ارسالها: 3620
#283
Posted: 5 Jul 2011 06:30
mahsamamas
سكس زهر ماری در باغ
دیروز صبح که داشتم با یکی از رفقای به قول ملت ناباب خودم می رفتم طرف کارگاه تیرچه بلوک و سوار سمند باباش بودم هوس کردم بعد کار بریم روستای پدری اونجا تو باغ اجدادی مون و اونجا سه گوشی که پری روز گرفته بودم رو با پسر قاچاقچی بخورم .جریان و بهش گفتم گفت تنهایی مزه نمیده بزا به چند تا دیگه از بچه هام خبر بدیم تا عصر که قرار بود پارچه هایی که با پژو 405 GLX دیروز از اورمیه آورده بود برسونه تبریز با یکی از دوست دختراش هم قرار داشت. من بدبخت تا عصر با کارگرام مشغول کار کون خودم و جر میدادم دانشگاه می رفتم کارای اداری کارای مربوط به خونه رو هم خودم انجام می دادم خلاصه با این همه صرفه جویی آخرش هم فوقش ماهی یک و دویست بیشتر دشت نمیکردم. ولی اون کون گشاد هفته ای دوبار با چهار تا ماشین قاچاق می آورد و حداقل ماهی دو تومن در می آورد واسه همین فقط حال میکنم تیغ بزنمش بر همین مبنا بهش گفتم یه جنده هم مهمونمون کن بگذریم که وقتی این و گفتم یه رب فقط بهم گفت مگه قوادم مگه من دییوسم بالاخره قبول کرد قبل از این که بچه ها رو جمع کنه یه جنده بیاره دوتایی بکنیمش.مام که به کارای روزمره پرداختیم اينقدر سرم شلوغ بود وقت نکردم با موتور جلو مدرسه دخترونه ویراژ بدم. دختر بازی سر شب تو محلمونم که از دست داده بودیم. تا عصرم تلفنی با دخترا حال کردیم ساعت شش و ربع بود به نگهبان گفتم من امروز زود میرم آوردم موتور و گذاشتم خونه زنگ زدم به این رفیق قاچاقچی صبحیم "داریوش" گفتم من تو خونمون منتظرتم.ننه و آبجی مونم که دیگه عادت کرده بودند. دادش بزرگمونم تهران بود. وقتی داریوش اومد سریع رفتیم از مراغه یه جنده ورداشتیم آوردیم بردیم تو باغمون از اونجایی که اهل هم دهاتی هامون واسه خاطر بابامون ما رو میشناختن مجبور شدیم کلی بیراهه بریم. داریوشم که ماشینش صفر بود با سرعت نزدیک صفر هم رانندگی می کرد تا برسیم اونجا انقدر با کون و کس و پستونای دختره ور رفتیم که سه بار آب کیرمون روانه شد خلاصه رسیدیم باغ.تازه یادم افتاد کلید نیاوردم از دیوار بالا رفتم دیدم دختره داد و فریاد گذاشته نميدونم کلک زدین و نمیدونم اگه باغ از خودتون نباشه من نمیام با هزار زحمت راضیش کردیم در باز کردیم رفتیم تو. جنده هه هم که هزارو یه جور بهونه می آورد. وقتی تو ماشین من راحت نیستم بهتر تو باغ کارامون بکنیم. وقتی که دید کلید ندارم گفت اینجا خطر داره نمی دونم گناهش بیشتره اینجا صاحبش راضی نیست کون گشاد انگار تا حالا گناه صواب حالیش بود. بهش گفتم بابا نماز که نمی خونی که صاحبش راضی باشه ازاون گذاشته صاحبش منم که راضی ام.خلاصه راضیش کردیم چون من ندید تر بودم کیرمم هف شق کرده بود طاقت هم نداشتم زود زیر درخت گردو یه پتو انداختم به داریوش گفتم اول من اونم قبول کرد و رفت تا مابقی بساط از ماشین بیاره و خود خواسته رفت دونبال نخود سیاه تا شاهد این جنایت نباشه و هم اینکه سر گوشی آب بده. بعد از چند تا لب پستونای دختر رو کردم تو دهنم با کسش بازی کردم خلاصه کیرم تاب و تحمل این انزوا رو نداشت شق شده شو که بیرون آوردم دختره گفت چقدر کوچیکه دیدم دختره دنبال بهونه است که در ره این همه هم که باهاش ور رفته بودم حشری نشده بود به همین خاطر بئد که گفتم آره راست میگی امونش ندادم مستقیم کردم تو کسش که سالها بود پرده اش پاره شده بود. دو دقیقه طول نکشید که کارم تموم شد وخودم و جمع و جور کردم و داریوش و صدا کردم تا اونم شروع کنه دو دقیقه طول نکشید که صدای آه واوه دختره شروع شد انگار تا حالا داشتم تو کسش فوت می کردم این ارزش کیر من و پائین می آورد. یه مدت که گذشت دیدم صداشون خیلی بالا رفته. ترسیدم کسی از اونجا بگذره و صداشون و بشنوه بهشون گفتم یه زره یواشتر ولی اونا بدجور رفته بودن تو یه دفه دیدم یکی از دیوار داره بالا می آد گفتم داریوش جمع کن بریم آومدن و سریع رفتم بالی یکی از درختای بزرگ گرد و لای شاخ برگاش قایم شدم اونام تا اومدن بجنبن ملت گرفتنشون یکی از اونا که مثلا پسر عموی بابامون بود گفت یه نفر دیگه هم اینجا دیدم من می رم با دوچرخه ببینم کجا رفته. میدونستم از لای شاخ وبرگ درخته راحت نميشه پیدام کرد ولی از زبون لق درخته میترسیدم که دائم می گفت دیدی به اون کسکش عوضی گفتم آخرش انش در می آد. جنده انگار صدای آه واوه من کل دهاتمون و برداشته بود.بعد دست جفتشون گرفتن همونجور لخت سوار ماشین خودشون کردن وبردنشون آگاهی یکیشونم اونجا کمین کرد تا هر وقت من برگشتم دستم و بگیره ببره پیش اونا انگار کار و زندگی نداشتن بعد سالی وعمری این اولین باری بود که کس میکردیم زهرمون کردن. تا حالا هرچی کرده بودیم همش یا لاپا بود فوقش هم که کون بعضی وقتام که با یه لب آب کیرمون سرازیر می شد. از لابلای حرفاشون هم که فهمیدم من و خوشبختانه نشناختن. در همین افکار غرق بودم که دیدم گور به گور شده موبایلم داره زنگ میزنه زود تا خواست ویبره بزنه زود با سامسونگ N 620 رد تماس کردیم. میدونستم اگه خاموشش کنم صدا میده. ساعت حدودا نه ونیم بود که نگهبانه شرش رو کند وقتی مطمئن شدم رفت سریع رفتم خونه. صبح تا عصر از این اون پرس و جو کردم دیدم بیچاره داریوش بهش گفتن یا باید بگیریش یا جفت تون رو اعدام می کنن. ولی خودمونیم اگه کیرم یه زره بزرگتر بود معلوم نبود حالا اون جنده رو به من می دادن یا به داریوش.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#286
Posted: 5 Jul 2011 06:52
چند ساعت قبل جشن تولد
ماجراي اين بارم برمي گرده به دي ماه سال پي تولد يكي از دوستام (كيارش) ... فكر كنم 26 دي ماه بود كه همگي دعوت شديم به تولد دوست پسرم خير سرش همه دوستامو هم دعوت كرده بود منم از اونجايي كه مي خواستم يه ذره حالشو بگيرم به دوستام گفتن هر چند نفر كه دوست دارن بيارن تا حسابي تو خرج بيوفته منم منم نكنه و چون غذا رو بيرون سفارش داده بودن مي دونستم كه حسابي حالش گرفته مي شه.از اونجايي كه به ظاهر (و البته در باطن) دختر مثبتي هستم مامان كيارش من رو نهار دعوت كرد و خواهش فرمود كه ناهار هم اونجا باشم بعد از كلي كلاس گذاشتن قبول كردم ساعت 11 بود كه كارم تو آرايشگاه تموم شد و راهي خونه كيرش (ببخشيد كيارش) تا لباسهامو كيارش برام بياره تو و جاي ماشين رو عوض كنه منم با راهنمايي خواهر كيارش رفتم تو و ديدم پدر محترمه هم تشريف دارن... . عجب باباي كوني داشت جلو زنش چنان گوشه لب منو بوسيد كه اثر روژم روي لبش موند منم زود احوالپرسي رو تموم كردم و رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض كنم و منتظر كيارش شدم وقتي اومد تو اتاق كمكم كرد تا لباسامو عوض كنه (بهونه بود...) خلاصه وقتي لباس پوشيدم و مي خواستم برم بيرون كيارش گفت: «هستي جان بعد از ناهار هر وقت صدات كردم بيا بالا آخه مامان و خواهرم مي خوان برن آرايشگاه و بابا هم عادت داره بعد از ناهار چرت بزنه». منم با خنده گفتم: «باشه، ولي فكر نمي كنم امروز بابات بخواد بخوابه» ناهار رو با هم خورديم، در حين ناهار نمي دونيد چند بار تلفن داشتم ديگه حسابي عصبي شده بودم همه مي خواستن آمار بدن كه چند نفري مي يان راستش كيارش با من و دوستام كلا دقيقا 36 نفر رو دعوت كرده بود ولي اين طور كه من حساب مي كردم نزديك به 73 نفر مي شديم. ناهار رو كه خورديم باباي كونيش شروع كرد با من بحث كردن از همه جا حرف كشيد وسط تا اين كه خواهر كيارش رفت آرايشگاه و مامانش خونه موند (فكر كنم فهميد دودول آقاي پدر ياد هندوستان كرده) وقتي اين طور شد يه كم خيالم راحت شد و كيارش هم تا فهميد رفت بالا و با صداي بلند گفت: «هستي جون بيا بالا مي خوام برات گيتار بزنم» منم معذرت خواهي كردم و رفتم طبقه بالا... صداي گيتار كيارش رو مي شد شنيد به محض اين كه از در اتاق رفتم تو كيارش در رو پشت سرم بست و با تعجب ديدم كه صداي نوار بوده و تمريناش رو ضبط كرده، كيارش هم از پشت محكم بغلم كرد و گفت: «هستي دلم براي لبات يه ذره شده». منم سريع گفتم : «بيخود حوصله دوباره آرايش كردن رو ندارم»، و بعد هم با يه لحن مظلومانه اي گفتم: «كيارش جون هستي بي خيال شو» گفت: «دختر خجالت بكش مگه تو بلد نيستي خودتو آرايش كني خوب ديگه بحث بي بحث تا ساعت 6 بعد از ظهر كلي وقت داريم». «تو خجالت بكش مامان و بابات پائين نشستن و تو اين بالا واسه خودت حال مي كني». «با بابام راحتم بهش گفتم كه كار دارم و به مامان هم گفتم مي خوام با هستي حرف بزنم مزاحمم نشيد». خلاصه به هر طريقي بود كيارش راضيم كرد كه موقعيتش رو درك كنم و معتقد بود كه بهترين هديه تولد براش اينه كه يه خلوت درست و حسابي داشته باشه اونم 3 ساعت. منم ازش قول گرفتم كه نخواد دراز بكشم چون حوصله مرتب كردن مو رو ندارم و اونم قبول كرد.چشمتون روز بد نبينه آدم مگه چقدر توان داره 3 ساعت اونم يا روي صندلي يا سر پا. ولي خيلي حال كردم آخه تا حالا موقعيت اين مدليشو تجربه نكرده بودم كيارش هم زود نوار رو زد اولش كه زود تموم نشه.منم نشستم روي مبل و كيارش با يه لب كوچولو شروع كرد واقعا تبحر خاصي داشت اصلا لبامو محكم نمي بوسيد يه كاري مي كرد كه دلم مي خواست لبامو گاز بگيره ولي اون اين كار رو نمي كرد. خيلي آروم زبونشو مي كشيد روي لبام و گاهي اوقات هم مي يومد سمت چونم و يه گاز كوچولو از چونم مي گرفت كيارش تو يه چشم بهم زدن لباساشو در آورد و با يه شلوارك جلوم وايستاد و بد هم لباساي منو در آوردن البته از اونجايي كه يه بلوز كشي تنم بود خيلي راحت در مي يومد و سوتينم هم از جلو باز مي شد خلاصه كلي خوش به حالش شد و بعد از اين كه سوتينم رو در آورد شروع كرد به خودن سينه هام با چنان ولعي مي خورد كه يه لحظه فكر كردم اين بچه حتي وقتي شيرخواره بوده از سينه مامان جونش شير نخورده وقتي نگاه منو ديد خودش خندش گرفت و گقت: «هستي به جون خودم دارم مي ميرم از شق درد اگه امروز هم جور نمي شد حتما يه جا رو گير مي آوردم تا با هم بريم اونجا و آروم دست منو كه كنار صورتش بود بوسيد. و بهد هم بلند كردم و ازم خواست بايستم منم همون كاري كه مي خواست رو انجام دادم راستش يه كم دلم براش سوخت و همون طور كه ازم لب مي گرفت دستاش آروم از روي سينم اومد روي پهلوهام و بعد هم رفت سراغ زيپ شلوارم كه از بغل باز مي شد و شلوارمو زيپشو باز كرد چون شلوارم نخي بود خيلي راحت از تنم جدا شد منم براي اين كه لباس زيرم معلوم نشه يه شورت نيمه سفيد پوشيده بود. همون طور كه بدنمو لمس مي كرد منو برد طرف ميز تحريرش و منو نشوند روي ميز و ازم خواست پامو بذارم روي لبه صندلي كه يه كم بالاتر باشه و خودش خيلي سريع روي زانوهاش نشست و سرشو گذاشت وسط پام اولي با دست يه كم باهام ور رفت حسابي تحريك شده بودم و تمام بدنم درد مي كرد از طرفي هم اصلا به كيارش دسترسي نداشتم وقتي كيارش حالمو ديد موقعيتش رو يه كم عوض كرد و دستشو آورد طرف دهنم منم انگشتشو كردم تو دهنم و با انگشت وسطش مشغول شدم كه مي دونستم خيلي دست داره و اونم با نوك زبونش چوچولمو مي لرزوند. هم برام لذت بخش بود و هم اينكه خيلي خسته شده بود. بعد از اين كه كيارش حسابي تحريكم كرد بلند شد و روبروم ايستاد و شروع كرد لب گرفتن منم با دستم شلواركش رو كشيدم پائين و خودش كمك كرد و چون كيارش خان معتقداً كه شرت اذيتشون مي كنه با پائين كشيدن شلواركش كيرش انگار از قفس آزاد شده بود، منم با كيرش ور مي رفتم خلاصه بعد از نيم ساعت كيارش خان حالش جا اومد و به قول يكي از دوستام مجبور شد از دستمال كاغذي استفاده كنه. وقتي هر دومون خسته و نالان نشستيم روي كاناپه من سرمو گذاشتم روي سينه كيارش و نوك سينشو بوسيدم اونم ازم تشكر كرد و همون طور كه سرم روي سينش بود سرمو بوسيد در همون حين بود كه صداي در اومد و بابا جان كيارش گفت: «كيارش يه دقيقه بيا». اونم سريع زير پيرهنش رو پوشيد و رفت جلوي در خيلي جالب بود باباش وقتي ديدش گفت خسته نباشي !!! (اي باباها يه ذره با پسراتون دوست باشيد به خدا خودتون هم بي نصيب نمي شيد يه موقع ديديد خودتون احتياج داشتيد و خانم محترمه در دسترس نبود). وقتي كيارش اومد گفت مامان ميگه بيايد چاي بخوريد بابا اومده بود كه اگه ما نمي ريم پائين برامون بياره و منتظر جواب من شد. منم گفتم بريم پائين بهتره... و لباسامو پوشيدم كيارش هم رفت كيفم رو آورد و آرايشم رو مرتب كردم و رفتيم پائين.... خلاصه خيلي بهمون خوش گذشت مخصوصا وقتي بچه ها اومدن يه سري هاشون نتتونسته بودم همراه بيارن و فقط با دوست پسراشون بودن ولي باز هم كلي زياد شديم باباي كيارش كه چيزي نفهميد مدام با رستوران در تماس بود در نهايت البته زياد نشديم 68 نفر شديم و كلي حال كرديم مخصوصا وقتي با باباي كيارش رقصيدم! عجب باباي باحالي داشت خدا به آدم از اين باباها بده به قول دوست جونم نيتشون فقط خيرخواهانه هستش... . حال كرديد؟؟؟ خوشتون اومد؟؟؟ مي خواستم دو قسمتيش كنم تا خسته نشيد ولي بايد جبران اين همه ننوشتن رو مي كردم به هر حال اگه خسته شديد ببخشيد زنگ بزنيد به GF تون و يه كم با هم TEL SEX كنيد حتماً خستگيتون در مي ره ... .
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#289
Posted: 5 Jul 2011 07:24
دوران باحال سربازی يه داهاتی كون كن
الان که این داستان رابراتون تعریف میکنم حدوداً چند ساله که ازاون خاطره خوب میگذره و من در حسرت اون روز به قول بزرگای ادبیاتمون آواره ترینم چون الان از شهرمون دورم و توی یک روستای دور افتاده که مثلاً پایتخت اقتصادی ایرانه توی یکی از پتروشیمیها مشغول به کارم (عسلویه). کف مثل کف صابون. اول اینم بگم که چون من بچه دهاتم اگر اسم ها رو واقعی بدم زود لو میرم من که گور سیاه اون بنده خدا که الان داره تو بغل شورهرش که ای کاش یه روز شوهرشم بکنم ضایع میشه.
من توی یکی از روستاهای شهرستان قیروکارزین واقع در استان فارس زندگی میکنم و از اون جایی که نتونستم سربازیمو بخرم مجبور شدم برم خدمت مقدس سربازی. من که دوران سربازیم هم مثل کارم توی یک شهرستان گرم بود هر موقع مییومدم باید کلی عشق و حال میکردم تا بتونم در انجام وظیفه، روحیه کافی داسته باشم. یکی از اون عشقوحالها بر می گرده به روزی که من از خدمت اومده بودم و بی خوابی شب گذشته باعث شده بود تا من تا ساعت 10صبح بخوابم. بالا خره بیدار شدم و دیدم غیر از داداش کوچیکم هیچکه خونه نیست، ما هم که کلی کف بودیم صبحونه روخوردیم و رفتیم دنبال یاسر تا بریم یه عرق سگی یا وتکا، کونیاک... یا هر زهر ماری که گیرمون اومد بگیریم و بخوریم دیدیم مثل همیشه آقا یاسر خوابه چون وضع مالی اونها خیلی خوب بود هیچ کاری جز خورد و خواب نداشت. ماهم بی خیال شدیم رفتیم سر کوچه دیدیم که رضا گفت من دارم میرم باغ تو هم برو مقداری مزه برای عرق سگی بگیر و بیار تا امروز که اومدی خوش باشیم. منم رفتم چند کوچه بالاتر تا چند کیلو میوه و چیپزو متخلفات بگیرم. توراه دیدم یه دختر خانومی داره مارو دید میزنه ولی از اونجا که یارو چادری بود گفتیم حالا همین جوری یه نگاه به مای بی جنبه کرده. دل سگ مذهب ما ول کن نبود ما هم اونو زدیم به دریا. گفتیم بریم دنبالش هر چه بادا باد، منم که خدایی اون موقع برا زرنگی مثل فنر بودم وحالا حداقل تو روستاییان خودمون خوش تیپ و خوش اندام، رفتیم تا در خونه یارو. اونم در را با کلید باز کرد و من فهمیدم طرف تنهاست وکسی خونشون نیست ولی حقیقتا ترسیدم چیزی بهش بگم چون طرف را یه خوبی میشناختم اونم یه نگاه معنی دار به ما کرد ورفت تو چون در را محکم نبسته بود گفتم برم تا ته کوچه یه دوری بزنم برگردم دیدم دم دره، یا یه چیزی بهم میگه یا یه چیزی بهش میگم، توکلت علی الله وقتی بر میگشتم دیدم دم دراز تو حیاط واستاده داره نگاه میکنه منم با کمال پررویی گفتم سلام اونم از من پررو تر گفت بفرما تو دم در بده (با شیطنت وشوخی) گفتم کی خونتونه گفت هیچکه همه رفتن تو باغ ولی از شانس بد من چون نزدیکای ظهر بود الان خونوادش مییومدن من گفتم من نمیام ولی خونه ما کسی نیست اگه خواستی بیا خونه ما باهات کار دارم منم بی خیال رضا رفتم خونه تا اون بیاد. حدود دو یا سه ساعت بعد دیدم یه نفر داره در میزنه خوشحال رفتم دیدم رضا ناراحت دم در واستاده، منم با عصبانیت گفتم ببخشید من مهمون داشتم نتونستم بیام باشه تا یک ساعت دیگه حتما میام واونم گفت من به خاطر تو خواستم سوروسات راه بیندازیم حالا تو... تو همین حین دیدم حوری هر دو عالم داره میاد منم با ترس و لرز از رضا خواهش کردم بره وهیچچی هم نگه واز اونجا که ما تو رفاقت واسه هیچ یکی از رفیقها کم نذاشتیم در این موردا از همه رفیقام مطمئن بودم تا پای جونشونم باشه هیچی لو نمیره اون اومد خونه و سلام کرد واول پرسید این پسره کی بود و از این جور حرفها که دیگه خودتون میدونید...... منم گفتم رفیقم بود و رفت. چون اگر غیر ازاین بود اون دم در وانمیستاد و اون که دیگه از این به بعد زهرا هست منطق را پذیرفت ودیگه چیزی نگفت زهرا جونم اومد تو ومن به داداش کوچیکم که تنها مزاحم بود گفتم بره توباغ ومیوه اون فصل یعنی انار برام بیاره در ضمن زهرا هم به خاطر کلاس خیاطی که اون روزها تازه توی روستای ما دائر شده بود اومده بود سر کلاس خیاطی (کیر) باهم رفتیم تو اتاقی که من توش خوابیده بودم. اونی که تو یک عروسی دید ما رو حسابی زده بوده از اون شب عروسی، بعداً که چقدر دنبال من بوده و از من تعریف شنیده و تعریف کرده و تو شهر (قیر) دنبال دختر خالش بودم فهمیده ولی چیزی نگفته ووو.. . تا یک ساعت هی میگفت منم الکی گفتم منم دنبال تو بودم وتو به من محل نمیزاشتی ووو... ولی همه این حرفها مخ زنی بود و بس من رفتم کنارش و دستشو گرفتم اون که حسابی از این کار میترسید گفت تورو خدا به من دست نزن توبه من گفتی کارت دارم من اومدم ببینم چیکارم داری. با اون لحجه ای که از شهریا یاد گرفته بودم خیلی با حال گفتم دوست دارم اونم احساس همدردی کرد و من دیگه طاقت نیاورد دستشو کشیدم رو رختخواب خودم که هنوز جمع نکرده بودم ویه لب به زورکی ازش گرفتم گفتم زهرا چرا نمیزازی من بوست کنم مگه نمیگی دوسم دارم داری گفت چرا ولی... من دیگه مهلت ندادم و پشت سرهم لب میگرفتم و دستم فقط روی سینه هاش بود دیدم آروم آروم شل و شلتر میشه تا اینکه خوابوندمش کاملاً رو تشکی که اونجا بود و همراه با لب، چادر که اونجا افتاده بود و لباسهاش رو از تنش در اوردم البته به اندازه تمام زندگیم دروغ گفتم و خایه مالی کردم وکونم پاره شد تا مخش رو زدم تا لباسش رو در بیارم اونم بعداز نیم ساعت قربان صدقه رفتن. یه شورت ویه کرست مشکی مثل روزگار الان من تنش بود. با خودم گفتم در آوردن این دیگه کار حضرت فیله تا همین تنه هم از دست ندادیم کارمون رو بکنیم کاملا خوابیدم روش همچنان لب میگرفتم واون هم تازه مز مزه میکرد مثل عرق خورای تازه کار از من لب میگرفت یعنی روش نمیشد و گرنه از خداش بود و مثلاً داشت نجابت نشون میداد. هزاران قربان صدقه مفت و مجانی نصیب هم میکردیم تا اینکه به من گفت تو من رو لخت کردی خودت لخت نمیشی. من که از خدام بود گفتم: شاید تو بدت بیاد، اونم گفت من که بهت گفتم دنبالت بودم تا گیرت بیارم و آرزو داشتم یه بار تو بغل هم باشیم من هم از فرصت استفاده کردم و خودم رو و کیر بدبختم که کونش پاره شده بود از تو لباس آزاد کردم من لخت و اونم یه شورت و کرست تو تن مبارکش. کم کم دستم رفت زیر شورتش ویه دستم هم زیر کرست، مالیدن همان وزهرا بی حال شدن همان منم که دیگه مثل خدابیامرزفردین شده بودم سلطان قلبش .کیرم رو چسپونده بودم به زهرا و اونم که در حال اه وناله بود خودشو بیشتر به من میچسبوند تااینکه زهرا جون منو توبغل گرفت و چنان فشرد که فهمیدم ارضا شده گفتم دیدی مملی کلاه رفت سرت. من که زرنگتر از این حرفها بودم سریع کرست و شورتشو در آوردم (اونم با التماس ودر حالی که اون از حال رفته بود) و سینه هاشو کردم تو دهن دیگه اعتراضی نکرد یه کس سفید مثل پیشونی یاسر وسینه هایی ازاون انارهای سفتی که برادرم رفته بود بیاره. من سینه هارو میخوردم واون تشنه آب بود تا بخوره در ضمن مملی کوچیکه هم لای پاش گذاشتم و هزاران قسم خوردم که مواظب باشم پرده پس نره.ت وی همین مکیدن سینه ولاپایی متوجه شدم داره بازم ولو میشه که امان بهش ندادم و وارونش کردم؛ گفت داری چیکار میکنی؟ منم گفتم: اینجا که دیگه شماره نمیندازه اونم یه لب بهم داد و شروع به شمارش گل تشک کرد و من که تا حالا کس و کونهای زیادی کردم چه پسر چه دختر و چه زن اول باید یه بوس رو کونش بکنم کس لیس نیستم ولی سینه رو دوست دارم کون زهرا جون رو یه دو سه بوس زدم و مقداری کرم که از تو یخچال موقعی رفتم آب برای زهرا بیارم همراه آوردم و کشیدم به کون مبارک وکیر خودم که شده عین گرز رستم. زهرا هم که تا اون موقع فرصت نشده بود کیر منو زیارت کنه یه نگاه بهش انداخت وکیرمو گرفت تودست وبعد از اون که مقداری با اون بازی کرد ودستشم چون کرمی بود نرم بود چند تا بوس به کیرم کرد و اونا از خجالت در آورد تا راحت کارشو بکنه و من چون بدم میومد و از همه مهمتر روم نمیشد ازش نخواستم برام ساک بزنه و شاید اون هم این کار را برام نمیکرد یه بالش گذاشتم زیر شکم نازش و مملی کوچیک که هر زن جنده ای خایش میچسبه چه رسد به یه دختر رو فرستادم برا ماموریت یه کم خیسش کردم واون که دیگه داشت منفجر میشد (کیر نگون بخت من) گذاشتم در سوراخ زهرا خانم وبهش گفتم تا اونجایی که میتونه شل کنه. تا کیرم رو فشار دادم از تنگی سوراخ کون یه ناله کرد ولی کیرم وارد مخزن الاسرار نشد و اونم چون دردش اومد یه جیغ زدوگفت دیگه نمیزارم این کار را بکنی بازم من التماس و دوست دارم های تکراری نصیبش کردم و به قولی حسابی خایه مالی کردم واسه دم مالی. تا اینکه اون قبول کرد ومن هم که دیگه راضی نبودم دوباره خایه مالی کنم گفتم اول سوراخ را کمی گوشاد کنم وبا انگشت افتادم به جون کون ومن هم چون عاشق کون هستم حسابی یه انگشت دو انگشت کردم تا اینکه اون آماده پذیرایی شد سر کیر را گذاشتم در کون مبارک و آهسته سر کیر را کردم تو. زهرا جونم یه جیغ دیگه زد و گفت دارم میسوزم منم به اون قول دادم الان دردش خوب میشه واز این کا ر خوشش میادکم کم کیر م رو فرستادم جلو تا آخرش اونم با استادی کامل. زهرا جون که داشت می ترکید گفت مملی جون هر كی دوست داری زود باش منم با حرکت آهسته شروع به تلمبه زدن کردم و اون بیچاره فقط ناله میکرد کم کم داشتم سرعت را بیشتر میکردم که دیدم دارم ارضا میشم بهش گفتم داره آبم میاد اونم گفت بریز رو سینه هام برگشت و من هم آبم رو ریختم رو سینه هاش. اصلاً دلم نمیخواست به این زودی کارم رو تموم شده ببینم ولی دیگه کاری نمیشد کرد اونم که دوباره نمی ذاشت بکنمش (چون واقعا کونش پاره شده بود) وداشت با آبم رو سینش حال میکرد منم با اینکارش فهمیدم که اون از ما پاچه پاره تره. ولی انصافاً اینجوریش رو دیگه نخورده بود. بعد که کلی همدیگر رو تو بغل گرفتیم و بوسیدیم به هم قول دادیم که تا آخر عمر مال هم باشیم. جون بیبیامون! اون دیگه باید میرفت، وقتی بلند شد که بره سوزش عمیقی در اعماق کونش احساس میکرد از حرکتاش میخوندم روش نمیشد ولی آخرش که داشت میرفت گفت کونم رو پاره کردی منم با خنده گفتتم توکه دیگه تو خیاطی استاد شدی برو بدوزش. آخرین لب رو دم در ازش گرفتم و تا دیدار بعدی که هنوز میسر نشده همدیگر رو به خدا سپردیم. ولی خداییش شاه کون بود.خوش به حال اون که میکنتش و اینم بگم که رضا هنوز واسه اون روز که درباره من مردونگی کرده به خودش فحش میده. اگر هم داستانم یه کمی داهاتی بود منو ببخشید.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب