ارسالها: 68
#31
Posted: 29 Sep 2013 22:56
قسمت 12:
به احترام سلیمی از روی صندلی بلند شدم و به استقبالش رفتم، سلام آقای سلیمی.... سلام آرش جان، میبینم که حالت خیلی خوب شده راحت راه میری، خوشحالم که حالت خوبه، اون وضعیتی که من دیده بودم فکرشم نمی کردم امروز را هم ببینم، خیلی خوشحالم....ممنون، منت گذاشتین، بفرمایین بشینین....نه این حرفها چیه، من باید بیشتر بهت سر میزدم اما چه کنم که مشغله کاری زیاده، خوب چه خبر؟... با خوشحالی، دکتر گفت می تونم مرخص بشم.... خوشحال شد، خوبه کی؟.... احتمالا" فردا.... خوب تبریک میگم که داری از اینجا خلاص میشی، خیلی خوشحال شده بود، پس بزودی توی کارگاه میبینیمت.... آره اگه دکتر تاریخش را مشخص کنه.... آره درسته، به این زودی که نمی تونی کار کنی، هرچی باشه زخمت عمیق بوده، تو که می خواستی عید بری شهرتون حالا چند روز زودتر برو تا بتونی استراحت بیشتری کنی و تا بعد عید دیگه آماده بکار بشی.... نگران شدم، حالا میبینم اومدن عید و مرخص شدن من از اینجا زیادم خوب نیست، تازه دارم به مرجانم میرسم اما حالا باید مدتی ازش دور باشم، اه ه ه لعنتی.... من دیگه باید برم صبح مهران واسه تصویه حساب میاد پیشت منم واست بلیط جور می کنم، شماره حسابتو حفظی؟... شماره حساب من؟.... آره دیگه.... تعجب کردم، نه حفظ نیستم، خوب پس به مهران میگم از توی وسایلت پیدا کنه، مبلغی واست واریز می کنم که عید بهت بد نگذره هر وقت هم.... سلام بابا.... سلیمی روشو برگردوند مرجان اومده بود، با روی باز گفت، سلام دخترم، منم سلام کردم اما نه طوری که سلیمی را ناراحت کنه، مرجان خیلی راحت بود، خوبی آرش؟.... روم نمی شد جوابشو بدم.... بابا بهم می گفتی با هم میومدیم دیگه.... بیمارستان مریضت می کنه دخترم مواظب خودت باش.... با لبخندی تلخ، آرش خان من میرم و سعی می کنم واست بلیط هواپیما بگیرم، مرجان زیاد نمون هوای اینجا اذیتت می کنه.... با تعجب، مگه آرش کجا می خواد بره؟.... خیلی خونسرد، نزدیک عیده می خواد بره به خانوادش سر بزنه از وقتی که اومده نرفته شهرشون.... اما بابا تا عید که مونده هنوز.... نمی تونستم چیزی بگم، زیاد نمونده، با این وضعیتش که نمی تونه کارگاه بمونه، هم با خانوادش بیشتر میمونه که توی روحیش تاثیر خوب داره هم استراحت می کنه واسه بعد عید آماده میشه.... روحیه من مرجان بود اما کی جرات داشت که بگه، مرجان همچنانکه حرف میزد راه افتاد سمت دیگه تخت، سمتی که کمد و کشو وسایلم بود، بابا من که می دونم داری آرش را از من دور می کنی درسته؟.... سلیمی سکوت کرد.... بابا چرا نمی خوای خوشبختی منو ببینی؟.... دلم می خواست حرف بزنم اما وقتش نبود، داری اشتباه می کنی دخترم من واسه خودش میگم.... مرجان دست کرد داخل کشو چاقویی که واسه پوست کندن میوه بود را برداشت، چاقوش بیشترشبیه به کارد بود و خیلی تیز، چاقو را گذاشت روی مچ دست چپش، گریش دراومد، بابا گفتم اگه آرش را ازم بگیری خودم را می کشم، نگفتم؟.... سلیمی و من خیلی نگران چشامون بهش بود، آروم باش دخترم اونو بزار کنار، من فقط به سلامتی آرش فکر کردم، منم دوستش دارم اون چاقو را بزار کنار.... جلو نیاااااییییین، بابا نمی تونم بدون آرش بمونم چرا درکم نمی کنی؟.... مرجان آروم باش بابات که نخواست ردم کنه گفت بعد عید برگردم، جون من اونو بزار کنار.... نه ه ه ه ه، من میدونم که رفتی دیگه بر نمی گردی.... مرجان به جون جفتمون خودم بر می گردم.... داد میزد وقتی می خواست حرف بزنه پرستار وارد اتاق شد تا واسه فریادهای مرجان تذکر بده که وضعیت را دید و به ایستگاه پرستاری خبر داد، نه ه ه ه ه برنمی گگگگگگگررررددددددددی، تازه داشتم به دستت میاوردم، اشک امونش نمیداد، ولی بابا نمیزاره منم این زندگی را نمی خوام، سلیمی خواست بره طرفش که مرجان چاقوی کاملا" تیز را روی پوست نازکش کشید و رگش بریده شد و خونریزی شروع شد، سلیمی سریع مچ دستش را گرفت که خونریزی نکنه، لباس جفتشون حسابی خونی شده بود، پرستارها مرجان را بردن که بهش رسیدگی کنن سلیمی هم باهاشون رفت، کف اتاقم خون مرجان بود، ناخودآگاه واسش گریه کردم، کمی صبر کردم هم آروم بشم و هم اینکه سلیمی اعصابش آروم بشه و با رفتن من برای باخبر شدن از حال مرجان واکنش بدی نشون نده، آروم آروم خودمو رسوندم و سلیمی را پشت در اتاقی که مرجان داخلش بود دیدم، حالش چطوره آقای سلیمی؟.... طریقه نگاه طوری بود که نمی دونست باید چیکار کنه و خیلی نگران بود، خوشبختانه به موقع بهش رسیدن و از خونریزی جلوگیری کردن الانم دارن بخیه میزنن. دیگه چیزی نگفتم توی دلم خوشحال بودم که به خیر گذشت اما می تونست سرانجام بدی داشته باشه، مرجان نشون داد که بخاطرم حاضره هر کاری بکنه حتی از جونشم بگذره، بازم از این دختر عقب موندم، شاید سلیمی هم داشت به این فکر می کرد اگه دفعه بعد بخواد جلوی مرجان را بگیره نکنه بازهم مرجان حماقت کنه؟ اینبار توی بیمارستان بود نجات پیدا کرد دفعه بعد شاید کسی نباشه و توی تنهایی خطر کنه؟ پرستار از اتاق اومد بیرون سلیمی جلو افتاد، حالش چطوره؟.... کمی خون ازش رفته، بخیه زدیم الانم بهش سرم تزریق می کنیم کمی بمونه حالش که بهتر شد می تونین ببرینش، سلیمی رفت داخل اما من دم در موندم تا بی احترامی به سلیمی نکرده باشم مرجان نگاهش به من افتاد واسش دست تکون دادم اونم دست تکون داد،سلیمی متوجه منو مرجان شد و نگاهی به من کرد و در کمال ناباوری، بیا تو آرش چرا بیرون ایستادی؟...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#32
Posted: 30 Sep 2013 19:18
قسمت 13:
سلیمی کمی بعد به بهونه حساب بیمارستان من و مرجان را تنها گذاشت، دست مرجان را توی دستم گرفتم، مرجان خیلی دوستت دارم.... خیلی آروم و بی حال، منم دوستت دارم.... مرجان دیگه از این کارها نکن، جونمو بگیر ولی آسیبی به خودت نزن.... جوابش فقط لبخند بود، دستش را بلند کردم بوسیدم، سرم مرجان تموم شد و بعد از مدتی اجازه خروج مرجان را دادن و من برگشتم به اتاقم.
بعدازظهر بود که اومدن بخیه هام را یکی در میون کشیدن ظاهرا" جواب آزمایش و سونو که قبل ظهر ازم گرفتن مشکل خاصی نداشت.
نسیم بهم سر زد، شنیدم داری مرخص میشی آقااا آررش.... آره دیگه دارم از اینجا راحت میشم.... بی معرفت بهت بد گذشت که داری راحت میشی؟.... نه منظورم چیز دیگست.... شوخی کردم، دختر مردم را خوب مبهوت خودت کردی که جلو باباش رگش را زد، بابا دیگه نمی دونستم خاطرخواه در حد رگ زدن داری، حسودیم شد.... دست رو دلم نزار که خونه.... دلت که واسه کسه دیگست، جای دیگت خون جمع نمیشه که به درد من بخوره؟..... اینجا؟.... بیرون که رفتی ازم دریغ نکنیا، نکنه بری و فراموشم کنی.... نه مگه میشه فراموشت کنم؟.... شمارش را توی کاغذ نوشت داد بهم، منتظر تماس می مونم.... لبخند زدم، باشه حتما". نمی خواستم به مرجان خیانت کنم اصلا خیال زنگیدن به نسیم را هم ندارم حتی شماره خودمم بهش ندادم اما نمی دونم چرا شمارش را گرفتم.
تا شب صبر کردم که مرجان استراحتش کامل بشه و بعد تماس گرفتم.
سلام عزیزم.... سلام خانمی، حالت چطوره؟.... صداش پر از انرژی بود ظاهرا" حالش خوب شده، خوبم ولی کمی مچ دستم اذیتم می کنه البته زیاد نیست.... زیاد ازش کار نکش.... باشه، فردا میام مرخصت می کنم عشقم.... نه تو استراحت کن نمی خواد بیای.... من حالم خوبه صبح می بینمیت.... بابات چیزی نگفت؟.... همه چی روبراست فردا واست تعریف می کنم.... باشه گلم خوب استراحت کن.
اتفاقات امروز و هیجان فردا ذهنمو قلقلک میداد، بعد رفتار امروز مرجان، سلیمی می خواد چیکار کنه؟ اصلا" من می خوام چیکار کنم؟ اون حسابی مجنونمه با گذاشتن جونش واسه من اگه شکی هم داشتم مطمئن شدم، بهم ثابت شده که واقعا" عاشقمه اونم خیلی زیاد، من چطور می خوام جواب عشقشو بدم بازم جلوی مرجان کم آوردم بازم اون توی دوست داشتن سبقت گرفت. فردا باید بعد مرخص شدن باید مستقیما" برم ترمینال تا بعد عید هم معلوم نیست چه اتفاقی میفته، یعنی دیگه نمی تونم مرجان را ببینم؟نننه، اگه نبینمش به دیوونگی میرسم، کاشکی صبح جداییمون نیاد، نه من نمیرم نمی تونم مرجان را نبینم، اگه سلیمی خواست ردم کنه ازش خداحافظی می کنم میرم جای دیگه توی همین شهر مشغول میشم اما با این حال و روزم که نمی تونم کار کنم، با این وضعیتم کی بهم کار میده اگرم بدن من قادر به انجام نیستم ای خدا بازم به بن بست رسیدم، یعنی بازم باید روی دلم پا بزارم؟ یعنی جایی واسه موندن من وجود نداره؟ خدایا چرا زندگیم این همه پر از پیچ و خمه؟ چرا تا نزدیک خوشی میشم دوباره چند کیلومتر فاصله اضافه می کنی؟ واقعا" می خوای مرجان را ازم بگیری؟ می خوای تنها دلخوشیم را ازم بگیری؟ من نه پول می خوام و نه هیچ چیز دیگه، پول و ثروت را خودم تلاش می کنم و بدست میارم من فقط مرجان را می خوام بیا بزرگواری کن این چاله هایی که سر راه رسیدن به مرجان وجود داره را تبدیل به چاه نکن دمت گرم یکم آسفالت کن بزار راحت رد بشم، منو ببین چطوری به چه کنم چه کنم افتادم؟ دستمو بگیر بزار بلندشم عوضش قول میدم منم توی زندگیم تمام تلاشمو می کنم که اگه واسه کسی کاری از دستم بر اومد دستشو بگیرم تا بلند بشه.
راوی مرجان:
از بیمارستان که رفتیم توی مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تنها سوویچ ماشینم را ازم گرفت تا بعدا" مهران بیاد ماشینمو از بیمارستان ببره خونه، حتی داخل خونه هم بابا حرفی نزد منو فرستاد داخل اتاقم تا استراحت کنم. شب بعد از شام دور هم نشسته بودیم معلوم بود قراره اتفاقایی بیفته بابا رو کرد به منو گفت، مرجان حالت بهتره؟.... مامان هنوز نگرانم بود اینو از تو چشماش می خوندم نگاهش به من و و باند دور مچم بود، مهران خیلی کنجکاو به من و بابا نگاه می کرد که بابا چی می خواد بگه، خیلی خوبم بابا.... می تونیم چند کلمه دوستانه با هم حرف بزنیم؟...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#33
Posted: 1 Oct 2013 17:05
قسمت 14:
توی دلم گفتم تو بیشتر از اینکه بابام باشی دوستم بودی و همیشه از این بابت خوشحالم، سکوت کرد می دونستم چی می خواد بگه، الان می خواد از آرش و اتفاق امروز بگه، بازم می خواد آرش را ازم بگیره، سرمو انداختم پایین تا راحت بتونم حرفمو بزنم، بابا می دونم چی می خوای بگی، من شما و مامان را خیلی دوست دارم همیشه با من خوب تا کردی و با آغوش باز منو پذیرفتی اصلا" نمی خوام به شما بی احترامی کنم از رفتارم نسبت به آرش سوبرداشت نکنین من دوستش دارم ببخشید که این حرف را می زنم چون دوتا دوست راحت حرفاشونو بهم میزنن الانم واسه قضیه آرش و من شما را دوست خودم می دونم واسه همین راحت حرفم را دارم میزنم فکر نکنین قصد بی احترامی دارم و فکر نکنین دخترتون یا دوستتون چقدر پررو شده که از عشقش نسبت به یک پسر میگه، بابا این احساس قلبیمه نمی تونم ازش بگذرم وجودم به وجودش وابستست بابا خیلی دوستت دارم تو نسبت به من حق داری، خیلی واسم ارزش داری تموم زندگیم پشتم بودی و لحظه ایی نسبت به من بی تفاوت نبودی و همیشه بهم اعتماد داشتین، همیشه با روی باز ازم استقبال کردی و نازکتر از گل بهم چیزی نگفتی، نمی خوام فکر کنی دارم از مهربونیات سواستفاده می کنم نمی خوام خوبیهات را نادیده بگیرم ولی بابا، ازم نخواه که از آرش بگذرم ازت خواهش می کنم بابا، من عاشقشم وقتی باهاشم زندگی واسم معنا پیدا می کنه آروم میشم، می دونم که اون خیلی از ما پایینتره می دونم پول داخل کیف پولم از حقوق یک ماهش بیشتره همه اینا را میدونم و میبینم، ولی اونو دوستش دارم، قلبم واسه اون میتپه نزار قلبم وایسه بابا.... بابا که دید همه حرفاش را خوندم سکوت کرد به مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت دستی روی پیشونیش کشید و به بالا نگاه می کرد، مامان سکوت را شکست، دخترم بابات که بدت را نمی خواد.... می دونم مامان، اصلا" شما بگین غیر از مشکل اقتصادی، آرش چه مشکلی دیگه ایی داره؟.... مامان موند که چی بگه چون توی این مدت واقعا" هیچ مشکلی نداشت که بشه بهونه ایی واسه بابا یا مامان. مهران به حرف اومد: نه هیچ مشکلی نداره توی این مدت که ما میشناسیمش هیچ چیزی جز خوبی و تلاش ندیدیم، روز به روز دوست داشتنی تر شد اصلا" خود بابا توی کارگاه بیشتر از همه، آرش را دوست داره، هممون به آرش اعتماد داریم، باسواد و با فرهنگ هم که هست، جز نون هلال دنبال چیز دیگه ایی نیست، اون شبی که قمه خورد به هممون ثابت کرد که قصدش فقط درآوردن نون هلاله، اهل هیچی نیست البته منکر نمیشم که بصورت تفنونی قلیون میزنه خوب منم میزنم این که دلیل نمیشه آدم بدی باشه، مشکل اقتصادیش خود بابا شاهده که چجوری داره کار و تلاش می کنه تا دستش جلوی کسی دراز نشه تازشم اینو این اواخر فهمیدم که نصف حقوقش را هر ماه واسه خانوادش می فرسته، مهران که اینو گفت بابا با تعجب نگاش کرد از نگاهش کلی سوال وجود داشت منم تعجب کردم توی دلم بهش افتخار کردم حس کردم بیشتر دوستش دارم نسبت به انتخابم مطمئنتر شدم، مامان پیش قدمی کرد و پرسید، واقعا" این کار را می کنه مهران؟.... آره خودم یکبار واسش انجام دادم.... یعنی از تو پول گرفت؟.... نه وقتی که بابا ازش پول بیمارستان را قبول نکرد کارتش را بهم داد و گفت نصف پولی که توی حسابش بود را واسه یک شماره حسابی بفرستم بهش گیر دادم که می خواد واسه کی بفرسته اونم که دید دارم فکرای ناجور می کنم مجبور شد بهم بگه که واسه مامانشه ولی ازم خواست به کسی نگم وقتی که ازش پرسیدم چرا واسه باباش نمیفرسته گفت چون اون مرد هست و به غرورش بر می خوره به مامانم هم گفتم که بهش نگه تا بازم وقتی توی چشام نگاه می کنه غرور و پدر بودن توی چشماش موج بزنه، اشکم در اومد یعنی عشق من اینقدر خوبه و من هنوز کامل نشناختمش مامان و بابا هم متوجه اشکای بی صدام شدن، مهران: به نظرتون چنین آدمی چه بدی می تونه داشته باشه؟.... بابا خیلی از حرف مهران خوشش اومد اینو لبخند خاصی که روی لبش افتاد می گفت ولی حرفی نزد. مژگان: مهرداد چرا چیزی نمیگی؟.... آخه چی بگم؟ منم می دونم که این پسر خوبه اگه بد بود و اهل زندگی نبود که این همه راه از شهرشون نمیومد اینجا دنبال کار که.... خوب پس چی؟.... آه سردی کشید، آرش خوبه ولی من واسه مرجان نقشه های بزرگتری دارم.... مهران: بابا خیلی ببخشید ولی چه چیزی بهتر از آرش در نظر گرفتی که هرکارش موجب رضایت ماست؟.... بابا نگاهی به من کرد، فقط می تونم بزارم بیشتر بشناسیش و بعدا" واسه زندگیت تصمیم بگیری بیشتر از این نخواه.... همینشم واسه الان رابطه من و آرش کافیه، یعنی می تونیم با هم باشیم؟.... نگاهی کرد، قشنگ بشناسش، عجله نکن زندگی دوروز نیست پس اندازه یک عمر بشناسش بعد تصمیم بگیر.... پس آرش بمونه؟.... بمونه؟ اون که حالش کاملا" خوب نیست نمی تونه کار کنه، کجا بمونه؟.... خیلی خوشحال گفتم خونه ما.... اینجا؟ نه اینجا نمیشه مثه اینکه فراموش کردین ما مثه هر سال بلیط سفر داریم.... آخه با این حالش که نمی تونه با اتوبوس بره.... کمی فکر کرد، مهران بعد از تصفیه حساب با هم برین خونه باغ تا من بتونم بلیط هواپیما واسش بگیرم، آخه توی این ایام مگه بلیط گیر میاد، فردا صبح با هم میریم واسه ترخیصش.... مثه بچه ها از شوق پریدم توی بغل بابا و بوسیدمش، خیلی دوستت دارم بابا، ممنون.... مژگان: منم میام این پسر ارزشش را داره که واسه ترخیصش منم باشم.... سلیمی: هرجور دوست داری، از جاش پاشد لبخند شادی زد، من میرم استراحت کنم شبتون بخیر.
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#34
Posted: 2 Oct 2013 19:51
قسمت 15:
صبح با هیجان منتظر بودم، دکتر بعد از معاینه دستور ترخیص را داد و کلی سفارش کرد، توی دلم می گفتم برو بابا کی اینایی که میگی را عملی می کنه از این در برم بیرون با همه کشتی می گیرم، فقط مونده بود تا مهران بیاد. این پسره اونقدر می خوابه که نمیگه یک روز زودتر برم به کارام برسم، اه ه ه ه بیا دیگه، روم نمی شد واسش زنگ بزنم دیگه طاقتم کم شده بود رفتم ورودی ساختمان بیمارستان منتظر شدم بعد مدتی مهران و مرجان و سلیمی و مژگان اومدن، تا دیدمشون زود رفتم سمت اتاقم که ضایع نشه، همشون اومدن یعنی دیگه رفتنم حتمی شده، اونا هم پشت سرم اومدن کلی تحویلم گرفتن این مژگان تا حالا اینقدر دیگه تحویلم نگرفته بود، خیلی خوشحال بودن که دارم مرخص میشم سلیمی رفت صندوق، مهران را گوشه کشیدم، لباسم را آوردی؟... لباست؟... نه کاندومم، لباسم دیگه، آخه چیزی ندارم بپوشم اینم که لباس بیمارستانه.... من نمی دونستم که، مرجان؟.... مرجان را چرا صدا می کنی؟ کجا میری مهران؟ گاوه پسره، مرجان اومد جلو، چی شده عزیزم.... هیچی بهش میگم واسم لباس آورده یا نه تورو صدا کرد و رفت.... ساکی که آورده بودن را نشونم داد، آره توی اون ساکه.... ساک را باز کردم، اینا که واسه من نیست.... واسه تو خریدم، شلوار جین که نمی تونی بپوشی باید لباس بیرون ولی راحت بپوشی.... مرجان دستت درد نکنه ولی با این لباس برم ترمینال؟.... ترمینال چرا؟.... واسه بازی، باید برم دیگه.... نگاه تندی کرد، تو هم که عاشق در رفتنی، با حرص گفت، قرار نیست که بری شهرتون میمونی تا بابا واست بلیط هواپیما جور کنه.... جدی می تونم بمونم؟.... آره.... وای مرجان خیلی خوشحالم که چند روز بیشتر میبینمت.... مژگان ما را میدید و لبخند روی لباش می نشست. رفتن بیرون لباسم را عوض کردم، خیلی خوشحال بودم که حداقل چند روز زودتر می تونم عشقم را ببینم، سلیمی اومد: آرش کارای بیمارستانت حل شده مهران و تو میرین خونه باغ ما و چون ما می خوایم بریم مسافرت خارجه واست بلیط جور می کنم که راحت برگردی به خونتون، یک سری به خانوادت بزن تا بعد عید دوباره میبینمت.... ممنون آقای سلیمی، ببخشید افتادید توی زحمت، امیدوارم بتونم جبران کنم.... نه این حرف را نزن، با دکترت حرف زدم تاریخ کشیدن بقیه بخیه هات را هم نوشت یک سری دارو هم نوشت، مهران شما برین، خداحافظی کردیم که مرجان گفت، منم میرم بابا.... نگاهی به مرجان کرد، تو کجا میری؟.... کمی به سلیمی نگاه کرد و خیلی ناز و مظلومانه گفت، منم می خوام هوا عوض کنم خسته شدم توی اون خونه.... بدون اینکه سلیمی چیزی بگه به همراه مژگان خداحافظی کردن و رفتن و ما 3تا راه افتادیم سمت خونه باغ، مهران خونه باغ کجاست؟.... وقتی رفتیم میبینی که کجاست. از داخل شهر که رد می شدیم مهران جلوی بوتیکی ایستاد، این همون فروشگاهی بود که شیدا کار می کرد.
چرا اینجا ایستادی مهران؟.... مرجان: فردا شب به افتخار اینکه عزیزم از بیمارستان مرخص شده می خوام مهمونی بگیرم البته فقط دوستان، واسه مهمونی هم تو نیاز به لباس داری.... مهمونی چیه؟ لباس چیه؟ این کارا یعنی چی؟ مرجان ظاهرا" حالت خوش نیستاااا، مهران چی میگه این؟... مهران با خنده: انصافا" از بچگی زبونشو نمی فهمیدم اگه فهمیدی به منم بگو.... تو اینجا ایستادی اون وقت من باید بهت بگم قضیه چیه! خنده تحویلم نده راه بیفت.... مرجان: آرش چرا ناراحت میشی می خوایم خوش بگذرونیم دیگه.... مرجان بی خیال شو می خوایم شاد باشیم 3تایی با هم شادیم و جشن می گیریم، راه بیفت اذیتم نکن.... آرش من مهمونا را دعوت کردم تدارک دیدم رومو زمین ننداز دیگه.... نمی دونستم چی بگم، خوب بریم یجا دیگه اینجا چرا؟.... نمی خوای شیدا را ببینی؟.... پس از قبل می دونست شیدا کجا کار می کنه این دختر خیلی زرنگتر از این حرفاست فکر همه جا را کرده من چقدر سادم، شیدا را ببینم! واسه چی؟... نمی خوام بدون خبر ازش جدا بشی میزارم واسه آخرین بار ببینتت.... حق داشت باید مطمئن میشد، مرجان واسم کم فداکاری نکرده بود منم باید واسش سنگ تموم بزارم، اگه اینطور دوست داری باشه ولی باید بزاری خودم حساب کنم مهران کارتمو بده.... مهران: مگه دست منه؟.... آره اون دفعه کاری که داشتم رفتی انجام بدی رفته بودی از کارگاه توی وسایلم برداشتی دیگه یادت نیست؟.... آها منظورت این کارته؟.... آره بده.... من واست کارت می کشم تو فقط رمزش را موقع پرداخت بگو.... مهران، مرجان، دارم میگم من حساب می کنمااااا.... مرجان و مهران: باشه، بابا مایه دار.... پیاده شدیم و رفتیم داخل شیدا ما را دید و به استقبالمون اومد، مرجان دستشو واسش دراز کرد، سلام، سلام، سلام، سلام. شیدا با مرجان دست داد، خوش اومدین تعجب کرده بود از وجود مرجان، حالتون خوبه؟ خیلی خوشحالم میبینمت آرش، خوشحالم مرخص شدی، مرجان خانم شما خوبین؟ آقا مهران شما خوبین؟. بعد احوالپرسی رفتیم سراغ لباسا مرجان شروع کرد چنتا لباس را انتخاب کرد که بپوشم و بعد از بین اون چنتا، یک شلوار و تی شرت را انتخاب کردم و مرجان هم خوشش اومد شیدا خیلی خوشحال بود و با خوشحالی کنارمون نظر میداد، مرجان یکی دیگه هم انتخاب کرد، مرجان یکی کافیه توی کارگاه لباس دارم.... باشه ولی اینم بهت میاد نظرت چیه شیدا؟.... راست میگه آرش اینم خیلی بهت می خوره هر دوتاش را بردار.... مجبور شدم بگیرم واسه هرکدوم هم کفش جداگانه گرفتم، عادتم بود واسه هر لباس یک جفت کفش جداگانه داشته باشم. این مرجان بی خیال نمی شد رفت سمت کت و شلوارها، مرجان خاااااانم تموم نشد؟.... نه بزار یک لحظه، دو دست کت و شلوار مشکی و سفید هرکدم با کفششون جدا کرد، اینا را بپوش آرشم.... مرجان بی خیال شو من به اینا نیازی ندارم اون کت و شلوار را که قبلا" گرفتم هنوز 3بار نپوشیدم.... اون موقع من نبودم، ازاین به بعد باید به خودت برسی.... آخه اینا به دردم نمی خوره که، مگه چندبار توی زندگیم می خوام برم جشن؟.... مگه حتما" واسه جشن باید کت و شلوار بپوشی، توی خیابون هم بپوش.... عمرا" توی خیابون کت و شلوار بپوشم.... چشماشو گرد کرد عمرا"؟!، حالا ببین می پوشی یا نه، اصلا" بپوش شاید بهت نیومد... چاره ایی نبود اون بی خیال نمی شد رفتم پوشیدم.... ببین چقدر بهت میاد، مهران و شیدا هم تایید کردن، حالا برو اون سفید را بپوش.... من کی سفید پوشیدم؟.... یکبار امتحان کن.... گیر دادی ول نمی کنی، رفتم پوشیدم، بابا غیر مشکی به من نمیاااااد.... واااای ببین چقدر بهت میاد از بس مشکی پوشیدی یکنواخت شدی این رنگ پوستتو باز کرده چهرت روشن تر شده، ماه شدی آرش خیلی تورو نشون میده، لازم نبود که مهران و شیدا چیزی بگن از میخ شدنشون که مجذوبم شده بودند معلوم بود که چی می خوان بگن، به آینه دقت کردم درست میگفتن سفید بهم خیلی میاد.... شما دوتا غیر از تایید کردن کار دیگه ایی بلد نیستین؟.... مهران: وقتی تیپت درست شده توقع داری الکی بگم بهت نمیاد؟.... شیدا: بله، آقا مهران کملا" درست میگه... داشتم حرص می خوردم، ولی مرجان داری کار خودت را می کنیا.... قول میدم غیر اینا چیزی نگیرم.... مرجان اینا جفتشون خارجین حداقل بزار ایرانی بگیریم.... همینا خوبه.... پس فقط سفید را بر میدارم من که کت وشلوار مشکی که دارم، نو هم هست اگه این مشکی را بگیرم دیگه اونو نمی تونم بپوشم فقط این سفید را می گیرم خوب؟.... ولی مدل این مشکی با اون مشکی فرق می کنه.... حالا دفعه بعد خواستم بگیرم این مدلی می گیرم، واقعا" 3تا کت و شلوار بکارم نمیاد یکی سفید و یکی هم مشکی کافیه، لج نکن باشه؟.... باشه باز نگو که داری کار خودت را می کنی اینم بخاطر تو حالا بریم من لباس بگیرم، رفتیم قسمت لباس زنونه چند مدل پوشید، لباساش مجلسی و خیلی باز بودن واقعا" شیک بودن این مرجان هر کدوم را می پوشید بهش میومد، مرجان همشون بهت میاد، از بین اونا دوتاش را انتخاب کرد یکی قرمز که خیلی جذب و کوتاه بود انگار چیزی تنش نبود یکی هم مشکی بخاطر دل من که اون بیشتر پوشش داشت و معقول تر بود کمی از آستین و روی شونه و همینطور سینه را کاملا" می پوشوند، مرجان اون قرمزه را می خوای توی جشن بپوشی؟.... نگاهی کرد فهمید که دلم نمی خواد کسی بدنش را ببینه، نه اون مشکی را واسه جشن گرفتم اون قرمزه را واسه تو می پوشم، اومد جلو و آروم توی گوشم گفت، آرش خوشم میاد بهم غیرت داری، خندید.... چیز دیگه نمی خوای؟.... بریم واسه حساب ولی قبلش نمی خوای با شیدا خداحافظی کنی؟.... باشه، اشکال نداره خصوصی باهاش حرف بزنم؟.... نه تو برو منو مهران میریم واسه مهران لباس ببینیم، شیدا و مهران ازمون فاصله داشتن رفتم سمت شیدا و با هم رفتیم جایی که توی دید فروشنده های دیگه نباشیم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#35
Posted: 3 Oct 2013 16:56
قسمت 16:
شیدا نمی دونم چجوری بگم.... مهران تازه بهم گفت که تو به مرجان ابراز علاقه کردی، خوشحالم که می خوای به زندگیت سروسامون بدی.... ممنون ولی ناچارم ازت جدا بشم.... مکث کرد، قطره اشکی روی گونش نشست، با گلویی پر از بغض گفت، خوب عاقبت من و تو از اولشم معلوم بود، پس بالاخره روز جدایی رسید.... شیدا تو خیلی خوبی منو ببخش.... امیدوارم خوشبخت بشی.... دستشو گرفتم امیدوارم تو هم یارت را پیدا کنی و خوشبخت بشی، ازم ناراحت نشو.... خوشحالم که معشوقت را پیدا کردی، آرش درسته که قرار بود به همدیگه وابسته نشیم اما بدون دوستت دارم، گریش فوران کرد، مرجان چشمش به ما بود، خداحافظ برای همیشه.... خداحافظی کردم و دستش را جدا کرد و رفت پشت مغازه تا موقعی که از مغازه می رفتیم بیرون دیگه شیدا را ندیدیم، ناراحت بودم که اینطوری شد ولی دلم مرجان را می خواست نه شیدا را.
مهران هم واسه خودش لباس گرفته بود، مهران کارتمو بده برم واسه حساب.... بیا اینم کارتت، مرجان اینم کارت تو.... رفتم صندوق خواستم کارت بکشم که صندوقدار گفت حساب شده، ولی اونا که رمزم را نداشتن.... مهرااااان قرارمون چی بود؟.... کارت مرجان بود من حساب نکردم.... اعصابم بهم ریخت، لباسا را انداختم و رفتم بیرون از فروشگاه مهران و مرجان هم پشت سرم اومدن.
تا مرجان خواست حرف بزنه صدام رفت بالا با عصبانیت تمام گفتم، مگه قرار نبود من حساب کنم؟ مرجان خواست حرف بزنه نزاشتم، مگه قبلا" نگفتم که نمی خوام واسم خرج کنی؟ چرا نمی فهمی نمی خوام یکی فکر کنه تورو بخاطر پولت خواستم، اه ه ه ه ه.... بزار حرف بزنم خوب، با حوصله جوابم را داد، آرش مگه پول منو تو داره؟ چرا طوری رفتار می کنی که انگار غریبه هستم؟ من دوست دارم واست خرج کنم تو هم واسه من خرج کن منتها به موقش الان کمی دست و بالت تنگه فردا که جیبت پر شد مطمئن باش چندین برابر اینا را ازت می گیرم.... مرجان فردا یعنی کی؟ بابا مممممن نمی خوااااام رابطمون به پول ربط داشته باشه.... آرش من می دونم تو منو واسه پولم نمی خوای می دونم از ته دلت منو دوست داری قصد ندارم به غرورت لطمه بزنم دارم میگم کارت که دوباره ردیف شد ازت پس می گیرم دیگه.... ای بااااا باااا، بابا مهران تو یچیزی بگو.... چی بگم؟.... به نظر تو این کار مرجان چه معنی میده؟.... خیلی دوستت داره..... مهران تو فکر نمی کنی که من دارم مرجان را تیغ میزنم؟.... نه، اون پول خودشه با اختیار خودش می خواد واست خرج کنه، اگه واسه تو خرج نکنه واسه کی بکنه؟ اون عاشقته می خواد بهترین باشی می خواد دارو ندار و وجودش را به تو بده به کسی ربطی نداره که.... شما خواهر و برادر مثه همین منو باش که از کی دارم کمک می گیرم، آروم گفتم، دختر خوب بابات بشنوه چی میگه؟.... مهران: الکی پای بابا را نکش وسط اون این پولا، پول خردشم نیست درضمن اون بهتر از همه ما تورو میشناسه اگرم بشنوه می دونه که اینا خواست مرجانه و تو نقشی نداری پس از بابام مایه نذار.... ولم کنین بابا، رفتم سمت ماشین، مهران در را باز کرد و سوار شدیم و راه افتادیم حرفی نمیزدیم، دوباره مهران ایستاد نگاهی بهش کردم.... مهران: باخنده، چیه؟ نمی خوای اونجا غذا بخوری؟.... حداقل بزارین اینو من حساب کنم، مهران چشماش زد بیرون.... شما مهمون میاد خونتون غذاشم میاره؟.... نه، منظور؟....تو مهمون مایی پس بشین تا من برگردم.... حالا شدم مهمون دیگه، هاااا؟.... مرجان: منتظر باش الان میایم عزیزم.... حرفی نداشتم بزنم، اینا خولن. بعد از مدتی با کلی خرید برگشتن، این همه خرید چه خبره؟ مطمئن شدم که خولن چیزی نگفتم و راه افتادیم چنتا خیابون اون طرفتر دوباره مهران نگه داشت، سرمو آروم زدم به داشبورد، خداااا منو بکش و راحت کن، جفتشون افتادن به خنده..... مهران: باخنده، داشبوردمو شکوندی.... مرجان: عزیزم فقط یکار کوچولو مونده و تمام میشه باشه گلم؟.... دیگه چی می خواین؟.... بیا بریم تا بهت بگم، پیاده شدیم و وارد عطر و ادوکلن فروشی شدیم، مهران و مرجان عطر و ادوکلن همیشگیشون را خریدن. مرجان: تو چیزی نمی خوای؟.... چرا، مثه همیشه عطر دیویدوف ریلکس را از فروشنده خواستم.... مرجان: من حساب می کنم.... مهران: نه دیگه اینجا به حساب منه لطفا" دخالت نکنین.... منم که این وسط بوقم.... مهران: تقریبا" همچین چیزی.... آخرش شما دوتا منو سکته میدین.... مهران:آخخخخه، تا حالا جوون مرگ ندیده بودم حالا می تونم شاهدش باشم.... مرجان: خفه شو مهران، خدا نکنه. مهران حساب کرد و رفتیم به سمت ماشین، حالا بریم خونه؟.... جفتشون داد زدن باشه بریم.... راه افتادیم سمت خونه باغ...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#36
Posted: 4 Oct 2013 19:10
قسمت 17:
وای چشام چی میبینه، خونه باغ به این میگفتن؟ وای چشام چهارتا شد، یک ساختمون نماش شبیه ساختمان های باستانی، معماریش طوری بود که انگار وارد کاخ های 2000 سال پیش شدیم، خیلی روش کار شده مساحتش هم خیلی زیاده واسه خودش سرایدار و باغبون داشت، حتی روی درختاش و همینطور اطراف کار شده بود، استخر خیلی بزرگ هم داشت که خیلی تمیز بود، همه ی خونه های اطرافش هم اعیونی، خیلی خلوت و دلباز، خدا ببین پول چه کارا که نمی کنه. سرایدار و باغبون وقتی مهران و مرجان را دیدن به استقبالشون اومدن و کلی تحویلشون گرفتن مهران یک سری وسایل نظیر مرغ و گوشت و برنج و چای و غیره را به اونا داد، پس بگو اون همه خرید که من فکر می کردیم واسه ما 3نفره واسه اینا بود نگو دست به خیر هم هستن. واسه همینه که اینا تا مهران و مرجان را دیدن با روی باز و خوشحال به استقبال اومدن، بابا سلیمی تو دیگه کی هستی که هرکی باهات کار می کنه ناراحت نیست. از داخل ساختمون یک زن و مرد بیرون اومدن که ظاهرا" خدمتکار اونجا بودن، بعد احووالپرسی و گرفتن سهم کالاشون، تمام وسایل که مربوط به ما بود را واسمون بردن داخل و نزاشتن من بهشون دست بزنم حتما" فکر می کردن منم مثه اینا خرمایه هستم، کمی بیرون ایستادم و به محوطه اطراف نگاه کردم، اونقدر زمینش بزرگ بود که دیوار اطراف دیده نمی شد، فقط ساختمون همسایه بغلی نشون میداد که یکجایی سهم زمین سلیمی تموم میشه، تا اونجا که چشمم کار می کرد هیچ بی نظمی در باغ نبود خیلی زیبا و مرتب. یک آلاچیق زیبا و جمع وجور هم جلوتر نزدیک به عمارت اصلی داشت، عمارت؟! چه واژه ایی، واقعا" به ساختمون اصلی می خورد که عمارتی مانند عمارت های قدیمی باشه، نقش روی دیوار و سنگ بری و غیره انگاه تکه ایی از تخت جمشید اینجا بود، یک آلاچیق خیلی خیلی بزرگتر از قبلی هم خیلی جلوتر از عمارت داشت که مسیرش سنگ چین شده بود، خیلی زیبا بود گلها و درختان و سبزه، مبهوت مونده بودم صدای مرجان منو از اطراف بیرون آورد، آرش نمیریم داخل؟.... مرجان اونقدر زمینتون بزرگ و زیباست که هنوز نتونستم تمومش کنم.... خوب بریم داخل کمی استراحت کنیم بعد دوتایی میریم اطراف دور میزنیم اونوقت هرچی دلت می خواد تماشا کن، وقتی دید بی خیال نمیشم اومد جلو چشمام، چشم تو چشم هم شدیم نگاهی به صورت مثه ماهش انداختم، حالا من زیباترم یا منظره؟.... دلم می خواست همونجا لبشو ببوسم اما مهران بود خودمو کنترل کردم، به چشماش خیره شدم، لبخند زدم، دستشو آوردم بالا و پشت دستشو بوسیدم، بیش از این نمی تونستم جلوی مهران احساساتمو نشون بدم، تو زیباتر از هر زیبایی هستی.... خندید و دوید داخل عمارت، مهران نگاه مظلومانه ایی بهم کرد و گفت بفرماداخل مهندس آرش. رفتیم داخل، همون دم در ماتم برده بود، ای خدا چی میدیدم؟ چه ستونهای بلندی، طراحی و معماریش واقعا" کپی برداری از آثار باستانی بود مثه کاخهای شاهانه، کف، دیوار،سقف، تماما" کپی از باستانه، مهران به اون آقا و خانم گفت که قراره چند روز بمونیم و فرداشب جشن داریم من را هم معرفی کرد، اسم شوهره امید و زنش ملیحه بود. مهران به امید گفت که وسایل را کدوم اتاقها بزاره و به ملیحه گفت واسه فرداشب هرچی لازم داره بنویسه و چند نفر دیگه هم خبر کنن بیان تا بهشون فقط واسه فردا شب کمک کنن، اونا هم اطاعت کردن و رفتن به کاراشون برسن.
از مهران پرسیدم، مهران وقتی نیستین این مستخدمین چی میشن؟.... هیچی به کارای دیگه میرسن، زمین و خونه به این بزرگی با یک سرایدار و باغبون که نمی تونه رسیدگی بشه هروقتم که بابا تشخیص داد که کارگر لازم دارن واسه چند روز که کارشون راه بیفته کارگر می گیره مثه این چند نفری که گفتم واسه فرداشب بیان کمک ملیحه و امید، ولی اینایی که امروز دیدی کارگرهای ثابت اینجا هستن.... چه جالب.... مهران خندید و گفت، من میرم لباس عوض کنم تا ناهار آماده بشه یک قلیونی بزنیم ها؟.... بدم نمیاد.... امید وسایل را گذاشتی زحمت بکش قلیون سیب آماده کن. مرجان: آقای کنجکاو نمی خوای لباس عوض کنی؟.... ها؟ آها، راحتم.... خودت می دونی، من برم لباس عوض کنم، اون ساکی که توی بیمارستان بهت دادم چنتا دیگه لباس خونه هم توش هست خواستی بپوش و راحت باش غریبی نکن.
این عمارت اونقدر بزرگ بود و اونقدر اتاق داشت که آدم توش گم می شد، مهمونسراش خیلی بزرگ و جادار بود مثه تالار، جواب یک عروسی بزرگ را هم میداد، چقدرم لوسترهای غول پیکر آویزونه، داد زدم مهران کجایی؟.... بیا بالا.... از دوطرف پله می خورد می رفت بالا، خیلی پله هاش نرم و راحت بود اصلا" خسته نمیشی. اینجام که هم سالن بزرگ داره هم اتاقای زیادی که فکر کنم واسه مهمون هایی باشه که شب می مونن، این سلیمی فکر همه چی را کرده ناکس، شانسی یکی از اتاقها را باز کردم رفتم داخل اما هیچکی نبود، رفتم بعدی، اوه چقدر اتاقاش بزرگن همه چی هم دارن، هرکدوم واسه خودش حموم دارن، همه تخت ها دونفره، خیلی شیک و با کلاس، خیلی هم تمیز، معلومه، وقتی اونجوری به کارگرات برسی اونا هم نمیزارن گوشه ایی از عمارتت خاک بشینه، اتاق بعدی را باز کردم مرجان داشت لباس عوض می کرد بالاتنش لخت بود و فقط یک سوتین نارنجی داشت، روش طرف در بود تا منو دید جیغ کشید منم 2متر پریدم، آخخخخ ببخشید، سریع از اتاق اومدم بیرون، خدا بگم چیکارت کنه مهران، حاضر نیستم به چیزی که دیدم فکر کنم اصلا" نمی خوام هوس وارد عشقم بشه و ذهنمو به مهران دادم، داد زدم مهران کدوم اتاقی پس؟ شلوار تنش بود داشت رکابی می پوشید که رکابی به دست اومد دم اتاقش، اینجام آرش.... رفتم سمتش، دهنت سرویس.... تعجب کرد چون از قضیه خبر نداشت، حالت خوش نیستا.... ساک لباسم کو؟.... اوناهاش.... ساک را برداشتم رفتم یکی از اتاقها لباس را عوض کردم.
مرجان ومهران پایین بودن از پله ها رفتم پایین...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#37
Posted: 5 Oct 2013 17:54
قسمت 18:
شلوار مرجان خیلی باسنش را نمایش میداد همینطور لباس بالاتنش هم جذب بود و سینش را جلوه خاصی میداد، موهای بلندش را باز کرده و مقداری را از دوطرف شونش انداخته بود روی سینش همونطور که من دوست داشتم، وقتی راه می رفت موهای لختش روی باسنش را نوازش می کرد، نور روی موهاش در حال رقص بود، خیلی زیبا بود، یعنی این همه زیبایی واسه من شده؟
قلیون آماده شد و شروع کردیم به کشیدن، مرجان به ملیحه گفت بعد قلیون ناهار می خوریم، چای و خرما و نبات هم رسید دیگه همه چی کامل شده بود انگار نه انگار که تازه از بیمارستان مرخص شدم، گوربابای دکتر و مریضی، مسوول چاق کردن قلیون شدم. مهران: بزار من چاق کنم.... عمرا" بزارم، تو بلد نیستی می سوزونی.... مرجان: آرش زیاد نکش واست خوب نیست تازه مرخص شدیااااا.... باشه بزار عقده این چند وقت را بگیرم که نکشیدم.... مهران: چاق شده بده دیگه... مهران من تازه مرخص شدم روت میشه ازم بگیری؟... مگه معتادی؟ بده ببینم... معتاد تویی که هر روز می کشی بازم می خوای، اه بیا، به شوخی، اصلا" نمی کشم.... نکش چه بهتر خودم می کشم.... مرجان دیدی گفتم داداشت معتاده.... مهران: تو غصه نخور لاغر میشی.... مهران صبح زودتر بیدار شو من را چنجا ببر تا به کارم برسم.... آرش چند روز اومدم مرخصی خرابش نکن... آخه باید برم کلانتری بعد وسایلم را از کارگاه بردارم.... کلانتری که بابا داشت کاراتو انجام میداد، بزار ازش می پرسم اونم بعدا" میریم.... باشه فقط کلانتری را مشخص کن.... باشه همین الان واسه بابا زنگ می زنم.... مرجان؟ احتمالا" میری زندون، کمپوت چی دوست داری واست بیارم؟ خندش گرفت منم خندیدم.... سلام بابا، ممنون جای تو و مامان خالیه، آره همشون حضور داشتن و باغ همه چیزش روبراست، آرره، بابا آرش میگه فردا بره کلانتری گفتم که کارشو پیگیری کردی، آررره بهش گفتم، فردا باید چیکار کنه؟ مکث، آهااا، باشه، باشه، باشه. مرس بابا، خداحافظ.... چی شد؟.... رفته کلانتری کارات را انجام داده وقتی بستری بودی، اون یارو که از کما برگشت به حرف اومده و اعتراف کرده و نفر سوم را معرفی کرده که ظاهرا" داداش همونیه که تو کشتیش الانم تحت تعقیبه و هیچ خبری ازش نیست، بابا گفت که مدارکی که واسه وکیل لازم بود را داده بود تو امضا کردی که.... درست حضور ذهن ندارم آخه اون روزای اول که حال درست و حسابی نداشتم یچیزایی در مورد وکیل و این چیزا می گفت آخرشم چنتا امضا گرفته بود چیز زیادی نفهمیده بودم چطور؟.... همیچی کارات را داره وکیلت انجام میده و فعلا" به تو نیازی نیست تا روز دادگاه، چون تا حالا بستری بودی هنوز تاریخش اعلام نشده که میفته واسه بعد سال، خیالت راحت این وکیلی که بابا گفت را من میشناسم کارش درسته حتی اگه قاتل زنجیره ایی باشی تبرئت می کنه.... خوب پس نتیجه چی میشه؟.... نتیجه را دادگاه معلوم می کنه نه بابا، مرجان بابا و مامان فردا ناهار می خوان بیان اینجا ولی گفت من و تو صبح بریم و با اونا برگردیم..... چرا؟.... نمی دونم چیزی نگفت..... مرجان: دیگه در مورد من چیزی نگفت؟.... فقط گفت مواظبت باشم، به شوخی، به کبریت حق نداری دست بزنی.
قلیون که تمام شد ملیحه لیست خرید را به مهران نشون داد مهران هم پول زیادی داد و گفت برسونه به سرایدار تا خرید کنه بهشم گفت فردا ناهار سلیمی و مژگان میان اونم کلی ذوق کرد انگار خانوادش می خواستن بیان، ناهار آماده بود خوردیم و کمی استرخت کردیم بعد استراحت من و مرجان لباس گرم پوشیدیم و رفتیم بیرون از عمارت که همه جا را نشونم بده.
راوی مژگان:
از بیمارستان که با مرجان و مهران و آرش خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
مهرداد: امیدوارم این دختره از کاراش پشیمون نشه.... من فکر نکنم آرش آدمی باشه که در حق مرجان بد کنه، من ازش خوشم اومده و قبولش دارم.... من خیالم از بابت آرش تقریبا" راحته اون بارها فرصت داشت و می تونست از مرجان سواستفاده کنه ولی نکرد، می ترسم مرجان این حس دوست داشتن از سرش بپره و پی به حرفام ببره که چرا میگم نباید به هم برسن ولی اون موقع دیگه دیر شده باشه و شکست سختی بخوره، ترسم از دخترمه نه از پسر مردم.... نمیدوووونم، مهرداد بیا کمی خوشبین باش تو که باهاش حرف زدی من و مهران هم بهش گفتیم که موقعیت آرش چجوریه دیگه چیزی نمونده که آگاهش نکرده باشیم دیگه کاری ازمون بر نمیاد جز اینکه امیدوار باشیم و کمکشون کنیم خوشبخت بشن، مرجان خیلی به آرش وابستست و بهش علاقه شدیدی داره بیا دستشون را بگیریم.... آره درست میگی بیشتر از این کاری ازم بر نمیاد اگه بخوام جلوشون را بگیرم این دختره دوباره یک حماقت دیگه می کنه.... آرش را بعد از عید برمی گردونی؟.... می تونم برنگردونم؟ مرجان دنیا را بهم میریزه.... خندم گرفت.... چرا می خندی؟... عالمی از تو حساب میبرن، تو از مرجان.... خندش گرفت و با حالت خنده گفت، خوب دیوونست اگه توی بیمارستان بودی که چجوری رگش را برید بهم حق میدادی ازش بترسم، جونش را گذاشته وسط.... خوب این نشون میده که چقدر دخترمون عاشقشه، می بریش همون کارگاه؟.... آره چطور مگه؟.... بهتر نیست جاش را تغییر بدی؟.... مثلا" کجا؟.... کارخونه بزرگه.... کمی مکث کرد، یعنی الان وقتشه؟.... نمی دونم ولی طبق گفته خودت آرش لیاقت اینو داره که یکی بهش بزرگی کنه، درضمن کمک بزرگی واسه پیشرفتش میشه که به نفع دخترمونه.... آره ولی نباید زیاد بال و پرش بدیم که فکر کنه داریم بهش باج میدیم، به نظرم اندازه پیشرفتش بهش مقام بدیم بهتره، باید بیشتر روی این موضوع فکر کنیم.... یک موضوع دیگه.... جانم بفرما عزیزم، دست روی رونم گذاشت بهش لبخند زدم که کارشو تایید کرده باشم.... نمی خوای واسه آرش هدیه بگیری؟.... هدیه؟.... بخاطر اینکه جلوی دزدها ایستاد دیگه.... آها، آره چرا که نه، اتفاقا" درقالب عیدی می خواستم نقدی پرداخت کنم.... بنظرم چیزی بگیری بدی بهتره، چون آرش نون و نمک سرش میشه و آدمیه که اگه کسی واسش کاری کنه سعی در جبران داره همین باعث میشه که هر وقت اون هدیه را میبینه یاد تو بیفته و خوبیهات را فراموش نکنه.... مژگان خیلی کلکیااا اینجوری نبودی.... خوب پای دخترم درمیونه.... تو که فکر همه جا را کردی پس اون هدیه ایی که توی ذهنته را بگو.... واسش ماشین بگیر.... ماااااااشین؟؟؟؟ زیاد نیست؟.... نمی خوای گرون قیمت بگیری که همین ماشینای معمولی.... چی مثلا"؟ پیکان؟ خندش گرفت.... نه، مسخره نکن، به نظرم پژو بگیر فکر نکنم مرجان به کمتر از این اجازه بده.... حالا دیگه اجازه ما هم افتاد دست بچمون.... مهردااااد.... آها بیشتر از مرجان مامان مرجان به کمتر از پژو اجازه نمیده، حالا کدوم مدل؟.... اونو دیگه از مرجان بپرس بزار به انتخاب اون باشه مرجان بیشتر از هممون آرش را می شناسه.... خدا بخیر کنه من که می دونم این دختر به کمتر از 407 قانع نمیشه البته اگه کامل بزاریم به عهده خودش میگه بنز بگیرین یا سوویچ خودمو باید بهش بدم..... نه بهش میگم که نباید تحدی کنه.... حالا چرا پژو؟ چرا پراید نه؟.... پراید که اصلا" امنیت نداره یهو اتفاقی واسش میفته مرجان را از دست میدیم.... ظاهرا" ریش و قیچی افتاده دست تو و مرجان منم که نباید مخالفت کنم، باشه من که باید بهش هدیه بدم البته نه اینقدر زیااااد ولی بخاطر تو باشه گلم.... ممنون عزیزم شب واست جبران می کنم.... فقط امشب؟.... تمام زندگیم تقدیم به تو مهردادم.... ای شیطووووون، بعدازظهر به بچه بگو صبح بیان اما نگو واسه چی و آرش هم نیارن با خودشون.... آره اینطوری واسش سورپرایز میشه بهتره.
راوی آرش...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#38
Posted: 6 Oct 2013 17:35
قسمت 19:
توی باغ با مرجان قدم میزدم و به اطراف نگاه می کردم، دستش را گرفتم تا بیشتر حسش کنم لذت وصف ناپذیریه که باعشقت قدم بزنی، اونم از خدا خواسته بود رفتیم آلاچیق بزرگی که خیلی جادار بود و مانند سفره خونه های سنتی چندین تخت واسه نشستن و قلیون کشیدن داشت، نشستیم و رو به مرجان کردم، هنوز پشیمون نشدی؟.... لبخند، از چی؟.... از من.... دیووونه، دیگه این حرف را نزن.... خیلی دوستت دارم مرجان، نمی دونم جواب خوبیهات را چطور بدم.... با یک بوووسه.... سرمو بردم جلو و لب روی لبش گذاشتم، اونقدر لبش را خوردم که تحریک شدیم همانطور که لبشو می خوردم آروم روی تخت درازش کردم و همچنان لبش را می خوردم، دست روی بازوش گذاشتم و نوازشش می کردم موهای لختش را توی دستم گرفتم و بازی کردم، طاقتم داشت تموم میشد، نه من نمی خواستم به شهوت برسم، نه سرمو آوردم بالا توی چشماش نگاه کردم و چیزی جز رضایت ندیدم دوباره لب روی لبش گذاشتم اینبار کمرش را نوازش کردم و گردنش را لیسیدم اونم تحریک شده بود، من دارم چیکار می کنم، دارم به شهوتم گوش میدم دوست دارم عشقم را کامل کنم و به وصال مرجان برسم اما ته دلم راضی نبود اینو دیگه زیادی می دونستم اما نیروی شهوت بیشتر از منطق من بود، دست روی سینش گذاشتم، سینش توی مشتم بود دلم می خواست ازش جدا بشم اما تسلیم شهوت شده بودم وقتی مرجان فهمید سینش توی دستمه صدام زد، آرش!!.... دست نگه داشتم، شهوتم فروکش کرد، شرمنده خودم و مرجان بودم، نمی خواستم فکر کنه که به چشم هوس نگاش می کنم سر روی شونش گذاشتم، روم نمی شد سرمو بالا بگیرم، بخاطر کاری که داشتم می کردم گریم گرفت، کاش مرجان زودتر صدام می کرد تا شهوتم قدرت پیدا نکنه، شاید الان عشقم را زیر سوال بردم، مرجان دست روی سرم کشید ونوازشم می کرد، چیزی نگفتم اونم فهمید که چقدر از کارم پشیمونم، گریه نکن آرشم احساست را درک می کنم.... با بغض و گریه، مرجان تورو خدا فکر نکن که کارم از هوس بود، خیلی دوستت دارم همش می خواستم جلوی خودم را بگیرم اما نتونستم، مرجان دوستت دارم بهم شک نکن.... همانطور که نوازشم می کرد، می دونم بهت شک ندارم، اگه قصدت هوس بود که الان بی خیالم نمی شدی، کارت را درک می کنم اگه بگم تحریک نشدم دروغ گفتم اما زمان بیشتری بهم بده، من مال تو هستم و تو نسبت به من حقی داری که منکرش نمیشم اما ازت فرصت می خوام.... سرم را آورد بالا، با چشمای اشک آلود توی چشمش نگاه کردم، اونم چشماش پر ازاشکه، لبش را بوسیدم اشکام را پاک کردم، تا تو نخوای هیچ اقدامی نمی کنم اینو بهت قول میدم.... لبخند زد، ممنون عزیزم.... تو چرا گریه می کنی دیوونه، هنوز بغض داشتم.... همانطور دراز کشیده بود، نمی دونم وقتی بغض می کنی ناخودآگاه گریم می گیره، طاقت اشکات را ندارم آرش... آی ی ی عزیزم، لبشو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم اونم سمت من چرخید... آرش دوست دارم توی بغلت باشم.... خودمو نزدیکتر کردم و توی بغلم گرفتمش، کاملا" چسبیده به هم دراز کشیدیم، حرفی رد و بدل نمیشد، فقط لب بازی بود و نوازش، بازم تحریک شدم مرجان هم فهمید ولی چیزی نگفت شاید می خواست مطمئن بشه که به چشم هوس نمیبینمش که اینطور راحت خودشو توی بغلم ول کرده بود، شاید داشت مرز عشق و هوسم را تست می کرد، شاید می خواست بدونه که آیا می تونم بخاطرش جلوی هوسم را بگیرم یا از عشقم بخاطر هوسم می گذرم، باید توی این امتحان قبول بشم باید بهش نشون بدم که خودشو و عشق و احساسش را می خوام باید بهش ثابت کنم عاشقشم و هوس در مقابل عشقم معنی نداره، سخته ولی شدنیه، دوستت دارم مرجان.... منم دوستت دارم، خیلی خوشحالم که پیشمی خیلی حس خوبی دارم که توی آغوشتم. مدتی توی بغل هم بودیم و تا می تونستیم بیشتر میچسبیدیم جفتمون تحریک شده بودیم اونقدر شهوتم اوج می گرفت که گهگاهی از حرص سفت می چسبیدمش تا حدی که کیرم بینمون پرس میشد و مرجان حسش می کرد ولی چیزی نمی گفت با شهوت تمام لبو گردنش را می خوردم اونم خیلی لذت می برد بیش از این جلو نمیرفتم تا دوباره شرمنده نشم و شکست نخورم، نباید عشقم را آلوده به هوس کنم، تا زمانی که خود مرجان بخواد هرچقدر هم که تحریک بشم بازهم کاری نمی کنم، مدتی همینطور گذشت جفتمون تا همین حد راضی بودیم، دم چشمه بودیم و به تشنه بودن راضی. مرجان بریم جاهای دیگه باغ را هم ببینیم؟.... باشه بریم. کمی دور زدیم و رفتیم عمارت.
بعد از شام داشتیم قلیون می کشیدیم که مرجان رفت بالا و موقعی که داشت میومد پایین دیدنی ترین لحظه امروز و امشبم بود، همون لباس قرمزی که گفت فقط واسه تو می پوشم را پوشیده بود با کفش ست و از پله ها خرامان خرامان پایین میومد، این دختر استاد دلبری بود، دهنم باز مونده بود خیلی زیبا شده بود حیف که مهران بود وگرنه می رفتم سمتش و بغلش می کردم لب روی لبش میزاشتم، خیلی سکسی و زیبا شده بود، رفت و موسیقی گذاشت و گفت، اونایی که اهل رقصیدنن بیان وسط، مهران پاشد رفت من نگاشون می کردم جفتشون قشنگ می رقصیدن صدام کردن که برم برقصم اما من که رقص بلد نبودم، الکی رفتم باهاشون باشم، خودمو تکون تکون میدادم، آرش تو رقص بلد نیستی؟.... نه شرمنده.... باید واست کلاس بزاریم.... مرجان اومد دم گوشم گفت، از لباسم خوشت میاد؟.... آره خیلی بهت میاد خیلی هم زیبا شدی.... اینو فقط واسه تو خریدم، دوستت دارم.... نمی تونستم جلوی مهران تابلو بازی در بیارم لبخند زدم و به تکون خودرن الکیم ادامه دادم، مرجان خیلی زیبا و با ناز می رقصید، محشر بود، وقتی خسته شدیم رفتیم اتاقمون واسه خوابیدن. لحظات خوشی داشتم و خوشی را واقعا" لمس کرده بودم، خیلی راحت خوابم برد.
تازه داشتم از خوابم لذت می بردم که احساس کردم کسی به من چسبیده از جام پریدم نگاهی انداختم ببینم که کیه....
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#39
Posted: 8 Oct 2013 14:02
قسمت 20:
مهران اینجا توی تختم چیکار می کنه؟ نکنه توی خواب راه میره خودش خبر نداره، مهران؟ مهرااان؟.... چشماش را باز کرد، چی شده؟.... اینجا چیکار می کنی؟.... بلند شد نشست سرش پایین بود.... چرا توی اتاق خودت نیستی؟.... خوابم نمی گرفت فکرت خوابم را گرفته بود... فکر ممممممن؟.... آره تو.... مهران تب داری؟ دست به پیشونیش زدم نه حالش خوب بود، مهران چیزی خوردی یا کشیدی؟ معلومه چی داری میگی؟... یادته ازم می پرسیدی چرا دوست دختر ندارم؟.... جفتمون آهسته حرف می زدیم، خوب آره، این موقع شب اومدی توی تختم بهم توضیح بدی؟.... توی نور کم اتاق نگاهی بهم کرد، آرش من به دختر هیچ حسی ندارم فقط به پسرا حس دارم.... توی جام خشکم زد، جفتمون سکوت کردیم با تعجب نگاش کردم، کمی گذشت و فقط سکوت بود، مهران یعنی گی هستی؟.... آره... گلوم خشک شد نمی دونستم چی بگم، مهران منو گیر آوردی؟.... نه آرش این واقعیته واسه همین اومدم توی آغوشت بخوابم، من بهت علاقه دارم.... اینو دیگه کجای دلم بزارم، تا دیروز داشتم خواهرش را راضی می کردم که بی خیالم بشه حالا این شروع کرده، کمی ازش فاصله گرفتم، خوب چرا نرفتی پیش دوست پسرت؟.... توی عمرم هیچ دوست پسری نداشتم، اصلا" با هیچ پسری نبودم، همیشه احساسم را سرکوب کردم ولی در مقابل تو و رفتار مردونت و بازیگوشیت دیگه نتونستم طاقت بیارم رابطه طولانی و نزدیکمون هم مزید بر علت شد، فقط بزار توی بغلت بخوابم فقط همین نه بیشتر.... مهران من نمی تونم همجنسم را بغل کنم مخصوصا" اگه بدونم که بهم تمایل داره.... آرش نترس من نمی تونم بهت تجاوز کنم من حسم فقط اینه که واسه همجنسم نقش زن را داشته باشم، اشکش از درماندگی و این احساس ناخواستش جاری شد، این از شانس منه که تمایلم به همجنس شده اونم چی باید نقش دهنده را داشته باشم تا لذت ببرم لعنت به این زندگی..... دلم سوخت، مهران چرا احساست را سرکوب می کنی مگه گی ها آدم نیستن؟ لذت ببر، حال کن یا دهنده یا گیرنده، فرقی نداره مهم اینه که داری لذت می بری و بی احساس نیستی.... با گریه، مردم چی می گن؟.... توی این کشور مردمش همیشه حرف می زنن، هر جهتی بری حرف پشتت هست چون خیلی از تابوها هنوز نشکسته پس نگران حرف مردم نباش به لذتت برس و زندگی کن، غیر من دیگه کسی می دونه؟.... هیچکس نمی دونه به تو هم نمی خواستم بگم ولی نتونستم.... پس نگران مردم نباش، ببین مهران جان شهوت به هر صورتی باشه باید به وصال برسه حالا با جنس مخالف یا موافق این مهم نیست، مهم اینه که آیا از کاری که می کنی لذت میبری یا نه؟ آیا این کارت بهت حس خوب میده یا نه؟ نصفه شب و بحث فلسفی خنده داره ولی مهران به این حرفها احتاج داشت تا از خودش متنفر نباشه، حست را سرکوب نکن برعکس بهش جواب مثبت بده و واسه خودت دوست پسر پیدا کن تا زندگیت معنی دار بشه، پیشونیش را بوسیدم.... ولی آرررش من می خوااام مال تو باشم.... د بیا، یکی بیاد اینو درستش کنه، من آخه گی نیستم که بتونم بهت لذت بدم، تو باید ارضا بشی یا نه؟.... آرش من به آغوش خالیت هم راضیم.... دلت نمی خواد لذت ببری؟.... گفتم بهت پس نزار دوباره تکرار کنم.... مهران من با آبجیتم من و اون معشوق هم هستیم دلت می خواد جفتمون در حق مرجان خیانت کنیم؟.... اگه لازم باشه خودم با مرجان صحبت می کنم.... این دوتا خواهر و برادر دیوونه ی محضن، ای باباااا، مهران فقط بغل خالی نه بیشتر باشه؟.... با ذوق تمام، باشه دراز کشیدم اونم از روبرو بغلم کرد اصلا" راحت نبودم خوشم نمیومد، سعی کردم که بخوابم چون تحمل اینکه یک همجنس با شهوت منو بغل کرده خیلی سختم بود، چشام را بستم و شب بخیر گفتم. مهران روش را برگردوند و باسنش را کاملا" چسبوند، خواستم جلوش را بگیرم اما دلم نیومد که دلش را بشکنم، آرش بغلم کن تا بتونم بخوابم.... اینجوری قرار نبود مهران!!!..... تا همین حد، بهت قول میدم تحدی نکنم.... قول دادیاااا..... قول مردونه.... بغلش کردم و سفت بهش چسبیدم، جفتمون خوابیدیم صبح که بیدار شدم مهران نبود ظاهرا" نزدیکای صبح به اتاقش رفت تا کسی ما را نبینه.
از اتاق رفتم بیرون دیدم هنوز خواهر و برادر خوابن، اه ه ه ه چقدر اینا تنبلن، رفتم اتاق مهران و اونقدر تکونش دادم و صداش کردم تا به زور چشماش را باز کرد و با حالت خواب گفت، بزار بخوابمممم.... پاشو مهران ظهر شده، از جاش بلند شد، باورش شد که ظهر شده، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت که تازه 9:10 هست چجوری ظهر شده؟ دوباره دراز کشید، بگیر بخواب هنوز زوده.... الان نمی خوای بلندشی؟.... جواب نداد و خودش را زد بخواب، توی دلم گفتم راحت بگیر بخواب الان دارم واست، رفتم از یخچال یک لیوان آب سرد آوردم ریختم روی صورتش، عین جن زده ها از جاش پرید و فریاد کشید، به نفس نفس افتاد.... بهت گفتم پاشو گوش نکردی این سزای حرف گوش نکردنت.... مسخره این چه کاری بود که کردی، توی چشمام نگاه غضبناکی کرد.... اینجوری نگام نکن ازت نمی ترسم، پاشو دیگه چقدر می خوابی؟.... اصلا" می دونی چیه، مرجان وارد اتاق شد و گفت چی شده که هوار می کشید؟، به هیچ عنوان بلند نمیشم حالا برو یک تانکر آب بیار.... اونقدر بخواب تا خودت خسته بشی، ببینم تا کی می خوای بخوابی، الانم میرم صدای موسیقی را تا آسمون هفتم زیادش می کنم.... برو هر کاری دوست داری بکن، شاه هم بیاد بلند نمیشم، دراز کشید که مثلا" بخوابه.... مثه بچه ها میمونی لج می کنی.... مرجان" کسی نمی خواد به من بگه چی شده؟.... مهران خطاب به آرش: دستش را تکون داد، برو بابا. به مرجان دقت کردم تا جوابشو بدم اما چشمای تازه از خواب بیدار شدش چه ناز و ستودنی بود، کمی مکث کردم و از دیدنش لذت بردم.... آرش؟ آرش؟... مبهوتش شده بودم به خودم اومدم، آها، هیچی بابا داداشت خواب بود صدا زدم بیدار نمی شد یک لیوان آب ریختم روش حالا لج کرده بیدار نمیشه.... خندش گرفت، واقعا" اینکارو کردی؟.... نمی دونم، لیوان خالی را بهش نشون دادم، ظاهرا" که کردم، وای عجب کلمه ایی گفتم، کردم، اما مرجان که توی این وادیها نبود متوجه نشد که چه سوتی دادم.... ولش کن بیا خودمون میریم صبحونه می خوریم. تا از اتاق رفتیم بیرون نگاهی به اطراف کردم کسی نبود، مرجاااان؟.... روش را برگردوند سمتم، جانم؟.... جوابش را با گذاشتن لب روی لبش دادم و یک دل سیر ازش لب گرفتم بعد ولش کردم.... نگاه متعجبی کرد،حالت خوبه؟.... حالا دیگه خیلی خوبم بریم، لبخندی زد و رفتیم پایین.
مرجان به ملیحه گفت که میز صبحونه را آماده کنه...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#40
Posted: 9 Oct 2013 18:08
قسمت 21:
با مرجان مشغول خوردن صبحونه بودیم که یهو احساس کردم تمام وجودم خیس و سرد شده، یک سطل آب از بالا روی سرم و تمام تنم ریخته شد کاملا" دوش گرفتم، روم را برگردوندم دیدم مهران یک سطل خالی دستشه و داره قش قش می خنده، چون من و مرجان کنار هم نشسته بودیم مهران از پشتمون خیلی آهسته اومد و ما متوجه اومدنش نشدیم، از جام پریدم دویدم سمت مهران که مهران متوجه شد و فلنگ را بست، مگه ولش می کردم عین تام و جری افتادم دانبالش مهران از در عمارت زد بیرون منم دنبالش و مرجان هم پشت سر ما هی داد میزد ولش کن آرش، آرش ندو واست خوب نیست، گوشم بدهکار این حرفها نبود پهلوم تیر می کشید منم که بی خیال بشو نبودم حتی اگه جای عملم باز بشه باید بگیرمش و درس خوبی بهش بدم، مهران در حین فرار داد می زد آرش ظرفیت داشته باش خودت شروع کردی.... الان همچین بهت ظرفیت نشون بدم که بری واسه بچه محله هات تعریف کنی، واسه من یک لیوان بود اما تو دوش گرفتی منو. اونقدر دنبالش رفتم تا کنار استخر گیرش آوردم، هم آب استخر سرد بود و هم لباس گرم تنمون نبود، به زور نشوندمش لب استخر و سرش را فرو کردم زیر آب، چندبار سرش را بردم زیر آب و در آوردم که مرجان اومد و مهران را از دستم نجات داد، مهران حسابی نفس نفس میزد مرجان نارحت شد و گفت، چیکار می کنی آرش معلومه؟ داشتی می کشتیش.... خودت دیدی که با من چیکار کرد.... ولی داشتی به کشتن میدادیش این توجیه داره؟.... اینجوری درس خوبی میشه واسش تا با من نپیچه.... نپیچه؟ میفهمی چی داری میگی؟.... ظاهرا" زیاده روی کردم اما حالش را گرفتم. مرجان کمکش کرد بردتش داخل عمارت و ملیحه و امید را صدا کرد تا به مهران برسن، ملیحه وامید دویدن پتو و چای گرم آوردن واسش منم رفتم داخل دیدم چجوری امید و ملیحه مثه پروانه دورش می گردن، خوب وقتی صاحبکار هوای کارگرش را داشته باشه همچین رفتاری از کارگرها بعید نیست، به شوخی گفتم، اینقدر بهش نرسین لوث میشه، مرجان با قیافه نگران گفت، کار درستی نکردی آرش داشتی داداشمو می کشتی.... ببخشید می دونم زیاده روی کردم ولی مرجان ببین چی به روزم آورده تمام لباسم و تنم خیس شده من اینجوری خیسش کرده بودم؟.... مرجان: جفتتون بچه هستین فقط هیکلتون بزرگ شده.... نگاه به مهران کردم، خوردی؟ حالا تا عمر داری یادت میمونه که با من کل نندازی.... مهران: آرش به جان خودم تلافی می کنم، عدسه زد، این کارت بی جواب نمیمونه.... مرجان: بسه دیگه حتما" باید دعواتون بشه؟ آرش، مهران دیگه از این شوخی ها نکنین خواهشن.... خطاب به مهران: خندیدم، هرکاری دلت می خواد بکن اما بعدش 100برابر بدترش را سرت میارم.... مهران: عدسه، حالا ببین، عدسه.... میبینیم فعلا" سرما خوردنت مبارک.... مرجان: دیگه دارین شورشو در میارین اه ه ه ه، با فریاد گفت، بس کنید دیگه.... جفتمون از ترس دیگه چیزی نگفتیم. رفتم بالا تا لباسم را عوض کنم، مهران هم رفت تا دوش آب گرم بگیره، مشغول ادامه صبحونم بودم که مهران اومد نشست و بی صدا داشت صبحونه می خورد، دلم طاقت نیاورد اذیتش نکنم، مرجان کنارم نشسته بود و مهران روبروم، تو که می گفتی شاه هم بیاد از خواب پا نمیشی، چی شد پس؟.... نگاه تندی کرد و رو به مرجان گفت، بابا زنگ گفت زودتر بریم که اونا می خوان بیان اینجا.... نذاشتم مرجان حرف بزنه، آها پس شاه نبوده امپراطور بوده، من و مرجان خندیدیم مهران حرصش دراومد.... مهران: بخند اما گریت نزدیکه... مرجان: پس زودتر صبحونت را بخور که بریم. صبحونه را خوردیم اونا آماده شدن که برن منم تا دم ماشین همراهیشون کردم، زودتر بیاین من حوصلم سر میره باشه؟.... مرجان: باشه عزیزم.... مهران: عمرا". خدا حافظی کردیم و اونا رفتن.
لباس گرم پوشیدم و کلاه گذاشتم سرم و رفتم داخل باغ که هم بگردم هم با باغبون و سرایدارش آشنا بشم. داخل باغ قدم می زدم و اطراف می چرخیدم که باغبون را دیدم رفتم جلو، بعد از اینکه باهاش حرف زدم اونم که دید با روی باز باهاش حرف میزنم و اهل شوخی هستم ازم خوشش اومد و خیلی راحت و با لبخند باهام حرف میزد شایدم داشت وانمود می کرد، رفتم سمت سرایدار اون ساعتهای نبود مرجان و مهران را بیشتر با سرایدار گذروندم تا اینکه حدود ساعت 1 بود که دیدم چنتا ماشین دارن وارد باغ میشن، یکیش که ماشین سلیمی بود و کنارش مژگان، پشتش ماشین مهران بود که مرجان پشت فرمون نشسته بود و یک دختری هم کنارش، پس مهران کو؟ پشت سرشون را که دیدم یک پژو پارس مشکی که ظاهرا" صفر هم هست وارد باغ شده، رانندش که مهرانه، رفته بود واسه خودش پرشیا بخره؟ حالا چرا شاسی بلند را ول کرد مدل پایین گرفت؟ معلوم نیست این سرمایه دارا چیکار می کنن مخشون تاب داره ها، دیوونه پرادو را ول کرده رفته پرشیا سوار شده، ای خاک عالم بر سرت که لیاقتت همون پرشیاست تورو چه به شاسی بلند.
رفتم به استقبالشون با سلیمی دست دادم وسلام کردم و همچنین با مژگان، مرجان و اون دختره اومدن جلو با هم سلام علیک کردیم، ای وای این دختره چقدر آشناست انگار قبلا" دیدمش، خدایا من کجا این یارو را دیدم هرچی فکر می کنم عقلم جایی قد نمیده شاید دارم اشتباه می کنم، آخه من توی این شهر غریب جز مرجان و شیدا و نسیم با هیچ دختری نبودم پس دارم اشتباه می کنم. مهران داشت میومد سمتم که یواشکی انگشتشو تکون میداد که یعنی حالتو می گیرم، خندم گرفت و با هم سلام کردیم، سلام ماشین جدید مبارک.... ممنون ولی ماشین من نیست که، هرچی نگاه می کنم کسی غیر از اینا نیست، پس ماشین کیه؟ ولش حتما" مهران داره نفسشو میشکنه، سوییچ را تحویل سلیمی داد. سلیمی: دست روی شونم گذاشت، خوشحالم که هر روز حالت بهتر میشه انگار نه انگار که حالت اونقدر ناجور بود، خیلی خوشحالم آفرین به تو که کم نمیاری.... مژگان از تعریفای سلیمی کیف می کرد و با ذوق نگام می کرد، ممنون این سلامتی را مدیون شما هستم.... خندید، سوییچ را جلوم با دستش آویزون کرد، مبارک باشه.... ممنون ولی چی مبارک باشه؟ مثه خنگها به لبخند و طریقه نگاهشون نگاه می کردم.... این پژو متعلق به شماست آقای مهندس آرش.... خشکم زد، جاااااان؟ پژو؟؟؟؟ ممممن؟ شیب دار؟.... با گفتن شیبدار مهران از خنده ولو شد، آره پسرم بخاطر محافظتی که از کارگاهم کردی و جونتو به خطر انداختی، سوویچ را توی دستم گذاشت، البته لیاقتت بیشتر از ایناست.... نگاه متعجبی به مرجان کردم اونم آروم با لبخندی شیرین گفت بگیر، ولی آقای سلیمی من بخاطر این چیزها اون کار را نکردم.... می دونم پسرم میشناسمت چجور آدمی هستی.... آخه این خیلی زیاده... تعارف نکن آرش، راستش من نمی خواستم این هدیه را بگیرم اما ظاهرا" همه اعضای خانواده تصمیم گرفتن بهت بابت رشادتت هدیه بدن که جمع شد و رسید به این ماشین البته اینم بگم بخشی از این هدیه را خودت باید بپردازی که کم کم از حقوقت می گیرم.... آقای سلیمی نمی تونم قبول کنم شرمنده، اینجوری سختمه، نکنه می خواین ردم کنین که این کار را کردین؟.... نه، این چه حرفیه،گفتم که بخشیش را خودت باید بدی تا تو هم سهمی داشته باشی بعدشم کادو را پس نمیدن که.... ممنونم آقای سلیمی از همه ممنونم، مرسی که منو لایق دونستین.... مبارکت باشه، اینو گفت و راه افتاد سمت عمارت مژگان هم تبریک گفت و راه افتاد، مرجان و دوستش و مهران هم تبریک گفتن. خیلی شوق داشتم به مرجان و مهران نگاه کردم، شرمندم کردین بخدا.... سلیمی با فاصله نگاهی بهمون کرد و گفت، آرش نمی خوای باهاش دور بزنی ببینی فرمونش چطوره؟.... مرجان: آره بیا بریم و راه افتادن سمت ماشین منم رفتم، مرجان و دوستش رفتن پشت و مهران هم کنار خودم. مهران آماده باش که مستقیم می خوایم بریم توی استخر.... من حاضرم بگاز که بریم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام