انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 55 از 59:  « پیشین  1  ...  54  55  56  57  58  59  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده



 
من و نامزدم

سلام من ماهک هستم چندماهه نامزدم میخوام براتون اولین سکس با نامزدمو تعریف کنم اول ازهمه از خودم بگم من دختری 21ساله قد165وزن 52من یکم سبزه هستم و سبزه ها هاتن من بعده چندماه گذشتن از نامزدیم بلخره جا ومکان خوب برای سکس با نامزدم پیدا کردیم من از انجا که دوست نداشتم هیچ دخولی داشته باشیم تاعروسی ولی نامزدم دوست داشت نامزدم پسری 28ساله با قد 187و وزن 70هست پسری سبزه که مثله من شاید بیشتر از من هات بود حالا بریم سره سکس اولم باهاش یک بار خونه ی ما خلوت بود و چند شب از قبلش منو نامزدم برنامه میریختیم ولی قصدی به زدن پرده بکارتم نداشتیم بلخره روز موعود رسید من یک لباس خواب توری صورتی پوشیدم بایه شورت توری زیرش و سوتین نبستم کامل اماده نشسته بودم که ارمین (نامزدم)درو زدهمین که منو دید هنگ کرد زودی درو بست و یک لب جانانه ازم گرفت تا اینکه دستشو گرفتم بردمش داخل خونه زودی درو قفل کردم گفتم بشین برم اب میوه بیارم که دستمو گرفت گفت تو خودت اب میوه ی منی نشستم رو پاش وشروع کردیم لب رفتن زبونمو از حلقم داشت درمیاورد بعد رفت کناره گوشم نفس میزد کناره گوشم که منو داغ میکرد بعد رفت گردنمو لیس میزد یه دستشم رو سینم بود اینم بگم ما قبلا تا حده سینه خوردن بودیم و کوسمو ندیده بود بعد همینجوری میرفت پایین تر لباسمو که دراورد سینه های سفتو سفیدم که 75هست سایزش افتاد بیرون همینکه دیدشون مثل بچه ها گرفت دستش و با قدرت تموم کرد تو دهنش گفتن همینه دهنش جر بخوره
همینجوری میخوردو گاز های کوچولو میگرفت از نوکه سینم بعد یه دفعه دستشو گذاشت رو کوسم که مثل برق گرفته ها پریدم التماسش کردم دستشو بکشه که مثل وحشیا افتاد به جون لبام بعد من که رو کوسم کیره گندشو حس میکردم کامل سیخه از رو شلوار معلوم بود کاملا و منم وقتی حسش میکردم حشری تر میشدم بعد رفت رو شکمم زبونشو کشید بعد رفت رو کوسم دستامو گرفت که کاری نکنم لباشو از رو شورت چسبوند به کوسم که صدای اهم رفت بالا بعد یکم شورتمو زد کنار یکم نگاه کرد که خجالت کشیدم دستی که ول کرده بودو گذاشتم رو کوسم دستمو برداشت یه دفعه شورتمو کشید پایین بعد باز نشستم وسط پاهام یکم نگاه کرد بعد رفت نزدیک کوسم وایییی وقتی زبونشو به کوسم زد داشتم دیونه میشدم بهترین لحظه ی عمرم بود داشتم التماسش میکردم بیشتر بخوره صورتشو رو کوسم فشار میدادم که یه لحظه کله بدنم لرزید احساس کردم از بدنم یه چیز کشیدن بیرون ابم اومده بود و ارمین با تمام وجود داشت ابمو میمکید
بعد پاشد لباسای خودشو دراورد بجز شرتش به من اشاره کرد که پاشو شورتمو دربیار منم رفتم بین پاهاش و شورتشو دراوردم وای خدا چی میدیدم ازاون که فرض میکردم خیلی بزرگتر و کلفت تر بود بعد سرشو بوس کردم سرشو کردم دهنم اولش بعد یکم بیشتر ولی چون دفعه ی اولم بود ارمین هی میگفت وای دندونتو نزن هی سعی میکردم دهنمو بیشتر باز کنم بعد گفت وای عشقم بکش کنار همیناس که ابم بیاد
خوابید روم و کیرشو به کوسم کیزد خیلی حال دار بود داشتم کنار گوشش اه میکشیدم و اون دیونه تر میشد کنار گوشم گفت اجازه هست جرت بدم گفتم یعنی چی گفت تو اجازه بده هیچی نمیفهمی منم چون داغه داغ بودم گفتم باشه عشقم بعد یه تف گنده کرد دستش و مالید به کیرش و کوسه منم خیسه اب بود بعد یکم مالید به کوسم وااای چه حسی داشت اخ و اوخ میکردم که سرشو یکم به کوسم فشار داد دردم اومد ولی چیزی نگفتم چون میخواستم همش بره تو کوسم یکم دیگه فشارداد صدام دراومد گفتم غلط کردم نمیخوام که باز باهام لب رفت بعد گفت تو بیا روش بشین که خودت هروقت دردت اومد کنترل کنی گفتم باشه اون دراز کشید من رفتم روش و سرشو کالیدم به کوسم و اروم اروم سرشو گذاشتم خیلی اروم میرفتم پایین که احساس کردم نمیره دیگه تو و درد دارم ولی بازم اروم فشاردادم یه لحظه احساس کردم کله بدنم داغ شدسرم گیج رفت ولی احساس ازادی میکردم درسته خیلی درد داشتم ولی بهترین حس بود یکم بیشتر که نشستم خون اومد ریخت رو کیره ارمین بعد که کامل رفت تو دراز کشیذم روش ارمین یکم منو کشید بالا اروم منو بالا پایین کرد واقعا خیلی لذت اور بود دوست داشتم بیشتر توش بره اخخخخ چه حالی داشت بعد ارمین یکم تلمبهاشو بیشتر کرد و یه چیز داغ احساس کردم و ارمین ناله کرد که پاشو ریختم همینو که شنیدم از گرمی ابش منم ابم اومد و بالا پایین کردم و کله ابش توکوسم ریخته شد بعد یکم روش دراز کشیدمو پاشدیم رفتیم حمومو قرص اورژانسی خوردم تا حامله نشم
     
  

 
ﻟﺰ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻢ

ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ
ﻣﻨﻪ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ 20 ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ 15 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻟﺬﺕ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﭘﺮﻟﺬﺕ !!! ﻗﻀﯿﻪ ﺵ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺪ 94 ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﯿﺪ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻧﻢ ﮐﺮﺝ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻣﻦ ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﮔﻠﻢ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪﻡ . ﺍﺯﺑﺤﺚ ﺩﻭﺭﻧﺸﯿﻢ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻤﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﺪﺗﺮﺍﺯﻣﻦ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﻫﻢ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻭﺧﺎﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻨﻮﻋﺎﻃﻔﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﻮﻧﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻫﻨﮓ ﮐﺮﺩﺷﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﺸﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﯿﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﺁﺧﻪ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﺑﮕﻪ ﭘﮋﻭﻫﻢ ﺷﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﺎ ﮐﺮﺝ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﭘﺪﺭﻣﻮﻧﻮ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ! ﺍﺯﺍﯾﻨﺎ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻣﻮ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻤﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﯿﺸﻮﻥ ﻣﻦ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭﭘﺴﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﻦ ﻧﻔﺮﺳﻮﻡ ﺷﯿﻄﺎﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻦ ﻧﻔﺮﺳﻮﻡ ﺧﻮﺩﻩ ﺍﺑﻠﯿﺴﻪ !
ﻣﻦ ﻭﻋﺎﻃﻔﻪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻭﺗﺨﺘﺶ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻤﻮ ﭘﻮﺳﺘﺮﺍﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﺧﺎﺭﺟﯿﻪ ﺗﻮ ﮐﻞ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻓﻘﻂ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ .. ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻤﻮ ﭘﻮﺳﺘﺮﺍﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﯾﻮﻫﻮ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻮ ﻟﺨﺖ ﻟﺨﺖ ﺗﺼﻮﺭﮐﺮﺩﯼ؟ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ .. ﻣﺸﮑﻠﻪ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻭﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﯿﻢ ! ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﯾﻪ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺭﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﻮﻫﻮ ﺳﺮﺩﺷﺪ .. ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻤﻪ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﺮﺗﻮ ﺳﻮﺗﯿﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺩﺭﻣﯿﺎﺭﯼ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻟﺨﺖ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ . ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺭﻭﻫﻢ ﻣﯿﻠﻐﺰﺩﯾﻤﻮ ﺑﺪﻥ ﻫﻤﻮ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭘﯽ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻭ ﺳﻮﺗﯿﻨﻤﻮ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻧﻮﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻓﮑﺮﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﭘﺴﺘﻮﻧﺎﯼ ﺻﻔﺘﻮ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﺎﻟﻮﻧﺪﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺟﻠﻮﺻﻮﺭﺗﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﻧﮕﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪ ﺭﻭﻟﺒﺎﻡ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﯼ ﻟﺒﺎﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺍﺯﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻟﺒﺎﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ .. ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﺝ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺟﻮﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﺴﻤﻮ ﻟﯿﺲ ﺑﺰﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻣﺪﻭ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﺭﻭﻡ ﻭﺍﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻻﯾﻪ ﮐﺴﻢ ﺁﻩ ﻭﻧﺎﻟﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﻣﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﻨﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻥ ﮐﺴﺶ، ﮐﺴﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯾﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯿﻠﯿﺴﯿﺪﯾﻢ ﺁﻩ ﻭﻧﺎﻟﻤﻮﻥ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﮐﺴﻢ ﻣﻨﻤﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﺝ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﮐﺲ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺎ ﮐﺴﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺴﯿﺪ ﺁﺑﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺷﯿﺪﺵ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺎﻃﻔﻪ . ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺗﻤﯿﺰﮐﺮﺩ ﺭﻭﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻭ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺩﺍﺩﺑﺎﻻ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﺑﻤﺎﻟﻢ ﻣﻨﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﻮﻧﺪﻥ ﺧﻮﺩﺷﻢ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻮﮐﺴﺶ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺩﻗﯿﻘﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﺪ . ﮐﻞ ﺭﻭﺗﺨﺘﯿﺶ ﺧﯿﺴﻪ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !!..
ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻣﻮ ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪﯾﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻭﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﯾﻤﻮ ﺍﺯﻫﻢ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺭﺑﻊ، ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﺭﻓﺖ .
     
  

 
با دختر داییم

سلام دوستان عزیزم. این خاطره سک,,سی من مربوط میشه به ده سال پیش . حقیقتا راست میگم. این اولین تجربه سکسی من بود که حدودا سه سال از زندگیم رو به پای اون گذاشتم. من اون موقع 18 سالم بود یه دختر دایی باسم زینب دارم که دو سال از خودم بزرگتره. خیلی خوشکل و اندامی بود. قدش حدودا 165 , و وزنش 60 کیلویی بود. طوری کهاکثرا بچه های روستامون بهش توجه میکردن و حرفشو میزدن. ما قبلا در یکی از روستاهای دور افتاده زندگی میکردیم. خونشون دیوار به دیوار ما بود . آشپزخونه اونا دقیقا چسیبده بود به اتاق خواب ما. در روستا که میدونید خونه ها به شکل سیمان و گچ ساخته میشه. یه روزنهکوچک از اتاق خواب ما به اشپزخونه اونا بود که همیشه من اونجا رو دید میزدم. یه روزنه ای که اصلا معلوم نبود فقط با یکی از چشام میتونستم اونجا رو ببینم. من کلا بهش توجه زیاد میکردم ولی اون به من زیاد محل نمیزاشت چون بقول خودش از من بزرگتر بود. همیشه وهر روز به فکرش بودم حتی میرفتم پشت بوم به بهانه درس خوندن تا توو حیاطشون رو دید بزنم. هر وقت میومد اشپزخونه با یه شلوار تنگ و تاپ بود که کیرمو راست میکرد خیلی توی کفش بودم خیلی. ولی حدودا دو سه سالی به همین شکل زندگی من میگذشت و من همچنان در کف او حرص میخوردمالبته آخر آخرا دیگه زیادی رفتم توو کفش طوری که نه شب داشتم نه روز.من واقعا مثل دیوانه ها جنون گرفتم. تا اینکه خونه ما از اونجا به شهر مهاجرت کرد و بعد ازیک ماهی که ما توو شهر بودیم من رفتم روستا خونه داییم. خوب با زینب سلام واحوال برسی کردم کلی هم تحویل گرفت منو. یجورایی ناراحت بود که بهم پا نداد و ما هماز اونجا که رفته بودیم دیگه خیلی ناراحت بود چون ما خونه هامون واقعا یکی بود همش توو خونه های همدیگه بودیم. اون روز من شب اونجابودم خیلی بهش دید میزدم با هم میگفتیم و میخندیدیم . من متوجه شدم که همون شب رفته حموم کرده و خیلی هم بخودش رسیده بود. خوب وقت خواب که شد اونجا یه پذیرایی بزرگ بود که همه همونجا میخوابن . داییم و زن داییم تقریبا مسن و سالخوردن یه برادر کوچکتر از خودش باسم علی هم داشت که اونجا خواب بود منم کنار برادرش علی خوابیدم. اونم کنار مادرش خوابید. من که اصلا خواب به چشمام نمیرفت واقعا. همش توو فکر زینب بودم که چطور برم بیشش و بشدست بزنم. چون دیدم که با یه دامن بلند و یه بلوز خوابیده. صدای کولر آبی و شب تاریک واقعا یه فضای خاصی بود که نمیتونم بیانش کنم . در اتاق رو همه بسته بودند بخاطر اینکه توو روستا پشه زیاد هست باید در بسته باشه. فقط باندازه نیم وجب باز کرده بودند که باد کولر بتونه بره بیرون و کولر خفه شه بقولی. خوب من دلمو زدم به دریا و بلند شدم رفتم دقیقا کنار زینب. خیلی تاریک بود و من به سختی رفتم بیشش. دراز کشیدم کنارش قلبم تند تند میزد چند ثانیه ای جفتش دراز بودم جرات نکرم بهش دست بزنم و دوباره رفتم سر جام خوابیدم. دوباره رفتم تو کفش گفتم هر چه بادا باد رفتم کنارش درازکشیدم و اروم پامو گذاشتم روکف پاش یکم ماساز دادم. دیدم بیدار نشده دوباره با دستم رو پاشو ماساز دادم باز دیدم خبری نیست. گفتم بزار بلند بشم دستمو اروم بزارم رو روناش اگه یوقت صدایی شد زود برم سر جام بخوابم. همین کار رو کردم باز دیدم اصلا کار نداره. منم این وسط مونده بودم که این خوابه یا خودشو زده به خوابو خلاصه دستمو بیشتر ازرو دامن گذاشتم رو روناش وای چقد گرم بود داشت منو دیونه میکرد دیدم یه تکون خورده به پهلو خوابیده منم دراز کشیدم پشتش یکمچسبیدم به باسنش همش قلبم تند تند میزد کم کم بیشتر خودمو میچسبوندم بهش اماده بودم که اگه حرفی زده زود بلند شم برم سرجام. ولی دیدم اصلا کاری نداره منم پامو بلند کردم گذاشتم رو پاش. دیگه کم کم مطمن شدم که بیداره و کاری بام نداره وای اصلا باورم نمیشد که کون زینب جلو کیرمه دستم گذاشتم واسط باسنش از رو دامن دیگه شروع کردم بهش گفتم این کاری با من نداره سینه هاشو مالوندم دست گزاشتم وسط کونش دامنشواوردم بایین یه شورت چسبون پاش بود خوابوندمش رو پشت شرته رو اوردم بایین شروع کردم به خوردن کسش با حرص و ولع خوردم براش انگار جواب جندین سال تلاشم گرفتم ابشو کامل خوردم اون اصلا تکون نمیخورد نمیدونم بنظرم روش نمیشد منم اصلادریغ نکردم خوابوندمش به پهلو کیرمو گذاشتم وسط لمبه هاش اخخخخخ چ حالی میداد اینقد زدم تا ابم خالی شد حقیقتا نگذاشت بکنم داخل فقط لابایی و سینه و لیس ابمو ریختم وسط کونش بعد بلند شدم رفتم بیرون.اون روز صب که بیدار شدم اصلا نگا تو چشام نمیکرد تا جندین ماه بام قهر بود ولی وقتی نامزد کرد اشتی کردیم الانم سر خونه و زندگیشه اصلا هم رابطه ای نداریم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
میترا


اسمم من سیناست ، قدم 192 وزنم 90 ، از لحاظه چهره ام عادیم ، این قضیه در همدان اتفاق افتاده ، مدتی بود با یه دختر تهرانی به نام میترا دوست شده بودم که دانشجوی دانشگاه بوعلی سینا بود و توی خوابگاه زندگی میکرد ، میترا تقریبا کوتاه بود ، با استیل درست ، کون خوشگل و غنچه ای و سینه های اناری ، چشمای درشت و بدنی سفید ، یه چند باری با هم بیرون رفتیم و ک‍وسشعر تحویل هم دادیم تا اینکه خودش شروع به بحث های سکسی کرد و از خوابگاهشون میگفت که چجوری دخترای اونجا با هم لز میکنن و اینکه خودش لز دوس نداره و عاشق سکسه ، اون زمان من با پدر و مادرم رابطه نداشتم و داخل مغازه زندگی میکردم ، وقتی به میترا گفتم که اگه بخواد میتونه بیاد مغازه ، اونم قبول کردو روز و بعد زمانی که پاساژ تعطیل میشد طبق برنامه ریزی اومد جلو مغازه منم درو باز کردمو اونم اومد تو ، رفتیم پشت ویترین مغازه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ، ازش پرسیدم تا الان سکس داشتی اونم به دروغ گفت نه ولی بی اف داشتم که اومدم همدان واسه درس خوندن و دیگه فرصت سکس نشده ، همینجوری که کنارش نشسته بودم دستمو انداختم دور گردنش و سرشو بالا اوردم و یه لب از اون لبای قلوه ایش گرفتم باورم نمیشد با همون لب اول این دختر مثه آب وا رفت و دراز کشید منم یکم سینه هاشو مالیدمو بهش گفتم از جلو حال کنیم یا از پشت که گفت دختره ، سینه هاشو از تویه اون سوتینه توریه سفیدش دراوردمو شروع به خوردن کردم ، من تا اون موقع از پشت حال نکرده بودم ، از پشت بغلش کردمو به پهلو خوابوندمش ، کیرم سفت سفت شده بود و از پشت هی به کون میترا فشار میاورد ،اولش با یکمی خجالت بهش گفتم میخوریش ، گفت اره کیرمو دادم دستش و شروع کرد به خوردن واقعا حرفه ای س‍اک میزد وداشت ابم میومد که گفتم درش بیار ، منظور من این بود که آبمو نریزم تو دهنش ، اون همینجوری به پشت خوابید روبروی من جوری که کیرم بالای کونش ، پایین کمرشو لمس میکرد ، من که فکر میکردم مثه بقیه دخترایی که کردم الان باید بزارم لایه پاهاشو یکم عقب جلوش بکنمو پوسته کیرمم بره وقتی از عقب با یه دستم پاشو بلند کردم که کیرمو بزارم لایه پاهاش چشمم از پشت اول به ک‍وسش اوفتاد ، یه ک‍وس کوچولویه سفید مثه برف تمیزه تمیزشم کرده بود ، بعد یه نگاهی به کونش انداختمو سره کیرمو گذاشتم جلوی سوراخش ، یکم تف زدم سرش که خیس بشه ، پای راست میترا و انداخته بودم روی زانوی پای راست خودم که پایین نیاد ، دسته چپم دور میترا گره خورده بود ، دسته راستم که کیرم و گرفته بود سرشو گذاشت جلوی سوراخ کون میترا و با یه فشار سر کیر ما تو کون میترا خانم بود ، از اون جایی که من اولین بارم بود کون میکردم و خیلی مزه داده بود بهم بدون توجه به التماس های میترا بقیه ی کیرمو فشار دادم تو کون تنگو سفید میترا خانم ، میترای بیچاره وقتی دید گوش نمیدم و دارم تلمبه میزنم تو کونش سرشو گذاشته بود رو بازوم و فقط میگفت دارم میسوزم ، حلقه کون میترا دوره کیرم با هر بار فشار من گشادتر میشد و براش حضور کیر من تو کونش عادی تر میشد ، یکم که گذشت اولین کون کردن به حدی به من حال داده بود که بدون اینکه بهش بگم همه آبمو ریختم تو کون خوشگلش ، وقتی بیرون کشیدم کیرمو کونش انقد گشاد شده بود که آبم داشت ازش میریخت بیرون البته با کمی قرمزی که خون کونش بود ، من که از گ‍اییدن اولین کون سرمست بودم بلند شدم و روی صندلی نشستم ، سیگارمو روشن کردم و مثه کسایی که بعد کردن یه بچه کونی با غرور نگاش میکنن به میترا نگا میکردم که همونجوری به شکم خوابیده بود ، اون موقع بود که فهمیدم میترام اولین بارشه که کون میداد چون همونجوری که خوابیده بود بهم گفت یه بار دیگه میکنیم ، بهش گفتم نه دردت میاد منم حالم گرفته میشه ، گفت نه تو ارض‍ا شدی ولی من نشدم پس بیا دوباره بکن چون دوس دارم اینبار منم بشم ، خلاصه دوباره کیر و به زحمت انداختیم و ک‍ون خانمو گاییدیم.
     
  

 
با الهام در قطار


من و دختر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم. به قول معروف همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم. از همون دوران یه علاقه ای بین من و اون بود ولی چون بچه بودیم چیزی نمی فهمیدیم تا کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم. یادمه موقعی که 18 سالم بود عموم اینا رفتند تهران.دیگه کمتر دختر عمومو میدیدم. بعضی وقتا که میرفتم تهران و میدیدمش دلم می خواست بگیرمش تو بغلم و یه ماچ آبدار ازش بکنم. ولی تا حالا رابطه ما اینطوری نبود.

تا اینکه یه روز که من و داداشم و دختر عموم و خواهرش رفته بودیم سینما توی سینما کنار من نشست.من اصلا حواسم به فیلم نبود. دلم میخواست از این فرصت یه جوری استفاده کنم. گرمای بدنشو احساس میکردم که یه دفعه دستمو گرفت. نگاهش که کردم دیدم داره پرده سینما رو نگاه میکنه. دستشو فشار دادم. میدونستم معمولا توی سینما فقط میشه مالوند و بس. ولی برای شروع همینم خوب بود.دستمو به طرف رونش بردم و شروع کردم به مالیدن رونش. بعدش کم کم رفتم سراغ لای پاش.یه کمی از روی شلوار از خجالتش در اومدم. حاج عباس آقا بیدار بیدار شده بود. میگفت چرا معامله یه طرفه است؟ همینطور که داشتم لای پاشو میمالیدم دکمه شلوارشو وا کرد تا دستم توش جا بشه.دستمو برد توی شلوارش. منم شروع کردم به مالیدن. دستم خیس شده بود که دیدم با دستش عباس آقا رو گرفت.نفسم بند اومد. پاهامو روی هم انداختم تا داداشم که بغلم نشسته بود نبینه.زیپمو باز کردم. میترسیدم یه نفر متوجه بشه. تا آخر فیلم اون ارضا شد ولی من نه.میخواستم یه جوری یه سکس با حال و بی دردسر داشته باشم.خلاصه چند روزی گذشت. یه روز که میخواستم برم بلیط قطار بگیرم واسه برگشت یه فکری به سرم زد.به عموم گفتم: شما که خیلی وقته از اون طرفا نیومدین بذارین براتون بلیط بگیرم با هم بریم. عموم مخالفت کرد ولی دختر عموم یه دفعه گفت: بابا من دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده بریم دیگه عموم بازم مخالفت کرد ولی دختر عموهه کوتاه نمی اومد.بالاخره عموم گفت تو با آرمان برو بعد خودت برگرد.من که میخواستم از خوشحالی داد بزنم. سریع رفتم و چهار تا بلیط واسه یه کوپه دربست گرفتم ولی فقط دو تا از بلیطها رو به اونا نشون دادم. موقع رفتن عموم خیلی سفارش کرد که مواظب دخترش باشم. منم بهش قول دادم که بهش خوش بگذره. وقتی وارد قطار شدیم رفتیم توی کوپه. قطار که حرکت کرد الهام(دختر عموم) گفت:دو نفر دیگه نیومدن.منم گفتم :آره جا موندن. وقتی که رئیس قطار واسه چک کردن بلیطها اومد پریدم بیرون کوپه و چهار تا بلیطو بهش دادم تا الهام متوجه نشه.شامو که خوردیم تختها رو آماده کردم واسه خواب. الهام رو تخت پایین خوابید.منم خوابیدم رو تخت کنارش. همش تو این فکر بودم که چه جوری کارو شروع کنم.بالاخره دلو زدم به دریا رفتم کنار تختش و گفتم: الهام من سردمه میتونم کنارت بخوابم.الهام که خودشم بی میل نبود و منتظر یه حرکت از طرف من بود پتو رو زد کنار.پریدم زیر پتو، یه کمی که گذشت دستمو یواش انداختم گردنش. اولش یه کمی ناز کرد ولی بعد چند دقیقه آوردمش تو راه. از کنار لبش تا بغل گوششو لیسیدم.گردنشو خیلی نرم خوردم و با یه دستم سینه هاشو می مالیدم.حالا دیگه داغ داغ شده بود.خیلی آروم پیرهنشو از تنش در آوردم. یه سوتین خوشگل کرم رنگ داشت که نوک سینه هاش ازش زده بود آروم بند سوتینو وا کردم سینه هاش افتاد بیرون. باورم نمیشد. سینه های سفید و خوشدستی داشت که آبم اومد.شروع کردم به خوردن. آه و نالش در اومده بود.توی پنج دقیقه هیچ کدوم از ما لباس تنش نبود.حالا من و الهام سر و ته خوابیده بودیم. اون واسه من ساک میزد، منم سرم لای پاهاش بود.توی یک ربع سه بار آبش اومد. حالا دیگه وقتش بود. خوابوندمش روی تخت و یکی دو تا بالشت گذاشتم زیر شکمش. میخواستم برم سراغ کونش ولی یه دفعه برق گرفتش. گفت چیکار میکنی؟هیکلم خراب میشه. از جلو بکن.از تعجب شاخ در آوردم، آخه الهام اپن نبود.بعدا بهم گفت که توی کلاس ژیمناستیک به خاطر تمرینات پردش پاره شده.من که از خدا خواسته بودم کیرمو گذاشتم درش و هول دادم تو.جیغ کوتاهی زد و آه و ناله هاش شروع شد. فهمیدم اولین بارشه. از من تلم و از اون قربون صدقه من و کیرم رفتن. همه جوره کسشو کردم. سوئدی، گوسفندی، لنگ سر شونه، درختی.آبم که می خواست بیاد دادم بهش ساک بزنه، اونم کرد تو دهنش.بد جوری می مکید. آبم که اومد از حال رفتم ولی تا صبح خیلی وقت بود.در ثانی نمیتونستم از خیر کونش بگذرم.بعد چند دقیقه که حالم جا اومد برش گردوندم، از زیر دستمو بردم و سینه هاشو گرفتم. کرم نداشتم یه تف سر کیرم انداختم و با یه دستم یه کمیشو مالیدم در کونش.یه دفعه کیرمو گذاشتم در کونشو فشار دادم تو. یه جیغ بلند زد. گفتم الان همه میریزن اینجا ولی خدا رو شکر خبری نشد.کونش خیلی تنگ بود، کیرم داشت میشکست ولی یه کمی که عضله هاش شل شد حالش شروع شد.شکمم که به باسنش میخورد لرزش با حالی به کونش میداد. بیچاره درد می کشید ولی چیزی نمیگفت.آخرش که شد تندتر تلم میزدم. از آخر موقع ارگاسم کونشو محکم کشیدم طرف خودم و آبمو ریختم توش. دیگه نا نداشتم. بعد یکی دو ساعت باز اومد سراغم که باز بکنمش.من که دیگه نمیتونستم ولی خودش همه کارا رو کرد. عباس آقا رو بیدار کرد نشست روش حالشو کرد و رفت.چند روزی که خونه ما بود یکی دوبار دیگه فرصت شد که بکنمش.موقع رفتن گفت:خیلی مردی. به قولت وفا کردی. خیلی بهم خوش گذشت.بهترین سفر عمرم بود.
     
  

 
زوري پسر عمم با من

سلام من ستاره 17ساله ام و اهل شمالم ماه قبل اتفاقي برام افتاد كه اميدوارم براي هيچ دختري نيفته .ماه قبل قرار بود براي تفريح بريم بيرون اما از شانس گند من معلم فيزيك مي خواست ازمون امتحان بگيره خلاصه من با كلي ناراحتي موندم خونه تا درس بخونم عمم اينا يه خيابون اونور تر از ما ميشينن مادرمم كه ديد من تنها ام بهشون گفت كه حواسشون به من باشه خلاصه دو سه روزي گذشت و من امتحانمم خوب داده بودم و خوشحال داشتم تلوزيون نگاه ميكردم كه يه هو صداي زنگ اومد آيفونو برداشتم پسر عمم جواب داد منم برات غذا ْوردم منم بي خبر درو باز كردم و رفتم تو اتاقم روي تخت دراز گشيدم و مشغول تلوزيون نگاه كردن شدم صداي بسته شدن در كه اومد داد زدم بزارش تو آشپز خونه ميام ميخورم فكر كردم پسر خالم رفته چون دوباره صداي در اومد بي خيال نشسته بودم كه يه دفعه در اوتاقم باز شد پسر عمم بود برگشتم گفتم مگه تو نرفتي گفت نه هنوز يه كار مونده كه بايد بكنم درو بستو قفل كرد يه دفعه شلوارشو در آورد به كل ماجراپي بردم رفتم پشت تخت و گفتم به خدا اگه بياي جلو ...بهم امان نداد اومد جلو پستونمو گرفتو تا ميتونست فشار داد گفت خفه شو انقدر درد داشت كه دوست داشتم فرياد بزنم به حالت التماس گفتم نكن ديگه باشه به خدا درد داره گفت مگه نگفتم خفه شو بعد دستشو انداخت دور كمرم بلندم كردو خوابوندم رو ي تخت بهش ميگفتم تورو خدا نكن جون هركيو دوست داريولم كن همين طور داشتم التماس ميكردم كه دستشو برد رو شلوارم و خواست بكشتش پايين اما من نميزاشتم عصباني شد بلند شد كابل هاي كامژيوترم باز كردو اول دوستا منو زد و بعد هم با اونا دستو پامو بست ديگه كاري جز التماسو گريه از دستم بر نميومد
اومد جلو و دونه دونه لباسامو در آورد ديگه لخت لخت بودم بعد شروع كرد به لخت كردن خودش كيرشو كه ديدم درد احساس مي كردم من بر گردوند سوراخ كونم باز كرد يه توف حسابي انداخت توش تا حال كسي به سوراخم دست نزده بو د ديگه داشتم زجه ميزدم و التماس ميكردم ام انگار اين كار فقط شهوتشو زياد ميكرد
بعد يه توف هم كرد رو كيرشو و اونو گذاشت دم سوراخم داد زدم گفتم نه نكن جون مادرت اما انگار نه انگاربا يه فشار كيرشو تا ته كرد تو كونم يه جور جيغ كشيدم كه وحيد داد زد خفه شو كوني
كوشم رفت بعد شروع كرد تلمبه زدن با هر تلمبه جونم ميرفتو ميومد يه وايساد كيرشو در آورد خوشحال شدم پاهامو بازكرد گفتم ديگه تموم شده كه يه دفعه برم گردوند پاهامو داد بالا و باز كرد
دستشو گذاشت رو كسم اونو باز كرد به كيرش تف زد و گذاشت لب كسم با التماس گفتم وحيد جون بكن تو همون كونم من تحمل ميكنم تو رو خدا پردمو نزن منو بد بخت نكن گفت نه نميشه من از كس خوشم مياد كيرشوكمي فشار داد تو هنوز به پرده نرسيده بود
من داشتم ازترس ميمردم كه يه دفعه كيرشو كرد تو بد جوري در داشت از كسم خون ميومد منم درد ميكشيدمو گريه مي كردم ديگه كار از التماس گذشته بود و من مجبور بودم تحمل كنم
چندتا تلمبه زد و بعد كيرشو در آورد گذاشت رو صورتم بهم گفت دهنتو باز كن اما من باز نكردم گفت اگه باز نكني ازت فيلم ميگيرم و پخش مي كنم منم از ترس باز كردم كيرشو گذاشت تو دهنم چند بار بالا پايين كرد يه دفعه صداي آهش درومد و آبشم اومد همه ي آبشو ريخت تو دهنم خيلي گرم بودو خيليم شور و بد مزه
كيرشو در آورد خواستم تف كنم بيرون كه نزاشت و مجبو رم كرد كه
آبشو بخورم منم از ترس فيلم خوردم واي كه چه بد مزه بود بهتون توسيه ميكنم اولا خونه تنها نمونيين يا اگرم مونديدن هيچ پسري رو راندين راستي من الان پردمو دوختم.
     
  

 
زن عموم


داستان از اينجا شروع شد كه من تو سن 16 سالگي اوج شهوتم بودم و همش به فكر اين بودم كه يكي پيدا كنمو شهوتمو روش خالي كنم تا جاي كه نظرم به زن هاي فاميل عوض شده بود مثل زن دايي زن عمو و ميرم سراغ اصل مطلب زن عموي من حدود 38 يا 39 بايد باشه زن خيلي مذهبي نيست ولي مثل تمام زنهاي ديگه ايران حجاب خودشو بيرون نگه ميداره ولي جلوي من و داداشام راحت تر مثلا ما يه روز رفته بوديم خونشون و شب اونجا مونديم (زن عموم تو يه شهر ديگه زندگي ميكنن)منم رفتم توي اتاق كوچكشون كه يه استراحتي كنم تا در باز كردم ديدم زن عموم لخت با يه كرست تو خونه بود و داشت لباساشو عوض مي كرد
و تا منو ديد خودشو خم كرد و دستاشو گذاشت رو سينه هاش كه مثلا ديده نشه بعد گفت : واي محمد برو بيرون حداقل يه در بزن بيا تو منم ترسيده بودم ولي سريع رفتم بيرون تا زن عموم امد بيرون يواشكي گفت خيلي شيطونيا رفت . از اون ماجرا يه 2 ماهي گذشت و من همش تو فكر ماليدن زن عموي خوشگلم بودم تا اين كه ما براي عروسي يكي از فاميل هامون دو باره رفتيم اونجا بعد و شب اونجا خوابيديم صبح از خواب پاشدم و رفتم صورتمو شستم امدم صبحونه بخورم كه ديدم كسي خونه نیست (من صبح زودم ساعت 11 )ديدم زن عموم امده گفت صبح بخير منم گفتم صبح بخير بقيه كجان زن عموم گفت :رفتن براي شب خريد كنن (راستي زن عموم يه پسر تخس 9 ساله ودو تا دختر داره وكار عمومم جوري كه فقط ماهي 3 روز مرخصي داره وحتي شبا هم خونه نمياد و بچه هاشم همه ميرن مدرسه )منم گفتم پس چرا منو نبردن زن عمومم گفت تو خواب بودي بيدارت نكردن بعد صبحونه رو اورد خوردم با خودم گفتم زن عمو به به پاره شدي ديگه خونه خالي توهم يه 20 روز شوهرتو نديدي بعد فكر كردنشو داشتم ميكردم كه زن عموم امد كنترلو دستم داد گفت ببين يه فيلم خوب از ماهواره پيداكن تا با هم ببينيم بعد منم شروع كردم به كانال عوض كردن هي مي رفتم رو كانال هاي سكسي ولي از شانس بد ما همه رو عموم قفل كرده بود از زن عموم پرسيدم زن عمو ميدوني رمزش چنده بعد خنديدو گفت اي شيطون ميخاي چه كار منم بدون خجالت گفتم ميخوام فيلماشو نيگا كنم گفت :فيلماش به درد تو نمي خوره
منم گفتم پس به درد عموم ميخوره زن عمومم فکر كنم فهميده بود قصد گايدنشو دارم هي دوست داشت حرف سكس بزنه منم بعد گفت 6439 رمزش ولي تا بابات اينا اومدن قطعش كن منم خنديدمو گفتم باشه شروع كردم به كانال عوض كردن همش ورزش بدن سازي فوتبال هاي خارجي اما يه شبكه به اسم sex appeal tv instruction امد كه يه مرده داشت يه دختر جوونو مي ماليد به دوربين ميگفت چجوري با انگشت و دستاشون زن رو شهوتي كنن كه زن عموم گفت بزن يه كانال ديگه زشته منم گفتم مگه چه اشگال داره اينكارا بده مگه منم از اين كارا بلدم گفت ههههه اونو قت از كجا از تو داستان هاي سكسي بعد ديدم چيزي نگفت گفتم ميخاي يكيشو تعريف كنم گفت نه نمي خاد منم گفتم يكمشو بعد گفت با شه منم شروع به تعريف كر دن كردم بعد كه تمام شد زن عموم گفت مي خواي زن عموتو از اون كا را كه گفتي بكني منم گفتم اره چراكه نه بعد مثل با د رفتم پيشش شروع كردم پشتشو ماليدن بعد ديدم چيزي نميگه شروع كردم امد به طرف كونش كه بر گشت گفت چي كار مي كني نمي خواد اون جا رو بمالي يه دفعه بلند شو رفت گفت من ميرم حموم تو هم اينا رو نيگا نكن بعد رفت منم گفتم تف به اين شانس گه ما اعصابم خورد شد گفتم به زور ميگامش كسي كه خونه نيست بعد رفتم لخت لخت شدم و در حمومو زدم همون طوري كه لباسام دستم بود بعد زن عموم گفت چيه گفتم يه لحظه بياد دم در حموم امد در حموم نيمه باز كرد گفت چيه منم گفتم ميخام بيام پيشت گفت برو گمشو يه ذره قدش گه اضافي مي خوره منم اعصابم كيري شدو تا داشت در حمومو مي بست يه مرتبه با يه فشار رفتم تو حموم در قفل كردم گفتم امروز مال مني اونم يه چك محكم خوابوند تو گوشم (انقدر شكه بودم كه اصلا به اندامش نيگا نكرده بودم )بعد گفت برو بيرون اشغال منم دو تا خوابوندم تو گوششو گفتم گه نخور اشغال اگه با زبو خوش ندي به زور مي كنمت گفت من اگه نتونم يه پسر بچه رو بزنم با يد برم بميرم منم يه مشت محكم به زير 8زدم (من كمر بند بنفش كارا ته رو داشتم ولي يه چند سالي بود ول كرده بودم)ديدم از شدت درد خم شد با ناله گفت خيلي گاوي منم از فرصت استفاده كردمو با همون لباسا ي تو حموم دستشو گرفتم دو تا شو محكم بستم به هم بعد خوابوندمش رو زمين پاهاشم بستم ديگه در اختيار من بود هي ميگفت ولم كن به بابات ميگم و من زن عموتم و از اين كس شعرا ولي انقدر شهوتي شده بودم كه هر چي التماس مي كرد من بيشتر شهوتي مي شدم شروع كردم به در اوردن شرتش (چو ن تازه رفته بود حموم هنوز در نياورده بود ) هي دست پا ميزدو مي گفت حداقل با جلو كاري نداشته باش ولي من اصلا به حرفاش گوش نميدادم در اوردم خيلي هم كس خوشگل نبود چون انقدر گوشت اضافي دور شو گرفته بود ولي از هيچي بهتر بود و بعد از شورتش كرستشو در اوردم يكم با سينه هاي بزرگ نرمش بازي كردم ماليدم ولي چون داشت دير مي شد ديكه اونارو ول كردم رفتم سراغ كون و كسش كونش انقدر بزرگ بود كه سوراخش معلوم نمي شد بايد با دوتا دست لمبره هاي كونشو مي گرفتم تا ديده بشه عجب كوني بو د بزرگ و گوشتي بعد شروع كردم اول كسشو با اب دهن خيس كردن انگشتامو دو نه دونه داخلش كردم ديگه داشت به جاي التماس كردن گريه مي كرد ميگفت ولم كن ولم كن ولي لب هم نزدم به كسش خيلي بد ريخت بود بعد كيرم كه از بس بزرگ شده بود با تف مالشش دادمو سركيرمو گذاشتم در كسش ولي چون پاهاشو بسته بودم نميشد تو كنم واسه همين پاهاشو باز كردم بهش گفتم اگه مثل ادم كاري نكنه هم اون حال ميكنه هم من و سرشو با نشانه رضايت تكون داد و دو باره شرو ع كردم كيرم گذاشتم دم كسشو يواش يواش داخلش كردم (كيرم 14 سانت بود ولي خيلي كلفت )ديدم اه نالش بلند شد كه يواش پارم كردي كسمو منم شروع كرد با سرعت تلمبه زدن انقدر كه صداي شلب شلوب حموم ور داشته بود تازه انقدر محكم تلمبه ميزدم دور ور كسش سرخ شده بود عجيب بعد 2 يا سه دقيقه داشت ابم ميومد كيرمو در اوردم گفتم مي خوام برام ساك بزني ديگه اخرين كاره بعد تموم ميشه گفت بعدش ولم ميكني گفتم اره من تا حالا دروغ نگفتم گفت باشه ولي دستامو وا كن منم گفتم اگه كاري كني يه بلاي سرت ميارما گفت نه دستاشو وا كردمو اون شروع كرد به ساك زدن تا ته مي كرد تو دهنش 2 سه بار كه كرد ابم امد خالي شد تودهنش گفت چرا نگفتي داره مياد گفتم خب بخورش گه نخور ديگه حال نداشتم ولي از اين فرصتا شايد ديگه اتفاق نيفته گفتم فقط يكم ديگه بخوري تمومه دوباره شروع كرد به خوردن منم حال ميكردم مثل خر بعد گفتم حالا از كون ديگه دادش در امد رفت طرف در حموم كه گرفتمش از پشتو خمش كردم به جلو طوري كه كيرم رفت لاي كونش بعد با زانوم زدم پشت پاش كه بيفته رو زمين بعد كيرم سريع با فشار زياد فرستادم تو چون نمي رفت تو كيرم داشت مي شكست ولي انقد تنگ بود بزور سر كيرم رفت تو ولي نمي شد نگا كردم تو حموم شامپو بو د ور داشتم به كيرم زدم يواش يواش كردم تا ته تو كونش يواش يواش تلمبه مي زدمو اداي سو پرا رو در ماوردم هي بوس ميكرد كونش .....ديگه داشت بعد 3 يا 4 دقيقه ابم ميوند برش گردوندم فروكردم توكسش همش.و خالي كردم توش همين جور بي حال طوري كه كيرم تو كسش بود روش افتادم ابم از دور ور كسش امده بود بيرون با خودم گفتم واي بدبخت شدم (يادم امد اون لوله هاشوبسته) بلند شدم وقتي به زن عموم نگاكردم ديدم همه جاش كبود شده كسش پر ابم بود دور ورشم سرخ سرخ بود بعد رفتم بيرون از حموم لباسامو پوشيدم بعد يه 5 دقيقه گزشت ديدم زن عموم با گريه امد بيرون امد نشست روي مبل فك كنم خيلي دردش گرفته بود به من گفت خيلي گاوي مثل ادم مي تونستي با من حال كني هم تو حال مي كردي هم من نه اين كه همه جامو كبود كني عموتم انقدر حشري منو نكرده بود منم گفتم معذرت ميخوام من زياد بلد نيستم چجوري سكس كنم (قيافه مظلومانه گرفته بودم عجيب)بعد گفت تو كه گفته بودي تو اي داستان ها ي سكسي بلد شدي منم گفتم اينا همش چرت پرت واقعيت كه نداره ديگه اروم شده بود گريه نميكرد بهم گفت اگه بچه خوبي باشم تويه فرصت خودش با رضايت مياد باهم سكس كنيم نه به زور منم گفتم خيلي خوبي پريدم بغلش كردم به پشت خوابوندمش افتادم روش طوري كه پاهام كيرم روبروي كس پاهاش بود بعد گفت باز ديونه شدي گفتم ار ه بعد گفتم خب الان فرصت خوبيه شروع كن ديگه بعد بهم گفت بلند شو بريم تو اتاق خواب رفتيم اونجا بعد گفت من مي خوابم تو نو لخت كن منم به حر فاش گوش دادم بعد لخت لختش كردم گفت حالا شد بيا اول بايد انقدر كسمو بخوري بماليش تا خودش ليز بشه منم گفتم من از اين نجس كاريا نمي كنم بعد گفت لباسامو بده تو بكن نيستي .....
     
  

 
باید محکم باشم


هوا گرم بود ، گرمای اوایل تیر ماه ،تازه از خرید برگشته بودم، داشتم لباسامو عوض می کردم که یهو در زدن ، یه شال انداختم سرمو رفتم دم در ، از چشمی نگاه کردم ، علی؟ درو باز کردم ...
«بیرون بودی؟»
.....
«با توام»
کیلید نداری مگه ؟ آدم شدی ، در میزنی
«حرف دهنتو بفهم ، آدم بودم دنبال هرزگیای تو راه نمیفتادم»
خفه شو بابا
شالمو برداشتم و انداختم رو دسته ی مبل...راه رفتنم تحریکش می کرد.اون موقع ها که هنوز با هم خوب بودیم بهم گفته بود،همینجوری ک میرفتم سمت اتاق خواب تاپمو دراوردم از تنم ، سنگینی نگاهش و حس کردم و رفتم تو اتاق ، نشستم رو تخت ، سوتینمو باز کردم ، صدای فندکش اومد ، سینه هامو گرفتم تو مشتم و از پشت افتادم رو تخت ، می خواستم بیاد ، بیاد و وایسه کنار در اتاق و من جلوش آروم لخت بشم و ببینم ک با ولع نگاهم می کنه ، اما نیومد ... عجیب بود اما با همه ی اتفافاتی ک افتاده بود می خواستمش ، یادم اومد که تو بدترین روزای زندگی چطور پای هوسش پیر و پیرتر شدم ، مدت صیغه مون تموم شده
بود ، داد زدم :
چ گهی می خوری اینجا؟ برو گمشو دست از سرم بردار
گریه کردم ، پا شدم در اتاقو بستم و شلوار جینو از تنم دراوردم ، پیراهن کوتاه گل و گشادی پوشیدم و رفتم زیر پتو...
صبح شد ، صدای پرنده ها میومد ، در تراس باز بود ، پس نرفته هنوز ...
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم ، نشسته بود رو مبل راحتی ، چشمای پف کرده ش و دوخته بود به آینه ...
غر زدم :
هنوز اینجایی که
«دیگه نمی خوای منو؟»
خواستم بگم بیشتر از همیشه اما .... ساکت موندم !
اومد جلو ....
«پاشو ی دوش بگیر ، الان چایی دم می کنم ، بعدش حرف می زنیم »
یعنی اومده بود بمونه؟ خدایا خودت کمکم کن ، طاقتم طاق شده ...
بلند شدم و رفتم سمت حمام ، دم در از پشت بغلم کرد ، صورتشو کرد لای موهام ، بو کشید ، آخ .... باز دلم رفت ، خواستم برگردم و ببوسمش اما با فشار از بغلش بیرون کشیدم خودمو ، رفتم حمام و درو بستم .
دوش آبو باز کردم ، پیراهن و شورتمو دراوردم و رفتم زیر دوش ، نوک سینه هام سفت شده بود ، حشری بودم ، دست کشیدم به بدنم ، بازوهام ، پهلو ، شکم ، بالای کوسم ... آخ... علی کجایی؟
چشمامو بسته بودم و حرکات دستمو لای پام تند تر کردم ، چوچولم حسابی پف کرده بود و سوراخ کوسم خیس بود ... امان از این شهوت لعنتی من ...
ارضا نشدم ، کلافه شدم ، حوله رو پیچیدم دورمو اومدم بیرون ، رفتم تو اتاق ، درو باز گذاشتم ، سیگارمو آتیش زدم و گذاشتم رو لبام ،نشستم لب تخت.
دم در اتاق ظاهر شد:عاشق این عادت تخمیتم
رومو برگردوندم اومد جلو و نشست جلو پام رو زمین ، ساق پامو بوسید ، نگاش کردم ، چشماش می گشت رو پاهای لاغرم ، زبونشو کشید روی پام ، آهسته حوله مو کنار زد ...پامو از هم باز کرد ، داخل رونمو لیسید ، چشمامو بستم ، خودمو سپرده بودم دستش ، یه عمر بود که خودمو سپرده بودم دستش ...
با دست بالای کوسمو ناز کرد ، آروم هلم داد رو تخت ، دراز کشیدم ، حوله رو جدا کرد از تنم ...
دلم برای بدنت تنگ شده بود لعنتی
ب بدنم نگاه می کرد ، لباشو گذاشت رو لبام ، گردنم ، گوشم ، آآآآه ، خدایا ، بازم تسلیمشم دستمو بردم لای موهاش ، لبامو فشار دادم رو لباش و زبونشو مکیدم ، دستشو برد رو سینه های درشتم و مالیدشون ، آآآه می کشیدم ، سرشو برد لای سینه هام ، وسطشو میلیسید ، نوک سفتشو لای دندوناش آروم بازی میداد ، سرشو فشار میدادم ، آآخ علی .... خدایا میشه بمونه واسه همیشه ؟
زبونشو حرکت داد روی شکمم ، دور نافم ، بالای کوسمو بوسای ریز می کرد ، آخ ، نزدیک کوسم میشد و من در حال مرگ بودم از خوشی ،یه پامو انداخت رو شونه ش ، با انگشت کوسمو باز کرد ، لباشو گذاشت رو چوچولمو مک زد ، داغ بود دهنش ، آآآآه بلندی کشیدم و گفتم :علیییییییی
«جان دلم»
کوسمو بخور علی
«چشم»
زبونشو کشید از سوراخ کونم تا بالای کوسم ، هربار میلرزیدم ، با زبونش میکرد تو سوراخ کوسمو چوچولمو با انگشت میمالید ، رو ابرا بودم ، ناله های شهوتیم باعث میشد تند تر بهم حال بده ، داشتم ارضا میشدم ک دستشو برداشت و ایستاد جلوم ، بلند شدم و کمربندشو باز کردم و با شورتش کشیدم پایین ، کیرش شق شق بود ، جووون ، تف کردم روش ، سرشو مالیدم به لبام و کردم تو دهنم ، اووووومممم ، مک میزدم ، سر کیرش می خورد به حلقم ، داشتم عق می زدم. موهامو کشید و کیرشو محکم زد رو لبام ، از قصد نوک سینه هامو می مالیدم به رون پاش کیرشو کرد محکم تو دهنم و آه کشید ، زیر تخماشو لیسیدم و با دست
کیرشو میمالیدم .. انقدر ساک زدم تا بلندم کرد ، لبم سر شده بود ، ازم لب گرفت و لباساشو دراورد ، گفت :«بگو چی می خوای؟»
نگاش کردم با چشمای خمارم کیرررر
سیلی زد ب کونم «کیر کیو؟»
کونمو تکون دادم و خم شدم کیر علیو ، کیر کلفت توروکمرمو گرفت کشید سمت خودش «جووووون ، آره کیر منه که می تونه خوب جرت بده لاشی»
عادتش بود ، تو اوج لذت بی ادب میشد . دوس نداشتم .
دستمو زدم به دیوار و خم شدم .
«کونتو بلرزون برام جنده»
شروع کردم ب رقصیدن تو همون حالت ، نه عوض نشده بود ....
کونمو براش میلرزوندم و سوراخ کوسمو نشونش میدادم ، لذت بردنم اجازه نمیداد فکرم کار کنه ... فقط براش مثل یه هرزه بودم. همون طور که می گفت ، اما من حتی اگر هم هرزه بودم ، تمام هرزگی هام برای علی بود ...
«با توام لعنتی ، شل کن»
آآآآأخ ، کونم و جر دادی علی ....
وااای علی یواش
«یواش؟ خفه شو ، کون دادن دوس داری که ، جر بخور هرزه »
درد می کشیدم ، اما لذتم داشت... خدایا گفتم ک طاقت ندارم دیگه
سیلی های محکمی میزد به کونم ، کیرشو میمالید ب سوراخ کوسم ، یهو کرد توووو
اااااااااههههههه
«جوووووون»
تو تمام تنم کیرشو احساس میکردم ، داشت عقب و جلو میکرد ، بیشتر خم شدم
اااااخ کوسمو بگا علی
«دوس داری گاییده شی؟»
آاااااییییی ، آررره
«من نبودم به کی کوس میدادی جنده؟»
باز شروع کرد ، احمق زبون نفهم ....
هیچکس عزیزم ، فقط کیییر تورو می خواستم
صدای ضربه هاش تو کوسم و برخورد بدنمون تو گوشم بود ، از زیر دستشو برد سمت سینه هام ک با ضربه هاش تکون می خوردن ، نوکشو لای انگشتای قوی ش فشار داد.
آآآآآخ ممه هام
«جوووون،آبمو بیار جنده»
اووووومممم ، کیرت تو کوس تنگمه علیییی ، داری جرم میدی
محکم تر کوبید تو کوسم....
«جووون آره دارم جرررت میدم ، بازم بگو»
آخ. کیرت فقط مال منه
«آه ... لعنتی آبم داره میاد ، آآآه. کجا بریزم؟»
من هنوز ارضا نشدم علی
«دهنتو ببندددد ، آآآآآآآههههههههه»
داغی آبش کوسمو سوزوووند ، لعنتی بازم ریخت تو کوسم ....
صدای فریادش تو ااتاق پیچید ....«واااااایییی »
کیرشو دراورد و ابش ریخت از کوسم ، سر پا شدم و ولو شدم رو تخت ، می خندید .
من ارضا نشدم علی
«ارضات کنم عزیزم الان؟»
نمیخام ، برو ، اومدی خالی شی بری دیگه ، مث سری های قبل ، چ ساده م من ...
رو ترش کرد ، شلوارشو کشید بالا و گفت : «اهههه. نرین تو حال آدم عزیزم»
برو بیرون
خندید و ماچم کرد و گفت«زود برمیگردم دختر کوچولوی داغ من ...دوستت دارم»
رومو برگردوندم ، از در خونه بیرون رفت ، ارضا نشده بودم و کلافه تر از قبل بودم. لعنت به شهوتم که نمی ذاره محکم باشم ، از خودم بدم میاد ، لعنتی می دونه من نمی تونم با خود ارضايی ارضا بشم ، باز به تخمشم نبود ، لعنت به من اگر بار دیگه درو روت وا کنم ، قفل درم عوض می کنم ، آره ... باید محکم باشم ....
     
  

 
سلام ادمین گرامی
لطفا داستان سکسی مرا بخوانید و اگر شد در وبسایت بگذارید.
ممنون

کار کردن من و زنم به عنوان گارسون های زن

با همسرم سارا به عنوان پناهجو به ترکیه رفته بودیم و پولمون تموم شده بود. به شدت نیاز به کار داشتیم ولی هیچ جا بهمون کار نمی دادن. پناهجوها اجازه کار نداشتند و در صورت گیر افتادن هم صاحبکار و هم کارگر خاطی جریمه می شدند. البته توی آشپزخونه و توی کارگاه های خارج شهر کار کردن ممکن بود.
ده ها بار توی شهر گشته بودم ولی هیچ کس بهم کار نمی داد. توی شهری که بودم از بین خارجی ها بیشتر وقتا یا تقریبا فقط دخترا و زنها رو استخدام می کردند اونم بیشتر برای اینکه بتونن باهاشون لاس بزنن و اونا رو دوست دختر خودشون بکنن. از بین مردها اونایی استخدام می شدند که هیکل قوی داشتند و برای کارهای بدنی مناسب بودند. و از بین پسرها هم اونایی که یا قوی بودند یا اینکه خوشگل و سکسی بودند تا وسیله ای برای لاس زدن باشند.
خلاصه یه روز سارا بهم گفت:
ببین صفا جون. اینجوری نمیشه. باید یه کاری پیدا کنیم.
من هم وضعیت رو براش توضیح دادم.
گفت خب بذار من برم کار کنم.
گفتم نمیشه می بینی که دخترای خوشگل و خوش هیکل و سکسی یی مثه تو رو برای لاس زدن می خوان.
گفت خب یه جایی رو پیدا کنیم که هر دومون رو با هم استخدام کنه.
گفتم باشه. و اینجوری شد که احمد، دلال املاکی که خونه ی اجاره ای کوچیک مون رو جور کرده بود یه شغل گارسونی برای من و سارا جور کرد توی یه رستوران کنار دریاچه که تنها رستوران اون اطراف بود.
دلال املاک بهمون سفارش کرد که سارا حتما آرایش کنه و بیکینی تاپ و دامن کوتاه و شورت لامبادا و کفش پاشنه بلند بپوشه. سارا اخم کرد ولی بعدش خنده ای شهوتی کرد. وقتی من به دلال املاک اعتراض کردم گفت این از قوانین اونجاست و همه ی گارسون ها باید اینجوری لباس بپوشند. همچنین گفت که من هم باید مثه دخترا آرایش کنم، گوشواره بندازم، شلوار تنگ زنونه بپوشم، ناخن هامو لاک بزنم و در حالی برای دیدن صاحب رستوران بریم که تمام موهای بدنم حتی موهای صورت و دست و لای پامو زده باشم. حکمت این رو متوجه نشدم تا زمانی که با همه ی نارضایتی م و از روی اجبار مالی رفتیم رستوران. در ضمن، به ما گفت که هیچ وقت نگیم ما زن و شوهریم چون اگه بفهمه استخداممون نمی کنه. گفت بهش میگه و ما هم بگیم خواهر برادریم و هیچ وقت رفتاری نکنیم که نشون بده از تماس بدنی با سارا، سارا ناراحت میشه یا من غیرتی میشم. گفت به خاطر غیرقانونی بودن کار کردن پناهجوها این تنها کاریه که توی این شهر میتونیم پیدا کنیم، قوانین کاریش همینه و اگه این کار رو از دست بدیم باید خونه رو تخلیه کنیم. آخرش هم من رو فرستاد اون اتاق و سارا رو کشید کنار و یواشکی چیزهایی بهش گفت که سارا هی با اخم و گاهی خنده جوابش رو می داد و در نهایت هم یه بسته بهش داد و ما راهی خونه شدیم. توی راه هر چی گفتم چی گفت و چی بهت داد سارا بهم نگفت و گفت که فقط توصیه های کاری داد و وسایلی مربوط به کار که بعدا خواهی دید و چون ناراحت شدم گفت که یا باید شغلی پیدا کنم که تنهایی بتونم خرج خونه و زندگی رو بدم، یا اینکه تو این کار بهش اعتماد کنم و یا اینکه همه چی کنسله. منم از ناچاری و اعتماد در نهایت پذیرفتم و تسلیم شدم.

فردا صبح قرار بود بریم رستوران برای مصاحبه. سارا وادارم کرد یه قرصی که احمد داده بود رو بخورم. گفت بهم کمک می کنه ریلکس بشم و هر روز باید بخورم تا هم موهای بدنم کمتر و کمتر بشه و هم اینکه راست نکنم و غیرتی نشم. بعدا فهمیدم که هورمون زنانه بود. بعد مجبورم کرد تمام موهای بدنشو واکس کنم و بعدش خودش تمام موهای بدن منو واکس کرد که خیلی درد و سوزش داشت و هلاک شدم. وسایل آرایش و لباس های سکسی خودش و منو آماده کرد و شب که اومدیم بخوابیم خواستم بغلش کنم و ببوسمش که گفت،
نه دیگه صفا جان. دیگه بهتره بوسیدن منو بذاری کنار تا فردا پس فردا سر کار غیرتی نشی و نه خودت اذیت بشی و نه اینکه منو اذیت کنی. بهتره تا مدتی با هم مثه همون خواهر و برادری باشیم که قراره وانمود کنیم هستیم. بذار تا چند وقت فقط به کار و پول درآوردن فکر کنیم و روابط زناشویی مون حواسمون رو پرت نکنه.
اگرچه دلم نمی خواست ولی پذیرفتم و اون شب جدا از هم مثه خواهر و برادر خوابیدیم. البته من تا نزدیکای صبح خواب به چشمام نمیومد و نگران تماس های بدنی مردای غریبه با سارا و خودم بودم و هی تصاویر لاس زدن مشتری ها یا صاحبکار و همکارا با سارا و خودم جلوی چشمم میومد. حتی گاهی ذهنم زیاده روی می کرد و می دید که مردها شورت سارا و من رو پایین کشیدند و دارند در کونمون می زنند و کیرهاشونو درآوردند و دارند توی دهن و کس سارا و توی دهن و کون من میذارند. عجیب اینکه با وجود عصبانیت و ناراحتی م از این تخیلات، شوشولم شق شده بود و آبم هم داشت میومد. حس عجیبی بود. حس می کردم مردونگی و غیرتم داره آب میشه و یه جور حس پذيرش تحقیر و سر فرود آوردن جلوی قدرت و مردونگی مردای دیگه داره توم رشد می کنه. خلاصه در حالی که از خودم خجالت می کشیدم و برای بن بست مالی مون به زمین و زمون لعنت می فرستادم، تا صبح نخوابیدم و صبح از خستگی تازه چشمام رو هم رفته بود که سارا منو بیدار کرد که بریم حموم و آماده بشیم. بعد از حموم سارا خودش رو ببخشید مثه جنده ها آرایش کرد طوری که اگه دیشب ش چند بار آبم در آستانهٔ اومدن نبود و بهم دستور نداده بود که باهاش کاری نداشته باشم، همون جا کرده بودمش. هر چند شوشولم دیگه شق نمی شد که انگار تاثیر قرصی بود که بهم داده بود. بعدش سارا من رو هم مثل پسرهای کونی آرایش کرد. بعدش خودش یه شورت لامبادای قرمز پوشید و یکی از مینی شورت های صورتی و چسبون خودش رو پام کرد و از توی جعبه ای که احمد بهش داده بود یه اسپری درآورد و سریع به شوشول کوچیکم زد که همیشه از کوچیک بودنش شاکی بود. گفتم این دیگه چیه؟ گفت اسپری ضد شق شدنه. بهت کمک می کنه که بیخودی راست نکنی، اگه کسی باهام لاس زد غیرتی نشی، و شوشول ت توی شورتم یعنی شورتت خوب جا بگیره. بعدش یه روغن از توی جعبه درآورد و دور کونم و توی کونم مالید که حس خارش‌ و قلقلک شهوانی و عجیبی به کونم داد. حس زنی رو پیدا کردم که می خواد کس یا کون بده.
بعد دو تا تخمام رو به بالا فشار داد و بعد از دردی که گرفت، تخمام توی بدنم بالای شوشولم رفتند و خایه م خالی و بدون تخم شد. بلافاصله شوشول کوچیک و آویزونم رو به سمت سوراخ کونم عقب کشید و گفت پاهاتو ببند. وقتی پاهامو بستم دیدم که بین تخمای بالا رفته م یه شکاف نامحسوس تشکیل شده انگار که من کس دارم. همچنین نوک شوشولم که به سوراخ کونم چسبیده بود انگار داشت شهوت کونم رو ارضا می کرد. عجیب اینکه انگار داشتم از کون ارضا می شدم نه از شوشولم. بعد یکهو شورتم رو بالا کشید و به خاطر تنگ بودن زیاد شورت، شوشولم همون جایی که بود قفل شد. هم زبونم بند اومده بود و هم اینکه نمی دونستم چی بگم. راه چاره یا برگشتی نمی دیدم و عجيب اینکه کمی هم از این تغییر و تحقیر لذت می بردم. انگار یه حس غریب کنجکاوی در من به وجود اومده بود که منو به سمت کشف چیزهای جدید هل می داد.
بالاخره سارا لباس های سکسی نازک و چسبون تنم کرد. وقتی توی آینه به خودم نگاه کردم داشتم از خجالت آب می شدم. سارا لبخند عجیبی زد و زد در کونم و گفت،
نگران نباش. کم کم همه چی درست میشه. و راهی رستوران شدیم در حالی که توی راه چند تا پسر افتادند دنبال ما و تیکه های جنسی بهمون مینداختند و گاه به گاه انگشت مون می کردند. من هم که با کمال تعجب نه تنها حس غیرت بهم دست نداده بود بلکه کم کم داشت خوشم هم میومد. سارا هم هی اخم می کرد و می خندید و گاهی به پسرها شکوه می کرد و متلک می گفت.
سرانجام رسیدیم به رستوران کذایی و رفتیم توی اتاق رئیس. صاحب رستوران، فرات بِی (آقا فرات )، وقتی چشمش به سارا خورد که چنان سکسی لباس پوشیده بود چشماش از شهوت جرقه زد. بلند شد و دست سارا رو چنان آبدار و مکنده ماچ کرد که سارا تا کون و کسش قلقلک اومد و جیغ شهوانی یی کشید. بعدش اومد طرف من و گفت شلوار و شورتت رو بکش پایین و دولا شو. یه حس تسلیم و رضایت سراسر وجودم رو گرفت. شلوار و شورتم رو کشیدم پایین و دولا شدم. هنوز شوشولم لای پام و لای کونم بود. آقا فرات چهار انگشتش رو گذاشت در کونم و با یه حرکت کرد تو. چنان جیغی کشیدم که فکر کنم گلوم زخم شد و اومدم برم جلو که دیدم دست قدرتمند آقا فرات نمی ذاره تکون بخورم. یکهو انگشتاش رو درآورد و یه سیلی محکم به کونم زد و گفت،
آفرین، خوشم اومد. تحمل شرایط سخت رو داری. امیدوارم خواهرت هم مثل خودت صبور باشه، و نگاهی به سارا کرد که هم می ترسید و هم از تعجب و شهوتی غریب می خندید.
بعدش انگشتایی که از کونم درآورده بود رو توی دهنم کرد تا بلیسم. مزه ی کون خودم رو حس می کردم و اگرچه حس تحقیر شدیدی جلوی سارا داشتم، ولی یک جور حس غریبی همراه با رضایت و لذت بهم دست داده بود که انگار ناشی از قرص دیشب و اسپری شوشول و روغن توی کونم هم بود. نمی دونستم چی کار کنم و فقط مطیع و فرمانبرانه از فرات اطاعت می کردم. ناگهان فرات منو به زانو درآورد و روبروی کیرش روی زمین انداخت. کیرش رو درآورد و گفت،
آزمون مهم! اگه یه مشتری کیرش رو جلوت در بیاره چی کار می کنی؟
نگاهی به کیر کلفت و سبزه و کله قارچی فرات کردم که می درخشید و انگار سوراخ لب مانند کیرش داشت باهام صحبت می کرد. خایه ی فرات رو هم از نزدیک می دیدم که در حال جمع شدن و حرکت کردن بود و انگار که داشت در برابر چشمام می رقصید و کیر فرات همچون دستان دراز شده ای من رو به رقص دعوت می کرد. نگاهی به سارا کردم که از خجالت یا شهوت داشت آب می شد و دهنش آب افتاده بود. در برابر نگاه پرسشگرانه و خواهشگرانه ی من، سارا اومد جلو و کنار من زانو زد، کیر و خایه ی فرات را تمناگرانه بویید و پس از رو کردن به من، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. من در اوج بیخودی، لب‌هایم را دور کیر فرات حلقه کردم و شروع کردم به ساک زدن و لیسیدن کیر و خایه اش. سارا، مویم را گرفته و سرم را به جلو و عقب می برد و گاهی سرم را کنار می زد و خودش کیر و خایه ی فرات را می مکید و می لیسید. فرات هم سر من و سارا را به سمت کیرش فشار می داد و آه و اوه مردانه ای می کشید. در حالی که فرات سر مرا به شدت به سمت کیرش فشار می داد و کیرش را تا ته حلقم فرو می کرد، ناگهان آبش با فشار توی دهنم خالی شد و من نزدیک بود عق بزنم. سارا سریع بین من و فرات روی زمین خوابید و قطره های آبی که از کیر فرات و دهن من می ریخت را خورد. بعد زانو زد و گفت،
یه خدمتکار خوب نمیذاره حتی یک قطره از آب کیر پر برکتِ صاحبش به هدر بره.
فرات سارا رو بلند کرد و گفت،
آفرین دختر خوب. تو استخدامی. این... برادرت هم... استعداد داره. به طور آزمایشی میتونه مشغول به کار بشه تا ببینیم چی کار میتونیم براش بکنیم.
سارا خندید و تشکر کرد و با چشم غره ی سارا، من هم تعظیم و تشکر کردم. سپس، فرات بهم گفت، شلوارت رو بکش بالا و بیایین تا به آشپزخونه معرفی تون کنم.
من هم شلوارم رو کشیدم بالا و دنبال فرات و سارا رفتم به آشپزخونه.
...
وقتی من و سارا و فرات وارد آشپزخونه شدیم دیدم که یه آشپز هیکلی و سبیل کلفت با عضلات پیچیده و ورزشی داره غذا درست می کنه. وقتی چشمش به من و سارا خورد پوزخندی زد و ناخودآگاه دستش کیرش رو مالید. فرات به آشپز گفت فُرکان بی، اینها گارسونای جدیدمون هستند که احمد بِی معرفی کرده. از امروز به دست خودت می سپرمشون تا برای کار حرفه ای آماده شون کنی. هاکان تایید و تشکر کرد و فرات یه چیزی در گوش هاکان گفت و هر دو خندیدند و فرات رفت. هاکان کف گیر استیل رو برداشت و رفت طرف سارا که از شرم و ترس و شاید هم شهوت می لرزید. به دستور هاکان، سارا دولا شد و دامنش رو بالا زد. هاکان دستی به کونش کشید و با کفگیر زد در کونش. سارا آخ بلندی کشید و به من نگاه کرد. من که انگار هیپنوتیزم شده بودم به جای ناراحتی و غیرتی شدن، شونه هامو بالا انداختم و لبخند زدم.
هاکان: اگه حرفم رو گوش ندین این کمترین تنبیهیه که براتون دارم.
بعد سارا رو بلند کرد و رو به من کرد و گفت،
شما با هم خواهر و برادرید؟
گفتم بله قربان.
رو به سارا کرد و گفت،
همه ی لباساشو در بیار و لخت ش کن.
می خواستم اعتراض کنم ولی یه حسی نذاشت که حرفی بزنم. سارا اومد و همه ی لباسهامو درآورد و لخت مادرزاد شدم. هاکان یه نگاهی به بدن صاف و بدون موی من انداخت و خنده تحقیرآمیزی کرد. بعد، از بین خیارهایی که روی میز آشپزخونه بود بزرگترین خیار رو انتخاب کرد. ترسیدم نکنه بخواد اون خیار رو بکنه تو کس سارا چون کس سارا خیلی خیلی تنگ بود و شوشول من که به سختی 2 سانت کلفتی داشت
به سختی و با روغن و هزار تا عقب جلو رفتن توش می رفت. هاکان خیار رو به سمت صورت سارا برد و دور صورت و دهنش مالید. بعد برد به سمت دهنش و با فشار دهنش رو باز کرد و تلاش کرد خیار رو بکنه توش. ولی خیاری که کلفتیش حدود 7 سانت بود به سختی سرش توی دهن سارا رفت. هاکان خیار رو دراورد و کرد زیر دامن سارا و دامن کوتاهش رو زد بالا. وقتی چشمش به شورت سارا افتاد عصبانی شد و گفت،
یالا درش بیار. سارا ناچارا شورتش رو دراورد و با دستهای لرزان شورت رو تو دستش گرفت. هاکان گفت،
حالا شورتت رو بکن تو دهن برادرت. اسمش چی بود؟ صفا؟
ب ب بله.
یالا. این تازه کوچیک ترین تحقیریه که باید تحمل کنه. از حس برادری و غیرت کوچک ترین ذره ای نباید درش باقی بمونه. (و رو به من کرد که سارا داشت شورتش رو توی دهنم می کرد و گفت) یالا شورت خواهرتو بخور. با جویدن شورتش تایید می کنی که تو و خواهرت برده های این رستوران هستید و هر دستوری من و فرات بی بهتون می دیم اطاعت می کنین. هر وقت مشتری یی خواست با یکی تون بخوابه اون یکی حق اعتراض نداره. اگه خواست هر دوتون رو با هم بکنه با کمال میل استقبال می کنید. اگه خواست یکی تون یا هر دوتون رو دسته جمعی توسط مردها کرده بشین در کمال رضایت می پذیرین بدون اینکه سن و هیکل و سایز کیر و رنگ پوست اونا براتون ناخوشایند باشه. قبل از کرده شدن هر کدومتون اون یکی رو آماده می کنه و در حین سکس، اسباب شادی و لذت و حشری شدن فرد کننده و کرده شونده رو فراهم می کنه. من و سارا حرفای هاکان رو تایید کردیم. بعد خیار کلفت رو داد به سارا. به من دستور داد دمر روی میز آشپزخونه بخوابم و من اطاعت کردم. به سارا گفت بیاد و در سوراخ کونم تف بندازه. سارا هم بدون هیچ مقاومتی اومد و یه تف بزرگ و آبدار در کونم انداخت. هاکان روغن غذا رو اورد و روی کون و سوراخ کون من ریخت. با انگشت اشاره کلفتش روغن رو توی کونم کرد و آه منو درآورد. کم کم با انگشتان روغنی دوانگشتی، سه انگشتی و در آخر چهارانگشتی کرد تو سوراخ کونم. هی جیغ می زدم و می گفتم آیییی، آخخخخخ، جر خوردم، بسه، ولی با دست دیگه ش که از کل بدن زنونه ی من قوی تر بود پشت گردن منو چنان فشار می داد که نمیتونستم تکون بخورم. بعد از چند دقیقه که با چهار انگشتش توی کون من کرد، انگشتاش رو دراورد و کرد توی دهنم و من هم در عین نارضایتی لیسیدم. بعد هاکان برعکس جهت من نشست روی کمرم و به سارا گفت که خیار رو بکنه توی کونم. سارا اول کمی صبر کرد ولی بعد از فریاد هاکان اومد جلو و سعی کرد خیار رو توی کونم فرو کنه. ولی خیار انقدر کلفت بود که تو نمی رفت. خلاصه انقدر هاکان داد زد و سارا هم انقدر خیار رو عقب جلو برد تا بالاخره در میان جیغ و آخ و اوخ من نوک خیار توی کونم رفت. انگار کونم داشت منفجر می شد. فکر کنم شبیه حسی بود که زنها موقع زایمان دارند و باید کس شون رو انقدر فشار بدن تا بچه در بیاد. فقط فرقش این بود که من باید بچه ای رو، یعنی خیار رو توی کونم جا می دادم. خلاصه هاکان و سارا هی می گفتند نفس عمیق بکش و زور بزن و من هم سعی می کردم انجام بدم تا اینکه کم کم خیار کلفت با قطر تقریبا 7 سانتی توی کونم فرو رفت در حالی که من مثل زنها جیغ می زدم و اشکم سرازیر بود. هاکان به سارا گفت خیار رو همونطور تو کونم فشار بده و نگه داره و به من دستور داد تکون نخورم. بعد از روی کمرم بلند شد و با سلفون ش چند تا عکس از من و سارا و خیار توی کون من گرفت و طبق دستور اون، ما سعی می کردیم توی عکس لبخند هم بزنیم. بعد سارا طبق دستور هاکان خیار رو از تو کونم دراورد و تو حلقم کرد و هی جلو و عقب برد. داشتم خفه می شدم ولی هاکان گفت که حتما باید حلقم باز بشه تا جایی که این خیار کلفت توی حلقم بره و حلقم برای ساک زدن عمیق آماده بشه. خلاصه سارا انقدر خیار رو عقب جلو کرد و انقدر اشک از چشمم سرازیر شد و هاکان هی سر من رو نگاه داشت تا سارا تو حلقم بکنه که حلقم باز شد. باز که چه عرض کنم حلقم پاره شد. بعد هاکان به سارا دستور داد تا وقتی حلقم باز باز بشه و دیگه تنگ نشه هر شب این حرکت ساک عمیق رو باهام تمرین کنه. من و سارا گفتیم چشم و خواستیم بریم خونه که هاکان گفت،
کجا جنده ها؟ 15 دقیقه استراحت تا دور بعدی آموزش امروز. با چشمانی اشک آلود آهی کشیدم و با سارا در حالی که لبخندی شیطانی روی لبش بود رفتیم توی حیاط رستوران.
..
در حالی که دست و پام از درد و سوزش کون و دهنم می لرزید و سارا زیر بغلم رو گرفته بود رفتیم توی حیاط رستوران. سارا پرسید،
کونت درد می کنه؟
آره.
سوزش هم داره؟
آره. خیلی.
عیب نداره. عادت می کنی.
یعنی قراره هر روز باهام اینطوری رفتار بشه؟
نمی دونم. شایدم بدتر. بالاخره یا تو باید این درد و سوزش رو تحمل کنی، یا من. مگه خودت نگفتی برای نجات زندگی مون هر کاری حاضری بکنی؟
گفتم آخه کون و دهنم داره پاره میشه.
سارا گفت بالاخره یا کون و دهن تو باید پاره بشه یا کون و کس و دهن من.
داشتیم حرف می زدیم که صدای دو مرد غریبه رو شنیدیم. فهمیدیم که وقت کس دادن و کون دادنه. به دستور هاکان من و سارا لخت شدیم و منتظر کرده شدن شدیم.
پایان
نویسنده: صفا
عاشق لیسیدن کیر دوست پسر خانومم هستم وقتی شورت زنم رو پوشیده م و مرد همسایه منو جلوی زنم می کنه!
     
  
مرد

 
عشق واقعی در سالمندی

اسمم محسنه و الان 55 سالمه. از 3 سال پیش که زنم در اثر تصادف فوت کرد تنها زندگی می کنم. 3 تا کارگاه تولید ظروف تفلون دارم و وضع مالیم خوبه. از مرحوم زنم دو تا دختر دارم که هر دوشون رو برای تحصیل و زندگی فرستادم کانادا. بعد از فوت زنم اطرافیانم مرتب بهم پیشنهاد می دن که دوباره ازدواج کنم و تنها نمونم. اما می دونستم که اکثرشون می خواستن کاری کنن که زنی از اقوامشون رو به من معرفی کنن تا از ثروت من بهره ای ببرن. بعلاوه من عاشق زنم بودم و نمی تونستم به سادگی کسی رو جایگزینش کنم.
در عین حال، اگر چه برای مردی به سن من شهوت جنسی به اندازه دوران جوانی نیست، اما بعد از چند ماه کم کم نیاز به رابطه جنسی پیدا کردم. اوایل مثل هر مردی شروع به خودارضایی کردم. گاهی خودم خنده ام می گرفت که دوباره مثل زمانی که 14-15 سالم بود خودارضایی می کردم، اما بعضی وقتها چنان احساس نیاز می کردم که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. اما کم کم به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز جای سکس واقعی با یک زن رو نمی گیره. گاهی وسوسه می شدم که به پیشنهادهایی که اطرافیانم برای ازدواج می دادن جواب مثبت بدم اما واقعیتش این بود هیچکدام از زنهایی که بهم پیشنهاد می شدن برام جذاب نبودن.
در عین حال هیچوقت اهل خانم بازی و خوابیدن با جنده ها نبودم. اگر چه چندان آدم مذهبی نیستم، اما دلم میخواست اگر هم کاری میکنم حداقل ظاهر قانونی و شرعی داشته باشه.
در هر صورت یکبار چنان بهم فشار اومده بود که وسوسه شدم برم به شهناز پیشنهاد بدم صیغه ام بشه. شهناز خانمی بود که هفته ای سه روز برای نظافت و انجام کارهای دیگه مثل آشپزی میومد خونه ام. یک زن 45 ساله بود که چند سالی بود از شوهر معتادش جدا شده بود و برای تامین مخارج خودش و تک فرزندش تو خونه های مردم کار می کرد. زن خوش هیکل و زیبایی بود و لیاقتش بیشتر از این بود که بره کلفتی کنه. اما ظاهرا تو زندگیش آدم خوش شانسی نبود، نه از طرف پدر و مادر که به زور شوهرش دادن تا از دست یک نون خور راحت بشن، نه از شوهر که معتاد از آب دراومد. شهناز سالها تو خونه ما کار می کرد و خیلی به زنم کمک می کرد. خودش هم آدم سالم و صادقی بود و من هیچوقت خلافی ازش ندیده بودم. بنظرم رسید که مناسب ترین آدم برای من می تونه باشه. فکر می کردم این کار برای خودش هم خوب باشه چون دیگه مجبور نبود بره خونه دیگران کار کنه و حاضر بودم عین زن دائمی تو خونه ام بمونه و خانمی کنه.
تقریبا چند ماهی بود که به این فکر بودم که چطور به شهناز پیشنهاد بدم. اما نمی تونستم این حرف رو بهش بگم. می ترسیدم عکس العملش منفی باشه. بالاخره یک روز عزمم رو جزم کردم. یک روز شنبه بود که اومده بود میخواستم در طول روز فرصتی پیدا کنم و سر این حرف رو باهاش باز کنم. اما از همون اول متوجه شدم که حالتش با روزهای دیگه فرق داشت. شهناز که همیشه سنگین و با متانت رفتار می کرد اون روز خیلی شاد بود و خنده از لبای خوشگلش دور نمیشد. در ضمن حس می کردم که اون هم دلش میخواد یک حرفی بهم بزنه ولی منتظر فرصته. تا اینکه بالاخره به حرف اومد و گفت که براش یک خواستگار خوب اومده و اون هم جواب مثبت داده و از یک ماه بعد دیگه برای کار نمیاد پیش من. انگار آب سرد ریختن روی سرم. تو دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا زودتر و از چند ماه قبل حرفم رو بهش نزدم. اما دیگه نمیشد کاری کرد. بهش تبریک گفتم و براش آرزوی موفقیت کردم. بعد ازش درمورد خواستگارش پرسیدم که ظاهرا پسرخاله اش بود که اونهم از زنش جدا شده بود. می گفت کارمند بانکه و خوب میشناسدش و بهش اطمینان داره. بعد بهش گفتم که با رفتنش من حسابی دست تنها میشم. اما شهناز گفت خودش یک نفر رو برام پیدا می کنه.
اون روز حسابی حالم گرفته بود. شهناز زن خیلی خوشگلی بود. حتی از زن خودم خوشگلتر بود و حسابی دلم رو صابون زده بودم که زنم بشه. پیش خودم حتی برنامه ریزی کرده بود که بعد از یک مدت صیغه اگر ازش راضی بودم (اخه آدمها باید زیر یک سقف زندگی کنن تا خوب همدیگه رو بشناسن) عقد دائمش کنم.
بهر حال، هفته بعد شهناز گفت که یک نفر رو سراغ داره بجای خودش بیاد کارهای خونه رو انجام. منظورش خواهرزاده اش بود که 18 سال داشت و پدرش علیل بود و خانواده پر جمعیتی داشتند. راستش از اومدن یک دختر به این جوونی بدم نمیومد اما می ترسیدم که هم تجربه نداشته باشه هم اینکه سر به هوا باشه. اما گفتم در هر صورت امتحان می کنم ببینم چطور میشه.
تا روز آخری که شهناز میومد خونه من، خواهرزاده اش بهاره رو هم می آورد تا با هم کار کنن و کارها رو بهش یاد بده. بهاره بر عکس خاله اش که خیلی متین و سنگین و کم حرف بود، دختر شاد و خوش سر و زبونی بود. همیشه لبخند به لبش داشت و موقع کار با خودش آهنگ زمزمه می کرد. اولین روزی که تنها اومده بود خونه ام، بهش گفتم اگر میخواد تلویزیون رو روشن کنه یا سی دی موزیک بذاره. اونهم استقبال کرد البته بیشتر ترجیح میداد بزنه کانالهای ماهواره ای مثل پی ام سی. گاهی می دیدم که موقع کار هنگامی که آهنگ شادی پخش میشد خودش رو تکون میداد (البته موقعهایی که من پیشش نبودم و حواسش به من نبود.) من هم بدم نمیومد چشم چرونی کنم. بهاره هم مثل خاله اش دختر خوش هیکل و خوشگلی بود. قدش بنظر میومد 165 باشه. وزنش هم بنظرم حداقل 50 کیلو بود. اصلا شکم نداشت، اما سینه های سفت و نسبتا برجسته (احتمالا 80) داشت و باسن گردش با کمر باریکش بیشتر به چشم میومد. در حالی که شهناز همیشه حجاب داشت و موهاش رو با روسری می پوشوند، بهاره زیاد اهمیتی نمی داد و خیلی وقتها که شالش رو شونه اش می افتاد اعتنایی نمی کرد و میذاشت موهای بلندش رو ببینم. واقعا یک حوری به تمام معنا بود. معمولا تو خونه تی شرت با شلوار تنگ تنش بود و گاهش موقع کار تی شرتش می رفت بالا و باریکه از کمر یا شکمش معلوم میشد. یکبار تی شرت یقه بازی پوشیده بود که کمی از خط سینه اش معلوم میشد. من هم طبیعتا تحریک می شدم و بهاره تبدیل شد به سوژه خودارضایی های من.
یک روز پنجشنبه، بهاره وقتی کارهاش تقریبا تموم شد، قرار بود که حمام و دستشویی رو هم نظافت کنه. اما اجازه گرفت که وقتی برای نظافت حموم میره خودش هم دوش بگیره. فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه قراره بهاره تو حموم من لخت بشه داشت دیوونم میکرد. بهش گفتم اشکال نداره و حتی یک حوله بهش دادم. تو تقریبا 45 دقیقه ای که تو حموم بود چند بار وسوسه شدم بی خبر برم سراغش. اما شیطون رو لعنت کردم و ترجیح دادم همچنان با خودارضایی خودم رو سبک کنم.
از یک جهت از اینکه می دیدم بهاره اینقدر راحته ازش خوشم اومده بود. آپارتمان من سه اتاق خوابه است. بهش گفتم کمدهای یکی از اتاقها رو که خودم ازش استفاده نمی کنم میتونه برداره برای گذاشتن وسایل خودش. در ضمن بهش گفتم هر روزی که اومد خونه ام میتونه قبل از رفتن دوش بگیره تا با بدن تمیز بره خونه اش.
کم کم رابطه من و بهاره صمیمی تر شد. روزهایی که پیش من میومد ناهار رو با هم میخوردیم و کمی گپ می زدیم. دیگه وقتی میومد خونه ام کاملا روسری اش رو بر میداشت. یک روز ازش پرسیدم چرا ادامه تحصیل نداده. آه از نهادش بلند شد که خونواده اش اجازه ندادن و گفتن از عهده هزینه اش برنمیان. بهاره بچه بزرگ خونواده اش بود و 4 تا خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت که پدرش از عهده هزینه ها برنمیومد. برای همین مجبور شده بود بیاد کار کنه. دلم براش سوخت. واقعا حیف بود از این دختر که اینطور عمرش تلف می شد. انگار این سوال من داغ دلش رو تازه کرده بود چون بقیه اون روز دیگه دل و دماغ حرف زدن نداشت.
تقریبا دو هفته بعد از اون روز بود که یک روز شنبه بود که دیدم دوباره خیلی ناراحته. برخلاف همیشه اصلا شاد نبود. موقع ناهار ازش پرسیدم "اتفاقی افتاده؟"
یک دفعه زد زیر گریه. ظاهرا براش خواستگار اومده بود. میگفت طرف یکی از اقوام دورشونه که 20 سال ازش بزرگتره و چون از زن اولش بچه دار نشده اومده از پدر بهاره اون رو خواستگاری کرده. پدره هم بخاطر شیربها و اینکه یک نون خور کم بشه راضی به این وصلت شده. اون روز نذاشتم دیگه کار کنه و دو نفری نشستیم تمام مدت با هم حرف زدیم و درد دل کردیم تا بهش دلداری بدم. اما بهاره آروم و قرار نداشت و گفت که طرف منتظره هفته آینده جواب خواستگاریش رو بشنوه. بهش گفتم فعلا هیچ جوابی نده و قول دادم که تا اون موقع یک راهی پیدا کنم کمکش کنم.
اون شب به شهناز، خاله بهاره، زنگ زدم و راجع به این موضوع صحبت کردم. اون هم خبر داشت و برای بهاره نگران بود. ازش پرسیدم که چه راه حلی بنظرش می رسه، که تنها راه اینه که یک خواستگار بهتر پیدا بشه. باقی شب رو داشتم به این موضوع فکر می کردم. نمی دونستم اگر خودم از بهاره خواستگاری کنم خونواده اش چه عکس العملی می تونستن داشته باشن. البته تا اندازه ای مطمئن بودم که علی الاصول برای پدر بهاره نباید فرقی داشته باشه. اونکه حاضره دخترش رو به یک نفر با 20 سال اختلاف سن شوهر بده، براش نباید یک نفر 6-7 سال پیرتر باشه فرقی بکنه، هر چند فکر کنم سن من از پدر بهاره بیشتر بوده. اما از طرف دیگه، نمی خواستم شهناز و بهاره فکر کنن که من آدم هوس بازی هستم که میخوام از این فرصت سوءاستفاده کنم. بهاره واقعا استحقاق این رو داشت که با آدمی به سن و سال خودش باشه و انرژی جوانی اش رو با یک نفر مثل من حروم نکنه.
اما راهی که به ذهنم رسید این بود که به بهاره پیشنهاد بدم این کار رو برای رهایی از این معضل انجام بده. به شهناز زنگ زدم و موضوع رو گفتم. در واقع راه حلی که گفتم این بود که من و بهاره ظاهرا ازدواج می کنیم و بهاره دیگه میتونه خونه من بمونه. تاکید کردم که اصلا قصد ندارم خودم رو بعنوان شوهر به بهاره تحمیل کنم اما این ازدواج ظاهری به بهاره فرصتی میده تا از دست پدرش راحت بشه. من هیچ توقعی ازش نخواهم داشت و فقط کافیه به کارهای خونه برسه و بقیه وقتش رو صرف درس خوندن بکنه. اضافه کردم که حاضرم شیربهای خوبی به پدرش بدم تا به این کار رضایت بده، هزینه تحصیل و زندگی بهاره رو هم به بهترین نحو تامین می کنم و هر زمان که حس کرد میتونه مستقل زندگی کنه یا اگر از کسی خوشش اومد حاضرم به ازدواج ظاهری مون خاتمه بدم تا بره سر خونه و زندگی خودش. تا اون زمان هم اصلا بهش دست نمی زنم (اضافه کردم که تو سالهایی که شهناز خودش برای من کار کرده حتما متوجه شده که من دنبال اینجور کارها نبودم که بخوام دنبال شهوترانی یا سوءاستفاده از کسی باشم که اونهم تایید کرد). به شهناز گفتم که من بهاره رو الان مثل دختر خودم می دونم و اینکار رو صرفا برای این موضوع انجام میدم.
شهناز از پیشنهاد من خوشحال شد، اما گفت باید با خود بهاره هم صحبت کنه. فردای اون روز قرار بود بهاره طبق روال بیاد خونه من اما خبری ازش نشد. پیش خودم گفتم که حتما از من دلخور شده. حدود ظهر بود که زنگ زد و عذرخواهی کرد که نیومده و گفت که کاری براش پیش اومده. گفتم اشکال نداره اما حرفی از پیشنهادم نزدم. اون هم چیزی نگفت. دو روز بعد دوباره باید میومد خونه ام. مثل همیشه سر وقت اومد. بدون اینکه حرف خاصی بزنه، سلام کرد و رفت سراغ کاراش. حدود ساعت 10 رفتم آشپزخونه پیشش. سرش رو پایین انداخته بود و سعی می کرد با من رو در رو نشه. گفتم "خاله ات باهات صحبت کرد؟" سرش رو به علامت تایید تکون داد.
پرسیدم: "خب. نظرت چیه؟"
بهاره: "راستش نمیدونم چی بگم. پیشنهاد عجیبیه."
براش دوباره همون حرفهایی که به شهناز گفته بودم رو تکرار کردم و تاکید کردم هیچ قصدی جز کمک به اون ندارم. حتی گفتم که حاضرم براش یک آپارتمان جداگانه اجاره کنم تا راحت باشه. گفت: "نه من با اینکه با شما تو این خونه باشم مشکلی ندارم. خاله ام همیشه میگه که آدمی به چشم پاکی شما وجود نداره. اما نمی تونم از شما توقع داشته باشم چنین کاری رو برای من انجام بدید."
من: "بهت گفتم که من این کار رو می کنم تا تو از این مخمصه ای که هستی نجات بدم. البته راه دیگه ای هم هست. اگر پسری هست که بهش علاقمندی و واقعا آدم خوب و اهل زندگیه اما قدرت مالی برای ازدواج باهات نداره، من حاضرم همه هزینه های ازدواجتون رو بدم و تا یک مدت هم بهتون کمک مالی کنم." (این حرف رو به این خاطر زدم شاید با پسری دوست باشه و دلش پیش اون باشه.)
بهاره: "نه. باور کنید من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم. راستش پسرای این دوره و زمونه هم اصلا قابل اعتماد نیستن."
من: "پس در هر صورت، من حاضرم هر جور که بخوای کمکت کنم. اگر فکر می کنی که کار دیگه ای از دستم بر میاد باز هم مضایقه نمی کنم."
بهاره تشکر کرد و به کارش ادامه داد. موقع ناهار حرف خاصی بین مون رد و بدل نشد و غروب هم رفت خونه شون. روز جمعه شهناز بهم زنگ زد و گفت که بهاره اول نمیخواسته راجع به پیشنهاد من با خانواده اش صحبت کنه اما وقتی که پدرش اصرار کرده که باید جواب خواستگارش رو بده، اون بهشون گفته که قراره یک خواستگار دیگه بیاد که از این یکی بهتره. خلاصه شهناز گفت که فردا با بهاره با هم میان خونه من تا صحبتهامون رو نهایی کنیم و بعد قرار خواستگاری بذاریم.
فردای اون روز صحبتهامون رو کردیم و به هردوشون اطمینان دادم که قصدم همون چیزیه که قبلا گفتم. هر دوشون ممنون بودن. قرار شد هفته بعدش برم خواستگاری. خلاصه خواستگاری و کارهای دیگه به سرعت انجام شد. با شیربهایی که به پدر بهاره دادم خیلی زود با ازدواج ما موافقت کرد و ظرف یک ماه عقد کردیم. بهاره خودش نمیخواست جشن بگیره. فقط یک مهمونی خونوادگی تو یک رستوران گرفتیم که خونواده بهاره، خاله هاش و عمه اش و عموهاش بودن. از خونواده من کسی نبود چون بچه هام که خارج بودن و با بقیه اقوامم هم که کلا ارتباطی نداشتم. بعد هم دست بهاره رو گرفتم بردم خونه ام. از اون ببعد طبق قراری که باهاش گذاشتم یکی از اتاقهای خونه رو برای بهاره تخت و کمد گرفتم و شبها اون تو اتاق خودش میخوابید. میگفت تا حالا تو عمرش اتاق تنهایی نداشته. براش همه چیز تامین کردم. بهاره به کارهای خونه میرسید. عروسی ظاهری ما اردیبهشت بود. برای همین پرس و جو کردم نزدیکی خونه یک مدرسه پیدا کردم که از مهر ماه بره پیش دانشگاهی درس بخونه، چون بعد از کلاس 11 دیگه نتونسته بود بره مدرسه. دلم میخواست کاری کنم که تو درس و تحصیل حتی از دخترهای خودم هم موفق تر باشه. در عین حال کلاسهای تقویتی هم اسمش رو نوشتم. خودش هم علاقه داشت. کلاس زبان هم می رفت. همین کارها باعث می شد که حسابی مشغول باشه و حتی وقتی هر دو تو خونه بودیم فقط بعد از شام فرصت می کردیم یک ساعت با هم بشینیم تلویزیون تماشا کنیم. خوشبختانه رفت و آمد زیادی به خونه مون نمیشد. شهناز تنها فامیل بهاره بود که مرتب به ما سر میزد. بهاره خودش هم علاقه ای نداشت با کسی رفت و آمد داشته باشه. فقط هر دو هفته بهاره تنهایی میرفت به پدر و مادرش سر میزد. من هم همیشه مقداری پول بهش میدادم که به خونواده اش کمک کنه، بخصوص برای خواهر و برادرهاش لباس و چیزهای دیگه ای که لازم دارن بخره.
اوایل بهاره هنوز با من خیلی رسمی برخورد می کرد مثل همون مواقع که خونه من کار می کرد. اما بعد از 2-3 ماه کم کم صمیمی تر شدیم. اما من در هر صورت مراعات حالش رو می کردم و سعی می کردم که حریم خصوصی ش حفظ بشه. براش موبایل هم گرفتم تا اگر خودش خواست با کسی تماس بگیره راحت باشه. از همون اول، تو خونه پیش من بی حجاب بود، اما معمولا لباس پوشیده می پوشید، البته در همون حدی که قبلا موقعی که برام کار میکرد. تی شرت، پیراهن، با شلوار. بتدریج تو لباس پوشیدن راحت تر شده بود. مثلا دامن هم می پوشید، البته نه دامن کوتاه، ولی دامنی که کمی از زانوهاش پایین تر بود و من می تونستم ساقهاش رو ببینم. وقتهایی که تو اتاق خودش بود، تاپ بندی می پوشید، و وقتی میومد بیرون، یک پیراهن روی اون تنش می کرد اما دکمه هاش رو نمی بست، در نتیجه گردن و بالای سینه هاش در معرض دید من قرار می گرفت.
از طرف دیگه بهاره از وقتی که اومد تو خونه من، راهنمایی اش کردم که بره آرایشگاه و به خودش برسه. تا قبل از اون حتی زیرابرو هم برنداشته بود. با کمی رسیدگی و یک آرایش ملایم یک حوری بتمام معنی شده بود.
رفتارش هم کم کم تغییر می کرد، با اینکه از اول بهش گفته بودم که من قصد رابطه باهاش ندارم، اما بتدریج حس می کردم که در رفتارش با من دلش میخواد به من نزدیک بشه و تا حدی لاس می زد. چندین بار پیش اومده بود که صبحها وقتی هنوز از خواب بیدار نشده بودم، میومد بالا سرم تا برای صبحانه بیدارم کنه. با اینکه دفعه اول دیده بود که من معمولا فقط با یک شرت می خوابم، اما باز هم اینکار رو تکرار کرد. اوایل تماس بدنی زیاد نداشتیم، و فقط دست می دادیم. اما بعد تماسهامون بیشتر شد مثلا وقتی تو خونه خسته می شد ازم میخواست گردنش رو بمالم. یک بار تو خونه خورد زمین و ساق پاش کبود شده بود، بعد وقتی رو مبل نشسته بود ازم خواست پاهاش رو بمالم. اون موقع دامن پوشیده بود و موقع مالیدن پاهاش تا بالای رونش رو کامل می دیدم.
یک شب تو شهریور ماه داشتیم یک فیلم می دیدیم که چند تا صحنه رمانتیک داشت که مرد و زنی همدیگر رو می بوسیدن. بهاره یک دفعه پرسید "راستی تو چرا بعد از فوت زنت دیگه ازدواج نکردی؟"
من: "راستش اوایل حتی به این موضوع فکر نمی کردم. بعد اطرافیانم خیلی بهم اصرار می کردن قانع شدم این کار رو بکنم اما هیچوقت کسی نظرم رو جلب نکرد."
بهاره: "یعنی واقعا هیچکس نبود که توجهت رو جلب کنه؟ معلومه خیلی سختگیری. اما من در حدی که باهات آشنا شدم حس نمی کنم انقدر سختگیر باشی."
من: "نه سختگیر نیستم. اما بالاخره من به زنم خیلی علاقه داشتم. زن خیلی خوبی بود. خاله شهنازت حرف من رو تایید می کنه. بهمین خاطر همیشه همه رو با اون مقایسه می کردم." بعد یک مکث کوچکی کردم و ادامه دادم: "البته نه اینکه اصلا هیچکس نباشه. حقیقتش یک نفر بود که خیلی دلم میخواست بهش پیشنهاد بدم اما دیر دست بکار شدم."
بهاره: "یعنی با کس دیگه ای ازدواج کرد؟"
سرم رو بعلامت تایید تکون دادم.
بهاره ادامه داد: "چه حیف. نظر اون چی بود؟"
من: "نمی دونم هیچوقت راجع به این موضوع باهاش صحبت نکردم."
بهاره:"من میشناسمش؟"
من: "میشه راجع به یه موضوع دیگه حرف بزنیم؟"
بهاره مثل اینکه شیطنتش گل کرده بود. گفت: "اذیت نکن دیگه محسن (دیگه من رو به اسم کوچک صدا می کرد). خیلی دلم میخواد بدونم کی بوده."
من: "آخه دیگه الان چه فرقی میکنه. اون که سر خونه زندگی خودشه من هم به این وضعیت عادت کردم."
بهاره: "میتونم حدس بزنم؟"
من: "از کجا حدس بزنی. مگه تو چند نفر از آشناها و اطرافیان من رو می شناسی؟" (خواستم ذهنش رو منحرف کنم تا فکر کنه طرف از اقوام خودمه)
بهاره: "من فکر می کنم اون کسی که میگی (چند لحظه مکث کرد) ... خاله شهنازم باشه."
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم اما سعی کردم به روی خودم نیارم. با لبخند تمسخر آمیزی گفتم: "چطور به این نتیجه رسیدی؟"
بهاره: "معلومه دیگه. تو همیشه از اون تعریف می کنی. اونهم از تو تعریف می کنه. همیشه وقتی که اون اینجاست متوجه نگاهت هستم چطوری با حسرت بهش نگاه می کنی."
من: "خل شدی؟ این هم شد دلیل؟"
بهاره: "پس چی. تو با این همه تجربه معلومه هنوز زنها رو نمیشناسی. طرز نگاه کردنت به خاله شهناز داد میزنه که بهش علاقه داری."
من: "ول کن دیگه درست نیست راجع به من و خاله ات اینجوری حرف بزنی. اون شوهر داره."
بهاره: "آره. اما از بی عرضگی خودت بود که از دستش دادی، وگرنه اون هم خیلی تو رو دوست داشت اما نمی تونست خودش پا پیش بذاره."
بعد از چند دقیقه سکوت، بهاره دوباره گفت: "واقعا حیف شد. می تونستی شوهر خاله خوبی برام باشی. هر چند الان هم بد نشد، بجای شوهر خاله، شوهر خودم شدی."
من دیگه داشتم اعصابم از این که به این مطلب گیر داده بود بهم می ریخت. با ناراحتی گفتم: "حالا تو هم گیر دادی به این موضوع. ول کن دیگه. هر چی بوده گذشته."
بهاره تا حالا من رو تو این حالت ندیده بود. اومد کنارم نشست، دستش رو گذاشت و دستم و گفت: "ببخشید محسن جان. نمی خواستم ناراحتت کنم."
دوباره شیطنتش گل کرد و گفت "اما وقتی عصبانی میشی خوشگل تر میشی."
از رفتارش خنده ام گرفت. واقعا یک دختر شاد و سرزنده بود. همیشه از آدمهایی که اینطوری بودن خوشم میومد. سرش رو گذاشت روی شونه ام و با هم به دیدن فیلم ادامه دادیم. اولین بار بود که اینطور بهم نزدیک شده بود. گرمای تنش خیلی برام لذت بخش بود، حتی تحریکم کرده بود و مواظب بودم نگاهش به جلوی شلوارم نیفته و متوجه نشه. با هم فیلم رو تا آخر دیدیم و بعد هر کدوم رفتیم اتاقمون تا بخوابیم.
نیم ساعت بعد از اینکه رفتم بخوابم، هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای جیغ بهاره رو شنیدم. با عجله از جام بلند شدم رفتم طرف اتاقش دیدم روی تخت وایساده داره به پرده اتاق نگاه می کنه. وقتی پرسیدم چی شده، با دست به پرده اشاره کرد و گفت: "سوسک". دیدم یه سوسک بالدار به پرده چسبیده. ظاهرا بهاره از صدای بال زدنش خیلی ترسیده بود. گفتم: "ما که سوسک نداشتیم تو خونه". بهاره گفت: "امروز خونه رو تمیز می‌کردم پنجره یکی دو ساعت باز مونده بود. شاید از پنجره اومده. وای محسن من میترسم. یک کاری بکن." با عجله رفتم حشره کش آوردم و به طرف سوسک بدبخت شلیک کردم. بعد نگاه کردم به بهاره. هر دو به هم خیره شده بودیم. تا این لحظه اینقدر هول شده بودم که متوجه نشدم، خودم فقط با یک شورت جلوی بهاره وایسادم. اون هم با لباس خواب، که یک تاپ بندی با یقه شل و باز بدون سوتین، با یک شورت بود. سرم رو پایین انداختم و حشره کش رو گذاشتم پایین تخت و بعد هم از اتاق رفتم بیرون. ده دقیقه ای می‌شد که رفته بودم تو تختم، که صدای بهاره رو شنیدم. پشت در بود و اجازه میخواست بیاد تو. ملافه رو کشیدم رو خودم گفتم، بیاد. یه روبدوشامبر تنش کرده بود. اومد تو چارچوب در و گفت: "محسن من امشب می ترسم تو اون اتاق بخوابم. حتما بازم سوسک هست."
گفتم: "میخوای تو اینجا بخواب، من برم اونجا." گفت: "نه. میشه با هم رو تخت تو بخوابیم؟ من امشب اصلا می ترسم تنها بخوابم."
اومدم حرفی بزنم، که بهاره پرید وسط حرفم و گفت: "نترس نمی خورمت." بعد اومد طرف تخت و بالا سر من وایساد.
خنده ام گرفت. تو این حال هم شیطنت رو فراموش نمی کرد. گفتم: "باشه. فقط برو بالش و ملافه خودت رو بیار."
گفت: "تو نمیری برام بیاری؟"
گفتم: "آخه من لباس تنم نیست."
گفت: "عیبی نداره. من که در هر صورت الان دیدمت. بعد هم ناسلامتی زن و شوهریم ها. حالا نمیخوای کار دیگه ای بکنی، حداقل می تونیم در این حد به هم نگاه کنیم."
از زیر ملافه دراومدم و در حالی که بهاره با نگاهش دنبالم می‌کرد رفتم به اتاقش تا بالش و ملافه اش رو بیارم. وقتی برگشتم، دیدم رفته رو بالش من خوابیده و ملافه رو هم روش کشیده. تا من رو دید گفت: "آخی. چقدر خوبه یک نفر قبلا رختخواب رو گرم کرده باشه. گرمای تنت خیلی لذت بخشه."
گفتم: "امان از دست تو بهاره. کلا امشب یک چیزیت میشه. فکر نمی کردم اینقدر شیطون باشی." سمت دیگه ی تخت طوری دراز کشیدم که بیشترین فاصله رو باهاش داشته باشم.
با اینکه گرمم بود، امّا ملافه رو کامل روی خودم کشیدم. با اینحال مدت طولانی نگذشت که حس کردم، بهاره دستش رو از روی ملافه گذاشت روی شونه هام. بعد پرسید: "خوابی؟"
برگشتم طرفش و گفتم: "نه. تو امشب چت شده عزیزم؟"
اولین بار بود که ناخودآگاه بهش گفتم "عزیزم". یعنی یک دفعه از دهنم پرید. از وقتی که محبوبه زنم مرده بود، با هیچ زنی اینقدر نزدیک نشده بودم و نا خودآگاه حس کردم محبوبه کنارمه. خودم حس خوبی از این حرف داشتم. بهاره به من خیره شده بود و گفت: "من واقعا برات عزیزم؟"
من: "آره. اگر نبودی که نمیاوردمت اینجا و الان پیش من نبودی."
اومد نزدیکتر. ملافه رو از روی خودش زد کنار و خودش رو به من چسبوند. بعد گفت: "پس چرا همش از من فاصله می گیری."
من: "قبلا که برات گفتم. نمیخوام خودم رو بهت تحمیل کنم یا فکر کنی چون بهت کمک کردم، مجبوری باهام رابطه هم داشته باشی."
بهاره: "محسن. ... چطور بگم. اولش من هم همین فکر رو می کردم. پیش خودم گفتم، حالا که خودت این راه رو پیشنهاد کردی، من هم قبول می کنم بعد از یک مدت که تونستم مستقل زندگی کنم از اینجا میرم و بعد هم هر طور شده محبتت رو جبران می کنم. امّا الان مدتیه که فکر می کنم که حس می کنم علاقه ام به تو بیشتر از این چیزاست. محسن من عاشقت شدم."
من: "این چه حرفیه می زنی. من پیر تر از اونم که تو بخوای عاشقم باشی. تو جوونی و حقته که با یک نفر تو سن و سال خودت باشی. کسی که پر انرژی باشه. من معلوم نیست تا کی زنده باشم و حتی اگه عمر طولانی داشته باشم بتونم نیازهای تو رو برآورده کنم. منظورم رو که می فهمی."
بهاره: "آره. خودم هم همین فکرها رو می کردم. امّا هر چی می بینم تو اطرافیان خودم هیچ مردی به خوبی تو نیست. همین برای اینکه عاشقت بشم کافیه. با خاله شهناز هم که صحبت می کردم همین نظر رو داره. الانم من کاملاً در اختیارتم. من زن تو ام از امشب هم با هم رو این تخت میخوابیم."
بعد ملافه رو از روی من کنار زد و خودش اومد روی کمر من نشست. با اینکه هر دو شورت تنمون بود، گرمای کسش رو روی کیرم حس می کردم. دستش رو از روی شورت گذاشت روی کیرم و گفت: "میخوام ببینمش."
خوابوندمش کنارم و رفتم جلو لبم رو گذاشتم رو لبش. بعد از یه بوسه طولانی، گفتم: "واقعا مطمئنی از این کار. بعدا پشیمون نمیشی؟"
بهاره: "هیچوقت تا الان اینقدر راجع به چیزی مطمئن نبودم. من تا آخر عمر باهات میمونم."
من: "من یک پیشنهاد دارم. اگر تا این اندازه مطمئنی، من هم میخوام کاری کنم شب اولمون اونقدر بهت خوش بگذره که خاطره اش تا آخر عمر برای هر دو مون باقی بمونه."
اون شب فقط عشقبازی کردیم و علیرغم اینکه هر دومون حسابی حشری بودیم، من نگذاشتم سکس کنیم. تصمیم گرفتم یک برنامه‌ریزی حسابی برای اینکار بکنم. فردای اون روز بهاره رو فرستادم آرایشگاه تا حسابی به خودش برسه، و اپیلاسیون کنه، موهاش رو درست کنه. بعد بلیط گرفتم برای کیش و تو بهترین اتاق یکی از بهترین هتلها جا رزرو کردیم. امّا به خود بهاره این رو نگفتم. دو سه روز تا برنامه سفر وقت بود. بهش گفتم هر روز بره ماساژ ریلکسیشن بگیره. تو این چند شب کنار هم میخوابیدیم امّا سکس نمی کردیم. حتی شورتم رو کنارش درنیاوردم تا در حسرت دیدن کیر بمونه. خودم هم شورت و سوتینش رو درنیاوردم. هنوز از برنامه کیش خبر نداشت. چهارشنبه شب ناغافل بهش گفتم که صبح زود میریم کیش. خیلی خوشحال شد.
وقتی رسیدیم کیش، روز اول رو تا نزدیکی های غروب به گشت و گذار سپری کردیم. وقتی برمیگشتیم هتل، بهش گفتم "دلت میخواد شب اولمون امشب باشه؟"
دستمون رو گرفت و در گوشم گفت: "جدی میگی. فکر می‌کردم دیگه منصرف شدی."
من: "مگه میشه منصرف بشم. مگه دیوونه ام که از همچین حوری خوشگلی دل بکنم."
وقتی برگشتیم هتل، هر دو دوش گرفتیم. ازش خواستم خودش رو حسابی خوشگل کنه. وقتی اون رفت تو اتاق تا خودش رو آرایش کنه، خودم رفتم اتاق پهلویی که اون رو هم رزرو کرده بودم، امّا بهاره ازش خبر نداشت. قبلا یک ست روتختی شیک به رنگ قرمز سفارش داده بودم بندازن روی تخت. کلی هم گل رز گفته بودم بذارن. تعدادی شمع هم آورده بودم. رفتم شمعها رو تو اتاق گذاشتم که وقتی روشن میشدند فضای رومانتیکی می‌شد. قرار بود شام ساعت 8 و نیم بیارن تو اتاق دوم. دوباره رفتم پیش بهاره. یک دست لباس شب خوشگل و سکسی براش خریده بودم. بهش دادم گفتم بپوشه. آرایشش خیلی خوشگل شده بود. همون موقع یکی از دوستام تو کیش بهم زنگ زد. قبلا بهش گفته بودم برام مشروب بیاره. اومده بود هتل و دو بطری مشروب آورده بود. هماهنگی های مربوط به هتل و آماده کردن اتاق و کارهای دیگه رو هم همین دوستم انجام داده بود. اومدم از اتاق برم تو لابی. بهاره گفت "چه خبره مرتب کجا میری؟". گفتم "الان برمیگردم عزیزم. شب خاطره انگیزمون امشبه. یادت که نرفته."
سری تکون داد امّا حرفی نزد. میدونست براش سورپرایز دارم.
مشروب رو گذاشتم تو یخچال اتاق بغلی. میز شام هم آماده بود، فقط باید غذا رو سر ساعت می آوردن. هنوز نیم ساعت دیگه وقت باقی بود. رفتم پیش بهاره. لباسی که براش انتخاب کرده بودم، خیلی بهش میومد. خودم هم لباس عوض کردم. کت و شلوار شیک، با کراوات. ساعت درست 8 و نیم شده بود. مدیر هتل رو موبایل بهم زنگ و گفت شام تو اتاق پهلویی آماده است. تاکید کرد که کسی هم تو راهرو نیست. به بهاره گفتم: "خوب عزیزم. بریم شام بخوریم." به لباسش اشاره کرد و گفت: "اینجوری؟ با این لباس؟"
گفتم: "آره. چه اشکالی داره؟ امشب شب عروسی واقعی مونه."
خواست حرفی بزنه، امّا فرصت ندادم. دستشو گرفتم و بردمش تو راهرو. همش دور و اطراف و نگاه می‌کرد کسی نباشه. در کمال تعجبش بردمش اتاق پهلویی.
ماتش برده بود. اتاق با نور ملایمی روشن بود. چند دسته گل رز تو گوشه های اتاق بود. میز شام وسط اتاق بود با دو تا شمع روشن. غذا هم از قبل روی میز قرار داشت. دست بهاره رو گرفتم و هدایتش کردم به سمت میز و گفتم: "عزیزم. امیدوارم از برنامه ای که برای عروسی خصوصی مون چیدم خوشت بیاد."
بهاره: "وای محسن جان. تو خیلی خوبی. اصلا منتظر همچین چیزی نبودم."
مشغول شام خوردن شدیم. برای هر دومون شراب ریختم. بهاره تا حالا نخورده بود امّا با من همراهی کرد. من هم حواسم بود که براش کم بریزم. موقع غذا از کارهایی که چند روز آینده تو کیش میخواستیم بکنیم صحبت کردیم. شام که تموم شد، رفتیم رو مبل نشستیم و به شراب خوردن ادامه دادیم. بهاره کم کم داشت مست می‌شد. شروع به بوسیدن لبش کردم، همزمان سینه هاش رو میمالیدم. پستونای درشتش تو اون لباس دکولته حسابی به چشم میومد و تحریکم می‌کرد. بهاره هم دستش رو میذاشت روی کیرم.
دستم رو بردم تو یقه لباسش و یکی از پستونای خوشگلش رو درآوردم. ازم پرسید: "چطوره؟ خوشت میاد؟"
گفتم: "عاشقشم. عاشق همه چی و همه جای بدنتم."
کمی پستونش رو مکیدم. بعد بلند شدیم با موزیک ملایمی که گذاشته بودم رقصیدیم. رقص حرفه ای که نه چون من که بلد نبودم بهاره هم کلاس رقص نرفته بود. فقط همدیگه رو بغل کردیم و آروم همراه با آهنگ تکون میخوردیم. من بهاره رو از پشت بغل کرده بودم و پست گردنش رو میبوسیدم. پارچه لباسش نرم و لطیف بود انگار بدن لختش تو بغلم بود. حسابی تحریک شده بود. بهاره هم متوجه سفتی آلتم شده بود. کمی بعد بهاره برگشت و لبش رو گذاشت رو لبم. یکی دو دقیقه ممتد همدیگه رو بوسیدیم. بعد دستش رو گذاشت روی کیرم و گفت "دیگه طاقت ندارم. بریم رو تخت."
بهش گفتم کمی صبر کنه. بعد خودم رفتم شمعها رو روشن کردم. دستش رو گرفتم و بردمش اونجا. اتاق با نور شمع ها و عطر گل های رز و روتختی قرمز رنگ خیلی رمانتیک شده بود. همه چراغها رو خاموش کردم و دست بهاره رو گرفتم بردم طرف تخت. از پشت زیپ لباسش رو باز کردم و گذاشتم لباسش بیفته زمین. الان بهاره فقط با یک ست شورت سوتین توری سکسی و یک کفش پاشنه بلند پشت به من وایساده بود. شورتش لامبادایی بود که عملاً همه کونش ازش بیرون افتاده بود. برگشت سمت من و کتم رو از تنم درآورد. خواستم پیراهنم رو دربیارم که گفت: "نه. دلم میخواد خودم لختت کنم. کراوات و پیراهنم رو باز کرد و درآورد. بعد روی لبه تخت نشست و شروع به بازکردن کمربند و زیپ شلوارم کرد. شلوارم رو درآورد. از روی شورت دستش رو گذاشت روی کیرم و فشارش داد. در همون حالت برگشت رو به بالا به من نگاه کرد و گفت: "محسن جان من بلد نیستم چکار کنم. راستش تو فیلم یه چیزایی دیدم امّا باید کمکم کنی. دلم میخواد شب اول به تو هم خیلی خوش بگذره."
من: "نگران نباش عزیزم. من بلدم چکار کنم. امّا امشب شب توئه. میخوام پرده ات رو بزنم."
بهاره: "من در اختیارتم."
دستش رو گرفتم بلندش کردم. دستم رو بردم پشتش رو سگک سوتنیش رو باز کردم و از تنش درآوردم. الان فقط با یه شورت جلوی من بود. دستش رو گرفته بود جلوی سینه اش. یه واکنش طبیعی و غریزی برای اولین باری که لخت شده بود. دستاش رو زدم کنار و بغلش کردم. تماس پوست بدنهامون و فشار پستوناش به سینه من لذت عجیبی داشت. به پشت خوابوندمش رو تخت. از لبش شروع کردم به بوسیدن و همینجور اومدم پایین تر. از پستونهاش هم رد شدم تا رسیدم به لبه شورتش. بهاره از لذت مثل مار به خودش می پیچید. تا رسیدم به شورتش. از لبه های کناری شورتش، انگشتم رو بردم تو و لبه های کسش رو لمس کردم. حسابی خیس شده بود. کمی با انگشتم با کس کوچولو و تنگش بازی کردم. بعد شورتش رو آروم کشیدم پایین و سرم رو بردم وسط پاهاش و شروع به لیسیدن کسش کردم. بهاره از فرط لذت مثل مار به خودش میپیچید و در عرض سه چهار دقیقه ارضاء شد. حسابی نفس نفس می زد. کمی که نفسش جا اومد، با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و گفت: "نگفته بودی از این کارها بلدی."
لبخندی زدم امّا حرفی نزدم. دستش رو برد به طرف شورتم و گفت: "بالاخره میخوای به من نشونش بدی یا نه؟"
من: "چیو نشونت بدم؟"
بهاره دستش رو گذاشت روی کیرم و گفت: "همینو دیگه"
من:"مگه اسم نداره."
بهاره: "آخه خجالت می کشم بگم"
من: "تو زنمی. اگه میخوای باهات سکس کنم باید اسمش رو بیاری. وگرنه دیگه به کست دست نمی زنم."
بهاره با صدای آرومی گفت: "میخوام کیرت رو ببینم."
من: "آفرین دختر خوب. حالا اگه میخوای ببینیش، خودت درش بیار."
دستش رو کرد تو شورتم، اول کمی همون جا کیرم رو مالش داد. بعد شورتم رو کشید پایین تا زانوهام. چشماش خیره شده بود. بعد گفت: "این چقدر بزرگه. آخه چطور میخواد اونجای من جا بشه."
من: "کجا؟"
بهاره: "تو کسم."
من: "نترس خودم جاش می دم. میتونی برام بخوریش؟"
بهاره: "باید امتحان کنم."
من: "نگران نباش تمیزه. فقط مواظب باش دندون نزنی."
محبوبه هیچوقت از ساک زدن خوشش نمیومد. فقط گاهی، اونهم اوایل ازدواجمون، کیرم رو می بوسید و لیس میزد. من هم بهش اصرار نمی کردم. امیدوارم بودم که بهاره اونطوری نباشه. همیشه حسرت داشتم که زنم برام خوب ساک بزنه. بهاره شروع کرد. اولش فقط میبوسید، بعد شروع به بوسیدن سرش کرد. تا همینجاش خیلی خوب بود. حداقل اینکه از کیرم چندشش نمیشد. بعد سرش رو کرد دهنش و کمی مکید. پیش خودم گفتم برای شب اول، تا همین اندازه کافیه. دوباره به پشت خوابوندمش. دستم رو بردم لای پاهاش و کسش رو مالیدم و گفتم: "حاضری کارم رو شروع کنم؟"
بهاره با تکون دادن سرش پاسخ مثبت داد. رفتم روش دراز کشیدم طوری که تنه کیرم روی شکاف کسش قرار گرفت. کمی تو اون حالت خودم رو تکون دادم. کسش حسابی لیز و خیس شده بود. بهش گفتم سر کیرم رو بذاره روی سوراخش. بعد فقط ذره ذره سر کیرم رو بهش فشار دادم و با ملایمت شروع به عقب جلو کردن کردم. با هر بار جلو رفتن، کمی (شاید در حد 2-3 میلیمتر) جلوتر می رفتم. تا بتدریج جا باز کنه. کمی که به اینکار ادامه دادم بهاره آه کشید. بهش گفتم: "الان رسیده به پرده ات. حاضری؟"
سرش رو به علامت تأیید تکون داد. بهش گفتم: "خودت رو سفت نگیر. بدنت رو شل کن." بعد کیرم رو یک دفعه فرو کردم و چند دقیقه تو همون حالت نگه داشتم. بهاره آخ بلندی گفت امّا بعد سعی کرد آروم بمونه. بعد از چند دقیقه، از روش بلند شدم. کیرم خونی شده بود. از کناره های کسش هم چند قطره خون اومد امّا زیاد نبود. دستمال آوردم تمیزش کردم و بهش گفتم: "ببخشید اذیت شدی."
بهاره: "اشکالی نداره عزیزم. بالاخره باید اینکار رو می کردم. راستش بهتر از اونی بود که فکر می‌کردم. خیلی راحت تر از اون چیزی بود که خاله شهناز و یکی دو تا از زنهای فامیل بهم گفته بودن. ممنون که مراقبم بودی.
رفتم برای هر دومون شراب ریختم. در همون حالت که روی تخت بودیم خوردیم. بعد بهش پیشنهاد کردم که بگیریم بخوابیم چون میدونستم برای شب اول، همینقدر کافیه وگرنه بهاره اذیت میشه. امّا اون نگران من بود، چون خودش اول کار ارضا شده بود. اونقدر اصرار کرد که گفتم با پستوناش آبم رو میارم. رفتم کیرم رو شستم، پستوناش رو با کرم چرب کردم، رفتم روی سینه اش نشستم. ازش خواستم، پستوناش رو به هم فشار بده بعد هم شروع به تلمبه زدن لای پستوناش کردم. اینهم از کارهایی بود که همیشه دوست داشتم بکنم امّا محبوبه ازش خوشش نمیومد. بهاره که اولین بارش بود سکس رو تجربه می‌کرد چهارچشمی به کیرم نگاه می‌کرد، میخواست لحظه ای که آبش میاد رو ببینه. 4-5 دقیقه طول کشید تا بالاخره آبم اومد و روی پستونای بهاره خوشگلم خالی کردم.
بعد بوسیدمش و با هم رفتیم دوش گرفتیم. اونجا همدیگه رو مالیدیم و شستیم بعد گرفتیم خوابیدیم. البته مجبور شدیم رو تختی رو عوض کنیم چون کمی از آب کیرم و خون بهاره روش ریخته بود. بعد هم چون ممکن بود باز بهاره خونریزی داشته باشه، بهش نوار بهداشتی دادم. (فکر همه چیز رو کرده بودم).
ساعت 7 با بوسه های بهاره از خواب بیدار شدم. از پشت من رو بغل کرده بود و داشت پشت گردنم رو می بوسید. هر دو فقط شورت تنمون بود. برگشتم طرفش و گفتم: "چرا بیدار شدی؟"
دستش رو کرد تو شورتم، کیرم رو گرفت دستش و گفت: "من میخوام."
گفتم: "الان اذیت نمیشی؟ هنوز اونجات زخمه."
بهاره: "باشه. مهم نیست. میخوام تو رو توی خودم حس کنم."
کارم رو با بوسیدن و مکیدن پستوناش و مالیدن کسش شروع کردم، اونقدر این کار رو ادامه دادم تا کسش حسابی خیس شد. بعد رفتم وسط پاهاش و سکس اصلی رو شروع کردم. این بار با سرعت بیشتری کیرم رو فرو کردم. جلو عقب کردن رو تا اونجا ادامه دادم که بهاره ارضا شد، موقعی که خودم داشتم ارضا می شدم، خواستم رو شکمش خالی کنم که نذاشت و گفت: "نه. همون تو بریز. میخوام حسش کنم."
من: "ممکنه حامله بشی."
بهاره: "من هم دقیقا همین رو میخوام. من ازت بچه میخوام."
من هم دیگه خودم رو رها کردم و تا قطره آخر آبم رو ریختم تو کسش.بعدش کنار هم دراز کشیدیم و دوباره خوابمون برد تا ساعت 10. بعدش بلند شدیم، دوش گرفتیم بعد رفتیم اتاق اصلی مون. الب
nemidonam in chie
     
  
صفحه  صفحه 55 از 59:  « پیشین  1  ...  54  55  56  57  58  59  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA