ارسالها: 3620
#264
Posted: 4 Jul 2011 11:29
پرستار مامان بزرگ
وقتي که صحبت مامانم با تلفن که با مامان بزرگم صحبت ميکرد تموم شد رو به من کرد و گفت:
_ پاشو برو يه ذره خريد کن و برو پيش مامان بزرگت.
_ واسه چي؟
_اون پرستاره قراره که امروز بياد
_پرستاره کيه ديگه؟
_اي بابا مگه خبر نداري؟
_از چي؟
_واسه مامان بزرگت پرستار گرفتم.
_چرا نمياد پيش ما زندگي کنه ؟
_به خدا صد بار بهش گفتم ولي حاضر نميشه بياد ميگه نميخوام مزاحمتون بشم. از طرفي خونه اي كه تو توش باشي ديگه نميشه که مامان بزرگت بياد !
_چرا...؟
_هيچي وقتي که صدايه ضبط رو تا آخرش زياد ميکني !! همسايه ها از سر درد ميان در خونه شکايتت رو ميکنن ! چه برسه به اون بنده خدا .
_خوب بابا...تو هم که همش منتظري که يه چي بشه گير بدي به ما... ولمون کن ديگه !! حالا چي بايد بخرم؟
_وايسا الان واست ليست ميکنم...
ليست رو گرفتم و رفتم بيرون. خريد کردم و رفتم خونه مامان بزرگم در رو باز کردم و رفتم تو. مامان بزرگم توي آشپزخونه بود.
_سلام خانوم خوشگله !!
_سلام مادر خوبي؟
_من خوبم تو خوبي ؟
_منم خوبم.
_اين جا چکار ميکني ؟
_اين دختره ميخواد بياد گفتم يه چايي واسش بزارم.
_دختره کيه ؟
_پرستارم ديگه...
_آها...
_يکي از همسايه ها بهم معرفيش کرده - بنده خدا وضعيت زندگيشون يه کم ضعيفه اين دختره با سه تا داداشاش کار ميکنن تا چرخ زندگي رو بچرخونن.
_ببين مامان من ميخوام برم بايد برم يه جا کار دارم بازم بهت سر ميزنم.
دو سه هفته اي که گذشت يه دفعه به سرم زد که پاشم برم خونه مادر بزرگم اين پرستاره رو ببينم. طبق معمول تا رسيدم دم خونه مادر بزرگم کليد انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو. جلوه در يه جفت کفش زنونه بود تو نميري فهميدم که پرستارست. وقت که رفتم تو مادر بزرگم رو ديدم که سر جايه هميشه گيش خوابيده. ولي... پرستاره کو...؟
يه دفعه نگاهم به در اتاق افتاد . يواش رفتم جلو و در و يه ذره باز کردم. ديدم لخت وايساده جلويه آيينه و داره شرت و کرستش رو تنش ميکنه.مثل اين که تازه خريده بود. يه شرت و کرست سفيد. يواش رفتم بيرون خونه و زنگ زدم. بعد از چند لحظه پرستاره اومد پشت آيفون...
_کيه ؟
_منم.
_شما؟
_من خودم هستم!!
_خودم کيه؟
_باز کن. اومدم مامان بزرگم رو ببينم.
_اوا خدا مرگم بده ببخشيد نشناختم ها...
_(يواش گفتم)چرا مرگ؟حيف نيست اون هيکلت بره زيره خاک!!
_چيزي گفتين؟
_نه...نه... با خودم بودم. خانوم شما با تلفن که با من صحبت نمي کنين باز کنين ديگه
در و باز کرد و دوباره رفتم تو اومد دم در يه چادر سفيد سرش بود که به راحتي ميشد سينه هاش و پاهاش رو ديد. اومد جلو
_سلام آقا....
_گفتم که من خودم هستم
_يه لبخند زد و گفت : سلام آقايه خودم
_سلام خانوم خودم !! نه... چيزه... ببخشيد... يعني سلام خانوم پرستار خوبين؟
_بازم يه لبخندي زد و گفت : ممنون.خوبم. بفرمايين
رفتم تو هنوز مادر برزگم خواب بود. رو به من کرد و گفت...
_ميخواين بيدارشون کنم؟
_نه... نه... اصلاً خيلي وقته که خوابه؟
_حدود 1 ساعت ميشه. بهش قرص خواب دادم.
_پس حالا حالا ها خوابه...
_بله
_اگه ميشه يه چيزي بيارين من بخورم آخه منم سن و سالي ازم گذشته - نميتونم زياد راه برم. خسته ميشم !!
_بله.شما که تو اين سن و سال اينقدر حاضر جوابين وقتي که جوون بودين چي بودين !!
تا رفت يه چايي برام بريزه منم رفتم تو اتاق که داشت شرت و کرستش رو تنش ميکرد. يه ذره از شورتش از تو کشو زده بود بيرون. کشو رو باز کردم هر دو تاش رو آوردم بيرون. بو کردم. انگار که تو شرتش عطر ميزاره .بوه خوبي ميداد شرت رو ماليدم به کيرم تا اونم يه فيضي ببره !! بي چشم و رو تا شرت خورد بهش سريع دوباره شروع کرد به آنتن دادن !!. داشتم با شرت و کرست حال ميکردم که يه دفعه بي اختيار چشمم باز شد و ديدم که دختره وايساده دم در و داره منو نگاه ميکنه...
نمدونستم که بايد خجالت بکشم يا نه ؟ سيني چايي رو گذاشت زمين و اومد به طرف من...
_واسه چي اومدين تو اين اتاق؟
_همين طوري ميخواستم چيزي بردارم.
_حتماً اون چيز هم سوتين منه!!
_ديدم که کشو بازه منم خواستم ببندمش که...
_نميخاد چيزي بگين. خدا رو شکر کم نميآري که !
_اصلاً تو ذات من چيزي به نام کم آوردن نيست
_دوستشون داري؟
_چي رو؟
_همينا که دستته ؟!
_ها... آره.ببين چه آدم هايي پيدا ميشن.خودش رو ميخورن پوستش رو ميندازن واسه بقيه!!
خنده اي کرد و اومد من رو بغل کرد. (منم که گفته بودم هيچ وقت از هيچي کم نميآرم) بغلش کردم و شروع کردم به بوسيدن گردنش - چادرش داشت از رو سرش ليز ميخورد و آخرش هم افتاد رو زمين.دستم يه ذره سرد بود بردم زير لباسش و کمرش رو ميمالوندم. يه آه ناز کشيد و خوابيد رو زمين و من رو هم کشيد رويه خودش لبام تو لباش بود و داشتم لباش رو ميخوردم.دستش رو برد سمت کيرم. داشت از رو شلوار کيرم رو ميماليد - يه غلط زد و من رو گذاشت زير و خودش اومد رو من پيرهنم رو باز کرد رفت سراغ سينه هام تا حالا کسي برام اين کار رو نکرده بود داشت سينه هام رو ميخورد و گاهي هم موهاي سينه ام رو ميبرد تو دهنش داشتم عجيب حال ميکردم - رفت پايين و شلوارم رودر آورد و داشت از رو شرتم کيرم رو ميليسيد - ديگه نميتونستم صبر کنم شرتم رو در آوردم و با چشمام بهش اشاره کردم که شروع کنه اول از تخمم شروع کرد اومد بالاتر و رفت سراغ کيرم. آه... چه ساکي ميزد مثل وحشي ها افتاده بود به جون کيرم بعد از چند دقيقه بلندش کردم و خوابوندمش و رفتم روش... يه راست رفتم سراغ سينه هاش و کرستي که تازه تنش کرده بود رو در آوردم و افتادم به جونش خيلي حشري شده بود موهام رو گرفته بود تو دستش و سرم رو به سينه هاش فشار ميداد.بعد سرم رو به طرف پايين حول ميداد.منم رفتم پايين تر و دامنش رو دادم بالا کسش عجب چشمکي بهم ميزد شرتش رو زدم کنار اول کسش رو بو کردم بويه شرتش رو ميداد.کسش يه کمي خيس شده بود با اين حال شروع کردم به خوردنش زبونم رو انداخته بودم وسطش و چشمام رو هم بسته بودم... بعد از مدتي بلند شدم و اون رو هم پشت به خودم قرار دادم کيرم رو گذاشتم دم کسش و يه دفه هول دادم تو ... کم کم عقب جلو کردن رو شروع کرده بود . چشمم به شرت و کرست افتاد که از کشو برداشته بودمشون شرتش رو انداختم دور گردنم و کرستش رو هم کردم و تو دهنم و با دندونام نگرشون داشتم. آبم داشت مي اومد کيرم و کشيدم بيرون و آبم رو ريختم رو کمرش...
بعد از چند لحظه بر گشت و يه نگاه بهم انداخت و گفت:
_خيلي حال داد... مگه نه؟
_آره کس طلا... خيلي حال داد
_اون رو چرا انداختي دور گردنت؟
_هيچي... همين طوري
بلند شديم و خودمونو رو جمع و جور کرديم و از اتاق رفتيم بيرون مامان بزرگم هنوز خوابيده بود ....
_نگفتي اسمت چيه؟
_ 20بار گفتم که من خودم هستم !
_لوس نشو ديگه اگه لوس بشي ديگه کسم تورو دوست نداره ها!!
_من قربون اون کس خوشگلت برم... بابک... اسمم بابک.
_ميمردي اين رو زودتر بگي ؟ منم نازنين هستم.
از اون ماجرا 6 ماه ميگذره الان مادر بزرگم فوت کرده - ولي من هنوز با نازنين هستم.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#265
Posted: 4 Jul 2011 11:32
به خاطر پول
تو يه خانواده پر جمعيت به دنيا اومدم من بودم و 3 تا خواهر و 1 برادر ! يه خونه داشتيم که فقط مي تونست جاي خواب ما رو تامين کنه و همين هم از دايي پدرم بهش ارث رسيده بود و اگر اون فرزند داشت اين خونه رو هم نداشتيم ! من بچه چهارم بودم ! اول داداش ناصرم بود بعد آبجي پري بعد آبجي پروينم و بعد من بودم و بعد از منم ته تغاري خونه پروانه که 5 سالش بود ! داداشم 29 سالش بود و 2 تا زن گرفته بود و طبقه بالا رو اشغال کرده بودن ! عجيب بود که چطور اون 2 تا دختر 19 و 20 ساله مي تونن همديگه رو تحمل کنن ! برام هميشه سوال بود !
تازه وارد راهنمايي شده بودم که به ترتيب خواهرام تو سن 14 و 16 سالگي رفتن خونه شوهر ! آبجي پريم که هنوز 15 سالش نشده دوقلو زاييده بود و هر وقتم که دوتا بچه هاش با هم گريه مي کردن اونم از درماندگي گريش مي گرفت !
با رفتن خواهرام جاي ما مثلا باز شده بود اتاقي که حکم انباري رو داشت حالا تبديل شده بود به اتاق خواب من و پروانه ! بابام که عليل شده بود و خونه نشين ! کليه هاش عفونت کرده بودن و زمين گيرش کرده بودن و ما وقتي فهميديم که به دياليز افتاده بود . ننه ام هم که قلبش مريض بود و مدام دکتر مي رفت ! نون بيارمون داداشم بود که اونم هميشه اول به خودشون مي رسيد بعد به ما !
کلاس دوم دبيرستان بودم و تازه تازه داشتم به پسر ها نگاه مي کردم و معني عشق رو مي فهميدم که يکروز حس کردم کسي دنبالمه ! اوايل زياد توجهي نمي کردم تا اينکه يکروز خودشو به من رسوند و همين شد سر آغاز بدبختي من !!!
روزه اولي که ديدمش ازش خيلي خوشم اومد قد بلند و شيک پوش بود ! اما از ترس داداش ناصرم فکم قفل شده بود !
سلام خانو م خانوما
آقا لطفا مزاحم نشين اينجا همه همديگه رو مي شناسن .....
من که کاري نکردم آبجي , سلام عرض کردم
گفتم که برين پي کارتون اگه داداش ناصرم بفهمه خون به پا مي کنه !
خوب بذار بفهمه اصلا داداش ناصرت وقتي خاطر خواه ليلي جونش شد همين کارا رو کرده بود !
اين کي بود که داداش ناصر رو مي شناخت ؟ اين بود که ترديد برم داشت و ايستادم تا به حرفهاش گوش بدم !!
اون هم که انگار فهميده بود رام شدم گفت بيا بريم يه جاي باکلاس يه چيزي بخوريم خودم هم برت مي گردونم ! داداش ناصرت هم که اون بالا بالا ها پيداش نمي شه ! پس بي خيال و ...... اونقدر گفت و گفت تا راضي شدم !!
خيابان هايي رو مي ديدم که گاهي از تو تلويزيون شاهدشون بودم و برام خيلي جالب بود ! بعد رفتيم به بستني فروشي شيک ! من اما فقط مات تزيينات و آدم هاي اون تو بودم ! برامون دو تا ليوان کافه گلاسه آوردن من از همون اول ليوان خودم رو با ماله اون عوض کردم !
خنديد و گفت آخه فکر کردي من جلوي اين همه آدم مي تونم تو رو مسموم کنم ؟
فقط نگاهش کردم . بعد سرشو تکون داد و مشغول شد و به منهم تعارف کرد ! وقتي اولين قاشق رو خوردم سردي اون و طعم خوشمزه اش ترسمو محو کرد و کم کم سر صحبت رو باز کردم و خيلي راحت توي يک ساعت عاشقش شدم !!
بعد از اون منو نزديکاي خونه رسوند و رفت ! با کلي ترس و لرز وارد خونه شدم ! هر کسي سرش به کار خودش بود بابام که خوابيده بود ! ننه ام هم که رفته بود خونه همسايه ها کلفتي داداشم هم که هنوز نيومده بود ! منم بدو رفتم تو اتاق و بيرون نيومدم ! چند ساعت بعد داداش ناصرم اومد و مثل عادت هميشگي اول از همه رفت پشت بوم و به کبوترهاش آب و دونه داد نيم ساعت بعد بود که يهو اومد پايين و منو گرفت به کتک و با مشت و لگد افتاد به جونم بعد هم پرتم کرد تو انباري و هر چي خرت و پرت بود ريخت روم و دفنم کرد !
بعد ها فهميدم که پسر همسايه که چشمش دنباله من بود و من بهش راه نمي دادم ما رو ديده بوده و به داداش ناصرم خبر داده بود ! چند ساعتي زير خرت و پرت ها بودم که ننه ام اومد و داد و بيداد شروع شد و آخر سر هم فقط تونست داداش ناصرو راضي به اين کنه که منو از او وضع در بياره ! و بعدم اومد بيرون !
از توي پنجره کوچک زيرزمين مي ديدم که داداش ناصر نعره مي کشه و مي گه ديگه حق نداره بره مدرشه و بعدم همه کتاب و دفتر هامو ريخت وسط حياط و پيت نفت رو خالي کرد روشون و همه رو سوزوند ! کلي گريه کردم .. دلم واسه خودم مي سوخت ... دلم براي دوستام تنگ شد و معلم هامون ... اگه ديگه نبينمشون چي ؟؟؟
شب که شد خيلي مي ترسيدم جاي خوابي هم نداشتم زير زمين گرم و دم کرده بود و مدام عرق مي ريختم نيمه شب بود که صداي پايي رو شنيدم ... ننه ام بود يه لقمه نون و پنير آورده بود و از لاي نرده هاي پنجره داد بهم تازه يادم افتاد که هيچي نخوردم .. گفتم
ننه منو بيار بيرون مي ترسم ! گفت هيس مي خواي داداش ناصرتو بيدار کني ؟ فعلا اين تو باش تا ببينم چه خاکي به سرم مي تونم بريزم ؟
لقمه رو گرفتم و رفتم گوشه زيرزمين کز کردم و مشغول خوردن شدم .. همون جوري نشسته هم خوابم برد .
توي خواب حس کردم کسي تکونم مي ده از خواب پريدم و خواستم جيغ بزنم که ديدم ننه ام اومده بالا سرم لباس برام آورده بود و کمي هم پول و يه لقمه نون ! گفت زود لباساتو بپوش و از اين خونه برو بيرون ويلا تا آخر عمرت بدبخت مي شي ! گفتم نمي خوام برم ...
دهنمو گرفت و گفت بايد بري ! مي خواهي داداش ناصرت بدت به کريم چاقو کش ؟
از شنيدن اين حرف رنگم پريد و وا رفتم کريم لات محلمون بود و بعضي ها هم مي گفتن آدم کشته و کسي جرات نداشت باهاش در بيافته حالا داداش ناصر مي خواست منو بده به اون !! نفهميدم چطوري لباسهامو پوشيدم ... دم در ننه ام رو بغل کردم و بوسيدمش هر دو با چشم گريون از هم جدا شديم تا سر کوجه مدام بر مي گشتم و سايه اش رو توي تاريکي ميديدم و اشک مي ريختم .
رفتم توي يکي از پارکها نشستم که چکار کنم ؟ فکرم کار نمي کرد و بيشتر از اونکه ناراحت باشم وحشتزده بودم ! از بچه ها شنيده بودم که تو تهران پر از کار و امکاناته و همه خوشبختن .. دست کردم تو جيبم و پولايي که ننه ام بهم داده بود رو شمردم ! 5000 تومن ! تصميم گرفتم برم تهران اما چطوري ؟ من که جايي رو بلد نبودم !
راه افتادم تو خيابون .... هوا داشت کم کم روشن مي شد خانمي رو ديدم که نون خريده بود , رفتم صداش کردم و گفتم :
سلام مي شه بگين چطوري مي شه رفت تهران ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت دختر به سن تو تنها مي خواد بره تهران ؟
الکي گفتم با مامان و بابام اومده بوديم اينجا من گمشون کردم حالا اونا منتظر من هستن !
کمي با ترديد نگاهم کرد و در آخر بهم آدرس ترمينال رو داد ! وارد ترمينال که شدم سر گيجه گرفته بودم ! يک عالمه اتوبوس و ميني بوس بود و آدم هاي زيادي مي رفتن و مي اومدن ... صداي کسي رو شنيدم که داد مي زد تهران - تهرانياش بيان سوار شن ! رد صدا رو گرفتم و اتوبوس رو پيدا کردم خواستم سوار بشم که پسر شوفر گفت : بليط داري؟
گفتم نه ! گفت بدون بليط نمي شه ! از جيبم يه هزار تومني در آوردم و دادم بهش ! اينور اونورشو نگاه کرد و پول رو پسم داد و گفت برو آخر اتوبوس بشين صدا هم نکن مهمون خودمي ! خوشحال شدم و پريدم بالا !
چند دقيقه بعد اتوبوس راه افتاد .... هوا روشن شده بود داشتم به جاده نگاه مي کردم که کم کم چشمام رو هم افتاد و خوابم برد
وقتي از خواب بيدار شدم هنوز اتوبوس داشت راه مي رفت و هوا داشت غروب مي شد ... خيلي خوابيده بودم دهنم خشک خشک بود و دستشويي داشتم تو همين فکرا بودم که اتوبوس نگه داشت و يکي از اون جلو داد زد هر کي مي خواد غذا بخوره پياده بشه نيم ساعت ديگه راه مي افتيم !!!همه بلند شدن که پياده بشن منم قاطي اونا پياده شدم ! مردم به سمت يه رستوران راه افتادن و منم به دنبال اونا ! از يه خانمي پرسيدم : توالت کجاست ؟ خنديد و گفت منم دنبالشم بيا با هم بريم ! از يه آقايي که تو رستوران کار مي کرد پرسيد و رفتيم !
ازش جدا شدم و رفتم کنار اتوبوس ايستادم .... بوي غذا مي خورد تو دماغم و از گشنگي سرم داشت گيج مي رفت ! پولامو در آوردم و دوباره شمردم .. همون 5000 تومن بود تصميم گرفتم برم يه چيزي بخورم . رفتم تو نشستم پشت يه ميز يک آقايي اومد و گفت پدر و مادت کجان ؟ الکي گفتم تو اتوبوس !! سرشو تکون داد و پرسيد : چي ميخوري دختر جون ؟
گفتم غذا !
خنديد و گفت چه غذايي ؟ چلو کباب؟ چلو مرغ ؟ کباب ؟
دهنم آب افتاده بود اما از ترس ولخرجي گفتم چلو کباب چنده ؟ اين بار بيشتر خنديد و گفت قيمتش مهم نيست اصلا مهمون من چي مي خوري ؟ گفتم چلو کباب !
رفت و چند دقيقه بعد اومد از ديدن اون همه غذا داشتم سکته مي کردم و مثل نديد بديدا شروع کردم به خوردن ! فقط سر عروسي آبجي هام چلو کباب خورده بودم و اين دفعه سوم بود. بعد که خوردم رفتم پيش همون آقا و يه هزار تومني بهش دادم پولمو برگردوند و گفت : گفتم که مهمونه من ! گفتم نه و پولو گذاشتم رو پيشخون و راه افتادم ! دوباره صدام کرد و يه اسکناس 500 تومني بهم داد و گفت بيا بقيه اش رو بگير ... ازش تشکر کردم و رفتم دوباره کنار اتوبوس ! مسافرا دوباره داشتن سوار مي شدن منم قاطي اونا رفتم بالا و دوباره رفتم سر جام نشستم ! و بازم خوابيدم !
از صداي تهران .... از خواب بيدار شدم ! هوا تاريک بود و چراغهاي زيادي همه جا رو روشن کرده بود موقع پياده شدن يهو يکي دستمو گرفت و ديدم همون پسر شاگرد راننده هست ! گفت : فراري هستي؟ جا خورم و زبونم بند اومده بود دستمو به زور از تو دستش در آوردم و با من من گفتم آره .. نه ... چطور ؟
گفت : واسه ما فيلم بازي نکن !جاي داري بري؟ گفتم : نه ؟ گفت برو اون گوشه وايسا تا من برم و بيام ببرمت يه جاي توپ !
رفتم جايي که گفته بود . اما ترس برم داشت و فرار کردم ! از ترمينال که اومدم بيرون نمي دونستم چکار کنم ! همين طور راه افتادم توي خيابان داشتم راه مي رفتم که يه زن و مرد که کنار خيابون ايستاده بودن يه تاکسي گرفتن : آزادي ... منم بدو دويدم و سوار شدم . گفتم هر جا اينا پياده شدن منم پياده مي شم . چند دقيقه بعد کنار ميدان آزادي پياده شدن !
منم پياده شدم و محو تماشاي ميدون آزادي شدم توي کتاباي درسي عکسش رو ديده بودم اما از نزديک نه ! رفتم وسط ميدون توي چمن ها و نشستم يه گوشه تا صبح بشه ! هوا که کمي روشن شد بلند شدم و دوباره راه افتادم کمي جلوتر ميني بوس و ماشين هايي بود که داد مي زد ونک تجريش . پيش خودم گفتم سوار شم بالاخره يه جا مي رسم ديگه !
سوار ميني بوس شدم .....
ميدان ونک :
از ميني بوس پياده شدم و قدم به خيابان گذاشتم ! چقدر آدم ... گل فروشها ....کوپن فروشها ... کارگرا !!!!! يه گوشه ايستاده بودم و محو تماشاي آدم ها و ماشين ها بودم . نمي دونم چقدر به اين حالت بودم که يهو صداي يه دختر منو از بهت بيرون آورد :
بچه کجايي؟ رومو کردم به سمت صدا ... دو تا دختر خوشگل و آرايش کرده بودن مثل فيلماي خارجي موهاي طلايي و ماتيک زده با روسري که نصف موهاشون بيرون بود و لباسهاي قشنگ و خوش رنگ .... محو تماشاي اونا بودم که اون يکي گفت : نگفتي از کجا اومدي ؟
- از مشهد !
اون يکي دختر چشمکي به او يکي زد و بعد دستمو گرفتن و دنبال خودشون بردن !
من نسيمم اينم سحر تو اسمت چيه ؟ - نفيسه
چند سالته نفيسه جون ؟ اين جون گفتنش آتيش به دلم زد و يهو بغضم ترکيد .... يکي از اونها بغلم کرد و بوسيدم .. بعد از چند دقيقه که آروم شدم اشکامو با دستمال پاک کرد و گفت : فراري هستي ؟
- گفتم آره
لابد جايي رو هم نداري؟
- نه
ما هم مثل توييم بيا پيش ما با هم که باشيم مي تونيم خيلي کارا کنيم ... نمي دونم تو کلامشون چي بود که آرومم کرد و بهشون اعتماد کردم و دنبالشون راه افتادم !
اول رفتيم و ساندويچ خورديم ! تا حالا به اين خوشمزگي نخورده بودم ! خواستم من حساب کنم اما نگذاشتن ! سحر کيفشو باز کرد توي اون پر از پول بود . وقتي تعجب منو ديد گفت تعجب کردي ؟
- گفتم آره ! گفت بتو هم ياد مي ديم که پول در بياري !
کلي ذوق کردم و بعد هم با هم رفتيم به خونشون !
يه آپارتمان کوچيک و جمع و جور بود اول از همه منو فرستادن حموم سحر اومد و گفت بايد يکم به خودت برسي و بعد شروع کرد موهاي پامو زدن ! وقتي اعتراض کردم گفت دختر تا کي مي خواي امل بموني ؟؟؟ بهم بر خورد و ديگه هيچي نگفتم ! اونم مشغول شد ! اولش خيلي درد داشت اما کم کم عادت کردم ! بعد که اومديم بيرون کلي بهم لباس دادن . لباسهايي که تو عمرم نديده بودم دامن کوتاه و تاپ .... اسمهاشو اولين بار بود که مي شنيدم مدام ازم تعريف مي کردن ! پاهام سفيد شده بود و توي نور برق مي زد .... من اما مدام رنگ به رنگ مي شدم و از اينکه با دامن کوتاه باشم خجالت مي کشيدم آخه هميشه با شلوار بودم .... اون دوتا مدام مي خنديدن .... بعد نوبت ابروهام شد و ابروهامو درست کردن و بعد هم يه کرم ماليدن به صورتم و موهاي صورتمو بور کردن و بعد هم کلي کارهاي ديگه بعد که خودم رو تو آينه ديدم از تعجب دهنم وا مونده بود ! يعني اين منم ؟؟؟
چقدر خوشگل شده بودم ! اونا هم مدام ازم تعريف مي کردن ! شايد باور نکنين اما نرديک يک ساعت فقط خودمو توي آينه نگاه مي کردم و اون ها هم مدام مي خنديدن ! همه لباسهامو ريختن توي يه کيسه و انداختن دور و بهم لباسهاي نو دادن . کم کم ياد گرفتم که چطور آرايش کنم و چطور لباس بپوشم اسم لباسها رو ياد گرفتم معروفترين لوازم آرايش رو !
خالا ديگه بدون آرايش حتي تو خونه هم راه نمي رفتم و از خودم خيلي ممنون بودم ! روزا من مي موندم خونه و اونا مي رفتن بيرون و عصر يا شب مي اومدن خونه و يا مي خوابيدن يا اونقدر خسته بودن که ناي حرف زدن نداشتن ! هر چي مي پرسيدم مي گفتن سر کار بوديم ! وقتي مي گفتم منم مي خوام کار کنم مي گفتن به موقع فعلا زوده ! يه روز آخر هفته بود که قرار شد بريم پارتي ! کم کم زمزمه ها شروع شد که دوست داري دوست پسر داشته باشي ؟ منهم مدام رنگ به رنگ مي شدم و در نهايت رضايت دادم !
شب رفتيم به يه خونه که نه , قصر بود . پسري رو بهم معرفي کردن. تا دستم رو گرفت دستم رو پس کشيدم و گفتم به من دست نزن ! نسيم منو کشيد کنار و گفت مگه خل شدي ؟ دوست پسرته بايد بزاري دستتو بگيره امل بازي در نيار !!! باز اين جمله رو تکرار کرد ! انگار رگ خوابه منو فهميده بود که هر بار که کاري رو انجام نمي دادم با اين کلمه راضيم مي کرد ! پسر دوباره اومد و دستم رو گرفت و از اونا جدا شديم !
احساس بدي داشتم مثل گناه و مدام اطراف رو مي پاييدم و فکر مي کردم همه دارن ما رو نگاه مي کردن ! اما همه دختر ها تو بغل پسر ها بودن يا در حال رقص ! و هيچ کس به ما توجهي نداشت ! رفتيم روي مبل نشستيم ... هنوز دستم تو دستش بود.... بعد شروع کرد حرفهاي زيبا زدن و گفت که خيلي خوشگلم و دوستم داره و از عشق گفت ..... احساس عجيبي داشتم و خجالت زده بودم اما يک نوع حس عجيبي داشتم که تا به حال حسش نکرده بوده دستمو که نوازش مي کرد چيزي در تنم منو قلقلک مي داد .. احساس عجيبي داشتم که تا اون روز حسش نکرده بودم ... بعد بلند شد رفت و دو تا ليوان نوشيدني آورد و يکي رو داد به من و گفت بخور .... اولين قلپ رو که خوردم تمام گلو و معدم آتيش گرفت و اشک از چشمم سرازير شد !!!! با عصبانيت داد زدم اين چي بود ؟ اون که هم متعجب بود و هم نمي تونست جلوي خنده اش رو بگيره با خنده گفت به اين مي گن ويسکي , مشروب , مگه نخوردي تا حالا ؟
با گفتن اين حرف بهم بر خورد و الکي گفتم نه .... يعني آره خوردم اما ايندفعه مزش بد بود !!! زد زير خنده و گفت بذار برات درستش کنم ... بعد بلند شد رفت پاي يک ميز و چند تا چيز ريخت توي ليوانم و بعد اومد و داد به دستم و گفت بخور ببين حالا چطوره ؟
اينبار با احتياط خوردم . مزه اش خوب شده بود مثل مزه ليمو اما باز هم تند بود و کمي گلوم مي سوخت ... گفت عادت مي کني و بعد ليوان رو ازم گرفت و گذاشت رو ميز و دستش رو انداخت دور شونم و سرم رو بوسيد ! دوباره همون حس غريب دويد تو تنم ... کم کم حس کردم داره گرمم مي شه و روي گونه هام احساس داغي مي کردم ! و بعد هم رخوت عجيبي رو تو تنم حس کردم ! اون مدام حرفهاي عاشقانه مي زد حالا ديگه حرفهاش لذت عجيبي برام داشت و از اينکه منم دستشو بگيرم خجالت نمي کشيدم .... سرم گيج مي رفت اما حال عجيبي داشتم و يک نوع سستي تو تنم بود سرم کم کم روي سينه اون مي رفت اما دلم نمي خواست برش دارم بعد هم گرمي لبهاي اونو روي لب هاي خودم حس کردم .... نمي تونم احساسي که اون لحظه داشتم رو بگم اما زيبا ترين حسي بود که تا بحال تجربه کرده بودم ! نمي دونم چقدر طول کشيد و بعد هم که مهموني تموم شد و برگشتيم من هنوز تو ياد اون لحظه بودم ! هر بار به اون لحظه فکر مي کردم تنم داغ مي شد و قلبم پور از شوق و به تپش مي افتاد اما بعد دل تنگش مي شدم ! نسيم و سحر که انگار فهميده بودم چه مرگم شده مدام سر به سرم مي گذاشتن و مي خنديدن يا همديگه رو بغل مي کردن و مي بوسيدن و اداي منو در مياوردن !
چند روز بعد بود که نسيم يه موبايل داد بهم و گفت اين ماله تو بعدا که سر کار رفتي بدردت مي خوره !! کلي ذوق زده شده بودم و مدام تو دستم بود و از خودم جداش نمي کردم تا اينکه يکروز که خونه تنها بودم تلفنم زنگ زد : الو . بفرمايين ؟
سلام عروسکم ....
صدا خيلي آ شنا بود .. بنابراين پرسيدم شما ؟
به همين زودي منو فراموش کردي ؟ منم نيما . اون شب تو پارتي .....
ايواي ببخشيد نشناختم .... و حس کردم گونه هام داغ شدن و دوباره اون غريب رو تو تنم حس کردم
شماره اش رو بهم داد ... هر روز ساعتها با هم صحبت مي کرديم !
يه شب سحر اومد و با خودش يه فيلم آورده بود و کلي تعريف مي کرد ....گفت بيا ببين چي گير آوردم برات !!
کلي خوشحال شدم و همه نشستيم پاي تلويزيون ... اول فيلم زن و مردي رو نشون مي داد که خارجي صحبت مي کردن و بعد رفتن توي اتاق خواب و شروع کردن به لخت شدن و ...... احساس بدي داشتم و بلند شدم از جام که دوباره سحر گفت امل شدي ؟ و همين کافي بود تا منو دوباره سر جام بشونه ! نشستم و نگاه کردم ! حالت تهوع بهم دست داده بود و سرم درد مي کرد اونها که ديدن حالم بد شده تلويزيون رو خاموش کردن و بلندم کردن و بردن به اتاقم !
اون شب تا صبح مدام توي خواب و بيداري صحنه هاي آميزش اون زن و مرد جلوي چشمام مي اومد و هي از خواب مي پريدم ! نزديکاي صبح بود که ديگه خوابم نبرد ! خودم حس عجيبي داشتم نمي دونم چرا احساس کردم که بايد اون فيلم رو ببينم .. کنجکاوي عجيبي سراغم اومده بود ... بلند شدم وتوي تاريکي نشستم و تا آخر فيلم رو ديدم از ديدن اون فيلم لذت خاصي بهم دست داد ! بعد از رفتن سحر و نسيم دوباره فيلم رو ديدم و باز هم دوباره و هر بار بيشتر خوشم مي اومد ! تا اينکه تلفن زنگ زد ....
نيما بود ! پرسيد چکار مي کردي ؟ منم همه چيزو براش تعريف کردم .. خنديد و گفت سوالي برات پيش نيومد ؟ با شرم گفتم چرا ! و بعد از زير زبونم کشيد و منم گفتم و اونم هر مورد رو با آب و تاب برام شرح مي داد و منهم از اون حرفها لذت مي بردم !
چند روز بعد يکروز بهم زنگ زد و ناهار دعوتم کرد ! منهم زنگ زدم به نسيم که ازش اجازه بگيرم و گفت برو ! خيلي راحت ! برام عجيب بود اما شک نکردم و رفتم ! جايي که آدرس داده بود ايستادم چند دقيقه بعد جلوم يه ماشين مدل بالا آلبالويي توقف کرد و شيشه اون خود بخود رفت پايين و چهره نيما معلوم شد : سوار نمي شين خانوم خانوما ؟
سوار شدم و رفتميک به يک رستوران مجلل و ناهار خوريدم .. بعد از ناهار ازم خواست بريم منزلش و اونجا رو بهم نشون بده ! چه خونه اي بود ياد اون شب افتادم .... مات خونه بودم که يک ليوان مشروب داد به دستم و نشستيم مشغول خوردن و حرف زدن شديم !
وقتي سرم گرم شد اومد کنارم و بغلم کرد .... دوباهر ه اون حس بهم دست داد اما خيلي بيشتر ... محکم تر بغلم کرد و گونم رو بوسيد و دم گوشم مدام مي گفت دوستم داره .... منهم براي اولين بار بوسيدمش .. شروع کرد به در آوردن لباسهام ... عجيب بود حتي اعتراض هم نمي کردم ياد لحظه هاي توي فيلم مي افتادم و لذتي همه وجودم رو مي گرفت .... بعد از مدتي درد خفيفي رو درونم احساس کردم و نيم خيز شدم .... داشت ازم خون مي رفت خيلي ترسيده بودم اما فکرم کار نمي کرد بهم مي گفت چيزي نيست تموم شد دوباره رو تخت افتادم و کم کم خوابم برد !
وقتي بيدار شدم نسيم بالاي سرم بود ! لباس تنم نبود . روم يه پتو انداخته بودن!نسيم نشست کنارم و موهامو نوازش کرد و گفت چطور بود ؟
با بي حالي نيم خيز شدم و بغلش کردم و خنديدم .. فقط خنديدم ....
قرار شد مدتي پيش نيما بمونم ... يکماه اونجا بودم و چه دوران زيبايي بود ... خاطره انگيز .
احساس مي کردم که همسرش هستم و اون هم شوهر من . عاشقانه دوستش داشتم و دوريشو نمي تونستم تحمل کنم چقدر براي آينده نقشه مي کشيدم اما افسوس که همه چي زود تموم شد ! يکروز نيما اومد و گفت مدتي بايد برم مسافرت و نسيم و سحر هم رفتن مسافرت بايد چند روزي بري پيش يکي از دوستام خانم خوبيه !
خيلي ناراحت شدم و دلم گرفت اما به خاطر اون لباسهامو جمع کردم و رفتيم اونجا ! زن مسني بود بهش مي گفتن خانم بزرگ ! اسمي که وقتي معنيش رو فهميدم که خيلي دير شده يود ! يه دختر ديگه هم اونجا بود و من تو اتاق اون موندگار شدم !
شب که شد دخترک اومد کنارم و گفت مي دوني اومدي کجا ؟ گفتم آره پيش دوست نيما هستم تا از مسافرت بياد ! قهقهه زد و گفت چقدر ساده اي ! اين حرف رو روز اول به منهم زدن ! ترس ورم داشت و گفتم منظورت چيه ؟
گفت يعني اينکه بايد سرويس بدي ! گفتم يعني چي ؟ گفت يعني دوزاريت نيفتاده ؟ گفتم نه ؟ و حرفي رو زد که آتشم زد ! همون موقع بلند شدم که برم ! دستمو گرفت و گفت کجا ؟ فکردي مي زارن زنده بري بيرون ؟ و شروع کرد به تهديد من و .... ! آخر حرفهاشو نمي شنيدم گزيه امونم نمي داد که بشنوم و ناچار تسليم شدم ...
فرداي اون روز خانم بزرگ اومد و گفت يه چادر نازک مي کني سرت و ميايي مي شيني تو هال مهمون داري ! از ترسم چادر سرم کردم و اومدم توي هال ! يک پيرمرد 60 ساله نشسته بود روي مبل و با ديدن من نيشش تا بناگوش وا شد و دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند !
از خنده هاش چندشم شد اما از ترسم حرفي نزدم .... بغلم کرد و شروع کرد به بوسيدنم که خاله خانم گفت برين تو اون اطاق و بعد هم رفتيم اونجا ... از اون روز کارم اين شده بود که منتظر باشم تا کسي بياد و برم پيشش ! بعد از مدتي که حرفه اي شده بودم يه روز خانم بزرگ صدام کرد و گفت دوست داري بيرون کار کني ؟ با خوشحالي پريدم و گونه اش رو بوسيدم و گفتم از خدامه !!!!
گفت از فردا مي فرستمت با يکي از بچه ها که راهشو يادت بده .. بلند شدم برم که يهو گردنمو گرفت و شروع کرد به فشار دادن ... گفت يادت باشه بخواهي فرار کني هر جا باشي پيدات مي کنم و با همين دستهام خفه ات مي کنم ! نفسم بند اومده بود و داشتم خفه مي شدم و فقط با اشاره چشم و ابرو حرفش روتاييد کردم و دستشو از دور گردنم برداشت !
از فردا شدم همکار يه دختر به اسم شيلا که همه بهش مي گفتن شيلا جني ! تا حالا هيچ ماموري نتونسه بود بگيرش و دختر خيلي تيزي بود ! صبح ها مي رفتيم توي پاساژ هاي بزرگ يا مغازه هاي ولي عصر و تجريش به بهانه خريد تا يه خاطر خواه پيدا بشه بعدهم ازش پول مي گرفتيم و مي رفتيم باهاش ! گاهي هم کنار خيابون واي مي ستاديم و اتول مي زديم ! هر چي در مياورديم نصفش رو بايد مي داديم به خانم بزرگ ! نرخ رو هم اون تعيين مي کرد ! اوا
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#266
Posted: 4 Jul 2011 11:44
دختر دستفروش
وقتي که داشتم از استخر برمي گشتم يه دفعه موبايلم زنگ زد...
_سلام مامان.
_سلام بابک جان خوبي.ببين پسرم يه خبر بد...
_چي شده؟
_مسعود تو راه خونشون تصادف کرد مرد...
_آخ آخ... کي؟
_همين الان به ما زنگ زدن خبر دادن.ببين پسرم من و بابات داريم ميريم شمال خونشون. فهميدي؟
_آره آره.خوب...
_خوب نداره که.دو سه روزي اون جا هستيم.
_باشه.ميخواين منم بيام.
_نه...نه... تو خونه باش
_باشه.مامان زود برگردينا
_باشه مامان.مواظب خودت باش.خداحافظ.
_خداحافظ.
مسعود اسم شريک بابام بود.سره يه کار ساختموني با هم آشنا شده بودن و شريک شدند.مرد خوبي بود.دو سه باري بيشتر نديده بودمش ولي بابام خيلي ازش تعريف ميکرد.
وقتي رسيده بودم خونه ساعت 5بعد از ظهر شده بود.رفتم تو اتاقم لباسام رو درآوردم و رفتم حموم.در حموم رو هم باز گذاشته بودم...
از حموم اومدم بيرون و واسه خودم يه آب پرتقال ريختم و شروع کردم به خوردن...
داشتم پيش خودم فکر ميکردم که تو اين يکي دو روز که خونه تنهام چيکارکنم؟ يه راه حل توپ به فکر رسيد...
لباسام رو تنم کردم و رفتم تو پارکينگ.اون يکي ماشين رو برداشتم و از خونه زدم بيرون. داشتم تو خيابون ها کس چرخ ميزدم که يه رسيدم پشت يه چراغ قرمز سره يه چهار راه.
يه دست فروش دختر داشت به همه ماشين ها سرمي زد.تو دستاش چند جفت جوراب بود که دم هر ماشيني ميرفت دکش ميکردن.داشتم با چشمام تعقيبش ميکردم که اومد سمت ماشين من...
_آقا جوراب نميخواين؟
يه دختره تقريبا 17 يا 18 ساله بود.يه چادر سرش بود که رنگ روش هم رفته بود.يه پيرهن آبي تنش بود که به خوبي ميشد سينه هاش رو ديد.يه لحظه رفتم تو فکر.پيش خودم گفتم اينم بد تيکه اي نيست ها... تو همين فکر بودم که صدايه بوق ماشين هايه پشت سرم من رو از اين فکر درآورد.
گاز دادم و رفتم.تو راه داشتم به اين دختره فکر ميکردم و نقشه اي رو براش کشيده بودم.پيش خودم گفتم:آخه خره اين دختره کر و کثيفه.سگ اين رو نمي کنه تو ميخواي بکنيش.؟خوب..خوب ميبرمش حموم.کس کس ديگه.کس اين چه فرقي با کس بقيه داره.تازه ما که کس تميزش رو کرديم بزار يه بار هم کس کثيف بکنيم!!
سريع دور زدم و رفتم سر همون چهار راه.ديدم اون کنار واساده تا چراغ قرمز بشه و دوباره بياد به مردم جوراب بفروشه.
رفتم کنارش واسادم وبراش بوق زدم.روش رو برگردوند طرف من.منم با دست بهش علامت دادم که بياد سمت من.ديدم داره مياد
_سلام آقا.جوراب مي خواستين؟
_سلام.نه جوراب نميخوام.ببينم دوست داري بياي تو يه خونه کار کني؟
_خونه...؟ والا چي بگم آقا.نميدونم.
_پول خوبي بهت ميدم. مياي يا نه؟
_بله.چشم. ميام.
تا فهميدم که راضيه سريع در و براش باز کردم و گفتم:
_بدو.زود بيا بالا.
_آخه آقا ماشينتون کثيف ميشه؟
_بهت ميگم بيا بالا
اومد بالا.منم سريع گازشو گرفتم و از اون محل دور شدم. تو راه حواسم بهش بود.هيچ حرفي نمي زد.فقط داشت اين ور اون ور رو نگاه ميکرد.
_ببينم دختر چند سالته؟
_من آقا؟
_نه...عمه خدا بيامرزم!!(خنديد.وقتي که خنديد قيافش يه کم خوشگل تر ميشد.دندوناش يه دست و سفيد بود.)
_من 17 سالمه آقا.
_پدر مادرت کجان؟
_شهرستانن آقا.
_خودت تنهايي تو تهران کار ميکني؟
_نه آقا... با داداشم.من سر اين چهار راه هستم.داداشم سره چهار راه بعدي. آقا ما داريم کجا ميريم؟
_ميريم خونه من.
_برايه کار ديگه.آره؟
_آره عزيزم.(وقتي اين حرف رو زدم يه دفعه ساکت شد).چيه چرا ساکت شدي؟
_هيچي آقا.همين طوري.حالا من بايد چيکار کنم آقا؟
_صبر کن برسيم بهت ميگم.
ديگه رسيده بوديم به خونه.بردمش بالا.در و باز کردم و رفتيم تو.داشت اتاق رو نگاه ميکرد.رو کرد به من و گفت:
_حالا بايد چيکار کنم آقا.؟
_اول بايد بري حموم.
_اول بايد حموم رو بشورم؟
_نه بابا.اول بايد بري حموم تا تميز بشي.(سرش رو انداخت پايين.فهميده بود که بايد کسش رو آماده پذيرايي از کير من کنه)
_آقا ولي شما گفتين که من رو ميبرين خونتون برايه کار.
_کار از اين بهتر ميشه؟
_آقا خواهش ميکنم.بزارين برم.
_باشه برو.ولي اگه يه کمي فکر کني مي فهمي که داري اشتباهي ميکني؟
_چرا؟
_هم بهت پول ميدم.هم غذا ميدم.هم ميري حموم تميز ميشي و ... (بازم سرش رو انداخت پايين و داشت پيش خودش دو دوتا چهار تا ميکرد) بهش گفتم:پس چرا نميري؟ برو گم شو ديگه...!!
_باشه آقا.چشم هر چي شما بگين.
_آها... حالا شد.اول بايد بري حموم.تا تو برگردي منم ميرم بيرون خريد.بايد يه فکري برايه شام کنم.
يه تيغ بهش دادم و کردمش تو حموم.
_ببين بهت چي ميگم؟
_بله آقا؟
_خوب خودت رو تر و تميز ميکني.بعد مياي بيرون.حاليته؟
_چشم آقا.
در حموم رو بستم و رفتم بيرون.غذا خريدم و برگشتم.وقتي رفتم تو خونه ديدم لخت وايساده جلويه ميز آرايش مامانم و داره خودش رو درست ميکنه.
از پشت عجب هيکلي داشت.هيچ کس فکر نميکرد زير اون چادر رنگ رو رفته همچين هيکلي خوابيده باشه.مثل اين که حسابي خودش رو شسته بود.
_آهاي...
(يه دفعه برق از کونش پريد.برگشت به طرف من.باديدن اين صحنه حسابي کيرم داشت راست ميشد.صورتش حسابي خوشگل شده بود.نميدونم حروم زاده از کجا آرايش کردن رو يادگرفته بود.سينه هاش يه کمي بزرگ بود.کسشس رو هم که حسابي تميز کرده بود.سفيد سفيد شده بود).
_ب ب بله آقا؟
_اون جا چه غلطي ميکردي؟
_هيچي آقا.
_برو تو اتاق من رو تخت بخواب الان ميام.وقتي داشت ميرفت کونش بد جور مي لرزيد.ديگه بيشتر از اين معطل نکردم.پلاستيک غذا رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاق.رو تخت نشسته بود.لباسام رو در آوردم و رفتم از تو کشويه ميزم يه کاندوم آوردم.رفتم جلوش و کيرم و گرفتم جلويه دهنش و بهش گفتم شروع کن.
کيرم و گرفته بود تو دستاش.اول يه نگاهي بهم کرد و شروع کرد به خوردن کيرم.عجب ساکي ميزد.هرکي ميديد فکر ميکرد اين دختره بازيگر کانال(ايکس ايکس ال).همچنان داشت کيرم و ميخورد.و گاهي هم تو چشمام نگاه ميکرد.کيرم رو از دهنش کشيدم بيرون و گفتم که برو رو تخت. رفت رو تخت و آماده شد که پذيرايه کير خوشگل من باشه.از کيرم معذرت خواهي کردم و کاندوم رو کشيدم روش!!
دستم رو گذاشتم رو کونش رو و کيرم رو با سوراخ کسش هماهنگ کردم و با يه فشار فرستادمش تو.کسش داغ بود.چند ثانيه اي کيرم رو اون تو نگه داشتم و بعد شروع کردم به جلو عقب کردن.اصلا فکرش رو نمي کرد که همچين کسي مشتريش بشه.ديگه خجالت رو گذاشت کنار و شروع کرد به ناله کردن.داشت از آه و ناله هاش خوشم مي اومد.قشنگ اين کار رو انجام ميداد.کيرم رو از کسش کشيدم بيرون.خودش فهميد که بايد آماده بشه واسه کون دادن.برگشت يه نگاهي بهم کرد و گفت:آقا من حاضرم. کيرم رو بردم دم سوراخ کونش و کم کم کيرم رو کردم تو کونش.يه داد کوچيکي زد و گفت:آقا زود باشين.تا آخرش بکنين ديگه. يه دفعه با فشار کردم تو.لبش رو گاز گرفت و سرش رو گذاشت رو بالشم.بعد از چند لحظه خودش داشت عقب جلو ميکرد.فهميدم که ديگه دردش آروم شد.منم شروع کردم به تلمبه زدن.همش مي گفت:آقا تند تر... تند تر...
منم تند تر ميکردمش.داشتم حال ميکردم ولي آبم داشت ميومد.تا اومدم به خودم بيام آبم اومده بود.کيرم رو تو کونش نگه داشتم و تمام آبم ريخت تو کاندوم...
از پشتش بلند شدم و رفتم بغلش نشستم.چشماش بسته بود.
_ببينمت... (چشماش رو باز کرد.چشماش يه کمي خيس شده بود).گريه کردي؟
_نه آقا... از چشمام آب اومد.آخه بد جوري يه دفعه کردين تو کونم.
زدم زير خنده.اونم خندش گرفت.
_ولي تميز شدي.نه؟
_بله آقا.دستتون در نکنه.
_پاشو.پاشو برو. اون پلاستيک رو از تو آشپزخونه بيار که خيلي گشنمه.
_نمي تونست بلند بشه.کمکش کردم تا بلند بشه. وقتي ميخواست بره گشاد گشاد راه ميرفت.خندم گرفته بود.برگشت و اونم يه لبخندي زد...
شام رو باهاش خوردم و يه بار ديگه هم رفتم روکارش!! اون شب تا صبح پيشم خوابيده بود...
بعد از اون يکي دو روز ديگه هم تو خونه نگرش داشتم.وقتي که مامانم زنگ زد گفت که داريم حرکت ميکنيم به سمت تهران منم بلند شدم و بهش گفتم:
_بلند شو بايد ببرمت.
_چرا آقا؟
_مثل اينکه بهت خوش گذشته ها.مامانم اينا دارن ميان.تو خونه نداري؟
_چرا آقا...خونه داريم... يه جا هست که با داداشم شب ها اون جا ميخوابيم.
لباسام رو تنم کردم و سوار ماشين کردمش و رسوندمش دم همون خونه.خونه که نميشه گفت خرابه بهتره.
وقتي داشت ميرفت بهش گفتم:
_ببينم تو هميشه سر اون چهار راه هستي؟
_بله آقا.هميشه اونجام.
_باشه.من اگه دوباره باهات کار داشتم ميام اون جا.
_چشم آقا.من در خدمتم.
کيفم رو درآوردم و 20تا هزاري بهش دادم و ازش خداحافظي کردم...
راستش رو بخواين از اون روز تا حالا حتي يک بار هم از اون چهار راه رد نشدم.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#267
Posted: 4 Jul 2011 11:44
دندان پزشكي
چند وقي بود بد جوري دندانم اذيتم مي كرد از طرف يكي همكارانم يه دكتر توي بالا شهر به من معرفي شد كلي هم از كارش تعريف كرده بود بعد ازتماس با مطبش براي دو روز بعد ساعت 8 شب به من وقت دادن وقتي رسيدم. فقط يه مريض تو اتاق دكتر بود چشمم افتاد به منشي دكتر كه عجب مالي بود يه دختر توپولي سفيد با پستوناي بزرگ و كون گنده و چشماي قهوه اي كه خيلي هم لوند بود ديگه درد دندان يادم رفته بود داشتم تو فكرم با اين خانم خوشگل حال مي كردم!
ساعت 8:15 بود كه كار مريض تموم شد منشي بعد از بيرون اومدن از اتاق دكتر من رو راهنمائي كرد كه برم داخل خدا قسمت همه بكنه وقتي رفتم تو يه لحظه جلوي در ميخكوب شدم عجب جائي بود منشي خوشگل دكتر خوشگل تر يه خانم دكتر 32 يا 33 ساله بدون روسري آرايش كرده با يه روپوش سفيد آستين كوتاه كه معلوم بود زيرش هم لباسي نداره چون كرستش قشنگ معلوم بود بعد از سلام و خوش آمد گويي ازم خواست كه روي صندلي مخصوص كارش بشينم بعد منشي رفت بيرون من موندم با خانم دكتر از روي صندلي بلند شد اومد كنارم و شروع كرد به معاينه دندانم وقتي خم شد روي من از بين دكمه هاي لباسش كرست مشكيش قشنگ معلوم شد و من تونسته بودم پوست سفيد بدنش رو ببينم كيرم راست شده بود دلم ميخواست تا صبح فقط من رو معاينه كنه دستم روي جا دستي كنار صندلي بود كه يه لحظه گرماي رون دكتر رو حس كردم دكتر همين جوري چسبيده به صندلي داش رو دندانم كار مي كرد و با من صحبت مي كر.
منم كه تو اون حالت نميتونستم چيزي بگم من دستم رو يه كم تكون دادم كه ديدم هيچ به روي خودش نيورد منم دوباره دستم رو ماليدم به رونش مطمئن بودم كه حركت دستم رو حس كرده ولي چيزي نگفت منم جرات پيدا كرده بودم بيشر رونش رو مي ماليدم كه متوجه حركت پاي دكتر شدم داشت پاش رو تكون ميداد كه بيشتر به دست من بخوره!
بعد يه دارو به دندانم زد و گفت بايد چند دقيقه صبر كني و رفت كنار كه بشينه روي صندليش چشمش به كيرم افتاد كه حسابي باد كرده بود و داشت خود نمائي مي كرد يه خنده معني دار كرد و گفت معلوم خيلي اذيتت ميكنه!
روم نشد چيزي بگم بعد شروع كرد به حرف زدن در مورد شغلم و ... دوباره اومد سمتم و داخل دندانم رو نگاه كرد و گفت امشب نميتونم روش كاري انجام بدم چون عفونت داره بايد دارو استفاده كني چند روز ديگه بياي!
حالم گرفته شده بود گفتم حالا يه كم ديگه دارو بريزد كه دردش ساكت بشه!
خنديد گفت درد دندان اذيت مي كنه يا شلوار تنگ!
باورم نميشد كه اين حرف رو به هم بزنه گفتم هر چه باداباد نهايتش اينه كه بيرونم ميكنه ميرم يه دكتر ديگه گفتم هر دوتاش!
گفت براي دندونت كاري نميشه كرد!
گفتم براي شلوارم چي؟
گفت چون آخرين مريض هستي يه نيم ساعتي وقت داري زيپ شلوارت رو باز كن بزار يه هوايي به اين كوچولو بخوره!
چند ثانيه سكوت بينمون بود كه گفت چي شد پس چرا به حرف دكتر گوش نميدي؟
بازم سكوت كردم كه خودش اومد زيپم رو باز كرد دستش رو كرد تو شلوار و شرتم و كيرم رو گرفت آورد بيرون انگار داشتم خواب ميديدم لالموني گرفته بودم يه دستي بهش كشيد و با خنده گفت همچين كوچولو هم نيست حق داشت زبون بسته تو اون جاي تنگ بعد صندليش رو كشيد كنارم و شروع كرد با كيرم بازي كردن چشمام بسته بود كه متوجه شدم كيرم رو كرد تو دهنش!
بهش گفتم اگر منشي بياد تو چي؟
كيرم رو از دهنش در آورد گفت خوب بياد به اونم ميرسه !زياده! و خنديد گفت: نكنه نميتوني دو نفر رو سير كني؟
گفتم اينجوري كه شما شروع كردي نه!
باز كيرم رو كرد تو دهنش يه كم ديگه ساك زد بعد بلند شد از داروهاي سر كننده دندان زد به كيرم اولش يخ كردم ولي بعد از چند لحظه سري كيرم رو احساس كردم كركره اتاق رو تاريك كرد و با صداي بلند به منشيش گفت پرستو جان اون در ورودي رو قفل كن يبا اينجا كمك من!
منشي كه ازاين جا به بعد اسمش رو ميذارم پرستو تا اومد تو اتاق چشمش به من افتاد با خنده به دكتر گفت: سيمين جون اين ديگه چه مدل معالجه است؟
دكترم كه اسمش رو از اين به بعد ميذارم سيمين خنده اي كرد و گفت اين وضعش خراب تر از دندانشه!
بعد به پرستو گفت يه كم با سرم شستشو بشورش سر كننده زدم اونم يه چشم گفت با سرم شستشو و يه كم گاز استريل اومد سروقت كير من حسابي تميزش كرد و به سيمين گفت تميزش كردم حالا چي كارش كنم؟
اونم گفت بخورش خوشمزه است!
پرستو خنديد گفت اي شيطون بازم زرنگي كردي گلش رو زدي بعد شروع كرد به در آوردن مانتوش منم كه ديگه به خودم اومده بودم بلند شدم نشستم رو صندلي پرستو مانتوش رو درآورد ديدم اونم فقط يه كرست سفيد زير مانتوش داره يه پارچه پهن كرد روي زمين نشست روش وشروع كرد به ساك زدن مثل فيلماي سوپر شده بود سيمينم كنار ايستاده بود داشت ما رو نگاه ميكرد دستم رو دراز كردم طرفش فهميد باهاش كار دارم اومد جلو دكمه هاي روپوش رو باز كردم و با دستم شروع به مالوندن پستوناش كردم.
بعد بهش گفتم روپوشت رو دربيار بعد بهش گفتم برگرد بزار كرستت رو باز كنم اونم همين كار رو كرد.
پرستو هم كه مشغول ساك زدن كيرم بود سرش رو بلند كرد به سيمين گفت از كدوم دارو براش زدي سيمين گفت قوي! نترس حالاحالاها خيس نميكنه!
پرستو خنديد وبه من گفت شلوارت رو دربيار منم شلوار و شرتم رو در آوردم پرستو باز شروع به ساك زدن كرد و با دستش با تخمام بازي مي كرد و مي كرد تو دهنش منم داشتم پستوناي سيمين رو ميخوردم و ازش لب مي گرفتم بعد سيمين و پرستو جاشون رو عوض كردن پستوناي پرستو رو هم حسابي خوردم لباسم رو دراوردم سيمين رو روي صندلي مريض خوابوندم شلوار و شرتش رو باهم از پاش در آوردم شروع كردم به خوردن كسش واقعا اين دكترا كسشونم با بقيه فرق مي كنه بوي عطري داشت كسش سفيد و گوشتي بدون مو وسطش صورتي خوشرنگ كه من عاشق اين رنگم يه كمي هم آبدار شده بود پرستو هم دوباره رفته بود زير من خوابيده بود داشت ساك ميزد انگار سير نميشد بعد كه حسابي كس سيمين رو خوردم به پرستو گفتم حال نوبت تو.
سيمين بلند شد پرستو جاش خوابيد كس پرستو رو هم كه خوب خوردم سيمين گفت بسه بيا ديگه كار رو تموم كن!
بعد رفت بالا نشست روي كمد هاي كوتاهي كه تو اتاق بود و پاش رو از هم باز كرد منم همينطور ايستاده كيرم رو با كسش ميزون كردم يه كم ماليدم به كسش كه ناله سيمين دراومد.
ميگفت بكن تو ديگه! بسه بعد با يه فشار تموم كيرم رو كردم تو كس سيمين با چند تا حركت سيمين صداش بلند شده بود همش داد ميزد آخخخخخخخخخخخخ جووووووووون
بعد كيرم رو از كس سيمين در آوردم به پرستو گفتم نوبت تو پرستو هم يه جون گفت بيا من حاضرم بهش گفت دستت رو بزار روي صندلي خم شو ميخوام از كون بكنمت!
كه ديدم گفت نه من كون نميدم كونم همين جوري بزرگ هست هر كاري كردم نذاشت!
آخر سيمين عصباني شد گفت از كس بكنش بعد من بهت كون ميدم!
حال كردم چون كون سيمين بهتر از پرستو بود ولي روم نشده بود بهش بگم ( همون حجب و حياي دكتر و بيمار )
منم كيرم رو كردم تو كس پرستو خواركسه با اين كه از سيمين كوچيك تر بود ولي كسش خيلي گشاد بود كس سيمين بيشتر جذب كيرم بود يه كم كه از كس كردمش به سيمين گفتم من كون ميخوام سيمين دستش رو گذاشت رو همون كمدي كه روش از كس كرده بودمش پاهاش رو از هم باز كرد از پشت نماي كسش قشنگ بود دوباره كيرم رو كردم تو كسش!
گفت مگه كون نميخواستي بهش گفتم كست از اين پشت خيلي نماي قشنگي داره دلم نيومد ديگه نكنمش خنديد و گفت بكن بكن خوب مي كني بعد كيرم رو از كسش در آوردم و گذاشتم دم سوراخ كونش يه فشار دادم دادش رفت هوا!
بعد به پرستو گفت بهش كرم بده بماله با اين كير گنده اش داره كون من رو پاره ميكنه پرستو خودش برام كرم زد به كيرم منم كرم زدم به كون سيمين اين بار با يه فشار سر كيرم رفت تو كون سيمين يه كم نگه داشتم باز فشار دادم تا ته كيرم رفت تو كونش پرستو هم رفته بود جلوي سيمين روي كمد نشسته بود سيمين داشت كسش رو براش ميخورد منم كيرم رو تو كون سيمين عقب و جلو مي كرد پرستو از لذت جيغ ميكشيد منم با دستم هم چوچول سيمين رو ميماليدم هم با پستوناش باز مي كردم سيمينم چون داشت حال مي كرد بد جوري كس پرستو رو مي خورد بعد ديدم صداي هر دوشون بلند شد منم ديگه آخر كارم بود كيرم رو تا ته تو كون سيمين نگه داشتم و هرسه با هم آه آه كرديم و ارضا شديم تموم آبم رو ريختم روي كمر سيمين بعدم با كمك پرستو آبم رو به تمام پشت سيمين ماليدم بعد پرستو تك تك انگشتاش رو كرد تو دهندش سيمينم با دهنش كير من رو تميز كرد.
سيمين با خنده مي گفت من همون دكتريم كه ترتيب مريضاش رو ميداده .
تا دندان من درست بشه سه ماه هفته اي يه بار با سيمين و پرستو سكس داشتم . الانم تلفني با هر جفتشون در تماسم و گاهي به بهونه دندان درد بهشون سر ميزنم .
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#268
Posted: 4 Jul 2011 12:25
آخوندهاي جنده باز
خيلي دمغ بودم چند وقت بود مشتري نداشتم ازشانس بدم چندر روز بود پليس بدجوري جنده ها را جمع ميكرد. يك بگيربگيري بود كه نگو و نپرس. كثر دوستهام را گرفته بودند خودم هم دوبار شانسي از دستشون دررفته بودم و نزديك بود بگيرنم. چند تا مشتري را هم تا ميخواستم گير بندازم ازم گرفته بودند. هر روز دو ساعت به خودم ميرسيدم و ميرفتم بيرون اما تا يكي مي خواست بهم تيكه بندازه يكهو پليس و بسيج ميريختند و منم مجبور بودم فرار كنم اعصابم خيلي خورد شده بود. صاحبخانه هم پولش را ميخواست فكر ميكنم زنش سيخش ميكرد بدشون نمياد به يك بهانه اي منو از خونه ام بندازند بيرون. خيلي به پول احتياج داشتم اما حتي پول غذا خوردن هم نداشتم مونده بودم چكاركنم به خودم گفتم زنگ بزنم به چند تا از بچه ها تا برم خونه شون اما همون آدمهايي كه هميشه التماس ميكردند برم خونه شون ترسيده بودند و هيچكدوم ازم دعوت نكردند تا برم پيششون. ديگه داشتم نااميد ميشدم كه ياد مجيد كسكش افتادم قبلاً باهاش كارميكردم چند بار منو پيش چند تا پولدار برده بود و حسابي درآورده بودم. چند وقتي بودكه پيداش نبود ميگفتند با گردن كلفتها ميگرده و ديگه اهل كس كشي نيست. چاره اي نداشتم باهزار زحمت پيداش كردم و باهاش حرف زدم اونم پشت تلفن حرف نزد و با من بيرون قرارگذاشت. زود حاضر شدم رفتم پارك سر قرارمون. تعجب كردم يعني اين همون مجيد خودمون بود چقدر شيك شده بود. ماشيني كه سوار شده بود رو هيچكس نميتونست سوار بشه چه برسه اون ! تارسيد به من گفت اينجا جاي صحبت نيست بريم تو ماشين من. - سوار ماشين شديم بهش گفتم چه خبر مجيد چي شده اينقدر نو نوار شدي ؟ ديگه با ما نميگردي؟ مجيد گفت: راستش يه مدتيه ديگه كارهاي كوچيك نميكنم فقط با كلاس بالاها ميگردم يك دشت كه ميكنم به اندازه ده تاكس كه اينور اونور ميبرم برام مايه داره راستي توهم بدون مشتري موندي؟ گفتم: بدجوري، ميدوني كه چند وقتيه هيچكي جرات نميكنه پا جلو بذاره تاميخوام مشتري گيربيارم مجبور ميشم فراركنم راستي چرا اينجوري شده ؟ مجيدكس كش گفت:چه ميدونم حتماً بازم طرحه. به هر حال يك يه ماهي اين وضع هست منم دمغم چند تا از جنده هاي منم گرفتند الآن تيكه هيچي دور و برم نيست چند تا مشتري هم دارم كه بدجوري كليد كردند. پرسيدم: مشتري ؟ مگه الان مشتري هم پيدا ميشه ؟ نميبينند چه بگيربگيريه؟ گفت:آره بابا اونها اين چيزها حاليشون نيست فكر كردي اونها آدم معموليند نخير اونها اين چيزها اصلاً براشون معني نداره راستي امشب كه برنامه نداري؟ برنامه؟ بابا توهم دلت خوشه ها ؟ خيلي خوب پس الان ميبرمت پيش دو تا خرپول ميتوني راحت تيغشون بزني ولي اينم بگم باز ادا بازي درنياري نبينم اونجاكه رسيدي بگي ازكون نميدم ها ! - آخه چكاركنم بدم مياد نميدونم چرا ولي دست خودم نيست باور كن سرهمين مساله چوب زياد خوردم اما نميدونم چرا باز دلم راضي نميشه از عقب بدم ! - بهرحال اينبار فرق ميكنه اينها آدم معمولي نيستند ميدوني چه نفوذي دارند ؟ هركاري بخواهند ميتونند بكنند . - هركي ميخوان باشند. شده باشد از گشنگي هم بميرم ازكون نميدم. مجيد زير لب فحشي بهم داد و چيزي نگفت حدود نيم ساعتي تو راه بوديم تا رسيديم به يك خونه قديمي و بزرگ.مجيد به من گفت: چند لحظه وايستا و خودش رفت زنگ زد معلوم بود كه باز داره خايه مالي طرف را ميكنه. در اين لحظه در باز شد و مجيد به طرف ماشين اومد و روشنش كرد و به داخل حياط رفت. عمارت واقعاً قشنگي بودمعلوم بودكسي كه اينجا ميشينه آدم فوق العاده پولداريه مجيد ماشين راپارك كرد و قبل ازاينكه از ماشين پياده بشم به من گفت: خوب گوشاتو وا كن من نميدونم چه غلطي ميكني اما يادت باشه راضيشون كني بهترين مشتري من داخل همين خونه است. بهش گفتم نترس كارم روبلدم. به راهنمايي مجيد به طرف خانه به راه افتادم . چه خونه اي بود.هر وسيله اش چقدر قيمت داشت. خيلي خوشحال بودم. معلوم بود طرف آدم خيلي پولداريه و خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكرميكردم ميتونم دربيارم مجيد منو داخل يك اطاق خواب برد و گفت منتظر بمونم و خودش رفت.انتظار من زياد طول نكشيد چون صداي پايي را شنيدم كه به طرف اطاق ميومد. در بازشد و ناگهان من چيزي ديدم كه درتمام زندگيم مطمئنم يادم نميره . دو تا آخوند وارد اطاق شدند و آروم به طرف من اومدند. اولي رو همون ابتدا شناختم امام جمعه شهرمون بود ولي دومي با اينكه خيلي برام آشنابود و ميدونستم بارها عكسشو از تلويزيون ديدم برام ناآشنا بود. خيلي ترسيده بودم من با اون وضع نيمه برهنه فقط با يك شورت و كرست جلوي اونها. اونم دو نفر كه ميدونستم راحت ميتونند حكم اعدامم را صادركنند ! حاجي حسيني ( امام جمعه شهرمون ) آروم به طرفم اومد ودستم را گرفت و گفت : به به اينباراين ملعون چه خانم نجيب و زيبايي با خودش آورده . دخترم اسم شما چيه ؟ ترسم ريخته بود پس مشتريهاي مجيد اينها بودند خيلي تعجب كرده بودم راستش درمورد اين دو تا هر فكري را ميكردم جزاين را . به آرامي گفتم فتانه. حاجي حسيني گفت : به به چه اسم قشنگي . عفت از سر و روي شما ميبارد ماشاا... خداوند به شما چقدر كمالات عطا فرموده و بعد رو به شيخ ديگر كرد و گفت:حاجي طباطبايي شما اول ميخواهيد تشريف داشته باشيد يا من همراه ايشان باشم ؟ تازه فهميدم شيخ ديگر كيست توي خيلي از سخنرانيهاي تلويزيون ديده بودمش از آن گردن كلفتها بودكه ميدونستم خيلي خرش ميره . حاجي طباطبايي با لبخندي گفت:خواهش ميكنم ما كه اهل جسارت نيستيم و بعد طوريكه ميخواست من متوجه نشوم چشمكي به حاجي حسيني زد. نميدونم چرا از اينكار او اصلاً خوشم نيومد. حاجي طباطبايي رفت . حاجي حسيني هم اصلاً به من مهلت نداد و زود من و خودش را لخت كرد از بدن پرمو و نامتناسب و ريش بلندش خيلي بدم ميومد ولي چاره چه بود مجبور بودم به او بدهم. به آرامي كسم را فشار داد و دست ديگرش به طرف سينه هايم رفت. حتي يك لحظه هم مكث نميكرد و دائماً باكسم بازي ميكرد تحريك شده بودم. حدود دو هفته بودكه كه به خودم مرد نديده بودم. آب از كسم راه افتاده بود. حاجي حسيني شروع به بازي كردن باسينه هايم كرد و بعد با زبونش از كسم تا سينه هام را ليس زد خيلي خوشم اومد آروم كيرشو گرفتم. چقدر قربون صدقه ام ميرفت بلند شدم و شروع كردم به ساك زدن. بااينكه خودم اصلاً با همچين كيري حال نميكردم اما طرف خيلي خوشش آمده بود يك لحظه تمام كيرش را تودهنم كرد و تمام آب دهنم را ريختم روي تخماش. ديگه كم كم آه وناله اش شروع شده بود دستش هم بدجوري كار ميكرد با دست راستش كسم را چنگ ميزد. در همين موقع بود كه انگشتش به طرف كونم رفت دستش را پس زدم و گفتم: از كون نميدم مگه مجيد بهتون نگفت ؟ حاجي حسيني گفت : بله البته دخترم من خودم هم اصراري ندارم - اصلاً مجامعت از عقب مكروه است . خيالم راحت شد . برگشتم و از پشت روي تخت خوابيدم تا بكنه توي كسم. حاج آقا يك متكا زيركمرم گذاشت و بعدشروع كرد به ليسيدن. دردم اومده بود متكا اذيتم ميكرد اما چيزي نگفتم كم كم يادش افتاد كه بايد بكنه تو كسم.ي ك لحظه صدايي شنيدم مثل صداي قندون يا استكان بود وقتي كيرشو كرد توكسم يخ كردم چقدركيرش سرد بود حالم بهم خورد - عادت داشتم طرف را شهوتي بكنم تاكيرش داغ بشه ومنم حال بكنم اما اين برعكس بود . تعجب داشت كه خيلي عجيب منو ميكرديعني تا 5 يا 6 بارميكرد تو مي آورد بيرون و بعد از چند لحظه كه ميكرد تو كيرش بدجوري سرد بود كنجكاو شده بودم ببينم اين چكار ميكنه از طرفي بالشي كه زير كمرم بود نميگذاشت خوب چيزي ببينم به خودم گفتم:اين شيخها كارهاي عجيب غريب ياد دارند نكنه بلايي سرم بياره تصميم گرفتم يك مرتبه بلند شم وغافلگيرش كنم ببينم داره چكارميكنه تا دوباره كيرشو آورد بيرون بلند شدم برخلاف انتظارم چيزي اونجا نبود به جز يك كاسه يخ كه آب شده بود شصتم خبر دارشد جريان چيه. بگو ناكس هي كيرشو مي آورده بيرون و داخل كاسه يخ ميكرده تاكيرش شهوتش بخوابه و آبش ديرتر بياد . واقعاً اعصابم خورد شد آخه اين يارو چي بود كه بايد بيشتر تحملش ميكردم چاره اي نبود به پولش احتياج داشتم نميتونستم چيزي بگم ما جنده ها خيلي بدبختيم همه ميتونند به ما زور بكنند ! بالش را برداشتم و گذاشتم كنار گفتم حاجاقا شماكه ماشاالله خودتون به اين خوبي حال ميدين چرا از آب يخ كمك ميگيرين حاجي خم به ابروش نياورد تازه برعكس اينبار علنا كيرش راداخل آب يخ ميكرد و ميگذاشت تو كسم . حالم يك طوري شده بود اما تحمل ميكردم. يكهو صداي حاجي حسيني بلند شد كه گفت : آن مبارك را بگذاريد پس كله بنده. فهميدم منظورش ازمبارك كسمه كه ميخواد بذارم پس كله اش ! اين ديگه چه الاغي بودكسمو ميخواست براي چي بذارم پس كله اش ؟ بلندشدم و آروم كسم را روي پس گردنش گذاشتم .حاجي حسيني نسبتا روي تخت نشسته بود دستهام را گرفت.حالا ديگه ميتونستم بگم رو دوشش هستم با اين تفاوت كه اون نشسته بود من ايستاده. ناگهان ديدم خم شد و كون خودش و متعاقبا كون منو به طرف در نشونه رفت و بعد يكهو داد زد : حاجي طباطبايي بفرماييد . حاجي طباطبايي انگار پشت در منتظر بود بدوبدو به طرف ما اومد و كيرشو در آورد و تفي به اون زد وناگهان كيرشو به شدت كرد تو كونم. جيغ بلندي كشيدم و شروع كردم به تقلا كه خودم را آزاد كنم اما مگر ميشد اينها بدجوري منو قفل كرده بودند . تازه فهميدم جريان چي بوده. وقتي مجيد به اينها گفته من از كون نميدم اينها هم اين نقشه را كشيده بودند از عصبانيت ديوونه شده بودم . شروع كردم به داد و بيداد و هي با شدت خودمو تكون ميدادم. ازطرفي حاجي حسيني منو خوب نگه داشته بود و امكان هر كاري از من گرفته شده بود. بعد از مدتي چون در بد حالتي بودم احساس نفس تنگي كردم و از داد و بيداد و تقلا دست برداشتم. حاجي طباطبايي بدون اعتنا به شدت از كون منو ميكرد . ازشدت درد شروع كردم به گريه. من به كون دادن عادت نداشتم واينها منو به اين شدت داشتند ميكردند. درگوش حاجي حسيني گفتم: مگر شما نگفتيد كون كردن مكروه است؟ حاجي حسيني جواب داد : گفتم مكروه نگفتم گناه كه خواهر من !!! اينهم از امام جمعه شهر ما واقعاً خوب به نفع خودش فتوا صادر ميكرد.كم كم از دردش كم شده بود و داشتم لذت ميبردم. بااين وجود چون كونم تا به حال كير به خودش نديده بود بدجوري درد ميگرفت . بخصوص كه كير حاجي طباطبايي هم يكجورايي كج و معوج بود. درهمين حين بود كه آب حاجي طباطبايي اومد وتمامش راريخت توي كونم وبا گفتن الهي توبه از روي من بلندشد. حاجي حسيني هم مرا ول كرد و من روي تخت افتادم. درلحظه اول خيلي بدنم درد گرفت بخصوص كونم كه از شدت درد داشتم بيهوش ميشدم.حاجي حسيني پريد روي من و با وحشيگري تمام شروع كرد از كس منو كردن. ديگه حال اعتراض نداشتم فقط شانس آوردم كه زود آبش اومد و بعد هر دو از اطاق بيرون رفتند تا حدود چند دقيقه اي از جام نميتونستم بلندشم اما بعد بخودم اومدم و بلندشدم ولباسهام رو پوشيدم و از اطاق اومدم بيرون.مجيد و حاجي حسيني و حاجي طباطبايي روي مبل مشغول صحبت بودند. حاجي حسيني با خنده گفت : بيا دخترم بشين خسته شديد بفرماييد . درميان مجيد و حاجي حسيني نشستم.حاجي حسيني بارضايت گفت : ببخشيد كه ناراحت شديد راستش اين حاجي طباطبايي ما فقط از پشت لذت ميبرد و بعد به مجيد گفت: اينبارخانوم خوبي باخودت آوردي و بعد دوباره رو به من كرد و گفت : دخترم اين ناقابل است خدمت شما باشد و چكي را به من داد چك را از دستش گرفتم و نگاه كردم خداي من پانصد هزارتومن چقدرعالي بود با اين پول چه كارها كه نميتونستم انجام بدهم حاجي حسيني ادامه داد : البته حق الزحمه شما به مجيد آقا را هم ما پرداخت كرديم به مجيد نگاه كردم . لبخندخوشايندي روي لبهاش بود.حاجي طباطبايي گفت: اگر ممكن است شما از اين هفته هر شب جمعه با مجيد آقا تشريف بياوريد در عوض ما هر هفته همين مبلغ را تقديم ميكنيم . فقط بايد قول بدهيد كه فقط در اختيار ما باشيد و باقي اوقات هفته جاي ديگري نرويد . از خوشحالي بلافاصله قبول كردم مي دانستم كه من امكان ندارد در يك هفته اين مقدار پول بدست بياورم. موقع خداحافظي مجيد تو ماشين به من گفت: ديدي بالاخره تو هم از كون دادي. خنده اي رضايتبخش زدم وبه چشمانش نگاه كردم.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#269
Posted: 4 Jul 2011 12:52
دو جيگر افغاني
داستاني که ميخام برا تون تعريف کنم مربوط به خودمه که 8 سال قبل برام رخ داده - حدود 8 سال قبل وقتي هواي کنکور به سرم زده بود از يه طرف باباهه کليد کرده بود برو يه کار جور کن وخرج خودت رو در بيار ماهم که کم آورده بوديم قبول کرديم خلاصه 8 ماه مونده بود تا کنکور فرصت بدي نبود هم فال بود هم تماشا هم خرحمالي از فرداي اون روز به توصيه يکي از رفقا رفتيم کاشان يه خونه مجردي جور کرديم ومستقر شديم وچسبيديم به کار نقاشي ساختمان . تو يه ساختمان نو ساز مشغول بوديم که ماهان دوستم گفت اون دختر افغانيا رو ببين گفتم خوب گفت اپنند ! البته خودم متوجه شده بودم چون الحق خيلي ميخاريدن يه روز از زور خستگي ناهارو خورده نخورده خوابيده بودم که توي خواب وبيداري صداي اوف اوف و درکش درکش روشنيدم به خودم اومدم دنبال صدارو گرفتم تادم در زيرزمين يهو يکي از دختر افغانيا رو ديدم که مثلاً مواظب من بود ولي حواسش به صحنه داخل زير زمين بود آروم نزديک شدم و از عقب در دهنشو گرفتم تاجيغ نزنه خداييش خيلي ترسيده بود منهم براي اينکه آروم باشه خيلي نرم بوسش کردم بعد گفتم چه خبره گفت خواهرم با دوستت اونجان گفتم همينجا باش ومواظب باش کسي نياد آروم رفتم تو زير زمين ديدم آقا ماهان ظاهرا کيرش تو کون دختره نميره با دسته قلم رنگکاري داره اونو گشاد ميکنه طفلک دختره هم اون زير گريه ميکنه آروم دست ماهانو گرفتم انگار اونو برق گرفت انگشتمو به نشانه سکوت رو بيني گذاشتم گفتم اونو کشتي صبرکن حداقل آماده بشه آروم بلندش کردم صورتش ازگريه خيس بود بوسيدمش وجدانا خيلي خوشگل بود يه خورده دلداريش دادم ويه نگاه چب به ماهان کردم اروم شروع کردم به بوسيدن آروم آروم خودشو شل کرد منم از لباي قشنگش خوردم لامصب مگه آدم سير ميشه خلاصه لباسامو در آوردم بعد ازسينه هاش خوردم عجب خلقتي بود کوچيک ولي مثل سنگ سفت بودومثل برف سفيد ديگه گريه جاشو باناله هاي شهوتناک عوض کرده بودمنم حشري 69 شدم روش و از کسش خوردم چه کسي بود گرد و قلمبه و سفيد و بيمو اون هم شروع کرد به ساک زدن کيرم اونقدر ادامه دادم تاشروع کرد به التماس که بکنمش اشاره اي به ماهان کردم يعني جوابشو بده ماهان هم روي زمين درازکشيددختره هم که اسمش عادله بود رفت روکير ماهان نشست منهم از فرصت سوء استفاده کردم رفتم از تو ساکم کرم آوردم ويه قلمبه درکونش ماليدم بعد با انگشتم با سوراخ کونش بازي کردم تاعضلات کونش خوب شل شدبعد کيرمو تو کرم فرو کردم تا خوب چرب بشه اونوقت گذاشتم در کونش سانت به سانت فرو کردم تاخوب جاباز کرد اونوقت شروع کردم به تلمبه زدن چه حالي داشت عادله هم داشت از دو طرف حال ميکرد تا اينکه ديدم داره ميلرزه فهميدم ارضا شده ماهان هم آبش اومد وسريع کشيد بيرون حالا من بودم و کون عادله هرچي ميزدم مگه ميومد بعداز 5 دقيق تقلا آب منم اومدو همشو ريختم تو کون عادله !
خلاصه راضي وخوشحال اومديم بيرون ولي انگار يه نفر ناراضي بود اونم عاقله خواهر عادله بود که اين همه سکس رو ديده بود تازه من اول کار اونو ترسونده بودم يه کم ناراحت شدم رفتم گفتم ناراحتي من من کرد گفت نه گفتم منکه ميدونم توبي نصيب موندي ناراحتي اروم گفت آره گفتم ميخام باتو دوست بشم يه کم خودشو جابه جا کرد گفت يعني ميخاي منو بکني گفتم مگه دوستي به کردنه گفت نه - گفتم غصه نخور به اونشم ميرسيم خلاصه اونا رفتن ومن با ماهان مشغول کارشديم فرداي اون روز ازخونه ماهان زنگ زدن مادر ماهان مريضه اونم ازيه طرف نگران کار بود ازيه طرف نگران مادرش خلاصه گفتم کارا سه روز ديگه تموم ميشه که منم از پسش برميام اونم خوشحال شد وساکش روبست ورفت وم نو با يه خونه مجردي خالي و يه دوست دختر افغاني خوشگل تنها گذاشت !
خلاصه رفتم کار سه روزه را يه روزه انجام دادم از طرفي هواي کوچه رو داشتم که اگه اومد يه ندا بش بدم ولي نيومد دم غروب زنگ زدم به صاحبکار که بياد خونه رو تحويل بگيره بعد رفتم رو پشت بام يه ديد تو حياط عاقله انداختم ديدم بايه تاپ ابي نشسته لب حوض داره ظرف ميشوره يه سنگ کوچولو انداختم توحياط خيلي تيز بود سريع گرفت بالا رو نگاه کرد بعد عين فشنگ اومد بالا جريانو براش گفتم وشماره تلفن وآدرس خونه رو دادم و رفتم پايين ده دقيقه بعد صاحبکار اومد تسويه حساب کرد ومن رفتم خونه - ساعت 7 زنگ زد گفت تو باجه سر کوچه وايسادم گفتم منتظرم اومد درخونه سريع درو باز کردم اومد تو نشست روي صندلي منم يه صندلي آوردم نشستم کنارش گفتم شب خانواده نگران نشن گفت نه بابام که توي جنگ داخلي از بين رفته مادرم هم فلجه - کاري به کار ما نداره يه دادش بزرگ دارم که بار از اونور مرز مياره وميبره هرسفرشم يه هفته طول ميکشه عادله هم ميدونه کجام شايدم خودش اومد گفتم از اون روز راضي بود گفت آره خيلي حال کرده ولي به من حسودي ميکنه چند بارم بامن دعوا کرده ميگه من حال دادم با تو رفيق شده گفتم عيب نداره تا ماهان بياد دو هفته طول ميکشه اون هم بياد اگه اجازه بدي با اون هم دوست ميشم . خلاصه يکساعتي من باب آشنايي باهم حرف ميزديم ديدم فايده نداره بايد يه نفر صحبتو به سکس بکشونه گفتم عزيزم تاحالا باکسي سکس داشتي گفت آره گفتم سالمي گفت نه گفتم چطور گفت توي کوچه ما يه پسره بود که خيلي از افغانيا بيزار بود يه روز از مدرسه ميومدم خونه منو کشوند تو خونشون و به من تجاوز کرد ولي از اون موقع سکس نداشتم ولي خيلي دلم ميخواست دوباره سکس داشته باشم گفتم مگه ميشه گفت عادله زرنگتر از منه باهزار دوز و کلک مال خودش ميکنه سامان هم اول مال من بود الان هم که اومدم رفته بود نون بگيره آخه تو را هم مال خودش ميدونه اونوقت سامان ناشي رو به من حواله کرده گفتم ميخواي فقط مال تو باشم گفت نه ولي منو قال نذار گفتم باشه عزيزم گفت اينجا راحت نيستم اتاق خواب رو نشونش دادم رفت دم در گفت چند لحظه نيا تو گفتم باشه چند دقيقه بعد گفت بيا تو منهم عين فشنگ رفتم تو خداي من چي مي ديدم جن بود پري بود نميدونم ولي هرچي بگم کم گفتم جلوي من يه دختر وايساده ابرو کمون چشم بادومي عسلي چي بگم ديگه چيزي نفهميدم همونقدر فهميدم که توي بغلش دارم ازلباش ميخورم چه لبايي انگار دوتا پر پرتقال رو هم گذاشتن خوشمزه خلاصه آروم رفتم رو گردنش وشروع کردم گردنشو ليسيدن يواش يواش صداي نالش داشت بلند ميشد منم ديگه حشري شده بودم آروم دستمو کردم توشرتش کوسش خيس خيس بود يه دست ديگمو گذاشتم روي پستوناي خوش حالتش که داشت ديوونم ميکرد ديگه دست خودم نبود عين خمير نون هي ورز ميدادم ديگه طاقت نياوردم رفتم پايين تا اونجا که جا داشت کوسشو تو دهنم کردم چه بهشتي بود اونم ناله هاش شده بود فرياد ديدم ازتوکوسش آب مياد ديگه فرصتو از دست ندادم رئوف کوچيکه روآماده کردمو آروم کردم توش چه کوسي بود انگار لاي پاشو پرگار گذاشتن يه دايره خوشگل کشيدن گرد گرد چقدرم تنگ با اينکه اماده بود ولي انگار عضلات کوسش نمي خواست شل بشه عاقله ناله ميکرد منم سرعتمو بيشتر کردم ديگه طاقت نياورد داد زد بيرون بيار مردم گفتم کارم تموم نشده گفت بکن تو کونم گفتم باشه برگشت کونشو دادبالا چه کپلايي داشت سر کيرمو باتف خيس کردم يه تف هم روي سوراخ کونش انداختم و آروم سانت به سانت کردم تو کونش عاقله يه آه کشيد کفتم اگه درد داره نکنم ( البته تعارف بود ) گفت نه داره خوشم مياد منم سرعتمو بيشتر کردم يهو همه بدنم عرق کرد وهمونجا روش خوابيدم يکربع تو همون حال مونديم بعد بلند شديم دونفري رفتيم حموم البته حموماي کاشان جا داره حموم خونه ما هم يه فضاي 3x2.5متري که چهار پنج نفر آدم توش ميشه حموم کنن خلاصه بمال بمال يه حال اساسي هم تو حموم کرديم بعد اومديم بيرون لباسامونو پوشيديم منم رفتم آشپزخونه دوتا چايي دبش ريختم مشغول خوردن بوديم که در زدن عاقله يکم ترسيد گفتم نترس از تو پنجره نگاه کن اگه سرمو خاروندم خودتو قايم کن رفتم درو باز کردم ديدم عادله دم دره اومد تو حياط گفت عاقله اينجاست گفتم آره گفت حالا ديگه تک ميپريد بوسيدمش گفتم عزيزم تک پريدن نداره يه شب مال توام يه شب مال خواهرت بابا اينقدر طمع نکن خنديد و گفت باشه تو برام عزيزي اونروز اگه تو نرسيده بودي الان تو بيمارستان کونمو بخيه مي کردن گفتم بريم تو گفت نه مادرم تنهاست يکي بايد پيشش باشه فردا ميام باشه گفتم باشه گفتم بذار عاقله رو صدا کنم گفت نميخاد اون امشب مال توئه بوسيدمش خنديد منم رفتم تا شبو پيش عاقله عزيزم بگذرونم .. حدود 6 سال بهترين ايام زندگيمو با عاقله و عادله گذروندم دانشگاه هم تو کاشان قبول شدم ولي افسوس دوستي يک حادثه و جدايي يک قانونه - برادران آمريكايي افغانستانو از جنگ رها کردند دو سال پيش عزيزانم بار سفر بستند وعازم ديارشان شدند عادله الان يه بچه داره وعاقله نامزد آخرين تماس من يه ماه پيش با عاقله بود زنگ زد و ازمن اجازه ازدواج وخداحافظي گرفت از اون موقع ديگه سکس نداشتم .
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#270
Posted: 4 Jul 2011 12:59
كون كن دهاتي
الان که اين داستان را براتون تعريف ميکنم حدوداً چند ساله که از اون خاطره خوب ميگذره و من در حسرت اون روز به قول بزرگاي ادبياتمون آواره ترينم چون الان از شهرمون دورم وتوي يک روستاي دور افتاده که مثلاً پايتخت اقتصادي ايرانه توي يکي از پتروشيميها مشغول به کارم (عسلويه) . کف مثل کف صابون. اول اينا بگم که چون من بچه دهاتم اگر اسمها رو واقعي بدم زود لو ميرم من که گور سياه اون بنده خداکه الان داره تو بغل شورهرش که اي کاش يه روز شوهرشم بکنم ضايع ميشه .
من توي يکي از روستاهاي شهرستان قيرو کارزين واقع در استان فارس زندگي ميکنم و از اون جايي که نتونستم سربازيمو بخرم مجبور شدم برم خدمت مقدس سربازي .من که دوران سربازيم هم مثل کارم توي يک شهرستان گرم بود هر موقع ميومدم بايد کلي عشق وحال ميکردم تا بتونم در انجام وظيفه، روحيه کافي داسته باشم .يکي از اون عشقو حالها بر مي گرده به روزي که من از خدمت اومده بودم وبي خوابي شب گذشته باعث شده بود تا من تا ساعت 10صبح بخوابم . بالا خره بيدار شدم و ديدم غير از داداش کوچيکم هيچکه خونه نيست ما هم که کلي کف بوديم صبحونه روخورديم ورفتيم دنبال ياسر تا بريم يه عرق سگي يا وتکا ،کونياک ....يا هر زهر ماري که گيرمون اومد بگيريم وبخوريم ديديم مثل هميشه آقا ياسر خوابه چون وضع مالي اونها خيلي خوب بود هيچ کاري جز خورد و خواب نداشت .ماهم بي خيال شديم رفتيم سر کوچه ديديم که رضا گفت من دارم ميرم باغ توهم برو مقداري مزه برا ي عرق سگي بگير و بيار تا امروز که اومدي خوش باشيم . منم رفتم چند تا کوچه بالاتر تا چند کيلو ميوه وچيپس و مخلفات بگيرم. تو راه ديدم يه دختر خانومي داره ما رو ديد ميزنه ولي از اونجا که يارو چادري بود گفتيم حالا همين جوري يه نگاه به ماي بي جنبه کرده. دل سگ مذهب ما ول کن نبود ما هم اونو زديم به دريا. گفتيم بريم دنبالش هر چه باداباد، منم که خدايي اون موقع برا زرنگي مثل فنر بودم وحالا حداقل توروستاييان خودمون خوش تيپ و خوش اندام، رفتيم تا در خونه يارو. اونم در را با کليد باز کرد و من فهميدم طرف تنهاست وکسي خونشون نيست ولي حقيقتاً ترسيدم چيزي بهش بگم چون طرف را يه خوبي ميشناختم اونم يه نگاه معني دار به ما کرد و رفت تو چون در را محکم نبسته بود گفتم برم تا ته کوچه يه دوري بزنم برگردم ديدم دم دره يا يه چيزي بهم ميگه يا يه چيزي بهش ميگم توکلت علي الله وقتي بر ميگشتم ديدم دم در از تو حياط واستاده داره نگاه ميکنه منم با کمال پررويي گفتم سلام اونم از من پررو تر گفت بفرما تو دم در بده (با شيطنت وشوخي ) گفتم کي خونتونه گفت هيچکه همه رفتن تو باغ ولي از شانس بد من چون نزديکاي ظهر بود الان خونوادش ميومدن من گفتم من نميام ولي خونه ما کسي نيست اگه خواستي بيا خونه ما باهات کار دارم منم بي خيال رضا رفتم خونه تا اون بياد .حدود دو يا سه ساعت بعد ديدم يه نفر داره در ميزنه خوشحال رفتم ديدم رضا ناراحت دم در واستاده، منم با عصبانيت گفتم ببخشيد من مهمون داشتم نتونستم بيام باشه تا يک ساعت ديگه حتما ميام واونم گفت من به خاطر تو خواستم سور و سات راه بيندازيم حالا تو..... تو همين حين ديدم حوري هر دو عالم داره مياد منم با ترس و لرز از رضا خواهش کردم بره وهيچي هم نگه و از اونجا که ما تو رفاقت واسه هيچ يکي از رفيقها کم نذاشتيم در اين موردا از همه رفيقام مطمئن بودم تا پاي جونشونم باشه هيچي لو نميره اون اومد خونه وسلام کرد و اول پرسيد اين پسره کي بود و از اين جور حرفها که ديگه خودتون ميدونيد ...... منم گفتم رفيقم بود ورفت. چون اگر غير از اين بود اون دم در وانميستاد و اون که ديگه از اين به بعد زهرا هست منطق را پذيرفت وديگه چيزي نگفت زهرا جونم اومد تو ومن به داداش کوچيکم که تنها مزاحم بود گفتم بره تو باغ وميوه اون فصل يعني انار برام بياره در ضمن زهرا هم به خاطر کلاس خياطي که اون روزها تازه توي روستاي ما دائر شده بود اومده بود سر کلاس خياطي (کير )باهم رفتيم تو اتاقي که من توش خوابيده بودم. اوني که تو يک عروسي ديد ما رو حسابي زده بوده از اون شب عروسي، بعدا که چقدر دنبال من بوده، و از من تعريف شنيده و تعريف کرده و تو شهر (قير) دنبال دختر خالش بودم فهميده ولي چيزي نگفته وووو....تا يک ساعت هي ميگفت منم الکي گفتم منم دنبال تو بودم وتو به من محل نميزاشتي ووو...ولي همه اين حرفها مخ زني بود و بس من رفتم کنارش و دستشو گرفتم اون که حسابي از اين کار ميترسيد گفت تو رو خدا به من دست نزن تو به من گفتي کارت دارم من اومدم ببينم چيکارم داري. با اون لحجه اي که از شهريا ياد گرفته بودم خيلي با حال گفتم دوست دارم اونم احساس همدردي کرد و من ديگه طاقت نياوردم دستشو کشيدم رو رختخواب خودم که هنوز جمع نکرده بودم ويه لب به زورکي ازش گرفتم گفتم زهرا چرا نميزازي من بوست کنم مگه نميگي دوسم دارم داري گفت چرا ولي... من ديگه مهلت ندادم و پشت سرهم لب ميگرفتم و دستم فقط روي سينه هاش بود ديدم آروم آروم شل وشلتر ميشه تا اينکه خوابوندمش کاملاً رو تشکي که اونجا بود و همراه با لب، چادر که اونجا افتاده بود ولباسهاش رو از تنش در اوردم البته به اندازه تمام زندگيم دروغ گفتم و خايه مالي کردم و کونم پاره شد تا مخش رو زدم تا لباسش رودربيارم اونم بعد از نيم ساعت قربان صدقه رفتن . يه شورت ويه کرست مشکي مثل روزگار الان من تنمش بود با خودم گفتم در آوردن اين ديگه کار حضرت فيله تا همين تنه هم از دست نداديم کارمون رو بکنيم کاملاً خوابيدم روش همچنان لب ميگرفتم و اون هم تازه مز مزه ميکرد مثل عرق خوراي تازه کار از من لب ميگرفت يعني روش نميشد وگر نه از خداش بود و مثلاً داشت نجابت نشون ميداد. هزاران قربان صدقه مفت ومجاني نصيب هم ميکرديم تااينکه به من گفت تو من رو لخت کردي خودت لخت نميشي. من که از خدام بود گفتم: گفتم شايد تو بدت بياد، اونم گفت من که بهت گفتم دنبالت بودم تا گيرت بيارم و آرزو داشتم يه بار تو بغل هم باشيم من هم از فرصت استفاده کردم و خود م رو وکير بدبختم که کونش پاره شده بود از تو لباس آزاد کردم من لخت واونم يه شورت و کرست تو تن مبارکش. کم کم دستم رفت زير شورتش ويه دستم هم زير کرست، ماليدن همان وزهرا بي حال شدن همان منم که ديگه مثل خدا بيامرز فردين شده بودم سلطان قلبش . کيرم رو چسپونده بودم به زهرا و اونم که در حال آه و ناله بود خودشو بيشتر به من ميچسبوند تا اينکه زهرا جون منو تو بغل گرفت و چنان فشرد که فهميدم ارضا شده گفتم ديدي مملي کلاه رفت سرت. من که زرنگتر از اين حرفها بودم سريع کرست و شورتشو در آوردم ( اونم با التماس ودر حالي که اون از حال رفته بود ) و سينه هاشو کردم تو دهن ديگه اعتراضي نکرد يه کس سفيد مثل پيشوني ياسر وسينه هايي از اون انارهاي سفتي که برادرم رفته بود بياره. من سينه هارو ميخوردم و اون تشنه آب بود تا بخوره در ضمن مملي کوچيکه هم لاي پاش گذاشتم و هزاران قسم خوردم که مواظب باشم پرده پس نره .ت وي همين مکيدن سينه ولاپايي متوجه شدم داره بازم ولو ميشه که امان بهش ندادم و وارونش کردم گفت داري چيکار ميکني منم گفتم اينجا که ديگه شماره نميندازه اونم يه لب بهم دادوشروع به شمارش گل تشک کرد و من که تا حالا کس و کونهاي زيادي کردم چه پسر چه دختر وچه زن اول بايد يه بوس رو کونش بکنم کس ليس نيستم ولي سينه رو دوست دارم کون زهرا جون رو يه دو سه بوس زدم و مقداري کرم که از تو يخچال موقعي رفتم آب براي زهرا بيارم همراه آوردم و کشيدم به کون مبارک و کير خودم که شده عين گرز رستم. زهرا هم که تا اون موقع فرست نشده بود کير منو زيارت کنه يه نگاه بهش انداخت وکيرمو گرفت تودست وبعد از اون که مقداري با اون بازي کرد ودستشم چون کرمي بود نرم بود چند تا بوس به کيرم کرد و اونو از خجالت در آورد تا راحت کارشو بکنه. و من چون بدم ميومد واز همه مهمتر روم نميشد ازش نخواستم برام ساک بزنه وشايد اون هم اين کار رابرام نميکرد يه بالش گذاشتم زير شکم نازش ومملي کوچيک که هر زن جنده اي خايش ميچسبه چه رسد به يه دختر رو فرستادم برا ماموريت يه کم خيسش کردم و اون که ديگه داشت منفجر ميشد (کير نگون بخت من) گذاشتم در سوراخ زهرا خانم وبهش گفتم تا اونجايي که ميتونه شل کنه. تا کيرم رو فشار دادم از تنگي سوراخ کون يه ناله کرد ولي کيرم وارد مخزن الاسرار نشد و اونم چون دردش اومد يه جيغ زد و گفت ديگه نميزارم اين کار را بکني بازم من التماس و دوست دارم هاي تکراري نصيبش کردم وبه قولي حسابي خايه مالي کردم واسه دم مالي . تا اينکه اون قبول کرد ومن هم که ديگه راضي نبودم دوباره خايه مالي کنم گفتم اول سوراخ را کمي گشاد کنم وبا انگشت افتادم به جون کون ومن هم چون عاشق کون هستم حسابي يه انگشت دو انگشت کردم تا اينکه اون آماده پذيرايي شد سر کير را گذاشتم در کون مبارک وآهسته سر کيررا کردم تو. زهرا جونم يه جيغ ديگه زد و گفت دارم ميسوزم منم به اون قول دادم الان دردش خوب ميشه واز اين کا ر خوشش مياد کم کم کيرم رو فرستادم جلو تا آخرش اونم با استادي کامل. زهرا جون که داشت مي ترکيد گفت مملي جون هرکه دوست داري زود باش منم با حرکت اهسته شروع به تلمبه زدن کردم و اون بيچاره فقط ناله ميکردکم کم داشتم سرعت را بيشتر ميکردم که ديدم دارم ارضا ميشم بهش گفتم داره آبم مياد اونم گفت بريز رو سينه هام برگشت ومن هم آبم رو ريختم رو سينه هاش . اصلاً دلم نميخواست به اين زودي کارم رو تموم شده ببينم ولي ديگه کاري نميشد کرد اونم که دوباره نميذاشت بکنمش ( چون واقعاً کونش پاره شده بود ) وداشت با آبم رو سينش حال ميکرد منم با اينکارش فهميدم که اون از ما پاچه پاره تره. ولي انصافاً اينجوريش رو ديگه نخورده بود. بعد که کلي همديگر رو تو بغل گرفتيم و بوسيديم به هم قول داديم که تا آخر عمر مال هم باشيم جون عمه مون. اون ديگه بايد ميرفت ،وقتي بلند شد که بره سوزش عميقي در اعماق کونش احساس ميکرد از حرکتاش ميخوندم روش نميشد ولي آخرش که داشت ميرفت گفت کونم روپاره کردي منم با خنده گفتتم توکه ديگه تو خياطي استاد شدي برو بدوزش . آخرين لب رو دم در ازش گرفتم وتا ديدار بعدي که هنوز ميسر نشده همديگر رو به خدا سپرديم .ولي خداييش شاه کون بود .خوش به حال اون که ميکنتش . واينم بگم که رضا هنوز واسه اون روز که درباره من مردونگي کرده به خودش فحش ميده .
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب