انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

من و غربت


مرد

 
قسمت 2:
تا دید دختری کنارم نشسته توی جاش خشک شد، موندم چی بگم... بفرما داخل مرجان خانم چرا دم در ایستادی؟.... شیدا از جاش بلند شد و سلام کرد.... خیلی متعجب و نگران، سلام، اومد داخل در را بست چشماش به چشمای شیدا قفل شده بود آروم قدم بر می داشت. ظاهرا" مزاحمتون شدم، گل را گذاشت کنار تختم روی میز، بهتره برم تا شما راحت باشین که شیدا گفت نه مرجان خانم شما بمونید من دیگه باید برم دیرم میشه، خواست ازم خداحافظی کنه که مرجان گفت، شما باید شیدا باشید درسته؟.... شیدا نگاهی به من کرد من ساکت نگاشون می کردم نگران بودم که الان مرجان شیدا را تیکه تیکه می کنه، بله چطور مگه؟.... پس اون دختری که دل آرش را برده شمایین.... دلش را بردم؟ لبخندی زد، نه رابطه ما فقط در حد رفاقت و دوستیه.... مطمئنی؟ قدم به سمت شیدا برداشت که افتادم وسط حرفشون، مرجان بابا و مامان چطور بودن؟ این مزخرفترین حرفی بود که می تونستم بزنم توی این موقعیت.... نگاهی به من کرد، اونا خوبن اما از اونا بهتر ظاهرا" تویی، آرش این شیدا چی داره که من ندارم؟ گریش شروع شد و با عجله از اتاق رفت بیرون.... شیدا: خیلی گیرته، بیچاره فکر می کنه بین من و تو خبریه.... از اون بدتر درک نمی کنه که چرا نمی تونم نزدیکش بشم.... آرش راستشو بگو، دوستش داری؟.... چیزی نگفتم.... جوابمو بده آرش خودت می دونی ناراحت نمیشم.... آره ولی نمی تونم بهش برسم.... درکت می کنم ولی اینجوری داری این دختره را اذیت می کنی، بهش توجه کن گناه داره، اون خیلی دوستت داره و خیلی ابراز می کنه، تو هم که دوستش داری با سرکوب احساساتت داری بهش آسیب میزنی.... شیدا تو که از شرایطم با خبری.... آره می دونم اما مرجان چه گناهی کرده؟.... نمی دونم چیکار کنم.... خوب بشین فکر کن، هم داری خودتو اذیت می کنی هم این دختره را، من برم تا یکی دیگه نیومده، بازم باهات هماهنگ می کنم میام بهت سر میزنم.... ممنون شیدا جان، خداحافظ. بعد از رفتن شیدا فکرم خیلی درگیر مرجان بود، اونو دوست دارم، قلبم واسش میتپه شاید اندازه مرجان نباشه ولی دوستش دارم باهاش حس خوبی دارم اما شرایطم چی؟ نسیم با دارو وارد اتاق شد همزمان که دارو را تزریق می کرد، آرش خان خوب دخترای رنگارنگ بهت سر میزننا، معلومه که کلی خاطرخواه داری.... نه بابا کسی مارا تحویل نمی گیره.... ای کلک، تا حالا دوتاشو دیدیم بقیشون کی میان؟.... خندیدم و بهش به شوخی چشمک زدم اونم جوابمو با چشمک داد و از اتاق رفت. صبح روز بعد مامورای کلانتری اومدن، وارد اتاق شدن، بعد سلام کردن: می تونی جواب سوالای ما را بدی تا زودتر این پرونده را به سرانجام برسونیم؟.... بفرمایین تا می تونم درخدمتم.... اون شب چه اتفاقی افتاد؟.... به سختی اتفاقات اون شب را واسشون مو به مو تعریف کردم اونا هم ضبط کردن، حالا چه اتفاقی می افته؟.... باید قاضی حکم بده، اون یکی که کما رفته بود نزدیکای سحر به هوش اومده اما هنوز ملاقات ممنوعه و نمی تونه حرف بزنه ولی یکی را کشتی.... آخه قصدم کشتن نبود، 3نفر با قمه افتادن به جونم باید نگاشون می کردم؟.... آره درسته گفتم که قاضی معلوم می کنه، زیاد نگران نباش چون دعوای خیابونی نبوده و اینا هم قصد کشتنت را داشتن، بیشترین گیری که بخوان بدن واسه همین کشتنه که گفتم چون می خواستن بکشنت و واسه دزدی اومده بودن باید تبرئه بشی، تونستی چهره نفر سوم را ببینی؟.... نه، ماسک داشتن من حتی اون دوتایی را که زدم هم ندیدمشون هنوز.... مشخصات خاصی نداشت؟.... نه، فقط یادمه قدش بلند بود و هیکلش درشت بود، چیز دیگه ایی توی شب معلوم نبود.... باشه ممنون، شاید باز هم بیایم پیشت، امیدواریم زودتر خوب بشی. بعد ازظهر ملاقاتی بود که سلیمی و مهران اومدن، از مرجان خبری نبود.
سلیمی: حالت چطوره؟ با لبخندی شیرین.... خوبم ممنون.... خوب بهت میرسن یا نه؟.... به لطف شما هوامو دارن.... زودتر خوب شو که کلی کار داریم.... مهران: بابا، آرش که حالا حالاها نمی تونه کار سنگین کنه حتی اگر هم بخواد تواناییش را نداره.... آره آرش؟.... دارم با خودم کار می کنم تا زودتر خوب بشم، هر وقت که مرخص بشم در خدمت شمام آقای سلیمی.... آرش می خوام چیزی بهت بگم، مهران قضیه تو و مرجان را تعریف کرده، چون زمانی که بی هوش بودی مرجان خیلی بی تابی می کرد و بخاطرت از هوش رفت فهمیدم که باید خبری باشه از مهران پرسیدم اونم گفت که چه اتفاقاتی بینتون افتاده و ازت ممنونم که حرمت نون و نمک را نگه داشتی.... روم نمی شد چیزی بگم.... سرتو بالا نگه دار ازت ناراحت نیستم برعکس ازت ممنونم که مردونگی کردی، خیلی خوشحالم که خودت می دونی شما دوتا نمی تونین باهم باشین چون دنیاتون با هم متفاوته، خوبه که خودت فهمیدی و این به من امید میده که اعتمادم را نسبت به تو افزایش بدم اما ازت می خوام که درگیر احساسات مرجان نشی و بفهمونیش که این حس کاملا" اشتباست و بدون سرانجامه.... مهران: ولی بابا.... وسط حرفم نپر پسر، آرش ازت توقع دارم که مثه همیشه مرجان را مثه خواهرت بدونی و حریم را نشکنی عوضش منم هواتو دارم فقط مرجان را ندید بگیر.... نگاهی به چشمانش کردم، چیزایی که خودم می دونستم را امروز به چشم دیدم، می دونستم سلیمی هرچقدر هم که بهم علاقه داشته باشه حاضر نیست دخترشو بدبخت کنه، چشم آقای سلیمی، حتی اگه شما هم نمی گفتین باز هم مرجان خانم جای آبجیم بود و هیچ وقت حاضر به ناراحتی شما و بدبخت شدن مرجان خانم نمی شدم.... چون می دونستم پسر خوب و عاقلی هستی و مردونگی توی وجودته اینطور راحت باهات صحبت کردم، ازت ممنونم پسرم که قضیه را درک می کنی.... مهران: ولی بابا مرجان از ته دلش با من حرف زده، اینطوری نابود میشه... هیچ اتفاقی نمی افته اون هنوز افکارش بچگانست، شاید امروز ناراحت بشه ولی بعدا" می فهمه که کارش اشتباه بوده.... آرش تو چیزی بگو.... جواب من فقط سکوت بود و سکوت، آخه چی می گفتم کی به حرف دلم گوش می کنه اصلا" سلیمی به دل من اهمیت میده یا به آینده دخترش؟ پس سکوت بهترین پاسخه، اون حق داشت، دخترش فرزند یک میلیاردر بزرگ بود، من و امثال من نمی تونیم اونو خوشبخت کنیم. سلیمی: آرش تو نمی خوای به خانوادت بگی به دیدنت بیان؟.... نه آقای سلیمی، دوست ندارم با این حال و روز منو ببینن دیگه عید نزدیکه و خودم با احوال خوش میرم به دیدنشون، فقط آقای سلیمی خرج بیمارستان را بگین که تا حالا چقدر شده تا پرداخت کنم البته همشو ندارم که الان بدم ولی همه پس اندازمو بهتون میدم بقیشم واستون کار می کنم.... نگران هزینش نباش اون با من تو فقط زودتر روبراه شو.... آخه اینجوری درست نیست، دوست ندارم زیر دین کسی باشم.... زیر دین کسی نیستی تو از کارگاهم محافظت کردی من از تو محافظت می کنم تازه بخاطر کاری که کردی من بهت بدهکار میشم نه تو.... آخه.... آخه نداره، من باید برم به کارام برسم حوصله اخه اوخه شنیدن هم ندارم بجای این حرفها به خودت برس.... چشم ممنونم.... مهران بریم که کلی کار داریم.... بابا تا تو بری دم ماشین منم میام.... سلیمی خداحافظی کرد و مهران موند...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 3:
آرش خودت میفهمی که داری چیکار می کنی؟.... متوجه نمیشم.... این چی بود که به بابا گفتی؟.... در مورد حساب بیمارستان؟.... نخیر، منظورم مرجانه.... مهران چرا داغ دلمو تازه می کنی؟ باید چی می گفتم؟.... آرش مرجان دیوونته، هرشب در مورد تو با من دردودل می کنه، می دونم توی دلش چه خبره اون واقعا" دوستت داره، چرا می خوای زجرش بدی؟.... بجای اینکه با آبجیت صحبت کنی که با من بودم چه ضرری واسش داره و آیندش ناکوت میشه داری منو بازخواست می کنی؟.... اون فکر همه جاشو کرده از آیندش مطمئنه که با تو خوشبخت میشه، فکر نکن دارم مرجان را پیشت ارزون می کنم یک تار موشم با هیچکی عوض نمی کنم از حرفام برداشت اشتباه نکن خودت خوب می دونی که چقدر فدایی داره اما اون عاشقته.... به نظرت اگه به احساسات مرجان جواب بدم ضربه نمی خوره؟.... اون از خداشه که تو بهش روی خوش نشون بدی، احمق اون دیوونته، شاید درست نباشه که اینجوری احساسات آبجیم را جلوت رو کنم ولی اینا را میگم چون تو داری در حقش ظلم می کنی.... مهران اشتباه نکن اگه جواب احساساتشو بدم در حقش ظلم کردم، مگه ندیدی بابات چی گفت؟ مگه ندیدی بابات مخالفه، من از اولش نخواستم با مرجان باشم چون می دونستم هیچ وقت نمی تونم بهش برسم.... آرش مردونه راستشو بگو تو که این همه به فکر آینده مرجانی مرد باش راستشو بگو، تو اصلا" به مرجان علاقه داری؟.... مکث کردم، خدایا الان چی باید بگم، چرا فکر می کنی که من دل ندارم؟ من به مرجان علاقه دارم؟ نه علاقه ندارم بلکه بدجور خاطرخواشم، جونم واسش در میره، وقتی مرجان را می بینم تمام وجودم به رعشه میفته، ضربان قلبم تغییر می کنه، چرا فکر می کنی که دوستش ندارم؟ آره من دوستش دارم مهران بدجورم دوستش دارم، من عاشق آبجیتم نه به عنوان آبجیه خودم بلکه معشوق خودم، از حرفام ناراحت نشو خودت پرسیدی منم حقیقت را دارم میگم، من واقعا" با تمام وجودم مرجان را دوست دارم حتی حاضرم جونمو واسش بدم.... لبخندی به لبش نشست ازم مطمئن شد، خوب پس چته چرا داری در حق خودت و اون ظلم می کنی؟.... آخه این حس هیچ سرانجامی نداره مهران، من دارم فردا را میبینم که جفتمون با دل شکسته ازهم جدا میشیم پس بهتره از الان با هم نباشیم که بعد بخوایم جداشیم.... آرش من از اون شب و از دفعاتی که مرجان به تنهایی با تو در این اتاق بوده فهمیدم اونقدر معرفت داری که با چشم هیز به خواهرم نگاه نمی کنی، بهت اعتماد دارم، از اینکه مرجان میاد پیشت خاطرم جمعه می دونم قصد سواستفاده نداری ولی این بی احساسی را در حق مرجان نکن اون زود پژمرده میشه اگه باهم باشین منم بهتون کمک می کنم تا بابام راضی بشه.... مهران چشماتو باز کن بابات هیچ وقت راضی نمیشه وگرنه امروز نمیومد اتمام حجت کنه که دست از سر دخترش بردارم.... بابا هم میدونه که تو دست به دخترش نمیزنی یعنی با رفتارت ثابت کردی وگرنه تا حالا پرتت کرده بود بیرون، اونم خوشبختی مرجان را می خواد.... آره چون خوشبختی دخترش را می خواد بهم گفت راهمو از دخترش جدا کنم.... ولی نگفت قطع رابطه کنی فقط گفت بهش بفهمون که داره اشتباه می کنه، اگه واقعا" فکر می کنی احساستون اشتباست پس بهش ثابت کن نه اینکه با بی محلی بخوای زجرش بدی.... رفتم تو فکر.... باهاش رابطتتو بهم نزن، اگه اشتباست توی عالم رفاقت بهتر می تونی بهش حرفاتو بفهمونی، در همین حین سلیمی به گوشیش زنگ زد و ازش خواست که زودتر بره پیشش، آرش من دارم میرم خوب فکراتو کن و درضمن دفعه آخرت باشه آبجیم را با چشمای گریون میفرستی خونه.... جاننننن؟.... رفتارتو اصلاح کن، لبخندی زد، فعلا خداحافظ.... ولی مهران، نذاشت حرفمو بزنم راه افتاد و رفت، بی پدر منو تهدید می کنه، آخه تو جوجه فکلی چی از دستت برمیاد؟ همینجا از کون دارت میزنم، اینارا به شوخی با صدای بلند می گفتم و در اتاق باز بود، نسیم وارد شد وگفت، صدات کل راهرو پیچیده، حالا کیو می خواستی دار بزنی؟.... ای زورت تو دیگه کجا بودی، وقتی نسیم را دیدم خجالت کشیدم آروم گفتم هیچی شوخی بود.... آها پس شوخی بود، گفتم این پسره هنوز نمی تونه درست حسابی راه بره چطوری می خواد دار بزنه، دیگه شرخر شدیا.... نه بابا این حرفها چیه ما زمین خورده همه ایم... بابا لوتی، بی خیال، چرا دیگه تحرک نداری همش دراز کشیده ایی؟ نکنه چون دوست دخترت نیست کسلی؟.... کسل که نه ولی تعادل ندارم بدون کمک فقط می تونم حداکثر تا w.c برم.... می خوای کمکت کنم؟.... نه ممنون بالاخره یکی پیداش میشه.... چرا تعارف می کنی؟ در را بست و اومد سمتم.... نسیم خانم اذیت میشین.... زیاد نمی مونم که اذیت بشم.... اومد کنار تختم ایستاد موندم چیکار کنم، نکنه دوباره مرجان یهو سر برسه؟ ولش حداقل اینطوری ازم سرد میشه البته فکر نکنم بعد از دیدن شیدا دیگه منو بخاطر بیاره، دست گذاشتم روی شونه نسیم که بتونم بایستم، با اجازه، اولش جا خورد ولی خوب کاری بود که قبول کرده دیگه نمی تونست زیرش بزنه، از جام پاشدم و ایستادم نسیم هم کمرمو گرفت تا تعادلم برقرار بشه، آروم آروم شروع کردیم دور اتاق قدم زدن، شرمنده نسیم خانم افتادین به زحمت.... نه اشکالی نداره، پرستار دلسوز که میگن منم دیگه، خندید.... اونم چه دلسوزی دیگه رسیده به فداکاری، دستم را از روی شونه انتقال دادم به کمرش، کرمم گرفته بود.... الان راحتی؟.... آره اینطوری بهتره.... نگاه تندی کرد اما من که قرار نبود از رو برم، کرم از خودش بود می خواست از اولش شروع نکنه، حالا دارم واست، الان اگه شوهرت بفهمه سرت را میبره.... آره اگه بود.... طوری گفت "اگه" که انگاری نبود، چرا اگه نسیم جون؟.... نسیم جون؟ چون نیست.... به روی خودم نیاوردم، نیست؟ از اول نبود یا الان نیست؟ بهش نمیومد ازدواج نکرده باشه.... الان نیست، تو همیشه توی زندگی خصوصی مردم سرک می کشی؟.... آخ ببخشید قصد فضولی نداشتم، شرمنده، لبخندی زد، دستمو روی کمرش جابجا کردم..... چیه خسته شدی؟.... نه ولی احساس می کنم شما سختتونه.... نه راحتم ولی باید برم خیلی موندم تو هم استراحت کن اگه کسی نیومد شاید دوباره اومدم کمکت کردم.... باشه ممنون، کمکم کرد نشستم روی تختم و بعد دراز کشیدم، داشت می رفت از اتاق بیرون که نگاهی بهم کرد و گفت، پسر فضول من طلاق گرفتم، حالا اطلاعاتت کامل شد، چشمکی زد و رفت.... من باید ترتیب این میوه را بدم، کور از خدا چی می خواد؟ یک زن طلاق گرفته! حالا دفعه بعد بیا کمکم کن بهت میگم چشمک زدن یعنی چی...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 4:
دم غروب بود که خوابم گرفت، بعد از مدت زمانی یکی صدام کرد، آرش، آرش؟.... چشمام را باز کردم یک دختر خوشکل و ناز با لبخندی شیرین جلوم ایستاده بود، اوهو، مرجان بود، کمی خودمو جمع و جور کردم، سلام.... سلام، راحت باش خودتو اذیت نکن.... نگاهی به گلدون کردم گلش عوض شده بود فکر نمی کردم مرجان دیگه برگرده، مرجان خانم دوباره شرمنده کردین که، چرا خودتو خسته می کنی این همه راه را میای؟.... نه خسته نمیشم دوست دارم که بیام، گفتم هوا تاریک بشه بیام که اگه کسی باهات بود مزاحم نشم.... مرجان تو هیچ وقت مزاحم نیستی، لطفا" اینطوری حرف نزن در مورد خودت، تو روی چشمام جا داری.... واسم آبمیوه ریخت داد دستم، امروز تونستی تنهایی راه بری؟..... خواستم بگم که نسیم کمکم کرده اما اگه می گفتم دوباره باید گریون برمی گشت خونه، نه نتونستم تنهایی انجام بدم، حداقل اینجوری دروغ را پیچوندم و به مرجانم دروغ نگفتم چون واقعا" تنهایی انجامش ندادم.... لبخندی زد، دست راستمو گرفت، بلند شو که داری تنبل میشی.... محکم دستشو گرفتم آروم از جام بلند شدم پهلوم تیر کشید، آی.... چی شد آرش؟.... هیچی کمی پهلوم اذیت می کنه.... دستشو دور کمرم حلقه کرد و دست راستمو گذاشت دور گردنش اینطوری راحتی؟.... آره، ممنون،ولی درست نیست داری اذیت میشی.... نه، انگاری عاشق این بود که به هر بهونه ایی فقط با من باشه حتی اگه اذیت بشه، آروم قدم برداشت که منم به جای حرف زدن راه برم. به یاد امروز با نسیم افتادم که می خواستم لختش کنم اما اصلا" دلم نمی خواست مرجان را اینجوری ببینم، هوس واسم توی این لحظه معنی نداشت هر قدم با مرجان برداشتن انگاری بهترین قدمهای عمرم بود هر لحظش پر از احساس و عشق بود هوس بینمون جایی نداشت.... پس چون روی چشماتم منو نمی بینی درسته؟.... بازم شروع شد من که میدونم آخر این بحث بازم ناراحتیه، نه مرجان خیلی هم تورو ویژه می بینم اما لیاقت تو این نیست که من تورو ببینم وقتی یکی با 180 درجه تفاوت و بهتر ازمن می تونه تورو ببینه، همینطور آروم راه می رفتیم دیگه اتاق انگاری جاش واسمون کم بود، مرجان میشه بریم محوطه بیمارستان؟ خیلی وقته که هوای آزاد بهم نخورده نهایتا" منو تا داخل راهرو بردی... آخه بیرون سرده.... خوب لباس می پوشم.... تو که اینجا لباس گرم نداری.... راست میگیا ولی اشکال نداره تحمل می کنم خیلی دوست دارم بیرون را ببینم پوسیدم اینجا.... باشه میریم اما باید قول بدی پالتوی منو تنت کنی که سرما اذیتت نکنه قبول؟.... می خوای یکی منو ببینه بخنده؟.... اون یکی اگه بفهمه میبینه لباس بیمارستان تنته واسه سرما موقتا" پوشیدی در ضمن توی خیابون که نمی خوای بری، یا قبول یا نمیریم.... به شوخی گفتم چشم قربان اونم خندش گرفت.کمی خودمو ازش جدا کردم و فاصله گرفتم دست روی شونش گذاشتم، تو فقط هوامو داشته باش، از راهرو که می گذشتیم نسیم مارا دید لبخندی زد ولی چیزی نگفت منم به روی خودم نیاوردم به خروجی که رسیدیم مرجان پالتوشو انداخت روی شونم و رفتیم توی محوطه.
وای خیلی وقت بود آسمون را ندیده بودم هرچند شب بود ولی واسم ارزش داشت حتی سرماش هم واسم لذت داشت، روی یکی از صندلی های محوطه با فاصله کمی نشستیم. آرش واقعا" منو دوست داری؟.... باز هم رسیدیم به دوست داشتن ظاهرا" این قصه پایانی نداره، الان چه بگم آره چه بگم نه جفتش ظلمه تازشم من واقعا" دوستش داشتم اما آیا می تونم بهش بگم؟ مرجان تو به همه چیز فکر کردی؟.... خوب فکر کردم ولی منظورت چیه؟.... این که آیندت با من چی میشه؟ اصلا" آینده ایی داری؟ آیا بهم میرسیم؟.... آره فکر کردم چرا نتونیم برسیم؟ می تونیم خوشبخت بشیم، تو که داری کار و تلاش می کنی، اصلا" بابام هیچی منم کنارت کار می کنم با همدیگه زندگیمون را می سازیم.... مرجان یک سری مشکلات وجود داره نمیزاره که ما بهم برسیم، کمی واقع بین باشیم تو لای پر قو بزرگ شدی چطوری می خوای یک زندگی کمتر از متوسط را قبول کنی اینا فقط توی حرف قشنگن اما نمی تونی تحمل کنی مثه طبقه ضعیف زندگی کنی.... هیچ مشکلی واسمون وجود نداره اگه منظورت بابامه که با مهران اومده بود پیشت خودم راضیش می کنم مهران هم که با ماست.... تو از کجا می دونی بابات چی گفته؟.... مهران همه چی را بهم گفت و اینکه چه احساسی به من داری و داری بخاطر آیندم فداکاری می کنی که مثلا" بدبخت نشم اما آرش من با تو خوشبختم، یهو دستم را روی سینش گذاشت، ببین قلبم چطور واست میتپه! این قلب فقط با تو آروم میگیره می خوای بشکنیش؟.... قلبش واقعا" هیجانی میزد احساسم نسبت به مرجان چند برابر قوی تر شد بیشتر دوستش داشتم منم دستش را گذاشتم روی سینم، پس قلب من چی میشه؟ اگه تو وسط راه کنار بکشی به هر دلیلی اون وقت تکلیف این قلب چی میشه؟ دستشو ول کردم، نه مرجان نمیشه، راه نداره، آخر راه من و تو جداییه پس بهتره شروع نشه که بخواد پاره بشه.... بهم نزدیک شد گوشش را روی سینم گذاشت، حتی صداش هم زیباست نمی دونستم تا این حد بهم علاقه داری، خودم قربون این دلت میشم که داره واسه من میتپه.... وولی این حس اشتباست.... سرشو بلند کرد، داد زد اصلا" هم اشتباه نیست کاملا" درسته چرا عشق را داری با ریاضیات حساب می کنی؟ مگه عشق منطق و حساب می فهمه؟.... نه، نه، نمیشه تو تنهام میزاری من می مونم و حوضم، از ناراحتی خواستم بلند بشم اصلا" حواسم نبود که چی بروز دست چپم اومده، دست چپم را ستون کردم که از جام بلندشم اما تا خواستم بلندشم بازوم طاقت نیاورد از درد دستمو کشیدم که منجر شد به افتادنم، آیییییی، صدام توی محوطه پیچید مرجان از جاش پرید اومد کمکم.... چیکار می کنی آرش، کمکم کرد که دوباره روی صندلی بشینم، هم از پهلو می نالیدم هم از دستم، آرش بگم پرستارا بیان ببرنت داخل؟.... نه الان خوب میشم، دردمو می خوردم تا مرجان ناراحت نشه.... ببخشید آرش من مقصرم.... مرجان چرا نمی خوای قبول کنی که من به دردت نمی خورم؟ چرا واقعیت را نمیبینی؟.... از اتفاقی که افتاد متاسف بود به نرمی جواب داد، اینا واقعیتی هستن که تو میگی از نظر من واقعیت شکل دیگریه.... نگاه متعجبی کردم، یعنی چه شکلیه؟.... خوشبختی، عشق.... بعد اینایی که تو میبینی توش فقر و بدبختی و تهدید بابات و این چیزا وجود نداره؟.... نه، یعنی هست ولی در مقابل سعی و تلاش جفتمون اصلا" به چشم نمیاد.... آهان، تویی که یک شب گرسنه نخوابیدی، تویی که ماشینت قیمت خون منه چه میفهمی فقر چیه که بخوای باهاش دست و پنجه نرم کنی؟.... میفهمم فقر چیه ناراحت نشو، فقر یعنی تو که داری واسه یک لقمه نون میدوی، فقر یعنی تو که گوشیت معلوم نیست چی شده ولی هیچ پولی نداری که بخوای پایینترین مدلش را بخری، اما همه اینا زیباست، تو داری تلاش می کنی و ننشستی، اگه مثه خیلی های دیگه دست روی دست گذاشته بودی یا چشم به ارث بابات داشتی یا توی فقر می خواستی بمونی هیچ وقت با تو خوشبخت نبودم اون وقت حق داشتی که معنی فقر را به رخم بکشی ولی تو داری میدوی این دویدن رسیدنی هم داره منم کمکت می کنم دوش به دوش تو میدوم هرجا که نیازم داشتی کنارتم، پس می رسیم ولی نمی خوای که قبول کنی که رسیدنی هم هست....اینا همش خواب و خیاله، این همه آدم دارن واسه نون شب چندین سال مثه سگ میدون هنوز نرسیدن، موی سرشون سفید شده هنوز نمی تونن جهیزیه دخترشون که سهله لااقل هفته ایی یکبار گوشت بخورن، چی میگی تو، یا نمیبینی یا نمی خوای که ببینی.... آرش چرا میپیچونی قضیه را، چرا خودتو با یک کارگر ساده که هیچ علمی نداره و هیچ کاری جز کارگری ازش برنمیاد مقایسه می کنی؟ اینجور آدمها خودشون نخواستن هیچ وقت پیشرفت داشته باشن همیشه به کارگری قانع بودن نخواستن توی کارشون اوستا بشن، نخواستن پیشرفت کنن همیشه خواستن زیردست بمونن.... خیلی ببخشیدا، خوب منم کارگر ساده هستم.... بودی، توی این مدت چقدر پیشرفت داشتی؟ تا موقعیت به وجود اومد امون ندادی زودی زدی توی خال و خودتو نشون دادی اونقدر که به سرپرست شدن هم نزدیک شدی.... سرپرست؟.... هیچی همینطوری گفتم نشنیده بگیر، منظورم این بود راه پیشرفت به روت بازه توی هر مکان و شغلی که باشی زود خودتو نشون میدی چون می خوای که پیشرفت کنی چون نمی خوای مثه اونی باشی که هفته ایی یکبار گوشت هم نمیخوره..... ای بابا من هرچی میگم این کلی فلسفه میچینه و دهنمو میبنده، دیگه بهونه گیر شدم، فرض همه اینایی که گفتی درست اون وقت باباتون را می خوای چیکار کنی؟.... بازم که رفتی سر خونه اول، خوب راضیش می کنم.... خودمم فهمیدم که دارم بهونه الکی می گیرم، اگه راضی نشد؟.... نه راضیش می کنم، اون با من.... فرض بگیریم که راضی نشد اون وقت چی؟.... تا آخر عمرم بخاطرت ازدواج نمی کنم، یا تو یا هیچکس و همیشه باهات میمونم حتی اگه نتونیم ازدواج کنیم.... د نه د، اون وقت دیگه ولم می کنی، می دونم که آخر این داستان تنهایی منه.... حاضرم قسم بخورم.... قسم به چه دردم می خوره، وقتی که بابات به هیچ صراطی مستقیم نشد تو میزاری و میری، فقر و بدبختی داشتم یک دل شکسته هم اضافه میشه.... نه آرش به هیچ عنوان تنهات نمیزارم به عشقمون قسم.... می ترسم از این تیکه داستان، می ترسم.... آرش چرا نمی خوای قبول کنی من می خوامت و تا آخرش باهات هستم؟.... چون دیدم آدمایی را که تا آخر عمرشون از آتش عشق سوختن و معشوقشون داشت از زندگی با دیگری لذت می برد، من نمی خوام مثه اونا بشم.... ولی هستن کسانی که بخاطر عشقشون از همه چیز حتی خانوادشون هم گذشتن.... آره، ولی انگشت شمارن، آرش نکن این کار را تو داری بهونه الکی میاری این ظلمه.... این که نمی خوام تنها بمونم ظلمه؟.... نه، اینکه داری منو میپیچونی و احساسمو ندید می گیری، اینکه نمی خوای باورم کنی.... درست می گفت داشتم عذابش میدادم پس بزار تمومش کنم تا واسه همیشه راحت زندگی کنه، اصلا" میدونی چیه مرجان، من نمی تونم وفادار بمونم، بزرگترین دروغ زندگیم را گفتم، هر دفعه باید با یکی باشم حتی اگه عشق توی زندگیم باشه یا متاهل باشم بازم باید با یکی دیگه علاوه بر عشق یا همسرم بپرم.... این الان بهونه جدیده؟.... نه خیلی جدی گفتم خودت که شیدا را دیدی.... خیلی بدی آرش واقعا" می خوای بعد ازدواج خیانت کنی؟.... آره خیلی هم خوبه چون یک نفر دل آدمو میزنه یعنی تکراری میشه البته عشقش نه ولی دیگر چیزهاش تکراری میشه.... فکر می کردم آدم سالمی باشی حالا غیر از من و شیدا چند نفر دیگه داری؟.... پرستار نسیم، اینو که گفتم انگاری آتیشش زدم از جاش بلند شد پالتوشو کشید از روی دوشم و با چشمای گریون راه افتاد که بره.... دلم خیلی سوخت از خودم بدم اومد اما باید تموم میشد، با کمال پررویی داد زدم پس من چی؟ کی منو ببره؟.... زنگ بزن شیدا یا نسیم جونت بیان ببرنت، آخه من که تلفن ندارم.... پس داد بزن، عاشقونه تره.... آنچنان گریه می کرد که دل سنگ به لرزه در میومد یعنی ظلم را به حدش رسوندم اما خوب دیگه تموم شد از زندگی با من منصرف شد واسه الانش بد کردم اما آیندش را ساختم، حالا احساس سرما می کردم، حس می کردم تکه ایی از وجودمو از دست دادم اما چاره ایی نبود. یکی از نگهبانها که توی محوطه دور میزد صداش کردم و کمکم کرد تا به اتاقم برم...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  ویرایش شده توسط: elaheyemarg_64   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت 5:
فکرم حسابی درگیر بود، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم، نباید تا این حد در حقش بد می کردم، خیلی بد حرف زدم حسابی دلش را شکستم، منی که دم از مردونگی میزدم امشب نامردی را به اوج رسوندم، متاسفم واسه خودم تا این حد سنگ دل بودم و خودم خبر نداشتم، ولی آخه چه باید می کردم؟ از هر دری وارد شدم تا منصرفش کنم اما هیچ فایده ایی نداشت اگه از این در وارد نمی شدم دیگه حرفی نداشتم که بزنم باید تسلیم می شدم و می پذیرفتم اما اینطوری شاید تا مدتی دل شکسته و ناراحت باشه اما بالاخره به زندگیش سروسامان میده و رو به خوشبختی میره دیگه هم به امثال من فکر نمی کنه، مرجان خیلی دوستت دارم شرمنده، خودم می دونم در حقت بد کردم ببخش منو چاره ایی نداشتم، حالا بیشتر حس می کنم که چقدر دوستش دارم حالا میفهمم که چقدر بهش وابسته شدم ولی واسه این حرفها دیگه دیر شده دیگه مرجانی وجود نداره توی زندگیم، اشکالی نداره همین که اون خوشبخت باشه من راضیم. در این افکار بودم که خوابم برد، صبح که بیدار شدم وقتی رفتم دست و صورتم را آب بزنم دیدم که چشمام پف کرده ظاهرا" توی خواب داشتم گریه می کردم اما چیزی از خواب یادم نمیومد. بعد صبحانه خودم شروع کردم به راه رفتن می دونستم دیگه مرجانی نخواهد بود که بیاد کمکم کنه خودم بودم و خودم، دستم را روی دیوار می کشیدم و آروم حرکت می کردم باید زودتر از این تخت لعنتی خلاص بشم. بعدازظهر بود که مهران اومد به دیدنم.
سلام.... سلام آقا مهران چه عجب قابل دونستی بهم سر زدی؟... شرمنده مقداری سرمون شلوغه از نیومدنم ناراحت نشو.... چه خبر از کارگاه؟.... نمی خوای بپرسی چه خبر از مرجان؟.... پتو را انداختم روی سرم ناخواسته با شنیدن اسم مرجان اشکم در اومد دوباره یاد دیشب افتادم که چطور ردش کردم و چطوری با گریه رفت، ولم کن مهران، اومدی که آتیشم بزنی؟.... آتیش؟ فکر نمی کنی واست کم باشه؟.... پس برو در را ببند بیا خفم کن قول میدم نه صدام در بیاد نه مقاومت کنم، هنوزم سرم زیر پتو بود، می دونم که بد کردم اما تموم کردم دیگه راحت شد حالا می تونه رنگ خوشبختی را ببینه، اشکم امونم نمیداد، برو به بابات بگو به خواستش رسید بگو خوشحال باشه دلم از دست رفت اما دخترش خوشبخت میشه.... نمی دونم چی بهت بگم، با این کارات داری علاوه بر مرجان خودتم نابود می کنی اینطوری حالا حالاها باید همینجا بستری بمونی البته یک تخت هم کنارت اضافه کن چون مرجان از دیشب یکسره کارش گریست هیچ حرفی هم نمیزنه.... مهران به خدا عاشقشم اما راهی ندارم باید پا روی دل جفتمون میزاشتم، با چشمای بارونی سر از پتو بیرون آوردم، خیلی دوستش داااارررررممممم، سلیمی دم در ایستاده بود داشت به حرفهامون گوش میداد چون مهران پشتش به در و رو به من ایستاده بود متوجه حضورش نشد اونم وقتی دید چشمام سمت در خشک شده روشو برگردوند.... بابا؟؟؟!!!.
حرفی نزد اومد داخل، نگاهی به جفتمون کرد حتی یادمون رفت سلام کنیم، دست روی شونم گذاشت، گذشتن از عشق کار ساده ایی نیست، از اینکه بخاطر سعادت دخترم از خودت گذشتی ازت ممنونم، توی دلت پر از درده یک درد دیگه هم اضافه کردی البته این درد بزرگترین درد زندگیت میشه، فقط می تونم بگم کار خیلی بزرگی کردی از حال دیشب مرجان منم تا صبح نتونستم بخوابم، نمی دونم که چیکار کردی یا چی گفتی ولی از حال مرجان و گریه تا صبحش معلوم بود که سخت از خودت فراریش دادی الانم که فهمیدم دل بسته بودی و از دلت گذشتی واقعا" شجاعت می خواد که از دلت بگذری بخاطر دیگری، آرش درک کن که چرا موافقت نکردم، بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون مهران هم دنبالش رفت نتونستم چیزی بگم فقط نگاشون کردم، به زندگی اومدم تا فقط درد بکشم لعنت به این زندگی. سعی و تلاشم را بیشتر کردم تا زودتر راه بیفتم دیگه طاقت موندن ندارم می خوام رها بشم.
بعد از چند روز که مرجان را ندیدم خیلی کلافه بودم ولی تمرینهام را بیشتر کردم. یک روز چند نفر از کارکنان کارگاه سلیمی که با هم همکار بودیم به نمایندگی همه اومدن ملاقاتم، خیلی واسم خوشحال کننده بود دلم پوسیده بود اینا را که دیدم دوباره انرژی کار و خاطرات داخل کارگاه واسم زنده شد، امید به اینکه بزودی به زندگی و کار بر می گردم و از این بیمارستان راحت میشم. در یکی از شبها نوبت شیفت نسیم بود.
داشتم آروم توی راهرو قدم می زدم، دیگه راحت می تونستم راه برم البته نه اینکه بتونم فرار کنم ولی تعادل کامل داشتم، نسیم من را دید آروم گفت بعضیا چه پرتلاش شدند، حوصله هیچ کس را نداشتم جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم کمی که خسته شدم راه افتادم سمت اتاقم رفتم داخل و در را بستم تا کمی استراحت کنم لب تخت نشسته بودم، چند دقیقه ایی نگذشته بود که نسیم اومد، تا خواست بیاد سمتم گفتم در را ببند اونم بست و اومد جلو فاصله زیادی نداشتیم گفت، چته امشب گرفته ایی؟.... هیچی بی خیال، حوصله کسی را ندارم.... آها پس حوصله نداری، باشه پس من میرم تا با خودت باشی.... کرم داشتی که اومدی الان بهت میگم داستان چند چنده، بلند شدم دستش را گرفتم روشو برگردوند امونش ندادم لب روی لبش گذاشتم دستمو از دستش جدا کردم و سینش را توی چنگم گرفتم، خودشو ازم جدا کرد، چیکار می کنی؟.... هیچی می خوام باهات حال کنم.... اینجا؟.... پس کجا؟.... یکی میاد خوب، بذار واسه آخر شب.... عمرا" بزارم بری.... قول میدم وضعیت که روبراه شد و مریض ها خوابیدن خودم میام.... دست گذاشتم لای پاش کوسشو فشار دادم، نقد را ول نمی کنم، لب روی لبش گذاشتم کوسش را میمالیدم، زبونم توی دهنش بود معلوم بود حشری شده که زبونمو میک می زد اما نمی تونست بمونه کمی بعد خودشو جدا کرد.... نخواب شب حتما" میام.... نسیم قول دادیا... باشه حتما"، لبمو بوسید و رفت من هم با کیر شق رفتم دراز کشیدم. ساعت 12 شد نیومد فهمیدم که پیچونده گفتم برم کمی قدم بزنم خسته بشم که بیام بخوابم شایدم نسیم را دیدم...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 6:
از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدم اما نسیم را ندیدم کمی که جلوتر رفتم دیدم داره به یکی از مریضها رسیدگی می کنه همون اطراف قدم زدم که بیاد بیرون تا اومد بیرون، بهت گفتم که بری برنمیگردی، اومد سمتم.... الان نمیشه بزار خلوت بشه میام الانم برو ضایع بازی در نیار.... برو بابا، خنده دار بود بخاطر کوس ندادن طلبکار بودم. راه افتاد سمت اتاق دیگه ایی که داروها را بده منم به قدم زدن ادامه دادم حتی بهش نگاه هم نکردم که مثلا" ازش ناراحتم. اتاقم رفتم و دراز کشیدم که بخوابم، چشام سنگین شده بود خوابم برد، بعد از ساعاتی نسیم اومد و از خواب بیدارم کرد، آرش؟ بیدار شو.... چی شده نسیم؟... فکر کنم قرار بود نخوابی تا من بیام.... مگه ساعت چنده؟.... با اجازه شما 3.... پاشدم نشستم، توقع داشتی تا الان بیدار بمونم؟.... به هر حال من روی قولم ایستادم و اومدم.... خوب چیکار کنم؟.... هیچی بگیر بخواب من برم بهتره.... حالا چرا ناراحت میشی، می تونیم کاری کنیم یا نه؟.... آروم و بی صدا آره، درضمن زودتر باید تموم کنیم تا من برم کسی شک نکنه، البته همه یا خوابن یا خواب آلودن این ساعتم که به کسی دارو نمیدن فقط زود تموم کنیم باشه؟.... باشه.... دستشو کشیدم سمت خودم روی تخت، لبشو بوسیدم وسینش را مالیدم و چنگ می گرفتم، زبونم روی گردنش بود کمی که حشریش کردم پا شدم ایستادم کنار تخت، کیرمو در آوردم، بخورش.... تمیزه؟.... آره، عادت دارم که آب بزنمش.... زبونشو دور کیرم چرخوند، چون ترس از مزاحم داشتیم سریع همش را کرد توی دهنش و تند تند ساک میزد، وقتی کامل شق شد از جیبش کاندم در آورد کشید روی کیرم، ناکس از بس تجربه داره که مجهز اومده، لب تخت دستاشو ستون کرد و خم شد، شلوارو و شرتش را کمی دادم پایین کیرمو آروم دادم داخل کوسش، زیاد تنگ نبود معلوم بود که زیادی تجربه داره، شروع کردم به تلمبه زدن با دستم کمرشو نگه داشته بودم و تلمبه میزدم نسیم هم با یک دستش کوسشو می مالید، تلمبمو تندتر کردم، وای خیلی حال میداد جلوی صدامو را می گرفتم کسی نشنوه خیلی استرس داشتیم مخصوصا" نسیم، همین باعث می شد آبم دیرتر بیاد تلمبه را تندتر کردم، وای خیلی حال میداد نسیم هم داشت حال می کرد، جوووون چه حس خوبی.... اووووم.... آی آرش خیلی خوب می کنی.... دیگه داشتم میومدم چنتا تلمبه محکم و سریع زدم و آبم را توی کاندم خالی کردم کیرم را کشیدم بیرون اونم سریع لباسشو درست کرد، کاندوم را در آوردم خواستم بندازم سطل آشغال، آرش اونجا ننداز.... چرا؟.... خوب فردا رفتگر میبینتش دیگه، بندازش توالت، اینو گفت و از اتاق خارج شد، بی ادب تشکر نکرد حتی خداحافظی هم نکرد بی نمک دیگه نمیزارم کیرم را بخوری، خودمو ردیف کردم و دراز کشیدم.
صبح که واسه دارو نسیم اومد چشمکی زد، دیشب خوش گذشت؟.... بد نبود اما خیلی استرس داشتیم، اطراف را نگاه کردم کسی حواسش به ما نباشه، دست گذاشتم روی کوسش.... نکن آرش یکی میبینه.... دارو را داد نگاهی به بیرون کرد، خم شد زود لبمو بوسید و از اتاق خارج شد.
روزها گذشت و خبری از مرجان نبود دیگه مطمئن هستم که همه چیز تموم شده، هم خوشحالم هم ناراحت، خوشحال از اینکه خوشبخت میشه و ناراحت از اینکه باز هم من اضافی بودم. راه رفتنم و بطور کلی حالم خیلی خوب شده دیگه کامل داشتم می شدم همون آرش سابق، دست چپم را هم می تونم استفاده کنم، به وضعیت ناجورم فکر نمی کنم فقط زودتر می خوام از بیمارستان خلاص بشم. چندباری نسیم را دیدم اما اتفاقی بینمون نیفتاد فقط به شوخیهای یواشکی ختم میشد چون نسیم می ترسید و نهایتا" با لب و کمی مالش تمومش می کردیم عوضش قول داد که وقتی مرخص شدم در اختیارم باشه و نپره.
روزی دختری اومد که خیلی ناز و زیبا بود با دسته گلی زیبا، سلام.... روی صندلی نشسته بودم و خیره بهش شدم اصلا" نمی شناختمش از لباسای تنش معلوم بود که از اون مایه داراست عطرش کل اتاقم پیچیده بود، سلام.... آقا آرش درسته؟.... بله، ولی من شما را بجا نیاوردم.... بله شما منو نمیشناسین، حالتون بهتره؟.... خوبم ممنون، خیلی متعجب بودم این دیگه کیه؟ پا شدم، بفرمایین بشینین.... نه ممنون اومدم ببینمتون و برم؟.... متعجب گفتم، ببینین منو؟ نمی خواین خودتون را معرفی کنین؟.... اگه لازم شد بعدا" منو میشناسین دیگه باید برم، خوشحالم که حالتون خوبه امروز بهترین روز زندگیمه که شما را دیدم.... این چی میگه که من نمیفهمم، شما حالتون خوبه؟.... تا امروز خوب نبودم ولی الان سالمترین آدم روی زمینم، لبخندش وا شد، خداحافظ.... حداقل می گفتی اسمت چیه؟.... نگاهی کردو و با خنده و شاد از اتاق رفت. نمی دونم یا دیوونه بود یا اومده بود اذیتم کنه، ملت بیکارناااا.
مهران کم و بیش بهم سر میزد اما حرفی از مرجان نمی زدیم تا جو به سابق برنگرده حتی مهران هم فهمید که دیگه همه چی تموم شده یکبار هم که سلیمی اومد چیزی نگفت با خودم گفتم فهمیده که دخترش بی خیالم شده، ولی انصافا" بیش از سابق تحویلم می گرفت هرچند دلمو از دست دادم اما دل سلیمی را بدست آوردم.
یکی از روزها شیدا اومد به دیدارم این بهترین دیداری بود که این اواخر بعد رفتن مرجان داشتم، خیلی خوشحال شدم باهاش به محوطه بیمارستان رفتم و ملاقاتمون اونجا انجام شد، کارت چطوره شیدا؟.... خوبم راضیم.... خوش می گذرونی؟.... تو که نیستی چه خوشی دارم؟... لبخند زدم، آماده باش که دارم میام.... من همین الانم آماده ام، خندید، آرش یچیز بپرسم؟... می دونستم چی می خواد بپرسه، بپرس فقط سخت نباشه.... از مرجان چه خبر؟.... هیچی تموم شد.... تموم شد؟!.... آره، قضیه را کامل تعریف کردم با جزئیات کامل.... آرش یعنی تو اینقدر می تونی بد باشی؟.... نگاهی کردم، حق داری اینو بگی.... شوخی کردم می دونم که دوستش داری و چرا اینجور رفتار کردی، یعنی از اون شب دیگه ازش خبری نشد؟... نه، رفت که رفت، بغض گلومو پر کرده بود.... ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.... نه، اشکالی نداره، قرار نیست که همه به دلخواهشون برسن که.... به قول خودت بی خی خی، حالا کی مرخص میشی؟.... نمی دونم دکتر میگه همین روزا به شرطی که همینطور واسه خوب شدن تلاش کنی، ظاهرا" اونم منو گیر آورده.... قهقهش شروع شد... شیدا دیرت نشه؟... می خوای ردم کنی؟... نه بابا این حرفا چیه؟ اصلا" تا فردا بمون.... شوخی کردم چیه زود رنج شدی؟... چیزی نگفتم.... پس من میرم امیدوارم ملاقات بعدی بیرون از بیمارستان باشه عزیزم... ممنون گلم، شیدا رفت و من دوباره تنها شدم.
دو روز بعد قبل از ظهر، پشت به در دارز کشیده بودم که در باز شد اما بسته نشد، گفتم حتما" پرستار اومده دارو بده و بره اما پس چرا نمیاد جلو؟، زمان زیادی نگذشت که بوی عطر توام با بوی گل مریم توی اتاق پیچید این بوی عطر خیلی آشناست، بوی گل تازه، وای چقدر اینا آشناست...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت7:
یک آن به خودم اومدم این بوی عطر مرجانه، غیر از مرجان کسی واسم گل مریم نمی آورد، زود رومو برگردوندم قلبم با شدت تمام می کوبه، هراسونم و هیجان دارم، آره مرجانه، زیباتر از همیشه، خیلی به خودش رسیده بود، بازم دسته گلی دستشه که مثه همیشه چند شاخه گل مریم بینشون بود، دلم می خواد بپرم توی آغوش بگیرمش و یک دل سیر ببوسمش، آخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بهترین لحظه زندگیمه، باورم نمیشه دوباره میبینمش، اما واسه چی اومده؟ همه چیز تموم شده بود که، من اون شب داغونش کردم تا حالا ندیدم کسی واسه تلافی دسته گل ببره، خیلی هیجان دارم واسه اینکه میبینمش اما نباید نشون بدم، اینجوری همه تلاشی که کردم تا سر عقل بیارمش فنا میره، بدون اینکه حتی سلامش کنم رومو برگردوندم، انگاری اصلا" ندیدمش، اما توی دلم واویلاست، فکر کنم خودشم دودله که فقط در را باز کرده و داخل نمیاد، احتمالا" شک داره به کاری که داره می کنه، بعداز کمی تامل بالاخره اومد داخل جلوم ایستاد سلام کرد و گل را گذاشت روی تختم جلوی دستم، چیزی نگفتم و دوباره برگشتم مثه دخترا دارم عمل می کنم البته این ناز نیست تلاشی برای قطع رابطه است.
آرش بجای اینکه من تحویلت نگیرم تو با من قهری؟.... سکوت جوابم بود.... چرا بچه بازی در میاری حداقل حرفتو بزن.... با حالت ناراحت برگشتم نگاش کردم، توی سرما ولم کردی و رفتی حالا میگی از من ناراحتی؟ واسه چی باید ناراحت باشی من چیزی را گفتم که واقعیت خودم بود، چرا باید از صداقت حرفام ناراحت باشی؟ اما توچی، ولم کردی و رفتی، اصلا" من به کی باید بگم،چجوری باید بگم که نمی خوام با تو باشم؟.... به خودم منتها مودبانه.... پا شدم نشستم، آروم با نهایت احترام، سرمو به نشانه تعظیم خم کردم، خانم مرجان سلیمی بنده نمی خواهم با شما هیچ رابطه ایی داشته باشم لطفا" ولم کنید، خندش گرفت، خودمم توی دلم به کارم خندیدم اما نباید وا میدادم، حالت عصبانی گرفتم، من دارم باهات جدی صحبت می کنم تو می خندی؟.... آخه کارت خیلی خنده داره، با کمال آرامش، مگه نگفتی که آدم وفاداری نیستی؟... چرا گفتم، حالا مطمئن شدی پس برو.... خوب اشکالی نداره همینطوری قبولت دارم.... یعنی چی؟.... یعنی اینکه، مکث کرد بغضش گرفت،خیلی سریع گفت یعنی اینکه بدون تو نمی تونم زندگی کنم،مکث کرد، توی دلم گفتم نه مرجان اینکار را نکن برگرد من بدردت نمی خورم بگو که ازم متنفر شدی بگو که دیگه نمی خوای منو ببینی بگوووو، این چند روز که ندیدمت داشتم دیوونه می شدم، نتونستم ندیدنت را تحمل کنم، آرش هنوزم دوستت دارم عاشقتم، داشت از ته دلش حرف میزد.... ولی من عوض نمیشم فکر نکن بعدا" وفادار میشم چنین چیزی نیست، من خیلییییی تنوع طلبم، خدایا این چرا از من بدش نمیاد دیگه کاری نمونده که نکرده باشم اون شب خردش کردم دیگه چیزی نمونده که نکرده باشم.... باشه قبوله با هرکی که می خوای باش تو گفتی دلت را به عشقت میدی فقط توی یک چیز دیگه نمی خوای که واست تکراری بشه و من می دونم که دلت واسه منه پس قبول می کنم.... اما من قبول نمی کنم، تو تنهام میزاری، وقتی اون شب اونجوری ولم کردی و رفتی چه تضمینی وجود داره که نخوای بعدا" ولم کنی و بری؟.... من اشتباه کردم، خواستم تنبیهت کنم اما خودم آسیب دیدم، آرش نمی دونی توی این مدت چی به روزم اومد، شب و روز کارم گریه بوده با اینکه فهمیدم که خیانتکاری اما بازم نتونستم فراموشت کنم، آرش دوستت دارم ببخشید که ولت کردم و رفتم بخدا عاشقتم، اشک گونشو تر کرد، مطمئن بودم که عاشقمه که دوباره با این شرایط به من برگشته، دست توی کیفش کرد کادوی کوچکی در آورد، تقدیم به تو عزیزم این واسه عذرخواهی اون شب.... نه، نمی تونم قبول کنم.... ولی من واسه تو گرفتم... ممنون اما نمی خوام.... آرش دلخوری را بزار کنار، من که خودمو کوچیک کردم اومدم ازت عذرخواهی کنم.... نه ولم کن هیچی ازت نمی خوام از روبروش خواستم بلند بشم و از اتاق برم بیرون که ملتمسانه صدام کرد: آرشششش، دلم ترکید اونقدر مظلومانه و پر از بغض صدام کرد که دلم هورری ریخت پایین از خودم متنفر شدم تمام وجودم را بغض گرفت دیگه نمی تونم طاقت بیارم تا کی باید این دختره را زجرش بدم؟ تا کی باید پا روی دلم بزارم؟ از این سنگ دلی خسته شدم، این من نیستم، من نمی تونم بی رحم باشم، این دختر با یک جیبش می تونه چنتا مثه من را بخره اما اینجوری داره به پام میفته، حالم از خودم بهم می خوره، نه من نمی تونم اینطوری باشم اونقدر بهم فشار اومد که کف زمین روی زانوهام نشستم و اشکم بی امون سرازیر شد، اومد بالای سرم دست روی شونم گذاشت با چشمای گریون سرم را به بالا برگردوندم نگاش کردم هنوز مظلومانه نگام می کرد هنوز با این همه بدی عشق توی چشماش برق میزد، مرجان، اشک از چشماش افتاد روی صورتم من چی بروز این دختره آوردم چرا دارم مظلوم کشی می کنم؟ اونم کف زمین کنارم نشست، مرجان این اشتباست، دیگه نمی تونم تحمل کنم بغلش کردم سرمو روی شونش گذاشتم، ببخش منو، گریه بهم مهلت نداد حرفمو تموم کنم، مرجان هم با گریم گریش گرفت، جفتمون توی بغل همدیگه گریه می کردم، مرجان منو ببخش درحقت خیلی بدی کردم، دل جفتمون را ندید گرفتم و آزارت دادم، ببخش منو، بخدا به جون خودت که عزیزترینی واسم دیوانه وار دوستت دارم، دوستت دارم مرجان و گریه ادامه دار شد، های های گریه می کردیم، لب روی لبش گذاشتم، عاشقتم، جونمو واست میدم، بخدا تا آخر عمرم بهت وفادار میمونم جز تو به هیچ کس فکر نمی کنم بهت قول میدم، همه اون حرفایی که زدم دروغ بود فقط می خواستم سردت کنم، یک لحظه تورو با دیگری عوض نمی کنم، تو همه کس منی، تو دار و ندارمی.... می دونم آرشم، همه اینا را می دونم، همه بدرفتاریهات را میدونم واسه چی بود، دوستت دارم، اشک و لبخند روی لبش نشست.... همه وجودم مال تو، نه جسمم و نه روحم را به کسی غیر از تو نمیدم، مرجان عاشقونه لبمو بوسید، گونه های همدیگه را پاک کردیم و روی تخت نشستیم لبخندی زدم بهش واسه اینکه دلش را بدست بیارم کادو که روی تخت افتاده بود را گرفتم.
وقتی کادوش این همه زیباست، داخلش چه خبره؟.... قابلتو نداره عزیزم.... قبل اینکه به کارتونش برسم صدای زنگ اومد، این صدا از کادوی توی دستم بود، نگاهی به مرجان کردم، سریع بازش کردم، گوشی موبایل بود، وااااای خیلی زحمت کشیدی، این همه خرج انداختی خودتو، ممنون.... خوشت میاد؟.... آره ممنون، خیلی خوبه، خیلی ذوق زده شدم نه بخاطر گرون بودنش بلکه به این خاطر که تا حالا توی زندگیم کادو نگرفته بودم، دستشو گرفتم، اشتیاق و ذوق از چشمام معلوم بود، چشم توچشم شدیم، مرجان این اولین کادوی زندگیم بود.... وااای یعنی من اولین نفرم توی زندگیت که ازش کادو می گیری؟.... سرمو به نشانه تایید تکون دادم.... وااای آرش چقدر خوشحالم.... اینکه اولین باره کادو می گیرم خوشحالی؟ این گریه داره ها.... آره آره آره، اولین کادو دهنده، اولین عشق زندگیت، همانطور که تو اولین و آخرین عشقمی، عاشقتم آرش خیلی دوستت دارم، خودشو توی بغلم ول کرد....هنوز اندازه ایی که مرجان دوستم داره من دوستش نداشتم، اون پاک دیوونه من بود، خیلی خوشحال هستم که اینجوری منو دوست داره باید سعی کنم که واسش کم نذارم، منم عاشقتم گلم تو همه کس منی.... ازم جدا شد، شمارتو فقط من دارم، می کشمت اگه توی گوشیت شماره دختر ببینم.... خندیدم، به شوخی گفتم، باشه ولی شماره زن که می تونم؟.... چشماش گرد شد فشار کوچیکی به بازوی چپم داد، آییییی، منظورم جفتشون بود.... اون وقت پیرزن چطور؟.... این مورد اشکالی نداره.
زمان با خنده و شوخی سپری می شد اما دوباره یاد سلیمی افتادم، مرجان بابات پس چی؟ اگه بفهمه پوستمو می کنه.... سرشو انداخت پایین خیلی آهسته، قبل اومدن پیش تو باهاش حرف زدم... حرف زدی؟ با نگرانی گفتم، چی گفتی؟.... وقتی دیدم به هیچ وجه نمی تونم فراموشت کنم حتی با این همه اذیتی که کردی، وسط حرفش پریدم، ببخشید گلم، ناچار بودم.... دستمو توی دستش فشرد، می دونم ازت ناراحت نیستم ولی خوب اون چند روز یکجور دیگه فکر می کردم، تصمیم گرفتم که دیگه حتی بهت فکر نکنم اما خیلی سخت بود خواب خوراکم بهم خورده بود، شب تا صبح کارم گریه بود، روزها عین دیوونه ها. حتی حس اینکه بخوام به وضع ظاهریم برسم را نداشتم خیلی سخت بود آرش، خیییییلی، دستشو بوسیدم، مامان و مهران خیلی هوام را داشتن خیلی باهام حرف میزدن اما تاثیری نداشت...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 8:
راوی مرجان:
وقتی گریه زاریهام تموم نمیشد وقتی هرچی تلاش می کرد تا حالم خوب بشه نتیجه نمیداد کار از آغوش و نوازش گذشته بود، صبر مامان تموم شد تا هرجور هست بفهمه داستان چیه.
توی آغوشش منو می گرفت تا آروم بشم از موضوع خبر نداشت، چرا اینطوری شدی دخترم؟ چرا به خودت نمیرسی؟ چیزی شده؟ باهام حرف بزن دختر نازم.... سرم را روی پاش گذاشتم روی تختخوابم دراز کشیدم مامان هم لب تخت نشسته بود، مامان دلم داره می ترکه.... خدا نکنه، خوب بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم دخترکم.... آروم موهامو نوازش می کرد، با احساس ماردرانه خودش کمی آرومم کرد، دلم می خواست باهاش دردودل کنم اما روم نمی شد، نه مامان از تو کاری بر نمیاد... نمی خوای به مادرت بگی؟ حرف بزن دخترم تا سبک بشی.... من،من، روم نمی شه مامان.... چرا آخه من که غریبه نیستم راحت باش با مادرت.... من، من یکی را دوست دارم.... لبخندی شیرین روی لباش نشست، آها پس دخترم عاشق شده، پس واسه اونه که شبا نمی خوابه، واسه اونه که روزهات معلوم نیست چجوری سپری میشه، حالا کی هست این شازده پسر که دل دخترمو برده؟.... می شناسیش؟.... خوب کیه؟.... آررررررشششش.... تعجب کرد دستش روی موهام ایستاد، آرش کارگر بابات؟.... آره، دیگه روم باز شد.... اذیتم نکن مرجان.... نه مامان دارم راستشو میگم، خیلی دوستش دارم.... پسر بدی نیست اما.... اما چی؟ پا شدم نشستم روی تختم، چون وضع مالیش خوب نیست نباید زندگی کنه یا نباید کسی عاشقش بشه؟.... ما هممون دوستش داریم ولی تو دوست داشتنت فرق داره، خوشبختیت چی میشه؟.... من با اون خوشبخت میشم، وقتی میبینمش انگار دنیا را دارم.... آخه همه زندگی که به دوست داشتن نیست، با عشق که نمیشه شکم سیر کرد.... اون که داره کار می کنه، با جان و دل داره واسه زندگیش تلاش می کنه.... خوب آره واقعا" پسر اهل زندگییه اما آخه اختلاف طبقاتی را می خوای چیکار کنی؟.... واسم مهم نیست، تنها چیزی که واسم مهمه خود آرشه، از فرصت استفاده کردم حرفهایی که نمی تونم به بابا بگم را به مامان گفتم.... پس حسابی دلت را برده، اون بهت ابراز علاقه کرده که تو مبهوتش شدی؟.... نه اون بیچاره غیر از کار به چیزی فکر نمی کنه.... پس نمی دونه که دوستش داری؟.... چرا فهمیده ولی ازم فرار می کنه، نذاشت حرفم کامل بشه.... خوب حتما" دوستت نداره.... چرا داره، مهران مطمئن شده که دوستم داره خودمم کاملا" از رفتاروکردارش مطمئن شدم که منو می خواد بهم ثابت شده.... مهران هم در جریانه پس، اگه دوستت داره پس چرا فرار می کنه؟.... اونم مثه تو و بابا فکر می کنه.... مگه بابات هم می دونه؟... آره.... خوب پس همه می دونن غیر از من، ادامه بده.... میگه با اون خوبشخت نمیشم و لیاقتم خیلی بیشتر از اونه واسه همین هر سری بهونه های مختلفی میاره ولی مشخصه که داره دروغ میگه و خودشو بد می کنه تا من ازش سرد بشم.... چه پسر فهمیده ایی که اقرار داره، هرکی بود ازت سواستفاده می کرد، خوب داره راست میگه، ببین خودشم میدونه که نمی تونه خوشبختت کنه.... ماااااامااااانننن،ا ه ه ه ه، صدام کمی رفت بالا، خودت داری میگی هرکی بود ازم سواستفاده می کرد ولی اون اینکارو نکرد اون نمی خواد من بدبخت بشم به نظرت چنین آدمی تلاش واسه خوسبختیم نمی کنه؟.... حرفت درسته.... اون داره کار می کنه، پیشرفت داره، درآمدش هر سری بهتر داره میشه، به نظرت با این اوصاف نمی تونه خوشبختم کنه؟.... نمی دونم چی بهت بگم، مشکل تو چیه که چند روزه ابر بهارون شدی؟.... آرش راضی نمیشه، با اینکه عاشقمه ولی حتی نمی خواد یکروز باهام باشه تا مثلا" من بدبخت نشم، خودش کم بود بابا هم فهمید رفت بهش گفت که مخالفه، آرش هم بدتر شد که چون ما هیچ وقت نمی تونیم به هم برسیم پس بهتره از الان رابطه ایی شروع نکنیم که دلمون بیشتر بشکنه.... وقتی بابات مخالفه پس چرا می خوای بیشتر اذیت بشین؟.... مامان خیلی دوستش دارم نمی تونم فراموشش کنم حتی یک لحظه هم نمی تونم از فکرش بیرون بیام، الان چند روزه که ندیدمش دارم تلاش می کنم که فراموشش کنم اما نمی تونم، نمی تونم مامان، من عاشقشم قلبم واسه اون میتپه، دارم واسش دیوونه میشم، عاشقشم مامان چرا نمی خواین درکم کنین؟ چرا همتون سنگ جلو پام میندازین؟... دخترم من که مخالف خوشبختیت نیستم اگه فکر می کنی که آرش می تونه خوشبختت کنه، اگه اون باعث میشه تو حالت خوب باشه منم موافقم، ولی بابات چی؟... مشکل همینجاست، مامان تو باهاش صحبت می کنی؟.... من؟ کمی مکث کرد، باشه.... پریدم بغلش بوسیدمش، عاشقتم مامااااان خوووبم.... بازم میگم تو مطمئنی که دوستت داره و این فرار کردنش بخاطر نداشتن علاقه به تو نیست؟.... آره 100% مطمئنم که همه بهونه هایی که میاره الکیه و ترسش از آینده منه.... پس اگه می خوای با بابات صحبت کنم دوتا شرط داره.... هرچی باشه انجام میدم.... اولش میری به سرووضعت میرسی از حالت مردگی در میای یچیزی هم می خوری تا انرژی بگیری بعدشم باید همه اتفاقاتی که تا حالا افتاده از اولش تا امروز را واسم تعریف کنی و از این به بعد هم باید با من روراست باشی و پنهون کاری نکنی.... باشه مامان. رفتم دوش گرفتم به خودم رسیدم و چیزی خوردم و از اولین دیدارمون تا آخرین شبی که ازت جدا شدم و ولت کردم توی سرما را واسش تعریف کردم، هراتفاقی که افتاد.
قرار شد شب با بابا حرف بزنه، تا شب دل توی دلم نبود فقط منتظر بودم که شب برسه. غروب بود که مهران و بابا اومدن خونه، خیلی بی قرار بودم که مامان کی می خواد باهاش حرف بزنه، شام خوردیم هیچ خبری نشد رفتم به مامان گفتم پس چرا چیزی نمیگی؟.... چقدر عجولی دختر، از بعدازظهر تا حالا مخمو خوردی حالا هم واسه نگفتنم هی بیا سوال کن.... خوب مامان طاقت ندارم، پس کی می خوای بهش بگی؟ دق کردم ازبس منتظر بودم.... اینو یادت باشه هروقت حتی اگه عشقت باشه خواستی باهاش حرف سختی بزنی بهترین لحظه موقعیه که توی تختخوابتون هستین.... لبخند زدم، اونجا می خوای به کار خودتون برسی یا در مورد من حرف بزنی؟.... بعدا" میفهمی که من چی میگم حالا هم برو اینقدر دنبالم نیا.... به شوخی و با خنده، مامان توی اون وضعیت یادت نره چی باید بگی؟.... نگاه تندی کرد، برو دختره پررو.
تا خوابیدنشون باید صبر کنم، ای خدا چرا پس زمانش نمیرسه، اه ه ه ه. رفتم اتاقم که خودمو مشغول کنم اما بازم دلم طاقت نمیاورد. مهران اومد که ببینه حالم چطوره، جلو بابا که جرات نمی کرد چیزی بگه. مرجان امشب یکجا بند نمیشی، چیزی شده؟... نه، یعنی قراره بشه... خبریه؟.... مامان می خواد در مورد من با بابا حرف بزنه.... با تعجب، در مورد تو؟... اه چقدر سوال میپرسی حوصله ندارم، در مورد من و آرش دیگه.... آها، امیدوارم که موفقیت آمیز باشه ولی فکر نکنم.... با این حرف مهران توی خودم رفتم، یعنی واقعا" نمی خواد قبول کنه؟ مهران موافقت نمی کنه نه؟ اشکم دراومد.... مرجان گریه نکن دیگه، چند روزه که کارت فقط گریست، بزار مامان حرف بزنه نا امید نشو، شاید مامان بتونه راضیش کنه، بهم دستمال داد، گریه نکن آبجی دل نازک من.
جفتمون منتظر خوابیدنشون شدیم انگاری اون شب بابا قصد خوابیدن نداشت اینم از شانس خوب من.
بالاخره موقع خوابیدنشون شد مامان زودتر رفت و بعد بابا رفت...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 9:
راوی مژگان:
زودتر رفتم تا خودمو واسه عشقم آماده کنم، حسابی به خودم رسیدم مثه عروس واسه تازه دوماد، لباس توری سکسی پوشیدم که حسابی دلبری کنم، نور اتاق را تنظیم کردم ورفتم روی تخت با حالت سکسی دراز کشیدم تا عزیزم برسه. مهرداد تا اومد چشمش به من افتاد با کمی مکث اومد جلوم، پاشدم خودمو واسش چرخوندم.... چقدر به خودت رسیدی مژگان؟.... مهرداد تا حالا واسه تو به خودم نرسیدم؟.... چرا ولی امشب خیلی خاص کردی خودتو، خبریه؟.... مگه باید خبری باشه؟ دوست داشتم واسه عشقم سنگ تموم بزارم، چطوره؟... جوابمو با آغوشش داد، می خواستی منو شق کنی آره؟... آره دلم واسه کیرت لک زده، دخترم پسرتو می خواد.... لب روی لبم گذاشت، دستشو روی باسنم می مالید، کیرشو گرفتم از روی لباسش، از پشت دستشو لای باسنم که شورت نداشت کرد، وای چه حس خوبی داره مهرداد.... جوووون عزیز دلم.... می خوام امشب جرم بدی با کیرت، لباس توریمو بالا داد نوک سینمو به دندن گرفت منم لباسمو درآوردم و مهرداد را لختش کردم، کیرش حسابی راست شده بود.... مزگان ببین کیرم واست چی شده.... خودم فداش میشم، گذاشتم توی دهنم، جوووووون، حسابی واسش خوردم تا می تونستم توی دهنم می بردمش، منو خوابوند لب روی کوسم گذاشت، زبونشو توی کوسم می کرد، با ولع تمام کوسمو می خورد و انگشتش می کرد، پا شد کیرشو لب کوسم تنظیم کرد یهو تا ته فشارش داد، یک لحظه نفسم بند اومد، مهرداد داری چیکار می کنی کوسمو جر دادی بی انصاف.... مگه نگفتی باید جرم بدی عزیزم؟ لبخند زد.... فدات بشم بکن، تلمبه بزن. تند تند تلمبه میزد بدنم حسابی داغ کرده بود، تا ته فشار بده می خوام بیام، تندتر بزن، آآآآآآی ی ی ی ، مهرداد بکن بکن بکن، اتاق بچه ها روبروی اتاق ما بود و دیوار اتاقها طوری ساخته شده که هیچ صدایی بیرون نمیره واسه همین با خیال راحت می تونستیم حال کنیم..... مژگان عشقم کیرم داره منفجر میشه می خواد کوستو آبیاری کنه.... حس ارضا نزدیک شده بود یهو خالی شدم.... مهرداد بریز توی کوسم، کوسمو آبیاری کن، تلمبه هاش تندتر شد و به یکباره همه آبشو توی کوسم خالی کرد..... دوستت دارم مژگان، روم دراز کشید، منو می خورد.... خیلی خوب منو کردی، کمی سکوت کردیم مهرداد داشت باهام لاس میزد، کمی که گذشت فرصت را غنیمت شمردم، مهرداد جان؟.... جان دلم؟.... از حال و روز مرجان خبر داری؟ میبینی کارش شده گریه؟ می ترسم مریض بشه.... داره اشتباه می کنه، باهاش حرف بزن من نمی تونم چیزی بهش بگم شاید مسئله ایی باشه که روش نشه به من بگه.... امروز باهاش حرف زدم، کنارم داراز کشید ، منو توی بغلش گرفت رودررو حرف زدیم.... نفس عمیقی کشید، خوب چی گفت؟.... خودت می دونی دردش چیه، اینا که همدیگه را این همه دوست دارن، مرجان داره واسه آرش تلف میشه، بیا رضایت بده دخترمون را از این درد نجات بدیم.... عزیزم حرفت درست اگه تو بخوای من هرکاری می کنم ولی کمی فکر کن اینا به درد هم نمی خورن.... ولی آرش که پسر خوب و کاری هستش.... آره بر منکرش لعنت، آرش پسر خوبیه یعنی تا حالا بدی ندیدم، هر دختری باهاش ازدواج کنه حتما" خوشبخت میشه اما دختری که در حد خودش باشه نه مرجان، مرجان تا حالا نشده یک شب هم گرسنه بخوابه نمی تونه با شرایط آرش زندگی کنه.... آخه مرجان.... نزاشت ادامه بدم، آرومش کن بهش بفهمون که آیندش خراب میشه فردا را ببینه نه الان را.... مهرداد اینقدر سخت نگیر، مهم مرجانه که قبولش داره.... عشق من، نمی تونم قبول کنم، میشه بحثمون را ادامه ندیم؟.... باشه مرد من.
راوی مرجان:
اون شب تا صبح نتونستم بخوابم، صبح که بابا رفت، رفتم سراغ مامان که پای TV نشسته بود، سلام مامان.... سلام دخترم، صبحت بخیر، سحر خیز شدی؟.... اصلا" نخوابیدم، بابا چی گفت؟ سری تکون داد که معلوم بود چی می خواد بگه، گفت نه؟.... درسته متاسفانه.... آخه چرا؟.... میگه آیندت خراب میشه نمی تونه راضی به بدبخت شدنت بشه.... بازم حرفای تکراری،صدام رفت بالا، بابا من به کی می خوام بگم می خوام بدبخت بشششششششم.... مرجان.... نتونستم اداه حرفاش را گوش بدم گریم در اومد، نمی خوام من قبولش دارم، چند روزه که ندیدمش انگار چند ساله که نمی بینمش، چرا نمیفهمین که من چه حسی دارم؟ به کی باید بگم که بدون آرش زندگی واسم معنی نداره، دیگه داشتم از حرص جیغ می کشیدم، ممممممممممننننن دووووسسسسسستتتتتتششششششش داااااااررررم، صدام با گریه قاطی شده بود، بابا من عاشقشم واسش جون میدم، تموم وجودم به آرش تعلق داره بدون اون نمی خوام حتی ثانیه ایی زندگی کنم، مامان اومد که بغلم کنه اما پسش زدم ازش فاصله گرفتم با گریه و عصبانیت گفتم، بخدا به جون تو به جون بابا، اگه نزارین خودمو می کشم، مامان دارم جدی میگم، صدای گریم توی خونه می پیچید به حدی که اصلا" صدای مامان را نمی شنیدم، رفتم اتاقم و در را قفل کردم گریم بند نمی اومد، اینجوری فایده نداره باید خودم با بابا حرف بزنم، دیگه طاقت دوری آرش را ندارم با همون حالت گریون لباسمو عوض کردم رفتم پایین، کجا میری مرجان؟.... می خوام با بابا حرف بزنم.... بری کارگاه؟.... آررررررررره.... اونجا که نمیشه دخترم، صبرکن بیاد خونه باهمدیگه باهاش حرف می زنیم.... نننننننننننههههه، طاقات ندارم حتی یکروز دیگه آرش را نبینم.... مرجان اونجا درست نیست، بابات ناراحت میشه...... مممممههههههههمممممم نییییییسسسسستتتتت، فریادم کل پارکینگ می پیچید.
مژگان: وقتی دیدم نمی تونم جلوی مرجان را بگیرم واسه مهرداد تماس گرفتم و بهش گفتم که مرجان با چه حالتی داره میره پیشش، اونم با نهایت خونسردی گفت بیاد منتظرش می مونم اینطوری بهتره.
دم در کارگاه که رسیدم یکسره بوق را فشردم تا کارگری در را باز کرد رفتم داخل ،آنچنان روی ترمز زدم که نگاه همه به من جلب شد، مهران اومد بیرون که ببینه چه خبره،صورتم از اشک خیس بود از قیافم معلوم بود که حالم خوش نیست و مدت زیادیه گریه کردم، مرجان چه خبرته کارگاه را بهم ریختی.... بابا کجاست؟.... با بابا چیکار داری؟.... فریاد زدم، مییییگگگگم بااااااباااا کجاست نمییییفههههمی؟.... نگاه به اطراف کرد، یواش گفت، صداتو بیار پایین زشته، برو توی اتاقشه. راه افتادم سمت اتاقش اصلا" واسم مهم نبود کیا دارن منو میبینن و دارن سلام می کنن، حوصله هیچکی را نداشتم، زود خودمو رسوندم به بابا، داخل شدم، مهران هم بلافاصله خودشو رسوند.
بدون اینکه صورتمو پاک کنم، اخمو و با صدای عصبانی گفتم، سلام بابا...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 10:
سلام بابا.... خیلی خونسرد و مثه همیشه با روی باز ازم استقبال کرد، سلام دخترنازم خیلی خوش اومدی، بفرما بشین دخترکم، مهران زحمت بکش به کارگرها سر بزن در را هم خوب ببند.... مهران رفت دنبال نخود سیاه و در را بست، ننشسیتم خیلی ناراحت و دلگیر بودم، من ایستاده و بابا روبروم نشسته، بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب، بابا چرا واسه آیندم نگرانتر از منی؟.... با لبخند و آروم، خوب تو کاملا" به زندگی واقف نیستی .... نذاشتم ادامه بده، بابا من تحصیل کردم به اندازه کافی زندگی را میفهمم، می تونم واسه آیندم برنامه ریزی کنم.... درسته که سواد داری و تحصیلت بالاست، اما زندگی سختی های خودشو داره که توی هیچ کتابی نوشته نشده، امروز با فردا خیلی فرق داره... عصبانیتم اوج گرفت، بااااباااا من می خوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم چرا نمیزاری؟.... انگار اصلا" از حرفای تندم ناراحت نمی شد با لبی خندون گفت، بله تو این اختیار را داری که واسه زندگیت تصمیم بگیری اما تصمیم درست.... ولی آرش تصمیم درسته زندگیمه من با اون خوشم.... یک لحظه ابروهاش توی هم رفت، کمی خشن شد و گفت، تو فقط چند وقته که آرش را میشناسی 2بار هم باهاش بیرون نرفتی تا ببینی چجور آدمیه چطور میگی به دردت می خوره؟.... باباااااا، دستش را آورد بالا به نشونه اینکه حرف نزنم داشت خشونتش اوج می گرفت اما خودشو کنترل کرد و باز هم لبخند زد.... این که آرش پسر خوبیه قبول ولی به درد تو نمی خوره، دخترم از روی احساس تصمیم نگیر.... چرا چون از ما پایینتره؟ بابا من دوستش دارم، عاشقشم درکم کنین، خودتون به عشقتون رسیدین حالا که نوبت من شده نمیزارین؟.... منو مادرت تقریبا" در یک سطح بودیم و هستیم اما تو کجا آرش کجا؟ چرا نمی فهمی دختر.... حرفشو خورد، من بدون آرش نمی تونم زندگی کنم، نبود اون نبود منه، اگه آرش نباشه حتی یک لحظه هم زنده بودن واسم معنی نداره، بغضم ترکید، یا میزارین به آرش برسم یا خودمو می کشم، دیگه نزاشتم بابا حرفی بزنه، بابا دارم جدی میگم آرش را ازم بگیرین خودکشی می کنم می خواین امتحان کنین الانم میرم پیش آرش جلومو بگیرین تا نتیجش را ببینین، گریه بیشتر شد با همون چشمای گریون از اتاق زدم بیرون، مهران بیرون منتظر بود، چی شد مرجان؟ بازم که صورتت خیسه.... گریه کنان، برو کنار حوصله ندارم، وقتی دید حالم خوش نیست گیر نداد، سوار ماشین شدم سروته کردم رفتم پشت در، در بسته بود اوقدر بوق زدم مهران که دید خیلی دارم ضایع می کنم داد زد اکبر بدو برو در را باز کن، از کارگاه اومدم بیرون به امید دیدنت اشکام را پاک کردم خواستم مستقیما" بیام پیشت اما نگاه به آینه کردم دیدم خیلی داغونم، واسه آرایشگر همیشگیم تماس گرفتم که دارم میرم پیشش و باید زود به کارم برسه، از اونجا رفتم واست این ناقابل را گرفتم واسه کار زشته اون شبم و بعدش اومدم تا تورو ببینم عشق من....
راوی آرش:
لبشو بوسیدم اصلا" فکرشم نمی کردم مرجان بخاطر من جلوی باباش وایسه، خیلی اذیت شدی،ببخش که این همه واست دردسر شدم.... ارزششو داری.... به نظرت بابات چیکارمون می کنه.... خیلی جدی، بهش گفتم اگه جلومون را بگیره چیکار می کنم.... مرجان این چه حرفیه که می زنی، دیگه تکرار نکن.... جدی گفتم آرش بدون تو نمی خوام که زندگی کنم.... امیدوارم لیاقت این همه فداکاری را داشته باشم ولی جون من دیگه این حرفو نزن.... عاشقتم آرش.... نمی خوای بری خونه، خانواده نگران میشنا.... مطمئنا" مامان وقتی دید جواب تماسش را نمیدم تا حالا از طریق بابا خبردار شده البته بهش پیام دادم که پیش تو هستم که نگران نباشه.... کار خوبی کردی، ولی باید بهت بگم که موقع ناهار شده و من از ناهارم بهت نمیدم.... ای پسر بد، می خوای من گرسنه بمونم؟.... نه بیسکوییت هست می تونی از اون بخوری.... چپ چپ نگام کرد، من بیسکوییت بخورم؟.... خوب باشه آبمیوه هم هست اونو هم بخور.... خندش گرفت، اصلا" آرش امروز ناهار مهمون من.... نه عزیزم ممنون اینجا بهم غذا میدن فکر خودت باش.... برم بپرسم غذای بیرون واست خوبه یا نه.... الان اگه بری میگن نه، نترس بهت از ناهارم میدم اینقدر نگران شکمت نباش.... آرش؟ من شکمو هستم؟.... دست روی شکمش کشیدم، انصافا" نه، انگاری تو هیچی نمی خوری.... وای امروز حسابی اشتها دارم من میرم غذا بگیرم وقتی اومدم باهات تماس می گیرم تو بیا فضای سبز بیمارستان با هم ناهار بخوریم باشه؟.... بازم می خوای پالتوتو بدی من بپوشم؟ هوا آفتابی بود ولی سرد بود.... کمی مکث کرد، نگران نباش بهت لباس گرم میدم مردونشم میدم.... از کجا اون وقت؟.... از اتاق بغلی می دزدم چطوره؟ تو به اونش کاری نداشته باش من رفتم طول کشید نگران نشو واست تماس می گیرم.... باشه گلم.
مرجان رفت بعد از ساعتی تماس گرفت رفتم پایین دم در ورودی ساختمان بیمارستان منتظرم بود و دستش علاوه بر غذا لباس هم بود. غذا را گذاشت روی صندلی، بیا اینا را بپوش که سردت نشه.... پلیور با رنگای سفید و سیاه و پالتوی مشکی، هنوز مارکشون جدا نشده بود، مرجان رفتی لباس خریدی؟.... آخه دیر می شد برم خونه لباس مهران را واست بیارم.... مرجان این چه کاریه که تو می کنی قرار نشد خرجمو بکشی.... خرج کشیدن چیه، تو که نمی تونستی خرید کنی من انجام دادم، حالا بپوش ببینم چجوری میشی، لباسها را پوشیدم، آها بهت میاد حالا بزار این مارکهاشم بکنم، خوب حالا ی چرخ خوشکل بزن، خیلی بهت میاد مبارکه.... ممنون.... خوشت میاد؟.... خوبه دستت درد نکنه.... خواهش می کنم ناقابله دیگه، راستی مامان زنگ زد باهاش حرف زدم.... کار خوبی کردی.... گفت بعدازظهر می خواد بیاد اینجا.... خدا بخیر کنه.... نترس مامانم قاتل نیست، ناهار را گرفت دستش، بریم؟.... بریم.
موقع ناهار خوردن کلی عشق و حال و شوخی بود، به همدیگه لقمه میدادیم و از بودنمون لذت می بردیم.
بعد از ناهار واسه رعایت حال من زیاد بیرون نموندیم و رفتیم اتاقم. ساعت ملاقاتی بود که مژگان به همراه مهران اومدن.
سلام مژگان خانم...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
مرد

 
قسمت 11:
با ورود مژگان و مهران حالت نشستنم روی تخت را مرتب کردم و مرجان به احترامشون ایستاد، سلام مژگان خانم، سلام آقا مهران.... مژگان: سلام حالتون بهتره آقا آرش؟.... به لطف شما و آقای سلیمی خیلی بهترم ممنون، شما خوبین؟.... ممنون، خیلی خوشحالم که وضعیتت از دفعه آخری که دیدمت خیلی بهتره، امید به زنده بودنت هم نبود اما حالا حالت خیلی خوب نشون میده، واقعا خوب مبارزه کردی نشون دادی هیچی جلوی عزمت را نمی گیره، قند توی دلم آب میشد وقتی ازم تعریف می کرد به مرجان نگاه کرد، مرجان خانم شما خوبین؟.... مرجان لبخند زیبایی زد، خیلی خوبم مامان جون، بهتر از این نمی تونم باشم.... معلومه که اوضاع بر وفق مراده که از حال صبحت 180 درجه تغییر کرده، لبخند زد، بالاخره بعد چند روز خندتم دیدیم مرجان خانم، دختر نمیگی مادرت نگران میشه جواب تلفن نمیدی؟.... سرشو انداخت پایین و شرمنده شد، ببخشید مامان حالم اصلا" خوب نبود نمی خواستم بازم بی احترامی کنم.... از دست تو دخترررر، مهران خواست که جو را عوض کنه، مهران: آرش بزنم به تخته حالت بهتره، رنگ و روت باز شده، خیلی راحت میشینی و حرف میزنی، داری برمی گردی به روزای اوجتااااا.... خندیدم، مگه فوتبالیست بودم که برگردم به روزای اوجم؟!.... دکتر نگفت کی از اینجا خلاص میشی؟.... تاریخ نگفت ولی گفت دیگه نزدیکه.... مژگان: خوب خدا را شکر. کمی از اومدنشون گذشت که همش احوالپرسی بود، مژگان: مهران بریم که آقا آرش استراحت کنن.... خیلی دلم می خواد با مژگان در مورد مرجان حرف بزنم و از احساسم بگم اما روم نمی شد، نه من راحتم اگه کار دارین مزاحمتون نمیشم اما من مشکلی ندارم.... دوست دارم اینبار بیرون از اینجا ببینمت آرش جان.... ممنون.... مرجان خانم شما نمیاین؟؟!!.... نه مامان شما برین من دیرتر میام.... دیگه دیدم ضایع میشه مرجان بازهم بخواد بمونه، مرجان خانم، مزگان خانم درست میگن برین خونه اینجا خسته شدی، بعدشم بیمارستان توی روحیت تاثیر بد میزاره، با اصرار مرجان قبول کرد که بره.
اونا رفتن و باز هم من موندم و خودم تا آخر شب خبری نشد اما آخر شب اولین پیام مرجان روی گوشیم نقش بست، سلام عزیزم بیداری؟.... سلام خوبی؟.... ممنون، دلم واست تنگ شده آرش.... منم همینطور ولی باید تحمل کنیم تا وقتش برسه.... خیلی سخته آرش.... چاره ایی نیست گلم، بابات چیزی نگفت؟.... به من نه، ولی از مامان پرسید که رفتم پیش تو یا نه.... باهات قهر نکرده؟.... نه اتفاقا" خیلی با روی باز منو تحویل گرفته، هیچ وقت هرکاری که کردم باهام قهر نکرد همیشه مثه رفیق واسم بوده.... خوبه خوشحالم نگران بودم که امشب با گریه بخوابی.... تا زمانی که تو با من باشی جز خوشحالی چیزی نمیاد طرفم با بدترین زندگی هم مبارزه می کنم بخاطرت عزیز دلم.... دوستت دارم مرجان.... فدات بشم آرشم، با گفتن این جمله دیوونم می کنی.... نمی خوای بخوابی خوشکلم؟.... باشه تا فردا خداحافظ.... آرش وقتی این پیام را خوندی جواب نده، این اولین شبیه که از غمت گریه نمی کنم، اولین شبیه که از روزی که خواستمت بدون گریه می خوابم، می خوامت دوستت دارم خوشحالم که بامنی و من با آرامش می خوابم دیگه احساس تنهایی نمی کنم. مرجان واقعا" دوستم داره اون خیلی بیشتر از خودم منو دوست داره ولی به چیه من دل بسته سر در نمیارم، این حس دوست داشتن چقدر پیچیدست، این عشق چیه که وقتی دلت رفت دیگه واست مهم نیست طرف از طبقه ضعیفه یا هم سطح خودته این چه احساسیه که بخاطرش جلوی همه وایمیستی، احساس مرجان خیلی دوست داشتنی بود یعنی من لیاقت این همه خوبی و عشق را دارم، یعنی می تونم توی زندگیم طعم خوشبختی را بچشم یا بازم تا یک قدمیش میرم و از دست میدمش؟!
صبح که دکتر اومد ازش خواستم تا زودتر مرخصم کنه، چه عجله ایی داری پسر؟.... آقای دکتر هم عید دیگه نزدیکه هم اینکه اینجا خیلی موندم واسم سخته، بهمن رفت و اسفند هم آخرشه، حوصلم سر میره اینجا مثه زندونیام، من یکجا بند نبودم آقای دکتر.... خندید، یکجا اگه بند بودی که این اتفاق واست نمیفتاد، باید وقتش برسه.... من که می تونم کاملا" راه برم، دستمم که راحت حرکت میدم، خواستم که محکم تکونش بدم دکتر تعجب کنه که دردم گرفت.... پس چی شد؟.... زیاد اذیت نمی کنه اونقدر نیست که نتونم باهاش کار کنم می تونم حتی چیزی بلند کنم.... تایید نمی کنم که بری تو داری ظاهر بدنت را میبینی ولی من دارم داخل اون پهلوت را میبینم از نظر من چند روز باید صبر کنی، ولی اگه خودت می خوای حرفی ندارم مسوولیتش با خودت.... قبوله آقای دکتر امروز تصفیه کنم؟.... نه دیگه اینقدر زود، میگم یک سری آزمایش ازت بگیرن ، یک سونو هم از پهلوت، اگه اینا مثبت بود تا پایان امروز یک درمیون بخیت را میکشن بقیشم وقتی اومدی مطبم می کشم ، بعد نظر قطعیه مرخص شدنت را میدم.... ممنون آقای دکتر، خیلی گلی.... فقط مواظب خودت باش و فکر نکن که حالت خوب شده، نمی دوی، چیزی بلند نمی کنی، از بازوت کارای سنگین نمی کشی و تا زمانی که نگفتم اجازه کار کردن نداری، فقط استراحت کن و آرام آرام بدنتو تمرین بده.... چشم حتما".
آخ که چقدر خوشحال شدم دل توی دلم نبود که دارم مرخص میشم. کمی که گذشت توی اتاقم نشسته بودم که سلیمی اومد...
با مردمان این روزگار یک کلام:

سلام،والسلام
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

من و غربت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA