ارسالها: 3650
#51
Posted: 30 Mar 2014 19:36
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس 50
دستام به شدت می لرزید .. باورم نمی شد که اونو کشته باشم . فقط مدیون پرش و جا خالی دادن خودم بودم . و این که تیمور به خاطر انتقامجویی به طرف بهزاد شلیک نکرده بود . خدا بهم رحم کرده بود .. مامورا اومده بودن .. ظاهرا کار تبهکارا تموم شده بود . هر چند , چند نفری از گوشه و کنار مقاومتهایی می کردند ولی یکی یکی در حال تسلیم شدن بودند . بیشترشون به درک واصل شده بودند . با این که از آدمکشی نفرت داشتم ولی دیدن جنازه تیمور منو خوشحالم می کرد . از این که با مرگ اون جون بهزاد رو نجات داده به پلیس مبارزه با مواد مخدر کمک کرده بودم . انتقام خودم و خواهرمو هم گرفته بودم . ولی حالا دیگه نمی دونستم با این بد بختی جدید چیکار کنم . .. -جناب سروان این آقا خیلی کمکم کرده .. اون جزو تبهکارا نیست .. یه نگاهی به سر و وضع آشفته و بی حجاب خودم انداخته و یکی از اونا اونیفورم خودشو داد بهم که خودمو تا اونجابی که میشه بپوشونم . ولی نمی شد این موهای سرو پوشوند . در این شرایط کی به این چیزا فکر می کرد . می خواستم بهزادو بغلش کنم و نذارم که بره . -اونو نبرینش .. اون تبهکار نیست -خواهر ! ما به صداقت شما ایمان داریم . به این که اگه شما نبودین به هیچ وجه نمی تونستیم در این عملیات موفق شیم باید از شما تقدیر شه پاداش سنگینی در انتظار شماست .. در حالی که دست بهزاد در دست یکی از مامورین بود اومد نزدیک من . سرمو انداختم پایین . اون حالا می دونست که من همکار پلیس بودم .. -شیما تو یک پلیس بودی ؟/؟ مامور مبارزه با مواد بودی ؟/؟ -نه بهزاد .. منو ببخش بهت حقیقتو نگفتم .. من فقط با مامورا همکاری می کردم . ولی هر کاری می کنم تا نجاتت بدم . یکی از مامورین که سر هنگ کله گنده ای بود گفت نیروی انتظامی به همچین زنان دلاوری نیاز داره .. -من هیچی از شما نمی خوام .. نمی خوام اونو نابودش کنین . اگه بدونین اون چند تا از این گانگسترا رو کشت ؟. تو رو خدا واسش درد سر درست نکنین . اونا بهزادو با خودشون بردند و من در گوشه ای نشسته اشک می ریختم . از جام تکون نمی خوردم . -خواهر شیما .. پاشین زشته .. این مانتو رو هم تنتون کنین . قول میدیم که تیر باران نشه .. می خوام ببینمش .. می خوام ببینمش .. منو هم با اون باز داشت کنین . اون اگه نبود من نمی تونستم کاری بکنم . -شما هم اگه نبودین اون کاری نمی تونست بکنه .. نمی دونستم اون افسر چی داره میگه .. منو به زور چپوندن تو ماشین انتظامی تا از محل دور شیم . سراسر راه گریه می کردم . نمی تونستم با خودم کنار بیام . همش تقصیر منه . کاش می ذاشتم اون بره . اون چه طور می تونه نجات پیدا کنه . مگه قاضی حرف حالیشه . حتما فکر می کنن چون عاشقشم دارم شهادت دروغ میدم . حتما فکر می کنن من یه عوضی شار لاتانم که واسه رسیدن به عشقم هر کاری می کنم .. کابوس می دیدم .. این که طناب دار به گردن بهزاد آویخته شده و طنابو می کشن و زیر پاشو خالی کرده اون میره به آسمون .. یا شایدم به طرفش تیر اندازی می کنن . اون می میره . دیگه همه چی تموم میشه . تمام امید و آرزو هام . من دیگه عشقی نمی خوام . دیگه زندگی نمی خوام . منم می خوام با اون بمیرم . نه .. نههههههههه .. یک ریز فریاد می زدم . جیغ می کشیدم .. -خواهر .. ما طبق مقررات مجبوریم اونو باز داشت کنیم . تا قانون تکلیفشو مشخص کنه . -کدوم قانون ؟/؟ همون قانونی که تر و خشکو با هم می سوزونه ؟// -به عملکرد ما شک داری ؟/؟ نگران نباش من به شما قول میدم .. تا یک ساعت دیگه قول میدم یه کارایی در این زمینه انجام بدیم . -می خواین اونو محاکمه صحرایی کرده تر تیبشو بدین ؟/؟ .. -اصلا بهت نمیاد که یک تنه کاری کرده باشی کارستون . -ما دو نفر بودیم . دو تنه بودیم . من و اون . اگه اون نبود من می مردم . -ما که دیدیم تو جون اونو نجات دادی . -چند بار هر دو تا به داد هم رسیدیم .. -ببینم اون شوهرتونه ؟/؟ .. سکوت کردم . حس کردم در حرفای اون افسر یه نکته ای هست گیج کننده . سر در نمی آوردم چرا باهام این جور حرف می زنن . یک ساعت دیگه چه خبره .. وارد یه قرار گاه بزرگ شدم . مثل یه پاد گان بود ..ولی انگاری مرکز مبارزه با مواد مخدر بود .. -الان شما رو می بریم پیش یک سرداری که خیلی مهربونه . خیلی هم منطقیه . فقط وقتی دیدیش گریه و زاری نکن . اون کاملا در جریانه . بهت کمک می کنه . آدم مثبتیه . هر گزارشی رو که اون بده قبول می کنن . -یعنی ممکنه آزادش کنن ؟/؟ -آره .. از اون هر کاری بر میاد . حتی خودش ممکنه متهمو آزاد کنه . هنوز صورت جلسه ای که اسم اون تبهکار درش باشه تشکیل نشده .. سر در نمی آوردم چی داره میگه . تنم مثل سیر و سر که می جوشید .. در زدم و رفتم داخل سرم پایین بود آروم آروم سرمو بالا کردم .. چقدر قیافه این سر دار آشنا بود .. خیلی شبیه بهزاد بود انگاری سیبی که از وسط نصف کرده باشن .. کلاهشو بر داشت .. اون خودش بود .. خود خودش ..چون اصلا و از اول فکرشو نمی کردم در نگاه اول حس نکردم که خودش باشه .. با این که اطمینان پیدا کرده بودم دیگه چیزی به نام اعدام برای عشقم وجود نداره ولی حس می کردم هر گز تا به این حد تحقیر نشدم .... ادامه دارد ...... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 5428
#54
Posted: 15 Apr 2014 11:23
انتقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام میستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس ۵۳
]گیج شده بودم .. هم یه حسی داشتم که انگار دارم رو ابرا پرواز می کنم و هم این که پیش خودم می گفتم واسه چی این حرفو زده . اون که خونه و زندگی ردیفی داره . واسه خودش پست و مقامی داره . نمی دونستم چی بگم . دوست نداشتم زندگی اونو خراب کنم . سرمو انداخته بودم پایین . می ترسیدم به چشاش نگاه کنم . اگه اون از رو دلسوزی این حرفو زده باشه اگه اون دوستم نداشته باشه . اگه اون منو نخواد من چیکار می تونم بکنم . ولی اگه دوستم داشته باشه .. چقدر اونو وقتی که ساده بود دوست داشتم . حالا بین خودم و اون فاصله ها حس می کردم . چرا ... مگه دل آدما فاصله ها رو پر نمی کنه ؟ -شیما ! چرا سرت پایینه .. -بهزاد -نگو نه .. دستشو گذاشت زیر چونه ام .. سرمو خیلی آروم آورد بالا .. قطره اشکی گونه هامو نوازش داد وقتی که صداقتو در نگاهش دیدم . اون همون نگاه بود . همون حس همیشگی . -چیه دیگه دوستم نداری ؟ حرفات همه دروغ بود ؟ کبوتر عشقت واسه یکی دیگه پر پر می زنه .. هق هق گریه امونم نداد . خودمو انداختم تو بغلش .. در میان اشکها و لبخند ها بهش گفتم تو که خودت می دونی من جز تو مرد دیگه ای رو دوست ندارم . چرا این قدر اذیتم می کنی . چرا ؟ -با من از دواج می کنی ؟ -با یک زن ساده ؟ -اگه من هر کی باشم تو ملکه منی . این همیشه یادت بمونه . تو اگه نبودی من تا حالا چند بار مرده بودم . اگه تو نبودی من عشقو نمی شناختم . -منو ببخش بهزاد .. منو ببخش .. شاید به خاطر حس کردن فاصله ها بود که فکر کردم تو یک دروغ گویی . راست میگی من خودمم بهت راستشو نگفتم که با پلیس همکاری دارم ولی تو از اول اینو می دونستی .. -هنوز جواب منو ندادی ..چشای خوشگلتو نبند . بذار من ازش همه چی رو بخونم . این حس قشنگتو ..این عشقو این دوست داشتنو . من عاشقتم .. اون در نگاه من همه چی رو خونده بود . وقتی لباشو گذاشت رو لبام و چشامون جز تاریکی بهشت گونه دنیای آرامش عشق چیز دیگه ای نمی دید هر دو مون دونستیم که متعلق به همیم .. حس کردم که دوست دارم همچنان در آغوشش بمونم . دوست دارم که بر هنه ام کنه .. احساس نیاز می کردم . نیاز به این که با اون باشم . -می دونی شیما چی در نگات خوندم .؟. سرمو تکون دادم .-و حالا چی در نگات می خونم ؟. .یه لبخندی زده گفتم آره اونم می دونم ..-و اینم می دونی که من بیشتر از تو دوست دارم که حالا ... -نه اینو دیگه نمی دونم و قبولش ندارم . من بیشتر ... -من بیشتر تر .. ولی دلم می خواد داغی من در تنوره هوس تو به حدی باشه که وقتی عروس میشی بخوام بپرم بیفتم روت .. -اونم جلو این همه ارتشی .. -اونایی که خیلی هاشون تو رو می شناسن و بهت افتخار می کنن . و منم به خودم می بالم . یک زن قهرمان . -ببینم استخدام میشم ؟ .. -اگه بخوای آره -تو چی می خوای -راستش جون من در خطره کمه که بخوام نگران تو هم باشم ؟ -هر چی تو بگی .. -خیلی سختمه با این لباس .. چقدر خاکی و کهنه نشون میده .. -ببینم زن فرمانده شدن این جور فکرا رو توی کله ات انداخته ؟ چندی بعد من و بهزاد از دواج کردیم . خواهرم شیوا و شوهرش هم زندگی خوش و آرومی داشتند . وقتی شیوا خوش بود انگار یه بار سنگینی از رو دوشم بر داشته شده . این اتفاقات اخیری که برام افتاده مثل خواب و خیالی بود که زندگی منو از این رو به اون رو کرده بود . خواب و خیال.. چون باورم نمی شد . جشن عروسی با شکوهی گرفتیم . یه قسمتشو دیگه بر نامه بزن بکوب آزاد بود . سردار خان بی خیال آخوند بازی ها دست همه جوونا رو در رقصیدن و سنگ تموم گذاشتن در عروسی خودش از پشت بسته بود . همش به من می گفت شیما تو عین تکواندوکارا می رقصی و منم بهش می گفتم آقا دوماد کاری نکن که له و لورده ات کنم .. -ما له و لورده شده خانوممون هستیم . خیلی از فامیلام تازه متوجه شده بودند که من چیکار کردم .. و چطور با قاچاقچیا مبارزه کردم . البته مظلومیت خواهرم شیوا هم بی تاثیر نبود و شایدم مهم ترین عاملش بود .. -شادوماد چرا این جوری نگام می کنی . امشب بهت نرسم حالتو بگیرم تا دیگه هستی نگی همه چی رو می خوام بذارم شب عروسی که یه صفای دیگه ای داشته باشه .؟ همچین که انگار ما قبلا با هم عشق و حال نکرده باشیم -دختره دیوونه . من همه اینا رو به خاطر تو گفتم که بدونی چقدر برام مهمی و لطف و هیجان اونو حس کنم . -حقش این بود که باهام از اون کارا می کردی و امشب هم هیجانشو. حفظ می کرد . خب داری میگی که ما دلت رو زدیم و برای این که هیجان داشته باشی باید فاصله های سکسو زیاد کنی ..... ادامه دارد .... نویسنده ... .ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc