ارسالها: 68
#11
Posted: 10 Aug 2013 20:22
قسمت 10:
مرجان ومژگان دوباره با لباس باز اومدن استقبالمون، این لباسا واسه من ناجوره وگرنه واسه اینا خیلی هم عادیه، چقدر زیبا شده بود این مرجان، چی ساخته بود ناکس، سلام و احوالپرسی کردیم، مژگان گفت بفرمایید بشینین تا واستون چیزی بیارم میل کنید.... اگه ناراحت نمیشین قبل اینکه به زحمت بیفتین برم سراغ اون مشکلی که واسش اومدم.... مرجان: یعنی واسه ما نیومدین؟..... چرا شما که اولشین ولی خوب می ترسم به تاریکی بخوریم و مجبور بشیم چند لحظه ایی خاموشی داشته باشیم.... اونا هم موافقت کردن و من دست بکار شدم جایی اتصالی نداشت منتها فیوزش نیست چینی بوده جان به جان آفرین تسلیم کرده بود به مهران گفتم بریم فیوز بگیریم.... تازه که اومدیم بزار کمی استراحت کنیم بعد میریم.... خوب بریم زودتر تمومش کنیم بعد استراحت کنیم چی میشه مگه؟.... با اخم، باشه بریم ولی من از فیوز و اینا چیزی سر در نمیارم.... با خنده، اونو که می دونم واسه همینه که من اومدم دیگه.... به شوخی با دستش هولم داد و رفتیم فیوز و گرفتیم و برگشتیم و نصبش کردم و همه چی به روال برگشت. مرجان: بابا شما اوستادید و ما نمی دونستیم.... ممنون، چوبکاری نفرمایید.... مهران: آره، ایشون از هر انگشتشون یک هنری میریزه اما رو نمی کنه، دیگه آروم آروم باید شوهرش بدیم.... 3تایی خندیدیم که مژگان سر رسید چی می گین و می خندین؟ من جا موندم؟.... نه چیزه خاصی نیست ظاهرا" یخچالتون خرابه دارن هندونه ها را به من میسپارن، مژگانم خندش گرفت و گفت خیلی بامزه هستین آرش خان.... با خنده رفتیم نشستیم، مژگان از قبل وسایل پذیرایی را چیده بود. روم نمی شد چیزی بگم یا چیزی بخورم اما این مهران هی اذیتم می کرد. مهران: پسر خونه خودته تعارف نکن و دست برسون.... باشه چشم.... اونقدر باکلاس صحبت نکن بهت نمیاد، همونطوری که توی کارگاه حرف میزنی راحت باش، اتفاقا" این خانواده از صحبتهای کوچه بازاری و خاکی بودن خوششون میاد.... مهران بی خیال... مرجان به طرفداریم به مهران گفت اذیتش نکن بزار هرجور دوست داره باشه، شما هم آقا آرش اینقدر خجالتی نباشین اینجا کسی غریبه نیست، اینجوری ما هم سختمون میشه. ای خدا کی میشه امشب تموم بشه دارم آب میشم، در حال میوه خوردن بودیم که مژگان پرسید از زمانی که اومدی هنوز به خانوادت سر نزدی؟.... نه، آخه دلم نمی خواد با دست خالی برگردم شهرم، به خانوادم گفتم که چرا فعلا" نمیرم پیششون اونا هم خودشونو وفق دادن البته در تماس هستیم، اینطور نیست که بی خیال باشم.... شاید حالا حالاها دستت پرنشه اون وقت چی؟... تا می تونم صبر می کنم.... مرجان: چه دلی داری شما، واقعا" دلتون تنگ نشده واسشون؟.... من دلم از سنگ نیست مرجان خانم، شرایط من با شما خیلی فرق داره، چاره ایی ندارم، نهایتا" تا عید صبر می کنم موقع عید میرم که البته می دونم تا اون موقع وضعیتم بهتر میشه.... مژگان: پس سلیمی باید هواتو بیشتر داشته باشه.... ایشون که خیلی به من لطف دارن، امیدوارم یک روزی بتونم خوبیهاشونو جبران کنم، آقا مهران و شما هم اونقدر بهم لطف دارین که قابل وصف نیست.... مهران: مامان منظورش از آقا مهران منم.... خندمون گرفت و از حالت دپرسی اومدم بیرون.... مرجان: بابا واسه کسی الکی کاری نمی کنه حتما" در شما چیزی دیده....مهران: آره خیلی چیزا دیده اما اندازه من ندیده و نگاه مرموزی بهم کرد... سرمو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم.
سلیمی هنوز نیومده بود مهران که می دونست سختمه اونجا نشستم، پیشنهاد کرد که تخته بازی کنیم، تا تخته را چیدیم خواستیم تاس بندازیم مرجان اومد و خواست که تخته را یادش بدیم. مرجان خانم شما به بازی ما با دقت نگاه کن تا آشنا بشی بعد از بازی کاملا" مهران به شما آموزش میده.... عمرا"، من حوصله ندارم خودت زحمتشو می کشی... مرجان: همه داداش دارن منم داداش دارم، اصلا" نخواستم.... مرجان خانم ناراحت نباشین خودم اونقدر باهاتون بازی می کنم تا حرفه ایی بشین و روی مهران را کم کنین... مهران: آها بچه زبون باز کرد.... من و مهران تاس انداختیم مرجان هم از هر حرکتی سوال می پرسید، دختر باهوشیه زود به قوانین آشنا شد. بعد از بازی با مهران، من و مرجان خواستیم تاس بندازیم که سلیمی وارد خونه شد....
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#12
Posted: 11 Aug 2013 21:33
قسمت 11:
قرار شد بعد از شام بازی را ادامه بدیم. بعد از سلام و احوالپرسی با سلیمی، اولین چیزی که پرسید از مشکل برق خونه بود که مژگان با اشتیاق خاصی توضیح داد که مشکل از کجا و چطوری حل شد، چقدر این زن و شوهر عاشق هم بودن انگار صد ساله همدیگه را ندیدن مخصوصا" مژگان که خیلی به سلیمی اشتیاق داشت. سلیمی نگاه خوشایندی بهم کرد و لبخندی زد، آقای آرش خان زحمت کشیدی ممنون.... خواهش می کنم وظیفه بود، در مقابل خوبیهای شما چیزی نیست. نگاه مرجان نسبت به من خیلی خاص بود، نمی دونستم منظورش چیه ولی انگار خیلی خوشحال بود از اینکه خونشون هستم. سلیمی: مژگان خانم، آرش قراره امشب اینجا بمونه خبر که داری؟.... بله عزیزم.... پس چرا لباس راحتی بهش ندادین؟.... ای وای راست میگیا، مهران تو چرا چیزی نگفتی؟پسرم برو واسشون لباس خونه بیار. پریدم وسط حرفشون، آقای سلیمی اگه اجازه بدین موقع خواب عوض می کنم الان سختمه.... نه پسرم اینجوری ما راحت نیستیم.... نه تورو خدا شرمندم نکنین اجازه بدین تا موقع خواب همین لباس تنم باشه.... مرجان: خوب حتما" جلوی من و مامان سختتونه درسته؟.... مژگان: چرا آخه، ما که آرش را از خانوادمون می دونیم، پیش ما راحت باش آرش جان.... راحتم مژگان خانم، اینجوری راحتترم، مرجان خانم شما جای خواهر من هستین منم با شما خیلی راحتم، ممنون که منو از خودتون می دونین.... مهران با شوخی: احتمالا" می ترسه پررو بشه... دقیقا" همین حرفیه که مهران خان گفتن.... همه خندیدن و سلیمی گذاشت به عهده خودم.
یواش یواش میز شام را چیدن، مهران کنار من، مژگان و سلیمی روبروی هم دوطرف میز و مرجان روبروی من و مهران نشستن. نمی دونستم کدومشونو بخورم، لامصب روم نمیشه که حسابی از این غذاهای خوشمزه بخورم، از خجالت کمی خوردم و کنار کشیدم اول از همه مزگان تعجب کرد که چه زود رفتم کنار و خواست ادامه بده که مرجان گفت مامان احتمالا" از دست پختت خوشش نمیاد.... نه، اینجوری نیست، اتفاقا" خیلی هم خوشمزست منتها ظرفیت من همین بود.... مهران: دروزغ میگه من چندبار دیدم که چجوری می خوره اگه شما نبودین سفره را پاک می کرد.... با آرنجم زدم به پهلوی مهران که از جاش پرید و مرجان خندش گرفت. مهران چرا شهر را شلوغش می کنی، سیر شدم انصافا".... سلیمی: آقای مهندس خودت ضرر می کنی دیگه تا فردا صبح از غذا خبری نیست حالا خود دانی.... از عمد واسه طنز به اطراف نگاهی کردم که مرجان قضیه را گرفت و گفت ما هم خیلی وقته که دنبالشیم اما گم شده، می گردیم اما پیدا نمی کنیم.... مگه چیزی گم کردین؟.... آره انگشترمو.... مهران زد زیر خنده، دم گوشش گفتم برج دوقلوی 11سپتامبر، همونطور دهنش باز موند بعد گفت حقته خوب جوابتو داد تا تو باشی که دنبال مهندس نگردی.... سلیمی هم خندش گرفت اما زیاد ظاهر نکرد. واسم تعجب بود این همه ثروت دارن اما اخلاقشون خیلی خاکیه و اصلا" خودشونو نمی گیرن، هرکی دیگه بود خیلی سر سنگین رفتار می کرد بعد از شام کمی نشستیم خواستیم بریم بخوابیم که مرجان گفت آقای مهندس قولتون یادتون رفت؟ در ضمن نگرد پیدا نمی کنی... خندم گرفت، تا خواستم حرف بزنم مهران پرید وسط ، امشب بدبخت شدی رفت، من که دارم میرم بخوابم خدا بهت صبر بده.... مژگان: اذیشتشون نکن مرجان، بزار برن بخوابن حتما" خسته هستن، از صبح سرکار بوده.... سلیمی: آره دخترم بزار واسه دفعه بعد، شب بخیر بچه ها و رفت سمت اتاق خوابش.... مرجان خانم من روی قولم هستم، سرم بره نمیزارم حرفم بره.... نه شما برین استراحت کنین بعدا" مزاحمتون میشم. راه افتادم تخته را باز کردم روی کف پذیرایی و شروع به چیدن مهره ها کردم و گفتم من که دارم بازی را شروع می کنم اگه نیاین با خودم بازی می کنم، مرجان اومد نشست. مژگان: پس زودتر برین بخوابین که کم خواب نشین آرش خان.... شبتون بخیر مژگان خانم، چشم حتما".
من موندم و مرجان و تخته نرد که بینمون فاصله انداخته بود. ابتدا از تارخچه و قوانین کمی توضیح دادم، وقتی دیدم همه رفتن اتاقشون به مرجان گفتم قبل اینکه بازی را شروع کنیم به شرطی باهاتون بازی می کنم که دیگه بهم نگین مهندس، همون آرش خالی را بیشتر دوست دارم.... به شرطی که شما هم منو مرجان صدا کنین و اونقدر هم لفظ قلم صحبت نکنین. جفتمون شرطها را قبول کردیم و شروع به بازی کردیم. چند حرکت انجام دادیم که دیدم داره اشتباه حرکت می کنه خواستم راهنماییش کنم، مرجان خانم.... مرجان نزاشت ادامه بدم و گفت شرط یادت رفته؟.... ادامه دادم، مرجان این حرکتی که میری اشتباست البته اشتباهه اشتباه هم نیست اما مهره هاتو از دست میدی.... باشه ممنون. با اینکه خیلی آزاد لباس می پوشید و راحت بود اما خیلی سنگین و با وقار رفتار می کرد، بهش میومد کمی از من کوچکتر باشه، وقتی خم میشد که تاس بندازه یا مهره حرکت بده موهای بلندش روی شونش و بازوش می ریخت، خیلی زیبا می شد، موهاش زیبایی خاصی بهش میدادن. تاس انداخت 6و4 آورد، خواست مهرشو حرکت بده دیدم بازهم داره اشتباه می کنه، اولین مهره را که حرکت داد قبل اینکه دستشو از مهره جدا کنه دستشو گرفتم و مهره را با دستش بردم جای قبلیش، همونطور ادامه دادم انگاری به بچه می خوای نوشتن یاد بدی، با دستش دوتا مهره دیگه را جابجا کردم تا یکی از خونه هاشو بست. هنوز دستمو ازش جدا نکرده بودم سرمو آوردم بالا که واسش توضیح بدم دیدم یجوری نگام می کنه، دستم توی دستش قفل شده بود، نگام تو نگاش خیره شد، سرمو نزدیک برم اما خیلی زود یاد سلیمی افتادم خواستم خودمو عقب بدم اما مرجان امونم نداد و لب روی لبم گذاشت لب همدیگه را بوسیدیم خیلی کوتاه، خودمو ازش جدا کردم سرمو انداختم پایین با حالت شرمندگی گفتم، نه مرجان این اشتباست با من بودن واسه تو اشتباست که سرمو آرودم بالا دیدم قطره اشکی از چشمش افتاد فکر کردم ناراحت شده ازش عذرخواهی کردم اونم چیزی نگفت، لبخندی زد و رفت صورتشو آب زد و برگشت دوباره خواستم عذرخواهی کنم که دوتا انگشت دست راستش را گذاشت روی لبم و گفت هیسسسسسسس، نگام تو نگاش بود دست راستمو بردم سمت موی سرش و موهاشو دادم پشت گوشش، هیچی نمی گفت انگار راضی بود فقط نگام می کرد چشاش منو جذب خودش می کرد، مرجان ما نمی تونیم با هم باشیم ما، نزاشت ادامه بدم و لب روی لبم گذاشت دیگه باهاش همکاری کردم بعد لب گرفتن طولانی در حال سکوت فقط همدیگه را نگاه می کردیم، من بودم و چند دلی. آرش دوستت دارم، دوباره لبمو بوسید و عقب کشید مات مونده بودم که چیکار کنم تا حالا فکر می کردم فقط هوسه ولی از هوس گذشته به دوست داشتن رسیده، مرجان منم بهت علاقه دارم ولی مدیون باباتم نمی تونم بهش خیانت کنم از طرفی تو با من باشی جز بدبختی چیزی نصیبت نمیشه، خیلی آروم حرف می زدیم.... می دونم آرش ولی منم آدمم دل دارم، می خوای آتیشم بزنی؟.... نه اصلا" قصد اذیت شدنوتون را ندارم ولی... دوباره با دستش لبمو دوخت با اون دستش دستمو گرفت سمت لبش برد و خیلی احساسی دستمو بوسید، دوستت دارم آرش، نمی خوام بخاطر من خراب بشی ولی احساسم نسبت به تو عوض نمیشه.... پس بهتره الان از خونتون برم.... آره برو ولی خودمو می کشم.... آخه چرا این حسو داری تو که سه بار بیشتر نیست منو دیدی تازشم خیلی سرتر از من خاطرخواتن و من در مقابل تو هیچی نیستم.... آرش از اولین بار دیدمت دلم به لرزه افتاد انگار گمشدمو پیدا کردم وگرنه من هیچ وقت به کارگاه سر نمیزدم اون روز فقط بخاطر دیدنت اومده بودم.... که منو با اون وضع فجیع دیدی... اینطور نگو، من خیلی خوشم میاد که تو روی پای خودت ایستادی و داری کار می کنی تا منت کسی را نکشی من اینجوری بیشتر خوشم میاد و بدون اگه جیره خور بابات بودی حتی اگه میلیاردر بودی ازت خوشم نمیومد، اگر امشب جور نمی شد که بیای دوباره بهونه ایی پیدا می کردم که بیام و فقط ببینمت، اگه از من خوشت نمیاد بگو فکر نکن چون دختر رییستم از اجبار باید دوستم داشته باشی.... نه مرجان، من بهت علاقه دارم ولی نه به قدری که تو منو دوست داری درضمن من شرایطم اصلا" خوب نیست تازه دارم پا می گیرم، دیگه دیدم داره وضعیت بدجور میشه بهونه خواب کردم، می خوای بریم بخوابیم مرجان؟.... نه می خوام باهات حرف بزنم، بعد از مدتی اینجا پیدات کردم نمی خوام مفت امشب را از دست بدم. بدون اینکه ازش اجازه بگیرم دستمو بردم جلو و مقداری از موهای کاملا" مشکی و بلند و لختش را از دو طرف شونه هاش ریختم جلوش، کاملا" روی سینش تا شکمشو پوشوند، وای چه زیبا شده اینطوری داشتم دیوونه می شدم مات نگاش می کردم زیباییش منو گرفته بود.... چیزی شده آرش؟.... نه خیلی زیبایی دارم نگات می کنم و لذت می برم، با موهاش بازی کردم خیلی لطیف و نرم بود، آوردم جلوی صورتم و با موهاش صورتمو نوازش کردم، بوسیدم، حس خاصی داشتم، این هوس من نبود، با دو دستم قسمتی از موهاش را گرفتم و نوازش کردم حس وصف ناپذیری داشتم، همینطور که موهاش توی دستم بود پشت دست راستمو سمت گونه راستش بردم آروم نوازش کردم حتی پوست صورتش لطافت خاصی داشت اونم دست انداخت روی گونم نوازشم کرد جفتمون روی ابرها بودیم، این حس از صدتا هوس واسم با ارزشتر بود، لبش را بوسیدم و گفتم، مرجان من لیاقتت را ندارم، من به دردت نمی خورم.... لبمو بوسید دوباره اشکی از چشمانش سرازیر شد و گونمو خیس کرد، ازم ناراحتی مرجان؟.... نه ولی خیلی دوستت دارم با این حرفات آزارم میدی... دست روی بازوش گذاشتم و نوازش کردم و لبشو بوسیدم، حیلی حس قشنگی داره، خیلی این حس را دوست دارم. مرجان؟.... جونم عزیزم؟.... خواستم بگم دوستش دارم اما با گفتنش یک عمر در حقش ظلم کردم از این به بعد باید روی این کلمه بیشتر حساس بشم، اون لیاقتش خیلی بیشتر از منه، چیزی خواستی بگی آرش؟.... نه، خودمو عقب کشیدم که یهو لطف خدا شامل حالم شد و گوشیم پیام اومد و مرجان هم عقب رفت تا به گوشیم برسم، شیدا بود، پسر شیطون خوابی یا بیدار؟ خواستم جواب بدم اما اگه جواب بدم ادامه پیدا می کنه و جلوی مرجان درست نبود از طرفی اگه جواب نمی دادم شیدا ناراحت می شد، موندم چیکار کنم، ولش، فردا بهش می گم داستان چی بود، مکثم طولانی شد گوشی را گزاشتم پایین که مرجان نگاهش تغییر کرد، دوست دخترت بود؟.... نه، نباید بهش دروغ بگم اصلا" شاید اینطوری از کارش پشیمون بشه منو کنار بزاره، چجوری بگم مرجان، آره ولی نه اونجور که تو فکر می کنی.... فکر می کردم تنهایی، پس واسه همینه که زیاد موافق نیستی و بابام فقط بهونست درسته؟ نه مرجان اصلا" اینطور نیست دلیلی نمیبینم که بخوام دروغ بگم.... بسه آرش، گریش در اومد، پا شد سریع رفت سمت اتاقش، خیلی بد شد دلشو شکوندم اما اینجوری بهتره اون با من حیف میشه، تخته را جمع کردم و با کمی مکث و بغض از اینکه چرا همیشه باید پا روی دلم، روی خواسته هام بزارم رفتم اتاق مهران دراز کشیدم، خوش گذشت؟.... از جام پریدم، مهران تو بیداری؟...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#13
Posted: 12 Aug 2013 21:14
قسمت 12:
مهران بیدار بود با این حرفش معلومه داشت ما را می پایید. فکر نمی کردم با آبجیم رو هم بریزی... روم نمی شد چیزی بگم.... شیدا را که زدی زمین الانم که داری روی آبجیم کار.... نزاشتم حرفش تموم بشه، خفه شو مهران داری اشتباه می کنی، اصلا" اینطور نیست، بهتره از در مورد آبجیت قشنگتر حرف بزنی این حرفها شایستش نیست.... خفه خودت شو، آره اگه آبجیم نجیب نبود الان اتفاقای دیگه ایی افتاده بود و تو گولش زده بودی.... ظاهرا" مهران از حرفای بین من و مرجان چیزی نشنیده چون خیلی آروم حرف میزدیم و ما را فقط دیده و از داستان بی خبره، نباید آبجیشو خراب کنم و بگم که پیشنهاد از طرف اون بوده، مهران اشتباه نکن اصلا" این حرفایی که میگی نیست، زود قضاوت نکن، من مرجان را به چشم هوس ندیدم، نزاشت حرفم تموم بشه.... بسه آرش، بس کن دیگه، نیازی به توجیح کردنت ندارم، خودم همه چی را دیدم.... دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم، بزار اگه قراره کسی این وسط خراب بشه اون من باشم، من بیش از اینا به سلیمی بدهکارم.... پاتو خیلی از گلیمت درازتر کردی، ازت توقع نداشتم، جواب اعتماد ما این نبود، تو فکر کردی چی هستی یا کی هستی، تو اصلا" دیده نمیشی.... مهران دیگه آب پاکی را ریخت، حرفی که از روز اول خودم از خودم می دونستم امشب توسط مهران به ناحق به رخم کشیده شد، جواب من فقط سکوت بود، دیگه چیزی نداشتم بگم یعنی گفتنم هم فایده ایی نداشت دیگه مقصر دیده شدم و کاریش نمیشه کرد، البته حق هم داشت مهم نیست کی پا پیش گذاشت و کی اصرار داشت و کی ابراز احساسات کرد من نباید ادامه میدادم باید همون لحظه اول، منه ناقابل باید از جام پا میشدم و به دل مرجان فکر نمی کردم. تا صبح خوابم نبرد. فکرم داغون شده بود. بغض غربت به گلوم نشست، اگه مهران باباش سلیمی نبود خشتکشو واسش پاپیون می کردم و می گفتم برو آبجیتو جمع کن اما... خستم خیلی خستم، حالا دارم خستگی را حس می کنم، گونه هام خیس شد از اینکه نمی تونستم از حقم دفاع کنم. ای خدا این چه زندگیه که من دارم، چرا رنگ خوشی به من نمیاد، چرا تا می خوام به جایی برسم از فلاکت در بیام همچین میزنی پس کلم که تا عمری نتونم سر راست کنم؟ خستم خدا، خیلی خستم، صدامو می شنوی یا اینکه تو هم فقیر و غنی می کنی؟چرا ما بدبختها هیچ وقت به چشمت نمیایم؟ چرا ماها نمی تونیم به حرف دلمون گوش کنیم؟ نگام کن خدا دارم باهات حرف میزنم، این منم، آرش، آرش خسته، اصلا" منو میبینی یا داری به مهران نگاه می کنی چون خوشبخته؟؟؟
دوست ندارم فردا بیاد، دوست ندارم وقتی مهران به سلیمی میگه فقط سرم پایین باشه.... کاش فردا نیاد...
و صبح شد...
لعنت به تو ای چرخ گردون... آماده شدم قبل مهران، نشستم توی اتاقش تا اونم بیدار بشه و مهران بیدار شد...
حواسم بهش بود، مهران خیلی بی تفاوت حتی بدون جواب سلام رفت دست و صورتش را شست، آماده شد بدون اینکه کسی بیدار بشه... بهم نگفت که بریم به کارمون برسیم دیدم از اتاق زده بیرون داره از پله ها پایین میره منم دنبالش راه افتادم، تا دیروز آقای مهندس بودم امروز مثه برده پشتش راه میفتم که کجا می خواد بره یا می خواد چیکار کنه، همه این تغیرات در عرض یک شب اتفاق افتاد. بدون اینکه چیزی بهم بگیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. انگار دوتا غریبه کنار هم نشستن حتی نفسهامون همزمان نبود، داخل بانک اونقدر منتظر شدم تا پولا را گرفت و راه افتادیم سمت کارگاه.
وارد اتاق سلیمی شدیم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#14
Posted: 14 Aug 2013 22:44
قسمت 13:
سلام آقای سلیمی. سلام بابا.... سلام بچه ها، انجام شد؟ بلله اینم حقوق کارگرها.... چیزی نمی گفتم فقط به لبای مهران نگاه می کردم، استرس دیوونم کرده بود.... شما دوتا چرا صبح صبحونه نخورده رفتین؟.... هیچی بابا خواستم تا قبل شلوغ شدن بانک کارشو تموم کنم.... خواستی؟تموم کردی؟ آرش مگه باهات نبود؟.... چرا بودم.... مهران نگاه سردی کرد، خواستیم، تموم کردیم، خوب شد حالا؟.... مهران امروز چته انگاری طلبکاری؟... این اولین باری بود که بعد آشنا شدن منو مهران، با هم شوخی و خنده نداشتیم، اولین بار بود که مهران ازم فاصله می گرفت.... بابا باید توی رفتارت با کارگرها تجدیدنظر کنی، هرچی باشه شما رئیسشون هستین و من جانشینتون باید یک فاصله ایی بینمون باشه تا هوووو برشون نداره.... حرفهای تازه می شنوم، پسرم مگه چیزی شده؟.... مهم نیست شده یا نشده فقط باید حواسمونو جمع کنیم.... سلیمی نگاهی به من کرد و با حالتی گفت، این چی میگه آرش؟ مرموز حرف میزه.... جوابم فقط سکوت بود.... مهران: نبایدم بدونی... حرف مهران را تا همین جا قطعش کردم و اجازه گرفتم از اتاق رفتم بیرون، می دونستم با موندم بیشتر تحریکش می کنم، اومدم بیرون اما مگه استرس و دلهره میزاشت، متظر بودم هر لحظه که مهران بیاد بیرون یا سلیمی منو صدا کنه، ای خدا این چه بدبختیه که واسم درست شده واسه اینکه از فکرش بیام بیرون واسه شیدا زنگ زدم، تنها اون بود که الان منتظر من بود. از سیر تا پیازشو واسش تعریف کردم اونم از پشت تلفن از سکوتش معلوم بود که مات مونده بود.شیدا فکر کنم بهتره از اینجا بیام بیرون.... نه اینکارو نکن تازه داره واست خوب میشه.... درسته اما اگه بمونم بد میشه، بهتره تا قبل اینکه سلیمی همه چی را بفهمه و با لگد پرتم کنه بیرون، خودم با پای خودم برم. حداقل سنگین و با وقار میرم.... نمی دونم آرش چی بگم، می خوای واسه مهران تماس بگیرم داستان را کامل تعریف کنم و از اشتباهش پشیمون بشه؟.... نه شیدا، اون هیچ وقت حرف من یا تو را باور نمی کنه اون چیزی را دیده که برعلیه منه و نمی خوااااااد باور کنه که اشتباه دیده.... شیدا تو ازم ناراحت نیستی؟ کوچولو حسودیم شد اما ما رابطمونو از اول مشخص کردیم و می دونیم مال هم نیستیم، پس چرا مانع خوشبختیت بشم.... نمردم و دیدم که یکی منو درک کرده.... اما اگه رابطمون عاشقانه بود پوستتو می کندم و نمیزاشتم کار به سلیمی بکشه و قهقهش بلند شد.... با خندش خندم گرفت و ازش خداحافظی کردم.
توی محوطه بودم که تا مهران اومد بیرون رفتم پیشش، مهران وایسا باهات کار دارم.... برگشت و با اخم نگام کرد، چیه؟.... نمی دونم به بابات گفتی یا نه ولی بدون، حاضر نیستم با بودنم اینجا هم تورو هم خانوادت را اذیت کنم، از طرفی طاقت دیدن اخم تو و بعدش بابات که فهمید، اصلا" نمی خوام مقصر معلوم کنما.... آرش میشه این همه فلسفه نچینی؟... نه فلسفه نمی چینم اما خواستم بگم اگه فکر می کنی اینجا نباید باشم حاضرم از اینجا برم حتی اگه به بابات نگی.... تو دیگه پیش من جایی نداری مرجان هم که ازت ناراحته که اونجوری رفت توی اتاقش اونم نمی خواد ببینتت، بابا هم اگه بفهمه اخراجت می کنه، اگه بری همه را خوشحال می کنی.... توی چشاش زول زدم، فکر نمی کردم مهران موافقت کنه، فکر می کردم بیش از اینا ارزش داشته باشم اما الان می فهمم دنیای من و اون خیلی فاصله داره و این همه صمیمی بودن هم این فاصله را بر نمیداره، بازهم من کارگر ساده و اون پسر رئیس می مونه. باشه مهران پس برم با بابات هماهنگ کنم که می خوام برم بعدش بارمو جمع می کنم، اگه اینطوری تو و خانوادت خوشحال میشین حاضرم بخاطر این همه خوبی که درحقم کردین خوشحالی شما را به بدبخت شدن خودم بخرم. پس باهات الان خداحافظی می کنم چون بعد این دوست ندارم بخاطر قضاوت اشتباهت چشمم به چشمت بیفته و بدون که ندونسته در حقم ظلم کردی، دستمو دراز کردم اونم دست داد، بابت همه خوبیهایی که واسم کردی ازت ممنونم. خداحاظی کردیم و راه افتادم به سمت اتاق سلیمی، تا خواستم لب وا کنم مهران وارد شد، شاید باور نداشت که می خوام برم و اومده با چشمای خودش ببینه که میرم.
آقای مهندس منتظر شنیدین هستم.... مهران نشست اما طریقه نشستنش داد میزنه که خیلی هیجان داره و بی طاقته چشمش به لبهای من بود، آقای سلیمی خواستم بگم با اجازتون می خوام برم به شهرم.... چه عجب تو هوای شهرتو کری، حالا چند روز مرخصی می خوای؟.... مرخصی نه، کلا" می خوام برم، با گفتن این حرف جفتشون چشمشون قلمبه شد، مهران کونشو روی صندلی جابجا کرد و کمی خیز گرفته نشست.... چی واسه همیشه؟ تازه داری به نوایی میرسی پسرم، می خوای لگد بزنی به آیندت؟ در ضمن من این همه روت وقت گذاشتم و هزینه کردم تا به اینجا برسی حالا یهویی می خوای بری؟.... بله آقا.... حماقت نکن آرش.... چیزی نگفتم و سرمو از ناراحتی انداختم پایین، سلیمی به صندلی مدیریتش تکیه داد و کمی سمت عقب خم شد.... تو که معلومه راضی نیستی، پس چته؟ چیزی شده؟ با کسی بحثت شده؟.... نه آقا، اینجا از وجود شما همه با من خوبن.... کمی با حالت جدی تر، پسسسسس چتتتتته؟.... بازهم سکوت....برو سرکارت صبح با هم حرف می زنیم اگرم حس کار نداری برو شهرگردی کن شاید به کلت باد خورد، مهران سوییچتو بده بهش.... مهران مبهوت من شده بود انگاری خشک شده بود و فقط به من نگاه می کرد.... مهران؟ مهران؟.... با حالت تازه به هوش اومده، بله بابا؟.... بیا اینم از پسر من اصلا" معلوم نیست کجا بوده تو فکر چی بوده که صدای منو نشنید، بیا آرش با ماشین خودم برو. دستشو دراز کرد تا سوییچی که روی میز بوده را بهم بده. نه آقای سلیمی ممنون، برم کار بهتره، اگرم نتونستم توی اتاقم میمونم، پس من صبح میام واسه خداحافظی.... نگاه ناراحتی بهم کرد، حالاااااا بروووو.
اومدم بیرون منتظر مهران شدم تا بیاد. تا دیدمش نه صداش کردم نه هیچی، باحالت جدی طوری که قشنگ بشنوه گفتم، خودت شاهد بودی که بابات واسه امشب نزاشت برم اما نگران نباش فردا میرم. مهران راه افتاد بدون اینکه چیزی بگه و از کارگاه رفت بیرون.
رفتم پی کارم اما هیچ حسی واسه کار نداشتم به زور خودمو مشغول کردم که فقط وقتم بگذره. اون روز عصر سلیمی حقوق همه را داد من آخرین نفر رفتم، وقتی حقوقمو داد اصلا" هم از موضوع امروز چیزی نگفت انگاری که هیچی از حرفام را نشنیده بود، موقع خروج گفت آرش؟.... بله آقا؟.... ازت انتظار ندارم که رفتارهای مهران ناراحتت کنه اون هنوز فکرش بچه گونست.... تا خواستم چیزی بگم.... حالا هم برو که خسته هستی.مستقیم رفتم اتاقم.
فکرم داغونه داغون بود، دوست ندارم که از اینجا برم، کارمو دوست دارم، با چنگ دندون بهش رسیدم و دارم پیشرفت می کنم، آیندمو دیشب خراب کردم آخه به من چه آموزش تخته؟ دیگه جایی واسه موندن ندارم. از سردرد مسکن خوردمو دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت 12 شب بود که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#15
Posted: 15 Aug 2013 20:53
قسمت 14:
چشام را بزور باز کردم، گوشیم داشت خودشو می کشت از بس زنگ می خورد، الو؟.... سلام آرش.... سلام، خوبی شیدا؟.... کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟.... داغونم شیدا، امروز با سلیمی تموم کردم قراره فردا صبح خداحافظی کنم.... فهمید؟.... نه آخه به مهران گفتم نگه تا خودم برم، اینجوری حداقل با خاطره خوب باهام خداحافظی می کنه.... حالا چرا می خوای از اصفهان بری، همینجا بمون برو شرکت دیگه ایی.... فعلا" دل و دماغ گشتن واسه کار جدید را ندارم، میرم شهرمون اگه شد دوباره بر می گردم دنبال کار، شیدا اگه ناراحت نمیشی الان حس صحبت کردن ندارم فردا که خواستم برم ترمینال بهت خبر میدم بیا اونجا همدیگه را ببینیم. با حالت بغض موافقت کرد و قطع کردیم. همونطور که دراز کشیده بودم که بخوابم اما فکرم به دوردستها رفته بود و نمیزاشت بخوابم. نزدیکای صبح بود که خوابم برد اما قبل اومدن سلیمی طبق روال بیدار شدم. وسایلمو جمع کردم آماده شدم که وقتی سلیمی اومد خداحافظی کنم و برم. سلیمی و مهران اومدن، بعد از سرکشی رفتن اتاق سلیمی، بعداز کمی مکث رفتم سمت اتاق سلیمی در زدم.... بیا تو.... سلام، مهران خیلی سرد جواب داد.... سلام آقای مهندس، چرا لباس کار تنت نیست؟.... طوری برخورد کرد که انگار دیروز داشتم بادمجون واکس میزدم، آقای سلیمی اومدم خداحافظی کنم. مهران همونطور که ایستاده بود متعجب نگام می کرد شاید باورش نمی شد حرفهایی که دیروز زدم را بخوام عملی کنم، اونم مثه من منتظر تکون خوردن لبای سلیمی بود سلیمی اخماش توی هم شد بهم نزدیک شد. دیروز گفتی گزاشتم که خوب روش فکر کنی حالا نمی دونم به چه چیزایی فکر کردی، آیا به بیکاری بعدش، دنبال کار گشتنش، بی پول موندنش فکر کردی؟ به بدبختیهای بعد از اینجا به حقارت بعد اینجا فکررر کردی؟.... سرمو به نشان بله تکون دادم و نگاش می کردم.... عصابانیتش بیشتر شد، پسر فکر کردی ما اینجا مسخرتیم که یک روز بگی کار می خوام و یک روز بخوای بری؟ صداش رفت بالاتر، آقای آرش خان این همه بهت بها دادم، دستتو گرفتم اینجوری می خواستی جبران کنی؟.... شما حق دارین ولی رفتنم بهتر از بودنمه، موندنم خطرناکه، نزاشت حرفم تموم بشه با عصبانیت تمام سیلی محکمی زیر گوشم نواخت طوری که از جام جا به جا شدم اما نه صدام در اومد نه حتی به سلیمی اخم کردم و حتی دستمو روی محل پر درد سیلی نزاشتم، مهران شوکه شده بود، باباااااا؟؟؟؟؟؟. پسره احمق فکر کردی چه خبره؟ فکر کردی باید نازتو بکشم که آقا آرش جون مادرت نرو؟ همچین میگه خطرناکه انگار قتل کرده، مرد باش، من نمی دونم چه غلطی کردی اما اگه خطایی کردی روش وایسا، چرا شونه خالی می کنی؟ با فرار کردن مشکلت حل نمیشه، عین بزدلها داری درررر میررری؟ مار را باش که روی کی حساب باز کرده بودیم. می خوای بری برو اما پاتو از در این کارگاه بیرون گزاشتی دیگه اسم منم نیار، اااااگه پااااتو بیرون گزاشتی قلم پاتو خورد می کنم اگه برگردی. اگه پاتو بیرون گزاشتی یعنی سلام بدبختی، یعنی سلام روزهای بد گذشته، یعنی سلام بیکاری یعنی سلام به همه حقارتی که تا دیروز داشتی. تو تازه داشتی پروبال می گرفتی، تازه از بدبختی داشتی نجات پیدا می کردی، حالا واسه من سرتو بالا می گیری و سینه جلو میدی میگی می خوام برم؟ در اتاقشو باز کرد، برو گمشو، برو ببینم چه غلطی می خوای بکنی، تو که می گفتی تا دستم پر نشه برنمیگردم، چی شد؟ کم آوردی؟ ارزش تورو اندازه مهران آوردم بالا، بردمت توی خونم حالا فهمیدم لیاقتت همون حقارتیه که قبلا" داشتی. اونقدر صدای سلیمی بلند شده بود که کارگرها توجهشون به ما جلب شده بود. بازهم میگم مرد باش فقط همین، محکم کوبوند روی میزش، حتی اگه قتل کردی مثه ترسوها فرار نکن، من از نامردها بدم میاد از آدمایی که تا نسیمی میوزه مثه بید میلرزن، حالا می خوای بری برو. اونقدر سیلی محکمی بود که یک طرف صورتم سرخ سرخ بود اینو از آینه داخل اتاق که پهن و قدی بود فهمیدم. آقای سلیمی من ترسو نیستم، چرا بدبخت هستم اما ترسو نیستم، می دونم دارم به نوایی میرسم اما مسئله من اینه که نمی خوام پیش شما بد بشم، من ایستادم بید نیستم، تو چشمای مهران نگاه کردم هنوز مات مونده بود، چشم تو چشمش دوختم، گفتم می خوام برم نه اینکه از کسی بترسم، نه، من بخاطر شما واسه آبروی خودم نگرانم، از نگاه سنگین مهران نگرانم، به شما و خانوادتون علاقهمندم و حاضر نیستم لحظه ایی شما نسبت به من بدبین بشین. اگه فکر می کنین از اون آدمایی هستم که با نسیمی میلرزن اونقد محکم می ایستم که هیچ طوفانی نتونه منو از پا در بیاره،با اجازتون میمونم و بهتون ثابت می کنم که آرش آدم نامردی نیست هرچی هم که می خواد بشه بزار بشه فوقش بخواین همینجا وسط همین کارگاه جلوی همه دارم بزنین، دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست، من که تا اینجاش اومدم پس بزار هرچی میشه بشه من ایستادم چون آدم بی عرضه ایی نیستم و بدونین از سیلی شما هیچ ناراحت نیستم. از ناراختی شما ناراحت میشم حاضرم اون طرف صورتمو هم نوازش کنین. اونقدر دوستتون دارم اونقدر در حقم خوبی کردین که بخوام حتی واستون جونمو بدم. من نمک حروم نیستم.
وقتی این حرفها را قرص و محکم میزدم توی چشمای سلیمی برق میزد انگار از خداش بود تا این حرفها را بشنوه، احساس کردم از اینجور حرف زدنم خیلی خوشش اومده حالا هم اگه اجازه بدین میرم سراغ کارم تا همه بفهمن آرش کم نمیاره.... توی چشمام نگاهی کرد و با لبخند شیرین و خیلی آروم گفت می تونی بری.
در اتاق را بستم رفتم لباسمو عوض کردم، توی آینه صورتمو دیدم هنوز جای دستش بود. مشغول به کار شدم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#16
Posted: 16 Aug 2013 23:33
قسمت 15:
یکی یکی میومدن می پرسیدن آرش چی شده؟ صورتت چقدر سرخ شده؟ چیکار کردی که سلیمی اینقدر عصبانی بود؟ همه از رفتار امروز سلیمی متعجب بودن، چیزی به کسی نگفتم و هر کسی را یجوری پیچوندم. دمدمای ظهر بود مهران اومد دنبالم، آرش.... خیلی سنگین سرمو برگردوندم، بله؟.... نگاهش به صورتم بود که هنوز جاش هست یا نه، دنبال چیزی می گردی؟.... کمی مکث، بابا توی اتاقش منتظرته. بدون اینکه به ادامه حرفاش توجه کنم خیلی سرد از کنارش رد شدم رفتم دستمو بشورم، نکنه مهران بهش گفته باشه واسه همین منو خواسته باشه؟ آره فکر کنم گاوم زایید، بیا غیرتی شدی موندی حالا لگد سلیمی نصیبت میشه. رفتم اتاق سلیمی،سرمو انداختم پایین، کارم داشتین آقا؟.... آقا؟ خوشم نمیاد هر سری بخاطر سهل انگاری در گفتارت من مجبور به تکرار حرفم بشم پس حواستو بیشتر جمع کن.... چشم....برو لباستو عوض کن بعد بیا کارت دارم.... لباسمو عوض کنم؟!!! آقای سلیمی صبح خودم خواستم برم نزاشتین حالا خودتون می خواین ردم کنین؟.... پسر تو چقدر عجولی؟ آخه الان من چه دلیلی از صبح تا حالا واسه اخراجت پیدا کردم؟ اصلا" بهت سر زدم که بهونه بگیرم؟.... تو دلم گفتم آها پس مهران بهش نگفته، چشم آقا الان میام با اجازه و از اتاق پریدم بیرون، تو کونم عروسی بود داشتم میرفتم لباسمو عوض کنم که مهران را دیدم رفتم سمتش، چرا پس به بابات نگفتی؟.... به تو ربطی نداره هر وقت که خودم نیاز دیدم رو می کنم تو فعلا" برو سیلی مقدس را دریاب، اینو که گفت پوزخند زد حرصم در اومد واسه اینکه حرصشو در بیارم گفتم، ما مثه شما سوسول نیستم که تا فوتتون کنن غش می کنین اونقدر از اینا خوردیم که پستمون کلفت شده.... مشخص بود تا ته وجودش داره میسوزه، راه افتادم سمت اتاق، جنگی لباس پوشیدم و اومدم. آقای سلیمی من آمادم البته اگه منظورتون از لباس پوشیدن رسمی پوشیدن نبود.... لبخندی زد.... اگه این زبونو نداشتی چه می کردی؟.... جوابش را با لبخندم دادم.... باید با همدیگه بریم جایی و راه افتاد.... منم مثه دمش راه افتادم رفتیم دم ماشین شاسی بلندش، مهران از دور که نزدیک میشد پرسید کجا میرین بابا؟.... میرم تا جایی بر می گردم، خوب من میام باهات دیگه.... پس کی اینجا بمونه؟.... خواستم بگم عمش که حواسم جمع شد که عمش میشه آبجی سلیمی، شانس آوردم نگفتم وگرنه همین شاسی بلند را می کرد تو دماغم.... دستشو دراز کرد سمت من که سوییچ را بده، تو بشین پشت فرمون.... کی؟ من؟.... آره تو، نکنه نمی تونی؟.... ناکس میدونست با چه کلمه ایی تحریکم کنه، ازش سوییچ را گرفتم اما هیچ کلیدی روش نبود نگاهی به سلیمی کردم دیدم راه افتاد که بره بشینه فقط از دکمه باز بسته کردن درش چیزی فهمیدم در را باز کردم جفتمون نشستیم در را بستم، بقل فرمونو نگاه می کنم خدایا این که جای فرو کردن کلید نداره این سوییچیم که بهم داده اصلا" کلید نداره یا من کوسم یا اینا منو کوس گیر آوردن، نکنه باید هول بدم؟ ای خدا من چرا جرات نه گفتن ندارم خاک توسرت آرش می گفتی نه سرتو نمی برید که، آخه 405 کجا جدیدترین مدل bmw کجا، توی فیلما دیده بودم که ی سری ماشینها بهش دستور روشن شدن میدادن اون ماشین روشن می شد. این که نه کلید داره نه سوراخ که من حداقل کلید اتاقمو توش فرو کنم شاید معجزه ایی شد و ضایع نشدیم، یعنی تنها راهی که مونده همین راه بوده، حداقل ننشستیم 4تا فیلم بیشتر ببینیم که بقیه ماشینا چجوری روشن میشن از دار دنیا همونو دیدیم که اونم اینجوری بود حالا من بودمو فرستادن دستور، بگم،نگم، ای کفتت بگیره بادا باد داد زدم روشن شو که دیدم سلیمی از کر کر خنده داره غش می کنه متوجه شدم سوتی دادم در حد nba شور شور عرق ازم می ریخت خواستم درو باز کنم، با قهقه گفت کجا؟.... نمیدونم چجوری روشن میشه.... خندش هنوز تموم نشده بود بشین خودم بهت یاد میدم. دیدم تازه فصل دوم خندش شروع شده معلوم نبود چند ساله نخندیده که الان خندش بند نمیاد.... آقای سلیمی حالتون بد نشه؟ اونقدر می خندید حتی نتونست بگه نه با اشاره دستش فهمیدم مشکلی نداره آرنج دستمو تکیه دادم به فرمون مشت کردم زیر چونم به سلیمی نگاه می کردم بیچاره شکمشو گرفته بودو می خندید، آخهههه حتما" شکمش درد می کنه.... کمی که آرومتر شد پرسیدم از کجای کارم خندتون گرفت؟ که ای کاش نمی پرسیدم، پرسیدن من همانا و راند سوم خنده سلیمی شروع شدن همانا، توی دلم گفتم بابا اینقدر نخند سرطان خنده می گیری بچه هات میگن بابامون رییس جمهور بود، بیاااا، منو باش که موقعیت شغلی کیو زیر سوال می برم یک دنیا داره منو مسخره می کنه من به مالک کارگاه میلیاردی، گیر دادم، بالاخره سلیمی به هوش اومد و طریقه روشن کردن و راه افتادن ابتدایی و موقعین دنده را توضیح مختصری داد و آروم عقب گرفتم، عجب نرم و راحته ماشینش، دور که زدم راه افتادم، از اونجایی که با رانندگی آشنایی داشتم و فقط نوع ماشین عوض شد، تا به مقصد برسیم قلق ماشینو گرفتم و جراتمو بیشتر کردم، وای که چه حالی میداد، خدا می دونست از اینا زیر پامون ننداخت می دونست رحم به صغیر کبیر نمی کنیم هیچ، خودمونو ناکوت می کنیم، انگار سوار بر جاده بودم هیچ ماشین سواری ایی را به حساب نمی آوردم سپر به سپر میرفتم تا مجبور بشن راه بدن نقشه خوان هم که کنارم نشسته بود، استاد سلیمی، چندبار تذکر داد اما دید دارم حال می کنم چیزی نگفت فقط گفت اگه خطایی کنی از حقوقت کم می کنم، من که می دونستم احتمال دفعه دیگه خیلی کمه که بخوام بشینم هربار چشم می گفتم کمی رعایت می کردم دوباره لایی کشی شروع می شد، موندم پس این کامیون سوارا چه حالی می کنن اونا فکر نکنم اصلا" این سواریها را آدم حساب کنن به 3راهی رسیدم که به دستور نقشه خوان عزیز باید می پیچیدم قبلش پرسیدم اجازه میدین واسه یکبار هم که شده تجربه دستی کشی را داشته باشیم؟.... می تونی جمعش کنی؟.... خیالتون راهت واسه اطمینان شما کمربندمو باز می کنم.... نه نمی خواد.... چرا می خواد به عنوان ضمانت.... دیگه نزدیک شده بودم وقتش بود دستی عمل کنه، دیدم سلیمی سفت به ماشین چسبیده. فرمون چرخید همزمان دستی چسبید، کون ماشین شروع کرد به چرخیدن، سرعتمو درست تنظیم کرده بودم، دور موتور به حد ایده آل داره میرسه، تعادل ماشین برقراره، همه چیز درسته صدایی جز صدای لاستیک نیست، خوب به اندازه کافی ته ماشین چرخیده سریع فرمونو پس گرفتم دستی را آزاد کردم ماشین خیلی زیبا معکوس کشیده شد و توی مسیر خودش صاف به حرکت ادامه داد. یهو دیدم نقشه خوانم نقششو ول کرده داره دست میزنه.... قابلتونو نداشت می خواین همینجا واستون دور پلیسی بزنم چنتا drift بکشم؟ نه همین خوب بود بیشتر ادامه نده خوشم نمیاد.... چشم، به هر حال هر وقت خواستین بگین از این شیرینکاریا زیاد واردم،البته واسه همینا بود که دیگه کسی بهم ماشین نمی داد واسشون کار کنم.... فقط واسه دستی کشی؟... با لبخند.... والا من آروم میرفتم و میومدم ولی نمی دونم چرا برگ جریمه هام قبل اینکه من برسم اونا می رسیدن به صاحب ماشینا،خنده سلیمی بلند شد، به شوخی، من که کار خلافی نکرده بودم راه خودمو می رفتم حتی کسایی که داشتن منو میزدن طوری رد دادم که تا به امروز نه تصادف کردم نه کسی تونسته منو بزنه کلا" زندگیم وقف مردم شده که آث و پاس موندم. سلیمی خندش گرفت، آره تو خیلی آروم میری همیشه هم توی مسیر خودتی آخه هیچ ماشینی جرات نمی کنه توی مسیرت باشه همه می کشن کنار.... ما چاکریم. بعد از مدتی رسیدیم به کارخونه بزرگی که چشم سر و تهش را نمیدید، خدایا اینجا دیگه کجاست ارتفاع دستگاها و دودکشاشم خیلی زیادن خوشبحال صاحبش چه پولی در میاره از اینجا. سلیمی بهم گفت کارش اینجا زیاد طول می کشه و من برم موقع برگشت واسم تماس می گیره خیلی هم تاکید کرد یواش برونم.
منم از خدا خواسته راه افتادم، واسه شیدا تماس گرفتم که می خوام ببینمش اونم آدرس جایی را داد. حالا گاز ندم پس کی بدم این جاده فقط منو کم داره رفتم سمت داخل شهر واسه یکی دوتا بوق زدم تا خواستن بیان سوار بشن راه میفتادم، آی می خندیدم، پرسون پرسون رسیدم محل قرار دیدم شیدا گوشه پیاده رو خیلی مظلوم سر به زیر ایستاده رفتم جلوش بوق زدم دید بوق واسه اونه راه افتد جاشو تغییر داد به داخل ماشین توجه نداشت چون بهش نگفته بودم با ماشین میام، دوباره بوق زدم بازم راه افتاد، دنبالش آروم راه افتادم داد زدم خانم میشه افتخار بدین؟ دیدم با فحش و بدوبیراه ازم پذیرایی می کنه داد زدم شیدا فحش ناموسی نده منم آرش.... اومد جلو، ای وای آرش تویی؟ نزاشت جواب بدم، کوفتت نگیره این چه جورش بود؟ زشت نیست این حرکت؟.... بابا گفتم این همه با ماشینای مدل بالا بلند می کنن منم امروزهم خودم شاسیم بلنده هم ماشینم ، خواستم بلندت کنم ببینم چه مزه ایی داره، حالا نمی خوای سوار بشی؟.... نه، حالمو گرفتی.... باشه ببخشید، سرمونو بخوره با این بلند کردنمون کاش همونایی که داشتن سوار میشدن حرکت نمی کردم، یهو درو باز کرد با مشتای دخترونش میزد به بازم.... حالا میری خانم سوار می کنی؟ فکر کردی این یکی هم بهت هیچی نمی گم؟ دیدم داره سروصورتمو خط میندازه گفتم سوار نکردم که فقط اذیتشون می کردم تا میومدن سوار بشن راه میفتادم می خندیدم، آروم شد.... بگو جون شیدا؟.... آخه واسه چی دروغ بگم بهت عزیزم شیشه را دادم بالا لبشو بوسیدم.... کمی توی خیابون دور زدیم.... آرش نمیشه همینجا رفع نیاز کنیم؟.... میشه چون جاشو داره ولی من وقتشو ندارم آخه پسر کلانتر کارگاه مونده دیر برم باباش زنگ بزنه کارگاه یا اون به باباش زنگ بزنه ضایع میشم، ازم ناراحت نشو.... نه عزیزم ناراحت نیستم فداتم میشم،امروز چه گذشت؟.... کل داستان صحبت و سیلی خوردنمو تعریف کردم.... دست روی صورتم کشید و نوازشم کرد، خدا بگم چیکارت کنه سلیمی.... اشکالی نداره حالا لبو بده بیاد.... حالا می خوای چیکار کنی آرش؟.... هیچی دیگه می مونم یا سرمو به باد میدم یا پیروز میشم....امیدوارم مشکلی واست پیش نیاد.... منم امیدوارم.... نگفتی سلیمی چی شد که به تو ماشین داد؟.... حتما" واسه خنده.... واسه خنده؟.... آره، قضیه استارت زدنمو تعریف کردم دیدم شیدا هم داره از خنده غش می کنه، بیا این که دوست دخترمه اینجوری مسخرم می کنه دیگه چه برسه به سلیمی حساب کن اون بره خونش تعریف کنه اونوقت چه شود.... نه بخدا، خنده نمیزاشت یکسره حرف بزه، خوب چرا، خوب چرا، گفتی روشن شو، دوباره ولو شد از خنده، ای مرض نخند ، دیگه خودمم از خندش خندم گرفت، چنگ محکمی به سینش زدم دردش گرفت خندش قطع شد.... خوب از سلیمی می پرسیدی چطوری روشن میشه.... خوب روم نمی شد.... پس حقته، تا تو باشی که فکر نکنی هرکاری را می تونی انجام بدی.... برو بابا.... باشه من میرم فقط تو روشن شو. جفتمون زدیم زیر خنده منتها شیدا دیگه دراز به دراز شده بود، باسنشو نیچکون گرفتم خندش کم شد، رسیدیم نزدیک محل کارت همینجوری می خوای بری؟.... نه زیاد نزدیک نشو.... زدم کنار، شیدا خودشو آماده کرد و خداحاظی کردیم لب دادیم و جدا شدیم. شیشه ها را دادم پایین که بوی عطر شیدا نمونه بخاری هم گذاشتم آخر که یخ نزنم صدای موسیقی هم که معلوم بود کجا میره، همه فکر می کردن دیوونم توی این سرما شیشه جلو نصفه پایین پشت سریا بیشتر از نصف، تا می تونستم گاز میدادم ماشالا ماشین کم نمیاورد هرچی تندتر میرفتم حس می کردم ماشین بروتر میشه معلوم نیست با این بدخت چجوری رفتن که امروز داره حال می کنه فکر کنم آخرش 80تا رفته باشن، اصلا" ناراحت نباش عزیزم من دیرم شده تا می تونم به 200 نزدیکت می کنم نهایتش سلیمی از پارکینگ درت میاره ولی باید راضی باشه که ماشینش آب بندی شده البته ما که نتونستیم توی این جاده شلوغ بیشتر از 130-160 بریم تا می خواستم دور بگیرم می خوردم به ترافیک، وقتی به کارگاه نزدیک شدم ایستادم تا بوی لاستیک در بره بعد راه افتادم داخل کرگاه، مهران تا ماشینو دید اومد بیرون، وقتی دید تنها هستم پرسید پس بابا کجاست؟.... کار داشت منو فرستاد من اومدم، سوییچ را تحویل دادم و دیگه چیزی نگفتم رفتم ناهارمو که واسم کنار گذاشته بودن البته سرد بود زدم و مشغول به کار شدم بعد 2/3 ساعت سلیمی زنگ زد واسه مهران که به آرش بگو بیاد دنبالم.... بابا چرا آرش من هستم خوب.... بازم که گفتی، الان باید حرف صبح را دوباره تکرار کنم؟ یعنی خودت عقلت نمیرسه آقای جانشین؟. مهران اومد دنبالم، آرش بابا زنگ بری دنبالش.... معلوم بود ناراحته چیزی نگفتم، لباسمو عوض کردم رفتم پیشش گفتم، میدی؟.... چیییی؟.... منظورم سوییچه.... سوییچو گرفتم و راه افتادم توی راه بود فهمیدم که چه سوتی دادم، میدی؟؟؟ نزدیک بود اونور صورتمم سرخ بشه، خودم خندم گرفت. زود خودمو رسوندم چون مسیرو خوب یاد گرفته بودم لامصب ذهن نیست که به gps میگه زکی.... هنوز کلی مونده بود برسم که با سلیمی تماس گرفتم من محل امروز ظهر هستم. سرعتمو بیشتر کردمو همزمان دوتامون به محل قرار رسیدیم، ابروهای سلیمی توی هم رفت در باز کرد نشست.... سلام.... سلام، جای ظهری بودی دیگه؟.... حرفتون درسته ولی جون من به ثانیه کشید اومدین پایین منو ندیدین؟.... درسته یه ثانیه نکشید که با 200تا اومدی ولی از دروغ خوشم نمیاد.... ببخشید قصد دروغ نداشتم.... حالا راه بیفت دفعه آخرت باشه.... به شوخی، چشم قربان، با drift سنگین راه افتادم.... توی مسیر بالاخره سلیمی سر حرف را باز کرد، آرش از رفتار امروزم چیزی به دل نگیر من خوشبختیت را می خوام و واسه پیشرفتت نقشه های بزرگی دارم، ازم ناراحت نباش فقط کمی صبور باش تا شرایط جور بشه بکشمت بالا.... نه آقای سلیمی اصلا" ناراحت نیستم و ازتون ممنون که نزاشتین گمراه بشم، پیش خودم گفتم مثه بچه که شکلات بدی ساکت میشه به من ماشین دادی خوشحالم. مجدد رفتم به کارگاه سلیمی و مهران تا پایان وقت کار بودن و بعد همراه با کارگرها رفتن.
دیگه عید داشت نزدیک می شد الکی الکی دهه فجر هم رسید و 3روزم ازش گذشت...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#17
Posted: 17 Aug 2013 16:09
قسمت 16:
راوی مهران:
بعد از اینکه راه افتادیم به بابا گفتم، امروز بد آرش را زدی.... نگاهی بهم کرد، آره، بدجور اعصابمو بهم ریخت آخه این پسره داشت همه آیندشو یکجا خراب می کرد. تازه می خواست بپره بالا، معلوم نیست چی شده که اینجوری می خواست بره، اما هرچی هست تو هم توش نقش داری که الان مثه یخچال شدین.... نه بابا اینجوری نیست.... پسر پیش من دروغ نگو، اصرار به دونستن ندارم اما نگو که نقشی نداشتی، حالا که بخیر گذشت باید بیشتر هواشو داشته باشیم، حیفه همچین جوونی وارد بیراهه بشه در صورتی که با استعداد و پیشتکاره توی هر رشته ایی اطلاعات و کاربردی داره امروزم رانندگیشو دیدم که چقدر با اعتماد به نفس می رفت در صورتی که من مالک ماشینم این همه اعتماد بنفس و از رانندگیم مطمئن نیستم.... بابا شوخی می کنی یا واقعا" رانندگیش خوبه؟.... خوبه واسه یک لحظشه ماشینو عین بچه توی بقل راحت کنترل می کنه، حرکاتی امروز من دیدم ازش که واقعا" هر لحظه می گفتم الانه که بزنه اما همچین جمعش می کرد که آب تو دلت تکون نمی خورد احسنت به همچین پسری، اون از درسش، اون از کارش که هم برق وارده هم مکانیک الانم که دیگه شده آچار فرانسه کارگاه اگه نباشه کار لنگ میشه، خیلی زود قلب کارگاه را گرفت دستش که علاوه بر اینکه اون محتاج ماست ما هم محتاجش باشیم، خیلی باهوشه اونم از رانندگیش، به به محشره این پسره، اگه 4تا دور خودم مثه اون داشتم الان حداقل ایران مال من بود حالا ببین با این پسره علاوه بر اینکه خودش پیشرفت می کنه ما را چقدر پیشرفت میده، کافیه کمی بهش بال و پر بدیم، زود استعدادشو نشون میده، واسه همینا بود که وقتی گفت می خوام برم حرصم در اومد، هم داشت خودشو بدبخت می کرد هم ما را لنگ می کرد.... آره بابا واقعا" اینایی که گفتی در وجودش هست خیلی باعرضست حیف که شیطونه.... شیطنتشو بکنه کارشو ول نکنه اشکال نداره، کی الان شیطون نیست؟ مگه من جوون بودم چپ و راست نرفتم که الان بیام اینو نصیحت کنم، این پشتکاری که این پسره داره هرچی هم شیطنت بکنه بازم به بالا بالاها میرسه چون بیکار نمیشینه.... اینو که آره، خیلی هم کار بلدو باهوشه، هرکاری که بگیم نه نمیگه مخصوصا" اگه اولش بگی نمی تونی انجام بدی، یعنی خودشو میزنه میکوشه تا انجامش بده تا ثابت کنه کاری نیست که نتونه، واقعا" کارش خوبه.... پس تو هم نظرت موافقه که بیشتر کمکش کنیم؟..... به نظرم الان نه پر رو میشه فکر میکنه کی شده، توی دلم گفتم خبر نداری بابا که داشت مخ دخترتو میزد. رسیدیم خونه، تا رسیدیم امون ندادم جا پامون خشک بشه، مرجان هم میونمون بود دلم می خواست خوشحال شدن مرجان را زودتر ببینم، مامان نمی دونی امروز چه اتفاقی افتاد.... چی شده مگه؟.... بابا همچین کوبوند زیر گوش آرش که پرده گوشش فکر کنم پاره شد تا دمدمای ظهر جای دستش مونده بود.... آره مهرداد جان؟.... بابا با تاسف تایید کرد.... دروغ ندارم که بگم، مرجان از جاش بلند شد فکر کردم لبخند را روی لبش ببینیم اما صورت نگرانو ناراحت نصیبم شد و همزمان با مامان گفت چرا آخه؟....مجبور شدم کل قضیه رفتن آرش را با سانسور قسمتهای مربوط به مرجان را بگم، جفتشون ناراحت شدن، مرجان چشماش پر از اشک شده بود اما نمی خواست لو بره زود دستمو گرفت گفت بیا بالا کارت دارم زودباش.... چیه مرجان؟.... راستشو بگو، چرا آرش می خواست بره؟.... مرجان من از اتفاقای اون شب باخبرم یعنی خودم دیدمتون....چی؟ چیو دیدی؟.... اینکه آرش داشت روی مخت کار می کرد می خواست سواستفاده کنه، منم باهاش بحثم شد اونم خواست بره که این داستان پیش اومد.... با حالت گریه، داداش احمق و کودن من، تو اشتباه دیدی، آرش می خواست مخ منو بزنه؟ اون بیچاره اصلا" قصدش این نبود، من خودم راه بوسیدنو واسش هموار کردم، مرجان زار زار گریه می کرد دلم سوخت کنارش نشستم سرشو روی بازوم گذاشت و به باقی حرفاش گوش دادم، ابراز علاقه از طرف من بود، اون خیلی راحت می تونست اون شب از احساسم سواستفاده کنه و به شهوتش برسه اما اینکارو نکرد حتی ابراز علاقشم با تردید بود چون می گفت من با اون حیف میشم حاضر نشد مثلا" آیندم با اون خراب بشه که به گوشیش از طرف دختری پیام اومد که نمی دونم کیه و من ناراحت شدم و رفتم اتاقم، اون بدبخت هیچ کار اشتباهی نکرد، واقعا" واست متاسفم.... واقعا" این حرفات درسته مرجان یا داری به طرفداری از اون دروغ میگی؟.... آره به جون مامان.... ناگهان توی سرم انگار دینامیت ترکونده باشن عجیب درد گرفته بود، اشکم سرازیر شد، ای وای که من چیکار کردم، ای واییییییی، گفت که دارم اشتباه می کنم اما گوش ندادم، بی خود و بی جهت بهش تهمت زدم، حاضر نشدم به حرفش گوش کنم، اونقدر بزرگ بود که حتی ابراز نکرد که این اتفاقات افتاده و تو این حرکات را کردی، دو دستی سرمو چسبیدم، همشو خودش گردن گرفت و بخاطر خانواده ما می خواست بره که وضع بدتر از این نشه، ای وای من چی کار کردم!!! خیلی بد شد مرجان حالا چیکار کنیم؟.... چیکار کنیم یا چیکار کنی؟ این گند را تو آوردی بالا، پسره بیچاره، فقط یک شب مهمونت بود، این رسم مهمون نوازی بود مهران؟! بابا مامان که ما را اینجوری تربیت نکردن پس تو از کجا این رفتارو یاد گرفتی؟! تو چطور دلت اومد اونو هیچی خطاب کنی، اون خودش از درد بدبختی به خودش میپیچه، ای واییییییی، مرجان دیگه طاقت نیاورد و بدتر از قبل گریش شروع شد، واقعا" حق داشت من اشتباه کردم، آرش همش می گفت داری اشتباه می کنی اما گوش نکردم، گفته بود در حقم ظلم کردی راست می گفت از ظلم بدتر کردم. مرجان را در آغوش گرفتم، حال خودم بهتر از مرجان نبود، ببخشید مرجان واقعا" عذر می خوام.... با حالت بغض و گریه، از من نباید عذرخواهی کنی باید از آرش بخوای ببخشدتت.... دلم می خواد همین الان برم پیشش از دلش در بیارم.... آره برو اما از رفتارش اگه بد بود ناراحت نشو چون دلشو شکستی. رفتم پایین به مامان گفتم من دارم میرم بیرون بعد بر می گردم.... مژگان: خوب شامتو بخور بعد برو.... نه مامان دیرم میشه و راه افتادم.
راوی آرش:
توی حال خودم بودم و واسه بدبختیهام ترانه می خوندم و صوت میزدم که دیدم صدای در میاد. می دونستم غیر از مهران کسی اینجا نمیاد رفتم درو باز کردم بدون اینکه پشت در را ببینم اومدم سمت اتاقم و دراز کشیدم بعد چند ثانیه در بسته شد و در اتاقم باز شد چشام را بستم و دستمو انداختم روی صورتم چون اصلا" حوصله بحث کردن نداشتم می دونستم اومده چهارتا ریچار بارم کنه سبک بشه بعد بره وارد اتاق شد، آرش؟.... حرفتو بزن هرچی دوست داری فحش بده تا خالی بشی اگرم خواستی چماق پشت در هست، دستمو برنداشتم که ببینمش.... نه، واسه اینا نیومدم.... واسم مهم نیست هرکاری دوست داری بکن، ارزشم همینه که از هیچی پایینتر باشم، دیگه چیزی نگفتم.
بعد چند لحظه، آقا آرش؟.... این صدای مرجان بود...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#18
Posted: 18 Aug 2013 11:34
قسمت 17:
عین برق گرفته ها از جام پریدم، چشام به مرجان افتاد، ای وای، مرجان خانم شما اینجا چیکار می کنید؟ ببخشید کارگاه باباتونه به من ربطی نداره، شرمنده نمی دونستم اینجایید وگرنه بی ادبی نمی کردم اجازه بدین برم لباسم را عوض کنم.... آرش همینطوری به تاخت داری کجا میری؟کمی نفس بگیر، لباساتم خوبه، من و مهران اومدیم که چیزی بهت بگیم.... آها پس مرجان باورش شده مقصر منم و خودشو فراموش کرده، حالا چرا لشگرکشی کردین همون مهران از پسم برمیومد.... آرش اجازه بده ما حرفمون را بزنیم، مرجان کمی ناراحت شد، ای بااابااااا!!! بابا درست می گفت اگه همه ی خوبیهای عالم در تو خلاصه شده باشه تنها چیزی که بهت داده نشده همین صبره،اه ه ه ه ه.... نیازی به گفتن نیست خودم می دونم.... می دونی؟.... آره من بدبختم، من آشغالم، من احمقم، در مقابل شما هیچم، من که اینا را به شما گفته بودم مرجان خانم نیازی نیست دوباره به رخم بکشین، اصلا" آقا مهران اگه الان بگم غلط کردم خیلی دیر شده؟.... مرجان اومد جلو دیگه نزاشت ادامه بدم دستشو گذاشت محل سیلی باباش، دوباره یاد اون سیلی ناجوانمردانه افتادم.... اینجا را زد؟.... مهران سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت، الهی بمیرم همش تقصیر منه.... مهران: آرش ببخشید من اشتباه کردم.... دست مرجان را با احترام دادم پایین، ممنون ولی دیگه چیزی عوض نمیشه من همون آدم هیچی می مونم.... آرررش، مهران که گفت عذر می خواد، من همه چی را واسش توضیح دادم ازتم ممنون که بخاطر من از خودت گذشتی، اون زود قضاوت کرد و الان ناراحت و نادمه، می خوای با این رفتارت بدترش کنی؟.... چی می گین مرجان خانم، از این بدتر یعنی چی؟ این آقا مهرانی که الان مثه بره آرومه هرچی از دهنش در می اومد نثارم کرد و من حتی نتونستم بگم بالای چشمت ابرو داره، اون شب تا صبح نتونستم بخوابم، از اون شب هنوز فکرم درگیره که کی باباتون باخبر میشه، نگاه کنید ساکمو جمع کردم، آمادست تا باباتون بگه برو گمشو، تا غروبی داشت نقشه اخراج منو توی ذهنش می کشید، به نظر شما تاسف مهران الان به چه دردم می خوره؟ البته خیلی ببخشیدا اینجوری حرف میزنم اما از بس مراعات کردم دیگه بالا آوردم و اصلا" قصد بی احترامی ندارم اما نگم می ترکم، دمش گرم کاری کرد تا بیشتر حواسمو جمع کنم و مزاحم خانوادتون نشم، مرجان تا خواست حرف بزنه، اجازه بدین حرفم تموم بشه، مرجان به گریه افتاد مجبور شدم بقیه دردمو مثه همیشه پنهون کنم، مهران هم حال خوشی نداشت نمی خواستم سنگ دل باشم اما دیگه طاقتم طاق شد ازبس توی خودم ریختم و سکوت کردم خسته شدم بزار اخراج بشم حداقل حرفمو زدم.... مرجان: یعنی ما را نمی بخشی؟.... چرا شما و مهران و خانوادتون تاج سرم هستین، دلم سوخت دوست نداشتم بیشتر از این گله کنم.... مهران اومد جلو که رومو ببوسه نزاشتم، فقط تنهام بزارید همین، نه که بگم از اینجا برید بیرون نه، چون ملک باباتونه، من از اتاق میرم و توی محوطه می مونم شما اینجا بمونید اگرم بخواین از کارگاه میرم بیرون؟..... مرجان: بس کن این حرفها را آرش چرا مثه بچه ها رفتار می کنی؟ کجا داری میری؟.... قدم دوم را گرفتم مهران دستمو گرفت، آرش شرمندم، بیا اصلا" سیلی را تلافی کن اما اینطوری رفتار نکن.... برگشتم توی چشماش نگاه کردم جای سیلی خوب میشه اما جای حرف میمونه و بغلش کردم روشو بوسیدم، فکر کردی که من چقدر سنگدلم که این حرفو زدی که بخوام تلافی کنم اگه اهل تلافی بودم که الان اینجا نبودیم، اشکم ناخواسته سرازیر شد مرجان هم مارو میدید و زار زار گریه می کرد دستمو روی گونش کشیدم این همه مروارید میریزی بابات بدبخت میشه ها، لبخند روی لبش نشست. من از شما هیچ ناراحتی ندارم اما اگه امکانش هست رفتارتون با من مثه سابق صمیمی نشه که من سواستفاده نکنم.... مرجان: ما بیش از اینا بهت علاقه داریم نمی تونیم جلوی ابراز علاقمون را بگیریم پس آشتیتو با این حرفها تلخش نکن.... مهران: آرشششش.... نزاشتم ادامه بده بخشیدمت آقا مهران به زبون نیار هممون اذیت میشیم.... بازومو فشار داد، خیلی مردی.... کمی بعدش جفتشون رفتن و من بعد مدتی یک شب راحت خوابیدم.
صبح مشغول کار بودم که مهران اومد سلام کرد، منم با لبخند که بفهمه ازش چیزی به دل ندارم گفتم سلام آقا مهران صبحت بخیر.... دارین چیکار می کنین؟.... الکتروموتور قبلی که اینجا کار می کرد ظاهرا" کمی از سیم پیچیش مشکل داره باید بازدید بشه اما واسه اینکه بچه ها معطل نشن یکی دیگه دارم نصب و کوپل می کنم تا بعد به خدمت اون برسم بچه ها هم توی جابجاییش دارن کمکم می کنن.... خسته نباشی، ولی اول صبحی خوب سیاه شدیا.... خوب مجبور بودم وگرنه وسط کار احتمالا" لنگ می شدیم. مهران که رفت همه تعجب کردن، ای بابا اینا دیروز مثه کارد و پنیر بودن چجوری الا دوباره مثه روزای سابق نون به هم قرض میدن، الله اکبر از کارای این آرش جن هم سر در نمیاره دیروز سیلی خوردا انگار نه انگار، خندیدمو به شوخی گفتم برادران جنگ کنن ابلهان باور کنن. بعد از اینکه کارم با اون الکتروموتور تموم شد مهران صدام کرد بیا اتاق بابا کارت داره، راه افتادم رفتم.... سلام آقای سلیمی.... سلام آقای آرش خان، حالت خوبه؟.... ممنون خوبم، جانم.... امروز اون الکتروموتور چش شده بود؟.... من که گزارش را به مهندس برق دادم.... منم اگه می خواستم از اون بپرسم دیگه تورو می خواستم چیکار.... ظاهرا" کنتاکتورهای کارخونتون فرسوده شدن چون اندازه جنتی عمر دارن، جفتشون خندیدن، کنتاکتوری که به این موتور وصل بوده یکی از کنتاکتهاش خوب جذب نمی شده واسه همین جریان به یکی از 3سیم پیچ الکتروموتور یک خط درمیون میرسیده که موجب شده اون الکتروموتور که توانش هم بالاست نیم سوز بشه، الان باید بره بیمارستان و سیمپیچی بشه، البته آقای سلیمی از خطر بزرگتری باید باخبرتون کنم که به زودی تمام الکترو موتورهایی که به اون تابلو قدیمیه وصلن همین اتفاق واسشون میفته یا شایدم چنتا همزمان زیر بار بخوابن و کارگاهتون کلا" تعطیل بشه بهتره از الان فکری به حالش بشه چون تابلوتون عمرشو کرده باید با تجهیزاتش بروز بشه.... باشه ممنون که خبر دادی، پیشنهاد خودت چیه؟.... این مقدار تولید را به سرانجام برسونین ولی دیگه مواد اولیه تجویز نکنین تا دستگاه ها خالی بشن و چند روزی تعطیل کنین تا اون تابلو که خیلی هم مهمه تعویض بشه و البته واسه تابلو جدید و تمام تابلوها یک تابلو مادر پر قدرت نصب کنیم تا زمانی که یک تابلو آسیب دید مجبور به قطع کل کارگاه نشیم از داخل تابلو مادر فقط برق اون تابلو آسیب دیده را قطع می کنیم اینجوری به صرفه تره اما چند روزی خاموشی لازمه.... باشه پس در اولین زمان ممکن این کارو انجام میدیم، می تونی بری به کارت برسی.... ممنون، با اجازه، تا خواستم برم بیرون مهران صدام کرد. آرش؟.... بله؟.... بابا خیلی از رانندگیت تعریف کرده حاضری امروز بریم بیرون از شهر رانندگیتو بهمون نشون بدی؟.... آقای سلیمی لطف دارن، من حتی استارت زدن هم وارد نیستم چه برسه به رانندگی، دیدم یهو سلیمی عین دیروز افتاد به خنده و گفت فقط موقع استارت زدنه آرش بگین منم باشم.... مهران: مگه چجوریه.... سلیمی: خیلی قشنگ استارت میزنه و دوباره ولو شد.... خوب چیکار کنیم آرش میای؟.... آره ولی جای خلوت بریم که من رانندگیم خوب نیست یهو اتفاقی نیفته... باشه بعد از ظهر با هم میریم.... از اتاق رفتم بیرون و کارمو ادامه دادم، بعد ناهار داشتم میرفتم سمت تابلو آسیب دیده که دیدم یکی دیگه ماشین به کارگاه اضافه شده که دیدم مهران و مرجان از اتاق اومدن بیرون بعد سلام احوالپرسی با مرجان، مهران گفت بریم؟.... جاخوردم، بریم؟.... رانندگی دیگه.... مرجان: آره بریم ببینیم چی بلدی که بابا تعریف می کنه.... لبخندی زدمو چشم الان لباس می پوشم و میام، 3تا شاسی بلند توبی حیاط بود، bmw مشکی واسه سلیمی که خودم راش انداختم، پرادو 2در سفید واسه مهران، sportage مشکی واسه مرجان. خدایا این ماسینا توی زندگیشون از 80تا بیشتر نرفتن چجوری می خوان الان راننده پرخطر بشن خدا می دونه. مرجان خانم ، آقا مهران تا جای خلوت و فضای باز نرسیدیم که بتونیم حرکتی انجام بدیم به رانندگی من کاری نداشته باشین تا به اونجا برسیم قول؟.... مهران: پسر فکر کردی فقط خودت واردی روتو کم می کنم.... خواهیم دید، قول؟.... دوتاشون بهم دست دادن که قولشون محسوب می شد. مرجان: هرکی باخت امشب شام باید بده.... خوب من باید نقشه خوان کی بشم؟ سلیمی اومد بیرون نقشه خوان واسه چی پس ماشین من واسه چیه؟.... نه ممنون.... ممنون چیه بیا بشین اینجا هستم کارتون تموم شد بیاین اینجا دنبالم تا منم از بازنده شاممو بگیرم.... من به ماشینی که قلقش را گرفتم رسیدم هر کدوم جدا گانه راه افتادیم من آخر از همه بودم اما همون اولش همچین drift کشیدم که نگاه ها جذب ماشین من شد همه مارا نگاه می کردن، مهران جلو پشتش مرجان و من آخر از همه، کمی سپر به سپر با مرجان کردم خودشو کشید کنار رفتم کنارش انگوشتمو نشون دادم گفتم این یک، رفتم سراغ مهران، نه ظاهرا" این پسره دلو جراتشو داره بهتره زیاد باهاش کل نندازم توی شهر اتفاقی نیفته از شهرک خواستیم خارج بشیم نگهبان جلومونو گرفت اسمش شهرام بود، نگهبانی اونجا هر روز شیفت در گردش بود یعنی اگه کسی امروز روزکار بود فردا شب شبکار بود. نگهبان مهران را می شناخت مهران هم ما را معرفی کرد و راه افتادیم از شهرک که خارج شدیم دیدم خواهر و برادر تخت گاز میرن منم گازو جفت کردم افتادم به جونشون سر ماشین را انداختم بین ماشیناشون اونا جا باز کردن منم گازو گرفتم رفتم اونا هم پشت سرم، خوبی این ماشینا اینه اگه اتفاقی بیفته سرنشینش آسیب جدی نمیبینه اما بدیش اینه که خوب نمی تونه مانند سواری کرنش نشون بده یعنی با سواری خیلی راحت تر میشه مانور داد به دور برگردون رسیدم اونا هم پشتم داشتن میومدم چون جاده خارج از شهر بوده و جاده اصلی نبوده خیلی خلوت بود دور برگردونشم خیلی جا داشت می شد با دستی کشی دور زد طبق معمول به روش خودم با دستی کشی دور زدم اونا هم مثه بقیه گازشونو کم کردن و دور زدن واسه همین خیلی جلو رفتم تا حدی که اونا دیگه دیده نمی شدن کوبوندم زیر ترمز وسط خیابون شروع کردم درجا drift زدن و ماشینو دور خودش می گردوندم اما چون شاسی بلند بود زیاد خوب نمی تونست دور خودش بگرده اما کلی دود بلند شده بود اونا رسیدن و زدن کنار و نگاه می کردن با دور بعدی بدون استپ راه افتادم جای چرخام بصورت دایره بزرگ کف آسفالت موند مرجان ازش عکس گرفتو سرعتمو کم کردم اونا هم اومدن کنارم، خوب بچه ها چطور بود؟.... مهران: بابا خوب واردیا، مخصوصا" لایی کشیو دور درجات خیلی توی جاده به کار میاد باید بهم یاد بدی. مرجان: آرش این عکسو می بینی؟.... آره واسه ماشینه منه؟.... آره می خوام به بابا نشون بدم که با ماشینش چیکار کردی.... بعد از کمی دور دور کردن رفتیم سمت کارگاه بوی لاستیک از 3تا ماشین دیوانه کننده بود مخصوصا" ماشین سلیمی، از سلیمی تشکر کردم مرجان هم عکس را نشون داد سلیمی گفت پول لاستیک را از حقوقت کم می کنم، چیزی از لاستیکم نمونده که. گفتن شام بریم بیرون که گفتم نه خستم باشه واسه دفعه بعد و خداحافظی کردیم و رفتم توی غار تنهاییم و مثه بقیه شبها اون شب را هم توی تنهاییم گذروندم فرداش هم مثه بقیه روزها با کار و مهران و سلیمی گذشت، ساعت مثه برق و باد گذشت و به شب رسید، در حال صحبت با شیدا بودم، آرش خیلی دلم سکس می خواد.... منم می خوام، خیلی وقته انجام ندادیم، اما جاشو ندارم.... خوابگاهت نمیشه؟.... میشه ولی فعلا" این کارو نکنیم بهتره، تو جایی سراغ نداری؟.... ما که خونمون خالی نمیشه!!.... پس باید جایی اجاره کنم، کمی صبر کن یا جایی پیدا می کنم یا همینجا میایم باشه گلم؟.... باشه عزیزم، خوب دیگه چیکار می کنی، با خنده، آقای مهندس؟.... مهندس باباته، کامپیوتری ساختن گفتن هر سوالی ازش بپرسین اون جوابتونو میده، از هر کشوری یک نخبه فرستادن تا آزمایشش کنن، همه کشورها به جوابشون رسیدن و سوالی بی پاسخ نموند، نوبت رسید به ایران، یارو که دید این کامپیوتر از هر علمی می دونه حتی از کشف نشده هاشم با خبره و فقط قصدش زیر سوال بردن این کامپیوتر بود از کامپیوتر پرسید چه خبر؟ کامپیوترم هر خبری که توی دنیا و آسمانها و کهکشانهاو... که وجود داشت در طی چند ساعت کامل جواب داد، ایرانی دوباره پرسید خووووب دیگه چه خبر؟ کامپیوتر با اون عظمت هنگ کرد. خنده شیدا رفت بالا متوجه شدم پشت خطی دارم، شیدا یکی تماس گرفته نمی دونم کیه با من کاری نداری جوابشو بدم؟ آخه ولم نمی کنه هی میاد پشت خط.... نه عزیزم خوب بخوابی فقط جا را سریعتر جور کن که بدجور می خاره.... چشم حتما" شب خوش. پشت خطی را جواب دادم، الو؟.... الو سلام.... سلام بفرمایین....نشناختی آرش خان؟.... شرمنده باید بشناسمتون؟.... با لحن شیرین و دلرباش،بی معرفت مرجان هستم.... از اول که سلام کرده بود صداشو شناختم اما نخواستم رو کنم تا فاصله حفظ بشه، آها مرجان خانم، خوبین شما؟.... با لحن سرد که گرمی اولش را نداشت، ممنون، پشت خط بودم ظاهرا" مزاحم شدم... نه شما مراحمین این حرف را نزنین.... بازم دوست دخترت بود؟.... مهم نیست خاطرتون را ناراحت نکنین.... آخه اون کیه که با من اینجوری سردی و با اون خوشحالی؟ مگه اون چی داره؟.... شما گلین، سرورین، دختر رئیسین این حرفها چیه.... آرش با من اینکارو نکن، گریش راه افتاد، من که می دونم تو آدم بد و سنگدلی نیستی، من که می دونم از عمد اینکارو می کنی که من پاپس بکشم، این آرشی که الان داری نمایش میدی، تو نیستی وگرنه از اول اونجوری خودتو نشون نمی دادی.... شاید از اول اشتباه دیدین.... نه از روزی که من ابراز علاقه کردم تو اینجوری می کنی اگه نمی گفتم خیلی هم گرم می گرفتی، نمی خوام ازت گدایی کنم ولی فقط آرش واقعی باش.... چشم.... بهتره برم، شبتون بخیر آرش خان.... شب بخیر مرجان خانم خوب بخوابید. بعد تماس واسش پیام دادم که من به دردت نمی خورم منو ببخش نمی تونم خودمو گول بزنم. به من میگه خودت باش اگه به خودم باشه که همین امشب باید برم خواستگاریش، تا همینجا بسه، دلم دوباره بازیگوشی نکن، تازه اوضاع داره روبراه میشه. چراغا را خاموش کردم خواستم برم بخوابم که صدای محکمی از در اومد. حالا بیا، تا حالا خواهره بود حالا هم برادره اومده، چه گیری افتادم من، قبلنا زنگ می زد، دری می زد الان دیگه خودش کلید میندازه میاد تو، حداقل درو آروم ببند بچه خوابه، پا نشدم اما هرچی منتظر شدم دیدم خبری از مهران نیست، ای بابا پس کجا رفته این پسره؟
بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم مهران کجا بود؟ 3نفر ماسک زده دارن میان سمت من، یا خدا اینا دیگه کین؟؟؟...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#19
Posted: 24 Aug 2013 08:24
قسمت 18:
راوی شهرام یکی از نگهبانان شهرک:
امشب شیفت من و احمد واسه نگهبانیه، رفته بودم بیرون از نگهبانی تا به اطراف نگاهی بندازم کارم طبق معمول طول کشید، با خیال راحت سمت نگهبانی میرفتم و واسه خودم می خوندم و حال می کردم نم نم رسیدم دم در نگهبانی درش را باز کردم خواستم برم تو دیدم کف زمین پر از خون شده نگاهی به احمد کردم دیدم کف زمین افتاده با چیزی گردنش را پاره کردن و همه این خونها از اونه با داد و فریاد کمک خواستم خبری نشد، هرچی احمد را صدا کردم نتیجه نداشت کار از کار گذشته احمد تموم کرده بود با 110 و 115 تماس گرفتم تا اومدن اونا زمانی طول می کشه، اونایی که این کار را کردن نمی دونستن اینجا دوتا نگهبان داره وگرنه تا حالا باید پیداشون می شد تا تکلیف من هم یکسره کنن یا شایدم منتظرم بودن دیدن دیر کردم فکر کردن پیچوندم رفتم خونه در هرحال باید رفته باشن سمت یکی از این کارخونه ها یا کارگاه ها، اما کدوم؟ چنتا از اینا سرایدار دارن اگه وارد هر کدوم بشن اونجا خون راه میندازن مثه احمد، باید سریع بجنبم تک تک کوچه ها را بگردم تا پلیس بیاد شاید بتونم به اون بنده خدا کمکی برسونم، موتور سیکلت مخصوص نگهبانی را روشن کردم و شروع کردم به گشت زدن.
راوی آرش:
وقتی دیدم مهران نیومده داخل، خواستم برم ببینم کجا رفته، تا در را باز کردم دیدم 3نفر که ماسک روی صورتشونه از اینا که گروه ویژه روی صورتشون می زنن، داشتن سمت من میومدن، خدایا اینا دیگه کین؟ درجا قفل کردم اما نه جای فرار بود نه کم آوردن، منو که دیدن ایستادن بعد چند لحظه یکیشون اومد سمتم از همون دور که میومد حرفش را شروع کرده بود، هی پسر باهات کاری نداریم اگه تو هم با ما کاری نداشته باشی پس برو داخل شتر دیدی ندیدی، بعدا" هم سهمت را می فرستیم همینجا پس پسر خوبی باش و دنبال شر نگرد.... دیگه کامل بهم نزدیک شده بود و بازومو فشار داد تا برم و مزاحمشون نشم، اگه برم داخل همه چی حله؟.... آره.... غلط کردی حرومزاده همزمان مشت محکم و سنگینی زدم روی دماغش، خونش پاشید افتاد روی زمین، یکیشونو ناکار کردم موندن دوتا دیگه، اون دوتا با قمه حمله کردن سمت من، اوهوو، فکر اینجاشو نکرده بودم، دیگه نه راه پس داشتم نه پیش یا باید می جنگیدم یا باید مفت مفت کشته می شدم حداقل بجنگم مردونه مردم شایدم تونستم بهشون غالب بشم، باداباد من که چیزی واسه از دست دادن ندارم زندگیم از زندگی سگ هم پستتره پس مردونه جلوشون وایمیستم خواهرشونم میگام، از فاصله ای که بین رسیدن اونا به من بود استفاده کرده به گوشه اطراف نگاهی کردم تا چیزی پیدا کنم که باهاش خوب دعوا کنم، یادش بخیر با بچه محل ها میرفتیم دعوا داد میزدیم آخ جون دعوا کلمون بوی زرشک پلو با مرغ میداد، گوشه دیواری لوله فلزی افتاده بود پریدم سمتش و گرفتم دستم جام سفت ایستادم اونی که دماغش مالیده شده بود پشت سرم بود دیگه حواسم فقط به جلو بود، اون دوتا حتما" فکر می کردن این چه کوس خلیه که با دوتا قمه دار می خواد دعوا کنه نمی دونستن که من چه کله خریم واسه ناموسشون چه نقشه ایی کشیدم، لوله را سفت توی دستم گرفتم وقتی نزدیک شدن داد زدم آخ جون دعوا و رفتم سمتشون، سمت چپی قمه را بلند کرد که بزنه روی دوشم دستشو خوندم خودمو دادم کنار اما کمی دیر جنبیدم از بالای بازوم تا نزدیک آرنجم را چاک عمیقی داد، دادم رفت هوا اما وقت گریه و آه و ناله نبود دیر بجنبم کشته میشم اما معلوم شده قمه زن حرفه ایی نیستن وگرنه باید الان دستمو مینداخت نه اینکه شانسی بخواد جرش بده اما به هر حال دونفرن و تیزی دستشونه، همون چپی تا خواست خودشو جمع کنه راستیه از فرصت استفاده کرد رفت قمه را بکوبه روی سرم محکم با لوله زدم توی ساعد دستش که قمش پرت شد با اون دستش خواست دست زخمیشو بگیره محکم و سنگین دوباره با لوله زدم توی فرق سرش که فرش زمین شد کلی از سرش خون میومد دیگه ندیدم زندست یا مرده حواسم به سومی که بهم زخم زد، بود. زخمم خیلی خون میومد خیلی هم ضعیفم کرده بود طوری که لوله را چند لحظه باید با دست سالمم نگه میداشتم اون دماغ شکسته که پشتم بود و اون یارو که زخمیم کرده بود داشتن به زبون خاصی حرف میزدن که نفهمیدم چی می گن من منتظر حمله این سومی بودم یک لحظه گفتم نکنه اون مادربخطای بی دماغ از جاش پاشه از پشت غافل بمونم؟! برگشتم محکم با لوله زدم توی سرش، خواهرتو گاییدم کوس کش، آی پهلوم، دست به پهلوی راستم زدم، چقدر داغ شده و خیسه خیلی خیسه داره داغ و خیستر میشه داره می سوزونه اون سومیه کاره خودشو کرد با برگشتنم از فرصت استفاده و قمه را پهلوی راستم فرو کرد و درآورد، افتادم روی زانوم دیگه قدرتی نداشتم پهلوم انگاره برداشته شده بود حس درد و سوختن عجیبی داشتم خیلی می سوخت خیلی خون داشت می رفت قدرتم به یکباره خالی شد، داد زدم کمک کمک، کمک، هیچ کس صدامو نمی شنید تموم عمر هیچ کس صدای کمکمو نشنید، سمت سومیه چرخیدم، نفسم بزور بالا میومد، قمه را برد عقب که بکاره توی گلوم گفتم خیلی نامرد و حرومزاده ایی مرد بودی از پشت حمله نمی کردی دیدی خواهر دوتا دوستاتو خشک خشک گاییدم ترسیدی نه؟ دهنم هم خونی شده بود انگار از توی بدنم به دهنم رسیده بود توف کردم سمتش، خیلی بی غیرتی، حرصش در اومد خواست قمه را بکاره یکهو صدای موتور اومد که با شدت تمام خورد به در ورودی اونقدر محکم خورد که در باز شد نگهبان چماق به دست اومد داخل به طرف یارو حمله کرد اونم خواست با قمه حمله کنه می دونستم شهرام هم ناکوت میشه از روی شانسم لوله را با همه توانم دودستی بزور بلند کردم از نوکش محکم زدم به رون پاش، رفت داخل، اون کم نیاورد لوله را انداخت شهرام را با قمه ترسوند و لنگان لنگان فرار کرد شهرام هم وضعیت اونجا را دید دیگه دنبال یارو نرفت اومد سمت من با پلیس تماس گرفت هنوز نیومده بودن اما صدای آمبولانس از سر شهرک میومد که خیلی دور بود شهرام با 115 تماس گرفت آدرس کارگاه را داد. تحمل کن آرش الان آمبولانس میاد.... دهنم خونی بود، میبینی شهرام زدم ناموس دوتاشونو بالا پایین کردم؟.... اشک توی چشماش جمع شده بود، آره میبینم میبینم حرف نزن بیشتر ازت خون میره.... با دست راستم پهلوی راستم که معلوم نیست تا کجا قمه رفته را نگه داشته بودم و دست چپم که تا ته جر خورده بود. در همه عمرم اینجوری جر نخورده بودم، همش تهدیدم می کردن جرت میدیم من فکر می کردم یجای دیگمو منظورشونه نگو بازوم بود، وضعیت بهرنج خودمو میدیدم هیچ امیدی به زنده بودن نداشتم، دیگه حتی قدرت روی زانو نشستن هم نداشتم شهرام درازم کرد سرمو گذاشت روی پاش و همش اشک میریخت، طاقت بیار مرد آمبولانس نزدیکه، نا امید نباش هیچیت نیست زخمات زود خوب میشن.... شهرام مارا کوس گیر آوردی؟ آخه اگه چیزه مهمی نیست پس چرا گریه می کنی؟.... سکوت کرد، با سلیمی تماس گرفت، الو.... الو سلام آقای سلیمی.... سلام شهرام چرا گریه می کنی؟.... آقا، آرش.... آرش چی شهرام؟ صدای داد زدن سلیمی را منم می شنیدم، حرف بزن شهرام.... آقا، با هقهق گریه، آقا دزد زده به کارگاهتون آرش را با قمه زدن....چی؟ آرشو زدن؟الان کجایین؟.... هنوز توی کارگاهیم کلی داره ازش خون میره آمبولانس دیگه نزدیک شده، دیگه داشت زار میزد، آقا رنگ صورتش عین گچ شده توروخدا خودتونو زودتر برسونین جوون مردم داره از دست میره و تلفن را قطع کرد. آمبولانس رسید. اونقدر خون ازم رفته بود که دیگه چیزی نفهمیدم،خیلی آهسته، همه چیز تموم شد شهرام...
راوی شهرام:
آمبولانس رسید آرش دیگه تموم شد، آرش؟ محکم میزدم توی صورتش هیچ عکس العملی نشون نمیداد چشماش بسته شده بود. آرش؟ آرش؟ چشاتو باز کن، آرش جون مادرت چشاتو باز کن. گریه هام بند نمیومد، آرش را کمی رسیدگی اولیه کردن و زود سوار آمبولانسش کردن نمیدونم چی بهش وصل کردن یا چی تزریق کردن ولی از دکتره پرسیدم گفت فقط دعا کن خیلی وضعیتش ناجوره آمبولانس راه افتاد تازه پلیسها اومدن تا رسیدن شروع کردن به پرسش، با گریه بهشون گفتم از کی باهاتون تماس گرفتم حالا که زدن یکی دیگه را هم کشتن تازه اومدین؟ اونا هم چیزی جواب ندادن. وقتی دیدم چجوری یک جوون جلوی چشمم پر پر شده نخواستم خونش پایمال بشه پاپیچ مامورا شدم، چیه می ترسیدین که دیر اومدین نه؟ جراتشو نداشتین با این دزدها روبرو بشین نه؟ مرد اون پسره بود که دوتاشونو ناکار کرد اما شما چی، مثه موش دنبال سوراخ می گشتین. حالا که کار از کار گذشته اومدین واسم صحنه جرم را بررسی می کنین و پرس وجو می کنین؟ هیچی بهتون نمی گم اگه شما هم مرد بودین که نامردین اون پسره الان زنده بود حالا برین سر قبرش ازش بپرسین مردونگیش را از کجا آورده؟ چه خایه ایی داشته که جلوی سه تا شرور ایستاده که شما با اسلحه خایشو نداشتین، همین حرفم موجب شد بهم دستبند زدن و سوار ماشینشون کردن، دیگه نفهمیدم چی شد چون به داخل کارگاه دیدی نداشتم، اون دوتایی که آرش ناکارشون کرده بود ظاهرا" یکیش ضربه مغزی شده بود و درجا مرد، یکی دیگه هم همینطور بیهوش بود. یکی یکیشونو انداختن داخل آمبولانس و راه افتادیم.
جلوی ورودی شهرک ایستادیم یک آمبولانس دیگه هم اومده بود، این جسد احمد بیچارست که گلوشو پاره کردن، آخه این بدبخت چه جرمی کرده بود بیچاره آزارش به مورچه هم نرسیده بود، همه آرزوش این بود که یک سفر بره مکه و برگرده که آخرشم نتونست، ای خدا این چه عدالتیه ، آدم هرچی مظلوم، سربه زیرتر باشه بیشتر میزنن توی سرش، توهمین حین سلیمی و مهران هراسون پیاده شدن رفتن پیش پلیسها ظاهرا" مامورا توضیح مختصری به سلیمی دادن اما گفتن که من بهشون آمار نمیدم، سلیمی خودش اومد پیشم قبلش بهش اجازه دادن، سلام شهرام.... با گریه، سلام آقای سلیمی، دیر رسیدین.... شهرام من که پلیس نیستم به من بگو چی شده، چند لحظه خودتو نگه دار تا ببینم چی میگی. مهران هم به باباش اضافه شد. من رفته بودم شهرک دور میزدم برگشتم دیدم گلوی احمد را چاک دادن، خون همه نگهبانی را گرفته بود.... خوب.... احمد تموم کرده بود زنگ زدم واسه این از خدا بی خبرها مثلا" اسمشون هست 110، دیدم دیر شده نیومدن خودم راه افتادم تا شاید بتونم کاری کنم اما از بس کوچه پس کوچه ها را گشتم و کوچه شما از همه دورتر بود آخرین جا را اونجا حدس زدم که ای کاش اولین جا را اونجا می رفتم.... خوب بعدش شهرام.... آقا دیر رسیدم دیدم در کارگاه بستست و یک وانت پشتش پارکه حدس زدم همینان، موتور را با سرعت زیاد ول کردم روی درتون خودم پریدم روی زمین، درتون باز شد رفتم داخل دیدم آرش روی زانوشه دیگه نا نداشت دوتا هم اطرافش لت وپار شده بودن تا اون موقع هنوز بهوش بود نفر سوم قمه را داشت می کوبوند فکر کنم توی گلوی آرش که من رسیدم، تا خواست به من حمله کنه آرش با اون غیرت آخرش لوله ی توی دستشو بزور بلند کرد کاشت توی رون دزده اونم لوله را در آورد لنگان لنگان منو ترسوند و در رفت منم رفتم سمت آرش، آقا آرش پهلوش خیلی بد پاره شده بود دستش از بالا تا پایین چاک خورده بود، تا قبل اینکه آمبولانس بیاد و من داشتم با شما حرف میزدم سرش روی پاهای خودم بود نفس می کشید اما بعد قطع کردن شما آقا، آرش دیگه چشاش باز نشد حتی نفس کشیدنشم من احساس نمی کردم، هقهق گریه. مهران با شنیدن اینکه آرش چه بلایی سرش اومده نتونست خودشو نگه داشته باشه دست روی زانو خم شد و های های گریه می کرد حتی سلیمی هم گونه هاش از اشک خیس شده بود، سلیمی پسرش را سوار ماشینش کرد این همون ماشینی بود که آرش کل شهرک را به ستوه درآورده بود. سلیمی دوباره اومد سمت من ازم پرسید کدوم بیمارستان بردنش؟.... نمی دونم آقا، این بی شرفها حتما" می دونن.... شهرام خیالت راحت خودم درت میارم اما الان باید برم نترس من باهاتم نمیزارم اتفاقی واست بیفته تو قول منو داری.... ممنون آقا. آدرس را از مامورا گرفت واسم دستی تکون داد و راه افتادن سمت بیمارستان اما چه فایده...
راوی مهران:
اصلا" باورم نمیشه، وقتی شهرام تعریف می کرد حس کردم نفس کم دارم، شوکه شده بودم خیلی واسم سنگینه، بابا خودش حالش خوب نیست، تا حالا ندیده بودم بابا گریه کنه، حتی اشک اونم بند نمی اومد هرچی سعی می کرد جلوشو بگیره نمی تونست یهو داد زد خوب میزاشتی کارگاه را خالی کنن و محکم زد روی فرمون و اشکاش بازم سرازیر شد منم دوباره گریم گرفت، گوشیش زنگ خورد مامان بود. مهرداد جان؟ چی شده؟ این موقع شب تو و مهران کجا رفتین؟.... مژگان به کارگاه دزد زده آرش خواست جلوشونو بگیره اونا هم زدن ناکارش کردن.... یعنی چی ناکارش کردن مهرداد؟.... هنوز هیچی معلوم نیست ولی میگن حالش خیلی بد بود که بردنش بیمارستان ما الان توی راهیم شما هم پاشین بیاین اینقدر هم تماس نگیرین تا من ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. بابا خیلی داغون بود، اگه بگم اندازه من آرش را دوست داشت بی انصافی نکردم. رسیدیم بیمارستان
آمار آرش را گرفتیم.... شما نسبتی باهاش دارین؟.... بابا: نه، اون اینجا کسی را نداره، این اتفاق کارگاه من افتاده.... زحمت بکشین این فیشها را واریز کنین.... خانم من از شما حال مریضمونو می پرسم شما فیش میدی دستم؟ مهران برو اینارو واریز کن اینا دلشون طاقت نمیاره اینجا پول بیشتر از جون آدمیزاد ارزش داره. حالا کدوم اتاقه؟.... بردنش اتاق عمل.... با کی باید در موردش حرف بزنم تا ببینم حالش چطوره؟.... زحمت بکشین برین دم اتاق عمل اونجا پزشکش اومد بیرون ازش بپرسین. فیش را پرداخت کردم دادم پذیرش رفتم پیش بابا، چی شده؟.... هیچی باید صبر کنیم تا یکی از اتاق عمل بیاد بیرون.... یعنی هیچ کس خبری ازش نداره؟.... اون پرستاره می گفت اصلا" بهوش نبوده و کلی خون ازش رفته و پهلوی راستش بدجور چاک خورده ، بازوی چپش از بالا تا آرنجش خیلی عمیق پاره شده، باید منتظر اتاق عمل بشیم. پرستاره می گفت یکی از اون دوتا دزدی که زده ضربه مغزی شده و مرده و اون یکی هنوز بهوش نیومده تازه دماغشم شکسته، معلوم نیست اونجا چه اتفاقایی افتاده و آرش چطوری اینا را زده که یکی مرده یکی دیگه هم زنده موندنش معلوم نیست.... اینجاست مگه بابا؟.... آره همون اتاقی که سرباز ایستاده. رفتم جلو نزاشتن نزدیک بشم، از دور دیدم کلی بهش دستگاه وصل کردن و دماغشم بستن، سرباز گفت اونی که اینارو زده فامیلتونه؟.... مثه داداشمه چطور مگه؟.... بابا خیلی دل شیر داره، این آدمها خطرناکن مامورا وجودشو ندارن به اینا نزدیک بشن این چجوری دوتا از سه تا را زده؟حالا حالش چطوره؟.... معلوم نیست باید منتظر بشیم از اتاق عمل خبر بیاد. در حال صحبت کردن با سرباز بودم که مامان و مرجان اومدن رفتم جلو جفتشون تا ما را دیدن افتادن به گریه.... مرجان: با گریه، حالش چطوره؟.... هنوز هیچی معلوم نیست هرکسی یچیزی میگه باید از اتاق عمل خبر بیاد. از جراحاتش چیزی نگفتیم چون می دونستم اونا را هم باید همینجا بستری کنیم، ذره ذره بفهمن بهتره. امیدوارم خبر خوش از اون اتاق بیاد بیرون. بعد از مدتی دکتر اومد بیرون.
چی شد آقای دکتر؟.... شما خانوادش هستین؟.... نه خانوادش شهرستانن، اون کارگر ما بوده.... بهتره به خانوادش خبر بدین که بیان.... چشم، حالا حالش چطور هست؟.... اصلا" تعریفی نداره ولی تونستیم تقریبا" جلوی خونریزی را بگیریم. بابا: آقای دکتر چند لحظه وقتتون را بهم میدین؟.... بله حتما"، درخدمتم.... اونا رفتن و مامان و مرجان افتادن به جون من، مهران چرا نمی گی چی به روز آرش اومده؟ شما که مارا سکته دادین؟.... مرجان: این دکتر چی می گفت؟ دستش، پهلوش چی شدن؟ گریه مرجان شروع شد باز مامان جلوی خودشو می گرفت اما مرجان از گریه داشت کور می شد، حالش را درک می کنم، معشوقش داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه، من دلم داره می ترکه دیگه چه برسه به مرجان که از جونشم بیشتر آرش را دوست داشت، وقتی آرش را میدید می خواست از خوشحالی پر بگیره. مامان: حرف بزن دیگه مهران.... چون کسی داخل کارگاه نبوده تا خود آرش حرف نزنه کسی نمی فهمه اون داخل چه اتفاقی افتاده اما شهرام نگهبان شهرک اینایی که می گم را با چشماش دیده، هرچی شهرام گفت را واسشون تعریف کردم. مرجان ولو شد توی بغل مامان و زار زار گریه می کرد، امشب خودشو به کشتن میده این مرجان اونقدر گریه کرد تا از حال رفت و بردنش اورژانس با کلی مکافات به هوش اومد، گزاشتیم همونجا استراحت کنه، رفتم جلو گفتم آقا آرشت دوتاشونو لت و پار کرده که یکیش رفته به درک یکی دیگه هم هنوز بی هوشه و دماغشم شکسته و زنده بودنش معلوم نیست، دیدم لبخندی زد، بایدم به اینکار عشقش افتخار می کرد کم کاری نبود. مامان پیشش موند و من رفتم بابا را پیدا کنم تازه از اتاق دکتر اومده بود بیرون دم در اتاق عمل ایستاده بود، داستان مرجان را گفتم رفت به مرجان سر زد، مامان ازش پرسید دکتر چی گفت؟.... چیز خاصی نبود فقط آرش اومد بیرون می خوام منتقلش کنیم به یک بیمارستان با تجهیزات کامل اونجا بهتر بهش میرسن. تموم کارهاشو انجام دادم الان منتظر وضعیت بهتری هستن که بتونن منتقل کنن، باید هرچه زودتر به خانوادش خبر بدیم.... مدتی بعد خبر دادن که جلوی خونریزی آرش را گرفتن و به پهلوش هم رسیدگی شده و دارای ثبات شده ومیشه الان منتقلش کرد هنوز از تختش جداش نکرده بودن که آرش چشماشو باز کرد بابا را صدا کردن و همه ما خودمون را رسوندیم، آرش خیلی آهسته می تونست حرف بزنه اجازه دادن فقط بابا بره پیشش، بابا رفت روشو بوسید نمی دونم چیا بهم گفتن اما بابا دست آرش را گرفته بود و آرش داشت لبخند میزد که بابا خم شد پیشونیه آرش را بوسید. بعد اینکه بابا اومد بیرون مرجان افتاد رو دنده لج که حتما" باید آرش را ببینه همه ما خوشحال بودیم که آرش دوباره بهمون برگشته بابا خیلی با مرجان صحبت کرد وقتی منتقلش کردن اونجا ببینینش اما مرجان دلش طاقت نمیاورد به بابا گفتم بهتره بره صحبت کنه اینجوری مرجان بی خیال نمیشه مامان هم پادرمیونی کرد و بابا رفت وبا کلی خواهش و التماس مرجان را فرستاد داخل، دستای آرش را گرفت بهم لبخندی زدن اما لبخند مرجان با اشک بود، چند کلمه با هم حرف زدن ما نگاشون می کردیم مامان با گریه نگاشون می کرد بابا هم نگران به آرش نگاه می کرد. بعد چند کلمه صحبت کردن مرجان قانع شد و از آرش خداحافظی کرد اما بابا طریقه نگاهش به مرجان تغییر کرد وقتی که مرجان اومد بیرون ابروهای بابا رفته بود توی هم و مرجان لبخندی که از دیدار با آرش داشت روی لبهاش خشک شد.... خدا بخیر کنه. آرش را منتقل کردیم به بیمارستان درجه یک، بابا هم کلی سفارش کرد تا بهترین تیم پزشکی را برای رسیدگی به وضعیت آرش انتخاب کنند،امیدوارم اون دزدی که کشته شد قانون به آرش سخت نگیره. وقتی تو راه انتقال آرش بودیم من و بابا با هم بودیم و مرجان و مامان با هم یعنی بابا اینطور خواسته بود چون موقع سوار شدن گفته بود مهران تو بیا باهات کار دارم مامانت و مرجان هم با هم میان. توی مسیر ازم پرسید مهران چیزی که ازت می پرسم را درست جواب بده الکی هم سعی نکن بپیچونی.... باشه بابا.... آرش که می خواست بره تو هم باهاش چپ بودی بخاطر مرجان بوده درسته؟.... مات مونده بودم که چی باید بگم.... جوابمو بده درسته؟.... نه بابا اینجوری نیست.... آرش بخاطر علاقه به مرجان داشت می رفت درسته؟.... سرمو انداختم پایین، آره بابا ولی در مورد آرش بدگمان نشین چون منم اشتباه می کردم در مورد رابطشون.... باید در مورد این رابطه خطرناک فکری کنم...
"پایان فصل اول"
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#20
Posted: 30 Aug 2013 11:27
فصل دوم
قسمت 1:
بعد از اعمال جراحی تا مدتی نمی تونستم حرکت کنم حتی نمی تونستم چند کلمه حرف بزنم، تارهای صوتیم قدرت اینو نداشتن که صدام را پخش کنن. سلیمی و خانوادش اوایل خیلی بهم سر مزدن بعد که بهتر شدم هر چند وقت بهم سر میزدن، سلیمی با پرستارها صحبت کرده بود تا هوای منو داشته باشن عوضش سلیمی هم هوای اونا را داشت. مرجان روزهای ملاقاتی و بیشتر روزهای غیرملاقاتی که خانوادش نباشن بهم یواشکی بهم سر میزد، گاهی با خانوادش و بیشتر اوقات تنها و هر سری با دسته گلی تازه که هوای اتاقم مطبوع بمونه، خودش گل را عوض می کرد، باهام حرف میزد می دونست که من قدرت بیانم هنوز آماده نیست اما صبوری می کرد و باز هم با من حرف میزد. سلام آقا آرش، وارد اتاقم شد طبق معمول در روز غیر ملاقاتی، دیگه می شناختنش زیاد بهش گیر نمی دادن.... دست راستمو به زور واسش تکون دادم به نشان سلام کردن.... حال امروزت چطوره آقای مهندس؟ دسته گل را گذاشت کنار تختم روی میز و گونمو بوسید و رفت تا گل داخل گلدون قبلی را عوضش کنه و همچنان به صحبت کردنش ادامه می داد.... دلم واست تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم واسه همین اومدم ببینمت پسر شیطون، تا تو باشی که یکه بزنی نکنی... جوابم فقط لبخند بود.... اومد جلو، ببینم تو دلت واسم تنگ نشده بود؟.... سرم را آروم تکون دادم به نشانه تایید.... ای کلک دلت واسه من تنگ شده بود یا چون تنها بودی می خواستی یکی بیاد بهت سر بزنه؟.... پرستار وارد اتاقم شد این پرستاری بود که بیش از همه بهم سر میزد اسمش نسیم بود، بازم که شما اومدین خانم سلیمی... مگه قراره نیام؟.... آخه امروز که ملاقاتی نیست، واسه ما مسوولیت داره، خیالتون از آقا آرشتون راحت ما حواسمون بهش هست و باباتون هم کلی سفارش کرده.... خوب ملاقاتی نباشه، نمیشه که آرش تنها بمونه.... آخرشم بخاطر شما اخراج میشیم و از اتاق رفت بیرون... برو بابا، نشست کنارم دست راستمو نوازش کرد، آرش نکنه من نیستم مخ اینا را بزنی؟ با خنده، الان که نمی تونی تحرک داشته باشی وای بحالت اگه حالت خوب شد به اینا دست بزنی خودم دست راستتو مثه دست چپت می کنم.... لبخند زدم با همه توانم آروم گفتم نه اینطوری نیست... به هرحال گفته باشم فردا از من گله نکن، الانم بهتره من برم تا اینا دوباره نیومدن، پیشونیمو بوسید، خداحافظ عزیزم، شیطونی نکنیا و رفت. نسیم خانم خیلی خوبی بود خیلی دلسوز بود و با وقار، بعد از رفتن مرجان اومد. خوب آقا آرش اینم از دوست دخترتون حالا بهتری؟.... با لبخند خوشحالیم را نشون دادم.... الان دیگه کلی انرژی گرفتی، خیلی دوستت داره ها، داروهام را داد از اتاق رفت.
یکی دوبار از کلانتری اومدن اما وقتی وضعیتم را دیدن و پزشکم بهشون گفت که هنوز آماده پرسش و پاسخ نیستم خودشون رفتن و اذیتم نکردن. می دونم که اولین روزی که قدرتم برگرده اینا ول کن نیستن. خبر کشته شدن یکی از دزدها و کما رفتن دیگری و پیدا نکردن نفر سوم چون ماسک زده بود بهم رسیده بود می دونستم وقتی از بیمارستان خلاص بشم درگیر کارهای کلانتری میشم، همه توانمو جذب کرده بودم تا زودتر سرپا بشم اما زمان لازم داشتم اما دست روی دست نمیزارم و تلاش می کنم که سرپا بشم. آروم آروم حرف زدنم راه افتاد اما هنوز نمی تونستم دست چپم را تکون بدم یا اینکه روی پاهام کامل بایستم، نیاز به کمک داشتم، بیچاره مرجان خیلی واسم زحمت می کشید هر سری میومد منو نگه می داشت تا بتونم راه برم. یکی از روزها با هماهنگی من و مهران شیدا اومد به ملاقاتم، با چشمای پر از اشک وارد اتاقم شد، توی این مدت خبرم را از مهران می گرفت و می دونست وقت ملاقاتش هنوز نرسیده تا امروز که اومد. سلام آرش، با صدای پر از بغض.... آروم و آهسته، سلام خانمی.... در را بست زود اومد کنار تختم خم شد لبشو گذاشت روی لبم و گریش شروع شد... شیدا؟ اومدی بهم روحیه بدی یا با گریه حالمو بگیری؟.... الهی بمیرم واست، قصد ناراحتیتو ندارم عزیزم اما نمی تونم جلوی اشکام را بگیرم، خیلی دلم واست تنگ شده بود ولی نمی تونستم که ببینمت، آرشم.... گریش ادامه پیدا کرد، دست راستمو دراز کردم دستشو گرفتم، بشین کنارم گلم... نشست کنارم روی تختم، سرشو آروم سمت خودم دادم اونم سرشو گذاشت روی سینم و گریه می کرد، دستمو دورش حلقه کردم و نوازشش کردم.... دوستت دارم آرش به خدا خیلی نگرانت بودم اما کاری ازم بر نمیومد.... می دونم عزیزم، خودتو اذیت نکن، ممنون که تحمل کردی و امروز زحمت کشیدی اومدی پیشم منم دلم می خواست ببینمت اما حضور سلیمی و خانوادش نمیزاشت که تو بیای الان که حالم بهتره کمتر میان پیشم.... سرشو آورد بالا دستمو بوسید، از خدام بود که کنارت باشم، اشکاشو پاک کردم، الان وضعیتت چطوره؟ دکتر چی گفته؟.... هر روز دارم بهتر میشم، دکتر هم که جز دارو کاری ازش بر نمیاد گفته با گذشت زمان مثه سابق خوب میشم.... قربونت برم کی مرخص میشی؟.... نمی دونم، باید بیشتر بستری بمونم تا درمانم کامل بشه.... نمیشه من حداقل واسه بعضی شبها همراهت باشم؟.... نه اینجا همراه قبول نمی کنن، نیازی نیست نگران باشی گلم همه چی خوبه اینجا خیلی بهم میرسن خودمم دارم تلاش می کنم زود مرخص بشم تا دوباره لختت کنم، با خنده.... لبخند زد، من که از خدامه. دستگیره در چرخید و مرجان مثه همیشه با دسته گل وارد شد...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام