ارسالها: 5428
#21
Posted: 26 Oct 2013 00:04
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــران طلایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ۲۰
ملیسا کاملا در هم ریخته به نظر می رسید . بد جوری حالش گرفته شده بود .اونی که با این نقشه می خواست به خواسته هاش برسه و هم منو داشته باشه هم پیروزی خودش بر مهشید رو وحالا غرورش رو هم خرد شده حس می کرد . رنگ به چهره نداشت . -چیه بازم باختی ؟/؟ چرا حس می کنی که شکست خوردی . عزیزم هنوز چیزی عوض نشده . منم یه احساسی مثل تو رو دارم . من از اول ادعایی نکردم . عشق من ناز من اگه من بگم که تو رو بیشتر از شوهرم دوست دارم شاید باور نکنی . بازم حرف خودت رو می زنی . چون من حدود بیست و پنج ساله با توام . تو رو حست می کنم درکت می کنم . تو از یه خواهر هم برام بالاتری . تو دوست داشتنی هستی .تو خیلی خوبی . تو مهربونی . قلب پاکی داری ولی کمی مغروری . من در این بازی پیروز شدم . ولی حس می کنم که شکست خوردم .می دونی چرا ؟/؟ من نمی خوام تو رو از دست بدم . من نمی خوام بر تو پیروز باشم ولی می خوامشکست نخورم . زمانی برنده ام که بتونم تو رو داشته باشم همراهی تو رو داشته باشم .مثل اون وقتا تن لخت ما در تماس با هم باشن . خواسته های اون یکی برای ما ارزش زیادی داشته باشه .نیاز هامونو فدای نیاز های یکی دیگه کنیم . نه این که وقتی ببینیم طرف دوست پسرمونو دزدیده مثل یک زن حسود باهاش بر خورد کنیم .. مثل اون وقتا که کسی رو که می خواهیم باهاش باشیم گاهی اول بفرستیم سراغ دوستمون . این ایثار گری های زیبا رو یک بار دیگه ببینیم . اون روزا برات هیچ ارزشی نداره . ولی این دوستی و این عشقبازی کردن های با تو لز کردنهای ما با هم برام یه خاطره ای شده .تو اونا رو از یاد بردی ولی همه اینا برای من خاطره ای قشنگ شده . خاطره ای که همیشه شیرین ترین جزءزندگی من باقی می مونه . خیلی بی انصافی ملیسا اگه منو دشمن خودت فرض کنی .. مهشید طوری حرف می زد که سینا دلش می خواست بغلش کنه واونو ببوسه .. دلش می خواست سر ملیسا داد بکشه و بهش بگه که دوستشو در آغوش بکشه . ازش معذرت بخواد .اونو به خاطر احساسات پاک و دوستانه اش ستایش کنه . ولی نمی تونست چیزی بگه . چون اون دیگه فردا ش اینجا نبود . باید می رفت دنبال کار وزندگی ام تا ببینه دفعه بعد چه کسی میاد سراغش. تا ببینه که اسیر دام داغ چه کسی میشه . شاید یک پیر زن هشتاد ساله .. شاید دیگه این جور از حرفه خودش احساس لذت نکنه . دلش می خواست به ملیسا بگه تو چقدر بی احساسی . چقدر سنگدلی . چون همین جور وایساده بود .. مات و مبهوت ..حتما هنوز در شوک شکست بود .. -ملیسا نمیگم منم دلم می خواست برنده شم . نمیگم که خیلی برای این برد تلاش نکردم . ولی کی منو به اینجا کشوند کی خواست که من اینجوری باشم . ولی همه اینا برام هیچ ارزشی نداره . تا تو خوشحال نباشی تا تو آروم نباشی هیچ واسم مهم نیست . موبایلشو گرفت طرف ملیسا . می تونی به زمین بزنیش . بگی چیزی وجود نداشته . مثل حالا که هنوز چیزی نگفتی . می تونی بگی که من دروغ گفتم . اما فقط نگو که فراموشم کردی . نگو که حدود 25 سال دوستی ما و با هم خوش بودن ما باد هوا بوده .. سینا نمی تونست باور کنه که ملیسای سنگدل اشکش در اومده . نمی تونست باور کنه که مثل ابر بهار داره اشک می ریزه . مهشیدآغوششو باز کرده بود ملیسا هم همین طور به صورت هر دو شون نگاه می کرد . داشت به این فکر می کرد که دو تا زن هم می تونن تا این حد عاشق هم باشن ؟/؟ پس چرا تا حالا مثل کارد و پنیر بودن ؟/؟ ولی اگه مهشید نبود این محبت یک بار دیگه گر ما و حرارت خودشو نشون نمی داد . حس کرد که باید اونا رو به حال خودشون بذاره تا نا گفتنی ها رو به هم بگن . تا با هم لز کنن . کمی استراحت رو هم برای خودش ضروری می دونست . چون از کیر و کمرش باید خیلی کار می کشید . سینا ندید که اون دو نفر در مودش با هم حرفی بزنن . فقط داشتن از هم عذر خواهی می کردند . روشو بر گردوند تا از در خارج شه . ملیسا : کجا داری میری سینا . تازه کارت شروع شده . این چند ساعتو دیگه باید کاری کنی که من رو سفید از اب در بیام . شرمنده عزیز ترین عزیز زندگیم نشم .. اون همه دشمنی ها ناگهان به دوستی و ایثار گری و جانفشانی تبدیل شده بود .یک زن وقتی در این ناحیه در این مرحله گذشت داشته باشه یعنی از همه چیزش گذشته .. حسادتها رو زیر پا گذاشته ارزشها رو به صورتی می بینه که خود خواهی ها رو زیر پاهاش و در وجودش له کرده . مهشید : ملی جون دلم می خواد سه تایی مون با هم باشیم . هیچ چیز پوشیده ای بین ما نمونه . وقتی هم که سینا جون رفت دو تایی مون با هم خوش می گذرونیم تا شوهرامون بیان -فدات شم مهشید که چقدر خوبی و من قدر تو رو نمی دونستم . سه تایی شون روی تخت سکس قرار گرفتند . مهشید یه پهلو کرده بود . سینا کمرشو گرفت . و یه ضرب کیرشو از پشت فرو کرد توی کس مهشید . ملیسا هم پشت سینا قرار گرقته و با سینه های سینا بازی می کرد . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#23
Posted: 1 Nov 2013 16:45
پســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــران طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی ۲۲
مهشید احساس آرامش می کرد . همین حس رو ملیسا هم داشت اون از این که می دید این پسره سینا باعث استحکام دوباره پیوند پاک اون و مهشید شده احساس خوشحالی می کرد . اون حالا می تونست بعد از رفتن سینا دلشو به این خوش کنه که می تونه لحظات خوشی رو در کنار سینا حس کنه . مهشید درست می گفت در این دنیای نامردمیها چیزی مهم تر از دوستی و رفاقت ها نمی تونه وجود داشته باشه . این که یک زن شهوت خودشو فدای دوستی و محبت بکنه و یا این که دوستی رو بر نیاز های جنسی خودش اولویت بده می تونه طعم شیرین زندگی رو بیشتر بهش بچشونه . سینا حالا با لذت کیرشو می کرد توی کس مهشید و اونو می کشید بیرون . وقتی دست ملیسا رو روی سینه هاش حس می کرد لذتش خیلی بیشتر می شد . ملیسا کسشو به شدت روی کون سینا می کشید تا یه جوری خودشو گرم نگه داشته باشه تا پسر بعد از تموم کردن کار مهشید یه بار دیگه بیاد سراغ اون . با دستاش شونه های سینا رو می مالوند . پسر با این کارای ملیسا انرژی بیشتر ی برای گاییدن مهشید پیدا کرده بود . -سینا می تونی حرفای قشنگت رو به مهشید هم بزنی . اون از این که موقع سکس این حرفای زیبا بهش گفته شه خیلی خوشحال میشه . بیشتر لذت می بره . سینا سرشو بر گردوند و خیلی آروم بهش گفت که کدوم زنه که از شنیدن حرفای عاشقونه و سکسی خوشش نیاد .. مهشید : ملیسا جون چی داری میگی چرا این قدر داری لوسم می کنی . باور کن اگه دوست داری می تونی سینا رو همین الان ببری پیش خودت .. -فدات شم من که چیزی نگفتم تو دلخورشدی . -من کی گفتم ازت دلخورم . سینا : اگه من این وسط زیادی هستم پاشم تا شما دو تا عاشق و معشوق قشنگ حرفاتونو بزنین . ملیسا : به نظر تو ما کدوممون عاشقیم و کدوم معشوق ؟/؟ -هر دو تا تون هم عاشقین هم معشوق .. سینا چون دید باید یه شوکی وارد کنه تا هر دو تا شون ساکت شن با سرعت زیاد ترو فشار بیشتری کیرشو می کرد توی کس مهشید و از طرفی کف دستشو از پشت روی کس ملیسا قرار داده با اونم ور می رفت تا دیگه فکرشو از راز و نیاز کردن با زنی که تا لحظاتی پیش باهاش کل کل داشت به این طرف بکشونه .. -ملیسا خیلی هوس داری . من که الان ردیفت کردم . -سینا سینا .. اگه بدونی چقدر داغم . عطش دارم .. از این که دوباره به عشقم به محبوبه ام رسیدم احساس لذت و آرامش می کنم و همین هوس منو زیاد می کنه . دو تا دوست ایثار گر شده بودند . دستای ملیسا حالا رفته بود روی کمر سینا و یواش یواش دوباره به سینه هاش رسیده بود . تا حدودی جلو ضربه های کیر سینا به کس مهشید گرفته شده بود ولی مهشید هر لحظه حس می کرد که از لذت حشر داره به خواب عمیقی میره . ملیسا حالا دلش می خواست که با بدن دوستش ور بره تا اون زود تر حال کنه . از جاش پا شد خودشو به سمت مهشید کشوند . هر چند قسمت جلو بدن سینا به پشت تن مهشید چسبیده بود ملیسا دستاشو رسوند به کون دوستش . دو طرفشو به کناره ها باز کرد تا دوستش از تماس کیر با لبه های کس لذت بیشتری ببره . مهشید : شما دو تا دارین چیکار می کنین . من خوابم گرفته .. -اوووووخخخخخخ دلم واست تنگ شده مهشید . دلم واسه خوابیدن توی بغلت تنگ شده .-ملیسا دیگه نمی ذارم فراموشم کنی . واسه همین بیشتر باید همو بغل بزنیم . سینا بازم گازشو زیاد تر کرد تا راز و نیاز های عا شقونه این دو تا زن کار دستش نده . دوست داشت هر دو تا شونو تا اونجایی که بالا بیاره بکنه . این بار ملیسا رفت و روبروی مهشید قرار گرفت . حالا فضا ی بیشتری واسه سینا وجود داشت و دیگه اون احساس خفگی و تنگی جای لحظاتی پیش رو نداشت . دستاشو از کنار ها و پهلو های مهشید به سینه های درشتش رسونده بود و اونا رو خیلی آروم فشار می داد و ولشون می کرد . با این که مهشید رو چند ساعت پیش گاییده بود و این دو مین باری بود که با هاش سکس می کرد ولی از این نظر که این بار بدون استرس سر رسیدن ملیسا داره اونو میگاد طعم و لذ ت بیشتری براش داشت . -عزیزم مهشید پاتو بستی . خوابی ؟/؟ من لب می خوام . لب لب گرمتو .. می دونم خوشت میاد . لذت ببر از کیر سینا لذت ببر . خیلی اذیتت کردم .. ملیسا لباشو رو لبای مهشید گذاشته بود اونم رفته بود به عالم خواب هوس .. حالتی که دوست داشت هم بخوابه و هم بیدار باشه . هم به اوج برسه و هم در اون حالت بمونه . خوشی و لذتی که به هر روندی اونو غرق دریا و دنیای آرامش کرده بود . فقط دلش نمی خواست این لحظات به انتها برسه . لبان آشنایی روروی لبان خود احساس می نمود . لبایی که براش شیرین ترین لبان دنیا بودند . شیرین ترین بوسه رو از این لبان چشیده بود . شاید این همون چیزی بود که پس از ازدواج احساس می کرد که کم داره . این همون گم شده ای بود که می بایست اونو به اوج می رسوند . لبای ملیسا رو لباش حرکت می کرد . کیر سینا همچنان اونو به فرو رفتن در خوابی عمیق نزدیک تر می کرد . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#24
Posted: 15 Nov 2013 11:59
پســــــــــــــــــــــــــــــــــران طـــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی ۲۳
سینا یک ریز در حال گاییدن مهشید بود .. زن از یک طرف تصور لب ملیسا و از طرف دیگه هم با خیال کیر سینا که هر دو براش جنبه ای واقعی داشتند در حال حال کردن بود . مهشید کاملا قفل کرده بود .هیچ حرکتی نمی تونست از خودش انجام بده . فقط حرکاتی مثل بالا و پایین رفتن از روی موج رو در قسمت بالای کسش حس می کرد . دلش می خواست فقط ار ضا شه و چشاشو ببنده . لحظاتی که براش رسیدن به قله هوس بود . اون حرکتشو به سوی اون قله می دید . دوست داشت وقتی که به نوک موج رسید ازش سر بخوره و با فشار آبش خالی شه . سینا که حس کرده بود حال و روز مهشید رو به کیرش فشار آورد تا بتونه اونو زود تر به خواسته اش برسونه . تازه با ملیسا هم کار داشت . یه نگاه ملیسا به کون مهشید بود که چطور در حال لرزشه . لذت می برد از این که این صحنه ها رو می دید . حالت و حرکات مهشید نشون می داد که داره به نقطه پایان می رسه . لبای مهشید دیگه حرکتی نداشت . سینا هم حس کرد که دیگه اون کونشو رو به عقب حرکت نمیده تا به کسش فشار بیاره که از تماس با کیر لذت بیشتری ببره . دیگه به آخر خط رسیده بود . ملیسا لباشو از رو لبای دوستش بر داشت . سینا هم یه حرکتی به کیرش داد و می خواست اونو از کس مهشید بیرون بکشه که ملیسا نذاشت و اتفاقا دستشو گذاشت رو کیر سینا و اونو دوباره فرستاد طرف کس دوستش با اشاره دست بهش فهموند که در کسش خالی کنه . اون دوست داشت که دوستش لذت ببره . سینا هم با اشاره متوجهش کرد که من آبمو واسه تو کنار گذاشتم . این جوری مثلا می خواست دل ملیسا رو بیشتر به دست بیاره . در حالی که ساعتی پیش به اندازه کافی ملیسا رو سیراب کرده بود . خلاصه اون دو تا زن نسبت به هم ایثار گر شده و هوای همو داشتند و دلشون می خواست که به نوعی نشون بدن که رفیق واقعی همند . سینا مهشید رو خالص تر و منطقی تر یافته بود . کسی که نخواست پس از پیروزی بر ملیسا خردش کنه اونو در هم بشکنه . خودشو نگه داشت . مغرور نشد . به دوستی با دوستش اهمیت بیشتری داد . مغرور نشد . حس کرد که باید از اخلاق مهشید درس بگیره . دستاشو گذاشت روی کون مهشید . پنجه هاشو در برشهای بر جسته کون مهشید فرو برد وبا چند حرکت رو به جلو و عقب دیگه کیرشو بیشتر تحریک کرده آبشو ریخت به کس اون . احساس سبکی می کرد . لبخندی از رضایت بر لبان ملیسا نقش بسته بود . حس کرد که حالا تونسته خودشو روحشو از هر چی حسادته پاک کنه . از این که هر چی برای خودش می خواد برای دوستش هم بخواد و هر چی رو که برای خودش بد می دونه برای اونم بد بدونه . ملیسا سرشو گذاشته بود رو سینه سینا و براش حرف می زد . -خیلی دوستت دارم . کار درستی کردی که انرژی زیادی روی مهشید گذاشتی .. می تونی استراحت کنی .من یکی دو ساعتی رو بهت مرخصی میدم . -ولی من آمادگی اونو دارم که هم با تو حال کنم هم با مهشید . -مثل این که مهشید جونو که گاییدی اشتهات خیلی باز شده -راستشو بخوای عشق و علاقه و تفاهم شما رو که می بینم لذت می برم اشتهام زیاد میشه . -پس یه چشمه از این اشتهات رو نشونم بده ببینم چه جوری منو می خوری . -ببینم من اشتهام زیاد شده یا تو . من که یه ساعت پیش تو رو خورده بودم -پسر اشتهای تو زیاد تره . تو داری دو نفرو می خوری -خیلی کلکی دختر . من که هر چی بخورمت سیر نمیشم . -نمی خوام بیشتر از این خسته ات کنم . پس تو دراز بکش من بیام روت . چون من استراحت کردم . مهشید هنوز در حالت خماری بعد از سکس مونده بود . ملیسا خودشو انداخت روی کیر سینا . یه نگاهش به چهره دوستش مهشید بود . این سکس به اون آرامش خاصی می داد از این نظر که فکرشو نمی کرد به یک شرایط آرمانی برسه که دیگه به این فکر نکنه که وفا داره یا بی وفاست . دیگه این مسائل براش مهم نبود .مهم اون زمان حالی بود که درش زندگی می کرد . زمان حال اون متعلق به سینا بود و شاید در زمانی که شوهرش بر می گشت و خودشو در آغوش اون حس می کرد می تونست به خودش بقبولونه که در اون لحظه باید اونو تنها مرد زندگی خودش بدونه . در واقع اون عشق را نسبی فرض کرده بود . خیانت رو که دیگه توجیه می کرد . کیر سینا اون سفتی اصل خودشو موقتا از دست داده بود . چون یک ریز فعالیت داشت و چند بار هم خودشو خالی کرده بود . دیگه نه جونی واسش مونده بود و نه آبی . واسه این که قدرت خودشو نشون بده رو غیرتش سعی داشت تلاش کنه و نشون بده که همه کاره هست . مهشید یواش یواش چشاشو باز کرد . حالا اون بود که حس می کرد باید یک حال اساسی به دوستش بده ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 5428
#27
Posted: 26 Nov 2013 21:29
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــران طـــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی ۲۶
شیرین واسه سینا ناز و عشوه می کرد ازش می خواست که بیاد و باهاش حال کنه . می خواست از دل پسر در بیاره ولی سینا فقط به رفتن فکر می کرد .. به هر حال اون نمی تونست به شیرین اخم کنه بهش نیاز داشت . وقتی به خودش اومد که شیرین بدن لختشو در آغوش کشیده در حال ساک زدن کیرش بود . با توجه به این که سینا دو تا دختر خوشگلو گاییده بود دیگه هیچ تمایلی واسه کردن شیرین نداشت .. خسته بود . دلش واسه خونواده اش تنگ شده بود . حس کرد هیچ راه فراری نداره جز اینکه زود تر این زنو ارضاش کنه . سرش هم درد می کرد ولی چاره ای نداشت . . کیرشو از دهن شیرین بیرون کشید و اونو درجا فرو کرد توی کسش . سعی کرد ملیسا و مهشید رو به یادش نیاره تا از گاییدن شیرین لذت بیشتری ببره . و تلاش کرد که با اشتها و هیجان اونو بکنه . چون شیرین خیلی زرنگ بود و سینا نمی خواست کاری کنه که اون متوجه شه که حال نمی کنه . هر چند خیسی کس زن تا حدودی سینا رو داغش کرده بود و به اون لذت می داد -پسر ! دیدی بهت گفتم .. کیرت واسه شیرینت چقدر کلفت شده .. -جنس خوب دیده دوباره کلفت شده .. -دلم می خواد فقط مال من باشی -شیرین جون حواست باشه که خودت به من گفتی که در این کار نباید عاشق شد . تازه تو شوهرهم داری -راست میگی نباید عاشق شد ولی حسود که میشه بود . خوشم اومد وقتی اومدی و حسادت کردی .. -خیلی بد جنسی شیرین جون که از سوختن من لذت می بری -فدای تو .. فقط با کیرتو حال می کنم . فرزاد هم پسر بدی نیست . الان اون جوری که مشتریای ما زیاد میشه ما نیاز به پرسنل زیادی داریم . این که نمیشه تمام بار ها و کار ها روی دوش تو باشه . اگه می کشی همه رو بسپرم به تو .. شیرین همچنان می خندید .. -نه .. شاعر میگه کم بکش همیشه بکش .. -فقط یادت باشه سینا جون یه جای خالی همیشه واسه من داشته باشی .. عاشقتم پسر .. - اگه بدونی سردار چقدر ازت خوشش میاد . -شوهرت از من خوشش میاد ؟/؟ -آره میگه باید یه بر نامه ای بچینیم که من و سینا تو رو بکنیم . -یعنی سردار تا این حد راضیه ؟/؟ -آره عزیزم ولی من واسه این که تو ناراحت نشی و کیر دیگه ای رو نزدیک من نبینی قبول نمی کنم .. سینا که برای رفتن به خونه عجله داشت دستاشو رو سینه های زن قرار داد و اونو که در یک حالت قمبلی گذاشته به شدت مورد ضربات و حملات کیرش قرار داد . کس شیرین همچنان آبدار بود و کیر کلفت سینا رو به خوبی تحمل می کرد . -جوووووووووون عجب کس و کونی داری شیرین -جدی میگی سینا .. تو که ملیسا رو با همه تر و تازگی خودش گاییدی دیگه ما چه به دردت می خوریم .. -اوخ نگو .. تو با عشق و با یه احساس خاصی زیر کیر من و در آغوش من هستی و همین خیلی به آدم حال میده . یک احساس طبیعیه . این جور سکس ها خیلی می چسبه -پس بچسبون . خودت رو به من بچسبون . تا خوب بچسبه .. -حالا هم چسبیده شیرین جون .. شیرین حس می کرد که در حال ارضا شدنه .. -سینا عزیزم شل نگیر .. محکم .. همین جوری مردونه منو بکن .. -فدات شم .. ای به روی چشم و به زیر کیر .. پس بیا بگیر .. وقتی شیرین ارگاسم شد سینا هم چند قطره از آب کیرشو روونه کس شیرین کرد تا زن فکر نکنه که نسبت به اون بی حال و بی خیاله . زن دست بردار نبود .. -سینا جون اگه سیر نشدی بازم می تونی منو بخوری - مگه آدم از شیرین و چیز شیرین خوردن سیر میشه ؟/؟ولی حس می کنم که فردا هم باید یه کار جدید داشته باشم یه سری هم باید به خونه مون بزنم .. سینا با ماشین مثلا آژانس که در اختیارش بود و مثلا داشت کار می کرد رفت خونه شون .. خیلی خسته بود ..پدرش سر کار بود . ساناز و مادرش سارا خونه بودند .. -مامان چرا بازم چشات قرمزه ..مگه بابا بازم رفته دختر بازی ؟/؟ پدرشو در میارم .. رفت اتاق ساناز .. صورت خواهرشو بوسید .. خواهرش هم خیلی عبوس و اخمو نشون می داد . -آبجی کوچولوم واسه چی ناراحته ؟/؟ -داداش من کوچولو نیستم . من واسه خودم خانومی شدم . میرم دانشگاه .. -آخرش واسه ما یه دختر تر و تمیز ردیف نکردی . به تو هم میگن خواهر ؟/؟ خیلی خسته ام . به طرف ساناز رفت و صورتشو بوسید . -خواهر کوچولو خیلی خسته ام دو روز یکسره داشتم دنده می زدم و کلاج ترمز می گرفتم . سینا خودش خنده اش گرفته بود . به یاد حرکات کیرش افتاده بود که می شد گفت همون دنده زدنه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 3650
#28
Posted: 29 Nov 2013 14:52
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــران طـــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی27
تو اصلا توجهی به من نداری داداش . همش به فکر خودتی . زشته .. همش میگی واست یه دختر جور کنم . خوب نیست . پیش من از این حرفا می زنی . اصلا خوب نیست . من ازت دلخورم . -پاشو یه چیزی درست کن بخوریم دست و پا چلفتی . این قدر دردونه بازی در نیار . مامان خیلی لوست کرده .. ساناز سکوت کرده بود . لجش گرفته بود . -چرا با من این جوری حرف می زنی . تو که هر کاری که دلت بخواد انجام میدی و کاری به کارم نداری . همه داداش دارن ما هم داریم -خب اونا چیکار می کنن که ما نمی کنیم ؟/؟ همه رو نمیگما .. داداشای دیگه رو میگم .. -هوای خواهراشونو دارن . مراقبن که کسی بهشون متلک نگه .. -ببینم می خوای هر وقت داری راه میفتی طرف دانشگاه بهم بگی که همرات راه بیفتم اگه کسی بهت جسارت کرد خرخره شو بگیرم .. تو هم یه چیزیت میشه ساناز .. سینا چشاشو به زحمت باز نگه داشته بود . تا خواهره رفت یه چیزی بیاره اون همونجا دراز شد و خوابید .. ساناز روی داداشه خم شد تا اونو بیدارش کنه . بوی عطر زنونه سینا مشکوکش کرده بود . آخه عادت نداشت از این عطرا به خودش بزنه . حتما یکی دو تا از اون مسافرای بد به تورش خورده . بابا که دنبال عیاشی خودشه مامان هم که همش غصه می خوره ..منم که ازم کاری بر نمیاد پس چه کسی مراقب کارای سینا باشه .. -داداش چیزی نمی خوری ؟/؟ -ساناز بعد از ظهر که کلاس نداری -نه چی بود داداش .. -به مامان گفتم که تو و اونو با هم ببرم بازار با اولین در آمدم یه پیراهنی یه هدیه کوچیکی براتون بگیرم . مامان تشکر کرد و گفت که نه .. فعلا چیزی نیاز نداره .. حالا می خوام تو رو ببرم . -نه داداش منم چیزی نمی خوام .. -چیه فکر می کنی داداشت خسیسه ؟/؟ ما هر قدر خسیس بودیم واسه تو یکی که نبودیم . دوست نداری باهام بیای ؟/؟ -میام به خاطر این که فقط با تو باشم . یعنی خوشم میاد باهات قدم بزنم فقط چند تا شرط داره -بگو آبجی . حالا واسه ما شرط تعیین می کنی .. واسه خودت دیگه خانومی شدی . اولا من نمی خوام زیاد خرج بندازم گردنت بعدش این که پیش من که هستی هی چش چرونی نکنی به این دختر و اون دختر نگاه نکنی .. -ببینم این جوری که معلومه من تا آخر عمرم باید عزب بگردم . -نمی دونم . به موقعش من و مامان برات ردیف می کنیم . -پس این وسط بابا چیکاره هست . -ما دخترا و زنا هم جنسای خودمونو بهتر و بیشتر می شناسیم . -اگه دست تو یکی باشه میگی که اصلا زن نگیرم .. سینا ناهارشو خورد و خوابید . بعد از این که بیدار شد یه دوشی گرفت و اون و خواهرش رفتن بیرون . بیشتر از چهار صد تومن همراهش بود .. وقتی به خواهرش گفت می تونه فلان عطر و فلان لباسو بگیره که حدود سیصد تومنی می شد ساناز گفت داداش ببینم تو دو روزه این قدر کاسب شدی ؟/؟ نکنه داری قاچاق می کنی ؟/؟ -زبونتو گاز بگیر ساناز . اصلا به داداشت میاد که خانمان بر افکن باشه ؟/؟ فدات شم .. -من هیچی نمی خوام .. بیشتر از صد تومن هم نباس واسم هزینه کنی . همینشم واسه اینه که نگی خواهرت خودشو می گیره . -ببینم همه چی ردیفه ؟/؟ خواهرم یه زن داداش خوب نداره که امید وارم یکی مثل خودش خوب به تور ش بخوره -داداش باز شروع کردی ؟/؟ -چته ساناز . اومدیم فردا پس فردا یه خواستگار خوب برات پیداشد هر چند من نباید از این حرفا با تو بزنم . چون مردی گفتن زنی گفتن .. ولی خب چون دوستت دارم میگم .. فرض می کنیم خواستگار بیاد اون وقت من بهت بگم ساناز من از این پسره یا اصلا از هر کی که میاد خواستگاریت خوشم نمیاد اصلا دوست ندارم حالا حالا ها بری خونه بخت .. به نظر تو این کار من درسته ؟/؟ -اگه تو با تمام وجودت با عشق و علاقه و محبت ازم بخوای من قبول می کنم . میگم هر چی داداش جونم بگه -دختر تو دیگه کی هستی منو که از رو بردی . ساناز از این که داداش این جور باهاش حرف می زنه و بهش اهمیت میده و توجه خاصی داره خوشحال بود . دلش می خواست سینا نسبت به اون و احیانا پسرایی که تمایل به دوستی با اونو دارن غیرتی باشه . ..یکی دو ساعت بعد : -ساناز ! تو چرا اون مانتویی رو که سی تومن گرون تر بود نخریدی .. -داداش جنسا همون بود یه بوتیک گرون تر می داد یکی ارزون تر . من چرا بخوام به ضرر داداش جونم کار کنم . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#29
Posted: 3 Dec 2013 22:31
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــران طـــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی 28
سینا و ساناز اومدن طرف خونه .. -خب میریم یه چیزی بخوریم -دوست دارم یه بستنی بخورم . اونا دور یه میزی نشستند .. -به ساناز اینجا که همه با هم راندوو دارن . چه خبره . همه با دوست دختراشون اومدن .. -سینا بس کن . فرض کن منم دوست دخترت هستم . تو که نمی خوای کلاس بذاری و به بقیه بگی که دوست دختر داری بقیه خودشون می فهمن . ساناز حس کرد که حالا بهترین موقعیتیه که بخواد یه کاری بکنه که به دو کار بیارزه . دستشو گذاشت رو دست داداشش . -چی شده ساناز .. -کاریت نباشه . دارم این کارو می کنم که بقیه فکر کنن من دوست دخترت هستم . دارم کلاس می ذارم دیگه .. وقتی هم که از جامون بلند شدیم دستامونو به همه حلقه می کنیم . -ببینم هر دو تا دستو .. چهار دستی .. - داداش .. حالا چند سال ازم بزرگتری دلیل نمیشه که مسخره بازی در بیاری و.. در همین لحظه موبایل سینا زنگ خورد . شیرین بود . صداش از بس بلند بود که ساناز هم متوجه شده بود که یک زن داره با برادرش حرف می زنه .. -بله بفرمایید . من امروز نمی تونم .. ببخشید ماشینم خرابه .. -ببین سینا یه مشتری خوب گیرم افتاده .. -فردا در خدمت شما هستم . ماشینم اشکال داره . الان من و خواهرم با همیم .. ماشینو هم دادم تعمیر گاه وسیله ندارم .. -متوجه شدم پسر .. باشه یه جوری تا فردا مشغولش می کنم .. -داداش چرا رنگ و روت پریده -چیزی نیست . زنه دیوونه داشت جیغ می کشید . عادت کرده به من . میگه تو پسر خوب و فهمیده ای هستی . من به تو اعتماد دارم . راحت ترم که با تو از این طرف به اون طرف برم . اصلا هیز و بد چشم نیستی .-چه عجب ! سینا جون همین دوروزه پی به همه اینا برده ؟/؟ من که یه عمره پیش داداشم زندگی می کنم هنوز خوب اونو نشناختم -چیکار کنم ساناز جون . همه که مثل تو نیستن چشاشونو به رو واقعیت ببندن . مردم آدم شناسن .. -مشکوک می زنی . -چیه اون دوست دخترم بود می خواستم بهت دروغ بگم ؟/؟ من اگه بخوام با کسی دوست شم که از تو خجالت نمی کشم . مگه خودم بهت نگفتم منو با یکی آشنا کن .. ساناز بهش بر خورده بود . ولی برای دقایقی رو تحمل کرد . از در که بیرون رفتند گفت سینا من از اولشم گفتم که ازت چیزی نمی خوام اومدیم بگردیم که منو اذیت کنی ؟/؟ -ساناز من اگه خواهر کوچولومو دوست نمی داشتم و بهش اهمیت نمی دادم که باهاش بیرون نمیومدم . واسه خوشحالی اون قدم بر نمی داشتم . حالا تو باهام قهر می کنی ؟/؟ -به یه شرط باهات آشتی می کنم -چه شرطی ؟/.؟ دست همو بگیریم . قدم بزنیم .. بریم پارک با هم حرف بزنیم . گلهای قشنگ پاییزی و برگ ریزانو ببینیم . -چقدر تو رمانتیک هستی . خوش به حال اون کسی که یه روزی عاشقش شی .-سینا تو چه جور آدمی هستی . خیلی کم پیدا میشه برادری که با خواهرش از این حرفا بزنه -منو هم جزو اون خیلی کم ها حساب کن . سینا حس کرد که تماسهای دست خواهرش غیر عادی به نظر می رسه . اون با این گونه لمس کردنها آشنایی داشت . نوعی نیاز ..عشق ..احساسی لطیف .. نه نه ..حتما اشتباه فکر می کنم . شاید واسه اینه که خواهرم تا حالا با هیچ پسری دوست نبوده .. باید خیلی حواسم به اون باشه . ولی من که همش باید برم سر کار . اون اگه بدونه من چیکار می کنم هر گز منو نمی بخشه و از من نمی گذره . اوخ اگه بفهمه باید خودمو بکشم . فکر سینا از این که خواهرش اونو عاشقانه لمس می کنه به این معطوف شده بود که اون بابت جریان کاریش چیزی نفهمه . وقتی که رسیدند خونه مامان سارا منتظرشون بود . -مادر جون این یه بسته شکلات مخصوصو که می دونم دوستش داری برای تو گرفتم . یک کراوات هم برای پدر جونم .. -واسه اون نباس چیزی می گرفتی . ولی عیبی نداره . شخصیت خودت رو نشون دادی . -مادر نگران نباش . بابا هم یه روزی متوجه میشه که تمام این کاراش اشتباهه و وقتی که زن خوب و با محبتی مثل تو داره نباید بره دنبال زنای دیگه . -نمی دونم میگن مردا هر چه پا به سن تر میشن عاقل تر میشن -اینو هم میگن که بعضی هاشون یه بحران میانسالی هم دارن . چون اونا به یه سنی می رسند که پشتش جوونی بوده با دنیایی از حسرت چرا این کارو کردم ها و اون کارو تکردم ها .. جلو روشون هم دنیای پیری هست که دنیای ناتوانی اگه بهش نگیم می تونیم بگیم دنیای ضعف جسمانی و ناتوانی های جنسی . برای همین مردا سعی می کنند با فشار و سرعت هر چه بیشتر از روز های میانسالی خودشون استفاده کنند که فردا دیگه این حسرتو نداشته باشن که سرشون بی کلاه مونده . -اووووووههههههه پسرم تو این همه تجربه رو از کجا به دست آوردی . طوری حرف می زنی که انگاری خودت یک پیر شصت ساله باشی .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#30
Posted: 6 Dec 2013 23:18
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــران طـــــــــــــــــــــــــــــــــــلایی 29
-خب خواهر کوچولوی ما دیگه چطوره ..-چند بار بهت بگم داداش که من بزرگ شدم و دیگه اون آدم کوچولو نیستم -برای من هستی هستی هستی .. سینا خوشش میومد سانازو اذیت کنه . دوستش داشت سر به سرش بذاره . آخه اون که برادر نداشت و همین یه خواهرو داشت که همدم تنهایی ها و سنگ صبورش باشه . -مثلا بگم تو بزرگد شدی چی به ما می رسه . تو که نمیری واسه ما یکی رو جور نمی کنی . ببینم یه همکلاس خوشگل و خوش اخلاق و درس خون که گیر آوردی اونو به من معرفی کن البته از اون قرتی ها که با هر کی می پلکن نباشه -چند تا می خوای داداش -تو علی الحساب یکی رو واسه ما جور کن چند تا رو پیشکش .. -صبر کن به مادر یکی از بچه ها سفارش بدم که این دفعه داره بچه درست می کنه این مدلی بیاره .. -حالا چرا عصبی میشی . تو که می دونی من خواهر گلمو چقدر دوست دارم و بدون اجازه اون آب نمی خورم . -سینا تازه از خدمت اومدی و نیومده هم معلوم نیست کجا رفتی و داری چیکار می کنی . اصلا بهت نمیاد که دوروز رانندگی کرده باشی -کی گفته من دوروز رانندگی کردم . من میگم هیچی مگه اون مسافر بد بخت طاقتشو داشت که همش توی ماشین بشینه و چرت بزنه .. سینا صورت سانازو بوسید .. ساناز حس می کرد که خیلی داغ شده بازم یه حس خوبی بهش دست داده بود . وقتی که خیلی کوچیک تر بود داداش همش اونو می بوسید . اون وقتا یه جور دیگه ای خوشش میومد . نمی دونست چرا این جوری شده . وقتی سینا از دختر دیگه ای حرف می زد بدنش می لرزید . نمی دونست واقعا نمی دونست اسم این احساس رو چی بذاره . در حالی که خیلی از دوستاش واسه داداشاشون دوست دختر ردیف کرده بودند وبعضی ها شون هم به نوعی به داداشه باج داده همراهیشون کردند که اگه خودشونم یه کارایی کردند برادره به اونا گیر نده و همراهشون باشه ولی ساناز به دوست پسر فکر نمی کرد فقط دوست داشت مراقب کار های برادرش باشه . در کنار سینا احساس امنیت و آرامش می کرد . شاید این احساسش با اون احساسی که به معنای نوعی انحراف باشه تفاوت می کرد . .. پدر سینا هم وقتی که به خونه بر گشت دوباره همون سر و صدا و دعوای همیشگی با مادرش پیاده شد .. ساناز هم که همچنان به برادرش فکر می کرد و این که چقدر دوست داره هنوزم مثل سالهای قبل هواشو داشته باشه . لذت می برد از این که اون همراش باشه . هوای کاراشو داشته باشه و نگرانش باشه .. سالهای اول دبیرستان اون وقتایی که سینا کلاس نداشت میومد سر در مدرسه دخترونه منتظر خواهرش می شد تا با هم بر گردن خونه . ساناز از این حرکت سینا خیلی لذت می برد . پیش بقیه دخترا احساس غرور می کرد ولی حسود هم بود که نکنه یکی سینا رو تور کنه .. اما با خودش فکر می کرد بالاخره یه روزی که باید از این خونه بره .. با یه دختر .. ولی نه بهتره حالا حالا ها به این موضوع فکر نکنم . فردای اون روز سینا رفت پیش شیرین . مشتری منتظر بود . زنی در هم و خسته و افسرده منتظرش بود . -معرفی می کنم سینا پسر گل و دوست داشتنی ..-اینم مونا جان که از دیروز تا حالا منتظر شمان .. -ببینم اینجا که منتظر نبودن .. مونا خیلی ناراحت و عصبی به نظر می رسید ..-ممنونم که زود تشریف آوردین .. سینا از این متلک مونا عصبی شد . ولی به روی خودش نیاورد . اون باید اینا رو تحمل می کرد و منتظر بد تر از ایناش هم می بود . -شیرین خانوم اگه بخواین این جوری با مشتریا تا کنین خیلی زود باید در اینجا رو تخته کنین .. سینا هوس کرده بود که با مشت بکوبه به کله مونا ولی بازم بر خودش مسلط شد . - مونا خانوم من دیروز کاری داشتم . مشکلی داشتم .. وقتی رفتم خونه ماشینم خراب شد بردمش تعمیر گاه . سعی کنین منطقی باشین -مگه شما مردا منطقی هستین که ما زنا منطقی باشیم . همه تون سر و ته یک کرباسین .. خود خواه ..مغرور و تجاوز گر . فقط می خواین آب کمرتونو خالی کنین سبک شین و یه تفی بندازین توی صورت ماا زنا و یه کون لقتون کرده بگین و برین .. -اگه این جوره پس واسه چی می خواین که با شما باشم .. شیرین خانوم ما یکی نیستیم . پسر سرشو انداخت پایین و قصد خروجو داشت که مونا صداش زد .. -بیا آقا کوچولو قهر نکن . خیلی دوست دارم ناز مردای ناز نازو رو بکشم و ببینم که چه حالی پیدا می کنند وقتی به پست یه گردن کلفت تر از خودشون می خورن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم