ارسالها: 1131
#21
Posted: 20 Jul 2013 21:20
قسمت بیستم
کنار خیابان منتظر ایستاده بود تا کسی که با او قرار داشت، سر برسد. انگار کمی هم دیر شده بود چون او فقط وقتی موهایش را مدام میخاراند که کسی بد قولی می کرد. خیلی کلافه و البته با نگرانی که میشد از چشمهایش خواند، یک کوله پشتی مشکی رنگ که شامل کل وسایل مورد نیازش برای یکی دو روز آینده بود را با یک بند روی شانه ی سمت راستش انداخته بود.
هر کس از آنجا میگذشت به واسطه جثه ی درشت و قد بلندش او را میدید، پس جای نگرانی نبود که نوشین نتواند او را ببیند. از روی دلشوره گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. کمتر پیش میامد که لباس راحت و به اصطلاح اسپورت بپوشد، اما موقعیت باعث میشد که آن روز شلوار جین و کتونی چینی به پا کند.
-الو
-سلام نوشین. کجایی؟
-دارم میام. پنج دقیقه دیگه اونجام.
-پنج دقیقه ی زمان شاه؟
-نه دیگه. زود میرسم. خدافظ جریمه میشم!
احمد با لبخند نسبت به شوخی که کرده بود، گوشی را دوباره توی جیب تنگ و کم عمق شلوار فاق کوتاهش چپاند. بعد با خونسردی خودش را به یک میله ی تابلوی کوچه نزدیک کرد و به آن تکیه داد. واقعا" از اینکه یک نفر به عنوان یک انگیزه در زندگیش پیدا شده بود، خوشحال بود اما هر کس این فکر را بکند، خودش نمیتوانست خودش را فریب بدهد. شاید دقیقه هایی که به مسائل خودش، نوشین و تمام کارهایی که قصد داشت با نوشین بکند فکر میکرد خیلی طول کشید، اما احمد اصلا" متوجه گذر زمان نبود. خیابان شلوغ، روبرویش در جنب و جوش بود اما متوجه جوش و خروش ماشینها نبود. حتی وقتی نوشین چند متر جلوتر ترمز زد، متوجهش نشد تا وقتی که با بوق زدن توجهش را جلب کرد.
احمد با اخم به طرف ماشین رفت و جلو، کنار نوشین نشست. هنوز با خودش مشغول بود که جواب سلام را نداد. نوشین که از این برخورد احمد ناراحت بود، با دلخوری به او نگاه کرد و گفت: ببخشید دیر شد. باور کن سعی کردم زودتر برسم، ولی خیابونا خیلی شلوغ بودن.
احمد سعی داشت ناراحتیش را پنهان کند. دست چپش را بالا برد و چند انگشتش را روی پیشانیش گذاشت و بعد از شیشه به پیاده رو نگاه دوخت. پیرمرد سن داری که مغازه ی خشکشویی داشت، به سختی با کرکره مغازه اش کلنجار میرفت تا آن را پایین بکشد. چند بار این کار را با دستهای خودش کرد اما موفق نشد و مجبور شد که از چند جوانی که از جلوش میگذشتند، کمک بگیرد.
احمد که با دیدن این صحنه اصلا" یادش رفت باید چیزی به نوشین بگوید، یکباره به خودش آمد و خودش را روی صندلی کمی جابجا کرد. نگاهی به چهره ی نگران او انداخت که با تعجب به خودش خیره بود و بعد با لحن مهربان ولبخندی مصنوعی گفت: نه نه، اعصابم از جای دیگه ای داغونه.
نوشین با اینکه میدانست حرف احمد از صمیم قلبش نیست، لبخند زد و با دست اهرم دنده را جابجا کرد. در حرکت، احمد باز در افکارش سیر میکرد و نگاه نوشین به آسفالت سیاه و داغ کف خیابان معطوف بود. کمتر پیش میامد که آن دو کنار هم باشند ولی از چیزی حرفی میانشان رد و بدل نشود. حتی حاضر بودند در مورد مسائل مضحک و چرتی- از نظر خودشان- چون سیاست و اقتصاد حرف بزنند اما سکوتی بینشان پیش نیاید. اما این بار انگار گرما کار خودش را کرده بود.- البته این چیزی بود که نوشین برای دلخوشی به خودش میگفت.-
به هر حال سکوت این دو نفر مسلما" به معنای ایستادن زمان و توقف چرخش چرخهای ماشین و زندگی نبود. آنها همچنان به سمت خانه ی پدر نوشین در حرکت بودند و این عمل با سرعت خاصی- از ترس جا ماندن از جمع- به وقوع می پیوست.
احمد بالاخره طاقت نیاورد انقدر سکوت پیشه کند و با طرح یک سوال قفل چند دقیقه ای بین خودش و نوشین را شکست: راستی خاله ندات هم میاد؟
نوشین که باید جواب میداد، بدون اینکه سرعت را تغییری دهد با اخم تعجب انگیزی به احمد نگاه کرد. انگار انتظار طرح این سوال از سمت احمد را نداشت یا شاید از چیز دیگری تعجب میکرد. عملا" با طرح این سوال دلیل اخم و تعجبش را بروز داد: منظورت خانم بزرگمهره؟
احمد که حسابی جا خورده بود، از شیشه به بیرون نگاه کرد. حرارت مخصوص آن فصل به وضوح وارد خنکای ماشین میشد.
انگار این باد گرم که در اثر سرعت بالای خودرو از شیشه های پایین کشیده تو میامدند، با احمد سر ناسازگاری داشتند.
کمی خودش را جمع و جور کرد و بعد با خونسردی جواب داد: بابا ناسلامتی خاله زنمه ها!
نوشین که میترسید در رسیدن به جمع فامیلش دیر کند، نگاهی به ساعت مچی ظریف و گران قیمتی که به مچ دست راستش میبست انداخت، بعد با نگرانی گفت: خدا کنه دیر نرسیم که جا میمونیم.
احمد با تعجب به چهره ی واقعا" نگران نوشین انداخت. با یک حالت گیج کننده نسبت به حرف نوشین، از او پرسید: یعنی چی؟ مگه تو ویلا رو بلد نیستی؟
نوشین با لبخند صورتش را به سمت احمد چرخاند و چند ثانیه به صورت متعجب او دقت کرد. بعد با لحنی که نسبت به قبل مهربان تر بود، جواب داد: نه، اصلا". شوهر خاله این ویلا رو تازه خریده. اونم به اسم آزاد.
احمد با بالا انداختن دو ابرویش رساند که فهمیده است. بعد با انگشت اشاره به بالابر شیشه فشار وارد کرد تا کمی از باد گرمی که با صورتش برخورد میکرد را به این وسیله دفع کند. همیشه نفرت داشت از اینکه از کاری که انجام میدهد، نامطمئن باشد. این بار هم حسی شبیه به آن را داشت اما خودش با خودش کلنجار میرفت که شاید مطمئن است چه کار میکند. گویا که کمی برای عاقبت رابطه اش با نوشین ناراحت بود. خوب میدانست که چه تصمیمی در مورد او دارد، پس نگرانیش کاملا" درست و بجا بود. فقط کمی احساس میکرد این واقعه و سرانجام تلخش ضربه روحی سختی برای خودش هم به جا گذارد و این کمی عذاب آور بود.
با نگاه تند و تیز، روی صورت نوشین دنبال نشانی از نگرانی میگشت. چهره ی معصومی که باید شاهد و ناظر وقایع تلخی میشدند. این دو ماه نزدیکی به او باعث شده بود، احمد بعضی شبها به فکر عوض کردن سناریوی رابطه اش با نوشین بیافتد، اما حس بزرگی که این جریان را راه انداخته بود خیلی قوی تر از پشیمانی یا هر احساس زودگذر دیگری بود. یک ارضای روحی ولی پوچ در انتهای رابطه ی او با نوشین بود که به او دلگرمی میداد.
در این لحظات تنها نگرانی و اضطراب نوشین جا ماندن از دیگران بود. نگرانی پوچ و بی معنی که فقط یک دانش آموز که شب امتحان کابوسهای جا ماندن از جلسه را دیده، درک میکند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#22
Posted: 22 Jul 2013 03:20
قسمت بیست و یکم
اولین کسی که از در ساختمان ویلا وارد شد، خود آزاد بود. با خوشحالی و خنده کلید برق چراغ راهرو کوتاه جلوی رویش را فشار داد. از اینکه همه به جایی آمده بودند که از آن خودش بود، یکجور کیف درونی داشت. انگار قیومیت چند یتیم را به عهده گرفته باشد. به هر حال هیچکس موافق نبود که همانطور سر جایش بماند تا آزاد به کیف ها و شهوت هایی که راجع به این ویلا داشت فکر بکند، پس آزاد سریع از راهرو گذشت و مدام با دست و زبان دیگران را به داخل دعوت میکرد.
هر کس با چیزهایی که در دست داشت وارد میشد و نکته جالب این بود که همگی به اطرافشان با دقت و وسواس خاصی نگاه میکردند. تمام ساختمان شامل یک سالن پذیرایی متوسط- که جای یک دست مبل را بیشتر نداشت-، دو اتاق کنار هم و سمت راست سالن پذیرایی، سرویس بهداشتی که چسبیده به یکی از اتاق ها بود و آشپزخانه نقلی که شاید دو نفر به زحمت میتوانستند در آن فعالیت کنند.
احمد اولین کسی بود که پس از وارد شدن حرف زد. در حالیکه کوله اش را روی زمین، کنار میز شیشه ای وسط مبلها میگذاشت با چشمهای پف کرده و قرمز شده گفت: من خیلی حالم داغونه. ببخشید که بی ادبی میکنم و میشینم.
شوهر خاله نوشین که نسبت به بقیه مسن تر بود، با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به احمد گفت: راحت باش پسرم، بی ادبی نیست!
به مرور هر کس دست از ورانداز گوشه و کنار سالن برمیداشت و مشغول بررسی وسایلی که همراهشان بود و پرداختن به وظایفش میشد. پدر نوشین خیلی زودتر از هر کاری، دستش را توی جیب داخلی کتش فرو برد و یک قوطی فلزی براق از آن بیرون کشید. یک نخ سیگار از آن برداشت و به طرف باجناقش تعارفی کرد. بعد از اینکه شوهر خاله هم یک نخ سیگار برداشت، قوطی را بست و دوباره توی جیبش گذاشت.
مادر و خاله نوشین که کنار هم ایستاده بودند، همانطور که به سقف و دیوار و خلاصه هر چیز دیدنی در سالن نگاه میکردند، رفتند توی آشپزخانه و مشغول پچ پچ شدند. سارا و نوشین در بدو ورود بدون اینکه دقت خاصی در وسایل و اطراف به خرج بدهند، با خنده و شور دست در دست هم به سمت در بالکن که رو به ساحل بود، دویدند.
این بین، ندا که کمی با دامادهایش فاصله داشت به سمت احمد آمد و با یک حس دلسوزی نسبت به حال و روز او پرسید: چشمات بهتر نشدن؟
احمد که با چشمهای بسته، سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود بدون اینکه نگاهی به ندا بکند جواب داد: بهتر، نه. بدترم شده.
ندا با نگرانی دست راستش را به سمت صورت احمد دراز کرد. یکی از پلکهای او را با اجبار باز کرد و به چشمهای سرخ شده و آماس کرده خیره شد. احمد که از این اتفاق درد میکشید، با دست ندا را عقب راند و کف دست راستش را روی چشمش گذاشت. دوست نداشت ناله کند اما بدش نمیامد که رودربایستی از کسی نمی داشت و داد میکشید.
آزاد خیلی نرم کنار احمد جا گرفت و کنترل تلویزیونی که گوشه ی اتاق بود را از روی میز برداشت. یک لبخند طبق خیلی اوقات، روی لبهایش نقش بسته بود و با خوشحالی به صفحه ی تلویزیون نگاه میکرد. هر چند ثانیه یک نیم نگاه هم به چهره ی درهم و اخم کرده ی احمد داشت. چند ثانیه ساکت و بی سر و صدا بود، اما با یک سوال ساده قصد داشت وارد گفتگو با احمد بشود: قبلا" تجربشو نداشتی؟
احمد که حسابی دلش میخواست ناله کند یا داد بزند، همانطور که دندانهایش را به هم میسایید پرسید: تجربه چی رو؟
-خودتو به اون راه نزن. گازو میگم.
-آها. راستش خودم نه، ولی یه بار چند سال پیش یه نفر رو دیدم که این بلا سرش اومد.
-جدی. کی بود اون بدبخت؟
-یکی از بچه های محلمون. هر روز با چند تا دیگه از بچه ها پاتوقمون تو پارک سر خیابون بود. هنوزم وقتی اعصابم خرده یا داغونم میرم اونجا و روی نیمکتای پارک میشینم تا آروم بشم.
-دیگه خبری از اون رفیقات نیست ولی. درست میگم؟
-آره. هیچکدومشون دیگه دور و بر من نیستن.
-ببین اگه خیلی اذیتی میتونی بری توی اون اتاق آخری یه تخت خواب هست، استراحت کن اونجا.
-آره. حتما" میرم. دمت گرم.
-خودت میری یا دستتو بگیرم؟
-اگه بیای که دیگه ایول داری!
وقتی احمد روی تخت خواب دراز کشید، آزاد با قدم های سبک از اتاق بیرون رفت. دیگر دلیلی وجود نداشت که در اتاق بماند. وقتی از اتاق خارج شد، بعد از اینکه در را بست با نگاهی به پدر و شوهر خاله اش که روی مبل لم داده بودند و مطمئنا" همچنان به بحث های خودشان راجع به تجارت و دنیا و مسائل پیرامونش حرف میزدند، به سمت در بالکن رفت تا سری به ساحل و دریا بزند.
ندا در آشپزخانه کنار خواهرهایش ایستاده بود اما حواسش داخل اتاق خواب و پیش چشمهای احمد بود. واقعا" از آن جهت حس بدی داشت. انگار که چشمهای خودش متورم شده بود و درد میکشید. او زن کم سن و کم تجربه ای نبود. این احساس را فقط یکبار دیگر و نسبت به همسرش تجربه کرده بود. بعد از او با سه نفر رابطه برقرار کرده بود، اما احمد را طور دیگری میخواست. یکجور وابستگی برایش ایجاد شده بود.
یک ساعتی از خوابیدن احمد روی تخت که گذشت، چشمهایش را به زحمت باز کرد. چنان پلکهایش به هم چسبیده بودند که انگار کسی با چسب آنها را چسبانده بود. هنوز آثار درد را حس میکرد. اتاق تاریک بود و احمد هیچ چیزی از اطرافش را نمیدید. بلند شد و روی لبه ی تخت نشست و با کف دستش کمی چشمهایش را مالاند. واقعا" تجربه ی بدی برایش شد. حتی خود سارا، آزاد و نوشین هم اذیت شده بودند، اما نه به شدت احمد. زیرا که سوراخ افشانه به سمت صورت او بود و تمام مقدار گازی که بیرون ریخت، مستقیم او را هدف گرفت. چند لحظه ی اول چشم و بینی هر چهار نفر سوزش داشت اما به مرور این حس در احمد شدت بیشتری پیدا کرد تا به مرز آستانه ی درد او رسید. هنوز صدای فریادهای خودش در گوشش بود.
در اتاق باز شد و انگار کسی داخل آمد. احمد که میترسید چشمهایش را باز کند با چشمهایش بسته به سمت پشت سرش چرخید و همانطور پرسید: کیه؟
ندا آهسته از در اتاق فاصله میگرفت و هر قدم به احمد نزدیک تر میشد. نمیخواست خودش را معرفی کند، شاید چون میترسید صدا بیرون برود و همه بفهمند او در اتاق با احمد است. وقتی که بالای سر او رسید، دست راستش را روی صورتش کشید و با مهربانی- و البته با صدایی که از حجم آن میکاست- گفت: بهتر نشدی؟
احمد اخم مختصری کرد و بعد یک لبخند مهرانگیز روی لبش افتاد.
ندا دستش را از صورت احمد جدا کرد و بعد در حالیکه به سمت پنجره ی رو به ساحل اتاق میرفت، با لحن مهربانی گفت: نگرانتم آقا کوچولو.
احمد از روی تخت بلند شد. کمی چشمهایش را باز میکرد و بعد میبست تا جای دقیق ندا را پیدا کند. بعد وقتی او را یافت، از پشت دستهایش را دور بدن او حلقه کرد و تمام عطر او را با بینی نفس کشید. یک بوی جذاب زنانه برای احمد بود که هیچوقت انتظار به آغوش کشیدن صاحبش را نداشت. انگار که تمام خواسته های احمد در لمس ملایم این بالا تنه ی ظریف خلاصه میشد.
همانطور که احمد مشغول و سرگرم مالیدن بازوها و گاها" سینه ها و شکم ندا بود، او از پنجره به دو دختر و پسری نگاه دوخته بود که کنار آب و نزدیک به آن، جست و خیز میکردند و شاید خنده هایی از روی لذت سر داده بودند که شیشه مانع رسیدن صدایشان به گوشش میشد. در هر صورت هیچکس طبیعتا" توجهی به این اتاق نداشت. به اینکه احمد چطور است و چشمهایش بهتر شده یا نه؟
احمد با گفتن یک جمله، ندا را رها کرد و دوباره با باز و بسته کردن چشمها مسیر یابی برای خروج از اتاق را آغاز کرد. شاید قصد اولش این بود که سری به دستشویی بزند و آب خنکی به چشم ها و صورتش بکشد تا درد آن ها تسکین پیدا کند.
وقتی در آینه به چشمهایش نگاه کرد، کمی ترسید. با اینکه از درد کمتر رنج داشت اما هنوز سفیدی چشمهایش کامل به حالت طبیعی برنگشته بود. اگر همان دقایق اولیه که اتفاق افتاد، پدر نوشین دود سیگار به چشمش نمیداد، حالا وضع بدتر هم بود. احمد قبلا" چنین دردی را تجربه نکرده بود. حتی تندترین فلفلی که دهانش را سوزانده بود، دردسر کمتری برایش ساخته بود.
کمی با خودش راجع به نوشین فکر کرد. از خودش پرسید که نوشین کجاست؟ چه کار میکند؟ چرا حال او را جویا نبود؟ و بسیاری ظن و گمان دیگر...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#23
Posted: 27 Jul 2013 01:46
قسمت بیست و دوم
خیلی نرم، بدون اینکه گام برداشتنش صدایی تولید کند، از پله های آهنی پایین میرفت. آزاد و سارا کنار آب دنبال هم میدویدند و گاهی هم مشکشان را از آب شور و نانوشیدنی دریا پر و با عجله به سمت هم پرت میکردند. انگار بچه بودند که این رفتارها را انجام می دادند. یک طور غریبی این حرکات برای سن و سالشان حقیر می نمود. اما نه، هیچوقت برای هیچ کاری دیر نیست. حتی گاهی بزرگترها هم باید مثل یک کودک رفتار کنند. دنیای بچه ها خیلی پاک و معصوم است. یک تقدس خاص در بی فکری ها و کله شقی های بچه ها نهفته و گم شده است.
احمد خیلی آرام پایش را روی شن های لطیف ساحل گذاشت. خیلی وقت میگذشت که این حس را تجربه نکرده بود. اول چند لحظه همانطور سر جایش ایستاد و خیلی آهسته انگشت پاهایش روی شنها خم و راست میکرد. اثری از نوشین کنار خواهر و برادر نبود.
با قدم های سنگین و با نگاه به زیر پاهایش به سمت آب دریا حرکت میکرد. هر لحظه صدای آشنا و آرامش بخش امواج به گوشهایش نزدیک تر میشد. همیشه در رویایش یک همچین فضایی را متصور بود برای زیباترین لحظات زندگیش.
نگاه عمیقی به افق انداخت. سیاهی که مرزی بین خودش و دریا قائل نشده بود و با جرأت تمام آن را به زیر کشیده بود. آیا حاصل این هم خوابگی میتوانست چیزی جز یک منظره ی شگرف و یک تابلوی طبیعی و عظیم باشد، که چشم هر بیننده ای را مبهوت و ذهن هر مخاطبی را درگیر میکند.
احمد با وجود حس بدی که داشت- بابت چشمهایش بود- باز هم قصد نداشت کاری که برایش لحظه شماری کرده بود را نکند. با وجود سرعت کمی که در حرکتش داشت، خود را به آزاد و خواهرش رساند و از آنها قرارگاه نوشین را سوال کرد. سارا که با دیدن احمد نقاب نگرانیش را پیش کشیده بود، با دست به آلاچیق بلندی که درست چند صد متر آن طرف تر بود اشاره کرد. احمد با لبخند از او تشکر کرد و خیلی آهسته از خوشی آن دو دور شد.
آلاچیق بالاتر از سطح شنهای ساحل بود. تنها ارتباطش با زمین، تیرکهای چوبی چهار گوشه و یک نردبان بلند و عمودی تا بالا بود. شاید سه یا سه و نیم متر ارتفاع. احمد با دقت خاصی یکی یکی از پله ها بالا رفت.نوشین پاهای لاغرش را از آلاچیق آویزان کرده بود. احمد بدون حرف، کنار او نشست و همراه با او به روبرو جایی که موجها با سعی و تلاش فراوان خود را به نزدیکی آنها میرسانند، خیره شد. چقدر احمقند این امواج دریا که تمام انرژی و عمرشان صرف رفت و برگشت های بیخودی میشود. رفت و برگشت هایی که هیچ سرانجام و نتیجه ای ندارند.
هنوز هم هیچ کلمه ای بین نوشین و احمد شکل نگرفته بود. هر دو سکوت را ترجیع میدادند. بعضی وقت ها همین که دو نفر هیچ نگویند، خیلی عذاب آورتر و بدتر از اینست که به هم فحش یا ناسزا بگویند. این حس در احمد خیلی شدید نمود پیدا میکرد.
نوشین که در واقع نگران احمد بود، اما با جدیت تمام سعی داشت قافیه را نبازد. یک اخم روی پیشانیش کشیده بود و همانطور که به افق نگاه دوخته بود، گهگاهی زیر چشمی- مثل همان نگاهای زیر زیری که در دفتر مینداخت- به احمد نگاه میکرد.
دلش تاب نداشت که خودش را منتظر بگذارد، پس با صدایی که از غرور بریده بیرون میامد پرسید: چشمت چطوره؟
احمد که خوب راه و رسم دلبری از او را فهمیده بود، مستقیم جوابش را نداد و با کنایه گفت: مگه واسه کسی ام مهمه؟
-معلومه که نه! دلم برات سوخت یه دفه.
-بوی سوختگیشو میشنوم.
-شامه ی تیزی داری؟
-مثه سگ؟
-نمیدونم. هر طور دوست داری برداشت کن.
-من برداشت نمیکنم، من فقط تو کار آبیاریم.
-بی ادب.
بعد نوشین با عصبانیت بلند شد و روی پاهایش ایستاد. به سمت دیگر آلاچیق رفت و با تکیه دادن دستهایش به چهار چوب پنجره به آزاد و سارا که هنوز کنار آب مشغول خیس کردن هم بودند، چشم دوخت. از لذت هر دوشان او هم کیف میبرد. انگار خودش بود که داشت با برادرش آب بازی میکرد. یک لحظه با خودش فکر میکرد که چه خوب میشد اگر همان موقع مهران آنجا بود و او با حسرت به تفریح دیگران چشم نمیدوخت. همیشه مهران برایش یک قهرمان بود. کسی که دوستش داشت و او را میپرستید.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#24
Posted: 27 Jul 2013 01:53
احمد از پشت نوشین را بغل کرد. دست چپش را دور بدنش حلقه کرده بود و کف دست راستش را روی دهانش گذاشته بود تا فقط خودش گوینده باشد. انگار تصمیمش را گرفته بود و میخواست راز بزرگش را با او سهیم شود. اشک در چشمهایش حلقه بسته بود و برق چشمهایش به همین خاطر بود. با صدایی بغض آلود و با داغی که تنش را هم میسوزاند، لب به سخن گشود و با تمام سعیش صدایش را هم کنترل میکرد:
"نوشین... میخوام برات یه قصه تعریف کنم. میدونی، یه قصه ی تکراری ولی عجیب. یه کابوس. تنها چیزی که تن یه آدم رو میلرزونه. ماجرای دو تا پسر که سال اول دبیرستانشون توی یه نیمکت سپری شد و هیچی بجز خاطرات تلخ و وعده های فراموش شده ازش براشون نموند. اسم پسرای قصه ی من، احمد و آزاده.
"دو تا رفیق صمیمی، دو تا رفیق فابریک. دو نفر که چنان با هم جور شده بودن، که خونه ی هم میرفتن. میدونی، ولی دلشون پاک بود. احمد عاشق زنای شوهر کرده بود، وقتی میگم عاشق یعنی خبر دارم. آزاد هم همیشه از رویاهاش در مورد سکس با یه دختر تو سن و سال خودش برای احمد درد و دل میکرد. اما باور کن نه احمد مادر و خواهر آزاد رو دید،نه آزاد مادر و خواهر احمد رو.
"اما یه روز که که احمد شبیه خیلی وقتهای دیگه، تو اتاق آزاد نشسته بود، یه خونواده وارد خونه ی اونا شدن. خونواده ای که نحس و کثافت ازشون ریخت تو رفاقت اون دو تا و زندگیشون.
"اسم پسرخاله ی آزاد مهران بود. یه پسر بلند قد و خوشتیپ که چند سال از احمد و آزاد بزرگ تر بود. میدونی، هیچکس نمیتونست چهره ی مهران رو قضاوت کنه. خیلی مهربون و با مرام به نظر میرسید. اون روز خیلی به سه نفرشون خوش گذشت و صحبتای زیادی بینشون رد و بدل شد، حتی اینکه احمد یه خواهر دو قلو داره که با خودش مو نمیزنه.
"به هر شکل اون روز یه روز خوب بود و دفعه ی بعد که آزاد رفت خونه احمد، مدام از اینکه مهران اصرار داره باهاش بیرون برن و بیشتر رفاقت کنن می گفت. احمد هم که هیچ قصد و غرضی توی این حرفا نمیدید شروع به رفاقت با مهران که چند سالی از خودش بزرگتر بود، کرد.چند ماهی به این منوال گذشت تا اینکه یه روز صبح وقتی خونواده ی احمد از خواب بیدار شدن، زندگیشون رو به عقب گاز داد.
دختر هفده ساله و جوونشون، توی تختش با رگهای بریده دراز کشیده بود و به پنجره ی رو به حیاط اتاقش خیره بود. خون وقتی ملافه رو رنگی میکنه خوشگل میشه، مخصوصا" اگه یه فرشته توش خوابیده باشه..."
تقریبا" دست چپ احمد از روی دهان نوشین کنار رفته بود اما او جرأت لحظه ای حرف زدن را نداشت. اشک از گوشه ی چشمهایش سرازیر شده بود، غوغا و همهمه ی عجیبی اطرافش حس میکرد و حال و روز بدی داشت. آزاد و سارا کنار آب از شور و انرژیشان کم شده بود و روی شنها کنار هم نشسته و مشغول تماشای آب، آسمان و ماه بودند.
"... میدونی، کنار جسد یه نامه بود که دلیل خودکشی رو توش نوشته بود. نوشته بود، من به خاطر خودم و خانوادم دست به خودکشی زدم. من با پسری به اسم مهران دوست بودم که با حرف ها و فریب کاری هاش بکارتم رو از دست دادم. اما وقتی فهمیدم که اون یه عوضی بوده، تصمیم گرفتم خودم رو از این فلاکت و شر نجات بدم.
" سه نفری که از خونواده باقی موندن کارهای مختلفی کردن. مادر چند ماه بعد از دخترش دق کرد. پدر چند ماه بعد از دختر و همسرش سکته کرد و پسر که هیچ چیزی از زندگی نفهمیده بود موند و یک راه پر پیچ و خم.
" پسر نه دق کرد و نه سکته کرد. تنها کاری که انجام داد صبر بود. صبر کرد و زندگی قلبش رو از سنگ کرد. بارها قصد کرد که مهران رو بکشه اما بعد پشیمون شد. آخرین تصمیمی که گرفت، این بود که بلایی که مهران سر خواهرش آورد رو سر خونواده ی اون بیاره.
" درسته فکر احمقانه ای بود، ولی حداقل پیش خودش احساس کمی آرامش میکرد. اما اون برای این کار زیادی ضعیف بود. میدونی نوشین، احمد قصه ی ما یه شب که توی یه آلاچیق تو دو راهی موند که چیکار کنه، فهمید که واقعا" عاشق شده. اونقدر که نمیتونست کسی رو آزار بده."
احمد با دست راست نوشین را به سمت خودش چرخاند و با صورت خیس و صدای لرزان گفت: من احمد، عاشقتم نوشین. ولی تو حق انتخاب داری.
نوشین که خیلی سردرگم و حیرت زده بود، نمیدانست چکار کند. با اینکه تمام حرفهای احمد را فهمیده بود، اما یک حس گیجی و نفهمی به اودست داد.تنها کاری که به نظرش درست و واقعی آمد، بوسیدن لبهای داغ احمد بود. بدون هیچ شرمی، دستهایش را دور گردن احمد گذاشته بود و لبهای او را میبوسید، میمکید و میلیسید. اصلا" از این اتفاق لذت نمیبرد اما این کار را مداوم ادامه میداد و از آن دست نمیکشید.
احمد که انتظار هر عکس العملی جز این را داشت، تا چند لحظه در تعجب کامل، بدون حرکت فکر میکرد. اما با گذشت زمان احمد هم شروع به همکاری با نوشین کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_
دوستان این قسمت رو چون تأخیر داشت با عجله گذاشتم اگه اشتباه لغوی یا غلط املایی داره، به بزرگیتون ببخشید!
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#25
Posted: 2 Aug 2013 00:52
قسمت بیست و سوم
احمد با انگشتهای لاغر و کشیده، اشک و آثارش را از گونه های خیس شده ی نوشین پاک کرد. خیلی انتظار این روز را کشیده بود اما حالا متوجه شد که تصمیم درست تر را همان لحظه گرفته بود. نگاه پر معنی به صورت نوشین که با چشمان بسته گریه میکرد و زار میزد انداخت. بعد با مهربانی سرش را روی سینه ی خودش فشار داد و با دندانهایی که به زحمت از هم جدا میشدند- انگار طاقت دوری نداشتند-، گفت: کسی که به خواهر خودش چشم داشته باشه، با دیگران چه رفتاری داره؟!
نوشین که با این حرفها، به جای آرام تر شدن احساس بدتری نسبت به قبل پیدا کرد. انگار کسی روی گلوی او دست گذاشته باشد، احساس خفگی میکرد. هیچوقت باور نداشت که برادرش شخصی که او در رویاهایش میپرورانده بود، نباشد. همیشه او را یک مرد کامل و عاشق تصور میکرد. حتما" حالا با خودش فکر میکرد ماجرای خواستگاری از آن دختر و غیرت جوش آمده ی برادرانش هم ساخته ی آزاد بوده اند تا درپوشی باشد برای بی عاطفگی برادرش.
احمد به آرامی موهای نوشین را نوازش میداد. خیلی دلش میخواست از این موقعیت نهایت استفاده را ببرد تا حسن نیتش را به او نشان بدهد. همین طور هم پیش رفت. نوشین کنار او و در آغوش او، احساس خوبی داشت. رفته رفته از شدت ناراحتی و عصبانیتش میگذشت تا در آخر بعد از چند دقیقه به کلی آرام گرفت و تنها صدای هق هق بعد از گریه از او شنیده میشد.
احمد با ملاطفت دست های نرم و ظریف نوشین را کف دستهایش گذاشته بود و به آرامی آنها را نوازش میداد. یک سکوی کوتاه، شبیه به صندلی گوشه ی آلاچیق بود. احمد، خودش و نوشین را تا آنجا کشاند و بعد روی سکو نشست. این حالت باعث شد نوشین روی پای احمد بنشیند. یک وضع ناخواسته، اما مورد نظر هر دوشان. انگار اتفاقاتی که در چند وقت اخیر بینشان رخ داده بود حرمی میانشان باقی نگذاشته بود. حداقل راحت و بدون احساس غریب یکدیگر را میبوسیدند.سکو سفت بود. از یک سکوی سیمانی انتظار دیگری هم نمیرود اما احمد اصلا" احساس ناراحتی نداشت. در حالتی که نوشین در آغوش گرم و پر حرارتش آرام گرفته باشد، هرگز حس ناراحتی برایش معنی نداشت. انگار همه ی چیزی که از دنیا میخواست و از قدرت برتر وجودیش میخواست، همین بود که کسی کنارش باشد تا مایه ی آرامشش شود.
همه ی ما آدم ها در این حس با هم مشترک هستیم اما نحوه ی تولید و ظهور این حس در همه ی ما متفاوت است. یک دیوانه در این امر از افراد سالم پیشی گرفته است. به طوری که با کوچکترین دلخوشی به آرامش دست پیدا میکند. شاید هم آرامش آنها ظاهری باشد و قضاوت افراد از ظاهرشان کاری اشتباه و حتی ناپسند است.
حالا دیگر احمد تقریبا" با دست مشغول ماساژ دادن نوشین بود. کاری که او را به شدت تحت تأثیر قرار میداد. گویا یک حس غریب و دور و در عین حال یک خاطره را برایش زنده میکرد. بله، این عمل احمد برایش تمام عشق بازی های پنهان سابقش را تداعی میکرد. معاشقه هایی که هیچکس از آنها خبر نداشت یا حداقل خودش این قضاوت را راجع به خودش داشت.
لبهایش خیس اشک بود، اما دوست داشتن احمد در قطرات اشک نبود که با گریه کردن از وجودش بیرون بریزد. همانطور که روی سکو جا خوش کرده بودند لبهایشان را به هم نزدیک کردند. بار اول نبود و مسلما" هیجانی ذاتی و غیر ارادی به دنبال نداشت. اما این اتفاق طوری برایشان سرگرم کننده بود که صدای پای آزاد که از نردبام آلاچیق بالا میامد را نشنیدند.
آزاد با دهانی نیمه باز و چشمانی دلخور به صحنه بوسه ی طویل آنها نگاه میکرد. نگاهش متعجب نبود، یک حس مخلوط از عصبانیت و ناباوری برایش ایجاد شده بود. بهترین واژه برای بیان آن سردرگمی میتواند باشد.
چند ثانیه همانطور بی کلام به نوشین و احمد خیره بود تا بعد از این مدت کوتاه به خودش آمد و با صاف کردن سینه، حضورش را اعلام کرد. احمد با دستپاچگی خودش را از لذتش جدا کرد و بعد با چشمانی گرد شده به ورودی آلاچیق نگاه کرد.آزاد که نمیخواست خلوتشان را به هم بریزد، خیلی زود با گفتن جمله اش، از پله ها پایین رفت: شام اومد، پاشید بیاید تو ویلا.
شاید هم از چیزی ناراحت شده بود که نمیخواست بیشتر در آن مکان حاضر باشد. شاید اغواگری احمد قوی بود که نوشین بعد از شنیدن حرفهایش راجع به برادرش باز هم مشتاق بود که طعم لبهای او را تجربه کند، اما گرسنگی مهم تر از هر عنصر عامل حیات در چرخه ی طبیعت، همیشه یک عامل مهم برای تصمیم گیری های افراد محسوب میشود. یک تفسیر راجع به آن این میتواند باشد که سیر شدن بر هر چیزی مقدم است. البته این مسئله فقط در زندگی آدمها مجاز و جاری نیست و در زندگی اکثر جانداران نیز حکمرانی میکند.
چیزی که این میان اهمیت دارد اینست که هر دو نفر از ادامه دادن معاشقه، کنار کشیدند و به سمت پایین رفتن از پلکان آلاچیق حرکت کردند. نوشین تازه معنی حرفهای چند دقیقه قبل احمد را میفهمید. بلوای عجیبی میان شخصیتهای تفکرش بود که او را مورد آزار قرار میداد. حس عجیب یک شورش داخلی برایش ایجاد شده بود که انگار خودش قصد یک کودتا علیه خودش را داشت.
از طرفی احمد هم ناگزیر راه میرفت اما از درون آشفته بود. او که همیشه مدعی بود دنیا برایش زیر و رو کشیده و به اصطلاح همیشه بد بیاری پیش چشمش بوده حالا با سردرگمی راه میرفت. نشانه های حیات ما آدمها همه بیرونی اند، چون علمی که آنها را رسمی کرده یک علم بیرونیست به نام طب. اما اگر کسی در افکارش مرده باشد، با یک اسم طویل و عریض انگ بیماری به شخص میزنند و نام طبش را روانپزشکی میگذارند. علم صحبت کردن با افرادی که از درون مرده اند ولی هنوز علائم حیات را به اجبار با خود این طرف و آن طرف میبرند. دارو گاها" میتواند از مرگ و عمق فاجعه ی مرگهای دسته روحی و روانی بکاهد، اما مطلقا" هیچ مرده ای نمیتواند زنده شود، مگر مدام دستگاههایی که علائم حیات تولید میکنند به او وصل شوند و تا مدتی که نامعلوم است او را زنده نگه دارند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#26
Posted: 12 Aug 2013 00:48
قسمت بیست و چهارم
امیر با نگرانی مخصوصی به پیاده رو که پر از رفت و آمد و شلوغی کودکان و پدر ها یا مادرهای مضطرب بود، نگاه میکرد. حرفهای فرزاد برایش سنگین بود. انگار نمیدانست که آیا برای حرفهای او جوابی دارد یا نه. خیلی دلش میخواست تمام چند وقت اخیر یک پایان برای زندگی دردناکش رقم بزند تا دیگر از این احساسات پوچ و حال بهم زن رها شود. از اینکه هر روز باید نگران باشد مبادا گیر بیفتد یا در نهایت خیال مجازات سنگینی در انتظارش باشد. تمام این دغدغه ها برای اینکه سراغ کسی را که نباید، بگیرد مدام تبدیل به وسوسه میشدند. گویا که از درون از هم پاشیده و بی اختیار تصمیم میگرفت. به قدری نابسامان بود که اختیار افکارش را هم نداشت.
شاید در همین اوقات است که افراد میتوانند حرفهایی بزنند یا اعمالی انجام بدهند که بعدا" هیچ توجیهی برای آنها نیابند. مثلا" یک فرد سالم شاید تعارف یک نخ سیگار را مثبت جواب بدهد و آن را بپذیرد، یا یک نفر معتاد برای مدتی طولانی به سمت مسکن و تسکین نرود.
این اوقات را اغلب اوقات طلایی زندگی مینامند، چون هیچ اختیاری در رقم زدن آینده در اختیار نیست و ثمره ی آن هر چه باشد از تصور و اعتقاد آدمی دور و به اراده اش بی ربط است، پس نتیجه چه مطلوب باشد و چه نامطلوب باید آن را پذیرفت.
امیر با تلخ کامی مخصوصی صورتش را به سمت فرزاد گرداند و گفت: تو آشنایی، رفیقی چیزی داری چند شب پیشش بمونیم؟
فرزاد که دست چپش را روی قاب شیشه ی پایین کشیده ی ماشین گذاشته بود با چشمانی نیمه باز به او نگاه کرد و با خستگی خاصی که در امواج تولید صوت حنجره اش نشسته بود جواب داد: نه، خونه اکثر رفیقام رو بابام میدونه. باید خودت یه جا رو معرفی کنی.
امیر دوباره نگاه سردش را به آدمهای بی نظمی که در پیاده رو قدم میزدند دوخت. مطمئن بود که جایی برای ماندن هست، اما ریسک بالایی داشت و آن را در اولویت های پایین تری قرار میداد. البته جایی که صحبت از یک گزینه است، اولویت یک لغت مضحک و مشبه به لطیفه یا جوک است. امیر دوباره به فرزاد نگاه کرد و با شعف خاصی که صدایش را میلرزاند گفت: احمد.
فرزاد که از گفتن یک اسم هیچ معنی و مفهومی را درک نکرد با تعجب اخم کرد و پرسید: احمد؟
امیر که خوب میدانست چه طور احمد را معرفی کند با نگاه به داشبورد و وسایل روی آن جواب داد: آره. احمد، که توی اون شرکت تبلیغاتی با هم قرارداد بستیم و موندگار شد.
فرزاد با حالتی که مشخصا" افراد برای فکر کردن به خود میگیرند، به بیرون خیره شد و بعد از چند لحظه با لبخند صمیمی صورتش را به سمت امیر برگرداند و گفت: خودشه. آره یادم اومد، حالا مگه رفاقتی باهاش داری؟
امیر در حالی که سعی داشت تلفنش را از جیب تنگ و کم عمق شلوار جینش بیرون بکشد، با خنده جواب داد: آره بابا. رفیق شیشمه جون فرزاد. الآن زنگ میزنم واسه چند شب ردیف میکنم بریم خونش.
از طرفی احمد و خانواده ی نوشین در میانه ی روز دوم سفرشان قرار داشتند. احمد و نوشین کنار هم روی شنهای گرم و پر حرارت آن روزهای ساحل روی دستهایشان که پشت سرشان تکیه گاه کرده بودند، پاهایشان را کشیده و با ولع خاص و سیری ناپذیری مشغول لذت بردن از منظره ی تلاقی دریا و آسمان بودند.
نوشین با تمام لذت به معشوق تازه اش و بوسه ی شب گذشته شان فکر میکرد و تمام داستان احمد را کنار گذاشته بود. انگار حقیقت دارد که فراموشی بهترین عادت مغز یک انسان سالم و عاری از نقص و اشتباه است. اگر این فراموشی نبود، اکنون مراکز توانبخشی یا همان دارالمجانین پر بود از بیماران روحی روانی که اتفاقات زندگی را فراموش نمیکنند و نمیتوانند با مصاعب مقابله و یا مدارا کنند.
نوشین که از نشستن به یک حالت خسته شده بود، آهسته دستهایش را از روی شن ها برداشت و سرش را روی سینه ی احمد که از صدای امواج خسته و تازه از راه رسیده لذت میبرد گذاشت. نزدیک غروب و مرگ خورشید در آن روز بود و به طبع نیمه قرص نارنجی رنگ خورشید که در آب دریا رو به زوال و نیستی مینشست تمام اجزای آسمان تا شعاع دید را نارنجی و به رنگ خودش بدل کرده بود. ابرهای نارنجی با شکلهای نرم و ملایم، که یک حس شهوت را در یک مرد بالغ تشدید میکنند.
تمام شرایط برای یک لذت آماده بود، اما صدای تلفن احمد تمام ماجرای پیش آمده را در هم شکست. او مجبور بود از جایی که نشسته بود برخیزد تا بتواند جواب کسی که با او تماس گرفته بود را بدهد. چند قدم که از نوشین که حالا روی شن ها دراز کشیده بود و از همه چیز لذت میبرد دور شد، نگاهی به او انداخت و بعد با عصبانیت مخصوصی دکمه ی پاسخ را فشار داد.
- الو.
- سلام احمد خان امیرم.
- سلام، چه مرگته که مزاحم من شدی؟
- ببخشید، نمیدونستم الآن سرتون شلوغ هست یا نه. اگه بد موقعه بعدا" مزاحم میشم.
- حالا که دیگه به هم زدی بنال ببینم چی میگی.
- احمد آقا خلاصه کنم که فراری شدم و مأمورا پیمن، باید چند روز تو خونت بمونم تا آبا از آسیاب بیفته.
- چی میگی خره؟ میخوای منم لو بدی؟
- نه آقا. اونطور که فکر میکنی نیست. با کسیم، باید بیام خونه تا توضیح بدم چی شده.
- ببین من الآن شمال ویلای یکی از بچه هام، باید تا نصفه شب صبر کنی خودمو برسونم بینم چه گندی زدی لاشخور احمق.
- چشم آقا میمونم.
- فعلا" چند ساعت بمیر تا خودم بهت زنگ بزنم. راستی شمارتو کنترل نکنن؟
- نه آقا خیالت تخت حواسم هست خط تازه گرفتم به شما زنگ زدم. پس فعلا".
احمد تماس را قطع کرد و با لبخند سر جایش کنار نوشین برگشت. برایش سخت بود برنامه ی نوشین را خراب کند ولی از طرفی باید میفهمید چه اتفاقی افتاده که امیر را آشفته کرده بود. پس خودش را جمع و جورکرد و بعد همانطور که به روبرو خیره بود، گفت: نوشین، راستش من امشب باید برگردم تهران. مادر یکی از دوستام حالش بد شده و بردش بیمارستان، حالا پول لازم شده.
نوشین که با حرف احمد کمی نگران شد، با مهربانی نگاهی به صورت معصوم و درد کشیده ی او انداخت. انگار القای این حس از حرفهای دیشب او شروع شده بود و تا حالا ادامه داشت. با مهربانی گفت: خب، میخوای منم باهات بیام تا یه وقت تو جاده اتفاقی برات نیفته؟
- نه دیگه. مگه تو میتونی جلوش رو بگیری؟
نوشین انگشت اشاره ی دست راستش را روی لبهای سرخ و جوان احمد کشید و بعد با صدایی شهوت انگیز گفت: نه. ولی بهت آرامش میدم به جاش.
احمد لبخند گرمی زد و همانطور که به لبهای نوشین نگاه میکرد، گفت: تو فقط از طرف من از همه معذرت بخواه و خداحافظی کن. باشه؟
نوشین لبهای احمد را رها کرد و با خنده از جا بلند شد. حس شیطنت خاصی در او گل کرده بود. با عجله خود را به آب رساند و به سمت احمد داد زد: پس تا هنوز اینجایی، بیا تا یه خاطره خوب از این ویلا برای بعدا" داشته باشیم.احمد لبخند گرمی زد و همانطور که به لبهای نوشین نگاه میکرد، گفت: تو فقط از طرف من از همه معذرت بخواه و خداحافظی کن. باشه؟
نوشین لبهای احمد را رها کرد و با خنده از جا بلند شد. حس شیطنت خاصی در او گل کرده بود. با عجله خود را به آب رساند و به سمت احمد داد زد: پس تا هنوز اینجایی، بیا تا یه خاطره خوب از این ویلا برای بعدا" داشته باشیم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#27
Posted: 23 Jan 2014 02:25
قسمت بیست و پنجم
سرخ، مثل زغالی که گل انداخته باشد. دود از سرخی بر می خاست و نفس خسته و بی رمق فرزاد که دو روز تمام بدون لحظه ای استراحت، از این طرف به آن طرف رفته بود مدام دود را داخل میکشید. امیر که با انگشتان دست چپش مدام پوست لبش را میکند یکبار دیگر به صفحه ی گوشی نگاه کرد. خبری از احمد نبود. ساعت از دو هم گذشته بود. فرزاد آخرین پک را به سیگار مرده زد و حالا که تمام شد، زیر پا انداخت و له کرد. امیر که می دانست مسبب این سردرگمی خودش است، با لحن شرمنده ای گفت: خوبیش اینه تابستونه. تو کوچه یخ نمیکنیم.
فرزاد نگاهی به انتهای خلوت و تاریک کوچه انداخت و بعد با چشم هایی که به زحمت باز نگه می داشت گفت: آره. فقط همسایه ها شر نشن؟ الآن یک ساعته اینجاییم.
امیر نگاهی به پنجره های کوچک و بزرگ مقابلش انداخت که هیچ نوری از هیچ کدام بیرون نمی دوید. پس با لحنی عاقلانه جواب داد: این محله ها این ساعتا زندون نورن. سر آدمم ببری کسی نمیفهمه! جون تو...
این قسم آخری را برای این یاد کرد که میان صحبتهایش فرزاد با ناباوری خاصی به او خیره شده بود. نور و صدای یک خودرو از ابتدای کوچه شنیده شد. صدا ضعیف بود، اما نور را می شد به راحتی دید.آیا این خودروی احمد بود که به کوچه وارد میشد؟ پسرها هر دو آرزو کردند که اینطور باشد. نگاه هر دو به ماشین دوخته شده بود و هر کدام در فکرشان به احمد می اندیشیدند.
ماشین که کنار کوچه نه چندان پهن متوقف شد، احمد با عجله از ماشین بیرون پرید. بدون رعایت تعارف های مرسوم دست به جیب کلید برد و یک دسته کلید بیرون کشید. هنوز جواب سلام ها را نداده بود که سه نفر از راهرو وارد سالن محقر و جمع و جور خانه شدند. بوی گیج و راحتی در اتاق پخش شده بود. بوی سیگار و عطر. مخلوط.
احمد همزمان که در خانه رفت و آمد داشت و جنب و جوش مخصوصی میکرد، خطاب به امیر که آشنا تر بود جملاتی گفت: اینجا که مثل خونه خودته. جای وسایل رو هم که مطمئنم میدونی. اگه فقط جا لازمی...
حالا از حرکت ایستاد و چشم در چشم امیر ادامه داد: خدا وکیل بی تعارف بگو. اگه فقط مسئله جا و مکانه اینجا تا چند روز در اختیارته. ولی اگه مشکلت به منم ربط داره یا میتونم کمکت کنم، راحت باش.
امیر نگاهی به فرزاد که کنار دستش ایستاده بود، کرد و با حالتی متزلزل دست در جیب های شلوارش فرو برد. بعد با چند قدم حرکت رو به جلو، جلب توجه کرد و خطاب به احمد گفت: نه، احمد جان حقیقتش فقط مکان رو لازم داریم. شما اگر جایی هستی که رودرواسی داری، به خاطر ما خودتو به صرافت ننداز. برو. فقط قبلش چند تا چیز رو یادم بنداز بهت بگم.
احمد به سمت گلدان های گوشه ی اتاق رفت. خوب بررسی کرد و بعد با عجله به سمت ورودی برگشت و به هر دو نفر گفت: شرمنده که دارم میرم. اینجا رو مثل خونتون بدونین.
فرزاد که از ابتدا کلمه ای حرف نزده بود، با احساس غریبی خاصی به احمد گفت: شرمنده که مزاحم شما هم شدیم. و البته... ممنون بابت خونه.
احمد که حالا گره کفش هایش را محکم میکرد، با شوخی های تلخ همیشگی و منحصر به فردش گفت: "نه بابا. این حرفا چیه. خیالم هم از بابت خونه راحته که خالی نیست." بعد طوری که فرزاد متوجه نشود به امیر اشاره کرد که باید بیرون با او حرف بزند.
امیر کنار ماشین شیکی که احمد با آن رسیده بود، با صدایی که سعی داشت بلند نباشد ادامه داد:... خلاصه که حالا بابای این شاسکول شده قوز بالا قوز، دست بردار نیس. آقا راحتت کنم، این روزاست که سرم بره گل دار.
احمد که خیالش از بابت خطرسازی برای خودش راحت شده بود، در ماشین را باز کرد و در حالی که آخرین حرف ها را می گفت، دور زد و رفت:
"فردا ممد شلاقی رو میفرستم در خونه. با تیلیف. روشنی؟ از جاساز گلدون بنفشه پن تا پنج گرمی و بیست تا نخودی میسپاری دستش، مایه رم باش صاف میکنی. روشنی؟ بعدم اگه هر کی اومد دور از چشم این جوجه را میندازی. روشنی؟
امیر تأیید ها را به عطر احمد داد و روشن یا خاموش چشم، روشنم گفت و به خانه برگشت. احمد که سعی داشت سریع تر به تعطیلات بازگردد، تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره ی ندا را گرفت. بعد از چند بوق پاسخ شنید: بله.
- الو. سلام، من دارم بر می گردم شمال.
- چی؟ برمی گردی؟ مگه کار نداشتی؟
- چرا. زود تموم شد. حالام دارم بر می گردم.
- نمیشد استراحت می کردی فردا راه می افتادی؟
- نه.
- چرا؟
- دلتنگتم یار.
- دلتنگ من؟ یا...
- ای بابا.... خاله خواهرزاده درگیر مثلث عشقین ها؟!
- خوش بحال نوشین که هیچی نمیدونه.
- چرا. یه چیزایی میدونه.
- یعنی بهش گفتی؟
- نه. تو گفتی هیچی منم گفتم یه چیزایی. و الا اونا رو که نمیدونه.
- حالا داری بر می گردی؟ بمون فردا برگرد.
- مسافرتتون کلا" سه روزه. فردا خلاص. مامان بزرگ نشو دیگه.
- نه که تو بدت میاد من مامان بزرگ بشم. پس دیگه هیچی.
- راستی. صدات خواب آلو نیست. نخوابیدی؟
صدای خنده ی شیطنت بار احمد ندا را تکان داد.
- حتما" معتقدی به خاطر تو بیدار موندم.
- پس چی؟ نگرانمی.
تنها صدای نفس کشیدن روی خط جابجا میشد. سکوت ملتهبی که هر لحظه با یک فرکانس اشتباه، میتوانست شکسته بشود. عشق را از هیاهوی دوستت دارم ها نباید جست. گاهی عشق تنها یک مشت آب است، بر تن گرما زده ی کویر. تماس، قطع شده بود و احمد مشتاق تر از قبل سرعت می گرفت تا زود تر بازگردد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#28
Posted: 24 Jan 2014 02:32
قسمت بیست و ششم
نگاه نگران امیر به سقف تاریک و بی رنگ اتاق دوخته شده بود. تاریکی که نه تنها اتاق، بلکه افکار امیر را هم پنهان کرده بود. فرزاد با چند متر فاصله روی تشک دراز کشیده بود اما حتی با وجود خستگی، لحظه ای فکر خواب هم به ذهنش نرسید. هر دو بیدار بیدار بودند. هر دو به یک چیز فکر میکردند. هر دو سردرگم بودند.
امیر- که می دانست فرزاد هنوز نخوابیده- با حالتی نگران به طرف او چرخید و گفت: فرزاد. یعنی آخرش چی میشه؟ فرزاد چند ثانیه ساکت ماند. مسلما" به جواب فکر میکرد. به اینکه حق نا امید کردن امیر یا داشت یا نه. به اینکه پدرش دست بردار خواهد شد؟ مهم تر از همه ی این افکار، فکر کردن به همکاران پدرش که حالا ماجرا را میدانستند بود. فرزاد خودش هم از فردا مطمئن نبود. او هم خودش را روی زمین به سمت امیر چرخاند و بعد از چند ثانیه مکث با دلهوره گفت: از بابام میترسم امیر.
کمی ترس، در این موقعیت بسیار طبیعی بود. امنیت کمی در حرف های فرزاد دیده میشد. سکوت چشم های براق امیر در آن تاریکی، فرزاد را می ترساند. خوب می دانست که او بیخود سکوت نمی کند. امیر از روی رخت خواب بلند شد و با قدم های کند و البته بلند، تا جلوی پنجره ی بزرگ اتاق رفت. از پشت شیشه هیچ چیز به خوبی دیده نمی شد. بخصوص که احمد یک پرده توری جلوی آن آویخته بود و از ورود نور به اتاق تا حدی جلوگیری می کرد. پایین پنجره یک گلدان بزرگ و مشخصا" تیره رنگ وجود داشت اما به خاطر تاریکی نمی شد رنگ آن را به طور قطعی حدس زد. شاید بنفش بود یا می توانست رنگ تیره ی دیگری باشد. امیر با زیرکی خودش را مشغول صحبت با فرزاد کرد تا او متوجه رفتارش پای پنجره نشود. نزدیک ترین کلامی که در لحظه به ذهنش رسید این بود: راستی فرزاد، تو هنوز ماجرای اصلی ماشین رو به من نگفتی.
فرزاد که چند شب بی خوابی کرده بود، در لحظات پیشین طاقت نیاورده و خواب چشمانش را تسلیم کرده بود. پس حالا امیر باید با امنیت خاطر کارش را انجام می داد. گلدان را برداشت و زیر آن دست کشید. اثری از چیزی نبود. اگر جنس لابلای خاک گلدان جاساز شده بود، باید برای پیدا کردنش تا فردا صبر می کرد. پس نا امید و خسته به رخت خوابش برگشت و به امید خواب راحتی که در این هفته بر او حرام شده بود، چشم هایش را بست. پلک هایش سنگین بودند.
------
ساعت از هشت صبح گذشته بود. نیمه شب، جاده آنقدر تاریک بود که احمد لحظه ای به سرعتش در رفتن به سمت تهران فکر کرد. نمی دانست که آیا آن موقع هم همین قدر جاده تاریک بوده است یا نه. لحظاتی هستند که ما در آنها نقش بازی می کنیم. نگرانی های الکی، ناراحتی های الکی و حتی اعتقادات الکی پیدا می کنیم، اما بعد وقتی دقیق می شویم نمی دانیم که به چه علت این رفتارهای عموما" مضحک- نه از نظر دیگران- از ما سر زده است.
خسته بود. چشم هایش این را می نمودند. سرش را همانجا روی فرمان رها کرد تا شاید چند دقیقه خستگی از تن به در کند. نزدیک به ده ساعت رانندگی، او و چشم هایش را لش کرده بود. هنوز سوزش تندی فلفل را حس می کرد و از یاد نبرده بود. خاطرات سمج، سخت تر از این هستند.
چند ساعت یا چند دقیقه، وقت گذشته بود و احمد این را از صدای حضور آزاد کنار ماشین فهمید. پشت شیشه با لبخند ایستاده بود و با سر انگشتانش آرام به آن می کوبید. احمد شیشه را پایین داد و بعد با چشمان خیره از آزاد منظور این کارش را پرسید. آزاد سلام کرد و بعد با حفظ لبخند گفت: مگه تهران کارت تموم شده که برگشتی؟
احمد که حرکت اول خود را بی ادبی حس کرد، از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه به سمت ویلا برود جواب داد: آره. کل شب رو نخوابیدم. درو باز می کنی من برم تو استراحت کنم.
آزاد با دست بازوی احمد را که چند قدم برداشته بود، گرفت. ناچار، احمد به سمت او چرخید و با جدیت به چشمهای مصمم او نگاه کرد. خیره شدن واژه ی مناسب تریست. آزاد خیلی مبهم اما برای احمد واضح پرسید: بهش گفتی؟
احمد به زمین چشم دوخت. نمی دانست آیا لزومی داشت که به آزاد بگوید یا نه. فرصت می خواست تا فکر کند، آزاد دست او را رها کرده بود اما به میل خودش مانده بود تا شاید پاسخ دهد. نگاهش را از زمین کند. به انتظار چشمهای آزاد پایان داد و جواب داد: نه. راستش رفتم که بگم ولی نمیدونم چرا اسم مهران رو که گفتم، بعدش خودبخود دروغ سر هم کردم. خودم باورم نشد ولی نوشین زودباوره. عجیبه. واقعا" باور نمی کنم دارم برای چی تلاش می کنم.
آزاد با خنده ای معنی دار به سمت در رفت و کلید را که از قبل آماده کرده بود در قفل چرخاند. بعد به سمت احمد بازگشت و گفت: من برم نون بخرم و بیام.
بعد از کنار احمد رد شد و کم کم دور شد. احمد به یاد خستگیش افتاد. سریع وارد ویلا شد و قبل از هر کاری، روی کاناپه دراز کشید و از خستگی زیاد خیلی زود خوابید!
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#29
Posted: 24 Jan 2014 19:33
قسمت بیست و هفتم
تن خسته و کم رمق احمد روی کاناپه جا خوش کرده و بدون مزاحمت کسی در خواب عمیقی فرو رفته بود. شب گذشته را نخوابید و همین باعث شد که خیلی زود به خواب فرو برود. روی شانه ی راستش دراز کشیده و پاهایش را تا جایی که کاناپه اجازه می داد دراز کرده بود. وقتی چشم هایش را می بست، معصومیت خاصی در صورتش ایجاد می شد که با طبع او موافق نبود. حتما" رویاهایش بیشتر به زندگیش نزدیک بودند که در خواب اینچنین خود را بروز می داد.
در یکی از اتاق ها باز شد و نوشین در حالیکه با دست موهایش را این طرف و آن طرف می کرد از اتاق بیرون آمد. خیلی زود متوجه پیکر احمد روی کاناپه شد و به همین خاطر به سمت او رفت. کنار او جایی روی کاناپه باز دید و آن جا نشست. خیلی دلش می خواست او را بیدار کند تا فکرش را برای او توضیح بدهد اما چون می دانست که احمد از تهران برگشته بود منصرف و بعد از چند لحظه نگاه کردن به او از روی مبل بلند شد و به سمت سرویس رفت. ترجیح می داد که منتظر بماند تا وقتی احمد بیدار شد مسئله ای که فهمیده بود را به او بگوید.
وقتی از توالت بیرون آمد، صدای چق چق از آشپزخانه به گوشش رسید. چه کسی بود؟ چند قدم جلو رفت تا بتواند داخل آشپزخانه را ببیند و آزاد را در حالیکه چیزی را داخل یخچال می گذاشت دید. آزاد متوجه او شد و صورتش را به سمت نوشین چرخاند و با لبخند طبیعی که اغلب روی لب هایش بود، گفت: رفتم نون گرفتم. بقیه رو هم بیدار می کنی سریع تر صبحانه رو علم کنن؟
نوشین با بی میلی جواب مثبتی به آزاد گفت و بعد به سمت اتاقی که از آن بیرون آمده بود، برگشت. آزاد هم وقتی در یخچال را بست از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سر احمد ایستاد.
دست راستش را روی بازوی احمد گذاشت و آهسته چند بار او را تکان داد. همزمان اسم او را خیلی آرام صدا می کرد تا حتما" بیدار شود. احمد با بی میلی زیاد، نگاه خسته اش را به آزاد گشود. خیلی گیج تر از آن بود که برایش فرقی میان افراد وجود داشته باشد. فقط دوست داشت باز هم چشم هایش را روی هم بگذارد. آزاد با لحنی محبت آمیز گفت: پاشو احمد جان. پاشو که خواب بی فایده ست.
احمد که استراحت را بیهوده دید، از جا برخاست و روی کاناپه نشست. آزاد هم خودش را کنار او جا داد. در این بین ندا از در اتاقی که چند دقیقه پیش نوشین بیرون آمده بود، وارد سالن شد و به دو جوانی که روی کاناپه نشسته بودند نگاه کرد. با لحنی متعجب خطاب به احمد گفت: برگشتی احمد آقا؟
مغز احمد متراکم و سفت شده و به قدری خسته بود که اصلا" متوجه جمله ای که انتخاب کرد، نبود: مگه...
سریع ساکت ماند، نگاهی به آزاد انداخت و ادامه جمله اش را این جور تصحیح کرد:... چقدر کار بود، پولو رسوندمش و برگشتم که سفر نوشین خراب نشه. خاله جان سلام.
ندا با دقت به چهره ی احمد نگاه کرد. روح خستگی را در تمام اجزای چهره اش می دید. برای اینکه بیشتر در نظر آزاد طبیعی جلوه کندسوال دیگری پرسید و همانطور ایستاده، منتظر ماند تا احمد پاسخ بدهد: چرا پولو برای دوستت کارت به کارت نکردی؟ چرا حساب به حساب نکردی؟
احمد که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و خمیازه ی عمیقی می کشید، از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. مدام فکر می کرد تا جوابی مناسب برای سوالی که شده بود پیدا کند. اما وقتی که این دروغ را سر هم می کرد به سوالات احتمالی فکر نمی کرد. از روی میز کوچکی که گوشه ی آشپزخانه بود یک تکه از نان تازه را برداشت و به طرف سالن برگشت. خیلی طبیعی وقت را گرفت اما باز هم می شد فهمید که مشغول پیدا کردن جواب بود. بعد از اینکه به کاناپه رسید، دستپاچه جمله ای ادا کرد: بعد از ساعت اداری بهم خبر داد...
بعد کنار آزاد روی کاناپه نشست و گفت: شانس بد سیستم کارت خوان بیمارستان هم خراب بود. عابر هم دویست بیشتر نمی داد. خلاصه که مجبور بودم برم و نقد بهش برسونم.
ندا خوشحال از جواب تقریبا" منطقی احمد، با لبخند از پرسیدن سوالی که تازه به ذهنش رسیده بود منصرف شد و از در دستشویی گذشت. آزاد که غیبت شخص سومی را احساس کرد، با صدای پایین گفت: احمد می خواستم باهات حرف بزنم، این چند روزه موقعیتش پیش نیومد. داداش، تو و من یه ماجراهایی داشتیم و مهران هم یه کارایی کرده، اما بالا غیرتا" دق و دلیت رو سر نوشین خالی نکن. اون مثه خواهر خودمه برام، نمی خوام زجری بکشه. می دونی تو اون موقع هم که بچه بودیم زیاد اهل کینه توزی و این حرفا نبودی، اما خوب احساس می کنم نزدیک شدنت به نوشین بی خطر نباید باشه. احمد اگه تصمیمی داری و قصد عذابش رو داری، به خدا اگه سر از کارت دربیارم کلامون قاطی می شه.
احمد که تمام مدت به فرش زیر پایش نگاه می کرد، با اتمام حرف های آزاد به او نگاه کرد. پوزخند مضحکی به او نشان داد و بعد گفت: داداش، پاشو برو من نمی تونم نخوابم. سرم درد می گیره ها!
آزاد که خیلی از این رفتار خوشش نیامد، از روی کاناپه بلند شد و به سمت ورودی ساحل ویلا رفت.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#30
Posted: 25 Jan 2014 16:14
قسمت بیست و هشتم
دوباره با کتف راستش روی کاناپه دراز کشید. خواب خیلی ارزش مند شده بود. و نایاب. نوشین از اتاق خارج شد و به احمد که همچنان در خواب بود نگاه کرد. به او حق می داد اما برای گفتن حرف هایش بی طاقت بود و لحظه شماری می کرد. ندا از توالت بیرون آمد و در حالیکه به احمد و نوشین نگاه های کوتاهی می انداخت به سمت آشپزخانه رفت و می گفت: باز خوابید؟ من نمی فهمم چرا رفت تهران که انقدر خسته بشه.
نوشین با حالت افرادی که از کسی یا عملی دلگیر شده اند، جواب داد: حتما" کاری داشته که از ما مهم تر بوده.
ندا میانه ی راه خود ایستاد. به سمت نوشین که کنار در اتاق ایستاده بود چرخید و با تعجب پرسید: پس ماجرای مادر دوستش که گفتی چی بود؟
نوشین به سمت ندا رفت و با پوزخند پاسخ داد: شما باور کن!
ندا که نمی خواست نوشین بیشتر از این مشکوک باشد گفت: نه. منم باور نکردم. اصلا" منطقی نبود که تو این دوره که راحت می شه پول فرستاد واسه کسی پاشی بری یه شهر و برگردی.
نوشین که در حین صحبت های ندا به اجاق گاز رسیده بود، شعله ی زیر سماور را روشن کرد و با حالت عاقلانه ای گفت: من تو این دو سه ماه انقدر دروغ شنیدم که نمیتونم هیچی رو باور کنم.
ندا با عجله به سمت ندا رفت. چشم های متعجبش را به او دوخت و گفت: منظورت چیه؟ می خوای بگی احمد تمام مدت بهت دروغ گفته؟
نوشین نگاهی به کاناپه- که احمد روی آن به خواب رفته بود- انداخت. وقتی خیالش از بابت او آسوده شد با ناراحتی گفت: خاله، احمد خیلی مشکوکه. یه کارایی می کنه و یه حرفایی می زنه که من رو در مورد آیندمون نگران می کنه. می دونی خاله، من خیلی دوستش دارم ولی نمی دونم چطوری می تونم بهش اعتماد داشته باشم؟
ندا از روی سینک چند پیش دستی برداشت و به سمت یخچال قدم برداشت. در همین اثنا هم گفت: نه. خاله جون بد به دلت راه نده. من زیاد نمیشناسم ولی مطمئنم جوون خوبیه. قابل اعتماد به نظر می رسه.
نوشین خودش را به ندا نزدیک کرد و بعد طوری که انگار کسی آنجا بود و نباید می شنید گفت: یه چیزایی راجع به مهران بهم گفته که اگه بهت بگم باور نمی کنی. فکر کرده من بچم و می خواد با این حرفاش منو گول بزنه.
ندا با صورتی متعجب به کاناپه که پشت به آشپزخانه تعبیه شده بود چشم دوخت. به صورت نوشین که از او فاصله می گرفت نگاه کرد و با صدای مصمم پرسید: مهران؟ مهران رو از کجا میشناسه.
نوشین لبخند تمسخر آمیزی زد و جواب داد: فکر کنم چون بهش گفتم که من مهران رو خیلی دوست داشتم و هنوز هم بهترین مردیه که تو زندگیم دیدم، حسودیش شد و واسم داستان سر هم کرد.
- چی گفته مگه؟
- انقدر چرت بود که باور نکردم.
-نه، منظورم اینه که چه ماجرایی برات تعریف کرده که باورت نشده.
-فهمیدم خاله. ولی بهش فکر نکن. می خوام باهاش صحبت کنم و بهش بگم که من حرفاش رو باور نکردم. تو این مدت که با هم آشنا شدیم این چندمین دروغیه که گفته.
-دیگه چه دروغی گفته؟
-در مورد خونوادش هر بار حرف میشه، تفره میره و بحث رو می پیچونه. اون شب هم که تولدم تو باغ موند به ما گفت باید به خونوادش خبر بده. من اونو به شما نشون دادم اما هر بار بهش می گم منو به خونوادش نشون بده مخالفت می کنه.
-خب شاید خونوادش از اون خانواده های بسته ان که این روش نمیشه تو رو بهشون نشون بده؟
-مگه بچست ندا جون؟ اگه شونزده سالش بود، همین فکر رو می کردم. اما اون نزدیک سی سالشه.
-راست می گی... نمی دونم خاله جون. ولی به نظرم بهش نگو که فهمیدی دروغ میگه. بذار تا یه مدت بی خبر باشه. اگه بیشتر دروغ گفت یا خودش پشیمون نشد، اون وقت بهش بگو.
ندا بدون این که منتظر حرف بعدی نوشین بماند از آشپزخانه بیرون رفت. نوشین هم پشت سر او حرکت می کرد. هر دو با هم وارد اتاقی که دخترها در آن خوابیده بودند شدند تا سارا و مادرش و مادر نوشین را هم بیدار کنند. با صدای بسته شدن در اتاق، احمد با چشمهای متفکر، همانطور که روی شانه ی راستش دراز کشیده بود به نور خورشیدی که جانش را توری جلوی پنجره ی اتاق گرفته بود نگاه می کرد. نظرش راجع به نوشین عوض شده بود؟ شاید هم به این فکر می کرد که تمام اتفاقات و حرف های قبلی را رد کند. ندا خوب از پس نوشین بر می آمد پس بهتر بود که احمد اول با او صحبت می کرد.
آزاد با چهره ای عصبی و البته نگران وارد سالن شد. کف دست راستش قرمز بود و لکه های کوچک خون روی شلوارک سفید و تمیزش خودنمایی می کردند. بدون در زدن و اجازه گرفتن، در اتاق خانم ها را باز کرد و با غر و لندی که احمد متوجهش نمی شد به سمت آنها که وسط اتاق نشسته بودند رفت. سارا خمیازه ی بلند و عمیقی کشید و مادرشان هم با دیدن آزاد شروع به سوال پرسیدن های همیشگی کرد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...