انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

داغ و آتشین+سرد و بی روح



 
با سلام خدمت مدیران عزیز

درخواست ایجاد تایپیک دارم در قسمت داستانهای سکسی

با نام داغ و آتشین+سرد و بی روح
دارای بیش از۲۰ قسمت

موضوع... دو نفر با اخلاق و روحیات کاملا متفاوت دست روزگار با هم آشنا میکنه ..یکی عاشق سکس و داغ و اونیکی به تنها چیزی که فکر نکرده سکس...
این صرفا یک داستان بوده و زاییده ذهن نویسنده میباشد


نویسنده..سامان

     
  

 
مقدمه
دیدید بعضی وقتها یه چیزهایی که اصلا دوسش نداری و کلا باهاش مخالفی برات اتفاق میوفته و جالبه که هر چی تلاش میکنی انگار به روزگار حقوق دادند حتما ادامه پیدا کنه و تو کاری از دستت ساخته نیست..
این با توجه به روحیه و خصلت ذاتی هر کسی میتونه هر چیزی باشه...
یکی آدم با احساسیه و دوست داره همه چی رمانتیک و جذاب باشه اما براش پیش میاد دنیاش بشه میدان جنگ و خشونت...
اونیکی ممکنه ادم تنبل و به اصطلاح استخوان سنگینی باشه براش شرایطی پیش میاد که باید ۱۲ ساعت کار کنه..
یا حتی تو تحصیل هم از رشته ای که همیشه تو درساش مشکل داشتی حالا باید ادامه بدی..
و یا تو سکس...یه عمر همش تو فکر سکس بودی بدنهای فانتزی رو تصور کردی و امتحان کردی..به خصوصیاتش اشنا شدی و از کسایی که داغ بودند کام گرفتی و عادت کردی اما یه دفعه چیزی باعث میشه با کسی باشی که الفبای سکس رو نمیدونه و نمیخواد هم بدونه...اما تو گیرشی!! چیکار میکنی؟؟
ادامه دارد....
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت اول
توی یه شهر نسبتا بزرگ و شلوغ که مثل همه جاهای پر جمعیت زندگی کردن تو اونجا روحیه خاص خودش رو میخواست و انرژی و اعصاب حسابی...
جوانی ۲۵ ساله با خصوصیات ویژه از زادگاه خودش برا ادامه تحصیل اومد اینجا و بعد از ۴ سال زندگی مجردی حس کرد اینجا بهش مزه کرده و نمیخواد از محیط باز به محیطی بسته تر برگرده و با توجه به مخالفتهای خانواده اش همینجا کار پیدا کرد و مشغول به کار شد...
امیر با ظاهری که بزرگترین خصوصیتش بود اون اوایل وارد دانشگاه شد..قد بلند و هیکل مانکنی که داشت با اون چشم و ابروی مشکی و جذاب و صورت کاملا مردونه چشم هر دختری رو به خودش جذب میکرد البته اون اوایل زیاد به روز نبود و نوع لباس پوشیدنش مشخص میکزد تازه وارده ...اما امیر یه ارامش خاصی داشت شاید خجالت و کم رویی اش باعث میشد کمتر حرف بزنه و دیگران هر چیزی رو تو قالب ظاهر گیرایش ایده ال میدیدند...
با توجه به اینکه پدرش وضع مالی متوسطی داشت مجبور بود یا خوابگاه بمونه که با روحیاتش سازگاری نداشت یا باید با یکی همخونه میشد...۱هفته بیشتر سرگردان نبود که با فرزاد تو کلاس خودشون دوست شد..
اما فرزاد...پسر یکی یه دونه یه کارخونه دار گردن کلفت که پولش از پارو بالا میرفت و همسر و دخترش تو خارج بودند و اون فرزاد و نگه داشته پیش خودش..حالاهم فرزاد بخاطر عشق و حال بیشتر مخصوصا خواسته بود بره دانشگاه..
اما فرزاد از نظر قیافه نقطه عکس امیر بود چهره درب و داغون که با عمل دماغش بدترم شده بود و هیکلی کاملا معمولی و همین باعث شده بود هر دختری تا به حال باهاش باشه فقط بخاطر ماشین اخرین مدل و پولی بود که خرج میکرد...
فرزاد هم شیفته قد و هیکل و قیافه امیر شده و خوب میدونست بودن با امیر باعث میشه همه به اونم توجه کنند..بالاخره...برا همین طرح دوستی با امیر ریخته شد و خیلی زود امیر همخونه ؛خونه شیک فرزاد شد که پاپا جونش براش خریده بود که مثلا درس بخونه و نخواد از ایران بره...

تو طول مدت ۳سالی که از دانشگاه امیر میگذشت ۱۸۰درجه عوض شده بود و فرزاد اونو به روز کزده بود و البته بی پروا...دختری نبود که امیر بخواد و بعد مدت کوتاهی زیرش نخوابه..همه چی داشت قیافه و هیکل خیلی عالی و از اونطرفم پول که فرزاد مثل ریگ خرج میکرد و مهمونی میگرفت و بالاخره از وسط این چیزها اونم هر کیو میخواست بدست میاورد..
روزگار بر وفق مراد امیر بود هر روز کارش شده بود تیپ زدن و مدل درست کردن و رفتن دانشگاه و مخ زدن..دیگه عاشقه سکس و دختر بازی شده بود ..براش مهم نبود کجاست و اون دختر کیه فقط میاورد خونه و میکرد...اینها رو فرزاد تونسته بود تو سرش فرو کنه که تا میتونی بکن و گیر به هیچی نده..اما امیر با همه این تغییرات همیشه یه چیزیو رعایت میکرد و به هیچکس جز دوستی قولی نمیداد..بر عکس فرزاد که تا حالا به ۱۰۰ نفر قول ازدواج داده بود...
خلاصه سال آخر دانشگاه بود..امیر شده بود سمبل بچه های دانشگاه و دخترها عاشقش بودند منتظر که ببینند امروز چه تیپ و مدلی میاد و پسرها ازش متنفر بودند و حسادت میکردند...
جمعه بود ..
امیر.... امیرررررررررر...اااااه باز این پسره گرفت خوابید...امیررررررررررر...
بلند داد زدم دررررد...مرض بزار بخوابم دیگه نکبت..
فرزاد اومد پتو رو زد کنار گفت بلند شو دیگه کون گشاد ساعت ۱ظهره
با غر زدن گفتم خب به درک ..بلند شدی باز واسه کی تیز کردی؟؟
فرزاد افتاد رو کمر و گفت برا تو عزیزم دوست داری؟
گفتم بلند شو بابا ..به صغیر و کبیر رحم نمیکنه...بیشعور مگس ماده رو هم میگیره میکنه..
فرزاد گفت امیر پاشو دیگه مگه تولد نگار نیست؟
تازه یادم افتاد آقا واسه چی مصرانه منتظر بیداری منه...با غر غر گفتم فرزاد حالا نمیرفتیم خونه این دختره لاشی نمیشد؟بابا گیر دادیا..
فرزاد ادامه داد حالا ببین یه کیو گفتیم برا من تور کن ...چقدر ناز میکنی...
بلند شدم نشستم و گفتم خیلی پر رویی الان ۳ ساله ما شدیم کسکش اقا تازه میگه یکی..!!!
فرزاد خندید و گفت پولشو میگیری و از اتاق رفت بیرون...
رفتم یه دوش گرفتم و دلم میخواست ریشامو کلا بزنم اگه به فرزاد میگفتم گیر میداد تو همون حموم زدمو و اومدم بیرون...یه شلوارک پام کردمو و همونجور که حوله رو سر و تنم بود اومدم تو سالن..
اوووه ...عجب بساطی چیده بود ..با خنده گفتم معلومه خیلی دلت تو کونه این دختره ستاره گیر کرده که داری اینقدر باج میدی بهم...
فرزاد همونجور که داشت سیخ جوجه رو میگذاشت رو میز گفت زر نزن دیگه بیا بشین تا بگم...دوباره گفت بی شعور چرا ریشاتو زدی احمق؟
نشستم و گفتم بر و بابا خسته شدم ..بعدم خیلی تابلو بود چند بار تو دانشگاه گیر دادند بهم....حالا بزار یه مدت اینجوری باشه... فرزاد گفت خاک تو سرت لااقل یه امروز رو دست نمیزدی...
لقمه رو گذاشتم تو دهنم و گفتم گوشیم کجاست...فرزاد گفت پیش منه ولی هنوز خاموشه..امیر وجدانا امروز روشن نکن...ازش گرفتم و گفتم واسه چی؟ فرزاد گفت الان یکی از این رفیق فابریکات زنگ میزنه ذوق مرگ میشی میری تو اتاق به زر زدن شب میایی بیرون...
خندم گرفته بود گفتم نترس بابا..اصلا این ستاره کیه من قول میدم تا اخر هفته رو تختت باشه خوبه؟
گوشی رو روشن کردم و فرزاد گفت اووووف امیر نمیدونی چه تیکه ایه...بدنش مثل ماهی میمونه...یه سینه هایی داره عمت نداره لامصب .. امیر کون داره گوره بابای جنیفر... دلم میخواد سرمو بزارم روش و بمیرم ....ادم رو این ستاره باشه جز عمرش حساب نمیشه...
اوووه ۱۶ تا اس داشتم نصفش ماله این سمیرا سیریش بود...خدایا این دختر دیوونه کرد منو ...فرزادم یه سره داشت زر میزد و از این ادم فضایی که دیده بود میگفت....
هنوز همه اس ها رو باز نکرده بودم که سمیرا زنگ زد..فرزاد داد زد اااااه باز این زنگ زد...گوشی رو وصل کردم اما فرزاد داد زد همه راضی از چسبه سمیراااا....هم خنده ام گرفته بود هم سمیرا داشت میگفت چی گفت اون وزغ؟؟ مونده بودم چی بگم...
اونروز با هر مکافاتی بود از شر سمیرا پیچیدیم و اماده شدیم بریم تولد...طبق معمول فرزاد یه کادو از طرف خودش گرفته بود یکی هم از طرف من که اصلا نمیدونستم توش چیه...یادمم رفت بپرسم!!!
تو مسیر همش داشتم اس بازی میکردم خودم قبول دارم دورم زیادی شلوغ شده بود و به هیچ کاری نمیرسیدم اما امشب بگذره حتما حتما باید چند تایی کات کنم...(بازم قول تکراری به خودم)..
این نگارم مثله فرزاد از اون بچه خر پولاست که ۱ساله اومده ایران و به قوله فرزاد تو کانادا کسی نمونده بود بکنتش دیگه اومده ایران...!!! از اون دخترایی بود که کلا لخت بودن رو مد میدونست و چون آدم دل رحمی بود دست رد به هیچکی نمیزد...حالا این ستاره کی بود من نمیدونم..فرزاد میگفت دختر دایی نگاره که تازه درسش تموم شده و از اون مثبت هاست...
به فرزاد گفتم حالا این ستاره چجور ادمیه؟
فرزاد گفت یه جیگره نمیدونی چه بدنی داره...داد زدم احمق گفتم اخلاقش نه بدنش.. فرزاد بلند گفت آهااان بزار فکر کنم بعد گفت نمیدونم!!! با خشم بهش نگاه کردم و گفتم تو غیر اینکه بری تو کس و کونه مردم و با هیز بازیهات اونارو با چشمهات بکنی چیز دیگه هم حالیت هست؟؟ فرزاد گفت اره بابا مثلا اینکه مثل نگار جنده نیست...قبلا دوست پسر داشته تیریپ لاو که به گند خورده..به این آسونی پا بده نیست...بهش نگاه کردم و گفتم خاک بر سرت آ]ه احمق تو که هر هفته داری نگارو میکنی بری سمته این ستاره که فیلمم بخواهی بازی کنی نگار آبرو برات نمیذاره...
فرزاد لبخند پیروز مندانه زد و گفت تو خیالت راحت نگار دل خوشی ازش نداره میگه مخش و بزن بکننش تا قیافه واسه من نگیره...
زدم زیر خنده و گفتم چه فامیله خوبی داره بدبخت...ساعت نزدیک ۶ بود که رسیدیم...

ادامه دارد...نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت دوم

تا حالا خونه نگار اینا نیومده بودم از فرزاد شنیده بودم اما واقعا یه خونه شیک و قصر مانند بود..فکر میکردم همه اومدند آخه فرزاد میگفت از ۵ شروع میشه و منم چون عادت نداشتم هیچوقت زود برم کلی ور رفتم تا دیر بشه..وارد حیاط که شدیم دو تا ماشین بنز شیک گوشه حیاط بود که معلوم میکرد چقدر خانواده زجر کشیده ای هستند!!!..کلی درخت تنومند تو حیاط بود و بیشتر جاهاش چمن کاری بود و به طرز زیبایی تزیین شده بود..با اینکه تو مدت ۳سال خونه های بچه پولدار های زیادی رفته بودم اما اینجا یه جور دیگه بود..ساختمان ۳طبقه غول پیکری جلومون بود که هر چه میخواستم ندید بدید بازی در نیارم نمیشد....فرزاد زد به کمرم و گفت هوی حواست کجاست بابا بیا بریم تو...
سعی کردم خونسرد باشم..یه مرد گردن کلفت سیبیل در رفته جلو در ورودی وایساده بود که فرزاد باهاش دست داد و بلند گفت چطوری کیر کلفت؟؟؟
دهنم وا مونده بود اگه یارو قاطی میکرد نصفش میکرد اما اون مرده با لبخند گفت لطف داری فرزاد خان خوش اومدی...
با سر باهاش سلام کردم و به فرزاد گفتم این ماموت رو از کجا میشناسی؟ نکنه بکنت اینه؟/
فرزاد با خنده بلند گفت نه بابا حشمت منو نمیکنه هر چی اصرار میکنم..!!! سرخ شدم از خجالت و یواش گفتم خاک تو سرت بیشعور یواش...ترجیح دادم حرف نزنم..این یارو حشمت هم پشت سرمون میومد و تعارف میکرد..راهرو بزرگی رو رد کردیم و وارد یه سالن که چه عرض کنم ؛زمین سالن فوتسال بزرگی شدیم که دور تا دورش میزو صندلی چیده شده بود و غیر چند تا جوونک که معلوم بود خدمتکار و گروه دی جی هستند و سرشون به کارشون بود کسی دیگه ای نبود...حشمت رفت که به نگار اطلاع بده ..زدم به پهلو فرزاد و همونجور که به در و دیوار نگاه میکردم گفتم کثافت اینجا که هنوز خبری نیست...!!فرزاد گفت خب بهت میگفتم ساعت ۸ شروع میشه نصفه شب راه میوفتادی...داشتم فحش میدادم که نگار از پله های گوشه سالن که معلوم بود به طبقه بالا وصل میشه اومد پایین...
اوووه انگار سکس پارتیه اینجا با اون لباس ضایعه ای پوشیده بود...نگار خودش پرت کرد تو بغل فرزاد و همونجا بهش لب داد و بعد اومد تو بغل من ونگذاشتم بوسم کنه و گفتم نگار جون ارایشت پاک میشه..اونم پشت چشمی نازک کرد و لبخند زد و ادامه دادم میگم خدا یه پولی بهت بده یه لباس بخری مجبور نشی این تیکه پارچه ها رو بپوشی و خندیدم..
نگار خندید و گفت فرزاد چطوره؟ و یه دور زد...اووه تازه ضایعه بودنشو فهمیدم..یه لباس ..چطور بگم سوتین بند بند که نصفه سینه های عمل شده و درشتش افتاده بود بیرون و پشت گردنش بسته شده بود و یه دامن کوتاه تا حدی که حلال زیر کونش کاملا پیدا بود و با یه چکمه بلند تا زیر زانو....فرزاد همون وسط یه دستی به کونش کشید و گفت محشر شدی عزیزم... جوووون...!!!! ترجیح دادم برم گوشه سالن که میز بزرگی بود و پر بود از گیلاسهای مشروب و انواع مزه های خوردنی...یه پسره هم انگار ساقی بساط بود ..بهم سلام کرد و با لبخند گفت خوش تیپ چی بریزم برات؟
بهش گفتم یه لایت بریز.. اونم یه گیلاس دستم داد...فرزاد داشت دوباره فک میزد و همون وسط نگارو انگشت میکرد...خندم گرفته بود..خدا بگم چیکارت کنه فرزاد بیشعور حالا چیکار کنم تا ۲ساعت دیگه...نشستم رو صندلی و گیلاس دوم رو رفتم بالا...فرزاد و نگار دست تو دست هم داشتند میرفتند طبقه بالا و فریاد زد ..امیر حواست به مهمونها باشه اومدند پذیرایی کن تا من ببینم نگار دندونش درد میکنه (یه اصطلاح بود بینمون هر وقت میخواستیم یکی رو بکنیم میگفتیم دندونش درد میکنه)...چیکارش کنم و خندید!!!! با دست بهش بیلاخ دادم و نگاهم افتاد به کون نگار که جوری قر میداد که عوامل پشت صحنه هم راست کرده بودند چه برسه به او جوونها که داشتند بساط مطربی رو به پا میکردند...
چند تا پیک رفته بودم بالا و داغ شده بودم..داشتم دنبال فندکم میگشتم که یه فندک جلو صورتم روشن شد که اینقدر نزدیک بود ترسیدم...برگشتم به سمت بالا نگاه کردم جووون این کی بود دیگه... یه خانم حدودا ۳۰ ساله ولی فرشته... مات داشتم نگاهش میکردم جوری ارایش کرده بود که منی که اینهمه دختر تو زندگیم بود این مدلی ندیده بودم..با ناز و لبخند شیرین گفت عزیزم دستم سوخت نمیخواهی اتیش کنی؟؟
به خودم اومدم و بلند شدم و با لبخند گفتم خب خانوم شما که خودمو اتیش زدی ..با اتیش خودم روشنش میکنم...
هنوز گیج بودم که دستشو دراز کرد و گفت من نازی هستم خواهر نگار امیر جان...تازه یادم اومد همیشه فرزاد بهم میگفت این نگار یه خواهر داره شاه کس..نمیدونی چیه لامصب ولی پا نمیده...همیشه هم نگار و دست مینداخت و میگفت عمرا بابای شما دوتا یکی باشه حتما همسایه ها کمک کردند...!!!
خودمو جمع و جور کردم و باهاش دست دادم...عجب استیل سکسی داشت با قد بلند و اون ماکسی تنگ و بدن نما و ارایش غلیظ حسابی دلبری میکرد..دستمو یه کم نوازش کرد و برا اینکه منو از پشت هم به فیض برسونه برگشت و رفت به سمت همون میز مشروب...چه بالا پایینی مینداخت اون کون تابلوشو...یه لحظه چشمم افتاد به اون ماموت بزرگ (حشمت)که داشت بهم چشم غره میرفت هنوز نمیدونستم این چکاره اونست واسه همین از هیز بازی دست کشیدم و نشستم سر جام و اروم سیگارمو میکشیدم...نازی با دو گیلاس مشروب اومد نشست کنارم و یکیشو تعارفم کرد..جوری پای لخت براقشو از چاک لباسش انداخت بیرون که من تا خط شورتشو دیدم..نشونیشم این بود که شورتش قرمز بود درست مثل لباسش!!!!
خیلی زود با هم پسر خاله شدیم و میگفتیم و میخندیدیم و نازی هم هی منو حشری میکرد...نازی بهم گفت نگار ازت خیلی تعریف کرده بود خیلی تیپت دختر کشه..مواظب باش امشب نخورنند و زد زیر خنده...منم واسه اینکه کم نیارم گفتم نه من امشب باید کشیک بدم کسی با این تن و بدن سکسی...نازی زد رو دستم و گفت خب؟ من فقط لبخند زدم اخه اون ماموته داشت نزدیک میشد...نازی رد نگاهمو تعقیب کرد و حشمت رسیده بود نزدیکمون و در گوشش چیزی گفت و اونم گفت باشه بهتره تو دیگه بری دم در وایسی حواستو خوب جمع کن...امشب نمیخوام خراب بشه ها...اونم چشمی گفت و یه چشم غره به من رفت و رفتش...با خنده گفتم این اقا ریزه میزه چیکارست؟ نازی زد زیر خنده و گفت اون۱۵ ساله پیش ماست... بابا که نمیتونه بیاد ایران اینو گذاشته که هوامونو داشته باشه..بعد بلند شد و گفت من میرم یه سر بزنم ببینم همه چی امادست؟؟
حسابی کونشو نگاه کردم عجب گوشتی بود البته معلوم بود سر تا پاشو عمل کرده اما خیلی سکسی بود...یه لحظه کرمم گرفت برم بالا ببینم این فرزاد الاغ داره چیکار میکنه.از پله ها که رفتم بالا گیج شدم...طبقه بالا مثل بازیهای کامپیوتری پر بود از در...
وسط سالن بالا چند دست مبل چیده شده بود یه اشپزخونه هم اون کنارش بود و ۳ تا در هم بود و یه راهرو که اخرش فضا باز میشد و دوباره ۶ تا در...از سوراخهای در که چیزی پیدا نبود اما از صدای ناله معلوم بود تو این اتاقند..
خیلی اروم در و یه کم باز کردم فرزاد نگارو رو مبل قنبل کرده بود و داشت با شدت تو کونش تلمبه میزد بارها سکسشونو اتفاقی دیده بودم و با پررویی تعارفم هم کرده بودند اما کلا ادمی نبودم ته مونده کسی رو بخورم بر عکس فرزاد...اما نمیدونم اثر مشروب بود یا هیکل نازی که دوست داشتم نگاهشون کنم...کثافت فرزاد انگار داشت کون دشمنش میزاشت محکم و بی وقفه تلمبه میزد و اون گشاد خانومم داشت کیف میکرد.... مدلشونو عوض کردند و فرزاد پاهای نگار و داد بالا و دوباره کیرشو کرد تو کونشو سینه های درشت نگار و مثل پلنگ به دندون گرفت...حشریم کرده بودند....
تو حال خودم بودم که دستی خورد به کیرم...با ترس برگشتم دیدم نازی داره میخنده..هم ترسیده بودم هم خجالت که داشتم اونارو نگاه میکرده... دستمو گرفت و با انگشت رو لبش اشاره کرد دنبالش برم..آ.خ جووون یعنی میخواست یه حالی بهش بدم..کاملا راست کرده بودمو دنبالش میرفتم.... و اونم قر میداد .. یه دستی به کونش کشیدم که برگشت یه لبخند کوتاه زد و در یه اتاق رو باز کرد....
ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت سوم
وارد یه اتاق بزرگ شدیم بخاطر اینکه یه کم تاریک بود زیاد اولش متوجه نشدم اما کتابخونه بود .. و پر بود از قفسه و کتاب...نازی لامپ رو روشن کرد و بعدم در و بست و اومد دست منو که هنوز گیج بودم گرفت و تکیه ام داد به دیوار قفسه کتابها و خودشو چسبوند بهم..نفسهای داغش کاملا تو صورتم میخورد و اروم یه لب خیلی لطیف ازم گرفت اما ازم جدا شد و با طنازی خاصی رفت عقب و پشتشو کرد بهم و لباسه تنگشو سانت به سانت داد بالا...من انگار با اینکارش داشتم داغتر میشدم پاهای کاملا صاف و براقش بدجوری منو تحریک میکرد...اوووف رونهای کشیده و گوشتیش و داد بالا ..منتظر دیدن کون باحالش بود که انگار مرض داشت برگشت و اومد جلوم و دستشو رو شلوارم کشید و گفت چطور بود؟؟؟ با خنده گفتم عالی ؛فقط تکرار نداره؟؟ یه فشار به کیرم داد و گفت چرا که نداره فقط الان نه باید تو خماریش بمونی تا اخر شب بچه خوشگل اوکی؟؟ حالم گرفته شد ولی چاره ای نبود اهل خواهش این چیزا نبودم...نازی دوباره لب کوتاهی گرفت و گفت امشب باید پیشم بمونی باشه؟؟ با خوشحالی گفتم حتما عزیزم... اونم گفت افرین پسر خوب و حشری حالا بهت اجازه میدم بری پایین و بوسش کنی...
یه کم مشروب مهربونم کرده بود وگرنه تو شرایط عادی اجازه تک تازی رو بهش نمیدادم...نشستم و اونم چاک لباسشو داد کنار...
اوووف شرتش خیس بود از حشر ..یه بوس ازش کردم و اونم سرمو فشار داد بهش و منم یه گاز کوچولو ازش گرفتم و بلند شدم...نازی خودشو مرتب کرد و به منم گفت درست کن اون کیر تابلو رو و زد زیر خنده ... و رفت سمت در...
خودمو مرتب کردمو اومدم بیرون..نازی یه نگاه به اتاق فرزاد اینا انداخت و با لوندی گفت تمومه... و رفت..کونش مصمم کرد امشب جرش بدم حتما...اومدم رد بشم دیدم فرزاد داره شلوارشو میپوشه و نگارم داره همونجور لخت ارایش میکنه..در زدم و گفتم خاک تو سرتون ...فرزاد همه دندوناشم میخواستی بکشی تموم شده بود بیایید دیگه..فرزاد زد زیر خنده و گفت اومدیم بابا اما نگار انگار نه انگار لخته ساکت داشت کارشو میکرد...
از پله ها که میومدم پایین گروه موسیقی داشت امتحانی مینواخت..ساعت نزدیک ۸بود و یکی دوتا دختر پسر اومده بودند که من هیچکی رو نمیشناختم... رفتم کنار میز و باز یه پیک برداشتم و خوردم ..اوه چه سوتی لبه لیوان رژی شد..!!خوب شد کسی ندید..پیک و گذاشتمو رفتم تو دستشوی و خودمو مرتب کردم..بیرون که اومدم فرزاد و نگارم اومده بودند...فرزاد با خنده گفت امیر جون در چه حالی؟ میبینم که توپ شدی انگار...با دستم اروم زدم به کیرشو گفتم وقتی خودم مخ ستاره رو زدم جلوت بردم تو اتاق میفهمی منو ۲ساعت واسه جراحی دندون خودت بیخودی زود نیاری اینجا....فرزاد جا خورد و گفت امیر نامردی نداریما..میدونی که نگار چطوریه باید ردیفش میکردم که سر ستاره لج نکنه دیگه...داش یه حال مشتی طلبت...
گفتم برو بابا..بیا بریم یه چیزی بخوریم... نیم ساعت بعد همینجور ادمهای جور واجور میومد...انگار سالن مد بود هر کی یه مدل و یه جور لباس و قیافه...تقریبا ۳۰ نفری اومده بودند که با شروع آهنگ همه مثل ندید بدیدا ریختند وسط..البته من برا کنترل اونها خودم اونوسط بودم!!!داشتم با یه دختره که حسابی پر و پاچه اش رو انداخته بود بیرون میرقصیدم که نازی از پشت در گوشم گفت کیرتو میکنم امشب شیطونی کنی...همینجور که میرقصیدم ۳۶۰درجه چرخیدم و دختره رو هیچی فرض کردم و گفتم نه عزیزم داشتم گرم میکردم تا بیایی...نازی هم خنده مستانه ای سر داد و گفت افرین...و شروع کردیم به رقصیدن...کلا اینقدر داغ بودم که نمیدونم چقدر داشتم میرقصیدم تا فرزاد اومد بغلمو گفت کسخل بیا بشین چرا تابلو بازی در میاری یه ساعته ابن وسط داری میرقصی... و دستمو کشید و اورد بیرون از اونجا...نزدیک نگار و یه دختره میشدیم....هر چی جلو میرفتیم چشمم بیشتر این دختر و میگرفت...رسیدیم بهش فرزاد یکی زد به پهلوم و گفت اینم امیر آقا ببخشید افتاده بود رو دور تکرار از برق کشیدمش و با خنده گفت ایشونم ستاره خانوم...یه نگاه خریدارانه بهش کردم ...وااای وااای بیخود نبود این فرزاد اینقدر بالا پایین میپرید براش...باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم از اشناییتون...ستاره لبخند گیراشو تحویلم دادو گفت منم همینطور عزیزم...
یه لباس دو بنده سفید لخت تنش بود که سینهاش داشت جرش میداد و رو بازوش یه خالکوبی ظریف کرده بود ...لباسش کاملا جذب بدنش بود و تا وسط رون های خوش فرمشو پوشونده بود...فرزاد راست میگفت کونش فوق العاده برجسته بود و معلوم بود حسابی به بدنش میرسه...من مست بودم و داشتم میخوردمش با چشمهام که نگار بلند داد زد آهااای امیر..تموم شد بچم..چه خبرته...؟؟؟ ستاره خندید و منم گفتم این حرفها چیه داشتم دنبال یه شعر میگشتم تا در وصف زیبایی ایشون بگم!!!... فرزاد گفت بگو امیر جون ...خوب فکر کن و بگو جونم و همه زدیم زیر خنده...سر و صدا به اوجش رسیده بود و هر کی داشت یکی رو میمالید..نور پردازی سالن هم بدجوری فضا رو سکسی و جذاب کرده بود...
نشسته بودم رو صندلی و فرزاد هم که از حال و روزم شاکی بود و نا امید برا مخ زدن ستاره خودش دست به کار شده بود و همش دور و برش میپلکید و منم میخندیدم به کارهاش...کنارم دو تا دختر نشسته بودند به صورت یکیشون نگاه کردم شبیه یانگوم بود بی اختیار دو دستم رو بهم چسبوندم و سلام ژاپنی دادم..اونها هم زدند زیر خنده ...منم پیکم رو میبردم بالا و میخوردم و دوباره سلام میکردم و اونها هم ریسه میرفتند از خنده...حس کردم حالم خوب نیست یه پیک بر داشتمو از سالن اومدم بیرون...هوای خنک حیاط خورد تو صورتم و چشمهام باز شد که نمیشد بهتر بود باز این ماموت(حشمت) وایساده بود جلوم...بی اختیار پیکمو ملتمسانه بهش تعارف کردم اونم چه عجب لبخندی زد و گفت بخور نوش جونت من الان نمیتونم بخورم...و بعد گفت برو زیر اون الاچیق بشین حالت جا بیاد... و منم رفتم همونجا..حالم داشت بهتر میشد که دیدم همون یانگوم اومد بیرون .. نزدیکم شد وبا همون ادا بهم سلام کرد و گفت حالتون خوبه؟؟ با خنده گفتم واای چه خوب فارسی حرف میزنی یانگوم خانوم...اون دیگه دلشو گرفته بود از خنده و نشست کنارم و گفت چقدر با مزه ای...لبخند زدم و گفتم نه اونقدر که دستم بندازی...اون دوباره خندید و گفت نه بخدا جدی میگم...سر صحبت رو باز کرد و منم مدام جفنگ میگفتم...
ازم پرسید دوست دختر داری؟ بهش خندیدم و گفتم اونقدر که گوشیمو نمیتونم روشن کنم... یه کم خورد تو پرش ولی دوباره گفت معلومه پسر جیگری مثل تو بایدم داشته باشه..دوباره بهش خندیدم و گفتم تو هم دیدی ما مستیم اوسگولمون کردیا...دستشو کشید رو دستم و با خنده گفت نه عزیزم این حرفا چیه...پا شدم گفتم بهتره بریم تو اونم انگار واقعا حس کرده بود من دوست پسرشم دستشو دور کمرم گرفته بود و وارد سالن شدیم...رفتیم وسط و شروع کردیم با رقصیدن...مدام کونشو میمالیدم و تا نور کم میشد اون بهم لب میداد...باز حشرم زده بود بالا...دختره هم که اصلا نمیدونستم اسمش چیه و بهش میگفتم یانگوم بدجوری پایه بود..بهش گفتم بریم بالا؟؟ اونم گفت بریم...اینور اونور و نگاه کردم کسی حواسش نبود و ما هم رفتیم بالا و یه راست رفتیم تو اتاق نگار...
تا رسیدم تو همون پشت در لباس کوتاه یانگوم رو زدم بالا و کونشو چنگ زدم و شروع کردم لب گرفتن...لامصب از من حالش خرابتر بود...دستمو گرفت و بردم لبه تخت و کمربندمو باز کرد و شلوار و شورتمو با هم کشید پایین و دو زانو نشست و شروع کرد با حرص ساک زدن ..جوووون طوری میخورد که داشت جونم در میومد...سعی میکرد تا میتونه بکنه تو دهنش و باعث میشد عق بزنه و دوباره از اول...پاهام سست شده بود و نشستم لبه تخت..اونم شروع کرد دوباره به خوردن...منم موهاشو چنگ میزدم و تو حال خودم بودم...تا دیگه بیخیال شد و بلند شد خودش لباسشو در اورد تازه چشمم به سینه های گرد و کوچیکش افتاد ..بدن مانکنی داشت با یه شورت لامبادا مشکی...
پاشدم پرتش کردم رو تخت و فورا لباسهامو در اوردم و افتادم به جون سینه هاش ..خیلی گرد بود و نوکشون کاملا برجسته شده بود...حسابی سرشونو میک زدم و گاز گرفتم و اونم داد میزد و منم ادامه میدادم..بر گردوندمش و کون خوش فرمشو چنگ زدم و چند تا سیلی بهشون زدم که فوری قرمز شد...اونقدر مست بودم که حال و حوصله لاسیدن نداشتم...بهش گفتم اوپنی؟ اونم با لبخند گفت اگه کاندوم داری اره...بهش گفتم به نکته ظریفی اشاره کردی و بلند شدم تو وسایل نگار دنبالش میگشتم تا پیدا کردم...
دادم دوباره کیرمو ساک زد و خودش کاندوم رو کشید روش...خوابوندمش رو تخت و پاهاشو دادم رو شونه هامو کیرمو با کس ظریف و کوچیکش که تازه متوجه اش شده بودم تنظیم کردم و با فشار دادم تو که دادش رفت بالا و گفت یواشتر وحشی پاره شدم...ولی من دیگه رو فاز دیوونگی بودم و پاهاشو گرفته بودمو محکم تلمبه میزدم و گوشم به ناله هاش بدهکار نبود..بعد چند دقیقه.به پهلو خوابوندمشو دوباره فرو کردم تو کسش که دیگه خیس تر و روانتر شده بود و داشت حال میکرد..از بالا دستمو رسوندم به روی چوچوله اش و همزمان میمالیدمش و اونم ناله میکرد و همش میگفت بکن بکن که داری دیوونه ام میکنی....
با چند تا پیچ و تاب و ناله ارضا شد و منم فوری قنبلش کردم و شروع کردم تلمبه زدن ؛؛کون گردشو چنگ میزدمو مدام بهشون سیلی میزدم..کاملا کونش سرخ شده بود که پهلوهاشو محکم گرفتمو همون تو کسش تو کاندوم خالی کردم...وااااای انگار جونم با ابم در اومد و بیهوش افتادم رو تخت و یانگوم هم داشت لباس میپوشید....
نفهمیدم کجامو چی شد..با تکانهای دستی به زور چشمهامو باز کردم....
ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت چهارم
چشمهامو كه به زور باز كردم نازي بالا سرم بود..گيج تر از اوني بودم كه وضعيتمو تشخيص بدم..اصلا حواسم نبود لختم...دوباره چشمهامو بستم و صداي فرياد مانند نازي كه داشت دري وري ميگفت و ميشنيدم و ميخنديدم..
چند لحظه سكوت بر قرار شد و داشتم دوباره به خواب ميرفتم كه حس خيسي و يخ كردن همه جونمو گرفت...
از جام پريدم هوا و تازه فهميدم لختم و تنم خيس آبه...اووووه نازي بالا سرم وايساده بود..نازي نگو اتشفشان...داشتم با سراسيمگي دنبال شورتم ميگشتم كه نازي داد زد خاك تو سر بي جنبه ات كنند...معلومه چه غلطي ميكني؟؟
امير امير ميكردند تويي واقعا؟ اينقدر شل و بي جنبه؟؟
تر جيح دادم اول سكوت كنم اما اونم داشت زيادي ور ميزد...لباسهامو كه پوشيدم گفتم ببين نازي جان من مست بودم و تو حال خودم نبودم اصلا نفهميدم چيكار ميكنم...نازي داد زد برو بابا فكر كردي واسه اينكه با يكي بودي دارم خودمو ميكشم؟؟ نه جونم واسه اينكه هنوز نميفهمي اينجا مهمونيه و امشب تو خونه من نبايد اينكارو ميكردي...ديدم راست ميگه رفتم روبروش و گفتم هر چي بگي حق داري من شرمنده ام اما دلم ميخواد بدوني من اينجور نيستم ..اصلا نميخواستم اينكارو بكنم..نازي همونجور كه داشت ميرفت بيرون گفت زود خودتو جمع و جور كن ميخوان كيك رو بيارن و رفت...رفتم دستشويي و فوري خودمو مرتب كردم و بي سر و صدا اومدم پايين...سرم در حد بوندس ليگا درد ميكرد ..ملت هنوز داشتند ميرقصيدند و كسي حواسش به من نبود.. رفتم يه گوشه و دنبال اون يانگوم نامرد ميگشتم ..اما اينقدر سرم درد ميكرد كه ترجيح دادم برم بيرون يه هوا بخورم ...بعد چند دقيقه اومدم داخل سالن...لامپها روشن بود و همه منتظر كيك بودند...بهتر بود دور و ور نازي نباشم عينه بچه ها كه سنگ زدن شيشه خونه همسايه رو شكستند يه گوشه پنهون شده بودم..اونشب تا تموم شد زدم بيرون و تو حياط منتظر فرزاد شدم...

۱ماه گذشت و ترم آخر بود..هنوز تصميمي نگرفته بودم اما دلم ميخواست همينجا بمونم و بر نگردم..كلا عادت كرده بودم و ميدونستم با خانواده ام به مشكل ميخورم و همينطورم شد...هر شب زنگ ميزدند و دعوا بود...قبل شروع ترم اخر رفتم شهرمون و با هر بدبختي بود و كلي دروغ راضيشون كردم ۱سال بمونم اگه كاري كه الكي گفته بودم نگرفت بر ميگردم... وقتي برگشتم تو اين فكر بودم كه بايد از وابستگي مالي به فرزاد كناره ميگرفتم...
تازه ترم شروع شده بود و بدون اينكه فرزاد بفهمه دنبال يه كاري ميگشتم تا بعد از درس استارت بزنم...
گذشت...

پنجشنبه عصر بود و طبق معمول فرزاد داشت ميرفت خونه دوست دخترش...و منم حوصله نداشتم...نشستم پاي ماهواره و برا خودم مشروب ريختم و مشغول بودم...نزديك غروب بود كه تلفن خونه زنگ خورد ...
سلام حضرت اقا خوبي؟ با بي حوصلگي گفتم خوبم شما؟
بايدم نشناسي..منم فرشته روياهات...!!!
با خنده گفتم كدومشوني؟ من كلي فرشته دارم...
...اره ميدونم يكيشونو چند وقته پيش ديدم تو خونمون..چقدرم بي سليقه...
اوووه نازي بود...با خنده گفتم به به نازي خانوم چه عجب ياد ما كردين..
نازي شروع كرد به مسخره بازي و كلي با هم خنديديم و اخرش گفت نميخواهي منو دعوت كني خونه تون؟؟
با خوشحالي گفتم ترسيدم ضد حال بزني اگه بيايي كه خوشحال ميشم...نازي با عشوه خاصي گفت تنهايي؟؟
گفتم اره عزيزم... اونم گفت اوكي پس اماده شو شام ميريم بيرون !!!..ميام دنبالت تا ۱ ساعت ديگه...
بلند شدم يه دوش گرفتمو خونه رو جمع و جور كردم و كلي تيپ زدم...
ساعت از ۸ گذشته بود كه نازي اومد... وااااو چه تيپي زده بود ...خدا بخير كنه امشب نريم بازداشگاه شانس اورديم...
نشستم تو ماشين شاسي بلند خوشگلش و باهاش دست و رو بوسي كردم...نازي يه شال كرمي كمرنگ و نازك سرش بود كه نصفه موهاي زيتوني رنگش رو پوشونده بود و يه مانتو سفيد خيلي تنگ و كوتاه با يه شلوار سفيد خيلي تنگ كه قلمبه بودن كسش رو كاملا نشون ميداد حتما كونشم كه ديگه افتضاح تابلو بود..زد رو دستم و گفت كفشهاتو در بيار بيا تو...كجايي؟؟
بهش خنديدمو و گفتم داشتم فرشته روياهامو ديد ميزدم و اونم خنديد و گفت چقدر تو هيزي اخه...همونجور كه حركت كرد گفتم عزيزم اشتباه نكن اين تيپو هيكل ديگه ادم كور و هم هيز ميكنه...
نازي كه داشت تي تاب هايي كه بخوردش ميدادم رو با پوست ميخورد كلي ذوق كرده بود...رفتيم يه رستوران سنتي با كلاس... وقتي پياده شد تازه به وخامت اوضاع پي بردم...لامصب نصفه كونش از مانتو كه نه كت كوتاهش زده بود بيرون...همه تو خيابون به ما نگاه ميكردند زن و مرد بهش خيره شده بودند من هم كه كلا انگار ادم نبوديم...
بدجور تو كف هيكلش بودم..وارد رستوران كه شديم اوضاع بدتر بود..هم شلوغ بود هم پر از جوانهاي هيز و چشم پاره ..انگار پاتوقش اينجا بود چون صاحب رستوران كلي تحويلمون گرفت و بهمون يه تخت مخصوص داد و نشستيم...چاك كسش تابلو جلوم بود و سينه هاش داشت لباسشو جر ميداد..تا ساعت ۱۰ اونجا بوديمو و حسابي مخشو گاز گرفتم و اومديم بيرون...
داشتيم سوار ماشين ميشديم كه يه موتوري از بغلمون رد شد و يه پسره داد زد جوووون ..چه شاه كسي...نوش جونت كه ميكنيش...هر دو زديم زير خنده و نازي گفت بيچاره نميدونه تو با كيا ميخوابي؟؟ حالم گرفته شد ..
تو مسير كمتر حرف زدم و داشتم اس بازي ميكردم و يكي از دختر هارو تو اب نمك نگه ميداشتم كه نازي نيومد خونه بگم اون بياد...
نازي شاكي شد و گفت امير خجالت نكشيا جلو منم با دوست دخترت بلاس...گفتم نه بابا داشتم امار فرزاد رو ميگرفتم گفت شب نمياد... نازي خنديد و گفت چرا اونوقت مگه مهمون داري؟
با لبخند گفتم معلوم نيست اگه بياد كه عالي ميشه...
رسيديم دم در خونه اما نازي انگار نميخواست بياد واقعا..بهش نگفتم كه ضد حالم نخورم..از ماشين پياده شدم و نا اميدانه اومدم خداحافظي كنم كه گفت چرا وايسادي منو نگاه ميكني؟ دوباره گفت باز كن در حياط رو ديگه تابلو شديم...
اووووه وقت عروسي گرفتن و خر كيف شدن رو نداشتم فوري در و باز كردم و اومد تو...جوووون امشب ديگه افتاد تو بغلم..اما بايد خودمو نگه دارم ...نميخواستم پررو بشه اما مگه اين كون امان ميداد... وارد سالن كه شديم نازي شالشو از سرش برداشت و رفت تو اتاق...منم رفتم تو اتاق خودم و لباسهامو در اوردم و يه كم دوباره ادكلن زدم و يه ست ركابي با يه شلوارك جذب پوشيدم و اومدم تو اشپزخونه و بساط مشروب رو اماده ميكردم...
وقتي نازي اومد بيرون ميخكوب شدم... جووووون يه تاپ خيلي نازك تنش بود كه فقط يه قسمت كوچك از سينه هاي بزرگشو پوشونده بود و با همون شلوار سفيد تنگ كه وحشتناك كس و كونشو انداخته بود بيرون داشتم راست ميكردم و نازي هم خيلي ماهرانه داشت لوندي ميكرد...
نشستم كنارشو پيكها رو به سلامتي هم زديم..ديگه كاملا گرم شده بوديم كه دستمو گذاشتم روي رون پاي گوشتيش...اونم يه ناله سكسي سر داد و منو ترغيب كرد كه نزديكش بشم..همونجور كه دستم روي پاش دور ميزد يه پيك ديگه ريختمو رفتيم بالا...
لباهامون بدون هيچ حرفي به هم گره خورد...چنان ناله سكسي ميكرد كه هر كي از اونجا رد ميشد ميگفت داره الان ميده...فوري راست كردم..داشتم تجربه با يه زن سكسي قوي رو بدست مياوردم..حس ميكردم هيچ دختري قادر به انجام اين حركتها رو نداره...دستمو كشيدم رو سينهاي داغش... جوووون ..نازي لبهامو ول نميكرد و پيوسته لب ميداد و ناله ميكرد...
با دستش كيرمو ميماليد و منو ديگه تاپشو داده بودم پايين و سينه هاي خوش فرمش افتاده بود بيرون...به مبل تكيه اش دادم و اومدم رو گردنش و شروع كردم به خوردن گردن و لاله هاي گوشش...ديگه ول نميكرد و مدام اسممو صدا ميكرد..وقتي زبونمو روي سينه هاش كشيدم جيغ كشيد كه منم حشري تر شدم...و مثل قحطي زده ها افتادم به جون سينه هاش همه جاي بدنشو ميخوردم و سر سينه هاشو ميك ميزدم و با دستم كسش رو ميماليدم..اينقدر صبورانه ادامه دادم تا به خودش لرزيد و با جيغ بلندي ارضا شد...خيلي حال كردم هنوز نكرده ارضاش تونسته بودم بكنم...نازي چند دقيقه اي بي حال بود و بعدش يه پيك واسه هردومون ريخت و دستمو گرفت و گفت بيرم تو اتاق..
از راست شدن وحشتناك خودم كه جلوتر از خودم ميرفت نده ام گرفته بود...همونجور ايستاده پيكها رو زديم و دوباره شروع كرديم به لب گرفتن..با دستم كون بزرگشو چنگ ميزدم و اونم كيرمو ميماليد و بعدم نشست جلوم و شلوارك و شورتمو با هم كشيد پايين و منو از خفه گي نجات داد...
يه جوووون گفت و همونجور كيرمو به دهن گرفت...وااااي جوري ساك ميزد كه تا حالا تجربه اش رو نداشتم... تو يه لحظه همه كير درازمو كرد تو حلقش طوري كه از بالا ديگه نميديدمش و داشت تو اون حالت زبونشو ميچرخوند...پاهام سست شده بود و نميتونستم وايسم...
ناله ام در اومده بود و اونم حريصانه داشت ساك ميزد....احساس ميكردم نميتونم طاقت بيارم...بهش گفتم بسه ابم مياد نازي...اما اون انگار حشري تر شد و دوباره كرد تو دهنش و اينقدر ساك زد تا همه ابم پاشيد تو دهنش و اونم همونجور نگه داشت و همه رو تو دهنش نگه داشت و باهاش بازي ميكرد و جلو چشمهام قورتش داد....تا حالا كسي ابم رو نخورده بود ..اونم با اين لذت...
كلي با كيرم ور رفت و من پاهام داشت كنده ميشد...
هر دو افتاديم رو تخت و تو بغل هم جا گرفتيم...
ادامه دارد....
نويسنده سامان
     
  

 
قسمت پنجم

روی تخت تو بغل نازی با اون سینه های خوش فرمش و نوع نگاه سکسیش هیچ چیز با اینکه کامل تخلیه شده بودم از نیازمو حسم کم نمیکرد..حتی نمیخواستم استراحت کنیم...نازی با کارهاش داشت یه فصل جدید از سکس رو که من نمیدونستم بهم نشون میداد...بلند شد نشست رو تخت و کلیس سرشو باز کرد و موهاشو دم اسبی بست و بهم گفت حالا بشین تا بیام... و از اتاق رفت بیرون..تو این فاصله لباسمو کامل در اوردم و نشستم رو تخت ...
جوووووووووون تمام لباسهاشو در اورده بود حتی شورتشو و با دوتا پیک و یه کم مزه اومد و همونجور که من داشتم میخوردمش با چشمهام زیدم به سلامتی و پیکشو داد به من و رفت وسط اتاق....به جرات میگم کون به این خوش استیلی ندیده بودم...پوستش کاملا صاف و براق بود نمیدونم چکارشون کرده بود اما خیلی میدرخشید...برجسته گی کونش به طرز عجیبی تو چشم بود ؛مخصوصا خالکوبی که رو خط کونش کرده بود....حتی یه چروک هم رو کونش یا زیرش نبود مثل ژله میلرزید و برق میزد...به خودم که نگاه کردم دیدم کیرم تو دستمه و عین سنگ شده...نازی برگشت و برام بوس فرستاد...ته مونده پیکم رو زدم و با اینکه بهم گفت بشین گوش نکردم و همون وسط اتاق گرفتمش به بغل...عطر مست کننده اش خودش به تنهایی یه جذب کننده عالی بود...سینه هامون به هم چسبید و کیرم رفت لای پاش و با دستم کونه خوش فرمشو میمالیدم و لب رو لب هم گذاشته بودیم..نازی با عشوه گفت چیه نتونستی تحمل کنی؟گفتم من طاقت اینکارهارو ندارم قلبم ضعیفه....نازی با خنده گفت حالا چطوره بدنم؟؟
گفتم اووووف..همونکه موتوریه گفت..شاه کسی تو ...نشوندمش لبه تخت و حسابی از خجالت سینه های خوردنیش در اومدم و با زبونم میکشیدم رو شکم صافش...انگار کلا پوستشو کنده بودند چون همه چی صاف و بی مو بود
دور نافشو خوردم پاهاشو بهم چسبونده بود و من نمیتونستم کس نازشو ببینم...با دستم رونهای پاشو لمس کردم و بوسیدم....اروم و اروم پاهاشو باز کردم ...وااااای اینجا چه خبره نازی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نازی پاشو بیشتر باز کرد و متعجب گفت مگه چیه؟؟ گفتم لامصب این دیگه چه کسیه؟؟؟؟؟؟؟ نازی یه نفس کشید و گفت گمشو دیوونه ترسیدم...
بهش گفتم نازی تو راحت یه خورشت خوری کس داری...جووون....مرده بود از خنده و از بس میخندید کسش هم تکون میخورد و افتاد رو تخت منم از فرصت استفاده کردم و با زبونم لای کس بزرگشو نوازش کردم....نمیدونم کسش رو دستکاری کرده بود یا نه اما هر چی بود خیلی برجسته و بزرگ و البته سفید بود..یه حالت با عظمتی داشت...
افتادم به جونش و هر چی میخوردم تموم نمیشد..نازی تو فضا بود و داد میکشید و منم امانش نمیدادم...با دستم لای کسش رو باز کرده بودم و چوچوله نازشو گرفته بودم به دهنم و میک میزدم و جیغشو در اورده بودم التماس میکرد بس کنم اما من ول کن نبودم ..با انگشتم فرو کردم تو سوراخ کاملا خیس شده اش و با زبون بالای چاکشو میخوردمو و انگشتمو تکون میدادم... جووووووون حرارتی داشت اون کس...نمیتونستم ازش دل بکنم هر چی میخوردم خودم حشری تر میشدم..تا یه دفعه با دستش سرمو چسبوند به کسش و فشار میداد و جیغ میزد و ارضا میشد....خیلی حال کردم منم تونستم این نازی حشری رو با زبون ارضاش کنم کلی ذوق کردم و کنارش دراز کشیدم و اون هنوز داشت چوچولشو اروم میمالید و ناله اهسته ای میکرد...
وقت خوبی بود که کامل بدنشو نگاه کنم واقعا هیچ نقشی نداشت و خیلی دلم میخواست بدونم با این وضع مالی خوب و خوشگلی و بدن سکسی و این راحت بودنش تا حالا شوهر کرده یا نه؟؟ حتما ۱۰۰۰ تا دوست پسر داشته...اونم لابد مثل نگار یه جنده حرفه ایه...
تو دلم گفتم هر چی هست نمیخوام به راحتی از دستش بدم چون میدونم باهاش میتونم به همه چیزهایی که تا حالا ندیدم و نرسیدم تو سکس برسم...
با خنده نازی به خودم اومدم و گفتم چیه؟؟؟ نازی با خنده گفت کسخلی تو امیر؟؟خندیدم و گفتم چراا؟ادامه داد اخه من لخت اینجام و میتونی منو بکنی و سیراب شی اما نشستی زل زدی به کسم و کیرتو میمالی و زد زیر خنده...یه لحظه دیدم ای بابا ناخواسته دارم اینکار و میکنم پریدم روشو گفتم الان جرت میدم که منو مسخره نکنی...
نازی گفت باشه بکن اما بدنمو سیاه نکنیا بدم میاد گفتم جوووون حیفی باشه
پاهاشو دادم بالا و کیرم رو کشیدم لای اون ابر کس و با خیسی خودش فشارش دادم تو.....جوووووون بر عکس تصورم که فکر میکردم کس به این بزرگی حتما گشادم هست دیدم هم خیلی تنگه هم داغ...نازی دهنش باز مونده بود و میگفت امیر یواش من خیلی تنگم باشه؟؟؟/
کیرمو در اوردم و خیسش کردم و دوباره کردم تو...جدا تنگ بود تا نصفه که میرفت انگار بن بست میشد...یه کم تو همون حالت بالا پایین کردم و نازی هم دست میکشید لاش تا حس کردم بازتر شد و من تونستم همه کیرمو توش جا بدم....افتادم رو سینه هاشو و همونجور که تلمبه میزدم سینه هاشو میخوردم و دوباره صداشو در اورده بودم...
تا روی رونهای خودمم احساس خیسی میکردم....
مدل سکسمونو عوض کردم و اون اومد روم و دوباره کردم تو کس خیس و حشریش...کونشو میمالیدم و انگشت میکردم و تلمبه میزدم نازی هم سینه هاشو میمالید و مدام میگفت بککککن جووووون...میخواااام بگاییی منوووو
خوابید روم و پاهاشو جفت کرد رو پاهام و خودش تکون میداد کسش و دستم لای کونش قفل شدم بود...این حالت بدجوری حشریم کرده بود...نازی هم خودشو پیچ و تاب میداد و با صدای ناله بلندی دوباره ارضا شد و از روم اومد کنار....
تا نافم خیس بود و فضای اتاق فقط سکس بود و سکس...
چند لحظه بعد خودش قنبل کرد بهم گفت زود باش امیر این مدلی بکن منو...کیرتو میخوووااام...فرم کونش یه منظره تماشایی درست کرده بود که دل کندن ازش کار راحتی نبود و براقی تنش با خیسی که پیدا کرده بود چند برابر شده بود....کیرمو تنظیم کردم رو کسش و فرستادم تو...جووون اینهمه اب داده بود اما هنوزم تنگ بود....نمیتونستم خیره بشم به کونش چون ابم میومد و من اینو دوست نداشتم و نازی هم جوری خودش باز کرده بود که من بیشتر حشری میشدم...
پهلوهاشو گرفته بودم و محکم میکوبیدم تو کسش و اونم دیگه داد میزد و فقط میگفت بززززن بززززن
نتونستم دیگه مقاومت کنم و با فشار همه کمرشو کونشو ابیاری کردم و افتادم زمین کنار تخت و نازی هم دمرو خوابید رو تخت هر دو بی حال شده بودیم...منکه مشروب و این سکس داغ کاملا از حال برده بودم واسه همین چشمهامو بسته شد

نمیدونم چه مدتی ولی با صدای نازی به خودم اومدم و چشمهامو باز کردم نازی بهم گفت امیر حوله تمییز داری اینجا میخوام برم دوش بگیرم...
با سر تایید کردم و گفتم اره عزیزم تو برو من برات میارم...نازی داشت وارد حمام میشد با یه حالت خاصی گفت تو نمیشوریم؟؟ کون دیوونه کننده اش زبونمو کوتاه کرده بود گفتم چرا که نه..اومدم جیگرر
..تو حمام خیلی با هم لاسیدیم و کلی حال کردیم اما نازی گفت برا امشب بسه تموم که نمیشه چرا فشار بیاریم به خودمون...
این یعنی با سکسم حال کرده و حالا حالا ها با هم هستیم..
از حمام که اومدیم بیرون یه خورده میوه خوردیم و یه سیگار با هم کشیدیم...ساعت نزدیک ۲ بود اما حسابی سر حال شده بودیم...نازی گفت اگه خوابت نمیاد یه چایی بزنیم میچسبه و کمی گپ بزنیم..موافقت کردم و رفتم برا درست کردن چای..نازی بلند گفت امیر تو تا کی تو اینجا میمونی؟؟؟ نگار میگفت با خانوادت درگیری اره؟؟
فنجانها رو اماده کردم و لب اپن اشپزخونه نشستم و گفتم دلم میخواد بمونم فعلا که راضیشون کردم..دنبال یه کار خوبم تا مشغول بشم...نازی رو مبل ولو شدم بود و با یه شورت نازک که نصفه کسش رو پوشونده بود...
ادامه داد فکر خوبیه بالاخره باید مستقل بشی...فردا اینده داری..ازدواج داری...
گفتم نازی تو ازدواج کردی؟؟ یه کم از سوالم جا خورد ولی گفت اره اما طلاق گرفتم ۳سال پیش...ترجیح دادم نپرسم اما خودش گفت با یه دیوانه قمار باز ازدواج کردم ..یه عیاش پولدار که هیچی حالیش نبود وقتی همه خواب بودند اون بیدار بود و وقتی همه بیدار تازه مست میومد خونه...ادم کثیفی بود....
بهش گفتم بیخیال عزیزم خودتو ناراحت نکن...
دلم میخواست بیشتر بشناسمش برام بهعلاوه سکس متفاوتش اخلاقشم یه جور خاص بود...
ادامه دارد...
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت ششم
چایی رو که خوردیم دو تا سیگار روشن کردمو مشغول گپ زدن شدیم...نمیدونم چون سنش ازم بیشتر بود یا چون خیلی اخلاقش زنانه بود تا دخترانه ..ولی هر چی که بود یه ثسلطی بهم داشت دوست داشتم بیشتر شنونده باشم...تو بغل هم رو کاناپه بزرگ پذیرایی دراز کشیده بودیم و خود نازی شروع کرد و گفت امیر میخوام بدونم چند تا دوست دختر داری که باهاشون سکس میکنی؟؟؟ اینو نه برا حس کنجکاویم واسه اینکه تحریک میشم از شنیدنش و دوست دارم میپرسم...برام میگی؟؟ یه بوس از موهای خوشبوش کردم و گفتم پس هر دو مثل همیم میگم به شرطی که تو هم بگی باشه؟/ نازی یه دستی به کیرم کشید و گفت جووون باشه ولی کلی نگو..هر کدومو کامل بگو منم میگم باشه؟
گفتم اوکی...یکیش طنازه که ۲۰ سالشه و تو دانشگاه ۱سالی هست باهاش اشنا شدم و صورت خوشگلی داره و قد بلند و لاغره..از کون میکنمش و همیشه ابمو تو کونش خالی میکنم..سکسش بد نیست...نازی گفت چند وقت یه بار میکنیش؟؟ گفتم هروقت پا بده ولی ماهی دوبار...
یکی سمیراست که دو سالی هست باهامه و دهنمو سرویس کرده ..نازی گفت چرا پا نمیده؟؟ گفتم چرا بابا ..تریپ لاو برداشته و از خر شیطون پایین نمیاد..نازی گفت ای بابا ولش کن بره..مگه تو اینقدر دوسش داری یا قولی دادی بهش؟؟ گفتم نه بابا من از این حرفها به کسی نمیزنم اما خر شدم گفت حلقوی هستم و سکس ما از جلو شروع شد و اونم همش میگه بخاطر تو من اینکارو کردم و این حرفها...نازی گفت خوشگله؟ گفتم اره هیکلش خوبه ولی داره حوصله ام رو سر میبره از بس گیر میده..
نازی گفت دیگه؟ گفتم مهسا هم هست که کون گنده ترین دوست دخترمه که خیلی خوب کون میده و عاشق کون دادنه...اما فقط واسه سکسه رابطه مون و اونم دوست پسر بازم داره و میدونه منم با کسی دیگه هستم... نازی گفت از کس و کونش بگو... گفتم سفید و بزرگه کونش..سینه هاشم خوبه اما کونش به بدنش زیادی میکنه اونم از بس داده اینجور شده..سوراخشم خیلی گشاده و راحت کون میده...
نازی دستشو گذاشت رو کیر راست شدم و گفت خب؟؟ گفتم دیگه مریمم هست که چند ماهی میشه با هم سکس میکنیم و اپن هست و خانواده راحتی داره و شب هم میتونه بمونه...خودش میگه داداشم اپنم کرده و خیلی وقتها منو میکنه...حالا راست یا دروغش رو نمیدونم...
چند تایی دوست دختر دارم که سکس نداریم تا حالا و همینجوری بودیم...
نازی انگار با حرفهام حشری شده بود کیرمو در اورد و گفت بزار یه کم بخورمش تا بگم و شروع کرد با حرارت به ساک زدن...دستم لای کون نرمش بود و اونم تکونش میداد...بعد چند دقیقه ای گفت بیا دراز بکشیم رو تخت و حرف بزنیم...میدونست کونشو دوست دارم افتاد جلو و حسابی لوندی کرد و منم دنبالش بودم و چشم از اون کون رویایی بر نمیداشتم...
خوابیدیم کنار هم و اون به پهلو خوابید و کونشو داد طرفمو و گفت کیرتو بزار لای پام ولی تکون نده و من برات حرف بزنم...نازی گفت ببین امیر دوست دارم همه حرفهامو باور کنی... میدونم با جندگی هایی که از نگار دیدی فکر میکنی منم با این تیپ و قیافه حتما مثل اونم اما نمیخوام بگم سکس ندارم اما این مشکل و من با اون نگار احمقم دارم اما حریفش نمیشم...
من سکس داشتم یه زمانی دو تا دوست پسر داشتم که با اونها همش سکس میکردم و دو تا پسر عمو بودن...خیلی بچه های باحالی بودند و چند باری هم دوتایی منو کردند...من باهاشون خاطره خیلی دارم اما خب تموم شد و بعد طلاقم و اومدنم به ایران ...خیلی با کسی نبودم... اما یه مدت با وکیلم بودم که خیلی به گردنم حق داشت و پسر شیک پوشی بود... ولی زن و بچه داشت و یکی دوباری بهش حال دادم و زنش داشت بو میبرد که بیخیال شدیم...
اما در حال حاضر شاید تعجب کنی اما با حشمت همونی که بهش میگی ماموت سکس میکنم چون هم واقعا وفاداره هم خیلی قوی و خوب کیری هم داره و حسابی حالمو جا میاره...از تصور خوابیدن نازی زیر اون غول بی شاخ و دم کیرم تکون میخورد و نازی هم خوب اینو فهمید و لای کونشو باز کرد و گفت میدونم تو کف کونمی اما من زیاد ندادم از کون ولی میخوام تکمیلت کنم ..اروم بکن تو کونم اون کیر خوشگلتو...
سریع کیرمو رو سوراخ سفید و نازش تنظیم کردم و یه کم فشار دادم و سرش رفت تو...نازی یه آآآ]خی گفت و با دست نگه داشت کیرمو گفت تکون نده میخوام با حرفام اروم اروم بره توش...
نازی ادامه داد من سکسی بودن رو از سایتها و کتابها و عملی کردنش تو روابطم تجربه کردم...دلم میخواد با هر کسی که بودم اینقدر بهش حال بدم و متفاوت باشم که بعد سالها هم یادش افتاد بگه نازی یه چیز دیگه بود...
امیر جون سکس از دست دادن و روبوسی شروع میشه اما اکثر ادمها فقط تو تخت و ارضا شدن دنبالش میگردند...
سوراخ کونش داشت دل میزد و کیرمو میبلعید ..اینقدر داغ بود که بدون حتی تلمبه زدن هم داشتم میترکیدم... نازی واقعا با تجربه بود..بهش گفتم از اون ماموت بگو...میخوام حال کنم...
نازی یه جوونی گفت و ادامه داد حشمت خیلی با حاله..درسته برامون کار میکنه اما هیچوقت رابطمون تو سکس با غیر اون تاثیری نداشته...اینقدر اذیتش میکردم بیچاره رو...میرفتم با مایو تو استخر و حسابی حشریش میکردم و مجبورش میکردم ماساژم بده..اون بدبختم راست میکرد و جرات کاری نداشت...چند وقتی فقط اذیتش میکردم تا یه شب که نگار نبود و من حشری بودم لخت شدم..لخت لخت و صداش کردم...اومد تو اتاقم و گفتم ماساژم بده..بدبخت کپ کرده بود..تا حالا لخت لخت ندیده بود...دلم میخواست جسارتشو ببینم اما اون بازم خودشو سرکوب میکرد بهش گفتم حشمت میخوام همیشه با جنبه باشی ولی امشب دوست دارم منو جر بدی....زود باش....
واااای امیر وقتی کیرشو دیدم از حرفم پشیمون شدم شاید دو برابر کیرتو بود... با اون هیکل عضلانی منو مثل یه پر کاه بلند کرد و جوری کسمو میخورد که فقط اب میدادم ....اونشب نتونست همه کیرشو فرو کنه تو کسم ولی خیلی حال داد بهم... خیلی کمر سفتی داره...ابشم مثل اتشفشان میجوشه و میپاشه بیرون....من باهاش حال میکنم و هروقت بخوام هست.. حرفهای نازی جوری تحریکم کرده بود که بدون تلمبه زدن ابم اومد و همه شو تو کونش خالی کردم.......
نازی از اینکارم حشری شد و همونجور که هنوز کیرم تو کونش بود با ناله بلندی ارضا شد....
اونشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود راست میگفت کاری باهام کرد که اسیرش شده بودم....
از اونشب به بعد رابطه من و نازی بدون اینکه حتی ازم بخواد که کسی رو از زندگیم حذف کنم رنگ جدیدی به خودش گرفت و من دوست داشتم ساعات بیشتری رو باهاش بگذرونم....
ادامه دارد...
نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت هفتم
۱ماهی از اونشب گذشت و من همه چیرو تو نازی کامل میدیدم...هم خونگرم بود هم مهربون هم سکسی هم ازاد..حتی خیلی تیز و زرنگ...خواسته یا ناخواسته دور و برم رو خلوت کردم و هرکی هم پا میداد دیگه دنبالش نمیرفتم ..نازی خیلی تو دلم جا کرده بود و اینقدر عاقل بودم که در حد دوستی ولی از نوع فابریکش به این موضوع نگاه کنم...نگار و فرزاد هم از رابطمون با خبر شده بودند و هر دو حسادت میکردند..فرزاد به من و نگار به خواهرش...اما خوبیش این بود هر دو مثل سگ از نازی میترسیدن..درسته نازی همه چیو میدونست از نگار که بعدها فهمیدم خیلی بیشتر از دونستن بوده...اما یه حدی رو بینشون نگه داشته بود که نگار جرات زیاده روی نمیکرد..
نمیدونم چه مناسبتی بود که چند روز تعطیلی بود و اخر هفته هم بهش اضافه شده بود ...فرزاد و نگار کلید کردند که بریم شمال ویلای نگار اینا...منم خیلی وقت بود جایی نرفته بودم ..به نازی گفتم دیدم انگار حال و حوصله نداره و همش داشت میپیچوند تا فهمیدم پریود شده و دلش نمیخواد بیاد..بهش گفتم دیوونه خب همینکه با همیم حال میده دیگه حالا سکس نباشه مگه چیه..؟؟ نازی هی غر زد و گفتم حالا مگه کی شدی خب؟ گفت ۳ روزه گفتم چی؟؟؟ خب اینکه ۲ روز اخرم پاک شدی دیگه بهونه نیار که دلم میخواد با هم اونجا باشیم و استراحت کنیم..
خلاصه تعطیلات از ۳شنبه بود ولی چون من و فرزاد کلاس نداشتیم دوشنبه صبح زود ساعت ۱۲ ظهر راه افتادیم!!!!
همه با بی ام و فرزاد بودیم و جاده تقریبا داشت شلوغ میشد..چاره ای نبود باید میرفتیم سلمانشهر......فرزاد و نگار جلو بودند و منو نازی عقب و همش با هم پچ پچ میکردیم و میخندیدیم..فرزاد با کنایه گفت امیر راستی از سمیرا چه خبر؟؟؟چشمهام زد بیرون تا حالا منو نفروخته بود اما انگار بدجوری حسادت میکرد..شانس اوردم خودم گفته بودم به نازی ...لجم گرفت و با پررویی گفتم خوبه از وقتی با اون دوست دخترت که اونبار خونه بودید اشنا شد ..خیلی کم گیر میده به من...اسمش چی بود فرزاد؟؟
نازی داشت میترکید از خنده و نگار همینجور هاج و واج به فرزاد نگاه میکرد...فرزاد سرخ شده بود و با دستپاچگی گفت...چی؟؟؟؟؟؟؟؟// کیو میگی؟ اون که دوست من نیست...با هم داریم برا اخر ترم کار میکنیم...
خندیدم و گفتم اما شبم میری خونشون تا صبح اینجوری فکر کنم بهترین نمره رو بیاری...
نگار جیغ کشید فرزاد کثافت امیر چی میگه؟؟؟ فرزاد ملتمسانه تو اینه بهم نگاه میکرد و نگارم با حرص و بغض روشو کرده بود اونور و سیگار میکشید...نازی در گوشم گفت امیر بی خیال داریم میریم سفر چرا اینجور میکنید...گفتم تقصیر خودشه...فکر کرده من پنهونی ازت دارم..تابلو بهم حسادت میکنه...نگار همونجور که به بیرون نگاه میکرد گفت نگه دار میخوام برم دستشویی
وقتی پیاده شدیم هوای متفاوت جاده چالوس همه مارو به وجداورد...رفتم پیش فرزاد و گفتم یه بار دیگه شاخ بشی ..چنان شاختو میشکونم و میکنم تو کونت تا چشمهات بزنه بیرون...فرزاد گفت برو بابا بی جنبه یه شوخی کردما...گند زدی تو اوقاتمون...بدون حرف رفتم پیش نگار که داشت اس میزد و گفتم نگار لوس بازی نکن دیگه نیست تو نمیدونی فرزاد با کسی دیگه هم هست..نیست خودن نیستی...اگه میخواهید اینجوری باشه همین الان میرم اونطرف و بر میگردم..
نگار بهم نگاه کرد و گفت امیر گمشو مسخره...از این ناراحت شدم فرزاد گفته بود ۱ماهه با کسی نیست و نمیخواد باشه.منم الکی گفتم خب درست گفته اینی که گفتم برا تازه گیا نیست که چند ماهی میشه...خلاصه نگار و خرش کردم و یه کم دست به کمرش و کونش کشیدم تا خر کیف شد و راه افتادیم و تو راه فقط خندیدیم و جوک گفتیم و غروب بود رسیدیم ویلا ...البته ویلا که نه کلا یه پارک جنگلی خصوصی...از اینکه کلی رفتیم به سمت جنگل و رسیدیم تو فضای کاملا آرام و بکر کلی ذوق کردم...یه باغ چند هزار متری با یه فوق عمارت که معلوم بود ازش حسابی رسیدگی میشه...از ماشین که پیاده شدم راه افتادم یه دوری بزنم ببینم چجوریه...درختهای بلندی داشت و مثل جنگل بود یه قسمتش هم پر بود از درختهای سیب و پرتغال و کیوی...که خیلی هم زیاد بود...
تو یه فضای دیگه یه جای الاچیق مانند حدودا ۵۰ متر بود که مثل گل خونه بود و دورش رو پلاستیک کشیده بودند که پر بود از گلهای جور واجور و قشنگ...
نخواستم تا ته باغ برم..از پشت ساختمان ۲طبقه دور میزدم و برمیگشتم پیش بقیه که یه لحظه میخکوب شدم... وااااای نمیدونم سگ بود یا پلنگ...به فاصله چند متری من یه سگ غول سیاه سیاه وایساده بود و داشت برام دندونهاشو بهم میسایید و پارس میکرد...اینور و اونور دیدم هیچکی نیست و پاهام داشت میلرزید تا سگه یه تکون خورد پا گذاشتم به فرار و داد میزدم کمک....و سگم انگار یوزپلنگ میومد دنبالم...خیلی ترسیده بودم فقط فرار میکردم...ساختمان رو دور زدم و رسیدم پیش ماشین ... در و باز کردم و نشستم تو ماشین...سگه تا نیم متری منم رسیده بود...چشمم افتاد به بالای پله ها دیدم هر ۳تاشون افتادن رو زمین از خنده و دارند ریسه میرن...
ای تف تو روحت فرزاد پس تلافی کردی عوضی ...باشه دارم برات...
نفسم بالا اومد و با اینکه سگه رفته بود اما من جرات بیرون اومدن رو نداشتم...نازی با خنده اومد کنار ماشین و گفت بیا بابا رفت گفتم نخیرم شما عوضیا همین دور و اطراف نگهش داشتین تا بیام پایین..نازی میخندید و میگفت بیا پایین بابا..من با ترس و لرز و دیدن همهجا اومدم پایین...واقعا سگه بزرگ بود و وحشتناک...
داشتم به نازی غر میزدم که یهو دیدم اون ماموت بزرگ(حشمت) از ساختمان اومد بیرون تا وسیله ها رو ببره تو....خشکم زد..نازی رد نگاهمو خوند و گفت دیروز زودتر فرستادمش تا مش صفر(باغبان و سرایدار اینجا که همیشه با خانواده همینجا تو ساختمان دم در باغ زندگی میکنند و به باغ و درختاش رسیدگی میکردند..)رو بفرسته برن چند روزی شهر و ما هم راحت باشیم...
به نازی گفتم از این حشمت بیشتر ترسیدم تا سگه....نازی ترکید از خنده و دستشو گذاشته بود رو زانوشو هر هر میخندید...حشمت نگاهی کرد و براش دست تکون دادم و اونم با سر جواب داد...
بالاخره اومدیم تو ساختمان و اولین کاری که کردم با دست محکم زدم تو تخمهای فرزاد و از کنارش رد شدم و اونم افتاد رو زمین و هوار میکشید منم نشستم رو مبل...
خونه جالبی بودیه زیر زمین بزرگ داشت که توش استخر سرپوشیده بود و همکف مثل یه نیم طبقه که اشپزخونه و یک سالن که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی گذاشته بودند .و یه فضای کوچک که یه دست مبل راحتی چیده شده بود...اما اصل ساختمان تو همون بالای نیم طبقه بود که بزرگ و مجلل با یه سالن بزرگ سلطنتی و چند تا اتاق و سرویس و غیره...

هر کی رفت دنبال کار خودش و دوش گرفتیم و لباس راحت تنم کردم و از پنجره معلوم بود هوا تاریک شده...اومدم تو سالن هیچکی نبود ..نشستم پای تلویزیون...گرسنه بودم...رفتم تو اشپزخونه تا یه چی بردارم که صدای حرف باعث شد یه کم اروم سرک بکشم.....وااااای حشمت تکیه داده بود به کابینت و نگار دو زانو جلوش داشت ساک میزد و اون خرطوم فیل و به زور میکرد تو دهنش...سریع برگشتم و اومدم تو سالن....پس اقای ماموت نگار رو هم میکنه که البته تعجب نداره...ولی دلم میخواست بدونم نازی هم میدونه یا فرزاد؟؟؟؟؟/
یه لحظه چیزی مثل برق از جلو چشمم گذشت...اونروز مهمونی فرزاد تا حشمت رو دید گفت چطوری کیر کلفت...این یعنی یا با هم نگار رو میکنند یا نگار تعریف کرده و فرزاد دستش میندازه...آرههههه باید همینطور باشه...
با صدای بلند نازی که داشت حشمت رو صدا میزد به خودم اومدم و برگشتم به سمت صدا...جوووووووون کثافت یه شلوارک مشکی تنگ پوشیده بود که کونش به طرز وحشتناکی زده بود بیرون و کوسش که معلوم بود بخاطر پریود و نوار زیادی برجسته است...و یه تاپ زرد یقه باز که سکسی بود ..همینجور که داشتم میخوردمش با چشمهام ...صدای حشمت اومد که گفت بله نازی خانوم...
نازی با غر گفت مگه نگفتم همه اتاقها رو چک کن...چرا این اتاق سرده و شوفاژش داغ داغ نیست..
حشمت با عجله رفت اونجا و گفت دیشب چک کردم داغ شده بود الان میبینم...
نگار اومد تو سالن و منم با نیشخند گفتم خسته نباشی .. یه لبخند جندگی تحویلم داد و با قر دادن کونش رفت تو اتاق...اونشب یه کباب مشتی حشمت ردیف کرد و با یه ویسکی عالی زدیم به بدن...از اینکه میتونستم شاهد دیدن اتفاقات سکسی بیشتری تو این چند روز باشم حشری میشدم...از این حشمت داشت خوشم میومد کلا ادم با حالی بود کم حرف میزد اما خیلی اروم کار میکرد و با دقت و حوصله هر چیزی رو انجام میداد بر خلاف ظاهر خشن و غول پیکرش در باطن ادم خونسرد و با حالی بود..
نگار جوری مست کرده بود که ولو شده بود رو مبل و پاهاشو دقیقا روبرو من و حشمت باز کرده بود که شورت نازکش قشنگ پیدا بود و عین خیالش نبود و فرزاد هم هی انگولکش میکرد..
دیگه کامل گرم شده بودیم و نازی بلند شد یه قری برامون داد قر که چه عرض کنم یه سری حرکات سکسی که ادمو دیوونه میکرد با اون اندام لوند و قشنگش...جوووون....کلی پاشدم بوسش کردم و بغلش کردم و با هم رقصیدیم...
حشمت فوری لیوانها رو پر میکرد و بهش گفته بودم واسم کم میریخت...ساعت ۲ نصفه شب بود که همه دیگه مست بودیم البته من کمتر...نگار فقط جلوی ما نداده بود وگرنه نصفه بدنش لخت بود و نازی هم اینقدر خورده بود که به بیهوشی میزد...
با یه حالت مستانه ای گفت امیر بریم بخوابیم من بدجور مستم و خواست بلند بشه...که تلو خورد و افتاد رو مبل...داشتم کمکش میکردم که حشمت اومد و گفت اجازه بده امیر جان و بعد انگار عروسک بغل کرده نازی رو بلند کرد و راه افتادیم سمت اتاق و نگاهی به فرزاد و نگار کردم هر کدوم یه دست نداشتند و کرده بودند تو پرو پاچه همدیگه...!!!
وقتی حشمت نازی رو رو تخت گذاشت بهم گفت لباسهاشو کم کن تا حالش بهتر بشه..و رفت از حرفش خندم گرفت ...دیگه این یه نصفه تاپ با شلوارک چیش باید کم شه مرتیکه ی مست...
از حرفی که بخودم زدم دوباره خندیدم و نگاهی به نازی کردم که بیهوش شده بود...
با شورت و رکابی خوابیدم رو تخت و یه سیگار کشیدم اما خوابم نمیبرد ..هم تشنه ام بود هم میخواستم ببینم اون دو تا چکار میکنند....حشری بودم و باید صبر میکردم...یه نگاه بیرون انداختم لامپها خاموش بود منم دیگه لباس نپوشیدم و همونجور رفتم تو اشپزخونه....
ادامه دارد
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت هشتم
یه سرک کشیدم کسی نبود...سر یخچال یه مقدار میوه خوردم و اومدم بیرون...تو راه برگشت حس کردم صدای ناله میاد اتاق فرزاد اینا با فاصله از ما بود و اروم رفتم سمت اتاق..ااااه هیچ جایی برا دید زدن نبود..یه کم که گوش کردم صدای نگار جنده میومد و داشت ناله میکرد ..داشتم بر میگشتم که شنیدم گفت واااای حشمت جووون چه کیری داری..فدای کیرت!!!!.اوووه پس این فرزاد الاغ کجاست؟؟ رفتم تو اتاق بغلی اما نبود ..همه جا رو گشتم نبود...شاید رفته بیرون...اما یاد اون سگه افتادم بیخیال شدم...تو اتاق برگشتم ؛نازی بیهوش بود و اون کون خوشگلش افتاده بود بیرون...خیلی حشری بودم....یه دفعه چشمم به پنجره افتاد ..بلند شدم رفتم نگاه کردم..ایول دو تا اتاق با هم تراس مشترک داشت و اون دوتا اتاقم که یکیش نگار داشت میداد با اتاق بغلیش تراس داشت...شلوارکمو پوشیدم و هوا سرد بود یه کاپشن هم تنم کردم و اهسته رفتم تو اتاق بغلی...در تراس با صدای وحشتناکی باز شد که کپ کردم...بعد چند لحظه بی حرکت موندن یه سرک کشیدم و رفتم تو تراس...شانس اوردم چراغ اتاقشون روشن بود و پرده ها کشیده شده بود اما یه طرفش ۲۰سانتی کنار بود و من دید کافی داشتم..اولین چیزی که به چشمم خورد کیر سیاه و کلفت حشمت بود که تو دهن نگار بود..خاک تو سرت فرزاد اونم بود و داشت همونجور که نگار قنبل ساک میزد اونم کسش رو میخورد...
کیرم یه تکونی خورد و داشت راست میشد..هیکل عضلانی حشمت و سینه های درشت نگار منو یاد فیلمهای سکسی اندخته بود...چه کیری میخورد کثافت....
فرزاد بلند شد و کرد تو کس نگار که اهش در اومد...و اونم پهلوهاشو گرفته بود و تلمبه میزد..نگار تخمهای بزرگ حشمت رو میکرد تو دهنش و اونم چشمهاشو بسته بود و حال میکرد...یه لحظه به خودم فحش دادم که اینهمه این نگار پا داد بهم و من نکردمش...
یه مقدار که گذشت حشمت خوابید رو تخت..دمش گرم جوری بود که من کامل میدیدم و اونم یه دستی به کیرش کشید و نگار اومد روش و نشست رو کیرش ...اوووووف داشت جر میخورد و طوری جیغ میزد که من ترسیدم الان نازی بیدار شه....فرزاد رفت بالا سرش و کیرشو گذاشت تو دهنش و حشمت هم کونشو از هم باز کرده بود که تا ته بتونه کیرشو تو کس نگار فرو کنه....کیرمو در اوردم و میمالیدم....نگار دیگه قاط زده بود و به حشمت فحش میداد و کسش رو میکوبوند به کیر بزرگ حشمت...
یه کم گذشت نگار داد زد فرزاد ۲تا کیر میخوام بکن تو کونم...اووووف فرزاد اومد پشتش و کیرش رو مالید و گفت الان پاره ات میکنم جنده خانوم...و کیرش رو کرد تو کونش ...همیشه دلم همچین سکسی میخوادست..جوووون..نگار داشت بال بال میزد و ناله میکرد..خیلی دوتایی کردنش...دیگه سردم شده بود اما نمیخواستم ولش کنم...چند باری داشت ابم میومد که جلوشو گرفته بود.... وقتی فرزاد از کون نگار کشید بیرون سوراخ گشاد شده اش بدجوری حشریم کرد و کیرمو محکم میمالیدم...
تو یه لحظه نگار از رو حشمت بلند شد و حشمت سریع پا شد و نگار هم نشست زمین ودهنش رو باز کرد و حشمت تازه ضداش در اومده بود و کیرشو میمالید..و با ناله بلندی همه ابش رو ریخت تو دهن و سر و صورت نگار اونم قورت میداد..فرزاد هم اومد و همه ابش رو ریخت تو دهن و سینه های درشت نگار ...آبم با فشار پاشید بیرون جوری که نصفش ریخت رو شیشه اتاق...
پاهام شل شده بود یه کم نشستم و داشتم از صحنه هایی که دیده بودم لذت میبردم...وقتی پاشدم و اومدم تو اتاق داشتم میرفتم بیرون که فرزاد لخت اومد تو اتاق و با دیدن من ترسید و یه داد زد...دهنش رو گرفتم و گفتم خفه شو بی شعور منم...
فرزاد همونجور لخت گفت اینجا چه غلطی میکنی؟؟ بعد دوباره زد زیر خنده و گفت خاک تو سرت داشتی ما رو دید میزدی؟؟ با من و من گفتم گمشو بابا کسخلم مگه...
فرزاد گفت آره هستی دیگه خب احمق میومدی تو اتاق..میخواهی بیارمش اینجا یه حالی بهت بده؟؟
گفتم برو بابا از کی تا حالا ته مونده خور تو و اون ماموت شدم؟؟ وااای سوتی دادم و فرزادم کلی دستم انداخت..ازش قول گرفتم نگار و نازی نفهمند که اونم مثلا قول داد...
اونشب رفتم راحت خوابیدم و صبح باران متلک بود که نگار و فرزاد بی شعور بهم مگفتند و منم مجبور بودم نشنیده بگیرم...اونروز رو رفتیم جنگل و حسابی ۴تایی حال کردیم و خندیدیم وخوش گذرونیم ..روز خوبی بود و خسته برگشتیم خونه..اونشب خیلی زود دوش گرفتیم و خوابیدیم...نازی قردا پریودش تموم میشد و کلی براش خط و نشون کشیده بودم...

صبح که صبخونه خوردیم رفتیم شهر و فروشگاه و اینا تا میتونستند لباس و خرت و پرت خریدند..دنیایه مایه داری اونها با من فرق میکرد ..با اینکه فرزاد همیشه هوامو داشت اما هیچوقت ازش سواستفاده نکرده بودم..
برگشتیم ویلا ساعت ۲ بود و نهار رو حشمت اماده کرده بود..نازی بهش گفت اب استخر اماده اس؟ اونم تایید کرد و بعد ناهار نازی حمام رفت و وقتی برگشت همه ما مبهوتش شدیم..کثافت یه مایو خیلی سکسی پوشیده بود و یه حوله کوچیک دورش بود که انگار نبود..فرزاد داشت با حسرت بهش نگاه میکرد که نازی با خنده گفت اووی هیز بازی نکن نگار جونت همینجاست..اونم با خجالت سرشو انداخت پایین...کلی تو دلم به فرزاد خندیدم..نازی به حشمت گفت مشروب بیاره و بلند گفت من و امیر میخواهیم بریم استخر بعد مشروب؛ هر کی دلش میخواد بیاد...
نگار بلند شد و گفت منم میام..رفت تو اتاقش...۱ساعتی چند تا پیک زدیم و نازی کثافت با او هیکل و پر و پاچه ای که انداخته بود بیرون دیوونم کرده بود و جوری راست بودم که وقتی گفت برو مایو بپوش بیا بریم نمیتونستم بلند بشم!!!!
با بدبختی و مسخره بازی های نازی رفتم اماده شدم..نگارم اومده بود و بدتر از نازی لباس پوشیده بود و داشتند با نازی پچ پچ میکردند...۳تایی رفتیم پایین لب استخر بودیم به نگار گفتم فرزاد کو؟گفت با حشمت الان میان..اوووه اونم پس میومد؟
نازی لب استخر راه میرفت و کونشو برام قر میداد و من بی پروا داشتم براش ضعف میرفتم..نگار اهسته گفت کوفتت بشه امیر که خواهر نازمو میکنی...!!!
بهش چشم غره رفتم و اون عوضی یه دستی به کیرم کشید که فوری کشیدم کنار و از پیشش بلند شدم و رفتم دنبال نازی...همون کنار اسخر بغلش کردم و کونشو مالیدم و گفتم کثافت من میخوام حالا چه وقت اب بازی بود آخه؟؟؟ نازی لبمو بوسید و گفت جوووون منم میخوامممم...داشتیم میلاسیدیم که فرزاد و حشمت اومدن...
حشمت یه تیشرت زرد تنگ پوشیده بود و با یه مایو..ولی فرزاد فقط مایو تنش بود و شیشه مشروب تو
دستش...
نگار رو تخت کنار استخر دراز کشید اون بدن لختشو انداخت بیرون و به حشمت گفت زود باش ماساژم بده که خیلی خستم...حشمت هم با لبخندی گفت چشم و رفت از تو میز کنار دیوار یه شیشه روغن اورد و شروع کرد...
نازی دستشو کشید به کیر راست شدم و منو از اون حال در اورد؛ و گفت چیه ماساژ میخواهی یا کس و کون نگار رو؟؟؟
خندیدم و یه دست به کسش زدم و گفتم کس و کون جیگر تو رو...
اونم یه دفعه پرتم کرد تو آب و خودشم پرید تو استخر...
فرزادم اومد و حسابی داشتیم مسخره بازی در میاوردیم و من و نازی به فرزاد آب میدادیم..نیم ساعتی گذشت و خسته اومید تو قسمت کم عمق که یه لحظه چشمم افتاد به نگار....خشکم زد دوباره داشت واسه حشمت ساک میزد و اینبار جلو نازی...اونهام صحنه رو دیدند و یه لحظه همه جا سکوت شد که نازی از تو اب کیرمو گرفت و در گوشم گفت منم میخواااام امیر الان...
با تعجب گفتم اینجا؟؟ اونم گفت اووهوم..زود باش...خودم دلم میخواست چون این سکس رو تجربه نکرده بودم...
اومدم نشستم لبه استخر و نازی از همون تو استخر کیرمو در اورد و شروع کرد به خوردن...
وااااااای اصلا تحمل اینو نداشتم و هر لحظه حس میکردم آبم میاد...بدجور حشری بود و این سکس تو این فضا اونم با دو تا خواهر کنار هم و ۳تا مرد برام رویایی بود و نمیتونستم عادی باشم...
ادامه دارد...
نویسنده سامان
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داغ و آتشین+سرد و بی روح


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA