انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

داستان سکسی آقا رضا وانتی


مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و یکم
...
اصلا انگار نه انگار من اونجام. منو کير خودشونم حساب نميکردند. هر چند کير نداشتند که بخوان منو کير خودشون حساب کنند.دخترا آدمهاي بدبختي هستند. هيچ موقع نميتونند بگن به کيرم که فلان کار،اينجوري شد. يا به تخم چپم که اينکارو کردي. اصطلاح جايگزينم ندارند که از اون استفاده کنند. مثلا فکر کن فرزانه بخواد بگه "به پشم کسم که تو هم هوس کردي و کيرت راست شده." يا سحر بخواد بگه "به پستونم که دست و پات بسته است و نميتوني بياي منو بکني"
...
...
افطاري من و سحر، خیلی بيشتر از فرزانه خورديم که روزه بود. بعد افطار نشستم رو مبل و به فرزانه گفتم قربون دستت فرزانه جون، يک بالش مياري من يه چرت بخوابم. فرزانه هم رفت و برام بالش آورد. عجيب بود که اينکارو کرد. هميشه اين موقعها ميگفت "نوکر بابات غلام سياه. به اون بگو برات بياره" منم ميدونستم که هر کاري بگم انجام نميده. اينو گفتم تا چند تا از اون ليچاراي آبدار بارم کنه و يکخورده خنک بشم. همه که به مواد معتاد نميشوند. من به اين فحشها و کتکهاي فرزانه معتاد بودم. هر وقت سر حال بود از رو بد وبيراه هايي که ميگفت ميشد تشخيص داد. ولي اگر مشکلي داشت ساکت ميشد و مثل يک دختر حرف گوش کن، هر کاري ميگفتم انجام ميداد. تعجب کردم.مشکل يا حرف خاصي پيش نيومده بود که فرزانه ناراحت بشه. دوباره گفتم " فرزانه جان، يک چايي هم برا من ميريزي؟" بازم همينکارو کرد و يک ليوان چايي داغ با يک شيشه آبليمو برام آورد. ديگه مطمئن بودم يک مشکلي داره. فرزانه در یک شب، دو تا کار براي من انجام بده، امکان نداره. بازم گفتم: فرزانه جان، شرمنده، اگه ممکنه چند تا تيکه زولبيا هم برا من مياري تا با چايي بخورم؟ ايندفعه سحر بود که از آشپزخونه اومد و برام يک پيش دستي با چند تا زولبيا و باميه آورد. دو دستي پيش دستي رو گذاشت روي ميز و گفت: بفرماييد سرورم!
فرزانه هم اومد و پشت سحر دست به سينه ايستاد و گفت: پادشاهم، اگر امر ديگري داريد، بفرماييد. ما هر دو کنيز حلقه به گوش شما هستيم!
برا يک لحظه دلم،قيلي ويلي رفت. چقدر حال ميده آدم دو تا زن داشته باشه و هر دو تام خوشگل. يکي از راننده هاي شرکت سه تا زن داشت و داشت دنبال چهارمي ميگشت. يکبار به آقا گفتم: مش صفر ترش نکني تو سه تا داري باز دنبال چهارمي ميگردي؟ چه خبره. زن با زن چه فرقي ميکنه؟
نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت: تو نميفهمي آقا رضا. من سه تا زن دارم. هر سه تا رو هم دوست دارم. سه تاييشونم زناي خوبي هستند. کدبانو و خونه دارند اما هيچ کدوم زن مجلسي نيستند!
گفتم: مشتي زن مجلسي ديگه چه صيغه ايه؟
مش صفر گفت: ببين آقا رضا هر سه تا خانومم خوبند اما هيچ کدوم خوشگل و خوش هيکل نيستند. آدم وقتي ميره مجلس مهموني، دوست داره زنش تک باشه بين جمع. همه نگاهش کنند. وقتي دستشو گرفتي تو دستت و راه ميري، همه با حسرت نگاهت کنند. من دنبال چنين زني ميگردم.
حالا منم و دو تا دختر خوشگل و به قول مش صفر "مجلسي" که دست به سينه جلو من ايستادند و منتظرند تا اوامر من رو اجرا کنند. واسه خودم حال ميکردم. بالش رو گذاشتم زير دستم و يکطرفي لم دادم روي کاناپه. زير چشمي نگاهشون کردم و با غرور گفتم: گم شيد از جلو چشمام بريد بيرون. ميخوام سريال ببينم. زودي هم ميريد اون پيش بندهاي آشپزي رو در مياريد و لباسهاي مناسب و دلخواه من رو ميپوشيد. فرزانه گفت:به روي چشم سرورم. منظورتان لباس لختي است ديگر؟
اين فرزانه شيطون بود. ميدونستم يه کرمي ميخواد بريزه. حواسم رو جمع کرده بودم که يکوقت پارچ آب يخ يا چيز مشابهي نياد روي سرم. ولي به خير گذشت. دو تايي رفتند تو اطاقو با دو تا لباس ست هم برگشتند بيرون. با ديدنشون کيرم راست شد. هر دو نفرشون بليز دامن تنشون کرده بودند با کفش پاشنه بلند. فرزانه بلوز سفيد با دامن مشکي و سحر بلوز مشکي با دامن سفيد. عجب شبي بود امشب. برا خودم صفا ميکردم. يک آهنگ ملايم گذاشتم و ازشون خواستم برام برقصند. سحر خيلي قشنگتر ميرقصيد. فرزانه يک انگشتشو ميگرفت و سحر ميرقصيد و ميچرخيد. ياد حرف قديميا افتادم. هميشه ميگفتند زن وظيفه داره هر وقت شوهرش از سر کار برميگرده، لگن بياره و پاهاي شوهرشو بشوره. آهنگ رو قطع کردم و گفتم يک نفر از شما مشروب منو بياره و يکي هم بياد و پاهاي منو بشوره.سحر ميدونست مشروبمو کجا ميگذارم. تا حالا فقط اون بود که به بطري مشروب من ناخنک ميزد ولي فرزانه هم اومده بود تو خط. فرزانه رفت و يک لگن آب رو به سختي آورد. اين آخري رو براي شوخي گفته بودم ولي واقعا اينکارو برا من انجام داد. بوسيدمش و گفتم: شوخي کردم عزيزم. اين چه کاريه تو کردي؟. بيا بشين تا من پاهاي تو رو بشورم.
فرزانه قبول نکرد. اصرار داشت که دوست داره پاهاي منو بشوره. مثل شب اول عروسيمون. از سحر خواهش کرد که برامون برقصه. به جز شورت بقيه لباسهاي منو در آورد و مجبورم کرد، تکيه بدم به پشتي مبل.پاهامو از زمين بلند کرد و گذاشت داخل لگن آب. خنکي آب، تمام وجودمو پر کرد.نصفه ليوان از مشروبو يکجا سر کشيدم.پرواز رو با تمام وجود درک ميکردم. ماساژي که فرزانه به پاهاي من ميداد و رقص زيباي سحر، به همراه آهنگي که ريتم تندتري به خود گرفته بود، فضاي دل انگيزي رو به خود گرفته بود و من رو به آسمونها ميبرد. سحر دور خودش ميچرخيد و دامن کوتاهش به تبعيت از بدنش، بالا و بالاتر ميرفت. اونقدر بالا که ميتونستم، دست نيافتني ترين نقاط بدنش رو ببينم و لذت برم. چند ثانيه به چشمام استراحت دادم، پلکهامو رو هم گذاشتم و پرواز کردم. ميخواستم از سقف رد شم و برم بالاتر. حس کردم فرزانه هم اينو فهميده، با يک چيزي مثل طناب پاهاي منو ميبست تا نذاره بالاتر برم. بالهاي منو هم بست. چشمامو باز کردم. هر دو تا معشوقه من داشتند ميرقصيدند.فرزانه عرق کرده بود و بلوزشو در آورد. نگاهم به بطري مشروب افتاد. معلوم بود حسابي از خودشون پذيرايي کردند. سحر نيم نگاهي به من انداخت. با اشاره سر فهموندم که تو هم دربيار. بهشت که ميگن همينه ديگه!.دو تا حوري که نيم تنه بالاييشون کاملا برهنه بود، داشتند پيش چشمانم ميرقصيدن و سينه هاي همديگرو ميخوردند. دامن فرزانه براي سحر گشاد بود. وقتي قر ميداد سر خورد و افتاد پايين. فرزانه نگذاشت تا سحر بيشتر از اون دلبري کنه براي من. دست انداخت و با يک حرکت، دامن و شورتشو در آورد و پرت کرد تو صورت من. خواستم شورتو از رو صورتم بردارم که فهميدم دستها و پاهايم بسته است. سرمو تکون دادم و شورت رو از روي صورتم برداشتم. ديدن فيلمهاي سکسي که رو سيستم من بود، سحرو حرفه اي کرده بود. انگشتشو ميبرد زير شورتشو چند سانتي ميکشيدش پايين. اما نميگذاشت، آقا رضای تشنه از ديدن باسنش سيراب بشه. خيلي زود خودشو ميپوشوند و از ديد من مخفي ميکرد. الان که دو تا عشقمو در آغوش هم ميديدم، ميتونستم مقايسه کنم که چقدر با هم تفاوت دارند. سحر سينه هاي درشت و سفتي داشت و فرزانه هم مثل من عاشق سينه هاي اون بود. بيشتر از هر جايي با سينه هاي سحر بازي ميکرد. اونارو ميخورد و نوکشو زبون ميزد. وقتي اينکارو ميکرد، سحر تقريبا مينشست روي زمين. نميتونست اينهمه شهوت و عشق ولذت رو تاب بیاره و سرپا بایسته .... فرزانه دست انداخت و شورت سحرو در آورد. حالا جفتشون لخت مادر زاد در آغوش هم بودن. باسن همديگرو مشت ميکردند و بدنشونو به هم ميچسبوندند. تا حالا فيلمهاي لزبينهاي خارجي رو خيلي ديده بودم. در اصل من فقط اين فيلمهارو نگاه ميکردم. از فيلمي که کيره مرده داخلش پيدا باشه خوشم نميومد. سحر و فرزانه خيلي حرفه اي عمل ميکردند. شايد چون هر دو زن هستند، نقاط حساس همديگرو بهتر از دو جنس مخالف ميشناسند. کيرم داشت ميترکيد. داد زدم و گفتم: بابا اين نامرديه بيايد و منو آزادم کنيد! دارم ميميرم. فرزانه اومد طرفم. چاقو رو برداشت و مستقيم اومد که طنابارو پاره کنه، اما پاره نکرد. نوک تيز چاقو رو رو پوستم کشيد و مستقيم اومد طرف کيرم. ترسيدم. يعني ميخواست چيکار کنه؟ نوک چاقو رو از رو کير شق شده ام رد کرد و دو طرف شورتمو پاره کرد. با يک حرکت سريع شورت از زير باسنم کشيد بيرون و گفت: حالا زوده. يخورده در همين خماري بمون تا بهت بگم کي وقتشه! برگشت سمت سحر و اونو هل داد به طرف يکي از مبلها. حواسش بود، جايي رو انتخاب کنه که من بهترين زاويه ديدو داشته باشم.پاهاي سحرو از هم باز کرد و شروع کرد به ليسيدن کوس نازش. کوس سحر از سفيدي و بيمويي برق ميزد. ميخواستم هر جوري که هست خودمو برسونم به اون دو نفرو يک دل سير کوس و سينه هاي سحر و لبهاي فرزانه رو بخورم. فرزانه دستامو خيلي بد بسته بود، هر کاري ميکردم آزاد نميشد. گفتم سحر جان، لااقل تو بيا منو آزاد کن. فرزانه رو که ميشناسي تا فردا صبحم، نميذاره من از اين حالت بيام بيرون. کيرم داره ميترکه، بيا و منو نجات بده. سحر فقط خنديد.فرزانه دست سحر و گرفت و آورد نزديک من. سحر سينه هاشو آورد روبروی صورتم. جوري که زبونم به زور به نوک سينه اش ميرسيد. فرزانه گفت: از سينه هاش خوشت مياد؟
گفتم: آره دوست دارم بخورمشون.
فرزانه: از سينه هاي من چي؟ اونارم دوست داري؟ دوست داري دو تاييمونو با هم بکني؟
-آره دوست دارم. ترو خدا اذيتم نکن فرزانه. بيضه هام داره ميترکه. گناه دارم به خدا!
فرزانه چاقو رو برداشت و با پهلوي اون کشيد روي کيرم. احساس ترس و لذت تواما باعث شد که کيرم يک حرکت ناگهاني به سمت چاقو داشته باشه. فرزانه خودشم ترسيد. اما دوباره شروع کرد. اينبار با نوک چاقو، از ختنه گاه به سمت بيضه هام ميرفت و تهديدم ميکرد. "اگر ميخواي ما دوتايي بهت حال بديم، بايد يه قولي بدي. بايد قول بدي که همين فردا، ماشينو عوض کني و او اس دي خوشگله رو برام بخري.
...
فرداي اونروز اس دي رو خريديم و يا بهتر بگم فرزانه اون ماشيني رو که دوست داشت، خريد. نه به خاطر ترس از چاقو. به خاطر اينکه حقش بود. به خاطر اينکه اونشب بهترين هديه زندگي رو به من داد. درسته که به محض اينکه طنابها باز شد، و من هر دو رو با هم در آغوش گرفتم، آبم اومد و همه چيزو خراب کرد، ولي هر دو تايي سره خوردن آب کيرم دعواشون شده بود. اونقدر با من ور رفتن و عشوه اومدند که موفق شدند يکبار ديگه کير خفته منو بيدار کنند و اينبار ترتيب هر دوشونو البته با کاندوم بدم. کاندوم تاخيري کمي اثر داشت در دير ارضا شدنم ولي بيشتر اثر بي حسي بود که باعث شد، کمي ديرتر بشم. به نوعي عذاب ميکشيدم و اصلا خوشم نميومد از اينکار. اون نصفه نخود که اوندفعه مصرف کردم، چيز ديگري بود. اصلا لذت سکسم رو کم نميکرد، فقط باعث شده بود که شهوتم به مدت طولاني تري دوام داشته باشه و اين خيلي عالي بود.
...
فرزانه بعد از اون سکس سنگين سريع خوابش برد. من و سحرم سيگارمونو برداشتيم و رفتيم تو حياط. سحر گفت: آقا رضا يک مسئله اي هست که ميخوام به شما بگم!
پرسيدم: چي شده عزيزم؟
سحر: راستش چند وقته آقاي سليمي، به من گفته فاکتورهاي قديمي رو بزنم تو سيستم تا حساب و کتاب سود و زيانش معلوم بشه. هم برا ماليات و هم برا خمس و زکات!
-خوب الان چه مشکلي پيش اومده؟ با همون نرم افزار حسابداري اينکارو انجام بده، نرم افزار جامعيه.
سحر: ميدونم آقا رضا.نصف فاکتور ها رو هم وارد کردم. ولي خيلي از فاکتورها ايراد داره. حساباشون اصلا با هم نميخونه.
گفتم: خوب اين طبيعيه. آقاي سليمي هميشه با مکانيزه کردن انبار و اتوماسيون فاکتورها مخالفت ميکرده.برا همين هنوز اون سيستم سنتي داخل کارخونه وجود داره و خطاي انساني هم که زياده. حالا با اومدن تو همه اين مشکلات رفع ميشه. هر وقتم مشکلي داشتي، بگو کمکت کنم.
سحر من مني کرد و گفت: چي بگم وا... ولي مشکل اينجاست که هميشه اين اشتباهات به ضرر حاجي سليميه و فقط تو فاکتور بارهايي که ميره اصفهان و يا از اونجا مياد اين اشتباهها ديده ميشه.بقيه فاکتورا سالمه!
پرسيدم: چه قدري هست اين مبلغي که ميگي؟
سحر: تا الان حدود هفتاد مليونشو درآوردم. الان بايد چيکار کنم؟
....
از وقتي حامد پسر حاجي سليمي، اصفهان درس پزشکي ميخوند، حاجي مقداري از داد و ستدهاي اون منطقه رو سپرده بود به اون. اينطرفم که حسابدار شرکت، برادرزاده حاجي بود. خيلي راحت ميتونستند تو فاکتورها دست ببرند و مبالغی رو به نفع خودشون جابجا کنند.
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و دوم
...
اوايل که اومده بودم شرکت، خودم يا بقيه پرسنل راه به راه ميرفتيم رو مخ سليمي و درخواست وام ميکرديم. حاجي ديد اينطوري نميشه.هر ماهه، ده درصد از حقوق ماهيانه تمام بچه هارو کم کرد و گذاشت داخل يکي از اين صندوقهاي قرض الحسنه. خودشم يک مبلغ اوليه حدود بيست تومان را سپرده کرد اونجا. هر کس که وام ميخواست حاجي يک نامه ميداد و طرف ميرفت همون بانک و بدون دردسر وامشو ميگرفت و ماه به ماه، قسطشو پرداخت ميکرد. ديگه حاجي مستقيما با بانک طرف بود و فکرشو درگيره مساعده و باز پرداخت اقساط نميکرد. من تا حالا اين وامو نگرفته بودم. درخواست وامو نوشتم و دادم سحر تا تاييديه اش رو از حاجي بگيره. وقتي رفتم بالا و حاجي رو ديدم، اصلا باورم نميشد که خودش باشه. کار خاصي نکرده بود. فقط اون کلاه کذايي رو گذاشته بود کنار و کت شلوار پوشيده بود. برخلاف هميشه پيراهنش يقه داشت و از اين آخونديها نبود. ريشها رو هم مرتب کرده بود و موهاي سرشو داده بود بالايي. تا همديگرو ديديم دو تايي خنده امون گرفت. حاجي صدام کرد و گفت بيا کارت دارم. رفتم و رو صندلي روبروي ميزش نشستم. از جاش بلند شد و اومد رو صندلي بغلي من نشست. هر وقت نگاهم به قيافه اش ميافتاد خنده ام ميگرفت و نميتونستم خودمو کنترل کنم. حاجي خنديد و گفت: زهر مار. اون نيشتو ببند. ببين چه جوری منو مسخره خاص و عام کردي. الان يکهفته است از خجالت روم نشده برم مسجد. حتي خجالت ميکشم بيام و تو محوطه شرکت بگردم. اين چه پيشنهادي بود که کردي!
گفتم: حاجي عشق تاوان داره. اگه ميخواي به معشوق برسي، بايد از جونت بگذري، اين که چيزي نيست. ولي يک خبر خوش بدم که با طرفت صحبت کردم.
حاجي نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: اول که حاجي خودتي. ديگه نبينم منو حاجي صدا کني. دوم خوب چي بهش، گفتي؟ جوابش چي بود؟
نگاه کردم به سحر که دور از ما نشسته بود و فاکتورهارو تک تک وارد کامپيوتر ميکرد. صدامو آوردم پايين و جوري که سحر نشنوه گفتم: آقا سليمي، يکساعتي با سحر صحبت کردم و نظرشو راجع به شما پرسيدم. البته جوابي نداد ولي احساس کردم بدش نيومده که با شما ازدواج کنه. اتفاقا دو سه روز پيش ميگفت "تا حالا فکر ميکردم حاجي خيلي سن داره ولي از وقتي کلاهشو برداشته، قيافش تغيير کرده. چقدر جوانتر و خوش تيپ تر نشون ميده!"
قند تو دل حاجي آب شد و خنديد. پرسيد: حالا وامو براي چي ميخواي؟
جريان عوض کردن ماشينو براش گفتم. حاجي آدم بخيلي نبود. از اونا نبود که چشم نداشته باشه، زير دستيهاش به نون و نوايي برسند. ولي زياد خوشحال نشد. گفت: رضا جان. ناراحت نشي ولي فکر نميکنم الان عوض کردن ماشين اولويت زندگي تو باشه. عقلت رو دست زنت نده. اگر جاي تو بودم، خونه رو ميکوبيدم و چهار تا واحد جاش درمي آوردم. حداقل ميدوني يکساله، پول چهار تا از اين ماشينهارو در مياري.
حاجي بيراه نميگفت. ولي من به فرزانه قول داده بودم. بدم ميومد بزنم زير قولم. موقع بيرون اومدن، سليمي گفت: ديوونگي نکني و ماشينو به نام خانمت بزني. همون سوييچ رو ازت گرفته کافيه!!!
...
...
وقتي پدرم زنده بود، براي يکي از فاميلهاي مادرم، مشکلي پيش اومد که افتاد زندان. نياز به يک سند داشتند که آزادش کنند. مبلغ بدهيش اونقدرا نبود. شايد يک دهم قيمت خونه ما ميشد. خانمش اومد در خونه ما و گريه و زاري و از مادرم خواهش کرد که سند خونه رو گرو بذاره و شوهرشو آزاد کنه. مادرمم با کمال ميل قبول کرد. از فاميلهاي نزديکش بود ومرتب رفت و آمد ميکرديم با هم. خونه به نام پدرم بود.به خانمه گفت" بعد از ظهر بيا و با آقا مرادي بريم کلانتري و شوهرتو آزاد کنيم. بيچاره خانمه مرتب دست مادرمو ماچ ميکردو ازش تشکر ميکرد. مادرم يک درصدم احتمال نميداد، پدرم قبول نکنه که ضامن اون بنده خدا بشه. اما پدرم قبول نکرد. ميگفت "اين پسره بد حسابه و من تمام سرمايه زندگيم همين خونه است." بعد از ظهر که خانمه با ذوق و شوق اومد دم در تا به اتفاق هم بريم کلانتري، مادرم از همون دم در برگردوندش. ولي خودش شکست. کمرش شکست.اصلا انتظار چنين برخوردي رو از طرف پدرم نداشت. يک زن و مرد دراصل يک نفرند. اگر مرد بيرون کار کرده و تونسته خونه اي براي خودش بخره، زن هم پا به پاي اون کار کرده. از شکمش زده و پا روي آرزوهاش گذاشته. مادرم اومد تو اطاق و زد زير گريه. اون صحنه هيچ وقت از خاطرم محو نميشه. گريه ميکرد و ميگفت "حرف من در ازاي بيست سال زندگي مشترک با پدرت، به اندازه سه مليون تومان ارزش نداشت. گيريم که اصلا پول رو نميداد، اون که از تو نخواسته بود. من ازت خواهش کردم"
مادرم تا زمان مرگ پدرم با اون صحبت نکرد. بعد از مرگ پدرم هم اولين کاري که کرد، اين بود که طلاهاشو بفروشه و بره مستاجري. از اين خونه نفرت داشت. حقم داشت. هر زن ديگري که جاي مادرم بود، همين کارو ميکرد. من نميخواستم مثل پدرم باشم. دوست داشتم هر چي که در زندگي مشترک به دست آورديم، نصف نصف به نام دو نفرمون باشه.
...

هفتصد و پنجاه هزار تومان خلافي، برا سه ماه. استعلام گواهينامه خودمم گرفتم و ديدم پانزده نمره منفي دارم. پلاک سمند به نام من بود و هر چي فرزانه خلاف کرده بود به نام من ثبت ميشد. پرينت گرفتم و ديدم هشتاد درصد جريمه ها به خاطر سرعت غيرمجاز و لايي کشيدنه. قاطي کردم. زنگ زدم و گفتم: فرزانه جان، ما اگه نخوايم تو بري سرکار بايد چه کسي رو ببينيم؟. تو اين سه ماهه، تو هفتصد هزار تومان حقوق گرفتي که اينقدر خلافي ماشينته؟!. من تو ده سالي که گواهينامه گرفتم، يک دونه خلافي بابت تخلف خودم نداشتم.مگه تو چه جوري رانندگي ميکني؟
...
سوختم و جريمه رو پرداخت کردم. واقعا زور داشت برام. کارهاي جابجايي سند رو انجام دادم. پلاک و سند ماشين جديد رو هم به نام فرزانه گرفتم. اگر ميخواست همينجوري امتياز منفي برام جمع کنه، بايد قيد رانندگي رو ميزدم.نزديک ظهر بود که کارم تموم شد. حاجي يک دست مبل دست دوم، ولي ترو تميز رو گذاشته بود پشت وانت تا ببرم ويلاي کرج. حتما ميخواست کمي سرو سامان بده به باغ، تا بعد از ازدواج، بيشتر برن اون طرف.عباسم با من راهي کرد تا کمکم کنه. عباس که ديد موقعيت جوره گفت: رضا جان، ما که داريم ميريم کرج، رديف کن شب اونجا بمونيم و صبح از اونجا برگرديم سر کار. فکر بدي نبود. به فرزانه زنگ زدم. اتفاقا اونم تصميم داشت، امشب با سحر و ليلا و دو سه تا از دختراي ديگه برن بيرون و به بچه ها شيريني ماشين جديدو بده. سر راه رفتيم در خونه عباس و يکسري وسايل ضروری رو جمع کردیم. زن مستاجرشونم بود. عباس به من گفت: رضا جون اینو هم با خودمون ببریم؟
گفتم: کجا میخوای ببریش؟ مگه شب نمیخوایم اونجا بمونیم؟ بعدشم قربونت، من دنبال شر نمیگردم. زن شوهر دار و با خودم ببرم کرج، فردا شوهرش بیاد و دهن منو سرویس کنه. آش نخورده و دهن سوخته. حالشو تو ببری و کتکشو من بخورم.
عباس دختره رو بغل کرد و یک ماچ آبدار از صورتش گرفت. به من گفت: بیخیال بابا، تو فکر میکنی شوهرش خبر نداره، اون خودشو زده به خریت. الان چهار ماهه مستاجر منه، دریغ از یک ریال اجاره. حقم داره کارگر فصلیه. بعضی روزا کار هست براش و بعضی روزها هم نیست. الانم تا آخر هفته نمیاد. پدرش مریضه رفته شهرستان مراقب اون باشه. تازه ما که نمیخوایم کار خاصی بکنیم. سمیرا فقط میاد اونجا و برا ما کباب درست میکنه. موافقی سمیرا؟
سمیرا با بی میلی سرشو تکون داد و تایید کرد. گفتم من نمیدونم. میخای بیاریش, خیر و شرش گردن خودته. به من ربط نداره.
وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و دو سه تا کوچه پایینتر سمیرارو سوار کردیم. دیدم خیلی ضایع است تو محل سوار ماشین ما بشه، گفتم یکمقدار از مسیرو پیاده بره تا ما برسیم به اون. بین راه گوشت و مرغ رو خریدیم و دو ساعت بعد کرج بودیم. مبلارو پیاده کردیم و کباب رو ردیفش کردیم. بیچاره سمیرا مثل نوکر برا ما کار میکرد. من که روم نمیشد ازش چیزی بخوام ولی عباس راه به راه به اون گیر میداد و ازش کار میکشید. گفتم: عباس بیخیال شو. این چه طرز رفتاره. اگه دوستته اگه معشوقته است اگه جنده است الان اومده که صفایی بکنه. هر کاری هست خودمون انجام میدیم. یه چایی درست کردن که کاری نداره خودم ردیفش میکنم.
سمیرا نشست پیش ما. ازش تشکر کردم هنوز مانتو و روسریشو در نیوورده بود. عباس چنگ زد و روسری را از سرش کند. بیچاره خجالت میکشید پیش من. عباس بساط پیک نیک و سیخ وسنگشو چید جلوشو مشغول شد. من از سمیرا عذرخواهی کردم و لباسامو درآوردم و پریدم تو استخر. آب استخر خیلی وقت بود عوض نشده بود. ولی به نسبت تمیز بود و میشد شنا کرد داخلش. سمیرا پشت به من و رو به عباس نشست و اونم پا به پای عباس شروع کرد به کشیدن. پس اینم معتاد بود و ما نمیدونستیم. طول و عرض استخرو شنا میکردم که متوجه شدم یکی افتاد توی آب. عباس بی هوا دختره رو انداخته بود تو استخر و اونم عین یه پاره آجر رفت زیر آب.
عباس شنا بلد نبود که بخواد نجاتش بده. وحشت کرده بود. به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم به دختره و از زیر آب کشیدمش بیرون. بیچاره کلی آب خورده بود ولی صداش در نمیومد. نمیدونم عباس اینو چیکار کرده بود که ازش میترسید حتی نمیتونست به کار عباس اعتراض کنه. سردش شده بود و میلرزید. به عباس گفتم: انگار تو به سمیرا محرم تری. کمکش کن لباسشو در بیاره و یک ملحفه بپیچ دورش. دو تایی رفتند داخل ویلا و پنج دقیقه بعد برگشتند. لباسها رو پهن کردم رو نرده ها و آتیشو تندترش کردم. عباس از رو نمیرفت. کم مونده بود دختره رو الکی الکی به کشتن بده ولی بازم مسخره اش میکرد. پرسیدم: واقعا شما دو نفر شنا بلد نیستید؟ شنا کردن که کاری نداره. بدن انسان به خودی خود از آب سبکتره یعنی شما اگر داخل آب اصلا دست و پا نزنید بازم نصف سرتون بیرون از آبه. عباس گفت: من که عذرم موجهه. دهنم هواکش داره. سرمو که ببرم زیر آب خفه شدم رفته. به سمیرا شنا کردنو یاد بده.
به عباس نگاه کردم. راست میگفت. بین لبش یک شکاف وجود داشت که نمیگذاشت کامل دهانش رو ببنده. الانم لول رو درست وسط شکاف گذاشته بود وگرنه هرجای دیگه میذاشت نمیتونست دود تریاکو مک بزنه داخل. یادم اومد که خیلی وقته که این شکافو ندیدم. آنقدر من و عباس با هم میرفتیم و میومدیم که نقص چهره اش کاملا برام عادی شده بود. فرق نمیکنه. خوشگلی هم همینطوره زود عادی میشه. هر وقت من و فرزانه با هم میرفتیم بیرون، دقیقا نگاههای مردای دیگرو رو چهره اش احساس میکردم. تا فرزانه رو میدیدند، آب دهنشون راه میفتاد. فرزانه خیلی خوشگل بود.ولی الان چهره و بدنش برام عادی شده بود. مگر اینکه یک تغییر خاص در آرایشش میداد تا من زوم میکردم رو چهره و یادم میفتاد که چقدر این بشر خوشگله. آدم همیشه دنبال تنوعه. من فرزانه رو خونه داشتم با زیباترین چهره و سحر با قشنگترین هیکل. ولی الان همش چشمم دنبال این بود که یخورده ملحفه ای که سمیرای سیاه استخوونیه معتاد، دور خودش پیچیده، بره کنار و من بتونم اندام اونو ببینم. اونم که انگار دختر پیغمبره، ملحفه رو یکطوری پیچونده بود دور خودش، که یک نقطه از بدنشم دیده نمیشد. باز خدا پدر عباس رو بیامرزه. داد زد سرشو گفت: پاشو اون لچکو از دورت باز کن، با آقارضا برو تو آب، شنا کردنو یاد بگیر. ایندفعه جایی افتادی تو استخر عین تاپاله نری زیر آب!!!َ
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و سوم
...
به همين سادگي
به زور مرا کردي /و به من گفتي‌ جنده /به همين سادگي /و فردا در روزنامه ها نوشتند /زني‌ بد کاره به مرگ محکوم شود/ و من مردم /و تو نفهميدي/ به همين سادگي/ يادت باشد اگر من فاحشه‌ام/ و تو مرا کردي/ تو هم جنده اي‌/ به همين سادگي
....
....
حتي جنده ها هم حيا دارند. جنده است ديگه! کسي که غير از شوهر خودش با کس ديگه اي سکس کنه، از نظر من جنده است. ناراحت نشيد، منم جنده ام. شايد اگر به مرداي هرز هم ميگفتند جنده، من الان نميومدم اينجا و با افتخار از سکس خودم و سحر براتون بگم. فرهنگ زبان ما هم اين وسط در حق زنها اجحاف کرده. شايد اگر برا من و امثال من هم که به زنهايشان خيانت ميکنند, واژه هاي کوبنده اي مثل کس کش، يا جاکش ميساخت، خيانت به زن اينقدر عادي و روزمره نبود.واقعا اگر زنها هم مثل ما مردا، در مقابل جنس مخالف، اينقدر ضعيف بودند، دنيا چي ميشد؟ زن نياز نداره دنبال يکي بگرده که بياد و بکنتش. کافيه يک لبخند بزنه تا صد نفر دنبالش راه بيافتند.
...
سميرا خجالت ميکشيد از اينکه ملحفه رو از رو خودش برداره.عباس هم گوشش به اين حرفهابدهکار نبود. يک گوشه ملحفه رو ميکشيد تا از سمیرارو لختش کنه و بفرسته تو استخر. گفتم: چيکار داري عباس جان. خوب با من راحت نيست. اصلا نميخواد شنا کردنو ياد بگيره. بذار راحت باشه.
عباس اينقدر کشيد و کشيد تا موفق شد. ملحفه رو انداخت زير خودشو روي اون نشست. دختر بيچاره مچاله شده بود کنار استخر و سعي ميکرد سينه هاشو با پاهاش بپوشونه. پيراهنمو دادم به سميرا و گفتم: اين عباس رو ولش کن اينو بپوش تا لباسات خشک شه. پيراهنو پوشيد و روسريشو کشيد روي پاهاشو نشست کنار ما. اسکلت به معناي واقعي بود. پيراهن من به تنش گريه ميکرد. هيچ حرفي نميزد. حتي به رفتار عباس اعتراضم نميکرد. لول رو دادم بهش و گفتم: بيا خودتو گرم کن.
گفت: شما نميکشي؟
گفتم: نه خانمم. من تو اين نخا نيستم. سيگارم رديف باشه، همه چيز ميزونه برام. بعضي وقتام پا بده آبکي حال ميکنم.
گفت: خوش به حالتون و مشغول شد. عباس شروع کرده بود به پرحرفي. از خوبيهاي ترياک ميگفت. از اينکه شاهانه است. مثل هرويين نيست که بري و گوشه دستشويي بکشي. هر جا باغ و بستاني باشه، حال ميده آدم بشينه لب آب و نعشه کنه. ميگفت ترياک به هر کسي نميسازه. موادش يجوريه که آدمهاي لوتي رو جذب خودش ميکنه. ميگفت تمام مزه ترياک کشيدن اينه که بشيني و با رفقا حال کني. تنهايي اگه صبح تا شبم که بشيني پاي بساط، دوزار ارزش نداره.ميگفت ترياک فقط به درد آدمهاي لارج ميخوره و بس.
...
بعضي از قسمتها حق با عباس بود. من هيچ وقت معتاد نميشدم، چرا که زياد در زندگي شخصيم اجتماعي نبودم. اهل رفيق بازي و اين حرفام نبودم. بد چيزيه اين مواد. بين راننده های شرکت سه نفر معتاد داشتيم که همه هم ميشناختنشون. با اين وجود اکثر کارگرها سعي ميکردند با اين سه نفر برن برا توزيع. ميگفتند با اينا که ميري در مغازه ها، هر طوري هست برات انعامو ميگيرند. با همه مغازه دارها رفيقند. خوش صحبتند و از بودن با اينا خسته نميشي. البته اين ترياک نيست که جوانهاي معتاد مارو لوتي ميکنه. اين جوونهاي لوتي ما هستند که جذب اين مواد ميشن. متاسفانه هر چي جوون خوب داريم ميره به اين سمت و بازم متاسفانه هيچ راه برگشتي براشون نيست. نگاه به عباس کردم. درسته که دستش کجه، درسته که بد دهنه. و درسته که دنبال ناموس مردمه. ولي با اين وجود تو رفاقت مرده. اگر الان بگم سرم درد ميکنه از زيره زمينم شده باشه برام قرص گير مياره. بيمارستان که بودم سه روز مرخصي گرفت و شب تا صبح بالا سر من نشست. برام لگن مي آورد. خلاصه تو رفاقت برا من يکي کم نميذاشت.الانم با وجودي که ميدونست من اهل رابطه با دختره نيستم رو مغزش کار ميکرد تا به من هم حال بده. يا حداقل يک مدلي لباس بپوشه که منم لذت ببرم. ميگفت: اين آقا رضاي ما خيلي چشم پاکه.ده تا زن، لخت و عور اینجا باشند سرشو می اندازه پایین و نگاه نمیکنه . اينجوري نگاه نکن. تو خونه اش سه چهار تا دخترند به چشم خواهري هر کدوم از هر کدوم خوشگلتر. هر کدوم يه پا گلشيفته اند برا خودشون. نياز نداره با زن ديگه اي باشه.
با خنده گفتم: از اين دختره بهتر نمونه گير نياوردي مثال بزني؟
پرسيد: مگه چشه؟ خيلي خوشگله که؟!من عاشق فیلم علی سنتوریشم.
گفتم: آره فقط تو شصت تا فيلم لخت شده و همه چيزشو نشون ملت داده.
اوایل بود که رفته بود خارج و توساخت تیزر یک فیلم فرانسوی لخت شده بود. سميرا هم خبر نداشت. گفت: شوخي ميکنيد يا جدي ميگيد؟
گفتم نه به خدا. گوشيمو در آوردم و اون قسمتي که سينه هاشو در آورده بود نشون دادم. عباس نگاه کرد و گفت اين چيه بابا اصلا سينه نداره که. سينه ميخواي ايناها. محشره. دست انداخت که دکمه سميرا رو باز کنه، از بيخ دکمه پيراهن من که تنش بود، کنده شد. ديگه هر دفعه سميرا خم ميشد که دود بگيره، با دست يقه اش رو نگه ميداشت. ولي سخت بود.بايد با يه دست سنجاقو نگه ميداشت و با دست ديگه سيخ داغو ميکشيد روش.عباس که حالش خراب بود. دو ساعت تموم داشت ميکشيد و چايي ميخورد. خودم رفتم کمکش. براش سيخ ميگرفتم. سميرا هم حالش خراب شده بود. کم کم يقه رو ول کرد و فقط لول رو ميگرفت. کله اش داغ شده بود و بيشتر از قبل حرف ميزد. منم از فرصت استفاده ميکردم و سينه هاشو ديد ميزدم. با وجودي که اعتياد داشت، بدنش خوب رو فرم مونده بود. فقط زيادي لاغر بود. صداي اذان مغرب بلند شد. عباس گفت: بسه ديگه خيلي کشيديم. سميرا خانم، بگو ببینم بين نماز مغرب و عشا چي ميچسبه؟ سميرا جواب نداد. دوباره پرسيد: با توام.بين دو تا نماز چي ميچسبه؟ سميرا با خجالت و آروم گفت: يه کوس حرومي!
عباس دوباره گفت: نشنيدم، يکبار ديگه بگو. داد بزن و بگو! سميرا با صداي بلند گفت: يه کوس حرومي ميچسبه. خوبه يا بلندتر بگم؟ عباس خنديد و گفت: خوبه. جمع کنيم بريم تو. راستي اين آقا رضا کيرش خيلي بلنده. حیف که کننده نیست، فکر کنم بيست سانتي بشه!
گفتم: اونجاي آدم دروغگو. تو فلان چيز منو از کجا ديدي؟ خالي ميبنده سمیرا خانم. باور نکن!
عباس خنديد و گفت: تو بيمارستان ديدم ديگه!. مثل اينکه سه شب من پرستارت بودم.
راست ميگفت. کيرم هفده هيجده سانتي بود. کلفتيشم زياد بود يه کيره صاف و صيقلي. دمش گرم دکتري که منو ختنه کرده بود، خيلي تميز در آورده بودش. عباس و سميرا يه سري وسايل رو بردند داخل. منم يه سيگار ديگه کشيدم و به جز پيک نيک بقيه وسايل رو بردم داخل. ميدونستم عباس دوباره برميگرده پاي بساط. وقتي رفتم تو ديدم آقا که ميخواست الان کوس حرومي بکنه، لنگاش رفته هوا و خوابيده. به سميرا گفتم: چي شد پس. اينکه تا حالا ميگفت ميخوام يه کارايي بکنم.
سميرا خنديد و گفت: هميشه پاي بساط از اين حرفها ميزنه ولي همين که نعشه کردنش تموم ميشه، خوابش ميبره. من يک شلوار تنم بود با يه رکابي و سميرا پيراهن منو پوشيده بود با شورت خودش. لباساش هنوز خشک نشده بود. البته پيراهن من تا زانوي سميرا بود. چايي دم کرديم و دو نفري روبروي هم نشستيم. يقه پيرهن باز بود. و نصفه نيمه ميشد سينه هاي قشنگشو ديد. بدون اينکه به من نگاه کنه، آروم گفت: آقا رضا، اگه ميخوايد با من کاري کنيد اشکالي نداره ها. تعارف نکنيد.
تصميم نداشتم که بکنمش. ولي بدمم نميومد با سينه هاش ور برم. نشوندمش روي پاهامو دگمه هاي پيراهنو تا آخر باز کردم.با کف دستم نوک سينه هاشو ماساژ ميدادم و بعضي وقتها مشت ميکردم تو دستم. نميخواستم لبهاشو ببوسم. ميدونستم چند دقيقه پيش عباس با همون دهن تفي از سميرا لب گرفته. اما وقتي لبهاشو آورد جلو تا منو ببوسه نميتونستم مانعش بشم. يک بوسه و دو بوسه کم کم لب تو لب شديم. تو همون حالت دست انداخت زير رکابي من و اونو از تنم کشيد بيرون. منم پيراهنش رو در آوردم. حالتشو عوض کرد پاهاشو انداخت دو طرف من. الان سينه هاي اون روبروی صورتم بود و کوسش درست رو کير سفت شده من که زير شلوار دولا شده بود. سميرارو سفت به خودم چسبونده بودم و جي جياشو ميخوردم. دستمو از زير شورت، انداختم روي باسنش.ناخنامو فرو ميکردم تو گوشتشو فشار ميدادم. هر دو تا بلند شديم کمربندمو شل کرد و شورت و شلوارو با هم کشيد پايين. از ديدن قامت کيرم تعجب کرده بود. جوووني گفت و شروع کرد به خوردن. نميدونم چطوري کيرمو ميخورد که تا آخرش تو حلقش فر و ميرفت. اون دهن کوچولو چطوري کير به اين گندگي رو تو خودش جا ميداد نميدونم!. بلند شد و شورتشو در اورد . پشتشو به طرف من کرد و دولا شد. بدن سبزه و استخووني داشت. کسش پشمالو بود و اونو اصلاح نکرده بود. احتمالا به خاطر همين بود که سريع برگشت تا به کسش نگاه نکنم. از بين دو تا پاهاي خودش دستشو رد کرد و کيرم رو با کسش ميزون کرد. مردد بودم بکنمش يا نه. از يک طرف اون شوهر داشت و نميخواستم با يک زن شوهر دار رابطه برقرار کنم و از طرفي تو شرايطي بودم که اگر نميکردم به نوعي به سميرا توهين کرده بودم. چاره اي نبود. بايد تا آخرش ميرفتم. کيرم به سختي تو ميرفت. انگار که باکره باشه. گفتم شايد کسش خشکه ولي ديدم اصلا اينطور نيست. ترشحاتش به اندازه کافي بود. کير من براي اون کس ناز زيادي بزرگ بود. وقتي زني زيادي سبک باشه حسنش همينه. مثل يک بالش باسنشو گرفتم و اونو به راحتي عقب و جلو ميکردم. اصلا نياز نبود نيروي زيادي مصرف کنم. ازش خواستم که برگرده. با دستش جلوي پشماي کسشو پوشونده بود و نميذاشت ببينمش. دستمو انداختم زير بغلش. مثل يک بچه از زمين بلندش کردم. ده پونزده سانتي بالا آوردمش تا کيرم با کوسش در يک راستا قرار گرفت. مثل خرس کوالا دستها و پاهاي خودشو دور بدن من حلقه کرد. به آرومي شروع کرد به عقب و جلو کردن. دو طرف باسنش رو گرفتم و کمکش کردم. حرکات بدنش رو سريع و سريعتر کرد. ادامه دادم تا ارضا شد.همه چیز در سکوت مطلق بود. دوست نداشتم عباس بیدار شه و منو تو اون حالت ببینه. نفس کم آورده بود. همونجا رو کيرم نفس گرفت. حالت لباسي رو داشت که از ميخ روي ديوار آويزونش کردي. کير من نقش اون ميخو بازي ميکرد براي سميرا. بعد سي ثانيه دوباره شروع کرد. اينبار يه مدل چيني رو روي اون آزمايش کردم. نه بار کيرمو تا وسط فرو کردم و يکبار گذاشتم تا آخر بره توکوس تنگش. دفعه دوم هشت بار تا نيمه و دو بار تا آخر. وقتي تعداد نيمه و کامل برابر شد خودمم نتونستم خودمو کنترل کنم. کيرم رو از کسش در آوردمو بدون اينکه اجازه بدم خودشو از من جدا کنه، تمام مايعاتمو ريختم رو سينه هاي سميرا. اونم اينقدر کسشو به پاهايم ماليد تا براي بار دوم ارضا شد.
...چند دقيقه اي استراحت کرديم. من خوابم نميومد و نشسته بودم. حس کردم ميخواد بره بيرون ولي چون من بيدار بودم، روش نميشد. لامصب مواد بديش همينه. اگه يخورده جايي داشته باشي، بايد تا ته بکشي. وگرنه فکر و ذکرتو تمام مدت مشغول ميکنه. سميرا ميخواست بره و دوباره شروع کنه به کشيدن. قوطي سيگارمو برداشتم و همراهش رفتم. بدم نميومد يکبارم که شده، امتحان کنم و ببينم با کشيدن ترياک چه حالي به آدم دست ميده. فرقش با خوردن چيه؟ پيک نيکو روشن کردم و اول برا سميرا، سيخ گرفتم. لول دست ساز عباس رو از روزمين برداشتم و خودمم دو تا دود گرفتم. چه قدر دودش ملايم بود. صد برابر ملايمتر از دود سيگار. وقتي ميرفت پايين، مسيرشو نوازش ميداد و ميرفت داخل ريه. سه چهار تا دود که گرفتم، سميرا گفت بسه آقا رضا. چشمات قرمز شده. انگار حسابی گرفتتت! اینجور پیش بری،خودتو بدبخت ميکني آ! خوابم گرفته بود اما رضا کوچولو تازه بيدار شده بود. همون کنار استخر نزديک نيم ساعت با پوزيشنهاي مختلف، سميرارو کردم تا آبم اومد. امکان نداشت هيچ قرصي اين مقدار لذت رو به من هديه کنه. از همون دقيقه اول تا آخرش در حالتي شبيه به حالت لحظه ارضا شدن بودم. بهترين سکس تمام عمرم بود. بايد بگم عباس يخورده از همين جنس برام بياره. اصل اصل بود. بدون يک گرم نا خالصي
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و چهارم
...
گفتم: سحر خانمی، من نباید بدونم مشکلت با فرزانه چیه؟ چرا چند روزه به تیپ و تاپ همدیگه زدید و با هم صحبت نمیکنید؟
از شبی که سحر و لیلا و دو سه تا دختر دیگه با فرزانه رفته بودند تا شیرینی ماشین جدیدمون رو بگیرند، رابطه این دو نفر شکر آب شده بود. از هر کدوم که می پرسیدم جریان چیه، جواب درست و حسابی نمیدادند.
...
اون روز صبح خیلی زود، از ویلای کرج حرکت کردیم. عباس اول صبح ناشتا میخواست چند تا دود بگیره و راه بیافته.اجازه ندادم. اینا بشینند سر بساط،" الان تمومه، این آخریشه"، تا ساعت هشتم راه نمی افتادند. بعدم که ترافیک اتوبان، شروع میشد. اینبار سمیرا وسط نشست. عباس نشست سمت شیشه وانت و پیک نیک رو گذاشت جلوی پای خودش. در حال حرکت، کمی سرشو میبرد پایین و خودشو میساخت. سمیرا بیشتر به سمت من متمایل بود تا عباس. تکیه داده بود به من و فکر میکرد.دخترک، سنی نداشت. هیجده سالشم نمیشد. این سن اوج شهوته یک زنه. زمانیه که حتی زین دوچرخه میتونه ارضاش کنه. (شاید برا همینه که دوچرخه سواری یا اسب سواری خانما ممنوع شده) خودش میگفت چند ماهی که ازدواج کرده، یکطرف و دیشب یه طرف!. گاهی وقتا دستمو به جای دنده میکشیدم رو رونش و سمیرا با لبخند جواب میداد. وقتی رسیدیم تهران، هنوز یکساعتی وقت داشتم. بچه هارو پیاده کردم و رفتم خونه. موقع خداحافظی سی تومن گذاشتم تو کیف سمیرا. گفتم: دوست داشتم برات یک هدیه بخرم ولی وقت نبود. خندید و گفت "مرسی.قول میدم برا سری بعد اونجامو تر و تمیز کنم.دیشب خودم خجالت کشیدم از نامرتبی." دوست داشتم یکبار شوهرشو ببینم. ببینم چه جونوریه که اجازه داده زنش بیفته تو این خط.
...
فرزانه و سحر هنوز برنگشته بودند. زنگ زدم به فرزانه که گفت:صبح تا بخوایم، از لواسون راه بیافتیم خیلی دیر شده بود، سحرو دم شرکت پیاده کردم و خودم اومدم سرکار...
نیاز داشتم که دوش بگیرم و لباسهامو عوض کنم. هیکلم بوی عرق و دود گرفته بود. موقع دوش گرفتن متوجه شدم از یه گوشه سقف حیاط خلوت، نور میاد تو. سقف حیاط خلوتو کامل پوشونده بودیم. سوراخ رو با دستمال کاغذی پر کردم که حشره نیاد داخل. این فرزانه که من میشناختم، کافی بود یک سوسک ببینه تا لخت فرار کنه، تو کوچه.آدمم اینقدر ترسو!!...
غروب که با سحر برمیگشتیم، خیلی پکر بود. هر چی پرسیدم از علت ناراحتیش، چیزی نگفت. وقتی اومدیم خونه، سحرو فرزانه، خیلی سر سنگین بودند. حرف میزدند ولی لبخندی در کار نبود. سحر سردردو بهونه کرد و رفت پایین. لباسهارو، از لباسشویی درآوردم تا پهن کنم. باید دگمه پیراهنم رو هم میدوختم. درست روی سینه پیراهن، یک لک سیاه بدرنگ افتاده بود. دست کردم تو جیب پیرهن، که دستم خورد به یک پلاستیک. یادم رفته بود، جنسهارو از جیبم در بیارم و همونجوری لباس رو شسته بودم. صبح عباس به اندازه دو سه تا نخود، گذاشت داخل یک تیکه کیسه فریزر و دو سرشو گره زد. چه قدرم سفارش کرد که امروز و فردارو نکشم. نصفه بیشترش از بین رفته بود و بقیه اش هم بوی تاید گرفته بود. دیگه به درد نمیخورد. گذاشتم داخل یک دستمال و پرتش کردم تو سطل آشغال دستشویی. شانسی که آوردم، فرزانه لباسارو خالی نکرد، وگرنه آبروم میرفت.به هر بدبختی بود لکه رو از رو لباسم پاک کردم. اومدم پیش فرزانه. در مورده ناراحتی سحر پرسیدم، جواب درستی به من نداد. کمی در مورد ه ماشین جدید ازش پرسیدم. راضی بود. تشکر کرد. یمقدار نصیحتش کردم که آرومتر برونه. شب پیش هم خوابیدیم. ولی سکسی در کار نبود. فرزانه خیلی زود خوابش برد. قبل خواب گفت: رضا جان، صبح دویست تومن برا من میگذاری، میخوام فردا بعد از کار برم آرایشگاه.
...
سعی میکردم، بخوابم. اما خوابم نمیبرد. تمام فکرهای عالم اومده بود تو کله ام. برا خودم چایی درست کردم. سیگار کشیدم. ماهواره نگاه کردم اما خوابم نبرد که نبرد. دو سه بار خواستم فرزانه رو بیدار کنم و یک سکس کوچولو داشته باشیم، ولی دردم این نبود. کیرم خواب خواب بود. تا شش صبح خوابم نبرد. هر چیزی رو که به ذهنم میرسید، امتحان کردم.کتاب خوندم. جامو عوض کردم. اومدم تو حیاط و ماشینو دستمال کشیدم. آخرش رفتم و دوش گرفتم.افاقه نکرد که نکرد. بی خیال شدم. با خودم گفتم: چه دردیه که حتما بخوابم. اصلا امشب تا صبح میشینم و ماهواره نگاه میکنم. فوقش فردا، مرخصی رد میکنم و نمیرم سرکار. بهترین کار همین بود. ده دقیقه نشد که خوابم برد. ساعت هشت و نیم بود که سحر بیدارم کرد. گفتم: سحر جان تو برو. من نمیام. دیشب اصلا نخوابیدم.
سحر گفت: نمیشه! سلیمی گفته امروز کار داره با تو.
-نگفت چیکار داره؟
سحر: نه چیزی نگفت. ولی فکر کنم، در مورده اختلاف فاکتوراست.
چشمام باز نمیشد. با چشمای بسته کورمال کورمال دستمو گذاشتم رو سینه ی سحر و گفتم: فکر نمیکنم حاجی فکر فاکتور باشه. الان فکر و ذکرشو این هلوها مشغول کرده!
از رو لباس، کمی سینه سحرو ماساژ دادم تا چشمام باز شد. پرسیدم: مگه به حاجی گفتی که منم خبر دارم از جریان فاکتورا؟
سحر: نه چیزی نگفتم. پاشو خودتو جمع کن. چرا دیشب اینجا خوابیدی؟ نکنه فرزانه از اطاق بیرونت کرده؟. خوب میومدی پایین، پیش خودم میخوابیدی!
پا شدم و نشستم. سرم درد میکرد. به خودم نگاه کردم. حوله ام رفته بود کنار و کیرو خایم معلوم بود. فرزانه نکرده بود یه پتو بندازه رو من. به زور بلند شدم و رفتم آشپزخونه. سفره صبحونه برا یک نفر پهن بود. سوال کردم: مگه تو خوردی؟
سحر به لباسش اشاره کرد و گفت: نه امروز رو روزه گرفتم. نوزده رمضانه امروز.
مشکی پوشیده بود. گفتم ما که مسلمونیه شمارو درک نکردیم. یا اسلام رو قبول دارید یا ندارید. اگه قبول دارید، باید همه چیزتون درست باشه. حجابتون. نمازتون، خورد و خوراکتون. اگرم قبول ندارید که نونزدهم و بیست یکم، فرقی نداره با بقیه روزا!. همین، فرزانه خانم که تا الان، همه روزهارو روزه گرفته، دیشب از من پول میخواست، برای امشب بره آرایشگاه!
سحر با تمسخر گفت:تقصیره لیلا خانم، دوست دختره دوران کودکی شماست، دیگه. خانمتو می بره جاهای خوب خوب.
رو کیف دستیم یک یادداشت کوچیک بود که فرزانه دویست تومنو برداشته . از خودم پول نداشتم. اینام پولهای شرکت بود تو کیف من. فرزانه، حداقل نکرده بود از من بپرسه یا اجازه بگیره!.
رسیدیم شرکت. سحر رفت بالا و من رفتم پیش بچه های پایین. عباس منو دید. پرسید: چیه آقا رضا؟ برا چی اینقدر داغونی؟
جریان بیخوابی و دلشوره دیشبو تعریف کردم.
عباس خندید و به شوخی گفت: بسوزه پدر خماری. اینا همه نشونه های خماریه!
...
کاش این حرفو نمیزد. کاش اصلا بهش نمی گفتم که دیشب چه حالی داشتم.کاش زبونم لال شده بود. دیشب اینقدر ذجر کشیده بودم، اما نمیدونستم مشکلم چیه! شاید امشبم کمی عوارض خماری رو میکشیدم و برا فردا پاکه پاک بودم. شاید دیگه هیچ وقت نمیرفتم سراغ این مواد کوفتی. ولی عباس با گفتن همین یک جمله زندگی و آینده منو تباه کرد.
...
گفتم: عباس جان، میتونی دویست تومن پول ردیف کنی برام. بچه ها دیشب حواسشون نبوده از رو پولای شرکت برداشتند.
پنج دقیقه نشد که با پول اومد. جالب بود که من با پنج سال سابقه کار تو اون شرکت، هیچ وقت روم نمیشد و یا عرضه اش رو نداشتم که دو هزار تومان از رفقا قرض کنم ولی عباس، پنچ دقیقه ای دویست تومان جور کرده بود.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و پنجم
...
باورش برا سلیمی سخت بود. اختلاف فاکتورهارو میدید ولی قبول نمیکرد. باورش نمیشد که پسرش، دکتر حامد سلیمی، همدست شده باشه با چند نفر دیگه و تیشه میزنه به ریشه ی اموال پدر.
همه ما همینطوری هستیم. پسر ما بهترین پسر دنیاست و این رفقای نابابند، که سعی میکنند، اونو از راه به درش کنند و هیچ وقتم موفق نمیشوند. دختر ما پاکترین دختر دنیاست و امکان نداره وقتی با دوست پسرش میره بیرون، اجازه بده پسره ماچش کنه. چرا؟ جواب نداره، چون فرزند ماست. می شناسیمش. وقتی صحبت از دانشگاه آزاد میشه، همه دختراشون خرابند و همه پسرا کونی! اما به محض اینکه بچه ما، همون دانشگاه قبول میشه، خفه خون میگیریم. اگر کسی پیش ما صحبت کنه در این مورد، حرفو عوض میکنیم. میزنیم تو دهنش. میگیم شاید تو اون دانشگاه یک دختر خراب باشه، اونه که همه رو بدنام کرده! یک فایل صوتی داشتم که استاد به شاگرد دخترش پیشنهاد سکس میداد در ازای نمره. وقتی اینو تو سالن نهارخوری شرکت پخش میکردم، یکی از راننده ها سرشو میزد به دیوار. مرتب میگفت که صداشو قطع کنم. چرا؟ چون خودش دختر دانشجو داشت. نمیتونست قبول کنه که این واقعیات در همون دانشگاهی وجود داره، که دخترش درس میخونه.
تقلب در حساب و کتاب فاکتورها بدیهی بود. چیزی نبود که بشه انکارش کرد. با این وجود سلیمی خواهش کرد که من و سحر دو سه روز به یک بهونه ای مرخصی بگیریم و تو خونه تمام فاکتورها و صورت وضعیتهای انبار، در دو سال گذشته رو از اول بررسی کنیم. میخواست تا مطمئن نشده، اقدامی نکنه. همینطوری هم خیلی آروم صحبت میکرد. اتاقها با پارتیشن از هم جدا شده بود. و احساس میکردم که وقتی سلیمی صحبت میکرد، دو سه نفر گوشهایشان رو تیز کرده بودند، برای شنیدن صدای حاجی.
فردارو اگر مرخصی میگرفتم، سه روز پشت سر هم تعطیلی بود. وقتی همه پرسنل شرکت، تعطیل شدند و رفتند ، فاکتورها و دفاتر حسابرسی رو گذاشتم پشت وانت. از اطلاعات سیستم، بک آپ گرفتم و ریختم روی سی دی. موقع خداحافظی سلیمی پرسید: این سه، چهار روز فرزانه خانم خونه هستند دیگه؟
کار خدارو می بینی؟ نه به داره، نه به باره، آقا غیرتی شده که، سحر با من تنها نمونه تو خونه. گفتم: نمیدونم آقای سلیمی. سه روز تعطیلی رو که حتما هست. ولی فردارو بعید میدونم بتونه مرخصی بگیره.
حاجی دو دل بود که سحرو با من تنها بگذاره یا نه!. گفتم: حاج آقا، احتمالا شما خودتم باید فردا تشریف بیاری منزل ما. بعضی از فاکتورها، دستور خودتون بوده. معلوم نیست نقد شده یا نه. احتمالا باید بیایید و اونارو جدا کنید. تا حسابا قاطی نشه.
حاجی نیشش باز شد. خندید و گفت: یکبار دیگه به من بگی حاجی،پنج روز از حقوقت کم میکنم. اون جنسا که میگی، بیشترش رفته برا کمیته امداد. ولی به روی چشم. صبح مزاحمتون میشم.
...
هر چیز این نظامو قبول نداشته باشم، کمیته امدادشو قبول دارم. خودم دیدم کارهایی که در روستاها و شهرها برا مردم انجام میدهند.هر کسی اعلام کنه نیازمندم، کمکش میکنند. زیاد تحقیق و تفحص نمیکنند که داری یا نداری، بری بگی مشکل دارم، برات مستمری هر چند کم باشه، برقرار میکنند. خونه نداشته باشی وام میدند. نتونی پرداخت کنی، تمدید میکنند. بازم نتونی اقساطشو بدی، کامل میبخشند. شاید بگویید، گداپروریه. ولی قبول ندارم. حداقل این یک سازمان کارشو درست انجام میده. جلوگیری از گداپروری کار ارگانهای دیگه است.
فکر نمیکردم سلیمی به کمیته هم کمک کنه، ولی تعداد زیادی از فاکتورها به نام کمیته امداد بود.
...
فرزانه و لیلا یک ساعت بعد ما رسیدند خونه. شک ندارم هر کسی که تو مسیره آرایشگاه تا خوونه دیده بودشون، روزه اش باطل شده بود. فرزانه عجب هلویی شده بود. من که شوهرش بودم به محض دیدنش، کیرم راست شد. تو صورتش یدونه تار مو هم پیدا نمیکردی. آرایشگره هر چی به دستش رسیده بود، کنده بود. حتی ابروها. از ابروهای فرزانه فقط یک خط خیلی نازک مونده بود. خط چشم رو کشیده بود تا نزدیک گیجگاهش. لبا و گونه ها رو تا حد زیادی برجسته کرده بود. ماتیک قرمز جیگری زده بود و رژ گونه بنفش . با کمک گریم دماغش کوچیکتر به نظر میرسید. ناخن مصنوعی کاشته بود که هر کدومش، حداقل دو سانت از انگشتاش زده بود بیرون. رو هر ناخنش عکس چند تا قلب کوچیک و بزرگ، مانیکور شده بود. ادکلن تندی، به فرزانه زده بود که تا حالا اسمشم نشنیده بودم. لیلا هم کمتر از فرزانه آرایش نکرده بود. برا لیلا بیشتر از آرایش، طرز لباس پوشیدنش تو ذوق میزد. مانتوی کوتاهی که پوشیده بود، باسن کپل و رونای چاقشو انداخته بود بیرون. ده، پونزده سانت از ساق سفید و از مچ دست تا آرنجش لخت بود. فرزانه هر وقت زنهایی با این مقدار آرایش و این طرز لباس رو تو خیابون میدید، به اونا تیکه مینداخت. سرشو از شیشه می برد بیرون و میگفت: جیگرتو بخورم عروسک.. یا میگفت: برسونمت خوشگله. یکبارم نزدیک یکیشون وایستاد و پرسید ببخشید یک سوال داشتم. خانمه که چادره فرزانه رو دید یک لحظه ترسید. فکر کرد گشت ارشاده. با ترس گفت: امر بفرمایید. فرزانه با یک قیافه کاملا جدی گفت: خواستم ازتون بپرسم، الان دارید میرید کوس بدید، یا کوس دادید و دارید برمیگردید؟ تا زنه بخواد بفهمه که فرزانه چی گفت، ازش دور شده بودیم.مرده بودیم از خنده.؟
حالا فرزانه با همون آرایشی از آرایشگاه تا خونه اومده بود که همیشه خودش مسخره میکرد. بلند شدم تا ببوسمش که گفت: بدو بدو. این چه وضعیه برو آرایشگاه موهاتو مرتب کن. ریشاتو بزن. یک دست لباس درست و حسابی برای خودت بخر. این چه شکل و شمایلیه برا خودت درست کردی؟ شدی مثل کارگرهای افغانی... خودتو شیک و مرتب کن فردا میخوایم با بچه ها، بریم مسافرت. لااقل به دوستام بگم شوهرم آدم حسابیه!
جریان کارای شرکتو براش گفتم. اینکه این سه چهار روز باید مثل خر کار کنیم تا حساب و کتابهای شرکت رو در بیاریم. برام قاطی کرد. پیش سحر و لیلا هر چی به دهنش اومد به من و سلیمی و شرکت و وانتم گفت. هر کار کردم آروم نشد. میگفت چهار روز تعطیلی هم مال خودمون نیست. این چه شغلیه که تو داری. پیش دوستام روم نمیشه بگم شوهرم چیکاره است. همشون همسراشون دکتر مهندسند، شوهر من راننده وانت. تیپ اونارو ببین، تیپ تو رو ببین. میدونه من دوست دارم خوش تیپ بگرده، میره ار سید اسماعیل برا خودش لباس میخره. خونه اونا تو نیاورونه، خونه ما خاک سفید.رزیتا برا تولدش سرویس ده ملیونی کادو گرفته من گوزم کادو نگرفتم. حداقل نمیکنه یه دکتر بره، انحراف بینیشو عمل کنه تا اینقدر، تودماغی حرف نزنه. رویا، اونروز زنگ زده میگه این شوهرت چرا همیشه سرماخورده است. هر وقت زنگ میزنم، حالیم نمیشه چی میگه!
...
تا حالا اینجوری با من صحبت نکرده بود. قبل از این هر چی میدید، خوبیا بود و محاسنه من. ولی الان فقط بدیهارو میدید. یجورایی حق داشت، با کسانی هم سفر شده بود که داشتند و خرج میکردند. فرزانه هم دوست داشت مثل اونا باشه. مثل اونا لباس بپوشه و تو خونه هایی زندگی کنه که حموم و دستشوییش اندازه پذیرایی ماست. از وقتی با لیلا میگشت، دوستایی پیدا کرده بود که همشون اون بالاها می نشستند. تو کوچه هایی که وقتی اونجا راه میرفتم احساس غریبی میکردم. من به این پایین تعلق داشتم. فرزانه هم، بچه همین پایینا بود. فرقش این بود که، من شرق بودم و اون غرب. مگه خونه اونا کجا بود؟ اون لحظه، نمیتونستم تو روش وایستم و بگم: مگه تو کی هستی تو از کجا اومدی. اگه من فوق دیپلمم، تو که دیپلمی. اگر من بچه خاک سفیدم، تو که بچه خیابون دامپزشکی هستی. اگه خونه ما فقط، صد متر زیربنا داره، خونه بابای تو، مساحت حیاطو آشپزخونه و اطاقو حموم و اندونیش(مستراح) رو هم هشتاد متر نمیشه . اگه من دماغم گنده است و تو دماغی حرف میزنم، تو هم...
چیزی نداشتم که اینجا بگذارم. هیچ نقصی نداشت جز این اخلاق گندش. هر وفت دعوامون میشد، میرفت تو اطاقو درو قفل میکرد. اون الکی به من گیر داده بود و هر چی به دهنش اومده بود رو به من گفته بود، اونوقت من باید پشت در اتاقش می ایستادم و منت میکشیدم که درو باز کنه. نیم ساعت از افطار گذشته بود و هنوز سحر و فرزانه روزه خودشون رو باز نکرده بودند. خودمم خسته شده بودم. نشستم پشت در و گفتم: فرزانه جون، ببین میخوای تو خودت، با دوستات، برو مسافرت و برا منم یک بهونه ای جور کن. چه میدونم، بگو رفته ماموریت کاری خارج از کشور.
سی ثانیه که گذشت، قفل درو باز کرد. صورتش خیس اشک بود ولی لبخند میزد. گفت: باید پولم به من بدی!
گفتم: چقدر لازم داری؟
- پونصد تومن
گفتم: باشه عزیزم، فردا برات جور میکنم.
...
یکساعت بعد، پونصد تومن رو میز بود. سحر پولو آورده بود. گفت: بابت کرایه دو ماه گذشته و یک ماه آینده. نمیخواستم قبول کنم ولی چاره ای نبود. وگرنه دوباره باید دست به دامن عباس میشدم.
...
یک سکس کوچولو با فرزانه داشتم. چرا میگم کوچولو، چون فقط من بودم که میکردم. فرزانه تمام مدت خوابیده بود و به سقف نگاه میکرد. گاهی وقتها الکی آخ و اوخی میکرد ولی تابلو بود که تصنعیه. فکر میکردم امشب رو راحت بخوابم. ولی نشد که بشه. قبلا هربار ارضا شدنم جای دو تا قرص والیوم پنجاه کار میکرد برام، ولی امشب کوچکترین اثری نداشت. یاد حرف عباس افتادم. میگفت اینا همه اثر خماریه. بیخوابی میگیری. بدنت به خارش می افته. آبریزش بینی پیدا میکنی و بدتر از همه سردر گمیه که اذیتت میکنه.دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم چی میخوام. ده بار رفتم سر سطل آشغال دستشویی. درشو باز کردم و دنبال باقیمونده ی تریاک دیروزی گشتم.وسط نوار بهداشتیها و دستمالهای کثیف، پیداش کردم. بوی گند تاید و شاش و ان و گوه میداد. بوی همه چیز میداد، غیر از تریاک. دوباره انداختمش توی سطل. ولی پنج دقیقه بعد برگشتم. باید می انداختمش تو چاه دستشویی. باید با نفسم مقابله میکردم. ولی نتونستم. گذاشتمش روی دیوار تا بوی گندش بره بیرون. شاید یکروز به درد میخورد.رفتم تو حیاط. باغچه رو آب می دادم و سیگار میکشیدم. یکنفر منو میکشید داخل. نمیدونستم کی بود، ولی تمام سلولهای بدن من رو جذب خودش میکرد. بدون اینکه شیرو ببندم، برگشتم سمت دیوار دستشویی.برداشتمش. هنوز بوی گند میداد. ولی خودمو توجیه کردم که بوی اون خیلی کمتر شده. چه اشکالی داشت اگر میکشیدم؟ من که معتاد نبودم. اگر معتاد بودم که الان باید بدن درد داشتم! پس چرا هیچ دردی نداشتم. اگه قرار بود معتاد شم که بعد عمری زندگی، تو این محله خلاف تا حالا ده بار معتاد شده بودم. فقط کلافه بودم. اگه این دوتا نخودو میکشیدم،برای فردا چیزی نداشتم که بکشم. پس همه چیز تموم بود. حالا چطوری میخواستم بکشم؟ پیک نیک که نداشتم. رو اجاق گازم اصلا فکرشو نکن. مغز آدم این جور موقعها خوب کار میکنه. میتونستم از شمعک آبگرمکن استفاده کنم. سیخ رو چیکار کنم؟ نصف شبی از کجا باید سیخ پیدا میکردم؟ دوچرخه سحر تو حیاط بود. انبردست رو برداشتم و یدونه از پره هاشو قیچی کردم. لوله خودکارم که فراوون بود. موقع کشیدن گلومو اذیت میکرد. نمیدونم به خاطر جنس پلاستیکی لوله بود یا به خاطر تایدی که موقع شستن لباسم، در جنسها نفوذ کرده بود. در هر صورت بیست دقیقه بعد نرماله نرمال بودم. اومدم تو حیاط. شیر آبو بستم. سیخ و لولو پرت کردم تو کوچه دیگه به اون احتیاجی نداشتم.خواستم برگردم تو خونه که متوجه شدم در پشت سرم بسته شده. چاره ای نبود باید میرفتم پایین و پیش سحر میخوابیدم. چی از این بهتر. با انگشتر چند تا ضربه به در زدم تا سحر درو باز کرد. چی میدیدم. لخت مادرزاد بود. قبلا گفته بود که دوست داره شبها اینطوری بخوابه. بوسم کرد و تعارف کرد برم تو. دستش خورد به کیرم. گفت کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم. کیرم دوباره مثل سنگ شده بود. چند دقیقه ای برام ساک زد. بعد وادارم کرد که بخوابم روی تخت. اومد و نشست روی کیرم. احساس خیلی خوبی داشتم. تمام دلشوره ها و سردرگمی های اول شب تموم شده بود. الان فقط به کوس داغ سحر فکر میکردم. به کوس داغ سحر و به خواب. اصلا یادم نمیاد کی خوابم برد.
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و ششم
...
وقتی زیرزمینو برای سحر آماده میکردم، هنوز رابطه من و سحر به این صورت نزدیک نشده بود. کامپیوتر خودمو گذاشتم پایین تا هم اطاق اون خالی نباشه و هم بهونه ای داشته باشم که بعضی وقتا بتونم برم زیرزمینی.
صبح اول وقت، تمام فاکتورها رو بردم پایین و شروع به کار کردیم.ساعت ده بود که حاجی با یک سطل شعله زرد اومد. سحر یک لباس یک تکه آستین دار پوشیده بود که تا روی مچ پاشو میپوشوند. وقتی سلیمی اومد، خواست روسری، سرش کنه. ولی اجازه ندادم. باید سلیمی سحرو با همین نوع حجاب میدید. حجاب کامل بدون روسری. حاجی با دیدن سحر، بدون حجاب سرشو انداخت پایین.شاید میترسید روزه اش باطل شه. سحر هم خجالت میکشید پیش حاجی. رفتم تا دو تا صندلی از بالا بیارم و شروع کنیم به بررسی فاکتورها. خوشبختانه حاجی و سحر روزه بودند و نیازی به پذیرایی نبود. وقتی برگشتم، حاجی تو حیاط بود.از زیرزمینی، اومده بود بالا که با سحر تنها نباشه. پرسیدم: آقای سلیمی، کاری داشتید؟
سلیمی خندید و گفت: نه اومدم یه هوایی بخورم..
عملا به حضور سه نفر نیاز نبود. با اومدن حاجی من بیکار شده بودم. بیشتر فاکتورهارو، سحر قبلا وارد سیستم کرده بود. فقط فاکتورهایی که جمع اقلامش، مشکل داشت، رو سحر جدا میکرد و با لیست موجودی انبار مطابقت میداد. مسئول انبار که اونم از بستگان آقای سلیمی بود، پایان هر ماه لیست موجودی انبارو داخل دفتر ثبت کرده بود. اول صبح فکر میکردیم فقط در حساب و کتاب فاکتورا، تقلب شده. ولی ظاهرا قضیه بدتر از این حرفها بود. ورودی و خروجی انبارم با هم نمیخوند. سحر نشسته بود پشت کامپیوتر و حاجی تک تک دفاتر رو میخوند و سحر تطبیق میداد. سحر حافظه خارق العاده ای داشت. بعضی وقتا اگر یک جای کار مبهم بود، ذهنی میگفت که بیست صفحه قبل دفتر، چنین جابجایی در انبار داشتیم، در صورتی که من از صفحه قبلی دفتر چیزی یادم نمی اومد. بعد از یکی دو ساعت کاملا از گردونه بحث خارج شدم. سحر و سلیمی، پیش هم نشسته بودند و بعضی وقتا تا مرز دعوا پیش میرفتند. همیشه هم حق با سحر بود. سلیمی کم کم به حافظه سحر ایمان آورد. سحر در کمتر از سه ماه، تمام قیمت کالاهارو حفظ بود. تمام مشتریهای سلیمی رو میشناخت. میدونست با هر کدوم در چه زمینه ای مراوده داره. کدوما، خوش حسابن و کدوما بدحساب. سحر نشسته بود پشت میز . موهای بلندش رو ریخته بود پشت صندلی و حاجی مثل کارمندش داشت به حرفهای اون گوش میکرد. رفتم تو حیاط که سیگار بکشم و یه لیوان چایی بخورم، متوجه شدم، حاجی پشت سر من اومد. گفت: کجا رفتی آقا رضا؟ بیا پایین بنشین، پیش ما.
گفتم: شما راحت باشید آقای سلیمی. سیگارمو بکشم میام. حاجی رفت پایین و با گوشی من، برگشت. گوشی رو گرفتم و تشکر کردم. فرزانه بود که زنگ زده بود. گفت: رضا جان، امروز که نرفتی سر کار، زحمت بکش، برو خونه لیلا و کامپیوترشو ردیف کن. گناه داره تنهاست.
گفتم: عزیزم بذار برای فردا. الان سلیمی اینجاست. زشته ول کنم و برم.
فرزانه با خنده گفت: خاک تو سر گیجت کنم. اتفاقا الان وقتشه که تنهاشون بذاری. امروز لیلا خونه است. فردا خونه نیست. قراره با هم بریم شمال.
رفتم و از حاجی عذرخواهی کردم. گفتم این همسایه ما به یک مشکل نرم افزاری، برخورده. اگه ایراد نداره من یک ساعت برم و برگردم. سلیمی که دید اینجوریه، کیفشو برداشت و گفت: پس با اجازه منم رفع زحمت میکنم. اما سحر نذاشت. دست سلیمی رو گرفت و نشوندش رو صندلی. گفت: شما کجا میری آقای سلیمی؟ من از کجا بدونم این دفترا چی به چیه؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: تو برو آقا رضا. زیاد بود و نبودت فرق نمیکنه. برگشتنی دو تا نون تازه هم بگیر که حاجی... (زودی حرفش رو اصلاح کرد)آقای سلیمی افطار مهمون ماست.
...
خونه لیلا خانم درست روبروی خونه ما بود. خونه ما شمالی بود و خونه اونا جنوبی. در حیاطو که باز میکردی روبروت یک پاگرد کوچولو بود که پله میخورد و میرفت تا پشت بام. و بعدش وارد پذیرایی میشدی. کاملا مشخص بود که خونه مجردیه. وسایل زیادی توی خونه پیدا نمیشد. یک دست مبل و یک ال سی دی و چند تا باند و آمپلی فایر خیلی خفن، همه وسایل، خیلی بی سلیقه گوشه گوشه پذیرایی چیده شده بودند. خونه های جنوبی به درد نمیخورند، نصف خونه پرت، میشه. یک راهروی طولانی از اول خونه خورده بود تا حیاط. دوست داشتم برم و حیاطشون رو ببینم. بیشتر خاطرات من از اون خونه، حیاط و مرغدونی و تابی بود که خدابیامرز، پدرش بسته بود. رفتم سمت حیاط. اونجام نبود. چند بار صداش کردم ولی خبری از لیلا نبود. داخل حیاط، نه خبری از مرغدونی بود و نه اون تابی که بابای لیلا برای ما درست کرده بود. حتی درختام دیگه نبودند.
...
تموم خونه رو گشتم اما اثری از لیلا نبود. وقتی زنگ زده بودم، یکنفر درو برام باز کرده بود. پس کجا بود.برگشتم که برم بیرون. داخل پاگرد چشمم افتاد به قفل در ورودی خونه. در باز کن برقی به اون وصل نبود. یک طناب وصل کرده بودند به انگشتی قفل که درو با اون باز میکردند. با نگاهم مسیر طنابو دنبال کردم. میرفت به سمت خرپشته. تو بالاترین ردیف پله ها، یه جفت پای سفید معلوم بود.

-مشروب میخوری؟
از پله ها رفتم بالا. شونزده تا پله داشت. تعدادشو حفظ بودم. وقتی بچه بودم هزاربار از این پله ها رفته بودم بالا. هر دفعه هم میشمردمشون. هشت تا پله رو که رد میکردی، یک پاگرد کوچیک داشت. دور میزدی و هشت تا پله دیگه میرفتی تا برسی به خروجی پشت بوم. فضای دو متر در یک متری اونجا بود که همیشه من و لیلا با عروسکامون میرفتیم اونجا. قرار بود اگه ازدواج کردیم، همونجا زندگی کنیم. مست و پاتیل بود. بطری مشروب رو گرفته بود دستش و قلپ قلب سر میکشید. تعارف کرد که گفتم نمیخورم. نشستم رو آخرین پله و تکیه دادم به در پشت بوم. روبروی من یک پنجره بود که کاملا مشرف به خونه ما بود. به راحتی میتونستم کفشای سلیمی رو داخل حیاط ببینم.
نگاهش نمیکردم. فقط پاهای سفیدش بود که در تیررس نگاه من بود. پرسیدم: هنوز دوستم داری؟
-دیگه نه!
_انتظار نداشتی که به خاطر قولی که در هفت سالگی دادم، هیچوقت ازدواج نکنم تا تو برگردی؟انتظار نداشتی که اون عشق بچه گونه رو تا الان حفظ کرده باشم؟
-حداقل میتونستی ده سال بعد سرقرار بیای و بگی اشتباه کردی و دیگه دوستم نداری!
_اون فقط یک وعده بین دوتا بچه بود. یک وعده بین من که هفت سالم بود و تو که اونموقع هشت سالت بود. ما حتی پشت عکسا، تاریخم نزده بودیم. من از کجا باید به خاطرم میموند که چه روزی باید بیام؟.
-واقعا اینم، یادت نمونده؟ درست اول مهر بود. اون روز تو اولین روزی بود که باید میرفتی مدرسه. اون نامردم وسایل مارو ریخته بود تو کوچه. تو دست منو گرفتی و بردی زیرزمین خونتون. اونجا بود که پشت اون عکسارو با هم نوشتیم و امضا کردیم.
_ خوبه خودت میگی هفت سالم بوده. راستشو بخوای یک هفته هم نشد که فراموشت کردم. وقتی تو بودی، فقط تورو داشتم.ولی وقتی رفتم مدرسه، یک عالمه بچه. خیلی زود صمیمی شدیم با هم. تو اون سن و سال عشق و عاشقی چه میدونستم چیه؟ همه چیز یادم رفت. اون عکس رو هم اتفاقی، بین آشغالای زیرزمینی پیدا کردم.
-اما من اینطوری نبودم. وقتیکه اون مرتیکه نامرد، سند سازی کرد و خونه بابامو بالا کشید، ما آواره شدیم. پدرم تقاضای خونه سازمانی کرد. تنها شهری که تونست خونه پیدا کنه، برازجان بود. یجایی نزدیک بوشهر. دست مامانم و منو گرفت و برد اونجا. یکسال نشده، بابام دق کرد و مرد. دولتم نامردی کرد و بعد مرگ پدرم، مارو از خونه انداخت بیرون. دو نفر موندیم تو شهر غریب، با یک مستمری ناچیز. راهی برای برگشتن نداشتیم. ده سال اونجا زندگی کردم، درس خوندم، بدون اینکه با یکنفر دوست شم. تنها چیزی که داشتم این عکس بود. با این عکس زندگی کردم.با امید رسیدن روز موعود، زنده موندم. تو تنها دوست من بودی. برات چند تا نامه نوشتم اما جواب ندادی. وقتی هجده سالم شد، فرار کردم. فکر کردم تو هم مثل منی. تو هم تمام ده سال منتظر رسیدن چنین لحظه ای هستی. اول مهر ساعت 6 صبح میدان آزادی بودم. تا 9 شب گریه میکردم و از همه سراغه رضای خودمو میگرفتم. اما نیومدی. دیگه نا امید شده بودم. میخواستم بیام در خونه شما. اما پلیس منو بازداشت کرد. یکهفته طول کشید تا منو برگردوندند برازجان. مادرمو که دیدم، سکته کرده بود.
پرسیدم: چه جوری کشتیش؟
-مادرمو میگی؟
_نه. صاحب این خونه رو میگم. همونی که سرتونو کلاه گذاشت و خونه رو از چنگتون در آورد؟
-از کجا فهمیدی که مرده؟
_از موزاییکهای کف حیاط. ده تا از اونا شکسته. درست شکل یک قبر. خاکای اضافه اش هم گوشه حیاطه!
-فقط اون نامرد، نبود. مادرمم با دستای خودم کشتم. ولی اونو دفن نکردم. انداختم تو چاه دستشویی.
_چرا اینکارو کردی؟
-به خاطر زبونش. همه بدنش از کار افتاده بود غیر از زبونش. مرتب میگفت تو وقتی از خونه فرار کردی، رفتی دنبال جندگی رفتی دنبال کوس دادن، من به خاطر توئه که فلج شدم. هشت سال تحملش کردم. روز و شب مراقبش بودم. نون میذاشتم دهنش و مدفوعشو می شستم. بعد کشتمش. این زنده بودن جز عذاب برای اون و اسارت برای من هیچی نداشت.
_چطوری تونستی بیای تو این خونه؟
- خیلی راحت. در زدم. گفتم"جنده ام. میتونی منو بکنی؟".نیم ساعت بعد داشتم براش فبر میکنم. فرداشم به اهالی محل گفتم خونه امون رو پس گرفتیم و برگشتیم سر جای سابق.
بیچاره آقای حاتمی، صاحب این خونه همیشه تنها بود. میگفتند، هرچی پول داره تو بالشای زیر سرش پنهان میکنه
پرسیدم: برنامه ات در مورد من چیه؟ میخوای من رو هم بکشی؟
-تا دیشب آره. ولی الان میخوام پامو از زندگیتون بکشم بیرون. تو خودت راه تباهیتو پیدا کردی. فرزانه هم همینطور. البته با کمک من...
اشاره کرد که دستمو ببرم جلو. یدونه سیخ و یه لوله خودکار گذاشت، کف دستم. دیشب اونارو پرت کرده بودم تو کوچه. ولی الان، تو مشتم بود. حالش اصلا خوب نبود. کمکش کردم و از خرپشته، آوردمش پایین. مصرف زیاد الکل، وزنش رو به شدت بالا برده بود.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و هفتم
...
زنهای چاق، وقتی لخت هستند، بدن قشنگی ندارند. ولی وقتی لباسهایی میپوشند که بازوها و رونهای چاق وشونه ها و گردنشون رو بندازه بیرون، هیکل فوق العاده سکسی دارند. وقتی بازوی لیلا رو گرفته بودم و از پله ها می آوردم پایین، کیرم سفت شده بود و به شلوارم فشار می آورد. لباس دو بنده ای که تنش بود، شونه و کتف و حتی بالای سینه هاشو نشون میداد. و از لیلا یک مانکن چاق سکسی، ساخته بود. سرشو تکیه داده بود به سینه ام و دستشو از پشت کمرم انداخته بود و پهلوی منو گرفته بود. نشوندمش روی تخت. گفتم: کمی استراحت کن که حالت جا بیاد. اگه لازمه پیشت بمونم تا حالت بهتر شه. گفت: نه عزیزم، این کار هر روز منه. برو به عشقت برس.
تا دم در رفتم. برگشتم و بوسیدمش. نشستم روبه روی لیلا. دستمو گذاشتم روی رونای سفید و لختش. گفتم لیلا من از تو میترسم. ترو به جون هر کی که دوست داری، بیخیال فرزانه شو. دست از سر اون بردار. همه چیز تقصیر من بوده، پس من باید تاوان اشتباهات خودمو بدم.
اشک چشمای لیلارو پر کرد. دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت: راسر میگی. تو تقصیری نداشتی. من مقصرم. من خودم به خاطر شرایط سختی که در زندگی داشتم، به خاطر تنهائیام، برا خودم یک پیله ساختم که فکر میکردم تو هم همینکارو کردی. در صورتی که خصلت مرد، بی عاطفه بودنشه. فقط تو نیستی، همه مردها همینند. من دیگه نه با تو و نه با فرزانه کار ندارم. شنبه هفته دیگه برا همیشه از این محل میرم.
لیلارو در آغوش گرفتم و به خودم فشار دادم. در گوشم گفت: دوست دارم، قبل از اینکه برای همیشه ترکتون کنم،یکبار متعلق به تو باشم.
پرسیدم چه جوری؟ منظورت چیه؟
از رو شلوار دست انداخت و کیرمو گرفت تو مشت خودش. "میخوام نیم ساعت مال من باشه"
چی میتونستم بگم؟ میتونستم بگم نه؟ دختری بود که عمری رو به عشق من زندگی کرده بود. زنی بود که گذشته و آینده خودشو تباه کرده بود به عشق رضا. نه این رضای زشت و دماغ گنده فعلی. به عشق رضای کوچولو و خوشگل و بدجنس. همون رضا کوچولو که موقعی که با هم دعواشون میشد، میگفت "تا دودولمو نخوری، با تو آشتی نمیکنم." میترسیدم با لیلا سکس کنم. از طرز لباس پوشیدنش و رفتارش، مطمئن بودم که جنده است. میترسیدم که ایدز داشته باشه و بدبختم کنه. ولی هر چی بود از سمیرا تمیزتر بود. حداقل به عباس کارگر و ممد نانوا و حسین رفتگر نمیداد. حتما فقط به بالاشهریا میداد. اونام که ایدز نمیگیرند.
لیلا کمربند منو باز میکرد تا دودولمو بخوره. میخواست با من آشتی کنه. منم باید دودول لیلا رو میخوردم.آخه منم اونو اذیت کرده بودم. اونموقعها نمیدونستم لیلا دودول نداره. همیشه برام سوال بود، پس چرا وقتی من اذیتش میکردم و اون میخواست منو ببخشه، نمیگه تو هم باید دودول منو بخوری!
...
بندای دو بنده اش رو از کتفش رد کرده و سینه هاشو آزاد کردم. با دو تا دستم هم نمیتونستم یکی از اونارو مشت کنم.کیرم، هنوز تو دهنش بود. چشماشو بسته بود و با لذت لیسش میزد.کیرمو آزاد کردم. نشستم و لباشو بوسیدم. همون لبایی که پروتز کرده بود تا بزرگتر شه. اول لب بالایی رو خوردم و بعد پایینی. اونم همکاری میکرد و با زبونش لبمو ماساژ میداد. اومدم پایین تر و سرمو گذاشتم رو سینه هاش. از بالش خیلی نرمتر بود. نوکشو زبون زدم. طعم خوبی داشت. مزه ی شیر تازه میداد. سینه های لیلا، خیلی بزرگ بود. مثل فرزانه نبود که تا از نوکش میخواستی لیس بزنی و برسی دورش، سینه تموم شده بود.وقتی میخواستم، از نوک یکی لیس بزنم تا برسم نوک اون یکی سینه، آب دهنم تموم میشدو زبونم خشک میشد. کیرمو گذاشتم وسط دو تا پستوناش. کمی کرم مالید روی کیرم، تا راحتتر حرکت کنه. من تلمبه میزدم و لیلا، سینه هاشو به هم فشار میداد و جیغ میزد. من هر دفعه، بیشتر خودمو فشار میدادم تا ببینم چیزی از کیر هفده سانتیم از اینطرف میزنه بیرون یا نه. اما چیزی معلوم نبود. دیگه بس بود. اگر ادامه میدادم، آبم میومد و بدبخت میشدم. دست انداختم تا لباسشو در بیارم اما اجازه نداد. میدونست شکم قشنگی نداره و نمیخواست اونو ببینم. اصرار نکردم. در عوض خودش شرتش رو کشید پایین و درآورد. پایین لباسشو دادم بالا و کوس قشنگشو دیدم. یه کوس سفید و تپل که موهای بالای اونو به طرز قشنگی آرایش داده بود. از آب شهوتش برق میزد. هوس کرده بودم که کوسشو بخورم اما نتونستم. لیلا بیست و نه سالش بود و معلوم نبود، تا حالا چند هزار تا کیر تو این کوس رفته؟ کیرمو گذاشتم دم کسش و با یک حرکت فرستادم تو. انتظار داشتم به نسبت چاقیش، کوس گشادی داشته باشه. ولی دو سه سانت بیشتر تو نرفت. لیلا از درد آخی گفت و خودشو عقب کشید. کلاهک کیرم دراومد. به سر کیرم نگاه کردم. پر از خون بود. زوم کردم رو صورت لیلا. با اینکه درد زیادی کشیده بود، لبخند میزد. برام یک بوسه فرستاد و گفت: خودتو ناراحت نکن. همیشه دوست داشتم باکره گی خودمو به تو هدیه کنم.
اشاره کرد که ادامه بدم. الان چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنم و ازش بپرسم که چرا اینکارو کرده. ولی انگشتشو گذاشت رو بینیش و با زبون بی زبونی گفت که سکوت کنم و فقط به کارم برسم. نشستم روبروی کوس نازش. بوسیدمش. با دستمال کاغذی، دور تا دورش رو تمیز کردم. این خون ارزش داشت. نباید به اون بی احترامی میشد. این خون به معنای این بود که این دختر، سالها، خودشو نگه داشته. دختری که بیست سال بود پدر نداشت. دختری که سالهای زیادی با مادر افلیجش زندگی میکرد. دختری که خیلی وقتا برای تهیه هزینه درمان مادرش به مشکل میخورد.دختری که شبهای زیادی رو گرسنه، سر کرده بود، از سهل الوصول ترین راه کسب درآمد، استفاده نکرده بود. لیلا این گوهرو حفظ کرده بود. یکی از آخوندا حرف قشنگی میزد. میگفت " یکی هست تمام عمرش غیبت نکرده، چون نمیتونه حرف بزنه. چون لاله. این ارزش نداره، اونموقع صاحب ارزشه که زبون داشته باشی و غیبت نکنی" یه موقع است که یه دختر، در یک خانواده مذهبی بزرگ میشه. پدر بیست و چهار ساعته، رفتارشو زیر نظر داره. مادرش تا مدرسه میبره و می آوردش، تلفن و موبایل و حتی دوستان دخترش همیشه کنترل میشه، چنین دختری شاهکار نکرده، اگر عفت خودشو حفظ کنه. لیلا در یک خانواده راحت بزرگ شده بود، بهترین شرایط رو داشت که بره دنبال عشق و حال، کسی مزاحم و مراقبش نبود. ولی پاک مونده بود.
...
حیف این کوس بود که نبوسمش. چوچوله اش رو چند بار بوسیدم. با زبون تحریکش میکردم و شیره ی وجودشو می بوئیدم. رونهای کپلش و شکم به نسبت بزرگ که با لباس پوشیده شده ، تمام قضای دید منو اشغال کرده بود و من نمیتونستم چهره اش رو ببینم. در عوض از روی حرکات مارپیچی که به بدنش میداد، میتونستم به لذتی که میبرد، پی ببرم. تمام صورتم رو ترشحات لیلا پوشونده بود. گاهی پاهاشو به دو طرف سر من فشار میداد و منو تا مرز خفگی پیش میبرد. کمی بعد به ارگاسم رسید. چیزی شبیه ادرار اما بدون بو، از سوراخ زیر چوچوله شروع به جهش کرد. چهار پنج بار ضربان داشت و هر دفعه به اندازه ده پونزده سانت میپرید و روی صورتم فرود می اومد. سرمو از فشار پاها خلاص کردم و به زحمت نشستم. صورتشو بوسیدم و برش گردوندم. زانوهاشو گذاشت روی زمین و دستها و سینه های لیلا روی تخت قرار گرفت. از پشت کیرمو رسوندم به کوسش و خیلی آروم به طوری که درد ازاله بکارت، زیاد اذیتش نکنه شروع کردم به تلمبه زدن. باسن بزرگی که داشت، اجازه نمیداد تمام طول کیرمو وارد کنم. چهار پنج سانت بیشتر فرو نمیرفت و اگه زیادی خودمو عقب میدادم، میومد بیرون. مجبور شدیم حالتمونو عوض کنیم. اینبار لبه تخت نشست و به همون حالت دراز کشید. کف پاهای لیلا روی زمین بود. کمی پاهارو از هم فاصله دادم و خودم روی دوتا زانو ایستادم. کیرمو به سختی فرو کردم و شروع کردم به عقب و جلو کردن. نمیدونم چرا رفتم به گذشته. موهای چتری لیلا پیشونیش رو پوشونده بود و چشمای درشت و ابروی مشکی در یک صورت گرد و کپل، اونو خوشگلتر کرده بود. بارون اشک از چشمای هر دو نفرمون میبارید. میکردمو میگفتم "لیلا منو ببخش" گریه میکردمو میگفتم "لیلا، رضا در حق تو بدی کرده، رضا کوچولوتو ببخش" اشک میریختمو میگفتم "رضا کوچولو بچگی کرده، تو بزرگتری حلالش کن" زار میزدمو میگفتم "لیلا من دوستت دارم. از پیش من نرو"
لیلا هم گریه میکرد. مرتب یه جمله رو تکرار میکرد. "تو منو ببخش رضا کوچولو. من خونه تورو خراب کردم. من خونتو خراب کردم. منو ببخش"
نذاشت کیرمو بکشم بیرون. با فشار باسنمو نگه داشته بود و نمیگذاشت خودمو عقب بکشم. میگفت "میخوام وقتی میرم، یک یادگاری از تو داشته باشم" تمام آبمو داخل رحم لیلا، خالی کردم. همدیگرو بغل کردیمو های های گریه کردیم.
...
وقتی اومدم خونه اذان رو گفته بودند. حاجی و سحر یه سفره کوچیک تو حیاط، پهن کرده بودند و شعله زرد میخوردند. نون و دادم به سحر و عذر خواهی کردم. گفتم ببخشید کامپیوترش ویروسی بود. خیلی وقتمو گرفت. سحر به ظاهر پریشونم نگاهی انداخت و گفت: آره معلومه از این ویروسای چاق و چله بوده. حسابی انرژیتو گرفته!
دست و صورتمو شستم و نشستم سر سفره. از ته کوچه صدای آهنگ می اومد. حاجی به شیطون لعنت فرستاد. می گفت: بر پدرشون صلوات. ببین شب شهادت، چه آهنگی گذاشتند. صدای آهنگ بلند و بلندتر میشد.معلوم بود که طرف برا ماشینش هزینه کرده و ساب و آمپلی فایر چند ملیونی روی اون نصب کرده. صدا جلوی در خونه ما قطع شد. فرزانه کلید انداخت و اومد تو. نیومده داد زد، یوقت این درو ریموتی نکنی آقا رضا! حاجی رو که دید، خجالت کشید. حاجی پرسید: صدای آهنگ از ماشین شما بود؟ فرزانه یه چشمک به من زد و گفت: نه، اصلا حاج آقا. من از این کارا نمیکنم. اینجا محله پایین شهره. مردمش بی کلاسند، از این کارای جوادی زیاد میکنند.
...
فرزانه و لیلا آخر شب رفتند شمال. تا سر کوچه دنبال ماشینشون رفتم. حس بدی داشتم. روزی که کامیون حامل وسایل خانواده لیلا، از محله ما بیرون میرفت، همین حس رو داشتم. فکر میکردم دیگه اونارو نمیبینم. اون دفعه هم لیلا تا ته کوچه، سرشو از ماشین آورده بود بیرون و منو نگاه میکرد.
...
فردای اونروز بازم حاجی اومد و هرطور بود حساب و کتابارو تموم کردیم.نزدیک دویست ملیون اختلاف حساب بود. برای پس فردا جلسه دادگاه رو تو خونه خودمون تشکیل دادیم. خانم سلیمی هم اومده بود. سحر اینبار به درخواست حاجی روسری سرش کرده بود. حسابدار و انباردار شرکت تا ظهر زیر بار نمیرفتند. اما وقتی ریز صورت حساب و کتابارو دیدند، چاره ای نداشتند جز اینکه، به همه چیز اعتراف کنند. من دو روز بود مواد مصرف نمیکردم. به خودم گفته بودم "دیگه بسه نباید ادامه داد" اعصابم خط خطی بود، ولی خوشبختانه حجم کار اونقدر زیاد بود که وقت نمیکردم به مواد فکر کنم. بیشتر دلشوره داشتم. تو این دو روز صدبار به فرزانه زنگ زدم.همه چیز آروم بود. حاجی منو صدا کرد که به عنوان شاهد زیر صورتجلسه رو امضاء کنم. هر دو نفر به سرقت اقرار کرده بودند. اما اسمی از حامد نبود. حاجی خوشحال بود که پسرش بی تقصیر بوده. ولی من شک داشتم. یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود. احتمالا حامد از این دو نفر خواسته بود که همه چیز رو گردن بگیرند و بعدها جبران مافات کنه. این دو نفرم از اقوام حاجی بودند و حاجی نمیتونست ازشون شکایت کنه. فقط عذرشونو خواست.گفت: از فردا نمیخوام دوروبر کارخونه آفتابی بشید.
من و سحر هر شب سکس داشتیم. سحر از اینکه کار بزرگی انجام داده، خوشحال بود و این خوشحالی رو در سکس با من نشون میداد. خیلی پر انرژیتر شده بود. فرقش با سکسای قبلیمون این بود که اونموقعها، من میگفتم الان چه حالتی بگیره و سکان سکس دست من بود ولی الان سحر بود که به من برنامه میداد که چطوری و با چه حالتی ترتیبشو بدم. انگار بوی ریاست به مشامش خورده بود و از الان خودشو رئیس من میدونست.
روز چهارم حاجی بازم اومد. یک جعبه شیرینی دستش بود. از ما تشکر کرد که باعث شدیم سرقت اموالش متوقف بشه. دو تا تراول صدی رو گذاشته بود داخل یک پاکت و اونو به عنوان قدردانی به من هدیه داد. دستش درد نکنه، تو این شرایط به این پول نیاز داشتم. سحر اما منتظر بود. دوست داشت حاجی از اونم تشکر کنه. ولی سلیمی هیچی نگفت. سحر یادش رفته بود.سحر نیم ساعتی نشست. وقتی دید خبری نیست اشک توی چشماش جمع شد. عذرخواهی کرد و رفت پایین. برای سحر مبلغ کادو مهم نبود، چیزی که مهم بود، فلسفه تشکر بود. حاجی باید عقلش میرسید و نه به اندازه ی من، حداقل صد هزار تومان به سحر میداد.
وقتی سحر رفت پایین، حاجی گفت: آقا رضا ماشین جدیدمو دیدی، اگه ایراد نداره، بیارمش داخل حیاط و یه نگاهی به اون بنداز.
یک 206 قرمز جیغ با رینگای اسپرت، بود. اصلا به سن و سال حاجی نمیخورد که همچین ماشینی سوار شه. حیف اون زانتیا، که با 206 عوضش کرده بود. سحر اومد بالا. با حسرت به ماشین نگاه کرد و به سردی گفت: مبارک باشه. خیلی قشنگه.
چشمای سحر قرمز بود، معلوم بود، تو این چند دقیقه حسابی گریه کرده بود. حاجی سوئیچ ماشینو گذاشت کف دست سحر و گفت: سحر خانم مبارکت باشه. این در مقابل زحمتی که شما کشیدید، خیلی ناقابله! مدارکش داخل داشبورده. فردا برو و سندشو به نام خودت بزن.
یکدقیقه ای طول کشید تا سحر فهمید چی به چیه. دور ماشین میچرخید و اونو میبوسید و ناز میکرد. مثل بچه ها می نشست پشت فرمون و بوق میزد. آخرشم نامردی نکرد و پرید صورت سلیمی رو یه ماچ آبدار کرد.
خندم گرفته بود. حاجی از خجالت داشت فرار میکرد. حتی صبر نکرد تا برسونمش خونه. صورت سحرو بوسیدم و گفتم: مبارک باشه.شام مهمون من. میریم آبعلی، جیگر و بعدم قلیون. سحر رفت که حاضر شه. گوشیم زنگ زد. فرزانه بود. به محض اینکه گوشی رو جواب دادم با گریه سرم فریاد زد: رضا کجایی؟ رضا همین الان بیا اینجا. لیلا مرد. لیلا تو دریا غرق شد!
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و هشتم
...
سرجمع سی برگ نمیشد. فرزانه میگفت، این چند روز خیلی تو خودش بوده. فقط کنار ساحل می نشسته و این دفترو می نوشته. یه جور غم نامه بود، داخلش از همه چیز گفته بود. گفته بود که ده سال پیش چطوری از خونه فرار کرده. گفته بود که وقتی پلیس بازداشتش کرده، حتی اجازه ندادند به مادرش زنگ بزنه. گفته بود که وقتی برگشته خونه و یا در اصل برمیگردوننش به خونه، مامانشو میبینه که کف اطاق افتاده و دیگه دست و پای اون زن از کار افتاده بوده. از سختیهایی گفته بود که در راه نگهداری از مادر افلیجش، متحمل شده. از حالتهای روانی و هیستریک مادرش گفته بود. از مادری که بعد از معلولیت، چند بار سعی میکنه با خوردن سوزن و چنگال و گاز زدن سیم برق، خودکشی کنه. از عشقی که به مادرش داشته، گفته بود و از نفرتی که نسبت به اون نامردی که خونشونو گرفت. از مادری مهربون گفته بود که وقتی می بینه دختر معصومش، داره به پای مادر میسوزه،طاقت نمیاره. اول با خواهش و التماس، و بعد با فحش و جنجال و تهمت، سعی میکنه لیلارو وادار کنه اونو رها کنه و بره دنبال زندگیش.
...
با پژوی سحر خودمو رسوندم، فرودگاه. برام مهم نبود که چه کسی میخواد ماشینو برگردونه. دو ساعت بعد کنار فرزانه بودم. جنازه لیلا هنوز اونجا بود. یک پارچه سفید، کشیده بودند روی لیلا. و مردمی که جمع شده بودند،تا پیکر دختر جوانی رو ببینند که هیچ وقت روی خوش بختی به خودش ندید.تمام عمر ذجر کشید. اونقدر سختی کشید و کشید تا رسید به اینجا. رفتم و بالای سر لیلا ایستادم. به مردم نگاه کردم. گفتم: اینجا چی میخواید؟ چی رو تماشا میکنید؟ این دختر، مرده. همینو میخواید بدونید. لاشخورا برید گم شید. اینجا هیچی به شما نمیرسه. برید و از جلوی چشمام دور شید.
از جاشون تکون نمیخوردند. گرد تا گرد جنازه ایستاده و فقط سر تکون میدادند. انگار این یک نمایشه و من دارم نقش بازی میکنم. پارچه ی روی جنازه رو زدم کنار. گفتم ببینید. این دختر فلک زده رو ببینید. اگه با دیدن جسد، حس کنجکاویتون، ارضا شده، برید و مارو تنها بذارید. از رو نمی رفتند. سرتق ایستاده بودند و زل زده بودند به دهان من. بلند شدم داد زدم و پرسیدم: این ویلا صاحب نداره؟ مگه اینجا ملک شخصی نیست؟ کسی نیست این مزاحمارو بندازه بیرون.
یک نفر اومد جلو. یه مرد موقر، حدودا سی ساله. چشماش قرمز بود. مردم تماشاچی رو تک تک راهنمایی میکرد، بیرون از محوطه ویلا. یه سرباز خیلی کم سن و سال هم کمکش میکرد. هر کس رو که دور میکردند، دوباره برمیگشت و می ایستاد به نگاه کردن. دوست داشتم چند دقیقه با لیلا تنها باشم. مگه میذاشتند؟ تعداد جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. دیدم یکنفر با گوشی از لیلا فیلم میگیره. مثل وحشیا پریدم و گوشی رو ازش گرفتم. موبایل رو زدم به دیوار سنگی ویلا،گوشی چند تیکه شد، اما حرصم خالی نشد. تیکه هاشو جمع کردم و زیر پا خردشون کردم. پسره شاکی شد. گفت: چته حیوون؟ گوشی منو چرا شکستی؟
نذاشتم حرفش تموم شه. به ثانیه نکشید که صورتش پر خون شد. اومد تلافی کنه که ملت گرفتنش. خود بخود جمعیت رفت عقبتر. اومدم و کنار لیلا نشستم. مانتویی تنش بود که روز آخری تنش بود. و روسری که روز آخری سرش کرده بود. اما شلوارش، شلوار اون روزش نبود، ایندفعه برمودا نپوشیده بود. یک شلوار کشیه بلند که بند اون از زیر پاشنه پا رد شده بود. ظاهرا نمیخواسته بعد مرگش، هیچ قسمتی از بدنش، در تیررس نگاه مردای هرزه و هیز چشم قرار بگیره. مردانی که حتی نگاهشون، به اندام جنازه هم رحم نمیکنه. رنگ پوست صورتش کمی کبود شده بود. موهای چتریه لیلا، روی پیشونیش ریخته بود و با نسیم ساحل جابجا میشد. گریه میکردم. فقط من نبودم، کمی دورتر از من، فرزانه و رویا و همسرش هم بودند. اونا هم پا به پای من گریه میکردند. تحمل مرگ ناگهانی عزیزان خیلی سخته. الان با یکنفر صحبت میکنی، میگی و میخندی، ولی پنج دقیقه بعد طرفت مرده است. یک جنازه میگذارند جلوی تو و میگن این لیلاست. نمیتونی باور کنی که لیلا باشه. تصور کن الان دست من قطع بشه و اونو بذارند پیش من. حالا کدوم یکی، رضا هستیم؟معلومه من رضا هستم. اون دست جزئی از منه، ولی من بدون اون دست بازم رضام. فرض کن اون یکی دست و دو تا پاهای منو قطع کنند و جداگونه دفن کنند. اونا هنوز رضارو دفن نکردند. حتی اگر سر و قلب و روده هامم دفن کنند، بازم رضارو دفن نکردند. این سره رضا بوده که دفن شده نه خود رضا. این قلبه رضا بوده که دفن شده نه خود رضا. پس من کجای این بدنم؟ رضا فراتر و جدا از این اندامه. لیلا هم همینطور. ظاهرا دارم صورتشو ناز میکنم و میبوسم. دارم سر جنازه ای گریه میکنم و اشک میریزم، که لیلای من نیست. لیلا الان نشسته پهلوی من و داره اشکای منو پاک میکنه. میتونستم حرکت انگشتاشو روی صورتم، احساس کنم. حتی میتونستم، لبخندشو ببینم و جای بوسه هاشو روی گردنم لمس کنم.
...
یکی دستشو گذاشت رو شونه من و گفت: تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
برگشتم که ببینم کیه. دیدم دولا شدو یک سکه پرت کرد رو جنازه لیلا. پرسیدم: این چیه؟ جوابمو نداد. داد زدم: عوضی، با توام. میگم این چیه؟ برگشت و گفت: کفاره است. دیدن مرده کراهت داره!
سکه رو برداشتم و رفتم طرفش. گفتم: الاغ، اون دیدن قیافه توئه که کراهت داره. بیشعور، مثلا میخوای احترام بذاری، داری صدقه میدی، یک تار موی اون می ارزه به صد تا هیکل تو. سرشو گرفتم و سعی کردم سکه رو جا کنم، تو حلقش. ملت اومدند و مارو جدا کردند.میدونستم تقصیری نداره، من داشتم تقاص هزاران سال بی فرهنگی رو از اون مرد میگرفتم. هزاران سال بی هویتی. هزاران سال جاهلیت اعراب که در خون و ذهن ما رخبه کرده بود. عربهایی که بعد از مرگ هر کس، برای هزینه ی دفن و کفنش صدقه جمع میکردند. برگشتم سمت جنازه، هر چی سکه و اسکناس دورو برش بود، جمع میکردم و میریختم وسط دریا. لیلا هم کمکم میکرد. اونم نفرت داشت از اینکه به جنازه اش، اینچنین بی احترامی بشه.
یکساعت بعد جنازه داخل آمبولانس بود. حلقه پلاستیکیه نامزدیه رضا کوچولو و لیلا کوچولو با یک زنجیر طلا از گردنش آویزون بود.
فرزانه دست نوشته های لیلارو برام آورد. دفتر خیلی قشنگی که صفحه اولش نوشته بود تقدیم به رضا کوچولو. روی جلدش تصویر دوتا قلب بود و یک تیر که قلبارو به هم وصل می کرد.
برای من نوشته بود از زندگی سختی که داشته. نوشته بود آرزو داشته، بتونه فقط دو روز،فقط دو روز مادرشو بسپره به یک نفر و بیاد تهران. بیاد منو ببینه و برگرده. اما هیچ کس اینکارو براش نکرده. همه فکر میکردند که اگر بره، دیگه برنمیگرده.جوهر خودکار بیشتر جاهای دفتر به هم ریخته بود. معلوم بود حالش بد بوده. گریه میکرده و غم نامشو می نوشته. از روزی نوشته بود که مادرشو کشت. نوشته بود، مادرم، اونقدر رو اعصابم راه رفت و رفت، تا روانیم کرد. دستامو حلقه کردم دور گردنش. اینقدر فشار دادم تا خفه شد. نوشته بود که مادرم آخرین لحظات زندگی لبخند میزد. حتما با خودش فکر میکرده، دخترش آزاد شده و میتونه بره دنبال خوش بختیش.
این قسمت دفتر، تقریبا پاک شده بود. موقع نوشتن اونقدر گریه کرده بود که اشکای لیلا بیشتر جوهر خودکارو با خودش، شسته بود. ظاهرا از ده روزی گفته بود که با جسد مادرش سر کرده . و از پلیسی که اومده بود، تا علت بوی تعفنی رو کشف کنه که محل رو برداشته بود. نوشته بود از ترسم، جنازه مادر عزیزمو انداختم تو چاه دستشویی. هر چی پول داشتم برداشتم و از دیوار فرار کردم.(اونطرفا سطح آب زیرزمینی خیلی بالاست. برای چاه فاضلاب، یک مخزن میسازند که هر چند ماه از طریق یک دریچه خالی میشه).حتی وقت نکرده بود، شناسنامه خودشو برداره.
باید می اومد تهران. اینجا خیلی کارها داشت که انجام بده. مستقیم رفته بود در خونه حاتمی. با یک سوال فهمیده بود اون لاشخور، تنها زندگی میکنه. لاشخورا همیشه تنهان. اگر قرار بود چیزی رو با کسی تقسیم کنند که لاشخور نبودند. همه مردا در مقابل زن عاجزند. مخصوصا که در خونتو بزنه و بگه جنده ام. لیلا نوشته بود وقتی دستشو گذاشت رو سینه ام، نیشش باز شد. چی میخواست از این بهتر. یه میوه بهشتی. یه هلوی آماده گاز زدن. یه دختر باکره پنجاه کیلویی. نیشش باز شد. همون نیشی که خون پدرم و بعد خون مادرمو مکیده بود. نمیخواستم، سومی من باشم. زانومو آوردم بالا، مستقیم بیضه هارو نشونه گرفتم و با تمام قدرت ضربه زدم. بلافاصله یه گلدون بود که اومد توی سرش. نباید اینجوری می مرد. دوست داشتم ذجر کشش کنم . ولی با اولین ضربه مرد. نیاز به مخفی کاری نبود. کار خلاف هر چی پرسر و صداتر باشه، کمتر به اون شک میکنند. شبونه قبرشو کندم و دفنش کردم. از مرده نمیترسیدم. ده روز رو شب و روز با جنازه مادرم سر کردم. افسوس میخوردم، که برا مادرم قبر درست نکردم و با اون وضعیت جنازشو انداختم تو چاه فاضلاب. اولین قتلم بود و بی تجربه بودم. الان حرفه ای تر شده بودم.یکنفر دیگه مونده بود که باید میکشتم. از کوچه صدای دو تا زن میومد. رفتم رو خرپشته و نگاه کردم. خودت بودی که با دو تا دختر میگفتی و میخندیدی.میدونستم که چیکارت کنم. نباید اینقدر راحت میمردی. گاوصندوق حاتمی، پر از طلا و پول بود. اونقدر بود که تمام عمر بخورم و نیاز به کار کردن نداشته باشم. برنامه ریزی کردم که چطوری این پولو شش ماهه خرج کنم. قرار نبود، بیشتر زندگی کنم. افتادم به خرج کردن پولای اون نامرد. غیر از مشروب هر چی تو خونه بود، ریختم بیرون و یکسری وسایل جدید خریدم. لبامو پروتز کردم. چیزی که آرزوشو داشتم. صد دست لباس خریدم. از همه مدل. از چادر عربی گرفته تا لباسایی که تن جنده های خیابونی دیده بودم. خیلی زود دوستای زیادی پیدا کردم که فکر میکردند، آدم حسابیم. همشون کلاس بالا. همه مایه دار. صبح تا شب با اونا بودم ولی شبا میومدم خونه.باید آمار خونه تورو میگرفتم. جای خوابمو درست کردم روی خرپشته. مشروب میخوردمو تورو میدیدم. دو ماهه بیست کیلو وزن اضافه کردم. نزدیک شدن به تو سخت بود، همیشه یا سحر همراهت بود یا فرزانه. بالاخره وقتش رسید. سحرو فرستادی شهرستان. فرزانه هم زودتر از تو میرفت سرکار. لاستیک ماشینتو پنچر کردم تا وقت بیشتری برای صحبت داشته باشم. خفن ترین لباسی که داشتم، پوشیدم و زننده ترین آرایشی رو که بلد بودم رو صورتم انجام دادم. اومدم طرف تو. با رفتارهایی که از تو با سحر دور از چشم فرزانه دیده بودم، فکر میکردم،ازون دختر بازای حرفه ای هستی. به کلاغای ماده هم رحم نمیکنی. ولی تیرم به سنگ خورد. تو از من فرار کردی. تو هنوز همون رضا کوچولوی خجالتی بودی. همون رضا کوچولو که وقتی شوشولتو میخوردم، خجالت میکشیدی به صورتم نگاه کنی. باید چادر سر میکردم. ایندفعه باید روی فرزانه خانم کار میکردم.

جنازه رو ترخیص نمیکردند. باید شناسنامه اونو نشون میدادیم. لیلا هیچ هویتی نداشت. گفتم بمونه برای خودتون. اون هیچ کسی رو نداره. نمیتونید که تا ابد تو سردخونه نگهش دارید. چند تا عکس گرفتند و انگشت نگاری کردند وفرستادند برای استعلام. کار بدتر شد. جواب اومد که اثر انگشت متعلق به یک قاتله. یک زن رو کشته. افسر نگهبان منو خواست. گفتم: نیاز به انگشت نگاری نبود، اسم و فامیلشو اگر استعلام میگرفتید، متوجه میشدید که قاتله. الان میخواید، چیکارش کنید؟ اعدامش میکنید؟
بخشنامه ای نداشتند که این جور موقعها باید چیکار کنند. دست به دامن روحانیه سردخونه شدیم. دو سه جا زنگ زد تا مجوز ترخیص جنازه رو به ما دادند. موقع خروج، افسر پلیس سردخونه رو دیدم. گفتم: اطلاعاتتونو به روز کنید. این خانم دو نفرو کشته. جنازه ی لیلارو سوار هواپیما کردیم و فرستادیم تهران. چه قدر همه چیز فرق کرده بود. تا دیروز باید بلیط میگرفتیم، برای اون و الان قبض گرفتیم. تا دیروز تو سالن می نشست و الان در قسمت بار. تا دیروز سنگین وزنی تاثیری در قیمت بلیط نداشت، ولی الان، نرخ کرایه رو بر حسب وزن حساب میکردند. واقعا چی هستیم و به چه چیز خودمون مینازیم. نمیدونیم پنج دقیقه دیگه خودمونیم یا جنازمون. یه مرزی هست بین این دو نفر. یه سیم برق که زخمی شده، یه راننده ای که مست کرده. یه کنسروی که خوب استریلیزه نشده و یا حتی چند سی سی آب که راهشو گم کرده و به جای مری رفته، داخل نای. هر کدوم از اینا میتونه پرتت کنه اونور مرز. بدی این مرز اینه که دیپورت نداره. یک راه یکطرفه است. شاید اونور بهتر از اینطرف باشه. شایدم بدتر. همینیه که هست. باید یه روزی بری اونور. نوبت من چه موقع است؟ نوبت تو چی؟ اونور هر چی که باشه، بدتر از اینطرف نیست. یقینا بهتره!
...
موقع خداحافظی، اون مرد جوان، یک فیلمو برام بلوتوث کرد. آخرین فیلمی که ازلحظه رفتنه لیلا به دریا گرفته بودند. انگار خودش گفته بود که از من فیلم بگیرید. لیلا بود با لباس کامل. حتی روسریشو سفت بسته بود که جریان آب نبردش. صدای یک خانم ضبط شده بود که میگفت، با این لباس نرو تو آب. دریا تورو میکشه زیر. موقع رفتن یک بوسه فرستاد. ظاهرا برای فیلم بردار. ولی مطمئن بودم اونو برای من فرستاده. روی شنهای ساحل سنگین راه میرفت. احتمالا به خاطر میله هایی که از زیر شلوار، بسته بود به پاهای خودش. میله های فلزی سنگینی که دکتره پزشک قانونی به سختی باز کرد. یدفعه تو دریا گم شد. صدای جیغ چند نفر میومد. بعد دوربین چرخید و فیلم برداری قطع شد. اونقدر ناگهانی قطع شد که من متوجه لباس نامناسب فرزانه میان اون جمع نشدم. در اصل دیدم که بیکینی پوشیده. مثل بقیه زنایی که اونجا بودند و مردایی که با یک شورت میگشتند. ولی الان وقتش نبود که با فرزانه صحبت کنم در این مورد...
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پنجاه و نهم
...
فرزانه پرواز میکرد. مابین ماشینا لایی میکشید و از چپ و راست خودشو رد میکرد. خیلی وقت بود، موقع رانندگی کنارش ننشسته بودم. تنها چیزی که سرش نمیشد، ترس بود. پژو صندوقدارو تا جایی که میتونست، گاز میداد و بعضی وقتا، معکوسهای وحشتناکی میکشید. صندلی رو داده بود، عقب و دستشو تکیه داده بود، به در. هوا رو به تاریکی بود که حرکت کردیم.هر از چندگاهی دوربینهای کنترل سرعت پلیس رو میدیدم که با چشمکی مارو بدرقه میکردند.فرزانه هیچ صحبتی نمیکرد. چی میخواست بگه؟. میخواست بگه حق نداری به خاطر مرگ خاطرات کودکیت غمگین باشی؟ خودشم غمگین بود.‎ ‎پیش روی چشمانش، دوستی رو از دست داده بود که چند ماه گذشته، بیشتر وقت آزادشو، با اون بود. کسی رو برای همیشه از دست داده بود، که خیلی دوستش داشت. عزیزی رو از دست داده بود که بیشتر از خودش میدونست و همیشه دنباله رو اون بود. .حرفها، رفتار، منش لیلا برای فرزانه حجت بود. هر چیزی که میگفت.هر چیزی که لیلا میگفت،درست بود. حتی اگر به فرزانه میگفت"تو حیف شدی، تو با این قشنگی و هیکل، خودتو حروم کردی و زن رضا شدی"
...
جنازه لیلا رو با هواپیما فرستادیم تهران، اما خودش ترجیح داد با ما بیاد. نشسته بود پشت سر من. دستاشو از دو طرف، حلقه کرده بود دو طرف صندلی و چونه اش رو گذاشته بود روی شونه ام. با کنجکاوی به دستنوشته های خودش نگاه میکرد و منتظر بود ببینه، عکس العمل من، در هر صفحه از دفتر چیه؟
...
"من خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش" این جمله هر دو صفحه یکبار تکرار میشد.نوشته بود، انتظار داشتم وقتی منو با اون آرایش و طرز لباس پوشیدن می بینی، معطل نکنی. بلافاصله منو به یک بهونه ای بکشی تو خونه ی خالیه خودت وسعی کنی ترتیب منو هم بدی. همونطور که مطمئن بودم، ترتیب سحرو میدی. خودم ده بار دیده بودم دور از چشم فرزانه، یا دست اون وسط پاهای توئه، یا دست تو روی سینه های سحر. نمیخواستم تو رو بکشم. میخواستم به محض اینکه لخت شدی، آلت مردانگیتو برا خودم بردارم. میخواستم با یه ساطور، به دو نیمه اش کنم، تا بدونی بازی با احساسات یک دختر چه معنی داره!! سرمو برگردوندم و به صورت لیلا نگاه کردم. لبخند شیطانی روی لبهای لیلا، نشسته بود. احتمالا منو در حالی تصور میکرد، که از آلتم خون میریزه، دنبالش میکنم و خواهش میکنم کیرمو پس بده.
نوشته بود، اما تو رفتی. تو حتی نگاهم نکردی. اونروز حتی نگاه نکردی، ببینی دگمه های بالای لباسمو برات باز کرده بودم. رفتم. رفتم تا به طریق دیگری وارد زندگیت بشم. به نوع دیگه ای خونتو خراب کنم.
"من خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش"
دفترو ورق زدم. من که نه، لیلا برای من صفحه رو عوض کرد. عجله داشت، به صفحه آخر کتاب برسه. میدونستم اگر به آخرین صفحه برسه، برای همیشه از پیشم میره.
نوشته بود: زنا ساده اند. عقل زنا به چشمشونه. اگر یک زن از حضور زن دیگه ای احساس خطر کنه. هیچوقت اجازه نمیده، وارد حریم زندگیش بشه. اگر ببینه آرایش و لباس پوشیدن یک زن جوریه که توجه شوهرشو جلب میکنه، هر کاری از دستش بیاد انجام میده و اون مارو از خونه می اندازه بیرون. میخواستم بیام تو خونتون. باید خودمو عوض میکردم. این بار چادر سرم کردم. بدون آرایش.ترس از سوسکو بهونه کردم برا دوستی با فرزانه. فرزانه حتی نفهمید، سوسکی که اونروز تو خونه ما کشت، تا آخرین لحظه قبل از دیده شدن، تو مشت من بود. چه قدر خنده دار بود صحنه ای که خودش میترسید، ولی مثل سوپرمن، مواظبم بود. دختر خوبیه مواظبش باش.
خونتو خراب کردم رضا، منو ببخش
...
چند وقت پیش، با تاکسی مسیری رو میرفتم. دختر و پسری رو صندلی عقب نشسته بودند که دوست هم بودند، با هم صحبت میکردند. دختره میگفت: من نمیدونم، این حجاب چه صیغه ایه. چرا اجباریش کردند؟ مو چیزیه که همه دارند. چه اشکالی داره که روسری سرمون نکنیم!
وقتی پسره پیاده شد، گفتم: خواهرم اشکالی نداره یک نصیحتت کنم؟
گفت: نه، گوش میکنم.
گفتم: این حرفایی که در مورد حجاب زدید درسته. منم بارها و بارها همین جملاتو گفتم. مشکل اینجاست که این حرفارو شما نباید بزنید. این حرفو اون پسر باید بزنه، اونه که باید بگه، حجاب چیز بیخودیه، تا فردا روسریتو براش در بیاری. اونه که باید بگه، بوسیدن چه اشکالی داره، خارجیها زن و مرد همدیگه رو می بوسند، تا روز بعدش اولین بوسه رو از تو بگیره. اونه که باید بگه، اروپاییها که همه مینی ژوپ میپوشند، مگه همه خرابند، تا فردا تورو راضی کنه، تو خونه اش دامن کوتاه بپوشی!
دیگه ادامه ندادم. دختره، لام تا کام صحبت نکرد، ولی راننده تاکسی توقف کرد. صورتمو بوسید و گفت: تا حالا جمله هایی به این قشنگی نشنیده بودم.
...
خونتو خراب کردم، منو ببخش رضا
لیلا تو غم نامه اش نوشته بود، اول به لباسش گیر دادم. دوستانی که این مدت پیدا کرده بودم، همه از اون بالاییها بودند. از اونا که موقع خرید لباس، برای لباسای کوتاه و لختی بیشتر پول خرج میکنند، تا لباسای سنگین و پوشیده. زناشون خراب نیستند، ولی لخت گشتن را، نشونه روشنفکری میدونند و حجابو نشونه املی. فرزانه رو بردم در جمع دوستام. فرزانه حجاب نداشت، ولی هیچ وقت حاضر نبود، اندام لختشو بذاره در معرض دید. اینقدر گفتم امل، تا هر دفعه یکی از لباساشو کم کرد. اینقدر گفتم عقب افتاده، تا با وجود میگرن شدید، اولین مشروبو خورد. اینقدر گفتم غیراجتماعی، تا حاضر شد، با مردای غریبه برقصه. فرزانه پول و تحصیلات اونارو نداشت، ولی خوشگلی و هیکلی داشت که همه رو شیفته خودش کرده بود.
...
خونتو خراب کردم، منو ببخش رضا
نوشته بود،یک مشکل داشتم، اونم تو بودی، عشق تو اجازه نمیداد، جلوتر بره. حتی وقتی مست و پاتیل بود، اجازه نمیداد کسی بوسش کنه. میخواستم ذجرت بدم، رضا. باید زنتو ازت میگرفتم. رو مغزش کار کردم. گفتم تو حیفی برای رضا. رضا کلاسش به تو نمیخوره. یه راننده وانت بی پول که حرف زدنشو بلد نیست.تو این مدت حتی نتونسته چهارتا النگو برات بخره. اینقدر گفتم تا از تو زده شد. اون عشق رویایی که روزای اول به تو داشت از بین رفت. رضا جون فرزانه دختر خوبیه. فقط کم عقله.تو این مدت حتی از من نپرسید چرا خودت تو مهمونیا لباس سنگین میپوشی؟ چرا خودت اینقدر مشروب نمیخوری تا مست بشی؟ رضا جون، نمیدونم در مورد من چه فکری میکنی، ولی تا این لحظه دست هیچ مردی به من نخورده جز...(اینجارو خالی گذاشته بود.شاید فکر میکرد فرزانه دفترو بخونه و برای من بد بشه) رضا جون فقط حس انتقام بود که باعث شد این بلارو سرت بیارم. رضا جون اونروز که عکس دو نفره خودمونو توی خونت دیدم، دلم لرزید. فهمیدم هنوز برات ارزش دارم. ولی حس انتقامی که سالها در وجودم شکل گرفته بود، قویتر بود
رضا جون من خونتو خراب کردم منو ببخش.
رضا جون فرزانه دختر خوبیه. خیالت از طرفش، راحت باشه تا الان به تو خیانت نکرده، ولی از این به بعدشو نمیدونم. رضا جون کار سختی پیش رو داری، زنی که در عرض دو سه ماه اینقدر تغییر کنه، که با شرت و سوتین تو ساحل قدم بزنه، خیلی راحت این دو تیکه رو هم میذاره کنار. رضا جون بیشتر به فرزانه محبت کن هم به فرزانه و هم به سحر. سحر دختر محکمیه. شبی که با فرزانه اومد تو جمع ما، با هم دعواشون شد. اجازه نمیداد، فرزانه تا این حد لباس راحت بپوشه و اینقدر راحت بگرده...
رضا جون ببخشید که خونتو خراب کردم. اگر میتونستم درستش کنم، حتما میموندم. اما دیگه از دست منم کاری بر نمیاد. رضا جون،من تورو بخشیدم تو هم، منو ببخش...
...
فرزانه توقف کرد. خسته شده بود و میخواست رو صندلی عقب دراز بکشه. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. میخواستم به لیلا بگم بیاد و روی صندلی جلو بشینه. اما رفته بود. پشت گردنم میسوخت. جای بوسه لیلا بود. شاید اون بوسه از جهنم برام پست شده بود...
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شصتم
...
لیلا پنج ملیون گذاشته بود، برای هزینه های کفن و دفن خودش. دوست و آشنای خاصی نداشت که بخواهیم دعوت کنیم. دوستان جدیدی که در این مدت کوتاه پیدا کرده بود، وقتی فهمیدند، لیلا قاتل بوده، خودشونو کنار کشیدند و حتی برای خاکسپاریش نیومدند. با پولی که گذاشته بود در قطعات قدیمیتر یک قبر براش خریدم.یه جای دنج و تر و تمیز. برای کسی که مرده، زیاد فرق نمیکنه، کجا دفن بشه. ولی برای اونی که زنده است فرق داره. وقتی مرده رو در قطعات جدید، خاک میکنی، تا یکسال باید گرد و خاکی رو تحمل کنی که ناشی از ساخت و سازه. تا چهل روز حق نداری قبرو سنگ کنی. هر وقت میری سر خاک، برخورد میکنی با جمعیتی که عزیزانشونو همزمان با تو از دست دادند. ولی اینطوری خیلی بهتر بود. اگر میخواستم برم سر خاکش، حداقل میدونستم، خودم هستم و خودم. بدون یک مزاحم. بدون حضور گداهایی که نمیذارند، یکدقیقه با عزیزت تنها باشی. پنج نفری رفتیم برای تشییع جنازه. لیلا مرگشم مثل زندگیش، غریبانه بود. سحر بود و لیلا و زن و شوهری که لیلا آخرین بار در ویلای اونا بود. هیچکدوم گریه نمیکردیم، همه مراسم در سکوت برگزار شد. هیچ کس حرفی نداشت که بزنه. سنگ قبرش رو هم همونروز سفارش دادم. عکس روی سنگ قبر را از همون فیلمی برداشتم که آخرین لحظات زندگی، از لیلا داشتیم. روی سنگ قبر فقط نوشتم "لیلا دختری که غریبانه زیست، غریبانه مرد"
کارم تموم شده بود که پدرخانمم زنگ زد.
-ردیف چندم نشستی؟
_سلام علی آقا. وظیفه من بود که زنگ بزنم. سهیلا خانم، بچه ها خوبند؟
-همه خوبند. کجای سالن نشستی؟ هر چی میگردم، پیدات نمیکنم!
_سالن چی رو میگی، علی آقا؟ منه بدبخت، دنبال یک لقمه نون حلال. خروس خون اومدم بیرون و الان دارم با سحر خانم برمیگردم خونه.مگه الان شما کجایید؟
علی آقا برای یک لحظه مردد شد که چه جوابی بده. با تردید گفت: سالن اجتماعات کشتیرانی، امشب کارکنان کشتیرانی افطار مهمان سازمان هستند. مزاحمت نباشم به کارت برس.
علی آقا اینو گفت وخداحافظی کرد.
فرزانه دیشب یه چیزایی در مورد ضیافت امشب گفته بود. به خاطر صدای رسا و چهره زیبایی که داشت، به عنوان مجری مراسم انتخاب شده بود. دیشب از انتخاب شدنش خیلی خوشحال بود. یه مقدار بیشتر به خودش رسید و برخلاف همیشه که چادر سر میکرد، امروز با مانتو رفت. یک مانتوی بلند، اما تنگ، که حسابی کون و کپلشو انداخته بود بیرون. ادکلن خوشبویی برداشت تا موقع مراسم، استفاده کنه. صبحی، بهش گفتم: مواظب باش قبل از افطار نری روی سن. وگرنه روزه همه کارمندا باطل میشه. لبخندی زد و خودشو چسبوند به من. خیلی وقت بود که خودشو اینطوری برای من لوس نکرده بود. مرگ لیلا ، مزید بر علت شده بود و روحیه شاد دو نفرمون رو از بین برده بود. چند روزی بود که سکس نداشتم. نه با فرزانه و نه با سحر.سحر که آب پاکی رو ریخت رو دستم. از سر خاک لیلا که برگشتیم، دوست داشتم، حداقل سرمو بذارم رو شونه یکی، و کمی گریه کنم. فرزانه نمیتونست اون یکنفر باشه. هر چی باشه اون زنمه و احتمالش هست به مرده ها هم حسودی کنه. رفتم سمت سحر و سرمو گذاشتم رو شونه ش. گریه میکردم و سحرم موهامو نوازش میکرد و میزد روی پشتم. جریان سکس من و لیلارو فقط سحر خبر داشت. وقتی میرفتیم فرودگاه، خودم براش گفته بودم. ولی سحر تو اون شرایط که خیلی از مرگ لیلا ناراحت بودم، گفت: خوب شد که مرد. به هیچ عنوان ازش خوشم نمی اومد!!
اون موقع نفهمیدم، چرا این حرفو زده ولی وقتی دفتر لیلارو دیدم فهمیدم، منظورش چی بوده. جریان غم نامه لیلارو برای سحر تعریف کردم. گفتم که نمیخوام، فرزانه رو از دست بدم. الان به کمک تو احتیاج دارم. میدونم که تو شبی که با فرزانه رفتی، مهمونی، به خاطر من، با اون درگیر شدی، و وظیفه ی فرزانه است که الان بیاد و ازت عذرخواهی کنه، ولی بزرگی کن و تو با فرزانه آشتی کن. فرزانه الان شرایط روحی مناسبی نداره.
سحر قبول کرد. ازش تشکر کردم و خواستم با یک بوسه از صورت بدون آرایشش، جبران کنم. اما دستشو پیش آورد و مانع شد. گفت: بوس و ماچ دیگه تعطیل شد. از دو روز پیش من متاهلم و همسر دارم. (دو روز پیش که من و سحر با هم رفتیم فرودگاه، سحر به سلیمی زنگ زده بود که بره دنبالش و ماشینو برگردونه.)
پرسیدم: فقط بوس تعطیله یا همه چیز؟
سحر خندید ولی خیلی زود صورتش حالت خشکی به خودش گرفت و گفت: جدی میگم آقا رضا. از امروز شما دوباره برادر منی و برادر زن سلیمی.
گفتم: مبارکه، ولی خواهر و برادر که مشکلی نداره، همدیگرو ببوسند.
سحر به حالت دخترایی که خودشونو لوس میکنند، گفت: نه رضا جون. آقامون ناراحت میشه.
البته من اون موقع به زور یه ماچش کردم، ولی این ماچ دیگه طعم سکس نمیداد، طعم خواهر و برادری میداد.
یکساعت بعد این دو نفر آشتی کردند. سحر بهش تسلیت گفت و صورتشو بوسید. فرزانه دو سه تا مانتو رو تست کرد، تا موفق شد، یکیشو که هم سنگین باشه و هم زیاد رسمی و خشک نباشه انتخاب کنه. فرزانه همه چیزو در مورد مراسم گفت غیر از اینکه در این مراسم، غیر از کارکنان سازمان، اعضای خانواده ایشان هم دعوتند...
...
شب خیلی با فرزانه صحبت کردم. اما جواب درست و حسابی نمیداد. هر دفعه یک بهونه ای می اورد. یکدفعه میگفت اگر شما میومدید، خنده ام میگرفت و نمیتونستم برنامه را درست اجرا کنم. یکدفعه هم میگفت، ظرفیت سالن کمتر از تعداد مدعوین بوده، برای شما دعوت نامه ندادند. فرزانه میخواست هر طور هست منو بپیچونه. اما فکر کنم صادقانه ترین حرف آخرین حرفش بود که گفت: آقا جون، اگه میخوای راستشو بگم، گوش کن. خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که تورو به همکارا معرفی کنم و بگم،شوهرمی. آقا رضا تا وقتی که تیپ و لباس پوشیدنت اینیه که الان هست، تا وقتی شغلتو عوض نکردی، تا وقتی اون سبیلاتو نتراشی‎، تا وقتی انحراف بینی خودتو عمل نکردی، من با تو بیرون نمیام.
...
لیلا راست میگفت. کار سختی پیش رو داشتم. فرزانه دیگه منو دوست نداشت. این فرزانه همون دختری بود که اولین بار، منو با همین تیپ و با همین قیافه، اتاق به اتاق می چرخوند و به همکارانش معرفی میکرد. حالا، فرزانه اینقدر دچار تغییر شده که خجالت میکشه با من بیرون بیاد. میدونستم تمام اینها بهانه است. اگر تمام این تغییراتم انجام بدم، هیچ فرقی نمیکنه. واقعیت فقط یک چیزه. واقعیت اینه که فرزانه دیگه منو دوست نداره.
...
نباید بهونه دستش میدادم. با سبیل رفتم دستشویی و بدون سبیل برگشتم. روی صورتم یه چیزی کم بود. احساس کسی رو داشتم که بدون لباس در خیابان راه میره و همه نگاهش میکنند. کمد لباسامو ریختم بیرون. جز دو سه دست لباسی که فرزانه خودش برام گرفته بود، بقیه رو جمع کردم و گذاشتم بالای کمد. فرزانه به صورت بدون سبیل من نگاه میکرد و میخندید و به دماغش اشاره میکرد. زنگ زدم عباس. گفتم هر طوری هست، برام دو ملیون جور کنه. باید بینی خودمو جراحی میکردم. نمیخواستم فرزانه رو از دست بدم. همه چیز خودبخود جور میشد. سه روز بعد از عمل جراحی، سلیمی منو به عنوان مسئول انبار معرفی کرد و سحر شد حسابدار. عباس بیشتر از من خوشحال بود. میگفت: آقا رضا نونمون رفت تو روغن. این انبار یه دریاست. هرچی ازش برداری تموم نمیشه. منو با خودت ببر انبار، تا راه و چاه رو یادت بدم. حاجی اما قبول نکرد. میگفت: مگه مغز خر خوردم. گوسفند بی زبونو بسپارم دست گرگ و بعد مراقب باشم که شکمشو پاره نکنم. حقیقتش دو سه بار ناخونک زدم به انبار، ولی سر ماه سحر از موجودی انبار فهمیدو مجبور شدم برگردونم سر جاش. بی پولی و فشار اقساط اذیتم میکرد، با این وجود هر چند روز یکبار، برای خودم یکدست کفش و لباس جدید میخریدم، تا فرزانه رو خوشحال کنم. فرزانه ظاهرا خودشو خوشحال نشون میداد. دوروبرم میچرخید. بوسم میکرد، خودشو برام لوس میکرد، ولی فرزانه سابق من نبود. دیگه فرزانه از حضور من کنارش لذت نمیبرد. موقع سکس فقط میخوابید و به یک نقطه خیره میشد. نه حرکتی و نه احساساتی. چند تا کتاب مربوط به بهبود روابط جنسی خوندم. سعی کردم انواع و اقسام مدلهای ماساژ و سکسو روش امتحان کنم. حتی یکبار تنهایی، پیش مشاور رفتم، ولی بی نتیجه بود. سحرو واسطه کردم تا بپرسه دردش چیه. هیچی نمیگفت تنها حرفش این بود که "مشکلی ندارم. اینجوری راحتترم"
ما هر روز از هم دورتر و دورتر میشدیم. فقط فرزانه نبود، که از من دور میشد. منم کم کم دور شدم از فرزانه. منم برای خودم یک خلوتکده ساخته بودم که مدت زیادی اونجا بودم. فرزانه از سر کار که برمیگشت، مستقیم میرفت تو اطاق. خودش بود و گوشیه موبایلش. چند بار گوشیشو چک کردم، اما تماس و اس ام اس خاصی رد و بدل نشده بود. ماشینش تو حیاط، خاک گرفته بود و رغبتی نمیکرد تمیزش کنه. تو این گیرو دار باردارم شد. زمانی خبردار شدم که کورتاژ کرده بود و شبش افتاد به خونریزی. وقتی از بیمارستان مرخص شد، اعتراض کردم. نباید بدون اجازه من اینکارو میکرد. برای اولین بار سرش داد کشیدم. علاقه ای به بچه دار شدن تو این شرایط نداشتم، ولی فرزانه حق نداشت خودسرانه اقدام به سقط جنین کنه.فرزانه وسایلشو جمع کرد و رفت خونه پدرش. حتی ماشینو با خودش نبرد.سحر نمی تونست، بدون حضور فرزانه تو خونه ما بمونه، خوبیت نداشت. یکسری لباس و وسایلش رو برداشت و رفت خونه علی آقا. اما ساعت دو شب بود که برگشت. باز با ملیحه دعواش شده و زده بود بیرون. سر بساط خوابم برده بود که متوجه شدم، بالای سرمه. خیلی نصیحتم کرد. بهونه آوردم که به خاطر رفتارهای فرزانه است که اینکارو میکنم. آدم معتاد همیشه یه چیزی تو آستینش داره که اعتیادشو به اون ربط بده. فردای اونروز پدرش اومد که با من صحبت کنه. علی آقا میگفت: علت ناراحتی فرزانه، بخشنامه ی تعدیل نیروی سازمانه. فرزانه چون، سابقه کاریش کمه، باید تعدیل شه. فرزانه کارشو دوست داشت، اما این دلیل نمیشد که زندگی رو برای ما تلخ کنه. خودش میدونست برای نوشتن و ثبت فاکتورها، دنبال یک نیروی جدید میگردیم. چه کسی بهتر از فرزانه. به علی آقا گفتم بگو فردا بیاد تا تو کارخونه مشغول شه. فرزانه رفت و زیر دست سحر مشغول به کار شد. اما چیزی تغییر نکرد. همه اینها مسکن موقتی بود. فرزانه، امر و نهی سحرو قبول نمیکرد، به عناوین مختلف، قاطی میکرد و با اون درگیر میشد. فرزانه لجاجت میکرد. با خودش، با من، با سحر و با حاجی سلیمی. میدونست حاجی روی تیپ وپوشش کارمندا حساسه، ولی با این وجود بدترین آرایش ممکنه رو روی صورتش انجام میداد. مانتوهای کوتاه میپوشید و بعضی وقتا، موقع کار، روسریشو برمیداشت. از همه طرف تحت فشار بودم. مجبور شدم، باز با فرزانه صحبت کنم. اینبار تیر خلاص رو زدم. گفتم: فرزانه جان، عشق رو نمیشه خرید و فروخت. آدم یا یکنفرو دوست داره یا نداره. گفتم فرزانه جان من تورو دوست دارم. من عاشقتم. ولی چیزی که میدونم اینه که، این یک عشق یک طرفه است. تو منو دوست نداری، پس دلیلی نداره که به اجبار با من زندگی کنی. اگر مایلی که از هم جدا شیم، من مشکلی ندارم. میتونیم توافقی طلاق بگیریم.
قبول نکرد، راست یا دروغ میگفت من هنوز دوستت دارم. فقط نیاز دارم یمقدار بیشتر با خودم خلوت کنم. وقتی که اینارو گفت، لباساشو برداشت که بره و دوش بگیره. نرفته برگشت. میگفت یکنفر داره حمومو نگاه میکنه. سقف حیاط خلوت و حموم پوشیده بود. راهی نداشت که کسی بتونه داخل رو ببینه. رفتم سمت حیاط خلوت، راست میگفت. یک قسمت از دیوار سوراخ بود. قبلا دستمال کاغذی چپونده بودم داخلش، تا جک و جونور نیاد داخل. ولی الان یکی دستمالارو هل داده بود تو، و سوراخم بزرگتر شده بود. نردبون گذاشتم و رفتم پشت بومو دیدم. خبری نبود. اومدم پایین. کلید خونه لیلارو برداشتم و رفتم بیرون. به فرزانه گفتم بره حموم و ظاهرا طوری وانمود کنه که میخواد دوش بگیره. از خرپشته خونه لیلا حیاط و پشت بوم ما معلوم بود. هر روز غروب مینشستم اونجا و نعشه میکردم. بعد مرگ لیلا چند روزی نکشیدم. لیلا قسمم داده بود که دیگه لب نزنم به مواد. ولی مگه میشد؟. همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوباره شروع کنم. خاطرات لیلا، رفتارهای فرزانه،درد ناشی از جراحی بینی، فشار اقساطه وامایی که گرفته بودم، و عباس...
عباس روزی نبود که زنگ نزنه و یا تو شرکت، جلومو نگیره. حقم داشت. چهار پنج ملیون از من طلبکار بود و من مرتب بازی درمی آوردم برای پس دادن پول. بدتر از همه سحر بود. سلیمی هر روز غروب میومد دنبالش و با هم میرفتند بیرون. پیش چشمای من دست همدیگرو میگرفتند و مثل دخترو پسرهای جوان سوار ماشین قرمز سحر میشدند. ظاهرا میرفتند، تمرین رانندگی، ولی کجامیرفتند رو نمیدونم.فقط میدونستم موقع تمرین رانندگی به زیرانداز و روانداز نیازی نیست. سحر راهشو انتخاب کرده بود. اون میدونست جوانی همه چیز نیست. عشق و سکس و لذت رو کنار گذاشته بود و فقط به آینده فکر میکرد.دلیلی نداشت که سلیمی، نتونه لذت سکس رو برای سحر تامین کنه. ولی اگرم نمیتونست در ازای اون خیلی چیزها به سحر میداد. گذشته از ثروت زیادی که سلیمی داشت، صاحب موقعیت اجتماعی بالایی هم بود. سحر هم کار میکرد و هم جدیدا دانشگاه میرفت. چه رشته ای هم قبول شده بود. مدیریت اقتصاد. سحر نمونه یک زن پرتلاش بود، نمونه یک زن سختکوش. زنی بود که ازداشته های خودش حداکثر استفاده رو میکرد. تصمیم داشت، از ثروت سلیمی به عنوان یک سکوی پرتاب استفاده کنه. همونطور که از من استفاده کرد. دختری بود در نقطه مقابل فرزانه. فرزانه قدر داشته های خودشو نمیدونست. خیلی راحت پول و درآمدشو حروم میکرد. به خاطر لذت کوتاه تند رانندگی کردن، در طول یک سال هزینه های زیادی رو به من تحمیل کرده بود. ماشینی که قبلا داشت، ماشین بدی نبود ولی به خاطر خرید ماشینی که کمی خوشگلتر بود، بلایی سر من آورده بود که عباس، کارگر دزد شرکت، چپ و راست، تیکه میگفت و طلبشو به رخم میکشید. فرزانه عقل نداشت. فرزانه صورت زیبایی داشت، ولی نمیدونست، زیباییشو کجا باید خرج کنه. نمیدونست کسانی که فرزانه رو میبینند باید برای دیدنش هزینه کنند، نه اینکه فرزانه از تهران تا شمال با هزینه شخصی و وسیله شخصی خودش بره تا چهره و اندامشو نشون بده.
...
...
نه بی غیرتم و نه روشنفکر. روزی که فرزانه، سحرو هل داد سمت من، امروزو میدیدم. فرزانه شیطنتهای من با لیلا و سمیرارو ندیده بود ولی نمیتونستم، منکر روابط سکسی با سحر باشم. اگر من این حق رو داشتم که با سحر سکس کنم، چنین حقی رو برای فرزانه هم قائل بودم. مشکل من این بود که فرزانه داشت خیلی ارزان، منو از دست میداد.
نشسته بودم روی خرپشته. از اونجا به همه حیاط دید داشتم. دوچرخه سحر گوشه حیاط بود. خندم گرفت. دیروز سحر از من میپرسید که چرا دوچرخه اش موقع راه رفتن تعادل نداره. نگاه نکرده بود به طوقه چرخ وگرنه متوجه میشد آقا رضا هر روز یکی از میله های چرخو با انبردست میچینه برای تریاک کشی. هر دفعه که نعشه میشدم، لول و سیخ رو برت میکردم بیرون. میگفتم فردا دیگه نمیکشم! معلومه که هیچوقت فردا نمیشه. تشنه ام شده بود. گرمای هوا و گرمای پیک نیکی، حسابی عرقمو درآورده بود. اما آب خنک پیدا نمیشد. یخچال آخرین وسیله ای بود که از خونه لیلا فروختم. وسایلش زیاد نبود ولی همون ال سی دی و ساب و آمپلی فایر و سر آخر یخچالو تک تک بار وانت کرده و تبدیلش کرده بودم به پول. دود میگرفتم که دیدمش. پسر سیزده، چهارده ساله همسایمون بود. یک کتاب گرفته بود دستش و اومده بود رو پشت بوم ما. مثلا درس میخوند ولی هر چند ثانیه، سرشو میچسبوند به سوراخ دیوار تا حموم کردن فرزانه رو ببینه. از دیوار پریدم بالا و موقع ارتکاب جرم گرفتمش. میزدمش. میزدمش و فحش میدادم. تا حالا کسی صدای مارو تو محل نشنیده بود. ولی الان، همچین میزدم که صدای پسره تا سر کوچه میرفت. اونقدر با لگد و مشت زدمش که از سر و صورتش خون میریخت. دیگه یادم رفته بود که وقتی خودم سیزده سالم بود هر شب، از رو پشت بوم خونه همین پسر، سکس پدر مادرشو دید میزدم!
پدرش اومد. وقتی فهمید جریان چیه اونم شروع کرد به زدن پسره. چی میخواست بگه، میتونست از پسر خطاکارش دفاع کنه. اونم پسرشو میزد ولی جنس زدنش با زدن من فرق داشت. پسرشو میزد تا اونو از زیر مشت و لگد من نجات بده. خودشو وسط ما دو نفر قرار میداد تا سپری باشه برای حفاظت فرزندش. کسی چه میدونه شاید خودشم وقتی سن و سال پسرشو داشته، از رو همین پشت بوم، سکس پدر و مادر منو دید میزده!
وقتی مارو جدا کردند، هنوز فحش میدادم. نصف اهالی کوچه پشت در خونه جمع شده بودند. اون وسطا یکی میگفت: داداش خوب زن خودتو جمع کن که جوان مردمو هوایی نکنه! صدای یه زنم میومد که میگفت: دروغ میگه مرد گنده. خودم دیدم، پسر بیچاره داشت، درس میخوند. حتما جنسش خوب نبوده، آقا رضا توهم زده...
...
فرزانه جفت پاهارو کرده بود توی یه کفش، که باید از این محل بریم. مردم این محل، بی فرهنگند. وقتی میری تو خیابون، با چشماشون آدمو میخورند.
...
خونه رو فروختم. سهم مادر و خواهرمو دادم و با بقیه پولش، یه آپارتمان هشتاد متری تو خیابون پاسداران رهن کردم. یه کمی هم موند که بدهی عباس لعنتی رو صاف کردم.
فرزانه راست میگفت. فرهنگ مردم اینجا زمین تا آسمون با اونجا فرق داشت.خونه کوچیک بود، ولی برای ما بس بود. ما سه نفر بیشتر که نبودیم و سحرم قرار بود، بعد برگشتن حاجی از مکه، رسما با اون ازدواج کنه. اینجوری دوباره میشدیم دو نفر. شایدم یکنفر!
حامد قرار بود یکماه و خرده ای که حاجی نیست، بیاد شرکت و جای پدرش بنشینه.
...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی آقا رضا وانتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA