قسمت نهمنازی رو از ساک زدن متوقف کردم و بلندش کردم و اومد تو بغلم وگفتم عزیزم بسه من طاقت ندارم ..نازی خندید و گفت باشه ..و گفتم دوست داری این سکس اینجوری رو؟ دوبار خندید و گفت اوهوم ..تو هم دوست داری و میخوام اینو بدونی این اجازه رو امشب داری که هر کاری بکنی ..حتی میتونی نگار و هم بکنی ...امشب ازادیه اوکی؟لبش و رو بوسیدم و پیش خودم گفتم مگه خلم تو رو ول کنم نگار و بکنم اونم وقتی که اینهمه پا داد و نکردم...اومدیم رو لبه تختی که چند متر اونطرف تر از نگار و حشمت بود ...نازی داشت مایو شو در میاورد و من از فرصت استفاده کردم و یه نگاهی انداختم دیدم حشمت پاهای نگارو گرفته بالا و داره کسش رو با یه حالت خاصی میخوره و اونم داره ناله های ریز میکنه...فرزاد انگار خیلی مست کرده بود چون هنوز خیره لب استخر داشت مشروب میخورد و اونهارو نگاه میکرد...به خودم اومدم و دیدم جووووون نازی داره اونها رو نگاه میکنه و کسش رو میماله..با زبون براش ادای لیسیدن در اوردم و اونم با لبخند پاشو باز کرد و منم مثل وحشیها افتادم به جونش و کسش رو میخوردم..جوری این لامصب برق میزد و لیز بود که دیوونه میکرد آدم رو وقتی با زبون روش میکشیدی...با انگشتم دو لب کسش رو جمع کردم و زبونمو کشیدم روش...جووووون نازی دیگه داد میزد و منم دست بردار نبودم...خوب که کسش رو خوردم..پاهاشو دادم بالا و سوراخ کونشو زبون میزدم و با زبونم دورش حرکت میکردم و اینکار خیلی تحریکش میکرد و مثل مار به خودش میپیچید...زبونمو لوله کردمو کردم تو سوراخ تنگش و صداشو چند برابر در اوردم...وااای همه زبونم تو سوراخش بود و نوک دماغم میخورد به زیر شیار کسش که اونم تکون میدادم و نازی با چوچولش بازی میکرد اینقدر اینکار و کردم که شروع کرد به لرزیدن و با پیچ و تاب زیاد ارضا شد....از بین پاهاش اومدم بیرون و نشستم لب تخت و نگاه به اونها کردم ..حشمت داشت با شدت تو کس نگار تلمبه میزد و فرزادم بالای سرش داشت کیرشو میمالید...نگار جوری بی حال بود که فقط ناله میکرد و چشمهاشو باز نمیکرد...حشمت با دست بهم گفت میکنیش؟ با خنده نازی رو نشون دادم و گفتم نه....اومدم کنار نازی و کیرمو به لبهاش مالیدم و اونم دوباره یه کم برام ساک زد و گفتم نازی من خیلی حشریم میخوام ابمو بیارم بدجور بهم فشار اورده باشه؟؟اونم با خنده گفت اووووف باشه بیار ولی تاصبح بازم میخوام ..به حالت قنبل در اوردمش و جوری که روبروی کس دادن خواهرش بود و منم هر دو منظره رو میتونستم ببینم...جووووون کون خوش فرم و نازش منو دیوونه میکرد کیرمو یه ضرب فرو کردم تو کسش که صداش در اومد و گفت یواش وحشی پاره شدم...اااااای...من ولی به حرفش گوش نمیدادم و تند تند تلمبه میزدم..موهاشو گرفته بودم و میکشیدم و اونم مجبور بود سرش رو بیاره بالا و منم میکردمش ...واااای امیر عوضی ولم کن دارم پاره میشم...امیر موهامو کندی...اااااخ...منم به کونش سیلی میزدم و میگفتم میخوام جرت بدم میخوام پارت کنم ...کثافت چه کسی هستی تو ...جوووووون.......اینقدر تلمبه زدم تا ابم اومد سریع بلند شدم و کیرمو کردم تو دهنش و با فریاد بلندی که همه رو به سمت من جلب کرد شدید خالی شدم....وقتی کیرمو در اوردم افتادم لب استخر و نازی داشت قربون صدقه کیرم میرفت...اونشب و روز بعدش هم حسابی حال کردیم اما دیگه تنهایی و حسابی با نازی برام خاطره درست شده بود...احساس نشاط باهاش میکردم تو هر کاری پایه بود و خیلی کم میشد گیر باشه سر موضوعی..همین باعث شده بود من بهترین دوستم باشه و همیشه باهاش باشم...اما ترم اخر درسها هم تمام شد و من عملا باید یه حرکتی میکردم و دیر یا زود خانواده ام سراغم میومدند و اگه میدیدند بیکارم و دروغ گفتم بهشون حتما منو بر میگردوندند...با یکی از بچه های دانشگاه یه روز حرف میزدیم بحث افتاد به اینکه از این به بعد میخواهی چیکار کنی...؟؟ منم گفتم دنبال کارم و باید برم سر کار...اونم بهم پیشنهاد داد مادرش یه اموزشگاه کلاسهای اموزشی تقویتی داره و کارشم خیلی گرفته ..بهم گفت اگه دوست دارم با مادرش صحبت کنه تا برا اموزش بعضی از درسهای مرتبط با رشته اونجا فعلا مشغول بشم تا بعد...فکر خوبی بود باید از یه جا شروع میکردم...قرار شد باهام هماهنگ بشه...باید خودی نشون میدادم دیگه بسه اینهمه مسخره بازی...دلم میخواست مثل فرزاد بی هدف نباشم و کنار عشق و حال اینده ام رو در نظر بگیرم...دو روز بعد اون دوستم تماس گرفت و گفت فردا ساعت ۵ عصر برم اموزشگاه و ادرس رو داد و گفت سفارشتو کردم اما خدایی امیر اونجا دختر بازی نکن باشه؟خندیدم و گفتم نه داداش خیالت راحت حتما...فردا عصر بدون اینکه به فرزاد موضوع رو بگم خوشتیپ کردم و لباس رسمی پوشیدم و راه افتادم..یه کم استرس داشتم نمیدونستم میتونم از پسش بر بیام یا نه..اخه با اینکه هوشم خوب بود اما خداییش هم تو این مدت دانشگاه بچه درس خون نبودیم..اما اینقدر ها هم خنگ نیستم بابا..میتونم مگه چیه..آره میتونم و با این فکر وارد اموزشگاه شدم...طبقه دوم یه ساختمان بود و شیک و تمیز اراسته شده بود..سالن ابتدایی کوچکی جلوم بود که یه میز و یه دختر ارایش کرده نشسته بود داشت اس ام اس بازی میکرد...وقتی منو دید انگار خواستگار براش اومده و ازمایش هم رفتیم دادیم و الانه که اومدم بریم محضر....نیشش باز شد و بلند شد گفت سلام بفرمایید...با لبخند گفتم ببخشید من با خانوم قوامی کار داشتم تشریف دارند؟دختره یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت بله هستند شما اقای؟؟خسروی خانوم...امیر خسروی..اونم بهم گفت چند لحظه تشریف داشته باشید و کونش و قر داد و رفت به انتهای یه راهرو....خندم گرفته بود کمرش داشت میشکست ..جوری این کونشو تاب میداد که جلب توجه کنه داشت کنده میشد...؟؟؟؟!!!بعد چند دقیقه با همون لبخند ش اومد و گفت جناب خسروی لطفا انتهای راهرو سمت چپ...لحن صحبتشم عوض شده بود..کش میداد جملاتشو ولی ولش کن الان وقتش نبود ..با سر تشکر کردم و رسیدم انتهای راهرو..در زدم و وارد شدم..یه خانوم حدودا ۵۰ ساله با عینک و قیافه جدی و البته آراسته پشت میز نسبتا بزرگی نشسته بود که با ورود من بلند شد و بهم خوشامد گفت...بر خلاف ظاهرش خیلی مهربون و خونگرم بود و منم از زندگیم و وضعیتم گفتم و حتی گفتم یه کم استرس دارم و اونم با دیده باز منو پذیرفت و قرار شد از ۱۵ روز دیگه که ترم جدیدشون اغاز میشه مشغول بشم و روزهای کلاسم بعدا مشخص بشه..حقوقش زیاد نبود اما خانوم قوامی بهم گفت در لابلای این کلاسها مشتری کلاس خصوصی هم زیاد هست که با درامد اون حقوقتون دوبرابر میشه که اینجوری مناسب بود...خیلی خوشحال بودم و از اینکه بتونم رو پای خودم باشم ذوق داشتم و لحظه شماری میکردم برا شروع کار جدیدم...فرزاد از وقتی فهمید قهر کرد و کلی غر زد و میگفت بیشعور خب میگفتی تو شرکت بابا یه جای خوب و بی دردسر برات اماده میردم..اخه بری سر کلاس خودتو جر بدی که چی؟؟منم میگفتم دلم میخواد اینکارو تجربه کنم...و خلاصه من خوشبینانه منتظر بودم ..ساعتهای کلاسهام مشخص شد و چهار روز باید میرفتم و در خلال اونم کلاسهای خصوصی پر میشد که بعدا اعلام میکردند...بالاخره روز کار فرا رسید من خیلی شیک کردم و کلی لباس زسمی خریده بودم و دیگه موهامم مدل نمیدادم و ریشهامم از ته زده بودم...فرزاد وقتی منو دید کلی خندید و گفت آق معلم ببخشید یه عکس به من میدی؟؟ براش بیلاخ فرستادم و راه افتادم که فرزاد دوباره داد زد کسخل حالا چرا اینقدر سیخ راه میری؟بی اختیار یه نگاه به خودم کردم که صدای خنده اون بلندتر شد...چند تا فحش بهش دادم و اومدم بیرون..از صبح داشتم به خودم دلداری میدادم تا استرس نداشته باشم...اما هر چی نزدیکتر میشدم انگار داشت اوضاع بدتر میشد..باز جای شکرش باقی بود که خانوم قوامی ۱ساعت زودتر خواسته بود همه کادر با هم اشنا بشن و قبل شروع کمی برامون حرف بزنه...سر وقت رسیدم...یه نفس عمیق کشیدم و وارد ساختمان شدم..ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت دهموارد ساختمان که شدم همون خانومه اونروزی با همون نیش باز شده اش بهم خوشامد گفت و خیلی مودبانه تعارفم کرد به اتاقی که بالاش نوشته بود دفتر برم...فکر میکردم اولین نفر باشم اما وارد که شدم دو تا مرد و یه خانوم دیگه به غیر از خانوم قوامی بودند که با دیدنم بلند شدند و خانوم قوامی معرفی کرد...آقای خردمند(تپل قد کوتاه با ریش پورفوسوری و حدودا۳۵ساله)...آقای بهروزی(حدود ۵۰ سال ..لاغر اندام و عینکی )خانوم بشارتی(حدودا ۳۰ ساله قد متوسط ..هیکل مناسب و چادری)وقتی نشستیم هر ۳ تاشون داشتند زیر زیرکی منو میخوردند و منو خودمو الکی مشغول کرده بودم و میخواستم زودتر شروع کنه خانوم قوامی...چند دقیقه ای گذشت و با حرفهای الکی سپری شد تا در باز شد و یه پسر جوان هم سن و سال خودم و با صورتی صاف کرده و کت شلوار کرم رنگ و البته دوش ادکلن گرفته وارد شد..آقای پدرام قنبری..با همه دست دادو هنوز ننشسته بودیم که بازم در باز شد...من پشتم به در بود و از صدای ظریفی برگشتم و دیدم یه خانوم جوان ...قد نسبتا بلند و هیکل قشنگ با چشم و ابروی زیبا ..مخصوصا چشمهاش و صورتی خوش ترکیب..با مانتو مقنعه دانشجویی ...خانوم ستاره رفعت...جو با اشنایی طرفین ادامه پیدا کرد تا خانوم قوامی شروع کرد به صحبت و معلوم شد من و پدرام و خانوم رفعت تازه وارد هستیم و امسال خانوم قوامی این ریسک رو به قول خودش کرده و میخواد ببینه میتونه از لیسانسه هایی مثل ما استفاده کنه تو این مجموعه یا نه...احساس میکردم اونای دیگه با پوزخند و تمسخر بهمون نگاه میکنند و شایدم این از استرس من بود...خلاصه قوانین تذکر داده شد و ساعات بار دیگه اعلام شد و قرار شد بعد چند دقیقه اولین کلاس رو استارت بزنیم..کنارم پدرام و کنارش خانوم رفعت نشسته بود..اهسته گفتم شما استرس نداری؟پدرام با خنده و اروم گفت چرا بابا..دستشویی دارم ...خنده ام گرفت فکر کنم رفعت هم شنید و صورتشو برگردوند..وارد کلاس که شدم فقط ۷ نفر دختر حدودا ۱۸ ساله تو اتاق بودند که به احترامم بلند شدند و تا نشستند پچ پچ شروع شد...یه نگاه یواشکی کردم و میدونستم دارند نظراتشونو دربارم میگن..با صدای بلند گفتم خب بهتره با هم اشنا بشیم من امیر خسروی هستم و امروز در خدمتتونم؛؛ دوست دارم شما هم خودتونو معرفی کنید..چند تایشون از اون دختر جلبها بودند و بقیه معلوم بود درس خونند...خلاصه درس رو شروع کردم و خودمم فکر نمیکردم زود استرسم تموم بشه و بتونم کلاس رو اداره کنم همین باعث دلگرمیم میشد..زنگ که خورد ..همزمان در کلاسهامون باز شد و خانوم رفعت هم اومد بیرون به هم لبخندی زدیم و در راهرو گفتم خسته نباشید چطور بود؟رفعت تشکری کرد و گفت خوب بود و رفت سمت دستشوییاونروز برام خیلی شیرین و به یاد ماندنی گذشت...داشتم کم کم به جو اونجا اشنا میشدم و مطالعه ام رو بالا برده بودم و سعی میکردم هر درسی دارم خودم اول اماده بشم...تا سوتی ندم...حسابی کلاس و تدریس وقتمو گرفته بود و از عشق و حال بدور افتاده بودم...جمعه بود...نازی اومد دنبالم و با اصرارگفت بریم مهمونی..گفتم نه بابا بیا همینجا بمونیم و دستم رو مالیدم لای پاشو گفتم دلم از اینا میخواد...نازی با خنده هلم داد و گفت اگه پسر خوبی باشی و بریم مهمونی شب بهت جایزه میدم حالا بدو برو.. چاره ای نبود انگار...رفتم دوش گرفتم و سر و صورتی صفا دادم و بعد چند وقت مدل موهامو عوض کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم..نازی داشت تی وی میدید..بلند گفتم راستی فرزاد و نگار هم میان؟کجان اصلا؟نازی بلند گفت اره نگار ارایشگاه بود و قرار بود با فرزاد با هم بیان..ادامه داد امیر زود باش کلی هم تو راه هستیم ...گفتم باشه...لباس پوشیده بودمو و اومدم بیرون تا نازی گره کرواتم رو مرتب کنه..بهش گفتم گفتی مهمونیه کیه؟نازی لبمو بوسید و گفت یکی از دوستهام برادرش داره میره خارج زندگی کنه براش گودبای پارتی گرفته...تو ویلاشونه خارج شهر...بدو دیر شد امیر..نازی راه افتاد جلو و اون کون خوشگلشو توی اون مانتو قرمز و سکسیش قر میداد..حال و حوصله مهمونی نداشتم دلم میخواست سکس کنیم اما چاره ای نبود...هوا کاملا تاریک شده بود رسیدیم...کوچه باغ مانندی بود که پر بود از ماشینهای گرون و باحال..ماشین فرزادم بود..یه مرد خوش تیپ اومد جلو در و برا نازی باز کرد و خوشامد گفت...نازی بهش گفت حواست به ماشین باشه و اونم چشم بلندی گفت و وارد خونه که چه عرض کنم باغ شدیم و از جاده شنی پهنی رفتیم به سمت ساختمان که سر و صدای موزیکش کاملا میومد..نازی با غر گفت خدا بگم چیکارت کنه امیر ببین دیر رسیدیم الان فرانک قهر میکنه باز....یه دست به کونش کشیدم و گفتم فدای کس و کونت خوشگله..نازی با چشم غره گفت نکن یکی میبینه زشته . و وارد ساختمان شدیم...اوووه پر بود از دود و نور و دختر و پسر و صدای وحشتناک موزیک...تعداد زیاد بود و متوجه شدم فامیلشونم هستند و افراد مسن هم گوشه سالن دور هم نشستند و بقیه یا از دوستان بودند یا فامیلهای جوان که اون وسط داشتند میرقصیدند..فرانک یه دختر ریز نقش نمکی بود و با یه لباس نیمه سکسی جذاب و موهای فر ...نازی ما رو با هم اشنا کرد و خودش رفت تا لباس عوض کنه..ازش با بدبختی پرسیدم فرزاد و نگار کجا هستند و اونم به سمت اشپزخونه اشاره کرد و منم تشکر کردم و رفتم اونجا...خاک تو سرت فرزاد واقعا این بشر بویی از حیا نبرده بود..پشت میز وسط اشپزخونه نشسته بودند و دستش لای سینه های نگار بود و میخندیدند و دو تا پسر هم اونطرف تر داشتند مشروب میخوردند..فرزاد با دیدن من بلند داد زد بههههه اق معلم خوش اومدی...و نگار دستشو از رو شلوار فرزاد کشید..منم باهاشون دست دادم و نشستم به خوردن...نگار یه لباس که طبق معمول از اون لختی تر پیدا نمیشد پوشیده بود و هی خودشو لوس میکرد و حوصله منو سر برده بود..چند تا پیک زدم و اومد تو سالن..دنبال نازی بودم که با اون تن و بدن رویایی اون وسط داشت با فرانک میرقصید...بهشون نزدیک شدم که منو دید و اومد دستمو گرفت و شروع کرد به رقصیدن..فرانک اون وسط بلند گفت کوفتت بشه نازی بهت میاد امیر!! و خنده کنان رفت...من و نازی اون وسط حسابی داشتیم خوش میگذروندیم...تا رقص نور سالن کم میشد من کس و کونشو میمالیدم اونم کیر منو میگرفت...حسابی راست کرده بودم و دلم میخواست زودتر تموم بشه...اخر شب من رانندگی میکردم و نازی کلا تا خونه داشت با کیر من بازی میکرد و برام ساک میزد..هر جنایتی خواست با هام کرد اونقدر کیرمو لیسید تا همه ابم پاشید تو دهنش و اونم با ولع همه رو قورت داد...از این کارهاش بی نهایت لذت میبردم و همیشه اماده بودنش من رو دیوونه میکرد...اونشب تا نزدیکهای صبح با هم سکس کردیم جوری که از خسته گی هر دو لخت تو بغل هم خوابمون برد...۲ماهی از مشغول شدن من گذشته بود و منم داشتم به شرایط کاملا عادت میکردم...راستش چیزی که باید بگم از همون روز اول یه گرایشی به ستاره داشتم نمیگم با یه نگاه عاشق شده بودم اما دلم میخواست بهش نزدیک بشم اما اون زیاد انگار تو باغ نبود...و منم برام سنگین بود که سیریش بشم...اما خداییش صورت جذابی داشت و خیلی هم اراسته بودو به خودش میرسید..هر روز یه مانتو و لباس که تن و بدن خوش فرم و خوش استیلش رو توش درخشنده میکرد میپوشید...اما نمیدونم از غرورش بود یا خودشو داشت لوس میکرد که سعی داشت زیاد دور و بر من نباشه..منم میدیدم اینجوره عادی خودمو نشون میدادم...تا اینکه....ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت یازدهمتا اینکه دلم میخواست بهش بگم..همش به خودم میگفتم تو که ادم کم رویی نیستی و بار اولتم نیست..چرا حالا گیر دادی هی قایم موشک بازی کنی...اونم منتظر بری جلو...اما تا میومدم یه چیزی بگم چشمهای زیبا و بی روحش منو میترسوند که نگو چون بهت میگه نه...تو بد دل آشوبی افتاده بودم و رفتارم تو محیط کار داشت تابلو میشد...یه جورایی ستاره هم میدونست و منو بیشتر به سمت خودش میکشید...تا یه روز خانوم قوامی منو صدا زد و گفت اقای خسروی والدین یکی از بچه های کلاستون درخواست تدریس خصوصی برا فرزندشون کردند...اگه مشکلی نداری هماهنگی لازم رو بکنم؟به خانوم قوامی گفتم نه ایرادی نداره فقط صبح هست یا وقته دیگه؟خانوم قوامی گفت خبرت میکنم اما معمولا صبح میزاریم که لطمه ای به کلاسهای بعد از ظهر وارد نشه...اخر وقت خانوم قوامی ادرس و تلفن و دو روز تدریسی که صبحها ۱۰ تا ۱۲ باید انجام میدادم و بهم داد..ملیسا پور زمان....اووووه اون دختر پررو کلاس که همش چشمهاش تو چشمهامه و درسم نمیخونه...معلومه یه پولدار بی درد دیگه است...پیش خودم گفتم به تو چه آخه...تو پولتو بگیر ...اینا نباشن کی تدریس خصوصی میگیره...پس فردا اولین جلسه خصوصی بود و روز قبلش قرار فردا رو چک کردم ...ادرس بالا شهر بود و زیاد فاصله ای نداشت..دوش گرفتم و آراسته رفتم اونجا..بازم یه قصر پولداری دیگه...زنگ زدم و در بدون اینکه سوالی بشه باز شد و من وارد شدم تا وسط حیاط رفتم توقع داشتم پدر یا مادر شاگردم بیان به استقبال اما خبری نشد..نزدیک پله ها شک کردم ایستادم و داشتم در و دیوار و نگاه میکردم که در ساختمان باز شد و یه خانوم میانسال اومد بیرون...با سر سلام کردم و گفتم ببخشید منزل جناب پور زمان؟؟؟خانومه که معلوم بود مادرش نیست با لبخندی جواب داد بله آقا ..بفرمایید داخل.. و در و بازتر کرد...وارد سالن مجلل ساختمان شدم جز صدای موزیکه لایتی که شنیده میشد همه جا اروم بود خانومه تعارفم کرد بشینم و با صدای بلند گفت ملیسا خانوم؟ملیسا خانوم..معلمتون تشریف اوردند...از توی یکی اتاقها صداشو شنیدم که گفت باشه اوکی الان میام...تو برو به کارت برس...خانومه هم یه فنجان چایی جلوم گذاشت و رفت بیرون ...۵ دقیقه منتظر بودم و حرصم گرفته بود..بچه پر رو انگار منم نوکرشونم...بی شعور ...داشتم همینجور حرص میخوردم که در اتاق کناری سالن باز شد و من با دیدن ملیسا همه فحش و حرص و جوشم فراموشم شد و با تعجب داشتم نگاهش میکردم...کثافت انگار اومده بود سکس پارتی و الانم میخواست بده...موهاشو خیلی فشن و کوزه ای ۱متر برده بود اسمون..و ارایش خیلی غلیظ کرده بود با رنگهای جیغ...یه تاپ صورتی رنگ یقه شل پوشیده بود که مارک سوتینشم میشد دید!!...با یه شلوار جین کوتاه جذب به همون رتگ صورتی..با کفشه پاشنه بلند و ناخنهای لاک خورده...سعی کردم اروم و ریلکس باشم فقط نگرانیم از پدر مادرش بود که الان ما رو با این وضع ببینند چی میشه...اومد جلو و من با اخم بلند شدم و اونم باهام دست داد و با ادا گفت اقا اجازه ببخشید داشتم ارایش میکردم منتظر موندید و با خنده نشست رو مبل رو بروییم و کسش رو انداخت تو معرض دیدم..سعی کردم زیاد محل نزارم و گفتم اگه به جای اینهمه توجه به ارایشتون به درستون توجه میشد الان احتیاجی به تدریس خصوصی نبود..خانوم پور زمان...دختره پر رو گفت ملیسا لطفا...میتونی ملی هم صدام کنید امیر خان...پوزخندی بهش زدم و کیفمو باز کردم و گفتم کجا باید شروع کنیم؟ ملیسا با لبخند مسخره ای گفت تو اتاقم..و بلند شد و جلوم به راه افتاد کون قنبل و یه دستی داشت..و خوبم لوندی میکرد..به خودم نهیب زدم امیر گیر نده فکر آبروت توی اموزشگاه باش..فکر ستاره باش..اینو ولش کن بچه است...اتاق خیلی بزرگی داشت که کاملا هم پر نور و خوب چیده شده بود...یه میز تحریر داشت که کنارش میز کامپیوترش بود و روبروشم میز ارایش و اونطرفم تختش....اوووه عوضی سوتینش هنوز رو تخت افتاده بود و من معذب بودم الان مادرش نیاد زشته...!!!همونجور که نشستم رو صندلی تحریر و اونم به فاصله کم نشست کنارم و گفتم پدر یا مادرتون نیستند؟ملیسا با شیطنت گفت چرا با کدومشون کار دارید؟یه کم راحتر گفتم برای امضای رسید حضورم پرسیدم فعلا کاری نیست... و درس رو شروع کردم و حدود ۱۵دقیقه من حرف میزدم و ملیسا مثل سر کلاس بهم خیره شده بود و به فاصله کمتر از ۳۰سانت داشت منو میخورد...داشت اعصابمو خورد میکرد که بالاخره حرفم رو قطع کردم و گفتم میشه بگید حواستون کجاست؟تو صورت من چی نوشته شما چشم بر نمیدارید؟بچه پر رو گفت نوشته خیلی جیگری...!!!خشمم رو با زدن رو میز نشون دادم و اونم ترسید و پرید هوا..بلند شدم و گفتم لطفا بگید والدینتون بیان...با دلخوری گفت چرا؟ گفتم شما احتیاجی به درس ندارید چون قرار نیست تو این خونه درسی خونده بشه...بگید بیان...ملیسا خیلی ریلکس گفت تند نرو اقای دبیر...اولا هیچکس جز من و شما خونه نیست..دوما..برا منم فیلم بازی نکن که خوب میدونم چجور ادمی هستی...سوما بهتره با نزاکت باشی..رفتم به سمتش که یه لحظه ترسید و رفت عقب و منم گفتم بچه جون من اونی که تو تو ذهنته نیستم افتاد؟ و داشتم کیفمو جمع میکردم که صدای اسپیکر کامپیوتر نظرمو جلب کرد..بر گشتم دیدم یه فیلم از یه پارتیه که خر تو خره و همه دارند میرقصند..خواستم کارمو ادامه بدم که یهو ته دلم خالی شد و دوباره برگشتم دیدم وااای نههه این همون مهمونیه که با نازی رفتیم یه نگاه به ملیسا کردم و دیدم داره با شیطنت میخنده...دوباره نگاه کردم کاملا دوربین رو من و نازی بود که میرقصیدیم و تو یه صحنه من داشتم کونشو چنگ میزدم که صورتمونم کاملا معلوم بود...ملیسا گفت خب بازم میگی اونی نیستی که من فکر میکنم؟با خشم گفتم خب که چی؟باج میخواهی ازم الان؟ با وقاحت گفت نه کیرتو میخوام بچه خوشگل..کیررر...کیفمو جمع کرده بودم و حتی اگه دلمم میخواست با اینکارش عمرا میکردمش بیشعور..معلوم نیست چه خوابی دیده...از کنارش رد شدم و گفتم گوش کن بچه جون من ۱۰۰ تا مثل تو رو تا حالا جر دادم اما باهات حال نمیکنم حالام برو به اموزشگاه یا هر جا دیگه بگو..اصلا سی دی رو پخش کن..من باج نمیدم ...و رفتم به سمت در که داد زد حتی اگه بدونی میخوام بدمش به ستاره جونت؟؟؟؟؟خشکم زد..برگشتم و قبل اینکه من حرف بزنم گفت خواهش میکنم یه لحظه فقط گوش کن و عصبی نشو...خواهش میکنم اوکی؟نشستم لبه مبل و گفتم اوکی بگو..اونم اومد جلو و گفت ببین امیر جان من نه دختر فراریم نه بی شخصیت نه بی پدر مادر...اگه اینجور بهت گفتم واسه اینه از روزی که دیدمت شیفته ات شدم..خواستمت و هر روز به عشقت اومدم کلاس و تو هر روز انگار من نیستم منو ندیدی و محلم نزاشتی...ببین من نمیخوام ازت باج بگیرم یا اسیبی به آبروت بزنم ..من میخوام باهات باشم ..نمیخوام ازدواج کنم باهات که..چون اصلا تو فاز این چیزا نیستم و دانشگاه قبول نشم میرم المان پیش مادرم...من میخوام باهات دوست باشم باهات سکس کنم...نه کاری به تو دارم نه ستاره خانومت نه هیچی...چی میگی؟گفتم آدم قحطه واسه سکس؟اینهمه جوون تو خیابون...من اینکار و نمیکنم چون از این فیلمی که گرفتی معلومه دردسر درست کنی..بعدشم من با خانوم رفعت هیچ موردی ندارم که نگرانش باشم...ملیسا با ناله گفت ااااه امیر بسه بابا ناز میکنی؟؟؟؟؟ ما دختر ها همه چیو بو میکشیم و الانم میدونم دیر یا زود با ستاره دوست میشی اینو میزارم ماله اون موقعه..اما اگه بزاری باهات باشم قول که هیچ اتفاقی نیوفته...اخه دیوونم آبرو خودمو ببرم؟؟؟یه کم فکر کردم و گفتم اوکی باشه اما یه شرط داره...گفت جووون بگو جیگر.. گفتم تو ازم یه فیلم داری که خیلی راحت میتونی آبرومو ببری...منم ازت چند دقیقه از سکسمون فیلم میگیرم با صورتت که یه وقت فکر نا جور نکنی..و اینم بگم رابطه ما تا وقتی من بگم میمونه و سکسیه نه عشق و عاشقی...چی میگی؟فکر نمیکردم قبول کنه اما پرید تو بغلمو لبشو گذاشت رو لبم و گفت اوکی عزیزم...زود باش که دارم میمیرم...رفتیم تو اتاق و همونجور سر پا شروع کردیم لب گرفتن و حواسم بود دوربینی چیزی کار نباشه...ازش حرصی بودم دلم میخواست وحشیانه بکنمش...دست انداختم تاپشو جر دادم و سینهاشو بدون حرف کردم تو دهنم ملیسا هوار میکشید و قربون صدقم میرفت و منم سینه هاشو کبود میکردم...جیغ میزد و ناله میکرد...لباسمو از تنم در اوردم و نشموندمش لبه تخت و خودم ایستاده کیرمو به لبهاش نزدیک کردم..اومد حمله کنه به کیرم که نگه داشتمش و گفتم کیر میخواستی؟اونم جیغ زد اررررره میخوامش...موهاشو گرفتم و کشیدم و بهش گفتم دهنتو باز کن و اونم انجام داد؛ کیرمو خودم کردم تو دهنش..خواست با دست تنظیم کنه که زدم رو دستش و گفتم وای به حالت اگه دست بزنی به کیرم اوکی؟همونجور که کیرم تا نصفه تو دهنش بود با سر تایید کرد و منم با کیرم تو دهنش تلمبه میزدم...خیلی فرو کردم تو دهنش که داشت عق میزد اومد دست بیاره جلو که اروم زدم تو گوشش و اونم دوباره به همون حالت موند...همینجور اب از دهنش میرخت زمین و چشمهاش پر اشک شده بود تا بالاخره از گلوش کشیدم بیرون و اونم افتاد به سرفه کردن...اما خوشش اومده بود میگفت بازم میخواااامیه نیم ساعتی همه جونمو خورد...خیلی هات و دیوونه بود...بلند شدم شلوارشو از پاش در اوردم شورت نداشت و همه شلوارش خیس شده بود....گرفتم جلوش و گفتم بلیس..اونم با حشر بالا لیس میزد اب خودش رو...بلندش کردم و یه نگاه به کسش کردم کس نرم و سفیدی داشت که بالاشو مدل داده بود با موهای کسش...و کونش گرد بود و چیز قابل توجه اینکه کونش خیلی طاقچه ای بود و کاملا برجسته بود...بهش گفتم بهت نمیخوره دختر باشی..اونم چشمکی زد و گفت بودمم تو پاره ام میکردی..همه جام ازاده و اماده عزیزم...موبایلمو در اوردمو گفتم بخواب رو تخت و ابتدا از در و دیوار گرفتم و بعد از کس و کونش و سینه هاشو صورتش و ازش خواستم برام دست تکون بده بعدم دوربین رو خاموش کردم و پاهاشو باز کرد و کیرمو میکبوندم به بالای کسش...جووووون خودمم حشری شده بودم...اینقدر خیس بود که با یه ضربه همه کیرمو کردم تو کسش....پاهاشو دادم بالا و گردنشو گرفتم و مثل وحشیها تو کسش میزدم و اونم از درد داشت ناله میکرد...منم بیرحمانه میکردمش..نمیدونم ارضا میشد یا نه اما مدام میلرزید و تکون میخورد...برگردوندمش و همونجور که خوابیده بود کونشو باز کردم یه کم سوراخشو انگشت کردم و چند تا سیلی محکم به کونش زدم که جای دست هام موند رو کونش...کیرمو خیس کردم و تا نصفه فرو کردم تو کونش...یه لحظه اومد بپره و فرار کنه که گرفتمش..با یه جیغی گفت گه خوردم امیر غلط کردم جرم دادی...واااای مامان جونم پاره شدم...یه کم نگه داشتم و اونم یه نفسی کشید و دوباره شروع کردم ملیسا داشت جر میخورد ولی من بی وقفه تو کونش تلمبه میزدم و اون دیگه گریه میکرد اما وسط گریه هاشم میگفت جوووون بکنم کونی ام کن...بکننن.منم حشری میشدم و بیشتر فرو میکردم...فکرشم نمیکردم یه دختر به سن و سال این اینجور بهم حال بده...نیم ساعتی میکردمش و اونم حسابی گشاد شده بود و لذت میبرد تا تو حالت قنبل اینقدر کوبوندم تا همه ابمو با فشار پاشیدم تو کونش که دیگه کاملا روان شده بود ..وقتی کیرمو کشیدم بیرون سوراخش باز بود و من براش دستمال گذاشتم... خیلی خوب بود سکس متفاوتی داشتم...کاملا ارضا شده بودم از این سکس غیر منتظره...ادامه داردنویسنده سامان
قسمت دوازدهمچند روزی با اینکه حسابی ملیسا رو براش خط و نشون کشیده بودم اما استرس داشتم یه وقت کاری نکنه که کسی شک کنه اما با گذشته ۱۰ روزی فهمیدم تو این فکرها نیست...خانوم قوامی همه ما رو دعوت کرده بود به جشن نامزدی دخترش که اخر هفته بود و این بهترین وقت برا این بود که با ستاره مچ بشم..حس عجیبی بهش داشتم شاید اون اوایل حس اینکه دست نیافتنی بود برام اما با اینکه خیلی خوشگل و خوش استیل بود ولی حس سکسی نداشتم و شاید همین نقطه تفاوت بود...رفتم یه دست کت شلوار شیک که خیلی بهم میومد و کلی خرت و پرت خریدم...رفتم ارایشگاه و حسابی به خودم رسیدم ..اطمینان داشتم برازنده شدم...دلم میخواست امشب بهش درخواست دوستی و اشنایی بیشتر بدم..همه حرفامو چند بار مرور کردم..اولین بار بود برا رویایی با یه دختر اینقدر استرس داشتم...هر چی فرزاد گفت ماشین ببر گفتم نه..حس میکردم با دیدن ماشین لوکس فرزاد فکر میکنه قصد خودنمایی داشتم..همه احتمالات رو در نظر گرفته بود..مراسم تو خونه خودشون بود و زیاد هم با اموزشگاه دور نبود..منزل قدیمی ولی بزرگی بود که بازسازی شده بود و زیبایی خاص داشت...هوا داشت تاریک میشد که رسیدم و یه سبد گل زیبا هم گرفته بودم..حیاط سرسبز و جالبی بود و چون هوا خوب بود مراسم رو همونجا گرفته بودند و میز و صندلی چیده شده بود...وارد که شدم خانوم قوامی با شوهرش که خیلی با صلابت و جذابم بود به استقبالم اومدند..خانوم قوامی یه کت شلوار شیک پوشیده بود و یه شال همرنگشم سرش بود..از وقارش همیشه خوشم میومد...دوستمم (پسر خانوم قوامی) اومد و با هم روبوسی کردیم و دعوتم کردند داخل..از اونهایی که میشناختم انگار کسی حضور نداشت و میخواستم یه گوشه بشینم که خانوم قوامی بهم نزدیک شد و گفت اقای خسروی ..خانوم رفعت اونجا نشستند.برا اینکه احساس غریبی نکنید بفرمایید اونجا...با چشمهام مسیر دستشو تعقیب کردم...همینجور که بلند شدم سر جام میخکوب شدم..وااااای خدا این دختر چرا اینقدر به دلم مینشست..تا حالا بی حجاب ندیده بودمش...موهاشو کاملا بسته بود و یه لباس مشکی شیک و ساده ..فکر کنم ماکسی بود ولی لخت نبود اصلا و ارایش خیلی ملیحی داشت لابد من اینجور بودم که اینقدر همه چیز این دختر بهم میچسبید...انگار خیلی تابلو کرده بودم که خانوم قوامی با طعنه گفت اقای خسروی بفرمایید..خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمتش..قلبم داشت از حلقم میزد بیرون و حس میکردم صورتم گر گرفته...همش داشتم با خودم کلنجار میرفتم...نزدیک میز شدم ستاره با لبخند بلند شد و من با همه تلاشم بهش سلام کردم و اونم با هام دست داد..و نشستیم..یه کم که گذشت دیدم بدجور سکوت هست گفتم خوبید خانوم رفعت؟/ستاره با لبخند ملیحش گفت ممنونم جناب خسروی شما چطورین؟انگار گرمتونه چون سرخ شدید؟با حرفش دوباره گر گرفتم از خجالت..و گفتم از راه اومدم یه کم گرمه..و لیوان اب رو پر کردم و خوردم؛؛ تازه یادم افتاد تعارف نکردم..با خجالت گفتم شرمنده یادم رفت تعارف کنم...ستاره خندید و گفت راحت باشید...از خودم شاکی بودم با اینهمه دختر بازی داشتم تابلو بازی در میاوردم و مثل احمقها برخورد میکردم...امیر زدی تو خال زدی ...نزدی بی عرضه هستی...یه نگاه به ستاره کردم که داشت به مهمونها نگاه میکرد..اهسته گفتم شما هم مثل من تنها اومدید؟ ستاره با همون سردی مثال زدنیش گفت..معلومه خب..خانوم قوامی خودم رو دعوت کرده بودند..مگه شما رو با خانواده گفته بودند؟/حرصم گرفته بود گفتم نخیر..نمیدونم چی شد که گفتنم خانوم شما چرا اینقدر سرد هستید؟ستاره با چشمهای بهت زده بهم خیره شد و گفت یعنی چی؟دیگه گفته بودم و باید ادامه میدادم..گفتم اخه اهل هیچ حرف و بحثی نیستید..کاملا سایلنت هستین...وااای این چی بود گفتم..ستاره خنده اش گرفته بود و نمیتونست نخنده و میگفت سایلنت؟؟؟؟ چرا؟؟؟با خنده گفتم جدی میگم چند ماه هست همکاریم تنها جمله ای که تا حالا ازتون غیر سلام و علیک شنیده بودم همین چند کلمه الان بوده..به خودم شک کردم نکنه از من بیزارید..ستاره با اون چشمهای رویایش یه پشت چشم نازک کرد و گفت چه ربطی داره؟و ادامه داد..من ادم ساکتی یا به قول شما سایلنتی هستم اما دلیل نمیشه از شما بدم بیاد...اوووه سوتی رو داد و خودش هم فهمید...اما من دیگه ول کن نبودم و استرسم هم از بین رفته بود..با لبخند گفتم پس میتونم باهاتون راحت حرف بزنم...ستاره با سر تایید کرد..و من یه نگاه به اطراف انداختم و تا کسی نیومده بود باید حرفمو میزدم..همه شهامتم رو جمع کردم و گفتم ستاره خانوم ؟؟ به حساب پر رویی نگذارید ولی من چند وقتی هست فکرم درگیر شماست...!! خواست حرفی بزنه که گفتم اجازه بدید حرفم رو تمام کنم.. ببینید من آٔدم بی نزاکتی نیستم و مدتهاست دارم با خودم کلنجار میرم و امشب جسارت کردم که بهتون بگم از شما بیشتر از یه حس معمولی تو دلم و فکرم هستید و نمیدونم چطور بگم و چی بگم..و اینم بدونید الان استرس دارم که شما که سرد و سایلنت هستید جوابمو منفی بدید...لطفا یه وقتی بگذارید تا من بتونم راحت حرفم رو بزنم و بعد شما آخرش ردش کنید...ستاره خنده اش گرفته بود و با همون نجابت همیشگیش گفت..من موندم به شما چی بگم دلم نمیخواد اونی باشم که تو تصورتون از من ساختید اما ...نزاشتم حرفش رو بزنه و گفتم پس لطفا اونی نباشید که گفتم و فقط یه وقتی بدید تا تو یه جای مناسب حرفمو بزنم..ستاره تو چشمهام خیره شد و گفت باشه چون بهتون احترام میزارم اشکالی نمیبینم...تا اومدم بگم کی؟ بقیه همکارها اومدند و حرف ما نیمه تمام بود..تو کل مراسم ستاره ساکت بود و تو فکر فرو رفته بود و این نشونی خوبی بود چون فکرش رو در گیر کرده بودم...اواخر مجلس یه گوشه گیرش اوردم و قراره فردا بعد از کلاس اموزشگاه رو باهاش گذاشتم...اونشب آژِیر کشان اومدم خونه...کلی تو رختواب بهش فکر کردم واقعا میخواستمش و دوسش داشتم..برام جدا از هر کسی بود که تا حالا باهاش بودم...کلی حرفو فکر مرور کردم و با فکر ستاره به خواب فرو رفتم...تا بعد کلاس اونروز به خدا رسیدم تا تموم بشه...با هم اومدیم بیرون و ستاره گفت اقای خسروی زشت نیست با هم داریم میریم؟گفتم نه ..ما همکاریم و کسی شک نمیکنه که چشمم افتاد به ملیسا که اونور خیابون داشت با حرص بهم نگاه میکرد..حرفمو عوض کردم و گفتم میخواهید اگه سخته تونه شما برید منم میام..ادرس کافی شاپ رو دادم و از هم جدا شدیم...مسیرمو عوض کردم و خوب حواسمو جمع کردم که دنبالم نیاد.. وقتی رسیدم ستاره نشسته بود و منم با لبخند نشستم جلوش...ستاره با کمی مکث گفت خب جناب بفرمایید من در خدمتم...!!!یه نفس کشیدم و گفتم والا خیلی سخته راستش فکر نمیکردم یه روز مجبور شم با استرس از احساسم به کسی جواب بدم ولی مصمم هستم از تصمیمم و میخوام بدونید شما رو دوست دارم..میخوام بدونید درگیر شمام..میخوام بدونید هر چی هم کم محلی کردید من بیشتر اومدم سمتتون..میخوام بدونید جواب مثبت شما منو به عرش میبره و جواب منفی تون منو داغون میکنه...ستاره متفکرانه بهم گفت میشه بگید چه شناختی ازم دارید که اجازه ورود همچین حسهایی رو به خودتون دادید؟شکه شدم اما باید همه تلاشمو میکردم..گفتم ببینید لطفا هر فکری بکنید جز اینکه من برای هوس اومدم سمته شما که اصلا اینجور نیست..خواهشن اینو در نظر بگیرید که منم اومدم که بیشتر بشناسمتون و شما هم البته همینطور...ستاره با لبخند بهم گفت از صراحت کلامتون خوشم میاد..و میخوام بدونید من اونی که تو تصورتون و ظاهرمه نیستم...من یه دختر عذاب کشیده تو زندگی و شکست خورده تو عشق هستم و اصلا رابطه گرمی با کسی ندارم..من عاشق شعر و کتاب و موارد اینچنینی هستم و دلم نمیخواد از این حالت خارج بشم..واقعا حس میکنم حسی به جنس مخالفم ندارم...حرفهاشو به این گذاشتم که سر سخته و میخواد سر سختی کنه..برا همین ادامه دادم و ادامه دادم..و بهش قول دادم بزاره با هم اشنا بشیم و من خوب درکش کنم..دلم میخواد روحیات همو بشناسیم اطمینان داشتم آٔدم احساسی مثل ستاره خوب میتونه منو درک کنه و اونی نیست که نشون میده...مگه میشه دختری با ظرافت اون و احساس لطیف سرد باشه و بی احساس...خلاصه حرفمو به کرسی نشوندم و من و ستاره با هم دوست شدیم تا بیشتر با هم اشنا بشیم و بهم قول دادیم رفتارمون طوری باشه تا کسی هیچ شکی نکنه....انگار قله اورست رو فتح کرده بودم تو پوست خودم نمیگنجیدم و خوشحال و سر حال بودم..شماره موبایل هم رو داشتیم و من باید همه سعیمو میکردم...ادامه دارد..نویسنده سامان
قسمت سیزدهماز اون روز دیگه من با یه انرژِی خاص میرفتم سر کار...کارمون شده بود بعد کلاس بریم با هم دور بزنیم و ساعتی رو با هم باشیم و وقتی هم میرفتیم خونه با هم اس بازی کنیم...هر چی ستاره رو بیشتر میدیدم و با هم بودیم بیشتر شیفته اش میشدم...شاید من چون همچین دختری تا حالا تو زندگیم نبوده یا فقط تو این چیزها به دختری نگاه نکردم رفتارش و کارهاش برام جذب کننده بود..ستاره شخصیت لطیفی داشت و و خیلی احساسی رفتار میکرد اصلا حرف بی ادبی نمیزد و جوری یه خط قرمز کشیده بود تا منهم متوجه باشم چگونه و تا کجا باید بهش نزدیک بشم...چند هفته ای با ستاره استارت زده بودمو و همه فکر و ذهنم درگیرش بود...همش گوشیم تو دستم بود تا ببینم بهم اس داده یا نه..منی که تا موقع سکس اصلا توجهی هم نمیکردم به گوشیم...ستاره هم انصافا برام وقت میگذاشت علی رقم اینکه اون اول میگفت برا اشنایی اما با گذشت این مدت دیگه صبح که بیدار میشدم یه اس باحال برا صبح بخیر داده بود..بیرونم دیگه اون رفتار عادی و سرد و نداشت باهام... و همین چیزها من رو امیدوار میکرد و البته عشقش رو تو دلم قویتر...اما با خودم یه درگیری اساسی داشتم..من بدجور درگیر ستاره شده بودم و از طرفی نیاز و عادت افراطی سکسیم منو اذیت میکرد..میخواستم به ستاره وفادار باشم ولی خب اون من رو به عنوان یه دوست که قراره بیشتر اشنا بشیم پذیرفته بود نه بیشتر حتی هنوز ابراز علاقه مستقیم نکرده بود...از اونطرف هم نازی که تازه جریان رو از فرزاد شنیده بود مخمو ترکونده بود و مدام زنگ میزد ...هم گله میکرد هم نصیحت ...با اصرار هاش یه شب جمعه با ستاره به بهونه اینکه پدرم اومده اینجا زود بای کردم تو اس .. قرار شد نازی بیاد دنبالم شام بریم بیرون و حرف بزنیم..وقتی نازی با اون تن و بدن سکسیش اومد من همون لحظه حشری شدم ..خیلی به خودش رسیده بود و طبق معمول یه تیپ کاملا تابلو زده بود که هر مردی رو جذب خودش میکرد...رفتیم همون رستوران سنتی همیشگی و باز هم همون نگاههای خریدارانه و دلبری های نازی..موقع شام بهم گفت امیر خب این پرنسس شما کیه که اینقدر تو رو شیفته کرده؟براش از اول اشناییمون توضیح دادم و اونم ساکت گوش کرد و اخرش گفت فکر نمیکردم روحیه این مدلی هم داشته باشی و بعدم با وجود اینکه سعی میکرد ناراحتیشو پنهان کنه گفت...راستشو بگو فکر ازدواج تو سرته؟گفتم ازدواج؟من میگم هنوز اونجوری ابراز علاقه نکرده!!!! نازی گفت نگفتم نظر اون چیه میگم تو اون مخ پوکت این فکرم هست؟ نمیدونم چرا جلوش دلم نمیخواست پرد ه ای باشه..گفتم اگه همه چی اوکی باشه در اینده شاید..نازی گفت خاک تو سرت...با تعجب نگاهش کردم و اون گفت من فکر میکردم یه ادمی هستی که با دوتا حرف درگیر و احساسی نمیشی..امیر خواهشنا مواظب باش..خودت میگی اون دختره ضربه خورده هست و تو هنوز حتی ازش جریانو نپرسیدی...پس تا اطمینانت به این دوطرفه نشده خودتو کنترل کن باشه؟راست میگفت من نباید پر شتاب برم و ستاره هنوز اول راه باشه اینجوری این منم که آسیب میبینم..حرفهاش همیشه منطقی بود..تو مسیر برگشت گفت خب حالا دیگه سراغی هم نمیگیری...سیر شدی ازم؟؟ با خنده گفتم تو قیافم اینو میبینی الان؟نازی یه نگاه پر شهوت بهم کرد و گفت نه هنوزم همون هیز عوضی هستی...نازی یه دست رو پاهام کشید و گفت بریم امشب عشق و حال؟مردد بودم و نمیدونستم چه کنم..تو همین فکرها بودم که نازی داد زد امیر نگو که از الان میخواهی بهش خیانت نکنی!!! که پرتت میکنم پایین..با خنده گفتم خب بابا ..برو بریم..وقتی رسیدیم خونه؛؛ انگار کسی نبود یا شایدم بیدار نبودند...نازی مانتو تنگ کرمیشو در اورد و با لوندی خاص رفت به سمت اتاق...جووووون کون خوش فرمش داشت ساپورته مشکیشو پاره میکرد...پیش خودم گفتم از این زن نمیشه دل کند واقعا..چند دقیقه بعد صدام کرد و وقتی وارد اتاق شدم یه لباس خوابه ضورتی رنگ خیلی سکسی پوشیده بود ..همه لباس شبکه ای بود و کاملا بدنش رو جذابتر میکرد...نازی اومد جلو و گفت بار اخر بهم کم محلی میکنی و گرنه دیگه اسمتو نمیارم... و بعد یه دفعه لبشو گذاشت رو لبم..بدجوری حشری بودم و کیرم مثل چماق شده بود..با حرص زیاد از هم لب میگرفتیم و همونجوری اروم هولش میدادم عقب تا چسبید به دیوار..از خود بیخود شده بودم و شروع کردم به خوردن گردنش و اونم فوری صداش بلند شد...همه گردن و گوشش رو حسابی خوردم و با دست سینه های بزرگشو میمالیدموااااای امیر جون ..امیر جونم بخور منو..بکن منو..بککککککن...لباسشو در اوردمو دوباره تکیه اش دادم به دیوار و دو زانو نشستم جلوش و شروع کردم به خوردن کس خیس و داغش...نازی دیگه جیغ میکشد..منم بی توجه به التماسهاش کسش رو میخوردم..اینقدر ادامه دادم تا یه دفعه همه موهامو چنگ زد و با صدای بلندی ارضا شد..همه صورتم نمناک بود و خیسی کسش من رو دیوونه کرده بود..بعد چند دقیقه نازی به خودش اومد و بلند شد منو نشوند لبه تخت و همونجور که کونش قنبل بودشلوارمو در اورد و مثل وحشیها افتاد به جون کیرم..جوری با حرص میخورد که نمیتونستم هیچ کنترلی داشته باشم..صدام بلند شده بود و نازی هم بیشتر حشری میشد..به سختی جلو اومدن ابم رو گرفتم تا نیاد...نازی بلند شد و اومد رو تخت..من همونجور که کونشو میمالیدم نشستم لای پاش ؛کیرمو بدون اینکه بگم یه دفعه تا دسته کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن..نازی یه جیغی کشید که منو بیشتر راضی به این مدل کردن کرد.....همونجور که کیرم تو کسش میرفت دولا شدم کمرشو لیسیدن ..اومدم تا بالا تا پشت گردنش..میدونم حساسه ؛خوردن پشت گردنش دیوونه اش میکرد و میلرزید...هر چند لحظه میاستادم تا خوب دیوونه بشه...کیرمو در اوردم و برگردوندمش و پاهاشو باز کردمش وارو م کیرم رو فرو کردم تو کس تپلش و سینهاش رو میچلوندم ...چند دقیقه ای میکردمش بی وقفه تا دیگه تحمل نتونستم بکنم و با فشار زیادی از شکم تا زیر گردنشو پر اب کیر کردم...نازی هنوز داشت کسش رو میمالید و منم افتادم کنارش...اونشب هم من هم نازی سیری ناپذیر بودیمدو بار دیگه من اب دادم ..صبح یه استرس عجیبی داشتم و دلم میخواست بهش مستقیم بگیم..بگم ستاره جون من دوست دارم و همه علایقم نسبت بهت واقعیه.. اما کاملا میدونستم همچین کاری رو نمیتونم بکنم تا وقتی اونم همین حس رو داشته باشه...یه جور عذاب وجدان گرفته بود منو و رها نمیکردم...با اینکه نازی خواب بود اروم از خونه زدم بیرون صبح جمعه بود و خلوت...نشستم رو نیمکت پارک و مشغول فکر کردن شدم...ادامه دارد...نویسنده سامان.
قسمت چهاردهمباد خنک سر صبح و خلوتی روز جمعه منو قلقلک میداد و خیلی ذهنم در گیر بود نمیدونم براتون اتفاق افتاده یا نه اما یه وقتهایی ادم بین خوب و خوبتر یا بد و بدتر تو شرایطی خاص گیر میکنه و نمیتونه تصمیم بگیره اما چیزی که برام مسلم بود این بود که من ستاره رو دوسش داشتم و نگاهی جدا از هر ارتباطی که تا اونموقع با دختران دیگه داشتم به ستاره داشتم..حرف دیشب نازی برا ازدواج منو بیشتر به فکر میبرد همه خصوصیات ستاره رو داشتم کالبد شکافی میکردم...ستاره دختری با لطافت و ظرافت و احساساتی به دور از بدجنسی بود و از اون مهمتر ستاره این خصلت رو که همیشه دوست داشتم همسرم داشته باشه رو داشت اونم این بود من بخاطر برخورد با دختران زیادی که تا چند جلسه اشنایی فورا راضی به سکس میشدند این ذهنیت برام پیش اومده بود که یعنی منم در اینده با کسی ازدواج میکنم که قبل من پیش یکی دیگه خوابیده ؟؟ شاید خودخواهی بود اما دلم میخواست با کسی زندگی کنم که خودم اولین مردی باشم که در اختیارش میگیرم.. با توجه به شناختی که از ستاره پیدا کرده بودم و تجربه برخورد با دخترهای جور واجور اطمینان داشتم ستاره این خصلت رو داره و همین من رو مجاب میکرد تا به ازدواج بیشتر فکر کنم اما از طرفی این نگرانی رو داشتم که خانواده من نپذیرند عروسشون از شهر و قوم خودشون نباشه یا برعکس خانواده ستاره...چیزی که باید بهش میرسیدم فکر و نظر ستاره نسبت به خودم و اینده بود...احساس عذاب وجدان داشتم تصمیم گرفتم زودتر تکلیف خودم و احساسمو روشن کنم و تا اون موقع دیگه با کسی سکس نکنم...خسته بودم از اینهمه سکسهای بی احساس میخواستم با کسی باشم که بهم همون حس دوست داشتن رو داشته باشه..تجربه نداشتم اما حس میکردم این سکس فراتر از یه لذت زود گذر باشه برام...برا ستاره اس دادم و با هر جواب اس اون که پر بود از احساس ؛ من تو تصمیمم جدی تر میشدم...۳ماه گذشت و من و ستاره دیگه بهم ابراز عشق کرده بودیم و دوستی متفاوتی رو با هم شروع کرده بودیم...دیگه هر ساعت دلمون برا هم تنگ میشد و سرشار از امید میشدم وقتی میدیدم دختری به زیبایی ستاره و احساس پاکش هر لحظه دغدغه ذهنیش منم و دلتنگم میشه...تو این مدت شناخت کاملی ازش و خانواده اش که یه خانواده کاملا فرهنگی بودند پیدا کرده بودم..پدر مادرش هر دو بازنشسته؛؛ مادر باز نشسته اموزش پرورش و پدر استاد قدیمی دانشگاه تو رشته ادبیات...یه خواهرم داشت که ازدواج کرده بود و تو یه شهر دیگه زندگی میکرد..یه روز ازش جریان شکست عشقیشو پرسیدم اونم با اکراه برام توضیح داد من فهمیدم تو دوران امادگی برا کنکور عاشق پسر دوست باباش میشه و این عشق اینقدر زیاد میشه تا کار به نامزدی میکشه و ۳ماهی هم نامزد بودند اما یه روز که ستاره سر زده میره محل کار نامزدش متوجه میشه نیستش(در صورتی که گفته بوده امروز شرکت کار دارم) و این موضوع شکی به دلش میندازه تا جایی که یه روز مچ نامزدش رو با منشی محل کارش وقتی داشتند از خونه میومدند بیرون میگیره و دنیا در نظرش تیره و تار میشه..شکست بدی میخوره مخصوصا وقتی با خیانت هم روبرو میشه...و حالا با گذشت چندین سال به قول خودش داشت دوباره به عشق فکر میکرد و البته زخمهای گذشته که گاهی اونو بدبین هم میکرد...یه حسادت شیرینی بهم داشت و منم چون دور همه چیو خط کشیده بودم از خودم خیالم راحت بود فقط دلم نمیخواست بدونه من در گذشته ام یه دختر باز قهار بودم و تعداد سکسهام اینقدر زیاده که نمیدونم چندتا میشه...بهش گفته بودم دوست دختر چند تایی داشتم ولی اون نپرسید و منم نگفتم که سکس داشتم اما همیشه این نگرانی رو داشتم که اگه از قبل من چیزی بفهمه منو رها میکنه یا اون حس بدبینی و شکش بهم تقویت میشه...چند باری اون دختره تو اموزشگاه اویزونم شد که بخیر گذشت و بعدم دیگه ندیدمش..بقیه هم که کلا بیخیال شده بودم و فقط نازی گه گداری بهم اس میداد و معلوم بود بدجوری ازم دلخوره و منم بی محلی میکردم..دیگه حتی با فرزاد پارتی و مهمونی هم نمیرفتم..جوری تغییر کرده بودم که غیر خودم همه اونهایی که میشناختنم هم متعجب بودند اما من با عشق ستاره همه این چیزها رو کنار گذاشته بودم...دختری که همه خصوصیاتی که دیده بودم ازش من رو محصور خودش کرده بود..دنبال کار بهتر میگشتم و چند جایی سپرده بودم باید اینده رو بهتر کنم...ستاره هم کاملا راضی بود با ازدواج من...تو سفری که به شهرمون داشتم سر بسته موضوع رو به خواهر بزرگترم گفته بودم ...تنها کسی که میتونست خانواده ام رو راضی کنه همون بود...ستاره تو این مدت حتی یکبار هم از موضوعات سکسی یا تمایلات ایجوری حرفی نزده بود و تو این موارد اجازه هیچ کاری بهم نمیداد فقط یکبار بخاطر تولدم منو بوسید اونم کوتاه ولی داغ ...تو یه اداره دولتی بصورت قراردادی مشغول شدم و عصر ها هم میرفتم اموزشگاه ...خدمت هم که بخاطر سن پدرم معاف شده بودم..دیگه قضیه ازدواجمون با اشنا شدن من با خانواده ستاره داشت رنگ جدید میگرفت و من جوری عوض شده بودم که بتونم نظر خانواده اونو جلب کنم...فقط وجود فرزاد بود که تو چند برخورد با ستاره جوری رفتار کرد که ستاره میگفت این دوستت ادم حسابی نیست و از تو بعیده با این ادمها رفت و امد داری منم سعی میکردم کمتر با هم روبرو بشن..خلاصه با سماجت من و پافشاریهای خواهرم خانواده من مجبور شدند بیان وسط و پس از برخورد با ستاره و خانواده اون نظرشون کاملا عوض شد و حالا این اونها بودند که اصرار داشتند زودتر تکلیفمون روشن بشه...اواخر بهمن ماه بود که من و ستاره تو یه روز بیاد ماندنی با هم نامزد رسمی شدیم و البته چون ما رسم بر صیغه داشتیم بینمون صیغه محرمیت خوانده شد و من و ستاره رسما مال هم شدیم تا بعد از عید تو اوایل اردیبهشت ماه با توافق طرفین مراسم بگیریم...روزهای شیرین من و ستاره رنگ و بوی خاصی به خودش گرفت همه استرسهای نرسیدن بهم رنگ باخت و من و عشقم به هم رسیدیم...جوری اون دوران برام جذاب و شیرین بود که دلم نمیخواد جز اون موقع ها به چیزی فکر کنم...اما...اما من داغ و حشری و سکسی که ماهها خودمو سرکوب کرده بودم تا به ستاره برسم دلم میخواست حالا که زنم بود در حقیقت اونو ببرم خونه یا برم خونشون..دلم میخواست شبها تو بغل عزیزم بخوابم...ولی خب خانواده اونها شرطشون این بود تا موقع مراسم من صبر کنم و درسته برام سخت بود ولی در مقابل علاقه من به ستاره چیز مهمی نبود..اما تو بعضی وقتها دلم میخواست لااقل حرفشو یا فکرمونو تو این چیزها بهم بگیم دلم میخواست اون پرده حیا دیگه از بین بره..چند باری سعی کردم اما دیدم ستاره معذب میشه بیخیال شدم...حتی یه بار که با هم رفته بودیم سینما یه دختر پسر کنار من نشسته بودند که تا تاریک شد فضا ؛اینها دستشون رفت تو پر و پاچه همدیگه...من زیر زیرکی بدون اینکه ستاره بفهمه نگاه میکردم..پسره دستش تو شلوار دختره بود و داشت کسش رو میمالید و با دست دیگه کاملا سینه های دختره رو انداخته بود بیرون و داشت میکندشون...بدجوری حشری شده بودم کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد و با حسرت به پسره و کارهاش نگاه میکردم اونم انگار نه انگار که کسی هست فقط کیرشو نکرد تو کس و کون دختره...توی طول مدت فیلم داشتند همدیگرو میمالیدند و منم عذاب میکشیدم...و حواسم بود ستاره نفهمه...دستم رو بی اختیار گذاشتم روی رون پای ستاره یه کوچولو فشار دادم دیدم کاری نکرد ..شجاع شدم دستمو رو رون پاهاش تکون میدادم و اونم محو فیلم بود دستمو یه لحظه از چاک مانتوش رد کردم و گذاشتم رو کسش و یه فشار دادم ...که یه دفعه ستاره مثل یرق گرفته ها تکون خورد و سراسیمه به اطرافش نگاه کرد و دستمو پس زد...بدجور خورد تو ذوقم و ساکت شدم اما ستاره چند لحظه بعد بلند و شد و گفت بریم...نمیتونستم اونوسط بحثی بکنم راه افتادیم به سمت بیرون...تو راهرو سینما ازش پرسیدم چی شد عزیزم؟ستاره همونجور که سرش پایین بود گفت حالم خوب نیست..گفتم چرا عشقم؟ اونم با بی حوصلگی گفت امیر جان گیر نده سرم درد میکنه من رو برسون خونه...توی طول راه اون تو خودش بود و منم عصبی بودم از اینکه چرا حتی اجازه دست زدن به زن خودم رو ندارم....ادامه داردنویسنده سامان
قسمت پانزدهموقتی رسیدیم ستاره خیلی بی روح ازم جدا شد حتی تعارف نکرد..بر خلاف گذشته فورا رفت داخل...اعصابم بهم ریخته بود..یه نگرانی و دلشوره تو دلم افتاده بود...پیاده راه افتادم تو خیابونها...ذهنم به هر سمتی کشیده میشد..نشستم تو یه پارک کوچیک و افکارمو دوباره مرور کردم...چرا ستاره اینقدر تو این موارد سرد و بی روحه؟؟ یعنی مشکلی داره؟چرا تا وقتی بحث و حرف سکسی نیست اینقدر رفتارش متفاوته؟نکنه یه چیزهایی رو به من نگفته؟ نکنه با اون نامزد سابقش کاری کرده و الان میترسه رو بشه|؟دلم نمیخواست بهش شک کنم اما شیطون رفته بود تو جلدم و هر کار میکردم باز همین چیزها میومد جلو چشمم!!!کلافه و عصبی با هزار تا فکر راه افتادم به سمت خونه...همش گوشیمو چک میکردم اما هیچ خبری از ستاره نبود..وقتی رسیدم خونه دیدم فرزاد بی شعور دوباره دوره گرفته...نگار و سه تا دختر دیگه که دوستاش بودند و من قبلا با یکیشونم سکس داشتم و مهران و یه پسره دیگه که نمیشناختمش...لعنتی حوصله اینها رو دیگه اصلا نداشتم..یه کم پیششون نشستم و بعد سردرد و بهانه کردم و ذفتم تو اتاقم//چراغو خاموش کردم تا کسی مزاحم نشه...نمیدونم چقدر ولی با بی خبری از ستاره خوابم برد..صبح نرفتم سر کار و خوابیدم...نزدیکهای ظهر از صداس گوشیم بیدار شدم..بالاخره زنگ زد..همه دلخوریم و فکرهای دیگه با شنیدن صداش فراموشم شد..نمیدونم این دختر منو جادو کرده بود..هر چی میشد با چند تا کلام حرف زدن یادم میرفت..اونروز کلی با هم حرف زدیم و من با کنایه بهش فهموندم که این کارهاش برام تو موردهای سکسی منو عذاب میده و اونهم بهم فهموند که تا عروسی باید صبر کنم و منم امیدوار شدم..ماهها گذشت تا بالاخره روز عروسی رسید از صبح زود داشتم مثل اسب اینطرف اونطرف میدویدم...همه خانواده ام از دیروز اومده بودند و هر کی یه کاری بهم میگفت...ساعت ۱۱ با خواهرم رفتیم دنبال ستاره و خواهرش تا ببرمشون ارایشگاه..با اصرار فرزاد ماشینشو باید گل میزدم..یه اپارتمان ۹۰متری نزدیک خونه ستاره اینها رهن کرده بودیم و چند روزی بود جهیزیه و بقیه کارها انجام شده بود و قرار بود امشب من و ستاره رسما بریم دنبال زندگی مشترکمون...استرس شیرینی داشتم و دلم میخواست زودتر تموم شه و من از این باری که رو دوشم بود خلاص بشم..چند شب قبل هم با نازی تلفنی حرف که نه بحث کرده بودیم و اونم با دلخوری برام ارزوی خوشبختی کرده بود...استرس اینم داشتم که امشب اتفاقی نیوفته با وجود نگار و نازی !!ساعت ۳رفتیم با فرزاد ماشین رو گرفتیم و یه راست رفتیم ارایشگاه و بعد اتمام کارمون فرزاد رو رسوندم خونه و ساعت نزدیک ۵ بود که رفتم ارایشگاه دنبال ستاره اینها...وااااااای چقدر ماه شده بود واقعا صورت زیبایش تو اون ارایش جذاب و لباس عروسی فوق العاده جلوه میداد..چشم از عشقم برنمیداشتم..حتم داشتم امشب چشم خیلیها رو از حدقه در میاره...بعد از آتلیه ساعت ۸.۳۰ بود که رسیدیم تالار...اونشب غوغایی بود و حسابی سر و صدا و شلوغی !!!ساعت از ۱شب گذشته بود که همه رفتند...دل تو دلم نبود...وقتی کمک کردم تا ستاره لباس عروسشو در بیاره برا اولین بار چشمم افتاد به چاک اون سینه های مرمریش...همون موقع کیرم یه تکونی خورد..تو چشمهای هم خیره شدیم و من دیگه طاقت نداشتم...لبهامو به سمت لبهاش اولین لب گرفتنمونو تجربه کردم...جوری بی تاب بودم که نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم ...ستاره معلوم بود معذبه اما بخاطر من سعی میکنه عادی باشه..منم حشری تر از اونی بودم که بخوام جز رسیدن به عشقم به چیز دیگه فکر کنم..ستاره برام بکر و ناشناخته بود و هر جایی از اندامشو که میدیدم دل ازش نمیکندم...خواستم لباس عروسشو در بیارم اما ستاره گفت...امیر یه خواهش ازت دارم...!! با مستی خاصی گفتم جونم عزیزم؟؟ ستاره با خجالت گفت میشه بری بیرون از اتاق تا من یه دوش بگیرم و لباس خواب بپوشم؟؟با تعجب بهش خیره شدم...یعنی چی؟؟ این چرا اینکارهارو میکنه؟؟به سختی خودمو عادی نشون دادم و از اتاق اومدم بیرون ...نشستم رو مبل و یه سیگار روشن کردم...تو فکر بدن خوش فرم ستاره بودم و دلم میخواست زودتر برم پیشش..با صدای شر شر آب فهمیدمرفته حمام..بلند شدم و رفتم تو اتاق و لباسهامو در اوردم و داشتم دنبال شلوارک میگشتم که چشمم افتاد به شیشه بالای حمام...شاید احمقانه باشه اما بی اختیار کشیده شدم به سمتش و به خودم که اومدم بالای صندلی بودم و داشتم داخل حموم رو نگاه میکردم...جوووووون ستاره پشتش به در بود و داشت سرشو میشست....اووووووف چه کون خوش فرمی داشت...کاملا گرد و برجسته با پوستی شفاف...وقتی کف از کمرش میریخت رو کونش منظره زیبایی رو نمایش میداد...کیرم داشت شرتمو پاره میکرد...تو یه لحظه ستاره به پهلو ایستاد و من سینه های خوش فرمش رو با نوک برجسته و سفتش رو دیدم..خداییی هیچ نقصی نداشت هیکلش..تو دلم گفتم با وجود ستاره دیگه هیچکس به چشمم نمیاد هم خوشگله هم خوش هیکله هم مهربون..از صندلی با کیر سفت شده اومدم پایین و سریع یه شلوارک پوشیدم و اومدم بیرون..یه کم کیرمو مالیدم و تو ذهنم صحنه کونش رو تجسم کردم...چه سکسهایی که ما با این خوشگل خانوم نکنیم...جووون...بالاخره ستاره جیگر اومد بیرون و صبر کردم تا صدام کنه...تو ذهنم تجسمش کرده بودم تو یه لباس خواب سکسی خوشگل که رو تخت دراز کشیده و منتظر تا من برم...اما بر خلاف تصورم یه تاپ شلوارک سفید و البته جذب پوشیده بود و داشت همونجور که پشتش به من بودجلو اینه صورتشو برانداز میکرد...چشمم افتاد به کون قلمبه و خوش فرمش ..بی اختیار بهش نزدیک شدم و دستمو کشیدم به کونش که جا خورد و برگشت و من لبهامو گذاشتم رو لبش...دیگه اختیار از دست داده بودم و لبهاشو محکم میخوردم و با دستم کونش و میمالیدم....جووووون عشقم چه بدن سکسی و خوش فرمی داری...اووووف دارم میمیرم ستاررره......نشستیم روی تخت و من دوباره شروع کردم به لب گرفتن...با اینکه حشری بودم اما کاملا حس میکردم معذبه و همکاری نمیکنه اما گذاشتم رو حساب این که بار اولشه و خجالت میکشه...!!!با سختی دستمو از زیر تاپش بردم رو سینه هاش......کاملا سفت بود و نه خیلی بزرگ نه کچک..انگار بدنشو تراشیدن...گردنشو خوردم و ستاره هنوز بی حس داشت نگاهم میکرد...تاپشو در اوردم و خوابوندمش رو تخت و افتادم رو سینه هاش ..جوووووووووندلم میخواست تا صبح باهاش بازی کنم اما ستاره با صدای گرفته گفت امیر من خیلی خجالت میکشم ..اصلا امادگیشو ندارم و خیلی خسته ام میشه بزاری برا بعد؟؟؟؟؟مات و مبهوت نگاهش کردم..وااااای خدا این میخواد هنوزم ضد حال بزنه؟؟؟؟ با کلافگی گفتم ستاااره یعنی چی؟؟ میدونی چقدر انتظار کشیدم؟؟؟؟/ ستاره سرمو نوازش کرد و گفت میدونم عشقم اما واقعا خسته ام اصلا امادگی اونکارو ندارم....خواهش میکنم باشه؟؟؟؟ نمیخواستم بحث کنم و با دلخوری گفتم باشه... و از روش بلند شدم..جالبیش این بود فورا خودشو جمع و جور کرد و اومد تو بغلم یه بوس از لبم گرفت و گفت مرسی عزیزم....!!!ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت شانزدهمستاره راحت خوابید و پشتش رو کرد به من...مدتی داشتم فکر میکردم..کلافه بودم و همه شور و شوقمو از دست داده بودم..بلند شدم رفتم یه سیگار کشیدم..من ستاره رو بالاتر از سکس دوست داشتم اما خوب میدونستم همه شوقم و شاید بیشتر شدن عشقم به همین سکس و عشقبازی ما مربوط میشه..آخه تا کی میتونم خودمو سرکوب کنم؟؟اونم منی که هفته ای چند بار سکس داشتم و بهش عادت کرده بودم...همه اینها یه طرف بی میلی ستاره و فکر اینکه یه چیزی هست که من ازش بیخبرم بیشتر منو عذاب میداد..با امید دادن به خودم که حتما امشب چون از صبح هر دو استرس داشتیم و استراحت نکردیم خسته بوده..حتما میخواد یه سکس داغ و با نشاط داشته باشیم...از دلداری دان خودم خندم گرفته بود...بلند شدم رفتم بخوابم..ستاره همونطور به پهلو خوابیده بود و پتو رو کنار زده بود کون خوشگلش تو اون شلوارک جذب بیشتر خودنمایی میکرد..جوووون کی میشه من این تن و بدن رو تصاحب کنم..با این زیبایی و خوش اندامی عمرا فکرم پیش هیچ زنی نمیره....اونشب با کیر راست شده خوابم برد و با نوازشهای ستاره از خواب بیدار شدم...تا ۱ساعت کارم شده بود کون خوشگلشو که همش جلوم رژه میرفت دید بزنم...ظهر سر و کله بقیه پیدا شد و کاملا حس میکردم هی یواشکی ازش از دیشب میپرسن و تعجب میکنند از جوابهای اون...خلاصه من رفتم بیرون و اونها هم برا مراسم پاتختی آماده میشدند..تا غروب همون حوالی بودم تا اگه کاری بود انجام بدم و ساعت ۹ بود که بهم خبر دادند بیا...غیر از خانواده خودم و ستاره کسی اونجا نبود و البته سوسن دختر داییش که تو کل برخوردهای دیروز تا امشب همیشه نگاه سنگینشو رو خودم حس میکردم امشبم که دیگه سنگ تموم گذاشته بود و یه تاپ مشکی لختی با یه شلوار لی ابی کمرنگ خیلی تنگ تنش بود که کون فوق العاده بزرگشو توش انداخته بود..و.همش جلو همه اندامشو نمایش میداد...زیاد بهش محل نمیزاشتم و سعی میکردم به فکر شب باشم...ساعت دوازده بود که همه دیگه کم کم خداحافظی کردند و رفتند و سوسن هم وقتی داشت با ستاره روبوسی میکرد طوری که منم شنیدم در گوشش گفت خوش بگذره عروس خانوم!!فردا خبرشو میگیرم که ستاره چشم غره ای بهش رفت و اونم خندید و رفت...یه کم جمع و جور کردیم و من رفتم یه دوش گرفتم و پشت سر منم ستاره رفت حمام...بازم از بالای شیشه نگاهش کردم حسابی کس و کون نازشو لیف زد و تن و بدنشو خوب شست دیگه دل تو دلم نبود و کیرم داشت میترکید..تا حالا اینقدر بیتاب دختر و زنی نشده بودم اما هر چی بود ستاره هم عشقم بود و هم زنم که ماهها بخاطرش صبر کرده بودم..نیم ساعتی منتظر بودم تا ستاره صدام کرد و منم با سر رفتم تو اتاق...اووووووه جووووووون یه لباس خواب سکسی پوشیده بود که البته تا روی شکمش پیدا بود و بقیه اندامش زیر پتو پنهان شده بود اما سینه های بلوریش بدجوری خودنمایی میکرد..رو تخت کنارش دراز کشیدم و بهش خیره شدم و سرشو اوردم بالا و لبهاشو چسبوندم به لبهام....اوووووووووف طاقت نداشتم و خیلی با حرص لبهاشو میک میزدم و دستمو برده بودم زیر پتو و کون لختشو لمس میکردم...ستاره اهسته گفت امیر جان یواااش لبهامو کندی!!! با همون حرص گفتم لامصب طاقت ندارم زودتر میخوام جرت بدم!!! یه لحظه ستاره جلومو گرفت و گفت امیر این چه طرز حرف زدنه مگه من یه زن خیابونیم که اینجور میگی؟با کلافگی گفتم نه عزیزم خواستم اشتیاقمو بدونی ...همونجور که گردنشو لیس میزدم اروم گفت من فکر میکردم یه فضای عاشقانه و رمانتیک داریم...حرفشو قطع کرد و منم ترجیح دادم جواب ندم...رفته بودم سراغ سینه هاشو داشتم با ولع تمام میخوردمشون...جوووون ستاره چه سینه هایی داری..وااای جون میده آدم کیرشو بزاره لاش...ستاره سری از روی تاسف تکون داد و چشمهاشو بست..منم فکر کردم داره از رو شهوت چشمهاشو میبنده...پتو رو خواستم کنار بزنم که گفت نههههه امیر خواهش میکنم اینکارو نکن من خجالت میکشم...با تعجب بهش نگاه کردم داشت اعصابمو بهم میریخت بهش محل نگذاشتمو پتو رو زدم کنار و اونم پاهاشو بست...منم لجم در آمده بود با زور پاهاشو باز کردم اما هر کاری کردم نگذاشت کسش و که مثل برف سفید و تراشیده بود بخورم...بدجور گیر کرده بودم شاید ده دقیقه کشید تا بین پاهاش قرار گرفتم و کیرمو گذاشتم رو سوراخ نازش...همش التماس میکرد امیررر آروم باش من خیلی میترسم منم بهش دلداری میدادم که عزیزم تو خودتو شل کن و بسپار به من...سر کیرمو خیس کردم و با دستم یه کم کس نازشو مالیدم و اونم ارومتر شد و کیرمو فرو کردم تو کسش اما فقط سرشو...ستاره یه تکون بد خورد و منم پاهاشو گرفتم و یه کم دیگه فشار دادم اونم جیغش در اومد و شروع کرد به گریه کردن..!!! مونده بودم چکار کنم زهر مارم شده بود...ستاره هی تلاش میکرد خودش رو ازم دور کنه و آخرش ولش کردم و اونم با گریه بلند شد رفت به سمت دستشویی...دلم میخواست داد بزنم دیگه..این وضعیت برام غیر قابل تحمل بود ...مگه میشد دختری به زیبایی و سکسی بودن اینقدر گریزان از سکس باشه...معلوم نیست چشه..بلند شدم همونجور لخت رفتم سمت دستشویی داشت زار میزد ...نگرانش شدم زدم به در و گفتم عزیزم حالت خوبه؟؟؟ ستاره با صدای بلند گفت امیر راحتم بزار ااااه....دیگه کفری شده بودم و اومدم لباسمو پوشیدم ..من باید امشب بفهمم این چه مرگشه...۱۰دقیقه ای شد تا اومد بیرون..تا منو دید رفت تو دستشویی و داد زد اون پتو رو برام بیار...بلند شدم رفتم دادم دستشو گفتم بیا بگیر دورت یه وقت شوهرت بدنتو نبینه...اومد بیرون و با همون بغض رفت سمت اتاق..دنبالش رفتم اما گفت برو الان میام..نشستم تو پذیرایی تا اومد بیرون...نشست رو یه مبل تکنفره و با فاصله از من...سعی کردم آروم ازش بپرسم و گفتم ..ستاره ؟عزیزم میشه بگی چه مشکلی داری؟شاید با هم بتونیم حلش کنیم؟؟ستاره جواب نداد و سرش پایین بود ..دوباره تکرار کردم و گفت...مشکلم اینه همه عمرم فکر میکردم روزی با کسی ازدواج میکنم و خودمو بهش میسپارم که منو مثل همه مردها یه وسیله برا لذت خودش ندونه اما امشب دیدم اشتباه کردم...با تعجب گفتم یعنی چی؟؟؟ من یعنی عاشقت نبودم و نیستم؟؟ ستاره جواب داد اگه هستی این رفتاری که کردی و من و مثل یه زنه هرزه خطاب میکنی و این الفاظ رکیک و میگی یعنی عشق؟؟صبرم تموم شد و گفتم ببین ستاره تو درد اینها نیست ...من حرف بدی نزدم اسم چیزیرو گفتم که اسمش همونه..کجاش بی ادبیه؟؟ بعدش به فرض که این باشه تو خودت چی؟؟؟ برا منی که ادعا داری عشقتم حاضر نشدی معمولیترین کاری که هر زن و شوهری میکنند و انجام بدی...اینها همش بهانه است درد اصلیتو بگو...ستاره داد زد درد من از رفتاره بی شرمانه شوهرمه که منو با دوستهای هرزش مثل اون نازی و خواهرش اشتباه گرفته!!۱ فکر میکنی نفهمیدم اونها چجور ادمهایی هستند و چطور با تو صمیمیند؟؟بلند داد زدم صداتو بیار پایین ما داریم در مورد خودمون حرف میزنیم...۴ماه با هم نامزد بودیم محرم بودیم نگذاشتی یه جای تنتو ببینم الانم که عروسی کردیم خودتو ازم دریغ میکنی نمیگی منم نیاز دارم؟؟ستاره پوزخندی زد و گفت همه صبرت ؛همه عشقت همین بود تا دیدی سکس بلد نیستم تموم؟؟خواستم حرفی بزنم که دوباره گفت مثل خیلی از دخترهای امروز تا قبل ازدواج با چند نفر بودم و با تجربه میشدم دوست داشتی؟/ منو درک نمیکنی که تا حالا از اینکارها نکردم؟همه وجودم ترس و استرسه اینها رو نمیفهمی؟یه لحظه به خودم اومدم اینجا رو راست میگفت من فقط میخواستم باهاش سکس کنم و درک نکردم طرفم یه آدمی هست که تا حالا تجربه نداشته..از خودم خجالت کشیدم و رفتم سمتش بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ستاره جونم تو همه عشقمی تا حالا به هیچ کس همچین حسی نداشتم ...باور کن فکر میکردم یه مشکلی داری و یه موضوعی رو ازم پنهون میکنی...من و ببخش عزیزم درکت نکردم اما بهت قول میدم درکت کنم فقط منو اینقدر از خودت نرون... باشه؟ ستاره صورت زیباشو بالا اورد و بهم خیره شد و بهم لبخند زد....ادامه دارد....نویسنده سامان
font#610B38]قسمت هفدهم[/font]اونشب تو بغل هم بدون اینکه کاری بکنیم خوابیدیم...فردای اونروز با هم رفتیم مسافرت(ماه عسل) پدر ستاره برامون بلیط کیش گرفته بود و ۴روز اونجا بودیم..سعی کردم تو این ۴روز بهمون خوش بگذره و حرف از سکس نزنم...شب دوم وقتی از بیرون اومدیم خیلی عرق کرده بودیم و من رفتم یه دوش بگیرم..تو حمام از بس دخترهای خوشگل و خوش بدن جلوم راه رفته بودن بدجوری حشری بودم و کیرم راست شده بود؛ ستاره بی انصافم که اصلا به روی خودش نمیاورد و منم سعی میکردم ازش نخوام تا خودش بیاد جلو..دلم نمیخواست اون ذهنیت بد چند شب پیش براش دوباره جلوه کنه..عشقش باعث میشد تحمل کنم اما خیلی سخت بود...داشتم به کیر راست شدم دست میکشیدم که چراغ حمام خاموش شد ..تا اومدم حرفی بزنم در حمام باز شد و ستاره با صدای دلنشینش گفت سلااام منم حمام میخوام... و اومد تو و در و بست فضا تاریک بود کاملا و گفتم خب چرا برق و خاموش کردی چجوری خودمونو بشوریم که لختی بدنش باعث شد حرفم قطع بشه و ستاره اومد تو بغلمو و گفت اینجوری عزیزم....بی اختیار گفتم جووووون و بغلش کردم همینجور که زیر دوش بودیم لبهاشو پیدا کردمو شروع کردیم به لب گرفتن...دستم همه تنشو لمس میکرد و کونشو میمالید و من دیگه کیرم کاملا به شکمم چسبیده بود...ستاره اهسته گفت امیر عاشقتم....منم بوسش کردم و گفتم منم همینطور عشقم... و دوباره لب گرفتیم..یه کم چشمم به تاریکی عادت کرده بود و شیر رو بستم و شامپو بدن رو ریختم تو دستم و ستاره رو تکیه دادم به دیوار و شروع کردم با دست بدنشو شامپو زدن...صداش در نمی اومد و من رو سینه هاشو نافش دست میکشیدم تا رسیدم به کس نازش...خودش پاهاشو باز کرد و من راحت دستم لای کسش میچرخوندم...حسابی لیز و کفی شده بود . ..بدجور اینکارش بهم فاز داده بود ..برگردوندمش و شروع کردم کمرشو کفی کردن...دستم که به کونش خورد دیوونه شدم...با حرص کونشو میمالیدم و کمی پیدا بود...خط کونش تو اون تاریکی خودنمایی میکرد ...حسابی مالیدمش و یه کم دولاش کردم و گفتم اماده ای عزیزم؟؟؟؟؟ ستاره آشکارا زیر دستم لرزید ولی گفت فقط یوااااش...با دستم سوراخ کسش رو پیدا کردمو اروم کیرمو گذاشتم روش و فشار دادم....یه لحظه رفت جلو یه آآآخ بلند گفت...دوباره سعی کردم تا سرش بیشتر میرفت در میاورد...طاقتم تموم شده بود..کیرمو گذاشتم لای کونش و شروع کردم بالا پایین کردن..شاید ۱ دقیقه کشید تا آبم اومد...چنان دادی میزدم که ستاره ترسید و رفت برق رو روشن کرد و من همینجور ازم آب میومد و ناله میکردم اونم انگار عجیبترین صحنه رو دیده بود داشت مات و مبهوت بهم نگاه میکرد....وقتی تخلیه شدم بهش نگاه کردم که سریع با دست جلو کسش رو گرفت و منم بهش لبخند زدم...شیر و باز کردم و دستش و گرفتمو اوردم زیر دوش..چون میدیدم هنوز یه کم معذبه منم زیاد بهش فشار نیاوردم و بوسش کردم و پشت بهش خودمو شستم و اومدم بیرون...اونشب خیلی خوشحال بودم که هر چند نیمه نصفه اما با میل خودش تن به سکس داده بود و باید زمان میدادم تا عادی بشه براش...تو مسافرت دیگه پیش نیومد که سکس کنیم تا برگشتیم هم پریود شد و ۱هفته رفتم تو انتظار...تصمیم گرفته بودم بعد پریودش دیگه بازش کنم و خلاص بشیم...اونموقع حتما خودشم حشریتر میشه و امکانش بیشتر...۱شنبه بود که میدونستم تموم شده شب تو رختخواب بعد لب گرفتن شروع کردم به مالیدن کونش و اونم دیدم اعتراضی نمیکنه..ادامه دادم و برا اولین بار تو روشنایی چراغ خواب لختش کردم و شروع کردم به خوردن سینه های گرد و سفتش...کاملا حواسم بهش بود و میدیدم لبش رو گاز میگیره و چشمهاشو بسته....منم حسابی سینه های نازشو خوردم ..اما بازم نگذاشت کسش رو بلیسم و گفت حالم بد میشه...!!!!خودم لخت شدم و یه ژل از داروخونه گرفته بودم اونو اول یه کم به کسش زدم و بعدم به کیرم و اومدم بین پاهاش....حالت کس جمع و جورش بدجوری منو حشری میکرد...بهش گفتم عزیزم برات ژل زدم دیگه درد نداری فقط خودتو شل کن تا اذیت نشی...اونم پاهاشو بازتر کرد و منم کیرمو اروم کردم تو سوراخ تنگش....جوووووون کاملا معلوم بود تنگیش ؛و کیر کلفت من نمیتونست بره تووووش....سرش که رفت تو خودشو جمع کرد منم تکون ندادم و ازش خواستم اروم باشه..یه کم صبر کردم و دوباره کمی فرو کردم...با دستش جلو کسش رو گرفت...بازم صبر کردم تا اروم شد ...رونهای نرمشو لمس میکردم تا خودشو شل کنه...نصفه کیرمو تو کسش جا داده بودم...یه کم دیگه فشار دادم که جیغ زد و خواست بلند بشه که افتادم روش و یه دفعه تا ته کردم تو کسش....یه جیغ بلند زد و شروع کرد به گریه کردن منم تکون نمیدادم و میگفتم عزیزم تموم شد..الان آٰروم میشی اما ستاره درد داشت و شاید بیشتر استرس...چند دقیقه نگه داشتم و ازش پرسیدم بهتری؟؟ اونم هق هق کنان گفت میسوزه درش بیار لعنتی....یه کم ژل ریختم رو کیرم و دوباره عقب جلو کردم ستاره خودشو پیچ و تاب میداد و منم دیگه دلم نمیخواست منتظر بمونم شروع کردم به تلمبه زدن و اروم داشتم کس نازشو میکردم؛چند دقیقه ای ادامه دادم تا حس کردم ابم دارم میاد و کشیدم بیرون و همه ابمو که زیادم بود پاشیدم رو سینه و حتی رو صورت ستاره...اون گریه اش بیشتر شد و داشت زار میزد...یه دستمال برداشتم و گذاشتم رو کسش چند قطره خون ازش اومده بود...خواستم بدنشو تمیز کنم که دستمو رد کرد و سعی کرد بلند بشه...سوزش داشت و با بدبختی دولا دولا رفت تو حمام....اونشب باهام کلی دعوا کرد و با قهر خوابید و از دماغم در آورد...تا اونموقع فکر میکردم مشکلش استرسه اولین سکسه اما با گذشت چند ماه از زندگیمون پی بردم کلا و ذاتا ادم سردی هست و بر خلاف روح لطیف و حساسش اصلا زن گرم و هاتی نیست...این موضوع کم کم تبدیل شد به یک معضل تو زندگیمون...بارها و بارها با هم دعوامون شد و اون من و متهم میکرد به اینکه همه فکر و ذهنم فقط سکسه و اینکارو کلا یه عمل حیوانی میدونست...شاید تو کل ۶ماه زندگی مشترکمون ما ۱۰ بار سکس نکردیم..بیشتر اوقات بی نتیجه از این بحث میخوابیدیم و من دیگه از نظر روانی کاملا بهم ریخته بودم و معمولا خود ارضایی میکردم..ستاره همه چیزش خوب بود هم احترام جلو دیگران میگرفت هم خانه داری خوب انجام میداد هم زیبا بود هم خوش هیکل اما همین نبودن سکس بینمون هر روز فاصله ما رو بیشتر و بیشتر میکرد..بارها ازش خواستم بریم دکتر یا مشاوره که بدتر میشد و شروع میشد به یه دعوای حسابی...دیگه کمتر با هم حرف میزدیم و یا اینکه من زیاد دلم نمیخواست بیام خونه..شبها تا دیر وقت کار میکردم و ستاره هم یا میرفت سر کلاس یا با سوسن اینور اونر بودند...میدونستم همرازش اونه اما نمیتونستم باهاش حرف بزنم..میترسیدم ستاره فکر بد بکنه یا سوسن بره حرفهامو بهش بگه...بدجور گیر کرده بودم...چند وقتی گذشت و همون روال ادامه داشت..ستاره اینقدر که به کتابهای شعرش علاقه و اشتیاق داشت به حتی خوابیدن با من نداشت...یه شب که یه دعوای حسابی با هم کردیم؛؛ من با قهر از خونه زدم بیرون و رفتم پیش فرزاد و الکی گفتم ستاره مادرش مریضه نیست منم اومدم سر بزنم...اما حال و روزم چیز دیگه ای میگفت...اونشب تا سحر با فرزاد مشروب خوردیم و سفره دلم باز شد پیشش و همه حرفهامو ریختم وسط(البته با سانسور)..فرزاد مونده بود چی بگه سعی کرد ارومم کنه.صبح پشیمون بودم از درد دلی که کردم اما کاری بود که شده بود و فرزادم خدایش به روم نیاورد..از همونجا رفتم سر کار و ظهر هم ناهار بیرون خوردمو و رفتم اموزشگاه که سوسن زنگ زد و ازم خواست غروب بیاد با هم بریم یه دور بزنیم...وقتی سوار ماشینش شدم شوکه شدم یه مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود که اینقدر کوتاه بود کاملارونهای گوشتیش و کسش از زیر شلوار پارچه ای سفید و تنگش زده بود بیرون و یه شال سفید کوتاهم سرش بودو سینه هاش رو میشد خطش رو دید...باهام دست داد و رفتیم یه کافی شاپ و شروع کرد به گفتن...جالب بود همه چیز رو میدونست و جانب ستاره رو هم نمیگرفت...بهش گفتم متاسفم که ستاره همه حرفهای خصوصی بینمون رو برات گفته من فکر میکردم عاقل تر از این باشه...یه کم اخمهاش رفت تو هم و گفت امیر جان اگه میبینی من دارم تو زندگیتون سرک میکشم از همین الان میتونم رابطمو با ستاره کم کنم...؟؟؟گفتم نه منظورم این نبود اما خب حق بده..ما دوتا ادم عاقلیم ولی به جای راه حل عاقلانه اومده اینارو بهت گفته خب فکر میکنی مشکلی میتونی حل کنی؟سوسن خندید و گفت باور کن من همین امروز ۳ساعت باهاش حرف زدم و گفتم مقصر تویی...آخه نمیشه که ادم تمایل به سکس نداشته باشه پس برا چی شوهر کردی؟؟مجرد میموندی تو که نمیتونستی خواسته معقول شوهرت رو اجابت کنی...امیر بهش گفتم با اینکارت به زودی شوهرت ازت دلسرد میشه میره دنبال اینکه این خلاِ رو با کسی دیگه تامین کنه!!! حتی تهدیدش کردم که اگه امیر بهت خیانت کنه حقته..هم خوشگله هم ۱۰۰ تا دختر حاضرن باهاش باشن...!!!حرف آخرشو جوری گفت که دوزاریم افتاد..اما بهش رو ندادم..جالبیش این بود چقدر راحت از سکس میگفت...بهش گفتم من آدمی نیستم که به ستاره خیانت کنم اما این روال هم تو زندگیمون حتما تاثیر میزاره و از هم دورمون میکنه...اونشب هر چی کرم ریخت محل ندادم...اما دیدن کون گندش منو حشری میکرد..کلا اینقدر اسیب دیده بودم و به قول معروف تو کف بودم که با هر چی تحریک میشدم...اومدم خونه و با بی محلی ستاره روبرو شدم...اخلاق بدش این بود زود قهر میکرد و دیر آشتی...منم دیگه اعصاب اینکارهاشو نداشتم اون داشت خودخواهی میکرد و حتی حاضر نبود بپذیره ایراد از اونه چه برسه به درمانش...۱ماهی گذشت تا اون اتفاق افتاد...ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت هجدهممدت یه هفته ای فقط یه سلام کوتاه بهم میکردیم و هر کدوم جدا میخوابیدیم..دیگه کارم شده بود رفتن تو سایتهای جورواجور و خود ارضایی اما فقط آبم میومد و ارضا روحی نمیشدم...دلم برا آ؛وش ستاره لک زده بود برا حرفهاش برا بوسیدنش...آخه مگه میشه آدم با شور و شوق ازدواج کنه توی یک خونه زیر یه سقف باشه اما تو حسرت لمس زنش..باشه؟؟ مگه میشه زن خوشگل و خوش هیکل داشته باشی تو این سن جوانی مجبور شی خودارضایی کنی؟اااااه خسته شدم از بس به خودم غر زدم...تا کی این دعوا و قهر و آشتی باید باشه؟ مگه ما چند وقته با هم شروع کردیم؟؟لعنت بهت ستاره فکرشم نمیکردم اینقدر لجباز و خودخواه باشی...حق من این بود قبلش بهم میگفتی من چجوریم...شبها کارم شده بود با همین افکار بخوابم و صبحم با سردرد برم سر کار...۱۰روز گذشت و من مدتها بود تو فکر خرید ماشین بودم و بالخره با گرفتن وام از اداره و پس انداز اونروز یه ۲۰۶ آلبالویی(رنگ دلخواه ستاره) رو خریدم و به بهانه همین گل و شیرینی هم گرفتم و رفتم خونه...ستاره داشت تلوزیون میدید و وقتی منو با گل و شیرینی دید یه سلام کرد و خودش زد به ندیدن..رفتم سمتشو ونشستم کنارش و گفتم عزیزم نمیدونم چطور طاقت میاری ولی من نتونستم برامم مهم نیست چی فکر کنی مهم اینه که نمیخوام هیچوقت با هم قهر باشیم و گل رو به سمتش گرفتم..ستاره لبخندی زد و تو بغلم شروع کرد به گریه کردن..منم نوازشش میکردم..هیچکدوم حرفی نزدیم...بعد آشتی کنان بهش گفتم امشب میخواهیم بریم بیرون هم به مناسبت آشتی کنان هم یه موضوع دیگه..!!! هر چی اصرار کرد نگفتم و اونم بعد از نیم ساعت آماده شد...داشتم به این فکر میکردم چرا ستاره به لباس پوشیدن تو اجتماع یا مهمونی و نوع آرایشش اینقدر منظم و حساسه و همیشه میدرخشه اما تو خونه و برای من کاملا عادی و حتی بیشتر تیشرت شلوار یا دامن میپوشه..؟ چرا همیشه برای خرید لوازم آرایش اشتیاق داره اما تا حالا نشده حتی یه لباس زیر فانتزی بخره؟؟؟وقتی ماشین رو دید یه جیغی زد ه من خندم گرفت...خوب براندازش کردو برگشت تو همون پارکینگ منو بوسید و ازم تشکر کرد..اونشب خیلی بیرون خوش گذشت و شبم ستاره برا قدردانی همه تلاششو کرد و یه سکس نصفه و نیمه بهم داد ..باید با واقعیت کنار میومدم...چند روزی گذشت روزها ستاره با ماشین میرفت اینور اونور و کمتر تو خونه بود و منم از اینکه میدیدم راضیه خوشحال بودم..پنج شنبه از صبح حشری بودم چون شبش سوسن اومده خونمون و با اون کون گنده اش حسابی منو حشری کرده بود...عوضی از قصد جلو من دلبری میکرد و میدونست تو کفم..اما انصافا با اینکه بدن نسبتا لاغری داشت اما انگار هرچی میخورد میرفت تو کونش..خیلی بزرگ و لرزون بود..شب وقتی اومدم خونه حالم خراب بود سکس میخواستم و تو تخت شروع کردم به ور رفتن به ستاره و همش کونش رو میمالیدم..مثل همیشه ستاره راغب نبود ولی اعتراضم نمیکرد...نمیدونم تو این شرایط بودید یا نه؟ ولی فکر نکنم بدتر از این باشه که آٔدم عشقش؛زنش؛همه ذوقش و همه هوسش رو بخواد با طرقش خلاصه کنه اما اون اینقدر بی میل باشه که تک تک سلولهای بدنش تو رو پس بزنه...لج کرده بودم همه لباسهای تنش رو در آوردم...لعنتی بازم شورت معمولی..بازم سوتین یه رنگه دیگه...انگار نه انگار شوهر داره...شروع کردم سینه هاشو خوردن و اونم دستشو گذاشته بود رو چشمهاشو انگار خوابه!!کیرمو در اوردم و گذاشتم رو کسش و فرو کردم تو...فقط از دردش بود که دستشو برداشت و با اخم بهم فهموند یواش و بعدم خیره شد به سقف!!!اعصابم بهم ریخته بود و با اینکه داشتم میکردمش اما از رفتارش حرص میخوردم و هیچ لذتی نمیبردم...واااای خدا دارم دیوونه میشم دیگه...بلند شدم ؛؛!! بدون اینکه کارم تموم بشه...ستاره پتو رو کشید رو خودش و گفت چی شد؟تموم شد؟داد زدم نه..نمیخوامم تموم بشه...ستاره تو منو رسما احمق فرض کردی؟فکر کردی من چجور آدمی هستم؟هااان؟؟از صدای فریادم شوکه شده بود و گفت یعنی چی امیر؟تو که داشتی کارتو میکردی منکه حرفی نزدم...بیشتر حرصم گرفت و گفتم همین حرفهات آتیشم میزنه ...ستاره فکر کردی من چی هستم؟ مگه به زور اوردمت تو خونه که اینقدر بی احساسی؟من تو رو دوست دارم که باهات میخوام سکس کنم...میخوامت که زنم شدی همه وجودم شدی...اما تو داری با این رفتارت غرورمو له میکنی...فکر کردی عقده دارم که من کارمو بکنم و تو آویزهای لوستر و رو بشمری و دعا کنی زودتر تموم بشه؟اومد حرفی بزنه که داد زدم ..بزار خیالت رو راحت کنم ستاره..دیگه بهت اطمینان میدم حتی دستمم بهت نخوره...به درک که همه چی خراب میشه چون این خواسته خودته...پس هر چی شد مقصرش خودتی..اونشب تا صبح تو پذیرایی سیگار میکشیدم و ستاره تو اتاق گریه میکرد...از اونروز با هم قهر نبودیم و در کنار هم بودیم اما کیلومترها از هم فاصله داشتیم...روزگار گذشت و سالگرد ازدواجمون شد و همه خانواده ستاره شب خونمون بودند..سوسن بازم دلبری میکرد و حسابی به خودش رسیده بود..من همش چشمم رو کس و کونش بود..دوست داشتم یه بارم شده ببینم بدن لختش رو...اونشب سوسن به بهانه کمک به ستاره پیشمون موند و همه رفتند..۳تایی کمک کردیم تا خونه رو جمع و جور کنیم و تو این بین اونم همش جلو من رژه میرفت...تو اشپزخونه اون داشت ظرف میشست و من و ستاره ظرفها رو میاوردیم..تو اون دامن تنگ کونش بزرگتر نشون میداد و من هی می اومدم تو اشپزخونه تا بیشتر دیدش بزنم..اونم فهمیده بود...یه بار من پشتش بودم که یه دفعه دولا شد تا مثلا یه چی برداره از تو کابینت...واااااای کونش جوری زد بیرون که چاک دامن کوتاهش باز شد و من قشنگ شورت توری مشکیشو دیدم...جوووووون راست کرده بودم و دلم نمیخواست دل بکنم از اون صحنه ؛؛اما ستاره داشت میومد و منم رفتم بیرون...رفتم تو دستشویی کاملا شلوارم باد کرده بود و تابلو بود واسه همین یه کم جابجاش کردم تا ضایع نشم و اومدم بیرون...ستاره و سوسن شب رو تخت خوابیدن و من تو پذیرایی..اما مگه خوابم میبرد..همش سوسن و اون صحنه جلوم بود و داشتم از شق درد میمردم...فرداشم سوسن تا غروب پیشمون بود و همه کار کرد ...اینقدر تابلو بود که حس کردم ستاره داره شک میکنه..بهش اس دادم ستاره شک کرده مواظب باش...نمیدونم چرا شاید لحن حرفم بد بود ولی اون به نشانه اینکه خوشم اومده برداشت کرد جواب داد خب به من چه شوهر جونش هیزه!۱از فرداش رابطه من و سوسن با اس کم کم شروع شد...ازش خواسته بودم تحت هیچ شرایطی ستاره نباید بفهمه و اگه شک کنه من همه چیو حاشا میکنم...بدجور تو کفش بودم و اونم خوب اینو میدونست..بر عکس ستاره کاملا باز و مسلط بود تو حرفهای سکسی...بدجوری با اس منو تحریک میکرد و من دلم میخواست زودتر بکنمش...اونم از خداش بود..دنبال فرصت مناسب بودیم...تا اینکه یه روز عصر که همه عصرونه خونه یکی از اقوامشون دعوت بودند سوسن بهم اطلاع داد که کلاس آخر رو کنسل کنم و اونم میپیچونه و میریم خونه....!!واااااای از صبحش راست بودم فکر کردن به اون کون رویایی داشت دیوونم میکرد....همش به ساعت نگاه میکردم...پس کی عصر میشه؟؟؟ادامه دارد...نویسنده سامان