ارسالها: 3650
#34
Posted: 1 Dec 2013 20:34
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 33
حس کردم که یه چیزی داره ازم می ریزه . یه چیز گرم و داغی که هروقت از بدنم می ریزه به من آرامش میده . -ادامش بده .. زود تر خواهش می کنم .. خیلی تشنه ام عشق من .. تشنه همونی که می دونم کیر و کمرت رو سنگین کرده . بفرست بیاد این طرف .. بفرستش .. بیا عزیزم . بیا .. بیارش .. بهزاد با آب رسونی به من حسابی سیرابم کرد .. -عشق من گور پدر کار .. می خوام همین توی بغلت بخوابم . آرومم کن نازم کن . خسته شدم از هر چی کار لجنی . بدم میاد از هر چی کار قاچاقه . با یه احساس قشنگ عاشفانه و آرامش بعد از سکس در آغوش هم آرام گرفتیم . .. دو ساعت بعد با ضربات آرام در از خواب بیدار شدیم . سمیرا بود .. . اون از خودمون بود و موردی نداشت که در جریان روابط من و عشق من قرار داشته باشه . یواش یواش خودمونو آماده کردیم که بتونیم یه سری کار های مربوط به ساختمونو انجام بدیم . هنوز تیمور مونده بود که باید یه ضرب شستی هم بهش نشون می دادم . از اونجایی که اون در راس خیلی از کار ها قرار داشت و باید هنوز در این سیستم فعالیت می کرد تا ما رو به بقیه دست اندرکاران هدایت کنه نمی تونستم زیاد حالشو بگیرم . ارتباط من با پلیس همچنان بر قرار بود . ولی خیلی مراقب سیستم امنیتی بودم که جاسوسای دیگه ای نباشن که متوجه نفوذی بودن من شن .. -بهزاد فقط سیاست خودت رو پیش این تیمور حفظ کن .. هنوز با اون تصفیه حساب نکردم . -طوری ازش حرف می زنی که انگاری اونم یکی از شرکای جرم در حمله به تو بوده .. -حالشو می گیرم . باور کن حالشو می گیرم . ولی فعلا نمی تونم . به چند دلیل نمی تونم .-دلیلش چی می تونه باشه خانوم خانوما ؟/؟ حالا ما غریبه شدیم که از ما پنهون می کنی ؟/؟ -نه اصلا این طور نیست . این تصور رو نباید داشته باشی . چون من فکر می کنم ممکنه افراد دیگه ای هم باشن که دور و بر تیمورن و می خوان اذیتم کنن برای همین فعلا دست نگه داشتم تا ببینم چیکار میشه کرد . در ضمن قبلا هم بهت گفتم حواست باشه که زیاد پیش این تیمور خودت رو با من صمیمی نشون ندی . به این خاطر که اون ممکنه بهت اعتماد نکنه . ولی می تونی این توجیه رو هم داشته باشی که به خاطر این که دل منو به دست بیاری و جبران شکستی رو که از من خوردی بکنی داری این کا را رو می کنی . این جوری اون نه تنها به تو شک نمی کنه بلکه با تو همراهی و همکاری هم می کنه . -خوب شد به یادم آوردی که ما زمین خورده شماییم . -اوووووههههه حالا به پز آقا بر خورد . شما سر ور و آقای مایی . -عزیزم شوخی کردم . تا حالا هیچ مردی نتونسته بود منو شکست بده . چه برسه به یک زن .. -ولی می تونی این افتخار رو که تا حالا هنوز هیچ مردی نتونسته شکستت بده حفظش کنی .. جلسه دیگه ای رو تشکیل دادیم با حضور کادر اصلی تهیه و توزیع کنندگان مواد .. اصلا در مورد جریانات اخیر چیزی نگفتم . نمی دونستم که آیا تیمور در جریان باز داشت دوستاش قرار گرفته یانه . فکر کنم هنوز چیزی نمی دونست . نفرت عجیبی ازش داشتم . کارم به کجا ها که کشیده نشده بود . سمیرا و بهزاد می دونستند که من چه کینه ای از تیمور دارم و بالاخره یه روزی انتقام خودمو می گیرم . نمی دونم چرا به بهزاد عادت کرده بودم . دلم می خواست همش از این فضا فرار کنم در کنارش قرار بگیرم . براش حرفای قشنگ عاشقونه بزنم . و اونم بازم بهم بگه که دوستم داره .. تا به کی بایستی با پلیس همکاری می کردم نمی دونستم . فروش مواد و قاچاق فروشی حکم سرطان رو داره . بیماری سرطان رو در بعضی از بدنه ها میشه از بین برد ولی کلا چیزی به نام سرطان رو نمیشه محو کرد . اون میاد .. به سراغ آدما میاد .. به سراغ سیستم میاد تا اونو محوش کنه . راحت تر بگم اگه ما این انگل های کثیف اجتماع رو از بین ببریم بازم از جای دیگه ای ریشه می زنن ولی این مبارزه لذت بخشه .. بازم نمیشه از زیر باز مسئو لیت شونه خالی کرد . دلم می خواست زود تر از این مخمصه خلاص شم . ولی بهزاد رو چیکارش می کردم . شاید در آخرین لحظات اینو بهش می گفتم . می گفتم که چه خطری اونو تهدید می کنه و من کی هستم و موندن اون در اینجا فایده ای نداره . زمانی که دونستن این که من با پلیس همکاری دارم چیزی رو عوض نکنه . ظاهر از اتاق جلسه همه رفته بودند بیرون . از پشت پنجره تیمور رو می دیدم که با غریبه ای داره صحبت می کنه . نمی شناختمش . روشو گرفته بود به این سمت . به طرف ساختمونی که من درش بودم . طرف سرشو تکون داد . احساس خطر می کردم . بوی حادثه رو می شنیدم . خوب که دقت کردم دیدم اون غریبه رفته یه گوشه ای وایساده .. بهترین کار این بود که از ساختمون بیرون نیام . بهزاد هم رفته بود . اون اومد طرف در اتاق جلسه . حوصله اش سر اومده بود .. ظاهرا می خواست تر تیب منو بده ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#35
Posted: 8 Dec 2013 23:30
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 34
داشت میومد به سمت من . دیگه متوجه شدم که هدفش منم و اون می خواد تر تیب منو بده . تعجب می کردم . اگه تیمور قصد کشتن منو داشت باید دفعه قبل این کار رو انجام می داد . حتما متوجه شده که من دارو دسته اش رو لو دادم یا تر تیب اونا رو دادم . اگه این طور باشه باید یک بازی خطر ناکی بین من و اون شروع شده باشه . می تونستم همین الان در این شرایط تر تیب اونو بدم . ولی شاید اونایی که پشت سرش بودن خیلی قوی تر ازش بودند و من نمی دونستم . حس می کردم که دو تایی مون خوب می تونیم فکر همو بخونیم . شایدم اون نمی دونست که من همکار پلیس هستم . فقط همین جوری به خاطر انتقام اونا رو لوش دادم . شایدم همه اینا از روی توهم باشه .. به خاطر کینه ای که ازم داره داره این کارا رو انجام میده . خودمو آماده کردم که بتونم از خودم دفاع کنم . شاید هم طرف قصد کشتن منو نداشت . ولی چرا تیمور این ریسکو پذیرفته که با این جنایتکار حرف بزنه بعد اونو بفرسته سراغ من . یعنی اون نمی دونه که دور بین های مخفی از تمام این صحنه ها فیلم می گیره ؟/؟ صدای زنگ در رو دوبار شنیدم .. کمی دلهره داشتم . بهترین کار این بود که وقتی در رو باز می کنم خودمو به حاشیه در بکشونم . چند بار تمام نیرومو در پا جمع کرده ولش کردم .. خیلی مراقب بودم که بهش فرصت نفس کشیدن هم ندم . نامرد پست فطرت . درو باز کردم .. با اون چهره مصممش ازم پرسید -خانوم رئیس شیما .. -بفرمایید خودم هستم . کاملا مراقبش بودم . تا حرکتی ازش نمی دیدم قصد کاری رو نداشتم . یه لحظه دیدم که دستش رفته به طرف پشتش . تا بخواد کاری کنه با مشت به صورتش کوبیدم . حس کردم که این ضربه شدید نبوده تمام نیرومو در پام جمع کرده تا بخواد بفهمه چی شده زدم به سینه اش .. و با ضربات پی در پی نذاشتم که دستش به اسلحه اش برسه . ضعیف تر از اونی بود که فکرشو می کردم . دلشو به همین اسلحه خوش کرده بود .. می خواستم هفت تیرشو ازش بگیرم پا به فرار گذاشت ولی چند قدم نتونست بیشتر بره .. در همین لحظه دیدم سر و کله تیمور پیدا شده ... اونم اسلحه به دست .. بهزاد و دو سه نفر دیگه هم خودشونو به محوطه رسونده بودند . یک لحظه ترس برم داشته بود . حس کردم که تیمور می خواد به طرف من شلیک کنه شایدم همچین قصدی داشت . صدای شلیک گلوله ای بر خاست .. . به سمت من نبود . ضارب توسط تیمور کشته شد .. اونو کشته بود تا اعتراف نکنه که اجیر شده چه کسیه .. پیش خودم می گفتم این احمق نمی دونه که من از این که اون دو تا با هم بودند فیلم گرفتم ؟/؟ .. -تیمور تو کشتیش ؟/؟ -آخه اون داشت به تو شلیک می کرد .. اگه من نبودم تو رو می کشت .. می خواستم به تیمور بگم اون که در لحظه شلیک دستش به طرف اسلحه اش نبود ولی به روش نیاوردم . دلم می خواست اون لحظه دستامو میذاشتم دور گردنش و اون قدر فشارش می گرفتم تا خفه شه تا چند تا از این ضربات مرگبار پامو می کوبوندم به دک و دنده هاش و خردش می کردم . فشار زیادی بر من وارد اومد از این که فوری حالت خودمو عوض کردم و لبخند به لبام آوردم . -ممنونم تیمور خان اگه شما نبودی اون به طرف من شلیک می کرد . من نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم . ببینم تو این ضارب رو قبلا می شناختیش ؟/؟ من تازه دیدمش .. -آره چند بار برای خرید اینجا اومده بود . اون چطور خودشو به این فضا رسونده . هنوز افراد متفرقه و غیر خودمونی وارد این فضا نشده بودند تیمور حواست هست ؟/؟ اگه کسی غیر از گروه خودمون این جریانو گزارش می کرد و بکنه چی میشه ؟/؟ یک قتل اتفاق افتاده . فعلا بگو در اینجا رو ببندن تا بتونیم تر تیب این جسد رو بدیم ..هر چند اگه کسی هم گزارش قتل رو می داد می تونستم مسئله رو فیصله اش بدم . .. به من خبر دادن که در اینجا بسته شده .. پس تیمور حواسش بوده .. میگم نباید این وقت صبح ما بدون مشتری باشیم ! -خب تیمور تو باهاش صحبت هم کردی قبلا ..؟/؟ -در حد همین معامله .. یه نگاهی هم بهم انداخت و حس کرد که ممکنه یه جای کار کم بیاره .. -اتفاقا چند دقیقه پیش صدام کرد و ازم پرسید که مسئول اینجا رو کجا می تونم ببینم .. تیمور داشت بهم می گفت و متوجهم می کرد که اگرم صحنه ای رو دیدم به این مدارک دل خوش نکنم .. .....تر تیب همه کار ها رو دادم . پلیس رو هم در جریان گذاشتم . و جسد رو هم بعدا به طریقی به دست اونا رسوندم . اونا هم دیگه به خاطر این که مشکلی برای مبارزه با باند قاچاق پیش نیاد واسه این مسئله خودشونو به محل جنایت نرسوندند . چون این جور موارد یک قتل اون قدر اهمیتی واسشون نداره که جلوی یک عملیات سنگین گرفته شه . براشون باز داشت تیمور هم چه اهمیتی می تونست داشته باشه .. . لحظاتی بعد من و بهزاد دوباره خلوت کرده بودیم . حالا این اون بود که سرم داد می کشید . -خیلی بی خیالی شیما . تو باید چند تا محافظ واسه خودت داشته باشی . -دیدی که یک تنه از پسش بر اومدم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#36
Posted: 15 Dec 2013 23:21
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 35
-آره این یک بار رو شانس آوردی که از داخل دوربین دیدیش . ولی شانس همیشه در خونه آدمو نمی زنه . اگه متوجهش نمی شدی و اونم یک لحظه تیر خلاصو توی قلب من می زد چی -اوخ فدای تو که حالا ما رو یکی می دونی . فعلا که خلاص شدم .. تا حدودی حق با بهزاد بود ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اعتراف کنم که اشتباه از منه . آخه در این محیط بسته که از هر طرف دوربین کار گذاشته شده چه فایده ای داره بخوای شلوغش کنی .. -حالا پسر بیا یه ده دقیقه ای خستگی در کنیم که بهت خیلی عادت کردم گور پدر کار .. انگاری در آغوش بهزاد فراموش می کردم که برای چه کاری اومدم اینجا .. کارمون تموم شده بود در حال پوشیدن لباسامون بودیم که یه لحظه حس کردم یکی درو باز کرد و بست . نمی دونستم کیه .. ظاهرا این در لعنتی رو خوب نبسته بودم . سریع از دوربین محوطه رو بررسی کردم . چند نفری رو دیدم ولی اونی رو که در حال دویدن بود به خوبی شناختم . اون کسی جز تیمور نبود . -بهزاد تیمور ما رو دیده .. اون می دونه من و تو با همیم . حتما دیگه به هیشکدوممون اعتماد نمی کنه -اون که از اولش به تو اعتماد نداشته . ولی دیگه به من هم اعتماد نمی کنه . -تو که باهاش کار خاصی نداری که اون بخواد بهت اعتماد کنه یا نه -ولی کسی که خودش اهل خلاف باشه و نفوذی هم باشه حتما در مورد بقیه هم همین حسو داره .-فعلا بهتره کار خاصی انجام ندیم . تا ببینیم حرکت اول اون چیه .. -من می ترسم شیما .. -ببینم بهزاد تو انگاری داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی .. مگه تو هم با سران باند دست داری ؟/؟ چند بار باید بهت بگم برو از این کار بیرون . دست بکش از این کار . من تا چند وقت دیگه خودمو یه جوری از این کار خلاص می کنم . دلم نمی خواد گیر بیفتی . صد بار بهت گفتم برو بیرون از این مجموعه بزن به چاک .. اصلا می خوام همین حالا بری .. -شیما تو چرا نمیری . تو چرا همین حالا نمیری .. -کاری به کار من نداشته باش .. برو .. -شیما این تویی که حس می کنم داری یه چیزی رو ازم پنهون می کنی .. دو تایی مون با عصبانیت از هم جدا شدیم .. با پلیس تماس گرفتم .. حس می کردم یک حادثه بدی در انتظارمه . یک حادثه ای که بین من و بهزاد فاصله میندازه . می خواستم بگم یه کاری کنن که زود تر از این خراب شده در بیام . دلم می خواست من بیام بیرون تا شاید این جوری بهزاد هم پشت سرم بیاد . اون تا زمانی که من اینجا موندگار بودم پیشم می موند .نمی دونستم .. مامور رابط بهم گفت که چند روز بیشتر به پایان ماموریتم نمونده ازم خواهش کرد که فعلا خودمو با این شرایط وفق بدم تا همه چی به خیر و خوشی تموم شه . نتونستم بیشتر از این چیزی بگم . آخه من خودم داوطلب همکاری با اونا شده بودم و در این شرایط اگه می خواستم اونا رو رها کنم شاید همه چی لو می رفت . در مورد حادثه اخیر جلسه ای اضطراری و فوری با همکارام تر تیب دادم و در این جلسه مسائلی رو مطرح کردم که می خواستم تیمور هم در جریان باشه و من بعدا بتونم عکس العمل اونو هم در این زمینه بدونم و ببینم . با همه اینا سخت می ترسیدم . شاید ترس به خاطر خودم نبود . واسه بهزاد بود واسه این که دلم می خواست بهش می رسیدم . حس می کردم که من و اون می تونیم در کنار هم خوشبخت شیم اگه عشق اون هوس نباشه . اگه اونم همین احساسی رو که من نسبت بهش دارم داشته باشه .. می دونستم همین حسو داره . اینو در نگاهش می خوندم . در حرکاتش می دیدم . اینو آغوش و نفسهای گرمش به من می گفت . نمی دونم چرا در جلسه ای که با همکاران داشتیم بهزاد رو خیلی اخمو و در هم دیدیم . زیاد تحویلم نمی گرفت و بر خورد سردی داشت . ظاهرا به خاطر رفتار تندی که باهاش داشتم و سرش داد کشیده بودم عصبی بود .. برای همین پس از تموم شدن جلسه بهش گفتم بهزاد خان تشریف میاری اتاق من باهات کار دارم -اگه نخوام بیام باید کی رو ببینم -اینجا رئیس منم . باید دستورات منو گوش کنی . اگرم نخوای بیای می تونم اخراجت کنم .. نگاهی از خشم بهم انداخت و گفت باشه به هم می رسیم . حیف که به این کارم احتیاج دارم . مجبورم به حرفات گوش کنم . -هیچم اجبار نداری . می تونی بری . هر وقت خواستی از اینجا بری به اندازه کافی هم بهت پول میدم که بری . که بتونی یه کاری واسه خودت پیدا کنی -خانوم رئیس خیلی بخشنده شدن . می خوان از کیسه خلیفه ببخشن . چی شد تا دیروز می گفتی که اینا همش پول خونه .. حالا داری کوتاه میای ؟/؟ ... لعنتی همش از حرفام ایراد می گرفت .. می خواستم بهش بگم که دوستش دارم .. می خواستم بهش بگم که اینا هیچی واسم مهم نیست . می خواستم بهش بگم که تا چند روز دیگه عملیات شروع میشه و ممکنه همه چی تموم شه . ممکنه اصلا جونشو از دست بده .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 23 Dec 2013 13:01
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 36
از طرز بر خوردم با بهزاد خیلی ناراحت شده بودم . رفتارم باهاش تند بود ولی ته دلم می خواستم اون بدونه که من خیلی دوستش دارم و بهش احترام میذارم . عاشقشم . نگرانشم . گاهی با خودم فکر می کردم که اشتباه کردم . گاهی هم به خودم می گفتم که نه اشتباه نکردم . باید باهاش همین بر خورد رو می داشتم . قراره چند روز دیگه در گیری ها به اوجش برسه . هر کاری می کنم و هر چاره ای که می اندیشم باید همین روز ها باشه . من نمی تونم در لحظه آخر به نجاتش برم . تازه اگه کشته نشه ممکنه اونو دستگیر کنن . من نباید اجازه بدم که این اتفاق بیفته .. باید بهش بگم . جریانو بهش بگم . ولی اگه بخواد به تبهکاران بگه . اگه قاچاقچیا و هم دستای خودشودر جریان بذاره . اون آدم بدی نیست . شاید یتیم و بی سر پرست بودن اونو به اینجا کشونده . اگه یکی باهاش بود . اگه همراهیش می کرد این جوری در نمیومد . اون حتما فکر می کنه که من دوستش ندارم .. چرا باهاش بر خوردی تند داشتم . نباید اذیتش می کردم . نباید اونو از خودم می رنجوندم . خیلی دو دل بودم که بهش بگم یا نه ..بهش می گم اگه دوستم داره باید اینجا رو ترک کنه . بهش میگم که ما می تونیم کنار هم یک زندگی سالمو تشکیل بدیم . شریک زندگی هم شیم با هم خوش باشیم .. چند بار دلم می خواست برم سراغش ولی حس کردم که اگه الان برم پیشش بد میشه .. اون خودشو می گیره .. خیلی عصبی بود . ازم انتظار نداشت .. خیلی دلواپس این جریان بودم . یعنی اون آدمیه که به من توجه نکنه ؟/؟ من به اون دستور داده بودم که بیاد . اخلاقشو می دونستم اون به خوبی دیسیپلین رو رعایت می کرد . تابع مقررات بود . از این کاراش خوشم میومد . ولی با یه حالت اخم میومد . دندوناشو به هم می فشرد . لعنتی .. کجایی ؟/؟ دلم واست تنگ شده . می خوام که بیای پیشم تنهام نذاری . بهت نیاز دارم . . اون دیگه باید الان پیداش شه .. سمیرا متوجه نگرانی من شده بود . اون می دونست که من و بهزاد همو دوست داریم و تا حالا هم چند بار با هم بودیم . ولی خب اونم خبر نداشت و هیشکی نمی دونست که من با پلیس همکاری دارم . باید یه جوری سمیرا رو هم ردش می کردم . البته اون یک زن بود و می تونست در در گیری شرکت نکنه ولی اگه دستگیر می شد . اونم خودشو زیاد در گیر این کارا نمی کرد . بیشتر کارای اداری اینجا رو انجام می داد . غذا از گلوم پایین نمی رفت . -چرا این پسره نیومد . من که بهش گفته بودم بیاد . سابقه نداشت که دستورات منو این جور با تاخیر انجام بده .. لعنتی -برم صداش کنم ؟/؟ -نه سمیرا پررو میشه . بذار خودش بیاد .. اصلا اخراجش می کنم . بره گمشه .. سمیرا یه جور خاصی نگام می کرد . ازم انتظار نداشت راجع به اون این طور حرف بزنم .. مانیتور قسمتی رو که مربوط به فضای اطراف اتاق بهزاد بود رو روشن کردم .. خبری نبود .. همه جا سکوت بود .. حتی در محوطه هم اثری از آدمیزاد نبود .. چشامو گذاشتم رو هم و به فکر فرو رفتم .. دیدم سمیرا با اضطراب داره تکونم میده -چیکارم داری دختر بذار به حال خودم باشم -شیما جان ! نگاه کن اونجا رو نگاه کن . بهزاد نیست ؟/؟ داره با چند نفر میره به سمت درب خروجی . -من اونا رو نمی شناسم . بجنب .. بجنب ! سمیرا .. اونا مشکوکن . نگاه کن یه چیزی رو انگار در تماس با پشت بهزاد قرار دادند . انگاری که تهدیدش کرده باشن .. زود باش آژِیر خطرو بزن . انگاری که اونو دارن می برن .. شایدم اشتباه می کنم ولی اون نباید از این در بره بیرون . نباید بره . اون اگه بره کشته میشه .. اونا چهره شون مشخص نیست . نگاه کن صورتشون پوشونده شده .. فوری اسلحه رو گرفته و معطل نکردم . نمی شد شلیک کرد و اون اطراف رو نگران کرد .. ولی می دونستم تا به اونجا برسم اونا رفته اند .. صدای آژِیرفضای اونجا رو پر کرده بود . مثل دیوونه ها به سمت در می دویدم . ولی انگاری هر چه که دیده بودم در خواب و خیال بود . اونا رفته بودند . ما دیر رسیده بودیم . با این حال سوار ماشین شدم . چند تا نگهبان اون اطراف داشتیم . اونا هم متوجه نشده بودند چی به چیه یا دیر فهمیده بودند . ظاهرا بهزاد به خاطر ترس از این که کشته نشه رفتار غیر عادی از خودش نشون نداد . گوشه ای ترمز زده .. سرمو رو فرمون ماشین گذاشته و های های می گریستم . حس کردم که دیگه اونو برای همیشه از دست دادم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#38
Posted: 29 Dec 2013 23:41
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 37
سرم همچنان رو فرمون ماشین قرار داشت . نه راه پس داشتم و نه راه پیش . نمی دونستم چه عذابی رو بابد تحمل کنم تا بتونم خودمو آروم کنم . اونو کجا برده بودند . این نقشه از طرف کی بوده .. بر گشتم به ساختمون . تیمور و اون گروه سابقشو دیدم که اومدن طرف من . نمی دونستم که با هام چیکار دارن . ولی می دونستم که می خوان در مورد چی حرف بزنن . سعی کردم بر خودم مسلط شم . تا بتونم پیش اونا نشون بدم که بی خیال هستم -تیمور! بهزاد و تو با هم از دوستان صمیمی بودین . فکر نمی کنی شما یه دشمن مشترکی داشتین که خواسته انتقامشو از شما بگیره ؟/؟ -خانوم رئیس فکر نمی کنید که این یک نقشه ای از طرف خودش بوده و این که اون نفوذیه . می خواد به نوعی به ما خیانت کنه . زیر آب ما رو بزنه -تیمور من این طور فکر نمی کنم . تازه این کار چه سودی می تونست براش داشته باشه . .. همین حرف و حرکت تیمور سبب شد که من تا حدود زیادی به خود اون شک کنم . چون می دونستم که جنس اون خرده شیشه داره در حالی که از خیانت بهزاد می گفت .. اون چه ارزشی می تونست داشته باشه . یعنی اونا می دونن که برای من مهمه ؟/؟ در ازای اون چی می خوان . ؟/؟ جنس ؟/؟ احتمالا همین طور بود . حس کردم که نمی تونم بر خودم مسلط باشم . صحبت با این و اون فایده ای نداشت . عملیات پلیس باید زود تر شروع می شد . جان بهزاد در خطر بود و من نمی دونستم که باید با کدومشون بجنگم . خودمو انداخته بودم در آغوش سمیرا .. دیگه به این اهمیتی نمی دادم که اون در مورد رئیسش چه فکری می کنه . فقط اشک می ریختم . -شیما جون ناراحت نباش حتما یه خبری میشه . -ولی اگه نشه چی . اگه اونو بکشن و جنازه اش رو تحویل بدن چی ؟/؟ شایدم تحویل ندن .. دلم می خواست تنها باشم . اون شب سمیرا رو از خودم دور کردم . نیمه های شب موبایلم زنگ خورد . یکی بود که می خواست صداشو تغییر بده . ظاهرا من می شناختمش و اون با این کارش می خواست رد گم کنه . -خانوم رئیس اگه می خواین عشقتون زنده بمونه هر کاری رو که من میگم گوش می کنین .. به افراد تون هم خبر نمی دین . بهزاد خان به درد کشته شدن هم نمی خوره اما چون می دونم برای شما مهمه من اونو با یه خورده از اون جنسای شیشه ای عوضش می کنم . این کثافت ارزشش به اینه که با همین چیزا طاقش زد و اگه هم ارزشی داره واسه اینه که شما اونوبالا بالا بردینش . وگرنه خودش که دوزار نمی ارزه . مجبور بودم که به حرفاش گوش کنم . باید می رفتم به جایی . می گفتند بهزاد رو در قبال دریافت جنسا آزادش می کنند . نمی دونم باید به چی فکر می کردم . خلاصه دستام به جایی بند نبود جز این که هر چی اونا می گفتنمد باید می گفتم چشم . رفتم به همون آدرسی که اونا می گفتند . چند تا خونه کنار هم بود . باید تنهای تنها می رفتم . باید با مشتی اراذل و اوباش کلنجار می رفتم که رحمی از انسانیت و جوانمردی سرشون نمی شد . به هیشکی هیچی نگفتم . حتی به پلیس .. برام مهم نبود که چی میشه . هیچ چیز واسم ارزشی نداشت . من باید اونو نجاتش می دادم . تقریبا هراون چه را که می خواستند فراهم کردم تا بتونم زبونشونو بسته باشم . این جوری خیلی بهتر بود . نمی دونم چرا اصلا احساس ترس نمی کردم . حس کردم که اگه رفتارم خونسردانه تر و گرم تر باشه و با تر فند های زنانه بخوام با اونا مقابله کنم احتمال موفقیت من خیلی بیشتره تا این که بخوام با اونا بپیچم و محکومشون کنم . می دونستم اخلاق و غرورشونو . می دونستم نقطه ضعف اونا رو . خیلی راحت می تونستم سرشون شیره بمالم . فقط باید صبر می کردم و عجله به خرج نمی دادم . چهره هایی رو دیدم که به غیر از یکی دو نفرشون یکی از یکی زشت تر بودند .. یکی از اونا اومد جلو .. بهم گفت سلام خانوم رئیس . جنسا رو آوردی ؟/؟ -تمام و کمال . ببینم آقا رئیس شمایی . یا رو در حالی که سبیلاشو تاب می داد و بهم می خندید گفت بفرمایید من خودم هستم . از اونجایی که پس از در آوردن مانتوم لباسی دلبرانه بر تنم بود با دامنه ای کوتاه و مینی , اون انگشتاشو رو صورتم کشید و با موهای سرم بازی کرد . -بهت نمیاد دختر خوشگلی مثل تو بشه رئیس یک باند .. -حالا که شدیم . ولی فکر نمی کردم که یک مرد شجاعی مث تو بیاد و به باند این دختر تجاوز کنه و یکی از یاراش رو بدزده .. عین خر که از خوردن گلابی کیف می کنه اونم کیف کرده بود از این که این حرفو بهش زدم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 5 Jan 2014 23:35
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 38
دیدم یه زنی اومد جلو با وزنی حدود هفتاد کیلو و قدی بلند .. اون مرد ها هم یه دو سه نفریشون منو به محاصره خودشون در آوردند -ببینم پسرا من جنسا رو آوردم . گروگان کجاست .. دیدم یکیشون که اسمش جاسم بوده با انگشتاش داره صورتمو نوازش می کنه . چندشم شده بود ولی مجبور بودم تحمل کنم . حدس زدم که در میون این چند نفر همین جاسم خان باید سر دسته اونا باشه . می تونستم اونو گروگان بگیرم ولی نمی شد ریسک کرد . شاید اشتباه می کردم . -یک شرط دیگه هم داره جیگر .. -چیه .. -می خوام جیگرت رو بخورم .. می خواست باهام حال کنه .. -ببین مرد باید به قولش پای بند باشه . درسته که ما قاچاقچی هستیم . ولی پیرو مرام خاصی هم هستیم و باید که به این اصول اهمیت بدیم . همین جور بر و بر نگام می کردند . انگاری چیزی از حرفامو نمی فهمیدند . من که زیاد هم کلاس بالا صحبت نمی کردم ولی انگاری سوادشون نمی رسید . جاسم و دو نفر دیگه که اسمشون بود جابر و آتیلا اومده بودند طرف من . قیافه هاشون همه مسخره بود .. در مقابل زن ضعف داشتند ولی در این مورد که بخوان مخفی گاه بهزاد رو نشونم بدن خیلی زرنگ بودند . حدس زدم که عشق من نباید این دور و برا باشه . حداقل در اون فضایی که ما در این لحظات در اونجا بودیم نبود .هرچی خواستند بیان طرف من نذاشتم .. -آقایون من به هر سه تاتون حال میدم ولی با همه تون حال می کنم . دستمو گذاشتم رو موهای جاسم . اونو به طرف بالا کشیدم . تا رفت اعتراض کنه کف دستمو گذاشتم رو شلوارش و کیرشو به چنگ خودم در آوردم و از همون داخل شلوار طوری فشارش گرفتم که جیغش رفت به آسمون . ولی کیف می کرد از این که من دارم این جوری بهش حال میدم و اینو واسه خودش یه چراغ سبز می دید .. صنوبر هم اونجا وایساده بود و ما رو نگاه می کرد . رفتم طرفش ... ببینم تو هم خیلی خوشگلی ها .. حیف این مردا که قدرت رو نمی دونن و می خوان که برن به یک زن دیگه بچسبن . .. صنوبر با خشم به من نگاه می کرد . عین درخت صنوبر, شاخ و شمشاد ایستاده بود . جابر : خانوم خوشگله این صنوبر رو این جوری نگاه نکن . ما مردا همه رو حریفه .. -اگه این طوره پس گروگان رو زود تر آزادش کنین ا ز شر منم خلاص شین . این صنوبر خانوم خوشش نمیاد که من اینجا باشم . من دلم می خواد با شما سه تا مرد حال کنم . شما رو ببندم به جایی و به تن لختتون دست بزنم . مردا طوری سست و کف کرده نشون می دادند که قبول کردند همچین کاری رو انجام بدن ولی دیدم پنجه هایی قوی پس گردن من قرار گرفت . اون دست صنوبر بود . -من بهت اجازه نمیدم که این بر خورد رو با مردای اینجا داشته باشی . نمی دونم چرا یه حسی به من می گفت که احتمال داره صنوبر رئیس این باند باشه . فرقی هم نمی کرد . چون هنوز باند ها و گروههای بزرگ تر مونده بودند . باید اونا رو از درون متلاشی می کردیم و باند ها و گروههای در ار تباط با آنان رو به مرور از کار مینداختیم . -ببینم سر کار کی باشن ؟/؟ من می خوام آقایون رو به به چهار تا ستون اینجا ببندم . ولی اونا که سه تا مرد هستند . ببینم مثل این که تو هوس کردی به عنوان فرد چهارم باشی . اینو که گفتم با کف دستش طوری به پس گردنم فشار آورد که به زمین پرت شدم . حرکتش غافلگیرانه بود . می تونستم در جا جوابشو بدم ولی شرایط طوری بود که باید کمی مدارا می کرد ولی انگاری صنوبر تنش می خارید . اومد پاشو گذاشت رو کمرم ..جاسم : شیما خانوم بهتره سر به سرش نذاری .. -اگه شکستش دادم همه شما رو به بند می کشم . صنوبر با صدای کلفتش گفت اول از همه منو ببند و هر بلایی که دوست داری سرم بیار . -حاضری ؟/؟ پاهاشو از رو کمرم برداشت تا به من فرصت عرض اندام بده . من در همون شرایط هم قادر به شکستش بودم . خودمو بر گردوندم . طاقباز شده بودم . قدش بلند بود . دلم می خواست در همون حالت می کوبوندم به صورتش ولی سخت بود .. با یک جفت پا آنچنان کوبوندم به سینه اش و درجا از جام بلند شدم که چشم همه حاضرین داشت از حدقه در میومد . بهش فرصت دادم تا کمی جون بگیره . -ببینم حالت خوبه صنوبر ؟/؟ -آره خوبم . این بار نعره ای زد و اومد طرفم . کف دستشو خواست بزنه به صورتم که دستشو رو هوا پیچوندم .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 12 Jan 2014 23:33
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 39
درد و خشم رو در چهره اش می دیدم . -اعتراف کن که شکست خوردی صنوبر . خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردی . حس کردم که زیادی به اون رحم کردم . گاهی وقتا اگه به دشمن فرصت بدی آن چنان لت و پارت می کنه که از دل رحمی خودت پشیمون میشی . من نمی خواستم که بلایی سرم بیاد .. دستشو ول کرده لگد محکمی به شکمش زدم . نفسش نمیومد . نقش زمین شد .. -ببینم کسی هست که بخواد با من در بیفته ؟/؟ من دوست دارم چند تا گماشته و محافظ واسه خودم استخدام کنم اگه شما ها عرضه شو دارین می تونم استخدامتون کنم . طوری بی خیال نشون دادم که انگاری مسئله بهزاد رو فراموشش کرده ام ولی دل توی دلم نبود جابر و جاسم و آتیلا رو لختشون کردم و اونا رو بستمشون به ستون . نمی دونستم که دیگه چه کاری باید انجام بدم تا بتونم پلیس رو به اونجا بکشونم یا این که بتونم بهزاد رو نجاتش بدم . یواش یواش داشتم نا امید می شدم . دلم نمی خواست این حس نا امیدی در من قوت بگیره . اگه این حسو می کردم دیگه هیچ چیز واسم ارزش نداشت . من باید تلاشمو می کردم . لباسای صنوبر خوش اندام ولی سبزه پوست رو یکی یکی از تنش در آوردم . اونو هم که دیگه رمقی براش نمونده بود برهنه اش کردم .. جابر در حالی که با نگاهی عجیب ور اندازم می کرد به من گفت ببینم تو خودت چی خودت رو لخت نمی کنی ؟/؟ واسه یه لحظه حس کردم که چندشم میشه اگه این کار رو انجام بدم و این یک ظلم و خیانتی خواهد بود در حق بهزاد . ولی ماموران پلیس منتظر فرصتی بودند تا به این ناحیه یورش بیا رن و خیلی ها رو هم دستگیر کنن . نمی دونستم جای بهزاد کجاست . خیلی دلم می خواست اونو می دیدم و انرژی دوباره ای می گرفتم . مطمئن می شدم که هنوز زنده هست ولی اگه اونو از بین برده باشن چی می شد . سه تا مرد با سه تا کیر شق شده . اونا رو بد جوری بسته بودم به ستون های سنگی یا بتنی .. قسمتی از بدنشونو به صورتی آزاد گذاشته بودم که بتونم به هر صورتی که دلم می خواد از اونا کار بکشم و به اصطلاح نوعی حال دادن و حال کردن رو با اونا پیاده کنم .. صنوبر کاملا برهنه شده بود . مثل اون سه تا مرد دیگه . قبل از این که اونو ببندم به ستون خواستم که به اندازه کافی حالشو بگیرم . بهش فرصت دادم که خودشو بگیره و پیدا کنه . خیلی آروم صبر کردم تا جون بگیره . کفشمو گذاشتم رو صورتش .. -آشغال با بد کسی در افتادی .. اصلا خوشم نمیومد پیش مردا برهنه شم ولی باید یه جورایی سرشونو گرم می کردم . معطلشون می کردم تا اونا حس کنن که منم اهل حالم و بهم شک نکنن . باید برای نجات بهزاد هر کاری که از دستم بر میومد انجام می دادم .-پاشو عوضی . حالا کارت به جایی رسیده که با شیر در میفتی روباه کثیف ؟/؟ اگه من بیام توی باندتون شاخ و شونه ات رو می شکنم . همین حالا هم شکسته ام . فکر کردین منو تر سوندین ؟/؟ برای من شخص اهمیت نداره . من امروز با یکی حال می کنم و فردا با یکی دیگه . الان هم با این سه تا مرد خوش تیپ و تو دل برو حال می کنم .... با این کارام می خواستم بهشون بگم که فکر نکنن با گروگان گیری به هدفشون رسیدن . ولی باید توضیحات دیگه ای هم می دادم که مسئله براشون روشن شه . یکی این که اگه گروگان گرفته شدن بهروز واسم اهمیتی نداشت پس واسه چی من جنس و مواد زیادی رو برای مبادله با خودم آورده تحویل اونا دادم ... -بچه ها فکر نکنین این جنسا رو از ترس تحویل شما دادم و این که گروگان آزاد شه .. می تونین هر کاری باهاش بکنین ....من فقط قسمتی از اجناسو با خودم آوردم .. قدرت من خیلی زیاده و بازم دارم . ....از اونجایی که می دونستم و حس کرده بودم با بی خیال بودن خودم می تونم زود تر به موفقیت برسم این جور حرف می زدم . ظاهرا داشت درشون اثر می کرد .. جابر : اگه بهزاد خان بفهمه که تو چه جور آدمی هستی حتما میاد جزو دارو دسته ما میشه .. -ببینم آقایون شما رو به جون کیراتون قسمتون میدم کدوم کوس رو دیدین که سرور کیرها باشه .. تا من هستم هیچ مردی نمی تونه بر این باند فرمانروایی کنه .. من تیمور رو سه سوته ساندویچش کردم و هر کاری هم که می خواد انجام بده تا بتونه شکستم بده موفق نمیشه .. آقایون نشون بدین که خیلی راحت می تونین به حرفای سرورتون گوش بدین . اون جوری که بوش میاد صنوبر خانوم رئیس شماست . ارباب حالا ایشون رو کنار تک تکتون میذاره تا از وجود گرانقدرش به نوایی برسین .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم