ارسالها: 178
#151
Posted: 22 Nov 2010 11:41
با اجازه از اساتید خودم
گاييدن دختر احمق خدمتكارمون با همكاري دوستام (واقعي)
يه روز پنجشنبه بود كه مامانم از خواب بيدارم كرد و گفت :من دارم مي رم بهشت زهرا سر خاك بابام و بعدش هم با خالت(البته نه خاله چهل و هشت سالم!),مي ريم يه سر به مادربزرگت بزنيم. امروز قراره حيدر (خدمتكارمون بود كه هفته اي يه بار ميومد و خونمون رو تميز ميكرد) بياد. از خونه بيرون نري ها,تازگيها خيلي تنبل شده اين حيدر, بايد بالا سرش وايسي,ليست كارايي كه بايد بكنه رو گذاشتم بغل ميكرو, بي خيال بازي در نياري ها,
نيام ببينم كار نكرده ,رفته باشه ها و.........
خلاصه من از تمام اين حرفا,فقط اينو فهميدم كه گويا پنجشنبمون به فاك رفته و با گفتن صد بار چشم, دوباره خوابيدم.
نميدونم ساعت چند مامانم رفت بيرون ولي ساعت حدود 9 بود كه با صداي زنگ در بلند شدم و به هواي اينكه حيدر پشت دره با همون وضعيت خواب آلو,رفتم و در رو وا كردم(با يه شورتك و ركابي) .
كه يهو ديدم يه دختر چادري جلوم ظاهر شد
پرسيدم: شما؟
دختره با خجالت (احتمالا" به خاطر وضعيت لباساي من) ,سرش رو انداخت پايين و گفت :سلام!منزل آقاي ...
با تعجب گفتم : بله,فرمايش؟
گفت:سلام !, من دختر آقا حيدرم,آقام سرما خورده ,گفت كه من بيام خدمتتون.
منم كه با ديدن اين جنس لطيف به جاي اون باباي كيري سيبيل كلفتش اومده,خواب از سرم پريد , ايشون رو با اسكن كامل(البته از روي چادر) به داخل خونه هدايت كردم.
بنده خدا تا داخل خونه شد پرسيد: خانوم كجاست؟
من هم في البداهه گفتم :سرشون درد ميكنه, تا صبح نخوابيدن, قرص خوردن, تازه خوابشون برده,من بهت ميگم چيكار كني.
گفت: ايشالله زودتر خوب شن ,از كجا شروع كنم؟
گفتم:لباس كارت رو بپوش ,يه چايي بخور ,بهت ميگم(تمام فكرم اين بود ,چادرشو دربياره).
گفت: دستتون درد نكنه ,همينجوري خوبه.
منم خيلي جدي گفتم:يعني چي خوبه؟ مگه نيومدي كار كني؟ با اين چادر چاغچور كه نميشه كار كرد.اگه حال نداري ,برو بابات كه خوب شد,خودش بياد. من حال ندارم مامانم كه پا شد غر غر كنه و بگه خونه خوب تميز نشده.
اون بنده خدا هم كه از توپ و تشر من , بدجور جاخورده بود(شايد هم ترسيد ,اگه برگرده ,باباش كونش بذاره) سريع چادرش رو در آورد و با يه مانتو و روسري بلند, جلوم وايساد و گفت :چشم آقا.
منم كه تو دلم خندم گرفته بود و ازطرفي ترسيدم اگه براي درآوردن مانتوش هم بخوام اصرار كنم,ممكنه قاطي كنه ,گفتم: خيلي خوب. بهتر شدو,اسمت چيه ؟
گفت:سميه.
گفتم: سميه ,حالا برو چايي دم كن. بعدش هم خودم رفتم دستشويي وحموم. لباسامو كه پوشيدم, اومدم تو آشپزخونه ,ديدم دستاش رو گذاشته زير سرش و روي ميز صبحونه خوابش برده. منم در حين اينكه كونش رو كه عقب داده بود ( همين باعث شده بود تا كمر باريك و كون خوش فرمش از روي اون مانتوي گشاد كيريش مشخص بشه .چون كش اومده بود و تا حدودي به تنش چسبيده بود) ,ديد مي زدم, دو تا چايي ريختم و روبروش نشستم(براي اين كنارش نشستم كه وقتي از خواب بيدار ميشه,احساس امنيت كنه و نترسه).
راستي اين سميه خانوم,صورت بيضي وسفيد , بدون غبقب و خالي از مو يي داشت(بر خلاف دخترهاي اين طبقه اجتماعي كه در اثر تعصب خانواده ها تا شب عروسي , پوست صورتشون پر پشم و پيليه و البته اين سميه خانوم هم از اين قاعده مستثنا نبود بلكه صورت و بدنش به صورت ارثي فاقد پشم و پيلي اضافي بود ) . چشماي نسبتا" درشت كه بدون يه ذره آرايش هم خوشگليشون تو چشم ميزد و ابروهاي دست نخورده به هم پيوستش , با رنگ قهوه اي روشنشون يه تركيب قشنگي درست كرده بودن. علاوه بر اين ها, يه دماغ كشيده ولي خوش فرم و يه چونه تيز و دهن كوچولو, با لب هاي نسباتا" گوشتالو به رنگ صورتي پررنگ(بدون رژ لب) رو اضافه كنين.
به آرومي صداش كردم. از خواب بيدارشد و هول كرد.
گفت: سلام! ببخشيد خوابم برد, الان چايي ميارم براتون.
گفتم: اشكال نداره,خوب شد استراحت كردي,چون امروز بايد خيلي كار كني,چايي رو هم من ريختم,فقط خيلي داغه ,حواست باشه لبات رو نسوزوني!
اونم خجالت زده گفت:آقا شرمندم كردين,دستتون درد نكنه ,خانوم بيدار نشدن؟
گفتم:نه,دير خوابيده,قرصم زياد خورده.
گفت: ميخواين براش چايي ببرم.
گفتم:نه ,ميگم خوابه.چاييتو بخور.
سميه هم اطاعت كرد و با فوت كردن, شروع كرد به خوردن چايي.
من هم كه واقعا" حشري شده بودم ,شروع كردم به مخ زدن و پرسيدم : درس ميخوني؟
گفت: نه آقا,دو سال پيش ديپلم گرفتم ولي دانشگاه قبول نشدم.
گفتم: بهت مياد دختر زرنگي باشي,حتما" واسه كنكور خوب نخوندي.
گفت: نه ,آخه آقام ميگه فقط سراسري اونم تهران(چه غلطا!).
گفتم:ولي به نظر من اگه سعي كني مي توني . نااميد نشو,خيلي حيفه.
گفت:چشم آقا.آقام ميگه شما دكتريد.
گفتم: آره , قراره بشم.
گفت: خوش به حالتون.
گفتم: نه بابا , اينطورام نيست. من حاضر بودم دختر بودم ولي ديپلم هم نداشتم.
گفت: آقا چه حرفايي مي زنيد.
گفتم: نه بابا به خدا راست ميگم, ما پسرا همش بايد جون بكنيم ولي دخترا راحت مي شينن تا يكي بياد سراغشون, عروسي ميكنن و خلاص.
گفت: نه به خدا ,الان من همش نگران اينم كه اگه يكي بخواد منو بگيره ,جهيزيه ندارم و
با خجالت ادامه داد: تازه اگه بخوان منو بگيرن .
گفتم:اولا" ,دلشون هم بخواد ,دختر به اين نازي........ دوما", اين دوره زمونه كه دخترا با پسرا دوست مي شن و پسرا هم واسشون خرج مي كنن و آخر سر هم با همون پولا كه از پسراي بدبخت تيغ مي زنن,ميرن جهيزيه مي خرن و شوهر مي كنن.
گفت: نه آقا, اين مال شما بالا شهرياست,طرفاي ما هركي رو با يه مرد غريبه ببينن, اصلا"ديگه كسي نمي گيردش.تازه اگه آقاش و داداشاش زنده اش بزارن.يه بار من با پسر بقاليمون سر يه كيسه شير دعوام شد , به گوش آقام كه رسيد, انقدر منو كتك زد كه داشتم مي مردم.
گفتم: همين حيدر خودمون؟
گفت:آره.
منم اداي عصبانيت رو دراوردم و گفتم: پدرشو در ميارم, چجوري دلش اومد تن دختر به اين قشنگي رو درد بياره, بزار ايندفعه ببينمش,مي دونم چه بلايي سرش بيارم,مرتيكه عوضي رو.
با دستپاچگي گفت: نه آقا تو رو خدا , منو ميكشه اگه بفهمه با شما صحبت كردم.
ادامه دارد...
به نقل لز ایکس پرشیا
آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
ارسالها: 178
#152
Posted: 22 Nov 2010 11:45
گاييدن دختر احمق خدمتكارمون با همكاري دوستام (واقعي) قسمت دوم
گفتم:نه عزيزم, نمي زارم بفهمه ,سر چيزاي ديگه بهش گير ميدم.
گفت: نه ولش كنيد تو رو خدا ,من اينجوري راحت ترم.
منم كه ديدم با شنيدن فحش به باباش و گفتن كلمه عزيزم, آب از آب تكون نخورد ,اميدوار تر از قبل گفتم: آخه عزيزم,خيلي ناراحت شدم
اونم گفت:ديگه چي كار ميشه كرد؟
گفتم:خيله خوب ,باشه ولي راستشو بگو؟اينجوري كه طرفداري حيدرو مي كني, فكر كنم ماجرا يه چيز ديگه بوده, نه شيطون؟
چند ثانيه سكوت كرد و گفت: نه به خدا, يه ماه بود هر وقت مي رفتم مغازشون, هي بهم چشمك ميزد و يه چيزايي يواشكي مي گفت كه من نمي فهميدم چي ميگه ولي منظورش رو متوجه مي شدم ,منتها محل نمي ذاشتم. تا اون روز صبح, به من كه مثل هميشه تو صف شير وايساده بودم ,دروغكي گفت: تو شيرتو گرفتي ,چند بار مياي تو صف,منم كه ميدونستم چرا اينو ميگه, عصباني شدم و باهاش دعوا كردم.
گفتم: آهان, پس اينطوري بوده خانوم خوشگل.بعدش هم يه چشمك بهش زدم و گفتم :حالا پاشو دوتا چايي بريز.
اونم سريع دوتاچايي ريخت و دوباره نشست.
گفتم: پس چرا با من دعوا نميكني؟ منم كه بهت چشمك زدم عزيزم.
گفت:آخه شما,آقاييد ,اون از اون آشغالاست.
گفتم:آهان,يعني هر كي آقا بود ,اشكال نداره؟
گفت :نه ,آقا تو رو خدا من و اذيت نكنيد.من بلد نيستم خوب جواب بدم.
منم خنديدم و گفتم: بابا من فكر كردم با او چادر و اين مانتو از اون حزبا للهيايي.
گفت: نه بابا,من نماز ميخونم و روزه ميگيرم ,ولي اصلا" ازحزباللهي هاخوشم نمياد . ما ها بايد چادر سر كنيم وگرنه منم از چادر خوشم نمياد, اونم مشكي. ,تازه از اين مانتو روسريم هم زياد خوشم نمياد ولي غير از اينا, مانتو و روسري ديگه اي ندارم,يعني يه دونه ديگه هم دارم ولي اين بهتره ,مال مهمونيه,حالا شايد امسال واسه عيد ,يه دست ديگه بخرم.
گفتم:مگه اومدي مهموني؟ خراب ميشن كه.
گفت: آخه چي كار كنم,بابام گفته اينجا ميام بايد با كلاس باشم.
گفتم : اشكال نداره من يه شلوار و تي شرت برات ميارم موقع كار كردن اونها رو بپوش.
گفت: باشه.
منم رفتم و شلوار كشيي كه مامانم پارسال براي كلاس ورزشش خريده و بيشتر از دو سه بار نپوشيده بود رو با يه تي شرت كه عمه كسخلم برام از هلند فرستاده بود(آخه اندازه بچه گي هام بود و فكر ميكنم مال كس ديگه رو اشتباهي براي من فرستاده بود) براش اوردم.
لباسا رو كه ديد گفت: دستتون درد نكنه,مانتو چي؟(عجب كس مشنگي بود)
منم كه تجربه اطاعت كردن سميه خانومو يه بار وقتي جدي شده بودم رو داشتم خيلي محكم و بي روح گفتم :مانتو لازم نداري, همينها رو بپوش.
اونم عين دفعه قبل ,هول شد وگفت :چشم آقا, كجا لباسامو عوض كنم.
اتاقمو بهش نشون دادم و اونم رفت تو و درو بست.
منم تا اون آماده شه ,به يكي از بچه ها كه دم خونه اون سه تا خواهر حشري (ماجراي گاييدن دوست دختر سابق داداشم و خواهر هاي حشريش) اومده بود دنبالم, زنگ زدم وخيلي سريع ماجرا رو تعريف كردم و گفتم با بچه ها آماده باشن كه اگه ايندفعه هم پا داد, اون ها هم دلي از عزا در آرن.
خلاصه بعد از حدود ده دقيقه, خانوم از اتاق اومدن بيرو,ن منتها با مانتو و روسري.
گفتم: بازم كه لباس پل وخوريت تنته سميه جان.
گفت: زيرش اونا رو پوشيدم, دستتون درد نكنه.
گفتم:چه فرقي كرد با قبل؟ اونا رو دادم كه لباسات خراب نشه عزيزم.
گفت :آخه يه جورين...خجالت ميكشم.
گفتم :اين بچه بازي ها چيه؟ از كي خجالت ميكشي؟مگه چي كار ميخواي بكني؟ بدو برو خودتو لوس نكن,كار داري ها!,لباسات خراب ميشن!
اونم با قدم هاي مردد به اتاقم بر گشت و بدون مانتو ولي با روسري مشكيش از اتاق اومد بيرون.
بعد هم به آرومي و با خجالت پرسيد:خانوم بيدار نميشن؟
با خنده گفتم: يعني خانوم بيدار شه ,تو راحتتري؟
من ومن كرد و گفت: نه ...يعني آره, يعني ميترسم اگه بيدار شن فكراي بد بكنن(آمار مامان و باباي مومن ما به گوش اون هم رسيده بود).
گفتم:خيالت راحت,با اون قرص هاي مسكن و خواب آوري كه مامان خورده,تا چند ساعت ديگه هم بيدار نميشه,بعدش هم چون حيدر خيلي مومنه ,مامان جلوش رعايت مي كنه, وگرنه خودش بي حجابه(اونجاي آدم دروغگو).
گفت:آخه آقام ميگه خانوم نماز و روزشون ترك نميشه.
منم كه فهميده بودم سميه هم نمازخونه,گفتم:چه ربطي داره عزيزم,يعني تو كه نماز خوني به اين امل بازي ها اعتقاد داري؟ هان؟(باز هم از همون روش تحكم استفاده كردم, درضمن كلمه امل رو خيلي تحقير آميزگفتم و موقع گفتنش قيافمو كج و كوله كردم!).
اونم كه معلوم بود تو رودرواسي گير كرده, گفت: نه!
گفتم: پس اون روسري رو از سرت بردار.
اونم با ترديد و آرومي وطوري كه لرزش دستاش كاملا" مشخص بود ,روسريش رو در آورد
گفتم:آهان,حالا شد. چقدر ناز و خوشگلي تو . حيف نبود خودتو, تو بغچه كرده بودي؟
سميه كه از تعريفاي من خر كيف شده بود با خجالت گفت:آقا شما لطف داريد,حالا چي كار بايد بكنم.
يه كم فكر كردم و گفتم كف آشپز خونه رو تميز كن, وسايل هم تو انباريه توي آشپزخونه اس.
گفت: چشم و رفت تو آشپزخونه. منم با دست ,كيرمو توي شورتم جابجا كردم( كه تابلو نشه شق شده!) و پشت سرش رفتم تو.
چند دقيقه بعد, مشغول سابيدن زمين شده بود و منم داشتم كونشو ديد مي زدم كه يه فكري به سرم زد و گفتم: چرا خودتو خسته ميكني؟ با تي پارچه اي ,تميزش كن كه سريع تموم شه.
گفت : تي هم مي كشم بعدش.
گفتم: نمي خواد بابا, همونجوري هم تميز ميشه.هر كاري من مي گم بكن.
اونم چشمي گفت و سريع رفت و تي رو آورد.
گفتم ولي محكم بايد رو زمين بكشي آ.
گفت: چشم و بعدش تي رو كفي كرد و شروع كرد به كار كردن. منم آروم آروم از پشت بهش نزديك شدم و شروع كردم به دستور دادن:اين جا رو درست بكش, يه ذره محكمتر,آهان, آفرين, اين طرفو ,آهان,...
سميه هم گوش به فرمان من,هر چي مي گفتم,اطاعت مي كرد.تا اين كه من با نقشه قبلي يه بار وقتي ميله تي رو عقب داد, با كف دستم محكم به ته اش زدم و بعد از يه داد بلند, تخمامو گرفتم و خودمو از عقب زمين زدم كه يعني تخمام تركيد!(البته جو گرفته بود منو و با پس سر زمين خوردم كه همين براي سميه, صحنه رو كاملا" واقعي كرد,چون اون تو همون حالت نيمه دولا, سريع برگشته بود و خوردن زمين منو ديد).
شروع كردم به ناله و ضجه و تخمام رو هم كماكان با دستام گرفته بودم كه سميه , خواست با سرعت از آشپزخونه بره بيرون.
تو همون حالت خوابيده و با ناله پاشو گرفتم و پرسيدم:كجا؟
با ترس گفت: خانومو صدا كنم,آقا به خدا حواسم نبود.
گفتم:نمي خواد, اگه بفهمه بهت گير مي ده و اگه چيزيم بشه يه وقت ازت شكايت مي كنه!
اونم كه درد رو تو قيافم مي ديد با بغض گفت: آخه چي كار كنم؟
گفتم :كمكم كن بلند شم برم تو اتاقم.
اونم اومد زير بغل منو گرفت و با كلي زحمت ,منو به اتاقم رسوند.(منم كه هر چي تونستم به بهانه درد زيادم, تو راه مالوندمش و وقتي هم كه به اتاق رسيديم در رو پشت سرمون بستم)
روتختم ولو شدم و با نفس نفس گفتم:فكر كنم بيمارستاني بشم.
اون بدبخت هم كه از ترس تو خودش شاشيده بود, گفت: خدا نكنه آقا ,شما خودتون دكتريد, تو رو خدا يه كاري بكنيد.
گفتم: متخصص مردا كه نيستم,ميله به اونجام خورده ,سميه دارم از درد مي ميرم,آآآآآآآآآآآآي!
زد زير گريه و گفت:آقا تورو خدا آرومتر ,خانوم بيدار نشه تو رو خدا.
گفتم: بذار ببينم چه بلايي سرم اومده .اون آينه رو بيار ,آهان ,بذار كنار تخت. خوب حالا بيا شلوارمو آروم بكش پايين, مواظب باش خيلي درد مي كنه,آآآآآآي ي ي ي ي ي ي ي.
سميه كه معلوم بود به هيچي ,جز درد من فكر نمي كنه ,اعتراضي نكرد و مو بمو كارايي رو كه مي خواستم انجام داد, تا اينكه گفتم شورتم خيلي تنگه حواست باشه آروم درش بياري.
سميه با من و من گفت: آقا مي خواين من از اتاق برم بيرون؟
منم داد زدم: آخه فكر كردي اگه مي تونستم از تو مي خواستم؟ خانوم زده تخمامو داغون كرده ,حالا ناز وادا هم داره. برو بيرون به مامانم بگو بياد.بعدم داد زدم: ماااااااااماااااااااان.
سميه كه حسابي ترسيده بود تو يه حركت غير منتظره پريد و دستش رو رو دهنم گذاشت و با التماس گفت آقا تورو خدا,جون هركي دوست دارين , باشه باشه ,هرچي شما بگين ,چشم ,غلط كردم.
منم كه با تماس سينه هاش با سينه ام ,حسابي حشري تر شده بودم,گفتم: خيله خوب ديگه, حرف نزن,هر چي بهت مي گم گوش بده,ممكنه در اثر اين ضربه و با اين دردي كه من دارم, عقيم شم,اونوقت مي دوني ديه اش چقدر ميشه؟ هان؟
گفت : خدا نكنه آقا, تو رو خدا زبونتون رو گاز بگيرين,منم هرچي بگين ,گوش مي كنم
گفتم:خوب, شورتمو آروم درآر,آهان آهان ,آرومتر, آآآخ يواش,آفرين...
خلاصه سميه شورتمو از پام درآورد و زير چشمي داشت به هيبت كير دراز و تخماي گنده ام ,نگاه مي كرد.با ناله بهش گفتم: آينه رو بگير جلوي تخمام,ببينمشون. آهان, يه ذره آينه رو بده پايين, واااااااي چرا اينجوري شدن؟
با صداي لرزون گفت: چه جوري شدن؟
گفتم:مگه نميبيني؟
گفت: چي رو ؟
گفتم: مويرگاي روي تخمامو نمي بيني كه قرمز شدن.
سميه بدبخت هم كه معلوم بود تا حالا كير و خايه نديده, گفت:آقا , تو رو خدا بگين حالا چي كار كنيم؟
با ناله گفتم:اون تلفنو بده ببينم چه خاكي به سرم كنم.
سميه هم با اون هيكل حشري كنندش آينه رو گذاشت زمين و رفت از رو ميز كامپيوتر تلفونو برام آورد......
ادامه دارد...
به نقل از ایکس پرشیا
آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
ارسالها: 178
#153
Posted: 22 Nov 2010 11:48
گاييدن دختر احمق خدمتكارمون با همكاري دوستام (واقعي) قسمت سوم
... بهش گفتم الان به دوستم زنگ مي زنم اسمش فواده, رزيدنت اورولوژيه.
گفت:يعني چي؟
گفتم:يعني داره تخصص بيماري هاي مردا رو مي گيره.
بعد,مثلا"يه شماره رو گرفتم و الكي شروع كردم با ناله صحبت كردن(اون لحظه به خودم تلقين كردم كه طرف صحبتم(!) فواده):
.....سلام فواد, به دادم برس.......
....تخمام بد جوري ضربه خوردن(البته ما دكترا با هم به زبون پزشكي صحبت مي كنيم و اون لحظه براي اينكه سميه حرفامو بفهمه عادي حرف مي زدم .در ضمن يادتون نره ,كسي هم پشت خط نبود!) ......
......نه, جفتشون( انگار دسته تي,دو شاخ بوده).......
......آره خيلي درد ميكنه, سميه ,شورت و شلوارمو واسم درآورد و آيينه آورد ديدمشون,بدجوري چند تا مويرگ زده بيرون......
....نه بابا دوست دخترم كجا بود,كلفتمونه........
(از اينجا به بعد مخصوصا" ركيك تر حرف زدم كه واسه سميه عادي شه)
.....نه اتفاقا" كيرم از وقتي ضربه خورده ,بلند شده,فكر نمي كنم اون مشكلي داشته باشه......
(با شنيدن اسم كير ,سميه يه تكوني خورد)
.................نگو .... يعني ممكنه ؟ حالا چي كار كنم فواد ؟
.......من با اين وضعيتم كه نمي تونم....
...سميه؟ راست ميگي آ....
نه بابا ,امل ممل نيست , اتفاقا"خيلي هم روشنفكره.لازم نيست تو بهش بگي, خودم بهش ميگم.....
بعد همون جوري كه گوشي دستم بود (با ناله) گفتم:سميه برو پايين,رو تخت بشين.
اونم اطاعت كرد .
بعد هم با ناله و همراه با حالت عصبي,خيلي تند تند گفتم: سميه دكتر مي گه كيرم كه سيخ شده, نشونه خوبيه ولي درد زياد و مو يرگ هاي قرمز,نشونه هاي بدي ان.بايد سريع با كيرم ور بري تا زود آبم بياد.فواد مي گه : درضمن, اومدن آب كير برام يه جور معالجه هم هستش و اگه دير بجنبيم ممكنه كارم به عمل بكشه. زود باش كيرمو بگير تو دستت, زودباش معطل نكن.
سميه بدبخت هم خيلي سريع و با يه حالتي كه انگار كه مي خواد يه مار كبري رو بگيره, تنه كير منو گرفت تو دستش ولي انقدر دستش يخ بود كه شوكه ام كرد.
بعد از چند ثانيه كه به سردي دستش عادت كردم ,توي گوشي گفتم: فواد جان بهت زنگ مي زنم.....
.....يعني اگه آبم نيومد سريع زنگ بزنم اورژانس؟ باشه باشه, حتما". بهت خبر ميدم,خدافظ!
گوشي رو پرت كردم رو زمين و گفتم:سميه , تو رو خداهر كاري مي توني بكن كه آبم بياد, به خدا از ترس ودرد دارم مي ميرم.
سميه هم خيلي دستپاچه گفت : آقا به خدا ,بلد نيستم چي كار كنم.
گفتم: بهت مي گم, زودباش كف دستت تف كن ,مگه با تو نيستم زود باش.آهان, نه يه تف گنده تر,آهان خوبه . حالا كيرمو بگير ,نه با همون دستت تفيت ,آهان حالا آروم آروم دستت رو ببر بالا پايين, حالا هر چي مي توني تف كن رو كيرم , زودباش ديگه ,بار يكلله, همينطوري تفاتو جمع كن تو دهنت و بريز رو كيرم ,حالا يه ذره تندتر بالا پايين كن,آآآآآآآآآآآآآهان خوبه,چقدر خوب مي مالي آره , تندتر , بذار آبم بياد,......
پنج, شش دقيقه اي گذشت و سميه همچنان داشت كاملا"مسوولانه برام جق ميزد و عرق از سر و صورتش مي چكيد. منم كه ديدم الانه آبم بياد , سرش داد زدم و گفتم: بسه ديگه,آبم اينجوري نمياد. اصلا" اون تلفونو بده زنگ بزنم اورژانس............
...سميه كه انگار از لو لو ترسو ند نش, با ناراحتي و اضطراب گفت: آخه ,خودتون گفتيد اينجوري كنم, به خدا تقصير من نيست.
گفتم: اگه جاي تو يه دختر باكلاس(!) بود تا حالا ده بار آبم اومده بود,آخه اين چه مدليه ,انگار آدم آهني داره با كيرم ور ميره آخه يه نازي ,ادايي,چيه آخه خشك وخالي.
گفت:چشم ,بگيد چي كار كنم, همون طوري مي كنم.
گفتم:آخه از بس فرهنگ خونوادگيت پايينه, بعيد بدونم بتوني مثل يه دختر امروزي رفتار كني.
سميه هم كه تحقيراي من به رگ غيرتش برخورده بود,گفت: شما بگيد.
منم نه گذاشتم و نه ورداشتم و گفتم: آخه چي بگم به يه املي مثل تو كه چادر چاقچور سرش مي كنه .....پاشو اون لباساتو درآر!
....................................
.........................
........ از رنگ و روش و نگاه خيره اش معلوم بود :سنكوپ كرده, با من و من گفت آآآآآآآخه آقا گناهه من جلو ..... شمااااااااااا......
نيم خيز شدم و با همون صداي دردآلود گفتم: اه اه ,كيرم توي اون فرهنگ تخميت,همين شماهاييد كه وضعيت ما اين شده.زدي بيچارم كردي, حالا مي گم يه گهي بخور خوب شه,خانوم انگار نو برشو آورده. كيرمو گرفته بودي تو دست واسم جق مي زدي هيچي نبود ,حالا لخت شدن گناه داره؟ آخه من بدبخت , چه جوري آبم بياد , هان؟
اگه لخت شي جلوم تا من با ديدن تنت (فقط با ديدن آ!) بيشتر تحرك شم تا گندي كه زدي , خوب شه, گناه كردي؟ هان؟خاك بر سر عمله بي كلاست كنن, پاشو گمشو اون تلفنو بده تا بعد حسابت رو برسم. گمشو ,آبغوره هم نگيرا.
.....سميه هم كه با بغض تمام حرفاي منو شنيد به جاي اينكه تلفنو از رو زمين برداره به آرومي و با دودلي شروع كردن به در آوردن لباساش.up:.
....................
...........
.....
وقتي داشت تي شرت رو در مي آورد,دستاش رو كه بالا داد ,ديدم پشماي زير بغلش حداقل دو سه سانت بلنديشونه و بعد از در آوردن تي شرتش ,سوتين كهنه و كرم رنگش هم توجهمو بيشتر جلب كرد(اينها از بي فرهنگيه وگرنه يه سوتين و يدونه تيغ, مگه قيمتشون چنده؟)
نگام كه به نگاش افتاد آثار دودلي رو تو چشاش ديدم واسه همين ,دوباره رو تخت دراز شدم و نگامو انداختم به سقف و با ناله بيشتري گفتم: هر وقت لباسات رو كامل در آوردي بهم بگو و بعدش هم چشمامو بستم.
اونم بعد از چند دقيقه و با صداي خيلي آرومي گفت: هيچي تنم نيست آقا....
نيم خيز شدم و ديدم لخت جلوي من وايساده و با دستاش جلوي سينه هاش و كسش رو گرفته.
گفتم: بيا جلو با كيرم ور برو .
اونم اومد جلو و به اجبار براي ماليدن كيرم دستاش رو از رو تنش ورداشت.
واااااااي چه سينه هايي! برخلاف هر چي سينه كه تا حالا ديده بودم رنگ نوكشون كاملا" صورتي بود (بعد ازاون هم ديگه نديدم).
وقتي شروع كرد به تف كردن و ماليدن كيرم ,ديدم بااين وضعيت تا اومدن آبم, زمان زيادي ندارم و از طرفي حيفم ميومد اون هيكل توپ رو با پشم و پيلي بكنم براي همين بهش گفتم: پاشو بريم حموم.
با ترس گفت: مي خواين چي كار كنين؟
گفتم:هيچي ,فكر كنم يه ذره آب گرم روي تخمام بريزم, دردش كمتر شه!
گفت:نه آقا,آب گرم خونريزي داخلي رو بيشتر مي كنه!(مرسي اطلاعات)
منم كه كم آورده بودم گفتم: من دكترم يا تو؟ براي تخم ,اينجور موقع ها بهتره با آب گرم ماساژش بدن, تا آب زودت بياد.
گفت:آخه خانوم چي؟
گفتم: پاشو بابا ,اگه بيدار شد مي گم دوست دخترمه. قيافتو كه نمي شناسه!
.......آب گرمو وا كردم و توي وان نشستم و گفتم تو هم بيا بشين تخمامو بمال.
دستامو دو طرف وان گذاشته و به ديواره وان تكيه داده بودم و آب گرم هم از شير رو پشت گردنم مي ريخت و به كس پشمالوش (تصحيح مي كنم به پشماي كسش!) و سينه اش و تلاشي كه تو خايه مالي مي كرد, نگاه مي كردم و تو فضا بودم كه بالاخره عزمم رو جزم كردم و گفتم: پاشو او ن تيغو وردار پشم و پيلياتو بزن,حالمو بد كردن.
جالبه اندفعه بدون كوچكترين مخالفتي, بلند شد و از وان بيرون رفت و شروع كرد به كفي كردن مواضع مذكور!(فكر كنم خودش از اون وضعيت بيشتر تو رنج و عذاب بود)
گفت: ميشه روتون رو اونور كنين.
گفتم: بابا من كه همه جاتو ديدم, راحت باش.
گفت:خواهش مي كنم. منم گفتم: باشه و توي وان ولو شدم.
............
سميه.
بله آقا.
مواظب باش تن نازتو زخم نكني.
سعي مي كنم آقا.
تمام موهاش رو هم با دقت بزن , چيزي نذاري بمونه ها.
..........
سميه.
بله آقا.
تو دختر خوبي هستي, من عصباني شدم اون حرفا رو زدم,ببخشيد.
..............
آقا.
بله.
دردتون بهتر شده, نه؟
آره ,آبم بياد ,بهترم ميشه.
.......
شما با دختري دوستيد ؟
نه,چطور؟
آخه,گفتيد اگه خانوم بيدار شه, مي گين من دوست دخترتونم.
خوب؟
يعني,يعني,..... مي خواستم بگم, مي شه من دوست دخترتون باشم.
چرا كه نه.
اشكال نداره؟
نه.
پشماتو زدي ؟
الان تموم مي شه.
زود باش ديگه.
چشم.
حالا واسه چي مي خواي دوست دخترم بشي؟
آخه......... شما همه تن و بدن من رو ديدين, حالا بايد آبتون رو هم بيارم,حالا هرچي شما بگين ولي من از اين وضعيت ناراحتم,گفتم اگه بشه من دوست دخترتون بشم و بعدا" بامن عروسي كنين . قول ميدم دانشگاه هم قبول شم! كنيزت ميشم آقا (خواركسه فيلم فارسي زياد ديده بود)
فعلا"زود پشماتو بزن بيا اينجا,دوباره داره درد تخمام زياد مي شه.
.............
وقتي هيكل و بدن بدون موش رو ديدم تخمام اومد زير گلوم,آخه واقعا"عالي بود.
گفتم: بيا منو بشور بريم تو اتاق.
اونم تمام تن منو به خصوص كير و خايه هام رو (البته با دستور من) حسابي ليف زد و بعد هم سرمو با شامپو شست.(البته با تخمام خيلي مهربون رفتار كرد,آخه ضرب ديده بودن).
بعدش هم با نظارت من تن و بدن و موهاش رو حسابي شست.
بريم .
اول شما آقا.
چرا؟
آخه خانوم يه وقت بيدار نشده باشه.
باشه بابا.
......
اول من و بعد هم سميه آبچكون ,اومديم تو اتاقم(آخه هوله رو يادم رفته بود ببريم تو حموم)و تو راه ,همه جا رو خيس كرديم.
بعد از اينكه خودمون رو خشك كرديم, گفتم : لوازم آرايشت رو وردار خودتو بساز.
اولش عين گاگولا منو نگاه كرد(فكر كنم داشت بساز رو تو ذهنش معني مي كرد)
و بعد گفت: من اصلا" لوازم آرايش ندارم!
منم رفتم وكيف لوازم آرايش مامانم رو آوردم و گفتم: بيا خودتو خوشگل كن.
خلاصه بعد از يه ساعت ور رفتن با خودش يه آرايش تخمي تخيلي و ناشيانه اي كرد كه بيشتر شبيه جنده ها شد تا خوشگل.
ادامه دارد...
به نقل از ایکس پرشیا
آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
ارسالها: 178
#154
Posted: 22 Nov 2010 11:52
گاييدن دختر احمق خدمتكارمون با همكاري دوستام (واقعي) قسمت چهارم
منم كه واقعا" طاقتم تموم شده بود ,رفتم پهلوش و دولا شدم و همينطوري كه داشتم با ناخونام كمرشو نوازش مي كردم, شروع كردم به بوسيدن و ليسيدن گردن و گوش و گلو وغبغبش و تو همين زمان با دستام سراغ سينه هاش رفتم و نوكشون را با دستام فشار دادم. وقتي ديدم هيچي نميگه, بغلش كردم .
آقا,تخماتون درد نگيره.
نه ,فقط هيچي نگو بزار آبم راحت بياد.
و بعدش هم خوابو ندمش رو تخت و با يه حركت سريع پاهاشو وا كردم و زبونم رو به كسش كه واقعا" خوشگل بود رسوندم و شروع كردم به ليسيدن.
سميه پاشو جمع كرد و فشار زيادي رو از دو طرف به سرم آورد و با لحني كه هم بغض توش بود هم شهوت وهم ترس, گفت: نه آقا نكنيد,آبروم ميره , من دخترم, قرار بود فقط نگاه كنيد,.....
منم همونجوري كه كسش تو دهنم بود و زبونمو همراه با لرزش هاي تند به سوراخش فشار مي دادم, با مكث بين كس ليسي, گفتم: كيرمو كه نكردم توش, دارم برات مي خورمش كه تو هم حال كني.
گفت:نه,نكنين.
گفتم: پاتو شل كن,خودتو در اختيار من بزار,به من اطمينان كن , به پردت كاري ندارم .
اونم بعد از چند دقيقه كس شعر گفتن,خسته شد و پاهاشو وا كرد و كسش رو در اختيار من گذاشت. منم هر چي هنر داشتم رو كسش پياده كردم تا كم كم آه و اوهش بلند شد و بعد از چند دقيقه با سفت شدن چند ثانيه اي ماهيچه هاش و بعد هم ولو شدنش روي تخت فهميدم ارضا شده (من كه بعد از اين همه درس خوندن درباره مكانيسم جنسي خانومها و گاييدن اين همه زن و دختر , نفهميدم اين لرزشي كه تو تموم داستانا ميگن خانوما موقع ارگاسمشون دچارش مي شن, چيه؟ )
حالا نوبت من بود, گفتم :بيا كيرمو بخور .
بي حال جواب داد : بلد نيستم.
گفتم: بكن تو دهنت و با زبونت و گوشتاي داخل دهنت باهاش ور برو و عقب جلوش كن ,دندوناتم بهش نخوره.
شروع كرد به كار و بعد از چند بار تذكر, كيفيت ساك زدنش به حد مطلوب رسيد.
گفتم: سميه , واسه اينكه آبم بياد يا بايد بكنم تو كست يا تو كونت.
كوپ كرد و گفت: نه آقا بسه ديگه.
گفتم: ببين, تا حالا بهت بد گذشته؟
گفت:نه, ولي من دخترم .
گفتم :خوب ميكنم تو كونت.
گفت:آآآآآخه.
گفتم: آخه نداره, جاشم نميمونه!(اونجاي آدم دروغگو), پاشو برو توالت, خانومم,حالا حالا ها, بيدار نميشه.(و هرچي رو كه از خود دختراي كوني درباره تميز كردن سوراخ كون قبل از سكس ياد گرفته بودمو بهش گفتم!).
.........
سميه رو روي لبه تخت تو وضعيت قمبل تنظيمش كردم و آروم آروم و با صبر زياد و تف مالي, كيرمو تا يك سوم تو كونش كردم(بازم نفهميدم ملت, كون تنگي رو كه دفعه اولشه چطوري با انگشت زبر و ناخون , وا مي كنن؟ ) و منتظر موندم, كامل كه دردش فرو كش كرد, آروم آروم شروع كردم به تلمبه زدن و كم كم فشاركيرمو زياد كردم, تقريبا" با رفتن تمام كيرم توي كونش رفت كه دوباره صداي آه و ناله اش بلند شد.
.....آقا آه , تو رو خدا يواشتر, درد داره , الان پاره مي شه آآآآآآآآآآآآخ,آقا رحم كنين,آقا جيغ مي زنم خانوم بيدار مي شه آآآآ,آقا فداتون شم بدين براتون بخورم, وااااااااااي چه دردي داره,نه ,آه,واي,نه,آخ,.......................................
منم كه مي خواستم تا شب نقشه ديگم رو روش پياده كنم,خشونت زيادي به خرج ندادم و آبم رو همونجا تو سوراخش خالي كردم.
................................
وقتي كيرمو درآوردم آب كيرم كم كم از كونش زد بيرون و من هم يه دستمال گذاشتم رو سوراخش و گفتم: پاشو برو توالت ,زور بزن آب كيرم بياد بيرون.
......................
تو اين فاصله واقعا" به فواد زنگ زدم و ماجرا رو مختصر و مفيد, تعريف كردم و بهش گفتم: بيا خونمون كه مثلا" منو معاينه كني.....
پنج دقيقه بعد سميه با كون گشادشده اش و با قيافه اي آويزون برگشت تو اتاق و گفت: فكر كنم خانوم بيدار شدن, از تو اتاقشون يه صدايي اومد.(فكر كنم كيرم موقع كردن, به مغزش خورده بود!)
گفتم: اشكال نداره, تو اتاق من نمياد. ببين فواد زنگ زد ,قراره بياد معاينه ام كنه, پاشو به ظاهرت برس نگه چه دوست دختر اوشكولي دارم.
گفت: شما كه بهش گفتين من كلفتتونم!
(بابا اين دخترا هم بعضي وقتا مخشون كامپيوتر ميشه ها)
گفتم: خوب حالا دوست دخترم شدي. مگه چيه؟ بلند شو آرايش كن. پاشو ببينم.
...........
......
....
..
فواد كه زنگ زد به سميه گفتم بره در رو وا كنه.
سلام,آقاي مصدوم.
سلام فواد . داشتم مي مردم.
خوب,حالا چطوري.
خيلي بهترم,دست سميه درد نكنه .خوب نسخه تو رو واسم پيچيد. و رومو كردم به طرف سميه و يه چشمكي زدم.
سميه با كلي خجالت گفت: خ خواهش مي كنم آقا.(خوبه قرار بود دوست دخترم باشه, كس خل بازم مي گفت آقا!)
فواد هم كه تو اين كارا از من استاد تر بود روشو به سميه كرد و ادامه داد: دست شما درد نكنه ,حالا شلوارش رو در آريد من بايد معاينه اش كنم.
منم كه با اين سناريوي جديد (كه به نظر مي اومد كارگردانش ايندفعه فواده), تحريك شده بودم, در عرض چند ثانيه دوباره سيخ كردم.
سميه كه انگار مسخ شده بود اومد و شلوارم رو در آورد و به دستور فواد شورتم رو هم پايين كشيد.
فواد: اوه اوه, بابا چي كار كردي با اين بيچاره ها. از حالت بيضه هات هم معلومه كه كمرت كامل خالي نشده.سميه چطوري آب آقا رو آوردي.
........
.....
..
منم مخصوصا" براي اينكه روهارو به هم وا كنم ,گفتم: بنده خدا واسم حسابي ساك زد و بعدشم بهم يه كون مشتي داد.
فواد: كافي نيست, احتمالا" خيلي هم طولش دادين, آره؟
سميه: يعني خوب نشدن؟
فواد: نه كه خوب نشدن.
با ترس ساختگي,گفتم: يعني بايد بريم بيمارستان؟
فواد: بهتر اينه كه يه بار ديگه , خودتو خالي كني,اگه ورمش نخوابيد مجبوريم ببريمت.(كون گشاد اينقدر ,خوب تو نقشش فرو رفته بود كه خودمم داشت باورم مي شد تخمام ناقص شدن.).
خيلي ناراحت و عصبي(البه ظاهرا") گفتم: سميه , بيا بخورش.
سميه هم كه تحت تاثير بازي خوب ما و هيبت فواد قرار گرفته بود (فواد خيلي قد بلند و چهار شونه تر از منه ),سريع اومد و با يه حركت, كير دراز و سيخ شده منو تو دهنش كرد و شرو ع كرد به ساك زدن, پشت سرش هم فواد با چشماي خمار به كون سميه و كله اش كه به سرعت بالا و پايين مي رفت,خيره شده بود.
فواد: ساك زدن ديگه بسه,كمرش هم بايد تكون بخوره تا آبش كامل بيرون بياد! پاشيد لباساتون رو در آريد. منم باي از نزديك ببينم موقع خالي شدن ,بيضه هات چه تغيير حالتي مي دن. بعد هم رو كرد به سميه و گفت:چيه ؟ خجالت مي كشي؟ دكتر محرمه ها! زودباش ,وقت نداريم
.......
...
...
سميه قمبل كرد و دستاش رو گذاشت رو تخت, منم كه مي دونستم چه بلايي مي خوايم سرش بياريم, بالش رو دادم بهش( مي خواستم, حتي المقدور پشت سرش رو نگاه نكنه) و گفتم: سرتو بكن توش تا اگه خواستي آه و ناله كني, صدات بيرون نره , چون مامان ديگه ممكنه از خواب بيدار شه.
حالا دوتايي پشت كون واشده اش بوديم كه من با اشاره به فواد بفرما زدم.فواد هم كه از رو شلوار معلوم بود كيرش كاملا" شق شده,با اشاره بهم فهموند كه من اول راهشو باز كنم .
منم رو سوراخ كونش يه تف انداختم و كيرم رو هم حسابي تف مالي كردم و آروم شروع كردم به تو كردن.
فواد هم اومد كنار من و در حالي كه كيرش رو از لاي زيپش بيرون مي كشيد, دولا شد و از نزديك مشغول نگاه كردن صحنه داخل شدن كيرم تو سوراخ كون سميه شد.
سميه هم كه معلوم بود لحظات سختي رو تحمل مي كنه كله اش رو به بالش فشار مي داد و صدا هاي نا مفهومي از گلوش خارج مي كرد.
.....
....
ادامه دارد...
به نقل از ایکس پرشیا
آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
ارسالها: 2517
#155
Posted: 24 Nov 2010 07:28
زن فروش!
اين ماجرا واقعيتر از اونه که باورکردنی به نظر بياد. خودم ميدونم. اما عجيبترين ماجراي عمرمه. تا به حال مثل اونو نه در جايی خوندم و نه از کسی شنيدم. اين ماجرا رو نقل ميکنم برای عبرت ديگرون. فقط اسمها و موقعيتها رو عوض کردم تا کسی شناخته نشه:
وقتی اصغر اومد توی دفتر کارم و فاش گفت که ميخواد زنش رو به من بفروشه، از زور تعجب خندم گرفت. اصغر راننده سرويس شرکت من بود. آدم خيلی خوبی به نظر ميرسيد. خيلی مؤمن. اهل نماز و روزه و روضه. اما طفلک خيلی مقروض بود. من هواش رو داشتم. هم بهش پول دادم و هم براش وام گرفتم تا زندگيش سروسامون بگيره.
چند باری شد که خانومش رو هم ميديدم. گاهی ميومد به شوهرش سر بزنه يا پولی بگيره. اصغر چند بار از من خواست که زنش رو که زينت اسمش بود توی شرکت مشغول کنم. برای من ممکن نبود چون زن اصغر هيچ کاری جز خونه داری بلد نبود. به جاش سعی ميکردم که بهش کمک پولی بيشتری بکنم. هر از گاهی که با اصغر تلفنی صحبت ميکردم، تلفن رو ميداد دست زنش و اون از من خيلی تشکر ميکرد و دعا ميکرد. زينت، زنی 35 ساله و چادری و ميشه گفت که خوشگل بود و مثل شوهرش خيلی مؤمن بود. گاهی برای من ناهار درست ميکرد و شوهرش مياورد شرکت. هميشه اصرار ميکرد که بگم چی دوست دارم تا درست کنه.
اصغر ماهها بود که هی ميگفت که نميدونه که چطوری محبتهای منو جبران کنه و چندين بار لای حرفاش گفت که همه زندگيش و حتا ناموسش متعلق به منه. من هميشه اين حرف آخری رو به حساب صداقت و سادگيش ميذاشتم. اما اون روز وقتی توی شرکت وقتی جلوم ايستاد و گفت که ميخواد به جبران پولهايي که من بهش دادم، زنش رو به من بده، فهميدم که منظورش از اون حرف چيه.
در جواب بهش گفتم: «اين چه مزخرفيه؟ کی چی؟ من اهل اين کار باشم هم خرجم خيلی کمتره اگه توی خيابون يه دور بزنم و خانم بلند کنم!» اينارو گفتم و بعدش بدون معطلی و بدون اين به حرفها و التماسهاش توجهی بکنم، اخراجش کردم.
عصر همون روز، زينت، به من تلفن کرد. گفت: «اصغر خيلی دوستم داره اما نميدونم چرا هميشه موقع سکس کردن، در مورد شما حرف ميزنه و ميگه که دلم ميخواد با چشمام ببينم که فلانی داره با تو سکس ميکنه!»
عجيب اينجا بود که زينت موضع مخالف نداشت. وقتی ازش پرسيدم که گيرم من قبول کنم، تو چيکار ميکنی؟ گفت: «اگه شوهرم مجبورم کنه که چاره ندارم!» و اين حرف رو با مقاديری عشوه گفت!
انتظار داشتم با نفرت از اين کار شوهرش ياد کنه. ترسيدم و فکر کردم که شايد نقشهای برام کشيده باشن. اما اصلن بهشون نميومد. سر و ساده تر از اين حرفا بودن. خيلی عجيب بود. حس کردم که ماجرا فقط بدهکاری نيست و اصغر بايد يه مشکل روانی داشته باشه و زنش هم يه جورايي واسه پول حاضره به اين کار تن بده.
به زينت گفتم که به اصغر بگه همين الان بياد پيش من. وقتی اصغر رسيد، نشستم کنارش و باهاش حرف زدم. چهار تا کلام حرف که زدم، ديدم بعله! آقا خودشه! يه آدم دوشخصيتی به معنای واقعی کلمه!
گفت: «ميدونم که شما فکر کردی که من برای خاطر پول ميخواستم، بندازمت توی تله؟ ولی نه بخدا! شما خيلی به من کمک کردی شما اونقدر به من محبت کردی که دلم ميخواد زنم پيشت بخوابه!»
بهش گفتم که معنای کارش به صورت خيلی روشن اينه که داره جاکشی زنش رو ميکنه. گفت: «وقتی پای کسی چون من که اينهمه بهش محبت کردم، در ميونه، معناش جاکشی نيست، اما به خاطر شما حاضرم که جاکشی هم بکنم»! بهش توصيه کردم که به روانپزشک مراجعه کنه اما اصغر گفت من فقط ميخوام زنم رو توی بغل شما ببينم!
اينم بگم که در تموم اين مدت، بدجوری وسوسه شده بودم. تصور اين که زن کسی رو جلوی چشماش بکنم، تحريکم ميکرد. آدم تنوع طلبی هستم آخه!
خندهام گرفت و در عين حال دوباره وسوسه شدم. گفتم: «اگه راست میگی بنويس. تعهد بده!» کاغذ رو برداشت و نوشت: «من راضی هستم که فلانی با زنم بخوابه!». زدم پشتش و گفتم: «اصغرآقا! جاکشی زنت رو داری ميکنی!» با لحنی جدی، حرفم رو تأييد کرد! گفتم فعلن برگرده سر کار تا ببينم چی ميشه.
توی بد مخمصهای افتاده بودم. وسوسه امانم نميداد و از اون طرف به خودم ميگفتم که الاغ، اينهمه زن توی خيابون ول هستن، چرا زن شوهردار؟ خلاصه، با خودم گفتم که حالا يه کمی سر به سر اين بنده خدا ميذارم. برای همين بهش گفتم که عصر که کارمندا رفتن با زنش بياد شرکت ببينم که اون چی ميگه. گل از گلش شکفت و رفت.
ساعتای 7 بود که تلفن کرد که تنها باشم و اومد. زينت هم اومد. آرايش کرده! با مانتو! ... سلام و احوالپرسی کرديم و براشون چای آوردم. از همه دری حرف زديم اما ديدم که حرف اصلی رو نميزنن. منم هيچی نگفتم. تا بالاخره اصغر نگاه به زنش کرد و گفت: «خانوم! بفرماييد!» زينت هم گفت «چون اصغر آقا اون جريان رو دوست داره، منم حرفی ندارم!»
بلند شدم و يه کمی راه رفتم. ميخواستم مطمئن باشم که خواب نميبينم. بعد بهشون گفتم که تا فردا جواب ميدم. ميون دوراهی مونده بودم. شب به يکی از دوستام که دکتر روانشناسه تلفن کردم و ماجرا رو بهش گفتم. دوستم گفت که يا برات نقشه کشيدن که ازت باج بگيرن يا اصغر دچار بيماريه و زنش رو هم با خودش همراه کرده.
با کلی فکر و خيال خوابيدم. کم کم وسوسه بيشتر شد. تحريک شدم. دو دل شده بودم. يه دلم ميگفت بکن که اين تجربه خيلی جديد ميتونه باشه. يه دلم ميگفت احمق اگه ميخوای خلاف کنی، اينهمه راه جلوت بازه.
فرداش اصغر خواست منو ببينه. سپردم که بهش بگن جلسه دارم. تلفن کرد. جواب ندادم. زنش از خونه روی موبايلم زنگ زد. جواب دادم. گفت که جوابتون چيه؟ خودم رو زدم به اون راه و گفتم که نميدونم در مورد چی حرف ميزنيد. ترسيده بودم که صدام رو ضبط کنن. هی اصرار کرد. گفتم که يادم نمياد. طولی نکشيد دوباره اصغر اومد پشت در. راهش دادم. بهش گفتم که اگه پول ميخواد بهش بدم و دست از سرم برداره. خيلی بهش برخورد و گفت که مگه تا حالا شده که پولی بخواد و من بهش ندم؟ راست ميگفت. گفت: «آقا چرا فکر بد در مورد من ميکنی؟» بی اختيار خندم گرفت. گفتم: «مثل اين که بايد عذرخواهی هم بکنم! آخه مرد حسابی خودت ميدونی چی داری ميگی؟» در جوابم گفت که با تموم وجود آرزوی اين کار رو داره!
نميدونم چی شد که يک مرتبه بند و بستم شل شد. بهش گفتم: «باشه! ساعت 8 بيارش شرکت». از خوشحالی پر درآورد! بعدش بهش گفتم که يه سؤال ازت دارم: «شماها آدمای مؤمنی هستين. چطوری به اين گناه راضی ميشين؟» در جواب حرفی زد که مخم سوت کشيد: «گفت شرعاً اگه آدم به کاری مجبور باشه عيبی نداره!»
از اين جوابش منگ شدم. گفتم: «آقا جاکش! تو چه اجباری داری؟ منکه ازت طلبکاری نکردم!». بدون اينکه فحش رو به روی خودش بياره، گفت: «منکه بدهی دارم!» ديگه شک نکردم که طرف حسابی قاط زده. ولی بعدش توی دلم، خودم رو گول زدم. گفتم حالا بيان اينجا، يه جورايي دست به سرشون ميکنم!
شب سر وقت اومدن. به خونه گفته بودم که دير ميام. توی همون اتاق خودم روی کاناپه نشستم و اونا روبرم روی مبلها. اولش يه جورايي هر سه از هم خجالت ميکشيديم که توی صورت هم نگاه کنيم. يه کمی حرفای پرت پلا در مورد آب و هوا و ترافيک زديم. اصغر چای رو که خورد رو به من کرد و گفت: «آقا من برم توی اون که شما راحت باشين». گفتم: «حالا بشين، حرف دارم باهاتون». بعدش يه مقدمه در مورد رک حرف زدن گفتم و از هر دوشون خواستم که حرفاشون رو بزنن. دوباره همون حرفای قبلی تکرار شد. مثل بدهکاری و ارادت داشتن و محبت کردن و از اين حرفا. بعد من گفتم: «خب! بفرماييد من در خدمتم!» اصغر دوباره خواست بره بيرون ولی نذاشتم و بهش گفتم که خودش بايد رل خودش رو انجام بده. يکراست رفت سراغ زنش. روسری و مانتوش رو درآورد. زينت کمابيش خوشگل بود ولی از اون مهمتر هيکل توپی داشت. سينههای متوسط اما برجسته و کمر باريک. قرمز شده بودن. هر دو. من تا اينجای کار هنوز به خودم ميگفتم که خوب که کاراشون رو انجام دادن، بيرونشون ميکنم! اما عجب خيال خامی. تاپ صورتی با شلوار جين چسبون، خيلی به زينت ميومد. حسابی تحريک شدم. اصغر دست زينت رو گرفت و اون با کمی اکراه بلند شد. آوردش کنار من نشست. هر سه تايي خيلی هيجان زده بوديم. من هنوز با پررويي و با کير راست شده داشتم به بيرون کردن اونا فکر ميکردم! اصغر دست انداخت روی سينههای زينت و گفت: «آقا ببين چه مالی رو برات آوردم!» نگاه کردم ديدم که خود بدبختش هم راست کرده! چشمای زينت هم مست شده بود. اصغر همونطوری که داشت با سينههای زنش بازی ميکرد، ادامه داد: «زينت جون! يادته چقدر به اميد امروز ميکردمت؟!» زينت با لحنی کشدار گفت: «آره! ...»
بعدش اصغر دست زنش رو گرفت و گذاشت روی کير ورقلمبيدهی من. بی خيال همه چيز شدم و دستم رو برم پشت گردن زينت و شروع کردم به نوازش کردنش. اصغر از جا بلند شد و رفت همهی چراغها رو خاموش کرد. نور خيابون از پنجره ميزد تو و يه جورايی به اتاق حالت وهمناک داده بود. بعدش برگشت پيش ما و تاپ زنش رو درآورد. کرست نبسته بود. عجب سينههای خوشگل و برجستهای داشت. بی اختيار دستم رفت توی سينههای زينت. صورتم رو گذاشتم کنار صورتش و آروم نوازشش کردم. حالا روی کاناپه زينت من و زينت روبروی هم بوديم و اصغر پشت زينت نشسته بود و با دستاش داشت وسط پاهای زينت رو ميمالوند. نفس هر سه حسابی تند شده بود و قاطی هم. لبهای زينت که ديگه هن و هن ميکرد، اومد روی لباهام. داغ داغ بود. زبونم رو دورلبهاش گردوندم. مک زد و زبونم رو کشيد توی دهنش. حالا از شدت تحريک بدنش موج برداشته بود. با شدت تموم کيرم رو از روی شلوار ميمالوند. وضع اصغر هم بهتر از ما نبود. از پشت چسبيده بود پشت زنش و هماهنگ با بدن زنش، تکون ميخورد. پشت گردن زنش رو میبوسيد و دستش توی شلوار زنش کار ميکرد. زيپ شلوارم رو بازکردم. زينت معطل نکرد و سرش و آورد پايين و شروع کرد به ساک زدن.
حالا منو اصغر رخ به رخ شده بوديم. همينجوری که داشت سينههای زنش رو ميمالوند. نگاش افتاد به من. از چشماش شهوت ميزد بيرون. گفت: «آقا مزاحمم برم بيرون». يه چشمک بهش زدم و گفتم: «راستی شغل شريف شما چيه الآن؟» گفت: «جاکشم! زينت جنده شماس! بکنيدش!» بعدش از جا بلند شد و رفت روبروی ما روی مبل نشست. دستش به جلوش بود. سر زينت رو بالا آوردم و کمکش کردم تا شلوارش رو دربياره. پدرسوخته شورت هم نپوشيده بود. حرف نميزد. اما صدای تند نفسهاش اتاق رو پر کرده بود. خودم هم لخت شدم. به اصغر هم گفتم: «لخت شو! جاکش!» در يک چشم به هم زدن لخت شد. به زينت گفتم که جلوم زانو بزن. بعد کيرم رو گذاشتم جلوی دهنش. مشغول که شد به اصغر گفتم: «چرا معطلی؟ کس زينت رو بخور!» اصغر روی زمين خوابيد زير زنش و مشغول شد. يه کمی که گذشت زينت رو بلند کردم و گفتک که بشين روی کيرم. نشست. کيرم ليز خورد توی کسش. نگاه کردم ديدم که کير من از مال اصغر بزرگتره. گفتم: «جنده خانوم ميپسندی؟ از مال شوهر کس کشت بزرگترها!» گفت: «جووون!» پشت سر هم بالا و پايين ميرفت و من هم کمکش ميکردم. اصغر هم داشت جلق ميزد. نزديک بود ارضاء بشم که خودم رو جمع کردم. زينت نشست کنارم و شروع کرد با کيرم بازی کردن. گفتم: «گناه داره اين شوهر جاکشت! ... چهاردست و پا بشو من از پشت بکنم اون بکنه توی دهنت!» همين کار رو کرد. روی زمين. بدجور نشستم به کنج کسش. اصغر هم از جلو کرده بود توی دهنش. صدای آخ و اوخ همه بلند شده بود. اصغر توی همون حال گفت آقا «آی يو دی داره بريز توش». اينو گفت که من ارضاء شدم. اصغر هم از اونور شد. گفتم: «تا حالا شده بود که بالا و پايينت پر از آب منی بشه؟» زينت گفت: «جوووون ...» انگار نميتونست حرف ديگهای بزنه. اصغر اونور روی مبل ولو شد. من و زينت اينور روی کاناپه. سرش رو گذاشته بود روی پای من و کير خوابيده من کنار صورتش بود. به اصغر گفتم: «جاکش! برو از توی يخچال يه چيزی بيار بخوريم!» گفت چشم و از جا پريد.
اون شب يه بار ديگه هم زينت رو کردم. اينبار اصغر فقط تماشا کرد. يه وياگرا انداختم بالا. اول وايسونمدش جلوی ميزم و سرپا کردمش. چنان کسی ازش کردم که توی آب و عرق افتاد. اصغر اونطرف نشسته بود و تماشا ميکرد و هی ميگفت: «ای ول! زنمو خوب گائيدی!». منم گاهی رو ميکردم به اصغر و ميگفتم: «نمرهی کس کشی تو بيسته!». بعدش خوابوندمش روی ميز و وايساده کردمش تا آبم اومد.
اونشب تا 11 توی دفتر بوديم. کردن زينت که تموم شد. سه تايي نشستيم به حرف زدن. به زينب گفتم کون خوبی هم داری. دفعه ديگه ميکنمش. خنديد و گفت: «اصغرآقا هم اهلشه!» بالاخره رفتن و من هم برگشتم خونه. دو سه روزی ازشون بی خبر بودم. اصغر سر کار هم نيومد. من هم نميدونم چرا بهش تلفن نکردم. حس بدی داشتم. روز سوم زنگ زد و گفت شب ميخواد با زنش بياد دفتر. گفتم بياييد. سر ساعت اومد. تنها. چهرهاش حالت عادی نداشت. خيلی در هم بود. گفت: «گناه بزرگی کرديم آقا دارم ديونه ميشم». از حالت چهرش ترسيدم. به خودم گفتم فکر کنم افتادم توی همون مخمصه که ازش ميترسيدم!
از زينت پرسيدم. گفت که اونم حالش خيلی خرابه. بعدش رو کرد به من و برای اولين بار بهم تند شد و گفت: »ما خر شديم و اين گه رو خورديم شما که فهميده هستيد چرا؟» بی اختيار منهم تند شدم. بهش گفتم که خودش اصرار کرد جاکشی زنت رو بکنی. خواستم کاغذی رو که نوشته بود نشونش بدم که ديدم پهلوم آتيش گرفت. چه دردسرتون بدم به قصد کشتن 6 تا چاقو بهم زد. جای يکی روی صورتم هنوز هست که دکترا گفتم فعلن نميشه عمل پلاستيک کرد. زد و رفت. شانس آوردم که زنده موندم. نزديک بود که کليههام رو هم از دست بدم از بس خون ازم رفت. اصغر رفت و ديگه پيداش نشده. منهم با گفتن اينکه يکی از طلبکارها به صورت ناشناس منو زده، سر و ته قضيه رو جمع کردم. نميشد شکايت کرد. کار از خودم خراب بود که همش خودم رو گول زدم و قدم به قدم جلو رفتم. اصغر و زنش اگه که مذهبی هم نبودن دچار حس گناه و بعدشم حس انتقام ميشدن. فهميدن اين سخت نبود. اما همه خونی که بايد مغز منو تغذيه ميکرد توی کيرم جمع شده بود. تاوانش رو هم بدجوری پس دادم. ممکنه باز بياد سروقتم؟
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#156
Posted: 25 Nov 2010 07:08
سکس با سوزان
خدمت تمام دوستان سلام
امروزم مي خوام يكي از خاطرات خوب سكسي خودم رو براتون تعريف كنم. اينم بگم كه دوست ندارم فكر كنيد اين خاطره غير واقعيه. چون اين خاطره رو هميشه به ياد دارم.
و اما خاطره :
من اسمم مهديه و كلا آدم خيلي گرمي هستم. شايد 50% فكر من سكس كردن هستش. الان هم 30 سالمه و 4 ساله كه ازدواج كردم.
داستان ماله دوران دانشجوييمه . من با همسرم سال 1377 آشنا شدم. در حقيقت اولين دوست دختر جدي من تو زندگيم بود كه معمولا با هم بوديم. چون دوستاي خانوادگي هم بوديم هميشه همديگر رو مي ديديم و خيلي به هم عادت كرده بوديم. جوري بود كه تمام دوستاي من مي دونستن كه من با مريم(اسم ساختگي همسرم تو اين داستان) دوستي نزديكي داريم و اتفاقا خيلي از جاها با دوستان و مريم با هم مي رفتيم. اون موقع مريم كلاس كنكور مي رفت و من تقريبا يه روز درميون مي رفتم دنبالش. يه روز كه از دانشگاه(آزاد-تهران جنوب) برمي گشتم به 2 تا از صميمي ترين دوستام گفتم مي خوام برم دنبال مريم . اگر كاري ندارين با هم بريم. اونا هم قبول كردن و ساعت 6 عصر جلوي كلاس كنكور بوديم. يكي از دوستام به نام آرش كه ماشين داشت و اون يكي هم حامد. وقتي مريم از كلاس اومد بيرون ، يكي از دوستاش به نام سوزان هم همراهش بود كه من تا حالا نديده بودمش. وايييييييييي! عجب چيري بود. يه هيكل مانكني با چشم و ابروي مشكي و درشت و كلا يه چيز تاپ. يه شيطنت خاصي تو چشاش بود .بعد از يه احوالپرسي معمولي خداحافظي كرد و رفت. من به مريم گفتم اگه مي توني رديفش كن با حامد يا آرش دوست بشه. بچه ها هم حسابي تو كفش مونده بودن. خلاصه فرداش مريم زنگ زد به من كه بهش گفته و اونم گفته كه از حامد خيلي خوشش اومده. آخه حامد يه بچه سبزه با موهاي بلند و چهارشونه است كه كون گشاد خيلي دختر پسنده. من وقتي به حامد گفتم تو كونش عروسي شد . ولي آرش بيچاره كه يه پسر كچل و كلا بد هيكله خيلي ناراحت شد.
خلاصه حامد و سوزان تلفني با هم رديف شدن. حامد اينا كرج زندگي مي كنن و كلا نمي تونستن همديگرو زياد ببينن. ضمنا حامد انقدر كون گشاد بود كه حاضر نبود بياد تهران تا باهاش بره بيرون و همش مي گفت مهدي يه كاري كن تا من بيارمش خونتون.
خلاصه بعد از 1 هفته تونستم يه برنامه ريزي كنم ( آخه رشته تحصيلي من صنايع هست و كارم برنامه ريزيه ديگه !!!!!) و بعد از كلاسم بهش بگم بياد خونمون . يه روز بهاري بود و من ساعت 1 كلاسم تموم شد. اومدم خونه و منتظر حامد و سوزان شدم كه باهم قرار داشتن .
اينو بگم كه خونه ما قديمي و 2 طبقه بود و يه راهرو داشت و من يه در از تو راهروي ورودي واسه اتاقم درست كرده بودم كه ديگه نيازي به رفتن تو خونه نبود و از تو راهرو مي شد بري تو اتاقم .
ساعت 3 بود كه جلوي در منتظرشون بودم(آخه موبايل نداشتيم اون وقت ها) كه ديدم 2 تايي دارن از بالاي خيابون مي يان . سريع يه نگاه تو راهرو كردم كه يه وقت مامانم اينا نيان و بهشون اشاره كردم كه بيان تو و برن تو اتاقم. وقتي كه رفتن تو ، يه نفس راحت كشيدم و خودمم رفتم تو اتاق. بعد از يه احوالپرسي گرم و خوش آمد گويي گفتم من برم ميوه بيارم و يه چشمك به حامد زدم و رفتم بيرون و بهش گفتم در اتاق رو قفل كنه . يه نيم ساعتي رفتم تو خونه و سر خودمو گرم كردم تا اونا به كارشون برسن. بعد يه كم ميوه برداشتم و رفتم پشت در اتاقم. براي اينكه بدونم چه خبره از تو سوراخ كليد يه نگاه بنداختم تو.آخه تخت من روبروي در بود و كليد اتاق هم از اين كليد بزرگا كه مي شد از تو سوراخ كليد تو رو نگاه كرد. وايييييييييييييييييييي خدا چي مي ديدم. حامد لخت دراز كشيده بود رو تخت و سوزان هم نشسته بود رو كيرش و بالا پايين مي كرد . ولي چون كير حامد كوچولو بود نمي تونست خوب داخل كسش بكنه و حسابي درگير بودن. سوزان هي براش ساك مي زد و دوباره شروع مي كرد . ولي مثله اينكه نميشد. منم حسابي راست كرده بودم و دلم نمي يومد صحنه ها رو از دست بدم . لامصب چه هيكل نازي داشت . حيف كير حامد كه داشت مي رفت تو كس و كون اون جيگررررررررررررر . ديگه حوصلم سر رفت و در زدم كه بيان درو وا كنن . ولي اينگار نه انگار . اصلا توجه نمي كردن . يه دفعه در خونه باز شد و بابام داشت مي يومد تو. من كه حول كرده بودم نمي دونستم كه بايد به بابام چي بگم . آخه تصور كنيد من با يه ظرف ميوه پشت در اتاقم وايساده بودم و در اتاقمم بسته بود . خلاصه ديدم حامد در و باز كرد و من خودمو انداختم تو اتاق و لامپ رو خاموش كردم. بابام از جلو در اتاقم رد شد و رفت تو خونه و من خيالم راحت شد. حامد اشاره كرد به من كه آبش اومده و دستمال آب كيريشو نشونم داد و خنديد. سوزانم لخت زير پتو دراز كشيده بود و ما رو با يه لبخند مليح نگاه مي كرد. منم يه دفعه مثل برق گرفته ها كيرم دوباره بلند شد. رفتم طرف سوزان و گفتم با اجازه!!!!!! و نشستم كنارش رو تخت . اولش يه كم خودشو لوس كرد وبا خنده به حامد گفت بهش بگو كاري باهام نداشته باشه. منم دست انداختم دور گردنش و لبمو بردم سمتش و گفتم من كه كاري باهات ندارم . فقط مي خوام يه بوس كوچولو بكنمت. خلاصه يه بوس كوچولو همانا و لب تو لب شدن همانا. شروع كردم لباشو خوردن . چه لباي گرمي داشت. فقط حيف كه واسه حامد ساك زده بود. يه 5 دقيقه اي همينطور ازش لب گرفتم . بعدش دراز كشيدم كنارش و سينه هاشو با دستام مالوندم و حسابي خودرم. ديگه داغ كرده بودم و نمي فهميدم دارم چي كار ميكنم . حامد هم پشت ميز كامپيوترم نشسته بود و تو تاريكي ما رو نگاه مي كرد. خلاصه لخت شدم و رفتم زير پتو و بغلش كردم . همينطور همديگر رو مي مالونديم. من كه مطمئن نبودم جلوش بازه يا نه اول يكم با انشتم رو چوچولشو ماليدم . يه آه كشيد كه فهميدم تازه داره خوشش مي ياد. انگشتمو يه كم بردم پايين تر و نزديك سوراخ كسش كردم. ديدم هيچ مقاومتي نكرد. فهميدم اوپنه. رفتم وسط دو تا لنگش و كيرمو گذاشتم دو سوراخ كسش و يه كم فشار دادم . خيلي تنگ بود لامصب . اصلا تو نمي رفت. يه كم تف زدمو دوباره فشار دادم. واي كه چه كس داغي داشت. آروم شروع كردم تلمبه زدن. مي گفت جوووووووون . خوشم مي ياد . محكمتر بكن . منم سريعتر تلمبه مي زدم و خودمم داغ كرده بودم. ولي چون اسپري نزده بودم خيلي زود ديدم داره آبم مي ياد . همينطور كه داشت خودشو زير من تكون مي داد كشيدم بيرون و آب كيرم رو ريختم رو شكمش . ولي اون هنوز ارضا نشده بود . يه كم با دستم براش ماليدم و انگشتش كردم تا اونم ارضا شد. حامد هم وسط كار هي چراغا رو روشن ميكرد و با خنده ما رو ديد مي زد.
خلاصه يه حال اساسي و حول حولكي كرده بودم . دلم نمي خواست كه راحت از دستمون بپره .
يه كم حرف زديمو و ميوه خورديم تا دوبار شهوت تو چشامون پيدا شد. حامد رو تخت دراز كشيد و سوزان شروع كرد براش ساك زدن. كونشم قنبل كرده بود و رو كير حامد دولا شده بود و داشت براش مي خورد. منم كه عاشق كون كردنم فرصت رو غنيمت شمردم و انگشتم رو از پشت كردم تو كون سوزان و كس و كونش رو براش ماليدم. ديدم خيلي خوشش اومده فهميدم كه خانم از كون هم مي خواد حال بده. با زانوهام رفتم رو تخت پشتش قرار گرفتم و كيرم رو كسش ماليدم . همينطور كه واسه حامد داشت ساك مي زد از لاي پاش كير منو گرفت و گذاشت دم سوراخ كونش . منم كه ذوق كرده بودم يه فشار دادم تا نصفه رفت تو. يه دفعه يكم خودش رو سفت كرد . منم با انگشت شروع كردم كسشو براش ماليدن . يه خورده خودشو شل كرد و منم تا دسته جا كردم . شروع كردم تلمبه زدن و همينطور كه داشتم مي كردم به حامد نگاه كردم . ديدم داره مي خنده . دستمو از رو كس سوزان برداشتم و از بالا سرش بردم سمت حامد. حامد هم دستشو آورد بالا و با يه چشمك با هم دست داديم . اين صحنه هنوز كه هنوزه يادمه و بعد از 8-9 سال هر وقت حامد رو مي بينم با هم ياد اون لحظه مي كنيم و كلي مي خنديم.
خلاصه سوزان كير حامد رو مي خورد و منم داشتم كونشو جر مي دادم . معلوم بود حسابي حال كرده. چون كونشو رو كير من مي چرخوند و خودشو مي داد عقب تا بيشتر كيرم بره تو كونش. حامد اوسگولم كه فقط دوست داشت براش ساك بزنن و با اون كير كوچولوش يا دوست نداشت يا نمي تونست كس و كون سوزان رو بكنه. خاك تو سرش !!!!! (اگه حامد بدونه اينو نوشتم كونمو پاره مي كنه) خلاصه سوزان يه دفعه سرش رو بالا آورد و يه آخخخخخخخخخخخخخ غليظ گفت و ارضا شد. منم با اين كارش يه دفعه حس كردم آبم داره مي ياد . با يه فشار محكم كيرم را تا ته كردم تو كون سوزان و بعد كشيدم بيرون و ريختم رو كمرش. يه 2-3 دقيقه بعد هم آب سينا اومد و كيرشو گرفت و آبشو خالي كرد تو دستمال . خلاصه سه تايي بي حال شده بوديم. يه نيم ساعتي كس كلك بازي در اورديم و بعدش با يه حركت جاسوس بازي و ... سوزان و حامد رو رد كردم كه برن بيرون .
وقتي رفتن يه نفس راحت كشيدم و يه لبخند رضايت رو لبام نقش بست. تنها دلهره من اين بود كه مريم نفهمه. چون ما رفيق فابريك هم بوديم و اين كارا هم يه جور خيانت به هم حساب مي شد و صد البته شاكي مي شد
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#157
Posted: 26 Nov 2010 02:58
تجاوز به خانم دكتر شيدايي -
سلام
من مهناز شيدايي هستم 29 ساله از يكي از شهرهاي جنوبي ايران
سال 83 بود كه دانشگاهم رو تمام كردم - و همون سال هم ازدواج البته بگم من در رشته ي پرستاري فارغ التحصيل شدم - شوهرم كارمند ساده ي بانك بود و زندگي ما درست نميچرخيد پس منم مجبور بودم كار كنم - اينم بگم كه زياد اهل حجاب نبودم و پايبند اين حرفا مثل محرم و نامحرم نبودم ولي بعد ازدواج بخاطر شوهرم بعضي عادتامو كنار گذاشتم ولي هنوزم بد لباس ميپوشيدم - همون موقع كه دنبال كار ميگشتم به چند تا بيمارستان سر زدم و خوب كاري از پيش نبردم تا اينكه به پيشنهاد دوستم براي پرستاري شوهر عمش كه چند وقتي بود بخاطر سكته از كارافتاده بود جواب مثبت دادم و قرار شد از فردا برم سر كار- صبح روز بعد راهي محل كارم شدم و قبلش يه مانتو شلوار تنگ و كوتاه پوشيدم و ارايش غليظي كردم و رفتم پيش شوهر عمه ي دوستم كه تو يه باغ بزرگ و قديمي زندگي ميكرد و جز اون پيرمرد كسي ديگه اي هم تو خونه نبود پس من راحت بودم و فقط بايد قرص هاي پيرمرده (اقاي اعتصامي) رو بهش ميدادم ظهر كه شد ناهار رو درست كردم و تو هال روسريمو در آوردم و روي مبل دراز كشيدم هنوز چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه چشمام سنگين شد و خوابم برد هنوز يه ربع نشده بود كه با صداي در بيدار شدم يهو ترسيدم گفتم شايد دزد باشه بعد چند لحظه در بازشد و يه پسر 20-22 ساله اومد تو منم همونطور هاج و واج نگاش ميكردم تا بعد از چند دقيقه به خودم اومدم و روسريمو سرم كردم و بريده بريده گفتم س_ _ _ _ _ _ _ لام من _ _ _ _ من شيدايي هستم پرستار آقاي اعتصامي - بله ميدونستم قراره بياين منم آرمان هستم پسر اقاي اعتصامي . همونجا روي مبل ولو شد و من رفتم تا غذا آماده كنم رفتم تو آشپزخونه و مشغول گرم كردن غذا شدم ولي تمام مدت احساس ميكردم يكي داره نگام ميكنه حتي چند بار برگشتم و ديدم پسر اعتصامي نشسته و بروبر منو نگاه ميكنه - خلاصه غذا رو گرم كردم و گذاشتم جلوش و به هزار بهانه از غذا خوردن باهاش در رفتم و رفتم تو يكي از اتاق ها و دراز كشيدم و مانتومو در آوردم ولي هر كاري كردم خوابم نبرد نميدونم چقدر گذشت كه يهو در اتاق باز شد و پسر اعتصامي اومد تو منم كه فرصت فرار نداشتم خودمو زدم به خواب يه چند دقيقه اي گذشت كه ديدم اومد سمتم و يه دستي به كونم كشيد و رفت بيرون قلبم اومده بود تو دهنم شايد هركس جاي من بود برميگشت و يه سيلي ميزد تو گوشش ولي گفتم كه زياد پايبند اين قضايا نبودم ولي تا قبل ازدواج اجازه نداده بودم كسي باهام سكس كنه - خوب بالاخره يك ماهي گذاشت و حال آقاي اعتصام بهتر شد و من تو تمام اين مدت مجبور بودم نگاه ها و شيطنت هاي پسر اعتصامي رو تحمل كنم - دو هفته گذشته بود و هنوز بيكار بودم كه يه روز موبايلم زنگ زد :
الو . . الو سلام بفرماييد
سلام خانم شيدايي اعتصامي هستم
بله حالتون چطوره خيلي ممنون ببخشيد مزاحم شدم ميخواستم بدونم شما جايي مشغول بكار شدين
نه نه چطور مگه ؟ يك كاري واستون پيدا كردم
إ إ چه عالي كجا ؟
فردا من ميام دنبالتون
خداحافظ
خداحافظ
قرار شد فردا صبح بياد دنبالم
ساعت هاي ده بود كه آماده شدم و سركلش پيدا شد منم آماده شدم و سوار ماشينش شدم و حركت كرديم
خوب آقاي اعتصامي كار من كجاست:
راستش كار زياد سختي نيست فقط بايد از يه پيرزن مراقبت كنين
ديگه زياد باهاش حرف نزدم فقط ديدم داريم لحظه لحظه از شهر ميريم بيرون حدود سه ربعي گذشت كه به يه ويلاي قديمي بيرون شهر رسيديم
با پسر اعتصامي رفتيم تو خونه ولي وقتي رسيديم و در قفل كرد دلم هري ريخت انگار ميدونستم چه خبره
تا پسر اعتصامي شروع به صحبت كرد
خوب ببين دختر خوب تو اينجايي تا يه حال اساسي به من بدي كسي هم نميفهمه
ناخوداگاه به سمت در دويدم و شروع به جيغ كشيدن كردم
نه مثل اينكه كه تو ادم نيستي بچه ها بياين خدمت خانم كه ديدم دو نفر از داخل اتاق اومدن بيرون
واي خدايا اينجا چه خبره نه نه پسر اعتصامي اومد طرفم و دستمو گرفت و پرتم كرد روي مبلي كه گوشه ي اتاق بود
و نشست رو شكمم و روسري رو باز كرد و لباشو روي لباي من گذاشت و مانتومو به زور پاره كرد من هيچ وقت عادت نداشتم زير مانتوم چيزي بپوشم
پسر اعتصامي تا چشمش به سينه هام مثل وحشي ها شروع كرد به گاز گرفتن و خوردن سينه هام هرطوري بود از دستش فرار كردم و رفتم يه گوشه ي اتاق و با چشماي گريون گفتم
تو رو خدا
بزارين برم
بچه ها بياين اينجا مثل اينكه اين آدم نميشه چشمم افتاد به اون دو نفر ديگه يكيشون هيكل بزرگي داشت ولي چشمم كه به كيرش افتاد چشمام از حدقه در اومد در برابر كير شوهرم و پسر اعتصام خيلي بزرگ و كلفت بود
اون دو تا اومدن طرفم و دستمو گرفتن منو انداختن روي همون مبل و اون پسري كه گفتم دستامو گرفت و پسر اعتصام كيرشو خيلي سريع و وحشيانه تو كوسم فشار داد و همينطور تلنبه ميزد نفس بالا نميومد كه همون پسره كه دستامو گرفته بود سرمو طرف كيرش فشار داد و من مجبور شدم واسش ساك بزنم كيرش واقعا كلفت بود طوري كه از نصف كمترش تو دهنم بود
ديگه كار از كار گذشته واسم مهم نبود چيكار ميكنم فقط ميخواستم از اينجا خلاص بشم پسر اعتصامي همين طور محكم تلنبه ميزد و بعد چند دقيقه اي كه خسته شد كيرشو كشيد بيرون
با اشاره ي پسر اعتصامي سرمو روي مبل گذاشتم و قنبل كردم پسر اعتصامي دوباره سراغ كسم رفت و مشغول شد و نفر سوم اومد و كيرشو گذاشت تو دهنم و منم واسش ساك زدم
يه ربعي تو همين وضعيت بوديم كه
منو مجبور كردن روي كف زمين دراز بكشم
و دوباره پسر اعتصامي كيرشو آورد جلو و من براش ساك ميزدم
تو همين حالت بوديم كه احساس كردم يه چيزي رو
سوراخ كنم تكون ميخوره
برگشتم و ديدم همون پسر قوي هيكل كه اسمش امين بود ميخواد كيرشو بزاره تو كونم - ولي من كه تا حالا به شوهرم هم از پشت نداده بودم ميدونستم الان با اون كير كلفت چي ميكشم
واسه همين برگشتم كه جلوشو بگيرم ولي اون با يه بار حركت سر كيرشو تو كونم گذاشت و واسه بار دوم نصف كيرشو گذاشت تو كونم يه جيغ بلندي كشيدمو از حال رفتم ديگه هيچي به درستي حاليم نبود فقط سايه ي اونا رو ميديدم تو همون حال پسر اعتصامي ارضا شد و من مجبور شدم آبشو بخورم
امين همين طور تلنبه ميزد
و با هر بار زدنش فقط صداي آه و اوه من ميومد كه نه سر لذت بلكه بخاطر دردي بود كه ميكشيدم تو همين حال پسر سومي اومد و كيرشو تو كسم گذاشت ديگه هيچي حاليم نبود و چشمام آروم آروم بسته شد
چشامامو كه باز كردم شب شده بود
وديدم اون سه تا نشستن و دارن منو نگاه ميكنن و ميخندن با سرگيجه و بدبختي لباسامو كه تيكه تيكه شده بود پوشيدمو رفتم طرف در كه ديدم در قفله
تو رو خدا در رو باز كنين
ببين خانم در رو باز ميكنم ولي اگه كسي از اين ماجرا چيزي بفهمه فيلمي كه ازت گرفتيم
همه جا پخش ميشه
خونه كه رفتم ديدم هنوز شوهرم نيومده
رفتم تو اتاق خواب و لباس پوشيدم
وقتي كونمو تو آينه نگاه كردم ديدم قد يه استكان بازشده
يه هفته اي با خودم كلنجار رفتم و بالاخره قضيه رو به شوهرم گفتم و رفتيم پيش پليس
ولي ديگه اونا رو پيدا نكرديم
و تنها چيزي كه واسه من موند يه خاطره ي بد بود خيلي بد
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#158
Posted: 29 Nov 2010 07:23
خانم رسولی
زمستون پارسال روز شنبه بود كه صبح خروس خون ساعت 11 از خواب بيدار شدم و طبق 364 روز ديگه سال اول كار ضبطمو روشن كردمو صداشم بردم بالا و مستقيم نيت كردم كه برم حموم و دوش بگيرم , خلاصه بعد اينكه دوش گرفتم اومدم بيرون و لباس پوشيدم و تا در خونمونو باز كردم بزنم بيرون ديدم نيم متر برف باريده , ريدمان شد به اعصابم و اومدم تو تا لباساي زمستونيمو بپوشم , يه پوليور سفيد و كلاه سفيد و عينك ايينه ايمو زدمو و رفتم بيرون , هنوز به سر خيابون نرسيده بودم كه موبايلم زنگ زد , از شركت تماس گرفته بودن كه زود بيا يه نفر كامپوترشو اورده براي تعمير و ما هم سر در نمي ياريم چه مرگشه .
خلاصه اول صبح اول هفته 2 تا ضد حال خوردم . وقتي رسيدم شركت ديدم يه خانوم خيلي با كلاس حدود 30-35 ساله با وزنه تقريبا زياد و موهايي كه نصفش بيرون بود و هاي لايتش كرده بود نشسته جلوي ميزم اما خبري از بقيه نيست . سلام كردمو رفتم پشت ميزم نشستم , ديدم نخير اين زنه هنوزم مثله جن ديده ها داره ميخ كوب منو نگاه مي كنه , اينقده منو نگاه كرد كه من از رو رفتمو سرمو انداختم پايين و گفتم : مي تونم كمكتون كنم ؟
گفت : اقا مسعود شمايين ؟
گفتم : بله خودمم .
گفت : من رسولي هستم , اين دستگاهم خراب شده و برنامش اجرا نمي شه – منظورش ويندوز بود كه بالا نمي اومد- . بعدش من شروع كردم به ور رفتن با كامپيوتر خانوم رسولي , يه ويندوز جديد روش نصب كردمو يه دستي هم به سرو گوش ويندوزش كشيدمو بهش گفتم : بفرمايين خانوم رسولي اينم كامپيوتر شما صحيح و سالم , ببخشيد كه معطل شدين .
خانوم رسولي گفت : خواهش مي كنم خيلي ممنون .
تو تمام مدتي كه من داشتم كار مي كردم اون داشت منو نگاه مي كرد , خلاصه بعد از اينكه تصفيه حساب كرد ديدم كه بنده خدا نمي تونه كيس شو چند طبقه ببره پايين مخصوصا كه كفش پاشنه بلند هم پاش بود بخاطر همين كيس ور داشتم و بهش گفتم : من براتون ميارم , اونم كلي تشكر كرد . تا اومدم از در برم بيرون ديدم علي خالي بند – صاحب شركت- اومد تو , گفتم : معلومه كجا بودي ؟ گفت : رفته بودم بانك چك خرد كنم .
گفتم : من كيس خانوم رسولي رو براشون ببرم پايين و بيام .
خانوم رسولي جلوتر از من راه افتاد , يه لحظه چشمم افتاد به لمبرهاي كووونش كه مثل كيسه هاي دوغ بالا و پايين مي رفتن , خداييش من از زن ودخترجماعت خوشم نمي ياد ولي از كووون جماعت اونم از لمبرهاي بزرگ خفن خوشم مياد , خلاشه تا رسيديم دمه در چون برف باريده بود و زمينم ليز بود , تا خانوم رسولي پاشو گذاشت تو پياده رو غيبش زد نگو ليز خورده و چهار چرخش رفته هوا , ديدم كل لباسش برفي شد اما خداييش بد جوري زمين خورد , خلاصه مجبورا دستشو ررفتم و بلندش كردم اونم كه هي اخو اوخ مي كرد و يكم هم خجالت كشيده بود با دستاش مانتوشو تميز كرد منم بهش گفتم : پشت مانتوتون كثيفه .
اونم پرو پرو گفت : مي شه شما زحمتشو بكشين ؟
منم كه بدم نمي اومد لمبرهاي كوووونشو لمس كنم با دست راستم كه خالي بود – اخه با دسته چپم كيسو پرفته بودم – دستمو كشيدم روي كووونش اما كاملا حس كردم كه عمدا كووونشو داد عقب ولي بروي خودم نياوردم بعد خانوم رسولي دزد گير ماشينشو كه يه زانتياي نقره اي بود زد و منو كيس رو گذاشتم رو صندلي عقب و اون ازم كلي تشكر كرد و منم رفتم بالا تا به كارام برسم . دو روز بعد صبح دوشنبه وقتي از خزنه اومدم بيرون و خواستم برم سر كار ديدم يكي داره بوق مي زنه , بعله خودش بود خانوم رسولي با زانتياي نازش وايساده بود تو كوچه ما , با خودم گفتم : اي دهنت سرويس اين ادرس منو از كجا پيدا كرده , رفتم جلو و باهاش سلام و عليك كردم و اونم بهم گفت كه دوباره كامپيوترش خراب شده و چون اومدن به شركت براش سخت بوده اومده دنبالم تا برم تو خونشون درستش كنم . منم سوار ماشين شدم بعده اينكه راه افتاديم بهش گفتم : راستي خانوم رسولي شما ادرس منو از كجا اوردين ؟ گفت : از شركت سوال كردم اونا بهم دادن .
منم كه مي دونستم اونا اين كارو نمي كنن گفتم : خانوم نگه دارين .
اون كه خيلي تعجب كرده بود گفت : چرا مگه چي شده ؟
گفتم : من از ادم دروغگو خوشم نمي ياد .
يه قيامه مظلومانه اي به خودش گرفت و گفت : خب ا گه راستشو بگم پياده نمي شي؟
گفتم : نه .
گفت : اون روز كه اومده بودم شركت , موقع ظهر وقتي مي خواستي بري خونه دنبالت كردم . هر چي سوال كردم كه چرا اين كارو كردي چيزي نگفت .
خلاصه رفتيم تا رسيديم خونشون روي در خونشون تابلوي اموزشگاه ارايش بانوان زده بودن , فهميدم كه طرف ارايشگره , بعد رفتيم داخل خونه كامپيوترش تو اتاق خوابش بود من رفتم نشستم پشت كامپيوتر و روشنش كردم و اونم رفت تو اشپز خونه و برام قهوه اورد . من هر قدر با كامپيترش ور رفتم عيب و ايرادي توش پيدا نكردم , شصتم خبردار شد كه بايد ايراد از كس و كووون خانوم رسولي باشه و يحتمل يه سكس درست و حسابي امروز افتادم . اون
قهوه رو اورد و امد نشست كناره من اما خودشو بد جوري خودشو چسبوند به من , ولي من بروي خودم نياوردم همين طور كه داشتم با سيستمش ور مي رفتم چشمم افتاد به يه شاخه كه اسمش سوپر بود , وقتي بازش كردم حس كردم خانوم رسولي يه كم هول شد . ازش پرسيدم : اينا چيه ؟ گفت : نمي دونم خودتون نگاه كنين ببينين چيه ؟
گفتم : نكنه ويروس داشته باشه ؟
گفت : امتحانش كنين .
منم تا بازش كردم چشمتون روز بد نبينه ديدم كه يه مرده داره كس يه دختر خوشگلو مي خوره , يهو خانوم رسولي دست انداخت و كيرمو گرفت و با صدايي خيلي حشريي گفت : منم از اينا مي خوام .
گفتم : بله !!! چي مي خواي ؟!!
گفت : بابا كييييييير مي خوام , كيييييير .
گفتم : مگه شوهر نداري ؟
گفت : دارم ولي هفته اي يه شب خونس . خواهش مي كنم .
گفتم : باشه يه پرس از اون كووونت مي خوريم .
گفت : پس دسرشم كسسسمو بخور .
گفتم : جووون باشه عزيزم .
با حوصله شروع كردم به دراوردن لباساش يعني همون لخت كردنش , اول پيرهنشو و بعد دامنشو در اوردم يه كرستو شورت ست صورتي پوشيده بود كه واقعا بهش ميومد , يه نگاه به چشاش كردم ديدم نياز ازشون مي باره ديگه معءل نكردم و شورتو كرستشو در اوردم , پستوناش يكم بزرگ بودن ولي بدم نبودن , گفتم : اجازه خوردن هست .
گفت : همش ماله خودته بفرمايين .
انداختمش روي تخت و و خودمم رفتم روش , اول از همه رفتم سراغ لباش كه رژ مايع قهوه اي و اون خط لب دقيقش داشت منو مي كشت تا جايي كه مي تونستم بهترين لبي رو كه از دختري تا حالا گرفته بودم ازش گرفتم . وقتي رفتم سراغ گردنش ديگه چشاشو بست منم اروم اروم رسيدم به پستوناش و يكمي باهاشون بازي كردم تا تحريك شن و بعد بين دو تا پستونشو خوردم كه يكي از نقاط حساس بدن خانوماس و خياي اونا رو تحريك مي كنه _ اينم نكته اموزشي داستان _ اونم همش مي گفت : بخور اوف بخور خوشگله بخور . كم كم رفتم به سمت جنوب بدنش و يكمي نافشو ليس زدم و بعد رسيدم به كسش كه معلوم بود از قبل اماده بوده و كسشو حسابي تيغ مالي كرده بود . يه ماچ ابدار از كسش كردم كه باعث شد سرو صداشو بيشتر كنه , شروع كردم به خوردنه كسش و زبونمو حلقه مي كردم و فرو مي كردم تو كسش بعد رفتم سراغ چو چولش و اونو مي خوردم و
همزمان 2 تا انگشتامو فرو كردم توي كسش و سوميشو تو سوراخ كووونش فرو كردم ديگه صداش به نعره تبديل شده بود اينقدر كسشو خوردمو كوونشو انگشت كردم كه به ارگاسم رسيد و منم تمام اب كسشو تا اخرين قطره خوردم بعد بلند شد و لباسامو دراورد و منو خوابوند روي تخت و به شكل 69 خوابيديم و شروع كرد به ساك زدن كيرم منم كه عشقم كووونه لمبرهاي كووونشو از هم باز كردم و سوراخ كووونشو ليس مي زدم بعد از 10 دقيقه بلندش كردم و گفتم : مي خوام از كووون بكنمت راه داره ؟
گفت : من تا حالا به شوهرمم از كووون ندادم ولي روي تو رو زمين نمي اندازم ولي بايد قول بدي بواش بكني , باشه؟ گفتم : باشه سعيمو مي كنم .
بعد به شكم خوابوندمش و به شكل فرغوني لنگاشو دادم بالا و يه تف به كيرم زدم و حسابي خيسش كردم و بعد يه تف غليظم به در كووونش انداختم و سر كبرمو گذاشتم روي سوراخ كونش تا سرش رفت تو نعرش به هوا رفت كيرمو دراوردم و خواستم بلند شم كه گفت نه صبر كن دوباره بذار , من دوباره كيرمو گذاشتم رو سوراخش و اينبار ارومتر كردم تو و سانتي متر به سانتي متر جلو رفتم به نصفه كيرم كه رسيدم صبر كردم تا عادت كنه و بعد ادامه دادم تا اينكه بالاخره كيرمو تا دسته كردم تو كووونش بعد شروع كردم به تلمبه زدن البته اون با دستاش مانع مي شد كه تند تلمبه بدنم منم اروم اروم مي كردمش و با دستام با كسش ور مي رفتم و يا نوك سينشو مي مالوندم اونمك همش ميگفت : اوف جون اه بكن اين كسو كووونم مال تو بكن اره جرم بده جووون .
بعد 7-8 دقيقه گفتش : بسه ديگه مي خوام كسمم بكني . اروم كيرمو از كووونش در اوردم وقتي كيرم اومد بيرون سوراخ كووونش باز مونده بود و جمع نمي شد . بعد دمرو خوابوندمش و تا جايي كه مي شد لنگاشو از هم باز كردم و يه ضربه محكم به لمبر كووونش زدم طوري كه جاي دستم روي لمبرش موند بعد رفتم بين پاهاش و با تمام سرعت كيرمو كردم تو كسش كه يه اه بلندي كشيد , با تمام سرعت تلمبه مي زدم مي خواستم تلافي اروم كردن كووونشو در بيارم طوري تلمبه مي زدم كه لمبر هاي كووونش از شدت ضربه ها بالا پايين مي پريدن منم با ديدن اين صحنه كلي كيفور شدم و سرعت تلمبه زدنو بيشتر كردم تا جايي كه نفسش براي لحظاتي حبس شد و بعد كه حالش جا اومد بلند شد و منو خوابوند و اومد روي كيرم نشست و دستاشو روي سينم گذاشت و تند تند بالا پايين مي كرد منم از شدت لذت داشتم مي مردم , اين بهتريت سكسي بود كه تا حالا داشتم و از اينكه صداي خوردنه لمبرهاي كووونشو به رون پام مي شنيدم بيشتر حال مي كردم , تا اينكه حس كردم دارم ارضا مي شم و بهش گفتم : ابم داره مياد بلند شو .
گفت : نه مي خوام بريزي تو كسم در ضمن منم دارم ارگاسم ميشم . جالب اين بود كه هر دو با هم ارضا شديم و من باشدت ابمو توش خالي كردم و اونم افتاد روم و در همون حال كه كيرم تو كسش بود منو بغل كرد و اينقدر خسته بوديم كه هر دو خوابمون برد و با صداي زنگ موبايلم كه كنار تخت بود از خواب بيدار شديم مامانم بود خواستم بهش بگم كه الان ميام كه خانوم رسولي بهم اشاره كرد بگم نه , منم به مامانم گفتم : شب خونه دوستم مي مونم . بعدش باهم رفتيم حموم و تا صبح دو بار ديگه هم باهم حال كرديم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#159
Posted: 30 Nov 2010 04:14
سکس اول امید
سلام من امید هستم(اسم مستعار)،با خوندن داستانهای سکس من هم ترغیب شدم تا خاطرات سکسی خودم رو بنویسم با این تفاوت که خاطرات من کاملا واقعی هستن ، خوب بریم سر اصل قضیه.
این داستان بر میگرده به تابستان 83 زمانی که دانشجو بودم و با بدبختی یه پیکان گرفته بودم و تو شهر مشغول مسافر کشی بودم برا در آوردن خرج تحصیلمون ، سرمون به کار خودمون گرم بود اصلا تو خط سکس نبودم البته بدم نمیومد ولی فرصتش پیش نیومده بود و ما هم یه کم دست و پا چلفتی تشریف داشتیم .
این گذشت و یه روز که ما مشغول کار بودیم یه خانمی دست بلند کرد و سوارش کردیم اومد صندلی جلو نشست آخه عقب پر بود ، به مقصد که رسیدیم بقیه پیاده شدن و لی اون نشد و گفت خیابون بعدی میره و اگه میشه برسونمش ،من هم راه افتادم که بدون مقدمه گفت خوب دیگه ما رو نمیشناسی ، یکه خوردم و گفتم بله !؟ ، گفت یادت نیست دفعه قبل سوارم کردی ،گفتم نه والا تا حالا ندیدمت ولی بعدش دوزاریم افتاد که بله خانم اهلشه،معطلش نکردم و گفتم ولی بدم نمیاد باهاتون آشنا بشم اگه افتخار بدیدو اونم استقبال کرد و گفت برم بیرون شهر تا یه سیگار بکشه ، رفتیم و حین سیگار کشیدن خودشو معرفی کرد که اسمش شیرینه مطلقس و پیش باباش زندگی میکنه و از این جور حرفا، منم که تا الان خوب ندیده بودمش حسابی براندازش کردم انصافا چیز مالی بود بلند قد و خوش قیافه ، خلاصه شماره خونه رو بهش دادم تا هر موقع کاری داشت یا جایی میخواست بره بهم زنگ بزنه.
چند روز بعدش زنگ زد و رفتیم دوری زدیم ، حین رانندگی چند بار دستمو رو سهوا به پاهاش زدم که دیدم چیزی نگفت و یواش یواش دستم رو روی پاهاش گذاشتم چیزی نمی گفت و بدش نمیومد.این گذشت و بعد از چند بار دیدن و تو ماشین حال کردن بهش گفتم اگه خونه خالی بشه میای خونه که قبول کرد . تا اینکه بالاخره خونه خالی و شد و بردیمش خونه ، تا اومد چادرش رو کنار گذاشت و مانوتش رو در آورد و لم داد به بالشتو یه نخ سیگار روشن کرد.منم کنارش نشستم شروع کردم به لب گرفتن ازش و سینه هاش رو مالوندن(اینو بگم که تا این لحظه هنوز نه کس دیده بودم و نه کرده بوده البته فیلم سوپر میدیدم و یه چیزای یاد گرفته بودم) زیاد عکس العمل بخصوصی نشون نمیداد مثه اینکه براش عادی بود للباساشو در آوردم و مال خودم رو هم در آوردم ، برا اولین بار تو عمرم چشمم به جمال کس روشن شد ،یه کس تمیز و بدون مو جلوم داشت لبخند میزد ،دوباره رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم به خوردن و با انگشتم با کسش بازی کردن و کردن تو کسش ،خداییش خیلی حال میداد انگشتم کی میرفت تو کسش بهم حال میداد و خوشم میومد و میخواستم با این کارم تحریکش کنم ،بعدش ازش خواستم برام ساک بزنه که اونم قبول کرد و شروع کرد به خوردن کیرم ،عجب حالی میداد کیرم رو که تو دهنش میکرد موهای تنم سیخ میشدن،یه کاندوم بهش دادم که کشیدش رو کیرم و به پشت خوابید و لنگاشو از هم باز کرد و منم کیرم و دم کسش گذاشتم و هولش دادم تو ،وای عجب حسی بود ،کسش تنگ بود و گوشتی،تا ته کردم تو کسش یه چند باری که تلمبه زدم آبم هومد و همونجا تو کسش خالیش کردم .
نشستشم سیگاری روشن کردیم و بعد از یه ربع دوباره کیرم راست کرد ازش خواستم که کیرمو بخوره که قبول نکر یه کاندوم دیگه رو کیره زدیم و ازش خواستم که چهار دست و پا وایسه کسش قمب شده زده بود بیرون کیر و گذاشتم دمش و هولش دادم تو یه آخخخخخی کشید که خیلی بهم حال داد و منم شدت تلمبه زدنم رو بیشتر کردم که یه صدای زاررررررررت مانندی از تو کسش باعث شد مکث کنم ،گفتم چی بود گفت کاندوم بود که ترکید ،گفتم چرا ترکید که اونم گفت از بس کیرت کلفته منم حشریتر شدم و شروع کردم به تلمبه زدن و اونم همش آخخخخخخخخو اوخخخخخخخخخخخخ میکرد ،بعدش به پشت خوابوندمش و خواستم بکنم تو کونش که نذاشت منم دوباره کردم تو کسش و جاتون خالی حساب گاییدمش و آبمو خالی کردم تو کسش .
بعد از اون روز یه چند باری دیگه دیدمش اما قسمت نشد دوباره بکنمش تا اینکه ماشینو فروختیم و دیگه تا امروز ندیدمش خدایشش خوب کسی بود دست ننش درد نکنه.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#160
Posted: 1 Dec 2010 10:58
سکس در خیابان فلسطین
سلام
اسمم علیرضا 28 سالمه
من بخاطر نوع شغلم با شرکتها و دفتر کارهای زیادی تو تهران ارتباط دارم و چون کارم مخابراته بیشتر با منشی شرکتها و کسایی که مسئول تلفنهای شرکتهان (معمولا" دختر خانومای گل) ارتباط کاری دارم و ...
بعلللله درست حدس زدید از میون اونها با چند نفری هم دوستی و رابطه دارم.
خوب بریم سر اصل مطلب: 1 بار که باید پیش یکی از این مشتریا می رفم تا از در شرکت رفتم تو دیدم 1دختر خوشگل حدود 22 تا 25 البته تازه وارد و با پوست سبزه و قد 162 اونجا بعنوان منشی اومده منم خیلی عادی سلام و علیک و این حرفا از طرف سفارش کارو پرسیدم و مشغول شدم .
وای جاتون خالی باید بهش روش استفاده از فکس و 1 سری کارا رو آموزش میدادم و باید بگم که مدیر اون شرکت تو اتاق دیگه بود و اون روز کس دیگه ای تو قسمت سالن منشی (سارا = اسم منشی) نیومد
خلاصه... در حین آموزش من چند باری دستم به دست و پهلوی طرف خورد البته عمدی (من خیلی پر رو تر از این حرفام) ولی بروم نمی آوردم وچون طرف بی خیال بود من باز مالوندم خلاصه آخراش یکی از همکارای اون اومد و منم کم کم جمع کردم که برم بعد از تسویه فاکتور من به دختره گفتم اگه با من کار داشتین جهت کارای دفتر این کارتمه و ادامه دادم اگرم نداشتین خوب بازم میتونین زنگ بزنین....
طرف یک نگاه جدی کرد یعنی برو بابا و بعد گفت کارت ویزیت نمی خواد شمارتون تو دفتر هست منم کارتو برداشتمو رفتم.
حدود 5 عصر همون روز دیدم از 1 ایرانسل SMS اومد ( از این جمله های قشنگ) منم اس زدم U? و طرف نوشت خنگه 2 ساعت پیش کجا بودی منم خرکیف اس میدادم عاشقانه اون شب با هم تلی حرف زدیمو برای فردا قرار گذاشتیم جلو سینما استقلال ....
خوش تیپ رفتم سر قرار یکم دور زدیم ساعت شد 9 شام خوردیم و 1 چرخ دیگه زدیم ساعت شد 45-10 اینم بگم من از اول دستشو گرفتم و گاهی از کمرش و بالای سینش لمسش میکردم
دیگه دیدم طرف خونه برو نیس حتی جواب تل مادرش رو اینطور داد که من کار دارم و بعد میرم سینما و ... منم داشتم حال می کردم تا اینکه ساعت شد 12 شب تو خیابون فلسطین پیچیدیم تو 1 فرعی من از عمد بردمش تو پیاده رو شمشاد داشت اندازهء درخت منم یهو چرخوندمشو کمرشو گرفتم قشنگ صورتش تو سینم بود از رو مانتوش کمی مالوندم و دکمه های بالایی رو باز کردم طرف خیلی ریلکس بود منم پر رو تر شدم و یکی از
می میاشو همونجور از بالای کرست و تاپش بیرون کشدم و لیس میزدم سارا هیچ واکنشی نشون نمی داد جز نگاه های حشری
من تو همین حالت چون ساکت بود و کسی رد نمیشد کیرمو در آوردم و با دستم جغ می زدم که آبم ریخت تو پیاده رو (الانم از اونجا که رد می شم و اونجا رو می بینم کلی حال می کنم) .
ما بعد از اون سکس 5 یا 6 دقیقه ای سریع پیچیدیمو رفتیم خونه هامون جاتون خالی وقتی رسیدیم خونه با هم باز تلی حال کردیم ... اوناییکه مثل من مکان ندارن و تلی حال می کنن میفهمن چی میگم.
( بعد ها باین نتیجه رسیدم این جوری سکس کردن برای بیشتر حشری کردن طرف واقعا" جواب می ده)
قرار بعدیمون 2 روز بعد دم پل حافظ:
بعد از سلام و کس چرخ حدود 11 شب رسیده بودیم پل کریم خان که گفت مامان و باباش رفتن مهمونی خونشون هم داداش کوچیکاش هستند ولی گفت بیا بریم خونه (خونشون تو همون خ فلسطین بود ) حرکت کردیم
منم که پر رو فکر کردم شوخیه رفتم تا جلو درشون کلید انداخت رفتیم داخل
آپارتمان 6 طبقه بود خونهء سارایینا طبقه پنجم بود ولی ما رفتیم طبقه 6 چرا؟؟؟؟؟؟
از آسانسور که اومدیم بیرون دیدم تو طبقه ششم در آپارتمانها قفل خورده و در کرکر های جلو آپارتمان رو هم قفل کردن یعنی صاحبای خونه ها کلا" از بیرون درو قفل کردن وحالا حالا نمیان.................. منم خر کیف شدم و به نقشه سارا پی بردم.
سارا از قبل فکرش رو کرده بود و مکان رو ارزیابی کرده بود حتی منو باز 1 نیم طبقه بالا برد و نزدیک پشت بوم دیدم که 1پتو افتاده من و سارا کمی به هم خیره شدیم . دیدم سارا گفت که بذار ببینم از پنجره بیرون خبری نیس منم که دیدم رفت جلو پنجره از پشتش بهش چسبیدم پهلوهاشو میمالیدم بعد برش گردوندم و دکمه های مانتو ش رو باز کردم و تاپشو در آوردم (واقعا" دختر عجیب و جالبی بود کاملا" در اختیارم بود و هیچ اعتراضی نمی کرد) با تمام ولع می لیسیدم سینه هاش رو که یهو منو بغل کرد منم همراهی کردم 2 یا 3 دقیقه گذشت دست بردم شلوارش کشیشو از کمرش پایین کشیدم و اون لخت با کرست وشرت بود منم سریع لخت شدم...
نمیدونم چرا زود دراز کشیدیم سارا منو آروم نوازش می کرد من دست به کس و کیونش میکشیدم که دیگه طاقت نیاوردم و هر دوشونو در آوردم اونم ریلکس بهش گفتم می خوام بکونمت که خندید منم کیرمو تف زدم کشیدمش رو خودم اونم کمک می کرد تا اومدم تو همون حالت خوابیده بکنم تو کسش گفت چی کار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خوب نباید بکنمت که گفت خره من که باز نیستم..............وای دیگه داشت کیرم می ترکید گفتم خوب بذار از عقب گفت نه نمی خوام نگو کاملا" خانوم در بسته و آکبنده
دیگه کفری شدم گفتم من اصلا" میرما
که اونم اصلا" جواب نداد
منم دیدم خیلی سرم کلاه میره با خودم گفتم بذار باهاش ور برم شاید گذاشت بکنمش
من هی باهاش ور رفتم نشد که نشد تو همین احوال من 4 بار آبم اومد ....باور کنید چشم می سوخت...
دوستایی که مث من تجربهء نزدیکی بدون گاییدن رو دارند می فهمن من چی میگم هیچی من بعد از 1ساعتو نیم کلنجار رفتن با کوس وکیون سارا دیگه حال نداشتم گرفتم خوابیدم رو پاهای اون بالای روناش
اونم تکیه داد به دیوار منم نوک پستوناشو می خردم و می گفتم که من شیر میخوام اونم میگفت ندارم...
و می خندیدیم.
*اگه تو متن خیلی چیزا رو قلم گرفتم واسه اینه که همه میدونن مثلا" دختر وپسر تو بیرون به هم چی میگن و معمولا" خسته کنندس منم از تکرارشون خوشم نمیآد*
ببینید دوستان شاید من حال واقعی باهاش نکرده باشم ولی باور کنید توی اون شرایط واوضاع اینجور حال کردن که همراه با ترس و نگرانیه خیلی جالبه اون شب بعد از اون تلاشهای نا فرجام من حدود ساعت 1 و نیم من از اون خونه زدم بیرون دم در مجتمع چون کسی نبود و سارا برای بدرقه تا جلوی در اومد موقع خداحافظی بغلش کردم و بوسش کردم 10تا.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash