ارسالها: 3620
#311
Posted: 11 Jul 2011 16:54
دختر فراری
تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم من بودم و 3 تاخواهر و 1 برادر ! یه خونه داشتیم که فقط می تونست جای خواب ما رو تامین کنه و همین هم از دایی پدرم بهش ارث رسیده بود و اگر اون فرزند داشت این خونه رو هم نداشتیم ! من بچه چهارم بودم ! اول داداش ناصرم بود بعد آبجی پری بعد آبجی پروینم و بعد من بودم و بعد از منم ته تغاری خونه پروانه که 5 سالش بود !
داداشم 29 سالش بود و 2 تا زن گرفته بود و طبقه بالا رو اشغال کرده بودن ! عجیب بود که چطور اون 2 تا دختر 19 و 20 ساله می تونن همدیگه رو تحمل کنن ! برام همیشه سوال بود ! تازه وارد راهنمایی شده بودم که به ترتیب خواهرام تو سن 14 و 16 سالگی رفتن خونه شوهر ! آبجی پریم که هنوز 15 سالش نشده دوقلو زاییده بود و هر وقتم که دوتا بچه هاش با هم گریه می کردن اونم از درماندگی گریش می گرفت !
با رفتن خواهرام جای ما مثلا باز شده بود اتاقی که حکم انباری رو داشت حالا تبدیل شده بود به اتاق خواب من و پروانه ! بابام که علیل شده بود و خونه نشین ! کلیه هاش عفونت کرده بودن و زمین گیرش کرده بودن و ما وقتی فهمیدیم که به دیالیز افتاده بود . ننه ام هم که قلبش مریض بود و مدام دکتر می رفت ! نون بیارمون داداشم بود که اونم همیشه اول به خودشون می رسید بعد به ما !
کلاس دوم دبیرستان بودم و تازه تازه داشتم به پسرها نگاه می کردم و معنی عشق رو می فهمیدم که یکروز حس کردم کسی دنبالمه ! اوایل زیاد توجهی نمی کردم تا اینکه یکروز خودشو به من رسوند و همین شد سر آغاز بدبختی من !!!
روزه اولی که دیدمش ازش خیلی خوشم اومد قد بلند و شیک پوش بود ! اما از ترس داداش ناصرم فکم قفل شده بود !
- سلام خانو م خانوما
آقا لطفا مزاحم نشین اینجا همه همدیگه رو می شناسن .....
- من که کاری نکردم آبجی , سلام عرض کردم
گفتم که برین پی کارتون اگه داداش ناصرم بفهمه خون به پا می کنه !
- خوب بذار بفهمه اصلا داداش ناصرت وقتی خاطر خواه لیلی جونش شد همین کارا رو کرده بود !
این کی بود که داداش ناصر رو می شناخت ؟ این بود که تردید برم داشت و ایستادم تا به حرفهاش گوش بدم!!
اون هم که انگار فهمیده بود رام شدم گفت بیا بریم یه جای باکلاس یه چیزی بخوریم خودم هم برت می گردونم! داداش ناصرت هم که اون بالا بالا ها پیداش نمی شه ! پس بی خیال و ......
اونقدر گفت و گفت تا راضی شدم !!
خیابان هایی رو می دیدم که گاهی از تو تلویزیون شاهدشون بودم و برام خیلی جالب بود ! بعد رفتیم به بستنی فروشی شیک ! من اما فقط مات تزیینات و آدم های اون تو بودم ! برامون دو تا لیوان کافه گلاسه آوردن من از همون اول لیوان خودم رو با ماله اون عوض کردم !
خندید و گفت آخه فکر کردی من جلوی این همه آدم می تونم تو رو مسموم کنم ؟
فقط نگاهش کردم . بعد سرشو تکون داد و مشغول شد و به منهم تعارف کرد ! وقتی اولین قاشق رو خوردم سردی اون و طعم خوشمزه اش ترسمو محو کرد و کم کم سر صحبت رو باز کردم و خیلی راحت توی یک ساعت عاشقش شدم !!
بعد از اون منو نزدیکای خونه رسوند و رفت ! با کلی ترس و لرز وارد خونه شدم ! هر کسی سرش به کار خودش بود بابام که خوابیده بود! ننه ام هم که رفته بود خونه همسایه ها کلفتی. داداشم هم که هنوز نیومده بود! منم بدو رفتم تو اتاق و بیرون نیومدم ! چند ساعت بعد داداش ناصرم اومد و مثل عادت همیشگی اول از همه رفت پشت بوم و به کبوترهاش آب و دونه داد نیم ساعت بعد بود که یهو اومد پایین و منو گرفت به کتک و با مشت و لگد افتاد به جونم بعد هم پرتم کرد تو انباری و هر چی خرت و پرت بود ریخت روم و دفنم کرد !
بعد ها فهمیدم که پسر همسایه که چشمش دنباله من بود و من بهش راه نمی دادم ما رو دیده بوده و به داداش ناصرم خبر داده بود ! چند ساعتی زیر خرت و پرت ها بودم که ننه ام اومد و داد و بیداد شروع شد و آخر سر
هم فقط تونست داداش ناصرو راضی به این کنه که منو از او وضع در بیاره ! و بعدم اومد بیرون !
از توی پنجره کوچک زیرزمین می دیدم که داداش ناصر نعره می کشه و می گه دیگه حق نداره بره مدرسه و بعدم همه کتاب و دفتر هامو ریخت وسط حیاط و پیت نفت رو خالی کرد روشون و همه رو سوزوند ! کلی گریه کردم .. دلم واسه خودم می سوخت ... دلم برای دوستام تنگ شد و معلم هامون ... اگه دیگه نبینمشون چی ؟؟؟
شب که شد خیلی می ترسیدم جای خوابی هم نداشتم زیر زمین گرم و دم کرده بود و مدام عرق می ریختم نیمه شب بود که صدای پایی رو شنیدم ... ننه ام بود یه لقمه نون و پنیر آورده بود و از لای نرده های پنجره
داد بهم تازه یادم افتاد که هیچی نخوردم ..
گفتم: ننه منو بیار بیرون می ترسم !
گفت: هیس می خوای داداش ناصرتو بیدار کنی ؟ فعلا این تو باش تا ببینم چه خاکی به سرم می تونم بریزم ؟
لقمه رو گرفتم و رفتم گوشه زیرزمین کز کردم و مشغول خوردن شدم .. همون جوری نشسته هم خوابم برد .
توی خواب حس کردم کسی تکونم می ده از خواب پریدم و خواستم جیغ بزنم که دیدم ننه ام اومده بالا سرم لباس برام آورده بود و کمی هم پول و یه لقمه نون ! گفت زود لباساتو بپوش و از این خونه برو بیرون ویلا تا
آخر عمرت بدبخت می شی ! گفتم نمی خوام برم ... دهنمو گرفت و گفت باید بری ! می خواهی داداش ناصرت بدت به کریم چاقو کش ؟
از شنیدن این حرف رنگم پرید و وا رفتم. کریم لات محلمون بود و بعضی ها هم می گفتن آدم کشته و کسی جرات نداشت باهاش در بیافته حالا داداش ناصر می خواست منو بده به اون !! نفهمیدم چطوری لباسهامو پوشیدم...
دم در ننه ام رو بغل کردم و بوسیدمش هر دو با چشم گریون از هم جدا شدیم تا سر کوجه مدام بر می گشتم و سایه اش رو توی تاریکی میدیدم و اشک می ریختم.
رفتم توی یکی از پارکها نشستم که چکار کنم ؟ فکرم کار نمی کرد و بیشتر از اونکه ناراحت باشم وحشتزده بودم ! از بچه ها شنیده بودم که تو تهران پر از کار و امکاناته و همه خوشبختن .. دست کردم تو جیبم و
پولایی که ننه ام بهم داده بود رو شمردم ! 5000 تومن ! تصمیم گرفتم برم تهران اما چطوری ؟ من که جایی رو بلد نبودم ! راه افتادم تو خیابون .... هوا داشت کم کم روشن می شد خانمی رو دیدم که نون خریده بود , رفتم صداش کردم و گفتم: سلام می شه بگین چطوری می شه رفت تهران ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت دختر به سن تو تنها می خواد بره تهران ؟
الکی گفتم با مامان و بابام اومده بودیم اینجا من گمشون کردم حالا اونا منتظر من هستن !
کمی با تردید نگاهم کرد و در آخر بهم آدرس ترمینال رو داد ! وارد ترمینال که شدم سر گیجه گرفته بودم ! یک عالمه اتوبوس و مینی بوس بود و آدم های زیادی می رفتن و می اومدن ... صدای کسی رو شنیدم که داد می زد تهران - تهرانیاش بیان سوار شن !
رد صدا رو گرفتم و اتوبوس رو پیدا کردم خواستم سوار بشم که پسر شوفر گفت : بلیط داری؟
گفتم نه ! گفت بدون بلیط نمی شه ! از جیبم یه هزارتومنی در آوردم و دادم بهش ! اینور اونورشو نگاه کرد و پول رو پسم داد و گفت: برو آخر اتوبوس بشین صدا هم نکن مهمون خودمی ! خوشحال شدم و پریدم بالا !
چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد .... هوا روشن شده
بود داشتم به جاده نگاه می کردم که کم کم چشمام رو هم افتاد و خوابم برد
وقتی از خواب بیدار شدم هنوز اتوبوس داشت راه می رفت و هوا داشت غروب می شد ... خیلی خوابیده بودم دهنم خشک خشک بود و دستشویی داشتم تو همین فکرا بودم که اتوبوس نگه داشت و یکی از اون جلو داد زد هر کی می خواد غذا بخوره پیاده بشه نیم ساعت دیگه راه می افتیم !!!همه بلند شدن که
پیاده بشن منم قاطی اونا پیاده شدم ! مردم به سمت یه رستوران راه افتادن و منم به دنبال اونا ! از یه خانمی پرسیدم : توالت کجاست ؟ خندید و گفت منم دنبالشم بیا با هم بریم ! از یه آقایی که تو رستوران کار می کرد پرسید و رفتیم !
ازش جدا شدم و رفتم کنار اتوبوس ایستادم .... بوی غذا
می خورد تو دماغم و از گشنگی سرم داشت گیج می رفت ! پولامو در آوردم و دوباره شمردم .. همون 5000 تومن بود تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم . رفتم تو نشستم پشت یه میز یک آقایی اومد و گفت پدر و مادرت کجان ؟ الکی گفتم تو اتوبوس !!
سرشو تکون داد و پرسید : چی میخوری دختر جون ؟
گفتم غذا !
خندید و گفت چه غذایی ؟ چلو کباب؟ چلو مرغ ؟ کباب ؟
دهنم آب افتاده بود اما از ترس ولخرجی گفتم چلو کباب چنده ؟ این بار بیشتر خندید و گفت قیمتش مهم نیست اصلا مهمون من چی می خوری ؟
گفتم چلو کباب !
رفت و چند دقیقه بعد اومد از دیدن اون همه غذا داشتم سکته می کردم و مثل ندید بدیدا شروع کردم به خوردن ! فقط سر عروسی آبجی هام چلو کباب خورده بودم و این دفعه سوم بود. بعد که خوردم رفتم پیش همون آقا و
یه هزار تومنی بهش دادم پولمو برگردوند و گفت : گفتم که مهمونه من ! گفتم نه و پولو گذاشتم رو پیشخون و راه افتادم ! دوباره صدام کرد و یه اسکناس 500 تومنی بهم داد و گفت بیا بقیه اش رو بگیر ...
ازش تشکر کردم و رفتم دوباره کنار اتوبوس ! مسافرا دوباره داشتن سوار می شدن منم قاطی اونا رفتم بالا و
دوباره رفتم سر جام نشستم ! و بازم خوابیدم !
از صدای تهران .... از خواب بیدار شدم ! هوا تاریک بود و چراغهای زیادی همه جا رو روشن کرده بود موقع پیاده شدن یهو یکی دستمو گرفت و دیدم همون پسر شاگرد راننده هست !
گفت : فراری هستی؟ جا خورم و زبونم بند اومده بود دستمو به زور از تو دستش در آوردم و با من من گفتم آره .. نه
... چطور ؟
گفت : واسه ما فیلم بازی نکن !جای داری بری؟
گفتم : نه ؟
گفت برو اون گوشه وایسا تا من برم و بیام ببرمت یه جای توپ !
رفتم جایی که گفته بود . اما ترس برم داشت و فرار کردم ! از ترمینال که اومدم بیرون نمی دونستم چکار کنم
همین طور راه افتادم
توی خیابان داشتم راه می رفتم که یه زن و مرد که کنار خیابون ایستاده بودن یه تاکسی گرفتن : آزادی ... منم بدو دویدم و سوار شدم . گفتم هر جا اینا پیاده شدن منم پیاده می شم . چند دقیقه بعد کنار میدان آزادی پیاده شدن
منم پیاده شدم و محو تماشای میدون آزادی شدم توی کتابای درسی عکسش رو دیده بودم اما از نزدیک نه ! رفتم وسط میدون توی چمن ها و نشستم یه گوشه تا صبح بشه ! هوا که کمی روشن شد بلند شدم و دوباره راه
افتادم کمی جلوتر مینی بوس و ماشین هایی بود که داد می زد ونک تجریش . پیش خودم گفتم سوار شم بالاخره یه جا می رسم دیگه !
سوار مینی بوس شدم .....
میدان ونک :
از مینی بوس پیاده شدم و قدم به خیابان گذاشتم ! چقدر آدم ... گل فروشها ....کوپن فروشها ... کارگرا !!!!! یه گوشه ایستاده بودم و محو تماشای آدم ها و ماشین ها بودم . نمی دونم چقدر به این حالت بودم که یهو
صدای یه دختر منو از بهت بیرون آورد :
بچه کجایی؟ رومو کردم به سمت صدا ... دو تا دختر خوشگل و آرایش کرده بودن مثل فیلمای خارجی
موهای طلایی و ماتیک زده با روسری که نصف موهاشون بیرون بود و لباسهای قشنگ و خوش رنگ.... محو تماشای اونا بودم که اون یکی گفت : نگفتی از کجا اومدی ؟
-از مشهد
اون یکی دختر چشمکی به او یکی زد و بعد دستمو گرفتن و دنبال خودشون بردن!
- من نسیمم اینم سحر تو اسمت چیه ؟
- نفیسه
- چند سالته نفیسه جون ؟ این جون گفتنش آتیش به دلم زد و یهو بغضم ترکید.... یکی از اونها بغلم کرد و
بوسیدم.. بعد از چند دقیقه که آروم شدم اشکامو با دستمال پاک کرد و گفت: فراری هستی ؟
گفتم: آره
لابد جایی رو هم نداری؟
- نه
- ما هم مثل توییم بیا پیش ما با هم که باشیم می تونیم خیلی کارا کنیم... نمی دونم تو کلامشون چی بود که
آرومم کرد و بهشون اعتماد کردم و دنبالشون راه افتادم!
اول رفتیم و ساندویچ خوردیم! تا حالا به این خوشمزگی نخورده بودم! خواستم من حساب کنم اما نگذاشتن! سحر کیفشو باز کرد توی اون پر از پول بود .وقتی تعجب منو دید گفت تعجب کردی ؟
گفتم آره
گفت بتو هم یاد می دیم که پول در بیاری!
کلی ذوق کردم و بعد هم با هم رفتیم به خونشون. یه آپارتمان کوچیک و جمع و جور بود اول از همه منو
فرستادن حموم. سحر اومد و گفت باید یکم به خودت برسی و بعد شروع کرد موهای پامو زدن! وقتی اعتراض کردم گفت دختر تا کی می خوای امل بمونی ؟؟؟ بهم بر خورد و دیگه هیچی نگفتم!
اونم مشغول شد! اولش خیلی درد داشت اما کم کم عادت کردم! بعد که اومدیم بیرون کلی بهم لباس
دادن. لباسهایی که تو عمرم ندیده بودم دامن کوتاه و تاپ.... اسمهاشو اولین بار بود که می شنیدم مدام
ازم تعریف می کردن
پاهام سفید شده بود و توی نور برق می زد.... من اما مدام رنگ به رنگ می شدم و از اینکه با دامن کوتاه باشم خجالت می کشیدم آخه همیشه با شلوار بودم
اون دوتا مدام می خندیدن....
بعد نوبت ابروهام شد و ابروهامو درست کردن و بعد هم یه کرم مالیدن به صورتم و موهای صورتمو بور کردن و بعد هم کلی کارهای دیگه بعد که خودم رو تو آینه دیدم از تعجب دهنم وا مونده بود! یعنی این منم ؟؟؟
چقدر خوشگل شده بودم! اونا هم مدام ازم تعریف می کردن! شاید باور نکنین اما نردیک یک ساعت فقط خودمو توی آینه نگاه می کردم و اون ها هم مدام می خندیدن ! همه لباسهامو ریختن توی یه کیسه و انداختن دور و بهم لباسهای نو دادن. کم کم یاد گرفتم که چطور آرایش کنم و چطور لباس بپوشم اسم لباسها رو یاد گرفتم معروفترین لوازم آرایش رو!
حالا دیگه بدون آرایش حتی تو خونه هم راه نمی رفتم و از خودم خیلی ممنون بودم! روزا من می موندم خونه و اونا می رفتن بیرون و عصر یا شب می اومدن خونه و یا می خوابیدن یا اونقدر خسته بودن که نای حرف زدن نداشتن! هر چی می پرسیدم می گفتن سر کار بودیم! وقتی می گفتم منم می خوام کار کنم می گفتن به موقع فعلا زوده! یه روز آخر هفته بود که قرار شد بریم پارتی! کم کم زمزمه ها شروع شد که دوست داری دوست پسر داشته باشی ؟ منهم مدام رنگ به رنگ می شدم و در نهایت رضایت دادم!
شب رفتیم به یه خونه که نه, قصر بود. پسری رو بهم معرفی کردن . تا دستم رو گرفت دستم رو پس کشیدم و گفتم به من دست نزن!!
نسیم منو کشید کنار و گفت مگه خل شدی ؟ دوست پسرته باید بزاری دستتو بگیره امل بازی در نیار!!!
باز این جمله رو تکرار کرد! انگار رگ خوابه منو فهمیده بود که هر بار که کاری رو انجام نمی دادم با این کلمه راضیم می کرد! پسر دوباره اومد و دستم رو گرفت و از اونا جدا شدیم!
احساس بدی داشتم مثل گناه و مدام اطراف رو می پاییدم و فکر می کردم همه دارن ما رو نگاه می کردن! اما
همه دختر ها تو بغل پسر ها بودن یا در حال رقص! و هیچ کس به ما توجهی نداشت! رفتیم روی مبل نشستیم
هنوز دستم تو دستش بود ....
بعد شروع کرد حرفهای زیبا زدن و گفت که خیلی خوشگلم و دوستم داره و از عشق گفت..... احساس عجیبی داشتم و خجالت زده بودم اما یک نوع حس عجیبی داشتم که تا به حال حسش نکرده بوده دستمو که نوازش می
کرد چیزی در تنم منو قلقلک می داد.. احساس عجیبی داشتم که تا اون روز حسش نکرده بودم... بعد بلند
شد رفت و دو تا لیوان نوشیدنی آورد و یکی رو داد به من و گفت بخور.... اولین قلپ رو که خوردم تمام گلو و معدم آتیش گرفت و اشک از چشمم سرازیر شد!!!!
با عصبانیت داد زدم این چی بود ؟ اون که هم متعجب بود و هم نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره با خنده
گفت به این می گن ویسکی, مشروب, مگه نخوردی تا حالا ؟
با گفتن این حرف بهم بر خورد و الکی گفتم نه.... یعنی آره خوردم اما ایندفعه مزش بد بود!!!
زد زیر خنده و گفت بذار برات درستش کنم ... بعد بلند شد رفت پای یک میز و چند تا چیز ریخت توی
لیوانم و بعد اومد و داد به دستم و گفت بخور ببین حالا چطوره ؟
اینبار با احتیاط خوردم. مزه اش خوب شده بود مثل مزه لیمو اما باز هم تند بود و کمی گلوم می سوخت...
گفت عادت می کنی و بعد لیوان رو ازم گرفت و گذاشت رو میز و دستش رو انداخت دور شونم و سرم رو بوسید! دوباره همون حس غریب دوید تو تنم
کم کم حس کردم داره گرمم می شه و روی گونه هام احساس داغی می کردم. و بعد هم رخوت عجیبی رو
تو تنم حس کردم!
اون مدام حرفهای عاشقانه می زد حالا دیگه حرفهاش لذت عجیبی برام داشت و از اینکه منم دستشو بگیرم خجالت نمی کشیدم....سرم گیج می رفت اما حال عجیبی داشتم و یک نوع سستی تو تنم بود سرم کم کم روی سینه اون می رفت اما دلم نمی خواست برش دارم بعد هم گرمی لبهای اونو روی لب های خودم حس کردم
نمی تونم احساسی که اون لحظه داشتم رو بگم اما زیبا ترین حسی بود که تا بحال تجربه کرده بودم!
نمی دونم چقدر طول کشید و بعد هم که مهمونی تموم شد و برگشتیم من هنوز تو یاد اون لحظه بودم!
هر بار به اون لحظه فکر می کردم تنم داغ می شد و قلبم پر از شوق و به تپش می افتاد اما بعد دل تنگش می شدم
نسیم و سحر که انگار فهمیده بودم چه مرگم شده مدام سر به سرم می گذاشتن و می خندیدن یا همدیگه رو بغل می کردن و می بوسیدن و ادای منو در میاوردن!
چند روز بعد بود که نسیم یه موبایل داد بهم و گفت این ماله تو بعدا که سر کار رفتی بدردت می خوره!! کلی
ذوق زده شده بودم و مدام تو دستم بود و از خودم جداش نمی کردم تا اینکه یکروز که خونه تنها بودم تلفنم زنگ زد:
- الو. بفرمایین ؟
- سلام عروسکم....
صدا خیلی آ شنا بود بنابراین پرسیدم: شما ؟
- به همین زودی منو فراموش کردی ؟ منم نیما! اون شب تو پارتی.....
- ایوای ببخشید نشناختم....
و حس کردم گونه هام داغ شدن و دوباره اون غریب رو تو تنم حس کردم
- شماره اش رو بهم داد... هر روز ساعتها با هم صحبت می کردیم …
یه شب سحر اومد و با خودش یه فیلم آورده بود و کلی تعریف می کرد....گفت بیا ببین چی گیر آوردم برات
!!
کلی خوشحال شدم و همه نشستیم پای تلویزیون ... اول فیلم زن و مردی رو نشون می داد که خارجی صحبت می کردن و بعد رفتن توی اتاق خواب و شروع کردن به لخت شدن و ...
احساس بدی داشتم و بلند شدم از جام که دوباره سحر گفت امل شدی ؟ و همین کافی بود تا منو دوباره سر جام بشونه! نشستم و نگاه کردم! حالت تهوع بهم دست داده بود و سرم درد می کرد اونها که دیدن حالم بد شده تلویزیون رو خاموش کردن و بلندم کردن و بردن به اتاقم!
اون شب تا صبح مدام توی خواب و بیداری صحنه های آمیزش اون زن و مرد جلوی چشمام می اومد و هی از خواب می پریدم!
نزدیکای صبح بود که دیگه خوابم نبرد! خودم حس عجیبی داشتم نمی دونم چرا احساس کردم که باید اون فیلم رو ببینم. کنجکاوی عجیبی سراغم اومده بود...
بلند شدم وتوی تاریکی نشستم و تا آخر فیلم رو دیدم از دیدن اون فیلم لذت خاصی بهم دست داد! بعد از رفتن سحر و نسیم دوباره فیلم رو دیدم و باز هم دوباره و هر بار بیشتر خوشم می اومد
تا اینکه تلفن زنگ زد...
نیما بود پرسید چکار می کردی ؟
منم همه چیزو براش تعریف کردم.. خندید وگفت سوالی برات پیش نیومد ؟ با شرم گفتم چرا! و بعد از زیر زبونم کشید و منم گفتم و اونم هر مورد رو با آب و تاب برام شرح می داد و منهم از اون حرفها لذت می بردم!
چند روز بعد یکروز بهم زنگ زد و ناهار دعوتم کرد ! منهم زنگ زدم به نسیم که ازش اجازه بگیرم و گفت
برو! خیلی راحت! برام عجیب بود اما شک نکردم و رفتم جایی که آدرس داده بود ایستادم چند دقیقه بعد جلوم یه ماشین مدل بالا آلبالویی توقف کرد و شیشه اون خود بخود رفت پایین و چهره نیما معلوم شد:
- سوار نمی شین خانوم خانوما ؟
سوار شدم و رفتیم یک به یک رستوران مجلل و ناهار خوریدم. بعد از ناهار ازم خواست بریم منزلش و اونجا رو بهم نشون بده! چه خونه ای بود یاد اون شب افتادم .... مات خونه بودم که یک لیوان مشروب داد به دستم و نشستیم مشغول خوردن و حرف زدن شدیم!
وقتی سرم گرم شد اومد کنارم و بغلم کرد.... دوباره اون حس بهم دست داد اما خیلی بیشتر... محکم تر بغلم کرد و گونم رو بوسید و دم گوشم مدام می گفت دوستم داره.... منهم برای اولین بار بوسیدمش .. شروع کرد به در آوردن لباسهام... عجیب بود حتی اعتراض هم نمی کردم یاد لحظه های توی فیلم می افتادم و لذتی همه وجودم رو می گرفت....
بعد از مدتی درد خفیفی رو درونم احساس کردم و نیم خیز شدم .... داشت ازم خون می رفت خیلی ترسیده بودم اما فکرم کار نمی کرد بهم می گفت چیزی نیست تموم شد دوباره رو تخت افتادم و کم کم خوابم برد!
وقتی بیدار شدم نسیم بالای سرم بود! لباس تنم نبود. روم یه پتو انداخته بودن !نسیم نشست کنارم و موهامو نوازش کرد و گفت چطور بود ؟
با بی حالی نیم خیز شدم و بغلش کردم و خندیدم
فقط خندیدم....
قرار شد مدتی پیش نیما بمونم... یکماه اونجا بودم و چه دوران زیبایی بود... خاطره انگیز.
احساس می کردم که همسرش هستم و اون هم شوهر من. عاشقانه دوستش داشتم و دوریشو نمی تونستم تحمل کنم چقدر برای آینده نقشه می کشیدم اما افسوس که همه چی زود تموم شد
یکروز نیما اومد و گفت مدتی باید برم مسافرت و نسیم و سحر هم رفتن مسافرت باید چند روزی بری پیش یکی از دوستام خانم خوبیه
خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت اما به خاطر اون لباسهامو جمع کردم و رفتیم اونجا! زن مسنی بود بهش می گفتن خانم بزرگ
اسمی که وقتی معنیش رو فهمیدم که خیلی دیر شده یود! یه دختر دیگه هم اونجا بود و من تو اتاق اون موندگار شدم!
شب که شد دخترک اومد کنارم و گفت می دونی اومدی کجا ؟ گفتم آره پیش دوست نیما هستم تا از مسافرت بیاد! قهقهه زد و گفت چقدر ساده ای! این حرف رو روز اول به منهم زدن! ترس ورم داشت و گفتم منظورت
چیه ؟ گفت یعنی اینکه باید سرویس بدی!
گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی دوزاریت نیفتاده ؟ گفتم نه ؟ و حرفی رو زد که آتشم زد! همون موقع بلند شدم که برم! دستمو گرفت و گفت کجا ؟ فکردی می زارن زنده بری بیرون ؟
و شروع کرد به تهدید من و.... ! آخر حرفهاشو نمی شنیدم گزیه امونم نمی داد که بشنوم و ناچار تسلیم شدم...
فردای اون روز خانم بزرگ اومد و گفت یه چادر نازک می کنی سرت و میایی می شینی تو هال مهمون داری! از ترسم چادر سرم کردم و اومدم توی هال! یک پیرمرد 60 ساله نشسته بود روی مبل و با دیدن من نیشش تا بناگوش وا شد و دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند! از خنده هاش چندشم شد اما از ترسم حرفی نزدم.... بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم که خاله خانم گفت برین تو اون اطاق و بعد هم رفتیم اونجا....
از اون روز کارم این شده بود که منتظر باشم تا کسی بیاد و برم پیشش! بعد از مدتی که حرفه ای شده بودم
یه روز خانم بزرگ صدام کرد و گفت دوست داری بیرون کار کنی ؟ با خوشحالی پریدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم از خدامه!!!!
گفت از فردا می فرستمت با یکی از بچه ها که راهشو یادت بده.. بلند شدم برم که یهو گردنمو گرفت و
شروع کرد به فشار دادن... گفت یادت باشه بخواهی فرار کنی هر جا باشی پیدات می کنم و با همین دستهام خفه ات می کنم! نفسم بند اومده بود و داشتم خفه می شدم و فقط با اشاره چشم و ابرو حرفش روتایید کردم و دستشو از دور گردنم برداشت!
از فردا شدم همکار یه دختر به اسم شیلا که همه بهش می گفتن شیلا جنی! تا حالا هیچ ماموری نتونسه بود
بگیرش و دختر خیلی تیزی بود! صبح ها می رفتیم توی پاساژ های بزرگ یا مغازه های ولی عصر و تجریش به بهانه خرید تا یه خاطر خواه پیدا بشه بعدهم ازش پول می گرفتیم و می رفتیم باهاش!
گاهی هم کنار خیابون وای می ستادیم و اتول می زدیم! هر چی در میاوردیم نصفش رو
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 178
#312
Posted: 12 Jul 2011 04:03
پاره شدن پرده بکارتم
این داستان اولین سکسمه وقتی که ۱۹ سالم بود. بهترین خاطره زندگیمه. امیدوارم خوشتون بیاد. وقتی داستانای اینجا رو خوندم دلم واستون سوخت گفتم بیام یه چیز بنویسم حداقل کس شر نباشه.
تازه وارد دانشگاه شده بودم و خیلی افسرده، چون تو یه شهر دیگه قبول شده بودم و واقعا داغون بودم. همون روزای اول بود که یه پسر خیلی خوش قیافه و خوشگل رو دیدم . یه کم عجیب بود چون پسرای دانشگاه ما خیلی بیخود بودن. اما این چشممو بدجور گرفت. اما دیگه ندیدمش. تا اینکه یه روز اونم منو دید و خیلی آمار میداد و معلوم بود کرم داره. خلاصه رفتم تو کارش با هزار بدبختی شمارشو گیر اوردم و باش دوست شدم. فکر میکردم خیلی لاشی باشه به خاطر اینکه به قیافش اینجوری میخورد. اما وقتی باهاش حرف زدم دیدم اصلآ اینطوری نیستو دقیقا همون پسریه که من میخواستم. خلاصه کلی ذوق کردمو همش با هم حرف میزدیم. هر روز میرفتیم بیرون. عاشقش بودم. از همه نظر دوستش داشتم. صدای مردونه قشنگش، قیافه فوق العاده خوشگلش و اخلاق خیلی خوبش. واقعا دیوونش بودم. هروقت میدیدمش نمیتونستم خودمو کنترل کنم و میخواستم بپرم بغلش. اما متاسفانه نمیتونستم بخاطر اینکه تو این مملکت سگ دونی جنده بازی اشکال نداره اما نمیشه عشقتو تو خیابون بغل کنی. واسه همین به فکر افتادم که یه جوری باش سکس کنم (دقت کنید من بودم که میخواستم خونه خالی جور کنم!) واسم هیچی مهم نبود، این اعتقادات مزخرف که دختر باید آفتاب مهتاب ندیده باشه و این کس شرا رو اصلآ قبول نداشتم. اما اینجوری هم نبودم که هر کی پیدا شد بش بدم. من تا اون موقع سکس نداشتم چون اون شخص مورد نظرم رو پیدا نکرده بودم. نه اینکه بخوام دست نخورده بمونم و از این کس شرا. دختر که مسواک نیست.
خلاصه بش گفتم برو دنبال خونه. من خوابگاهی بودم اون هم درسش داشت تموم میشد دیگه خونه نمیخواست. اونم رفت واسم یه خونه پیدا کرد.
همون اول دعوتش نکردم که بیاد گفتم پر رو میشه بذار یه کم بگذره ازش مطمئن شم. یکی دو ماه که گذشت منم حسابی خودمو آماده کردم براش. میخواستم دفعه اولم واقعا خاطره انگیز باشه. رفتم حمام همه جامو صافو و صوف کردم. موهامو ریختم دورم و یه آرایش خوشگل و ملایم کردم.(از اینا که خودشونو مثل جنده ها درست میکنن خوشم نمیاد) به تموم بدنم لوسیون زدم. یه لباس زیر خوشگل سفید با یه لباس خواب صورتی هم پوشیدم. روز بعدش کلاس نداشتم میخواستم یه شب تا صبح با هم باشیم.
ساعت حدودا هشت شب بود که در زد. خیلی استرس داشتم. میدونستم خیلی درد داره. اما هیجان زده هم بودم. قلبم دویست تا میزد. جفتمون توافق کرده بودیم که دفه اول بدون کاندوم سکس کنیم. واسه همین از چند روز قبلش قرص میخوردم.
وقتی درو باز کردم منو دید گفت عزیزم چقد خوشگل شدی. (من یه کم تپلم، پوستم هم سفیده. نمیخوام از خودم تعریف کنم فقط بدونید انقد قیافم خوب هست که خوشگلترین پسر دانشگاهو تور کنم) یه کم بغلش کردم. بعدش نشستیم رو مبل یه کم حرف زدیم. سرشو گذشت رو شونم منم گردنشو نوازش میکردم، بعد دستامو حلقه کردم دورش چسبوندمش به خودم. اونم دستشو اورد پشت کمرم و محکم بغلم کرد. وای بهترین لذت دنیا همینه که عشقتو بغل کنی. باور کن! بعد لباشو گذاشت رو لبم. زبونمو میمکید، لبامو گاز میگرفت، دستاشو میکشید تو موهام. حدود نیم ساعت داشتیم از هم لب میگرفتیم. بعد من گردنشو خوردم، گوششو لیس میزدم با دستم بدنشو میمالیدم. بم گفت بریم رو تخت؟ گفتم بریم
منو بلند کرد برد تو اتاق منو خوابوند رو تختم. خودشم اومد خوابید روم. باز شروع کرد به خوردن لبم. بعد صورتمو نوازش کرد.منم تو چشای سبز عسلی خوشگلش نگاه میکردم. پوست روشنی داشت با موهای خرمایی.قد بلند و هیکل مردونه و صدای مردونه تر... واقعن عاشقش بودم و هستم.
دستشو گذاشت رو سینم. آروم آروم شروع کرد به مالیدنشون. لباسامو در اورد و سوتینمو کشید پایین. نوک سینم که صورتی کمرنگ بود رو گرفت تو دستش بعد لباشو گذاشت روش شروع کرد به خوردن. لیس میزد و میمکید و گاهی وقتا گاز میگرفت که من یه جیغ کوچولو میزدم.
منم آه میکشیدم و لذت میبردم. پیرهنشو در اوردم و بدنشو لیس زدم.بعد اون شورتمو در اورد و کسمو خورد. زبونشو میکشید لای کسم و من داشتم میمردم انقد که حشری شده بودم. بش گفتم بسه بذار من مال تورو بخورم. شلوارشو از پاش در اوردم دیدم به به چه کیری داره. شورتش داشت پاره میشد گفتم یا علی جر خوردم.
هیچوقت خوشم نمیومد ساک بزنم و تو فیلما که میدیدم اصلآ خوشم نمیومد. اما خیلی دوسش داشتمو عاشق تموم وجودش بودم. واسه همین با لذت تا جایی که تونستم کیرشو کردم تو دهنم. دورشو لیس میزدم. نوکشو میمکیدم. تو دهنم جلو عقبش میکردم. تا اینکه دیگه خسته شدم باز دراز کشیدم. اومد نشست رو شکمم. کیرشو یه کم مالید به سینه هام. بعد اومد جلو تر گذاشتش تو دهنم. خودشو جلو عقب میکرد داشتم خفه میشدم. بعد از چند دیقه پا شد.نمیدونم چیکار کرده بود آبش اصلآ نمیومد. بعد فهمیدم کلن اینجوریه و دیر آبش میاد. خیلی هم آدم هاتیه.
دیگه وقتش بود. خیلی میترسیدم. پاهامو از هم باز کردم و زانو هامو خم کردم. یه بالشت هم گذاشت زیر کمرم تا کسم بیاد بالا. قلبم تند میزد. سر کیرشو گذاشت رو کسم هی میمالید بهش. از بالا تا پایین. دیگه داشتم میمردم گفتم بکن توش دیگه زود باش. سرشو گذاشت رو سوراخ کسمو فشار داد. حالا نمیرفت تو که. خیلی کسم تنگ بود کیر اینم گنده. اونم نا مردی نکردو تا جایی که میتونست محکم فشار داد تو. فقط میتونم بگم تو کسم آتیش روشن کردن. خیلی میسوخت. خیلی هم درد داشت. کیرش خونی شده بود. گفت دختر کوچولوی خودم خانوم شد. خانوم خودم.
باز کرد تو (به زور) از درد داشتم میمردم. اصلآ فکرشو نمیکردم انقد درد داشته باشه. فقط داشتم از درد ناله میکردم. اونم بیشتر حشری میشد و محکم تر تلمبه میزد. پاهامو با دستش گرفت و منو به سمت خودش کشید. دیگه کیرش تا ته تو کسم بود. یه کم که بیشتر جلو عقب کرد دردش کمتر شد و منم کم کم داشتم لذت میبردم. صدای اه و اوهم بلند شده بود. یه کم که گذشت کیرشو در اورد گفت به پهلو بخواب اونم اومد پشت سرم خوابید. از پشت کیرشو کرد تو کسم باز شروع کرد جلو عقب کردن. دستشو حلقه کرده بود دور بدنم و سینه هامو فشار میداد. من هنوز درد داشتم اما درد با لذت. از اینکه میدیدم عشقم داره با کیرش منو جر میده حس خوبی داشتم. باز دوباره پا شد اومد روم خوابید. یه کم ازم لب گرفت باز کیرشو کرد تو کسم. دهنمو سرویس کرد یعنی. دیگه کم کم بالاخره داشت آبش میومد. گفت میخوام آبمو بریزم تو شکمت دوس داری؟ گفتم اره قربونت برم همش ماله خودمه همشو بریز تو کسم. یه کم تلمبه زد بعد بدنش شل شد یه آه بلند کشید و همونجوری ولو شد روم. چند دیقه تو همون حالت موندیم. بعد لپمو بوس کردو کیرشو کشید بیرون. رفتیم دسشویی یه کم خودمونو پاک کردیم. بعد رفتیم رو تخت. یه کم کس شر رومانتیک گفتیمو همدیگرو بغل کردیم. تا صبح خوابیدم تو بغلش. وای نمیدونین بهترین خواب زندگیم بود.
هنوز هم با همیم. و من هر روز بیشتر عاشقش میشم. امیدوارم شما هم یکیو پیدا کنید و ببینید چقد سکس با عشق حال میده.
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 178
#313
Posted: 12 Jul 2011 04:04
شاه کس
من پدرام هستم و 32 سال سن دارم. زندگي سکسي خودم رو از سن 17 سالگي شروع کردم و ميخوام که زندگي نامه سکسي خودم رو براتون به تدريج بنويسم. اميدوارم که لذت ببريد. در ضمن بايد بگم که اسمهايي رو که به کار مي برم مستعار هستند چون مي خوام روابطي رو بازگو کنم که شايد کساني که طرف دوم ماجراهاي من بودند دوست نداشته باشند اسم واقعي شون بازگو بشه. از طرف ديگه خيلي از اونها الان ازدواج کردند و ممکنه اتفاقي اين سايت و خاطرات من باعث دردسرشون بشه. پس به من حق بديد که اسم واقعي پارتنرهام رو بازگو نکنم.
اول بذاريد يه کمي از خودم بگم. من پسري هستم با 167 سانت قد کمي چهارشونه با چشم و ابرو و موهاي موج دار قهوه اي تيره با پوستي گندمي. تو محيط خونه آروم ولي در جمع دوستان شلوغ و شيطون هستم .
با اينکه اتفاقات سکسي در زندگيم زياد بوده و دوست دختر هم زياد داشتم ولي تا به حال ياد ندارم که به يه دختر متلک گفته باشم و يا براي دوستي و رابطه با دخترها و زنها سريش شده باشم. در تمام تجارب سکسي من فقط فرصتهايي رو که به دست مياوردم به راحتي از دست نميدادم.
من در 13 سالگي بالغ شدم اونم به واسطه ديدن چند تصوير سکسي که توي يه فيلم ديدم. شب خوابيدم و ... . خودتون بقيه ماجرا رو ميدونيد. وقتي بيدار شدم خيلي ترسيدم و با دستپاچگي سعي کردم دسته گلي رو که آب دادم يه جوري ماست مالي کنم ولي بالاخره نشد و پدرم ماجرا رو فهميد. شب همون روز پدرم من رو صدا زد و کلي درباره بلوغ و از اين جور چيزها براي من صحبت کرد. پدر من مرد روشن فکريه و هميشه با من در زمينه هاي مختلف به خصوص سکس بيشتر رفيق بود تا پدر.
از اون روز بود که نوع نگاه من به دخترها عوض شد. با ديدن دخترها ياد خواب اون شب مي افتادم و تو عالم خيال خودم و اون دختر رو به جاي شخصيتهاي خواب خودم ميديدم و يه دفعه متوجه ميشدم که پدرام کوچيکه مثل سنگ سفت شده و داره ميترکه و زود خودم رو جمع و جور ميکرد و سرم رو به يه کاري گرم ميکردم.
دو سالي به همين منوال گذشت. من حالا 15 ساله بودم. تابستون بود و از صبح تا شب بچه هاي قد و نيم قد توي محوطه بازي مجتمعي که ما توي اون زندگي ميکرديم مشغول بازي و وراجي و سروصدا بودند. تو همون مجتمع دخترايي که دو سه سال از من کوچکتر بودند زياد بودند و من با اکثرشون رابطه خوبي داشتم. به هم ديگه نوار موسيقي قرض ميداديم و باهم بازي ميکرديم. ولي کم کم به خاطرديدي که نسبت به اونها پيدا کرده بودم سعي ميکردم کمتر باهاشون تو ملع عام ظاهر بشم. همش فکر ميکردم يه نفر که از احساس شديد جنسي من باخبره من رو ميپاد و مواظب حرکات منه. درست هم بود. بعدها فهميدم که پدرم دورا دور مواظب حرکات و رفتار من با دخترها بوده تا اگر من در روابطم با دخترها دچار اشتباه شدم به من تذکر بده و من رو راهنمايي کنه.
يه حرف پدرم رو که تو سن 18 سالگي به من زد هرگز فراموش نميکنم. پدرم به من گفت: عشق و حالت رو بکن ، جنده بازيت رو بکن ولي هيچ وقت جنده سازي نکن.
بگذريم، تو همون تابستون بود که من احساس کردم از بين تمام دخترهاي همسايه يکي شون خيلي زيبا تر از ديگرانه و احساس ميکردم که رفتارش با من خيلي صميمي تر از دختراي ديگه هست. اسمش الميرا بود. دختري بود با اندام متناسب و موهاي خرمايي روشن با فرهاي درشت و چشمهاي عسلي خوش رنگي که هر وقت نگاهش به من مي افتاد من احساس ميکردم قلبم داره از تو سينم ميزنه بيرون. چهره مهربون و زيبايي داشت که شباهت بسيار زيادي به جواني هاي مدونا خواننده معروف اون دوران داشت. کم کم اون هم فهميده بود که من بيشتر علاقه دارم در بين دختر و پسرهاي مجتمع با اون صحبت کنم و در کنار اون باشم. مني که تا دو سه سال پيش توي بازيها بارها الميرا رو لمس کرده بودم و يا حتي بغل کرده بودم و هيچ احساس خواصي پيدا نکرده بودم حالا فقط با برخورد دست الميرا با دستم احساس ميکردم تمام بدنم آتيش گرفته . ديگه دوران بازيهاي کودکانه گذشته بود و من افسوس مي خوردم که چرا در همان زماني که ميتونستم الميرا رو لمس کنم چنين احساسي نداشتم. شبها به ياد الميرا بالش رو بغل ميکردم و مي خوابيدم و اکثر شبها خوابش رو ميديدم.
الميرا دو سال از من کوچکتر بود ولي بعدها فهميدم که خيلي توي سکس از من باتجربه تر بود. البته به اندازه خودش.
يه روز ساعت حدود يک و نيم بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و توي محوطه مجتمع هيچ کس نبود، به غير از من که تو سايه يه درخت نشسته بودم و داشتم کتاب <<بيست هزار فرسنگ زير دريا>> رو مي خوندم. يه دفعه احساس کردم يه نفر پشت سرم ايستاده. برگشتم و با ديدن الميرا که باد با موهاي زيباش بازي ميکرد خشکم زد.
الميرا لبخندي زد و گفت: ترسيدي؟
گفتم: نه، مگه تو ترس داري؟
خنديد و اومد نزديک و کنار من روي نيمکت نشست.
گفت: چي مي خوني؟
کتاب رو بهش نشون دادم. چند دقيقه اي به سکوت گذشت. طاقت نياوردم و گفتم: اين وقت روز اينجا چکار ميکني ؟
گفت : پدرو مادر و برادرم رفتن بيرون، منم حوسلم سر رفت اومد بيرون. مزاحم کتاب خوندت شدم؟
با عجله گفتم: نه، نه، اتفاقا منم حوسلم سر رفته بود.
لبخندي زد و گفت: يه چيزي بپرسم راستش رو ميگي؟
گفتم: سعي ميکنم.
بي مقدمه پرسيد: تو از ليلا(يکي ديگه از دختراي مجتمع) خوشت مياد؟
من که حدس زده بودم داستان از چه قرار اول دست و پام رو گم کردم ولي زود به خودم گفتم: خره خودت رو جمع و جور کن، فرصت رو از دست نده.
جواب دادم: به عنوان يه همسايه و همبازي، نه بيشتر. الميرا سوالش رو در مورد چندتا از دختراي ديگه تکرار کرد و من که ديگه مطمئن شده بودم که آخر اين سوالها به کجا ميرسه هر کدوم رو به يه دليلي رد کردم.
بعد يه دفعه اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: پس حتما براي تو منم مثل دختراي ديگه هستم؟
با اينکه حدس زده بودم که داستان به کجا ممکنه برسه ولي از حالت چهره و سوال الميرا جا خوردم و مردد شدم که چي بگم. ولي بازم خودم رو جمع وجور کردم و گفتم: نه، تو با بقيه فرق ميکني.
از حرفي که زدم خودم تعجب کردم و کمي هم خجالت کشيدم.
خنديد و گفت: چه فرقي ميکنم؟ منم مثل بقيه يه دخترم.
سرم رو انداختم پايين و تمام حواسم رو جمع کردم که چي بگم. بالاخره بعد از چند لحظه آروم و بدون اين که تو چشماش نگاه کنم گفتم: نه، تو از همه دخترا زيباتري و من خيلي دوست دارم که با تو دوست باشم.
احساس کردم خشکش زده. زير چشمي نگاهش کردم و ديدم که اونم سرش رو انداخته پايين و لپاش گل انداخته. به نظرم اومد که از قبل خيلي زيبا تر شده.
آروم گفت: منم تو رو دوست دارم. با گفتن اين جمله يه نگاه به من که خشکم زده بود انداخت و خنديد و بعد دويد به سمت ساختمون و پشت در سيکوريت دودي ورودي گم شد. ولي من براي چند دقيقه همونجا مات و مبهوت نشسته بودم.
اون شب رو هيچ وقت فراموش نميکنم. تا صبح خوابم نبرد.
ديگه هر روز کار من و الميرا اين بود که کشيک بکشيم که کي يکي مون مياد تو محوطه تا اون يکي هم بپره و بياد. اون تابستون با تمام خوشي هايي که براي من به خاطر دوستي با الميرا داشت گذشت. در طول سال تحصيلي صبحها زودتر از معمول از خونه ميزدم بيرون تا الميرا رو که به مدرسه ميرفت ببينم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم.
داستان دوستيم با الميرا رو به يکي از دوستانم که دوسال بزرگتر از خودم بود ولي خيلي باهم صميمي بوديم به اسم اشکان در ميون گذاشتم. اشکان خودش دوست دختر داشت و بعضي وقتا من رو راهنمايي ميکرد که براي الميرا چي بخرم يا بهش چي بگم.
دو سال از دوستي من و الميرا ميگذشت و ما خيلي به هم عادت کرده بوديم با اينکه هر روز تو محوطه هم ديگه رو ميديم ولي باز هر وقت که فرصت پيدا ميکرديم با هم تلفني صحبت ميکرديم. ديگه حرفامون از حالت دوتا همبازي خارج شده بود و بيشتر عاشقانه بود تا بچگانه.
روز دهم مرداد بود صبح به هواي ديدن الميرا از خونه زدم بيرون. بعد از يه ساعت الميرا هم اومد تو محوطه و با دوستاش مشغول صحبت شد. حالا ديگه پسرا و دختراي هم سن و سال من باهم بازي نميکردند . بالاخره الميرا رو توي راه پله تنها گير آوردم.
بعد کمي خوش و بش به من گفت: امروز بعد از ظهر ساعت پنج مادر و پدر من ميرند عروسي برادرم هم رفته مسافرت، دوست داري بياي خونه ما.
گفتم آره، ولي کسي نفهمه؟!!
گفت: نه ، سعي کن يه جوري بياي که کسي تو رو نبينه.
بالاخره ساعت پنج بعد از يه انتظار طولاني از راه رسيد. من مادر و پدر الميرا رو که سوار ماشين شده بودند و ميرفتند از پنجره ديدم. سريع لباس پوشيدم و بعد از يه ربع زدم بيرون. با احتياط تمام خودم رو به در خونه الميرا رسوندم و آروم در زدم. در خيلي زود باز شد و الميرا سرش آورد بيرون گفت: زود بيا تو تا کسي نيومده. منم زود چپيدم تو و در رو بستم. چشمم که به الميرا افتاد نزديک بود سکته کنم. الميراي پانزده ساله يه آرايش ملايم کرده بود، يه شلوارک صورتي پاش بود با يه تاپ سفيد حلقه اي. پوست سفيد و لطيفش چشمم رو نوازش ميداد. ولي من سعي ميکردم زياد به پاهاي خوش تراش و بازوهاي ظريف الميرا خيره نشم. مي ترسيدم ناراحت بشه.
رفتم تو و روي کاناپه راحتي نشستم.
الميرا گفت: الان ميام. رفت توي آشپزخونه و با دوتا شربت آلبالو برگشت. شربت رو گذاشت جلوي من روي ميز و خودش با فاصله روي کاناپه نشست.
خنديد و گفت: اينجوري بهتره،نه؟
گفتم: چي بهتره؟
گفت: کسي مزاحم حرف زدنمون نميشه.
گفتم: آره. ولي نکنه يه وقت کسي بياد؟
گفت: نه بابا، نترس، برادرم که تا دو روز ديگه نمياد، مادر و پدرم هم که تا ساعت 1 و 2 بعد از نصف شب سروکلشون پيدا نميشه.
نيم ساعت به حرف زدن گذشت. بعد الميرا بلند شد فيلم شارون رو گذاشت توي ويدئو و گفت: من اين فيلم رو خيلي دوست دارم، تو چي ؟
گفتم : من هنوز نتونستم ببينمش.
گفت: بهتر ، حالا باهم مي بينيمش.
اين جمله رو طوري ادا کرد که آتيش شهوت رو تو وجود من روشن کرد.
فيلم شروع شد. من شنيده بودم که اين فيلم صحنه هاي عشقبازي داره، ولي فکر ميکردم در حد لب و لوچه باشه ولي وقتي که اولين صحنه نيمه سوپر فيلم شروع شد و دوتا هنر پيشه لخت مادرزاد تو بغل هم وول ميزدن من يه نگاه به الميرا کردم و ديدم الميرا با چهره اي برافروخته زل زده به من داره منو نگاه ميکنه. يه دفعه ياد حرف اشکان افتادم که مي گفت: اگه ميخواي دختري که دوستش داري باهات بمونه سعي کن از هر نظر ارزاش کني. به خودم گفتم: اين بهترين فرصته. آروم دستم رو بردم به طرف دست الميرا که روي پشتي کاناپه تکيه داده بود. با اولين تماس دستامون انگار که منتظر باشه دستم رو محکم تو دستش گرفت و من رو به طرف خودش کشيد. منم از خدا خواسته افتادم تو بغلش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو چشاش زل زدم. شهوت از چشماي زيباش ميباريد.
بهم گفت: خيلي دوستت دارم و نذاشت من جواب بدم و لباش رو محکم روي لباي من گذاشت. منم که ديگه ديوونه شده بودم شروع کردم به لب گرفتن به همون روشي که تو فيلماي سکسي ديده بودم. با تمام شهوتي که داشتم جرأت نميکردم بدن الميرا رو اون جوري که ميخوام لمس کنم. مي ترسيدم ناراحت بشه. ولي بعد از چند دقيقه لب گرفتن الميرا صورتش رو کشيد عقب و من رو از خودش دور کرد. اول فکر کردم ناراحت شده و قلبم افتاد تو شرتم ولي بعد از چند لحظه خودش رو انداخت روي کاناپه و گفت: فکر کن من شارون هستم و تو اون پليسه. چکار ميکني؟
من که ديوونه شده بودم بدون فکر کردن دستام رو بردم به طرف تاپش و اون رو به سرعت از تنش درآوردم. سينه هاي ظريفش که شبيه ليمو شيرين بود و سوتين هم نداشت با لرزش هوس انگيزي افتاد بيرون. يه نگاه به الميرا کردم و وقتي رضايت آميخته با شهوت رو توي چشماش ديدم ديگه صبر نکردم و رفتم سراغ سينه هاي ناش و شروع کردم به بازي کردن و ليسيدن . صدا نفساي عميق و شهوت آلود الميرا بيشتر من رو شهوتي ميکرد. تو همون حال الميرا دست من رو گرفت و برد پايين و آروم گذاشت روي کسش. من که تا اون موقع دستم به کس نرسيده بود و حسابي داغ کرده بودم بلند شدم و شوارک و شورت الميرا رو با هم از پا در آوردم. اولش خجالت کشيد و پاهاش رو جمع کرد ولي وقتي من دوباره رفتم سراغ سينه هاش و شروع کردم به خوردن و با دستم شروع کردم ماليدن کسش آروم آروم پاش رو باز کرد و اجازه داد که دستم کاملا روي شيار کس ظريف و خوش فرمش قرار بگيره. منم شروع کردم به ماليدن کسش که حالا ديگه خيس شده بودو ناخودآگاه انگشتم رفت به طرف سوراخ کسش و يه فشار کوچيک بهش آوردم که سريع پاهاش رو جمع کرد و با صداي گرفته اي گفت: مواظب باش، من دخترم ها.
خنديدم گفتم: ببخشيد،دست خودم نبود، از اين به بعد مواظبم. دوباره پاهاش رو باز کرد و منم دوباره شروع کردم. توي فيلما ديده بودم که مردا چه جوري کس زنا رو ميخورند . آروم آروم همون طور که شکم صاف و لطيفش رو ميليسيدم و ميبوسيدم رفتم به طرف کسش. وقتي به کسش رسيدم اول مردد بودم که کسش رو بخورم يا نه، ولي وقتي بوي عطري که به کسش زده بود به مشامم رسيد و چشمم بهش افتاد ديگه طاقت نياوردم و افتادم به جون کسش. حالا ديگه صداي نفس نفس زدنش به ناله ها و جيغهاي کوتاه تبديل شده بود. با دوتا دستش سرم رو روي کسش فشار ميداد و منم با لذت کسش رو ميخوردم. بعد از حدود ده دقيقه روناي نرم و سفيدش رو محکم به دوطرف صورتم چسبوند و شروع کرد به لرزيدن و ناله کردن. مدتي به همون حال موند و بعد شل و ول افتاد روي کاناپه. من اول ترسيدم. چون تا اون موقع ارزاء شدن دختر رو نديده بودم. ولي بعد از چند دقيقه چشماش رو باز کزد و من رو نگاه کردو خنديد. من که تا اون موقع تو حال خودم نبودم متوجه شدم کيرم داره شلوارم رو پاره ميکنه. الميرا که شلوار برآمده من رو ديده بود بلند شد بدون اينکه چيزي بگه شروع کرد به لخت کردن من. بعد من رو هل داد روي کاناپه و بدون مقدمه رفت سراغ کيرم که مثل چماق شده بود. احساس ميکردم داره ميترکه. اول با دست کمي کيرم رو ماليد. مثل اينکه الميرا هم دودل بود که کير من رو بخوره يا نه. بالاخره شروع کرد به بوسيدن و ليس زدن کيرم . بعد آروم آروم کيرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن. طبيعي بود که زياد وارد نبود ولي من اونقدر حشري بودم که بعد از دو سه دقيقه احساس کردم کمرم داغ شده و بعد يه درد لذت بخش زير شکمم احساس کردم گفتم: دارم ميام. الميرا سريع کيرم رو از تو دهنش در آورد ولي ديگه دير شده بود. آبم با شتاب زياد پاشيد بيرون و ريخت روي صورت الميرا. الميرا بعد از اولين شليک من خودش رو کنار کشيد و شليک دوم اونقدر بلند بود که آبم ريخت روي ميز جلوي کاناپه. من سريع يه دستمال از روي ميز برداشتم و گذاشتم سر کيرم و بقيه آبم رو ريختم توي اون. الميرا تو همين فاصله رفته بود توي دستشويي تا صورتش رو بشوره. من ديگه رمقي نداشتم همونطوري افتادم روي کاپانه و چشمام رو بستم. الميرا از دستشويي اومد بيرون و من به زحمت از جام بلند شدم و لباسام رو برداشتم و رفتم توي دستشويي. همونجا لباسام رو پوشيدم اومدم بيرون. ديدم الميرا هم لباساش رو پوشيده و داره روي ميز و فرش رو پاک ميکنه. بهش گفتم: ببخشيد، دست خودم نبود. گفت: اشکالي نداره، ولي اين بار زودتر بگو. بعد هر دو زديم زير خنده.
و اين اولين تجربه سکسي من بود. که هيچ وقت فراموشش نميکنم. اميدوارم از خوندنش لذت برده باشيد و براي اينکه من حس و حال پيدا کنم تا ادامه زندگينامه سکسي خودم رو براتون بنويسم
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 178
#314
Posted: 12 Jul 2011 04:05
زبون سارا
سلام
اسم من حسام هست.به کوریه چشم بعضی ها 17 سالمه.
داستانی که براتون میگم ماله خرداد 90 هست،من بچه باحالیم،کل دوستام از من حساب میبرن.یه روز تو پارک نشسته بودی با بچه های دلقک روزگار که یهو دیدم دوستم میلاد ترکید از خنده،گفتم بهش:بلند بگوز ما هم بخندیم،ج داد:این مرتیکه پوست موز هم سکس کرد،(دوستمون رو میگفت که بچه خوشگل جمع بود اما از زمان حال حاضر پرت بود)منم اقاجون،بهش گفتم از فردا اینجا نبینمت،گفت:چرا؟گفتم مرز رفاقت ما چی بود؟گفت:سیگار،مشروب،ذنا،زیر ابرو.گفتم بهش:ذنا کردی نبینمت تا 4 روز.گفت باشه و رفت.میلاد که خودش ریده بود اومد درستش کنه،تو روش خندیدم گفتم:خایم تو ابروت.گفت:کس خل،این مردک اناناس رفته اونو کرده،چرا تو نمیکنی؟مگه کلفت نیستی؟گفتم:کلفت دیشب درت نبود؟گفت:به کیرم.نشستیم کس گفتن که میلاد صدام کرد،حسام ساعت 12 رو نگاه کن(منظورش رو به روم بود)نگاه کردم حالم به حولم گفت کس نگو،یه دختر درشت هیکل که کون متولد شده بود و دست و پا در اورده بود جولوم بود،اما هیچکی بی نقس نیست،این دختر فیس نداشت،دماقش شکسته بود،دندوناش بد در اومده بود که این 2تا زیباییش رو از بین برده بودن،گفتم به میلاد خوب انیه،گفت این همون دخترست که اون ان کله کرده.شب شد و پاتوقو ول کردیم رفتیم خونه.
خصوصیات من اینه:هیکل 4شونه،قد متوسط،یکم اضافه وزن و اینه .... پرزور.
خصوصیات کیرمم اینه:15 سانت مفید،با قطر 6 سانت. بریم سر داستان.
شب همون روز با خودم گفتم برم تو کارش؟نرم؟،اگه میرفتم اون میلاد دلقک آبه رومو میبرد.خلاصه دلو زدم به دریا و به میلاد گفتم شمارشو جور کن.با خنده گفت:دارم.بعد از یه سری تهدید شماره رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم.
من:سلام سارا خانوم؟
سارا:بله شما؟
من:حسام هستم
سارا:منم که میشناسی.
من:بله اما کمی.
سارا:شمارمو از کی گرفتی؟
من:میلاد.
سارا:میلاد .....(فامیلیش)
من:بله.
سارا:چیکار داری؟
من:میلاد بهم گفته دوست پسر نداری،منم دوست دختر ندارم برای همین گفتم یه قرار بزاریم همو ببینیم.
سارا:کجا؟
من:بیا پارک نرگس(پاتوق)
سارا:بچه همین محلی؟
من:اره
سارا:باشه،جه موقعی؟
من:فردا عصر خوبه؟
سارا:اره
من:فردا ساعت 7.30 دمه کلبه نگهبانی منتظرتم.
سارا:باشه
فرداش کتونی زرنگی ها رو پا کردم.موهامو مدل هیپی یا فر کردم.یه تیشرت زرد پوشیدم رفتم سر قرار.وایساده بودم که دیدم شقایق داره منو از پشت بوته ها دید میزنه،منم کم نزاشتم و یه ادامس انداختم دهنم و به ساعت مبایلم نگاه کردم.
سارا رفت و از ورودیه پارک اومد.منم وایسادم نگاه کردن فیس زشتش.
وقتی رسید،سلام کردم.انم سلام کرد و گفت:اقا حسام؟
منم پشتمو نگاه کردم اینه اوسگلا گفتم:منو میگین؟
خندید و گفت مگه کسه دیگه ای هم هست؟
گفتم:داشتم همینو چک میکردم.
گفتم بهش:بریم یه جا بشینیم؟
گفت:باشه،معلوم بود از درشتیه هیکلم خوشش اومده بود.
رفتیم یه گوشه پارک رو صندلی نشستیم.شروع کردم حرف زدن:
من حسامم،17 سالمه،کلاس سوم دبیرستان رشته انسانیم و از اینجور چیزا.
اونم گفت:منم میشناسی،کلاس سوم راهنمایم و از اینجور چیزا.وسط حرفاش تو دلم گفتم:بابا حسام،بچه هست این و زشته و اینا،3تا فوشم به اون مرتیکه پوست موز دادم که بچه کرده.
گفتمش ببخشید:معدل دومت چند شده؟
گفت:19.34
گفتم:به ما نمیخوری؟
تعجب کرد و گفت:چی؟مگه تو چند شدی؟
گفتم:19.95
خندید و گفت:غلط کردی.
گفتم:میارم برات.
گفت اگه اوردی یه چیز من بهت میدم.اگه نیاوردی 2 تا چیز تو به من میدی.
گفتم:باشه.
من اطلاعات wordکارنامه ها و سطون بندیه کار نامه رو داشتم و یه فیک برا خودم و میلاد ساخته بودم.
گفتم:کی بیارم برات؟
گفت:فردا همین جا.
گفتم بهش پس فردا امتحان ورزش دارم.نمیتونم بیام اینجا،
خندید و گفت:برا ورزش هم درس میخونی؟
گفتم بهش:19.95
گفت:باشه پس برا پس فردا.پ
که بهش گفتم:پس فردا هم استخرم.
گفت:لقوش کن بینم.
گفتم:چشم و خندیدم.
گفت:اصلا فردایک ساعت قبل درس خوندنت بیا دنبالم بریم پارک.
گفتم:باشه،برق تو چشام معلوم بود.
بعد از یه ساعت حرف زدن راجع به دوست های قدیمیمون،خدافظی کردیم و رفتیم.
شب بهش پیام دادم:راستی شغل بابات چیه؟
گفت:بابام مرده.
منم گفتم:متاسفم،شغل مامان چیه؟
گفت:شیفت صبح بیمارستان بقیه الله است.
منم تو کونم عروسی شد.2 زنگ اخر مدرسه رو با همکاریه ناظممون پیچوندم و رفتم دمه در خونشون.
زنگ زدم مبایلش گفتم:در رو باز کن،گفت:اینجایی؟گفتم نه پس اونجام.گفت: کجا؟منم گفتم:همون جا.(گیر ندین،راهنمایی ها زود تر از ما دبیرستانیا تعطیل میشن).
در رو باز کرد.میدونستم میکنمش پس کم نیاوردم،رفتم بالا سلام کردم و نشستم رو مبلشون،گفت:خوب راحتی ها.
گفتم:نیست شما نیستی.
تازه یادش افتاد پوشش خوب تنش نیست.گفت:ای وای!!حالا دیگه همه چیز رو دیدی ارزشی نداره بپوشونمش.
حالا چی تنش بود:یه تیشرت جذب به اندام.که خوب بدنه خوشگلشو نشون میداد.
یه شلوار برمودای سفید.که کونش تابلو بود توش.
اومد با اب یخ نشست کنارم گفت:ببینم کارنامتو.
گفتم:اگه نیاورده باشم.اون 2 تا چیز که از من میخواستی چیا بود؟
گفت:فعلا که اوردی.
کارنامه رو برداشت،خودم دیدم که لبشو گاز کرفت و بعد از دید زدن نمره ها به لبای من نگاه میکرد.
گفت:اورین.حالا چی میخوای؟
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:بوس از رو گونم بکنی.
گفت:باشه.لباشو قنچه کرد،اومد بیاد برسه به گونم که من زرنگی کردم و لبشو بوسیدم.
پرید عقب،گفتمش:کلک خوردیا،خندید و گفت:اره اما چه لبای خشکی داری.
گفتم:میخوام تر شه اما نمیدونم اون یارو راضی هست یا نه.
گفت:کودوم یارو.
با ابرو به خودش اشاره کردم.
گفت:منم دوست دارم،
شروع کرد بوسیدن لبام.زبون کشید روشون و به من نگاه کرد که اگه بدم اومده باشه تکرار نکنه.
منم یه چشمک بهش زدم و زبونمو دوره زبونش و زیر زبونش میچرخوندم.دستشو کشید رو بازو هام وگردنم،کشیدمش عقب گفتمش:صبر کن،تو چشاش نگاه کردم،نیاز رو از تو چشاش میخوندم.گفتمش:چشاتو ببند.بست و بوسیدمشون که گریه کرد.اشکاشو از رو گونش کشیدم به لبش وبعدش دوباره بوسیدمش.وسطای کار گفتم:میخوای پیش بریم؟با حرکت سر گفت:اره.
منم لباشو ول کردم و با دست راستم سمت چپ کمرشو گرفتم و با دست چپم کشیدمش تو بغلم.بگزریم که کسش رو کیرم بود،تیشرتشو در اوردم.کرستشم باز کردم،با دست چپم با سر سینهی راستش بازی میکردم و با لبام با اون یکی سینش،اینه بچه ها متعجب منو نگاه میکرد،با موهام بازی میکرد و لذت میبرد.بهد از خوردن سینه هاش،پام خواب رفت.بهش گفتم و گذاشتمش رو مبل و نشستم وسط پاش،گفت:نخور بدم میاد.گفتم:هیچکی بدش نمیاد.کس خیلی خشگل و مطبوع نیست،اما من ازش خوشم میاد چون تو بازی باهاش ماهرم.
گفتمش:پرده داری؟
گفت:نه.
یه خورده نگاهش کردم که چرا؟
بعدش رفتم وسط پاش.تف رو زدم به دستم و شروع کردم به مالیدن رو کسش بعد از اون شروع کردم به لیش زدن کسش،خسته شده بودم انگشتا رو تفی کردم و داخل کسش به سمت بالا زیر نافش(نقطه ی جی)تکون دادم اه کشید و شل شد.
کیرمو در اوردم 16 سانت شده بود.
گفتم:اجازه؟
گفت:مجازه.
گذاشتم دمه کسش و فشار دادم تو.رفت داخلش که کاملا خیس بود،اروم شروع کردم به تلنبه زدن که دیدم اینه خیالش نیست.گفتمش:تخت داری؟
گفت:اره.
رفتیم رو تختش.حالت سکی بشوندمش و شروع کردم سریع تلمبه زدن،کمرش داشت تا میشداز فشار وزن و تلمبه های من.
اون حالت بودیم که بعد از 4 دقیقه اورگاسم شد.بردمش نشستم رو صندلی و نشوندمش رو پاهام،جولوی هیکلش تو بغلم بود که تلنبه زدنا شروع شد اولش داشتیم لب میگرفتیم اما بعدش چونشو گذاشت رو شونم و شروع به جیغ زدن کرد.اخراش داشتم کر می شدم. تو بغلم بود که وایسادم کیرم از کسش در اومد و ناگهان ستون فقراتم تهی شد کف اتاق.با هم دیگه افتادیم رو تخت، کیر من لا پا هاش بود و اونو سرش زیر گردن من.هیچ وقت اون لحظه رو که سرشو اورد بالا و ازم لب گرفت رو فراموش نخواهم کرد.
بهم گفت:تا حالا چند نفر رو کردی؟
گفتم:0
گفت:از دستت نمیدم،به هیچ وجه.برش داشتم بردمش حموم خونشون.بزرک و مکعب 3در3 بود.
دوش رو باز کردم و اب رو تنظیم کردم،با هم رفتیم زیر دوش.مارک شیر دوشون قهرمان بود،خوب اب رو پخش میکرد.
اونجا کیرم 2باره راست شد و حوس کس کرد،از زیر دوش بردمش کنار و پاشو انداختم رو شونم و شرو کردم به تلنبه زدن،5 دقیقه که اونجوری بودیم 2باره ارگاسم شد.
از سینه چسبوندمش به دیوار حموم و گفتمش قنبی کن.به سختی قنبل کرد.کردمش وکردکش که یهو دیدم در هموم رو دارن میکوبن.نگو کاره ما 2ساعت تا 12 ظهر طول کشیده،مادرش بود شاکی میکوبید به در و میگفت سارا باز کن.
ما 2تا خشکمون زد.بهش گفتم بدبخت شدیم.گفت باید بکنیش،گفتم باشه.کیرم خوابیده بود.سارا رفت در رو باز کرد مامانش اومد تو منو دید با دمپاییه حموم من رو نزد،کرد.بد شروع کرد سارا رو زدن.سارا رو کشید بیرون منو گذاشت اون تو گفت زنگ میزنم اگاهی بیان پارت کنن.(الان که یاد اون موقع میفتم دستم میلرزه).
صدای سارا رو میشنیدم که میگفت مامان اون اونتو گیره،بشین ببین بهت چی میگم.این از دوست پسرت بهتر کارش رو بلده.مامانه گفت:خاک بر اون احسان که تورم کرده.مگه نگفتی دیگه هرزگی نمیکنی؟
گفت:مامان این دوست پسرمه.اما به عمرم تاحالا چنین کار درستی ندیده بودم.
من چسبیده بودم به در تا بشنوم چی میگن.مامانه گفت:باشه.{به خدا غصم گفت باشه.ان تو کونم الاسکا شد،اصلا باورم نمیشد بگه باشه}.
رفتم چسبیدم یه گوشه که دیدم سارا لخت اومد تو گفت مامانم کارت داره.
منم گفتم یه چی بده بپوشم،گفت:اره؟
گفتم:انه؟لخت برم جولوش.
گفت:اره.
گفتم:نمیشه ناموسا
مامانش صدامون کرد.
لخت دست به کیر رفتم جولوش.گفت:بشین
نشستم رو زمین.گفت:چرا رو مبل نمیشینی؟
گفتم:مبل کثیف میشه،تنم خیسه.
گفت:عیبی نداره.
گفتم:به خدا این کاری که کردیم نیاز هر بنی بشریه.ادم نمیتونه ازش فرار کنه.سارا کس کش اومد لخت وایساد رو اپن اشپز خونه با کسش ور میرفت که من راست کنم.
راستم کردم.مادرش تا کیر قرمز منو دید خندید گفت:کم هم نمیاری دیگه.
گفتم نه خدا رو شکر(خودم به خودم میگفتم:خفه شو حسام بگیرنت میری کانون،کونت میزارن)دستمو گذاشتم رو صورتم،اینه این مجرمایه ننه مرده پرسیدم:چیکار کنم.ننش گفت:منم بکن.گفتم:چشم،اما دخترتون خشکونده سماور ما رو.گفت:پرش میکنم.بلندم کرد نشوند رو مبل وهمونجا لباساشو در اورد و لخت شد.
..........
غلط های املایی رو هم ببخشید(به کیرتون)
اگه میخواین داستان سکس سه نفری ما رو بخونین 1 نفر تو اون همه فوشی که به همه ی داستان نویسا میدین بگه که ادامه بده.
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 178
#315
Posted: 12 Jul 2011 04:05
معماى تنهايى
سلام،سلام با تو هستم ها! سروش؟!سروش؟!
سرم رو بالا آوردم و صورتش رو ديدم ،صورتي كه هميشه عاشقش بودم و از ته دل ميخواستمش ،بدون جواب دادن بهش سرم رو آوردم بايين ،جشمام رو بستم ...
سروش اكه نميخواي جواب بدي من برم،مزاحمت نميشم
بازم جواب ندادم ،واقعا داشت ميرفت ،دستشو كرفتم ، بدون هيج حرفي ايستاد و به طرفم بركشت ،اومد كنارم نشست ،بازم عطر هميشكيش رو زده بود عطري كه عاشقش بودم،سرم رو بردم جلو تر و روشونش كذاشتم،دستشو تو دستام كرفتم ، از كرما و لطافت دستاش احساس آرامش ميكردم،اما نبايستي خودم رو ضعيف نشون بدم،سرمو بلند كردم و دستام رو از دستش جدا كردم و بهش زل زدم،با ديدنش دوباره خودم رو باختم و نكاهم رو به آسمون دوختم و خاطراتم رو كه باهاش داشتم رو مرور كردم خاطراتي كه بهترين لحظه هاي زندكيم بودن...
رويا ميشه وايستي كارت دارم،يهو وايستاد و با تعجب به مي نكاه كرد و كفت:اسم منو از كجا ميدوني؟
اونجاش مهم نيست،ميشه جند لحظه باهات صحبت كنم؟
نه نميشه،كلاس دارم،اصلا بهم بكو ببينم كي هستي؟
رويا من خيلي وقته كه عاشقت شدم،امروز هم خيلي برام سخت بود كه باهات روبرو بشم
اون فقط داشت منو نكاه ميكردو كفت:من كلاسم دير شده و بايد برم
بعد روش رو بركردوند و آروم آروم به طرف مدرسش رفت،من هم فقط داشتم به قدم هاي نكاه مي كردم هر قدمي كه بر ميداشت بيشتر احساس شكست خوردن ميكردم...
ببين سروش،اكه نمي خواي حرف بزني بس جرا به...
انكشت اشارم رو رو لباش كذاشتم و ديكه نذاشتم ادامه بده،بهش كفتم دوست داري منو تنها بذاري؟ميخواي منو نابود كني؟
سروش ما قبلا حرفامون رو باهم زديم ديكه شروع نكن.
نه،نزديم،هيج وقت حرف نزديم،هيج وقت نتونستيم رودرو حرف بزنيم ،رويا ميدوني غرور جيه؟ غروري كه من واسه بدست آوردن تو اونو زير باهام كذاشتم،غروري كه روز اولي كه باهات حرف زدم خاكستر شد،من واسه بدست آوردن تو نابود شدم،ديكه نميخوام واسه از دست دادن تو هم نابود بشم،ميفهمي؟!
بازم كفتم: نه،نمي فهمي،حال منو نميفهمي منو درك نميكني،جون فقط خودتو ميبيني،يادته فرداي اون روز دوباره اومدم باهات حرف بزنم اما تو جلوي دوستات منو خورد كردي،اكه يه روز نميديدمت طاقت نمياوردم.
سروش من واسه خاطره تعريف كردن نيومدم اينجا،اومدم تا تصميمو بهت بكم،اون باكتي كه كفته بودي هم آوردم . باكت رو از كيفش در آورد و روي صندلي كذاشت.بهش كفتم رويا اينا خاطره نيستن،زندكي من هستن،جشمام به باكت بود،يه جيزي منو شكه كرد،همون باكتي بود كه اولين بار به رويا دادم و توش حرفام و شمارمو كذاشته بودم،يه نكاه به رويا انداختم و باكت رو تو دستام كرفتم و بو كردم،بوي رويا رو ميداد ،بوي شوق من رو ميداد كه واسه ي بدست آوردن رويا دست به هر كاري ميزدم،ميخواستم بازش كنم كه دستاش رو روي دستم كذاشت و منم باكت رو روي صندلي كذاشتم و به زمين خيره شدم ،زميني كه شاهد بهترين خاطراتم بود،خاطراتي كه ...
سروش اين شاله خيلي خوشكله نه! آره عشقم،مكه ميشه سليقه ي تو بد باشه؟! رفتيم تو مغازه شال خودشو برداشت و شالي كه انتخاب كرده بود رو كذاشت و با شوق به من نكاه كرد،واقعا خوشكل تر شده بود،بهش كفتم خيلي بهت مياد يه كم تو آينه نكاه كرد و با شال ور رفت و كفت باشه، اينو ور ميدارم...
يه لحظه خشكم زد بهش نكاه كردم و ديدم كه همون شال سرشه،به انكشت هاش نكاه كردم همون انكشتر هايي بود كه من واسش خريده بودم،همون ساعت .
با عصبانيت بهش كفتم :ميخواي منو دق بدي نه؟!ميخواي منو نابود كني؟
بهم كفت هنوز كه جيزي معلوم نيست،جوابم تو باكته.
بازم يكم اميد داشتم،اما با حرفايي كه اون ميزد واسه تصميمش مصمم بود،اون ميخواست من رو تنها بزاره...
20 آبان بود،روز تولدم ،منو به خونه ي دوستش دعوت كرده بود،البته دوستش خونه نبود،وقتي در زدم،رفتم تو،اما كسي نبود،وقتي در رو بستم،يهو جراغ ها خاموش شد ديكه هيج جا رو نمي ديدم،اما حس كردم كه يه نفر داره به سمت من مياد،دو تا دست رو شونه هام كذاشته شدند،يهو كرماي لب هاي يه نفر رو روي لبهام احساس كردم،لب هايي كه طعمشون واسم آشنا بود،بوي عطر خاصي ميومد كه خيلي خوب ميشناختمش،كرمي آغوش كسي بود كه زندكيم بود،دستام رو دور كمرش حلقه كردم و اون رو به خودم نزديك كردم ،ولي يهو ازم جدا شد،دستم رو كرفت و به سمت يه اتاق برد،اتاقي كه نور قرمز رنكي تو اون تاريكي از خودش نشون ميداد،وقتي به اون اتاق رسيديم صورتشو تو نور قرمز ديدم،خيلي زيبا شده بود دوباره لب هامون بهم رسيد،ميخواستم فاصله هاي بينمون رو از بين ببرم لباس ها مون رو درآوردم ،حالا فقط لباس زير تن هردومون بود ،بند سوتينشو از بشت باز كردم و سينه هاشو ديدم،طاقت نياوردم شروع به بوسيدن و خوردن كردم،خيلي لذت بخش بود،نرمتر از هرجيزي كه ميشه تصور كرد از خوردن دست كشيدم،اونو تو آغوش خودم كرفتم،لطافت دخترونش به من زندكي ميداد از برخورد سينه هام به سينه هاش لذت عجيبي ميبردم،اونم با نفس هاش لذت بردنش رو نشون ميداد،هميشه عاشق قوس هاي بدن دختر ها بودم از ديدن رويا تو اون حالت به اوج لذت روحي رسيدم از بست بغلش كردم و خودم روبهش جسبوندم،باسن نرمش به من آرامش مي داد ،جلوش زانو زدم،با دو دستم شرتش رو آروم از باش در آوردم،شرت خودم رو هم در آوردم ،بازهم تو آغوش كرفتمش،هردو داشتيم لذت ميبرديم،رفتيم روي تخت دراز كشيديم و من شروع به نوازش بدنش كردم ،كه با جند لرزش و آه كوتاه ارضا شد،من هم كه نزديك ارضا شدن بودم با حركت دستاي رويا روي بدنم ارضا شدم،همديكه رو بغل كرديم و در اوج آرامش بوديم...
كرمي لب كسي رو روي شونم احساس كردم،رويا بود،اينقدر تو خاطراتم غرق شدم كه يادم رفت كجا هستم،رويا بلند شد و رفت،من هم نتونستم حرفي بزنم،فقط به قدم هاش نكاه ميكردم و به عشقي كه بهش داشتم فكر ميكردم،واقعا كه زيبا بود،جشمام رو به باكت دوختم،باكتي كه آينده رو مشخص ميكرد،به رويا كفته بودم ميخوام بيام خواستكاريت اما ميكفت سنم كمه نميخوام،من هم ناراحت شدم از دستش و كفتم بايد قبول كني هروز بيشتر تحت فشارش ميذاشتم ،اونم ديكه مثل قبل نبود و خيلي سرد شد،تا اينكه كفت ميخوام باهات بهم بزنم ،با هزار منت و خواهش من قبول كرد كه تا امروز فكر كنه و جوابشو تو باكت بذاره.
باكت رو روي قلبم كذاشتم و از ته دل از خدا خواستم كه رويا رو ازم نكيره،باكت رو باز كردم...يه شاخه كل ياس خشكيده بود...كل رو از باكت در آوردم و بهش نكاه كردم و ناخودآكاه خندم كرفت، كفته بود اكه يكي از هديه هاي من رو تو باكت بزاره يعني باهات ميمونم،اين كلم هديه ي من به رويا بود...
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 178
#316
Posted: 12 Jul 2011 04:06
آموزشگاه رانندگی
سلام من بهراد هستم19 سالمه شیرازی هستم و چند هفته ای هم هست که با سایت شهوانی اشنا شدم وحالا تصمیم گرفتم داستانمو براتون بنویسم داستان من از اونجایی شروع شد که من هم مثله همه پسرا منتظر 18 ساله شدن بودم تا سریع برم اموزشگاهو گواهیناممو بگیرم اخه من دانشکده دولتی کاردانی قبول شدم(هنرستان بودم) قول داده بودن برام ماشین بخرن منم که تا 18 سالم شد مهلتش ندادمو رفتم اموزشگاه ثبت نام کردم کلاسام از روز دوشنبه شروع میشد چون دانشکده میرفتم مجبور شدم اموزشگاه نزدیک دانشکده ثبت نام کنم خلاصه روز اول شد من رفتم سر کلاس اموزشگاه هم پایین شهر بود ادم خوب توش پیدا نمیشدپسراشم هم از دانشکده خودمون بودن هم از ادمای اون منطقه من تازه رسیده بودم هنوز همه بچه های کلاس نیومده بودن که کم کم انگار که از خواب بلند شده بودن میومدن تو کلاس همه جور ادمی توش بود جواد. دانشجو. دختر که نه همشون سن بالا بودن تازه یادشون اومده بود که گواهینامه میخوان که چشمم به یه دختره افتاد که انصافا خوشکلم بود داشت با زنای دیگه صحبت میکرد منم نگاش میکردم نه اینکه هیز باشم ولی خوب دیگه واقعا هیشکه نبود که نگاش کنم که استاده اومد زنها ردیفای جلو نشسته بودن 15 نفریهم بودن اسمارو که داشت میخوند فهمیدم که اسمش سیما هست خلاصه استاده شروع کرد به فک زدنو بچه های کلاسم وسط حرفاش گلابی مینداختن استاده هم میترسید چیزی بهشون بگه مثل اینکه قبلا یکی حالشو گرفته بود چند روزی گذشتو روز امتحان ایین نامه رسید منم خوب خونده بودم از قضا دختره دیر اومد همه صندلیهای هم پرشده بود مجبور شد که بیات اخرکلاس بشینه صندلی جلویه من نشست بود منم خواستم یه حرفی زده باشم تا بتونم یه جورایی باهاش دوست بشم گفتم خوندی یا مثه من میخوای سکه بندازی که گفت اره زیاد خوندم برگه هارو اوردنو امتحان شروع شد همونجاهم داشتن برگه هارو صحیح میکردن اسمای قبولیارو میخوندن که هردومون قبول شدیم منم به خنده گفتم انگار سکه من خوب کارکرده که یه خنده کوچولو کرد بعد که دیگه رفتم کلاسایه عملی رو ثبته نام کردم بعد از اون بار چند باری دیدمش تا رسید به امتحان شهری نوبه من رسید منم که استرس داشتم شدید یه سرهنگم کنارم نشسته بود که از بس که جدی بود ادم میشاشید تو خودش با اجازتون پارک دوبلو خراب کردمو رد شدم از کنجکاوی شایدم فزولی نشستم ببینم اون دختره چیکار میکنه که با اجازتون اونم رد شد خیلی ناراحت بود منم از فرصت استفاده کردمو میدونستم که دخترا وقتی خیلی ناراحت هستن میشه باهاشون احساسی باشیو و اگه خوب باهوشون برخورد کنی دوستی باهوشون راحت تره رفتم پیششو سلام کردم اونم سلام کردو گفتم که منم رد شدمو از سرهنگه حرف زدمو پشته سرش پیشه سیما اداشو در اوردمو کلی خندوندمشو با کلی حرف زدنو شیرین بازی شمارمو بهش دادم خداحافظی کردم 1 روز گذشتو خبری نشد که یه دفعه یه اس اومد(سلام). منم اس زدم (سلام).بعدش دوباره یه اس دیگه دادم (شما) شاید باورتون نشه البته خودمم اون موقعه باورم نشد اس داد (پاکشوما) تعجب کردم بعدش یه اس دیگه اومد فکر کردی خودت فقط شوخی منم سیما که اون موقه بود که باورم نشد که اون همون دختره هست که با اون همه حرف زدن تونستم شمارمو بهش بدم یه چند روزی گذشتو باهم اس بازی میکردیمو باهم با گوشی حرف میزدیم که روزه امتحان شد خداروشکر اون قبول شدو با اجازتون من دوباره افتادم نمیدونم چرا پارک دوبلام همش خراب میشد
رفتم پیشش فهمیدم که قبول شده خیلیهم خوشحال بود تا فهمید که من رد شدم کلی ناراحت شد ولی من خودم خندم گرفته بود دلو زدم به دریا گفتم حالا که قبول شدی باید شیرینی بدی چیزی نگفتو بحثو عوض کرد شب یه اس اومد برام چی دوست داری منم پررو گفتم همه چی دعوتم کرد شب بریم بیرون یه شام مهمونم کنه قرار گذاشتبم منم به خودم رسیدمو یه تیپه خوشکل زدمو رفتم سره قرار منتظر موندم که اونم اومد خیلی خوشکلو خوشتیپ شده بود اومد که تاکسی بگیره که من گفتم پیاده بریم اونم قبول کرد تو راه کلی خندیدیمو باهم شوخی کردیم انگار که 100ساله همدیگرو میشناسیم اون روز هم به من هم به اون خیلی خوش گذشت اخه تو رستورانم کلی مسخره بازی در اوردیم همه نگامون میکردنومیخندیدن کم کم باهم پایه شدیم به هم اس های سکسیم میدادیم تا روزی که عموم زنگ زدو به بابام گفت یه دو روزی میخوایم بریم بیرون از شهر منم چون پایه نداشتم عموم هم بچه هم سن من نداره همراشون نرفتم بابام هم با من کنار اومدو گفت دوست نداری نیا اونا رفتن سیما هم که دیگه من همه چیرو براش تعریف میکردم میدونست ولی من اصلا به اینکه اون بخواد بیاد خونه ما فکر نمیکردم شب شدو یه اس دادم بهش (من امشب تنهام میترسم کی میاد پیشه من بخوابه) اونم جواب داد( اونی که دوسش داری) خلاصه فردا صبح شدو گفتم بزار یه امتحان کنیم زنگ زدم بهش گفتم که من تنهام غذاهم ندارم الانه که روده هام همدیگرو بخورن(البته دروغ گفتم) اونم گفت مگه من میزارم عزیزه دلم گرسنه بمونه باورم نشد گفت بیام برات غذا درست کنم منو بگو اره ه ه اونم با یه ترفنده جالب مامانشو پیچوند ساعت 10 بود که زنگ زد گفت دارم میام منو بگو گیچ شدم که چه کارکنم سریعه غذاهارو برداشتمو گذاشتم تو کمد که نفهمه من غذا داشتم خودمو درست کردم منتظرش شدم که وای زنگ درو زد منم خیلی ریلکس درو باز کردم چه خوشکل شدی اومد تو نشستو شالشو در اوردو میخندید اول نمیدونستم به چی داره میخنده منم براش یه شربت اوردم باهم یه کم حرف زدیمو شوخی کردیمو مسخره بازی در اوردیمو (من خودم خیلی شوخم اونم بدتر از من) حالا دیگه نوبت اون شده بود که هنر اشپزیشو مثلا نشون بده گفتم حالا میخوای چی بهمون بدی میخوام واسه عزیزه دلم یه قرمه سبزیه توپ درست کنم قرمه سبزی نه بابا مگه بلدی اره که بلدم رفت سره یخچال دیدم 4 تا تخم مرغ برداش اورد اون موقه بود که فهمیدم خندش واسه چی بود اصلا اشپزی بلد نبود دوتامون از خنده مرده بودیم نمیدونستم چی بگم منم چندتا سوسیس زدم بهشو یه چی شد خلاصه اینم دیگه یه جور قرمه سبزیه واسه خودش ولی باور کنید این خوشمزه ترینو باحالترین تخم مرغی بود که تا حالا خورده بودم سیر شدیم بلند شدو گفت اینم از قرمه سبزی خوشت اومد ظرفهارو برداشتو برد رو سینک که بشوره منم بلند شدم رفتم کنارش وایسادم بهش نگاه میکردم موهاشو از روشونش جمع میکردمو نازش میکردم اونم یه لبخنده کوچولو رو لباش بودو نگاش به ظرفها بود سرمو بردم جلو لباشو بوس کردم اونم برگشتو لباشو گذاشت رو لبام چه خوشمزه بود شیر ابو بست اومد که بره جلوش وایسادم لبمو گذاشت رو لبش چه احساس خوبی داشتم مثه بغل کردن بچه کوچولوها بغلش کردمو همینجوری لبام رو لباش بود بردمش تو اتاقم رو تختم نشستیم تو بغل همدیگه وای که چه لحظه ی خوبی بود اونایی که این حسو تجربه کردن میدونن که چه حسی داره همینطور که لبای همدیگه رو میخوردیم لباسای همدیگرو هم کم کم در می اوردیم چه بدن خوشکلی داره رفتم پایین تر سوتینشو باز کردم نمیدونم چه سایزی داشت که براتون بگم ولی خیلی ناز بود شروع کردم به خوردن سینهاش وای که چه شهوتی چشاشو گرفته بود دیگه صداش داشت در میومد میخواستم خوب لذت ببره هرچی تو این فیلمها دیدمو اجراش میکردم مثه حرفه ایها رفتم پایین تر همه بدن خوشکلشو خوردم اخه خوردنیم بود رسیدم به شرته نازش وای سیما کوچولو خیس شده بود داغ داغ گرمایه عجیبی داشت هرکاری بلد بودم با کسش کردمو به اوج لذت رسوندمش داشت دیوونه میشد دستاش تو موهام بود موهامو چنگ میزد راست میگن دخترا وقتی حشری میشن دیوونه میشنا نمیدونم یه بار ارضا شده بود دو بار نفهمیدم دستشو گذاشت رو کیرمو نازش میکردو باهاش بازی میکرد معلوم بود که چیزی بلد نیست مثه من فیلم نگاه نکرده با اینکه خودم کسشو براش خوردم ولی دلم نیومد بهش بگم برام ساک بزنه خودمم خوشم نمیاد از اینکه کسی برام ساک بزنه میدونستم که پرده هم داره منم که شهوتی شده بودم نمیدونستم که از عقب بکنم یا نکنم بهش گفتم میتونم اونم که میخواست منو ناراحت نکنهو منم تو شهوت اون شریک باشم گفت باشه ولی میدونستم از ته دل راضی نیست پیش خودم گفتم اگه زیاد دردش اومد بیخیال میشم با اجازتون همینکه شروع کردم صداش در اومد اشک تو چشاش جمع شد منم بیخیال شدم دیدم چاره ای نیست لاپای حال کردیم هرچیم اب بودو ریختم رو کمرش انگار شیره بدنمو کشیدن بلند شدمو کمرشو تمیز کردمو اونم خودشو جمع جور کرد جون نداشت انگار ادمی که یه روز کتک خورده باهم رفتیم حمام و این بهترین روزه زندگی من بود راستی گواهینامم رو گرفتم ولی یه شیرینی رفت تو پاچم.
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 3620
#317
Posted: 12 Jul 2011 08:06
شوهر سرد
اسم من شيده است.من سی ساله ام.بدبختانه من یک شوهر خیلی سرد دارم که هر چند ماه یکبار به سراغ من میاید.بر عکس من زنی خیلی حشری هستم.چند وقت قبل وقتی که شوهرم خانه نبود من یک فیلم سکسی دیدم که دیوانه ترم کرد.مجبور شدم برم توی خیابون دنبال یک نفر بگردم ولی کسی رو گیر نیاوردم.البته چند تا ماشین برای من بوق زدند و ترمز کردند ولی راستش علیرغم اینکه خیلی حشری بودم ولی ترسیدم سوار ماشین بشم .نااميد به طرف خونه برگشتم نزديکی های خونه چشمم به يک نمکی افتاد و کسی که گاری نمک رو ميراند يک پسر حدود۱۵ ساله بود. مقدار زيادی نون خشک تو خونه داشتم به پسره گفتم بياد بالا تا نون خشکه ها رو ببره.همينجوری که از اشپز خونه گونی نون خشکه رو میاوردم و پسره هم دم در ایستاده بود.یکهو فکری از ذهنم گذشت و به پسره گفتم بیاد تو ویک لیوان چایی بخوره اولش گفت نه ولی بعد که اصرار کردم امد تو و نشست روی مبل.رفتم توی اشپزخونه تا کتری رو بذارم ويک شربت هم درست کردم و امدم کنارش نشستم.همينجوری که داشت شربتو ميخورد دستمو انداختم پشت گردنش و گفتم از زن خوشت مياد.طفلک خجالتی بود يا شايد هم ترسيد گفت منظورتان چيه من هم گفتم مثلا اگر همين الان تو رو ببوسم خوشت مياد و بدون اينکه منتظر جوابش بشم صورتش رو بوسيدم اول کمی خودشو کشيد کنار ولی وقتی که کيرشو از روی شلوار گرفتم کمی ارام شد و شروع کردم ازش لب گرفتن طفلک هيچکاری نميکرد.چون بدنش کثيف بود گفتم بريم حمام .لختش کردم و وقتی به شلوارش رسيدم خيلی مقاومت کرد ولی من بزور شلوار و شورتشو دراوردم چه کير نازی داشت تا بحال کير پسر ۱۵ ساله نديده بودم.بردمش زير دوش و شروع کردم صابون زدن به تنش در عين حال هم با کيرش بازی کردم ولی کيرش بلند نميشد.پس از اينکه حسابی شستمش بردمش بيرون از حمام وفيلم سوپر رو براش گذاشتم و همچنان با کيرش ور ميرفتم تا اينکه به من گفت خانم من تا بحال زنی رو نکردم و ميترسم.کلی دلداريش دادم تا ترسش بريزه در همين حال فيلم به جايی رسيد که زن هنرپيشه داشت کير مرد رو ميخورد.يکهو به من گفت تو ميتونی مثل تو فيلم کير منو بخوری؟من يکه خوردم چون تا بحال کير شوهرم را هم نخورده بودم ولی ظاهرا چاره ای نبود.همونطور که روی صندلی نشسته بود .من هم امدم روی زمين نشستم و لای پاش رو باز کردم کيرش همچنان خوابيده بود برای همين وقتی کيرشو کردم تو دهنم کيرش و خايه هاش همه با هم رفت تو دهنم.پس از کمی مکيدن احساس کردم کيرش داره بلند ميشه لذا با اه و ناله بيشتر کيرشو خوردم تا اينکه کاملا راست شد.کيرشو از دهنم دراوردم و نگاهش کردم به بزرگی کير شوهرم که هر چند ماه يکبار اونو ميديدم نبود برای همين از کير کوچک اين بيشتر خوشم امد.دوباره کيرشو گذاشتم تو دهنم و شروع به مک زدن کيرش کردم ديگه هيچی حاليم نبود چشمام رو بسته بودم و لذت ميبردم که ناگهان گرمی اب کيرش رو توی دهنم حس کردم خواستم کيرشو از دهنم در بيارم که ديدم کار از کار گذشته و اب کيرش رفته تو دهنم برای همين گذاشتم تا اخرين قطره اش رو توی دهنم خالی کنه.دروغ نگفته باشم از مزه اب کيرش که کمی هم شور بود بدم نيامد برای همين هم تمام ابشو قورت دادم.پس از انروز هر وقت که شوهرم سر کار بود من به اون پسره ميگفتم بياد تا دهن و صورت منو پر از اب کيرش کنه.البته مدتی است که از اون هيچ خبری ندارم و هر چقدر هم پرس وجو کردم پيداش نکردم.برای همين من دنبال يک پسر فقط ۱۴ يا ۱۵ ساله ميگردم تا برايش ساک بزنم تا اب کيرشو تو دهن و صورت من خالی کنه
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 178
#318
Posted: 18 Jul 2011 03:36
اینجا ایروان است
وقتی وارد شهر ایروان پایتخت ارمنستان می شوی کافی است برنامه ریزی خوبی داشته باشی و از فرصت استفاده کنی و شبها کمی بیدار بمانی.
زمان زیادی برای امثال ما نیست و اومدی یک سیخی بزنی و خودت رو از اسارتی که بیش از سه دهه به زور برات تعریف کردن رها کنی. این داستان منه از سفری که به ارمنستان داشتم. با توجه به شغلی که دارم دوستانم برای من از قبل خانه ای رو اجاره کرده بودن و وقتی مستقر شدم خوب خوب استراحت کردم تا چشم باز کردم دیدم از فرط خستگی راه تا شب خوابیده ام حالا دیگه خواب به چشمام نمی یاد تصمیم گرفتم برای هوا خوری کمی پیاده برم اما باز کلافه بودم تا اینکه یک تاکسی گرفتم و چون نقشه شهر رو به همراه نداشتم با انگلیسی دست و پا شکسته با راننده ای که خوب به انگلیسی مسلط بود خواستم من رو تو شهر بگردونه تا اینکه دیدم شبهای ایروان بهتر از روز هاش ارزش داره من از اون خواستم من رو به یک دیسکو ببره و اون هم این کار رو کرد و وقتی جلوی درب یک دیسکو رسیدم دیدم چند تا دختر جلوی در ایستادن یکی از اونها رو خواستم بیاد سمت من و از راننده خواستم باهاش صحبت کنه دیدم یک دختر که سینه های فرم داری داشت به سمت من اومد و کمی خم شد تا سینه هاش رو به دستام بچسبونه و وقتی سر قیمت شد دیدم دیدم که برای یک ساعت سکس صد و پنجاه دلار پول می خواهد دیدم ارزش نداره و از اونجا دور شدیم تا اینکه دیدم در یک خیابان تعدادی زن ایستاده اند به راننده گفتم بیاستد و این بار خودم برای انتخاب پیاده شدم چند دقیقه نگذشته بود دو تا دختر رو دیدم و بسوی اونها رفتم یکی از اونها هم به انگلیسی مسلط بود و گفت من و دوستم با هم هستیم و نفری 20 دلار، حالا ارزش داره فرم بدنی شان من رو به شدت حشری کرده بود.
سوار ماشین شدیم و به سوی خانه روانه و به خانه رسیدیم تا اینکه وقت پذیرایی و گپ کوچک شد اونها تقاضای قهوه کردن و من از فرصت استفاده کردم و یک قهوه خوب برایشان آماده کردم زمان گذشت و پس از صرف قهوه نه از سوی من چون بی خوابی به همراه داشت نوبت سکس رسید نام دختره رو که انگلیسی می دانست پرسیدم او خودش رو کیسو معرفی کرد و رفتیم بسوی تخت خواب آروم آروم شروع کردیم همدیگر رو بوسیدن حشرم بالا زد و لباس هایم رو زود از تنم دراوردم و کیرم رو محکم کردم تو دهنش و اون لبهاش رو مثل غنچه کرد و شروع کردم تلمبه زدن حس محشری بود زبونش و لبهاش کاملا هماهنگ بودن و چشمهای بسته اون و صداهای خفیف که شنیده می شد سعی کردم در حالتهای مختلف اون ساک زنی کنه تا ابنکه نوبت خشونت رسید با دستام سرش رو قفل کردم و شروع کردم به تلمبه زنی تند تا ته گلوش و هر از چند باری یک نفس بهش می دادم تا اینکه وقت اون رسید آب کیرم رو بریزم تو دهنش با یک تلمبه زنی قوی تو همون دهن غنچه شده آب کیرم رو ریختم تو دهنش دیدم از لای دهن و کیرم داره می ریزه بیرون سریع رفبقش رو صدا کردم اون هم اومد زیر دهن و قطرات آب کیر رو که سرازیر می شد می خورد بعد از این سکس خوب و یک کم استراحت نوبت رفقیش شد به کیسو 20 دلار اضافه تر برای یک اجرای خاص پیشنهاد کردم و اون قبول کرد سکس سه نفره از رفیق کیسو خواستم دراز بکشه و اون خوابید و کیسو رو با کسش رو دهن رفیقش نشست و شروع کرد با کسش رو دهنش بازی کردن و من هم پاهای رفیقش رو وی و با یک کاندوم خار دار شروع به تلمبه زنی کردم حالا به سختی من ارضا می شدم چون زمان زیادی از سکس من و کیسو نمی گذشت و این به نفع من بود و البته با کمی بی حسی که کاملاً طبیعی است سعی کردم کوتاه باشه و دیدم بدنم گرم شده چون دیدن کس لیسی رفیقش من رو بیشتر تحریک می کرد تا اینکه دقیقه ای نگذشته بود که کار تمام شد و من هم لذت کافی رو بردم.
چشم داشت احترام از هیچ كس نداشته باش تا احترامی كه به تو می گذارند، شیرین تر جلوه كند
ارسالها: 3620
#319
Posted: 20 Jul 2011 12:29
شهرام
سلام من اسمم شهرام از مشهد 32 سالمه قيافه خوبي هم دارم اين رو تمام دوستان و فاميل ميگم که شکل يک از هنر پيشه هاي هاليود هستم اين داستان رو که مي خوام براتون بگم تقريبا 3سال پيش اتفاق افتاد ما از لحاظ مادي وضعمون خيلي خوبه من ازخودم ماشين(زانتيا) دارم ويک آپارتمان خيلي شيک بهترين نقطه شهربا بهترين لوازم که فکرش و بکنيد تک پسر هم هستم و يک دونه خواهر که اون هم آلمان مامان و بابا هم نيمي از سال رو ميرن پيش اون خلاصه يک روز من تنها بودم وحوصلم سر رفته بود گفتم يک سر برم توي شبکه (چت روم) وقتمون بگذره همين جور که داشتم سرک مي کيشدم ديدم يک ايدي دختر وارد چت شد من هم نا خواسته بهش سلام کردم ولي جواب نداد من هم کم نياوردم ايتقدر پيله شدم تا جواب داد بعد با هم صحبت کرديم و با ناز واکرا جواب من رو مي داد اسمش آزيتا بود و26سالش بود از من 3 سال کوچکتر بود با خودم گفتم اگر تو رو نکنم نامرد باشم از اين جريان 2 ماهي گذشت وکار من اين بود که هر روز ساعت 12 ظهر بيام و با اون چت کنم تا آخر با هزار کلک شماره بهش دادم واون هم بعداز 2هفته زنگ زد باز هم اين جريان 1 ماه طول کشيد باز هم تحمل کردم تا اينکه يک روز خودش گفت نمي خواي هم رو ببينيم من هم قبول کردم قرار گذاشتيم همون روز ساعت 9 توي يک رستوران آقا من توي کونم عروسي بود که ببينيم اين چه شکليه خلاصه رفتم وهمونجايي که قرار گذاشته بوديم ديدم بله يک خانم با همون مشخصات نشسته ولي اصلا خوشگل نيست و خيلي صورت معمولي داره سلام کرديم و ديگه هيچي نگفتيم غذا خورديم و بدون اينکه حرفي زده بايم خداحافظي کدم و رفتم حساب کردم و اومدم خونه وبا خودم گفتم اي کير توي اين شانسه من با اينکه هميشه از اين لحاظ خيلي خوش شانس بودم ولي اين سرس خيلي بد بود اون شب خيلي توي فکر بود که با اون حرفهايي که به من زده بود نمي خورد با خودم گفتم ولش کن مهم نيست ساعتهاي 1 شب بود که ديدم موبايلم داره زنگ مي خوره نگاه کردم ديدم شماره همونه جواب ندادم ولي ول کن نبود خاموشش کردم و نشستم به مشروب خوردن تا سپيده صبح مي خوردم نفهميدم کي خوابم برد نزديکهاي ظهر بود که از خواب بيدار شدم و اول موبايلم رو روشن کردم چون منتظر تماس يکي از دوستهاي کاري بودم رفتم دوش گرفتم ديدم داره زنگ مي خوره اومدم نگاه کردم ديدم با ز آزيتاست اينقدر تماس گرفت ديگه کلافه شدم جواب دادم الو سلام. سلام .خوبي اي . گفت چرا اينجوري جواب من رو ميدي گفتم هميچي بعد گفت ميخوام ببينمت گفتم نه حوصله ندارم خيلي اصرار کرد و من هم ناچار قبول کردم گفتم کجا گفت الان کجاي گفتم توي آپارتمان خودم گفت ميام اونجا اشکالي نداره با ناراحتي و بيميلي گتم باشه ولي من مي خوام برم جايي کار دارم گفت باشه تا نيم ساعت ديگه ميام با زور و اکرا گفتم باشه وگوشي رو قطع کردم نيم ساعت گذشت وديدم ايفون زنگ خورد کيه منم باشه بيا بالا واحد 3 رفتم در رو باز کردم وامود توي پذيرايي روي مبل نشستم چند ثانيه بعد اومد سلام تا برگشتم بگم سلام کپ کردم وبه لکنت افتادم واي چه هلويي جلوم ايستاده بود بلند شدم ودست دادم بفرما بشين يک دسته گل خيلي قشنگ دستش بود داد به من گذاشتمش توي ظرف آب و اومدم مقابلش نشستم مونده بودم که اين ديروزي نيست که قدش بلندتر از اون سفيد لبهاي قلبه اي چشمهاي حالت دار گونه هاي خوشگل خيلي خوش اندام خلاصه هلورفتم و براش آب ميوه اوردم خورد وبعداز چند دقيقه گفت فقط خواستم خوب ببينمت و برم وبابت ديروز معذرت خواهي کنم اوني که اومده بود دختر کارگرمون بود چون نمي تونستم اعتماد کنم وخودم بيام وخودم اون طرف نشسته بودم ديدمت نمي تونستم بيام جلو گفتم که ناراحت ميشي بعد بهت توضيح ميدم ببخشيد يک ساعتي با هم حرف زديم البته اومده کنار من نشسته بود ومن هم هيچ کاري باهاش نکردم از چشماش التماس دعا رو ميخوندم ولي خودم رو بي تفاوت گرفتم حتا دستش رو هم نگرفتم بعد بلند شد کاري نداري من ميرم گفتم کجا گفت آخه تو کارداري مي خواي بري نخواستم کم بيارم گفتم اهان يادم نبود وقتي خم شد کفشش را پاش کنه کونش به طرف من بود واي چه کوني اصلا از رو مانتوش نشون نمي داد دست داد و رفت از اون رو چندروزي گذشت من هم هيچ اصراري نکردم براي دوباره ديدن شب جمعه همون هفته بود من باشگاه نرفتم و با 2 تا از دوستانم رفتيم شام بيرون و توپ مشروب خورديم آزيتا تماس گرفت که کجايي جريان رو بهش گفتم بدون هيچ حرفي قطع کرد من هم ناراحت شدم گفتم ديگه جوابش رو نميدم آخر شب بر گشتيم واز دوستام جداشدم چون تنها بودم و مامان و بابا رفته بودن آلمان جاي خواهرم اومدم آپارتمان خودم ساعت رو نگاه کردم 12 بود لباسهام رو در آوردم وبا يک شرت روي کاناپه داز کشيدم داشتم شبکه XXL رو نگاه مي کردم که آيفون زنگ خورد من هم بدون اينکه بگم کيه در رو زدم ودرب آپارتمان رو باز کردم واومدم باز روي کاناپه داراز کشيدم آخه اونقدر خورده بودم که فقط مي خواستم ولوبشم با خودم گفتم حتما پسر داييمه چون اون بيشتر اوقات که من تنها بودم شب جمعه ها ميومد توي همين فکر بودم که دست گرمي روي بازوم احساس کردم برگشتم نگاه کردم ديدم آزيتاست جا خوردم گفتم تو گفت آره اومدم امشب با تو باشم گفتم خونوادت پس چي گفت اونها با عموم از بعدازظهر رفتن شمال و5 روز ديگه ميان پس خواهرت چي گفت به اونا گفتم من با دوستام مي خوام برم کيش خيالم راحت شد لباسهاش رو از تنش در آورد وبا يک دونه تاپ نشست جلوي من بعد گفت من مشروب ميخوام گفتم برو از يخچال بيار يک شيشه ويسکي آورد وشرع کرد به خوردن گفت قليان (ميوه اي) هم ميخوام من رفتم آماده کنم وقتي که اومدم ديدم نصفه شيشه رو خورده بعد شروع کرد به کشيدن قليان معلوم بود اولين بارش گفتم تو که نمي توني چرا ميکشي گفت چون تو ميکيشيدي براي همين فهميدم که چون من رفته بودم با دوستام ناراحت شده و مي خواد تلافي کنه قبلا بهم مي گفت که دوستم داره باورم نميشد ولي امشب باورم شد ديگه داشت ولو ميشد گفت بريم رو تخت من هم قبول کردم دراز کشيد روي تخت و لباسهاش رو در آورد من هم فقط يک شرت پام بود خودش برام درآورد خدا عجب هيکلي داشت سفيد وبي مو کمر باريک و کون تپل وتراشيده آخه ورزشکار بود کمربند مشکي رزمي داشت سينه هاش سفت وسربالا کس تپل و سفيد و صورتي ولي من خودم رو خيلي نگه داشتم اومدم کنارش دراز کشيدم من رو گرفت توي بغلش وشروع کرد با موهاي سينم بازي کردن وهمين جور هم دستش به کيرم بود کيرم اينقدر سفت شده بود که نگو من بلند شدم وبه بهانه آب ميوه آوردن اومدم اسپري بي حس کننده زدم به کيرم وبا دوتا ليوان آب ميوه اومدم توي اتاق ديدم نشسته وداره تلويزيون ميبينه من هم نشستم وشروع کردم به حرف زدن تا قشنگ بي حس بشه (کيرم) آب ميوه رو خورديم من هم اومدم توالت وکيرم رو قشنگ شستم اومدم توي اتاق ساعت2 بامداد بود کنارش خوابيدم ديدم گفت شهرام من ميخوام گفتم چي گفت کير گفتم ول کن بابا حوصله لا پايي رو ندارم گفت نه ديوونه بکن توي جلو وعقب گفتم مگر تو پرده نداري گفت نه من يک بار ازدواج کردم ولي خب به دلايلي طلاق گرفتم من هم آب از دهنم راه افتاده بود خنديدم وخودش فهميد که بايد شروع کنه رفت سراغ کيرم وبا يک اشتهايي شروع کرد به خوردن که انگار از گرسنگي داره ميميره من هم شروع کردم به مالوندن سينه هاش گفت شهرام کسم رو بخور من هم خيلي بدم ميومد گفتم نه گفت تازه حمام بودم وبرات تميزش کردم با بي ميلي رفتم سراغ اون گل سرخ تازبونم خورد ديدم عجب حالي داره واي داشتم ديوونه ميشدم چنددقيقه اي گذشت گفت صبر کن يک کار ديگه ورفت شيشه ويسکي رو آورد گفت پاشو به ايستبه من گفت که از روي سينت بريز تا من از زيره کيرت بخورم من هم همين کار رو کردم بعد نوبت من شد بهش گفتم بيا لبه تخت بشين من هم سرم رو بردم زيره کون و کسش اون از بالا مي ريخت من هم ميخوردم شيشه تمام شد بعد گفت بکن ديگه وقتشه من هم نامردي نکردم سرشهرام کوچولو رو گذاشتم دمه کسش وخان رو سواره درشکه کردم واي چقدر گرم بود وتنگ بزور رفت تووحالا نکن که کي بکن اصلا از ارضاع شدن من خبري نبود اون آه و نالش تو اتاق پيچيده بود ويک فرياد بلند زد فهميدم ارضاع شد گفتم پس من چي گفت ايتقدر بکن تا تو هم بشي من هم گفتم چشمممم کيرم رو در آوردم گذاشتم دمه کون خوشگلش آروم فشار دادم شروع کرد به جيغ زدن گفت شهرام دارم جر ميخورم ولي بکن حال ميده بعد بيشتر قنبل کرد واقعا داشتم رواني ميشدم از خوشحال خيلي کونش قشنگ بود تا حالا توي عمرم همچين کوني نديده بودم از بغلهاي پام زده بود بيرون سفيد و تپل و نرم و ناز خلاصه شروع کردم به عقب جلو کردن اون هم مي گفت شهرام محکمتر من هم وحشي شده بودم هرچقدرزور داشتم فشار ميدادم نفهميدم چقدر طول کشيد ولي ديگه عرق جفتمون در اومده بود مثل اينکه رفتيم دوش گرفتيم وکم کم به لحظه موعود نزديک شدم اره داشتم ارضاع مي شدم خواستم بکيشم بيرون گفت نه بريز تو کونم من هم که نميتونم حرف خانم خوشگل هارو زمين بزنم اطاعت کردم همش رو ريختم توي کن مبارکش ديگه ولو شديم چنددقيقه اي گذشت بعد با هم رفتيم حمام و باز توي وان شروع کرديم به کردن وقتي اومديم بيرون ديديم صبح شده اومديم روي تخت خوابيديم تا عصر وبازهم تکرار تا شب شام رفتيم بيرون واين 4 روز با من بود ولي خيلي به من حال داد خيلي واقعا کم نذاشت براي من والان هم با هم ارتباط داريم ولي سيقه اش کردم اين هم نتيجه پيله بازي من بود و بد نبودبه شما هم نصيحت ميکنم کم نيارين
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#320
Posted: 20 Jul 2011 12:53
مهرداد و دوستش
سلام اسم من مهرداده من هميشه آرزو داشتم كه اي كاش يك بار ميتونستم جاي يك دختر باشم و كلي سكس كنم ولي هيچ وقت امكانش فراهم نشد ، خيلي وقتها سعي ميكردم به يك نحوي خودم جاي يك دختر بزارم مثلا يك آي دي دخترونه درست ميكردم و با پسرها سكس چت ميكردم يا يك خط ايرانسل داشتم كه بهش يكي از اين هنزفريها كه صداي آدم دخترونه ميكنه وصل بود وبا هاش با پسرها صحبت مي كردم و لي هيچ وقت نميتونستم قرار بزارم تا اينكه يك بار با يك پسري تو چت اشنا شدم كه از همه چيز من متلع شد و قول داد كه كمكم كنه و جالب اينكه همه شرايط خود به خود جور شد تا من بزرگترين تجربه سكسي خودم كسب كنم .
من وفرهاد (همون پسر) دنبال يك جايي مگشتيم كه بتونيم برناممون پياده كنيم تا اينكه خانواده من عازم يك مسافرت خارجي شدند ومن براي رسيدن به ان موقعيت از اون سفر چشم پوشي كردم .
بالاخره روز موعود رسيد همه رفتن و من موندم يك خونه خالي كه يك ماه در اختيار من بود تا هر كار ميخوام بكنم .
فرداي اون روز من به بازار رفتم و چند تا مانتو دكمه اي خفن ، چند تا شلوار استريج ، هفت هشت تا پيراهن جلو باز رنگ روشن دخترونه خريدم كه البته يكي دو تا از پيراهن ها سفيد و شبيه پيراهن مردونه بود فقط يك كم كمرش باريك شده بود و خلاصه چند تا هم لباس زير .
براي پوشيدن اونها لحظه شماري ميكردم . همون شب به فرهاد زنگ زدم و بهش گفتم خودم آماده ميكنم تا بياد و اونم واسه ساعت 7 شب قرار گذاشت .
بلا فاصله رفتم حموم و تمام بدنم با واجبي شستم ، شده بودم مثل برف ، خودم خشك كردم و رفتم جلوي آينه دو تا سينه مصنوعي خوشكل به جلوم وصل كردم و سوتينم بستم يك آرايش غليظ دخترونه هم روي صورتم پياده كردم .
حالا نوبت كلاه گيس و لباسها بود كلاه گيس رو به سرم چسبوندم و بعد يكي از اون پيراهنها ي سفيد را برداشتم و تنم كردم ، دونه دونه دكمه هاش بستم و بعي يك جليقه دخترونه تنم كردم كه 4 تا دكمه داشت .
واي كه چي شدم خودم از ديدن خودم داشتم حال ميكردم رفتم يك مانتو سياه كه 6 تا دكمه مشكي داشت و كمرش چسب و كلا تنگ بود برداشتم تنم كردم و دكمه هاش بستم و يقه پيراهنم رو از بالاش دادم بيرون ، ديگه اگه كسي من ميديد فكر نميكرد كه من دختر نباشم ، عجب چيزي شده بودم رفتم تو حال چايي و شربت درست كردم و منتظر فرهاد شدم .
ديگه داشتم براي اومدن فرهاد جون لحظه شماري ميكردم ، تا اينكه صداي زنگ اومد دوييدم و در را باز كردم ، راستي اين يادم رفت بگم كه من قبلا فرهاد رو ديده بودم ، اون يك پسر 20 ساله بود بدون ريش و سبيل با موهاي كوتاه و هيكل معمولي .
فرهاد كه از در اومد تو و من ديد كلي حال كرد و گفت فكر نميكرئم اينقدر قشنگ بشي اگه من نميدونستم دختر نيستي باز هم محال بود متوجه بشم .
اومد جلو من بغل كرد و خواشت من ببوسه كه گفتم نه هنوز زوده ، دستش گرفتم بردمش نشوندمش رو مبل و خودم كنارش نشستم . فرهاد دستش انداخت دور گردنم و من به خودش فشار داد ، كلي حال ميداد اينگارواقعا يك دختر بودم . به فرهاد گفتم از حالا اسم من سمانه است و تو هم شوهرمي مي خوام نقش زنت بازي كنم اون با خوشحالي قبول كرد . بلند شدم براش شربت ريختم و تعارفش كردم ، بعد رفتم يك آهنگ قشنگ گذاشتم و كلي براش رقصيدم ، ديگه هر دومون گشنه شده بوديم . رفتم تو آَشپز خونه تا براش غذا درست كنم اونم اومد اونجا و مرتب از پشت من بقل ميكرد و اي چه حالي داشت كونم يه كيرش كه راست شده بود فشار ميدادم .
اومد دكمه مانتوم باز كنه كه مانعش شدم و گفتم هنوز نه عزيزم .
ميز غدا رو چيدم وفرهاد و صدا كردم كه بشينه پشت ميز، فرهاد گفت پس صندلي تو كو آخه فقط يك صندلي گذاشته بودم ، منم گفتم صندلي من پاهاي توي ديگه ، فرهاد كلي حال كرد و من رو پاهاش نشوند و يك دستش دور كمرم حلقه كرد و گفت من غذا دهنش كنم .
فرهاد كمي غذا خورد و گفت ديگه نمي خوام ، من بهش گفتم چرا مگه غذا خوب نبود و لي اون گفت چرا ميخوام جا داشته باشم تا تو رو بخورم، منم خنديدم و پاشدم ميز جمع كردم .
فرها رو مبل نشسته بود و منتظر من بود منم كه كارم تموم شد رفتم و يك وري رو پاش نشستم ، فرها دستاش دورم حلقه كرد و من محكم به خودش فشار ميداد ، آروم شروع كر به ماليدن سينه هام .
اومد دكمم باز كنه كه دستش و گرفتم و چرخيدم تو بغلش و شروع كردم به لب گرفتن ، اونم من محكم فشار ميداد ، با دو دستش كونم گرفت و بالا و پايين ميكرد .
كيرش شده بود اين سنگ و كاملا اون زير كونم حس ميكردم ، خيلي لذت داشت با يك مانتو دكمه اي و پيراهن سفيد تو بغل فرهاد بودم و اونم من ميماليد .
فرهاد و بلند كردم و نشوندمش روي زمين و خودم رفتم و يك تاس آوردم بهش گفتم هر بار كه تو 6 بياري ميتوني يك دكمم باز كني و اگه من 6 آوردم يك دكمم ميبندم ، از اينكه اون سعي ميكرد دكمه هام باز كنه و من بكنه لذت ميبردم واسه همين اينقدر اذيتش ميكردم.
رفتم به پشت و تو بغلش نشستم و اونم يك دستش رو محكم دورم حلقه كرد و با انگشتاش بايكي از دكمه عام بازي ميكرد و آرزو ميكرد كه 6 بياره و اونو باز كنه تا اينكه بعد از چند بار 6 آورد و اونقدر خوشحال شد كه من خندم گرفت ، با دو دستش محكم من گذاشن وسط پاش و سرم هل داد و از عقب گذاشت رو شونش يك دست از بروي شهوت از بالا تا پايين كشيد و يك دكمه مانتوم باز كرد .
تازه فرهاد يادش افتاد كه من زير مانتوم يك پيرهن دارم و با ناراحتي گفت نكن بايد براي اونها هم تاس بريزم ، و من گفتم نه عزيزم و آروم بلند شدم و دستش گرفتم و اونو بردم تو اتاق و خودم دو دستم گذاشتم رو ديوار و كونم دادم عقب فرهاد هم از پشت چسبيد به من و محكم من بغل كرد .
دستش گذاشت رو سينه هام و بعد از اينكه كمي انها رو ماليد دستش گذاشت روي دكمه هاش كه سينه هام داشتن پارشون ميكردن و گفت اجازه هست فريده خانم و منم سرم تكون دادم و اونهم دونه دونه دكمه هام باز كرد و مانتو از رو شونم پايين انداخت وشروع كرد به ماليدن من وسينه هام ، من آروم چرخيدم هولش دادم رو دخت و شلوارش در آوردم و كيرش رو از رو شرت خوردم .
فرهاد خودش كيرش درآورد و داد دهنم و منم با ولع تمام خوردم ، كيرش تا ته ميكردم تو دهنم و درمي آوردم
اونقدر ساك زدم كه فرهاد گفت الان آبم مباد و من سريع كيرش ار تو دهنم درآوردم .
شلوارم و دراوردم و اون بلند كردم و از پشت چسبوندم به خودم اونم كيرش از لاي شرتم ميماليد به كونم و حال ميكرد ، آروم دكمه هاي جليقم و باز كرد و در حالي كه كيرش لاي پام بود اون و درآورد ، بعد من اون كنار زدم و رفتم ار تو كشو يك كرم لوبريكانت آوردم و دادم بهش .
بعد من در حال كه فقط يك پيراهن سفيد تنم بود رفتم لبه تخت وكونم قنبل كرئم به طرف فرهاد ، اونم با كرم حسابي به كونم حال داد و بعد آروم كيرش گذاشت رو سوراخم و چون ليز بود سر خورد رفت تو و من از درد داد كشيدم ولي يواش يواش دردش آروم شد و داشتم ار شهوت ميتركيدم مرتب پر وخالي ميشدن تا اينكه ديدم يهو فرهاد كيرش باد كرد و تمام آبش ريخت تو مونم .
كونم داشت پاره ميشد كه فرهاد ابش اومد و كيرشد دراورد ار پشت بغلم كرد و تا صبح روم خوابيد
پایان
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب