انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 30 از 59:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  58  59  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده


زن

 
سکس با مدیر مدرسه


سلام بچه ها این داستانی که میخوام براتون بگم به جون خودم برام اتفاق افتاده داستان از این جا شروع می شه که من 24 سالم بود و تو یک نمایشگاه کتاب کار می کردم اونجا همه جور ادم میومد و میرفت منم فروشنده یک قسمت از نمایشگاه بودم.من دوست دختری داشتم سال سوم دبیرستان بود همیشه بهم میگفت از دست این مدیر وحشی مون میترسیم گوشی همراه ببریم مدرسه و...از بدی های مدیر مدرسه خودشون زیاد برام میگفت تا این که یک روز ساعت حدود 1 ظهر یک مشتری اومد داخل نمایشگاه و اسمه کتابی رو گفت منم هر چی گشتم پیداش نکردم و بهش گفتم دوباره سر بزنید که حتما براتون میاریمش اونم ازم شماره تماس غرفه رو خواست که زنگ بزنه و از اوردن کتاب با خبر بشه منم خوب شماررو بهش دادم شماره همراه خودمو که رو کارتم بود ودر ضمن من اینطور شماره دادن رو زیاد انجام میدادم بابت کارم. ساعت حدود 10 شب هنگام تصویه حساب نمایشگاه دیدم همراهم داره زنگ می خوره گوشی رو که بر داشتمدیدم یک خانوم سلام کرد و بعد کمی صحبت گفت شناختی ومنم گفتم نه و اونم گفت خدارو شکر اخه می خوام حرفی رو بزنم اینجوری برام بهتره که منو نشناسی من کمی جا خوردم بعد گفت من تورو دیدم و ازت خوشم اومده و....من با خودم گفتم این کیه که این قدر صداش سن بالا می زنه و بعد کمی حرف زدن بهم گفت من شغلم مدیریت مدرسه: ... باور نمی شد که من با مدیر مدرسه دوست دخترم دارم صحبت می کنم بعد کمی صحبت کردن بهم گفت تو خیلی بدن سکسی داری اونجا بود که فهمیدم که به به طرف جنده از اب در اومد.خلاصه فرداشب اون روز ساعت 11 قرار شد برم خونش باورتون نمی شه مثل بید میلرزیدم اخه خودتون جای من بزارید نمی دونید طرف کیه و چه شکلی هست با خودم می گفتم اصلا نکنه کسی برام پاپوش درست کرده باشه واقعا سخت بود اما خوب هر جور بود رفتم .تو کوچه شون که رسیدم به همراهش زنگ زدم و دیدم در یک خونه باز شد از اف اف گفت بیا بالا منم رفتم داخل چشمتون روز بد نبینه در که باز کرد دیدم وای طرف 100 کیلو وزنشه تازه شناخته بودمش نه راه پس داشتم نه راه پیش تا رفتم داخل بغلم کرد و شروع کرد به ماچ کردنم بعد من بهش گفتم تنهای گفت اره از شوهرم 7 ساله جدا شدم و ...بعد کمی استراحت گفت بیا بریم تو اتاق من که وارد اتاق شدم اون رفت بیرون باورتون نمی شه خیلی ترسیده بودم رو تخت دراز کشیدم یهو اومد تو اتاق وای چه کونی چه سینه های چه بدن سفیدی کیرم داشت شلوارمو پاره می کرد اصلا بهش نمی خورد همچین بدنه توپی داشته باشه لخت اومد رو تخت. منم دراز کشیده بودم لباسامو در اورد و از نوک پام شروع کرد به لیس زدن کم کم اومد بالا کیرمو کرد تو دهنش وای چه ساکی میزد به جون خودم من این همه دختر برام ساک زده بودن اینجوری حال نمی کردم کم کم اومد به سمت لبم و کمی لب گرفت ازم بعد خوابید رو تخت منم اروم کیرم گرفتم و بردم جلوی کسش اروم اروم کردم تو بعد خودم خوابیدم روش جان چه کیفی می داد کیرم توی کسش داشت اتیش می گرفت می گفت بکن تو بکن تو داره میاد داد می زد و منم شدت کارو بیشتر می کردم کم کم داشت ابم میومد گفت نریزی تو بریز تو دهنم منم باور کنید تا جای که تونستم سعی کردم زود ارضاح نشم ولی هر کی جای من بود به 2 سوت ابش میومد اما من دوباره کیرمو در اوردم و گذاشتم تو کونش وای چه حالی میداد اون جیغ میزد و منم شهوتی تر می شدم نیم ساعت همینطوری از این سوراخ به اون سوراخ کردم بعد دیگه نتونستم و ابمو ریختم رو صورتش اینقدر کیف کرده بود که خدا میدونه کنارم خوابید وگفت کمی استراحت کنیم ولی من از خستگی زیاد خوابمبرد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دستم گرفته گزاشته رو کسش اونم هنوز خواب بود من کمی باز با دستم کسش مالیدم اما بیدار نشد من شهوتم زده بود بالا اروم کیرمو اومدم بزارم تو کوسش با صدای خواب الود گفت تو خسته نشدی عزیزم منم گفتم با این کس و کون تو عمرا اونم خندید گفت پس بکن تو منم اروم کیرمو کردم تو کسش وای اون شب هیچ وقت از یادم نمیره کسش باز پر اب بود با این که خواب الود بود ولی شهوتی شده بود باند شد کیرم محکم کرد تو دهنش وای نمی دونید چه ساکی میزد بی پدر منم باز کیرمو کردم تو کسش بعد اروم کردم تو کون سفیدش بعد شروع کردم به لیس زدن سینه هاش و کیرمو گذاشتم لای سینه هاش اونم با دو دستش سینه هاشو بهم میمالید چه حالی میداد از اون شب به بعد من هر چند روز یک بار میرم پیشش واقعا با این که چاقه ولی بدن توپی داره که از 100 دختر 18 ساله سکسی تره.

نوشته: مهراد
     
  
زن

 
اتوبوس سکسی


لبم روی لبهای داغش بود.داغی لبهاش بدجوری آتیش شهوتمو شعله ور کرد.دوباره صورتمو بلندکردمو به چشای سیاهش خیره شدم. هنوز به روشنیه روزیادمه. تابستون۸۷بود.ماشینمون پای سکوبود.ترمینال گرگان. یه دخترقدمتوسط ته چک بلیطشوبهم داد. یه نگاه نافذکرد و سوار شد. راه افتادیم.چه شب افتضاحی بود.خلوت. ۱۰،۱۵تابیشترمسافرنداشتیم.پذیرایی مسافراهو دادم.رفتم آهنگ حکایت سیاوشو پلی کردم.نشستم روصندلی خالی ردیف اول. طبق معمول بلوتوث گوشیمو روشن کردم. یک عکس انتخاب کردم و سرچ. فقط ۱دستگاهوپیداکرد(سارا)هنری نوشته شده بود.خوشم اومد از سلیقه اش.عکس رو سندکردم،گرفت،چندتا عکس دیگه،بازم گرفت. حالانوبت سارابود،چندتافرستاد.گرفتم.با نوت گفتم آهنگ جدیدنداری؟ گفت نه،همشون قدیمین. اینجوری رابطه منوساراشروع شد. سارادانشجوی روانشناسی تهران،گرگانی،۲۲ساله و هم سن الان من بود.دخترخوب و ساده.اونشب تنهابود.تانزدیکای زیرآب پیشش نشستم.آخه ازاونجابه بعد بابام بیدار میشد و مینشست پشت رول. زمان می گذشت و منو سارابهم نزدیکتر میشدیم. چون از نظر جثه ازش بلندتر و بزرگتربودم اختلاف سنیمون به چشم نمیومد.قدم۱۸۵،چهارشونه،باچشمای آبیه تیز.
واسم فوق العاده دارای احترام بود.دوست داشتنی. زیبا دیگه پام به خونه دانشجوییش باز شده بود.بارهاپیشش رفتم.حتی بامریم هم خونه ایش هم خوب آشنا شده بودم.زمان با گذشتش رابطمونو عمیق تر میکرد.تو یکی از این روزها که توراه برگشت به گرگان بودم.گوشیم زنگ خورد.باآهنگ بلالوم که مختص سارابود.
الو سلام عزیزم
صدای گریه ی سارا.
ساراچی شده؟سارا سارا.
کوروش مریم،مریم تصادف کرده.
شوکه شدم.نمیدونستم چی بایدبگم.سعی کردم آرومش کنم.فرداصبح زودکار ماشینو رسیدم و رفتم خونه سارا.تامنو دید زد زیر گریه.بغلش کردم. سعی کردم دلداریش بدم.آرومی نداشت.فکرکردم بادیدن مریم شاید ارومتر شه..
بریم ملاقات مریم؟
باچشمای سیاه ونافذش بهم خیره شد.
مرسی عزیزم.
رفتیم به بیمارستان.هوای گرم وعذاب آوری بوداونروزتهران.مریم توآی سی یوبود.وضعش چنان بدنبود،ولی خب چندان هم خوب نبود.یه موتوری بهش زده بود و سرش به گوشه جدول خورده بود.ساراازپشت شیشه به مریم نگاه میکردومن به سارا.برگشتیم خونه.ساعت نزدک ۱بود.تانیم ساعت دیگه اتوبوسمون بایدحرکت میکرد.اصلاامیدی به رسیدن به ماشین نداشتم.
گوشیموبرداشتمو شماره پدرموگرفتم.
سلام بابا،خوبی؟معذرت ولی امروزنمیتونم برسم به سرویس.دوستم تصادف کرده!
سلام،کدوم دوستت؟حالش چطوره؟زودترمیگفتی شاگردمیگرفتم.باشه.شبوچیکارمیکنی؟
.میرم خونه خاله خداحافظی کردیم.دعوام نکرد.ازمزایای تک پسری بود.به ساراگفتم میرم دوش بگیرم.رفتموتنموبه آب گرم دوش سپردم.خودموخشک کردموحوله روبه دورخودم پیچیدم.ساراتواتاقش بودوبازگریه میگرد.رفتم کنارش روتخت نشستم.بقلش کردم.
کوروش اگه بلایی سرمریم بیادچی؟
نترس عزیزم چیزیش نمیشه.
پیشونیشوبوسیدم.سرش روشونه هام بود.هنوز هق هق میکرد.موهای بلندونازشونوازش میکردم.آرومترکه شدجواب بوسموپس داد.البته روی گونه هام.بوسیدمش،بوسید.دوباره بوسه ازمن وجواب بوسه ازسارا.سرعت بوسیدنمون زیادشد.کم کم لب هامون توهم گره خورد.آروم آروم طوری که لباهامون بازنشه روتخت درازکشیدیم.بلندشدم ازکنارش.یه نگاه به سرتاپاش کردم.یه دست تاپ شلوارک سبزفسفری پوشیده بود.درنهایت زیبایی بود.اینبارخودموانداختم روش.بازلبم روی لبهای داغش بود.داغی لبهاش بدجوری آتیش شهوتموشعله ورکرد.دوباره صورتموبلندکردموبه چشمای سیاهش خیره شدم.تاحالااصلابه فکرسکس باهاش نبودم.شایدبخاطردخترای دوروبرم بود.شایدازاختلاف سنیمون.دوباره لبهاشوبوسه بارون کردم.شهوت کارخودشوکرد.گستاخ شدم.دستموازروتاپش به سینه هاش رسوندم.اعتراضی درکارنبود.لباهمون هنوزدرهم بودن این بار جسارتموبیشترکردم.دستمواززیرتاپش به سینه هاش کشیدم.مقاومتی ندیدم.بلندشدم ازروش تاپشوخیلی سریع آروم دراوردم.سانتیمتربه سانتیمترتنشولیسیدموبوسیدم.نوبته شلوارکش بود.خیلی آروم درش اوردم.باهرسانت پایین کشیدنش هزاران بوسه به پاهاش میزدم.شلوارکشودرواوردم.دوباره رفتم سمت بالاتنش.دوباره لبهاشوبوسیدم.سوتینه بنفش رنگشوسریع بازکردم.سینه های سفیدوخوش فرمی داشت که به هیکلش زیبایی خاصی میداد.باولع مشغوله لیسیدنش شدم.میلیسدموگازریزازش میگرفتم.نفس های بیشمارش وضربان تندقلبش ازلذتش میگفتن.کم کم اومدم پایین.همینطوربدنه سفیدولطیفشومیبوسیدمومیلیسدم.به شرتش رسیدم،خیس خیس بود،یه نگاهی بهش کردم.ملحفه تختوکشیدروصورتش.سارام خجالت کشید.شورتشودراوردم.کس سفیدوبی مویی داشت.کوچیک بود.انصافاخداخوب همه ی زیبایی هاشوتو سارا جمع کرده بود.پاهاشو باز کردمو سرموگذاشتم بین پاهاش. هنوزچندباری بیشتر زبونمو رو کسش نکشیده بودم که ارضاشد. رفتم کنارش درازکشیدم.ملحفه رو زدم کنارو لبشوبوسیدم.موهاشونازمیکردم.گذاشتم تاحسابی ازین وضعیت لذت ببره.بلاخره گفتم سارای من؟سارای نازم گفت شروع کن.حالت چهاردستوپا بهش دادم.رفتم واز رو میز آرایشش کرمی برداشتم رفتم پشتش.نمیدونم چی شدکه این سواله احمقانهوپرسیدم!سارااوپنی؟!
بیشعور بار اولمه!!!
کیرموحسابی چرب کردم.کون ساراروهم همینطور.کیرموگذاشتم روسوارخش.نمیرفت.هرکاری میکردم بدون اذیت شدن بره نمیرفت.آخریه زوراساسی زدم.سرش رفت تو.دیدم ساراملحفه تختوچنگ زدوبادوتادستاش جمع کردوکشیدسمت زیرش.تاآخر کردم تو.بعدازچنددقیقه شروع به تلمبه زدن میکردم.همزمان کس سارارو هم میمالیدم.دقیقه هابالذت سپری میشد.ساراباهرتلمبه ای آهی شهوت ناک میکشید.دیگه داشتم به اورگاسم نزدیک میشدم.گفتم ساراکجابریزم؟گفت هرجادوست داری.منم سرعتموبیشترکردم.فضای خونه باآه و ناله های منوساراپرشده بود.اومدن آبمو حس کردم.دادی زدم سارا و آبمو تو کونش خالی کردم. ساراهم تواین بین باز ارضا شد.بغلش کردموبوسیدمش. ساعت اتاق دادمیزدکه ساعت۶.۳۰غروب شده......

نوشته: کوروش
     
  
زن

 
بهترین تابستان زندگی ام


من امین هستم شانزده سالمه.خیلی دلم می خواست این اتفاق که واسه من تو این سن افتاد رو همه بخونن.قبل از اینکه داستان رو شروع کنم میخوام بگم که همش واقعییته.
این داستان برای من تابستون سال 89 اتفاق افتاد.داستان از اینجا شروع شد که من و خونوادم از شهرستان رفتیم تهران دیدن داییم.خونه ی داییم اینا تو یه آپارتمان 8 طبقه بود.داییم طبقه ی دوم زندگی می کرد و با همسایه ی طبقه بالایی رفت و آمد خونوادگی داشت(یعنی هنوز هم دارنا!)همسایه ی داییم اینا یه دختر داشت هم سن من به اسم بهار.این بهار خانوم خیلی خوش هیکل و خوشگل بود.ولی بهش نمیومد با پسرا جور باشه.
من از روز اول که دیدمش چشمم دنبالش بود نه واسه سکس و این جور کارا اونو به عنوان یه دوست میخواستم همین و بس(به جون خودم راست میگم)
من همش تو فکرش بودم که چه جوری خودم رو بهش نزدیک کنم.تا اینکه یه روز دیدم مادر بهار خانم اومد دمه در به مامانم چیزی گفت و رفت.از مامانم پرسیدم شهلا خانم چیکار داشت؟گفت واسه امشب دعوتمون کرده پارک واسه شام.
من تو کونم عروسی شده بود.ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم.خلاصه شب شد و ما به پارک نزدیک اپارتمان رفتیم.بعد از خوردن شام همه رفتن یه چرخی تو پارک بزنم.منم تنهایی بلند شدم رفتم رو یه تاب که آخره پارک و قسمت تاریک پارک بود نشستم.یه چند دقیقه ای گذشت.حس کردم کسی پشت سرمه.برگشتم و عقب رو نگاه کردم دیدم بهاره.گفت میتونم پیشت بشینم گفتم بفرمایین.چند دقیقه ای گذشت اما هیچکدوممون حرفی نزدیم خلاصه بعد یه ربع گفت :امیییییین
گفتم:جونم بفرما
-تو دوست دختر دری؟
از سوالش تعجب کردم که چرا اینو پرسیده
-نه تا حالا دوست دختر نداشتم تو چی تا حالا داشتی?
-دوست دختر؟!!!
-نه نه منظورم دوست پسره
-آره داشتم
-داشتی؟ یعنی الآن نداری؟
-نه
-واسه جی ولش کردی؟
-حالم ازش بهم میخورد.
-آخه واسه چس؟
- بیخیال ولش کن.
-تو رو خدا بگو .من کنجاوم که بدونم
-به جوننه تو نمیشه گفت.
من هیچوقت از اصرار کردن خوشم نمیاد.تو رو خدا بگو.
-میگم اما تو رو خدا به کسی نگو. باشه؟؟؟
-قوله قول به هیچکی نمیگم.
- بهت میگم ولی تو فکر بد راجع به من نکن.یه روز به من زنگ زد گفت بیام ت. پارک.منم اومدم.وقتی دیدمش دیدم 2 تا دختر با یه پسر دیگه پیششه.میخواستم بر گردم خونه قبل از اینکه منو ببینه اما ازبد شانسی منو دید و اومد طرفم کثافت با اون دهن بو گهدوش منو یه ماچ کرد و گفت امروز میخوام ببرمت یه جای خوب اولش قبول نکردک و بهانه آوردم که نمیتونم بیام اما به زور منو برد ته پارک و یه ساعت در گوسم خوند که خیلی اونجا که میخوایم بریم حال میده.منم قبول کردم.یه تاکسی گرفتیمو رفتیم.رسیدم پیشه یه خونه که رضا(دوست پسرم) گفت بچه ها پیاده بشین.همه رفتن تو اون خونه.من اول ترسیدم که برم اما رضا منو به زور حل داد داخل.امین تو رو خدا ول کن نمیتونم بگم.
یه نگاه اخمو بهش کردم و خودش فهمید و بقیش رو واسم تعریف کرد
-یه دفعه رضا تز پشت منو بغل کرد و منو برد تو اتاق من هر چی داد میزدم کسی محل نمیزاشت.رضا مثه سگ شده بود.شولرش رو کشید پایین و کیرش رو در آورد گفت بخور.من با گریه ازش التماس میکردم که ولم کنه اما انگار کر شده بود کیرش رو به زور کرد تو دهنم
تو حیت تعریفاش من حس کردم داره به کسش دست میکشه هی دستش رو میکرد تو شلوارش و در میاورد
-بعد منو به زور رو تخت خوابوند و کیرش رو گذاشت جلو کسم با ورم نمیشد میخواد بکنه تو کوسم آخه من هنوز پرده داشتم داد زدم رضا تو رو خداااااااا من پرده دارم اما اهمییت نداد و کیرش رو تا آخر کرد تو کسم.یه لحظه حس کردم دارم میمیرم از بس دردش شدید بود.بعد چند لحظه از حال رفتمو بیهوش شدم وقتیث بیدار شدم دوست رضا بالا سرم بود.کمکم کرد بلند بشم و منو آورد خونه.وقتی رسیدم خونه ساعت یک ربع مونده به دوازده بود.وقتی رسیدم بابام اونقدر عصبانی بود واسه دیر کردنم که منو میخواست با کمربند بزنه اما مامانم مانع شد.
-مامانت اینا نفهمیدن که تو پرده نداری؟
-نه هنوز نفهمیدن.
بهار منو یه بوس کوچولو کرد و گفت امین الان راجع به من چی فکر میکنی؟ فکر میکنی من یه دتر جنده ام؟
از این کلمه ی جنده که گفت خیلی جا خوردم گفتم:نه گلم تو یه دختر پاک پاکی من میدونم.تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده.
گفت امین جونی حالا زودی بلند شو بریم پیش ماما اینا تا کسی رو نفرستادن دنبالمون.
بلند شدیم و رفتیم.خلاصه اون شب هم گذشت.موقع خواب همش به این فکر میکردم که چرا بهار این حرف ها رو به من گفت.چجوری به من اعتماد کرد.
صبح حدود ساعت یازده یکی دره خونه رو زد داییم در رو باز کرد.بعد چند ثانیه برگشت و به من گفت امین خانم رحیمی(مادر بهار) کارت داره.بار رو فرستاده دنبالت.منمئ آماده شدم و رفتم د.بهار دمه در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و گفت امین مامانم کارت داره بودو زود.با هم رفتم خونشون یه یاالله گفتم و رفتم داخل.بهار پشت سرم در رو بست گفت مامانم تو اون اتاقه منه خر هم رفتم تو اتق مامان و باباش اما کسی تو اتاق نبود میخواستم برگرئم و به بهار بگم کسی نیست اما یه دفعه یه چیز گرم رو پشتم احساس کردم.بهار بود اما لختت لخت.خودش رو چسبونده به به من.با یه صدای شبیه ناله گفت امین بورو رو تخت و منو حل داد رو تخت و خودش اومد رو من نشست و شروع کرد لب گرفتن از من.با دستام دکمه های پیرهنش رو باز کردم و می می های کوچولوشو با دستام مالوندم.یه دفعه یه آه عمیق کشید که دلم میخواد یه بار دیگه اون صدا رو بشنوم.بعد چند لحظه حمله کرد به شلوارم و اونو از پام در آورد کیرم رو با دستش گرفت و بوش کرد . گفت امییییییییییییین وای چه بویییییییی منم شهوتم زد بالا و سینه هاشو محکم تر مالوندم صدای آه و تالش کل آپارتمان رو برداشته بود.بعد دو سه دقیقه کیرم رو از تو دهنش در آورد و بالند شد سره پا.نمیدونستم میخواد چیکار کنه .یه دفعه پاهاشو باز کرد و نشست رو کیرم.کیرم تا ته رفت تو کسش دو سه بار بالا پایین شد که یه لحظه حس کردم داره میاد سریعا بهش گفتم و اونم زود بلند شد و کیرم رو دوباره کرد تو دهنش یکم مک زد که آبم اومد و همش رو خورد من بیهال افتادم رو تخت.یه چند دقیقه ای گذشت.دوباره شروع کرد به ساک زدن.یه چند تا مک که زد من بهش گفتم بهار جون درش بیار یکم اذییتم میکنه آخخه تازه ارضا شدم .کیرم رو از تو دهنش در آورد و گفت امین کاش تو خونتون اینجا بود اونوقت هر شب همین بساط رو داشتیم.اونوقت کمر واست نمیموند.
دو تامون دراز کشیدیم رو تخت و به هم نگا کردیم.گفت امین خییلی دوستت دارم منم گفتم منم تو رو خیلی دو ست دارم بعدش به هم یه لب به یاد موندنی دادیم.
من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم که برم.بهار گفت واسه امشب ممنونتم امین جون.گفتم اختیار داری ما مدیون شما هستیم.گفت اون که باید باشی از امشب تا دو هفته دیگه که بخواید برید باید هر شب مدیون باشید.گفتم ااوههههههههه پس کمر بی کمر.دوتایی خندیدیم و برا بار هزارم از من تشکر کرد ویه ماچ آبدار هم بهم داد وخداحافظی کردم و اومدم خونه.شروع کردم موز خوردن واسه روز های بعد!!!!!!!!!!!!!.
(کل این داستان واقعییت محض لست و حتی یه کلمه اضافه و برای زیبایی داستان نوشته نشده است امیدوارم زود داستان رو تو وب بزارن تا همه بخوننش)

نوشته:‌ امین
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
آی عشق


بیش از هشت سال از ماجرای من و ماندانا در تالاب می‌گذشت و من از این حادثه و شرح آشنایی‌مان، لب از لب نگشوده بودم و در جایی سخن نگفته بودم. پس از آن روز و نجات از تالاب، گرچه علاقۀ عمیقی بین‌مان شکل گرفته بود و گهگاه همدیگر را می‌دیدیم، اما مشغله ی کار و زندگی و سپس، سفرم به امریکا برای ادامه ی تحصیل، رفته‌رفته سبب جدایی و دوری‌مان شده بود؛ و من هشت سال را با یاد عشق لطیف و دل‌نشین او سر کرده بودم. گواین‌که گاه در غربت، در میان مرور شیرین‌ترین خاطرۀ عشقم، همچنان «حسرت» همبستری با دخترخاله‌ام سارا، همچون قله‌ای که فتح نکرده باقی مانده بود، به سراغم می‌آمد.

تلخی‌ها و شیرینی‌های هشت سال زندگی در کشوری بیگانه دست به دست هم داده بودند تا رفته‌رفته خاطرات گذشته در ذهنم کم‌رنگ شوند؛ اما کمی پیش از بازگشتم به ایران بود که ناگهان احساس کردم تصاویری که در ذهنم رنگ باخته بودند، جان گرفته‌اند و بار دیگر شعله‌های عشق ماندانا و حسرت سارا در وجودم بیدار شده‌اند. این گونه شد که در آغاز سفر بازگشتم به کشور، داستان «تالاب» را نوشتم و مدتی پس از اقامتم در ایران، داستان «حسرت» را به رشتۀ تحریر درآوردم. قصدم از نوشتن این دو داستان، مرور لحظات دل‌نشین زندگانی‌ام بود و برآن بودم تا هرکدام را از طریق ایمیل برای شرکای عشقی و جنسی‌ام بفرستم. بااین‌همه، در آغاز جسارت این کار را نیافتم و در عوض داستان‌ها سر از سایت «شهوانی» درآوردند.
شبی را که به ایران رسیدم، در خانۀ سارا صبح کردم و فردای آن روز به دیدار خانواده‌ام رفتم. از دیدنم، آن هم بدون مقدمه و اعلام قبلی، چنان شگفت‌زده شدند که تا ساعت‌ها شادمانی را فراموش کردند. نخستین هفتۀ حضور در موطنم، به دیدوبازدید خویشاوندان و دیدار دوستان و هم‌کلاسی‌های قدیم گذشت و بی‌آن‌که دریابم، در چشم برهم‌زدنی پایان یافت. اما دو هفتۀ بعدی، به ویژه برای من که به زندگی در امریکا خو کرده بودم، به سختی و ملال‌آور گذشت. بیش از آن‌که در جمع خانواده باشم، اوقاتم را در پشت لپ‌تاپم می‌گذراندم و به «او» می‌اندیشیدم. هر روز داستان «تالاب» را می‌خواندم و گاه برای بار چندم، کامنت‌ها را مرور می‌کردم.
سارا چند بار تماس گرفت تا نزدش بروم، اما هر بار بهانه‌ای می‌آوردم و از او می‌گریختم. تنها خیالی که ذهن و ضمیرم را به خود مشغول کرده بود، ماندانا بود. در سه سال نخست اقامتم در امریکا، از طریق ایمیل از حال هم باخبر بودیم، اما ناگهان تماس‌هایش قطع شد و به هیچ‌یک از نامه‌هایم نیز پاسخی نداد؛ و از آنجا که دوست مشترکی نداشتیم، در پنج سال گذشته کاملاً از او بی‌خبر بودم. تنها چیزی که از او در دست داشتم، نشانی شرکت بود و شمارۀ موبایلی قدیمی که دیگر کاملاً بی‌مصرف بود.
سرانجام، در هفتۀ سوم بر سستی و تردیدم غلبه کردم و به سراغ شرکت کامپیوتری رفتم. با افسوس دریافتم که بیش از چهار سال است که شغلش را ترک کرده و پس از تسویه حساب، دیگر کسی او را ندیده است. ناامید و مغموم به خانه بازگشتم و ساعتی خود را با کتاب‌هایم مشغول کردم. دیری نپایید که نیرویی بیرون از اراده‌ام، مرا به پشت لپ‌تاپ کشاند و داستان «تالاب» را به ایمیلی که از گذشته‌های دور از «او» داشتم، فرستادم و در پایان، نشانی سایت شهوانی و شمارۀ تلفنی از خود گذاشتم. بی‌آن‌که امیدی به تماس محبوبم داشته باشم، تنها می‌خواستم حس آشنا و دل‌پذیرم را به نشانی عشقی که از دست داده بودم، بفرستم.
سه روز از این ماجرا و تلاش بیهوده‌ام برای یافتن ماندانا گذشته بود و من کم‌وبیش ارسال داستان را فراموش کرده بودم که تلفنم به صدا درآمد. با بی‌حوصلگی دست دراز کردم و گوشی را از بالای تختی که بر آن دراز کشیده بودم، برداشتم. شماره‌ای ناآشنا بود. پاسخ دادم:
ـ بفرمایید؟
اما تنها چیزی که شنیدم، سکوتی کوتاه و بعد بوق منقطع تلفن بود. گوشی را به کناری انداختم و به خوابی سبک فرورفتم. چندی نگذشت که بار دیگر زنگ تلفن مرا از جا پراند. همان شماره بود:
ـ الو . . . بفرمایید؟
این بار صدای نفس‌های تند زنی به گوشم خورد. نیم‌خیز شدم و بر لبۀ تخت نشستم.
ـ گفتم بفرمایید. شما؟
صدای نفس نفس زدن‌ها تندتر شد و با آهی ممتد که گویی از دلی اندوه‌ناک برمی‌خاست، درآمیخت. خون به چهره‌ام دوید و صورتم داغ شد. نمی‌دانستم چه کنم. مردد بودم که آیا اوست. گوش‌هایم را تیز کردم تا بلکه نشانه‌ای از محبوبم بیابم. اما انتظارم بی‌فایده بود. آن سوی خط، تنها صدای تنفس‌های عمیق زنی به گوش می‌رسید که در دوردست‌ها با آرزوهای من درمی‌آمیخت. بیم آن داشتم که اگر بیش از این درنگ کنم، گوشی را بگذارد. جسارت به خرج دادم و زمزمه‌کنان، به گونه‌ای که چندان مفهوم نبود، نامش را صدا زدم:
ـ ماندانا . . . تویی؟ خودتی . . . نه؟
بغض صدا ترکید و به هق هق افتاد.

بعدها دریافتم که ماندانا داستان مشترک‌مان را خوانده و همان شعله‌ها در وجود او هم زبانه کشیده است. سرآغاز قرارمان در رستورانی دنج، به سکوتی طولانی گذشت. دست‌هایش را در دست گرفتم و به صورت زیبایش که گرد گذر هشت سال زندگی بر آن نشسته بود، خیره ‌نگریستم. به نرمی کوشید تا انگشتانش را از میان دستانم رها کند. از پاسخ به پرسش‌هایم طفره می‌رفت و هربار که از زندگی‌اش می‌پرسیدم، به میز خیره می‌شد و می‌پرسید که چرا تنهایش گذاشته‌ام. چندی گذشت تا در میان سکوت و آه و نگاه، ناگهان چشم‌هایش برقی زد و همان خندۀ شیطنت‌بار آشنا بر لبانش پیدا شد که دلم را فروریخت. با لوندی گفت:
ـ داستانت را خواندم . . . خیلی شیطونی.
گفتم:
ـ من عاشق تو‌ام.
ـ که این طور . . . پس فکر کردی من از عمد سرفه می‌کردم؟! نخیر؛ با اون چیزی که به من خوروندی، معلومه که سرفه‌ام می‌گیرد.
ـ من عاشق این چشم‌هام.
و با خنده اضافه کرد:
ـ من کی گفتم حالا چند روز اینجا بمونیم؟ آخرش را از خودت درآوردی ها!
گفتم:
ـ من با صدای تو زنده می‌شوم.
ـ ولی خودمونیم‌ها . . . خوب با جزئیاتش توصیف کردی. راستی، کامنت‌ها را هم خواندم. داشتم از خنده می‌مردم. به خصوص اون دو نفری که گفتند سرقت ادبیه.
مکثی کرد و ادامه داد:
ـ یک دختره گفت با کمی تغییرات از یک اثر ادبی از نویسندۀ معروف گابریل گارسیا مارکز نوشتی، یکی دیگر هم نوشت برداشت آزادی از یکی از فصل‌های کتاب اسکارلت نوشتۀ الکساندر ریپلی کردی. آره؟
گفتم:
ـ جالبه؛ با این حساب باید نتیجه گرفت که یا مارکز از روی ریپلی کپی‌برداری کرده یا ریپلی از روی مارکز!
شیطنت از چشم‌هایش می‌بارید:
ـ ولی خوشحالم . . . داستانت . . . نه، نه ؛ داستان‌مون به قدری قوی بوده که خوانندگان چنین تصوری کردند و تو را با مارکز یا اون یکی دیگر اشتباه گرفتند!
خندیدم و گفتم:
ـ وقتی به عنوان نویسندۀ ناشناس برای جایی مطلب می‌فرستی، سرقت ادبی که معنا نداره. اصلاً از کجا معلوم که خود مارکز داستان تالاب را ننوشته باشه و برای شهوانی نفرستاده باشه؟!
ناهارمان تمام شده بود. به سرعت نگاهی به ساعتش انداخت و آشفته حال گفت که باید برود. خواهش کردم که بیشتر بماند یا اجازه دهد دوباره ببینمش. در حالی که طره‌های زیبای مویش را در زیر شالش پنهان می‌کرد، گفت که نمی‌تواند و از جا برخاست. به سرعت گونه‌ام را بوسید و عزم رفتن کرد.
گفتم:
ـ تا نزدیکی خانه همراهی‌ات می‌کنم.
ـ نه . . . نیا. خواهش می‌کنم.
ـ تنهایت نمی‌گذارم.
ـ نیا . . . اذیت می‌شوی. ماندانا را همین طوری به خاطر بسپار و برو.
ـ نمی‌توانم. همراهی‌ات می‌کنم.
قدم‌زنان، مسیری را پیمودیم. در پیچ خیابان، زیر درختی نارون، توقف کرد:
ـ خواهش می‌کنم بیشتر از این نیا.
آهنگ صدا و نفوذ نگاه‌اش چنان بود که ناخودآگاه از رفتن بازماندم. دست دادیم و به سرعت در انحنای دیواری از نظر پنهان شد. لختی درنگ کردم، اما گویی ناگهان به خود آمده باشم، در پی‌اش روان شدم. کمی آن سوتر، دو دختر خردسال، چونان سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشند، از مهد کودکی بیرون دویدند و خود را در آغوش او انداختند . . .

بغض راه گلویم را بسته بود. گوشی را برداشتم و در حالی که به سختی می‌کوشیدم اندوهم را پنهان کنم، به سارا زنگ زدم و گفتم که به دیدارش می‌روم. از خوشحالی به لکنت افتاده بود. وقتی آیفون را زد، پله‌ها را با شتاب بالا رفتم. در آپارتمان باز بود. کاملاً برهنه، چهاردست‌وپا بر روی کاناپه قرار گرفته بود، پاها را از هم گشوده بود و سینه‌های آبدارش را در دو سویش رها کرده بود. باسن تپل و گوشت‌آلودِ سفیدش را تکانی داد و با صدایی آکنده از شهوت صدایم کرد. معطلش نکردم. با حسی آمیخته از خشم و شهوت، تا انتها در فرج نرمش فرو کردم. جیغ‌اش به آسمان رفت.

سینا
     
  
زن

 
ناخن پای هم کلاسیم


سلام
من اسمم سپهره و 22 سالمه
من پارسال توی یه آموزشگاه زبان درس میخوندم یه دختره بود به اسم روژان که 28 سالش بود.
این روژان خانم انگشتای کشیده و سکسی داشت و همیشه هم سندل های سکسی میپوشید و ناخناش هم همرنگ اون سندل لاک میزد . ناخناش بلند و کشیده و صاف و صوف بود . جوری که آدم تو یه نظر نگاش میکرد آبش میمومد.
توی طبقه پایین آموزشگاه کلا یه کلاس داره. یه روز که تقریبا 45 دقیقه زود رسیدم آموزشگاه منشی گفت که امروز کلاستون پایینه.
رفتم پایین و دیدم که بله... روژان خانم تنها تو کلاس نشسته و کتاب میخونه . تو کونم عروسی بود . رفتم تو و به هم سلام کردیم.
رو به روش نشستم . دیدم که به ناخنای پاش لاک سیاه زده و سندل سیاه پوشیده . با دیدن این صحنه سیم ثانیه کیرم سیخ شد و پیشونیم عرق کرد .
به پاهاش خیره شدم . بعد از چند دقیقه فهمید . گفت به چی نگاه میکنی؟ حول شدم . گفتم هیچی . دوباره شروع به کتاب خوندن کرد . دل و زدم به دریا و سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
پرسیدم رژان خانوم شما با این لاک و این سندلهایی که میپوشید تو خیابون بهتون گیر نمیدن؟ . خندید و گفت تا حالا که گیر ندادن خدا رو شکر . گفتم میشه یه خواهش ازتون بکنم؟ . گفت بفرمایید . گفتم میخواستم اگه اجازه بدید انگشتای پاتونو ببوسم . رنگش پرید . گفت یعنی چی؟ . گفتم فقط همین یه بار خواهش میکنم . به خدا خودتم خوشت میاد . قول میدم که زیاده روی نکنم . خواست از کلاس بره بیرون که جلوس رو گرفتم . گفتم رژان ازت التماس میکنم . گفت اخه بوسیدن پای من چه لذتی برات داره؟ . گفتم داره . لذت داره . برای تو هم داره . فقط همین یه بار تا کسی نیومده قول میدم که چیزه بیشتری نخوام التماس میکنم . رفت نشست رو صندلی . رفتم جلوی پاهاش نشستم . گفتم اجازه هست؟ . گفت فقط زود باش . باورم نمیشد . سریع سندلش رو درآوردم و شروع کردم به لیسیدن ناخناش ...
آخ که چه حسی داشت . گفت دیگه بسه الان یکی میاد . گفتم نترس اگه یکی بیاد من میفهمم من که خودم رو به گا نمیدم . بعد از چند ثانیه کیرم و از تو زیپ درآوردم . ترسید گفت چیکار میکنی؟ گفتم میخوام آبمو بیارم نترس . کیرمو به انگشتای یه پاش میمالیدم و یکی دیگه از پاهاش تو دهنم بود . فهمیدم که اونم تحریک شده . گفت تورو خدا تمومش کن . گفتم الان تموم میشه . بعد از چند ثانیه نیم کیلو آب از کیرم ریخت رو انگشتاش . آخ که چه فازی داد . سریع با یه دستمال کاغذی آبها رو پاک کردم و هردو خودمون رو جمع و جور کردیم . بهش لبخندی زدم و گفتم مرسی . اونم یه لبخند زورکی زد . از آموزشگاه بیرون رفتم تا یه نخ سیگار بکشم . اون بهترین سیگار زندگیم بود . از اون روز تا حالا هفت بار با روژان جون سکس کردم...
خوش باشید دوستان ...

!
     
  
مرد

 
greensky


داستان کون خوری یکی از اعضای سایت آویزون

سلام دیروز یک حاج خانم خیلی کون گنده به طورمون خورد.زوار اصفهانی بود امده مشهد زیارت. دور میدان حرم داشت سلانه سلانه قدم میزد و کون عظیمش به چپ و راست تاب میخورد که براش بوق زدم ایستاد و خندید من هم سوارش کردم.تپل خوش اب و رنگ و زیبا و شهوت بر انگیز بودو شاید بالای پنجاه سال.شنیده بودم زنهای اصفهانی کونی هستند اما شنیدن کی بود مانند دیدن.بردمش خانه وای چه کوووونی فوق الاده بزرگ نرم و خوش ترکیب.تا چادرش را انداخت رفتم پشت کونش روی زانو هوا گرم بود و باسن او که عرق کرده بود بویش از زیره مانتو و شلوار متصاعد میشد.چه بویی ممممم دست و پام را گم کرده بودم نفهمیدم چه جوری مانتو و شلوارش را در اوردم وایی چه کووووووونی چقدر بزرگ بزرگ خوش ترکیب برجسته حالت دار سفید و ممممممم چه بویی شاید قطر کونش یک متر بود اما در عین حال خوش حالت و با کپلهای برجسته و فاصله دار از یکدیگر تا کمی خم شد سوراخ کونش پیدا شد.با انگشت ارام باسنش را که لمس میکردی انگشت را که بر میداشتی رد انگشت سرخ بود.کونش سفید اما سوراخش سیاه کمی باز و دور و برش پر از چین و چروک بود و خیس عرق و عطر فوق الاده غلیظ و شهوت انگیزی متصاعد میکرد. خلاصه انقدر زیبایی و شهوت انگیزی این کون بسیار بزرگ مرا گرفته بود که بی اختیارصورتم را لای باسنش جا کردمکونش چه بویی داشت دهنم را به سوراخ کونش چسباندم همه کونش خیس عرق بود با زبونم شروع به لیسیدن سوراخ سیاه کونش کردم عطر کونش بمن حالت جنون کون خوری داده بود.او هم خیلی عادی بدون هیچ اعتراض و یا حرفی پشتش را بمن کرده بود بعد خودش را کمی به جلو خم کرد و بعد با دو دستش لای باسنش را باز نگه داشته بود و بعد از چند دقیقه با صدای ممتد نا مفهومی رضایتش را اعلام میکرد.من حالا همه صورتم لای کووون ناپدید شده بود و خیس بود و انقدر بوی کون گرفته بود که دیگر کمتر ان عطر غلیظ را حس میکردم.انقدر کونش گنده بود و صورت من در ان میان فرو شده بود که گهگاه برای تنفس دچار مشکل میشدم. از لیسیدن کون سیر نمیشدم زبونم را توی کونش فرو کردم راحت رفت تو سوراخ کونش خوب گشاد بود.میدانستم مزه دهانم مزه چیست اما دچار جنون شده بودم سعی میکردم هر چه بیشتر زبونم را داخل کووونش فرو کنم.تا جایی که میتوانستم کوون خوردم عطر زیاد این کون بزرگی بیش از حدش وزیبایی طراوت صاحب کون همراه ارایش غلیظش و برجستگی و خوش ترکیب بودن ان کون عظیم همراه با همکاری صاحب کووون در باز کردن ان با دستهایش و خود را بجلو خم کردن و اینکه سوار شدن او در ماشین من و امدن او به خانه فقط برای دادن بود و او خود اسرار داشت زود لخت شود و بدهد انهم زنی که میتوانست چهل و پنج تا پنجاه سال سن داشته باشد و اب غلیظ و داغ کسش که لای پاش پر بود همه و همه جنون کون خوری مرا بیشتر میکرد.شاید بیشتر از بیست دقیقه کون خوردم بعد رفتم جلوش همانطور که او ایستاده بودنگهش داشتم و خود جلوش نشستمعجب کس شهوت انگیز گشاد و زشتی داشت.بدون مو بزرگ تیره با دو لب بزرگ سیاه و اویزان و سوراخ گشاد توری که تا چهار پنج سانتی تو کسش دیده میشد.دو تا از انگشتهایم را توی کسش کردم و شروع به فرو کردن و در اوردن کردم پر اب و خیس بود بعد سه انگشتی کارم را ادامه دادم تند تند با لحجه اصفهانی می گفت الان می شاشم امانش ندادم که بشاشد رفتم پشت سرش نشستم کونش را باز کردم حالا سوراخ سیاه کونش بازتر شده بود اما هنوز دور سوراخ کونش چین و چردک داشت توی سوراخ کونش دیده میشد به اندازه یک سکه دو ریالی قدیم سوراخش باز بود سوراخ گشادی داشت.شروع کرد به باز و بسته کردن سوراخ کونش توی سوراخ کونش دیده میشد زیاد تمیز نبود حالا می فهمیدم که مزه تلخی دهنم از کجاست. کونش را دوباره لیسیدم و بعد خوب تفیش کردم کیرم را در اوردم باید با این کیر کلفت و دراز از این کون بزرگ که مزه انش توی دهنم و همه صورتم بویش را میداد انتقام میگرفتم.سر کیرم را روی کونش گذاشتم نه اعتراضی میکرد و نه برای کسش نقشی قایل بود.کونش را به عقب داد منم محکم فشار دادم اینقدر کیرم سفت و استخوانی شده بود که یکراست رفت تو کونش.تعجب میکردم نصف این کیر کلفت یکراست رفت تو کونش بدون انکه اخ بگوید فقط میگفت مممم اووفففف باز کونش را به عقب فشار نصف دیگر کیرم را تو کونش کردم این اولین باری نبود که کیر تو کون دختر و یا زنی میکردم اما این اولین باری بود که جیغ زنی پس از کردن کیر کلفتم تو کونش نشنیده بودم و همچنین زنی تو کونش جا برای تمام کیر درازم داشت و نصف و نیمه کیرم تو کون نبود.کونش گشاد بود اما کون بود و خیلی کیف داشت چند دقیقه تو کونش تلمبه زدم کسش را میمالید و تند تند میگفت کونم میخاره کسکش بکن. حرفهای بد فحشهایش ولهجه اصفهانیش مرا دیوانه کرده بود یکدفعه صدایش بلند تر شد کونش را باز و بسته میکرد و به اصطلاح ما مشهدیها مدمد میکرد تا جایی که میتوانستم کیرم را تو کونش فشار دادم و ابم را ته کونش خالی کردم.هنوز از دیروز صورتم را نشستم هنوز صورتم بوی کووونش را میدهد توی کونش تقریبا تمیز بود اما من حالا میدانم که انش تلخ مزه بود. این بزرگترین کون خوری من تا بحال بوده چند بار کونهای قشنگ و شهوتی را چند لحظه ایی لیسیده بودم تا حالا همچنین کون خوری نکرده بودم انهم بی اختیار و از روی شهوت.این بهترین سکس من تا حالا بوده است کردن و خوردن یک کون خیلی بزرگ زنی چهل پنجاه ساله با انهمه شهوت و زیبایی
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
تعبیر تو

روی تخت دراز کشیدمو به اتاق تاریک خیره شدم..هیچی نمیدیدم همش سیاهی بود...به پهلو خوابیدمو به جای خالی اشکان نگاه کردم..تا چند دقیقه دیگه اشکان از سرکار بر می گشت و اینجا می خوابید..با دستم کشیدم روی بالشش و نوازشش میکردم...نور کمی که از پنجره روی بدنم افتاده بود توجهمو به خودش جلب کرد..با دست کشیدم روی بدنمو تا امتداد نور که روی کمرم رسیده بود کشیدم..چشمامو بستمو یاد حرف ایمان افتادم...بهم میگفت انگار بدن تو رو خدا از یه جنس دیگه آفریده..خیلی خوشگل و نازی...آرزوش بود یه بار منو با یه لباس دیگه غیر از این لباسهای بیرونم ببینه..میگفت حتما تو یه لباس دیگه مثل ماه میشی..اما من همه این توجه و اشتیاق رو از اشکان می خواستم...هیچ وقتم ندیدم...اشکان هیچ وقت دوست نداشت علاقه اش رو بروز بده..غرورش خیلی زیاد بود..با همه غرورش من دوستش داشتم اما اون بلد نبود عشقشو بهم نشون بده..شاید درست نباشه بگم بلد نبود...دوست نداشت..آره این بهتره..دوست نداشت..نمیدونستم چرا..متاسفانه غرور منم جوری بود که نمیتونستم بهش بگم لطفا علاقه ات رو به من نشون بده..من دوست دارم عشقتو بهم نشون بدی..هیچ وقت نتونستم اینو بهش بگم...بارها با همین سر و وضع و لباس خواب سکسیم جلوش چرخیده بودم فقط نگام میکنه و با خنده میگه ما هفته ای یکبار عملیات داریم...فکرهای شوم به سرت نزنه هااا...من گاهی فکر میکردم چون توی سکس با من سرده حتما دوستم نداره..مشکلی که بین ما بود اصلا سر گرم و سرد بودنمون نبود..سر عشقمون بود..سر توجه بود...اینکه چرا اشکان هیچ جوری توجهش به من جلب نمیشد..خب همه اینا کافی بود که من فکر کنم دوستم نداره و داره منو تحمل میکنه...منم همه عشقو علاقه ام رو به پای ایمان ریخته بودم...ایمان از همکارهای قدیمیم بود..زمانی که شاغل بودم توی یه آموزشگاه کار میکردم...اونجا باهاش آشنا شده بودم...همسن اشکان بود...28 سالش بود..با همه خصوصیاتی که من دوست داشتم...خونگرم وخوش صحبت...اجتماعی...از همه مهمتر اینکه کوچکترین تغییری رو روی من میدید و نظر میداد...خیلی بهم توجه داشت...اوایل فقط واسه رفع نیاز عاطفیم باهاش دوست شدم..فکر میکردم چه اشکالی داره ...خب ما فقط با هم حرف میزنیم...اما نمیدونستم تا کی میتونیم جلوی خودمون رو بگیریم...اصلا میتونیم یا نه ؟؟...ایمان یه پسرخوشتیپ بود که یه چهره معمولی داشت..ازنظر قیافه اشکان جذابتر بود..اما از لحاظ شخصیتی ایمان جذابتر بود..منم همینو میخواستم...جذب شخصیتش شدم....جذب زبون و رفتارش شدم...
اون روز صبح از خواب بیدار شدمو دیدم خیلی به اشکان نیاز دارم..شب قبلش هر چقدر خودمو بهش نزدیک کردم گفت خسته امو باشه واسه شب بعد...اشکان هفته ای یه بار سکس واسش کافی بود...اما واسه من کم بود...صبح احساس کردم هیچ جوری نمیتونم صبر کنم تا شب..تازه شبم باید منت اشکان رو بکشم...هر چی با خودم کلنجار رفتم نشد...صبحونه امو که خوردم ایمان بهم زنگ زد..از ساعات کاری اشکان خبر داشت...همه چیز زندگیمم میدونست...مشکلم با اشکانم خبر داشت...با همه خوبیش هیچ وقت سعی نکرده بود راهنماییم کنه...همیشه میگفت تا منو داری غصه نخور...گوشیو برداشتم و باهاش صحبت کردم..با کوچکترین حرفش تحریک میشدم..نمیدونم چه مرگم شده بود...بهش گفتم حالم خوب نیست...اشکان بهم بی محلی کرده...حوصله ندارم...اونقدر زرنگ بود که خیلی خوب فهمید منظورم چیه...گفت میخوای بیام پیشت..شاید همدیگرو ببینیم بهتر بشی...واسه اولین بار بود قرار بود ارتباط ما از حدش فراتر بره...بدم نیومد..اما میترسیدم...اگه اشکان بیاد خونه چی؟؟..امکان نداشت بیاد..تا حالا سابقه نداشت..تو کل این 4 سال که ازدواج کرده بودیم اشکان یک دقیقه زودتر از ساعت همیشگیش خونه نیومده بود..دقیقا راس ساعت میومد..یه کمی آروم شدمو گفتم باشه ایمان...بیا...فقط تایم مهمونیمون کوتاهه...شرایطم رو که میدونی...همسایه ها...ترس و اضطرابم...ایمان خندید وگفت نترس عزیزم...من حواسم به همه چی هست...با ایمان خدافظی کردم و رفتم حموم دوش بگیرم...در عرض 40 دقیقه بعد من کاملا آماده بودم...یه شلوار جین پوشیدم..یه تاپ آبی هم تنم کردم...آرایش ملایمی کرده بودم...موهامو بستمو منتظر شدم...خیلی میترسیدم...انواع و اقسام فکرهای عجیب غریب میومد تو ذهنم...چشمم خورد به عکس عروسیمون...اشکان کنار من ایستاده بود...بغض کردم و با صدای گرفته ای گفتم به خدا دوستت دارم اشکان...نمیخواستم گریه کنم...اما انگار دست من نبود..آرایشم داشت خراب میشد...رفتم جلوی آینه و مرتبش کردم...سعی کردم محکم باشم...من که کاری نمیخوام بکنم....کاش لباسمو عوض کنم...چرا تاپ پوشیدم؟؟..مگه قرار خبری بشه...یه پیرهن دکمه دار داشتم اونو پوشیدم روش...حالا بهتر شد...صدای زنگ منو از افکارم کشید بیرون...دستام به وضوح میلرزید....دهنم خشک شده بود...نمیتونستم به قاب عکس اشکان نگاه کنم..انگار داشت منو با عصبانیت نگاه میکرد...دیگه دیر شده بود..تصویر ایمان توی آیفون افتاده بود...یه شاخه گل خوشگل تو دستش بود...دکمه رو زدم...قلبم داشت میومد تو حلقم...تمام احتمالات بد میومد تو ذهنم...این چه کاری بود من کردم...اگه ایمان خیال بد کنه....به خودم نگاه کردم...لباسهام جذب بود و بدنم بیرون بود...صدای پای ایمان که از پله ها میومد بالا هولم کرد..سریع درو باز کردمو بهش سلام دادم...ایمان خیلی خونسرد گفت سلام عزیزم...اومد تو...درو بستمو تکیه دادم به در...شاخه گل رو گرفت جلوی صورتمو گفت گل تقدیم به گل...نفسش میخورد تو صورتم...چقدر داغ بود...فاصله امون به اندازه یک قدم بود...شاخه گل رو از دستش گرفتمو گفتم ممنونم...راه افتادم به طرف اتاق...ایمانم پشت سرم اومد...گل رو گذاشتم رو میز..انگار از ایمان میترسیدم...ازش فرار میکردم...نشستم روی مبل و ایمانم کنارم نشست...خیره شده بود بهم...سنگینی نگاهش عذابم میداد...با صدای آرومی گفت چقدر خوشگل شدی...من هر چی نگات میکنم سیر نمیشم...به خدا حیف تو....من اگه جای اشکان بودم....آخ اگه جای اشکان بودم.....از این حرفش ذوق کردم...راست میگفت...اشکان قدر منو نمیدونست...نفس عمیقی کشید و گفت چقدر تشنمه...نگاهش کردم..نگاهمون تو هم گره خورد..تو چشماش پر از التماس و خواهش بود..نمیدونم اون تو چشمای من چی میدید..بلند شدمو رفتم واسش شربت درست کنم...شربتو ریختم تو لیوان گذاشتم تو سینی...هنوزم دستام میلرزید...رفتم توی اتاق ایمان تکیه داده بود به مبل و چشماشو بسته بود...نشستم کنارشو شربتو گذاشتم رو میز....چشماشو باز کرد و دوباره به من خیره شد...من مثل یه بچه کوچولو که از مهمونش خجالت میکشه نشسته بودمو سرمو انداخته بودم پایین...انگار در و دیوار خونه واسم خط و نشون میکشیدن...چقدر خوبه که زبون نداشتن...وگرنه همه چی رو واسه اشکان تعریف میکردن...ایمان دستشو انداخت پشتم...سیخ نشسته بودم...باز نفسهاش بهم نزدیک شد..اینبار میخورد به گوشم...وااااای چقدر داغ بود...تنم مور مور شد...با دستش موهامو از کنار صورتم زد کنار...اومد نزدیکتر...نفسم تو سینه حبس شد...خدایا میخواد چیکار کنه...نفسهاش میخورد به گردنم...موهای تنم سیخ شد...صورتش نزدیک شد..من خودمو بردم عقبتر ...داشتم از ترس میمردم...انگار نه انگار که خودم راهش داده بودم تو خونه...انگار نه انگار که 6 ماه با هم ارتباط داریم...یه ارتباط دوستانه و ساده...تا حالا به اینجاها کشیده نشده بود...همش قرارهای خیابونی و تفریحی بود..اما الان داشت وارد یه بعد دیگه میشد....چشمامو بستمو منتظر عکس العمل ایمان شدم...دستشو گذاشت زیر چونه ام...صورتمو برگردوند و تماس یه چیزی با لبهام سستم کرد...لبهاشو گذاشت روی لبهام..داغ بود..مثل نفسش...آروم بوسشون میکرد...دستش داشت از زیر چونه ام میرفت پایینتر...روی گردنم...آآآآخ تنم داغ شد....اومد پایینتر روی سینه هام ثابت شد...آهسته میمالیدشون...چشمام باز شد و یه ناله خفیف از بین لبهام خارج شد...همین ناله باعث شد ایمان لبهامو ببره توی دهنشو شروع کنه به خوردن...دستشو از بالای یقه پیرهنم برد تو و رسوند به سینه هام....نوکشو گرفت و آروم با انگشتاش میمالید...دیگه نفسم بالا نمیومد..کنترلی روی هیچ چیزی نداشتم...خودمو سپرده بودم به ایمان....بدنمو ول کردم روی مبل...ایمان خودشو کشید رومو لبهامو میخورد....خودشو میمالید بهم...دستامو انداخته بودم دور گردنشو به خودم فشارش میدادم...آآآآآآآآآآآآخ....
صدای زنگ خونه اومد...هر دو بی حرکت موندیم...من ترسیده بودم...جرات تکون خوردن نداشتم...ایمان جلوی چشمام لحظه به لحظه کمرنگتر میشد...اونقدر که دیگه محو شد و از بین رفت...جیغ کشیدم...چشمام باز شد و صورت نگران اشکان رو دیدم...بلندم کرد و گفت چی شده؟؟..آرزو...خواب دیدی....نترس..من اینجام...سرمو گذاشتم روی سینه اشو بلند گریه کردم..مرتب بین گریه هام و هق هقم میگفتم به خدا دوستت دارم اشکان...موهامو نوازش میکرد و میبوسید...خیلی وقت بود بغلش نرفته بودم....یه کمی که آروم شدم بلند شد و یه لیوان آب واسم آورد...هنوز گیج بودم..من کجام...چی شده...اشکان گفت ساعت 7 صبحه عزیزم...من آماده شدم برم سرکار تا نشستم تو ماشینو روشنش کردم یادم افتاد موبایلمو برنداشتم....هر چی زنگ زدم باز نکردی...فکر کردم به خاطر دیشب که خسته بودم و باهات خوب برخورد نکردم قهر کردی و دروباز نمیکنی...به هزارزحمت از توی کیفم کلید خونه رو پیدا کردمو اومدم بالا...دیدم هنوز خوابی اما کلی عرق کردی و تو خواب ناله میکنی...مثل کسیکه ترسیده باشه....تکونت دادم و بعدم که بیدار شدی و جیغ زدی...چی دیده بودی؟؟...خودمو انداختم تو بغلشو گفتم هیچی....هیچی....هیچ جوری نمیتونستم از اشکان جدا بشم...فکر میکردم اگه اشکان بره ممکنه خوابم تعبیر بشه..ممکنه ایمان زنگ بزنه و من دعوتش کنم بیاد خونه ام...اینقدر کنه شدم که اشکان راضی شد دو ساعت دیرتر بره سرکار...تا هم من آرومتر شم هم خودش خیالش راحت باشه...تو همون چند دقیقه ای که بغلش بودم فهمیدم چقدر دوستم داره....منم دوستش دارم...حتی اگه دوست نداشته باشه یا بلد نباشه عشقشو بهم نشون بده....من بازم دوستش دارم..من آغوش مهربون اشکان رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکنم...درسته هیچ وقت زبونی بهم حرفایی که دوست دارمو نزده بود اما بارها با عملش ثابت کرده بود واسش مهمم...همین کافی بود...همین کافی بود تا به محض رفتن اشکان با ایمان تماس بگیرمو بگم ارتباط ما واسه همیشه تموم شد...درسته که تا این 6 ماه فقط دوست بودیم و هیچ کاری نکرده بودیم اما دیگه نمی خواستم...به ایمان گفتم ارتباط ما درست نیست..امیدوارم تو هم دختر مناسب خودت رو پیدا کنی و زندگی تازه ای رو شروع کنی....ایمان خیلی منطقی پذیرفت...شاید اونم میترسید یه روز لو بریم...مثل من که تو کل این 6 ماه همش ترس داشتم....به عکس عروسیمون نگاه کردم...اشکان کنار من ایستاده بود..لبخند زدم و گفتم هر جوری باشی دوستت دارم....
چشمم افتاد به میز ...همون جایی که توی خوابم شاخه گل ایمان رو گذاشتم...دقیقا همون جا سبد گل مصنوعی و جعبه کادویی کوچیکی بود که یک ماه پیش اشکان واسم خریده بود...به مناسبت سالگرد ازدواجمون...گذاشته بودمشون روی میز با همون تزیین...دست کشیدم روی گردنم...زنجیر قشنگی که توی همون جعبه کادویی بود الان توی گردنم بود...حالا چقدر خوشبخت بودم که نشونه های دوست داشتن اشکان رو میدیدم...با همین نشونه ها دیواری که جلوی چشمام ساخته بودم رو شکستم...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
نمره !!

وقتي به مامانم تلفني گفتم که نزديک بود مشروط بشم اما با لطف يکي از استادان گرامي از اين بلاي خانمان سوز رهايي يافتم درد فحشهايي که بهم داد از درد کير کلفت استادمون بيشتر اذيتم کرد.
بله همونطور که فهميدين بنده البته از روي ناچاري مجبور شدم با کس دادن از مشروط شدن رها بشم و اين لکه ننگ توي پرونده دانشجوييم ثبت نشه اما از جايي براتون مي گم که کارنامه درخشانم را گرفتم:

--الهي ذليل شي مرد,الهي از گردنت بشکنه , الهي چشماي هيزت دربياد که کسي رو بخاطر اينکه بازم سر کلاست ببينيش دوبار نندازيش,الهي تخمات بترکه,الهي کيرت دوشقه شه که انقدر هوسراني,الهي...
-اه بسه ديگه توام بابا برو باش صحبت کن شايد بهت نمره داد
--آخه سمي جونم(مخفف سميرا)قربون اون قيافه چپ و چست برم مگه چند نمره مي تونم با حرف ازش بکشم؟يک نمره؟دو نمره؟سه نمره؟بابا من هفت نمره مي خوام تا 10 بشم.
-خب چرا بيشتر نخوندي عزيزدلم؟
--وا سميرا من که دفعه دوممه اين درس و گرفتم يعني بعد از دوبار همش سه نمره تونستم بگيرم.اگه سرهمه کلاساش خوابمم مي برد 7 مي گرفتم نه سه
-ببين رفت تو اتاق اساتيد کسي هم نيست برو باهاش صحبت کن.

سريع زير چشمم رو با اشکام پاک کردم و با خشم در اتاق را کوبيدم.
-بله؟
--سلام استاد
-به به به سلام خانوم...
--استاد اومدم ازتون تشکر کنم
-بابت؟
--اينکه نمرمو 3 رد کردين,باورم نمي شد انقدر زياد بشم.
- عزيزم چرا درس نخوندي؟
(عزيزت اون ننه کس کشته)
--استاد يه سوالي بکنم راستشو بهم مي گيد؟
-آره عزيزم بگو.
--چرا منو دوباره انداختيد؟
-اگه فکر کردي منظوري داشتم داري اشتباه مي کني.خودت درس نخوندي.
-- استاد مي دونيد با اين نمره اي که به من دادين بنده مشروط مي شم.
-عوضش دفعه بعد درس مي خوني.
--نمي دونم چرا فقط از درسهاي شما مي افتم.
-
--در هر صورت ممنون با اجازه
-صبر کنيد خانوم...شايد بتونيد راضيم کنيد که بهتون نمره بدم.
--چه جوري؟
-فرداشب ساعت 8 بعد از آخرين کلاسم جلوي در دانشگاه توي ماشين منتظرتون هستم.مي تونيد بريد.


تا فرداشب که ماشين دوو اسپروي نقره اي رنگشو جلوي در دانشگاه ديدم هزاربار مردم و زنده شدم.مرتيکه خنگ چه جايي هم قرار گذاشته بود.سميرا هم که همش مسخره بازي درمي آورد و همش فکر خودش بود مي گفت ببين وقتي داشت سينه هاتو مي خورد بهش بگو نمره منم زياد کنه وقتي...دادي سرش زدم که تمام اعتماد بنفس بزور بدست آوردمو به باد داد بهش گفتم بدبخت فکر اون کس بيچاره من نيستي که مي خواد اون کير گندشو بکنه توش کيرش حشري نشده از روي شلوار انقدر پيداست واي به حال وقتي بخواد بزرگ بشه.انگار خودمم مطمئن بودم که مي خواد منو بکنه تا بهم نمره بده.با احتياط در ماشينش رو باز کردم:
--سلام اجازه هست؟
-سلام بيا بالا
--امرتون؟
-چه عجله اي داري,اگه تو درس خوندنم عجله مي کردي نمرت اين نمي شد.
(کس عمت)
-خب پيشنهاد بده؟!
--شما بايد بدين.
-دادن رو که تو بايد بدي اما پيشنهاد رو من مي دم.
چه بيشعور
-بريم خونه؟
--شما نمي ترسين به اين صراحت اين پيشنهاد رو مي ديدين؟
-نه,چون مي دونم کمتر از اون پسرايي که تو دانشگاه بهشون دادي نيستم.
--استاد من پياده مي شم.ترجيح مي دم اخراج شم تا...
-نه , من امشب بدجوري حالم بده
راستش يه خورده ترسيدم واسه همين بدون حرف رفتيم به طرف قتلگاه
دم در يه باغ بزرگ سه تا بوق زد و وارد شد.به عمارتش که رسيديم گفت پياده شو.
شهوت از نگاهش مي باريد با خودم گفتم خوب شد حمام کردم و يه صفايي دادم اگه نه از فردا هروقت منو مي ديد مي گفت مرده شوره خودت و اون کس پشمالوتو ببرن.
يه موزيک ملايم توي اتاقش گذاشت و اومد به طرف من , وقتي بغلم کرد کير گندش به کسم مي خورد.اول يه خورده مثل اين فيلما لب و گردنم رو خورد ولي وقتي ديد من عکس العمل نشون نمي دم صاف تو چشمام زل زد و گفت خيلي وقته منتظر اين لحظه بودم نمي توني ازم بگيريش لقبت رو مي دونم بين پسرا چيه "شاه کس" نه؟
زبونم قفل شده بودوهم ازش مي ترسيدم هم کيرش که بهم مي خورد داشتم مست مي شدم چقدر بده يه دختر زود حشري بشه نه؟
دوباره بغلم کرد اما اينبار اول مقنعه ام رو برداشت که اصطکاکش باعث شد موهام تو صورتم ولو بشه و بوي شامپويي که شب قبل زده بودم تو هوا منتشر بشه.بعد از اينکه خوب موهامو بو کرد شروع کرد باز کردن دگمه هاي مانتوم.اينم بگم که بخاطر گرمي هوا يه تاپ زير مانتوم پوشيده بودم که همون باعث شد کيرش بيشتر بلند بشه نمي دونم تا کجا جا داشت اما انگار مرحله اي بلند مي شد چون بعد از کندن شلوارم و با ديدن شورت توري قرمزي که پوشيده بودم کيرش داشت تو شلوارش منفجر مي شد و بلافاصله شلوارشو کند و همونطور ايستاده کيرشو گذاشت لاي رونم منم که ديدم اين که دارهکار خودشو مي کنه بذار لااقل منم يه لذتي برده باشم پيرهنشو کندم.
حسابي ذوق کرده بود که منو رام کرده بعد شروع کرد به خوردن سينه هام.يه لحظه ياد سميرا افتادم و خندم گرفت اما ديدم اگه حالا تقاضامو نکنم يه وقت مرتيکه حالشو که کرد نمرمم زياد نمي کنه.سرشو از روي سينم برداشتم و بهش گفتم:
--نمرم چي مي شه؟
خنديد و همونطور که به کسم زل زده بود گفت
-محفوظه
همونوقت رفتم روي تختش دراز کشيدم و دستمو به نشانه بيا تو بغلم دراز کردم.
با اشتياق اومد کنارم روي تخت اما سرش رو گذاشت کنار کسم و شروع کرد از لاي شورت ليس زدن منم که کيرش کنار صورتم بود رو کردم توي دهنم و تخماشو گرفتم
همينطور که پيش مي رفت شدت خوردن ما همبه نسبت شهوتمون شدت پيدا مي کرد تا اينکه بلند شد و خوابيد روم فهميدم آبش داشته ميومده.وقتي روم خوابيد با دوتا دستش سرمو گرفت شروع کرد به لب گرفتن .پاهامو دوره کمرش قلاب کردم که خيلي بهش حال داد .پا شد رفت از توي ميزش کاندوم درآورد و کشيد روي کيرش . فکر کنم سايز کاندومش 3XLarge بود
دوباره خوابيد روم و همينطور که براي تو کردن تير چراغ برقش تو کس نازنين و تنگ من تلاش مي کرد سينه هامو گرفته بود و عين برف پاک کن مي خوردشون.
حسابي دردم گرفته بود نمي دونم چرا انقدر کمرش سفت بود چون بعد از يه نيم ساعتي آبش اومد شايدم از عمد نمي ذاشت بياد.هرچي بود بعداز کلي وقت بلاخره اومد و آقا با يه حالت نئشه رفت تو دستشويي.
انقدر درد داشتم که بدون اينکه باهاش خداحافظي کنم لباسامو پوشيدم اومدم بيرون فکر کنم انقدر که زور زد تو دستشويي ولو شد چون تا وقتي من رفتم هنوز اون تو بود.
فرداش دانشگاه نرفتم.يعني روم نشد برم اما ديدم فايده نداره و بعد از دو روز که وارد سالن اصلي دانشگاه شدم و ليست نمرات تغيير داده شده را ديدم فهميدم قيمت کسم 10 نمره بوده چون نمرم شده بود 13 .چه تابلو زياد کرده بود.
از دفتر آموزش اسممو که شنيدم يهو تو دلم خالي شد.وقتي رفتم ديدم آقا نشسته اونجا و جلوي جمع حاضر از من عذر خواهي کرد و گفت برگه دوم شما تصحيح نشده بود.
وقتي اومدم بيرون از ته دلم بهش گفتم"کس عمت"

پایان
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
نامادری !!

دو سالي بود که با علي رفيق شده بودم هميشه از باباش بد ميگفت از زن باباش خوب
نميدونستم هميشه همه از پدر يا مادرشون خوب ميگفتن بعد از زن بابا و شوهر ننه بد ميگفتن
اما اين برعکس بود واسه اينکه ته و توي قضيه رو دربيارم بيشتر باهاش صميمي شدم و رابطم رو باهاش بيشتر کردم
تا اينکه ديگه يه مدلايي با هم رفيق فابريک شديم و درد و دل ميکرديم و خلاصه بعد از يه مدتي دعوتم کرد خونشون ...
تو اتاقش نشسته بودم که صداي چند تا مرد رو شنيدم که دارن با علي چک و چونه ميزنن کف گوز مونده بودم که علي چيکارس که ما نميدونيم؟
خلاصه بعد از يه 5 دقيقه اي اومد تو اتاق :
- خوار کسده خر....يه سيگار بده بينيم
- بابا مامانت خونست تابلو
- سيکتير پيليز بده بياد
-بيا.... ببينم علي قضيه اينا چي بود؟؟ تو کاسب بودي و ما نميدونستيم؟؟ جاکش مگه ميخواستيم بيايم تلپ شيم تو مغازت که آمار ندادي؟؟
- فعلا خفه شو بعدا واست ميگم عرق داري؟؟
- آره بايس بريم از خونه بياريم
- پس پاشو
بلند شديم رفتيم عرق رو آورديم و شروع کرديم به خوردن حالا نخور و کي بخور؟(!!!)
بعد از اينکه حسابي مست و پاتيل شديم گفت قراره خانم بياد ميکني؟؟
- جلوي مامانت؟؟
تو کاري به اين کارا نداشته باش اون نيست
- باشه من که از خدامه
- پاشد رفت بيرون و زود اومد تو .. يه دقيقه اي نگذشته بود که ديدم يه زن حدود 35-40 ساله آخر خاله خانم خوشگل و فوق العاده خوش هيکل با يه تاپ و
دامن اومد تو و سلام کرد واسم عجيب بود اولش علي خيلي عادي سلام کرد بعد يهو پاشد و درست حسابي طرف رو تحويل گرفت
خلاصه خدش رفت بيرون و ما هم دست به کار شديم خيلي يارو کار درست بود :
- علي آقا گفته بايد خيلي بهت حال بدم راستش رو بگو چيکار کردي واسش که اينقدر هوات رو داره؟؟
- ما هم که انگار طرف جنده زير خوابمونه برگشتيم گفتين تو کاري به اين کارا نداشته باش بده و پولت رو بگير و برو
آقا همينجوري که داشت شلوارمون رو در مياورد ديدم دست کرده از زير تخت اسپري علي رو برداشته گفتم: مثل اينکه به علي زياد دادي
جاي همه چي رو هم بلدي
- اينم به تو ربط نداره
کلي خورد تو راهگوزمون زنيکه جينده واسه ما شاخ و شونه ميکشه
آقا کيرمون رو گرفت تو دستش و خيلي ماهرانه باهاش ور ميرفت يه جوري که احساس کردم آبم داره مياد اما انگار يه چيزي جلوي اومدنش رو گرفته
بعد شروع کرد با تمام ولع و قدرتي که داشت ساک زدن جوري که اگه من يه همچين ساک زدني رو از دور ميديدم آبم ميومد
اما اسپريِ کار خودش رو کرده بود
بعدش پاشد و تاپ و دامنش رو درآورد و خوابيد
دستم رو کشيد جلو يه جوري که بشينم رو شکمش و کيرم رو بزارم لاي پستوناش
منم کيرم رو انداختم لاي پستوناش با وجود اينکه خوابيده بود و پخش شده بود اما اندازه کلم سينه بود
بعد با دستاش سينه هاش رو جمع کرد و منم شروع کردم عقب جلو کردن همين جوري که عقب و جلو ميکردم دهنش رو باز کرده بود
که کيرم وقتي ميرفت جلو مک ميزد
ديگه داشتم ميترکيدم کيرم ميخواست شليک بزرگي بکنه
بلند شد و چهار دست و پا پشت کرد بهم و کونش رو قمبل کرد و داد بالا

کيرم رو چپوندم تو کسش ورفتم فضا
يه سه چهار دقيقه نرسيد که با تمام قدر خالي کردم تو کسش جوري که ديگه جا واسه خود کيرم نبود
اما هنوزم شق شق بودم
پاشد و خودش رو تر و تميز کرد و گفت همين ؟؟ علي رو صدا کن اگه ديگه نميخواي ...
بلند شدم و بغلش کردم و خوابوندمش رو تخت
به شيکم خوابونده بودمش دوباره به حالت قبل درش آوردم و اينبار چپوندم تو کونش واي که چقدر تنگ بود
معلوم بود که زياد از عقب نداده چون واقعا کونش کردني بود
اينبار يه 10 دقيقه اي تلمبه زدم و حواسم بود که خالي نکنم تو سولاخش
همون موقع علي از در اومد تو خواستم بلند شم که زنه نزاشت علي هم لخت شد و رفت بالا سر زنه وايساد
کيرش رو انداخته بود تو دهن زنه يارو هم حسابي داشت ميساکيد
بعد اوم زير زنه خوابيد و کيرش رو از جلو فرو کرد
بعد از چند ثانيه تلمبه زدنامون هماهنگ شده بود من که ميکردم تو اون ميکشيد بيرون و بالعکس
علي اسپري نزده بود واسه همينم آبش به نسبت زودتر ميومد
بعد از يه 3-4 دقيقه اي من پا شدم و علي هم پشت سرم پاشد زنه هم به کمر خوابيد
جفتمون خالي شديم واي که چه لذتي داشت زنه به معناي واقعي داشت گاييده ميشد همينم واسم لذت بخش بود
دو تا کير با هم کرده بوديم تو دهنش و آب جفتش هم با هم خالي شد علي که کشيد بيرون زنه اومد دهنش رو باز کنه که آبا رو بريزه بيرون من
تا ته کيرم رو هو دادم تو دهنش و با دستم دهنش رو گرفتم و بهش فهموندم که بايد تاآخرش رو بخوره
بدبخت همه آب کيرا رو خورد وقتي هم که داشتم کيرم رو از دهنش ميکشيدم بيرون متوجه شدم داره حالش بهم ميخوره و بالا مياره
بعد از يه چند روزي يه کار خيلي واجب با علي داشتم هر چي هم زنگ ميزدم خونشون کسي تلفن رو جواب نميداد
رفتم دم خونه علي اينا زنگ زدم بعد از يه دو دقيقه اي همون زنه اومد دم در تا من رو ديد سرخ و بور شد گفتم تو اينجايي؟؟
ميشه علي رو بگي بياد کار دارم مزاحمتون نميشم
گفت علي نيست
گفتم مگه ميشه؟؟ پس تو اينجا چه غلطي ميکني؟؟
رفتم تو و خونه رو گشتم ديدم واقعا از علي خبري نيست گفتم تو هم منتظر علي هستي؟؟
گفت نه اون رفته شمال
ديگه داشتم شاخ در مياوردم گفتم : پس تو.... آخه تو اينجا...؟؟
- بله من همون نامادري علي هستم
داشتم از خجالت آب ميشدم ميخواستم فرو برم تو کون زمين اونم که فهميده بود اومد جلو و دستش رو صاف گذاشت رو کيرم................

پایان
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
ماجرای یک ازدواج



- ای خدا خسته شدم از دست تو. چی کار کنم من، هان؟ تو می گی آخه من چه کار کنم؟ دارم دیووونه می شم از دستت. دیوونه.
- فکر کردی من خودم حالم خیلی خوبه؟ خوب مگه تقصیر منه؟ فکر کردی من این مشکلات را ندارم؟
- نه آقا. تو کجا مشکلات من را داری؟ تو خودت را با من مقایسه می کنی؟ من را بدبخت کردی رفت. تقصیر من احمق ِ که از همون روز اول تسلیم این تصمیم مسخره تو شدم. گول اون واحد آپارتمانی کوفتی بغلی را خوردم. نمی دونستم قراره بشه پاتوق فامیلهای جنابعالی.
- خوبه فامیلهای خودتم هروقت میان مسافرت می رن خونه تو. خوب ما که نمی تونیم بهشون بگیم شبها از هم جدا می خوابیم و روزها سرمون به کار خودمون گرم ِ. به همشون گفتم این یک آپارتمان مبله اضافه است واسه مهمونا.
- آخه من چه گناهی کردم که باید هر هفته برم خونه فامیلهای کسی که هیچ نسبتی با من نداره. خواهرات پدرم را در آوردن. هروقت می رم خونه مامانت فقط لحظه شماری می کنم که زمان بگذره تا برگردم خونه. اسم مامانت که میاد عصبی می شم.
- اولاً که من و تو غریبه نیستیم و زن و شوهر قانونی هستیم. اونها که نمی دونند من گی هستم و تو لزبین. نمی دونند که من شوهر دارم و تو زن داری. ضمناً مامان من مگه چشه؟
- من خونه مامان خودم ماهی یکبار می رم. همیشه از این بابت شاکیه. مامان خودم را می تونم راضیش کنم اما به مامان جنابعالی نمی شه چیزی گفت. در ثانی آقای محترم همین الان توی فامیل شما بنده سکه یک پول شدم که نازا هستم. خسته شدم بسکه همه به من گیر دادند که چرا 6 سال ِ ازدواج کردید هنوز بچه ندارید. تو هم که قربونت برم هیچ چی نمی گی. می دونم دلت بچه می خواد آقا ولی جنابعالی که قرار نیست نه ماه تمام بچه تو رحمتون پرورش بدید که؟ اونهم واسه یک غریبه. دیگه هم نمی خواد اون دو هفته یکباری که ساناز می یاد خونه ما را بگذاری به حساب ارتباط دائمی ما. تازه اگه این یکی هم مثل قبلی ول نکنه بره. ای خدا من چقدر بدبختم. اگه من زن تو نشده بودم شاید می شد با مریم برم دانمارک. این ساناز را هم با هزار بدبختی پیداش کردم. تا می فهمند من شوهر دارم کلی فحشم میدن این لزبینها. بهم می گن هرزه و هوسباز.
- حالا بچه دار شدن اونقدرها هم بد نیست که. من نمی دونم چرا یک ذره احساس مادرانه تو وجودت نیست؟ من با اینکه حالتهای زنانه دارم اما خیلی دلم می خواد پدر بشم.
- حتماً با پدر شدن بقیه ثروت پدری بهت می رسه. من را عقد کردی که نصف این مجتمع را بدهند به تو، پسر یکی یک دونشون. حتماً گفتن بهت اگه یک پسر کاکل زری بیاری بقیه اینجا را به اسم اون می کنند. یادت رفته بابام به زور راضی شد من را به عقد تو در بیاره؟ می گفت شک داره تو مرد باشی. با اون عشوه هائی که تو می یومدی والا منم تحریک شده بودم منتها می دونستم پایین تنت به بالاتنت نمی خوره. خوبه حداقل موهای تنت را می زنی این یک ساعتی که باهات هستم پشم و پیلی نمی بینم خدا را شکر.
- تو خیلی قدر نشناسی. من که یک چهارم این مجتمع را به اسم تو کردم به طوریکه همه فامیل از حسادت داشتند دق می کردند.
- ببین من دیگه گول این حرفها را نمی خورم. یک چهارم این مجتمع مال منه اما یک شب نمی تونم با خیال راحت سرم را بگذارم روی بالشت و با فکری آسوده در کنار عشقم باشم. همش باید تنم بلرزه. تو درواقع با ازدواجت با من می خواستی به همه ثابت کنی مردی و اوا خواهر نیستی. ولی آنها تا واسشون بچه نیاری باورشون نمی شه. مامانت هفته پیش به من می گفت می دونه مشکل از من نیست. می خواست تو را ببره دکتر. به من می گفت راستش را بگو، پویا مشکل داره؟ اون خواهرات هم که کم نمیارن از نیش و کنایه زدن. مرجان برگشته می گه این که واسش مهم نیست. از همون اول هم می دونست پویا مرد نیست. به خاطر مال و منالش زنش شد. می گفت من مطمئنم پویا همه چیز را از همون اول بهت گفته و قول داده نصف سهمش را بده به تو. ما خوب داداشمون را می شناسیم. من می خوام بدونم اگه تو را خوب می شناسن چرا دودستی من را تقدیم کردن به تو که بعد از صبح تا شب حرص این چهار تا آپارتمان را بخورند؟ ببین خواهرت چقدر داغ ِ که حاضره تو را از مردی ساقط کنه اما این وسط من را هم ضایع کنه. پیر دختر حسود عوضی.
- ببین تو حق نداری راجع به مرجان اینطوری صحبت کنی. مرجان پیردختر نیست. او هم مثل تو یک لزبین ِ.
- چی؟ مرجان لزبین ِ؟ چی داری می گی تو؟ پویا واقعاً که ازت توقع نداشتم. من و تو 6 سال ِ که زن و شوهریم و تو در این مدت نباید به من می گفتی مرجان لزبین ِ؟ واقعاً که دیگه شورش را در آوردی.
- چطور شد تا حالا من یک غریبه بودم الان یک دفعه شدم شوهر و محرم راز. در ثانی مگه من و تو چقدر با هم در ارتباطیم که حرفش پیش بیاد و من بهت بگم. ضمناً خود من هم مدت زیادی نیست که فهمیده ام. اما مرجان از همون اول می دونسته من یک گی هستم.
- ببینم نکنه به مرجان گفتی من لزم و این نقشه را کشیده تا من را خر کنه سهمم را از چنگم در بیاره؟
- نه. مطمئن باش این طور نیست. خوب راستش من به مرجان گفتم تو لزبین هستی و من به دلیل این فداکاری ای که تو کردی نیمی از آپارتمانها را به اسمت کردم. راستش آیدا جون خیلی چیزها هست که با پول نمی شه جبرانشون کرد. من اگر پارتنر نداشتم تمام زندگیم را می بخشیدم به تو. اما به قول خودت این چیزها برای آدم آزادی نمیاره. من آن موقع نسنجیده عمل کردم. بر اثر اصرارهای من بود که تو حاضر شدی با من ازدواج کنی. من دیگه مشکلات بعدی را پیش بینی نکرده بودم. فکر می کردم مهم نیست که من و تو کی هستیم یا خانواده هامون کی هستند. راستش مرجان بیشتر غصه می خوره که تنهاست. او به تو خیلی حسادت می کنه چون می دونه تو این همه مدت پارتنر داشتی. به من می گفت حدقل اگر می دونست که تو لزبینی بعد از رفتن مریم می یومد سراغت. شاید باورت نشه اما مرجان در این 34 سال یک دوست دختر هم نداشته. او هیچ وقت به یک رابطه اشتباه تن نداده. مثل من و تو خودش را تسلیم نکرده. تا به امروز هم نتونسته با کسی دوست بشه. البته تعجب هم نداره چون خود من یک گی هستم و می بینم که اوضاع چقدر خرابه. به نظر من بهتره تو این شرایط سخت حداقل شما دو تا با هم دوست و همدم خوبی باشید. مرجان واقعاً تنهاست. ازت خواهش می کنم باهاش راه بیا.
- ای کاش زودتر از اینها می دونستم قبل از اینکه با ساناز آشنا بشم. هرچند امیدی به موندن ساناز ندارم. اما هر چی باشه الان ما با هم هستیم. آره، من مرجان را خوب می شناسم. می دونم که خیلی متعهده و آدمی نیست که به این راحتی ها تن به هر نوع ارتباطی بده. بهش حق می دهم با این اوضاع و شرایط نتونسته باشه هیچ دوستی پیدا کرده باشه. خود من وقتی از اولین دوست دخترم که شهرستانی بود و بعد از اتمام درسش برگشت شهرشون جدا شدم تصمیم گرفتم که حتی اگر شده تا آخر عمرم هم تنها باشم اما هرگز با دختری از شهر دیگه ای دوست نشوم. دوری از مهسا واقعاً برای من سخت و دردناک بود. اما من هم زیاد خوش شانس نبودم. مریم که اینقدر ادعا می کرد عاشق من ِ خیلی راحت اون 5 سال زندگی عاشقانه را بوسید و گذاشت و رفت. این ساناز را هم نمی شه زیاد روش حساب کرد. فعلاً که مجردِ. پس فردا معلوم نیست ازدواج کنه چی پیش میاد. الان که من شوهر دارم و ارتباطی هم با تو ندارم رابطمون اینه وای به حال روزی که او شوهر کنه.
- حالا از کجا مطمئنی که شوهر می کنه؟
- سرنوشت ههممون معلومه چی می شه دیگه عزیز من. نمی دونم. شاید هم ازدواج نکنه. اما تو را به خدا پویا یک کاری بکن. این مامانت گیر داده به من. من 33 سالم شده و اونها می خوان تا دیر نشده من بچه دار بشم. ببین اگر بگیم تو عقیمی باز هم مامانت تا نتیجه آزمایش را نبینه باور نمی کنه. تازه برای بعدش هم نقشه کشیده. می خواد بفرست ِ تو را آلمان که بری درمان کنی. بیا و اینبار از خیر مردانگیت و ارثیه پدریت بگذر وگرنه من بدبخت می شم.
- باشه حالا می شینم یک فکری می کنم ببینم می شه کاری کرد یا نه.
آیدا روی تخت دراز کشیده بود و در رؤیای خودش فکر می کرد که یعنی ممکنه پویا قبول کنه واز خیر بچه بگذره؟ یعنی می شه مرجان خواهر 34 ساله پویا هم یک لزبین باشه؟ ای کاش تمام این رؤیاها به واقعیت می پیوست. هفته دیگه قراره خانواده ساناز جواب نهائی را به یکی از خواستگارهای او بدهند و دارند حسابی رو مخ ساناز کار می کنند. ساناز هم که الگوی زندگیش یکی شده مثل او؛ معلومه که عاقبتش چی می شه. اما ای کاش مرجان یک لزبین بود....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
صفحه  صفحه 30 از 59:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  58  59  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA