ارسالها: 68
#51
Posted: 4 Nov 2013 19:59
shabdiz63: سلام قسمت ۲۸ و ۲۹ رو مثل سابق بذارید چون باز نمیشه
درود.
قسمت ۲۹ نداشتیم.
قسمت 28:
انصافا" ماشینم شیک شده بود، هم بیرون و هم داخلش، عمرا" نمی تونستم همچین سیستمی روی ماشینم پیاده کنم، آمپلی و کپسول sub و اسپیکرهای غول پیکر و پخش کننده نمایشگر و روکش و رینگ به اون شیکی و چراغ و بقیه موارد که خیلی توی چشم بودن و معلوم بود حسابی هزینه برداشته، درسته که از کار رکسانا راضی نبودم اما ماشینم خوب چیزی شده بود. توی جاده داشته می رفتم کمی هم خلوت بود تو فکر و خیال خودم بودم که یهو یک جت از سمت چپم صوت کشید و رفت، کمی که جلوتر رفتم دیدم پورشه رکسانا جلومه دستش را از پنجره داده بیرون و تکون میده که وایسم، اگه وایسم حرفای تکراری میزنه اگه بهش توجه نکنم میدونم که دیوونگیش کار دستش میده و روز آخر جسدش رودستم میمونه زدم کنار تا هرچی از دهنم در میاد بهش بگم. رکسانا جلو و من پشتش ایستادم از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد، هردو به سمت هم می رفتیم خیلی عصبی بودم، بهم رسیدیم، تا خواستم دهنم را باز کنم چیزی بگم امونم نداد سریع با یک حرکت غافلگیرانه سرمو گرفت و لب روی لبم گذاشت چند ثانیه روی لب هم گذروندیم که از هم جدا شدیم، مات مونده بودم، دیگه مطمئنم که این بشر دیوونست، لب؟! اونم توی جاده؟ کوسخول بودن واسه یک لحظشه آخرش این بشر کار دستم میده. آرش ببخشید، اشتباه کردم، باور کن دیگه کاری نمی کنم که ازم ناراحت بشی این اولین و آخرین بارم بود، درسته من مغرورم اما ببین بخاطرت غرورم را زیر پا گذاشتم و دنبالت اومدم، اونجوری جلوی ملت ضایعم کردی اما بازم اومدم ازت عذرخواهی کنم، آرش هرچیم مغرور باشم به تو که میرسم غرور واسم هیچ معنی نداره، می خوای همینجا جلوت زانو بزنم، اینو که گفت گریش شروع شد.... مونده بودم از رفتارش چه باید بکنم، رکسانا همه چی تموم شده برو به زندگیت برس.... نه آرش من دیوونه میشم.... تو از دیوونگی گذشتی خودت خبر نداری.... با گریه، آرش ببخش ببین چجوری خرد شدم، ببین چجوری دارم بهت التماس می کنم.... آخه رکسانا این اشتباست، تو باید واسه کسی دیگه خودت را کوچیک کنی، امان از این دلم که طاقت ضجه زدن و ناراحتی کسی را نداره، رکسانا گریه نکن بخدا گریم می گیره طاقت دیدن اشک کسی را ندارم.... خیلی دوستت دارم آرش چرا نمی خوای دوست داشتنمو ببینی، نمی خوام غیر تو به کسی علاقه داشته باشم.... پس من چی؟.... هیچی نمی خوام، فقط از خودت منو نرون.... آخه.... آرررش توروخدا ترکم نکن، تو واسه مرجان باش هیچ حرفی ندارم فقط بزار من با تو خوش باشم.... خانمی این عشق یکطرفه چه سودی واست داره؟.... به همین دلخوشم اینو ازم نگیر دنبال سود یا ضرر نیستم، آرش منو به کسی دیگه پاس نده در همین حد راضیم، ردم نکن.... سکوت کردم، چجوری میشه که یک نفر به عشق یکطرفه راضی بشه، باید خیلی طرفشو بخواد که به این یکطرفه بودن قانع باشه، چقدر بردباری می خواد تا یکی با این وضع بسازه، رکسانا دیوانه وار دوستم داره، حاضر نیست تحت هیچ شرایطی از احساسش نسبت به من صرفه نظر کنه، من الان باید چیکار کنم؟ باید چی بهش بگم؟ هر جوابی بدم غلطه، احساس من ماله مرجانه، نمی تونم به رکسانا عشق بورزم اما دوستی هم نمی تونم؟ اگه دوستی باشه مطمئنم به خیانت می کشه، مطمئنم که رکسانا بیش از همه این وسط ضرر می کنه. گریه نکن خانمی، بهم فرصت بده تا فکر کنم، نمی تونم الان جوابی بهت بدم باشه؟.... یعنی ازم ناراحت نیستی؟.... توف به این قلب رئوف من، نه ازت ناراحت نیستم.... خیلی خوشحالم، خیلی دوستت دارم آرش و خودشو انداخت بغلم.... رکسانا این جا جای اینکارا نیست، جداش کردم، از جدا کردنم ناراحت نشو یکی بیاد گیر بده واسه جفتمون بد میشه.... لبخند روی لباش نقش بست قلبم آروم شد، بهش دستمال دادم، اشکاتو پاک کن، دیگه هم گریه نکن.... باشه هرچی تو بگی.... آخ که چقدر آروم شدم، گریه والتماسش داشت داغونم می کرد، حالت بهتره خانمی؟.... با لبخند، آره خیلی خوبم، ممنون که آرومم کردی.... قربونت، حالا برو خونه استراحت کن که امروز کلی خسته شدی.... باشه آرشم، مواظب خودت باش. از هم جدا شدیم و هر کدوم به سمتی راه افتادیم، من خونه باغ و رکسانا خونه.
فلشی پر از آهنگ روی سیستم بود آهنگی انتخاب کردم و صدای سیستم را دادم بالا و بوق زنان رفتم جلوی عمارت، درها را باز کردم وصندوق را دادم بالا تا از کپسول بی بهره نمونیم، صدا کل باغ می پیچید، مرجان و مهران اومدن بیرون، مرجان با ذوق و شوق اومد جلو، وااای مبارکه چه ماشینت شیک شده... قشنگه؟... آره خیللللی.... قابل نداره، مهران اومد جلو شروع به دست زدن کرد این پسره هر شب که با من می خوابه فرداش مهربونتر و دوست داشتنی تر میشه کاش بتونم واسش کاری کنم، داد زد آها حالا بیا وسط و شروع به رقصیدن کرد منم دست مرجان را گرفتم به مهران پیوستم، کمی بیرون شلوغ کاری کردیم و رفتیم داخل، دم در عمارت مرجان دستم را کشید، وایسا کارت دارم.... مهران لبخندی زد و رفت داخل، جانم؟.... تو این همه خرج کردی واسه ماشینت پول داشتی؟.... آره پس اندازی که کرده بودم و پولی که بابات بیمارستان بهم داده بود را خرجش کردم، نه نمی تونستم دروغ بگم، نمی خوام به پاره تنم دروغ بگم، مرجان یچیزی میگم جون من قضاوت بد نکن.... چی شده؟.... ماجرای حساب کردن رکسانا را تعریف کردم، به جون خودم من مقصر نیستم، توی عمل انجام شده قرار گرفتم.... کمی مکث کرد، پس رکسانا اون حرفایی که توی مستی زده حرف دلش بوده، رفت توی فکر.... مرجان هیچ احساسی از طرف من با اون نیست، در مورد من منفی فکر نکن.... نگاه اندیشمندی بهم کرد، نه به تو اعتماد دارم وگرنه دیشب حداقل با رکسانا حرکتی می کردی ولی جفتمون را ول کردی رفتی، باااشه خودم درست می کنم.... یعنی چیکار می کنی؟.... هنوز نمی دونم ولی باید فکری کنم تا موجب شر نشه.... منو هم درجریان بزار هر وقت خواستی کاری کنی.... باشه، فعلا" بمونه واسه بعد. دوتایی رفتیم تا وسایلمو جمع کنم واسه فردا آماده باشم. ساعت گذشت و گذشت تا موقع خواب رسید، همه رفتیم اتاق خودمون خوابیدیم در را قفل کردم تا مهران نیاد، کمی گذشت که صدای در اومد حتما" مهرانه امشب نمیزارم با من بخوابه، در را باز کردم اما مهران نبود، مرجان بود، چیزی شده مرجان؟ اومد داخل در را قفل کرد.... تو چرا درت قفل بود؟.... چی باید می گفتم؟ هیچی عادت دارم شب بدون لباس بخوابم واسه همین در را قفل کردم تا راحت باشم.... جدا"؟ پس چرا لباس تنته؟.... تازه می خواستم بکنم که اومدی، راستی تو چرا اینجایی؟.... هولم داد روی تخت، موقع عید که نیستم الان می خوام بهت عیدی بدم.... عیدی؟.... اومد روم لبم را بوسید، الان وقتشه.... خودم را زدم به نفهمی، وقت چی؟.... دستم را گذاشت روی سینش، یادت اومد؟.... مطمئنی؟.... 100%.... مست نیستی احیانا".... به هیچ وجه ولی تو داری مستم می کنی، امشب می خوام طعم تورو بچشم، تو هم منو مزه مزه کنی.... مرجان.... دوستت دارم، آرش می خوام دوست داشتنمون به اوج برسه، نشونم بده که چقدر دوستم داری، چرخیدم رفتم روش گردنشو بوسیدم از روی لباس سیشو خوردم.... اووووم آرش داری دیوونم می کنی، شرم و حیا نمی ذاشت راحت حرف بزنه، خواستم لباسش را دربیارم، آرش روم نمیشه... آگه نخوای ادامه نمیدم... نه ادامه بده فقط.... فقط چی گلم؟.... یک قسمتش را بزار واسه شب حجله باشه؟.... بیچاره روش نمیشد بگه پردش را نزنم.... باشه گلم خاطرت جمع.... اجازه میدی لختت کنم؟.... با سرش تایید کرد، پیراهنش را در آوردم، سوتین نبسته بود، شلوارش را درآوردم، شورت صورتی که آرم خرسی داشت پاش بود، نگاهی توی چشماش کردم، لبش را گاز گرفت، می تونم؟.... با خجالت، اوهوم.... شرتش را درآوردم، بدن کاملا" برهنه مرجان جلوی چشمام بود، وای چه پوست سفیدی درجا شق کردم، سایز سینش، فرم کوسش، باسنش، همه چیزش میزان بود، خیلی زیبا بود، وقتی دید خیلی بهش خیره شدم دست روی کوس و سینش گذاشت. نوبت من بود که لخت بشم، دونه دونه لباسام را درآوردم، کیر شقم جلوی چشمش بود نگاهش خیره به کیرم شد چشماش گرد شده بود، انگار چیزی می خواست بگه اما روش نمی شد، منم اذیتش نکردم افتادم روش لب روی لبش گذاشتم، کیرم را لای پاش گذاشتم آهسته گفتم پات را جمعتر کن عزیزم. پاهاش را چسبوند و کیرم را توی آغوش کوسو لای پاش گرفت، سینش را به دهن گرفتم و عاشقونه باهاش حال می کردم، آروم لای پاش تلمبه میزدم کیرم روی کوسش کشیده میشد، مرجان حسابی خیس کرده بود، آروم و آهسته با شرم و حیا صدام می کرد و ناله لذت سر میداد، رفتم پایین دلم می خواست طعم کوسش را بچشم، پاهاش را باز کردم کوس ناز و زیباش را به دهن گرفتم و همزمان سینش را می مالیدم، مرجان دیگه توی اوج بود اینو از صدای نالش میفهمیدم، با دستش سرم را روی کوسش فشار میداد شاید اگه روش میشد داد می زد و می گفت، آرش بخور، بخور، آرش کوسمو بیشتر بخور دارم لذت می برم، کوسمو بلیس عزیزمم. پاهاش را بیشتر باز کرد داشت نهایت لذت را می برد، دستم را آروم بالای کوسش و روی چوچولش می مالیدم، آروم آروم مرجان داشت تکون می خورد کمرشو حرکت میداد، ارضا شدنش نزدیکه، کارم را تندتر کردم و مرجان جیغ زد و کمرش را داد بالا و محکم زد به تخت و ارضا شد، بی حال شد. کنارش داراز کشیدم نوازشش کردم، دوستت دارم عزیزم، مرجان من، خوب بود گلم؟.... با نفسهای عمیق، آره خیلی خوب بود، چشماش را باز کرد نگاه به من انداخت، تو هنوز ارضا نشدی، کیرم را توی دست گرفت، لب روی لبم گذاشت و کیرم را می مالید، آهسته گفتم نمی خواستی طعمم را بچشی؟.... حرفی نزد رفت پایین کیرم را ثابت با دستش نگه داشت، کمی نگاهش کرد، به کله کیرم زبون زد، بوسید، نوکشو توی دهنش کرد و آرم فقط کلش را توی دهنش می برد و در می آرد، یواش یواش رفت پایینتر دندوناش می خورد به سر کیرم، اولینبار بود که سکس می کرد نمی تونست خوب ساک بزنه، مقدار زیادی از کیرم را نمی تونست توی دهنش ببره بیشتر با سرش بازی می کرد و واسم جلق میزد، اونقدر به کارش ادامه داد که نزدیک به ارضا شدم، دارم میام مرجان.... کیرمو ول کرد، دوست داری روی سینت بریزم؟.... آره و دراز کشید. آبمو خالی کردم و با دستم روی سینهاش پخش کردم، لبش را بوسیدم، بهترین عیدی زندگیم بود.... ازم راضی هستی آرش؟.... آره خیلی خوب بود... می خوام برم دوش بگیرم.... منم میام.... مکث کرد، باشه بیا. رفتیم حموم بدنش را کامل شستم کمی باهاش عشق بازی کردم، اندامش را تحریک کردم اونم منو شست و با کیرم بازی می کرد، از پشت بغلش کردم و کیرم را لای چاک باسنش که خیلی نرم بود می کشیدم، چیزی نمی گفت، به همین اندازه بسنده کردیم اومدیم بیرون لباسامون را پوشیدیم، آرش می خوام تا صبح کنارت بخوابم ولی از اون کارها نکنیم باشه؟..... هرچی تو بگی گلم، از خدامه که توی بغل من باشی.... قفل را باز کن بیا بخوابیم. قفل را باز کردم و از روبرو بغلش کردم، جفتمون چشممون را بستیم و از آغوش همدیگه لذت می بردیم، حس زن و شوهری بهمون داد، تا صبح راحت بدون کوچکترین حرکتی خوابیدیم.
صبح زود بیدار شدیم من صبحونه خوردم، مهران تا دم عمارت اومد ولی مرجان می خواست تا آخرین لحظه با من باشه. باید با مهران حرف بزنم، مهران را به گوشه ایی بردم، مهران از من ناراحت نباش، واقعا" تورو دوست دارم منو ببخش که نمی تونم اونجوری که تو دوست داری باشم، درکم کن.... می دونم آرش تو حست یجور دیگست.... ازم ناراحت نیستی؟.... نه واسه چی؟.... آخه نتونستم.... باید قول بدی وقتی برگشتی بعضی وقتها توی بغلت فقط بخوابم نه بیشتر باشه؟.... نه بیشتر مثه اون شب؟.... خندید، نه مثه شب اول.... باشه اگه مثه شب اول باشه منم قبول دارم ولی باید هرچه زودتر واست دوست پسر خوب و دوست داشتنی پیدا کنیم که تو از این حس نهایت لذت را ببری.... خندید و با هم خداحافظی کردیم. مرجان تا دم ماشین اومد، مرجان خیلی دوستت دارم، لحظه شماری می کنم تا دوباره ببینمت، دیشب واسم فوق العاده بود، خیلی دوستت دارم، ممنون که بهم اعتماد کردی، دیگه طاقت نیاورد و گریش گرفت، در آغوش گرفتم و نوازشش کردم، بوسیدمش، عزیزم چند هفته دیگه دوباره میبینمت ناراحت نباش، اگه بخوای به گریه کردن ادامه بدی رفتن واسم سخت میشه. گونش را پاک کردم لبش را بوسیدم، خداحافظ، بازهم گریه امونش نداد.... آرش منتظرتم باهام تماس بگیر.... زود برگرد دلم واست تنگ میشه، نری یک وقت بر نگردی.... سوار ماشین شدم روشنش کردم.... عزیز دلم زود زود بر می گردم تو هم وقتی رفتی شهرتون فراموشم نکنی؟.... دیوونه بی تو زندگیم زهرماره.... فدات بشم.... لبش را آرود جلو، بوسیدمش، لحظه آخر دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم و گریم شروع شد، مرجان دوستت دارم منتظرم بمون، گازش را گرفتم و با گریه و بوق زنان از باغ خارج شدم.
پیش بسوی زادگاهم، زادگاهی که منو نخواست تا من در زادگاه دیگری طعم خوشبختی را بچشم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#52
Posted: 2 Dec 2013 19:20
قسمت 2:
صدای دل نشینی از آیفون شنیده شد صدایی که عمری واسم زحمت کشید بدون هیچ توقعی، صدای مادرم بود که گوشم را نوازش می کرد، بله؟.... مامان آرشم.... آرش پسرم! با ذوق خاصی در را باز کرد، خواهر و مادر و پدرم به استقبالم اومدن، داداشم ظاهرا" هنوز نیومده بود، چه شور و اشتیاقی، اشک از چشمان مادرم سرازیر شد، به نوبت منو در آغوش گرفتن و روبوسی کردن، پدرم دستش را دور شونم کرد و گونم را بوسید، خوش اومدی پسرم، حتی ثانیش هم وصف شدنی نیست، چقدر قربون صدقم می رفتن، چه لحظه با شکوهیه، دیدار با خانوادم، واقعا" زیباست. به داخل خونه رفتیم و حال و احوال شروع شد، از هر دری پرسیدن و خیلی صبورانه پاسخشون را دادم، انگاری فقط چند ساعت می خواستم بمونم، البته حق هم داشتن مدتی بود که منو ندیده بودن منم کم نزاشتم و باتمام حوصله و اشتیاق همراهیشون می کردم، در فرصتی مناسب با مرجان تماس گرفتم و رسیدنم را خبر دادم، یک پیام هم به رکسانا و مهران دادم تا اونا هم در جریان باشن. وقتی بامرجان حرف می زدم چقدر دلم می خواست اونم الان اینجا بود، خانوادم اونو هم میدیدن، خیلی دلم واسش تنگ شده، ساعات گذشت و به شب رسید. فردا برادرم با خانم و بچش میان تا عید را اینجا باشن. دامادمون هم شام را واسه رسیدن من اومد پیشمون و آخر شب با آبجیم رفتن. رفته بودم بخوابم که مرجان تماس گرفت.
سلام عزیزم.... سلام آرشم.... وای چه خوب کردی که تماس گرفتی دلم واست یک ذره شده، تا اینو گفتم گریش شروع شد، خانمی چیزی شده؟.... گریه کنان، آرش دارم دق می کنم از وقتی که رفتی انگاری چیزی گم کردم، آرش من طاقت دوریتو ندارم، برگرد آرش.... عزیز دلم منم دلم واست تنگ شده، منم دلم می خواد الان کنارم بودی، اگه بخوای بخاطرت همین الان راه میفتم و میام ولی برگشتنم فایده ایی نداره، یکی دوروز دیگه پرواز داری دوباره همین آش هست و همین کاسه، اونو که نمی تونی کنسلش کنی، بهتر نیست از الان کمی سختی بکشیم تا واسه جفتمون آروم آروم عادی بشه؟ تازم چیزی به تحویل سال نمونده بعد اونم که زود تموم میشه و دوباره کنارهمیم، اتفاقا" این دوری کوتاه مدت موجب میشه تا قدر همدیگه را بهتر بدونیم، حرفام آرومش کرده بود، حالا می خوای راه بیفتم؟.... با بغض گفت، نه نمی خواد ولی خیلی سخته آرش.... می دونم گلم، حق با توست، کمی تحمل کن هروقتم نتونستی طاقت بیاری تماس بگیر خودم نوکرتم.... خیلی آروم شده بود، خانوادت چطورن آرش؟.... ای ی ی خوبن، ممنون.... خیلی خوشحال شدن نه؟... خوب آره، چند وقت بود ندیده بودنم دیگه.... بهشون حسودیم میشه.... چرا خانمی؟.... رکسانا اومد پشت خط ولی محل نزاشتم، آخه الان کنارشونی.... الهی من فدات بشم که انقدر دوستم داری، مرجان نگران نباش تمام تلاشم را می کنم که عید سال بعد تو هم اینجا باشی.... آآآآی گفتی آرش، خیلی خوب میشه، یعنی اون روز میاد؟.... اگه جفتمون بخوایم آره حتما" میاد.... من که از خدامه.... منم که لحظه شماری می کنم، پس میشه... رکسانا دوباره اومد پشت خطم، خیلی دوستت دارم آرش.... منم دوستت دارم مرجان.... حالا که باهات حرف زدم خیلی آرومترم، داشتم دق می کردم.... قربونت برم، مرجااااان؟... جانم عزیزم؟.... هروقت که حس و حالش را داشتی قبل رفتنت اون طرف آب، بگو تا در مورد رکسانا با هم حرف بزنیم؟... رکسانا؟! مگه چیزی شده؟.... نه هیچی نشده ولی فکر کنم موضوع داره داغتر میشه، واست تعریف کردم که چه اتفاقی بینمون افتاد، دوست ندارم نسبت به من شک داشته باشی واسه همین ازت پنهون نکردم و نمی خوام ازاین به بعد هم پنهونکاری کنم، الانم پشت خطمه دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم.... رکسانا دختر خوبیه بهش اعتماد دارم، تا حالا نشده با هم به مشکل بخوریم ولی ظاهرا" باید بخاطر تو باهاش حرف بزنم، نمیدونم چرا با اینکه میدونه بین من و تو چه خبره ولی داره اینکار را می کنه، نمیدونم شاید واقعا" دوستت داره و نمیشه از کسی این حس را گرفت یا بهش بگی این حس را ازبین ببر، همونطور که من در مورد تو بارها تلاش کرده بودم ولی نشد، ولی حتما" باهاش حرف می زنم، آرش ازت ممنونم که باهام صادقی و بهم خیانت نمی کنی.... خواهش می کنم گلم بیشتر از اینا بهت بدهکارم، من باید در مورد رکسانا چیکار کنم؟.... تو مثه سابق باش، خودتو خراب نکن رو زیادی هم نده، رکسانا واقعا" آدم خوبیه اذیتش نکن خودت باش، بزار خودم اقدامی انجام بدم من بهتر می شناسمش، رکسانا کمی غرور داره ولی شدیدا" احساسی و یک دیوانه واقعیه، وقتی واسه تو اونجوری غرورش را لگدمال کرد پس مطمئنم و مطمئن باش آخر خریته این دختر، با شناختی که از رکسانا دارم می دونم با آدم درست حسابی داری حرف می زنی، هم اون لیاقت احترام را داره و هم تو پس بزار به عهده خودم تا ببینم چیکار باید بکنم.... خوب اگه خودم باشم که اون فراتر میره فکر می کنه خبریه بعدشم اگه مهربونانه باهاش برخورد کنم می ترسم تو ناراحت بشی.... درسته ولی کاریش نمیشه کرد، حتما" باهاش حرف می زنم تو کاری نکن.... باشه هرچی تو بگی.... دوستت دارم آرش، خوب بخوابی.... منم دوستت دارم، تو هم خوابای خوب ببینی، شب خوش.... شبت بخیر، خداحافظ. خبر مرگم گوشی را تا گزاشتم پایین که بخوابم که دوباره زنگ خورد، ای بابا من خودم خسته هستم این گوشی هم نمیزاره من بخوابم، گوشی را برداشتم، حدس می زدم رکسانا باشه.
الو سلام.... سلام حالت خوبه؟.... ممنون.... این همه اومدم پشت خطتت چرا جواب ندادی؟... توقع نداری مرجان را رد کنم بخاطر تو که؟.... آها پس مرجان بود... نه پس، عمت بود....خندش گرفت، نمی دونستم که عمم هم خاطرخواته.... اینم از شانس منه که یا نمیاد یا اگه میاد شونصدتا شونصدتا میاد.... چرا عصبی هستی؟... عصبی نیستم فقط خستم می خوام استراحت کنم.... آرش اگه مرجان هم بود بهش همین حرف را می زدی؟.... معلومه که نه.... پس من چی؟.... بازم شروع شد، باشه سهم تورو هم میدم، درخدمتم امر کن.... خواستم صدات را بشنوم که شنیدم مزاحمت نمیشم استراحت کن.... ممنون رکسانا که درک می کنی.... خواهش می کنم شب بخیر.... شب تو هم بخیر...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#53
Posted: 3 Dec 2013 18:05
قسمت3:
این اولین صبحی است که بعد از چند ماه تو خونه پدری بیدار میشم، طبق معمول صبح قبل 9 بیدار شدم و با خانواده نشستیم پای صبحانه، پدری پیر و خسته همه عمر در تلاش بود، مادری که به پای او سوخت و ساخت و حرفی نزد، هیچ کدومشون مقصر نیستن. پرسشها شروع شد، تعدادی از این سوالات دیروز هم پرسیده شده بود. پدرم شنونده و مادر آزمون گیرنده، الهی دورتون بگردم جونم واستون در میره از نگاه کردن بهشون خسته نمیشم از سوالاتشون از دل نگرانیهاشون، چقدر احساس مادرم زیباست، چقدر غرور پدرم جذابه، وای دوستتون دارم کاش بتونم خوبیهاتون را جبران کنم، هنوز هیچ کدومشون از جراحات توی اصفهانم خبر ندارن و نمی خوام هم بگم، نباید بیشتر از این نگرانشون کنم، آخ اگه بابام بفهمه یکی را کشتم هنگ می کنه، مادرم اگه بفهمه سکته می کنه، آستین کوتاه نپوشیدم تا زخم بازو را نبینن، واسه داروهام هم بهونه سرماخوردگی مزمن آوردم. اوضاع آروم بود و اونا خوشحال منم با خوشحالیشون خوشحالم همین واسه من کافیه، دردهام واسه خودم و خنده هام واسه اونا، دورتون بگردم عزیزان من. مادر آروم آروم بحث را سمت ازدواج هدایت کرد.
آرش پسرم حالا که کارت درست شده، خودت میگی همه چی ردیفه نمی خوای متاهل بشی و ما را هم بیشتر خوشحال کنی؟.... مامان! منو چه به ازدواج.... وااااااا، مگه چته؟.... هیچیم نیست، ولی کدوم آدم عاقلی به من زن میده؟.... خیلی دلشون بخواد، پسر به این گلی دارم، مهندس مملکت اهل کار و زندگی، دیگه چی می خوان که تو نداری؟.... آخ این کلمه مهندس منو نموده، پول مامان پول ندارم.... پول که خوشبختی نمیاره پسرم، مگه ما خواهرت را به دامادمون دادیم پولدار بود؟.... پول شاید شاید شاید خوشبختی نیاره ولی نبودنش حتما" بدبختی میاره، آبجی هم که میبینی شوهرش همش داره تلاش می کنه ولی نمیرسه.... تو که درآمدت خوبه آرش، ببین چه زود ماشین گرفتی، ایشالا تا چند وقت دیگه خونه هم می گیری دیگه تکمیل میشی، مردم از خداشونه به پسری مثل تو زن بدن.... مامان نکنه کسی را انتخاب کردی و فقط داری قضیه را میپیچونی؟.... نگاه معنا داری به بابا کرد و با لبخند گفت، راستش را بخوای من و پدرت یکی را انتخاب کردیم.... آها پس بگو، من اینجا هویچم!.... هویچ یعنی چی پسرم؟ حتما" نظر تو هم مهمه.... حالا کی هست این دختر بدبخت؟.... دختر داییت ژاله.... داشتم چای می خوردم که با شنیدن اسم ژاله چای توی گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم وقتی سرفم بند اومد، کی مامان؟.... ژاله دیگه، نکنه توی این مدت همه را فراموش کردی؟... ژاله 5سال از من کوچیکتره و در حال تحصیل، با قیافه بامزه و ناز، خیلی به هم نزدیکیم و شوخی می کنیم بیشتر دوتا رفیقیم تا فامیل اما تا حالا به چشم همسری ندیده بودمش، مامان آخه منو چه به ژاله؟... چرا؟ هم دختر خوبیه هم تحصیل داره می کنه، خانوادشم که ما میشناسیم و مطمئنیم.... مامان نه، منو ژاله تا دیروز داشتیم توی سر هم میزدیم حالا شما میگی...، توی دلم گفتم شما که نمی دونین دلم کجاست، مامان بی خیال ازدواج، من تازه دارم به زندگیم سروسامون میدم، تازه داره دست و بالم باز میشه هنوز زوده که بخوام ازدواج کنم.... کجاش زوده؟ داری پیر میشی اون وقت دیگه کسی بهت زن نمیده.... بابام: مامانت راست میگه آرش، الان وقت ازدواجته مخصوصا" اینکه توی اون شهر غریب تنهایی و نیاز به همدم داری..... توی دلم گفتم من بهترین همدم را اونجا دارم، بابا حرفت روی جفت چشام ولی بزارین کمی پس انداز کنم الان زوده بخدا به موقعش خودم بهتون میگم.... مامان: آرش من نمیدونم، ما تصمیم گرفیتم این تعطیلات نوروز ازدواجت را ببینیم خودت را واسه خواستگاری آماده کن.... با خنده، من که گفتم خودتون همه کارها را کردین و من هویچم.... آررررش؟!.... مامان، بابا، من مخالفم خواهش می کنم این بحث را ادامه ندین وقتش برسه خودم بهتون میگم.... از سفره صبحانه بلند شدم، ممنون بابت صبحانه، رفتم توی اتاقم لباس بیرون پوشیدم اومدم بیرون. مامان: کجا آرش؟.... برم به دوستام سر بزنم.... تو که هنوز نیومدی بزار ما سیر ببینیمت بعد برو با دوستان.... لبخند، حالا حالاها هستم اونقدر میبینین که زده میشین، احتمالا" ناهار نمیام خونه منتظرم نباشین.... پس شام حتما" خونه باش چون داداشت اینا شب میرسن و هم اینکه مهمون داریم.... مهمون؟.... آره، داییت اینا.... کدوم یکیشون؟.... پدرزن آیندت.... مامان؟، کمی ناراحت شدم.... نترس نمی خوایم خواستگاری کنیم.... معلوم نیست بیام یا نه.... آرش اگه نیومدی ازت دلخور میشم، زودتر بیا.... بااااشه، چیزی لازم نداری؟.... نه..... خداحافظ.
توی حیاط واسه دوستام تماس گرفتم و قرار شد طی ساعتی همدیگه را ببینیم و ناهار بریم در دامان طبیعت و اینکه همونجا لبی تر کنیم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#54
Posted: 4 Dec 2013 15:20
قسمت 4:
قبل اومدن دوستام چندجا کار دارم که باید انجام بدم، دلم واسه شهرم تنگ شده بود. ماشین را از در حیاط خونه بیرون بردم و راه افتادم که گوشیم زنگ خورد.
سلام بر خانم مرجان سلیمی.... سلام آرش خوبی عزیزم؟... ممنون، صبحت بخیر، سحرخیز شدی خبریه؟.... تو که میدونی واسه فردا صبح زود بلیط داریم پاشدم یک سری کار بیرون انجام بدم و آماده بشیم.... اوووه آره، دیگه داری میری، مهرانم بیدار شده؟.... آره اونم بابا بیدارش کرده.... باید امروز توی تاریخ ثبت بشه.... چرا؟.... آخه شما دوتا حالا حالاها باید خواب باشین، راستی ساعت چند بلیط دارین؟.... 4صبح.... خوبه، کلا" تا برسی خوابت خراب شده، بمیرررم الهی، به حالت تمسخر اینو گفتم.... مسخره می کنی؟.... ننننننه اصلاااا".... کجایی الان؟.... دارم میرم بیرون با دوستام بگردیم.... خوش بگذره عزیزم جای منم خالی کن.... فدات بشم، مرجان؟.... جانم؟.... چرا از تماس دیشب رکسانا چیزی نمی پرسی؟.... ول کن مهم نیست.... مطمئنی؟... آره بی خیالش نمی خوام الان ذهنم را واسش درگیر کنم، آرش یچیزی ازت می خوام نه نگو.... چی گلم؟.... مهمونیات و عید دیدنی که میری کت و شلوار بپوش باشه؟.... مرجان کار سختیه... من که چیز زیادی ازت نمی خوام، دوست دارم از الان عادت کنی باشه عزیزم؟.... باشه عشقم.... قول؟.... قول.... آرش قول دادیا.... مطمئن باش.... حسابی خوش بگذرون که اومدی می خوام پوستت را بکنم.... باتعجب، چرا؟.... همینجوری واسه خنده، خندش گرفت.... دیوونه.... من برم که کلی کار دارم، کار نداری عزیزم؟.... نه قربونت.... خداحافظ.
بعد از اینکه به کارام رسیدم رفتم پیش دوستام و با هم راه افتادیم تا گوشه ایی خلوت دور هم بشینیم، زمان به سرعت می گذشت، نمی دونم چرا لحظات شاد با سرعت می گذره، واقعا" خوش گذشت بعد مدتها با دوستام بودم، توی غربت هیچ دوستی نداشتم، واقعا" داشتن دوست هم نعمته، ناهار را با مشروب خوردیم تقریبا" مست بودم اما نه کامل، هوشیاریم سرجاش بود، ناهار امروز سور ماشین و کارم به دوستام بود، صحبت از دور و دراز شده بود و بیشتر در مورد من بود که دارم چیکار می کنم. در مورد کارم صحبت کردم و گفتم که ماشین را با وامی که از صاحبکارم گرفتم خریدم، خودم از دروغی که گفته بودم ناراحت بودم اما اگه راستش را می گفتم حتما" فکرای ناجور می کردن که حق هم داشتن، بعد از ناهار بود که رکسانا تماس گرفت، اگه امروز زنگ نمی زد جای تعجب داشت نمی دونم چرا وقتی اسم رکسانا را که میشنوم مو بر تنم سیخ میشه واقعا" از این رابطه می ترسم هیچ چیز خوبی توش نمی بینم می ترسم شر بشه، بی خیالی مرجان نسبت به من و رکسانا هم مزید بر علت شده، نکنه رفتار رکسانا نقشه ایی از سوی مرجان باشه واسه تست کردن من؟ نکنه همه اینا بازی باشه که گردانندش مرجانه؟ اما اگه رکسانا از سمت مرجان باشه پس چرا این دختر این همه خودش را کوچیک می کنه تا روی خوش بهش نشون بدم؟ پس چرا تا جوابش را نمیدم بغض و گریه نسیبش میشه؟ نمی دونم واقعا" هنگم، اصلا" درک نمی کنم این رابطه را، ته این رابطه جوابش هرچی که باشه به ضرر من میشه.
از دوستام فاصله گرفتم، سلام رکسانا خانم.... سلام آرش جان حالت خوبه؟.... ممنون، تو غیر از زنگ زدن به من کاری نداری؟.... آرش بازم که گیری.... نه گیر نیستم اما حس نمی کنی خیلی داری تماس می گیری؟.... آخخخه.... آخه چی؟.... آرش چرا همش می خوای منو ناراحت کنی؟ نکنه از ناراحتیم لذت می بری که حرفهایی می زنی تا من حالم بد بشه؟.... نه قصدم این نیست ولی.... آرش بی خیال، چیکارا می کنی؟.... با دوستام اومدیم بیرون هم ناهار و هم اینکه به مستی خوش آمد بگیم.... توی این سرما رفتین بیرون؟.... توی جمع دوستان که سردی احساس نمیشه تازشم آدم باید از هر لحظه ایی واسه خوشی استفاده کنه مگه می دونیم تا کی زنده هستیم تا منتظر هوای گرم بشیم؟.... پس حسابی داری خوش می گذرونی، یکی نیست ما را ببره بیرون.... اگه به اطرافت توجه کنی حتما" میبینی که هستن کسایی که تورو بیرون ببرن فقط بهشون روی خوش نشون بده.... والا ما که روی خوش نشون دادیم هیچ خودمونو فداش کردیم منتها نمیبینه.... منظورم به خودم نبود.... ولی من فقط واسه تو حس می گیرم.... بععععله، من برم پیش دوستام بزار باشه بعدا" اگه عمری بود حرف می زنیم.... حالا دوستات واجبتر از من شدن؟.... نه بحث واجب و مستحب نیست.... کاش منم اونجا بودم تا مثه دوستات از کنارت بودن لذت می بردم.... مطمئنی که اونا دارن از من لذت می برن؟.... اگه غیر این باشه جای تاسف داره واسشون چون گلی مثه تورو خوب نشناختن.... یعنی من چیزم که اونا با من حال کنن؟... چیز؟ خندش گرفت، آها نه منظورم این نبود آرش، خندش ادامه پیدا کرد.... خندیدم، پس گی هم هستم خودم خبر ندارم.... با خنده، نه بخدا منظورم خوبیت بود، ها ها ها ها.... انگار عمری نخندیده بود، با خنده گفتم، من برم تا چیزای دیگه به من نچسبوندی.... باشه برو خوش باش ولی شب واست تماس می گیرم آخه شاید اونطرف نتونم.... تو که به حرفم گوش نمی کنی هرکار خواستی بکن، کاری نداری؟.... چرا، ماچ آبدار و محکمی از اون سمت تلفن فرستاد روی لبام، حالا دیگه کاری ندارم خداحافظ.
رفتم جمع دوستام لبخند روی لبام بود بخاطر شوخی آخرم با رکسانا. احسان صمیمی ترین دوستم که سالیان درازی رفیقیم و همینطور خیلی به هم نزدیکیم و رفت و آمد خانوداگی هم داریم میشه گفت یار غار همدیگه هستیم: چیه آرش بشاش شدی بعد تلفن، ناکس طرف کیه؟ اصفهانیه؟.... همکارم بود... آها همکارت بود، تو اونجا همکار خانم هم داری؟.... ای بابا، ظاهرا" فقط داشتین منو رصد می کردینا.... دادا ما که حسود نیستیم نوش جونت، فقط موقع فشار یاد ما هم باش..... چشم حتما"، می خوای اصلا" شما برو بزن.... نه بابا ممنون تو که می زنی انگار ما زدیم.... ای بابا زدن کجا بود یکی باید منو بزنه که.... پاشد از جاش، خودم دورت می گردم دست به کمربندش برد با حالت شوخی ما هم می خندیدیم، سولاخ باشه سولاخ دیفال باشه الان بزنم خوبه؟.... بشین بابا یکی میبینه فکر می کنه کون اینجا نشسته.... نشست، به هر حال ما در خدمتیم، آرش جدی اگه اونورا کار به پستت خورد بگو ما هم بیایم مردیم از بیکاری.... اونجا فقط کارگری پیدا میشه، با شناختی که من از شما دارم گشادتر از این حرفها هستین که بخواین کارگری کنین.... حالا اگه کارگری خوب باشه موردی نداره در جریان باش که ما هم هستیم.... باشه اگه شد بهتون خبر میدم.
زمان گذشت و وقت رفتن رسید، بعد از اینکه دوستان را رسوندم کلی خرید واسه خونه کردم تا کمکی باشه واسه ایام عید، وقتی رسیدم خونه هوا تاریک شده بود و مهمونا و داداشم اینا اومده بودن، ماشین را داخل حیاط پارک کردم و وارد خونه شدم...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#55
Posted: 5 Dec 2013 00:22
قسمت 5:
به غیر از ژاله با بقیه روبوسی کردم، خیلی وقت بود داداشم اینا را ندیده بودمشون، احوالپرسی شروع شد و کلی تعارف و حرفهای ابتدایی ردوبدل شد، ژاله خوش مشرب و مثه همیشه به عنوان دختر دایی و پسرعمه رابطه گرمی داشتیم. ظاهرا" خانواده دایی از انتخاب ژاله از سوی پدر و مادرم برای من خبر نداشتن چون ژاله خیلی راحت و مثه سابق برخورد می کرد واسه اطمینان توی آشپزخونه مامان را تنها گیر آوردم و ازش پرسیدم اونم تایید کرد که هیچی نمی دونن، از مادر و خواهرم خواهش کردم حرفی از نیتشون وسط نیارن. مهمونی به خوبی و خوشی تموم شد و حرفی هم زده نشد، آخر شب با پدر و مادر و خانواده داداش و آبجیم بودیم و داداشم خیلی خصوصی تر از کار و زندگیم توی غربت پرسید و منم جوابش را میدادم البته سانسور هم نیاز بود. قبل خوابیدن بود که مرجان تماس گرفت.
سلام مرجانم.... سلام آرشم، نخوابیدی که؟.... نه هنوز، تو فردا صبح زود پرواز داری چرا هنوز نخوابیدی؟.... نشد دیگه، گفتم اول با تو تماس بگیرم دیگه صبح اذیت نشی بعد بخوابم.... ممنون که به فکرمی.... آرش اون طرف رفتم هروقت تونستم باهات تماس می گیرم اگه دیدی فاصله تماس زیاد شده ناراحت نشو.... باشه گلم می دونم اینا را، خیالت راحت.... آرش من نیستم اونجا شیطونی نکنی؟....نه بابا، کی منو تحویل می گیره آخه؟.... همه.... دیوونه، هیچکس واسم تو نمیشه.... دوستت دارم آرش.... منم دوستت دارم.... اصلا" دلم نمی خواد برم چون دلم اینجاست دوست دارم کنارت باشم، عاشقتم آرش دارم واست میمیرم.... منم دوستت دارم منتظرت میمونم..... مرجان بابات الان بیداره؟.... آره چطور مگه؟.... خواستم واسه خداحافظی تماس بگیرم باهاش.... آره می تونی تماس بگیری هنوز نرفته اتاقش.... باشه ممنون....سال جدید را پیشاپیش بهت تبریک میگم عزیز دلم، خداحافظ بهترینم بووووووس.... منم تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی باشه و ما درکنار هم باشیم، سفر بهت خوش بگذره، بووووس خداحافظ. اون طرف مواظب خودت باش.
بعد قطع کردن مرجان واسه سلیمی تماس گرفتم و خداحافظی رفتن به اون طرف را انجام دادم، از تماسم خوشحال شده بود. توی جام دراز کشیدم و به خاطرات مرجان فکر می کردم، زمانی گذشت و گوشیم زنگ خورد حتما" رکساناست اما مهران بود.
سلام آقا مهران.... سلام آقای مهندس، بی معرفت نباید یادی از من کنی؟.... مهران به جان خودم خیلی دوست داشتم واست تماس بگیرم اما گفتم شاید فرصتی باشه تا تو بخوای بهم فکر نکنی.... اینجوری از فکر من بیرون نمیری الکی زور نزن، چه خبر؟.... هیچی هستیم دعاگوی شما.... واعظ هم که شدی، همونطور که کلاغ سیاه بهت گفته ما صبح داریم میریم گفتم بدون خداحافظی نباشه، تو که معرفت نداری یاد بگیر نصف تو هستم.... خوش بگذره، امیدوارم هرلحظش واست خوش باشه.... آرش تعارف نکن مردونه مردونه اگه چیزی لازم داری بگو واست بیارم اگه نه الکی اصرار نکنم.... نه مهران جان، مرسی که به فکرمی امیدوارم بتونم جبران کنم.... دیگه گفتم که تعارف نکن، امیدوارم سال خوب و خوشی داشته باشی و سال جدید موفقتر از امسال باشی.... همچنین مهران جان، ممنون از لطفت.... با اجازه خداحافظ.... خدانگهدارت.
گوشی را قطع کردم اما نزاشتمش کنار می دونستم الاناست که رکسانا پیداش بشه اما نشد و همون حالت تازه رفتم خبر مرگم بخوابم که گوشیم دادش دراومد، بله رکسانا هم پیداش شد.
با صدای خواب آلود، اللللو.... سلام آرش.... سلااام.... خواب بودی؟.... اوهوم.... وای ببخشید، دیر زنگ زدم که مرجان تماسش را گرفته باشه یک وقت نیاد پشت خطمون.... خواهش می کنم، چه خبر؟.... دلتنگی چون فردا صبح زود.... پریدم توی حرفش، می دونم واسه همون گفتی الان تماس بگیری که خداحافظی کنی.... آره تو از کجا می دونی؟.... قبل تو دونفر دیگه هم این فکر را کرده بودن.... یکیش که مرجان بود اون یکی کی بود؟... اگه خدا قبول کنه مهران.... آهها.... خلاصه خوش بگذره خداحافظ، الانم برو بخواب که صبح باید بیدار بشی.... یعنی الان باید قطع کنم؟.... خوب خداحافظیت را کردی دیگه.... آره ولی بازم می خوام باهات حرف بزنم.... رکسانا من خواب بودماااا.... امشبم تحمل کن تا مدتی از دستم راحتی.... ااااای خدااااا.... تا کی بخوابیم جدا؟!.... چی شد؟.... هیچی.... متوجه شدم چی گفتی، خوب چرا جدا می خوابی برو کنارش بخواب منم بزار بخوابم تو تنهاییم.... نمیشه آخه باهام فاصله داری.... با خودم گفتم کوس خول برو یکی از این پسرهای درست درمون را بگو باهات بخوابه من چه بدرت می خورم، منم نمی تونم.... خوب آره مرجان که هست به من نمیرسه.... نه واسه اون نمیگم.... پس چی؟.... خوابیدن آروم آروم بقل میاره بعدش دیگه یهو پاشدی دیدی دیگه دختر نیستی.... خندش گرفت، اوووه چه زود رفتی انتهاش.... خوب وسطش که مهم نیست همه به یک شکل انجامش میدن تکراریه فقط قصدم یادآوری آخرش بود... آهان، ممنون که نگرانمی.... زدم توی ذوقش، نه نگران تو نیستم نگران خودمم که واسم دردسر میشه.... از اشتیاق افتاد استاد ضدحال زدنم، اگه می خواستم سنگ دل بشم واقعا" ظلم را به حدش می رسوندم هرچند از این اخلاق اصلا" خوشم نمیاد ولی بعضی وقتها دچارش میشم، نترس کسی دردسر تو نمیشه بعضی وقتها حس می کنم که نکنه تو قلبت از سنگ باشه احساس می کنم که اصلا" عاطفه نداری و بی احساسی اما وقتی مرجان را میبینم میفهمم که تو هنوز هم دل داری و احسای می کنی.... نه رکسانا اصلا" اشتباه نکن، خودت را با مرجان مقایسه نکن مرجان واسم یکیه و همه وجود و احساسم واسه اونه.... خیلی ناراحت و پژمرده شد، خودم می دونم لازم نیست همش تکرار کنی.... آخه من هرچی تکرار می کنم تو بیشتر ندید می گیری.... آرش این شب آخری بی خیال شو دیگه.... باشه مثه همیشه بی خیال میشم اما می دونم آخر این داستان من ضرر می کنم، حالا خوابت نمیاد؟.... تو خوابم کن.... به حالت مسخره گفتم، پیش پیش پیش، لا لا لا لا، لا لا ، لا لایی، رکسانا بخواب آرش بخوابه.... خندش گرفت، نه مامان خوبی میشی.... مگه اینکه تو مامانم کنی.... دیوونه.... رکسانا می دونستی من و مرجان حتی نصف اندازه تو هم تلفنی حرف نمیزنیم؟.... جدددی؟.... آره بخدا.... خوشبحال من، آرش خیلی دوستت دارم.... منم دوستت دارم اما نه به مانند مرجان.... همینم واسم دنیاییه، امیدوارم سال خوبی داشته باشی.... همچنین، سفر خوبی داشته باشی خداحافظ..... دوستت دارم بوووووس خداحافظ.
اووه پدرم را درآورد، میگن کوس خول پیدا نمیشه نمی دونن اطراف من ریخته. کمی بعد خوابم برد و روز تازه ایی آغاز شد...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#56
Posted: 5 Dec 2013 13:54
قسمت6:
اول بهتره واسه مرجان تماس بگیرم ببینم پریده یا نه، شمارش را گرفتم اما خاموش بود مهران هم همینطور، پس پرواز کردن. با اینکه می دونم این سفر چند روزست اما بغض غریبی تو گلوم نشست انگار واسه همیشه رفته کاش زودتر عید تمام بشه برم پیش یارم، خیلی سخته، حالا که کنارم ندارمش میفهمم که چقدر دوستش دارم حالا میفهمم که مرجان چقدر دوستم داره، آه ه ه ه مرجانم.... دلم واست پر میکشه اما این غصه و افکار هیچ سودی نداره جز خراب کردن حالم. از اتاقم رفتم بیرون و دست و صورتم را آب زدم خواستم صبحونه بخورم که توی جمع مادر و خواهر و زن داداشم قرار گرفتم، داداشم هنوز خواب بود هینطور بچش، پدرم هم نبود. مشغول صبحونه خوردن بودیم که مامان گفت: آرش؟.... نگاهی بهش کردم، جانم؟.... ژاله را خوب دیدی؟.... آبجی و زن داداش نگام می کردن، کمی مکث کردم، خوب قبلا" هم دیده بودمش.... آبجی: آرش نمی خوای به ما شیرینی بدی؟.... چاکرتونم هستم فقط بگو چه مدلی دوس داری همون شیرینی را بگیرم.... خودتو به اون راه نزن، منظورم شیرینی ژاله است.... مامان، من که گفتم اصلا" شرایطم ایده آل نیست بازم داری به کار خودت ادامه میدی؟.... زن داداش: آرش تو که باید بالاخره متاهل بشی خوب کی از ژاله بهتر؟.... مگه من گفتم اله دختر بدیه؟ من میگم الان نمی تونم ازدواج کنم.... مامان: خوب میریم نشونه میزاریم کمی بعد عقد می کنیم خیلی ساده، بعد هروقت که تونستی مراسم عروسی می گیریم.... نه نه نه نه.... آبجی: یعنی حرف همه را می خوای زمین بزنی تا حرف خودت بشه؟.... چه ربطی داره، یعنی چون همه میگن باید ازدواج کنم؟ همین همه می گفتین واسه کار نرم غربت و 1000 تا مکافات نام بردین ولی الان موفق هستم، مگه لباسه بگم امروز به انتخاب دیگران می پوشم اگه فردا روز کم آوردم، شرایط امروزم فردام را نابود کرد کی میاد جواب بده؟ شما؟ چرا دارین به تاخت میرین، اصلا" به حرفام گوش نمی کنین، من شرایطم واسه ازدواج مناسب نیست به هیچ وجه نمی تونم..... مامان: الکی مغلطه نکن، چه بخوای چه نخوای من با داییت اینا صحبت می کنم حیفه این دختر از دستمون در بره.... ای بابا، مادر خوبم الکی روی دختر مردم اسم نزارین فردا چشم تو چشم میشیم درست نیست، آقا من به کی بگم زن نمی خوااااام؟.... اینا هیچی از حرفام را نمی خواستن درک کنن مرغشون فقط یک پا داشت دیر بجنبم منو سر سفره عقد مینشونن و دیگه نمیشه جمعش کرد باید همینجا کاتش کنم، اصلا" می دونین چیه من یکی دیگه را دوست دارم، می خوام با یکی دیگه ازدواج کنم، اینو گفتم و ازشون جدا شدم و رفتم اتاقم، زمان زیادی نگذشت که مامان اومد تو نگاش کردم ولی چیزی نگفتم، راست گفتی یکی دیگه را می خوای؟.... سرم را تکون دادم و یواش گفتم اوهوم.... کمی مکث کرد و رفت توی فکر با کمی ناراحتی گفت، این دختره کیه؟.... دیگه زمانش رسیده که اینا هم بفهمن، مامان ناراحت نمیشی اگه در موردش حرف بزنم؟.... نه عزیزم خوشحال هم میشم بگو تا بدونم اون کیه که دل پسر زحمت کشمو برده؟.... موبایلم را باز کردم عکس مرجام را آوردم، ببخشید مامان ولی این دخترست.... واااای چه دختر خوشکلی، حال کی هست؟.... دختر صاحب کارم.... نگاه متعجبی کرد، دختر صاحبکارت؟.... آره مامان.... چجوری می خوای به دختره بگی؟.... با هم در ارتباطیم و اونم خیلی منودوست داره جفتمون عاشق همدیگه هستیم شرایط منم قبول داره.... جدی میگی آرش یا سرکارم گذاشتی؟.... نه به جان خودم ماماااان، اسمشم مرجانه.... من که از خدامه تو خوشبخت بشی، خوب زودتر می گفتی پسر شیطون، پا شد..... کجا مامان؟.... برم به آبجی و زن داداشت هم نشون بدم که چه عروسکی انتخاب کردی.... نه مامان درست نیست.... اصلا" به حرفم توجهی نکرد و با گوشیم از اتاق خارج شد، چندی نگذشت که 3تاشون اومدن.... مبارکه آرش، خیلی خوشکله.... آبجی: آرش تورو خدا ازش تعریف کن ببینیم چجوریه.... زن داداش، واقعا" دختر صاحبکارته؟.... رفتم سمتشون گوشی را ازشون گرفتم، بله دختر صاحب کارگاهمونه خیلی هم منو دوست دارن، هم خودش هم داداشش هم بابا و مامانش، منم خیلی دوستش دارم و نیتمون ازدواجه، سوال دیگه ایی نیست؟.... آبجی جلو افتاد: اخلاقش چطوره؟.... حتما" خوبه که من پسندیدمش دیگه.... مامان: آرش نکننننه واسه ثروتش دنبالشی؟.... نه مامان این حرفا چیه، داستان منو و اون خیلی طولانیه ولی اونقدر بدونین که واسه پولش نیست که انتخابش کردم.... زن داداش: یعنی نمی خوای واسمون تعریف کنی که چی شد و چطور سر راه همدیگه قرار گرفتین؟.... به موقعش حتما" میگم ولی الان نه، بزارین عقد کنیم بعدا".... آبجی: اووووه، تا تو بخوای عقد کنی ما از فضولی میمیریم.... خدا نکنه، آخه درست نیست الان بخوام بگم، توی همین گیر و دار بودیم که گوشیم زنگ خورد، الو سلام احسان.... سلام آرش، امروز غروب چیکاره ایی؟.... هیچی بیکارم.... جایی که نمیری؟... فعلا" که جایی قول ندادم چطور؟.... گفتم چهارشنبه سوریه اگه دوست داری بریم خیابون گردی.... آها، باشه باشه حتما" همین کار را می کنیم فعلا" کاری نداری؟.... نه خداحافظ.
مامان و آبجی و زن داداش از اتاقم رفته بودن لباسم را عوض کردم تا برم کمی بیرون بگردم و با دوستام بگذرونم که بابام اومد تو، سلام بابا.... سلام پسرم، جایی می خوای بری؟.... جای خاصی نیست، می خوام برم کمی بگردم.... خوب اگه کار مهمی نداری می تونی منو تا جایی ببری و با هم برگردیم؟... آره چرا که نه، شما امر بفرما.... الان میریم؟.... آره من آمادم، شما چطور؟.... منم آمادم، خدا خیرت بده. رفتیم پی کار بابا که تا ظهر طول کشید حدود 1 بود که برگشتیم خونه. توی مسیر برگشت بابام بحث انتخابم در مورد مرجان را پیش کشید.
پسرم این دختری که انتخابش کردی چجوریاست؟ خانوادش چطورن؟.... مونده بودم چی بگم، چی بگم بابا؟ تا اونجایی که من میشناسمشون خیلی خوبن خیلی هم هوای منو دارن.... یعنی تورو به سادگی قبول کردن؟.... نگاهی به بابام کردم، الان باید چی بهش بگم؟ از اتفاقای خودم و مرجان و عکس العمل خانوادش بگم؟ از دووندن مرجان به دنبال خودم و مخالفت مهران و داستان پی بردن مهران به حقایق من و مرجان بگم؟ یا از مخالفت سلیمی و پافشاری مرجان؟ در جواب فقط تونستم بگم، نه، باباش هنوز قبولم نکرده، خیلی منو قبول داره اما حاضر نیست دخترش را بهم بده.... پس چطوری میگی با اون می خوای ازدواج کنی؟.... پشتم به جای دیگه گرمه، به کوهی که پشتمه و تنهام نزاشته.... متوجه نمیشم.... خیلی آروم و با خجالت گفتم، خود دختره پشتمه، بخاطر من جلوی خانوادش ایستاد.... از کجا معلوم یک وقت پشتت را خالی نکنه؟.... نمی کنه بابا، میمونه ثابت کرده که میمونه، نمی تونم باز کنم ولی بابا خیلی آدم خوبیه خانوادش هم همینطور.... نمی دونم چی بگم ولی امیدوارم هرچی پیش میاد به صلاحت باشه.... مرسی بابا.
در گفتگو بودیم که رسیدیم خونه، دیگه تا بعدازظهر از خونه نزدم بیرون، دم غروب بود که با بهترین دوستم احسان رفتیم واسه چهارشنبه سوری...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#57
Posted: 6 Dec 2013 03:01
قسمت 7:
چقدر شلوغه، کلی پشت ترافیک موندیم صدای شادی تو کوچه ها پیچیده بود البته اگه این مامورای بی پدر بزارن، موسیقی اکثر ماشینها با ولوم بالاست، من و احسان تو ماشینمون می گشتیم هیچ مقصدی نداریم فقط می خوایم توی خیابونا باشیم، کمی که توی ترافیک جابجا شدیم یک 206 با رنگ آلبالویی زوزه کشید اومد کنارمون سمت چپ من ایستاد البته مجبور شد که بایسته چون جلوش راه نداشت که بره، دوتا دختر توش بودن یکی از یکی خوشگلتر ، روم را برگردوندم دیدم رانندش که عینکی بود بهم خیره شده و لبخندی زد منم توجهی نکردم اما احسان طاقت نیاورد، احسان: آرش بیا مخشون را بزنیم، کمی من و من کردم تا بپیچیونم اما دیری نپایید که احسان گفت: آرش دختره با تو هستش.... کی؟ دختره؟ روم را برگردوندم دیدم شیشه سمت شاگرد 206 پایین داده شده و راننده عینکی خم شده اشاره میده که شیشم را بدم پایین، شیشم را دادم پایین و نگاش کردم که چی می خواد بگه، عینکی: سلام، حاضری مسابقه بدیم؟.... ندیده بودم دختری اینجوری پا بده که خدا را شکر دیدم، بهش خیره شدم و گفتم: من که رانندگیم خوب نیست یهو دیدی زدم به در و دیوار، ترافیک آروم حرکت کرد و اونا کنارمون حرکت می کردن کمی رفتیم جلو دوباره ایستادیم.... عینکی: می ترسی ببازی؟.... والا ترس که نه ولی، احسان پرید توی حرفم: باشه قبول هرکی باخت امشب باید شام بده قبول؟.... هاج و واج به احسان نگاه می کردم، اون دوتا دخترنگاهی به هم کردن. عینکی: قبول کدوم مسیر؟.... احسان هم مسیر و مقصد را تعیین کرد اونم موافقت کرد گفت: پس پولاتون را بزارین روی هم که موقع حساب کم نیارین.... یک نگاه چپکی به راننده کردم با این حرفش به غرورم برخورد، از کجا معلوم وقتی باختین در نرین؟.... اولا" ما نیبازیم دوما" شما که برنده شدید پس می تونین اگه ما در رفتیم دوباره ما را بگیرن البته اگگگگه برنده شدین.... من که می دونم آخرش بدون شام میمونم ولی واسه رو کم کنی هم شده Race میزاریم.
از ترافیک که اومدیم بیرون چراغ قرمزی که احسان آدرسش را داده بود خودمون را رسوندیم، جفتمون پشت چراغ قرمز بودیم خیابون مورد نظر چون وسط شهر نبود ترافیک نرمی داشت می شد مسابقه داد، خودمون را آماده کردیم. تا چراغ سبز شد 206 زوزه کشید و رفت منم تیکاف کنان و نعره کنان راه افتادیم هرکی ما را دید فهمید که مسابقه داریم. احسان: برو آرش چیکار می کنی؟.... دیوانه پورشه که نیست، اون 206 من پرشیا، 100% اون شتابش بیشتر از منه، نگران نباش این اول کاری را داره به تاخت میره توی جاده میگیرمش اصلا" ناراحت نباش، دنده کشی به سرعت نور انجام می شد کوچکترین روزنه که پیدا می شد سر ماشین میومد بیرون و دنده بود که به شدت عوض می شد، کاش ماشینم توربو بود، زمانی نگذشت که رسیدم به 206، ناکس به تاخت داشت می رفت بیشتر نگران این بودم اون که اینجوری داره میره انگار آجر انداخته روی پدال گاز اگه مانعی جلوش سبز بشه می تونه ماشینش را جمع کنه یا مانع اونو جمع می کنه، از شانس تخمیه ما یکی گیرمون افتاده که مثل رکسانا جرات رانندگی داره البته انصافا" رکسانا دست فرمونش محشر بود، دیگه پشتشون بودم چنتا با زنون واسشون نور بالا زدم اما راه بده نبودن، احسان؟.... هان، راه برو پسر من پول همرام نیست.... ای کوفتت بگیره دارم میرم دیگه نمی تونم بال در بیارم که.... خوب بگو چی می خواستی بگی.... رانندگی این دختره منو یاد یکی به اسم رکسانا میندازه.... رکسانا دیگه خر کیه ازشون جلو بزن... احمق میبینی که هر سمتی میرم اونم میاد جلوم نمیزاره، سرعتم پشتشون کم شده بود باید راهی پیدا می کردم اما باید حواسم باشه یک وقت اتفاق ناگواری نیفته.... حالا رکسانا کیه؟.... توی اصفهان باهاش آشنا شدم پورشه داره مثه دیوانه ها انندگی می کنه، احسان شدیدا" مجذوب مسابقه شده بود و استرس باختن داشت.... آها پس با بالا بالا ها می پری، چسبوندم به سپرشون از این پس داشتیم سپر به سپر می رفتیم اگه ی کوچولو ترمز بزنه می کوبندم بهشون، احسان: آرش داری چیکار می کنی؟ می خوای بگا بدی مارا؟.... خفه شو فقط نگاه کن. احسان سفت توی جاش نشست و کمربندشو بست و یک دستش روی داشبورد بود، خندم گرفت گفتم: تو که می ترسی غلط می کنی مسابقه میزاری، از ترس چیزی نمی گفت. یک لحظه رسیدیم پشت یک پراید تا خواست سر 206 را بیاره بیرون زودتر سر ماشینم را دادم بیرون و گاز را تا ته فشار دادم احسان چشماش را بست و فریاد کشید: آررررررشششش، بوق را یکسره گرفتم دختره خایه فنگ کرد سریع سر ماشینش را داد داخل و کوبوند روی ترمز چیزی نمونده بود که یک طرف ماشینش را بکنم با خودم ببرم، نعره کشان از کنارشون رد شدیم و پراید رفت جلو، با ترمز اونا کمی عقب افتادن منم به تاخت می رفتم باید سوسکشون می کردم حتی سایمون را هم نبینن باید بفهمن با کی درافتادن، احسان: آرش تو دیوانه ایی آخرش امشب به کشتن میدی مارا، رسیدم به خط پایان مسیری که احسان گفته بود، زدم کنار و منتظر شدیم تا برسن که دیدیم دارن به تاخت میان اما دیر شده بود اونا هم زدن کنار، هممون پیاده شدیم فکر کردم الانه که بزنه زیرش اما راننده خنده کنان اومد جلو دست داد، عینکی: بابا خیلی محشر میرونی انصافا" کم آوردم، توی سبقت آخر فکر کردم رفتم اون دنیا اما خوب ازم جلو زدی دمت گرم.... ممنون تو هم خوب تونستی اون لحظه ماشینت را جم کنی ای ول، دوستش هم لبخند به لب جلومون ایستاده بود، من آرشم و ایشون هم دوستم احسان.... منم شهنازم و ایشون هم دوستم سحر.... خوشبختم. احسان: حالا شام کجا بزنیم؟.... شهناز: هرجا که شما گفتین من روی حرفم هستم.... نه بابا دوستم شوخی می کنه.... احسان: آروم با دستش زد بهم، چی چیو شوخی می کنه، قول و قرار داشتیما.... بی خیال احسان من خودم بهت شام میدم.... شهناز: ننننه، ما باختیم و طبق قول و قرارمون روی حرفمون هستیم درسته سحر؟... سحر سر مبارکش را تکان داد و گفت: البته.... شهناز: خوب آقا احسان شما و سحر با ماشین من برین منم با آقا آرش میام که یک وقت به قولشون در نریم. اونا جلو و ما پشتشون چون قرار بود محل شام را احسان تعیین کنه.
شهناز: شما با این رانندگی خوبتون چرا نمیریم توی مسابقات شرکت کنین؟.... خندیدم، آخه می ترسم دیگران بدون جوایز بمونن.... چقدر با اعتماد بنفس.... آره دیگه، تنها چیزی که خدا بهمون داد همین اعتماد بنفسه.... پس قدرش را بدون. کمی با سکوت گذشت. شهناز: شما همیشه اینقدر کم حرفین؟... نگاهی بهش کردم.... کلا" زیاد اهل حرف زدن نیستم، به طنز گفتم، ز عمل کار برآید.... آها، پس اهل عملین حالا چی مصرف می کنین؟.... هرچی پیش آید خوش آید.... پس اینجوریاست.... نه، اون جوریاست. مدتی گذشت و رسیدیم به جایی که باید می رسیدیم، پیاده شدیم و شام سفارش دادیم. با تیکه و طنزهای احسان می خندیدیم و شام می خوردیم. احسان توی فاصله رسیدن به غذاخوری حسابی روی مخ سحر کار کرده بود طوری که هم شمارش را گرفت و هم اینکه یخ سحر را باز کرده بود و موقع شام اونم همراهی احسان می کرد. سحر بعد از شام: حالا بریم آتیش بازی که جا نمونیم، تا خواستم حرف بزنم این احسان بی پدر پابرهنه پرید وسط حرفمون و قبول کرد و باز هم اون و سحر، من و شهناز رفتیم. توی مسیر شهناز: آقا آرش خیلی جالبه هرکی جای شما بود الان فقط داشت مخم را می زد و شماره تلفنم را می گرفت ولی شما اصلا" این کار را انجام نمیدین هیچ حرف نامربوطی هم نمی زنین.... بیچاره منظورش لاس زدن بود که روش نمی شد بگه، نه من اهل این بازیها نیستم.... چه جالب، شما پسرها تا دخترها را میبینین فکرتون برقراری ارتباط و بعد چیز هستش، اما تو، خیلی جالبه مثه تو ندیده بودم.... پس چشمت روشن، هرکی یجوریه دیگه، رسیدیم به آتیش بازی و ساعاتی را گذروندیم و خوش بودیم، احسان هم تا می تونست با این سحر لاس میزد، ناکس ول کنش نبود، آخر شب از شهناز و سحر خواستیم خداحافظی کنیم که شهناز گفت: چرا خداحافظی می کنین.... خوب باید بریم خونمون دیگه.... بیاین خونه ما، من و سحر تنها هستیم.... احسان: آرش راست میگه بریم خونه چیکار کنیم.... نه من میرم خونه تو هرکاری می کنی خودت می دونی، از شما هم ممنون شب خوبی داشتیم.... شهناز: ای بابا تعارف می کنی؟ یک شب هم بد بگذرون.... نه این حرفها نیست، من باید برم خونمون.... شهناز: باشه خودتون می دونین. خداحافظی کردیم، من و احسان به سمت خونه راه افتادیم.
احسان: احمق یارو غیر مستقیم گفت بیاین ما را بکنین بعد تو رد میدی؟.... خوب می خواستی بری چرا به من گیر میدی؟.... بدون تو که نمی شد.... احسان خیلی مشکوکه اینا به سادگی پا دادن بعدشم ما را نشناخته دعوت به خونشون کردن، یا اینا جنده هستن یا هرچی بودن قصد خوبی نداشتن.... برو بابا مثلا" چه قصدی داشتن؟ نکنه می خواستن بکشنت، یارو کوس بود به خارش افتاده بود حالا میره به یکی دیگه میده.... من اصلا" بهشون خوشبین نیستم خوب به هرحال تموم شد دیگه نمی بینیمشون.... نمیبینیمشون؟ یعنی شماره تلفن هم رد و بدل نکردین.... نه بابا من را چه به این کارها.... جدی نگرفتی؟ نکنه واسه اون پورشه سواره؟.... توی دلم گفتم نه Sportage سوار میشه، جوابش را فقط با لبخند دادم و هیچی نگفتم.... بله آدمی که پورشه سوار میشه معلومه که 206 را تحویل نمی گیره.... اینقدر حرص نخور شیرت خشک میشه، تو چیکار کردی؟.... با شور و هیجان، خیلی کارها، هم مخش را زدم هم شمارش را گرفتم کلی هم باهاش لاس زدم، تازشم فردا هم قراره با هم بریم بیرون من که مثه تو گاو نیستم.... گاو خودتی درست صحبت کن.... د گاوی دیگه، آدم عاقل که بخاطر یکی دیگران را کم محلی نمی کنه، بخاطر رو کم کنی تو هم شده مخ شهناز را هم می زنم.... چرا روم کم بشه پسر، نوش جونت من که حرفی نزدم، من حوصله این بازیها را ندارم و به اندازه کافی سرم شلوغه، واقعا" این رکسانا خودش به اندازه چند نفر وقتم را گرفته بود با اینکه می دونست دلم پیش مرجانه، آخخخخ مرجان کجایی که دلم هواتو کرده، الان اون طرف داری چیکار می کنی؟ آیا تو هم یاد من هستی؟.
با احسان خداحافظی کردم و به کانون گرم خانواده بازگشتم، همه دور هم جمع بودن و هنوز نخوابیده بودن...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#58
Posted: 6 Dec 2013 12:11
قسمت 8:
سلام بر همگی، تک تک جواب سلامم را دادن.... مامان: کجا بودی آرش؟ شام خوردی؟.... با احسان بودم، آره، جای شما خالی رفته بودیم چهارشنبه سوری.... داداش: آخه آدم توی این شب ماشین می بره بیرون؟ هرلحظه ممکنه روی ماشینت نارنجکی چیزی بندازن.... به طنز گفتم: آدم نمی بره اما فرشته که می بره، حالا که ننداختن من هم یکی از همونام دیگه، باید با خوشی مردم خوش بود.... بابا: آخه این چجور جشن گرفتنیه همش بمب بمب بمب، والا قدیما مراسممون قشنگتر و بدون دردسرتر بود خیلی زیبا و قشنگ برگزار می شد نسل شما همه چی را زیرپا گذاشت هرسال هم کلی تلفات میدین، نمیدونم چی بگم از دست کاراتون.... خندیدم، بابا من توی جمعشون بودم اما کار بدی نکردم که دارم بازخواست میشم.... فرقی نداره به قول خودت یکی از همونایی.... خندمون گرفت، خوب حالا چرا نخوابیدین؟.... مامان: آبجیت اینا تا حالا بودن ما هم سر صحبتمون باز شده بود دیگه نخوابیدیم ولی تو دوستات را به ما ترجیح دادی انگار نه انگار که مدتی پیشمون نبودی.... اووووه ظاهرا" توپتون پره، حالا کو تا سال تحویلی بعدشم من حالا حالاها هستم اونقدر که ازم زده میشین.... زن داداش: آرش نبودی کلی غیبتتو کردیم همش در مورد تو و مرجان حرف زدیم.... آره مامان؟.... نگاهی به زن داداش کرد، حرف توی دهنت نمیمونه دختر؟.... بیاااا، اگه بودم که نمی تونستین در موردم حرف بزنین، پس نبودم بهتر شد، فردا شب چه ساعتی سال تحویلیه؟... داداش: 12:15.... پس تا سرشب می تونم بیرون باشم.... مامان: وای بحالت اگه فردا شب هم مثه امشب باشی.... رفتم پیش زن داداش، خوب راستشو بگو چی در موردم می گفتین؟.... مامان افتاد جلو، مگه فضولی پسر، نبودی از دستت در رفت.... زن داداش: داشتیم تاریخ عقدت را تعیین می کردیم.... اووووهوووووع.... مامان: چیه؟.... بابا یواشتر، بزارین با همدیگه بریم، عقد کجا بود؟ من قصد ازدواج ندارم می خوام ادامه تحصیل بدم، زن داداشم خندش گرفت.... مامان: پسرجون اگه واقعا" تو و اون دختره همدیگه را دوست دارین و فکر می کنی خوشبخت میشین پس چرا دست دست کنیم؟ زودتر برو سر خونه زندگیت دیگه.... مامان، بابا و داداش اینجا نشستن درست نیست.... بابا: چرا درست نیست؟ مادرت درست میگه الکی وقت تلف نکن.... چشم ولی فعلا" نقشه نکشین الان اونا اونور آبن.... داداش: خدا به آدم شانس بده، یکی نسیب ما نشد که من هم اونطرف را ببینم.... زن داداش: خیلی دلت بخواد، چیه نکین پشیمونی؟.... داداش: نه بابا خیلی هم راضیم فقط آرش یک شبه ره 100ساله را میره.... داداش بی خیال زن داداش فکر می کنه جدی میگی ناراحت میشه.... زن داداش تا خواست حرف بزنه بابا پیش قدمی کرد رو به داداشم گفت: باید خدا را شکر کنی که عروس به این گلی و خانمی پیدا کردیم تا آخر عمرت باید دورش بگردی.... زن داداش: آهااا خوردی، حالا پاشو دورم بچرخ تا باباجون ببینه پاشو.... مگه چرخ و فلکه زن داداش؟..... زن داداش: من نمیدونم آرش، من عروس بزرگ این خونوادم، به شوخی، من به زنت رو نمیدم اون باید منتمو بکشه، گفته باشم.... چشم امر دیگه ایی نیست؟.... نه.... می خوای بگم دوتا نوشابه باز کنن بزنیم تو رگ؟.... مامان: خوب آرش اونا کی بر می گردن؟.... 10-15 روز دیگه.... داداش: اووووه 10-15 رووووووز؟ خوش بحالت آرررش... زن داداش واسش چشم گرد کرد.... مامان: خوب باهاشون صحبت کن بریم خواستگاری دیگه.... مامان چقدر عجله داری، بزار برگردن من برم اونجا با مرجان حرف بزنم تا با باباش حرف بزنه همه چیز را ردیف کنم بعد بهتون خبر میدم ولی الان وقتش نیست.... آرش باباش مخالفه نریم اونجا آبرومون را ببره؟.... نه مامان درسته مخالفه ولی آدم با فرهنگ و ادبیه، نمی دونی چقدر آدم خوبیه، مامان هرچی دارم از خوبیهای اون مرده.... داداش: پس چرا راضی نمیشه؟.... تو راضی میشی دخترت را بدی به یکی مثه من که هیچی ندارم؟ خوب نگران آینده دخترشه دیگه، اگه بیای وضعیت خونه زندگیشون را ببینی حق میدی به پدرش، با اینکه از رابطه من و دخترش باخبره اما هیچ اهانتی بهم نکرد حتی تمام مخارج بیمارستانم را داد بدون هیچ منتی و این مدت را علاوه بر اینکه بهم حقوق میداد هیچ، از حقوقم هم هیچی کم نکرد.... همه نگاهشون تغییر کرد، مامان: بیمارستان؟.... لعنت بر دهانی که بی موقع باز بشه، بیمارستان چیه؟.... تو الان گفتی بیمارستان بودی.... ای کوفتت بگیره آرش حالا بیا جمعش کن، هیچی مدتی بیمارستان بستری بودم، چیز خاصی نبود.... یعنی چی چیز خاصی نبود، بگو ببینیم چرا رفته بودی بیمارستان؟.... ای وااای بر من الان باید چی بهشون بگم؟ بپیچونمشون؟ اگه دروغ بگم از کجا معلوم بعدا" نفهمن؟ گفتم: یک دعوایی شده بود یکی بهم چاقو زد.... چاقوووو؟ کجاااات؟ چرا نسیه صحبت می کنی آرش؟.... بازوم را نشون دادم، اینجا و پهلوم.... مادرم اومد جلو و بازدید کرد، الهی مادرت بمیره، تو چرا چیزی بهمون نگفتی؟ اگه اتفاق ناگواری میفتاد چی؟.... مامان فعلا" که چیزی نشده و صحیح و سالم جلوتون نشستم که البته از صدقه سری سلیمیه که منو به بیمارستان خصوصی برد.... سلیمی؟.... بابای مرجان دیگه.... الان مطمئنی که چیزیت نیست؟.... الان میبینی که زنده ام.... بابا: معلوم نیست اونجا داری چیکار می کنی که اینجوری شد.... مامان: از دست تو که هیچی از کارات را رو نمی کنی، نمی دونم به کی رفتی که پنهون کار شدی.... آخه چیز مهمی نبود چرا باید نگرانتون می کردم؟.... از نظر تو هیچی مهم نیست، تورو خدا ببین چی به روزش اومده هنوز جای چاقوش هست اون وقت میگه هیچی نشده.... داداش: آرش این جای چاقوئه؟.... آره دیگه... نگاه مرموزی بهم کرد، چاقو از بالا تا پایین بازون را اینقدر قشنگ می بره بدون هیچ انحراف و تو رفتگی؟ دهنه بخیه پهلوت هم اونقدر بزرگه که هیچ چاقویی اونقدر ضخامت نداره که اینجوری پاره کنه.... داداش بی خیال، مامان مهم اینه که الان سرحال کنارتونم، نمی خواین بخوابین؟.... آرش بگو چی شده که اینجوری شدی.... گفتم چیز خاصی نیست دیگه من برم بخوابم که خیلی خستم، پا شدم رفتم اتاقم پشت سرم داشتن پچ پچ می کردن اگه می موندم بیشتر سوال پیچم می کردن.
سرم را گذاشتم روی بالشت خیلی زود خوابم برد...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#59
Posted: 6 Dec 2013 19:11
قسمت 9:
امروز آخرین روز این ساله، سالی که پر از غم و شادی بود، سالی که عاشق شدم سالی که تا پای مرگ رفتم، خندیدم گریه کردم، اگه بخوام آمار بگیرم بیشتر این سال درد و رنج بوده اما از روزی که مرجان وارد زندگیم شد شادیهام بیشتر شد هرچند کلی مکافات داشتم واسه بدست آوردن مرجان یا بهتر بگم بدست آوردن من برای مرجان، چقدر بالا و پایین رفتم، خدایا ازت ممنونم که ماه های آخر این سال مرجان را سر راهم قرار دادی، ازت ممنونم که توی غربت تنهام نزاشتی، ساعت حدود 11 بود که احسان تماس گرفت، سلام آرش.... سلام حالت خوبه؟.... ممنون، آرش نمیای با شهناز و سحر ناهار بریم بیرون؟.... مگه قرار نبود تو و سحر برین؟.... چرا ولی سحر تماس گرفت که شهناز می خواد تو هم باشی.... شرمنده احسان می خوام روز آخری کنار خانواده باشم.... تو که یک عمر با خانواده بودی یک روز هم با ما 3تا باش.... یک روز؟ پس دیشب چی بود؟.... حالا بیا دیگه.... نه احسان نمی خوام خیانت کنم.... خیانت یعنی چی، یک ناهار سادست دیگه.... خوب اینم یجورشه دیگه، همانطور که من دوست ندارم طرفم با کسی بیرون بره خوب اونم دوست نداره دیگه.... تو با این رکسانا مارو کشتییی.... بدبخت فکر می کنه رکسانا معشوق منه، خوب دیگه باید وفادار بود.... اگه تو نیای شهنازم نمیاد اون وقت سحرم نمیاد.... احسان سحر اگه بخواد با تو باشه که بهونه من و شهناز را نمیاره، اگه بهونش اینه پس بدون سرکاری.... حالا تو یک لطفی کن اینبار را بخاطر من بیا تا من تیر آخر را بزنم اگه نشد دیگه بی خیالش میشم.... احسان چرا بخاطر تو باید در حق کسی جفا کنم؟.... ناسلامتی رفیقیما.... البته که رفیقمی پس ازم نخواه که اینکار را کنم.... آرش جون من، بخاطر من این یکبار را کوتاه بیا دیگه ازت نمی خوام کار بد کنی.... از دست تو، ولی توقع نداشته باش شهناز را تحویل بگیرم..... هرکاری دوست داری بکن فقط حضور داشته باش تا من سحر را ببینم، آخه دیشب همه چی رله بود نمی دونم امروز چه مرگش شده بی شرف.... خوب پسر اون دیشب تا حالا اینقدر تغییر کرده حساب کن بعد چند روز کلا" فراموشت می کنه.... می دونم چی میگی اما بزار یکبار دیگه امتحان کنم شاید سکه برگشت.... بی خیال بشو که نیستی، ساعت چند؟ کجا؟... ساعت 12 سرکوچه همدیگه را میبینیم..... باشه میبینمت.
مرجان باور کن اصلا" قصد خیانت به تو را ندارم، جونمو واست میدم اینو فقط بخاطر دوستم انجام میدم بهت قول میدم این دختره را تحویل نگیرم و فقط حضور فیزیکی داشته باشم، طرفای 12 بود داشتم آماده می شدم که مامانم پرسید: الان موقع ناهاره کجا میری؟.... هیچی یکاری پیش اومده انجام میدم زود بر می گردم.... پسر آخر سالی هم دست از ولگردی بر نمیداری؟.... نه دورت بگردم اینجوری نیست، گفتم که زود میام..... من که می دونم زود اومدنت حداقل 3-4 ساعته.... خندیدم، قربونت برم قول میدم بعدش بیرون رفتنم را کمتر کنم.... واست ناهار کنار میزارم زود برگرد.... نه مامان نزار.... پس دروغ نگو که زود برمی گردی... من برم چیزی لازم نداری؟.... نه مواظب خودت باش..... باشه مامان، اگه چیزی کم و کسر داشتی بهم زنگ بزن برگشتنی بگیرم، خداحافظ.
ماشین را روشن کردم و رفتم دنبال احسان و از اونجا دم رستورانی که با سحر و شهناز قرار داشت رفتیم، هنوز اونا نیومده بودن ما هم توی ماشین منتظر موندیم. ببین احسان تو زمین بزن نیستی فقط داری ضایعمون می کنی.... می زنمش اصلا" شک نکن.... حالا حتما" باید اینو بزنی؟ این همه دختر ریخته.... فعلا" که این پیش اومده استفاده کنم تا بعدی خدا بزرگه.... خیلی پر رویی بخدا.... خوب چیکار کنم من نزنم یکی دیگه می زنه پس بهتره خودم لذتشو ببرم، الکی هم واسه من جانماز آب نکش خودت قبل رکسانا بدتر از من بودی الان تیریپ عشقی اومدی فکر کردی اون روزها فراموش میشه؟.... خودت میگی بودم اما الان دیگه صاحاب دارم..... خوب منم تا صاحاب پیدا کنم تا می تونم می ترکونم بعدش میشم مثه تو.... اینو که از بچگی می دونم بی صاحابی، خندم گرفت.... با دستش شونم را هول داد، خف بابا، واسه من آدم شده. زمان گذشت و من و احسان منتظر بودیم که خانمها تشریف آوردن تا از ماشین پیاده شدن احسان مثه قورباغه از جاش پرید رفت استقبالشون ولی من جام موندم از دری کردنشون بهم برخورد، مکث کردم بعد تیریپ ناراحتی گرفتم و خیلی ریلکس ماشین را قفل کردم و آروم و آهسته رفتم جلو خیلی سرد سلام کردم اونا هم جواب سلامم را دادن.
شهناز با عشوه: اینو باش با یک من عسل هم نمیشه خوردش.... کسی اجازه خوردن به شما نداده که مخلفات تجویز می کنی.... سحر: چی شده آقا آرش؟ چرا اخماتون توی همه؟.... از کارای شما، مثلا" چرا دیر اومدین؟ می خواستین نشون بدین خیلی با کلاسین؟.... شهناز: نه این حرفها نیست مقصر منم که دیر آماده شدم تا برم دنبال سحر طول کشید، حالا شما ببخش آقای اخمو.... احسان: حالا این بحثا را بی خیال بریم داخل که ملت دارن ما را نگاه می کنن. بدون اینکه اخمام را باز کنم راه افتادم اصلا" تعارفشون نکردم که برن داخل خودم مستقیم رفتم داخل و جایی که دلم می خواست نشستم اونا هم مجبور شدن بیان همونجا بشینن. احسان: خوب چی میل دارین؟.... نگاهی به لیست کردن و سفارش دادن، آرش تو چی؟.... مهم نیست هرچی واسه خودت گرفتی واسه منم بگیر.... باشه، رفت که سفارش بده و برگرده. شهناز: خوب چه خبر آرش؟.... نگاهی بهش کردم، فکر نکنم از دیشب تا حالا خبری شده باشه که واستون تعریف کنم.... سحر: آقا آرررررش توروخدا کمی لبخند بزن بزار بهمون خوش بگذره این شهناز جون دختر بدی نیست که اینجوری تا می کنی.... من نگفتم ایشون بدن یا خوبن، هرچی هست بیخ ریش صاحبشون.... شهناز: صاحب؟ صاحب کیلویی چنده آخه.... چیزی نگفتم و احسان سر رسید و بلبل زبونی را شروع کرد، تا می تونست واسه سحر دلبری کرد، بیچاره داشت خودشو جر میداد تا هرجور هست بنامش بزنه، ناهار را آوردن و شروع به غذا خوردن کردیم. شهناز: آرش اینقدر ساکت نباش چیزی بگو خوب.... حرفی ندارم آخه، عوض من احسان حرف میزنه.... ای بابا تو هم که کینه ایی هستی.... والا تو کسی نیستی که من بخوام واسش کینه کنم.... یعنی چی؟.... یعنی اینکه من و تو صنمی نداریم که بخوام ازت کینه کنم یا نکنم ناهار را که زدیم تو میری واسه خودت منم میرم پی کارم.... خوب می تونیم نریم و با هم خوش باشیم.... احسان را نمی دونم ولی من هیچ تمایلی واسه موندن بعد از ناهار ندارم، الانم که اینجا نشستم بخاطر احسانه.... شهناز دیگه بهش برخورد خیلی عصبی شد، فکر کردی که کی هستی اینجوری با من حرف می زنی؟ هی هیچی نمیگم تا شاید تو کوتاه بیای ولی هی بدتر میشی، اگه بخوام 100تا بهتر از تو همینجا واسم دولا میشن.... من مثل همه نیستم هرجور که دلم بخواد حرف می زنم، شاید 100 نفر واست دولا بشن البته واسه تو نیست واسه یک چیز دیگته ولی من تورو به حساب نمیارم اصلا" عددی نیستی که بخوام ببینمت، پررو هم تو هستی که بخاطر خودت نمیزاری این دوتا بدبخت با هم خوب باشن طوری که سحر حاضر نشد در نبود من و تو با احسان بیاد بیرون.... تو بجای اینکه نازمو بکشی تا روی خوش بهت نشون بدم برعکس داری واسم ناز می کنی؟ برو ببینم.... نیازی به ناز کشیدن و روی خوش تو ندارم، همونجور که واسه تو پسر ریخته واسه منم دختر ریخته، دختری که مثه تو نفهم باشه خوشم نمیاد.... خیلی آشغالی آرش.... عصبانی شدم بشقاب برنج را که جلوم بود محکم زدم زیرش به سمت شهناز که همه غذام ریخت روی صورت و تنش، آشغال تویی که خودتو همینجوری ولو کردی تا باهات بگردم، برو گمشو دیگه هم سر راهم قرار نگیر که جرت میدم.... احسان و سحر فکشون آویزون شد نمی دونستن چی باید بگن، شهناز گریه کنان رفت بیرون و سوار ماشین شد و راه افتاد منم از رستوران زدم بیرون و دم ماشینم ایستادم. چند لحظه بعد احسان و سحر هم اومدن. احسان: آرش این چه کاری بود که کردی.... از جفتتون معذرت می خوام کنترلم را ازدست دادم شرمنده.... سحر: واقعا" توقع نداشتم این رفتار را ازتون ببینم، احسانم من میرم بعدا" باهات تماس می گیرم.... کجا سحر خانم؟ شهناز که رفته اینجا هم که ماشین بگیر نیستین، می رسونمتون.... نه لازم نیست.... ازت عذرخواهی کردم دیگه، اذیت نکن بشین می رسونمت.... احسان: راست میگه سحر اینجا ماشین گیر نمیاری بشین بریم. رفت پشت نشست و با سکوت کامل پیش رفتیم وقتی به مقصد سحر رسیدیم قبل پیاده شدنش زبونش باز شد: آقا آرش فکر نکنین چون شهناز رفیقمه میگم ولی انصافا" دختر خوبیه در موردش اشتباه فکر نکنین... حرف شما درست ایشون خیلی خانمن ولی من نمی خوام با کسی دوست باشم دوستم ندارم بخاطر من رابطه تو و احسان خراب بشه، ببین سحر نمی خوام توی کارتون دخالت کنم ولی احسان چشمش تورو گرفته، احسان هاج و واج نگام می کرد، بخاطر حرف من یا شهناز دوستیتو با این پسر بهم نزن، دیگه خودت می دونی.... ممنون آرش خان، احسان خداحافظ. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.تا احسان خواست حرف بزنه بهش گفتم خفه بمونه که اصلا" حوصله بحث کردن را ندارم،.
سر راه یک سری خرت و پرت واسه خونه خریدم و با احسان خداحافظی کردم و رفتم خونه...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#60
Posted: 7 Dec 2013 01:47
قسمت 10:
اهل خونه در حال چرت نیم روزی بودن آروم و آهسته رفتم به خلوتگاه خودم، توی حال و هوای خودم داشتم فکر می کردم، دلم مرجان را می خواد یعنی واقعا" نمی تونه حتی یک تماس کوچولو بگیره؟ من که دلم ترکید، حداقل این رکسانای احمق هم تماس نمی گیره تا از حال مرجان باخبر بشم، نکنه اونور رفتن منو از یاد بردن؟ جدا" منو فراموش کرده؟ اونم به همین زودی؟ نننننه مرجان اینجوری نیست امکان نداره، اون واسه من داشت خودکشی می کرد بعد ظرف یکی دو روز فراموشم می کنه؟ نووووچ، این افکاریه که چون در تماس نیستم به سراغم اومده، مرجان تورو خدا زودتر تماس بگیر دلم ترکید، اینجا همه جفتن فقط من تنهام. در باز شد و آروم داداشم اومد داخل، آرش بیداری؟.... نگاهی کردم و به احترامش از جام پا شدم، آره داداش.... نشست کنارم، چه خبر؟ بیرون خوش گذشت؟.... امن، بد نبود، چرا بیداری داداش؟ همه خوابن که.... وقتی اومدی بیدار شدم البته منتظرتم بودم.... منتظرم بودی؟... آره، آرش همه نگارنتن.... نگران من؟ واسه چی؟.... به بازوم اشاره کرد، نمی خوای بگی چی شد که این بلا سرت اومد؟.... به خدا چیز مهمی نیست داداش.... آرش نیومدم نصیحت، فکر نکن می خوام داداش بزرگتر بازی دربیارم، نه جون مامان، هم من هم بقیه نگرانتن اگه دوست نداری می تونی جوابمو ندی، ولی اگه ما را از این ابهام در بیاری خیلی خوب میشه.... هیچ وقت من در مورد تو و خانواده افکار بدی نداشتم و می دونم حرفهاتون از روی دلسوزی و اینکه چون دوستم دارین پیگیری می کنین، اینا را میفهمم ولی داداش یک دعوای ساده بود نتیجش هم اینه که منو سالم و سرحال میبینی.... درسته الان حالت خوبه، خدا را شکر که سالمی، آخه کارات مشکوکه آررش، اون جای زخمهات روی بازوت و پهلو، اون ماشینت، اینا با عقل جور در نمیاد، آرش ناراحت نشو، هیچ منطق و حسابی نمی تونه قبول کنه ظرف مدت 4-5 ماه بتونی پرشیا صفر بخری، یکجای کار میلنگه آرررش.... خوب راست میگه، اصلا" با عقل جور در نمیاد تنها راهش اینه که خلافکار باشم، حرفت درسته داداش ولی بخدا من راه اشتباهی نرفتم دارم نون هلال درمیارم.... هیچ کدوم از ما بهت بی اعتماد نیستیم ولی به ما هم حق بده مارا روشن کن بزار ما هم بدونیم چرا از کار و زندگی اونجا حرفی نمی زنی؟.... چی بگم آخه؟ مثه همه میرفتم کار بعد از کار همون خوابگاه محل کارم میموندم دیگه چیزی واسه گفتن نمونده که، همه اینا را قبلا" هم به مامان گفته بودم.... خوب اونایی که نگفتی را بگو.... داداش نمیشه بی خیال بشیم؟.... باشه اگه دوست نداری اذیتت نمی کنم اما این ابهام واسمون میمونه.... مکث کردم.... آرش تو دقیقا" اونجا کارت چیه؟ ناراحتی توی صداش داره موج می زنه میشه فهمید که چقدر نگرانه.... داداش من اونجا کارگرم فقط همین.... یک کارگر می تونه پرشیا بخره؟ یک کارگر اینجوری جر می خوره؟ یک کارگر ساده چجوری می تونه با دختر صاحب کارگاهش رابطه برقرار کنه؟ لحن صداش عوض شده بود، آرش اینا قابل فهم نیست حرف بزن د لامصب، درک کن که چقدر نگرانیم.... واقعا" نگرانی توی چشماش موج می زد، اینا فضولی نبود اینا دلسوزی بود، می شد اینا را از صدا و چشماش حس کرد اما این همون چشماییه که مدتی نبودم حتی یکبار هم ازم یادی نکرد، نگاهی به چشماش کردم، قصد بی احترامی ندارم داداش اصلا" هم از حرفام فکر نکنین که منتی توی کاره چون از هیچکدومتون هیچ توقعی ندارم، مدتی نبودم یکبار به خودت زحمت ندادی یک زنگ نه، یک فحش به عنوان sms واسم بفرستی تا شاید منم فکر کنم داداشم به فکرمه، چی شد حالا نگرانم شدی؟ چی شد یهو دلت داره واسه داداشت می سوزه؟ کجا بودی اون موقع که توی سرمای اصفهان داشتم دربدر دنبال کار می گشتم، کجا بودی که حواسم به قرون قرون پولهام بود نکنه یک وقت تموم بشه من بمونم و حوضم؟ کجااااا بودی که توی اون خوابگاه لعنتی از دلتنگی توی غربت اشک می ریختم اما کسی نبود لااقل یادی ازم کنه؟ دیگه تن صدام رفته بود بالا همه بیدار شدن و داخل اتاقم پیداشون شد، هرکی وارد می شد اولین چیزی که می گفت جمله "چی شده؟" بود اما بهشون توجهی نداشتم و حرف خودم را ادامه می دادم، وقتی یاد اون روزها افتادم وقتی که اون روزها این داداش دل نگرانم معلوم نبود کجا بود، هم بغض داشتم و هم عصبانیت، قصد نداشتم توهین کنم اما دیگه باید این بغض و گله را بازگو کنم، خان داداش دل نگرانم، تو و هرکس دیگه ایی هرجور دلللتون می خواد فکر کنین، اصلا" فکر کنین دارم قاچاق می کنم، دارم خلاف می کنم، من الان دل نگرانی شما را نمی خوام چون مشکلی ندارم، تا رفت حرف بزنه گفتم: گوش کن داداش هنوز حرفم تموم نشده، پاشدم ایستادم، من دل نگرانی شما را اون موقعی می خواستم که با قمه افتادن به جونم اما آقا داداش دل نگرون من راحت و بی خیال از داداشش توی خواب ناز بوده، دل نگرانیت را اون موقعی می خواستم که توی بیمارستان داشتم جون می دادم اما آقا داداشم حتی ککش هم نمی گزید، درسته شما خبر نداشتین اما انصافا" شرفا" چندبار یاد من افتادی؟ حاضرم قسم بخورم حتی یکبار هم من یادت نبودم چه برسه به اینکه تماس بگیری و نگران من توی غربت باشی. حتی پدر و مادرم هم زیاد یادم نمی کردن، این من بودم که ازشون یاد می کردم، دیگه زدم به سیم آخر هرچی دل تنگم می خواست را رو کردم، شما که تا الان نگرانم نبودین پس از این به بعد هم نیازی به نگرانی شما نیست، تا حالا بدون شما گذشت زین پس هم می گذرد. بدون اینکه لحظه ایی درنگ کنم اومدم سمت در اتاق که بیام بیرون. مامان: کجا میری آرش؟ صبر کن آرش..... میرم بیرون حوصله کسی را ندارم. توی این فاصله هیچ صدایی از داداشم یا کسی شنیده نمی شد همه با حرفام توی فکر رفته بودن فقط مامان بود که صدام می کرد که نرم، از خونه زدم بیرون و ماشین را روشن کردم و با تیکاف راه افتادم و زدم به چاک جاده، فقط می رفتم اصلا" مقصدی نداشتم فقط دوست داشتم برم، برم و برم و برم، ناگهان بغضم ترکید، یاد اون روزها واقعا" واسم سخت بود، ناخودآگاه ذهنم رفت خیلی دورتر، یاد سال قبل همین موقع، همین موقع پارسال آرزوی یک ماشین داشتم که عید باهاش برم عید دیدنی، یاد روزهای دیرتر افتادم که عقده ماشین داشتم، عقده سواری، اینکه با ماشین خودم برم مهمونی و کار و اطراف، یاد روزهای بی پولی، یاد روزهایی که از بی پولی نمی تونستم حتی سرم را بالا نگه دارم، این افکار به بغضم صد چندان تاثیر میزاشت، یاد روزهای درد گریم را بیشتر می کرد، رانندگیم با گریه بود ناگهان گوشیم زنگ خورد حتما" از خونمونه، گوشی را برداشتم بلللله مامانه اما با این گریه نمی تونستم حرف بزنم رد تماس دادم چندی نگذشت که دوباره زنگ خورد، ظاهرا" مامانم ول بکن نبود بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم کمی خودم را کنترل کردم و جواب دادم.
الللللو.... الو آرررش؟.... این که صدای مامانم نیست، نگاهی به شماره کردم، شمارش از داخل ایران نیست چون کد اولش 98 نیست، ای وای از خارجه، این عزیزمه، مرحم دردامه، ای خدا نوکرتم مرجانه، الو مرجاااان؟؟؟.... الو آرش صدامو داری؟.... بخدا خود مرجانه عزیز دلمه، از ذوق دوباره بغضم باز شد و اشکم جاری شد، سریع زدم کنار، با حالت گریه گفتم، مرجان کجاااایی؟.... فهمید دارم گریه می کنم، سلام آرش، چرا گریه می کنی؟ چی شده آرش؟.... سلام گلم، دلم واست ترکیده کجایی دختر؟.... قربونت برم، تو که از منم کم طاقتتری، گریه نکن مگه مرجانت مرده؟.... بغضم کم نمی شد، خدا نکنه دیووونه، خیلی منتظر تماست بودم خیلی سخت شده دوریت.... منم دلم واست ی ذره شده همش خدا خدا می کنم تا زودتر ببینمت.... چه خبر عزیزم؟.... همه چی خوبه فقط جای تو خالیه.... مامان، بابا، مهران خوبن؟.... همه خوبن، تو چطوری؟ خانوادت چطورن؟.... ما هم خوبیم، نمی گی یکی منتظرته باهاش تماس بگیرم؟.... بخدا نمیشه خیلی زودتر خواستم تماس بگیرم اما شرایط جور نیست، بابا و شریفی هستن، آرش خیلی دوستت دارم، چیکار می کنی شیطون؟ نکنه من نیستم بری شیطونی کنیا.... نه عزیزم، تو همه عمر منی مگه دیوونم، شیطونیام هم فقط مال توست.... خوب آرش من باید برم، مهران می خواد باهات حرف بزنه، شاید نتونم به زودی دوباره تماس بگیرم، پیشاپیش سال نو را بهت تبریک میگم امیدوارم سال خوبی واسه تو و خانوادت باشه.. ممنون که تماس گرفتی خیلی به موقع بود همه کسم، منم سال نو را بهت تبریک میگم و آرزوی خوشبختی و بهروزی واسه تو و خانوادت را دارم.... قربونت برم عزیزم مواظب خودت باش، از من خداحافظ.... خداحافظ عشقم.... مهران: الو سلام آقای مهندس آرش، با خنده.... سلام آقا مهران گل، حالت خوبه؟.... ممنون تو خوبی مهندس جان؟.... ممنون، پسر تو اونجا هم رفتی آدم نمیشی حتما" باید حرصم را در بیاری؟.... آخ که من عاشق حرص خوردنتم، مارا نمیبینی خوشحالی مگه نه؟.... اوووووف چجورم، نمی دونی که، واسه نبودنت جشن گرفتم.... ای بی معرفت جشن گرفتی ها؟.... آره دیگه، چه خبر؟ خوش می گذره اونجا؟.... جات خالی آرش خیلی جاش خوبه.... عوض منم بترکون.... حتما" شک نکن در اولین قدم یک آبجو به سلامتیت رفتم بالا.... نوووش.... قربونت، آرش کاری نداری؟.... ممنون که یادم بودم، امیدوارم سال خوب و خوشی داشته باشی.... من همیشه به یادتم شک نکن، سال نو تو هم مبارک و میمون سبز تانزانیا باشه.... بی ادب.... عید بهت خوش بگذره، خداحافظ.... خداحافظ، سلام برسون.
وای که چقدر آروم شدم، مرجان خیلی منتظرت بودم، انگار گمگشته ایی داشتم، واقعا" بموقع بود، خدایا ممنون که مرجان را تو مسیر زندگیم قرار دادی، مثه مسکن میمونه لامصب.
خودمو با خیابونا و شلوغی هاش سرگرم کردم و واسه احسان تماس گرفتم که بیا بریم خیابون گردی اونم که از خدا خواسته قبول کرد، آدرس محل استقرارمو بهش دادم و اونم خودشو رسوند...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام