انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

داستان سکسی آقا رضا وانتی


مرد

 
داستان سکسی رضا وانتی قسمت شصت و یکم
...
اینجارو ببین، چه قدر قرآن!
اینورو نگاه کن، تا سقف قرآن هارو، رو هم چیدن. اینطرفم هست. این یکی انبارم پره. اینارو چیکارمیکنند رضا؟
فرزانه تا حالا این مقدار قرآن یکجا ندیده بود. دور تا دورمون پر بود از قرآنهایی که به خاطر نداشتن جا مجبور بودن بیارن داخل انبار. چند تا انبارو رد کردیم تا رسیدیم به جایی که آخوندا نشسته بودند.
نمیدونم واقعا اینهمه قرآن برای چی چاپ میشه، هر مسجدی که میری چند هزار تا قران تو کتابخونه هاست و خیلی بیشتر از اون داخل انباری. تو هر خونه ای، یکی دو تا پیدا میشه با این وجود هر کسی می میره چند تا جلد قرآن چاپ میکنند. عکس مرحومو چاپ میکنند پشت جلد و میذارند داخل حسینیه ها و مسجدها. همه کتابها ساخته شدند از بهترین کیفیت در جلد و کاغذ. وقتی آمار چاپ کتاب رو می بینی، پرتیراژترین کتاب، بازم قرآنه. اونم با چه تفاوت فاحشی نسبت به کتاب دوم.(تقریبا چند برابر) و چقدر یارانه که صرف اینکار میشه. واقعا به این همه قرآن نیاز داریم؟ قسم میخورم اگر تا سه هزار سال دیگه هم، چاپ قرآن نداشته باشیم، همین تعداد موجود، کافیه. واقعا ما به این کتاب بیشتر نیاز داریم یا به دانستنیهای سکس؟من به یک کتاب نیاز دارم که بدون شرم و حیا، بدون استفاده از کلمات سنگین عربی و انگلیسی، صاف و صادق ، مشکلاتمو برطرف کنه. مثلا داخلش بنویسه که اگر کیرت میخارید و دونه های ریز زده بود، سوزاک گرفتی. یا اگه کیرتو بکنی داخل مقعد زن و بدون اینکه بشوری وارد کوس کنی،زن دچار عفونت رحم میشه و ایندفعه که میخوای کسش رو لیس بزنی، باید بوی گند ترشحاتشو تحمل کنی. من نمیگم قرآن بده. کتاب خوبیه و بیشتر جاهاشو قبول دارم، ولی هر نفر به یک قرآن بیشتر احتیاج نداره. کوچیکتر که بودم حافظ چند جزء قرآن بودم و اینقدر ازش میدونستم که جلوی چهارتا آخوند کم نیارم.
...
چند ردیف صندلی چیده بودند که مراجعین بنشینند. چند تا از این حجت الاسلام ها نشسته بودند پشت یک میز و رو سر هر کدوم نوشته بود پرداخت دیون شرعی. به ترتیب سلیمی، من، فرزانه و سحر، نشستیم کنار هم. حاجی به محض اینکه نشست، شروع کرد با بغل دستیش صحبت کردن. خیلی جالب بود. سلیمی اومده بود حرم حضرت معصومه، تا ضمن زیارت، خمس و زکاتشو پرداخت کنه. قرار بود فردا برای چندمین بار و به قول خودش آخرین بار بره مکه و برای حاجی شدن، نباید بدهی به هیچ کس داشته باشی حتی به خدا. حاجی اومده بود تا داوطلبانه خمسشو بده و با این وجود، از بغل دستیش می پرسید که کدوم یکی از آخوندا با انصافتره و خمس کمتری میگیره. یکی از روحانیون سرش خلوت شد و مراجعی نداشت. به سلیمی گفتم: حاج آقا، نوبت شماست. سلیمی گفت: نه آقا رضا. پیش اون نمیرم، پارسال که اومدم، پوستمو کند. میگن این سیده از همه بهتره. میرم پیش این. صبر کردیم تا آخوندی که عمامه مشکی داشت، نفر قبلی رو راه انداخت و سلیمی رفت خدمتش. سلیمی لیست اموال و درآمد یکسال گذشته رو نوشته بود و تک تک برای روحانی میخوند و در موردش توضیح میداد. خندم گرفته بود. وقتی صحبت از ویلای کرج شد، آخونده گفت، اگر یکسال گذشته از این باغ، استفاده نشده، باید یک پنجمشو برای خمس بدید به حاکم شرع. رنگ حاجی پرید. یک پنجم قیمت باغ تقریبا میشد دویست ملیون تومن. سلیمی به آخونده گفت: نه حاج آقا، خودم که استفاده نکردم ولی... بعد به من اشاره کرد و گفت: ولی کارمندای شرکت، چند وقت یکبار میرن اونجا برای تفریح و خوشگذرونی. (حداقل نعشه کردن و کوس سمیرا گذاشتن من و عباس، برا حاجی دویست ملیون سود داشت.) سلیمی با آخونده بحث میکردند و چونه میزدند. رفتم کمک سلیمی، بی انصافی بود که تنها باشه. پنج ملیونم من تخفیف گرفتم و هر طور بود، آخونده با سی و دو ملیون رضایت داد. سلیمی عرق کرده بود ولی خوشحال بود. حاجی نبرد رو برده بود. تو مسیر که میومدیم، میگفت فکر کنم باید امسال، صد ملیونی بدم برای خمس.
به آخونده گفتم: حاج آقا این خمس، کجای قرآن اومده؟ من تا حالا جایی ندیدم.
آخونده بی مقدمه شروع کرد به خوندن:و اعلمو انما غنمتم...
نذاشتم ادامه بده گفتم: حاج آقا این که در مورد غنیمت جنگیه. چه ربطی به درآمد و ملک و ویلا داره؟
آخونده چند تا روایت گفت تا ثابت کنه منظور خدا، غیر از غنیمت، به بقیه کسب و کارم ربط داره.
پرسیدم: حاج آقا، حالا چرا خدا مارو پیچونده. سی و دو بار در کتابش گفته زکات، یک آیه رو هم، میذاشت و قشنگ در مورد خمس توضیج میداد.
سلیمی نذاشت ادامه بدم. دستمو کشید و با خودش برد بالا. یک چک سی و دو ملیونی نوشت و تقدیم دفتر مربوطه کرد و رسید گرفت. حاجی کارهای واجبتری داشت که انجام بده. برای همین عجله داشت.
...
زن بعد جدا شدن از همسرش تا چهار ماه و ده روز حق ازدواج نداره. یکهفته پیش عده سحر تموم شده بود و الان میتونست ازدواج مجدد داشته باشه. خودم زنگ زدم و با خان عمو در مورد خواستگاری سلیمی از سحر صحبت کردم. راضی کردنش کاری نداشت. بالاخره داشتن یک داماد پیر، بهتر از بیوه بودن دخترش بود. سلیمی هم بعد از من با خان عمو صحبت کرد. قرار شد، فعلا یک صیغه موقت دو ماهه بین سحر و سلیمی جاری بشه تا بعد برگشتن حاجی از مکه، رسما برن آذربایجان و عقد دائم رو بخونند. امروز من و فرزانه هم اومدیم تا شاهد ازدواج سحر باشیم. سحر خوشحال بود. میدونست، اگر همسرش، کمی سنش بالاست، در عوض با جون و دل دوستش داره. میدونست سلیمی به خاطرش دست به خطر زده. سلیمی حرف کارگرای شرکت رو به جون خریده بود تا به سحر برسه. سلیمی که باید الان به فکر داماد کردنه پسر نیمچه پزشکش باشه، خودش ازدواج کرده بود تا جنگ پنهانی رو با حامد شروع کنه. سلیمی سحرو میپرستید. درسته که غرور و ملاحظاتی که سن و سالش،به دنبال داشت، اجازه نمیداد، زیاد خودشو خوشحال نشون بده، ولی میشد، خوشحالی رو در چشمانش خوند. میشد شور شادی و جوانی رو در گوشت و خونش لمس کرد. وقتی خطبه عقد جاری شد، سلیمی همینطور ایستاده بود و چیزی نمیگفت. سحر دستشو گرفت و در حضور حضرت معصومه صورتشو بوسید. صدای صلوات حرمو پر کرد. خیلیای دیگه شاهد این بوسه زیبا بودند و حیف بود یک صلوات نثار هر دو نفر نکنند. سلیمی فقط امشبو وقت داشت. فردا، برای یکماه و نیم میرفت مکه و باید عجله میکرد تا از سحر کام بگیره. سلیمی کور خونده بود، سحر هنوز خونه ما زندگی میکرد، و برای من زیاد سخت نبود که متوجه شم، سحر از دیروز پریود شده.
تا خود تهران پشت سرشون حرکت میکردم. سحر تا جایی که میشد، خودشو چسبونده بود به سلیمی و تقریبا بغلش کرده بود. درسته تفاوت سنی دو نفر زیاد بود اما به هم میومدند. سحر از نظر فکری خیلی بزرگتر از سنش بود.
پشت سر ماشین اونا حرکت میکردیم. هر دو تا ماشین یک مسیرو میرفتند. با یک سرعت، با یک ریتم. ماشین اونا پر از شادی بود و ماشین ما سوت و کور. هر دو تا ماشین یک مسیرو میرفتند، یک شهر، یک محله. سحر خودشو چسبونده به حاجی تا نزدیکتر باشه به اون. فرزانه خودشو چسبونده بود به شیشه تا از من دورتر باشه. سحر که همیشه، کم حرف بود، از قم تا تهران صحبت میکرد و فرزانه وراج، حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود. سلیمی میرفت که امشبو با سحر خوش باشه. من میرفتم که فرزانه رو بذارم خونه و برگردم. باید برمیگشتم. باید برمیگشتم خونه لیلا. یه چیزی اونجا جا گذاشته بودم. سیخ و سنجاقم، خونه لیلا جا مونده بود.
...
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شصت و دوم

فردای اونروز حاجی سلیمی رفت مکه. سحر به پهنای صورتش اشک میریخت. سحر معمولا عواطفش رو بروز نمیداد اما اینبار، از ته دل گریه میکرد. بعد از سی سال زندگی میتونم فرق بین گریه واقعی و تصنعی رو تشخیص بدم. مطمئن بودم که سحر دروغ نمیگفت. اشکای سحر صداقت داشت. حاجی این صداقتو درک کرده بود. اگر از ما خجالت نمیکشید، وسط سالن سحرو در آغوش میگرفت و دو نفری های های گریه میکردند. هر مردی عاشق اینه که زنی پشت سرش گریه کنه. زنایی که احساسات خود نسبت به همسر رو مخفی میکنند، در حق خود و همسرشون ظلم میکنند.
حاجی سلیمی مراسم بدرقه را زیاد شلوغش نکرده بود. جز من و فرزانه و خانم سلیمی، دو سه نفر بیشتر نیومده بودند فرودگاه. حاجی مایل نبود بیان. میگفت: چهار ساله که پشت سر هم میرم مکه. دلیل نداره که هر دفعه ملتو اسیر خودم کنم. وقتی برگشتم، یک سور میدم و همونجا سحرو به اقوام معرفی میکنم. قرار بود حامد با هواپیما بیاد فرودگاه و پدرشو بدرقه کنه.اما هواپیمای اصفهان تاخیر کرد و موفق نشد پدرشو ببینه. وقتی حاجی رفت، منتظر موندیم تاحامد برسه و با خودمون ببریمش خونه. قبل اومدنش، سحر استرس داشت. پسرش رو تا حالا ندیده بود و نمیتونست عکس العمل اون پسر نسبت به خودشو پیش بینی کنه. پسری که هم سن خودش و شایدم بزرگتر بود و تا دو سه سال دیگه قرار بود دکتر بشه.یک پسر قد بلند، خوش تیپ و خوش برخورد که متاسفانه یخورده دستش کج بود (البته من اینطور فکر میکردم) و کمی هم شیطون بود و هرز می پرید.
کت و شلوار سفید و مرتبی پوشیده بود. عینک گرون قیمتی به چشمش بود و یک دسته گل خیلی قشنگ دستش. اول رفت سراغ خانم سلیمی. عمه اش رو بوسید و با من دست داد. گفت: به به، سلام آقا رضای بدحساب. چه عجب آرزو به دل نمردیم و دیدیم تو، یکدست لباس درست و حسابی پوشیدی. قیافت چرا اینقدر داغون شده. از دو سال پیش تا حالا چه قدر پیر شدی. راستی یادت میاد آخرین بار، همدیگرو کجا دیدیم؟
سلام و علیکی کردم و گفتم: شمال همدیگرو دیدیم. ویلای بابا!
برگشتم و به فرزانه نگاه کردم. لبخند میزد. فقط فرزانه، خبر داشت که من دو سال پیش، حامد و دوست دختراشو در چه وضعیتی دیده بودم. حامد به دخترا نگاه کرد که کمی دورتر از ما ایستاده بودند. رفت سمت اونا و با هر دو نفر دست داد.لبخند زد و از من پرسید: ممکنه لطف کنید و بگید کدوم یکی از این دو تا خانم خوشگل مادر بنده هستند؟ فرزانه با اشاره ی ابرو، سحرو نشون داد. دکتر نگاهی به قد و هیکل سحر انداخت و گفت: فکر نمیکردم پدرم اینقدر باسلیقه باشه. چه خانم خوشگل و خوش هیکلی رو انتخاب کرده. باید زنگ بزنم و به بابا تبریک بگم. کیفش رو گذاشت زمین، دولا شد و دو دستی، دسته گل ر ا تقدیم سحر کرد. بعد ایستاد و گفت اجازه دارم دستان مادر گرامیم را ببوسم. سحر به من نگاه کرد. با اشاره سر مجوزو دادم.سحر نگذاشت دستشو ماچ کنه. پیشونیه دکترو بوسید و بابت دسته گل تشکر کرد.
...
حامد یک پزشک بود. یکی از روشنفکران جامعه ما. یکی از کسانی بود که به آزادی و حق زندگی برای تمام افراد جامعه معتقدند. فرق نمیکند اون فرد پدرش باشه یا خودش. دکتر همان طور که به خودش این حق رو میداد که از زندگیش لذت ببرد، و اگر لازم شد با دوستان دخترش سکس داشته باشد، برای پدرش هم همین مقدار حق را قائل بود. تفاوت در این بود که سلیمیه پدر، بر اساس تعلیمات دینی، این لذت رو در قالب ازدواج میدید و دکتر نه!!.
من در مورد حامد اشتباه کرده بودم. تنها برخورد غیر کاریه من با حامد، همان صحنه ای بود که حامدو درون ویلا به همراه دو دختر برهنه دیده بودم. این درست در زمانی اتفاق افتاد که من در اوج عقده های روانی، مربوط به نداشتن سکس پیش از ازدواج، بودم. از همون جنس. عقده همیشگی ندار، نسبت به دارا. پیاده نسبت به سواره. تخم نفرتی که از حامد، در دلم کاشته بودم، بعدها کم رنگ شد. وقتی با داشتن همسر خوبی مثل فرزانه، با سحرو لیلا و سمیرا سکس داشتم. الان حق رو به دکتر حامد میدادم. اگر من، زیبایی، ثروت، حسن برخورد و زبان حامدو داشتم، به زمین و زمان رحم نمیکردم.هیچ دختری نمیتونست که ازنزدیک من بگذره و باردار نشه!
داخل کافی شاپ فرودگاه نشستیم و نسکافه خوردیم. کلی با جکای قشنگش مارو خندوند. سوییچ ماشین حاجی رو دادم به حامد،تا خودش ماشینو برگردونه خونه. فرزانه هم ماشین مارو آورد و بغل ماشین حاجی ایستاد. حامد به شوخی گفت: مبارک باشه لاک پشت خریدید. با این لگن، تا صبح میرسید خونتون؟حامد، اینقدر ماشینای پرشتاب سوار شده بود، 206 اس دی ما براش لاک پشت بود. فرزانه گفت: میخواید مسابقه بدیم، ببینیم کی زودتر میرسه؟!
حامد گفت: پس یه مجله بدید من، پشت فرمون خوابم نبره!
زانتیا ماشین خوبیه. از نظر سرعت یکی از پنج ماشین برتر ایرانه. ولی سرعت، داخل شهر، ربطی به ماشین نداره. راننده است که برنده میشه. بیضه های حامد چسبیده بود زیر گلوش. خودمم وضعیت بهتری نداشتم. دستامو گذاشته بودم روی داشبورد و دعا میخوندم. فرزانه دیوانه وار رانندگی میکرد. میلی متری لایی میکشید و مرتب عرض اتوبانو طی میکرد و لاین به لاین میشد. برای اولین بار، خودم تشویقش میکردم، به تند رفتن. فرزانه نباید تو این مسابقه می باخت. باخت فرزانه یعنی باخت من. یعنی شروع مجدد افسردگی فرزانه. بعد از ماهها برای اولین بار خوشحالی را در چشمان فرزانه میدیدم. فرزانه عاشق برد بود. عاشق هیجان بود و من همیشه با روحیه محافظه کار خودم مانع از رسیدن به عشقش بودم. حامد فقط کف میزد. بعد از پنج دقیقه کف زدن گفت: فرزانه خانم، در عمرم، دختری با این حماقت ندیده بودم. یک چک دو ملیونی نوشت و داد به فرزانه. گفت دوست دارم، هزینه سان روف سقف و چهار حلقه رینگ و لاستیک اسپرتو تقدیم کنم. یک هدیه از طرف من به خواهر شجاعم.
شجاعت بود یا حماقت، فرزانه بعد از مدتها خندید.فردا صبح ماشینو برد تعمیرگاه.
...
حامد پسر خوبی بود. خیلی زود سحرو، نه به عنوان یک مادر، بلکه در نقش یک خواهر یا یک دوست پذیرفت. سحر بعد از دو سه روز از حاجی اجازه گرفت و رفت خونه حاجی سلیمی. چه اشکالی داشت؟ به هم محرم بودند و دلیلی نداشت که حاجی مخالفت کنه. در ضمن خانم سلیمی هم، با اونا زندگی میکرد. اسمش این بود که سحر از پیش ما رفته، ولی بیست و چهار ساعته، یا ما اونجا بودیم یا اونا خونه ما. فرزانه رفته رفته، از لاکی که دور خودش تنیده بود، بیرون اومد. حامد روحیه فوق العاده، شاد و شیطونی داشت که روی همه ما تاثیر داشت. حتی سحر که معمولا سایلنت بود، الان تو سر و کله حامد میزد و ازش کولی میگرفت. حامدم راه به راه زنگ میزد به پدرش و چقلی سحرو میکرد. حاجی خوشحال بود. خوشحال بود که دوباره شادی به خونش برگشته. برای برگشتن به تهران لحظه شماری میکرد. برخلاف همیشه، اینبار احساس میکرد خونه خودشو بیشتر از خونه خدا دوست داره!
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شصت و سوم
...
یک تحقیق نشون داده، هشتاد درصد افرادی که ماشینهای مدل بالارو سوار میشن، واقعا پولدار نیستند. هشتاد درصد افرادی که در مناطق مرفه نشین زندگی میکنند، سطح درآمدی مناسب این مناطق رو ندارند. من و فرزانه ادای پولدارهارو در می آوردیم. زندگی در منظقه ای که مردمش راحت پول خرج میکنند سخته. بعد از تغییر شغل، دریافتی من حدود پنجاه درصد اضافه شده بود ولی با تغییر محل زندگی، مجبور بودم ماهیانه دویست هزار تومان بابت شارژ ساختمان، هزینه کنم. وقتی در این محله ها زندگی میکنی دیگه پرتقال رو باید دو برابر قیمت بخری. دیگه برات افت داره، از ماشین پیاده شی و خودت بنزین ماشینتو پر کنی. دیگه مسخرت میکنند اگر لباست مارک نباشه. وقتی این بالا زندگی میکنی دیگه نمیتونی به پیک موتوری پیتزا، فقط پونصد تومن انعام بدی. دیگه زشته که یخچالت ساید نباشه. دیگه وقتی میری آرایشگاه، باید بیست هزار تومان هزینه کنی، نه پنج هزار تومان. دیگه وقتی میخوای یک شاخه گل هدیه کنی به عشقت، دستت میلرزه و نمیتونی، چون باید پولی رو هزینه کنی که تا حالا، بابت یک دسته گل میدادی.
...
آقای دکتر، چند روزی که اومده بود تهران، حداقل یک ملیون فقط هزینه رستوران و سفره خونه کرده بود، برای ما. بچه پولدار بود و خودش زحمتی برای پول در آوردن نکشیده بود. صبحها میومد شرکت ولی بیشتر نقش لولوی سر خرمنو داشت. تمام کارها به صورت روتین انجام میشد. حساب و کتابها با سحر بود و انبار بزرگ شرکت با من. راستشو بخواهید چند بار که خیلی بی پول شدم، سعی کردم، چند قطره ای از این دریارو برا خودم بردارم، ولی سحر سریع مچمو گرفت. از اون به بعد مرتب سر میزد به انبار و به صورت رندومی موجودی اجناسو چک میکرد. حتی یک ریالم، نمیتونستم برای خودم بردارم. سحر در کار فوق العاده جدی بود و امکان داشت،اگر تخلفی از من ببینه، همه چیزو بذاره کف دست سلیمی. حامد یک پزشک بود و بیشتر از دید روانپزشکانه به اجتماع نگاه میکرد. داخل شرکت مینشست و به دردودل بچه ها گوش میکرد. دور از چشم پدر به بعضیها که نیاز مالی داشتند، وام میداد. اونایی که مشکل پزشکی داشتند به همکارهای متخصصش معرفی میکرد. بیشتر از همه بچه ها، رو ذهن عباس کار میکرد. میخواست ترکش بده. گفتم: دکتر، این عباس درست شدنی نیست. ولی دکتر اعتقاد داشت، همه قابل تغییرند. حامد یک روشنفکر بود. میگفت درسته که جمهوری اسلامی حجابو اجباری کرده، ولی این یک شرکت شخصیه. حداقل تا وقتی که من مسئول این شرکتم، خانما میتونند، مقنعه رو بگذارند کنار و با روسری بگردند. حتی میتونند تو اطاق کار خودشون روسری هم سر نکنند و راحت باشند. فرزانه از خدا خواسته،روسری رو انداخة کنار.
دکتر حامد روانشناسی میخوند. مشکل افسردگی و سردی چند وقت گذشته فرزانه رو مطرح کردم. دکتر در طول روز چندین ساعت با فرزانه صحبت میکرد و سعی در رفع مشکلش داشت. دکتر حامد سلیمی یک فرشته بود، ولی حیف که زیاد پیش ما نمی موند. مرتب پیگیر بود تا پدرش برگرده و دکترو آزاد کنه. شاید دوست دخترای دکتر فشار می آوردند که زودتر برگرده، پیششون.
...
انصافا معالجات دکتر جواب داده بود. فرزانه بعد از مدتها سردی خودش از من درخواست سکس کرد. میگفت دلش برای رضا کوچولو تنگ شده. از رو حوصله کیرمو خورد. نزدیک ده دقیقه کیرمو میخورد و بیضه هامو لیس میزد. سینه های خوشگلشو براش خوردم و رفتم رسیدم به کوس نازش. دلم برا دیدن بدن لخت فرزانه تنگ شده بود. چند دقیقه منو بغل کردو بوسید. دلم برای خوردن کس فرزانه تنگ شده بود. میخواستم بخورمش اما نذاشت. گفت حالا زوده. منو به پشت خوابوند و گفت: دوست دارم یه ماساژ درست و حسابی بهت بدم.انگشتای دستشو از روی پوستم سر میداد و روی باسنم میچرخوند. دلم برا خوردن کوس فرزانه تنگ شده بود. فرزانه نشست روی پشتم و کوسشو با پوست باسنم تحریک میکرد. با دو انگشت پوست و گوشت پشتمو نیشگونهای نرم و ریز میگرفت ومیومد سمت باسن. دلم برای خوردن کوس فرزانه تنگ شده بود ولی فرزانه گفت: حالا زوده. دوست دارم بهترین سکس دوران زندگیتو به تو هدیه کنم. با سیلی های محکم میزد رو پوست باسنم تا سرخ شه.بعد ار پوستش نیشگونای ریز میگرفت. دلم برای خوردن کوس فرزانه تنگ شده بود. دوست داشتم زودتر لیسش بزنم و برم سر کار اصلی.کیرم داشت میترکید اما فرزانه میگفت به کیرت فکر نکن. سعی کن فکرتو متمرکز کنی روی سکس. امشب میخوام به تلافی روزها و شبهایی که اذیتت کردم، بهترین و طولانیترین سکس زندگیتو به تو هدیه کنم.دکترحامد میگه، شوهرت اینطوری بیشتز لذت میبره!
اما من دلم برا خوردن کوس فرزانه تنگ شده بود. دوست داشتم زودتر برم سر کار اصلی. دوست داشتم زودتر کسشو لیس بزنم تا ارضا بشه و دست از سرم برداره برگشتم و خوابیدم روی تخت. دیگه حتی کوس فرزانه رو نخوردم. فرزانه رو نشوندم روی شکمم و کیرمو داخل کردم. فرزانه رو با سرعت رو کیرم حرکت میدادم و اون جیغ میزد. فرزانه به سرعت روی کیرم حرکت میکرد و من آرزو میکردم زودتر ارضا شه. خودم اصلا مهم نبودم. میخواستم ارضا شه و منو ول کنه. من باید میرفتم.من نمیتونستم صبر کنم. وقتی ارضا شد، تمام بدنش به شدت، عرق کرده. خوابید روی من و ازم عذرخواهی کرد. میگفت: منو ببخش رضا. من این مدت تورو خیلی اذیت کردم.از این به بعد میخوام تبدیل بشم به همون فرزانه روز اول. بی حال شده بود. سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت: دوست دارم تا صبح همینطوری رو بدنت بخوابم.
"چیزی بود شبیه پرت کردن." پرتش کردم روی تخت. من باید میرفتم! فرزانه تعجب کرد. سوال کرد این وقت شب کجا میخوای بری؟ جوابی نداشتم که بدم. بهونه آوردم که دلشوره مادرمو گرفتم. گفت: خوب زنگ بزن.
گفتم: باید برم.
گفت خوب منم میام.
گفتم: فکرشم نکن. زود برمیگردم.
به کیرم نگاه کرد که هنوز سیخ بود و گفت: تو اصلا ارضا نشدی. کاش میشدی بعد میرفتی.
بدون اینکه دوش بگیرم، لباس پوشیدم و گفتم بعدا. وقتی برگشتم.
حتی بوسش نکردم. درو بستم و دویدم سمت ماشین. نمیدونم داشتم فرار میکردم از فرزانه و یا میدویدم سمت خونه لیلا. از آخرین باری که نعشه کردم،سه ساعت نگذشته بود. ولی دوباره خمار شده بودم. باید میرفتم خونه لیلا تا خودمو بسازم.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شصت و چهارم
...
از قسمت اداری شرکت، صدای داد و فریاد می اومد. حامد بود. از آدم باشخصیتی مثل اون بعید بود. رفتم بالا. سحر و فرزانه ترسیده بودند. منو که دیدند اومدند و پشت من پنهان شدند. دکتر موبایلشو برداشته بود و پشت تلفن، سر یکی داد میزد.
پرسیدم: چی شده؟داره با کی صحبت میکنه؟
سحر گفت: داره با حاجی سلیمی، صحبت میکنه. فهمیده حسابدار و انباردار سابق، اختلاس کردند و حاجی شکایت نکرده، برای همینه که قاطی کرده. میخواد علیه این دو نفر اقدام کنه.
وقتی که تلفنش تموم شد، رو کرد به سحر و خواهش کرد، هرچه زودتر فاکتورهای مربوط به سالهای قبل رو وارد سیستم کند، تا اگر مشکلی داشتند، مشخص شود. سری قبل چون بیشتر به دکتر شک داشتیم، صرفا پرونده های دو سال گذشته رو بررسی کردیم ولی با اتفاقاتی که امروز افتاد یقین کردم که دکتر نقشی در سرقت نداشته. تلفن زنگ زد. یکی از وانتهای شرکت چپ کرده بود. با دکتر رفتیم سر صحنه تصادف. جناب راننده، پشت فرمان خوابش برده بود و از راه منحرف شده بود. فردا اتفاق مشابهی افتاد. اتاقک نگهبانی شرکت آتش گرفت. وقتی آتش نشانی آتش رو خاموش کرد، سیخ و سنجاق و پیک نیک رو گذاشت رو ی میز دکتر حامد.
...
دکتر دستور داد، فعلا حقوق پرسنل پرداخت نشه تا سرو سامانی به این وضع بدیم. بچه های شرکت دست به دامان من شدند. رفتم پیش دکتر و رضایتش رو گرفتم. میگفت: من با پرسنل پدرکشتگی ندارم ولی بابا زیادی شل اومده. هر کاری قانون و قاعده ای داره، تمام پرسنل شرکتو جمع کن تو سالن غذاخوری تا هم حقوقشونو بگیرند و هم کمی براشون صحبت کنم. با حامد رفتیم بانک و صد ملیون پول و تراول گرفتیم و برگشتیم شرکت. بوی پول که اومد، همه جمع شدند. فرزانه و سحرم با دفتر و دستک اومدند تا هر کس حقوق گرفت، امضا بگیرند. حامد آخر از همه اومد. یکی از همکاراش، همراهش بود. همکارش نشست پشت میز و کیفشو باز کرد. حامد برای پرسل صحبت کرد. گفت در عرض دو روز سی ملیون خسارت خوردیم به خاطر دو تا آدم معتاد. دیشب با پدرم صحبت کردم و ایشون را راضی کردم تا کارو یکسره کنه. یکبار برای همیشه. بعد رو کرد به سحر و فرزانه و گفت: با عرض معذرت از این دو تا خانم محترم، ایشون از همکارهای من هستند. به هر نفر یک لیوان میدهند تا کمی ادرار داخلش بریزید و تست اعتیاد بدهید. همه آقایون این جمع این آزمایشو میدهند، از جمله خود من. هر کسی تستش مثبت بود، حقوقشو بگیره و بره. دیگه هم برنگرده. یک لیوان برداشت و رفت داخل دستشویی غذاخوری و با نمونه برگشت. همکارش کمی مایع سبز رنگ داخل ادرار ریخت و بعد از سی ثانیه گفت منفی.
سعی میکردم برم عقبتر. حامد منو دید. با اشاره چشم و صورت گفتم که جواب آزمایش منو اعلام نکنه. بنده خدا روحشم خبر نداشت که امکان داره من معتاد باشم. رفتم جلو و در گوشش گفتم که جواب آزمایش منو اعلام نکنه. اینقدر همهمه بود که نشنید. لیوانو داد دستم گفت: حالا برو آزمایشتو بده تا بعد. الان هیچی نمیشنوم. رفتم دستشویی و پنج دقیقه وقت رو تلف کردم، سرو صدای همه در اومده بود. چند قطره ادرار ریختم داخل ظرف و بقیه اش رو با آب پر کردم. فرزانه از رفتارم متعجب شده بود. ولی حال سحر بدتر بود. اون میدونست که من معتادم. به جمعیت نگاه کردم. اونایی که مشکل داشتند رفته بودند عقبتر تا دیرتر نوبتشون بشه. همکار حامد چند تا قطره از محلولو ریخت داخل نمونه ادرار و بعد از چند ثانیه با صدای بلند اعلام کرد "مثبت"
سکوت همه جارو گرفت. خود دکتر بدتر از همه شوک زده شده بود. فکرشم نمیکرد که نقشه ای که برای پاکسازی شرکت کشیده، اول از همه دامن منو بگیره.
فرزانه حتی سرشو بلند نکرد. رفتم سمت سحر. آخرین حقوقمو از روی میز برداشتم و بی سروصدا رفتم بیرون. پولا کم بود. دکتر دویست هزار تومان از رو پولام برداشته بود. پشت سرم عباس اومد بیرون. ولی مثل من بی سروصدا نبود. فحش میداد و تهدید میکرد. میگفت: "شرکتتو به آتیش میکشم، سلیمی." "دودمانتو به باد میدم، سلیمی"
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شصت و پنجم و پایانی
...
فرزانه مستقیم رفت خونه پدرش. شب علی آقا زنگ زد تا بپرسه جریان چیه؟ منم هر چی به دهنم اومد بهش گفتم. خودش بیست ساله که معتاده، و حالا به من گیر داده بود. رفتم خونه. اعصابم حسابی خط خطی شده بود. سحر زنگ زد تا احوالمو بپرسه. یخورده دلداریم داد و قطع کرد. بعد از سحر، حامد زنگ زد. عذرخواهی کرد و گفت: یک هفته خونه استراحت کن، دوباره برمیگردی سرکار. جریان دویست هزار تومان، کسر حقوقو پرسیدم. گفت: حساب حسابه، کاکا برادر. همون دویست تومنه که تو ویلای شمال دادم که کوس بکنی و نکردی. اون پولو به من پس نداده بودی، از رو حقوقت برداشتم!!.
نبودن فرزانه حسنش این بود که میتونستم تو خونه خودم بشینم و راحت تریاکمو بکشم. کوس مادر زن و زندگی. اصلا زن نخواستم. غلط کردم زن گرفتم. من باشم،سیخم باشه، پیک نیکم باشه، تریاکم باشه، چیز دیگه ای لازم ندارم. تا خرخره کشیدم. خونه رو دود برداشته بود. دیدم یکی داره در میزنه. جواب ندادم. هر کس کار داره، بعدا میاد. اما دست بردار نبود. محکم تر در میزد. شنیدم یکی میگه درو بشکنیم. درو باز کردم. دود زیاد سنسورای آتش نشانی رو فعال کرده بود و سرایدار میخواست ببینه جریان چیه؟ به سرایداره توپیدم. نیم ساعت بعد با صاحبخونه برگشت. گفت که تریاک میکشیدم. صاحبخونه هم جوابم کرد. فردا وسایل رو بردم خونه لیلا. تنهایی و بی همزبونی اذیتم میکرد. زنگ زدم سحر. گفتم میخوام با اون صحبت کنم. گفت کارم طول میکشه. تا دیر وقت شرکتم و فاکتورارو وارد میکنم. حامدم برای کار رفته بود کیش. قرار شد ساعت نه برم دنبالش. ماشین سحر دست من بود. دورتر از شرکت توقف کردم تا بیاد. به در شرکت نگاه میکردم که دیدم یکی اومد بیرون.عباس بود. اون اینجا چیکار میکرد؟. مگه اخراج نشده بود؟. از راه رفتنش، مشخص بود حالش خرابه. یک پلاستیک مشکی دستش بود و اونو دور سرش میچرخوند. نگران شدم. به سحر زنگ زدم و حالشو پرسیدم. گفت خوبم. صداش کمی خرخر میکرد. احتمالا به خاطر کار زیاد بود. گفتم الان عباس اینجا بود. تو ندیدیش؟ چیزی نگفت. گفتم یک پلاستیک مشکی دستش بود. میرم دنبالش ببینم چیه! شاید اسناد سلیمی رو دزدیده.
سحر گفت: نرو. خطرناکه.
ولی رفتم. سر خیابون کیسه پلاستیکیو انداخت تو سطل زباله. برای خودش شعر میخوند و میخندید. احتمالا یا نعشه بود یا سیگاری زده بود. صبر کردم تا دور شد. پلاستیکو برداشتم و باز کردم. چیز خاصی داخلش نبود. یکمقدار لباس بود. یک مانتوی زنونه. مانتوی سحر بود. بقیه لباساشم بود. مقنعه، تیشرت، شلوار، شورت و سوتین.
نمیتونستم تصور کنم چی شده. هر چی گشتم عباس رو ندیدم. برگشتم شرکت. زنگ زدم گوشی سحر، ولی جواب نداد. در شرکت باز بود. رفتم تو. نگهبان شرکت دم در افتاده بود و از دهنش خون میومد. دویدم سمت اطاق سحر. مرده بود.
...
...
سحر رگ خودشو با تیغ زده و مرده بود. تمام سر و صورت و بدنش زخم و زیلی بود. معلوم بود قبل از اینکه بهش تجاوز بشه، تا آخرین لحظه مقاومت کرده . حیف اون موهای بلندی که سحر داشت. عباس موها رو پیچیده بود دور دستش و چندین بار سرشو کوبیده بود به دیوار. پیشونی سحر پر خون بود. عباس نامرد بعد از تجاوز، تمام لباسهارو با خودش برده بود، تا حسابی با آبروی حاجی سلیمی بازی کنه. سحرپرده اتاق کارشو کنده و پیچیده بود دورش. گریه ام نمیگرفت. اصلا قلبی نداشتم که بتونم گریه کنم. اول زنگ زدم به پلیس. بعدم زنگ زدم به پدر فرزانه. وقتی که رسید جنازه رو برده بودند. خودشو انداخت تو بغلم و ده دقیقه ای گریه کرد. مرتب میگفت به داداشم چطوری خبر بدم؟. به زن داداشم چی باید بگم؟
وقتی آرومتر شد، حال فرزانه رو پرسید. میخواست ببینه فرزانه از جریان، خبر داره یا نه! منم خبر نداشتم. فرزانه باید خونه پدرش بود. ولی از دیروز به هوای اومدن به خونه ما، زده بود بیرون. فردا صبح خبر دادند که عباس دستگیر شده. وقت نداشتم برم ببینمش. دو روز شب و روز دنبال فرزانه گشتم. حاجی سلیمی دو هزار بار به گوشی من زنگ زد، ولی جواب ندادم. چرا من باید جریان مرگ سحرو بهش میگفتم. زنگ میزد و از دکتر می پرسید. بالاخره خسته شدم و جواب دادم. از مرگ سحر خبر داشت. حاجی هم دنبال پسرش میگشت. فرزانه و حامد هر جا بودند با هم بودند. دو روز بعد رفتم تا عباسو ببینم. افتاده بود گوشه سلول و تکون نمیخورد. افسر نگهبان گفت: دو نفر دیگرم باید ببینی. فرزانه و حامد بودند.دستبند به دست جفتشون بود. با این وجود فرزانه صورتشو پوشونده بود تا نتونم ببینمش.
پرسیدم جرم اینا چیه؟ رابطه داشتند؟ کجارو باید امضا کنم؟ من شکایتی ندارم.
افسر مربوطه گفت: جرم همسرت رابطه است، اما جرم دکتر رابطه و مشارکت در آزار و اذیت منجر به مرگ.
...
...
تمام اینا نقشه بود. دکتر از اول در سرقتها دست داشت. جریان فاکتورها بهونه ای بود که سحر تا دیروقت در شرکت بمونه. چپ کردن وانت و آتش گرفتن اطاقک نگهبانی هم بهانه ای بود که منو از شرکت اخراج کنند. و ظاهرا عباسم اخراج شده بود. عباس پنجاه ملیون گرفت تاسحرو بکشه و بره خودشو گم و گور کنه.سکس فرزانه و حامد اصلا تو برنامه نبود. وقتی فرزانه فهمید معتادم، رفته بود پیش حامد تا مشاوره بگیره برای ترک من. ولی مشاوره دادن به کسی که اینقدر راحته، مستلزم اینه که بغلش کنی، نازش کنی، بوسش کنی تا آروم شه. شاید این حدم کافی نباشه و مجبور شی بری جلوتر.
دکتر حامد سلیمی از سحر نفرت داشت، چون جلوی دزدیاشو گرفته بود. از سحر نفرت داشت، چون زن پدرش شده بود. چون شده بود یک وارث و شایدم مادر چند تا وارث دیگه. نقشه دکتر حساب شده بود. مو لای درزش نمیرفت.فقط یک مشکلی پیش اومده بود. مشکل اون حشیشی بود که عباس زده بود. عباس اون شب نباید اینکارو میکرد. عباس تاریخو قاطی کرده بود. اگر سه روز دیگه اینکارو میکرد، همه چیز طبیعی بود. اون شب باید حامد تو کیش بود. فرزانه هم خونه پدرش بود. اگر سه روز دیگه اینکارو میکرد، حتی لازم نبود نگهبان دم در کشته بشه. اون بدبختم قربانی اشتباه عباس شده بود. قرار بود اون شب من جای اون نگهبان کشیک بدم.
...
عباس اعدام شد. فرزانه فقط سی تا ضربه شلاق خورد. چون من در دادگاه قسم خوردم یکساله با فرزانه سکس نداشتم و دیگه خلاف اون زنای محصنه نبود. دکتر پنج سال زندان و ممنوعیت از ادامه تحصیل در رشته پزشکی. حاجی که تمام اموالشو وقف کرد و خودش شد خادم امام رضا. و منم تو خونه لیلا با سمیرا زندگی میکنم. شوهر سمیرا از داربست افتاد و قطع نخاع شده. جاشو درست کردیم روی خرپشته. بعضی وقتا که سکس منو سمیرا داغ میشه میاریمش پایین تا اونم لذت ببره
...
از خانواده فرزانه فقط گاهی وقتا با ملیحه صحبت می کنم. البته کسی خبر نداره. یکبار ازش پرسیدم علت اختلاف تو و سحر چی بود. چرا همیشه با هم درگیر بودید. ملیحه با کمی تردید گفت: وقتی دو تامون سیزده سالمون بود، من و سحر از اون کارای بد میکردیم. سحر نتونست خودشو کنترل کنه و پرده منو زد. به خاطر همین موضوع شوهرم منو طلاق داد.
پایان
     
  
مرد

 
خاطرات سکسی جنده کوچولو
...
جنده هایی که تا حالا دیدید همه خوشگل بودند ولی این یکی اصلا خوشگل نیست. پولدارم نیست. نمیشه بگی داستان تلخیه، بیشتر واقعیه تا تلخ.
...
داستان جنده کوچولو به زودی در همین تاپیک
     
  
مرد

 
نمیدونم این داسنتان در چند قسمت تموم میشه برا همین فعلا درخواست تاپیک برای
اون نمیدم.
داستان سکسی جنده کوچولوخسته و کوفته، برگشتم شرکت. حاجي نشسته بود و با يک خانم جوان صحبت ميکرد. حاجي خسته نباشيدي به من گفت و با اشاره دست، فهموند که برم اطاق پشتي.ستون فقراتم درد گرفته بود. از صبح، راه پله ها ی سه تا ساختمونرو تميز کرده بودم. کمرمو صاف کردم و سرمو دادم عقب. کمي ار دردش کم شد ولي وقتي دوباره به حالت اول برگشتم، درد شروع شد. فايده اي نداشت. با بيست و سه سال سن شده بودم مثل مادرم. شوخي نيست از صبح تا حالا يکسره دولا کار ميکردم. مفصلاي دستم ديگه صاف نميشد. خودم ميدونستم که نميتونم ادامه بدم. الان دو ماه نيست اومدم و مشغول شدم، ولي بايد شغلمو عوض کنم. اين کار به معناي واقعي خودکشيه. اولين روزا خيلي خوشحال بودم که اينکارو پيدا کردم. حاجي مرد خوبي بود و براي گرفتن ضمانت، زياد اذيتم نکرد. ميگفت تو قيافه ات داد ميزنه که دختر پاکي هستي، اهل دزدي و مال مردم خوري نيستي. شناسنامه و کارت ملي منو نگه داشت و از همون ساعت اول فرستاد براي نظافت. اولش همه چيز عالي بود. براي من که محل قبلي بابت يکماه کار دويست هزار تومان گيرم اومده بود.روز اول سي چهل هزارتومان خيلي ايده آل بود. عصري که اومدم با حاجي حساب و کتاب کنم، وقتي ديد خيلي خوشحالم، گفت زياد خوشحال نباش دخترم. بدي کارگري تو خونه مردم اينه که عمر مفيدت، کم ميشه. سر پنج سال خونه نشين ميشي و ديگه نميتوني کار کني. پس هر جور هست يا يک کار بهتر براي خودت پيدا کن، يا سعي کن شوهر کني و بري دنبال زندگيت.
حاجي نفسش از جاي گرم در ميومد. شوهر کجا بود. دخنراي خوشگل تو خونه موندند، اونوقت من با اين ريخت و قيافه و مهر ازدواج و طلاق تو شناسنامه ام، شوهر ميکردم. موهاي سرمو تو آينه مرتب کردم. قد کوتاهي داشتم و صورت سياه با چشمايي معمولي. دماغم يه کمي بزرگ بود و لب و دهن جمع و جور. مادرم ميگفت وقتي شانسو تقسيم ميکردند تو تو صف دماغ بودي! شاید اگه کمي سفيدتر بودم، قيافم قابل تحملتر بود ولي با اين رنگ پوست و اين صورت استخوني، کسي نگاهم نميکرد. ميمون يک واژه عادي بود براي من. روزي نبود که وقتي تو خيابون راه ميرم دو سه بار اين کلمه رو از پسرا نشنوم. ديگه عادت کرده بودم و حساسيتي روي اين موضوع نداشتم. روز عروسي بنده خدا آرايشگره هر کار کرد نتونست يه قيافه درست و حسابي از صورتم دربياره. بالاخره آدم بايد يخورده خوشگلي از خودش داشته باشه وگرنه آرايشگر هر چقدرم که وارد باشه، نميتونه معجزه کنه. شانسو ميبيني؟ شوهر افلیجم، برا من ناز ميکرد. شغلش کفاشي بود و چون يه دستش کارنميکرد نميتونست کار مطلوب تحويل مشترها بده. طبيعي بود که اونام غر ميزدند و بعضي وقتها پولشو نميدادند. شوهرمم ميومد خونه و خستگي محيط کارشو سر من خالي ميکرد. کم کم آقا دست بزن پيدا کرد. بعد چند وقت قهر کردم و رفتم خونه بابام. بنده خدا پدرم گفت: بيا دخترم. تو هم بيا و با خودمون زندگي کن. يک لقمه نون خالي هم که داشته باشيم با هم ميخوريم. ولي اينم دوامي نياورد. دو ماه بعد از طلاق، بابام حالش بد شد. بيماري قند گرفته بود و دکترا مجبور شدند، پاي راستشو از زانو قطع کنند. اونم مثل مادرم که از سن کم رماتيسم داشت، نشست کنج خونه و چشممون موند به در که يکي برامون غذايي يا يه لقمه نوني بياره تا از گرسنگي نميريم. چند جا برا کار زنگ زدم. صدامو که مي شنيدند و متوجه ميشدند بيوه ام، سريع ميگفتند بيا. ولي همينکه خودمو ميديدند. پشيمون ميشدند. سواد زيادي نداشتم که بخوام برم برا گويندگي تست بدم. تو دو سه ماه کارهاي مونتاژ وسايل تزييني رو ميگرفتيم و مي آورديم خونه. من و مادر و پدرم دوازده ساعت در روز کار ميکرديم. بعد از سه ماه که حساب و کتاب کرديم، جمعا پونصد هزار تومان نشد. چاره اي نبود بايد ميرفتم کلفتي. اين پولا حتي کرايه خونه مارو هم جواب نميداد. مستمري کميته امدادم که خيلي کم بود. اصلا نميشد روي اون حساب باز کرد.
دو ماهي که تو اين شرکت خدماتي کار ميکردم، بيشتر منو ميفرستاد برا نظافت راه پله ها. روز اول حاجي به من گفت: تو کارت نظافته. ميري راه پله ها و پارکينگ رو جارو ميزني و طي ميکشي. آخر کار نرده هاي ساختمونم دستمال ميکشي و پولتو ميگيري و مياي. نه چپو نگاه ميکني و نه راست. تا کسي با تو صحبت نکرده، سلامم لازم نيست بکني. کار اضافه هم ازت خواستند انجام بده و هر چه قدر دادنت، چونه نزن. انعام مال خودته ولي از پول نظافت، بايد سي درصدشو بدي به من. شغل بدي نبود. فقط مدت زيادي، مجبور بودم کمرمو دولا نگه دارم و اين خيلي به بدنم فشار مي آورد. صداي حاجي از اطاق پهلويي ميومد. اون خانم جواني که تو اطاق بود، نياز داشت به يکنفر که به عنوان سرايدار دائمي تو خونه اش کار کنه و کارهاي منزلشو انجام بده. ولي تاکيد داشت که حتما يک خانم مسن باشه که بعدا مشکلي پيش نياد. ظاهرا از شوهرش ميترسيد.
حاجي برا خانمه توضيح ميداد که صلاح نيست برا کارهاي خونه اش، يک زن مسن رو بگيره. حاجي ميگفت: دخترم فکر ميکني هر کسي چند سال ميتونه خونه مردم کار کنه. کاره خونه برخلاف اسمش خيلي سخته. الان من ده ساله که اين شرکتو راه انداختم. از خانمايي که روز اول اومدند براي کار، الان يکنفر هم شاغل به کار نيست. يکنفرو که برق گرفت و کشت. دو تا از خانمها از نردبون افتادند و ناقص شدند. بقيه هم که طوريشون نشد، الان يا آرتروز گردن گرفتند و يا ديسک کمر. الان شما نياز داري يکنفرو بگيري که نيمه وقت، ساعتايي که خودت خونه هستي، بياد و کارهاي خونه رو انجام بده. ظرف و لباسا رو بشوره و غذا درست کنه. اينکه شما ميخواي اصلا مقدور نيست. مگر اينکه شما يک زوج رو استخدام کني، که شوهره کاراي مربوط به بيرون خونه و باغو رو انجام بده و خانم هم به امورات داخل منزل بپردازه.
خودمو يکمقدار جابجا کردم و سعي کردم خانمه رو ببينم.يه زن خوشگل و مانکن بود. آدم حسابي بودند. اينو از رو لباسها و کيف قشنگي که داشت فهميدم. تو فرهنگ ما هر کس که شيک و مرتب بگرده، آدم حسابيه.
خانمه به حاجي نگاه کرد و گفت: حاج آقا باغ که نداريم. دويست متر حياطه که بيشترش پارکينگه. ضمنا اگر بخواهيم زن و شوهر استخدام کنيم، بايد بهشون جا و مکان بديم که ما چنين امکاناتي رو نداريم. من و همسرم چون خونمون بزرگه بيشتر وقتا مجالس خانوادگي رو تو خونه ما ميگيرند و تا دير وقتم ادامه پيدا ميکنه. ميخوام يکنفر باشه به مهمونا سرويس بده و آخر شب که مهمونا رفتند خونه رو مرتب کنه. داخل خونه هم يک اطاق کوچيکه همونجا زندگي کنه.من و شوهرمم ميريم سرکار. بعضي وقتا من زودتر برميگردم و بعضي وقتا شوهرم. نميخوام يک زن جوان رو ببرم تا بعدا مشکلي پيش بياد.
حاجي يخورده فکر کرد و گفت: حقيقتش الان مورد مناسبي بين بچه ها نيست. الان خانم مجرد، بين بچه ها دو سه نفر بيشتر نداريم که اونام بچه دارند و حتما عصر بايد برگردند خونه. اين خانم رسولي هم هست که شما ميگوييد زن جوان نميخواهيد. حالا ميگردم و از همکارا سوال ميکنم ببينم مورد مناسبي سراغ دارند يا نه.
خانمه گردنشو دراز کرد و يه نيم نگاهي به من انداخت و طوري که من نشنوم گفت: اين دختره رو ميگيوييد. چه قدر چندشه!!! يکنفر خوشگلو براي ما انتخاب کن، حاج آقا.
حاجي نيم نگاهي به من انداخت تا ببينه متوجه شدم يا نه. خودمو سرگرم ديدن تلويزيون نشون دادم. رو به زنه کرد و گفت: اين بنده خدا هم آدم بدبختيه. اول جواني شوهره طلاقش داده و مجبوره بياد و خونه مردم کار کنه. ولي زن فوق العاده تميزيه. خانمم بين پرسنل اينجا، فقط کار کردن اينو قبول داره. دو سه بار اومده خونمون، کاشيهاي سرويس بهداشتيمون همچين برق ميزنه، آدم باورش نميشه خونه قديمي ساخته!!!
خانمه با ترديد به من نگاه کرد و پرسی: اشکالي نداره یک هفته آزمايشي بياد و براي ما کار کنه؟ اين چند روزه خيلي مهمون دارم. نياز دارم که يکنفر بياد و کمکم باشه!
حاج آقا منو صدا کرد و نظرمو پرسيد. خودمم نميدونستم چه جوابي بدم. اگر ميخواستم اينکارو انجام بدم، بايد رضايت پدر و مادرم رو هم جلب ميکردم. پرسيدم: ايراد نداره با پدر و مادرم مشورت کنم؟ آخه تا الان هيچ شبي رو بيرون از خونه نبودم.
حاجي با تکون دادن سرش، نشون داد که موردی نداره و بعد رو به خانمه کرد و گفت: با اجازه شما من اينو بگم براي ما فرق نميکنه که این خانم، برای کار در منزل شما، يک روز بموني يا يکهفته. طبق قوانين ما، ایشون، در هر هفته يک شبانه روز کامل استراحت دارند. در روز ده ساعت متعلق به خودشان است. سه وعده غذا به عهده صاحب کاره و بابت اضافه کاري هم بايد پنجاه درصد اضافه حقوق دريافت کنند. نيازي به تاکيد نداره که تامين امنيت جاني و اخلاقي شما به عهده صاحبخونه است. تا فردا صبح فکر کنيد و اگر مايل بوديد به من اطلاع بديد.
خانمه رو به من کرد و گفت: از نظر اخلاقي که خيالتون راحت باشه، در ضمن، شما، فقط براي يکهفته در منزل ما کار میکنید. من دنبال يک خانم ميگردم که حداقل چهل سال سن رو داشته باشه.
بعد از رفتن اون خانم، حاجي منو صدا کرد و برام صحبت کرد. گفت خانم رسولي، من چند ساله کارم، تامین نیروی خدماتی، جهت منازل ساکنین این منطقه است. شما تا حالا بيشتر, بيرون منزل اين افراد کار کرديد. و اولين باره که ميخوايد وارد منازلشان شويد. چند تا نصيحت کنم. يکي اينکه زياد قاطي نشويد با اين قشر. هميشه حريم خودتونو حفظ کنيد. چيزهايي که داخل اين منازل ميبينيد رو فقط خودتون ميبينيد.حق نداريد اين مسائل رو با هيچ کس حتي من مطرح کنيد هر وقت مشکلي داشتيد حق نداريد يکدفعه ول کنيد و بياييد بيرون. شما با قهر کردن و بيرون آمدن ناگهاني اين فرصت رو به صاحبان منازل ميدهيد که هر تهمتي از سرقت گرفته تا روابط غير اخلاقي به شما بزنند. در کل مواظب خودتان باشيد و زياد در کار صاحب کارتان تجسس نکنيد. با توجه به ظاهر شما و شکي که اين خانم به شوهرش داره، احتمال خيلي زيادي داره که براي هميشه اونجا موندگار بشويد. ما معمولا عرفمون سي درصد درآمد ماهيانه است ولي چون به وضعيت اقتصادي شما واقفم، شما همان ده درصد را هر ماهه به ما ميدهيد.البته هزینه بیمه با خودتونه. اگر صاحب کار از شما راضي بود، بعد از پايان يکهفته، به اتفاق هم تشریف بیاورید اينجا و قرارداد يکساله کاری امضا کنيد.
ميدونستم پدر و مادرم با موندن من اونجا موافقت ميکنند. خودمو آماده کردم که فردا صبح برم منزل خانم و آقاي خسروي!
ُ

...
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
Looti_khoor: دوستان همگی سلام
معاون انجمن لطف کرد و تاپیک دوباره باز شد. میتونید نظرات و بیشتر انتقادات خودتونو مطرح کنید. خوشحال میشم و با فراغ خاطر جوابگوی شما هستم.
zamini121212:با سلام
امیدوارم شما لوتی خور عزیز، مثل داروک عزیز که قول داده بود به داستان نوشتنش ادامه بده بقیه داستان زندگیش رو با پرتو بگه اما نگفت و ادامه نداد، نشید و ادامه بدید. شما لوتی خور عزیز داستان "بازی" و "روازان ابری" از داروک عزیز رو خوندید؟؟ من با تمام احترامی که به قلم و نوشته های شما قائلم و قویا دنبال این هستم که ادامه بدید اما تا به حال قلمی رسا تر و شیوا تر از قلم داروک عزیز، چه در نوشته های ایرانی عزیز و چه در نوشته های شما یا دیگر نویسنده های عزیز ندیدم. داروک واقعا خیلی عالی می نوشت نمی دونم اصلا چی شد، کجا رفت...
یاد قدیم ها افتادم. ببخشید صحبتم به درازا رفت....

زمینی جان
داروک وعده داد ادامه داستانشو بنویسه ولی عمل نکرد. ولی آقارضا وانتی تموم شد. شاید اشتباه کردم و داستانو در زمان حال نوشتم حداقل تا چهار پنج سال دیگه نمیتونم ادامه ای براش بگذارم. داستان روزان ابری رو چند قسمتیش رو خوندم ولی متنش طوری نبود که منو دنبال خودش بکشونه. ادامه ندادم. شاید قسمتهای بعدی بعدا بهتر شد. بهترین داستانی که تو این سایت خوندم خاطرات سکسی لیلاست و بعد از ان چند تا از داستانهای استاد ایرانی و شیوا مدیری. داستانهای ایرانی رو چهل به شصت دوست دارم. بعضیها بسیار زیباست و بعضی چاشنی تخیلش خیلی زیاده. در کل خوشحالم که رضا وانتی را هم خواندید و تقریبا راضی بودید.
...
مهناز خانم
باید چیکار میکردم. اول داستان میگفتم آخرش غم انگیزه. یا رضا آلوده میشه. بالاخره هر داستانی یک پایانی داره و این داستان آخرش تلخ بود.
Sasan-0057
دقیقا نظر منم همینه. همیشه نویسنده ای موفقه که بتونه پایان کارشو در لفافه نگه داره، البته من زیادم موفق نبودم. چند تا از بچه ها پایانشو درست حدس زده بودند
Mr-erfun
قربونت داداش
سعی میکنم موقع نوشتن قسمتهای بعدی بیشتر دقت کنم تا یک پایان واقعی داشته باشه. سعی کرده بودم در قسمت پایانی نقطه ابهامی باقی نگذارم. با این وجود چند نفر پیام داده بودند که فرزانه چی شد؟ خوب رفت خونه پدرش
چرا فرزانه خیانت کرد؟ گفتم که قرار نبود خیانتی در کار باشه، ولی وقتی فهمید، رضا معتاده، رفت پیش حامد که عشقشو نجات بده، دختری که شکست روحی شدیدی خورده، تنها با پزشکی که از نظرش یک مرد ایده آله. دختر گریه میکنه، دکتر نوازش. دختر درد دل میکنه، دکتر با بوسه آرومش میکنه. دختر سرشو میذاره رو شونه های دکتر، دکتر پشتشو ماساژ میده و گردنشو میبوسه...
این نکته مبهمی نداره از نظر من!



hosssss_1: دوست عزیز ..دوستمون خودشون میدونن
قصد زیرسوال بردن زحمت ایشونو ندارم...ولی گفتم منبع رو هم بنویسن بد نیست و یا شاید اون داستان رو هم ایشون نوشتن و چون دیدن دیگه اون سایتها نیستش دوباره آپلود کردن
دوست خوبم
سلام. در اینکه این داستان رو خودم نوشتم و اولین بار اینجا آپلود کردم شک نکنید. الان با سرچ کردن یک جمله از هر جای داستان در گوگل، متوجه این مطلب خواهید شد. در مورد شباهت موضوع با داستانی دیگر، هم بعید میدانم. چون اغلب داستانهای سکسی آویزون را خوانده ام. و از طرفی این داستان به نوعی زندگینامه خود و اطرافیانم است. با این وجود، آرشیو هر دو سایت آویزون و ایکس پرشیا باز است و میتوانید با کمی جستجو در این سایتها، داستان مورد اشاره را پیدا کنید. تصور شخصی بنده این است که رمانی شبیه به این البته از نوع غیر سکسی، در جایی خوانده و تصور میکنید، همین داستان بوده است. موفق باشید.
در مورد داستان جنده کوچولو، متاسفانه فعلا ذهنم درگیر موضوعی شده و تا رفع آن نمیتوانم چیزی بنویسم. فکر میکنم تا الان داستانی با این سبک نوشته نشده. همیشه راوی در داستان نقش اصلی را ایفا میکند. ولی این بار شخصی در صحنه های سکسی داستان وجود دارد که به خاطر شرایط خاص جسمی ، صرفا راوی است.

hotsaeed: سلام آقا رضا واقعا خسته نباشی واقعا از داستانت لذت بردم -من ی ماهی بیمارستان بودم تازه بقیه داستانتو خوندم باورت نشه چندساعت داشتم گریه میکردم نیمیدونم برای رضا بوده یا برای فرزانه یا برای سحر یا لیلا یا شاید بیشتر برای خودم بوده یا همسر عزیزم چون دکتریا دیگه امیدی بهم ندارن -ولی من هنوز امید دارم -وقتی میبینم بچه ها با چه حالی تواین سایت فعالیت میکنن منم امیدوار میشم به زندگی -دستتو از همینجا می بوسم راستی اخرش به من نگفتی وانتت چه رنگی بود
هات سعید عزیز
واقعا از ته دل امیدوارم حال همسرت بهتر شه. ما مردا خیلی نامردیم در حق خودمون نامردی میکنیم. اگر خودمون بیمار باشیم از کنارش میگذریم و اگه خانممون مریض بشه، از جون و دل براش مایه میگذاریم. بیماری همسر از بیماری خود آدم سختتره. واقعا درکت میکنم.
رضا وانتی رو زود جمعش نکردم. شصت و پنج قسمت بود. خودمو خسته کرده بود. گفته بودم دوست ندارم جاهایی که خودم در صحنه نبودم رو زیاد بسطش بدم. مسخره است از چیزی تعریف کنی که خودت اونجا نبودی.
جنده کوچولو رو تا حدود چهل صفحه در یک دفتر نوشتم. ولی هربار برگشتم و از اول اونو خوندم، مجبور شدم قسمتهای زیادی از اون رو خط بزنم. آخر سر رو تمام صفحات خط کشیدم و بیخیالش شدم. شاید نظرات شما منو زیادی سختگیر کرده. دارم به یه کار جدید فکر میکنم. یه کاری که بشه ازش یک داستان چند قسمتی جالب درآورد.
     
  
زن

 
بالاخره منم تا تهش خوندم داستانو و خسته نباشید میگم. یجاهاییشو اصلن دوس نداشتم انگاری کلاس اموزشی برگزار کرده بودید بنظرم جالب نبود مستقیم خواننده رو مخاطب قرار دادید و مسائل اموزشی رو مطرح کردید از طرف دیگه این داستان پر سکس بود اما تمام نمود سکس داستان ساک زدن و یهویی ارگاسم دو طرف بود حتی یکبارم نویسنده عزیز نتونسته بود احساسات مردونه اقارضا یا زنهای مقابلشو بتصویر بکشه مثلن جاییکه رضا لز فرزانه و سحر رو تماشا میکرد حتی نتونست بگه رضا شطور با دوتا ییشون همزمان سکس داشته. بجز این موارد خیلی شیزا بذهنم میاد اما دیگه انتقاد کافیه خسته ایدمممممممممممم
اما تو انسجام داستان واقها کارتون حرف نداشت خیلی خوبو اروم پیش رفتید بدون اینکه هیش اتفاق غیرعادی رخ بده خواننده دوست داشت قسمت بعدی رو بخونه.
همه نقدارو نخوندم اما یکی از بچهها در مورد داستان زندگی داروک و ادامش پرتو گفته بود که اینجا نبوده گمونم خیلیا میدونن این داستان و داستانای بهدی داروک تو فیس بوک ادامه داشته البته خودم دنبالشون نکردم فقط اینو میدونم اونا زاییده ذهن داروک بود و زندگی واقهیش نه شبیه روزان ابری بوده نه بقیه داستاناش.
حالا ی سوال این داستان چند درصدش واقهی بوده؟؟؟؟ اگه دوست داشتید جواب بدید.
ممنون ازینکه وقت گذاشتید و ماهارو تو اندیشتون سهیم کردید.
دلم برای هم آغوشیِ صمیمی‌ِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردن‌های تو
برای حرف‌های خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتن‌های بی‌ انتها
برای شب‌های تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجره‌ها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!
     
  ویرایش شده توسط: anisaa   
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی آقا رضا وانتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA