ارسالها: 3650
#11
Posted: 11 Jun 2013 00:13
بـــــــــــــــــر بالهای عشـــــــــــــــــــــــــــــق و هــــــــــــــــــــــــــــــوس 10
دیگه یادمون رفته بود همچین غذاهایی هم وجود داره .. -بمیرم برات نیما دوباره همون جوری خوشگلت می سازم . همون جوری چاق و چله میشی . -آره نیکو . ولی اگه مریض نشده باشم . اگه اعضای داخلی بدنم جواب بده .. -این حرفو نزن . تو بهم قول دادی که تنهام نذاری . گفتی که نمی میری تا من دستورشو بدم . درسته که طیاره ها رو مثل وزنه می بری بالا ولی اینجا فر مانده منم و تو زن ذلیلی . یک زن ذلیل به تمام معنا . تو حق نداری مریض شی . حق نداری منو بترسونی . منو نترسون . بگو هیج مشکلی نداری . بگو زود باش .. بگو دیگه شادی منو خراب نکن . حس می کنم تا ابد زنده ام . تا صد سال دیگه زنده ام . تا آخر دنیا زنده ام . اصلا نمی میرم . اگه تو رو در کنار خودم حس کنم . نگو که میری و تنهام میذاری . نگو که ولم می کنی . نه نههههههه .. -نیکو گاهی شکمم درد می گیره . تب می کنم .می ترسم سرطان گرفته باشم .. -نمی بخشمت اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی . به خدا نمی بخشمت . روز منو خراب نکن .همون خدایی که بعد از ده سال تو رو به نزد من بر گردوند همون نگه دار تو میشه . تو باید بپری پرواز کنی . این بار منم باهات میام وووووییییی چی میشه . زن ذلیلی در کنار زنش .. کاش می ذاشتیم هواپیما به حال خودش بره همون داخل یه بچه دیگه می کاشتیم . نیما چرا این جوری نگام می کنی .. -آهااااااااااییییییییی چه خبرتونه .. تا کی می خواین اون داخل جا خوش کنین . زود باشین می خوایم بریم .. بیرونی ها بودند . -پس که این طور حالا قراره که بریم تهرون از فلان آزاده خبر نیما رو بگیریم .؟/؟ -آخه اگه یک دفعه می گفتیم و قلبت از جا وای می ایستاد چیکار می کردیم -حق با شماست . .. بی اختیار یاد تعبیر خوابی افتاده بودم که اون آخونده کرده بود چه صحنه ای شده بود صحنه دیدار پدر و پسر .. دو تا خلبان در کنار هم .. این اشکهای من معلوم نبود از کجا میان .. -پسرم این باباته همونی که می گفتم رفته پیش خدا .. -مامان پس چرا این جاست مگه شهید نشده بود .. -چرا ! خدا اونو برش گردونده تا بالا سر یه پسر گلی مثل تو وایسه . تا تو هم مثل اون بتونی بپری و یک قهرمان باشی .اون باباته . بغلش کن ..نیما بزرگه اشک می ریخت . -مثل خودمه چقدر شبیه بچگی هامه . می دونستم یه بچه دارم دلم گواهی می داد برام فرقی نمی کرد چی باشه . ولی دوست داشتم بدونم چیه . بدونم چیه تا بهش فکر کنم . اگه دختر باشه در رویاهای خودم ببینم که یه روزی عروسش می کنم و خودم به سرش گل می ریزم . اگه پسر باشه خودم رخت دامادی تنش می کنم . نمی دونستم بچه ام چیه ولی خوشحالم که اونم می تونه راهمو ادامه بده . بیا جلو پسرم . چقدر رویاهای این لحظه رو در سرم داشتم . باورم نمیشه یه روزه به همه چی رسیده باشم . پسرم بیا تو بغل بابات -مامان منم حالا بابا دارم ؟/؟ وقتی که عید میشه اونم همراه ما میاد خرید ؟/؟ با هم میریم عید دیدنی ؟/؟ حالا اون میاد مدرسه مون تا از درسام بپرسه ؟/؟ می خوام که بابام حمومم کنه .. می خوام برام بگه که اون بالا بالا ها چه خبره .. . تو بابامی ؟/؟ -آره پسرم برو پیش بابات . ازش بپرس که پیش خدا چه خبر بوده .در همین لحظه یه چیزی رو حس کردم که داره از لاپام می ریزه لعنت بر این شانس . پریود شده بودم . این دیگه کجا بودم . ده سال صبر کرده بودم . ده ساعت رو نمی تونستم صبر کنم . اینم از خوش شانسی من بود ولی ناگهان یه چیزی به یادم اومد ما باید دوباره عقد می کردیم یعنی به هم محرم می شدیم ... نیما و نیما در آغوش هم بودند . پدر زار زار می گریست و پسر غرق در سکوت و لذت و آرامش و دنیای کودکی خود بود . در هر حال سر کارگر رو پیدا کرده و دستورات لازمو یک بار دیگه بهش دادم و گفتم که زود بر می گردم . -نیما حواست باشه که من دوست دارم بچه بعدی منم شمالی باشه .. -اگه عمری باقی موند .. -هیچوقت نزدمت نیما . دیگه با من این جوری حرف نزن روز منو خراب نکن . من دست از سرت ور نمی دارم . تا تکلیفمو با تو روشن نکردم حق نداری بری دنبال مهمونی و این بند و بساط و از این حرفا . تو بعد از من می میری زن ذلیل . این یه دستوره . جت رو راه ببر . اف 14 و اف 16 و هرچی از این چزا رو ببر . من حالیم نیست . این منم که تو رو راه می برم . کلاه خلبانی رو گذاشت سرش و یه سلام نظامی داد و گفت چشم قربان . -حالا شد یه چیزی . ماشینمونو دادیم دست داداشم و تا تهرون تمام راه سرشو رو سینه ام داشته و نوازشش می کردم . اشکهای من صورتشو خیس کرده بود . فقط به چیزای خوب فکر می کردم . فقط به خودم انرژی مثبت می دادم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#12
Posted: 13 Jun 2013 01:34
بـــــــــــــــــر بالهای عشـــــــــــــــــــــــــــــق و هــــــــــــــــــــــــــــــوس 11
نه نگران نباش . هراس نداشته باش . هیچی نمیشه . اون سالمه .. اون ده سال دوام آورده . اون مقاومه اون نمی میره . اون شیره . اون مرد منه . اون آهنینه . بوش می کردم . می بوسیدمش . دیگه کاری نداشتم که دور و بر من کی هستند . بوی تنش همون بوی نیمای همیشگی من بود . همون عطرو به خودش زده بود . همونی رو که دوست داشتم . می دونست که میاد پیش من . چقدر ترسیده بود که من ازدواج کرده باشم . چقدر ترس برش داشته بود . بمیرم براش . ده سال بیم و امید . ده سال انتظار شکست و پیروزی . یهو بیاد و در دو تا خونه همسرشو عشقشو نبینه . بمیرم برات .. نوازشش می کردم . صورتش استخونی شده بود . توی تنش انگار اصلا گوشت نبود . ده سال تمام چه جوری زندگی کرده بود . چه نیرویی اونو تا به اینجا کشونده بود . نیروی عشق .. نیروی عشق به من . نیروی وطن پرستی . نیروی ملی گرایی . عشق به ایران . عشق به مکتب وطن پرستی .. عشق به آرمان آریایی .. ..اون ثابت کرده بود که ایرانی غیور این بیت فروسی کبیر رو ملاک میهن پرستی خودش قرار داده ..اگر سر به سر تن به کشتن دهیم .. از آن به که کشور به دشمن دهیم . اون می تونست اطلاعات نظامی و مسائل دیگه ای رو در اختیار نیروی دشمن قرار بده اما ده سال شکنجه شد . زجر دید . دوری از همه رو تحمل کرد . به خاطر ایران مقدس . .. کاری به این نداشت که یک مشت تن پرور شکم گنده مفت خور لاشخوروطن فروش دوست دارن که جنگ ادامه داشته باشه . اون برای آرمان مقدس خود می جنگید . چوایران نباشد تن من مباد .. بدین بوم وبر زنده یک تن مباد ....چقدر از این خلوت و تنهایی خوشم میومد . بقیه دور و برم بودند ولی حس می کردم که با اون تنهام . تنهای تنها . شب شده بود . حالا می تونستم ستاره های قشنگو ببینم . پس از ده سال ستاره ها رو می دیدم . می دونستم فردا خورشید رو هم می بینم که اومده بهم تبریک بگه . آخه اونا هم فرستاده های خدان . مثل نیمای خدایی من . نیمای وطن پرست من . وقتی به مقصد رسیدیم چند تا از این جوجه اردکهای بسیجی و سپاه ازش خواستند که ریش بذاره و هنگام سخنرانی از امام و انقلاب و حرفای صد من یه غاز بگه .. لبخندی زد و نه تنها ریششو نتراشید بلکه در سخنرانی خود فقط از وطن و ایمان به وطن و ایران مقدس گفت . جمعیت براش کف می زدند . صدای تکبیر و مرگ بر امریکا واسرائیل گفتنها در میان کف زدنهای وطن پرستان محو شده بود .. هیچ غلطی نتونستند در مورد دلاور و شیرمرد غیور ایران زمین بکنند . اون خلافی نکرده بود . جراتشو نداشتند . اون خیانتی نکرده بود . ده سال از جوونی خودشو واسه این ملت داده بود . می دونست این شعار دادنها مشتی باد هواست . باید عمل کرد . مرد جنگ بود . مبارزه کرد . ده سال اسارت اونو به عنوان بیست سال سابقه به حساب آوردند . نیمای من سالم بود . بیماری مرگباری نداشت . فقط معده اش آسیب دیده بود و تا حدودی روده که باید در غذا خوردن رعایت می کرد . چندی بعد تونست اجازه پروازو بگیره .عده ای با این کار مخالف بودند ولی پزشکان ارتش تاییدش کردند . اون دلاورانه باز هم سینه آسمان را شکافت . ولی دیگه جنگی در کار نبود . و اما وقتی که فهمیدم اون سالم سالمه دیگه خیلی خوشحال شدم . یک هفته بعد از این که همدیگه رو دیدیم دیگه پریود نبودم . ما این بار عقد دائم کردیم . یک , یک هفته ای رو هم پزشکان گفته بودند دست نگه داشته باشیم که یه سری آزمایش های دیگه ای هم داده شه که ممکنه مسائل جنسی اثر منفی روش داشته باشه و از این چیزا .. البته این کار دو تا خوبی داشت هم این که ویلای رامسر ما حتی نقاشی اونم تموم می شد . کلی هم جنس واسه اونجا سفارش داده بودم . می تونستم کلنگ بچه دوم خودمو اونجا به زمین بکوبم . هرچند بازم نمی شد با قاطعیت گفت که این یه بچه ام ممکنه محصول کجا باشه ولی زده بود به سرم نیما ی پسر رو تحویل خونواده نیمای پدر دادم و با شوهرم رفتیم شمال . -خب نیما جون الان می دونی چه روزیه .. -نه -بی احساس درست ده سال پیش در همین روزا بود که ما همین طرفا بودیم . همین ماه بود . شهریور -منظور -می خوام یه بچه شمالی دیگه داشته باشم .-شاید نطفه ام سالم نباشه -نیما تو چقدر نفوس بذ زن شدی . یادت باشه که هنوز زن ذلیلی .هرچی اون بالا بپری بازم زن ذلیلی . حرف حرف منه .. پنجره ها رو باز کردیم . ستاره های آسمون شاهد عشقبازی ما بودند . نسیم خنکی وزیدن گرفته بود . می دونستم حتم داشتم با این که پس از ده سال بار دار شدن سخته ولی خدای بزرگ اون شب دستورشو میده.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#13
Posted: 14 Jun 2013 00:27
بـــــــــــــــــر بالهای عشـــــــــــــــــــــــــــــق و هــــــــــــــــــــــــــــــوس 12 (قسمت آخر)
من ازش خواسته بودم .ازخدای مهربون .. می دونستم حرفمو گوش می کنه . از وقتی که نیما اومده بود هرچی ازش خواسته بودمو بهم داده بود . نیما رو لختش کرده بودم . خجالت می کشید ازتن استخونی خودش .-عزیزم چرا این جوری می کنی . من از این که استخون خاک شده تو رو در اختیار ندارم تا تسلی خاطرم کنم هر شب اشک می ریختم فکر می کنی قدر این زنده رو نمی دونم . بیا تا در آغوشت بگیرم و بهت بگم که یه حسی بهم میگه امشب تولد یه دختر پاک رقم می خوره . من نباید از خدا چیزی بخوام ولی من نباید بگم چیکار کردم اما امروز یه کاری کردم که یه پیر زن بهم گفت من از جدم فاطمه زهرا می خوام که هرچی از خدا بخوای بهت بده . حالا من امشب یه دختر می خوام . می دونم بهم میده . خدا پیرای دلشکسته رو دوست داره . فاطمه شو هم از هر زن دیگه ای توی این دنیا بیشتر دوست داره . منم صداش می زنم و ... -بسه دیگه ما رو کشتی انگار که رفتی بقالی واسه ما داری نخود کیشمیش سوا می کنی . -حالا ببین اگه نشد ؟/؟ عزیزم نیما ! تو که یه خورده چاق تر شدی چرا این قدر ناز می کنی -ولی مثل اون وقتا نشدم -ده سال صبر کن میشی .. تا رفت صذاش در آد لباشو بستم . امونش ندادم قفلش کردم . همون حرکت اولم آبشو آورد .. -خب نیما جون آب بعدی آب تصفیه شده هست ..ولش نمی کردم .. مثل یک جت شده بودم . این معجزه عشق و هوس بود . دیوونه اش کرده بودم . هنوز به ده دقیقه نرسیده ار گاسم شده بودم . بازم مثل اون دفعه رفتم و روبروش قرار گرفتم . حس کردم مثل اون وقتا بازم داره قوی میشه . تمام تنش داغ بود . کیرشو به نرمی گذاشت توی کسم . پس از ده سال همون حس و شاید حس بهتری رو داشتم . کیرش همون اندازه رو داشت فقط لاغر تر شده بود .خودم کلفت ترش می کنم . می دونستم که می تونم . ولی زیاد نباید ضعیفش میکردم . سرمو به عقب بر گردونده به ستاره ها نگاه می کردم . به آسمون سرمه ای و ستاره هایی روشن . همه شون لبخند می زدند . منم داشتم لبخند می زدم . کسمم لبخند می زد . حس کردم که بازم از کسم داره اشک شادی می ریزه . -نیما .. -جووووون -کسم آبتو می خواد . بازم ارضا شدم . حرف نمی زنی به کسم هم نگاه نمی کنی .. . من فقط به ستاره ها نگاه می کردم . ماه این عروس آسمون هم اومده بود تا بهم تبریک بگه . چشامو آروم باز و بسته می کردم . همراه با حرکات کیر نیمای خودم . نیما که آبشو توی کسم خالی کرد گفت فکر می کنم که الان در بهشتم و تو هم هدیه ای آسمانی هستی . یک ماه پیش این موقع کجا بودم و حالا کجام . با اذان صبح هر دو تامون نمازمونو خوندیم .-چه عجب !-نیکو من دارم خدا رو بندگی می کنم . بنده بندگان خدا که نیستم . خدا که فقط خدای آخوندای چاپلوس و وراج که نیست . خدا همون خداییه که به من صبر یوسف و ایوب رو داد تا به تو برسم . من اون خدا رو ستایش می کنم . -دوستت دارم مرد من . دوستت دارم خلبان قهرمان من . قول بده دیگه نمیری همین یه بار بس بود .. بازم دو تایی مون خندیدیم . نیما کوچولو رو آوردیم پیش خودمون . من تا بار دار نمی شدم قصد به تهرون بر گشتن رو نداشتم . مرغ یه پا داشت و موفق هم شدم . اسم دخترمو گذاشتم فاطمه . اسمی که از آن پاک ترین و مقدس ترین زن دنیاست ا ازل تا به ابد . ........... حالا سالها از اون ماجرا می گذره . نیما بزرگه باز نشسته شده و نیما کوچولو هم واسه خودش مردی شده خلبان شده . جا پای باباش گذاشته . فاطمه خانوم من داره پزشکی می خونه ..هیچکدوم هنوز از دواج نکردن . ما فعلا در تهران زندگی می کنیم . اگه واسه تحصیل فاطمه جان نبود حاضر بودم برم شمال زندگی کنم . -راستی چند روزه از نیما پسری خبری نیست -اون رفت در یک مانوری بر فراز آبهای خلیج همیشه فارس شرکت کنه -راستی تازگیها این عرب صفتها یه خورده فارسی دوست شدن . یه چیزدیگه ای جای مانور میگن -رزمایش .. آره رزمایش .. -ببینم نیما جان ما بلده سوار بالگرد بشه .. دو تایی مون زدیم زیر خنده آخه یه مشت آدم بیسوادی که بلد نیستن حتی کفتر هوا کنن اسم هلی کوپتر رو گذاشتن بالگرد وچرخ بال.... موهای خلبان من جو گندمی شده بود. خیلی هیکل مند تر از جوونی هاش شده بود . خوش تیپ تر به نظر می رسید . -ببینم هنوزم دوستم داری نیما .مثل اون وقتا ؟/؟ -مگه میشه زنی رو که ده سال به یک مرده وفا دار بود رو دوست نداشت -به خدا تا ابد بهت وفا دار می موندم . دست هیچ مرد دیگه ای رو روی تنم تحمل نمی کردم . -تو چی نیکو هنوزم مثل اون وقتا دوستم داری .. -چرا که نه . مردی قهرمان و دلاور و ایثار گر و وطن پرست و شجاعی رو که تمام درد هارو به خاطر ملتش به جان خرید مردی که جز من چشمش به دنبال هیچ زن دیگه ای نبود چرا واسش نمیرم ؟/؟ ! . با زهم با نگاهی عاشقانه به استقبال بوسه ای دیگر رفتیم .. هنوز همون دیوونه بازیها رو داشتم . هنوزم از نیما می خواستم که برام لباس خلبانی تنش کنه ..هزاران هزار بار همدیگه رو بوسیده بودیم . هر بوسه طعم و شیرینی خاصی داشت ولی تمام این بوسه های زندگی معنای خاصی داشتند . معنای عشق و هوس .... پایان ... نویسنده... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم