ارسالها: 1131
#11
Posted: 3 Jul 2013 17:36
hotsaeed: -راستی امیرو فرزاد چی شدن ؟
قسمت دهم
دو جنازه برهنه، کف اتاق کنار هم دراز به دراز افتاده بودند و امیر و فرزاد، روی کاناپه ای که چند متر با آنها فاصله داشت، نشسته بودند. هر دو دستشان روی سرشان بود و به ماجرایی که در دوازده ساعت پیش رخ داده بود، فکر میکردند. هیچ کس نمیداند در زندگی چه ماجراهایی پیش خواهد آمد و همین است که زندگی انسان را کمی جذاب کرده است. برخی از پیشامدها قابل پیش بینی اند، اما دسته ای از آنها به یکباره رخ میدهد. مثل رفاقتی که بین دو نفر پیش میاید، یا عشقی که میان عاشق معشوق خلق میشود. اگر اتفاقی غیر قابل پیش بینی باشد، آن وقت اگر کل نیروی بشر هم جمع شود، قادر به تغییر آن نیست.
امیر با چهره ای نگران از روی کاناپه بلند شد و به سمت پنجره ی چوبی اتاق که رو به حیاط جمع و جور و کوچک خانه بود، حرکت کرد. واقعا" فکر کردن به این موضوع دیوانه کننده بود. همانطور که بیرون را نگاه میکرد، گفت: میدونی چیه فرزاد؟ وقتی که تو اون شرکت تبلیغاتی نموندیم و تو شرکت داییت کار برامون جور شد، فکر کردم همهء مشکلاتم تموم شدن. راستش هیچکس حتی نمیتونه تصورشو بکنه یه روز صبح از خواب بیدار میشه و دو تا جنده ای که شب قبلش زیر خودش و رفیقش خوابیده بودن، مرده باشن. اونم بیخود و بی جهت.
فرزاد نگاهش را از نقش شترهای چهارگوش قالیچه جلوی میز زیر تلویزیون کند و به او نگاه کرد. بعد با عصبانیت گفت: بیخود و بی جهت؟ مگه دو تا آدم سالم مرض دارن که همینجوری یه شب بخوابن و فردا با خون گوشه لبشون بیدار نشن؟
امیر اصلا" به فرزاد نگاه نکرد و پرسید: پس چرا مردن؟
فرزاد با تأسف چند بار سرش را تکان داد و وقتی دوباره به قالیچه خیره میشد، جواب داد: نمیدونم. اگه میدونستم که...
بعد انگار که جوابی پیدا کرده باشد، از جا پرید و به سمت امیر رفت. با تعجب و دهان باز پرسید: تو به اون یکی مشروب دادی خورد؟
امیر که با نوعی تعجب مخلوط با وحشت به او نگاه میکرد، جواب داد: آره، چطور مگه؟
فرزاد کمی فکر کر و با سر تکان دادن گفت: هیچی.
امیر که از این رفتارها سر در نمیاورد، بی خیال دوباره به حیاط چشم دوخت. اصلا" باورش نمیشد که روزی باید به چنین مسئله هولناکی فکر کند. تا آن روز هفت سال میگذشت که چنین رفتارهایی داشت و چنین اعمالی را مرتکب شده بود، ولی هیچ وقت این ماجرا را از خاطر نمیبرد. زندگی او همیشه مناسب و به وفق مرادش نبود اما همیشه بهتر از این بود که در ترس این باشد که فرجامش چگونه خواهد بود. اگر پای پلیس به قضیه کشیده میشد، در هر صورت قضیه ختم به خیر نمیشد. زنا، بدتر از قتل بود و قتل هم بدتر از زنا.
فرزاد همانطور که یک مسیر کوتاه را مدام قدم میزد، با یک دست روی دست دیگرش زد و گفت: چاره ای نیست. باید به بابام بگم. میتونه کمکمون کنه.
امیر صورتش را به سمت او چرخاند و با شگفتی پرسید: مگه بابات چیکارست که کمکمون کنه؟
-ها؟ اصلا" مهم نیست کیه و چیکارست!
-مهم نیست؟ احمق دو تا جنازه تو اتاق منه. اگه زودتر از اینجا نبریم بو میکنن و اونوقته که همسایه ها به پلیس خبر بدن و من برم گل دار.
-ببین بابام آتش نشانه، خوبه؟
-خیلی خوبه، ما دو تا جنازه داریم، تو هم داری تفره میری که شغل بابا جونت رو کسی نفهمه. بی شعوری رو بزار کنار و سریعتر یه کاری بکن.
-باشه... الآن زنگ میزنم بابام.
-چرا تا حالا این کارو نکردی؟
-خب نمیخواستم پای بابام تو ماجرا... الو، سلام بابا...
و مشغول صحبت کردن با پدرش شد و مسئله را برای او توضیح داد.
یک ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد و امیر با ترس و لرز رفت تا در را باز کند. یک مرد بلند قد جا افتاده با موهای جوگندمی و ته ریش مشکی و سفید که در گرمای تابستان کت و شلوار به تن داشت. جذبه خاصی در چهره ی او بود. یک جور گیرایی که از عمق چشمهایش میامد. امیر چند ثانیه به او خیره ماند و جرئت نداشت چیزی بگوید. مرد با طمأنینه ی خاصی از پله ها، یکی یکی پایین آمد و با صدای منحصر به فردش گفت: فرزاد کجاست؟
امیر با صدای لرزان سلام کرد و بعد با دست اتاق را به او نشان داد. وقتی پدر فرزاد به سمت اتاق رفت، امیر در حیاط را بست و روی پله ها نشست. دو دستش را روی سرش گذاشت و به مزاییک های کف حیاط خیره شد.
فرزاد که بالای سر جنازه ها ایستاده بود، ناخن انگشت اشارهء دست راستش را با دندان میجوید. پدرش از در اتاق با زحمت داخل شد و آهسته چند قدم به سمت او آمد. نگاهی به تلویزیون و کاناپه و میز گوشهء اتاق انداخت و با دقت تمام زاویه ها را بررسی کرد. مقابل فرزاد یک پارچه ی سفید که مادربزرگها رخت خوابشان را در آن میپیچند با برآمدگی های بسیار وجود داشت. پدر به سمت ملحفه آمد و آن را کنار کشید. چهره ی دو دختر که از گوشهء لب یکی از آنها یک لکه خون خشک شده چسبیده بود. باز هم کمی از پارچه را کنار کشید و متوجه عریانی دختر ها شد. با عصبانیت پارچه را روی صورتشان برگرداند و از جا بلند شد و خطاب به پسرش گفت: اینا اینجا چکار داشتن؟
فرزاد بدون آنکه به پدر نگاهی کند، با لرز جواب داد: نمیدونم. آشناهای دوستم بودن... من نمیشناسم!
مرد با عصبانیت جنازه ها را دور زد و کنار فرزاد ایستاد، بعد با عصبانیت گفت: تو داری دروغ میگی. جواب سر بالا نده. اینجا چه غلطی کردین تو با اون رفیق هرزت؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#12
Posted: 5 Jul 2013 14:54
قسمت یازدهم
-بابا من امروز صبح اومدم اینجا. نمیدونم اینا کین. نمیدونم چرا مردن. باور کن.
-تو فکر کردی من بچم؟ میخوای به منم دروغ بگی؟
-نه. اشتباه میکنی بابا. من حقیقتو بهت میگم.
پدر به سمت پستوی اتاق رفت. انگار به چیزی ظن داشت. توی پستو یک یخچال قدیمی و کوتاه سبز رنگ که در برخی از قسمت ها خوردگی داشت، قرار گرفته بود. کمی آنطرف تر یک چوب رخت ایستاده گوشهء دیوار گذاشته بودند. مرد در یخچال را باز گذاشت و با دقت به یخچال خالی که فقط چند بطری و چند سیب و مقداری پنیر در آن بود، نگاه کرد. یکی از بطری ها را بیرون کشید و نوشته های روی آن را به دقت خواند. با عصبانیت همه را تو دستش جا داد و بعد به سمت حیاط حرکت کرد. امیر هنوز روی پله های پیش از در نشسته بود. پدر فرزاد همانطور که بطری های شیشه ای را زیر بغل گرفته بود، خودش را مقابل امیر قرار داد و با نگاه خشمگین به او گفت: این کوفتیا تو یخجال تو چیکار میکردن؟
امیر سرش را از بین دستهایش بیرون کشید و با یک حالت بی تفاوت به بطری ها نگاه کرد. سرش به شدت درد میکرد. اصلا" متوجه کارهایی که میکرد و حرف هایی که میزد نبود. با چشمهای پف کرده به پدر فرزاد و بطریهای مشروب زیر بغلش نگاه کرد و جواب داد: نوشیدنی. شما بهش میگین حرام.
پدر فرزاد با عصبانیت شیشه ها را رها کرد. همهء بطریها به نوبت با صدای خاصی روی زمین خرد شدند. امیر از روی پله ها بلند شد و به طرف بطری های شکسته روی زمین رفت. با تعجب به آنها و پدر فرزاد نگاه کرد و پرسید: چرا اینطوری میکنی؟
مرد با عصبانیت داد زد: از این کوفتیا به پسر منم دادی؟
امیر خنده اش گرفت. صورتش را چرخاند و به سمت اتاق چند قدم رفت و هنوز چند قدم به ورودی آن باقی بود که برگشت و با عصبانیت به سمت پدر فرزاد رفت و جواب داد: پسرت هم مثه خودت فکر میکنه اینا کوفتین. من به هیچکس به زور چیزی نمیدم.
مرد وارد اتاق شد و با فریاد به پسرش گفت: تو چرا این خونه موندی؟ اگه این ماجراها به تو ربطی نداره، سریع از این خونه بزن به چاک.
فرزاد به سمت او برگشت و کف دستش را روی پیشانیش گذاشت. اشکهایش از دو طرف صورتش به روی فرشهای کف اتاق میریخت. همانطور با ناله گفت: بابا فقط یه کاری کن ما از این جهنم دربیایم. تو رو خدا انقدر سین جینم نکن.
مرد که حال فرزندش را اینطور دید، فهمید که او هم در این ماجرا مقصر است. همانطور بین چارچوب در ورودی اتاق نشست. امیر در حیاط بالای سر شکسته های بطری هایش ایستاده بود و فرزاد کنار جنازه هایی که یک برزخ برای سه نفر درست کرده بودند ایستاده بود و گریه میکرد. پدرش در چهارچوب در نشسته بود و یک دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و به موزاییکها خیره بود. به چیزی فکر میکرد. با حالت افسرده ای، طوری که شخص خاصی مخاطبش نبود، گفت: شاید بشه در مقابل حقیقت ایستادگی کرد، ولی هیچوقت نمیشه تغییرش داد.
هیچکدام از مردان داخل خانه ایده ای برای ماجرای پیش آمده نداشتند. هر کدام جداگانه به مسئله فکر میکردند و این وسط صدای گریه کردن فرزاد، تبدیل به یک سوهان روح برای دو نفر دیگر شده بود.
امیر چند قدم به سمت اتاق حرکت کرد و با صدای بلند طوری که هم فرزاد و هم پدرش بشنوند گفت: پس پدرت که میتونست بی سر و صدا قضیه رو حل کنه این بود؟
پدر فرزاد با عصبانیت از جایش بلند شد و به مردمک چشمهای امیر که انگار روح نداشتند، خیره شد. بعد به سمت اتاق چرخید و خطاب به فرزاد گفت: جنازه ها رو بزار تو ماشینت تا ببریمشون. باید بفهمیم چرا مردن.
امیر با تعجب نگاهی به فرزاد انداخت و پرسید: مگه بابات ماجرای ماشین رو میدونه؟
فرزاد چشمهایش گرد شد. پدرش با تعجب به او و امیر نگاه میکرد.
بعد از چند ثانیه به فرزاد گفت: معلوم هست اینجا چه خبره؟
هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند. مسائل به طرز عجیبی با هم گره خورده بودند.
یک ساعت بعد فرزاد و پدرش در ماشین نشسته بودند و جنازه دو دختر در صندوق عقب ماشین چپانده شده بود. فرزاد با سرعت به سمت آدرسی که پدرش گفته بود، رانندگی میکرد و پدر هم به روبرو خیره بود. تمام فکرهایی که برای پسرش در سر پرورانده بود، در چند دقیقه اخیر از نظرش گذشته بودند. همه آنها را میتوانست تحقق بخشد، اما فرزاد با این اتفاق خود را در چشم او خراب کرده بود. همه ی پیش زمینه های فکریش راجع به او به هم ریخته بود.
از طرفی فرزاد هم خیال آسوده ای نداشت. دروغ هایی که در بیست و جهار ساعت گذشته به امیر و پدرش گفته بود، او را لحظه ای راحت نمیگذاشت. علت مرگ دو دختر جوان، هنوز مثل یک راز بود. چرا باید دو فاحشه شب را سر حال به خانه کسی بروند و فردا از خواب بیدار نشوند؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#13
Posted: 6 Jul 2013 13:00
قسمت دوازدهم
احمد با لبخند به چهرهء دوست داشتنی نوشین خیره شده بود. هیچکس بجز او و خانواده ی نوشین در باغ نمانده بود. صدای پیشخدمت ها از آشپزخانه ی ویلا شنیده میشد. صدای برخورد ظرف هایی که شسته میشدند و صدای شوخی های پیشخدمت های مرد با هم.
احمد و خانواده ی نوشین روی یک دست مبل راحتی گوشه ی سالن که هفت نفر میتوانستند رویشان بنشینند، پراکنده بودند. پدر نوشین مشغول تماشای تلویزیون بود. کراواتش را شل کرده بود و به گفتهء خودش انقدر در خوردن الکل زیاده روی کرده بود که حال و حوصلهء هیچ کاری را نداشت. مادرش کنار خودش نشسته بود و با یک شیء که شبیه سینی بود- اما سینی نبود- خودش را باد میزد. چند دقیقه ای از این وضعیت میگذشت که مادر از این کار خسته شد و آن بادبزن را روی میز جلوی پایش گذاشت. بعد با صدای بلند داد زد: حسن آقا. بی زحمت اگه خندتون تموم شد قدم رنجه کنید برید پشت بوم ببینید این کولر چشه!
پدر با عصبانیت به همسرش نگاه کرد و بعد از جایش برخاست. به سمت آشپزخانه رفت و در چهارچوب در با صلابت ایستاد و گفت: مگه نمیشنوی خانم بهت چی میگه؟ خجالت نمیکشی نشستی اینجا هرت و کرت اونوخت ما داریم تو گرما میپزیم؟
پسر جوان که از اربابش واهمه داشت، از روی صندلی کنار دیوار آشپزخانه بلند شد. لیوان نوشابه اش را روی سینک ظرفشویی مملو از ظروف مهمانی گذاشت و با اکراه و چهره ای عنق و درهم از کنار رئیسش رد شد. همیشه با خودش فکر میکرد که سرنوشتش این بوده که در خانه ی مردم حمالی کند، سگ دو بزند، وسیله تعمیر کند، تا یک روز در یکی از همین خانه ها که صاحبش یک پولدار عقده ای و نو کیسه است، سرش را روی زمین بگذارد و بمیرد. همیشه در صحبت هایش با دیگران بدون دلیل میزد زیر خنده یا باز هم بدون دلیل، گریه اش میگرفت. این چند وقت اخیر در خانه ی جدید توانسته بود بفهمد که احساساتی هم دارد. عاشق یکی از کلفت های این باغ که اسمش مرضیه بود، شد. هر روز چند دقیقه یا ساعت را با هم در بین درختان باغ قدم میزدند و از آینده و نقشه هایی که در سر داشتند برای هم بازگو میکردند.
او معتقد بود که آدم ها اسیر سرنوشت خودشان هستند و هیچ قدرت و اختیاری برای تغییر شرایط و نحوه ی زندگی در دست آدمی نیست. همیشه این مطلب را با ضرب المثل "پیشونی، منو کجا میشونی!" ابراز میکرد و میخواست ثابت کند، در شغلی که دارد هیچ نقشی نداشته و عملا" هیچ کوتاهی نکرده است. اما بالاخره هر کس در خلوت خودش با خودش رک است و نمیتواند چیزهایی که از دروغ به دیگران میگوید را به خورد خودش هم بدهد.
چند دقیقه ای میشد که خدمتکار از پله ها به سمت پشت بام رفته بود و پدر نوشین باز هم روی کاناپه لم داده بود. در برخورد اول، خیلی راحت با احمد برخورد میکرد. ظاهر معقول و برازندهء احمد هیچ گونه سوالی را در ذهن پدر و مادر نوشین راجع به خانواده و اصالت و باقی مسائل احمد ایجاد نکرده بود. آنها آدم های هالو و یا ساده ای نبودند. اما در این مورد کمی ظاهر بینی باعث شده بود خیالشان از هر جهت راحت باشد.
احمد هنوز مشغول تماشای نوشین بود و نوشین سرش را در گوشی موبایلش کرده بود و معلوم هم نبود که چه کار مهمی تا آن حد او را به خود مشغول کرده بود. چند دقیقه میشد که این وضع ادامه داشت و نوشین متوجه نگاه احمد نبود. اما وقتی که یک بار سر از تصویر صفحه موبایل برداشت، متوجه خیره بودن احمد به صورتش شد. با یک لبخند این توجه را جواب داد و بعد انگشت را بالا آورد و به انگشتری که احمد به عنوان هدیه به او داده بود نگاه کرد. با لبخند رو به احمد گفت: بهترین کادوی تولد تو عمرم!
احمد از روی راحتی بلند شد و همانطور که دکمه های کتش را میبست با تعارف معمول گفت: خب، من هم با اجازتون زحمت رو کم کنم.
مادر نوشین از جا بلند شد و با ناراحتی پرسید: کجا احمد جان؟ ما فکر کردیم امشب رو با ما میمونی!
پدر هم همانطور که سر جایش نشسته بود و به صفحه بزرگ روبرویش ماتش برده بود، گفت: آره پسرم. تو این باغ اتاق خالی زیاد هست، تو هم که دیگه غریبه نیستی!
احمد با برداشتن یک قدم به سمت کنار، تعارفش را بیشتر پیش برد و جواب داد: خب، فقط میخوام مزاحم نباشم. یه وقت مناسب تر مزاحم میشم.
مادر با ناراحتی ابراز داشت: ما فقط بخاطر جشن نوشین اومدیم اینجا. کمتر میایم باغ، شاید چند هفته یکبار.
نوشین با چهره ای درهم و ناراحت همانطور که نشسته بود، مثل کودکانی که در خیابان برای یک عروسک یا سلاح پا بر زمین میکوبند بغض کرده بود. پدرش هم بدون اینکه به خودش زحمتی بدهد و به مهمانشان نگاهی بیاندازد، گفت: آره بابا. تارف نکن. اینجا بهت خوش میگذره، من شلوار راحتی هم دارم فکر کنم سایزت میشه. اتاق بغلی اتاق نوشین هم خالیه. روی دو تا خانم رو زمین ننداز ده.
احمد با بی میلی و فقط به خاطر نوشین، دعوت را پذیرفت و گفت: چشم. فقط چون خونواده خبر ندارن، باید برم و باهاشون تماس بگیرم.
و بعد به سمت خروجی سالن حرکت کرد. مادر کنار نوشین سر جایش نشست و به بیرون رفتن احمد از ساختمان نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد که خانواده این پسر خوش تیپ و با شخصیت، چه آدم های مهمی میتوانند باشند که برای یک شب بیرون ماندن باید به آنها اطلاع بدهد.
احمد با شلوارک و یک آستین حلقه قرمز رنگ از اتاق پدر نوشین بیرون آمد. نوشین بالای پله ها منتظر بود تا احمد رابه اتاقش راهنمایی کند. پشتش به احمد بود و باز با تلفنش ور میرفت. احمد از پشت، دستی روی شانه اش گذاشت. این کار موجب وحشت نوشین شد و با ترس و سرعت به عقب برگشت. چند لحظه از ترس چیزی نمیدید و نمیشنید اما بعد متوجه سر و وضع احمد و کت و شلوارش توی دستش شد. وضع خنده داری نداشت اما نوشین چون قبلا" مدام او را در لباس های مجلسی و رسمی دیده بود، برایش عجیب بود. پدر و مادرش هنوز روی مبلها نشسته بودند و خبر از بالا نداشتند.
نوشین دست احمد را گرفت و به سمت انتهای راهروی سمت چپ پله ها برد. بعد از اتاق خودش یک در چوبی با نقش یک اسب شاخدار که توسط یک مرد شبیه نقشینه های تخت جمشید شکار شده بود. این نگاره در ذهن احمد بسیار نزدیک و آشنا جلوه کرد. به طوریکه حس میکرد خودش نقاش این وضعیت بوده است. این منظره خیلی فکرش را مشغول کرد طوری که تا چند لحظه بعد از ورودش به اتاق متوجه اشیاء و لوازم اطرافش نبود.
احمد لبه ی تخت خواب اتاق نشست و نوشین مشغول توضیح دادن راجع به اتاق شد: این اتاق مال داداشم بوده. اون توی زندگی من یه فرد مهم به حساب میاد و همیشه براش احترام زیادی قائلم. هر پنجشنبه بدون استثناء روی مزارش حاضر میشم و از خدا براش طلب آمرزش میکنم.
احمد با تعجب پرسید: برادرت مرده؟
نوشین به سمت احمد رفت و کنارش نشست. بعد با بغض مشغول توضیح دادن شد: آره. اون درست یک سال پیش، آخرای بهار قصد کرد که بره خواستگاری دختری که عاشقش بود. اون دختر توسط برادرم باکرگیش رو از دست داده بود و وقتی برادرای دختره با ازدواجشون مخالفت کردن، داداشم مجبور شد این مسئله رو بهشون بگه. اونا اومدن سراغ داداشم و تا چند ماه زندگی ما تو آتیش این ماجرا میسوخت. تا اینکه آخرش تو کوچه گیرش انداختن و با چاقو چند تا ضربه کاری به سینه و پهلوهاش زدن و اونم طاقت نیاورد و تو بیمارستان مرد.
به این جمله که رسید، اشک از هر دو چشمش سرازیر شد و نتوانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد. احمد سعی در آرام کردنش داشت. او را از کنار بغل زد و با ناراحتی به او گفت: واقعا" بهت تسلیت میگم. من نمیدونم از دست دادن عزیز چه حسی داره، ولی میگم که منو همدرد خودت بدون.
نوشین با دستمالی که احمد به او داد، اشکش را پاک کرد و با صدای تو دماغی ادامه داد: من وقتی اولین بار تو رو توی شرکت خاله دیدم، احساس کردم داداشم زنده شده. حرکاتت، راه رفتنت، صحبت کردنت و از همه شبیه تر چشمات با داداشم مو نمیزنه. ولی تو از داداش من بلند تری. اون کوتاه قد تر و سبزه بود.
احمد او را از آغوشش رها کرد و به آرامی با خود گفت: چه جالب!
در اتاق باز شد و مادر نوشین سرک کشید. با نگاه به احمد پرسید: چیزی لازم ندارین؟
و بعد به نوشین نگاه کرد. وقتی متوجه شد که او گریه کرده، بدنش را وارد اتاق کرد. احمد با دیدن سر و وضع مادر یک جور کیف شهوانی در خودش احساس کرد. لباس راحتی او از پایین فقط تا بالای زانو بود و از بالا هیچ آستینی نداشت. از همه مهمتر که جلوش دکمه ای بود و صاحب لباس آنها را نبسته بود تا سینه هایش را در دید بگذارد.
یک جور ویترین لباسش محسوب میشد.
نوشین از کنار احمد بلند شد و به طرف مادرش رفت. دست بر گردن او دراز کرد و او را محکم در آغوش کشید و چیزهایی در گوشش گفت. بعد دوباره کنار احمد بازگشت و مادر با گفتن یک جمله اتاق را ترک کرد: اگه چیزی لازم داشتین، من تو اتاق پدرتم.
احمد با لبخند به چهرهء نوشین نگاه کرد و پرسید: عصر که تو اتاقت اون ماجرا پیش اومد خیلی حال عجیبی داشتی. قبلا" کسی تنت رو لمس نکرده که انقدر حالت رو عوض کرد.
نوشین به تابلوی بزرگ روی دیوار سمت چپش نگاه کرد. یک مادر که فرزندش را سفت در آغوش گرفته بود. گره بند جلوی سینه لباس باز شده و خط سینه ها بیرون افتاده بود. نماد الوهیت یک مادر و نماد سکس.
بعد به احمد و چشمهای نافذ و جذابش نگاه انداخت. انگار وقتی این کار را میکرد، مردمانی که در چشمش بودند با قلاب و زنجیر چشمان نوشین را درگیر خود میکردند. چند لحظه ساکت ماند و بعد با صدایی که نفسش بند میرفت جواب داد: چرا. یک نفر تو زندگیم بوده. ولی تجربه ی کاری که تو با من کردی رو نداشتم.
احمد از روی تخت بلند شد و با خنده گفت: من باید چیزهای زیادی بهت یاد بدم پس!
نوشین هم خنده اش گرفت. یک خنده بی مورد از حرف بی مزه ی اولین جوان مردی که خانواده اش اجازه دادن در اتاق پسرشان راحت باشد. بعد از خنده کوتاه مدت، با حالت ویژه ای به احمد گفت: کنجکاو نیستی که کسی که تو زندگیم بوده و من باهاش عشق بازی داشتم کی بوده؟
احمد دوباره لبهء تخت نشست. به نقش های تخته بالا زده در بالای تخت دقت کرد. از همان نوع نقشهای روی در بود، اما این بار یک حیوان عجیب با سر شیر و بدن اسب، با یک مرد هخامنشی گلاویز بود. بعد با لبخند به لبهای نوشین نگریست و جواب داد: معلومه که کنجکاوم. اما زندگی قبل از من برای تو، حالا دیگه هیچ مفهومی نداره.
و جمله اش را با لبخند زیبایی، که از نوشین دلبری میکرد به پایان برد.
نوشین با لبخند پرسید: تو آزاد رو از کجا میشناسی؟
احمد نگاهش را به در اتاق دوخت و جواب داد: راستش من و آزاد یه دوره ای از زندگیمونو با هم طی کردیم. میدونی، ما دبیرستان رو توی یک مدرسه و توی یک کلاس شروع کردیم. اون موقع کله ی هر دو تای ما باد داشت. فکر میکردیم این دنیا عوض شدنیه و با چهار پنج نفر دیگه از همکلاس ها یه پیمان بستیم که به جایی برسیم که فقر و دزدی و همه چیز رو ریشه کن کنیم.
نوشین سرش را روی شانه ی احمد گذاشته بود و در این لحظه هر کدام به نقطه ای منحصر خیره بودند. با تمام شدن حرف احمد نوشین با تعجب پرسید: چطور آزاد تو مدرسه با تو همکلاس بوده؟!
-توی یک مدرسه، توی یک کلاس و روی یک نیمکت مینشستیم.
-میدونم. منظورم اینه که محل و منطقه زندگی اونا به شما نمیخوره.
-درست فکر میکنی، ولی تو که هنوز چیزی از گذشته من نمیدونی.
-خب. نمیخوام فکر کنی دارم تو زندگیت سرک میکشم.
نوشین با گفتن این جمله سرش را از روی شانه ی احمد برداشت. احمد به چشمهای او که به چشمهایش نگاه میکرد، نگریست. یک احساس زندانی در ته چشمان نوشین دیده میشد. انگار از تمام واکنشهایی که نسبت به نگاه احمد در او به وجود میامد جلوگیری میکرد. یک جور سرکوب هوای نفسانی.
نوشین بدون اختیار صورتش را به احمد نزدیک میکرد و احمد هم همین کار را در مقابل انجام میداد. هر دو بی اراده به سمت هم جذب میشدند تا در لحظه ی نهایی، یک تلاقی عاشقانه بین لبهایشان رخ داد. با تمام وجود یکدیگر را میبوسیدند. لب بالای نوشین بین لبهای احمد بود و بدون کوچکترین تکانی در اندامشان، لبها به آرامی از هم جدا و دوباره نزدیک میشدند. چند لحظه این کار ادامه پیدا کرد تا نوشین لبش را از احمد پس گرفت. این اقدام با لبخندی از رضایت همراه بود که به احمد میفهماند نوشین از بوسیدن لبهای او راضی است.
نوشین به سرعت و برای جلوگیری از اقدامات احتمالی احمد از روی تخت بلند شد. مثل اینکه کسی فنر زیر پایش را ول کرده باشد، از روی آن پرتاب شد. با خنده مقابل احمد ایستاد و با حالت عجیبی که در درونش رخ میداد، قادر به کنترل تنفسش نبود.
بنابراین با نفس بریده پرسید: ماجرای تو و آزاد مربوط به چند سال پیش میشه؟
و بعد دست راستش به کمر لباسش رفت و کمی آن را بالا برد و رها کرد. احمد خودش را به پشت روی تخت رها کرد و با نگاه به سقف اتاق جواب داد: صحبت مال ده دوازده سال پیشه.
نوشین هر لحظه تحریک میشد، یک بار دیگر طعم لبهای ترچک احمد را بچشد اما برایش سنگین بود که پا پیش بگذارد. انگار هنوز آنقدر خودش را به او نزدیک نمیدانست. منتظر بود، او شروع کننده این فرایند باشد. بعد با حالی که تقریبا" فکر کردن برایش سخت شده بود، پرسید: خوب یادت مونده که ده یا دوازده سال پیش صورت آزاد چطور بوده. از همون اول مهمونی شناختیش!
احمد سرش را کمی بالا کشید تا صورت او را ببیند. نوشین خودش را کنار کمد ایستاده ی اتاق، مشغول تماشای قاب عکسها نشان میداد اما در درون حال دیگری داشت. ماجرای هیچکدام از تصاویر را متوجه نمیشد تنها نگاه سطحی به آنها داشت. احمد دوباره سرش را روی تخت گذاشت و چشمهایش را بست. بعد با فکر کردن به حرف نوشین، پاسخ فلسفیش را آماده کرد: خاطره ها هیچوقت از ذهن بیرون نمیرن. فقط یه گوشه ی اون دفن میشن. کافیه یه نفر بعد از سالها با یه بیل سر و کلش پیدا شه و...
نوشین با خنده به سمت تخت خواب رفت و بالای سر احمد ایستاد. چند لحظه به چهرهء او در خواب- احمد چشمهایش را بسته بود و تقریبا" حالت کسی را داشت که خوابیده- نگاه کرد. بعد آرام از کنار تخت به سمت در اتاق رفت و با صدای کمی بلند گفت: اگه چیزی خواستی من تو اتاقمم.
و چراغ را خاموش کرد و رفت. احمد همانطور روی تخت دراز کشیده بود و به بوسه ی چند لحظه پیش فکر میکرد. حالش را عوض کرده بود. انگار خیلی از این مهم خوشحال شده بود. یک حالت عجیب همراه با تپش قلب بالا. آدمها اغلب اوقات تصمیم هایی میگیرند که سرنوشتشان را رقم میزند. عشق یکی از همین تصمیمات مهم در زندگیست. عشق یک تداخل بین دو غریزه شهوت و محبت است. نمیشود عشق را بدون شهوت یا بدون محبت و دوستی تعریف کرد.
بعد از چند لحظه فکر کردن، پاهایش را چرخاند و اینطوری کل بدنش را روی تخت خواب کشید. سقف اتاق در تاریکی سایه های عجیبی را به خودش راه میداد. شکل هیولاهایی که کودکان از آنها میترسند یا اشکال ناهموار و بی معنی که بی هیچ دلیلی موجب ترس میشوند. حتی ممکن است سایه ی خنده های یکسری آدم مست که ساعات پایان شب را برای جماع انتخاب میکنند هم نقش کند. سقف است دیگر، هیچ منعی برای افکار و اشکالی که رویش نقش میبندند نمیکند.
کم کم افکار ذهن احمد میل به غلیظ تر شدن و تیرگی پیدا میکرد. هر لحظه بیشتر رد پای افرادی که به آنها میندیشید در ذهنش گم میشد. چند لحظه به یک موضوع خاص تأکیید داشت اما به یکباره، متوجه میشد که چند دقیقه است که بی هیچ فکری، تنها دراز کشیده است. موهوماتش در آن چند دقیقه رابه یاد نمیاورد و نمیتوانست به راحتی پی افکار خودش را در این وضع بگیرد.
با یک صدای دل انگیز چشمش را رو به روشنایی پنجره اتاق باز کرد. نوشین جلوی پنجره بود و پرده ها را کنار میکشید. چند لحظه همانطور که دراز کشیده بود، نگاه کرد و بعد با کرختی از جایش بلند شد و لبه ی تخت، رو به پنجره و نوشین نشست. با کف دست راست، چشم راستش را مالید و با انگشتان همان دست، هر دو چشمش را. نوشین با ظاهری مرتب و چهره ای بشاش روبرویش قرار داشت و به او لبخند میزد. خیلی از اینکه یک نفر برایش انقدر مهم شده است، خوشحال بود. دو دستش را به سمت نوشین دراز کرد و با این کار فهماند که باید او را بغل کند. نوشین هم با یک اخم به سمت او رفت و در آغوشش جا گرفت. بعد احمد او را کنار خودش نشاند و به حیاط و درختان باغ خیره شد. با دلگرمی خاصی به سوالی که از نوشین داشت فکر میکرد. نمیدانست اگر جواب را بشنود، آیا برایش قابل تحمل هست. به یک نفر شکش برده بود و همین او را آزار میداد. با تمام سبک و سنگین کردن هایش، یک لحظه عزم خود را جزم کرد و پرسید: نوشین، میخوام حالا بدونم که اون کسی که قبل از من با تو عشق بازی کرده کی بوده؟ یعنی...
نوشین اینجای حرف احمد را که شنید، پا برهنه میان کلامش دوید و جواب داد: میدونم. راستش رابطه ی من با کسی بوده که نقش خیلی مهمی توی زندگیم داشته و من اونو جاودانه دوست دارم. اما این عشق مورد تأیید هر کسی نیست. میدونی من با کسی عشق بازی کردم که نباید.
احمد از کنجکاوی پاک دیوانه شده بود. نمیدانست که باید به چه کسی در اطراف نوشین شک داشته باشد. سکوت بی موقع نوشین هم مزید بر این ماجرا شده بود. اما این سکوت دوامی نداشت. نوشین از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت. از پشت شیشه به باغ و درختهای بلند آن که در این فصل همگی سبز بودند، نگاه کرد. بعد از چند ثانیه فکر کردن به سمت احمد چرخید و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با صدایی گرفته از بغض گفت: اون داداشم بود.
احمد که حسابی جا خورده بود، ناباورانه و با دهانی باز به نوشین که نگاهش به زمین گره خورده بود نگاه میکرد. نمیدانست که دقیقا" باید چه حرف یا جمله ای را ادا کند. فقط میخواست نگاه کند. آنقدر نگاه کند تا زمین دهن باز کرده و یا او یا نوشین را ببلعد.
جو سنگینی بین نوشین و احمد حکمفرمایی میکرد. هیچکدام از ترس ناراحتی دیگری جرئت ادای کلامی را نداشتند. احمد با خودش کلنجار میرفت تا تمام یک جمله ی آخر نوشین را هضم کند و نوشین انقدر با ناخن های دست راستش، گوشت انگشت شست چپش را سابید تا خونریزی کرد و به ناچار از اتاق بیرون زد. احمد هنوز در شوک بود. دقیقا" نمیدانست که صحنه های پیش رویش مربوط به واقعیت است یا هنوز در خواب است و اینها رویایی بیش نیست. اما نمیتوان اسم این را رویا گذاشت. بهتر است بگویم کابوس.
از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. هیچ چیز او را مثل نگاه کردن به اشیاء و مناظر از پشت شیشه آرامش نمیداد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#14
Posted: 7 Jul 2013 22:16
قسمت سیزدهم
احمد از دستشویی بیرون آمد. با اینکه به صورتش آب خنک پاشیده بود، هنوز آثار خمودی بر چهره اش آشکار بود. یک جمله از نوشین چطور توانست آرامشش را به هم بریزد. اصلا" نمیتواست باور کند که او با برادر خودش، محرم و هم خون خودش، عشق بازی داشته است. شاید برخی از اتفاقات در زندگی یک نفر دیگر باشد اما طوری زندگی ما را تحت الشعاع خودش قرار بدهد که انگار آن اتفاق برای خودمان رخ داده است.
خسته و بی رمق به سمت مبلهای راحتی رفت. از خدمتکارها پرسیده بود که آیا پدر و مادر نوشین در باغ هستند و آنها جواب داده بودند: آقا به خاطر کاری صبح زود رفتن، خانم هم با آقا رفتن.
نمیدانست که نوشین وقتی از اتاق بیرون رفت، کجا رفت و حالا کجاست و چکار میکند. حال بدی داشت. خودش میدانست که طبیعی نیست که سرش انقدر سنگین باشد، ولی حوصله ی هیچ اقدامی را هم نداشت.
همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود، نوشین از در سالن وارد شد. دور انگشت آسیب دیده اش یک چسب زخم پیچانده بود و با نگاه مضطرب به احمد که روی مبل یله داده بود و چشمانش بسته بود، نگاهی انداخت. از دور رنگ پریدگی و آشفتگی احمد را فهمید. جلو رفت و کنار کاناپه روی زمین نشست. بعد با نگرانی از او پرسید: حالت بده؟
احمد چشمش را باز کرد و به نوشین پاسخ داد: چیزی نیست، مال دیشبه. نباید مشروب میخوردم. من به این چیزا عادت ندارم.
نوشین روی یک منطقه کوچک از کاناپه که خالی مانده بود، خودش را جا داد. بعد با مهربانی دستی روی پیشانی احمد کشید و گفت: یعنی هر کی بار اول الکل بخوره اینطور میشه؟
احمد با چشمان بسته و صدای بی حال جواب داد: نمیدونم. شایدم از چیز دیگه ایه.
نوشین از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. فکر میکرد که میتواند دارویی برای این حالت احمد پیدا کند. به نظرش احمد فقط یک سرما خوردگی ساده داشت و باید به او مسکن یا تب بر میداد. پس همین ها را هم پیدا کرد و کنار او برگشت. با یک لیوان آب در پیش دستی که دو عدد قرص کنارش بودند.
احمد بدون اینکه سوالی بپرسد، قرص ها را به کمک آب بلعید و دوباره روی کاناپه دراز کشید. نوشین همانطور که با عجله به سمت آشپزخانه میرفت با صدای بلند پرسید: صبحانه خوردی؟
احمد هم با سستی خاصی جواب داد: نه.
چند دقیقه بعد نوشین با یک سینی بزرگ که چند قلم بساط صبحانه از جمله نان و چای در آن پیدا میشد از آنجا بیرون آمد. سینی را روی میز گذاشت و خودش روی مبل روبروی کاناپه لم داد. حال احمد دقیقه به دقیقه بدتر میشد. انگار بدجور آنفلوآنزایی دچارش شده بود. دل نوشین برایش میسوخت. دیشب که از اتاقش بیرون میرفت، کولر اتاق را روشن کرده بود و احمد بدون دانش به این مسئله بدون روانداز شب را به صبح رسانده بود. اولین لقمه ای که گرفت را به سمت احمد دراز کرد. احمد هم با یک لبخند، لقمه را از او گرفت. آن را در دهانش گذاشت و همانطور که فکش را میجنباند، سوال کرد: چیزی که تو اتاق بهم گفتی حقیقت داره؟ یا میخوای من نفهمم شخص واقعی که باهاش عشق بازی داشتی کی بوده.
تمام این جمله ها و کلمات نفس زیادی از او گرفت، طوریکه وقتی به پایان رسید، سرفه های مکرری کرد. نوشین با ناراحتی به حرف احمد خوب فکر کرد و بدون اینکه حرفی بزند، یکی از لیوانهای درون سینی را برداشت و در دست گرفت. بعد تکیه اش را به پشتی راحتی داد و به باغ و درختانش از پنجره خیره شد. دلش میخواست هیچ وقت این راز را به احمد نگفته بود. هنوز خودش هم نمیدانست چرا انقدر به احمد نزدیک شده، یا احساس نزدیکی به احمد میکرد. بزرگترین راز زندگیش بود. یک تابو شکنی در بخش مذهبی زندگی آدمهای اطرافش. البته این یک تابو شکنی انسانی بود. اکثر آدمهای جهان به رابطه ی فامیلی و خانوادگی پایبند هستند. حتی اگر به چشم محرم و نامحرم به قضیه نگاه نمیکنند، یک سری از روابط بین آنها تعریف شده که میگوید هیچ کدامشان حق ازدواج با هم را ندارند. تنها دلخوشیش این بود که حداقل این راز را به کسی واگو کرده بود که او را دوست داشت. نه بیشتر از برادرش، اما از او هم کمتر نبود.
احمد با تردید به نوشین نگاه کرد و پرسید: سوال من جوابی نداشت؟
نوشین با بغض به احمد نگاه کرد و بعد دوباره به بیرون چشم دوخت. با صدای لرزان شروع به گفتن کرد: هشت یا نه سال پیش، یه شب زمستونی بود که متوجه رابطه ی عاطفی بین برادرم با بدنم شدم. البته نیمه شبها. اون موقع فقط شونزده سالم بود. نمیدونم چطور بگم، برام سخته ولی من اونو وسط عشق بازی با بدن خوابیده و بی حس خودم دیدم. میدونی، من هیچوقت مستقیما" تو چشمهاش نگاه نکردم و اونو ببوسم، ولی خیلی از شب ها، بدنم دستمالی شهوت سرکوب شده اون میشد. نمیدونم شاید تو به عنوان یه مرد، درک نکنی ترس از داد زدن یعنی چی. تو هیچوقت مورد عشق بازی ساکت و یک طرفه نبودی شاید. من میترسیدم ماجرا رو به کسی بگم، چون میترسیدم که دیگه داداش شبها به اتاقم، توی رخت خوابم نیاد. میترسیدم که دیگران از عشق بازیش با بدن من جلوگیری کنن. این ماجرا تا دو سال چند بار ادامه پیدا کرد، تا اون سربازیش تموم شد و وقتی برگشت با مهدیه آشنا شد. از اون روز به بعد دیگه هیچوقت هیچ دستی پوستم رو لمس نکرد. تا دیروز که انگشت تو این کار رو کرد.
احمد روی کاناپه، با زحمت نشست. خیلی برایش عجیب شده بود. با دقت به چشمهای اشک آلود نوشین نگاه کرد و خوب میدانست که چشمهایی که دروغ میگویند اینطور خیس نمیشوند. احساس عجیبی نسبت به نوشین در این لحظه برایش خلق شده بود. انگار حالا میتوانست با تمام وجود بگوید که او را دوست دارد. از جا برخاست. میز بینشان را دور زد و جلوی نوشین روی زمین زانو زد. با دو دست، صورت نوشین را گرفت و با ناراحتی به او گفت: تو تقصیری نداشتی. نمیتونستی اعتراض کنی چون برای داداشت بد میشده. نباید خودتو سرزنش کنی.
نوشین دستهایش را روی دستهای داغ و تب دار احمد گذاشت. خیلی سعی داشت با چشمهای بسته، صورت او را در ذهنش مجسم کند اما افکارش مشوش بودند. نمیتوانست روی موضوع خاصی تمرکز کند. لبهایش یک لحظه داغ شدند. میدانست که لبهای احمد باعث این گرما و حرارت اند، پس با لذت به بوسیدن متقابل اقدام کرد.
بعد از چند ثانیه احمد سر نوشین را روی شانه اش گذاشت. در این حالت، دستهایش دور کمر نوشین حلقه شده بود. سر احمد هم روی دوش نوشین سنگینی میکرد. انگار سنگینی سرش را از یاد برده بود ولی نوشین گرمای تبش را خوب حس میکرد. هر دو غرق در افکار مخصوص به خودشان بودند. شاید نقطه مشترکی بین تفکراتشان موجود میبود، اما هیچکدام از آن خبر نداشتند. احمد به عشقی که نسبت به نوشین حس کرده بود، میاندیشید و نوشین به احمد. فصل مشترک این افکار هم عشق بود. همان انگیزه ای که میتواند آدمیان را به سالها جستجو یا سالها سکوت وادار کند.
به یکباره احمد از جا بلند شد و نوشین را هم با خودش بلند کرد. با لبخندی که به زور بر لبش نقش بسته بود به او گفت: من دیگه برم خونه. میترسم بمیرم به جرم قتل بندازنت زندان.
نوشین به شوخی لوس و کسل احمد به زور خندید و با کف دست گونه هایش را خشک کرد. بعد با لبخند به او پیشنهاد داد: اگه یه کم صبر میکنی من میرسونمت.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#15
Posted: 8 Jul 2013 13:56
قسمت چهاردهم
چند ساعت میشد که امیر و فرزاد بدون کلمه ای حرف، روی نیمکت فلزی پارک نشسته بودند. پدر فرزاد در یک کوچه ی خلوت جنازه ها را در ماشین دیگری گذاشته بود، تا آنها را جایی ببرد و علت مرگ را بفهمد. حالا آنها هر لحظه منتظر و گوش به زنگ بودند تا خبر جدیدی بشنوند. هر کس از جلوی آنها رد میشد، نمیفهمید که چه فاجعه ی عظیمی پس چهره های غم گرفته و افسرده این دو جوان نهفته و ناپیداست. دو دختر به هر دلیلی که مرده باشند، پای آنها گیر بود. شاید فرزاد خیالش راحت باشد چون پدرش کاره ایست، اما امیر که پدری نداشت که کاره یا بی کاره باشد چطور؟
یک جوان کوتاه قد که بدن ورزیده و تو پری داشت، در یک لحظه از جلوی آنها گذشت و با صدای بلندی به امیر سلام کرد. امیر که حواسش جای دیگری بود، این صدا را نشنید. آنقدر فکر و خیال داشت تا کافی باشد که هیچ صدایی را نشنود و هیچ تصویری را نبیند. اما فرزاد متوجه شد. با دست امیر را زنده کرد و به او گفت: حواست کجاست؟ اون پسر بهت سلام کرد.
امیر با گیجی به اطرافش نگاه کرد و متوجه پسر جوان شد. دست راستش را بلند کرد و همزمان از جا برخاست و گفت: قربونت آریا جون.
بعد دوباره سر جایش نشست و باز هم در افکارش غرق شد. خیلی ترسناک بود که نمیدانست تکلیف زندگیش چه میشود. هیچوقت تا این حد سردرگم و وحشت زده نبود. هیچ ایده ی خوش آیندی برای آینده ی این ماجرا نداشت، هر فکری منتهی به ترس و اضطراب میشد.
صدای زنگ تلفن فرزاد سکوت بین او و امیر را شکست. این زنگ ایجاد وحشت میکرد. یک وحشت توأم با اضطراب از ندانسته ها. پدرش بود. مطمئنا" چیزی دستگیرش شده بود که تماس گرفته بود.
-بله.
-فرزاد، تو کجایی؟
-با امیر تو پارک نشستیم.
-میتونی خودتو برسونی پیش من؟
-شما کجایین؟
-آدرسو برات میفرستم. فقط تا جایی که ممکنه سریع بیا.
-بابا چیزی متوجه شدین؟
-آره، بیا تا بهت بگم.
یک ساعت بعد، فرزاد و امیر به آدرسی که به آنها گفته بود رفتند. ابتدا داخل ماشین به اطرافشان خوب نگاه کردند و پدر فرزاد را پیدا کردند.
دایی امیر چند بار به او زنگ زده بود و مطمئنا" میخواست بداند چرا هنوز شرکت نرفته اند ولی او اصلا" حوصله ی توضیح دادن نداشت، نمیخواست دروغ بی فکر هم ببافد، پس جواب نداد. فرزاد که زودتر از ماشین پیاده شده بود به پدرش که پشت به آنها بود گفت: چی شد بابا؟ نتیجه ای گرفتین؟
پدرش به سمت او چرخید و با نگاه زیرکی به هر دوی آنها گفت: توی خون این دو تا دختر، الپرازولام وجود داشت. وسایلشون رو چیکار کردید؟
فرزاد که از صراحت پدرش جا خورده بود، با تعجب به امیر و اطرافش نگاه میکرد. اصلا" هنوز متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده بود. با تعجب از پدرش پرسید: تو آزمایش خون از اونا گرفتی؟
پدر که هنوز به امیر نگاه میکرد، به سمت آن دو رفت و با دست به بازوی فرزاد زد و گفت: بیا تو راه برات توضیح میدم.
و از کنار آنها به سمت خودروی فرزاد که آن طرف خیابان پارک شده بود، رفت. امیر با تعجب به فرزاد نگاه میکرد. هیچکدامشان نمیدانستند که پدر فرزاد چه گفت! پس با سرعت به سمت ماشین دویدند تا توضیحی بشنوند.
پدر کنار فرزاد که پشت فرمان بود، نشست و امیر روی صندلی عقب. بعد پدر مشغول توضیح دادن شد: الپرازولام یه آرامش بخشه قویه که معمولا" برای تشنج های روحی و افسردگی های شدید تجویز میشه. دوز یه کم بیشتر از حد مجاز این خواب آور باعث آسیب به کبد و در صورت پیگیر نشدن، موجب مرگ میشه. این دو دختر هم در اثر تزریق این ماده اوور دوز کردن و تا صبح دووم نیاوردن.
امیر سرش را جلو کشید و بین فرزاد و پدرش با تعجب پرسید: از کجا میدونید تزریق شده؟ شاید همینطوری خودشون مصرف داشتن.
برقی در چشمان پدر فرزاد درخشید. با نگاهی که به خیابان شلوغ داشت جواب داد: اثر سرنگ روی ساعدشون دیده شده. در ضمن این دارو، خیلی سخت توی آب حل میشه، کسی که این کار رو کرده، از خاصیت این ماده باخبر بوده. اون رو توی الکل حل کرده. وقتی الپرازولام توی الکل حل میشه، پیوند های جایگزین باعث میشه، تبدیل به سم قوی و کشنده ای بشه.
امیر دوباره خودش را عقب کشید و با حالت تعجب گفت: خیلی پیچیده شد!
فرزاد که تمام این مدت کلمه ای حرف نزده بود، به صدا درآمد و با ترس پرسید: حالا وسایلشون به چه درد میخوره؟
پدرش شیشه را پایین کشید و به پیاده رو نگاه کرد. بعد با اخم جواب داد: هم باید خانوادشون رو پیدا کنیم. هم ببینیم چه سابقه ی پزشکی ازشون به دست میاد تا معما حل بشه!
فرزاد که از این جواب ترسیده بود، با دستپاچگی گفت: اینا خانواده ندارن. من میدونم.
پدر با تعجب به چهره ی پسرش خیره ماند، بدون هیچ حرفی. چند لحظه فرزاد هم چیزی نگفت اما وقتی متوجه شد که چرا این وضع پیش آمده، چشمانش گرد شد. اصلا" یادش نبود که قبلا" چه چیزهایی راجع به آن دو دختر به پدرش گفته بود. با دستپاچگی سعی داشت قضیه را جمع کند. به امیر نگاه کرد و با تعجب پرسید: امیر مگه نگفتی بی کس و کارن؟
امیر بعد از تأیید حرف او خطاب به پدر فرزاد گفت: حالا این تاندرازونام مگه همینجوری ریخته که اینا مصرف میکردن؟
پدر فرزاد با دقت به سوال فکر کرد و بعد پاسخ داد: نه. شاید دستور روان پزشک بوده. فعلا" تا توی وسایل شخصیشون چیزی پیدا نکردیم، نمیشه چیزی گفت.
فرزاد در حالی که پشت چراغ قرمز اعصابش به هم ریخته بود، گفت: بهتر نیست سر به نیستشون کنیم؟ دو تا هرزه که دیگه این همه پلیس بازی نمیخوان.
پدر با عصبانیت به فرزاد نگاه کرد و همانطور پرسید: هرزه؟ چرا حرفای قبلیت یادت نمیمونه؟ تو که اولش گفتی نمیشناسیشون؟
امیر که به جدال پدر و پسر فقط نگاه میکرد، هیچ حرفی برای گفتن نداشت. فقط به این فکر میکرد که چه پیش خواهد آمد. وقتی به اتفاقاتی که پیش آمده بود فکر میکرد، صداهای اطرافش را نمیشنید. فرزاد و پدرش مدام بحث میکردند و این بحث ها هر کدام یک اشتباه جدید برای فرزاد در پیش داشت. او از اینکه این مابین اینطور دو نفر به فکر خودشان هستند، نفرت داشت. اصلا" دلش نمیخواست بشنود که فرزاد چقدر از اینکه چه میکند از پدرش میترسد.
واقعا" بد وضعیتی برای دو پسر جوان که تازه اول راه بودند به وجود آمده بود. به جای آنکه درباره زندگی آینده حرف بزنند و فکر چاره باشند، فقط میخواستند از شر اتفاقی که نمیدانستند چطور پیش آمده بود، رها شوند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#16
Posted: 9 Jul 2013 13:01
قسمت پانزدهم
امیر و فرزاد در چهارچوب در ایستادند و به کارهای پدر فرزاد به دقت نگاه میکردند. او با عصبانیت، وسایل اتاق و پستو را زیر و رو میکرد تا چیزی از دخترها، پیدا کند. نیمی از یک ساعت را صرف این کار کرده بود ولی هیچ چیز نیافته بود. با تشویش تمام روی کاناپه نشست. خیلی مضطرب بود اما واقعا" نمیدانست که باید چکار کند. فرزاد کفش هایش را داخل حیاط پرتاب کرد و به سمت پدرش رفت. دستش را روی دوش او گذاشت و با ناراحتی پرسید: بابا چرا این همه تقلا میکنی؟ مگه اون دو تا دختر کین که این همه به خودت استرس وارد میکنی؟
پدر دست پسرش را از روی شانه اش پس زد. با چهره ای برافروخته از خشم و جدیت، از روی کاناپه بلند شد و به سمت پستو رفت. دست راستش را روی طاقی کوتاه پستو گذاشت و دست چپش را روی کمرش، بعد رو کرد به امیر که در حیاط با نگرانی ناظر ماجرا بود و گفت: به خاطر انسانیت. تو چیزی از انسانیت میفهمی؟ من قبل از اینکه پدر تو باشم، مأمور امنیت این شهرم. این از پدر بودن مهم تره. به خدا اگه اون دو تا دختر رو کسی کشته باشه، حتی اگه خودت باشی، قاتلشون رو به سزا میرسونم.
با تمام شدن حرفهای پدر فرزاد که تمام شد، امیر زد زیر خنده. یک خنده ی سخت بی موقع که هیچکس از شنیدنش خوشحال نمیشود. با این خنده به سمت باغچه رفت و با لگد به یکی از گلدانهای کنار باغچه گوشه ی حیاط زد. فرزاد و پدرش با تعجب به او نگاه میکردند. فرزاد تحمل نداشت، بنابراین جلو رفت و کنار ورودی حیاط با چهره ای خسته مشغول تماشای امیر شد. امیری که خنده اش رفته به رفته تبدیل به گریه میشد و معلوم بود حال خوشی نداشت.
چند لحظه هیچکس میلی به حرف زدن نداشت تا امیر دوباره به سمت فرزاد و پدرش برگشت و با تمسخر گفت: فرزاد این بابات فیلم پلیسی زیاد میبینه؟ فکر کرده چی؟ ما بهت نگفتیم بیای اینجا شر بشی واسه ما. گفتیم بیای شرو از سرمون باز کنی؟ حالا پلیس نمونه و وظیفه شناس شدنت گرفته؟
فرزاد سعی داشت امیر را آرام کند، اما حریفش نمیشد. از طرفی پدرش که بدجوری توی ذوقش خورده بود، با عصبانیت از خانه بیرون رفت. اوضاع بدجور در هم ریخته بود.
زندگی انسانها هیچوقت مطابق با سلایق و آرزوهایشان پیش نمیرود. معمولا" شرایط به سمتی پیش میروند که با خواسته ها و تمایلات ما فاصله زیادی دارد. بهتر است بگویم اصلا" ربطی به آنها ندارد. یک قانون نانوشته و ناخوانده در زندگی هست که میگوید، آزموده شوید تا بدانید. برای مثال شما خودتان را جای فرزاد و امیر بگذارید. اولین اقدامی که به ذهنتان میرسد را تصور کنید. شاید اکنون که به این موضوع فکر میکنید بهترین راه حل ها در ذهنتان مرور شود، اما بدانید که در شرایط حقیقی، معمولا" بهترینها، دم دست ترینها هستند.
امیر و فرزاد، دوباره در خانه تنها شدند. این بار بدون دو نعش برهنه که ایجاد وحشت میکردند. امیر با عصبانیت در حیاط کوچک قدم میزد و مدام اتفاقات را مرور میکرد. اگر به جای این کار کمی به راه نجات فکر میکرد، راهی پیدا میشد. فرزاد اما برخلاف او ساکت روی زمین نشسته بود و تکیه اش به در اتاق بود. او دنبال راه چاره میگشت. هر دو فکر میکردند.
چند دقیقه این صحنه تکراری در حیاط قابل مشاهده بود که یکباره امیر با صدای بلندی به خودش گفت: آخه این چه رفاقتی بود؟ دو ماهه با یارو آشنا شدی بعد میره آشناهاشو میاره خونت و وقتی خرش از پل گذشت میگه این دو تا آشناهای امیر بودن.
بعد کفشش را به سمت فرزاد پرتاب کرد و با عصبانیت گفت: خب اگه من گیر بیفتم تو رم لو میدم، کره خر.
بعد همانجا که ایستاده بود، روی زمین نشست و دو دستش را توی موهایش کشید. نفس سردش که از عمق سینه بیرون میامد، نشان از حال و روز به هم ریخته او بود. فرزاد هیچ حرفی نمیزد. فقط به یک نقطه از روبرویش خیره شده بود. امیر که این سکوت را میدید، عصبانی تر شد و با فریاد گفت: معلومه چه مرگته؟ داری به چی فکر میکنی، لعنتی؟
فرزاد با چشمان گرد شده از ترس به امیر نگاه کرد. چند لحظه ساکت بود و بعد گفت: ببین اگه بابام راست بگه و یکی از ماها قاتل اون دو تا دختر باشیم چی؟
امیر با تعجب به امیر خیره ماند و پرسید:معلومه چه گوهی میخوری؟ ما چرا باید دو تا جنده ی کوفتی رو بکشیم؟ احمق.
فرزاد با بغض دوباره به روبرو خیره شد و با صدای خفه شده گفت: نمیدونم. دارم دیوونه میشم.
امیر از جا بلند شد و وارد اتاق شد. بعد از چند لحظه با دو کیف چرمی زنانه کنار فرزاد برگشت و آنها را کنار او انداخت. بعد با خونسردی گفت: بابات چطور مأموریه که عرضه نداشت دو تا کیف پیدا کنه؟ به علاوه، از کجا معلوم با طرح قتل و قاتل نمیخواد به ما یه دستی بزنه؟
فرزاد که بدجور گیج بود و خودش هم نمیدانست چه حرفی درست و چه حرفی غلط است با اضطراب به دور و برش نگاه مینداخت. امیر با خونسردی روی پله های پایین در نشست و به امیر گفت: زنگ بزن بابات بیاد این کیفو ببره برای تحقیق.
فرزاد که این جمله را شنید، با دستپاچگی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و با عجله با پدرش تماس گرفت. چند جمله با هم صحبت کردند و بعد تماس قطع شد. هر دو جوان منتظر بودند تا پدر فرزاد برسد و سرنوشت قدم بعدیش را به آنها نشان بدهد. امیر روی پله های آجری و فرزاد روی موزاییک های کف حیاط کوچک خانه.
چند دقیقه بعد که پدر فرزاد دوباره وارد خانه شد، با تعجب از آنها پرسید: کیفها کجا بودن؟
امیر بدون اینکه نگاهی به چهرهء او بیندازد جواب داد: طاقچه اینجا یه چیزی شبیه گنجه داره، من صبح گذاشتمشون اون تو.
پدر با تعجب پرسید: چرا؟
امیر نگاهی به فرزاد و بعد پدرش انداخت و با نگرانی پرسید: چیو جرا؟
پدر در حالیکه یکی از کیف ها برمیگرداند تا محتویش روی زمین پخش شود، جواب داد: کیفا رو میگم. چرا پنهونشون کردی؟
امیر با یک خنده تمسخر آمیز جواب داد: خب معلومه، ترسیده بودم. آدمی که ترسیده فکر نمیکنه.
فرزاد بک لبخند عجیب زد که هیچکس متوجهش نشد و بعد خودش را روی زمین به سمت وسایلی که کف حیاط ریخته بودند جلو کشید. یک رژ لب، یک فندک طلایی موزیکال، یک کارت عابر، یک تلفن همراه قرمز رنگ، یک آینه جیبی، یک جلد کتاب در قطع جیبی و با مضمون شعر نو و در نهایت، کارت ویزیت یکی از روانپزشکهای سرشناس در وسایل دیده میشد. این یک قلم آخر از بقیه مهمتر بود، چون یک طور تکلیف را مشخص میکرد. اما اگر این دختر قرص مصرف میکرده، پس ورق پر یا خالی قرصها کجاست؟
این پرسشی بود که فرزاد از پدرش کرد و برای پیدا شدن جواب باید کیف دیگر را هم تخلیه میکردند. کاملا" حدس بجایی بود، هر کس که این کار- یعنی آدمکشی- را انجام داده بود، نتوانسته بود کیف ها را به خاطر بسپارد و به همین خاطر هم ورق خالی قرص ها را در کیف دختر دیگر گذاشته بود. پس کسی که مرتکب جنایت شده، باید شخصی باشد که دستپاچه و بیخود از خود بوده باشد.
پدر وسایل را به دقت در کیفهای خودشان ریخت و با عجله کیف ها را برداشت و با گفتن یک جمله از خانه بیرون رفت: میرم، شاید چیزی دستگیرم بشه!
امیر با یک حس شک و سوء ظن به فرزاد نگاه کرد. بعد با یک لبخند مصنوعی گفت: ببین، دیشب من و تو و اون دو تا توی این خونه بودیم. پس لازم نیست به هم دروغ بگیم.
فرزاد با زیرکی جواب آماده اش را عرضه کرد: اما ممکنه حتی کار هیچکدوم از ما دو نفر نباشه. شاید یکی از خود اونها این کار رو با خودشون کرده.
امیر که به این حالت اصلا" فکر نکرده بود، ابروهایش را بالا انداخت و شانه هایش را هم. بعد گفت: درسته. اصن همینه جون فرزاد. چرا منه خر خودم بهش فکر نکرده بودم؟
فرزاد لبخند عجیبی زد و به سادگی امیر مسخره اش آمد. بعد از روی زمین بلند شد و گفت: من برم خونه. دقیقا" بیست و چهار ساعته که خونه نرفتم.
امیر بدون حرف، خروج او را نگاه کرد و وقتی رفت داخل اتاق شد و همانطور که تلویزیون تماشا میکرد، به همه چیز و همه کس فکر میکرد. به اینکه اگر تمام این ماجرا یک خواب بود چقدر خوب میشد، یا اینکه اگر دیروز با فرزاد به آن تفریح شوم تن نداده بود، حالا با فیلم مشروب داشت که بخورد. چون در آن صورت پای پدر فرزاد به خانه اش باز نشده بود.
صدای زنگ در خانه که بلند شد، امیر ترسید. بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند. با صدای بلند پرسید: کیه؟
از آن سوی در، کسی که صدای بی حالی داشت، جواب داد: منم داش امیر. درو باز کن.
وقتی امیر در را باز کرد از ترسش خنده اش گرفت. مردی که بیرون در منتظر بود با خنده ی امیر خندید و بعد گفت: امیر جون چیزی داری بسازیمون؟
امیر خنده اش را نگه داشت و با جدیت گفت: پول...
مرد لاغر چند اسکناس مچاله را کف دست امیر گذاشت و پشت در بسته منتظر ماند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#17
Posted: 10 Jul 2013 12:38
قسمت شانزدهم
چند روز بعد از جشن تولد نوشین، احمد که حالش بهتر شده بود، با نوشین تماس گرفت و همان کافی شاپی که نزدیک پارکش بود، با او قرار گذاشت. در آن و یا سه روز، خیلی دلتنگ نوشین بود و مدام به او و طعم لبهایش فکر میکرد. یک طعم شیرین و جدید در زندگیش که کم کم تبدیل به خود زندگیش میشد.
زندگی احمد مثل یک جاده باریک در دل شب سیاه بود. هیچ چیز معلوم نبود، اما گاه گاهی که یک خودرو از کنارش میگذشت، نور خودش را به زندگی احمد میفشاند و تا چند لحظه آن را روشن میکرد. از مقصدش خبر نداشت، اصلا" نمیدانست که این جاده مقصدی دارد. همیشه در اضطراب و وحشت از این سیاهی لایتناهی بود، اما این چند وقت اخیر اتفاقات خوبی در زندگیش افتاده بود. کم کم داشت باور میکرد که به آرامش روحی نزدیک شده است.
احمد روی صندلی یکی از میزهای کنار پنجره نشسته بود. دسته کلیدش را با دست راست گرفته بود و ضربات سریع و آهنگ داری روی میز میزد. خودش هم نمیفهمید که به چه موضوعی فکر میکند اما از فکرهایش هر چند ثانیه یک لبخند روی لبانش نقش میبست. نوشین با یک مانتوی سفید و روسری ترکمن از در کافه داخل شد. سرش را گرداند و دست آخر احمد را روی میز کنار پنجره بزرگ پیدا کرد. میز کناری احمد یک مرد با ریش های بلند و شانه نکشیده که کمی چاق بود روی صندلی پشت میز نشسته و مشغول یاداشت کردن روی کاغذهای یک دفتر بود.
صدای موسیقی آرامش بخشی هوای کافه را از هوای آلوده شهر جدا میکرد. نوشین با لبخند به سمت میز احمد میامد و احمد هنوز متوجه ورودش نشده بود. حسابی سرش توی لاک خودش بود و اصلا" متوجه اطرافش نبود. دو دختر جوان و مدرنی که روی میز بالایی نشسته بودند، هر چند لحظه یکبار نگاهی به احمد و حرکاتش مینداختند اما احمد متوجه این توجهات نبود. نوشین کنار میز ایستاد و کیفش را روی میز گذاشت. احمد که حالا او را دید، با لبخند از جایش بلند شد و سلامش را پاسخ داد. بعد با یک دست به صندلی اشاره کرد و گفت: بانو، بفرمایید بشینین.
نوشین با لبخند روی صندلی نشست و میزهای اطراف را به خوبی بررسی کرد. اول از همه متوجه نگاه های موزیانه ی دخترهای میز بالایی شد.
بعد متوجه تیک عصبی نویسنده ی میز کناری شد که یکباره، چشمهایش را میبست و لبهایش را جلو میداد. شبیه حالتی که برای بوسه زدن بر لبهای یک نفر در صورت ایجاد میشود.
سرخوش از کشفهای بی ارزشی که پیش خودش خیلی مهم جلوه میکرد، با لبخند از احمد پرسید: خیلی معطل شدی؟
احمد همانطور که به قهوه چی نگاه میکرد، جواب داد: نه، یه ربع بیشتر نیست.
بعد دستش را به سمت کسی بلند کرد و چند بار تکان داد. نوشین به صورت او خیره شده بود و چشم برنمیداشت. چند لحظه هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد تا نوشین پرسید: مطلب مهمی داری که اینجا قرار گذاشتی؟
احمد همانطور که گامهای قهوه چی را دنبال میکرد، بدون نگاه کردن به نوشین گفت: نه. فقط دلتنگت شدم...
بعد به صورت نوشین نگاه کرد و جمله اش را کامل کرد:... کافی نیست؟
نوشین با لبخند، رضایتش از این جواب دلبرانه را اظهار داشت. بعد احمد سفارش قهوه با کیک کشمشی را برای هر دوشان به صاحب کافه داد تا او زودتر برود و خلوت آنها حفظ شود.
نوشین صحبت را زودتر شروع کرد و با لحن دلبرانه پرسید: احمد، تو به همه چیز این رابطه فکر کردی؟
احمد نگاهی به عمق چشمهای نوشین انداخت و با اخم گفت: یعنی به چیاش؟
نوشین که میدانست احمد میخواهد حرف از زبانش بکشد، با لبخند به رومیزی نگاه کرد و جواب داد: خودتو به اون راه نزن. لازم نیست من حرفی بزنم.
احمد نگاه تمسخر آمیزی به نوشین انداخت و با خنده گفت: من هیچ از حرفات سر درنمیارم.
نوشین با لبخند موبایلش را از کیف دستیش خارج کرد و چند دقیقه مشغول ور رفتن با آن شد. صاحب کافه قهوه ها و کیک را روی میز گداشته بود و آنها مشتاقانه منتظر آن بودند که خورده شوند. احمد با اشتیاق منتظر بود، نوشین کارش با موبایل را تمام کند و دوباره گفتگو بین آنها آغاز شود.
نوشین موبایل را دوباره توی کیفش انداخت و با نگاه مهربان به احمد نگاه کرد و گفت: احمد، آخر همین هفته قراره با مامان بابا بریم ویلای آزاد اینا، دو سه روز دل به دریا بزنیم- منظور اصلیش به دل دریا زدن بود- و برگردیم. اگه تو هم باهامون میای، بهشون بگم منم میام.
احمد فنجان جلویش را برداشت و همانطور که آن را بالا میبرد گفت: یعنی اگه من نیام، تو هم نمیری؟
نوشین با لبخند یک جرعه از قهوه را بلعید و جواب داد: مسلما".
احمد که فنجانش را دوباره روی نعلبکی طرحدار روی میز گذاشته بود، به دخترهایی که از کنارشان میگذشتند نگاهی انداخت.
همان دخترهای میز بالایی بودند که توجه خاصی به احمد داشتند. بعد احمد با لبخند به نوشین گفت: چه صمیمی.
نوشین از حرف احمد خنده اش گرفت. یک خنده ی خشک و بی روح که به زور روی لبهایش میکشید. بعد با چشمان گرد شده گفت: بله که.
احمد آخرین تکه از کیک را با چنگال توی دهانش گذاشت و خوب جوید. وقتی آن را فرو داد، همزمان با بالا آوردن فنجان گفت: نمیدونم. باید اول به خونواده بگم که برنامه ای نداشته باشن، بعد بهت اطلاع میدم.
نوشین نگاهی به مرد نویسنده میز کناری که دوباره همان حالت در چهره اش رخ میداد، انداخت و خطاب به احمد گفت: تو هنوز میخوای بشینی؟
احمد با تعجب به او نگاه کرد و جواب داد: کاری داری؟
نوشین با لبخند گفت: نه. من میرم خونه، اگه میخوای سر راهم برسونمت.
احمد با خنده به چهره ی نوشین که تعجب کرده بود نگاه کرد و گفت: آخه خونه ما سر راه تو نیست، بچه پولدار.
نوشین از این شوخی احمد ناراحت شده بود. اما بدون اینکه احمد بداند، ناراحتی را پشت لبخندش پنهان کرد. بعد با صدایی که نفس کم میاورد گفت: پس چطوری میری خونه؟
احمد از پشت میز بلند شد و این کارش باعث شد نوشین هم برخیزد. بعد با حالت خاصی میان غرور و خوشحالی گفت: ماشین یکی از بچه ها دستمه.
بعد کنار هم راه افتادند تا از کافه خارج شوند. احمد با صدای بلند خطاب به صاحب کافه گفت: ساعد جون بزنش رو اسمم. دستت درد نکنه. نوشین راهی شد برمیگردم پیشت.
نوشین هم با صدای بلند خداحافظی کرد و هر دو از در کافه بیرون رفتند. وقتی نوشین حسابی از کافه دور شد، احمد دوباره وارد شد و با قدمهای سنگین تا پشت پیشخوان کافه رفت. چند کلمه حرف با ساعد رد و بدل کرد و بعد دوباره روی میزش نشست و از پنجره به آدمهایی که خوشحال قدم میزدند، خیره شد. از این همه خوشی آدمها دلش ضعف میرفت، انگار با آنها و خوشی هایشان مخالف بود.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#18
Posted: 11 Jul 2013 16:01
قسمت هفدهم
امیر روی نیمکت سیمانی پارک نشسته بود و با دقت، مدام اطرافش را زیر نظر می گرفت. تا آن لحظه سه نفر سراغش آمده و چیزی از او گرفته و رفته بودند. در عوض چیزی که در حین رد و بدل شدن دیده نمیشد پول زیادی هم دادند. حالا اما مدت طولانی میگذشت که هیچ کس برای خرید نزد امیر نیامده بود.
همانطور که روی نیمکت نشسته بود، سرش را گاهی به چپ و گاهی به راست میگرداند. همیشه اوقاتی که بیکار بود، وقتش را برای فکر کردن به گذشته میگذراند. او هیچوقت نتوانسته بود افسوس از اتفاقات اشتباه گذشته را کنار بگذارد و یک آینده شیرین بسازد. فقط وقت هایی که سرگرم بود، این اتفاقات نمی افتاد.
هنوز تصویر اجساد عریان و بیگناه جلوی چشمانش بود. هنوز نمیفهمید که چرا آن دو دختر مردند. یا وحشتناک تر از این، چرا آن دو دختر کشته شدند؟ اصلا" چه سودی برای کسی داشت که آنها را به قتل برساند؟ اصلا" مگر آن دو چه کرده بودند که فرزاد آنها را کشت؟
همین موقع بود که فرضیه ی فرزاد، یعنی خودکشی یکی از خواهران و قتل خواهر دیگر، یادش آمد. کمی آرام می شد وقتی خودش و فرزاد را از ماجرا مبرا می دید. ماجرایی که به اندازه ی وحشتناک بود که نیازی به طرح قاتل نداشت. بعضی از اتفاقات در زندگی ما آدمیان، آنقدر ناگوار و ترسناک هستند که حتی فکر کردن به آنها مو به تنمان راست میکند، چه برسد که از نزدیک شاهد واقعیت آنها باشیم. امیر با یک حالت ترس مخلوط با اضطراب این سه روز را گذرانده بود و در این سه روز هیچ خبری از فرزاد نداشت. با خودش فکر میکرد که شاید پدر فرزاد کوتاه آمده باشد و دیگر قصد ندارد قاتل را پیدا کند.
در همین افکار مشخصا" ژرف و ناگوارا دست و پا میزد که سلام بلند کسی او را به خودش آورد. پسر جوان و بلند قدی روبرویش ایستاده بود. پسر یک پا نداشت و دو عصا به جای آن یک پا زیر بغل هایش زده بود. نگاه خشک و سردش به امیر بود و با لبهای ترک دار و خشکیده چند جمله نامفهوم ادا کرد. امیر دستش را در جیبش فرو برد و با مشت بسته بیرون آورد. سپس کف دست دیگرش را جلو برد و منتظر چیزی بود.
پسر جوان که صورت لاغر و دست و پای استخوانی داشت، خودش را روی یک عصا تکیه داد و دست آزاد شده اش را در جیب شلوار کثیف و پاره اش فرو برد. چند اسکناس سیاه که مبلغشان قابل فهم نبود، بیرون آورد و کف دست دراز شده ی امیر گذاشت. او نگاه معنی داری به پولهای کف دستش انداخت و بعد آنها را روی زمین انداخت. پسر با چشمان امیدوار، دستش را به سمت مشت بسته ی امیر دراز کرد تا چیزی که میخواست را بگیرد، اما امیر دستش را توی جیب شلوارش برگرداند و با نگاه تنفر آمیزی به پسر جوان گفت: برو با پول درست حسابی برگرد خرید.
پسر پولهای سیاه و بی ارزشش را از روی زمین برداشت. دوباره عصا را زیر بغلش زد و اشک روی گونه اش را با دست پاک کرد و با صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت از نیمکتی که امیر نشسته بود، فاصله گرفت. هر چقدر که او دورتر میشد، امیر مصمم تر میشد که این بار، به یکنفر جنس مجانی بدهد و دل او را نشکند. اما برای این تصمیم کمی دیر بود. پسر بلند قد و لاغر اندام از پارک خارج شده بود و تقریبا" اثری از او در خیابان هم پیدا نبود.
امیر دوباره مشغول ور رفتن با افکار و خاطراتش شد و به چهره ی دخترها و پسرهایی که یا تک تک و یا با هم و جفت از جلوش عبور میکردند، نگاه های معنی داری مینداخت. هیچوقت انقدر در زندگیش احساس ترس نکرده بود.
صدای تلفن توی جیبش نگذاشت که پی افکارش را بگیرد. شماره ی فرزاد روی صفحه نوشته شده بود. حتما" اتفاق جدیدی رخ داده بود که باید به امیر خبر میداد. اول تصمیم گرفت که جواب ندهد، اما بعد پشیمان از تصمیم اول، کلید سبز پایین صفحه تلفن را فشار داد.
-الو
-سلام امیر.
-سلام داداش. چه خبر از پلیس بازیای بابات؟
-ببین، اثر انگشتای ما رو رو بدنشون پیدا کردن، بابام هم بهم پیچیده که چرا اثر انگشت تو و یه نفر دیگه رو بدن این دوتاست؟ تو که اینا رو نمیشناختی!
-آره میدونم. بابات رو شناختم که چه آدم وزه ایه.
-خب. حالا من نمیخوام دیگه برم خونه چون حوصلش رو ندارم. خونت که خالیه من چند روز بیام اونجا؟
-آره. ولی داداش، بابات خونه منم بلده که.
-ببین پس تو فعلا" فقط سیم کارتتو بنداز دور و یه خط جدید بگیر تا بهت بگم.
-چی چیو بندازم دور، من کل کارام با این خطه.
-بهش نمی ارزه جامون رو پیدا کنه.
-حالا بیا خونه صحبت میکنیم.
-باشه.
تماس قطع شد و امیر دوباره یک فکر تازه برایش پیدا شده بود. خانه او تا پارک حدودا" نیمی از یک ساعت پیاده روی داشت، پس از روی نیمکت سیمانی بلند شد تا قبل از اینکه فرزاد به خانه اش برود، خودش آنجا باشد. با قدمهای آهسته و گامهای سنگین، به طرف درب بزرگ ورودی پارک حرکت میکرد که به یکباره صدایی او را متوجه خودش کرد. سرش را به سمت صدا چرخاند و با تعجب فرزاد را دید که با عجله به سمتش میامد. اصلا" متوجه این رفتارهای عجیب و غریب فرزاد نمیشد. نمیدانست باید چکار کند یا چه حرفی بزند.
فرزاد دستش رابه سمت او دراز کرده بود ولی از شدت بهت و تعجب متوجه نبود. فقط فکر میکرد. به هیچ چیز و همه چیز، به کارهای آن روز فرزاد که اصلا" هیچ هماهنگی نداشت. فرزاد با صدای بلند امیر را هشیار کرد و بعد گفت: بیا بشین تو ماشین تا برات توضیح بدم.
امیر بدون گفتن یک کلمه حرف یا پرسیدن هیچ سوالی، پشت سر فرزاد به سمت خودرو او راه افتاد. منگ و مست بود. هر چقدر فکر میکرد متوجه کارهای فرزاد نمیشد. روی صندلی کنار فرزاد که نشست، با تعجب به چهره ی خندان او خیره شد و منتظر توضیح بود.
فرزاد با اخم مشغول توضیح دادن شد:
ببین امیر، ماجرا خیلی پیچیده تر از اون چیزی شده که فکر میکنی. بابام اون روز که کیف رو پیدا نکرد، به جاش یه لنگ دستکش پیدا کرده که اثر انگشت من روش بوده. حالا من مظنون اصلی پروندم، ولی به خدا من اونشب کاری نکردم.
بعد سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و آه سردی کشید. امیر هنوز از شوک قبلی بیرون نیامده بود، با چالش جدیدی روبرو شد. انگار این چاهی که برای دو پسر حفر شده بود، انتها نداشت. با دهان باز به فرزاد نگاه کرد و پرسید: چی شده؟ الآن چیکار کنیم؟
فرزاد سرش را برداشت و به چشمهای امیر نگاه کرد و بعد گفت: نمیدونم. تو دوست و آشناهات کسی رو داری بشه یه مدت رفت خونش؟
امیر از پنجره به آدمهای داخل پارک نگاه میکرد. با حالت عاقلانه ای جواب داد: آخرش چی؟ نمیشه تا آخر عمر اونجا بمونیم. در ضمن این مشکل توئه. به من ربطی نداره.فرزاد دست راستش را روی زانوی امیر گذاشت و گفت: امیر تو توی این پارک جنس میفروشی؟
امیر صورتش را به سمت او چرخاند و با تعجب به عمق چشمان خوشحال فرزاد نگاه کرد. بعد با لکنت خاصی گفت: چرت میگی؟
فرزاد با خونسردی گفت: بابام سابقت رو درآورده، دنبال خودتم هستن.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#19
Posted: 16 Jul 2013 13:48
قسمت هجدهم
لبهای داغ و پر حرارت احمد، روی پوست ظریف و حساس گردنش نشست. این کار احمد یک احساس لذت شهوانی و یک نیاز را در او بیدار کرد، انگار که یک پسر تازه بالغ فیلم پورنو دیده باشد. دستش را از بالا، پشت سرش برد و دور گردن احمد که پشت سرش ایستاده بود حلقه کرد. پایین تنه هر دو از پایین مدام چپ و راست میشد. حس وصف نشدنی بینشان در جریان بود. بوی ادکلن تند مردانه ای اتاق را کاملا" پر کرده بود، طوریکه جا برای عرض اندام هیچ عطری نبود.
یک لحظه دست راست احمد از تنش جدا شد و توانست سر جایش بچرخد. حالا صورت به صورت احمد، در چشمهایش نگاه میکرد. شوری که احمد در این لحظات داشت، وصف ناپذیر بود. یک حالت نزدیک به نشئگی ده دقیقه قبل از مصرف مواد. لبهای گره خورده هر دو به آرامی و با صدایی دلنشین روی هم میغلطید و گاهی هم باز میشد. البته این وضع دوام نمیاورد و دوباره با اشتیاق به هم می پیوستند.
یک لحظه همانطور که بدن احمد را میمالید تا نیروی شهوت بیشتری بر او غالب شود، دستش را درست روی آلت قد افراشته احمد گذاشت. یک منطقه ممنوعه که باید فتح میشد و الا کارشان بی معنی میماند. از این کارش، احمد هم ترغیب شد تا جایی که میتواند، کار خودش را پیش ببرد. دست راستش را پایین برد و از چند انگشت پایین تر از باسن پای چپ او را گرفت و بالا کشید. این حرکت باعث میشد که احمد راحت تر بین پای او را لمس کند. اتفاقی که ناله و سر و صدای زیادی به همراه داشت. همانطور که دست راست احمد روی پوست پایین تنه او میلغزید و مدام این طرف و آن طرف میشد، با دست چپش سینه های نسبتا" درست او را از روی پیرهن به علاوه ی سینه بندش میمالید. معمولا" زنها در برابر این یک کار، هیچ مقاومتی از خود نشان نمیدهند. اما کار احمد در پایین به قدری خوب بود که از بالا نیازی به ایجاد شهوت نبود.
دست و پای هر دو کم کم بی حس میشد از مالش های پی در پی. لبهایشان خیس خیس بود و اثر بوسه های احمد روی گردن و گلوی او مشاهده میشد. صداهای شبیه به ناله- انگار که از ته حلقش میامد- یک حس خاص و شهوت انگیز در روان و بدن احمد ایجاد کرده بود.
رفته رفته دستهایشان با نظم و قاعده کمتری روی بدنهایشان میجنبید- انگار هیچ قانون و منطقی را به رسمیت نمیشناسند-. احمد که پشت به خواب، کنار پنجره ی بزرگ رو به حیاط ایستاده بود، با یک حرکت ناگهانی پاهای او را از زمین جدا کرد وبا یک چرخش خودش و او را همزمان روی تخت انداخت. مشتاق بود هر چه زودتر کار را تمام کند. انگار قرن ها میگذشت که منتظر به دست آوردن بدن او بود. انگار یک لحظه غفلت برایش حکم خطایی جبران ناپذیر داشت که انقدر با دقت، همانطور که لبهای گرم او را میبوسید با انگشت های باریک و کشیده، دکمه های لباسش را هم باز میکرد.
وقتی این کار احمد به آخر رسید، لبش را از لبهای او جدا کرد. چند بوسه تا سینه هایش فاصله داشت. یک بوسه بر چانه، یک بوسه بر گلو و آخرین بوسه را روی خط سینه ای که سینه بندش ایجاد کرده بود نشاند. این بین هیچ صدایی جز ناله از دهان هر دو نفر خارج نمیشد. انگار هیچ حرفی مهم تر از این نبود.
احمد با زیرکی صورتش را از بین سینه های او برداشت و حین اینکه به چشمهای درشت و فریبنده اش خیره بود، با دست سعی داشت سینه بندش را باز کند. اول بندهای روی شانه ها را از روی بازوهایش، طوری که کمی پوست بازویش هم لمس کند تا بیشتر تحریک بشود، پایین کشید. بعد دو برآمدگی را از روی پستانهای او پایین کشید و با چشمانی گرد شده، به منظره ی پیش رویش خیره ماند. دو برجستگی روشن بالای یک تپه سفید که نما و تصویر رویاهای شبانه احمد را تجلی میبخشید. احمد که از دیدن این صحنه حسابی شهوتی بود، با یک دست مشغول مالیدن و با دست دیگرش مشغول لیسیدن نوک برجسته سینهء او شد. تمام سعیش را میکرد تا بیشترین لذت برای او فراهم شود تا نارضایتی از این عمل برای هیچکدامشان ایجاد نشود.
چند دقیقه ای خودش را با سینه های درشت او سرگرم کرده بود، اما طاقت نیاورد و تصمیم گرفت بیشتر پیش برود. دستش روی سینه های او جا ماند ولی لبهایش را کم کم روی پوست شکم او به سمت پایین میاورد. این کار احمد یک موج از شهوت در بدن او ایجاد کرد که با فشار بیشتر دست احمد روی سینه هایش خاتمه پیدا کرد. احمد با دندان قسمت بالای شلوار کشی او را گرفت.
دستهایش را که حسابی گرم شده بودند، از روی پستان های او بلند کرد. صدای نفس های محکمی که او از دهان و بینی بیرون میداد، هر لحظه بیشتر به ناله و آه مشتبه میشد. احمد با انگشتهایش بالای شلوار را گرفت و با ظرافت و دقت خاصی، هر چند سانتیمتر که شلوار پایین میامد، یک بوسه به پوست داغ او میزد.
وقتی که بدن برهنه ی او مقابل چشمان احمد روی تخت افتاده بود، وقتش رسیده بود که احمد پایان کار را رقم بزند. از روی تخت برخاست و پایین تخت، پیرهن و شلوارش را از تنش بیرون کشید. بعد با چهار دست و پا روی تخت آمد. فاصله چوب پایین تخت تا بدن برهنه او را در حالی اینطور طی کرد که او سرش را بالا کشیده بود و با التماسی که در ته چشمش بود به او نگاه میکرد. احمد بوسه های کوچکی به مچ پا، ساق ظریف و زنانه، ران باریک و سینه های خوش فرم و بزرگ او زد و بعد با یک شیوه ی دلبری، کیرش را روی پوست بالای واژن او حرکت میداد. از تماس آلت احمد با پوستش چنان به وجد آمد که دستهایش را دور گردن احمد حلقه کرد و صورت او را بین سینه هایش فشار داد. احمد میتوانست هر چه زودتر این چند دقیقه را به پایان برساند ولی سعی داشت نهایت لذت را هم برای خودش و هم برای او به یادگار بگذارد. یک لحظه خاص، به یکباره تمام اتفاقی که برایش مقدمه چینی کرده بودند افتاد. با صدای ناله وار و ضعیفی، در حالی که چشمهایش از شدت شور و هیجان بسته شده بود، گفت: احمد، دوست دارم.
احمد بدون کلمه ای حرف اضافه، خیلی سریع شروع به جلو و عقب کردن باسنش کرد. عملی که صدای ناله را بیش از پیش به دنبال خود داشت. چند رفت و برگشت کافی بود تا هم احمد و هم او، به اوج لذت و شهوت خودشان دست پیدا کنند و با آه و فریاد، خودشان را از همه چیز خالی کنند.
احمد که احساس سبکی خاصی پیدا کرده بود، با یک لبخند، خودش را کنار او روی تخت رها کرد. هر دو به شکل متشابهی به سقف اتاق خیره بودند. نمیدانستند که باید بعد از این رابطه ی نفس گیر چه حرفی بزنند. احمد با نگرانی به او که کنارش دراز شده بود نگاه کرد و با اضطراب پرسید: به نظرت اگه نوشین از رابطمون با خبر بشه، چه عکس العملی نشون میده؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#20
Posted: 18 Jul 2013 19:13
قسمت نوزدهم
وقتی احمد از روی تخت خواب بلند شد، معصومه با چشمهای بسته و تنی عریان، هنوز روی تخت دراز کشیده بود. همه ی آشناهایش او را ندا صدا میزدند، اما غریبه تر ها که فقط با او در مسائل معمولی و روزمره سر و کار داشتند، او را با این اسم نمیشناختند.
بوی عرق پیرزن یائسه بدجور در اتاق پیچیده بود. انگار که هر روز یک نفر پیرزن بی دست و پا، برای تمیز کردن اتاق خواب به آن جا میامده و بوی تنش، آن بوی مشمئز کننده را در اتاق جا میگذاشته است. احمد این بویی که میشنید را برای ندا تشریح داد، اما او منکر بود که چنین بویی میاید. شاید بینی احمد بیش از حد حساس و یا حس بویایی ندا بیش از حد ضعیف بود.
ندا هنوز جواب سوالی که احمد چند دقیقه پیش، وقتی هنوز کنار هم دراز کشیده بودند پرسید را نداده بود. انگار به کلی فراموش کرد. شاید هم به این خاطر پاسخ نمیداد که هر بار بعد یک جماع گرم، این سوال از طرف او مطرح میشد. بالاخره ندا هم طاقتی داشت که سر آمده بود و حالا، دیگر حوصله نداشت جوابی به سوال تکراری احمد بدهد.
احمد کنار پنجره ی رو به بیرون اتاق، لباس هایش را با دقت و ترتیب خاصی تنش میکرد.
نسبت به مرتب و خوش پوش بودن وسواس خاصی نشان می داد. ندا که حالا روی تخت نشسته بود، طوریکه دستهایش را پشتش تکیه گاه کرده بود مشغول تماشای او شد. احمد با لبخند به او نگاه عاشقانه ای انداخت و با نگاه به پنجره با لحن جدی گفت: این منظره ی اتاق خوابت آدمو میندازه هوس خودکشی کنه ها؟!
ندا که متوجه منظور واقعی و اصلی حرف او نشده بود، با اخم نگاهی به چهره ی خندانش انداخت و با جدیت گفت: خیلی بدجنسی. اونوقت من دیگه یه پسر خوش تیپ مثه تو از کجا پیدا کنم؟
احمد کماکان میخندید. به آهستگی و بی تعادل از خنده ی سرمست کننده اش به طرف ندا و تخت خواب رفت. انگار میخواست حرفی بزند. روی لبه ی تخت نشست و با کنترل خنده اش پرسید: راستی نمیخوای جواب اون سوال که پرسیدم رو بدی؟
ندا با تعجب به او که به روبرویش خیره بود نگاه کرد و جواب داد: ببینم منظورت فهمیدن نوشینه؟ ببین تو این یک ماهه که با نوشین گرم گرفتی خیلی این سوالو تکرار کردی، معلومه واقعا" دوسش داری.
احمد که تازه روی لبه تخت جا گرفته بود، دوباره بلند شد و به سمت پنجره، برای تماشای شلوغی های پایین در خیابان رفت. اصلا" نگاه کردن به هر چیز، از پشت پنجره احمد را تسلی میداد. این کار را از سکس کردن با یک زن میانسال بیشتر دوست داشت. انگار برایش یک لذت، یک رفع شهوت به همراه داشت. همانطور که به بیرون و خیابان شلوغ در آن ساعت شب خیره بود، با اخم کوچکی گفت: خب، نمیدونم. راستش من تا حالا انقدر یه دختر هم سن و سال خودم رو دوست نداشتم. نمیدونم حسی که راجع به تو دارم عشقه، اما حسی که به اون دارم اسمش باید یه چیز دیگه باشه. میدونی، یه جور دیگه نگاش میکنم. انگار یه جور دیگه ازش لذت میبرم. نمیخوام ناراحت بشی، حرفمو قضاوت نکن ولی عاشقش نیستم، برای خوابیدن رو تخت نمیخوامش.
ندا که مشخصا" منظور حرف احمد را متوجه شده بود، بدون آنکه به روی خودش بیاورد از روی تخت بلند شد. در مدتی که احمد صحبت میکرد لباس های زیرش را پوشیده بود. جلوی در اتاق که رسید، به سمت احمد چرخید و با یک نگاه ناراحت به او که پشت به اتاق نظاره گر خیابان شلوغ آن نیمه شب بود، گفت: ببین احمد، تو این یکساله که من تو رو میشناسم، تا حالا نشده بود تو از کم سن تر از خودت، خوشت بیاد. پس مطمئنم نوشین اتفاق خاصی هستش وگرنه تو رو جذب نمیکرد. خب، اون خواهر زاده ی خود من هم هست، پس هیچ ناراحت نمیشم که تو اون رو بیشتر از من بخوای.
احمد اصلا" بیرون رفتن ندا از اتاق را ندید. با اینکه جملات دلگرم کننده ای ادا کرد، اما احمد مطمئن بود که ناراحت است و خوشش نمیاید که احمد کس دیگری را دوست داشته باشد.
احمد در اصل داشت به ندا خیانت میکرد، اما با حرفهایش طوری وانمود میکرد که نوشین تباه شده است. همیشه به دنبال یک آرامش درونی و ابدی بود. نگاه کردن از پشت شیشه، به چیزهایی که در حال رخ دادن هستند میتوانست مقداری از این آرامش را جبران کند. اما خودش خوب میدانست که آرامش در زندگیش هیچ معنی ندارد. آرامش از زندگی احمد فراری بود.
وقتی از اتاق خواب بیرون رفت، صدای شره ی آب از حمام به گوشش خورد. حتما" ندا در حمام بود که این صدا به گوش میرسید. به طرف آشپزخانه تاریک و بدون نور رفت، شاید تشنه یا گرسنه بود اما کاملا" منگ بود چون دلیل حرکت پاهایش را نمیفهمید. جلوی یخچال ایستاده بود اما هیچ چیزی از درون آن نیاز نداشت که بردارد. انگار در خواب بود، ولی چشمهایش هنوز باز بود.
خیلی از مواقع برای همه ما پیش آمده که کاری را انجام داده ایم اما اصلا" حواسمان مجذوب به آن کار نبوده است. در این اعمال هیچوقت دقت در کار موجود نیست چون که اصلا" نحوه ی نتیجه گیری از عمل برایمان فی لحظه هیچ اهمیتی نداشته است.
احمد از آشپزخانه بیرون رفت و همانطور که در فکر فرو رفته بود، به سمت حمام حرکت کرد. هنوز صدای آب از داخل حمام شنیده میشد. در راباز کرد و داخل شد. ندا پشت به در حمام، مشغول شستن سر و بدنش زیر دوش بود. احمد جلو رفت، دستهایش را روی پوست خیس او گذاشت و بعد او را از پشت سفت به آغوش کشید. ندا با تعجب اخم کرد و با چشم بسته بدون اینکه احمد را ببیند، گفت: چیکار میکنی دیوونه؟ لباس تنته. خیس میشی!
احمد بدون توجه به حرفهای ندا، دستش را روی سینه های گرد او گذاشت. انگار که از این کار احمد اذیت شده باشد، با عصبانیت گفت: ول کن احمد. جون ندارم.
احمد دست راستش را پایین برد و درست بین پاهای ندا گذاشت. اصلا" حرفش را نشنیده بود. کمی مالش باعث شد که نفس های ندا از نظمش خارج شود، با همین حالت دوباره حرف زد: احمد، دارم اذیت میشم، ولم کن.
احمد بدون توجه با دست چپ صورت ندا را به سمت خودش چرخاند و لبهایش را روی لبهای او گذاشت. ندا که هنوز غر غر میکرد، صدای نامفهومی در دهان احمد تولید میکرد. اما گوش احمد بدهکار نبود. اشک در چشمهایش، پشت خیسی صورتش زیر دوش آب اصلا" معلوم نبود. دلیل این بغض هم در ته چشمهای سیاه و بی انتهایش گم شده بود.
ندا که انگار کمی نرم شده بود، با کف دست راست مشغول نوازش دادن کناره ی صورت احمد شد. این کار او انگار که احمد را به هوش آورد، تمام فعالیتهای او را متوقف کرد. دستش از مالیدن بین پاها، لبهایش از بوسیدن و دست دیگرش از تحریک پستانهای ندا بازماند.
به یکباره احمد خودش را از ندا جدا کرد و در حالیکه از حمام خارج میشد و لباسهایش را از تنش بیرون میاورد، گفت: خیلی بیشتر از نوشین دوست دارم!
و رفت.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...