ارسالها: 3650
#42
Posted: 26 Jan 2014 21:46
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 41
جابر و جاسم و آتیلا صحنه های هیجان انگیزی رو با صنوبر ردیف کرده بودند . می دونستم که صنوبر رئیس اوناست . هم خود زن حالش گرفته شده بود و هم اون مردا از این که این زن اون هیجان سابقو براشون نداره ولی همین که کیر ها وارد کس شد انگاری اون هیجانو پیدا کرد . خیلی مراقبشون بودم . حالا که تونستم خودمو قانع کنم که دستاشونو باز کنم .. نمی دونستم دیگه باید چه تصمیمی بگیرم که بتونم بهزاد رو از این مخمصه نجات بدم و یا این که اصلا اون در کجا قرار داره . با این بازی که راه انداخته بودم اصلا نمی شد با پلیس هم تماس گرفت . رها کردن اونا هم در این شرایط به صلاح نبود . تازه اونا به این امید وار بودند که بعد از گاییدن صنوبر می تونن منو هم بکنن . زهی خیال باطل ! با این که حس می کردم کسم خیس کرده ترجیح می دادم خودم یه دستی بکشم روش تا این که این نا مردا بخوان باهاش ور برن . می تونستم بگم صنوبر این کارو واسم انجام بده . بد فکری هم نبود . پاهامو کنار صنوبر ستون کرده بودم . جابر جورابمو در آورد و اونو فرو برد توی دهنش . چه با لذت اونا رو گازشون می زد . حتما فکر می کرد بعدشم می تونه کس منو در اختیار خودش داشته باشه . از اونجایی که فکر می کردم اون در فکر همین چیزاست حرص می خوردم و دلم می خواست که گردنشو مثل کله گنجشک بپیچونم و بندازم دور . هر چند تا حالا در مورد گنجشک این کارو نکرده بودم ولی بچه که بودم دیده بودم که بچه های بی تر بیت کوچه این کارو انجام بدن . کیرآتیلا توی دهن صنوبر چه حرکتی می کرد . خیلی حال می داد . اگه در شرایط عادی بود و با بهزاد آشنایی نداشتم می تونستم خیلی راحت برم روی کیر این پسرا . خیلی هم حال می داد . ولی هر لحظه حس می کردم که اون ممکنه از راه برسه یا از یه جایی همین دور و برا داره منو می بینه .. اگرم نبینه من خودم چی ؟/؟ اون حسی رو که نسبت به اون دارم چی ؟/؟ عشق فقط به این نیست که در گفتار و کلام همودوست داشته باشیم . خیای عصبی بودم ولی نمی خواستم این حالت خودمو نشون بدم . از اونجایی که کیر آتیلا توی دهن صنوبر قرار داشت اون دیگه نمی تونست پا هامو بلیسه . جوراب متعفن من هم که نثار دهن متعفن تر جابر بود . پا هامو آوردم بالا تر اونو به دهن جاسم مالیدم .. در همون وضعیتی که کیرشو کرده بود توی کون صنوبر در حال زبون زدن به پاهام بود . خیلی خوشم میومد . یه قلقلک و لذت خاصی در تنم به وجود اومده بود . ولی مدام فکرمو متمر کز جا های دیگه می کردم . به این فکر می کردم که عشقم حالا چیکار می کنه و در چه شرایطی هست . به کون سبزه صنوبر نگاه می کردم و کیر های جاسم و جابر که وارد کون و کسش بودند . حس کردم جاسم با همون گردن کج کرده در حال لیسیدن پا هام دستشو یواش یواش داره می رسونه بالاتر .. پا هام لخت بود ولی شورت داشتم یه شورتی که فانتزی هم نبود و کشاله و قسمت بالای رون پامو به خوبی پوشش می داد . دستشو گذاشته بود رو همون قسمت کس ولی در همون حالت زانو مو طوری خم کرده اونو به صورت جاسم کوبوندم که همونجا نقش زمین شد . صنوبر از درد فریاد کشید .چون کیر جاسم توی کونش یهو خم شده و یه حرکت پیچشی و چر خشی داشت .. با این حال دست جاسمو گرفتم و نذاشتم بیفته . -بچه ها حرکات ادامه داره . ول نکنین . هر حرکت دیگه ای هم به موقعش .. پا رو از گلیم خودتون دراز تر نکنین . جاسم با خشم نگاهی به من انداخت که من فهمیدم چقدر نسبت به من کینه داره . چاره ای نداشتم . اون به من توهین کرده بود . خیلی سختم بود بدن خودمو کاملا بر هنه نشون بدم . ولی اگه مجبور می شدم باید این کارو انجام می دادم . نزدیک بود گریه ام بگیره . اصلا خودم مات مونده بودم که این بازی رو چه جوری ادامه اش بدم . اونا داشتن با هم حال می کردند . یواش یواش این صنوبر هم داشت خوشش میومد . حس کرده بود که اگرم تا حالا از اونا فاصله می گرفته کارش اشتباه بوده . فقط داشتم وقت تلف می کردم یا به اصطلاح زمان می خریدم . و این که اونا فکر نکنن که این حرکات به من حال نمیده . دستمو گذاشته بودم لا پام . به آرامی رو شورتم دست می کشیدم . فقط واسه این که نشون بدم منم دارم حال می کنم و به هیجان اومدم . فقط حالم داشت از اونا به هم می خورد . صنوبر یواش یواش داشت از جابر می خواست که کسشو با سرعت بیشتری هدف گیری کنه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#43
Posted: 2 Feb 2014 21:43
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 42
جاسم و جابر تا می تونستن با ضربات کیری خودشون صنوبر رو گاییدن .. -دیوونه ها .. چرا این قدر زود آبتونو خالی کردین . حالا دیگه کیرتون شق نمیشه .. جابر : آخه شیما خانوم تو نوبت وایستاده بود -کثافتا دلتونو به اون خوش نکنین اون اگه می خواست به شما بده تا حالا داده بود . برین گم شین تا بعدا خد متتون برسم . -فعلا نه می تونیم گم شیم نه از شما دستور قبول کنیم . این جا شیما خانوم همه کاره هست .. آتیلا که بیکار ایستاده بود کمر صنوبر رو گرفت و کیرشو مستقیم فرو کرد توی کسش . -اون دو تا زوار در رفته نتونستن حالتو جا بیارن من خودم هستم .. خنده ام گرفته بود . انگاری اونم صبر و تحملش کم بود . نمی تونست خودشو نگه داشته باشه . هنوز بیست تا ضربه به کسش وارد نکرده بود که خودشو به شدت و با فشار جمع می کرد تا این که آب اونم ار لوله کیرش خارج شد .. ظاهرا این سه تا یکی از یکی تشنه تر بودند و خیلی وقت هم می شد که در این بیابان بر هوت کسی نکرده بودن . -همش تقصیر شماست صنوبر جان اگه به این مردا می رسیدی و اونا رو تو ی خماری نمیذاشتی دیگه کار به این جا نمی کشید . ولی من واسشون دارم تا از این به بعد خانوم گل و نازی مثل شما رو این قدر آزارش ندن . صنوبر یه جوری نگام می کرد که انگاری حرف عجیب و غریبی زده بتشم . از اونجایی که قلاده همرام نبود قسمتی از طنابها رو پاره کرده اونا رو بستم به گردن هر کدوم از اون مردا .. -خب حالا شما سه تا بر ده های من هستین . و من ار باب شما . صنوبر جان تماشا کن . قدرت زن رو ببین . اگه بخواد چه کار ها که نمی کنه . میگن ضعیف همیشه پایماله ولی قوی نباید از قدرت خودش در جهت زور گویی استفاده کنه . اما اگه یه سری باشند که نخوان بهشون محبت بشه جواب خوبی رو با بدی بدن به نظرت باید با ها شون چیکار کرد . این سه تا توله سگ های منند درسته آقایون ؟/؟ دستشونو رسونده بودن به کیراشون و به طمع کس و کونم خودشونو چسبونده بودند به پا هام و منو لیس می زدند . صنوبر اخمو خنده اش گرفته بود . ندیده بودم که لبخند رو لباش بشینه . با این حال خیلی دلم می خواست که اونو هم ردیفش کنم .. -ببینم رهبر گروه تویی . رهبر این سه تا مرد پوکیده تویی .. نگاه تلخی بهم انداخت و گفت سر گذشت من زیاده .. فعلا جاش نیست همه چی رو بگم . اون جورایی که فکر می کنی دیو نیستم . -صنوبر ! همه مایی که توی کار مواد هستیم دیو هستیم . کاری بد تر از دیو داریم . شیطانیم .. فقط حواست باشه که دست از پا خطا نکنی . به همون اندازه که مهربون هستم به همون اندازه هم خشن هستم . - اینجا قانون تنازع بقاء حاکمه .. نخوری می خورن . نکشی می کشن . -ببینم در قاموس تو این وجود نداره که شریکی بخوری ؟/؟ زندگی رو واسه خودت می بینی ؟/؟این رسم انسانیت نیست -شیما خانوم شما هم داری از انسانیت حرف می زنی ؟/؟ مگه همین الان خودت نمی گفتی اونایی که با افیون کار دارند از شیطان هم بد ترند .. حس کردم حق با اونه برای این که روش زیاد نشه موهای سرشو کشیدم . می دونستم رحم کردن به اون فایده ای نداره و اگه موقعیتی پیش بیاد زهرشو می ریزه . مردا رو محکم بستم به گوشه ای .-ببینم قیافه ات نشون میده که اهل حالی صنوبر . منم خیلی حال می کنم وقتی که یک زن خوش بدن و خوش فرم به گیرم میفته . ببینم تا چه اندازه می تونی به من حال بدی . صنوبر می تونم بهت اعتماد کنم ؟/؟ اگه بر نگردی این سه نفرو می کشم . این سوئیچو میدم بهت . زیر صندلی ماشین من یه بطری هست اونو واسه من میاری . وقتی که بر گشتی می خوام که یه حال درست و حسابی بهم بدی . -چیه داخلش مواد جا سازی کردی ؟/؟ -تو فکر کن مواد جا سازی کردم . حس می کردم که تا حدود زیادی رامش کردم . اون باید بهم حال می داد . اصلا نمی دونستم بهزاد کجاست . دوباره به فکر اون افتاده بودم و نمی تونستم خودمو ببخشم اگه کوچک ترین سهل انگاری در این مورد کرده باشم . نمی دونم چرا گروه نجات نمیومدن . گروه نجات باید میومدن و عشق من نجات پیدا می کرد . تازه در اون صورت اونو باید یه جوری از این مخمصه خلاصش می کردم . یکی باید جای اونو به من نشون می داد تا به این نمایشات مسخره خاتمه بدم دلم گرفته بود . هوای بهزاد رو کرده بود . خیلی ناراحت بودم . صنوبر بر گشت .. نمی دونم چرا اثری از اون تیپ و استیل خشن یک ساعت پیش درش دیده نمی شد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#44
Posted: 8 Feb 2014 21:08
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 43
-خب نگفتی که این تو چیه .. نه درشو باز نکردم . گفتم شاید ناراحت شی .. -آفرین دختر خوب .. میگن همیشه از دشمن باید ترسید . دشمن و دشمنی ها رو باید محدود کرد . من چاره ای ندارم جز این که تر تیب اینا رو موقتا بدم . -می خوای بکشیشون .. -نه به من میاد که آدمکش باشم ؟/؟ -به یک قاچاقچی همه چی میاد . ما داریم یه جور دیگه ای بچه های مردمو می کشیم . -آفرین صنوبر . تو چه خوب به همه چی واردی . با این که لالایی بلدی ولی نمی دونم چرا خودت خوابت نمی بره . -شاید نیاز های ما آدما این طور سبب این چیزا میشه . می دونستم باید چیکار کنم . می خواستم اون سه تا گردن کلفتو بیهوشش کنم و بعد رو مخ این صنوبر کار کنم و ببینم موضوع چیه و این بهزاد کجا رفته . هر سه تا شونو با اون ماده بیهوش کننده ای که در اون بطری قرار داشت بیهوششون کردم . . صنوبر رو هم که تا یه حدی بسته بودم که بتونیم با هم حال کنیم . -می تونی دست و پا مو باز کنی . به من اعتماد کنی . -نگفتی چی شد اومدی و وارد این کارا شدی . رفیق بد ؟ دوست پسر بد ؟/؟ -نه .. پدر و مادر بد . گیر یک رفیق بد افتاده بودم . حق می دادم به اونا که ازم دلخور باشن . ولی به جای این که باهام راه بیان و مدارا کنن منو از خودشون روندن . حتی منو از خونه بیرونم کردن . به همین سادگی . گفتن که تو آبرومونو بردی .. اون شب تا صبح از سر ما می لرزیدم .. جایی رو نداشتم برم . سوار اولین ماشینی شدم که جلو پام تر مز زد . همین به همین راحتی .. حس کردم که می تونم خیلی بی رحم باشم . مثل پدر و مادری که خیلی راحت همه چی رو نادیده گرفتن . راستش تا یه مدت دلم می خواست بدونم که اون شب برای چند ساعت قرار بود که من پشت در بمونم . یعنی یک دختر نوجوون باید این جور تنبیه شه .. چرا آخه .. سر کوفت زدنها شون .. بد و بیراه گفتن ها شون .. -مگه اون دختر کی بود چیکار می کرد .. یک دختر مواد فروش معتاد هرزه .. یه نگاهی بهش انداخته و گفتم مگه تو پس از این که خونواده ات جریانو فهمیدن بازم اونو می دیدی ؟/؟ -آره بعدا هم دیدمش .. ولی این بار تصادفی . وقتی اون شب دو تا مرد تا صبح داشتند باهام حال می کردند و چند ساعت بعدش دیگه دختر نبودم دو روز بعدش اونو خیلی تصادفی دیدم .. تصمیم گرفتم که قوی باشم .. بتونم از خودم دفاع کنم . نذارم کسی به من زور بگه . من الکی به این جا نرسیدم .. -تو چی شیما .. .. دیگه بهش نگفتم که من به خاطر مبارزه با موش های کثیفی مث تو ست که قوی شدم . با این حال یه چرت و پرت هایی هم من تحویلش دادم .. پاهاشو از پایین به هم بسته بودم . شورتمو کشیدم پایین و بهش گفتم مشغول شو .. -شیما جون چقدر همه جات تر شده .. -خشکش کن . زود باش . با لبان با زبونت .. با هر جایی که عقلت می رسه . اونو رو زمین خوابوندمش .. این جوری راحت تر بودم . رفتم رو دهنش نشستم . همزمان با حرکت کسم روی دهنش اونم با حرکات لباش سعی داشت تا می تونه بهم حال بده و حالمو جا بیاره .. چقدر لبای کلفتش به دو تا لبه های کسم حال می داد . حالا خیلی راحت تر می تونستم با این یکی حال کنم . با وجدانی راحت تر . نمی تونستم خودمو در اختیار اون مردا بذارم . هر چند دلم می خواست مثل یک سگ اونا رو مجبور می کردم که کسمو لیس بزنن . با اون زبونای پت و پهنی که داشتن می تونستم خیلی با ها شون حال کنم . - موهای صنوبر رو کشیده و اونم نه تنها اعتراضی نکرد بلکه با عشق به من حال می داد .. گوشه های کسمو طوری با لذت می خورد که در حد و اندازه های یک کیر به من لذت می داد . وقتی داشت این کارو با هام می کرد تا حدودی هم حواسمو جفت کردم که نکنه غافلگیر شم . یه انگشتشو کرد توی سوراخ کونم . زبونشو هم می کشید روش . از سوراخ کون تا به انتهای کس و زیر شکمم همه رو لیس می زد . تمام بدنمو سست کرده بود . خیلی مراقب حرکات دستاش بودم که یه وقتی غا فلگیرم نکنه . ولی انگاری تسلیمم شده بود . .. یا باید هوسمو با فریادم می ریختم بیرون یا این که چشامو می بستم و اونم متوجه می شد که من دارم لذت می برم . اون وقت شاید این جوری راحت غافلگیرم می کرد و از شر من خلاص می شد . تمام نقشه هام نقش بر آب می شد . . رو زمین دراز کشیدم . بازم موهای سرشو از انتها توی دستام جمع کرده سرشو به کسم فشار دادم . -زود باش .. زود باش .. بهم حال بده .. . حواست باشه که اگه نتونی اون جوری که من می خوام بهم حال بدی تو رو هم میندازم کنار اون بقیه ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#45
Posted: 16 Feb 2014 22:55
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 44
از حرکت انگشتش توی کونم خیلی لذت می بردم . کاش بهزاد حالا این جا بود و می تونست بهم حال بده . بازم فکر اون , لذت لز منو کم کرده بود . پاهای صنوبرو هم بازش کردم تا بتونه راحت تر باهام ور بره . مرتب موهای سرشو کشیده و اونو به کسم می چسبوندم انگاری جز این دیگه چیزی به عقلم نمی رسید ولی اونم انگار از اون زبل ها بود . می دونست که باید چیکار کنه تا بیشتر خوشم بیاد . -نهههههه نهههههههه .. لبامو بهم جفت کردم تا صنوبر فکر نکنه چقدر محتاج اونم . از جام بلند شدم . اونو رو زمین دراز کشش کردم . یه پامو انداختم رو سینه هاش .. اون در همون حالت دراز کش کف پاشو رو کس من می کشید . بهش اجازه دادم که از جاش پاشه . لحظاتی بعد به دست و پام افتاد . دو تا دستاشو دور پام حلقه زده و مثلا تسلیم من شده بود . دلم می خواست یکی از اون قلاده های سگی رو به گردنش می بستم و اونو با خودم می کشیدم .. می دونستم که می دونه بهزاد کجاست . دلم واسش یه ذره شده بود . یه حسی بهم می گفت که اون زنده هست و باید یه جایی همین دور و برا باشه . چه به درد اونا می خورد . چرا ولش نمی کنن . پامو از دستش آزاد کرده کف پامو گذاشتم رو سرش . دو نه دونه انگشتامو می لیسید . دیگه اصلا حال و حوصله اینو هم نداشتم که به فکر ار گاسم باشم . .. -صنوبر با هم می تونیم یه گروه خوبی رو تشکیل بدیم . فقط باید دشمنانمونو قلع و قمع کنیم . از هر دو گروه یعنی هم باند من و هم باند تو باید کلک یه سری رو کند . من تازگیها با این بهزاد داشتم جور می شدم که بعدا خدمتش برسم . یعنی اطلاعاتی داشت که می تونستم ازش استفاده کنم و بعد هم با استفاده از این اطلاعات بتونم منافع مالی خودمو تضمین کنم . اون خیلی ها رو می شناسه . با عمده فروشای زیادی در ارتباطه و حتی با اونایی که وارد کنندگان اصلی جنسن . اطلاعات اون به همون اندازه که می تونه برای ما مفید باشه خطر ناک هم می تونه باشه اگه در دسترس بقیه قرار بگیره .. یه سری کس شراتی می گفتم که اگه قیافه جدی و حق به جانبی به خود نمی گرفتم این صنوبر فکر می کرد حتما کس خل شدم یا این که دارم فیلم میام ..که خب فیلم هم میومدم .. نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم . اونم یک رئیس بود و نمی تونست منو جای خودش ببینه . تازه هنوز مهره هایی بودند که نمی تونستن منو بپذیرن . منم شاید اشتباه کرده بودم از این که اون سه تا مرد گردن کلفت رو بیهوش کرده بودم .. در همین لحظات دیدم که واسه موبایلم یه پیام اومده.. تا رفتم بخونم زنگ خورد ... خیلی مراقب بودم که صنوبر از دستم در نره .. پاهای اونو سریع بستم و رفتم به گوشه ای تا بتونم راحت حرف بزنم . از طرف پلیس مبارزه با مواد مخدر بود . اونا قرار بودتا دو ساعت دیگه به مقر اصلی یعنی همون ساختمونی که در اونجا فعالیت می کردم حمله کنند و از اون جا بیان این جا .. خدای من من هنوز بهزاد رو پیدا نکرده بودم . حتما سمیرا هم اونجاست و منتظر منه که بر گردم . اگه کشته شه چی .. من نمی تونم خودمو ببخشم . . خبر از تیمور و دار و دسته شون نداشتم . .. ازم خواستند که سرشونو گرم کنم تا اونا برسن . ولی اگه یکی از افراد ما از نفوذی های دسته رقیب باشه چی . اون وقت باید چیکار کرد .. اگه به اینا اطلاع بده .. در بهترین حالتش ممکنه بهزاد کشته نشه ولی میفته به چنگ پلیس .. یعنی اعدام . زنگ زدم برای سمیرا ..-الو سمیرا هرچی پول و پله برا خودت داری بردار و خودت رو از اونجا خلاص کن . الان قراره پلیس به اونجا حمله کنه .. شاید هم در محاصره باشه . سمیرا از هر راهی که می تونی خودت رو نجات بده . من بعدا باهات تماس می گیرم . -رئیس شیما تو حالت خوبه . ؟/؟ بهزاد رو پیداش کردی ؟/؟ -نه . برو دختر .. برو تا کشته نشدی ... دلشوره داشتم . برگشتم طرف صنوبر .... دستمو گداشتم دور گردنش .. -خفت می کنم . می کشمت اگه به من نگی اون کجاست . بهزاد رو میگم .. چشاش داشت از حدقه در میومد . زبونش از حلقش در اومده بود . خون جلو چشامو گرفته بود . اگه نمی خواست چیزی بگه اونو می کشتم . سرشو تکون داد به علامت این که حاضره اعتراف کنه . به سرفه افتاده بود . -زود باش من با کسی شوخی ندارم . تا حالا ده نفر رو کشتم . بیست نفر رو لت و پارشون کردم و نقص عضو دارن . چند چشمه شو که دیدی . زود باش حرف بزن .. به پشت سرش اشاره کرد . چیزی ندیدم . سرمو بالا گرفتم . انگار یه طبقه بالاتر بالای راه پله یه اتاقکی بود که از اونجا هم یه سوراخ مربع شکلی به سمت ما تعبیه شده بود . زاویه دید اونجا رو با جای فعلی و با محلی که مردای اسلیو رو اذیتشون می کردم بر رسی کرده دیدم که از اون فضای بالا می تونسته هر دو جا رو زیر نظر داشته باشه . یعنی اون دیده که من نیمه بر هنه بودم ؟/؟ من که با مردا کاری نکرده خودمو تسلیم اونا نکرده بودم . مثل دیوونه ها رفتم بالا . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#46
Posted: 23 Feb 2014 23:19
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 45
وقتی قفل رو بر تن در دیدم پای چپمو تا می تونستم بالا آوردم و با آخرین نیرویی که داشتم به در ضربه زدم . دررو شکستم . بهزاد باند پیچی و طناب پیچی شده اونجا قرار داشت . فقط چشاش باز بود و می تونست که ببینه . با همون چشاش به یه حالت اخم داشت نگام می کرد و من نمی دونستم علت این نگاش چی می تونه باشه . خیلی به من اخم می کرد . نمی دونم چرا از دستم دلخور بود . اونو بازش کردم . -برو فرار کن خودت رو نجات بده . اگه دستگیرت کنن اعدام میشی . زود باش . الان پلیس می خواد به اینجا حمله کنه . با صدایی گرفته و خسته که نشون می داد خیلی بی حال و بی جانه گفت تو از کجا می دونی که الان پلیس می خواد حمله کنه . مگه تو با اونا دست داری ؟/؟ -ببین برای با خبر بودن از این که پلیس می خواد به این جا حمله کنه نیازی به این نیست که با اونا دست داشته باشیم . ما خودمون نفوذی داریم . زود باش . برو من نمی خوام دیگه ببینمت . -ببینم دوست داری تو رو همین جا با مردایی که چشاشون داشت از کاسه در میومد و هر لحظه می خواستن بخورنت ول کنم ؟/؟ -ببینم تو همه جریانو از اول تا آخر می دیدی ؟/؟ یه نگاهی به دور و برش انداختم . زاویه دید ش عالی بود . می تونست همه جا رو زیر نظر داشته باشه . -حتما دیدی که هیچ مردی نتونست دستشو به من برسونه . تازه من به خاطر نجات تو خودمو به اینجا رسوندم . چرا بهت بر خورد . من حتی چند بار می خواستم به عنوان نمایشی هم که شده با اینا رو هم بریزن تا بتونم از جای تو مطلع بشم . -خب این کارو می کردی دیگه بهت خیلی هم خوش می گذشت . -نگاهی از خشم به بهزاد انداخته و گفتم این حق من نیست که این همه راه رو از مقر خودمون تا اینجا اومدم فقط به خاطر تو . مگه کار من چی بود . حیف که نمی تونم خیلی چیزا رو به تو بگم . فقط ازت می خوام که زود تر این محل رو تر ک کنی. حتی اکه دیگه نبینمت نمی خوام که اینجا باشی . مرده تو برام عذابش بیشتره تا این که بخوای زنده باشی و دیگه منو نخوای . حالا هم که ازم نفرت داری . چرا حالیت نیست پلیس می خواد بیاد اینجا . من دوستت دارم . -تو دروغ میگی . اگه دوستم داشتی این جوری خودت رو جلو اونا بر هنه نمی کردی . -من ؟/؟ اولا که نیمه بر هنه بودم . در ثانی نباید کاری می کردم که اونا مشکوک می شدند . اونا تو رو می کشتند . دیوونه فکر کردی برای چی تو رو به گروگان گرفتند . فقط به این خاطر که منو بکشونن اینجا و موفق شدن . من باید خونسردی و بی خیالی خودمو حفظ می کردم . هر قدر حساسیت بیشتری نشون می دادم اونا بیشتر شک می کردن . در حالی که من این طور نمی خواستم . -من با تو میام شیما . توخیلی کلکی . می خوای تنهایی صاحب همه چی بشی . -بهزاد این طور نیست من نمی تونم خیلی چیزارو بهت بگم . تازه اگه هدف من منافع مالی بود من تو رو شریک خودم می گرفتم . فکر نکن که دوستت ندارم . فکر نکن که وقتی که بهت گفتم که دوستت دارم خیلی چیزا رو فراموش می کنم . نه من اون قدر ها هم نامرد نیستم . -تو دیگه اون بهزاد سابق نیستی . دیگه دوستم نداری . می دونم دیگه دوستم نداری . عیبی نداره . من فقط نمی تونم مرگ تو رو ببینم . نههههههه خدای من . بیا فرار کنیم . مثل این که گیر افتادیم . یک لحظه غفلت من و اینجا موندن باعث شدکه صنوبر رو نجاتش بدن . من همه اینا رو از مانیتوری که در فضای اتاقک کار گذاشته بودند به خوبی می دیدم . -نمی دونم مسیر ما کجاست . لعنتی .. بیا از این طرف در بریم . نمی دونم ما رو به کجا می رسونه . من فقط یک اسلحه دارم . اگرم کشته شم دلم می خواد کنار تو بمیرم . این جوری بهتره . اگه می تونی اخماتو وا کن . اگه اینجا رو هم ترک کنی من خوشحال تر میشم . -میگی من ترکت کنم . تویی که جونمو نجات دادی ولت کنم بری ؟/؟ -چه اشکالی داره ! -این نامردی میشه -این نامردی نمیشه که وقتی بهت میگم دوستت دارم و حاضرم کنار تو بمیرم اون وقت هنوزم طوری بهم نگاه می کنی که فکر می کنی بهت خیانت کردم . نکنه انتظار داشتی با صنوبر ور نمی رفتم . نباید اونا رو معطل و سر گرمشون می کردم ؟/؟ -شیما تو چقدر حرف می زنی نگاه کن دارن بهمون می رسن . تو اگه می خواستی یه پلیس باشی یا صد دفعه لو رفته بودی یا تا حالا صد بار خودت رو به کشتن می دادی . -ولی در عوض جون اونایی رو که از خودم و زندگی خودم بیشتر دوست دارم نجات می دادم ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#47
Posted: 2 Mar 2014 22:39
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 46
-اسلحه رو بده به من شیما -می خوای منو بکشی ؟/؟ -فعلا که تو منو کشتی . بدون این که بدونیم به کجا می رسیم همچنان می دویدیم . لعنتی اینجا پر از گانگستره -مگه ما خودمون کی هستیم پسر -هر چی باشه ما از اونا خیلی با وجدان تریم . -تو از کجا می دونی -ببین در وجود من و تو رحمی وجود داره . ولی من اونا رو می شناسم اصلا رحم و مروت سرشون نمیشه . اون وقتا که تو نبودی ما در گیریهای زیادی با این گروه داشتیم . باید یه گوشه ای مخفی شیم . احتمال داره به نحوی ما رو زیر نظر داشته باشن .-ببینم واسه چی اسلحه منو گرفتی -واسه این که این اسباب بازی نیست -منو دست کم گرفتی ؟/؟ -درسته که خوب کاراته واردی ولی فکر نکنم هفت تیر کشی تو مث من باشه . - بدو بریم پیش اون اتاقک . اونجا فقط از روبرو در محاصره ایم . فقط باید وقت بخریم . بد جوری افتادیم تو تله . -شاید پلیس بیاد جونمونو نجات بده ولی من نمی خوام تو دستگیر بشی . نمی خوام تو بمیری . -فرقی نمی کنه شیما . در هر دو حال من مرده ام . با یه تبهکار دیگه زندگی کردن فایده ای نداره . قسمت من و تو این بوده که به هم نرسیم . من یا به دست این جانیان کشته میشم یا به دست پلیس . شایدم اعدام شدم . -نه تو باید فرار کنی . اگه هم دستگیر شدی ... می خواستم بگم در اینجا به نفع تو شهادت میدم که فوری دهنمو جمع کردم -راستی شیما تو همش به خاطر من ناراحتی .اگه منو بگیرن تو رو هم می گیرن .توچی ؟/؟ تو از این که دستگیر شی و باهات بد رفتار کنن ناراحت نمیشی ؟/؟ -چرا ولی .. ولی من وضعیتم فرق می کنه . من مثل تو جرمم سنگین نیست . -شیما فعلا همین جا باش تکون نخور . نگاه کن اون زنی که داشتی باهاش سکس می کردی و به اصطلاح لز می کردی با چند تا مرد داره میاد این طرف . میگم گاهی وقتا میگن ترحم بر پلنگ تیز دندان ستم کاری بود بر گوسپندان همینه . اگه می کشتیش اینجا خودمون به تله نمی افتادیم -خیلی بی رحمی بهزاد -بذار بی رحم باشم ولی جون خودمو از این کثافتا بیشتر دوست دارم . صنوبر : تسلیم شین .. از جاتون بیان بیرون ... اونا سه نفر بودن . و هر سه تاشون اسلحه داشتن . -می تونم همین الان هر سه تاشونو بزنم ولی ما لاتا گاهی جوانمرد میشیم . درسته هر تیری که شلیک میشه ممکنه جون یکی از تبهکارا رو بگیره و لی از یه طرف ما رو یک قدم هم به مرگ نزدیک می کنه .. گلوله ای به طرف ما شلیک شد . -شیما تو برو طرف اتاقک .. بهت میگم برو .. -نه من می خوام کنار تو بمونم . نمی خوام شاهد باشم که بلایی سرت میاد . -دیوونه با دست خالی می خوای چیکار کنی . ما الان در محاصره ایم . معلوم نیست کمکهای غیبی کی می خواد برسه .-بالاخره می رسه . -آره می دونم نوش دارو بعد از مرگ سهراب . -ببینم خیلی شادی بهزاد -شاد نیستم هیجان زده ام . از هیجان خوشم میاد . -ببینم تا حالا چند بار با جونت بازی کردی -خیلی ولی این جوری نبوده . امید نجاتی داشتم ولی حالا نه . سرت رو بگیر پایین .. در همین لحظه تیری از بالا سرم گذشت . صنوبر بود لعنتی می خواست منو بکشه . آشغال .. اون حرف زدنهاش اون نالیدنهاش و اون جور عاطفی سخن گفتنهاش .. حس می کردم از کارش پشیمونه . واقعا که خیلی کثیف بود . حق با بهزاد بود که اونا یی که حقشونه باید بمیرن تا بقیه نفس بکشن . خودشون نمی خوان زندگی کنن می خوان جون بقیه رو هم بگیرن . -مثل این که چاره ای ندارم . اونا فکر نمی کنن که ما اسلحه داشته باشیم . خیلی به ما نزدیک شده بودند . سه نفری شروع کردن به تیر اندازی . - نباید بذاریم بازم شلیک کنن . ما به فشنگ ها شون و اسلحه اونا نیاز داریم . الان بقیه میان این طرف .. بهزاد دستشو بالا تر آورد و چند تیر شلیک کرد . به سینه و شکم دو تا مردی که با صنوبر بودند تیر هایی اصابت کرده اونا رو نقش زمین کرده بود .. صنوبر بی مهابا شلیک می کرد .. من در خط طولی مسیری که بودم حرکت کرده می خواستم از پشت خودمو به صنوبر برسونم . هر چند اون اگه یه نگاه به سمت چپ می کرد منو می دید . می خواستم وضعیت رو به گونه ای ردیف کنم که سمت چپ صنوبر باشم و بهزاد هم روبروش . ولی فاصله من باهاش زیاد می شد و خیلی راحت می تونست منو با تیر بزنه .. بهزاد تو حواس صنوبر رو پرت کن به خودت مشغول کن من میرم . اون دو تا مرد یکی شون مرده یکی شون هم خطرناک و هنوز جون داره . هر لحظه ممکنه شلیک کنه .-شیما این کارت خطرناکه زود باش دارن میان .. سریع رفتم .. -ببین بهزاد من اونو مشغول می کنم تو بزنش .. چون من اسلحه ندارم .. سریع رفتم طرفش .. یه لحظه صنوبر که صدای دویدنهای منو شنیده بود روشو به سمت من بر گردوند بهزاد به طرف اون شلیک کرد .. با همون تیر اول اونو انداخت .. ولی اون مرد زخمی هم به سوی بهزاد هدف گرفت و شونه شو زخمی کرد . سریع خودمو رسوندم بالا سر یک جسد و دو زخمی . با ضربات مشت و لگد دیگه جونی واسشون نذاشتم .. هفت تیراشونو گرفتم .. -شیما خلاصشون کن .. تیر به سینه صنوبر خورده بود و مرد دوم هم مرده بود .. صنوبر هم لحظه های آخر عمرش بود . یک آن در حالی که لبخند می زد سرش به سمتی افتاد و در حالی که از دهنش خون می ریخت تموم کرد .. وضع خیلی بد شده بود . حالا چهار تا اسلحه داشتیم که هر کدومش دو سه تا فشنگ داشت . اونا اگه ما رو می گرفتند در جا می کشتند . چرا صنوبر خودشو مستقیما در گیر کرده بود . اون واسش افت داشت که یک زن اونو تسلیم کرده باشه . واسه همین می خواست خودش شخصا انتقام بگیره و پیش بقیه نشون بده که فر مانده گروهه . بهترین کارو ما کرده بودیم که صبر کرده بودیم تا بهمون نزدیک شن و شلیک کنیم ک از بهزاد حون زیادی رفته بود .. -نترس شیما چیزیم نیست . اولین تیری نیست که می خورم . . جایی نخورده که منو بکشه از شرم خلاص شی ..-باید بند بیاد . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#50
Posted: 23 Mar 2014 23:24
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 49
-شیما حواست باشه . خودت رو کنار بکش . صدای تیر اندازی ها زیاد شده . ولی انگاری کسی به این سمت نمیاد .. صدای دویدنها و بگیر و ببند ها به گوش می رسید . -شیما فقط حواست باشه اگه دیدی از این تبهکارا کسی به این سمت نزدیک شد امونش نباید داد . .. -چیکار کنیم به نظرت همین جا بمونیم بهتره یا بریم .؟ -نمی دونم من میگم یه چند دقیقه ای صبر کنیم . اگه این جا بمونیم یه درد سره و اگر هم بریم یه درد سر دیگه . بهترین کار اینه که صبر کنیم ببینیم چی میشه . -باشه هر چی تو بگی . -پس بیا دوباره همو بغل بزنیم و تو هم حواست به بیرون باشه . -ولی خوب این جوری که تو منو نوازشم می کنی دیگه فکر نکنم بتونم حال و حوصله ای برای مراقبت از بیرون داشته باشم . تازه شاید خوابم کنی -من خیلی وقته که خوابت کردم -جدی میگی ؟/؟ پس چرا من فکر می کنم که بیدار شدم . .مگه عاشق همیشه خواب نیست .. در همین لحظه صدای تیری که به نظر می رسید در چند متری ما شلیک شده مارو از خماری در آورد -ظاهرا مثل این این که وقت این حرفا نیست . .. بهزاد گوشاشو تیز کرده بود . .. چند نفر داشتن با هم حرف می زدن . به نظر میومد که بعضی صدا ها رو می شناخت . حتما با بعضی از این تبهکاران آشنایی قبلی داشت . کاری به این کارا نداشتم . وقتی به چنگ پلیس میفتا منم به نفعش شهادت می دادم و اونم باید دور همه اینا رو قلم می گرفت . سکوت دور و بر ما رو گرفته بود . صدای تیر اندازی با فاصله بیشتری به گوش می رسید . کمتر شده بود .. -وووووووویییییی بهزاد این همه جنازه ؟/؟ چه خبره ! همه شونم تبهکارن . فکر نمی کنم کس دیگه ای مونده باشه . بهزاد یه نگاه اجمالی به اون جمعیت انداخت و گفت فکر نمی کنم رهبر گروه هنوز کشته شده باشه -شاید دستگیرش کرده باشن .. -فکر نکنم اون خیلی زبله . عین آدمای احمق رفتار می کنه . ولی نمی تونه از زیر دست بهزاد در ره . -ببینم تو از کجا می شناسی اونو . نکنه دوستت باشه . -آره عزیزم .. اون دوست منه ولی خودش نمی دونه که من می دونم اون چه نقشی داره .. یه آدم نفوذی و جاسوس که هم از توبره می خورد هم از آخور . تا چند وقت دیگه قرار بود که ما هم متلاشی شیم و مقر ما برسه به اون . -چرا راستشو نمیگی بهزاد . حرف درستو بزن .. -شیما سرت رو بدزد .. خودمو کنار کشیدم . تیر از بیخ گوشم رد شد ولی بهزاد امونش نداد . از روبرو بالای ساختمون یکی به طرف من شلیک کرده بود که بهزاد جوابشو داد و از اون بالا با مخ به روی سنگفرشها ولو شد . -عزیزم ممنونم .. -یادت باشه اون داشت ما دو نفر رو می کشت . من جون خودمو هم نجات دادم . .. در همین لحظه صدایی از پشت سر بهزاد به گوش رسید که می گفت ولی اون نمی تونه جون تو رو نجات بده . یه لحظه سرمو بر گردوندم نگام به تیمور افتاد .. اسلحه رو گذاشته بود رو شقیقه بهزاد .. -خیانتکارای کثیف .. خدمت هر دو تاتون می رسم . -ببینم تیمور به باند خودمون خیانت کردیم یا باند شما نفوذی کثیف .. یه لحظه نفهمیدم بهزاد چی داره میگه . -معرفی می کنم شیما خانوم .. این آقای هپلی کثیف اسلیو خانی که می بینید رئیس باند مجهز رقیب ماست . برای جاسوسی و قبضه کردن بازار و آگاهی به اسرار ما و شناسایی خریداران وارد گروه ما شد . ولی اصلا به تیپ و هیکلش نمیاد که رئیس باشه . تیمور عصبی شد و گفت مثل این که باید دو دقیقه ای زود تر خلاصت کنم . واسه تصمیم گیری فرصت خیلی کم بود . حالت دستام طوری بود که اون اصلا فکر نمی کرد که اسلحه ای در دستم باشه . شایدم فکر نمی کرد که من اهل شلیک باشم و درست هم فکر می کرد . -بهزاد خان وصیت خودت رو بکن . ظاهرا این خانوم مال شماست . خواهرشو که من ردیف کردم . از قدیم می شناسمش خودشم که تر تیبشو دادم .. این بار من میشم ارباب و اون میشه برده من . ترس رو در چهره بهزاد می دیدم . -چیه به من نمیاد که رئیس یک باند بزرگ باشم ؟/؟ .. مجبور شدم بازم از تر فند زنانه و فیلم استفاده کنم . -عزیز م ! تیمور جون . پس من از این به بعد میشم معشوقه تو . چه افتخاری ! زود تر تر تیب این بهزاد خانو بده . یه وقتی دیدی یه آس رو کرد .. خواستم بهش نزدیک شم گفت هنوز زوده .. بروعقب .. تا ترتیبشو ندادم جلو نیا .. دستم می لرزید . نمی دونستم آیا می تونم یا نه . اون نیم رخ کثیفش به طرف بهزاد قرار داشت و بر منم مسلط بود . برای ثانیه هایی اسلحه رو از پایین در دستم گرفتم . سریع آوردمش بالا تا صدای کشیده شدن ماشه رو شنید روشو بر گردوند طرف من . اسلحه رو به طرفش گرفته و خیلی مراقب بودم که به بهزاد نزنم . برای همین به سمت سرش شلیک نکردم . تیر ها یکی پس از دیگری بر بدنش می نشست . خودمو پرت کردم به طرف زمین .. تیراش به من نخورد . بهزاد افتاد روش .. ولی انگاری با یک مرده می جنگید . پلیسا سر رسیدند .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم