایت کنه بیچاره ات میکنند. اجاره نامه دارند، تا تاریخ قراردادشون نمیتونی بری در خونشون
خندید و گفت:آقا رصا قرارداد مال شما بالا شهریا!!ست. این پایین هر کی زورش بیشتره حق با اونه. بعد رو به دختره کردو گفت سوسن جون اون پیک نیک منو میاری دو تا دود بگیرم، عجله داریم، باید بریم. وقتی پیک نیکو آورد، دست کرد زیر فرشو، سیخ و سنجاقشو برداشت. 
گفتم: چطوری میکشی این لامصبو؟من نصف نخود خوردم بیست و چهارساعت یبس بودم! 
عباس: تو که اونروز می گفتی جنسارو برای مادرت میخوای؟ چطوریاست، خودت مصرف کردی؟ بعدم تو که از همونجا مستقیم رفتی شهرستان. کی وقت داشتی تستش کنی!
دیگه ادامه نداد. میدونست زیاده روی کرده! میگفت: اگر تریاکو بخوری معدتو داغون میکنه. بهترین روش همین سیخ و سنجاقه.یه تیکه تریاکو چسبوند به سر سنجاق و ازم پرسید:دو تا دود میگیری؟
گفتم: قربونت عباس جان، ما نکشیده داریم سکندری میریم. 
نهار و خوردم و گفتم عباس دستت درد نکنه زودی پاشو بریم که الان، صدای حاجی در میاد.بلند شد و گفت: تا دور بزنی وانتو، من اومدم. ده دقیقه منو کاشت دم در. وقتی اومد از سر و هیکلش عرق میریخت. گفتم: طاقت نیاوردی رفتی سراغ دختره؟ گفت: نه به جون آقا رضا. رفتم اینو برات بیارم. مشتشو باز کرد. نزدیک بیست و پنج گرم تریاک، کف دستش بود. گفتم: این چیه؟ میخوام چیکارش کنم؟ اون دفعه هم که گرفتم، میخواستم ببینم اثر داره رو کمر یا نه! میخوای بدبختم کنی انگار!؟
عباس خندید و گفت: بابا بی خیال من الان ده ساله دارم مصرف میکنم هنوز معتاد نشدم. دو روز که کشیدی، دو روز نکش. پنجاه سالم که مصرف کنی معتاد نمیشی! من قول شرف میدم به تو. (دروغ میگفت مثل سگ. اگر میچلوندیش, ان در رفته دو کیلو شیره ازش در میومد.)به کف دستش نگاه کردم. انگشتاش چسبناک بود.آب کس دختره هنوز رو دستش خشک نشده بود. تابلو بود که تو این ده دقیقه، سرپایی با دختره مشغول بوده
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و ششم
...
هر دستی پنج تا انگشت داره و هر انگشت سه تا بند. غیر از انگشت شست که دو تا بند دارد. اگه دو تا دستامونو پهلو هم بگذاریم، به گونه ای که انگشتای شستمون به هم بچسبه، بیست و هشت تا بند انگشت داریم، این عدد بیست و هشت، برابره با یک ماه کامل بهشتی یا همون یک سیکل کامل فعالیت رحم. اگر اولین بند کوچکترین انگشتمان را به عنوان اولین روز قاعدگی خانمها فرض کنیم، شش بند اول دو تا انگشت کوچیک و انگشت انگشتری، دورانیه که معمولا خونریزی وجود داره و به اون پریود میگن. سه تا بند انگشت وسطی، همون سه روزیه که کمی لک صورتی رنگ همراه ترشحات زن دفع میشه که روز آخر تقریبا هیچ خونریزی یا لک مشاهده نمیشه و اگر زن در این سه روز نزدیکی کنه، امکان حامله شدنش تقریبا صفره. سه تا بند انگشت اشاره، همون سه روزی هستند که ترشحاته زن پاکه ولی هنوز تخمکها، از داخل تختمدان به رحم پرتاب نشدند. احتمال حاملگی در این سه روز کمه اما غیر ممکن نیست. بیشترین خطر حاملگی، مربوط به اون چهار روزیه که منطبق میشوند بر انگشتای شست. یعنی سیزدهمین تا شانزدهمین روزهای بعد از روز نخست پریود. بعد از اون به همون ترتیب احتمال حاملگی تو سه روز هفدهم تا نونزدهم به مقدار کم هست و در نه روز آخر بیستم تا بیست وهشتم یا همون بند انگشتای سه تا انگشت آخری، دوباره احتمال حاملگی، صفر میشه. روزی که من پشت کامیون، آبمو تو رحم سحر جون ریختم، جزو همون چهار روز پرخطر حاملگی ناخواسته بود. نمیتونستیم ریسک کنیم تا چهل و هشت ساعت ببشتر فرصت نداشتیم که جلوی حاملگی سحرو بگیرم. بعد از تعطیلی شرکت مستقیم رفتیم به یک مطب دکتر زنان و نگذاشتیم کار از کار بگذره. با هشت تا دونه قرص ضد بارداری که چهار تا همون موقع خورد وچهار تای بعدیشم فردا صبح باید میخورد، مشکلمون حل شد. سحر که داشت ازاسترس سکته میکرد، ولی خانم دکتر خیالشو راحت کرده بود که چون زود اقدام کردید جای هیچ نگرانی نیست. 
...
وقتی من و سحر برگشتیم خونه، فرزانه رو دیدم که به همراه یک خانم چادری نشستند تو حیاط وچایی میخورند. سحر نشست سر میز و با خانومه دست داد. منم بعد از سلام کردن، عذرخواهی کردم و گفتم اگه ایراد نداره، برم لباس عوض کنم. عمدا لباس پوشیدنمو طولانی کردم تا فرزانه بیاد و در مورد این خانم ازش سوال کنم. بعد دو سه دقیقه، فرزانه اومد و ازم پرسید: پس چرا اینجوری کردی؟ چرا اینقدر سرد برخورد کردی با بیچاره؟. کلی ضد حال خورد.
پرسیدم: کیه این خانم؟ از همکاراته؟
فرزانه با تعجب پرسید: همکار منه یا دوست دختره دوران کودکی تو؟ مگه چند روز پیش لیلا خانم رو در خونه ندیده بودی؟ 
باتعجب گفتم مگه این خانمه، لیلا خانم بود؟ زمین تا آسمون با اونی که اونروز دیده بودم تفاوت داشت!
فرزانه اخم کرد و گفت تو کلا کندذهنی!. اگه منم تو خیابون ببینی، نمیشناسی!
خداییش این یکی رو راست میگفت. بارها پیش ا مده بود که یکی از آشنایان رو در جایی غیر از اونکه انتظار داشتم دیده بودم و نشناخته بودم. ابدا قسمتی از مغزم که مربوط به ثبت مشخصات چهره هر شخص بود درست کار نمیکرد. اوایل فکر میکردم واقعا مغزم دچار پیری زودرس شده، ولی وقتی در یکی از سفرهایم با یک پزشک همسفر شدم و مشکلمو با ایشون مطرح کردم، نظریاتش صدو هشتاد درجه تفاوت داشت. میگفت مشکل تو اینه که موقع صحبت با افراد، به جای نگاه کردن به صورت افراد به لباس یا زمین نگاه میکنی. در واقع تو اصلا مخاطبت رو نمی بینی تا بخوای چهره اش رو در ذهنت ثبت کنی. الانم که از در حیاط اومدم داخل، حتی به صورت لیلا نگاه نکرده بودم. شاید بخاطر همین بود که نشناختمش. احتمالا علت اصلیش همون کم رویی بود که اجازه نمیداد موقع صحبت با کسی زل بزنم تو چشماش. البته لیلایی که اونروز دیده بودم با اون سر وضع کجا و این لیلا کجا. اونروز بیشتر شبیه جنده ها بود.
پرسیدم: تو چجوری دو روزه با این دختره جور شدی؟ اصلا چی شد که اومد خونه ما!
فرزانه جریان آشناییشو برام تعریف کرد. ظاهرا همون روزی که من رفتم شهرستان دنبال وسایل سحر، فرزنه میادخونه تا وسایلشو برداره و بره خونه مادرش بمونه. متوجه میشه لیلا سرگردون، چادر به سر و پابرهنه در خونشون ایستاده. لیلا تا فرزانه رومیبینه ازش یک جفت دمپایی میخواد که بپوشه. بعدم میگه تو راه پله خونشون سوسک دیده و جرات نمیکنه بره تو و کفش برداره. همین مساله کوچیک باعث میشه که فرزانه، برا کشتن سوسک بره خونه لیلا و با هم دوست شن از اونروزم یا فرزانه شبا خونه لیلاست یا لیلا خونه ی ما.رفتم تو حیاط و با لیلا احوالپرسی و عذرخواهی کردم که نشناختمش. با این تیپ و این آرایش ساده خیلی بیشتر با لیلا احساس راحتی میکردم. خیلی زود یخ بینمون باز شد بعد نیم ساعت چادرشو از سرش برداشت. سحر اونشب اصلا بالا نیومد. داشت وسایل جدیدشو جابجا میکرد. یکبار که من و لیلا تنها شدیم، ازش در مورد نحوه لباس پوشیدن اونروز و چادر سر کردن امروزش پرسیدم. لیلا جواب داد: حقیقتش از وقتی برگشتم خونه قبلیمون، خیلی احساس تنهایی میکنم وقتی فرزانه رو دیدم،. حس کردم دختر خوبیه مییتونه دوست خوبی برای من باشه. با خودم فکر کردم، فرزانه چادری و مذهبیه! اگه منو با اون تیپ ببینه، امکان نداره ازم خوشش بیاد.بهتره یک تیپی مثل خودش بزنم تا راحتتر بتونه با من احساس نزدیکی کنه! چادر لباس فرم اداره کشتیرانی بود که فرزانه اونجا کار میکرد. لیلا همیشه فرزانه رو با چادر دیده بود و فکر میکرد این نوع پوشش انتخاب خودشه. البته اگر فرزانه در اولین برخورد با لیلا اونو با همون تیپ مخصوص زنای خراب میدید هیچوقت قبول نمیکرد که لیلا پاشو تو خونه ما بگذاره. حالا که در ذهنش، لیلا به عنوان یک دختر محجبه و مقید جا افتاده بود، براش مهم نبود که روسری لیلا از سرش افتاده دور گردنش و دیگه پیش من حجابشو رعایت نمبکنه!
 ...
نیم ساعت قبل از خواب اون نصف نخود تلی که مونده بود رو خوردم، کیرم به همون سفتی شد که موقع سکس با سحر شده بود. اونشبم خیلی دیر ارضا شدم، مثل دفعه قبلی...فرزانه که تا حالا ندیده بود، اینقدر با قدرت ترتیبشو بدم، بارها و بارها ارضا شد.آخرین بار که ارگاسمش نزدیک بود مرتب فریاد میکشید" منو بکون رضا،منو جر بده رضا، تمام آبتو بریز توکسم رضا. دوست دارم بهت کس بدم رضا. دوست دارم زیرآسمون پرستاره بهت کس بدم رضا جون. دوست دارم وسط بیابون منو بکنی. دوست دارم پشت کامیون منو بکنی! 


     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت جهل و هفتم
...
پشت کامیون.، آسمون پر ستاره، وسط بیابون...
نمیتونست همه اینا اتفاقی باشه! فرزانه موقع سکس خواسته یا ناخواسته وقایع اتفاق افتاده، در اونشب تنهایی بین من و سحر رو تکرار میکرد. فرزانه از همه چیز خبر داشت. روحیه و حالاتش هیچ اثری از ناراحتی رو نشون نمیداد، اما مطمئنم این آ رامش قبل از طوفان بود. بی احتیاطی کرده بودیم. اونشبی که وسایله سحرو بار کامیون کردیم و اومدیم تهران، یکنفر تمام مدت مارو تحت نظر داشته. یک نفر دنبال ما اومده و جریان سکس من و سحرو پشت کامیون دیده. فرزانه که نمیتونست باشه. از خان عمو هم این کارا بعیده. فقط میتونست کار سعید باشه. سحر گفته بود که شوهر سابقش خیلی پسته و هرکاری از دستش بر میاد. احتمالا اونشب دوروبر کامیون میپلکیده و صدای فریادهای دیوانه وار من و سحرو شنیده. شایدم همون لحظه که ما سکس میکردیم، ازمون فیلم و عکس تهیه کرده باشه. قلبم به قفسه سینه م فشار می آورد و میخواست بیاد بیرون. اگه تا حالا سکته نکرده بودم بخاطر اثرات مرفین بود. در عوضه من فرزانه راحته راحت خوابیده بود. سیگار و گوشیمو برداشتم و اومدم حیاط. داشتم فکر میکردم بدترین حالت ممکنه چی میتونست باشه. اگر سعید واقعا فیلمی از ما دستش باشه، امکان نداره اون فیلمو رو نکنه. اون نامرد فیلمو گرفته، تا آبروی خان عمو رو ببره. اون میخواد انتقام تحقیرهای سحر داخل دادگاه رو بگیره. سحر بعد از اینکه خیالش راحت شده بود که دیگه طلاق قطعی شده، تمام ناگفته هایی رو که چند سال به زبون نیاورده بود به سعید گفت. خودش میگفت "جلوی خانواده اش، زیر پا لهش کردم." میگفت که چشم در چشمه سعید ایستادم و جلوی قاضی گفتم که "تو مردانگی نداری، این چادرو تو باید سرت میکردی نه من." میگفت "روز دادگاه دیوونه شده بودم. چیزی نداشتم برای از دست دادن. برای اولین بار حیارو گذاشتم کنار. وسط دادگاه فریاد میزدم تو مرد نیستی، مردی که بعد از چند سال زندگی مشترک، هزینه دادگاهشو از زنش بگیره، مرد نیست." سحر میگفت "روزی که قاضی حکم طلاق مارو صادر کرد. ناخودآگاه اشک میریختم. افسوس میخوردم. افسوس میخوردم به اونچه بر زندگیم گذشت."
سعید باغرور روبروم ایستاد و گفت:گریه کن، بایدم حسرت روزای خوبی رو بخوری که من برات ساختم!
سحر وقتی تعریف میکرد، مثل دیوونه ها میخندید. میگفت "دو تا خواهراش اونجا بودند. یک دختر دیگه هم بود. سعید دختره رو نشون داد وگفت: این خانمو میبینی، این قراره زن من بشه! تو همون محضری که تو رو طلاق بدم، عقدش میکنم. نگاش کردم یه دختر پونزده شونزده ساله، که هنوز سینه هاش کامل در نیومده بود. دلم به حالش سوخت. نمیتونستم اجازه بدم، همون راهی رو بره که من رفتم و به بن بست رسیدم.باید حرفهای دلم رومیگفتم. برام مهم نبود که چند نفر از مردمی که داخل دادگاه هستند منو میشناسند. ایستادم رو در روی دختره. بهش گفتم مبارکت باشه، با خوب کسی داری ازدواج میکنی. فقط یه ایراد داره ایرادش اینه که آدم نیست. ایرادش اینه که مرد نیست. ایرادش اینه که مفتخوره. ایرادش اینه که بخاطر پول حاضره زنشو بفروشه". سحر میگفت چشمامو بستم و دهنمو باز کردم. وسط دادگاه داد می زدم، مردم بدونید تو چهار سال زندگیه من بدبخت با این آقا، حتی یدونه شورتم برا من نخریده، بدونید که پول نوار بهداشتی منو بابام میداد. بدونید چهار سال تموم، خونه هاشو داد، اجاره و مجانی خونه بابای من نشست."
سحر تعریف میکرد و قهقهه میزد! میگفت "انتقام چهار سال نگفتن رو گرفتم. انتقام چهار سال زجر کشیدن رو گرفتم." میگفت "اون دختره که قرار بود زنش بشه، اومد منو بوسید و ازم تشکر کرد." همین برام بس بود.
میگفت "شهر ما کوچیکه. حتی کارگرایی که که فردای اونروز اومده بودند برا جابجایی وسابل، از جریان دادگاه خبر داشتند."
سحر خوشحال بود که انتقام خودشو از سعید گرفته، اما الان چی؟ اگر سعید، تونسته باشه فیلمی از ما بگیره، یا حتی صدای مارو ضبط کرده باشه، تا الان فیلمش تو تموم شهر پخش شده. حتما خود سعید، زنگ زده و جریان سکس ما دو نفر، پشت کامیونو برا فرزانه تعریف کرده. سیگار میکشیدم و فکر میکردم. سحر تا چهار ماه بعد از طلاق، زن سعید به حساب میومد، با این حساب کار ما زنای محصنه است. برا یک لحظه خودمو وسط میدان شهر فرض کردم یک طناب دار برای من و یک گودال برای سحر. از بالای طناب دار، سحرو میدیدم که تا کمر تو اون گودال دفنش کردن و زن و مرد با سنگ و آجر میزنند به سر و بدنش. با تصور این جریانات دوباره ضربان قلبم رفت بالا. باید با یکنفر صحبت میکردم. زنگ زدم به گوشی سحر. بعد دو سه دقیقه اومد تو حیاط. با استرس جریان حرفهای فرزانه رو براش گفتم. گفتم که "احتمالا کارسعید بوده، و اون جریان سکس ما دو نفرو، به فرزانه گفته"
انتطار داشتم سحرم، همون عکس العملی رو داشته باشه که من داشتم. اما چهره اش هیچی رو نشون نمیداد. پاکت سیگاره منو برداشت و یه سیگار روشن کرد. یه کام ازش گرفت و دودشو فوت کرد تو صورت من. بدون اینکه حالت چهره اش عوض شه، گفت: نگران نباش آقا رضا، اتفاقی نمی افته. جریان اونشب رویایی تو کامیونو، خودم برا فرزانه تعریف کردم. اینو گفت و دوباره رفت تو زیر زمین. سحر رفت و منو با هزار تا سوال بیجواب تنها گذاشت.
...
...
هر پولداری رو که ببینی، خوشگله. اصلا دقت کنی همیشه افراد پولدار هر جامعه ای، خوشگلتر و خوش هیکل تر و باهوش تر از قشر پایین همون جامعه اند. شاید فکر کنید بخاطر اینه که تغذیه اونا بهتره، شایدم علتش این باشه که برا خوشگلیشون هزینه میکنند. ولی من اینحرفهارو قبول ندارم. علت تمام این برتری هارو باید در اصول داروین جستجو کرد. اگر یکنفر از اون پولدارهای جامعه بخواد ازدواج کنه، بیشتر سعی میکنه با یکی از همون طبقه خودش ازدواج کنه. حالا اگر استثنائا یکی از این پولدارا بخواد، سنت شکنی کنه و بیاد با یک دختر یا یک پسر از طبقه پایین، ازدواج کنه، همیشه میگرده و تاپ ترینه دختر و پسرا رو انتخاب میکنه. حالا امکان داره اون دختره یا خیلی خوشگل و خوش هیکل باشه و یا اینکه از ضریب هوشی بالاتری نسبت به اطرافیانش برخوردار باشه. به این میگن قانون انتخاب برترینها. به این میگن قانون ازدواج برای ساخت نسلی بهتر. در حیاط وحشم مشابه همین قانونو داریم. همیشه قویترین از جنس نر، زیباترین از جنس ماده رو انتخاب میکنه و نسل بعدی حتما جزو بهترینهاست. اونروز حاجی سلیمی، با پنجاه و خرده ای سن و سال، صاحب شرکت ، مالک چند ده هکتار زمین کشاورزی و مقدار زیادی مال و اموال، سحرو از من خواستگاری کرد.

     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و هشتم
...
با سحر صبحونه رو خوردیم و رفتیم شرکت. دیشب اصلا نخوابیده بودم و سرم به شدت درد میکرد. سره کار رفتن سحر، بیشتر از همه برا خود من دردسر شده بود. قبلا هر وقت صبحها سرحال نبودم، زنگ میزدم مسئول انبار. اون بنده خداهم باری که من باید میبردم رو تقسیم میکرد بین بقیه راننده ها، منم راحت میگرفتم و میخوابیدم. ولی الان مجبور بودم به خاطر سحرم که شده، هر روز برم شرکت. تو مسیر دو سه بار خواستم از سحر در مورد علت کارش بپرسم، ولی دیدم اینطوری راحت نیستم. بعضی صحبتها شرایط و مکان خاص خودشو میطلبه و الان با این زمان کوتاه نمیتونستم صحبتی کنم. هر راننده باید روزی سه تا سرویس میرفت و بر اساس فاکتور بارهارو تقسیم میکرد. سرویس اولو که بردم و برگشتم مسئول انبار گفت "حاجی کارت داره، گفته فعلا نری سرویس." رفتم قسمت اداری و درب اتاق حاجی رو زدم. طبقه دوم در اصل یک سالن بزرگ بود که با پارتیشن چهار پنج تا اتاق درست کرده بودند. اینجوری حاجی روی تموم پرسنل بخش اداری نظارت کامل داشت. رفتم تو اطاق حاجی. سحر یک قسمت نورگیر اتاقو برای خودش برداشته بود. دکوراسیون اون بخشی که سحر نشسته بود با بقیه اطاق فرق داشت. با اینکه چهار پنج تا خط تلفن و کامپیوتر پرینتر و کلی وسایل دیگه دورو برش بود، میزش اصلا شلوغ نبود. چیدمان میزش به گونه ای بود که وسایل خودشونو استتار میکردند. هیچ سیمی در معرص دید نبود. خیلی جدی سلام کرد و مثل یک غریبه گفت "بفرمایید آقای مرادی. آقای سلیمی الان تشزیف می آورند." دقیقا به مانند دکوراسیون اطاق قبلی هیچ صندلی اطراف میزش نبود و اگر کسی با خودش کار داشت، باید ایستاده صحبت میکرد. به اتاق روبرویی نگاه کردم. یکی از راننده ها روبروی خانم سلیمی نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود و صحبت میکرد. ولی این طرف از این خبرا نبود. هر کسی با خانم ستوده(سحر) کار داشت،. در دو سه جمله جوابشو میگرفت و اگر لازم بود بمونه، سمت دیگه اطاق رو صندلی مینشست. بعد پنج دقیقه، حاجی اومد. سلام کردم و نشستم. این مدل صندلیهارو دوست ندارم. تا جایی که امکان داره میز و صندلی مدیرو بلند میسازند و صندلی مراجعه کننده رو کوتاه. اینجوری کسی که اون بالا نشسته همیشه از موضع بالاتر به شما اشراف داره و ناخودآگاه، احساس ریاست میکنه. خوشبختانه زود بلند شدیم. حاجی میخواست یک باغ رو اطراف کرج معامله کنه و تصمیم داشت، منو همراهش ببره. نشستم پشت فرمان زانتیای حاجی و راه افتادیم.حاجی بین راه به من نگاه کرد و گفت: آقا رضا موهاروسفید کردی ها!!
گفتم: نه حاج اقا. موی سفید ندارم اصلا!
حاجی دست انداخت بین موهامو و یدونه موی سفیدی که بین موهای من بود و پیدا کرد و از بیخ کندش. نشونم داد و گفت: بفرما اینم موی سفید. فکر کردی پیر شدم و چشمام نمیبینه؟
سکوت کردم. بعضی چیزا اولینش سخته. اولین موی سفید، اولین روزی که پا به سی سالگی میگذاری، اولین روزی که از مرز چهل سالگی عبور میکنی...
یمقدار وسایل خریدیم و رفتیم سمت کرج. حاجی دوباره سر حرفو باز کرد.
آقا رضا چند سالته؟
-حدود بیست و هشت سالمه حاج آقا
حاجی: واقعا. بیشتر بهت میاد . شکسته شدی آقا رضا! راستی اختلاف سنیت با خانمت چقدره؟ باید هفت هشت سالی باشه، 
- بله حاج آقا. هفت سال با هم اختلاف سنی داریم.
حاجی: جدی خوبه دیگه. به امید خدا همیشه خوشبخت باشید. اسمش فرزانه خانم بود دیگه؟ خیلی خانم خوب و سر سنگینیه!(روزی که حاجی اومد خونمون خودمو کشتم فرزانه روسری سرش کنه و نکرد.)
-ممنون حاج آقا. شما لطف داری
حاجی: پس خانمت با خانم ستوده هم سنه، درسته؟
- نه حاج آقا سحر خانم سه سال از فرزانه بزرگتره. الان بیست و چهار سالشه. تقریبا همسن خواهر زنم ملیحه است.
حاجی: ببینم تو هیچوقت با خانمت بخاطر اختلاف سنی به مشکل برنخوردی؟
-نه حاج آقا، اگر طبق فرمول بهترین سن مناسب ازدواج، بخوای حساب کنی، موقع ازدواج سن ما به هم میخورد.
سلیمی کنجکاو شد و پرسید: فرمول چی؟ چجوری حساب میکنند؟
یک فرمول بود که میگفت، خوشبختترین زوجها، زوجهایی هستند که موقع ازدواج، سن زن نصف بعلاوه هشت، برابر سن مرد باشه. برا سلیمی حساب کردم و سن مناسب همسرش برای ازدواج میشد، سی و چهار سال. حاجی چند دقیقه ای ساکت شد. اختلاف سنی اون با سحر بیست و نه سال بود.
...
بعد از یک سکوت نسبتا طولانی پرسید:راستی جریان طلاق خانم ستوده چی شد؟ تموم شد؟ نمیشد این دو نفرو با هم آشتی داد؟ 
- نه حاج آقا، شوهرش خیلی عوضی بود. من خودم تا ندیدم، باور نکردم. خرج محضر طلاق را هم سحر، خودش داد. شکر خدا بدون دردسر جدا شدند و پسره اذیتش نکرد. وگرنه حالا حالاها باید دنبال کار طلاق خودش میدوید. 
حاجی سری تکون داد و پرسید: حالا برنامه خانم ستوده چیه؟ برای آینده اش چه تصمیمی گرفته؟ 
جوابی نداشتم که بدم. گفتم نمیدونم حاج آقا. من خودم تشویقش میکنم که درسشو ادامه بده.
 ...
حاجی در باغ رو باز کرد و ماشینو بردم داخل.
پرسیدم: حاج آقا اینجارو میخواهید بفروشید یا بخرید؟
حاجی گفت: حقیقتش نه میخوام بخرم و نه بفروشم. از زمان خدا بیامرز خانمم اینجارو دارم. گفتم با هم بیائیم اینجا و آب و هوایی عوض کنیم. 
جای عباس خالی بود. اگر الان اینجا بود حال میکرد. یک باغ دنج خوش آب و هوا که ساخته شده بود برای تریاک کشی. حاجی گفت یک سری کلید میسازم برات، هر وقت خواستی با خانواده، بیا اینجا. خوبی اینجا اینه که نزدیک تهرانه و مثل ویلای شمال دور نیست.
تشکر کردم از حاجی سلیمی، پرسیدم: حاجی چرا ازدواج نمیکنی؟ 
حاجی انگار دنبال بهونه بود که همین بحث رو شروع کنه؟ گفت نه دیگه از من گذشته. دیگه باید فکر مردن باشم. زن میخوام بگیرم برا چی؟
گفتم: نه حاج آقا این چه حرفیه. انشاا... سالهای سال، سایه شما، بالای سر ما باشه.
حاجی حرفی که میخواست بزنه می پیچوند. خجالت میکشید حرف دلشو مستقیم بگه، منم عمدا با اون بازی میکردم. چند لحظه سکوت شد. خوراکی هارو گذاشتم وسط تا بخوریم. حاجی گفت من روزه ام. اینارو برای شما گرفتم. عمدا بعد از ظهر راه افتادم که روزه ی من باطل نشه!
منم نخوردم، زشت بود . با حاجی نشستیم سکوی کنار استخر . حاجی طاقت نیاورد وشروع کرد به صحبت. گفت: حقیقتش خیلی تنهام. هیچ همدمی ندارم تصمیم گرفتم اگر یک خانم خوب و متشخص دیدم ازدواج کنم خواستم ببینم شما مورد مناسبی رو نمیشناسی، به من معرفی کنی؟
- نه حاج آقا از کجا بشناسم؟ دور و بر ما همه در سطح همند. همه در یک طبقه اند. شما باید با یکنفر دازدواج کنی که در سطح خودتون باشه.
یک کمی چهره اش باز شد. پس حاجی چیزهایی داشت که نسبت به ما برتری داشت.
شروع کرد به نصیحت و صحبت کردن. از همین کس وشعرایی که همه در مورده برابری انسانها در برابر خدا میگویند. از این حرفها، حالم به هم میخوره. کی میگه انسانها با هم یکی هستند. سریع حرفشو قطع کردم و گفتم: البته حاج آقا یک کیس مناسب سراغ دارم!
انگار به هدفش رسیده باشه گفت: چه کسی رو پیشنهاد میکنی؟ چه جور آدمیه؟. چیکاره است؟
- میشناسیش حاجی. مادرمو میگم. تقریبا هم سن سال خودتونه. قیافه اش هم بد نیست. فقط مشکل واریس پا، داره. خیلی خانم خوب و متشخصیه.
حاجی به من و من افتاد. انتظار دیگه ای داشت. بعد کلی فکر کردن گفت: فعلا به مادر چیزی نگو، فکرامو بکنم خبر میدم. 
اعصابش داغون شده بود. بلند شد که برگردیم. گفت بریم آقا رضا، دیر شد. به نماز مغرب نمیرسیم اما من بلند نشدم گفتم: حاجی، چرا لقمه رو دور سرت میچرخونی. اون صحبتی که شما تصمیم داری بگی، من میدونم تمام بچه های شرکتم خبر دارند. 
حاجی اینبار نزدیکتر به من نشست. تسبیحش رو در آورد و شروع کرد به بازی کردن. گفت: از چی صحبت میکنی.؟ گفتم: حاج آقا حرف دلت رو بزن. فوقش یا میگم میشه، یا نمیشه. غیر از این دو حالت نیست.
چند تا سنگریزه دستم گرفته بودم و پرت میکردم وسط استخر. موجهای قشنگی ایجاد میشد که آدم و هوایی میکرد تا لخت بشه و بپره وسط استخر. عجیب هوس سیگار کرده بودم. حاجی هم ول نمیکرد. از بعد از ظهر سیریش شده بود و چسبیده بود به من.
حاجی پرسید: به نظرت سحر خانم قبول میکنه؟
نمیتونستم دروغ بگم. آخه همه زندگی که پول نیست. سحر به چه امیدی میخواست زن حاجی بشه. گفتم حاجی میتونم بدون رو دربایستی با شما صحبت کنم؟
حاجی با حرکت سر تایید کرد. تو صورتم نگاه نمیکرد. 
گفتم حاجی میخوای زن بگیری یا زن بخری؟ 
جا خورد و گفت: معلومه میخوام زن بگیرم. این چه حرفیه که میزنی مگه دوران برده داریه؟
- حاجی من نمیدونم سحر چه جوابی بده. ولی مطمئنم اگر من بجای سحر بودم با این شرایط ظاهری، که شما داری قبول نمیکردم. بی تعارف بگم، شما خیلی پیر هستید و یا تاکید دارید، خودتونو مسن تر از سنتون نشون بدید. هیچ دختری حاضر نمیشه با یک پیرمرد ازدواج کنه!
حاجی سایلنت بود. هیچ حرفی نمیزد که من بدونم چطوری صحبت رو ادامه بدم. تسبیح رو میچرخوند و به استخر نگاه میکرد. 
گفتم حاج آقا فرمودید چند سالته؟
حاجی:پنجاه و سه
-حاج آقا اگر از من میپرسیدند میگفتم شصت و پنج. 
بازم حرفی نزد. گفتم حاجی پنجاه سال سن زیادی نیست. شما خودت خودتو پیر کردی. قبول داری؟ 
حاجی گفت: آق رضا زمونه منو پیر کرده نه خودم. تو حرفتو زدی، پاشو بریم، دیر شد!
بلند شده بودکه بریم. این حرف من حاجی رو ده سال پیرتر کرده بود. دستشو گرفتم و دوباره نشوندمش. گفتم حاجی بشین و ده دقیقه به حرفهای من گوش کن. گفتم حاج آقا، اگر الان به سحر پیشنهاد ازدواج بدی، شاید قبول کنه، که اونم بعید میدونم. ولی خیالت راحت باشه که به خاطر پولت باشما ازدواج کرده نه به خاطر خودت. گفتم حاجی بیا و یکماه به حرفهای من گوش کن. بیا و یه کاری کن سحر عاشق خودت بشه نه عاشق پولت.
حاجی کنجکاو بود ببینه چی میگم، ولی تفاوت سنی من بین ما دو نفر اجازه نمیداد، زیاد راحت باشه. 
گفت: بی خیال آقا رضا بلند شو بریم، من منصرف شدم
گفتم: حاجی چند تا دوست صمیمی داری؟
شروع کرد به شمردن. اولیش امام جماعت مسجد بود. گفتم حاج اقا چند تا دوست زیرپنجاه سال داری؟ 
هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
گفتم: حاج آقا چند بار سفر خارج از کشور رفتی؟
گفت: دو ماه دیگه میخوام برم، مکه. با اینبار میشه پنج بار. یکبارم قسمت شد رفتم کربلا. همین!
- حاج آقا دوست داری جوون بشی یا نه؟ حاجی، قبول کن خیلی زود رفتی در جرگه پیرمردا. گفتم حاج آقا اگر مایلی من، سحرو راضی کنم که با شما ازدواج کنه، یکمقدارم شما تغییر کن. یک کمی از این لاکی که برا خودت درست کردی بیا بیرون.
حاجی نه گفت آره و نه گفت نه. فقط نگاهم میکرد.
گفتم حاج آقا چند تا کار کوچولو بکنی، سی سال جوونتر نشون میدی، کار سختیم نیست اولین کار اینه که این کلاهی که سرته، همین الان بندازی بیرون.
حاجی همیشه یک کلاه پشمی سفید سرش میگذاشت. دستمو بردم و کلاهشو برداشتم. موهای جو گندمی حاجی ریخت بیرون. با دست مرتبشون کردم و یکی از دگمه های یقه پیرهنش رو هم باز کردم. فکر نمیکردم، کلاه اینقدر در چهره تغییر ایجاد کنه. دست کشیدم روی ریش حاجی، گفتم: حاجی باید یه دستی هم به این ریشا بکشی!
لبخندی زد وگفت: حاجی باباته. دیگه حق نداری به من بگی حاجی!
کلاه نمدی هنوز تو مشتاش بود. گفتم بندازش حاجی. دلش نمیومد. نمیتونست. بیست سال بود با این کلاه زندگی کرده بود. گفتم.: شک نکن حاجی. بندازش
با تردید کلاهو انداخت زمین. ماشینو از باغ بردم بیرون و درو قفل کردم. وقتی حاجی میخواست سوار شه گفتم: آقای سلیمی، گفته بودم حجاب سحر مثل فرزانه است. 
حاجی گفت: منظورت چیه؟ 
گفتم: منظورم اینه که سحرم مثل فرزانه، در مجالس فامیلی روسری سرش نمیکنه.
سلیمی برگشت. میخواست بره و کلاهشو برداره. اما در قفل بود. کلید باغ دست من بود. پیاده شدم کلید باغو گذاشتم کف دستش. دستش میلرزید و نمیتونست قفل رو باز کنه. مونده بود بین عشق و منطق. کلید رو درآورد و به من پس داد. حاجی سلیمی، عشق رو انتخاب کرده بود.
...
شب که برگشتم خونه، فرزانه نبود. سحر خودش از شرکت برگشته بود. سراغ فرزانه روگرفتم. گفت: امشب با لیلا رفته لواسون. پیغام گذاشته که فردا ظهر برمیگرده.

     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهل و نهم
...
اخلاقهای سحرو دوست نداشتم. خیلی سرد و بیروح بود. هیچ وقت نمیتونستم با اون احساس راحتی کنم. در این یکساعتی که تنها بودیم، سرجمع، ده تا کلمه از دهانش خارج نشده بود. هر سوالی رو با بله و خیر جواب میداد. به هیچ عنوان، نمییتونستم تصور کنم با سحر رفیق بشم. تا حالا چند بار با هم سکس کامل و نیمه داشتم، پس باید خیلی راحت تر از این حرفها باشه، با این وجود هروقت چایی یا میوه تعارف میکرد، یقه لباسش رو با دست میگرفت تا سینه هاش معلوم نشه یا هر وقت رو مبل می نشست، دامن کوتاهشو تا رو زانو پایین میکشید. در این مدتی که خونه ما بود ، موفق شده بودم پوشش سحر رو عوض کنم و وادارش کنم، لباسهای کوتاه تر و آزادتری بپوشه. اما نتونستم رنگ لباسهاشو تغییر بدم. هنوز رنگ لباسهای سحر تیره بود. تونسته بودم با سحر سکس کنم، اما آرزوی یک بوسه عاشقانه از سحر تو دلم مونده بود. سحر تقریبا شبیه همون عروسک سکسی بود که دوران خدمت سربازی، یکی از بچه ها با خودش آورده بود داخل پادگان. همه چیزش شبیه یک زن بود. میشد ازش لب گرفت، سبنه های سکسی بزرگ و قشنگی داشت، کوس سفید و کوچولویی داشت که از ژلاتین ساخته شده بود و حتی میشد گرمای داخلش رو تنظیم کرد. ولی یک زن نبود، یک جنازه. دلم برای فرزانه تنگ شده بود. اگر الان اینجا بود، خونه اینقدر ساکت نبود. دلم برای صدای خنده های فرزانه تنگ شده بود. دلم برای سرخوشیهاش تنگ شده بود. دلم برای بوسه های فرزانه تنگ شده بود. دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. راستی الان کجا بود؟ نمیدونم این لیلا دیگه ازکدوم گوری پیداش شده بود. الان عشق منو کجا برده بود. نمیتونستم فرزانه رو مجبور کنم با دوستاش رفت و آمد نکنه. اونم یک زن بود دوست داشت بعصی وقتها با رفقای دخترش بره بیرون. دوست داشت بخشی از زندگیشو، در جمعهای زنونه بگذرونه. نمیدونم تو این جمعهای زنونه چی میگذره که هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد. البته نیازم به کنجکاوی نداره. مگه تو جمعهای ما مردا چه اتفاقی می افته که ما عاشق اونیم؟ همه جوره زنه رو میپیچونیم که یک شبو با رفقا بگذرونیم. تنها فرقش با جلسات مردونه فامیلی اینه که میتونی اونجاکس و شعر بگی. نمیخواد معذب باشی که حتما بشینی. میتونی لم بدی و با صدای بلند آواز بخونی. میتونی بدون حضور زنای مزاحم، دور تا دور خودتو پر کنی از زیر سیگاری و بطری مشروب. میتونی موقع صحبت کردن از همه فامیلت مایه بذاری. میتونی عمه و خاله و حتی خواهر و مادرتو بذاری وسط و با بقیه تقسیم کنی. تو این جمعهای مردونه، از سایز سینه و کوس و کونه تمام زنای فامیل خودت و رفیقات حرف میزنی و تعریف می کنی. البته یکنفر همیشه استثناست. هیچ کس حق نداره در مورد زنه خودت حرف بزنه و تو حق نداری، اسم زن دوستاتو بیاری. حتی وقتی که مست کردی و دیگه هیچی حالیت نیست، بازم باید حواست به این مسئله باشه. البته خانما راحتترند. اولین چیزی که راجع به اون صحبت میکنند، سایز کیر شوهرشونه و تعداد دفعاتی که تو این هفته به آقا کس دادند. فکر کنم فرزانه این هفته با افتخار به دوستاش بگه، آقا رضا ایندفعه یکبار، بالای نیم ساعت منو میکرد. شاید یکی از زنای با تجربه اون جمع هم به فرزانه یادآوری کنه مواظب شوهرت باش. شاید قرص خورده یا مواد مصرف کرده باشه!
گفتم: سحر جان. ، دو تا مسئله است که باید با تو صحبت کنم.
سحر: دومیشو بگو!
- متوجه نشدم، منظورت چیه؟
سحر: میخوای در مورد علت اینکه جریان اون شبو برای فرزانه تعریف کردم، بپرسی دیگه؟! این سوال رو از فرزانه بپرس. اون بهتر میتونه جوابتو بده. دومی چی بود که میخواستی بپرسی؟
-چرا خودت جوابمو نمیدی.؟ بین ما دو نفر یک اتفاقی افتاده، قبول دارم من اشتباه کردم، ولی در اصل تو اولین بار اینکارو شروع کردی. نمیدونم چه لزومی داشت که بری و جریان اونشبو برای فرزانه تعریف کنی. 
سحر: اینم به فرزانه گفتم.
-چی رو گفتی؟
سحر: اینکه اولین بارمن اومدم و اون کارو با تو کردم. در کل هر چیزی که تا حالا اتفاق افتاده بینمون، رو برای سحر تعریف کردم.
الان بایدچیکار میکردم. باید ناراحت میشدم یا خوشحال. من سر از کارای اون دو نفر در نمی آوردم. تو این مدت چند بار فرزانه گفته بود، هر کاری دوست داری با سحر بکن ولی من همیشه منکر هر گونه ارتباطی بین خودمون شده بودم. تمام مدت فرزانه از همه چیز خبر داشته و به روی من نمی آورده. 
- یک چیزی هست که تو نمیدونی! این یکیروفقط من و فرزانه خبر داریم.
سحر: چه چیزی هست که من خبر ندارم؟
- همون روزی که سرکار عالی، تو همین اطاق داشتید اپیلاسیون میکردید، فرزانه درو باز کرد تا هیکل شمارو دید بزنم.
- آهان. همون روزی که به شما گفت بری و پماد، بخری. تو هم مثل یک پسر خوب و حرف گوش کن سرتو انداختی پایین و رفتی؟ اتفاقا نیم ساعت داشتیم با فرزانه به این حرکت شمامیخندیدیم. 
- ببینم تو خبر داشتی که من دارم تورو دید میزنم؟
سحر: آره دیگه. خودمون نقشه کشیدیم، که چیکار کنیم که راحت بیای و منو لخت ببینی. حتما فکر کردی تخت به اون سنگینی رو فرزانه تنهایی چرخونده بود، که حضرت عالی چشم چرونی کنی!.تازه خبر نداری تا حالا من دو بار سکس تو و فرزانه رو هم دیدم.
این حرفهای سحر کیر خوابیده منو بیدار کرد. رفتم نزدیکشو و پرسیدم: با این وصعیت هر اتفاقی هم که امشب بین ما بیفته تو به فرزانه میگی؟
سحر: شک نکن. ببینم کاندوم داری؟ من حوصله دردسر ندارم ها!!
...
اونشب دو بار سحرو کردم. دفعه دوم مقدار آبم کم بود یا تقریبا چیزی از من بیرون نیومد. باید خودمو تقویت میکردم شاید از فردا مجبور میشدم، هر شب دو نفرو بکنم.
خیلی دیروقت خوابیدیم. اونشب جریان باغ حاجی وصحبتهایی که بین ما دو نفرگذشت رو برای سحر تعریف کردم. سحر حرفی نمیزد ولی معلوم بود، بی میل هم نیست با حاجی ازدواج کنه. فعلا که باید چهار ماه دیگه صبر میکرد تا مدت عده طلاق اولش بگذره. من و سحر تا صبح لخت در آغوش هم خوابیدیم. یا بهتر بگم تا ظهر. وقتی چشمامو باز کردم، دستای فرزانه روی کمرم بود. برگشتم و نگاه کردم. لخت مادرزاد من و سحرو بغل کرده و خوابیده بود. یک انگشت، کرم به کیرم مالیدم و سعی کردم بدون اینکه بیدار شه داخل کسش کنم. ولی بیدار شد. کیرمو گرفت و با عصبانیت گفت: هی یارو چیکار میکنی؟ نزدیک بود، روزه ام باطل شه! بوسیدمش. دهانش بوی الکل میداد. پرسیدم مگه کسی که مشروب میخوره، میتونه روزه بگیره. در ضمن، تو که هیچ وقت مشروب نمیخوردی!

     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاهم
...
دخترا بين سنين ده تا چهارده سالگي به بلوغ جنسي ميرسند و پسرها بين دوازده تا شونزده سال. اين دوران بدترين دوران براي پدر و مادرهاست. نميدونند در مقابل بچه ها چه کاري بايد انجام دهند. پسر و دختر متوجه تغييرات در بدنش ميشه؛ نسبت به تغييرات کنجکاوي ميکنه و از دست زدن به آلت تناسليش, لذت ميبره. نيازي نيست کسي خود ارضايي رو به بچه ها آموزش بده. احساسات بچه هاست که اونارو رهنمون ميکنه به کسب اطلاعات بيشتر در اين زمينه ها. بچه ها مدرسه ميرن، تو کوچه ها بازي ميکنند. کم کم کلماتي رو ميشنوند که تا حالا با اون آشنايي نداشتند. وقتي با هم تنها ميشوند، آلت تناسليشون رو به هم نشون ميدن و از همديگه در اين مورد سوال ميکنند. اين بچه ها در بدترين شرايط سني هستند. نه امکاناتي دارند که شهوتشون رو کنترل کنند و نه حتي ميتونند از پدر و مادرشون در اين زمينه سوال کنند. پدر و مادرم شرايط مشابهي دارند. خودشون اين دوران رو طي کردند و ميدونند بچه ها ناگزيرند که از اين مرحله حساس بگذرند, اما چگونه؟. تعاليم ديني که ابدا مشکل مارو حل نميکنه! فرقي نميکنه که اسلام باشه يا مسيحيت يا هر دين ديگري. اديان همشون تنها کاري که بلدند, نصيحت کردنه. "برو قرآن بخون. برو ورزش کن. به نامحرم نگاه نکن." ولي اينا چاره ساز نيست. من هر وقت ميرفتم مسجد, مشکل داشتم. نميدونستم اگر اون وسط, فلان چیزم راست شد چيکار کنم. باورتون نميشه, حتي وسط نماز تمام فکر و ذکرم رو اين مسايل پر ميکرد. دست خودم نبود, قرآن ميخوندم مسجد مي رفتم سعي ميکردم بعد از درس خودمو مشغول کنم ولي مگه ميشه, اين آتش رو خنثي کرد. قدرتي هست که خدا در وجود ما گذاشته اما راه حلي براش نيست. تنها راهش اينه که يا خود ارضايي کني يا تو همون سنين کم بعد از بلوغ ازدواج کني. گفتم که اين مشکل فقط مشکل ما مسلمونا نيست, ولي حداقل اروپاييها راه حلي براش گذاشتند که بعد از هجده سال ميتوني بري جاهاي خاص و خودتو تخليه کني. اونام اين چهار پنج سال تا رسيدن به اين سن رو بدون ارائه هيچ راه حلي, مخفي کردند. هيچ کس نيست بگه پس اين سنين چي ميشه؟ يک پسر يا دختر رو, با چه بهونه اي ميتوني توجيه کني که تو تا هجده سالگي, نبايد خود ارضايي کني. نبايد با کسي سکس داشته باشي که چي؟ برات ضرر داره. نتيجه چي ميشه, هميني که الان هست. اگر راهي باشه که دختر و پسر به هم دسترسي داشته باشند که هر کاري که بتونند وتا جايي که بلد باشند سکس نيمه و کامل انجام ميدند. اگرم نشد که چند تا پسر يکي از خودشون رو که از بقيه خوشگلتره, ضعيفتره, کمروتره, به يک بهانه اي ميکشونند يک گوشه خلوت که معمولا داخل همون مدرسه هست و با مخ زدن و اگر نشد با زور ترتيبشو ميدهند. پسري که مورد تجاوز قرار ميگيره تمام عمرش بار اين بيگناهيشو به گردن ميگيره. نه ميتونه به خانواده اش بگه و نه حتي به مدير و ناظم مدرسه. کاش فقط همين يکبار بود اوني که تجاوز کرده ديگه با تهديد وگردن کلفتي, بارها و بارها پسر بچه مظلومو ميکشونه جاهاي خلوت و خودشو و دوستاش دسته جمعي ترتيبشو ميدن. دو گروه تشکيل ميشن اينجوري. اوني که مورد تجاوز قرار گرفته, ميشه کوني, ميشه ابنه اي, ميشه لاشي, ميشه مفعول. اوني که تجاوز کرده ميشه فاعل.اين آقا متجاوزه, سرشو بالا ميگيره و با افتخار پيش دوستاش تعريف ميکنه که "فلاني رو کردم" پسرها هميشه از مفعول شدن ميترسند, برا همين از قرار گرفتن در چنین موقعیتی فرار میکنند. اینجوریه که تعدادشون خيلي کمه ولي برا دخترا اين قضيه صادق نيست. اونجا ديگه فاعل و مفعولي وجود نداره. اگر دو تا دختر با هم لز کنند هر دو فاعلند و هر دو مفعول. اين قضيه بين دختر بچه ها خيلي رايجتره. دختراي فاميل با هم درس ميخونند, با هم مهموني ميرن, با هم ميرقصند, با هم ميخوابند و حتي با هم حموم ميرند. همديگرو ماساژ ميدن و خيلي وقتها لز ميکنند.
...
...
پرسيدم: فرزانه, چرا اين کارو کردي؟ چرا قبول کردي که من و سحر باهم باشيم؟ چرا خودت مارو به اين سمت هل دادي, که الان اينطوري بشه و من خجالت بکشم از خيانتي که به تو کردم. اون حسادتهاي زنونه که ميگن کجاست؟ تو چرا رو سحر برا من غيرتي نميشي؟ چرا خودت ميگي امشب ميخوايم سه نفري پيش هم بخوابيم؟
فرزانه خنديد. هيچ اثري از ناراحتي در چهره اش نبود. صورتمو بوس کرد و گفت: اينجوريم نيست که تو هر غلطي دلت خواست با سحر بکني و من هيچي نگم. تا الانم لطف کردم بهت که اجازه دادم بدون حضور من شوهرمو بکني. يک چيزي رو بهت بگم, قبل از اينکه تو شوهر من باشي, سحر شوهر من بوده! اگه من زن تو شدم, اول از سحر اجازه گرفتم. اونم به اين شرط که بايد تو, شوهر دو تامون باشي, قبول کرده. از وقتي که سحر هفده سالش بوده, تا الان ما دو تا با هم بوديم. پس تو نميخواد برا من دلسوزي کني. برو فکر خودت باش که چجوري ميخواي از پس ما دونفر بر بياي. بيخودي هم سعي نکن برا, سحر شوهر پيدا کني. تا من اجازه ندم, سحر, زن هيچ کسي نميشه, افتاد؟
...
سحر سه سال از فرزانه بزرگتر بود. هر وقت ميومد تهران, يا فرزانه ميرفته شهرستان, با هم بودند. عملا تمام کارهايي رو که فرزانه از يک شوهر انتظار داشت, براش انجام ميداد.
...
من و سحر صبحونه و نهارو با هم ميخورديم که ليلا پيداش شد. هنوز چادر سرش بود ولي اينبار از همون دم دره حياط چادرشو در آورد و انداخت رو دستش. با دست اشاره کرد که از سر سفره بلند نشيم.با فرزانه نشستند روي مبل روبروي من. يک کمي که با هم صحبت کردند, ديدم صحبت از ماشين و عوض کردن اون ميکنند. گفتم: خانما چيه باز چه نقشه اي کشيديد؟ ميخوايد چه بلايي سرم بياريد؟
فرزانه گفت: دوست ليلا يک مقدار بدهکاري بالا آورده و ميخواد ماشينش رو بفروشه, گفته اگر ده تومن بگذاريد رو ماشینتون, حاضره تاق بزنه با ما.نظرت چيه؟خيلي خوب ميشه. ماشينمونو عوض ميکنيم و اس دي سوار ميشيم.
گفتم: فرزانه, تو که شرايط مالي مارو ميدوني, همين ماشينم نصفش قسطيه. از کجا بياريم و ده مليونو جور کنيم.
فرزانه: تو وام بگير و اقساطشو خودم ميدم. از حقوق خودم.
...
تو اين چند وقته که سر کار ميرفت من که پولي نديده بودم. پول بنزين و لوازم آرايششم از من ميگرفت. گفتم: خانمي, تو مگه چقدر حقوق داري که ميخواي قسط ده مليون تومنو پرداخت کني. تازه تو اول حکم استخدام رسميتو به من نشون بده. الان که با اين وضعيت مملکت و وضعيت استخدامي پيماني تو؛ معلوم نيست تا ماه ديگه سر کار باشي يا نه!
فرزانه سينشو جلو داد و گفت, برو بابا از خداشونم باشه که من براشون کار کنم. تازه جديدا ميخوان يکسري نيروي جديد استخدام کنند. خودم امروز, آگهي تعديل نيرو رو رو تابلو اعلانات سازمان زدم.
همگي با هم خنديديم فرزانه هنوز نميدونست تعديل نيرو, اسم محترمانه اخراجه. وقتي فهميد حسابي رفت تو لک. ميگفت من تازه ميخواستم, سحرو ببرم پيش خودم و تو سازمان مشغولش کنم. اينم کاره شما داريد؟ مرتب با آدهاي بي کلاس سرو کار داريد. بيا کار منو ببين, از هر جهار نفر مراجع دو تاشون فوق ليسانس به بالا هستند.
ليلا به صحبتهاي ما گوش ميکرد و با سر تاييد ميکرد. ناگهان يک عکس توجهشو جلب کرد. بلند شد و رفت سمت تابلويي که رو ديوار نصب بود. يک عکس دو نفره مربوط به هفت سالگي من و هشت سالگي ليلا, داشتم که در اوج کودکي با هم انداخته بوديم. اونموقع ها يکبار سوار اتوبوس شديم و با هم رفتيم ميدان آزادي. از اين عکاسها که عکس فوري مي انداختند هميشه چند تايي دور و بر ميدان نشسته بودند. دو تا عکس يادگاري باهم انداخته بوديم و هر کدوم يکي رو برداشتيم. موقعي که وسايل زيرزميني رو ميريختم بيرون, اون عکس و دفتر خاطرات و حلقه پلاستيکي نامزديمون رو پيدا کردم. عکس رو گذاشته بودم کنار يک تابلوي نقاشي که به ديوار نصب بود.
ليلا با تعجب به عکس نگاه کرد و گفت: چه جالب. تو هنوز اين عکسو نگه داشتي؟
ديدم بهترين موقعيته که خودي نشون بدم و ثابت کنم که من عشق بچه گي خودم رو فراموش نکردم. گفتم: اختيار داريد ليلا خانم. اين چه حرفيه! ما که مثل شما زنها بيوفا نيستيم. الان تقريبا بيست و يکساله که اين عکس رو نگه داشتم.
فرزانه کنجکاو شده بود که جريان اين عکس چيه. تا حالا فکر ميکرد اون عکس من و خواهرمه که زدم روي تابلو. با خنده جريان عشق دوران کودکيمون رو برا سحر و فرزانه تعريف کردم. فرزانه عکس رو برداشت و با دقت نگاه کرد. ميگفت: چه جالب, چقدرم به هم ميومديد. لباساشونو ببين. چقدر داهاتي بوده. مارو مسخره ميکرد و ميخنديد. يکدفعه چشمش افتاد به نوشته هاي پشت عکس. فرزانه مثل بچه هاي کلاس اولي صداشو ميکشيد و متن پشت عکسو ميخوند.
مــــا دو نفــــــر بــــــه هـــــــم قـــــــول ميـــــــدهيم کـــــــه اگــــــــر مـــــــارو از هـــــــــم جـــــــــدا کــــــــردند, ده سال بعـــــــــد در اينـــــــروز, زيــــــــر ميـــــــدون آزادي همـــــــديگرو ببـــــــنيم و با هــــــــــم ازدواج کنيم.
ليــــــلا و رضــــــــا
نقاشي دو تا قلب تير خورده و امضاي دو نفرمون زيرش بود. البته تقريبا رنگ امضا از بين رفته بود. ولي بقيه متن کيفيت خودشو حفظ کرده بود. اونموقع مثل فيلمها با خون خودمون قولمون رو امضا کرديم.
فرزانه ميخوند و به غلطهاي املايي ليلا ميخنديد. آخرش از من پرسيد راستي رفتي سر قرار؟. زير ميدون آزادي, ده سال بعد
به ليلا نگاه کردم. اونم خيره شده بود تو صورت من, تا ببينه چي ميگم. اگر ميگفتم يکهفته بعد از جدايي ما دو نفر همه چيز از يادم رفت و اين عکس رو هم اتفاقي داخل آشغالاي زيرزميني پيدا کردم, خيلي بد بود. گفتم: بعـــــلــــــه رفتم. اما بعضيها تشريف نيووردند.
ليلا آماده شده بود که بره. دستشو کرد تو کيفش و نمونه همون عکسو از کيفش در آورد و به من نشون داد. لبخند تلخي زد و زير لب جوري که فقط من بشنوم, گفت: تو یک دروغگویی.
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی آقا رضا وانتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA