ارسالها: 436
#301
Posted: 10 Jul 2011 16:15
توجه
دوستان عزیز این داستان از سایت های دیگر جهت سرگرمی شما در اینجا كپی شده است.
سکس با دوست خواهرم
سلام من ابی هستم 18 ساله می خواهم یه داستان بنویسم داستان یه دختر که خیلی دوست دارم...
10 ماه پیش صبح سایت 7 بود همه خانواده من می خواستن برن شمال به جر من پریروز که تصمیم گرفتن برن شمال خونه عموم من یه بهونه هایی آوردم که درس دارم می خوام به کنکور نگاه کنم حوصله مهمونی ندارم بخصوص تو خونه عموم که یه تکونی بخوری میگه پسر جان درست بشین. بسیجیه که نگو و نپرس از اون بسیجیا...
بگذریم خلاصه بهونه های آوردم که راضی شدن تو خونه بمونم. می خواستم خوش بگذرونم همه جوره. خبری هم نداشتم که دوست خواهرم می آد خونه پریروز شد امروز ساعت 7 همه که نگم بهتر کیا کل خانواده آماده شدن که برن.
ساعت 11 از خواب بیدار شدم صبحونه آماده بود خوردم نشستم پای ماهواره ولی داداشم همه شبکه های سکسی رو قفل کرده بود فکر می کرد از همه زرنگ تره نمیگه که سایتوو حالش کافیه یه vpn داشته باشی دیگه همه چی ردیفه از ماهواره هم بهتر به کامپیوترم نمی زارم هیچ کس نزدیک بشه بگم باور نمی کنین هارد من یک تراس بیشتر از 150 گیگ پر از فیلم ، عکس خلاصه سکس تو سکسه حدودن بیشتر از 500 تا سایت سکسی می شناسم که اگه بخواین براتون می ذارم ، تا اون موقع یه موقعیت سکسی برام پیش نیومده بود ولی خدا شانس بده به همتون که من ندارم فیلمی رو گذاشتم که اگه نگاه کنین آب کیرتون خود به خود می ریزه. همین موقع ها که حشري شده بودم به هیچ چی فکر نمی کردم یهو زنگ خونه بزنگید. پاشدم گفتم چه زود برگشتن قرار بود فردا بیان گیرم بزرگ شده بود خلاصه لباسم رو درست کردم رفتم که در رو باز کنم درو که باز کردم یه فرشته جلوم ظاهر شد صورتم قرمز شد بجای سلام همین جور بهش نگاه می کردم صدام می کرد آقا ابی آقا ابی گفتم جــانم خجالت کشید سرشو انداخت پایین گفت ببخشین سپیده خونه است؟ گفتم نه خونه نیس رفته بیرون.
کی می آد . نمی دونم شاید یه 10 ، 20 دقیقه ای طول بکشه نمی دونستم که چجوری بیارمش خونه مانتو کوتاه پوشیده بود دلم آب افتاد نگاهم به زانوهاش بود اولین باری نبود که میدیدمش خونه ما اومده بود که با خواهرم درس بخونه دوم دبیرستان بود منم خیلی سعی کرده بودم که رابطه دوستانه باهاش برقرار کنم موقعیت درست درمون پیش نیومده بود ولی با هم یه جورایی صمیمی بودیم. گفت که میره و باز بر میگرده بهش گفتم رویا خانوم می تونی بیای خونه دیگه باید پیداشون بشه رفتن بیرون. گفت مگه خونه کسی نیس گفتم نه نه ولی خیلی وقته که رفتن الان میان . گفت نه میرم خونمون می آم دوباره. گفتم چه کاریه این همه راه رو بری میگم که الان میان تا وقتی که بیان یه قهوه مهمون من و اگه خواستی هم کامپیوتر کار می کنیم آخه به کامپیوتر علاقه زیادی داره هر چند وقت یک بار با هم کار می کردیم. انگار که یواش یواش داش رازی می شد گف خیله خوب ولی اگه تا 20 دیقه دیگه نیان من میرم باشه هر چی شما بگین اگه نیان برو.
امد خونه . وای چه حالی داشتم زربان قلبم فکرکنم 100 شده بود داشتم حال می کردم در حد تیم ملی یه دختر خوشکل تو خونه، منم شهوتی رفت نشست تو اتاق خواهرم منم رفتم که قهوه درست کنم وقتی که برگشتم رفته بود اتاق من به سرم زدم که وای سایت های سکسیو پوشه های فیلم ها باز هستن نا امید شدم که الانه که پاشه و بره ولی به روی خودم نیاوردم رفتم تو اتاق اینم یه قهوه برا رویا خانوم پوز خندی زد گف سپیده کجا رفته!!؟؟ دیدم که همه پوشه ها رو بسته نمی دونستم چی بگم با یه عه او رفتـــن رفتن بازار که خرید کنن داشتم سکته میکردم گف آها که این طور . آره حالا قهوتونو میل کنین الانه که برسن .
قرمز شده بود که نگو رفتم کنارش بفرما قهوه به خودم می گفتم که این اون همه سکسی رو دیده می خواد چی کار کنه نفس نفس می زدم که گف ببین یه چیزی می گم بهم نخندی گفتم نه هر چی دلت می خواد بگو .
گفت که من من من تا حالا دوس پسر نداشتم اگه که ... اصلا ولش کن گفتم نه بگو با کمی مکث گفت من خیلی دوس دارم که یه پسر بغلم کنه می خوام بودنم چه حسی داره بغلم می کنی انگار که خواب می دیدم واقعا اون داشت به من می گفت منم که از خدام بود گفتم آره ه ه
بپر بغل عمو ... با خنده ازروی صندلی دستمو گرفت پاشد وقتی که بهش چسبیدم بهترین حس دنیارو داشتم بدنش که بهم خورد با فشار دادن سینه اش تو سینم انگار که تو بهشت بودم توصیفش خیلی سخته . که اون موقع چه حالی داشتم بدنش خیلی گرم بود صدای قلبش رو احساس می کردم دیگه چی بگم براتون که بهترین لحظه زندکیم بود یه یه دقیقه ای بغلش کردم خواستم ازش لب بگیرم لبمو که نزدیک لبش بردم خودشو عقب کشید گفتم نترس بابا چیزی نیس گازت نمی گیرم بیا؟! لبم که به لبش خورد انگار یه شک 220 ولت به گیرم زدن تو 2 ثانیه بزرگیش کامل شد حشری شد بودم که به کل لباش زبونش رو آوردم تو دهنم نمی تونستم نفس بکشم اونم همین طور ، نا گفته نماند که براتون بگم شاید بدونین تو سکس دخترا 80 % حالشو می برن پسرا 20 % . حالا بگزریم
دستاش دور کمرم بود یواش یواش می خواست که بیاره سمت گیرم منم دستمو بردم دور مانتوش تا دکمه هاش رو باز کنم معلوم بود که بار اولشه چه لذتی داشت سعی می کردم که مث فیلم های سکسی که دختر و پسر چه کارای می کنن که خودتون آشنایی دارین خوردن گردن از این جور چیزا . نفس نفس زدنش حشری منو چند برابر می کرد دیگه طاقت نداشتم می خواستم سریع مانتوش رو باز کنم سریع همه دکمه هاش رو باز کردم وقتی که مانتوشو در آوردم نمی دونم چی شد گفت بسه دیگه ...
گفتم:چی
کفت: دیگه بسه می خوام برم خونه
گفتم که چی داری می گی حالت خوبه سعی کردم که لباسش رو در بیارم ولی نشد.
این دیگه چه جور دختری بود حالمم خیلی بد بود چنان كيرم راست شده بود كه سرش داشت شلوارمو پاره می کرد . داشتم فکر می کردم که شوخی می کنه ولی جدی بود فکری به سرم زد از اون فکر های شیطونی که به زور لباسش رو در بیارم که هر کاری دلم خواست باهاش بکنم مانتوشو برداشت مو هاشو درست کرد وقتی که بهش نگاه می کردم شیطون می امد سوراغم خیلی زیبا بود فرستو نمی خواستم از دست بدم ولی چه کنم چه کنم که اگه به زور نگهش می داشتم فکر می کردم که چه بالای به سر من می آد اگه باباش بیاد سراغ من اگه به بابام بگه وای که چی میشه خیلی اگه اگه های دیگه که دیگه زنده نمی مونم اگه خانوادم بفهمن ...
هـی به چه کنم چه کنم افتاده بودم واقعا داشتم بهش یه چورای التماس می کردم هر چی که بهش گفتم نرو ولی ...
ازش پرسیدم که چرا داری این کارو می کنی چرا داری می ری هچی نگفت دیگه دیر شد بود رفتو گفت به سپیده بگو اومدم نبودی
شما فکر می کنید که چرا نمود و رفت چرا ها چرااا؟؟؟
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#302
Posted: 10 Jul 2011 16:17
توجه
دوستان عزیز این داستان از سایت های دیگر جهت سرگرمی شما در اینجا كپی شده است.
بهترین تابستان زندگی ام
من امین هستم شانزده سالمه.خیلی دلم می خواست این اتفاق که واسه من تو این سن افتاد رو همه بخونن.قبل از اینکه داستان رو شروع کنم میخوام بگم که همش واقعییته.
این داستان برای من تابستون سال 89 اتفاق افتاد.داستان از اینجا شروع شد که من و خونوادم از شهرستان رفتیم تهران دیدن داییم.خونه ی داییم اینا تو یه آپارتمان 8 طبقه بود.داییم طبقه ی دوم زندگی می کرد و با همسایه ی طبقه بالایی رفت و آمد خونوادگی داشت(یعنی هنوز هم دارنا!)همسایه ی داییم اینا یه دختر داشت هم سن من به اسم بهار.این بهار خانوم خیلی خوش هیکل و خوشگل بود.ولی بهش نمیومد با پسرا جور باشه.
من از روز اول که دیدمش چشمم دنبالش بود نه واسه سکس و این جور کارا اونو به عنوان یه دوست میخواستم همین و بس(به جون خودم راست میگم)
من همش تو فکرش بودم که چه جوری خودم رو بهش نزدیک کنم.تا اینکه یه روز دیدم مادر بهار خانم اومد دمه در به مامانم چیزی گفت و رفت.از مامانم پرسیدم شهلا خانم چیکار داشت؟گفت واسه امشب دعوتمون کرده پارک واسه شام.
من تو کونم عروسی شده بود.ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم.خلاصه شب شد و ما به پارک نزدیک اپارتمان رفتیم.بعد از خوردن شام همه رفتن یه چرخی تو پارک بزنم.منم تنهایی بلند شدم رفتم رو یه تاب که آخره پارک و قسمت تاریک پارک بود نشستم.یه چند دقیقه ای گذشت.حس کردم کسی پشت سرمه.برگشتم و عقب رو نگاه کردم دیدم بهاره.گفت میتونم پیشت بشینم گفتم بفرمایین.چند دقیقه ای گذشت اما هیچکدوممون حرفی نزدیم خلاصه بعد یه ربع گفت :امیییییین
گفتم:جونم بفرما
-تو دوست دختر دری؟
از سوالش تعجب کردم که چرا اینو پرسیده
-نه تا حالا دوست دختر نداشتم تو چی تا حالا داشتی?
-دوست دختر؟!!!
-نه نه منظورم دوست پسره
-آره داشتم
-داشتی؟ یعنی الآن نداری؟
-نه
-واسه جی ولش کردی؟
-حالم ازش بهم میخورد.
-آخه واسه چس؟
- بیخیال ولش کن.
-تو رو خدا بگو .من کنجاوم که بدونم
-به جوننه تو نمیشه گفت.
من هیچوقت از اصرار کردن خوشم نمیاد.تو رو خدا بگو.
-میگم اما تو رو خدا به کسی نگو. باشه؟؟؟
-قوله قول به هیچکی نمیگم.
- بهت میگم ولی تو فکر بد راجع به من نکن.یه روز به من زنگ زد گفت بیام ت. پارک.منم اومدم.وقتی دیدمش دیدم 2 تا دختر با یه پسر دیگه پیششه.میخواستم بر گردم خونه قبل از اینکه منو ببینه اما ازبد شانسی منو دید و اومد طرفم کثافت با اون دهن بو گهدوش منو یه ماچ کرد و گفت امروز میخوام ببرمت یه جای خوب اولش قبول نکردک و بهانه آوردم که نمیتونم بیام اما به زور منو برد ته پارک و یه ساعت در گوسم خوند که خیلی اونجا که میخوایم بریم حال میده.منم قبول کردم.یه تاکسی گرفتیمو رفتیم.رسیدم پیشه یه خونه که رضا(دوست پسرم) گفت بچه ها پیاده بشین.همه رفتن تو اون خونه.من اول ترسیدم که برم اما رضا منو به زور حل داد داخل.امین تو رو خدا ول کن نمیتونم بگم.
یه نگاه اخمو بهش کردم و خودش فهمید و بقیش رو واسم تعریف کرد
-یه دفعه رضا تز پشت منو بغل کرد و منو برد تو اتاق من هر چی داد میزدم کسی محل نمیزاشت.رضا مثه سگ شده بود.شولرش رو کشید پایین و کیرش رو در آورد گفت بخور.من با گریه ازش التماس میکردم که ولم کنه اما انگار کر شده بود کیرش رو به زور کرد تو دهنم
تو حیت تعریفاش من حس کردم داره به کسش دست میکشه هی دستش رو میکرد تو شلوارش و در میاورد
-بعد منو به زور رو تخت خوابوند و کیرش رو گذاشت جلو کسم با ورم نمیشد میخواد بکنه تو کوسم آخه من هنوز پرده داشتم داد زدم رضا تو رو خداااااااا من پرده دارم اما اهمییت نداد و کیرش رو تا آخر کرد تو کسم.یه لحظه حس کردم دارم میمیرم از بس دردش شدید بود.بعد چند لحظه از حال رفتمو بیهوش شدم وقتیث بیدار شدم دوست رضا بالا سرم بود.کمکم کرد بلند بشم و منو آورد خونه.وقتی رسیدم خونه ساعت یک ربع مونده به دوازده بود.وقتی رسیدم بابام اونقدر عصبانی بود واسه دیر کردنم که منو میخواست با کمربند بزنه اما مامانم مانع شد.
-مامانت اینا نفهمیدن که تو پرده نداری؟
-نه هنوز نفهمیدن.
بهار منو یه بوس کوچولو کرد و گفت امین الان راجع به من چی فکر میکنی؟ فکر میکنی من یه دتر جنده ام؟
از این کلمه ی جنده که گفت خیلی جا خوردم گفتم:نه گلم تو یه دختر پاک پاکی من میدونم.تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده.
گفت امین جونی حالا زودی بلند شو بریم پیش ماما اینا تا کسی رو نفرستادن دنبالمون.
بلند شدیم و رفتیم.خلاصه اون شب هم گذشت.موقع خواب همش به این فکر میکردم که چرا بهار این حرف ها رو به من گفت.چجوری به من اعتماد کرد.
صبح حدود ساعت یازده یکی دره خونه رو زد داییم در رو باز کرد.بعد چند ثانیه برگشت و به من گفت امین خانم رحیمی(مادر بهار) کارت داره.بار رو فرستاده دنبالت.منمئ آماده شدم و رفتم د.بهار دمه در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و گفت امین مامانم کارت داره بودو زود.با هم رفتم خونشون یه یاالله گفتم و رفتم داخل.بهار پشت سرم در رو بست گفت مامانم تو اون اتاقه منه خر هم رفتم تو اتق مامان و باباش اما کسی تو اتاق نبود میخواستم برگرئم و به بهار بگم کسی نیست اما یه دفعه یه چیز گرم رو پشتم احساس کردم.بهار بود اما لختت لخت.خودش رو چسبونده به به من.با یه صدای شبیه ناله گفت امین بورو رو تخت و منو حل داد رو تخت و خودش اومد رو من نشست و شروع کرد لب گرفتن از من.با دستام دکمه های پیرهنش رو باز کردم و می می های کوچولوشو با دستام مالوندم.یه دفعه یه آه عمیق کشید که دلم میخواد یه بار دیگه اون صدا رو بشنوم.بعد چند لحظه حمله کرد به شلوارم و اونو از پام در آورد کیرم رو با دستش گرفت و بوش کرد . گفت امییییییییییییین وای چه بویییییییی منم شهوتم زد بالا و سینه هاشو محکم تر مالوندم صدای آه و تالش کل آپارتمان رو برداشته بود.بعد دو سه دقیقه کیرم رو از تو دهنش در آورد و بالند شد سره پا.نمیدونستم میخواد چیکار کنه .یه دفعه پاهاشو باز کرد و نشست رو کیرم.کیرم تا ته رفت تو کسش دو سه بار بالا پایین شد که یه لحظه حس کردم داره میاد سریعا بهش گفتم و اونم زود بلند شد و کیرم رو دوباره کرد تو دهنش یکم مک زد که آبم اومد و همش رو خورد من بیهال افتادم رو تخت.یه چند دقیقه ای گذشت.دوباره شروع کرد به ساک زدن.یه چند تا مک که زد من بهش گفتم بهار جون درش بیار یکم اذییتم میکنه آخخه تازه ارضا شدم .کیرم رو از تو دهنش در آورد و گفت امین کاش تو خونتون اینجا بود اونوقت هر شب همین بساط رو داشتیم.اونوقت کمر واست نمیموند.
دو تامون دراز کشیدیم رو تخت و به هم نگا کردیم.گفت امین خییلی دوستت دارم منم گفتم منم تو رو خیلی دو ست دارم بعدش به هم یه لب به یاد موندنی دادیم.
من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم که برم.بهار گفت واسه امشب ممنونتم امین جون.گفتم اختیار داری ما مدیون شما هستیم.گفت اون که باید باشی از امشب تا دو هفته دیگه که بخواید برید باید هر شب مدیون باشید.گفتم ااوههههههههه پس کمر بی کمر.دوتایی خندیدیم و برا بار هزارم از من تشکر کرد ویه ماچ آبدار هم بهم داد وخداحافظی کردم و اومدم خونه.شروع کردم موز خوردن واسه روز های بعد!!!!!!!!!!!!!.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 3620
#303
Posted: 11 Jul 2011 08:07
كامي خوش شانس
یکی از روزهای آذرماه پارسال تقریبا ساعت 10 شب بود .تو باشگاه داشتم بیلیارد بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد . بر خلاف عادت همیشگیم که اگه شماره غریبه باشه جواب نمیدم جواب دادم :
بفرمائید؟
سلام ، اقای م ؟
خودم هستم امرتون ؟
من ص هستم .
به جا نمیارم . میشه بیشتر توضیح بدید؟
شما میتونید با شماره ای که افتاده تماس بگیرید ؟
بله حتما. منتهی من الان جایی هستم که امکانش نیست . میتونم تا 1 ساعت دیگه زنگ بزنم ؟
بله . حتما من تا ساعت 2 بیدارم منتظرتون هستم .
قربان شما حتما زنگ میزنم . پس فلن بای
مرسی خدانگهدار
( هنوز اون مکالمه جزء به جزءش یادمه)
طرف مکالمه من یه دختر بود با یه صدای ناز که تو صداش یه جذبه خاصی بود. دیگه تامل جایز نبود بر عکس همیشه که تا منو از در باشگاه بیرون نمی انداختن من از بچه ها خداحافظی کردمو سریع رفتم طرف خونه . تا رسیدم موتورم رو گذاشتم تو پارکینگ و یه کله رفتم تو خونه. دیدم ساعت یک ربع به یازده میخواستم تل بزنم که با خودم گفتم این یه رب رو هم دندان رو جیگر بذار تا طرف فکر کنه خیلی دقیقی .
تو این مدت همش فکر میکردم که شماره من از کجا رسیده دست این بابا . آخه من خیلی کم پیش میاد به کسی شماره بدم ( به خاطر اینکه تو این کارا یه کم کودن هستم )
ساعت یازده گوشیو برداشتم و زنگ زدم . بعد از چند تا زنگ گوشیو برداشت . سلام و احوالپرسی و بعدشم یه یکدستی توپ . بهش گفتم بابا اینا نگن این وقت شب با کی حرف میزنی؟
گفت که یه سوییت جداگانه تو خونشون هست و اون تنها اونجا زندگی میکنه .
بعد از یه کم چاپلوسی گفتم امرتون بفرمایید؟
گفت که با دوستش اومده بودن درب مغازه من که برای دوستش نوت بوک بخرن . بر حسب اتفاق کارت ویزیت من افتاده بود دست ایشون و چون ایشون توی آزمایشگاه یه بیمارستان کار میکردند میخواستن اوقات بیکاریشون رو روی نوت بوکهای من به صورت ویزیتوری پر کنن . قرار شد فردای اونروز بیاد در مغازه تا با هم دیگه حرف بزنیم . ( اون موقع از این مارک نوت بوک فقط ما داشتیم چون تنها نماینده اون شرکت توی تهران بودیم )
بعد از خدا حافظی ازش رفتم تو فکر که این از کجا سبز شده . همش تو این فکر بودم که دوستام دارن مسخره بازی در میارن تا یه کم بخندن . آخه من خودم از این کارا زیاد میکنم . بگذریم .
صبح شد و من رفتم در مغازه . یه ساعتی بود در مغازه بودم داشتم فیلم نگاه میکردم که یه نفر سلام کرد . با دلخوری صدای دستگاهمو قطع کردم و جواب سلام دادم . سرمو که گرفتم بالا یک دفعه هنگ کردم . یه دختر با قد تقریبا 1.80 و خیلی خوش هیکل رو بروم وایساده بود و با اون چادر عربی که سرش کرده بود هوش از سر آدم میبرد . متوجه هنگ کردن من شد و سریع خودشو معرفی کرد . تازه 2 زاریم افتاد . همون دیشبیه بود
خلاصه با زحمات خودمو جمع جور کردم و بهش تعارف زدم که بشینه . وقتی نشست بهش گفتم چای میل میکنید یا کافی میکس ؟ گفت چایی ؟ لیوان برداشتم که براش چایی بریزم که یهو داد زد : وای تو این میخواین چایی بریزید برای من؟ یه دفعه به خودم اومدم دیدم لیوان خودمو برداشتم . آخه من یه لیوان آبجو خوری خفن دارم که تو اون مایعات میخورم . خلاصه معذرت خواهی کردم خواستم لیوانو عوض کنم که گفت دوست داره با لیوان من چایی بخوره . من هم اطاعت امر کردم و براش چایی ریختم . خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت متفرقه رفتیم سر اصل مطلب . من مشخصات دستگاههامون رو بهش دادم و قرار شد بابت فروش هر دستگاه 20 هزار تومان بهش پورسانت بدم . داشت بلند میشد که بره من هم به یه بهانه ای تا دم پاساژ با هاش رفتم و ازش برای 5 شنبه شام دعوت کردم و اون هم با کمال میل قبول کرد . 5 شنبه من رفتم فلکه دوم صادقیه و چون هم بارون میامد هم دفعه اول ملاقات هر دومون بود موتور نبردم و با خط 11 رفتم . جلوی گلدیس وایساده بودم که یه نفر صدام کرد . برگشتم . خودش بود . با یه تریپ خفن اما با کلاس سلام و احوالپرسی و بعدش پیشنهاد خفن من جهت رفتن به فرحزاد. یه دربست گرفتم و هر دو سوار شدیم توی راه هیچ صحبتی بینمون ردو بدل نشد . رسیدیم اونجا یه قهوه خونه خوب بلدم که آبگوشت با عشقی داره و پاتوقمه. داخل شدیم و نشستیم . بهش گفتم چی میل داری؟
گفت هر چی خودتون میخورید .
گفتم من میخوام آبگوشت بخورم .
در کمال نا باوری گفت: آخجون آبگوشت .
خلاصه سفارش دادیم تا بیارن. بعد از خوردن شام سفارش چای دادم ( جای همه خالی دلتون نخاد )
دست کردم جیبمو بسته سیگارمو در اوردم . یه نخ برداشتم اومدم اتیشش کنم دیدم داره نگاه میکنه. گفتم شما هم میکشید یا من حق ندارم بکشم ؟
گفت من هم میکشم . خلاصه یه تریپ با کلاس بازی در آوردمو سیگاره اونم روشن کردمو با هم شروع کردیم صحبت کردن . من از زندگی خودم گفتم که بچه پرورشگاهیمو تا الان رو پای خودم وایسادمو . اونم از این که یه بار ازدواج نا فرجام داشته الان رو پای خودشه و با خانوادش مشکل داره و غیره .
خلاصه به ساعتم نگاه کردم دیدم نزدیک 12 گفتم دیرتون نشه گفت که شب خونه نمیرم . میرم خونه دوستم که دهکده میشینه. یه آن رگ غیرتم گرفت یهو متوجه شد و گفت نترس بابا دختره. هر دومون خندیدیم.
از قهوه خونه که اومدیم بیرون به پیشنهاد من تو دره فرحزاد شروع کردیم به قدم زدن زیر بارون و جای همتون خالی زمزمه کردن شعر بزن باران حبیب با صدای خر در چمن من . نمی دونم چرا من بچه مثبت شده بودم و از این تریپها پیاده میکردم. خلاصه یه آن به خودم اومدم دیدم میدان پونکیم . حسابی سردش شده بود داشت به وضوح میلرزید. بالاخره رضایت دادیم و یه تاکسی دربست گرفتیم. تو ماشین که نشستیم دستش رو گرفتم دیدم مثل برف سرده . یکم هاش کردم گرم بشه. وقتی رسیدیم دهکده داشتم از ماشین پیادش میکردم که یه لبخند قشنگ تحویلم داد وازم تشکر کرد. من هم گفتم که قابل نداشت و خداحافظی کردم وقتی نشستم تو ماشین دیدم ساعت تقریبا 2.5 شده. اونشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود . اما نمیدونستم روزگار داره با هام بازی میکنه.
فردای اونروز جمعه بود و من هم باید تو نمایشگاه الکامپ تو غرفه وا میستادم . خیلی خسته بودم دیدم که موبایلم زنگ میزنه دیدم خودشه. با سلام احوال پرسی شروع شد و قرار شد که من بعد از ظهر 2 باره تو صادقیه ببینمش . چون دوستش یک کار تحقیقاقی رو با هندی کم تهیه کرده بود و من قرار شد فیلمهای هندی کم رو ازش بگیرم و به VHS تبدیل کنم .وقتی رسیدم بارون بند اومده بود .رفتیم تو کافی شاپ پردیس فلکه اول نشستیم یه نیم ساعتی حرف میزدیم راحع به این که خیلی دیشب حال کردیم و.
یکهو بهم گفت که: کامی دلم میخواد برم یه جای دنج
من هم که آخر فردینم گفتم پاشو بریم . مثل این ادم چتا رفتیم پارک پرواز . هوا سرد بود . کاپشنم رو در آوردم و انداختم رو دوشش . داشتیم سیگار میکشیدیم که یه دفعه منو جو گرفت و بهش گفتم : میای با هم دوست شیم .؟ یه نگاهی بهم کردو گفت : مگه نیستیم ؟
گفتم : نه. منظورم اینه که فقط مال هم باشیم . یه سری حرف زدیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که شخص اول زندگی هم بشیم . ازش تشکر کردم و چیشانیش رو بوسیدم . یه ماشین گرفتم بردمش دم خونشون و از اونجا هم رفتم خونه.
د یگه خواب نداشتم تصور اینکه یه همچین دختری با من یه لا قبا دوست بشه خیلی مشعوفم کرده بودو ...
روزی چند ساعت با هم تلفنی حرف میزدیم و قربون صدقه هم میرفتیم.
2 شنبه بود که اومد در مغازه فیلمها رو که تبدیل کرده بودم و گرفت و رفت خانه دوستش .شب زنگ زد که فیلمها توی دستگاهشون پخش نمی شه. قرار شد صبح برم اونجا و براشون راهش بندازم .
صبح شد بلند شدم یه دوش گرفتم و یه دست لباس مرتب تنم کردم . با ادوکلن هم دوش گرفتم یه آژانس و یه کله دهکده .
رسیدم سر کوچه زنگ زدم رو موبایلش اومد جلو پنجره و راه رو بهم گفت . طبقه سوم یه آپارتمان 8 واحدی. رفتم داخل . اومد به استقبالم و برای اولین بار یه لب داغ ازم گرفت که یه آن فکر کردم سماور گازی خونمو ماچ کردم . رفتیم داخل حال و من هم شروع کردم با ویدئو ور رفتن هنوز زمانی نگذشته بود که متوجه گندی که زده بودم شدم به جای اینکه فیلمها روSP ضبط کنم LP ضبط کرده بودم برا همین دستگاهشون پخش نمیکرد. نشستم رو مبل که اومد توی حال با 2 تا استکان چای . گفت درست شد براش توضیح دادم چی شده . گفت عیبی نداره . اومد بغلم رو مبل نشست دستمو گرفت و زل زد تو چشام . گفت کامی میدونی آدم تو چشات غرق میشه . گفتم من نجات غریق خوبی نیستم نجاتت بدم گفت لذتش به اینه که آدم توش غرق بشه . جفتمون رمانتیک شده بودیم دستمو انداختم گردنش و یه لب ازش گرفتم . با کمال میل خودشو در اختیارم گذاشت . بعد از چند دقیقه به خودم اومدم دیدم لخت تو بغل همیم . من خیلی با ORAL SEX حال میکنم شروع کردم به لیسیدن تمام بدنش از مغز سر تا نوک انگشتهای پاش . میتونستم رضایت رو توی اعمالش ببینم . دیگه وقتش بود باید میرفتم سر اصل مطلب پاهاشو جمع کردمو شرتشو در آوردم . یه نگاهی به کسش کردم و حظ کردم از این سلیقه . معلوم بود آماده همچین برنامه ای بوده خلاصه دل و به دریا زدمو شروع کردم به لیسیدن کسش
واقعا لذت بخش بود خوش طعم و گوارا 10 دقیقه ای میشد این کارو براش انجام میدادم حالش حسابی بد شده بود بدنش میلرزید. گفت حالا نوبت منه . جامونو عوض کردیم مثله قهطی زده ها شروع کرد لیسیدن بدنم آنفدر این کارو خوب انجام میداد که داشتم دیوانه میشدم . بعد از چند دقیقه بهش اشاره کردم که برام ساک بزنه اما ازم معذرت خواهی کرد و ازم خواست این چیزو ازش نخوام . قبول کردم . یه نگاه از سر شهوت بهم کردویه دست به کیرم زد که مثل ستون تخت جمشید استوار وایساده بود و گفت شوندولت چشه ؟ گفتم : نمیدونم شما دکترشین ؟ گفت داروشو دارم بدم ؟
گفتم لطف میکنید ؟
گفت خرج داره؟
گفتم : هرچی باشه قبوله؟
گفت : فقط باید برای من باشه؟
منم از خدا خواسته گفتم باشه قبول ؟
گفت : قول مردونه؟
گفتم : مردومنه . زنونه . بچه گونه . و...
با یه دستش آب دهنش رو مالید سر کیرم و گفت بزار یه دلی از عزا در بیاره. منم با یه چشم از روی شهوت پاهاشو باز کردم سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخش گفتم از جلو میشه ؟
با سر بهم جواب داد .
من هم خیلی آهسته شروع کردم به داخل کردن کیرم تو کسش . در آوردمش و دوباره این کارو کردم و آروم شروع کردم به تلمبه زدن . هرچی زمان میگذشت بیشتر حال میداد . کسش مثله تنور داغ بود و البته خیس . احساس کردم دارم میپرم اما نمی خواستم تنهایی این کارو بکنم . بهش گفتم پوزیشنمونو عوض کردیم من به کمر خوابیدم اون هم اومد نشت رو کیرم تازه یادش افتاد چقدر بلند و درازه یه آهی کشید که کیف کردم . همینجور که بالا پایین میشد با چوچولش هم بازی میکرد . داشتم باهاش حرف میزدم تا روش باز بشه و موفق هم شدم . شروع کرد به حرفهای سکسی زدن دیگه داشت داد میزد از جر خوردنش میگفت و از اینکه چقدر دارم بهش حال میدم . یواش یواش دیدم داره اونم میپره منم داشتم میپریدم توی یک آن که داشت ارگاسم میشد من هم به ارگاسم رسیدم و چون نمیخواستم بهش و به خودم ضد حال بزنم همونجا خالی شدم . دیگه نا نداشتم از جام تکون بخورم نیم ساعتی همونجا خوابیدیم بعد با هم رفتیم دوش گرفتیم . درسته اونروز از کاسبی افتادم اما خیلی حال داد بهم
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#304
Posted: 11 Jul 2011 08:08
ماه عسل ايرانی در دوبی
شراره کاف و فرزاد س در پاييز سال هزار و سيصدو هشتاد بعد از يک دوره ارتباط شورانگيز عاشقانه ازدواج می کنند .
شراره بيست و یک سال دارد با ابروان باريک و هلالی و چشمان مشکی و درشت .
فرزاد برای زندگی آينده خود نقشه های فراوانی کشيده است .
روزهايی پر از خوشبختی و لبخندهای معصومانه شراره در ذهن فرزاد نويد بخش يک زندگی شاد است .
زندگی عاشقانه و بدور از تمام فاکتور های منفی آغاز می شود .
فرزاد برای گذران ماه عسل دوبی را پيشنهاد می کند و شراره شادمانه می پذيرد .
000
سردر هتل پنج ستاره دارد .
شراره برای قدم زدن به تنهايی از هتل بيرون می رود .
فرزاد به علت سردرد در اتاق هتل می ماند .
شراره با يک زن ميانسال آشنا می شود.
زن شراره را به يک نوشيدنی دعوت می کند .
کافه مجلل و مملو از دود و آدم های لوکس است .
يک ميز از قبل برای زن ميانسال مهربان رزو شده است .
نگاه خيره يک مرد عرب از چند ميز آن طرف تر روی زن و شراره پابت می شود .
زن نوشيدنی را سفارش می دهد و به شراره لبخند می زند .
شراره دچار دلشوره می شود .
زن به پيشخدمت لبخند معنی داری می زند .
نوشيدنی نوشيده میشود .
شراره احساس ضعف و تهوع می کند .
چشمان مرد عرب برق می زند .
زن زير بازوان شراره را می گيرد و او را به سالن پشت کافه می برد .
مرد عرب از جای خود بلند می شود و به راندده خود اشاره می کند .
شراره گيج و خواب آلود به داخل يک ماشين مرسدس هدايت می شود .
ماشين با سرعت به سمت شمال غربی شهر حرکت می کند .
چند برگ اسکناس بين مرد عرب و زن ميانسال مهربان رد و بدل می شود .
صدای موزيک در کافه طنين انداز میشود و چند زن مست می رقصند .
زنان ايرانی برای مردهای عرب .
ماشين وارد پارکينگ خانه ای مجلل می شود .
شراره همچنان نيمه هوشيار در صندلی عقب ماشين دراز کشيده است .
دو زن يکی عرب و ديگری اندونزيايی شراره را از ماشين خارج و به سمت ساختمان می برند .
نمای يک اتاق ...
زنان غريبه لباسهای شراره را با يک دست لباس نيمه عريان زنان رقاص عربی عوض می کنند .
شراره کم کم به خود می آيد .
فرزاد در هتل نگران منتظر و دلواپس است .
يکی از زنان غريبه يک ليوان شربت از نوع خاص را به زور در دهان شراره می ريزد .
شراره تقلا می کند و يکی از زنان می خندد .
شراره سست می شود و دو زن او را آرام به اتاق مجللی که يک تخت خواب بزرگ با پرده های تور دوزی شده دارد می برند .
دو زن شراره را روی تخت که با پارچه از حرير سفيد پوشانده شده می خوابانند .
.....
مرد سيه چرده و تنومند عرب وارد خانه می شود .
مرد مست است .
هوا نسبتا تاريک شده است .
مرد عرب با تازيانه به صورت کنيز عرب می زند و با گامهای بلند به سمت اتاق شبانه خود و طعمه ايرانی اش حرکت می کند .
...
فرزاد نگران در شهر به دنبال گمشده خود می گردد .
بغض در گلوی فرزاد گره خورده است .
فرزاد ديوانه وار عشق گمشده اش را جستجو می کند .
...
مرد عرب با چشمان از حدقه بيرون زده به اندام نيمه لخت شراره می نگرد .
دستار خود را بر زمين می اندازد و شراب می طلبد .
پيمانه را يک جرعه سر می کشد و آلت برانگيخته خود را نوازش می کند .
شراره گيج و نيمه هوشيار روی تخت به شهوانی ترين حالات خوابانده شده است .
عرب لباس از تن بيرون می کند .
به سمت تخت می رود و آرام بر ساق های لخت شراره دست می کشد .
- انتم جميل يا حبيبی ...
دندان های زرد مرد عرب از پشت خنده کريه اش نمايان می شود .
دست مرد عرب از ساق های شراره بالا می رود و از زير لباس ران و باسن او را لمس می کند .
مرد عرب به روی تخت می رود و بر لبان پر طراوت شراره بوسه می زند .
بوی عرق و شراب بينی شراره را می ازارد .
اسم فرزاد بر لبان شراره می خشکد .
عرب لباس شراره را به ارامی از تن به بيرون می کشد .
اندام جوان و برجسته شراره آتش شهوت و خوی وحشی گری عرب را تيز تر و تيز تر می کند .
مرد عرب با چند سيلی آرام سعی می کند شراره را کاملا به هوش بياورد .
برای او بازی و کسب لذت از جسم بی تحرک لذتی در بر ندارد .
شراره اسم فرزاد را تکرار می کند و با چشمان معصومش گيج و مبهوت صورت زشت مرد عرب را نزديک صورتش می بيند .
عرب پستان های شراره را در مشت می فشارد و زير لب واژه های رکيک می گويد .
دست مرد عرب از روی شکم شراره می لغزد و و در ميان پای او توقف می کند .
شراره تقلا می کند ولی دست زبر و قوی مرد عرب محکم اندام او را در هم می فشارد .
مرد عرب تن خود را به روی شراره می اندازد .
و با لبان پهن و کلفت خود گردن سفيد شراره را می بوسد .
شراره احساس خفگی می کند ولی يارايی برای نجات خود ندارد .
مرد عرب نفس نفس می زند و وحشيانه آلت خود را در مهبل شراره می لغزاند .
صدای جيغ کوتاه شراره لبخند رضايت عرب را به همراه می آورد .
مرد عرب وحشيانه تقلا می کند و اندام دختر ايرانی , شراره , در زير توده گوشت سياه و متعفن مچاله می شود .
مرد عرب عقده های تمام نشدنی نفرتش از عجم را در زجر دادن شراره باز شده می بيند و با ضربات محکم دستانش بر ران های شراره سعی در شکنجه او دارد .چشمان شراره به سفيدی می گرايد و نفس هايش منقطع می شود .
عرب تکان های بدنش را تشديد می کند و رکيک ترين واژه ها را نثار دختر ايران می کند .
آب دهان عرب بر صورت شراره می ريزد .
و اندام سياهش پس از چند تکان وحشيانه به روی تن شراره می افتد .
نفس عميق رضايت از گلوی مرد عرب همراه با بوی گند کثافاتش خارج می شود .
مرد عرب می خندد و با دست بر باسن شراره می زند .
صدای نعره مرد عرب که شراب می طلبد فضای اتاق را آلوده تر می کند و تا صبح شش مرحله ديگر شراره ناخواسته تسليم شهوت سيری ناپذير مرد عرب می گردد
فرزاد تا صبح در کوچه ها پرسه می زند و اشک می ريزد .
و اندام دستمالی شده شراره صبح روز بعد به حرمسرای مرد عرب تبعيد می شود .
و اينچنين ماه عسل ايرانی در دوبی تمام می شود
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#308
Posted: 11 Jul 2011 12:52
خسرو !!
چند وقت پيش با يكي از دوستام داشتم چت مي كردم و براي فرداي اون روز قرار مي ذاشتيم كه با هم بريم خونه يكي از دوستاش و يه كم با هم خلوت كنيم (اونم چه خلوتي) بعد از اين كه گفت كجا مي ريم من ازش پرسيدم كه خسرو كسي هم اونجا هست و اون گفت : «آره راستش مي خواستم همين رو بهت بگم من يه دوست دارم كه چند وقتيه نامزد كرده ولي هر بار كه ميره طرف دختره اون طفره مي ره و مدام ازش دور ميشه ميگه از وقتي اينطوري شده حتي نمي تونم خودارضايي كنم و دچار مشكل شدم حالا ازت مي خوام كمكش كني.» من بيچاره هم هر كاري كردم كه نرم نشود گفتم اصلا نمي خوام با اين يارو دوستت حرف بزنم ولي چون خودمم دوست داشتم و دلم لك زده بود براي يه كير درست و حسابي گفتم من به شرطي مي يام كه وقتي دوستت مي خواد با من صحبت كنه يا من با اون حرف بزنم تو هم باشي و خسرو هم قبول كرد و با هم رفتيم منم كلي به خودم صفا دادم و حسابي به خودم رسيدم وقتي رسيديم من و خسرو رفتيم تو يه اتاق و در رو بستيم از انجايي كه دو تامون هم تشنه سكس بوديم بدون هيچ مقدمه اي شروع كرديم به لب گرفتن از اون لبايي كه سارا ياد سهيل داده بود و آروم آروم از لباي همديگه بوسهاي كوچولو مي كرديم خيلي مزه مي داد اين اولين باري بود كه با خسرو اينقدر راحت بودم... بعد از كمي خسرو لباساي منو در آورد و تا سينه هاي منو ديد چنان گازي ازش گرفت كه تا 1 هفته كبود بود واقعا وحشي شده بود مثل سگ كه گوشت رو گاز مي گيره نوك سينه هامو مي گرفت و سرش رو تكون مي داد و مي كشيد نوك سينه هام قرمز قرمز شده بود ... اون مدام دستش رو مي ذاشت روي چوچوله من و مي لرزوندش وقتي ديگه ناله هام تبديل به داد مي شد خسرو 5 دقيقه اي دست بر مي داشت و دوباره شروع مي كرد اون شروع كرد به ليسيدن بدن من و مدام بدنم رو مي ليسيد وقتي به نافم رسيد با خنده گفت عجب ناف سكسي داري و زبونش رو محكم فشار داد تو نافم و بعد رفت پائين اول لباي كسم رو مي خورد و گاز مي گرفت ... بعد از من خواست پاهام رو باز كنم و بزارمش روي تاج تخت دو طرف خسرو و منم اين كار رو كردم، خسرو هم محكم رانهاي منو گرفت تا من پامو نبندم با زبونش شرع كرد به خوردن چوچولة من.. من هم تمام بدنم مي لزريد و هر جور كه مي تونستم سعي كردم پاهامو باز نگه دارم و تمام ماهيچه هام درد گرفته بود و بدنم خيلي درد مي كرد خسرو هم ول نمي كرد ولي وقتي ديد من حالم خيلي بد شده ديگه چوچولمو ول كرد و خودش منو به پشت برگردوند و منم چون همه ماهيچه هام درد مي كرد نمي تونستم باسنم رو شل كنم خسرو هم نامردي نكرد 2-3 تا ضربه محكم چنان به باسنم زد كه من ناخودآگاه يه آخ بلند گفتم تقريبا از حال رفته بودم و اونم هر كاري دلش مي خواست مي كرد نزديك 30/1 كه گذشت خودش هم خيلي خسته شد و اومد خوابيد كنارم و منم سرم رو گذاشتم روي سينش ... فكر كنم يه نيم ساعتي همين طوري بوديم و اونم مدام كمر منو ماساژ مي داد و ازم مي پرسيد حالت خوبه؟ چيزي لازم نداري و من هم با سر جوابش رو مي دادم بعد بلند شدم خسرو هم مي خواست بشينه كه من نذاشتم و خوابوندمش ور تخت و خودم رفتم سراغ كيرش ... الحق كه خيلي با حال بود و آروم آروم بوسيدمش و با دستم هم پوست بيضه هاشو مي كشيدم. يه كم كه باهاش ور رفتم ريتم دستم رو تند كردم اونم ديگه به اوج لذت رسيده بود و من همون طور كه كيرشو مي ماليدم و هر 3-4 دقيقه اي صبر مي كرد و سينه هاشو مي خوردم و ازش لب مي گرفتم و دوباره شروع مي كردم بعد از اين كه آبش اومد و بلند شد كاندوم رو درآورد لباساي منو تنم كرد و گفت: خسته نيستي عزيزم؟! منم گفتم نه! و لباساي خودشم پوشيد و رفت بيرون كه دوستش رو صدا كنه قبل از اين كه در رو باز كنه بهم گفت:« عزيزم عاقل باش من تو رو با هيچ چيز عوض نمي كنم!!!!!!!» و منم با تعجب بهش نگاه كردم..
وقتي دوستش اومد تو منم خيلي رسمي نشستم رو مبل و منتظر شدم تا خسرو بياد و گفتم حتما چند تا سوال مي كنه و بعد ميره دنبال كارش به محض اين كه نشست دستش رو گذاشت وسط پام و من هم هاج و واج بهش نگاه كردم چند تا سوال ازم پرسيد و من جواب دادم و با ناراحتي گفتم ميشه دستت رو برداري (من بيچاره قبلش با خسرو حالا با اين يكي)
بعد از چند تا سوالي كه ازم پرسيد ازم خواست لباسامو در بياره و خودش سريع مثل اين دختر نديده ها لباساشو در اورد (بيچاره نامزدش خوب حق داشته ازش فرار كنه) اميدوارم هيچ وقت كنار همچين كسي نباشيد يه گنده دماغي بود كه حد نداشت خلاصه من هم سريع خودمو جمع و جور كردم و گفتم نه من اصلا... اونم سريع دهنمو با دستش گرفت و لباشو نزديك لباي من آورد منم تا جايي كه مي تونستم خودمو كشيدم عقب آخه من از آدمهايي كه دندونهاشون مرتب نيست وحشت دارم اونم همين طور بود خلاصه يارو ول كن نبود منم اصلا حاضر نمي شدم باهاش كنار بيام...
هر چي باهاش بحث كردم آدم نشد كه نشد و مي گفت ببين عزيزم من اصلا سكس بلند نيستم مي خوام تو يادم بدي و از اين جور كس وشعرا(كاملاً معلوم بود كه بلد نيست) منم يه پيشنهاد بهش دادم اونم اين كه خودم با خسرو دوباره مشغول بشم اونم ما رو تماشا كنه و قبول كرد وقتي خسرو رو صدا كرديم و بهش گفتيم اون گذاشت تاقچه بالا و گفت نه بابا من راحت نيستم و از اين جور حرفها در همين موقع بود كه جناب دوست (اسمش علي بود) گفت :« خسرو جان يادت رفته وقتي دو تيي با هم بوديم» اينجا وبد كه گوشام تكون خورد و گفتم : خوب پس شما دو تا با هم شروع كنيد كه خسرو گفت: نه فدات شم سكس با تو بهتره...
به هر حال دو تايي دوباره شروع كرديم به لب گرفتن و به قول مامان بزرگم :”روز از نو روزي از نو نه نه جان!!!“ علي هم همين طور من و خسرو رو تماشا كرد يه 20 دقيقه اي كه گذشت طفلك اين پسره زشت هم اومد و خوابيد كنار ما منم ترسيدم مبادا صورتش رو بهم نزديك كنه ديگه لباي خسرو رو ول نمي كردم... يه موقع ديدم دست يكيشون تو شورتم و مدام داره با چوچولم ور ميره ديگه داشتم ديوونه مي شدم آخه بابا دو نفر به يه نفر كه يهو به ذهنم رسيد يه كار كنم اين دو تا با هم مشغول بشن و خودمو بكشم كنار و يه كم كه گذشت ديدم خسرو لباساشو در اورده و فقط شورت تنش منم كه وضعم معلوم بود و هيچ چي غير از يه شورت و سوتين تنم نبود به علي گفتم تو هم لباساتو در بيار و خسرو گفت علي جون روت نمي شه خودم در مي يارم... فكر كنم 10 دقيقه اي طول كشيد تا اين كه اعلام كردم بابا ديگه خسته شدم ولي علي گفت من تازه آمپر چسبوندم تو رو خدا... من هم به خسرو گفتم: خوب تو ساپورتش كن به من چه ربطي داره و اينقدر تحريكشون كردم تا اين كه دو تايي مثل دو تا خرس وحشي افتادن به جون هم راستش تا حالا گي ها رو از نزديك نديده بودم و اون دو تا اول با ليسيدن زبون هم شروع كردن و با كمال تعجب ديدم علي شروع كرد به ساك زدن براي خسرو ... و چقدر هم ماهرانه اين كار رو مي كرد منم رفتم كنار خسرو نشستم آخه اونم پشتش رو بالش گذاشته بود و تكيه داده بود منم سرمو گذاشتم روي سينش و مدام نوك سينه هاشو مي خوردم و خسرو هم دستش رو كرده بود تو شورتم و مدام با باسنم ور مي رفت... خلاصه دو تايي همين طور ادامه دادن كم كم علي داشت از خستگي از حال مي رفت و همون طور ولو شد و خسرو اين بار شروع كرد خلاصه كلي با هم حال كردن و منم از اونا بدتر ...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#309
Posted: 11 Jul 2011 15:25
مدرسه جديد
مدرسه جديد از خونه دور بود. برادرا تصميم گرفته بودن! مادر ناتنی که اصولا در اوامر مربوط به من دخالت نمی کرد و پدر هم تا زمانی که مشکلی نبود! و اصولا هيچوقت مشکلی نبود! وارد جزئيات نمی شد. اصلا کسی نپرسيد مدرسه چرا بايد عوض شه و شد! برام جالب بود. دخترا مثلا دخترای معمولی بودن از خانواده های معمولی. احساس مر کردم در و ديوار مدرسه خاکستريه! برام فرقی نداشت چون تو مدرسه قبلی هم دوست خاصی ناشتم ولی از بی سر و صدائی و بی هيجانی دخترا تعجب می کردم! شايد جون نمی دونستم اينا هر کدوم يک بمبن! معلما ميومدن و درس می دادن و بدون حرف اضافه می رفتن! دخترا با مغنعه های چونه دار يک رنگ و حتی يک جور؛ يک مدل می شستن و بدون حرف می رفتن! جاها هر روز عوض می شد. هر کی زودتر می رسيد از تو صف به تو کلاس جائی که می خواست می نشست! منهم غريبه بودم! حتی بهم سلام نمی شد و جواب سلامم هم داده نمی شد يا به اکراه داده می شد!!!
اونروز به دليل قانون صف؛ ميز آخر نشسته بودم. پهلو راحله. راحله پستانهای درشت و خوش تراشی داشت بدن رديفی داشت ولی پستانهاش از پشت مغنعه بلندش هم مشخص بود! کلاس بينش اسلامی بود! معلم سر کلاس از حيض و جنابت و اين چيزا حرف می زد. در واقع از کتاب می خوند و بقيه هم رو ابرا پرواز می کردن! منم روی کتابم عصبی خط می کشيدم. راحله زد بهم. مواظب اين زنيکه جنده باش.
گفتم: بله؟
گفت: می گم مواظب باش اگه اين جنده خانم اومد اينوری خبرم کن!
بايد می گفتم باشه! فکر نمی کنم فرقی می کرد.
سرشو گذاشته بود روی ميز. با کنجکاوی نگاهش کردم. دستش تور روپوشش بود. با دقت بيشتری نگاهش کردم. روشو برگردوند.
دستش توی شلوارش بود!! به شدت نفس نفس می زد. پاهاش جفت بود. دستشو با شدت تکون می داد. داشت خودارضائی می کرد! مات نگاهش می کردم!! شايد تو قضايای حيض و جنابت براش عامل تحريک کننده ای بود که من نمی دونستم.
معلم طرفمون ميومد.
ساکت زدم بهش.
آه کشيد.
- ولم کن!!آه داره مياد!!!
گفتم. ببين خانم.
گفت به جهنم. آه.
معلم بالاس سرمون بود.
- شما دوتا زنگ که خورد بمونين کارتون دارم!
زنگ آخر بود.
به راحله هم گفت: شما برو دست و روتو بشور.
راحله دستشو در آورد خيس بود. حالت تهوع تا حلقم اومد و برگشت!!!
بعد از کلاس بر عکس انتظارم معلم زياد صحبت نکرد فقط گفت که بريم خونشون و بيشتر مسائل مذهبی را جدی بگيريم!
تو راه خونه اجبارا با راحله همراه بودم. از کوچه اول که گذشتيم. سيگار در آورد. می کشی؟
گفتم: دارم سعی می کنم ترک کنم!
گفت: امروزه را ولش کن.
برام روشن کرد. پک می زديم و راه می رفتيم.
- دختر که نيستی!
گفتم : نه پسرم!!!
گفت نه خره منظو رم اينه که بازی!
گفتم: به تو ارتباطی داره؟
گفت: نه! ولی از راه رفتنت معلومه!
گفتم: آهان!
گفت: اين زنيکه را می بينی می خواد ببره دست ماليمون کنه! من که خونش برو نيستم!
جواب ندادم!!
- دوست پسر داری؟
گفتم: نه!
- می خوای؟ من دوست پسرم چند تا دوست باحال داره! خواستی داداش خودمم هست!!!
گفتم: باشه خواستم چشم!!
يک ماشين پيچيد جلومون! پريدم عقب.
راحله خنديد
- باز اين پسر جاکش اومد منو بترسونه! از مدل حرف زدنش که خيلی راحت همه چيو به اسم مياورد حالم بد می شد.
تو کوچه پريد تو بغل پسره! پسره حدود ۲۳-۲۴ سالی داشت. هيکل دار و درشت!
گفت: جنده دلم برات تنگ شده بود! پيش خودم فکر کردم چه زوج پر تفاهمی.
راحله گفت: اين همون دختر جديده است. برسونيمش.
گفتم: نه ممنون مزاحم نمی شم.
راحله با خنده گفت: خفه شو خره سوار شو!!!راحله جلو نشست. بدون دقت هم می شد ديد دستش رو کير پسره است. پسره حشری خنديد.
- بابا راستش کردی. خوب يک کم صبر کن! راحله لوس خنديد.
- نه الان می خوام. می خوام ديگه!!!
گفتم: ممنون من به خونه نزديکم. ديگه پياده ميرم. Iranxiran
راحله گفت: تو مدرسه که گه زدی!!! لااقل اينجا مواظب باش کميته نياد!
و منو از ماشين انداختن بيرون که مواظب باشم. تو يکی از کوچه باغيهای تجريش. داشتم سکته می کردم. درو باز گذاشته بودم. صندليا را زدن عقب. راحله رو بود. خودشو به پسره می ماليد. پسره هم لذت می برد. زیپ پسره را باز کرد و رفت پائين!!! اونقدر ترسيده بودم که تماشا هم نمی تونستم بکنم!
همش تو دلم می گفت: آخ تمومش کنين. تمومش کنين. و زمان ايستاده بود. بدجورم ايستاده بود. ثانيه شمار يک ذره هم نمی چرخيد. صدای راحله ميومد. آخ قربون اين کير کلفتت برم! چه خوردنی شده!
اينجوريشو ديگه نديده بودم!!! پسره هم بی حال نفس نفس می زد! با ديدن يک پاترول اونم سبز. نفهميدم چطوری جيغ زدم. بعدشم ديگه يادم نيست!!!
- ها ها ها!! هر پاترولی که گشت نيست! هر سبزيم که ثارلله نيست!! نوشابه تو حلقم می ريخت
راحله!گفت: خوبه آبم اومده بودا والا کله اتو می کندم!!!
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#310
Posted: 11 Jul 2011 15:36
همایون
نميتونستم حتي يک لحظه هم از فکرم بيرونش کنم و نميتونستم به خودم بقبولونم که دارم بهش فکر ميکنم. آخه من چرا بايد اون لحظه اونجا باشم؟ چرا؟ چرا دقيقاً همون لحظه؟
پسرم با دوستش اومدن خونمون و رفتن تو اتاق که مثلاً با هم درس بخونن. بايد اقرار کنم که از اين همايون خيلي خوشم ميومده.
درسته که جاي مادرشم ولي يه جورايي پسر سکسي و خوشگليه و من خيلي از وقتا با خودم فکر ميکردم کاش جوون بودم و ميتونستم دلشو به دست بيارم.
ميدونستم که شهرستانيه و به خاطر درس اومده تهران و تو يه مکانيکي هم کار ميکنه تا کمک خرجي براش باشه. کلاً بچه با استعداد و اهل کاري بود و هيکل مردونه اي داشت و بيشتر به مرداي ميانسال شبيه بود تا يه پسر دانشگاهي بيست و چند ساله.
اون روز اونا تو اتاق بودن و پشت کامپيوتر نشسته بودن و منم تو آشپزخونه مشغول کاراي خودم بودم. علي پسرم اومد بيرون و به من گفت: "مامان چايي داريم؟" منم گفتم: "الان براتون دم ميکنم" و اونم رفت.
بعد از چند دقيقه که سماور روشن بود و چايي رو تو قوري ريختم رفتم ازشون بپرسم با چاييشون شيريني هم ميخوان يا نه. وقتي در زدم و رفتم تو ديدم فقط همايون تو اتاقه و دستشو گذاشته رو کيرش و تا منو ديد دستشو از اونجا برداشت و سريع بلند شد...
ولي همين کارش بيشتر کيرشو در معرض ديد گذاشته بود و منم حسابي شوکه شده بودم. با ديدن کير به اين گندگي... چند لحظه سکوت بينمون برقرار شده بود که علي اومد پشت سر من...
بهش گفتم: "کجا بودي؟"
گفت: "دستشويي بودم مامان".
منم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: "اومدم بگم چايي حاضره شيريني هم ميخورين براتون بيارم يا نه؟"
علي هم يه نگاهي به من انداخت و گفت: "آره...چرا که نه؟"
بعد به همايون گفت: "ميخوريم ديگه نه؟"
اونم به من نگاه کرد و با يه لبخند که دل منو اسير خودش کرد گفت: "مگه ميشه دست شما رو رد کرد؟ شما هر چي لطف کنيد ما ميخوريم."
اومدم بيرون. چشام سياهي ميرفت و نميتونستم تصوير اون لحظه رو از جلو چشام دور کنم. چرا درست تو اون لحظه دست همايون رو کيرش بود؟ داشت ميخاروندش؟ پس چي؟ چرا انقدر کيرش گنده بود؟
ولي بيشتر از اينکه اين سوالا تو ذهنم باشه شهوت ديدن کير همايون تو فکرم بود و اين که کاش ميتونستم حتي براي يک بار هم که شده کيرشو از نزديک ببينم و بتونم لمسش کنم.
چند روز از اين اتفاق گذشت و من هر شب خواب کير گنده همايون رو ميديدم. يه بار هم که شوهرم اومد که منو بکنه خودمو زدم به سر درد و بهش ندادم.
نميتونستم ديگه کير شوهرم رو ببينم و تحمل کنم. بالاخره تصميم خودمو گرفتم. هر جوري بود فهميدم مکانيکي اي که همايون توش کار ميکنه کجاست و يه روز پاشدم رفتم اونجا.
بعد از ظهر خرداد ماه بود و هوا حسابي گرم بود. منم يه پيرهن نازک پوشيدم و يه مانتوي نخي و يه شال کوچيک که هر دو دقيقه يه بار از سرم مي افتاد. حسابي هم به خودم رسيدم. جوري که بعد از سالها نگاه حشري خيليا رو تو خيابون رو خودم حس کردم و اين برام خيلي جالب و هيجان انگيز بود. بعد از اينکه به اون مکانيکي رسيدم يه کمي ايستادم تا خود همايون رو ببينم و مطمئن بشم.
وقتي ديدمش قلبم داشت ميومد تو دهنم. باورم نميشد که خودش باشه. اون هيکل مردونه و خوشگلش رو داشتم ميديدم و اون دستاي بزرگ و قشنگش رو که سياه بودن. يه کلاه هم رو سرش بود و داشت با ماشين يکي از مشتريا ور ميرفت.
وقتي کارش تموم شد و اون مشتري رو راه انداخت و رفت منم ماشينمو روشن کردم و رفتم سراغش. وقتي رسيدم دم پاي همايون وانمود کردم که نميدونستم اون اونجا کار ميکنه. اولش همايون يه کم خجالت کشيد ولي تا ديد من اصلاً برام مهم نيست سعي کرد به روي خودش نياره.
گفتم: "آقا همايون ببخشيد. اين ماشين گاهي اوقات ريپ ميزنه ميشه يه امتحان بکنين؟"
اونم خنديد و گفت: "بله خانوم حتماً... ببخشيد که من سر و وضعم مناسب نيست"
منم آروم گفتم: "خيلي هم خوب و مناسبه. عاليه!"
همايون يه کمي هاج و واج منو نگاه کرد و بعد سوار ماشين شد و روشنش کرد و بعد رفت کاپوت ماشينو زد بالا و شروع کرد به وارسي کردن.
بهش گفتم:"عجب هواي گرمي. تابستون زودتر از هميشه اومده"
همايون گفت: "ميل دارين براتون يه آب خنک از تو يخچال بيارم؟"
گفتم: "بله. مرسي. لطف ميکني همايون جان!"
سرخ شده بود وقتي بهش گفتم همايون جان. رفت تو مغازه و با يه ليوان آب برگشت. ميدونستم بايد چيکار کنم. آب رو گرفتم و طوري شروع کردم به خوردن که آب از تو دهنم يه کمي بريزه بيرون و بياد از تو مانتوم بره سمت سينه هام.
وقتي ليوان رو از دهنم جدا کردم هنوز لبم خيس بود و زبونمو درآوردم و دور لبم و با زبونم خشک کردم. حس کردم همايون خشکش زده. بهش که نگاه کردم از اون حالت اومد بيرون و رفت سمت ماشين.
بهش گفتم: "ببينم همايون جان اينجا صندلي نيست من بشينم. خسته شدم"
همايون اومد طرفم و گفت: "تو مغازه ، پشت يه ماشيني رو درآورديم و به عنوان مبل ازش استفاده ميکنيم. البته يه مقدار کثيفه و براي خانوم متشخصي مثل شما خوب نيست ولي اگر دوست داشته باشين ميتونين برين اونجا"
خودمو زدم به خنگي و گفتم: "کجاست؟"
باهام اومد و راهو نشونم داد. عالي بود. يه جايي که در داشت و کسي هم نبود. نشستم و دگمه هاي مانتومو باز کردم. جوري که پيرهن گشادم کاملاً معلوم بود و چون دگمه هاشو خوب نبسته بودم چاک سينه م هم زده بود بيرون.
بهش گفتم:"الان تعطيل ميکنين؟"
گفت:"الان کسي نيست. منم ميخواستم تعطيل کنم"
بهش گفتم: "پس در ماشينو قفل کن و مغازه رو هم ببند و بيا اينجا. راجع به علي ميخوام باهات حرف بزنم"
اونم يه "چشم" گفت و رفت. بعد از يه مدت کوتاه وقتي برگشت من مانتومو درآورده بودم و دگمه هاي بالاي پيرهنم رو هم باز گذاشته بودم تا پستونام بيشتر معلوم باشن. تا منو تو اون حال ديد اول تعجب کرد و بعد بدون اينکه به روي خودش بياره اومد و نشست.
گفت:"من در خدمتم". بهش نگاه کردم و گفتم "من درخدمتم. من! من در خدمتتم الان.... تو هر کاري بخواي ميتوني الان با من بکني"
داشت با چشاي گرد شده از تعجب منو نگاه ميکرد و از جاش بلند ميشد که دستاشو گرفتم و با صداي سکسي خودم که ميدونم چطور مردا رو خر ميکنه بهش گفتم: "من از وقتي دستتو رو کيرت ديدم شبا خوابم نميبره. الانم تنها دليلي که منو کشونده اينجا ديدن گل روي همين کيرته شازده"
بريده بريده گفت: "ولي شما مادر دوست منين. من نميتونم با شما..." امونش ندادم و کشوندمش سمت خودمو در گوشش گفتم "مگه مادرا دل ندارن؟ از اون مهم تر مگه مادرا کس ندارن؟ چرا ميرين دنبال دخترايي که از ترس پاره شدن پرده شون بهتون نميدن؟ من الان اينجا همه کاري برات ميکنم. کيرتو هر جايي که بخواي ميذارم"
گفتن همين جمله ها حسابي حشريش کرده بود و کيرش سفت سفت شده بود. لبمو گذاشتم رو لبشو دستشو بردم سمت پستونام. اونم ماهرانه شروع کرد به بوسيدن من و ور رفتن با پستونام. بعدش هم بلند شد و پيرهنشو درآورد و خواست زير پيرهنشم دربياره که کشوندمش پشت خودم و دستشو گرفتم و بردم سمت کسم که از زور شهوت خيس شده بود.
از روي شورت يه کمي کسم رو مالوند که حسابي داغ شدم و بعدش از کنار شورتم دستشو برد تو و شروع کرد به مالوندن و ور رفتن با کسم که منتظر ورود يه مهمون جديد بود. يه مهمون جديد به اسم "کير آقا همايون!". تو اوج لذت بودم و داشتم حال ميکردم ولي هنوز از اون کير عظيم خبري نبود. اين بود که برگشتم و دستمو بردم سمت شلوارش. کمر بندشو باز کردم. اونم زير پيرهنشو درآورد و تونستم بدن بي نقصش رو ببينم. سرمو گذاشتم رو سينه ش و شروع کردم به بوسيدن سينه ش و اومدم پايين تر روي شکمش و همزمان با اين کار زيپ شلوارش رو هم پايين آوردم و رسيدم به شورتش. با زبونم که رو شکمش داشت ماليده ميشد اومدم پايين تا رسيدم به شورت سياهش و زبونم رو از لاي شرتش بردم تو. اولش کش سفت شورتش مقاومت مي کرد ولي من به زور دهنمو بردم تو. ديوونه بودم. رسيدم به سر کيرش که صداي همايونو شنيدم که مي گفت: "آه.... وااي... جوون... بخورش" و منم شورتش رو کشيدم پايين و از نزديک شروع کردم به زيارت کردن اين کير بزرگ و استثنايي. از بالا تا پايين براش ليسيدمش و حسابي با زبونم و دستم براش جق زدم و بهش حال دادم. نميفهميدم چقدر زمان گذشت. فقط همينو فهميدم که يهو دهنم پر شد از آب داغ همايون که پشت سر هم ميومد تو دهنم و من تشنه رو سيراب ميکرد. عجب آب خوشمزه اي.
آب شوهرم زياد جالب نبود و آب اون مردايي رو هم که دور از چشم شوهرم باهاشون سکس داشتم رو نخورده بودم ولي اين پسر جوون آب جوونونه اي هم داشت که من پا به سن گذاشته رو هم جوون و شاداب ميکرد. حسابي که آبش اومد و راحت شد باز هم براش کيرشو خوردم و ناز کردم تا آرومش کنم. بعدش هم پاشدم و دهنمو شستم و دوباره اومدم سراغش. اين دفعه اون بود که همه کاره بود. منو نشوند رو مبل و خودش رفت رو زمين نشست و سرشو برد لاي پاهام. با زبونش برام شروع کرد به حال دادن به کس بي جون من که مدتها بود رنگ يه کير درست و حسابي رو به خودش نديده بود. با اين کارش حسابي کسم تر و تازه شد و انگار از قصد داشت کسم رو آماده ورود مهمان دعوت شده ميکرد ولي هر چي جلوتر ميرفت من بيشتر داشتم ديوونه ميشدم و انقدر با زبونش با کس من ور رفت و ور رفت که به انفجار ارگاسم رسيدم. سرم داغ شده بود و بدنم مور مور ميشد. تازه انگار يادم اومده بود که ارضا شدن چه طعمي داره.
وقتي چند ثانيه از ارضا شدن من گذشت انتظار هر چيزي رو داشتم جز اينکه من و برگردونه و با زبونش شروع کنه به ليسيدن کونم. داشتم از خوشي ميمردم. يعني انقدر حشري کننده بودم که داشت کونمو ميخورد؟ با زبونش همه جاي باسن هامو ليسيد و از سوراخ کونم هم نگذشت و حسابي با زبونش اونجا رو هم خيس کرد. بعدش بلند شد و رو زانوهاش نشست و کير گندشو گذاشت دم کونم و گفت:"خودتون گفتين همه کاري ميتونم بکنم... نه؟"
گفتم: "آره عزيزززززز... تو بزن منو بکش... تو هر کاري بخواي ميتوني بکني" اونم معطل نکرد و کيرشو کرد تو کونم. انقدر ماهرانه و با سرعت که فقط يک لحظه درد داشتم و بقيه ش همه خوشي بود و لذت وووووولي جيغي که زدم گوش خودم رو هم کر کرد چه برسه به اون!!!!
اونم شروع کرد به کوبوندن کون بي تاب من و همينطور کون منو با کير کلفت خودش پر و خالي ميکرد. بعد از يه مدت کيرشو درآورد و منو برگردوند و خودش هم ايستاد. حالا نوبت کسم بود. بابا جون من ميخوام که تو کيرتو بکني تو کسم. ميخوام بهت کس بدم آخه چرا نميفهمي؟
ولي اون کيرشو کرد تو دهنم و شروع کرد عقب جلو کردن. يه ذره طول کشيد تا با ريتم کارش آشنا شدم و تونستم همزمان با عقب جلو کردن هاي اون زبونم و رو نوک کيرش بچرخونم و بهش حال بدم. يه کم بعد من رو به ديوار ايستاده بودم و اونم يه پاي منو با دستش بالا نگه داشته بود و کيرشو گذاشته بود دم کس تشنه من. آروم آروم کيرش رفت تو کسم و منم آروم آروم پرواز ميکردم. اونقدر اين حالت لذت بخش بود که هنوز هم که هنوزه برام قابل فراموش کردن نيست. همايون استادانه کس ميکرد. تو زندگي چهل و سه ساله م تا حالا کسي منو اينطوري نکرده بود. انقدر با حساب و کتاب و انقدر با تحمل و از همه مهم تر اين بود که کير هيچ کسي به گندگي و باحالي کير اين پسرک نبود.
تلمبه زدناي همايون نزديک به پنج دقيقه طول کشيد و وقتي حس کردم که آبش در حال اومدنه خودمو محکم تر بهش ميکوبوندم و ميگفتم: "آبتو بريز تو کسم... جر بده کسمو... آبتو بريز توووش" و اونم همين طور ادامه داد و داد و منو کرد و کرد تا حس کردم تو کسم قير داغ ريختن. آبش اين بار داغ تر از دفعه قبل بود که تو دهنم اومده بود. وقتي آبش ميومد محکم تر و محکم تر ضربه ميزد و من حال بيشتري ميکردم. بعدش هم کيرشو از تو کس جرخورده من آورد بيرون و رفت رو همون مثلاً مبل نشست. من همونجا رو به ديوار ايستاده بودم و غرق در لذت بودم. پامو آوردم پايين و با دستم کسم رو نوازش کردم.
همايون گفت: "نميدونستم کس مامان دوستم انقدر ميتونه باحال باشه" و من آب کيرشو حس ميکردم که از کسم ميزنه بيرون و از لاي پام داره مياد
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب