ارسالها: 1131
#31
Posted: 27 Jan 2014 01:42
قسمت بیست و نهم
امیر درست مقابل فرزاد روی نیمکت چوبی یک پارک غریبه نشسته بود و با چشم های پف دار به عابر هایی که می آمدند یا می رفتند نگاه می کرد. جریان زندگی برای او متوقف شده بود. در این چند روز ماجراها طوری به هم داخل شده بودند که حتی فرصت فکر کردن به صحت و سقم آن ها را پیدا نکرد. وانگهی که با کمی تأمل در رفتار فرزاد و علی الخصوص پدرش، متوجه عجیب بودن رفتارشان می شد.
فرزاد درست روی نیمکت مقابل جا خوش کرده بود ولی بر خلاف امیر مدام به ماجراهای اخیر فکر می کرد. اتفاقاتی که می توانستند نتیجه ی بدی برای او و رفیق تازه اش رقم بزنند. وقتی به چیزی فکر می کرد، مورد نظرش بود که حتما" به جایی خیره بشود. این بار به کف پوش گذرگاه پارک خیره شده بود. طرح جالب مثلث های بریده بریده که گاهی کنار هم بی معنی می نمودند و در جای دیگری یک لوزی، مربع، مستطیل تشکیل می دادند. پارک به با صفایی پارکی که امیر همیشه به آنجا می رفت نبود اما از یک فضای سبز خشک و بی روح که فقط چمن و درخت داشت، بسیار آرام بخش تر بود. فرزاد با خودش فکر کرد که شاید طراح این پارک راه ساز بوده است چون بیشتر علاقه داشته که راه های مرتبط بهم در عین حال، بی ربطی بسازد. مثلا" نمی شد راهی که به قسمت پایین پارک منتهی می شد را حدس زد و این طبیعی جلوه نمی کرد. همین راه سازی ها از فرصت ایجاد زمین های چمن فرش شده بیشتر جلوگیری می کرد.
فرزاد از فکر کردن خسته شد و دست کشید و با لحنی جالب از امیر پرسید: این احمد قابل اعتماده؟
امیر که به صورت دو دختر بیست و چند ساله که از جلوشان می گذشتند خیره شده بود، با حفظ حالت و بروز ندادن قطع توجهش به آن دو دختر، پاسخ داد: نمی دونم. هیچی بهش نگفتم. فقط ازش خونه گرفتم... قبلا" چند بار این کارو کردم. کاری به کارم نداره.
فرزاد که سوال دیگری داشت، به نشان متقاعد نشدن لب هایش را در هم جنباند و پرسش بعدی اش را مطرح کرد: تو اصلا" چطور با این پسره انقدر صمیمی شدی؟
امیر از عمل قبلی دست کشیده بود، بنابراین بی دغدغه به فرزاد نگاه کرد و جواب داد: همونطور که با تو صمیمی شدم!
فرزاد از روی نیمکت بلند شد. منتظر ماند تا خانواده ای که از مقابلش می گذشتند رد بشوند و بعد به سمت امیر قدم برداشت. کنار او روی نیمکت نشست و بعد با حالتی عاقلانه شروع به صحبت کرد: آخه ما الآن سر یه کاریم، از اون شرکت هم با هم آشناییم. اما تو فقط یه هفته با اون احمد همکار بودی. من دلیل خاصی نمی بینم.
امیر که متوجه شک فرزاد شده بود از روی نیمکت بلند شد تا او را هم مجبور به این کار بکند. امید داشت که با وقت خریدن بحث راحت تر به سمتی که می خواست منحرف بشود. می خواست تمارض کند که منتظر اوست تا کنارش برسد و بعد شروع به گفتن پاسخ بکند. فرزاد که متوجه این اقدام او بود سریع تر از آنچه او فکر می کرد، خودش را به امیر رساند و منتظر جواب شد. او که چیزی به فکرش نمی رسید با ساده ترین جوابی که به ذهنش رسید فرزاد را ساکت کرد: دیدم با معرفته، گفتم رفیق خوب نایابه و باهاش طرح رفاقت رو ریختم. نمی دونستم به خاطر با معرفتی اون و لطفی که حالا بهمون کرده باید به تو جواب بدم.
فرزاد پوزخندی زد و با لبخند گفت: نه، مسئله سوال جواب نیست. من تعجب کردم تو هنوز با این پسره رابطه داری!
به نظر فرزاد رسید که حرکت امیر بی هدف تر از آن بود که حال متوجه مقصد حرکتشان باشد، پس از او پرسید: داریم کجا می ریم؟
و بدون مکث سر جایش ایستاد و منتظر جواب ماند. امیر خیلی نرم سر جایش- حالا چند قدم جلوتر از فرزاد بود- چرخید و بعد طوری که خستگی اش را نشان می داد گفت: بریم ناهار کوفت کنیم. اگه شما راضی باشی؟
فرزاد با لبخند به طرف او رفت و با دست روی شانه ی چپش زد و با گفتن این جمله " داداش ما سگ کی باشیم که بخوایم رو حرف شما حرف بزنیم." امیر را وادار کرد به راه رفتنش ادامه بدهد. امیر هم با بی میلی مشخص در چهره اش به سمت ساندویچی کنار پارک که تابلوی بزرگش از دور خودنمایی می کرد راه افتاد.
مغازه دار با وسواس خاصی ردیف موادی را که در ساندویچ هایش رعایت می کرد می چید. در همین بین هم با دو انگشت سیگار گوشه ی لبش را بر می داشت تا خاکستر آن را بتکاند. امیر و فرزاد پشت یک میز که دو صندلی بیشتر نداشت نشسته بودند و با هم خیلی آرام صحبت می کردند. فرزاد که بدش نمی آمد امیر را در مورد احمد سین جیم کند سوال کرد: این پسره تو همون شرکته موندگار شد؟
امیر که چشم هایش به گچ بری و آینه کاری سقف مغازه بود با گوشه چشم به فرزاد نگاه کرد و بعد همان طور که دوباره به سقف خیره شد گفت: آره. می گه کارش پر درآمده. ساعت ماعت هم هم نداره. در ضمن، مخ اون منشیه بود؟...
و با نگاه کردن به فرزاد منتظر تأیید ماند. فرزاد که صحبت های او را قطع شده و ناقص دید، با تکان سر او را راهنمایی کرد.
-... آره، منشیه رو هم زده تور. زید میدشه...
بعد به مغازه دار که با دست به سبد روی پیشخوان اشاره می کرد نگاه کرد و از جا بلند شد و به سمتش رفت.
-... زید که نه. نامزد بازی دارن. الآنم که اومد و رفت، داره با اونا تو شمال خوش میگذرونه.
بعد با اشتها اولین تکه را از ساندویچ جدا کرد و مشغول جویدن شد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#32
Posted: 28 Jan 2014 01:41
قسمت سی ام
احمد کنار نوشین روی شن های نرم و گرم شده زیر آفتاب تابستان نشسته بود و به هر چیزی که مقابلشان بود نگاه می کرد. نوشین حس عجیبی در خود پیدا کرده بود. حس فردی که معمایی را حل کرده باشد. با اشتیاق به موج هایی که از سر و صدایشان غوغایی در فکرش برپا شده، خیره بود. حال رمز این تقلا در نظر نوشین کوچکترین تکلفی را شامل نمی شد. برعکس، او چنان می اندیشید که گویی به ساده ترین مفاهیم زندگی فکر می کرد. راز آفرینش صوت در ذهنش کودکانه بود.
احمد از جایش بلند شد و همان گونه که با بغضی که از حرف های نوشین برایش حاصل شده بود کلنجار می رفت، به سمت آلاچیق مرتفع آن سوی ساحل گام برداشت. تا آن زمان، هیچ گاه آنقدر بی ارزش و پوچ نبود. حتی برای خودش. ندا از پشت شیشه ی پنجره ی گسترده ی ویلا به تصویر دور شدن او از نوشین نگاه می کرد و مطئن نبود که باید خوشحال باشد و یا غمگین.
کمی آن طرف تر پسر جوانی با یک باند پیچیده شده بر کف دستش، کنار دختری که برای هیچ کس آشنا نبود نشسته و از بالای درخت و چوب های خشک و پیر درخت های قطور اما سست می گفت. دختر جوان هم به اشتیاق یک عمر زندگی به صحبت هایش گوش می داد و سعی در بریدن کلامش نداشت. دیدن این صحنه ها، آن هم یکجا. آه...
هیچ موقع حماقت های ما آدم ها تمامی ندارد. حماقت هایی که از ازل تا ابد را شامل می شود. حتی مواقعی که به ظاهر خود را عاقل می بینیم، در ابتدای ماراتن وقایعی هستیم که در نهایت به یک حماقت پایان خواهد گرفت. ای کاش کمی از زیرکی امواج به ما داده می شد. خداوند چه عادلانه هوش را میان همه ی کائنات تقسیم کرده است.
احمد روی چوب های سفت و محکم آلاچیق نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود. حس کودکی در او بیدار می شد. حس تاباندن پاهایی که باید برای قدم برداشتن، برای پیشرفت از آن ها استفاده می کرد. صورتش به سمتی نمی چرخید و گوشش به صدایی تیز نمی شد و قلبش نبض داشت ولی خونی به حسش نمی رسید. او نمرده بود، اما بوی جنازه از خودش می شنید. بوی جنازه ی دختری که سینه بندش را به لبخند کنار می زد و با دست روی پستان هایش را می پوشاند. بوی عرق شرم را می شنید.
نوشین از چند متر آن طرف تر به پاهای آویزان و معلق مردی که سابق بر این- فقط چند دقیقه پیش تر- او را دوست داشت، خیره بود و در ذهنش به بوی عرق متحرک و تن نم دارش فکر می کرد. دست چپش را بالا گرفت و به انگشتری که در انگشتش بود نگاه کرد. به رویای قاب عکس مهران اندیشید و به سادگی چند قطره اشک روی گونه هایش دویدند. از قلقلک آب بر روی پوستش خندید و با کف دست رد اشک را دنبال کرد. همانطور به سمت دیگر و به آزاد و دوست جدیدش چشم دوخت و تصور تن ندا در آغوش احمد را در پیش چشمش دید. صدای ناله ی شهوانی خاله ی ناتنی اش در گوش چپش لرزید و بعد روی شن های نرم و داغ تابستان دراز کشید.
احمد زانوهایش را به سینه اش فشار داد و چهره ی نوشین را با چشم، روی امواج دور دست نقاشی کرد. حقیقت دشوار بود. قلب سنگی احمد هم از پس حقیقت عشق بر نمی آمد. عشق، حماقت ازلی و حسادت به خدا بود. با خودش فکر کرد که ندا اگر این صحنه را دیده باشد، چه تعبیری نزد خودش داشته است و آیا حقیقت مطلب را درست دریافته بود؟ آیا زخم های روحش کم نبودند؟
نوشین که از نگاه کردن به تلاش های بیهوده ابرها خسته شده بود، از جایش برخاست و با کرختی به سمت ویلا بازگشت. حتی صدای پاهای برهنه و حریصش روی پله های فلزی برایش آرامش ایجاد نکرد. شاید فقط به بوسه ای و نوازشی، ارضاء می شدند. ندا از پشت پنجره کنار رفته بود. فکر کرد که شاید اینطور بهتر باشد.
صدای ضعیف تارهای مرتعش سازی که زیر دست آزاد جنبانده می شد در گوشش پیچید. باز هم اشک در چشمانش حلقه بست. روی پله ی آخر، ماتش برد و بدون واکنش دقیقه ای به صدا خیره ماند. دست نوا پنجه در افکار نوشین انداخته بود و ذهنش را به نقش زنی با سینه بند کنار زده برد. زنی که با لوندی خود را به دست معشوقش می سپرد و با بوسه ای تنش را به او هدیه می کرد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#33
Posted: 29 Jan 2014 01:40
قسمت سی و یکم
فرزاد با گام های بلند از میان راهرویی که دو طرف آن اتاق های زیادی وجود داشت، با سرعت و بدون دقت می گذشت. راهرو خالی بود و هیچ کس در آن قدم نمی زد، به همین خاطر صدای پاشنه ی کفشش به گوشش می رسید. جلوی یکی از درها ایستاد و با زانوی انگشت اشاره به چوب سخت و محکم کوبید. از درون اتاق صدایی آمد و به او اجازه داده شد که وارد بشود.
فرزاد آرام و آهسته در را باز کرد و پا در اتاق گذاشت. در نگاه اول، مرد میانسالی که پشت پنجره ی اتاق به حیاط اداره و جنب و جوش و آمد و شد پرسنل و گاها" مردم نگاه می کرد به چشم می خورد. او همان پدر فرزاد بود. آهسته یک جرعه از محتوی فنجانی که در دست چپش گرفته بود، نوشید و بدون نگاه کردن به در اتاق گفت: سروان. مأموریتت بی نتیجه بود، درسته؟
فرزاد- سروان بهتر است- دو قدم به جلو برداشت و بعد از جفت کردن پاهایش با صدای مخصوص، جواب داد: بله، جناب سرهنگ. متأسفانه، هیچ چیزی دستگیرم نشد.
سرهنگ خیلی آرام و با وقاری خاص در جایش چرخید و با ریز کردن چشمانش، دقتش را به رخ کشید. سپس همانطور که نگاه می کرد، گفت: چقدر اصرار کردم که بیشتر در مورد طرحت فکر بکن. اما کو گوش شنوا؟
سروان که از شنیدن این حرف ها راضی نبود، نگاهش را به گرانیت تیره ی کف اتاق دوخت. در ذهنش تمام حرف ها و بهانه هایی که آماده کرده بود را کنار هم چید و بعد از چند ثانیه سکوت، لب گشود: قربان، نقشه بد نبود. من فکر می کنم که سوژه یا خیلی زرنگ بود یا خیلی احمق. اون هیچ سرنخی از هدف به من نرسوند. نمی دونم چرا طرحم شکست خورد ولی حدس می زنم که من رو می شناخت.
سرهنگ از پنجره دل کند و آرام و با وقار خاصی به سمت میز قدم برداشت. در این بین چند کلمه هم ادا کرد: سروان. شما تقصیری نداشتی، مقصر ما بودیم که شما رو هم به خطر انداختیم. البته اون اتفاق جنازه ی دو دختر هم از سوی من کمکی نکرد ولی خوشحالم که حداقل برای کسی اتفاقی نیفتاد.
سروان سعی داشت، حرفی را که در ذهن داشت نگوید اما تحمل نکرد و با صدای لرزان گفت: قربان... یعنی برای هیچ و پوچ دو تا دختر رو از بین بردیم.
سرهنگ از نوشتن دست کشید و با عصبانیت از پشت میز بلند شد. ناراحتیش از حرف سروان به وضوح در ته چشمانش حبس شده بود. چند لحظه چشم هایش را بست و بعد جواب داد: سروان. ناراحتی شما رو درک می کنم، اما اون دختر ها دلسوزی ندارند. هدف ما والاتر از این بوده که بخوایم توی مسیر دستیابی به اون دچار تردید بشیم. اون دختر ها بیماری داشتند و خواه ناخواه چند وقت بعد از بین می رفتند. پس...
فرزاد طاقت شنیدن ادامه ی صحبت را نیاورد و با ناراحتی گفت: اما قربان، صرف اینکه اونا بیمار بودن...
بعد به دیوار سفید اتاق نگاه کرد و با درنگی کوتاه ادامه داد: نمی دونم. خب، معلوم نیست که کی چه وقت می میره. پس ما بریم توی خیابون و به خاطر هدف والامون مردم رو بیاریم و به کشتن بدیم و بعد بگیم حدس می زدیم شما تا دو سه ماه، سال یا دهه ی دیگه می میرید.
سرهنگ با صورتی برافروخته و سرخ شده، به کف اتاق نگاه می کرد. نمی خواست جوابی بدهد که سروان او را بی منطق بپندارد. به صورت مصمم فرزاد نگاه کرد و با لبخند گفت: نمی دونم. اصلا" حق با شماست اما ما به خاطر کاری که شما شروعش کرده بودید مجبور به انجام این طرح شدیم.
فرزاد بدون علاقه ای به ادامه ی بحث، با بی میلی پرسید: قربان، نظرتون درباره ی اینکه من برم پیش امیر یا نه چیه؟
سرهنگ که کمی نزد خودش آرام گرفته بود، با حالتی عاقلانه جواب داد: اگه از سادگی جلوت وا نداده، که نرفتنت رو به پای گیر افتادنت می زاره و هیچوقت سراغت رو نمی گیره. اگر هم از زبلی باشه که خودش همه چیز رو فهمیده و به صلاحت نیست دوباره برگردی کنارش.
و بعد اضافه کرد: شما دنباله ی این پرونده رو به من بسپارین و خودتون هم سر پست اول مشغول باشید تا در صورت نیاز بهتون اطلاع بدیم. فعلا" هم مرخصی، می تونی برای استراحت چند روز بدون مزاحم باشی.
فرزاد که معنی این حرف ها را خوب می دانست و با ادبیات "پاتو از گلیمت درازتر نکن" مؤدبانه ی سرهنگ آشنا بود، بدون اعتراض به سمت در اتاق چرخید تا خارج شود، اما هنوز چند قدم نرقته بود که با صدای سرهنگ به خودش آمد. سرهنگ پشت میز نشسته بود و با لبخندی تلخ، به فرزاد گفت: سروان. در ضمن وقتی برای مأموریت از خونه بیرون میاین، به خانواده بگین که انقدر با من تماس نگیرند. پدرتون خیلی نگران شما هستند گویا.
فرزاد لبخندی مصنوعی زد و به آرامش گفت: چشم قربان.
بعد پاهایش را برای احترام به صدای مخصوصی به هم کوبید و خیلی نرم از اتاق خارج شد. در راهروی شلوغ اداره به سمت دنیای بیرون، دنیایی جدید که در آن فرزاد نبود اما شناخته شده تر بود قدم بر می داشت. از ورودی که بیرون آمد، چشمش به یک سرباز که یک نفر را با دست بند می کشید خورد. هوای شهر از همیشه گرفته تر بود اما برای او بیرون یک واژه بود. با نگاه به آسمان، لبخندی روی لبهایش نشست و بعد، به سمت خانه برای استراحتی بی نظیر گام برداشت.
پایان
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...