ارسالها: 68
#61
Posted: 7 Dec 2013 19:01
قسمت 11:
ماشین را گوشه ایی پارک کردیم و در شلوغی پیاده روها قدم زدن را انتخاب کردیم، چه جالب موقعی که ماشین نداشتم دلم می خواست تا ماشین داشته باشم و پیاده روی نکنم اما حالا ماشین را زدم کنار تا پیاده روی کنم، پیاده روها حسابی شلوغ بود، درمیان جمعیت بودن کلی از وقت را می گیره مخصوصا" دیگه آخرین شب ساله و تا چند ساعت دیگه سال جدید از راه میرسه. احسان چه خبر از سحر جونت؟.... قبل از تماست به اون زنگ زده بودم زیاد تحویلم نگرفت، تو که زدی همه چیز را خراب کردی مگه مغز خر خورده باشه که دوباره بهم محل بزاره.... دیوونه ایی دیگه.... تو خراب کردی من دیوونم؟.... د پسر خوب اون اگه بخواد بمونه با حرفهای منم میمونه اینو مطمئن باش، من اومدم کارت را راحت کردم از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخر، حداقل اگه موند دیگه نیازی نیست هر روز نازشو بکشی.... برو بابا تو هم با این افکارت.... حالا گیریم من خراب کردم مگه چی شده؟ این همه دختر ریخته، به دختری که روبروم داشت می رفت اشاره کردم، ببین این دختره چقدر خوشگل و بامزست، دختره که شنیده بود روش را برگردوند و بهمون لبخند زد، نگاهی به احسان کردم، آروم گفتم بیا اینم یکی دیگه، بلند گفتم، ببین چقدر خانم باشخصیت و باوقاریه چقدر سنگین و متین راه میره، نه ناز می کنه نه قر میده خیلی هم جذابه.... با لبخند نگاهی کرد و گفت: نکنه یخچال خونتون خرابه؟.... آره بخدا دادم واسه تعمیر کمی طول می کشه، اگه شما قبول زحمت کنین خیلی خوب میشه.... با حالتی خاص گفت: دیگگگه چیی؟.... هیچی فقط شمارت را به این دوست خوبم بدی دیگه خواهشی ندارم.... نه بااابااا، چه زود فامیل میشی.... خوب دیگه این از خونمونه که دل همه را برده.... اوووه چه با اعتماد بنفس.... دیگه چیکار کنیم از دار دنیا همین واسمون مونده که اونم تقدیمش می کنیم به شما.... چقدر پررویی تو پسررر.... خواهش می کنم نظر لطفتونه، توروخدا به این رفیق من نگاهی کن ببین چقدر پسر خوبیه، ببین چقدر باشخصیته که حتی صداش هم در نمیاد، فکر نکنی لاله نه اصلا" اینجوری نیست، احسان یک واق کن ببینه که لال نیستی، خانمی ایشون مهندس مکانیک هستن منتها از بدبختیش هنوز کار گیر نیاورده، بدبخته، بیچارست، درس خونده کار گیرش نمیاد، بیا در حقش خواهری کن شمارت را بهش بده یک وقت خودکشی می کنه خونش میفته گردنت ها.... دختره خندش گرفت، راست میگه؟ خودکشی می کنی؟.... احسان: والا چی بگم این رفیقمون هرچی جز شماره شناسنامه من را بهتون گفت... آها دیدی لال نیست؟ گوشیت را بده آقا احسان، گوشیش را داد و دختره شمارش را نوشت و گفت نازی هستم تک بنداز شمارت بیفته.... احسان هم تک انداخت، گفتم: خوب مبارک باشه ایشالا به پای هم پیر بشین، منو هم دعوت کنین چنتا شیرینی بخورم، جفتشون خندیدن. چند قدمی باهاش رفتیم که می خواست خرید کنه به احسان اشاره کردم که به بهونه ایی در بریم که اگه بمونیم باید پول خریداشو حساب کینم، باهاش خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین، سوار ماشین شدیم و آروم آروم سمت خونه راه افتادیم.
بیا احسان بازم بگو آرش بده.... نه آرش خوبه، ولی مگه خودم لال بودم که تو واسم شماره می گیری؟.... نه لال که نیستی فقط خواستم ببینم کوسکش بودن چجوریه که فهمیدم. توی راه یک جعبه شیرینی گرفتم تا واسه بحث امروز بهونه ایی باشه و به سمت خونه رفتم، زنگ آیفون را زدم و ماشین را داخل حیاطمون پارک کردم و رفتم بالا و و شیرینی را به زن داداشم دادم. رفتم در کنارشون نشستم، جو سکوت برقرار بود باید تا قبل سال تحویلی از دلشون در بیارم خودم میدونم که امروز زیاده روی کردم هرچی باشه اینا بزرگتر از منن و احترامشون واجبه ولی...، ولش کن این ولی ولی کردنا موجب میشه تا دوباره جنجال برپا کنم، ماشالا وقتی داغ کردم دیگه به تاخت میرم اصلا" به اطراف و حرفهام توجهی نمی کنم و هرچی عقده جمع شده را خالی می کنم بدون فکر کردن به همچین لحظه ایی، موتور دیزله لامصب، کم نمیارم. منتظر شدم تا همه بشینن، آبجیم با شوهرش هم بود، هنوز چند ساعتی تا تحویل سال مونده بود، تلویزیون روشن بود، زنها هرکی با هرکی داشت حرف می زد. مامان: خوب بهتره آروم آروم سفره شام را پهن کنیم. تا خواست بلندشه گفتم: مامان بی زحمت بشین من حرف دارم، بگم بعد بریم واسه شام.... خوب بعد شام بگو.... نه دیگه الان جمعمون جمعه می خوام همتون حضور داشته باشین.... بازم مثه امروز می خوای بحث راه بندازی؟.... نه مامان موضوع چیز دیگست.... نگاهی به دیگران کرد و اونا هم حرفی برای مخالفت نزدن.... داداش: مامان واسه شام عجله ایی نیست البته اگه بابا مشکلی نداره و به بابا نگاه کرد.... بابا: نه بهتره ببینیم آرش چی می خواد بگه که همه باید حضور داشته باشن. مامان نشست و همه به من نگاه می کردن. آبجی بی زحمت اون تلویزیون را خاموش کن. تلویزیون خاموش شد، جمع جوری بهم نگاه می کردن، منتظر بودن که چی می خوام بگم که بخاطرش تلویزیون خاموش شد و شام به عقب افتاد. سرم را پایین انداختم بهتره چشم تو چشم کسی نشم تا راحت بتونم حرف خودم را بزنم، کمی مکث کردم تمرکز کردم، نباید بیشتر از این منتظرشون بزارم، توی دلم گفتم حاج آقا برو بالای منبر که مخاطبان منتظرن. اما از کجا شروع کنم؟ از عذرخواهی؟ از ماجرای مرجان؟ از دعوا؟ نمی دونم. بی خیال باداباد فوقش بهم می خندن دیگه.
مامان، بابا، داداش، آبجی، الان می خوام حرفام را بزنم چون نمی خوام توی سال جدید کدورتی بینمون باشه، امروز سنگین رفتم جلو و ناراحتتون کردم خودم میدونم، بابتش ازتون عذرخواهی می کنم اما خودتونم می دونین حرفام عین واقعیت بود ازتون گله و شکایتی ندارم و خوشحالم که اینجام، امیدوارم شما هم ازم کینه ایی به دل نگرفته باشین، خیلی معذرت می خوام ازتون، حاضر نیستم تار مویی از شما را با دنیا عوض کنم خیلی دوستتون دارم منظورم همتون هستین، نگاهی به همشون کردم، منظورم مامان، بابا، داداش، آبجی، زن داداش، آقا مرتضی داماد عزیزمون و همینطور برادرزاده عزیزم، اما باور کنین اونجا کارم مشکلی نداره، دارم نون هلال در میارم، درسته یک سری مشکلات واسم پیش اومده بود اما ربطی به کارم نداره خودتونم می دونین اهل خلاف نیستم، اگه خیلی واستون مهمه که سر از کارم دربیارین هیچ مشکلی ندارم، بهتون میگم اما از کجاش بگم؟.... سکوت حاکم شد، پدر پیش افتاد، پسرم همه ما دنبال خیر و صلاحتیم و می دونیم که راه کج نمیری اما تو دوباره به ما اطمینان بده، مسائلی که واسه تو پیش اومده همه را به شک انداخته، درسته تا حالا کسی ابراز نگرانی نکرده، درسته اونجا تک و تنها بودی، اما حالا که واسمون مهمه، حالا ما می خوایم بدونیم که آرش اونجا داشت چیکار می کرد، قمه از کجا اومد؟ چجوری پرشیا اومد؟ ما نمیگیم از راه خلاف ماشین به این گرونی خریدی نه!، با خنده ادامه داد، راهش را به ما هم یاد بده تا ما هم بخریم.... بابا راست می گفت، پرشیا واسه ما طبقه ضعیف ماشین گرونیه اما واسه خیلیها پول خرده، بابا چشم میگم پس بهتره از اولش بگم تا همه چی روشن بشه.... بابا: آره پسرم ما هم میشینیم گوش می کنیم، کسی مشکلی نداره که؟.... همه تایید کردن و با اشتیاق نگام می کردن، انگاری می خواست فیلم سینمایی پخش بشه، خندیدم، همه چیز را بگم؟.... آبجی: آره داداشی همه چیز، چه خوب چه بد.
نصفه شب بود که به اصفهان رسیدم خیلی واسم سخت بود اما چاره ایی جز جلو رفتن نداشتم، رفتم مسافرخونه و اتاق اجاره کردم با کمی استراحت صبح زود رفتم دنبال کار، خیلی گشتم خیلی!!! گشتم و گشتم و گشتم اما هیچ خبری نبود تا بالاخره یکی از کارگاه های شهرک صاحبش منو به عنوان کارگر ساده قبول کرد، اونجا خوابگاه هم داشت، صاحبش سلیمی همون بابای مرجان بود تمام مدارکم را گرو گرفت و اجازه داد توی خوابگاهش بمونم تا اجاره خونه ندم. مامان: خدا رفتگانش را بیامرزه. اونجا هرکاری پیش میومد نه نمی گفتم و انجام میدادم حتی پنجشنبه و جمعه که تعطیل بود اگه کاری بود انجام میدادم، رفته رفته نظر سلیمی نسبت بهم جلب و جلبتر شد، یک روز یک اتفاق برقی میفته که مهندسش رفته بود مرخصی و در نبودش سلیمی ازم خواست منم نگاهی کردم و رفع ایراد شد از اونجا دیگه سلیمی بیشتر ازم خوشش اومد و همینطور پسرش مهران، یک شب منو شام بردن خونشون و اونجا واسه اولینبار مرجان را دیدم. زن داداش: بادابادا مبارک بادا...، خندم گرفت، چقدر عجولین هنوز مونده، داداشم با لبخند به زنش نگاه کرد. خلاصه من و مرجان اونجا دل به هم باختیم اما هیچ کدوم دست رو نکردیم تا اینکه خود مرجان ابراز علاقه کرد ولی داداشش قضیه را سروته فهمید و نسبت بهم بدبین شد و کلی داستان این وسط پیش اومد که خواستم برگردم، آبجی: داداش قرار بود کامل تعریف کنی، سانسور نداشتیما.... آبجی جون رمان نمی خونم که، هرچی که لازم باشه میگم شک نکن. ادامه دادم: سلیمی مانع از اومدنم شد چون از قضیه پیش اومده خبری نداشت. خبر رفتار مهران به گوش مرجان رسید و مهران را روشن کرد که داستان از چه قراره و مهرانم فهمید که اشتباه کرده و قضیه حل شد تا اینکه یک شب توی خوابگاه بودم که احساس کردم کسی وارد کارگاه شده، فکر کردم مهرانه چون بعضی شبها بهم سر میزد. داداش: پس زیاد هم بهت اعتماد نداشتن واسه سرکشی میومدن.... نه داداش اینجوری نیست، سلیمی همون روزای اول تمام مدارکم را بهم پس داد بدون اینکه ازم تعهد یا ضمانتی بگیره شبها توی کارگاهش میموندم، مهرانم بعضی شبها میومد که قلیون بکشیم و تخته بازی کنیم، من خیلی زود توی دل سلیمی جا باز کردم، خیلی هوام را داشت هرچی دارم از اون دارم، اونقدر بهم اعتماد پیدا کرده بود که حتی یکبار من رفتم بانک حقوق کارگرهاش را آوردم کارگاه، اونقدر اعتماد داشت که ماشین BMW شاسی بلندش را میداد دستم، اگه بدونی چه خوبیهایی نسبت بهم کرد همیچ وقت این حرف را نمی زنی. مامان: آرش ادامه بده.... کجا بودم؟.... زن داداش: یکی وارد کارگاه شده بود.... آها، خوب حواست هستا. آره احساس کردم کسی وارد کارگاه شده اما اگه مهران بود باید وارد اتاقم می شد اما نشد رفتم بیرون ببینم کیه، با هیجان خاصی این لحظه را تعریف می کردم که درک کنن چی شده بود اونا هم خیلی با اشتیاق و هیجان زده فقط داشتن به حرفام گوش می کردن مخصوصا" خانمها، رفتم بیرون ببینم کیه که دیم 3نفر نقاب به سر و قمه به دست بیرون ایستادن و من را دارن نگاه می کنن اونا دزد بودن، یکم مکث کردن و سمتم حمله کردن، بهتره نگم پیشنهاد دادن قبول نکردم، منم یک تیکه لوله برداشتم تا از خودم دفاع کنم و درگیری شروع شد، دیگه هیجان اوج گرفت همه مبهوت منو نگاه می کردن، اونا 3تا منم تنها خلاصه یکی با قمه زدن به بازوم منم با لوله 2تاشون را زدم که یکیش درجا مرد و یکیش رفت کما و اون سومی هم قمه را کاشت پهلوم و من افتادم که ناگهان نگهبان شهرک سر رسید و بعدش پلیسها اومدن و اون سومی در رفت و هنوزم پیداش نیست، من منتقل شدم به بیمارستان داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم و سلیمی و خانوادش طوری که بعدا" بفهمیدم هرکاری می تونستن واسم کردن و منو منقل کردن به بیمارستان خصوصی و من نجات پیدا کردم، دمش گرم بخدا خیلی آدم خوبیه، سلیمی و خانوادش مثه پروانه دورم می گشتن مخصوصا" مرجان که از همه چیزش زده بود و فقط به من رسیدگی می کرد، توی بیمارستان بودم که سلیمی فهمید بین من و دخترش خبریه و مخافت خودش را اعلام کرد ولی نظرش نسبت به من عوض نشده بود بازم بهم علاقه داشت و با میل و رغبت تحویلم می گرفت اما می گفت چون اختلاف طبقاتی داریم بعدا" با دخترش دچار مشکل میشم، خلاصه با پافشاری مرجان سلیمی تسلیم شد اما فقط با هم باشیم نه اینکه کار به ازدواج بکشه. مادرم اشکش در اومد وبابا هم سرش را انداخت پایین. بعد از بیمارستان که مرخص شدم سلیمی و خانوادش این ماشین را بهم هدیه دادن، چند روزی توی ویلاشون بودم حالم که بهتر شد راه افتادم اومدم تا بعد عید برم دوباره سرکارم اونا هم که الان خارج از کشورن. داداش: داستان اون 3تا دزد چی شد؟.... یکیش که گفتم فرار کرد هنوز پیداش نکردن، یکیش که توی درگیری زدم به سرش کشته شد و یکی دیگه هم ازم کتک خورد رفته بود کما و مدتی همونجا موند تا اینکه برگشت و مامورا گرفتنش، خندمون گرفت، بعد دادگاهی شد و الانم داره آب خنک می خوره.... مرتضی: خوب اونی که کشته شد کاریت نداشتن؟.... سلیمی یک وکیل زبردست واسم گرفت که به مثه هزینه بیمارستان هزینه وکیل هم خودش داد، منم که دفاع از خود بود قصد حمله از اونا بود و تبرئه شدم، این بود سرگذشت چندماه نبودنم، چیز دیگه ایی اگه هست بپرسین. مامان: با حالت بغض، نه پسرم دیگه چیزی نتمونده، یهو حق حق گریش را سر داد، آبجیم پرید کنارش.... مامان من که همه چی را گفتم چرا گریه می کنی خوب؟.... اگه از دستت میدادیم چی؟.... خواستم بگم روحتونم خبردار نمی شد که جواب ظالمانه ایی بود، الان که مثه پلنگ کنارتونم، مامان توروخدا بس کن گریه را، من که هنوز نمردم.... خدا نکنه، این چه حرفیه می زنی آرش.... خوب پس گریه نکن ببین همه دپرس شدن.... بلند شد رفت صورتش را آب بزنه آبجی هم باهاش رفت. بابا: خیلی خوشحالم که سرحال میبینمت اما پسرم تا یک قدمی مرگ رفته بود، مدتی توی بیمارستان بودی اما هیچ خبری به ما ندادی چرا؟.... آخه چیز مهمی نبود.... چیز مهمی نبود؟.... نه، وقتی زنده موندم و داشتم دوا درمون می کردم دیگه چرا باید شما را دل نگران می کردم، شما اذیت می شدین می دونستم دلتون طاقت نمیاره و این همه راه را میومدین تا ببینین چه خبره، آخرشم دکتر باید کارش را می کرد و از دست کس دیگه ایی کاری برنمیومد منم که روز به روز حالم بهتر می شد.... ولی باید باخبرمون می کردی آرش.... چشم ببخشید، با خنده گفتم، اینبار که رفتم بیمارستان حتما" خبرتون می کنم. بلند گفتم: مامان شام آماده نیست؟.... صدایی اومد آبجیم بود، الان میاریم، زن داداش هم پاشد رفت پیششون و آروم آروم سفره چیده شد و شام خورده شد.
همه به گپ و گفت مشغول بودیم تا لحظه سال تحویل رسید...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#62
Posted: 8 Dec 2013 18:40
قسمت 12:
لحظات آخره دیگه چیزی به سال نو نمونده، پدر قرآن بدست کنار سفره 7سین نشسته. دور تا دور سفره نشستیم منم که بابای این آجیل را در آوردم، مامان هی میگه نخور دل درد می گیری اما کو گوش شنوا، به یکباره هممون هماهنگ شروع کردیم: 10،9،8،7،6،5،4،3،2،1. سال جدید شروع شد همه بلند شدیم و ماچ بود که روانه همدیگه می کردیم، چقدر رسممون جالبه روبوسی و عیدی دادن خیلی زیباست، اگه کسی هم ناراحتی از کسی داشته این رسم موجب میشه تا دوباره آشتی کنن هرچند یک سری مثه من کینه شتری دارن. همه عیدی ها را دادن دیگه نوبت من بود، دیگه آرش دستش توی جیب خودشه، شروع کردم به همشون نفری 10000تومن عیدی دادم نباید کم میاوردم. کمی دیگه نشستیم و حرف زدیم منم که بیشتر شنونده بودم، چقدر خوب بود الان مرجان هم کنارمون بود، هرکسی با خانمش اینجاست فقط منم که تنهام. مرجان تو هم الان حس منو داری؟ دیگه کم کم باید می خوابیدیم چون از صبح دیگه دید و بازدید شروع میشه، از این قسمت عید خوشم نمیاد نه اینکه بد باشه! من باهاش مشکل دارم اما خوب موجب میشه سالی یکبار هم که هست اطرافیان را ببینیم. رفتم داخل اتاق لباس عوض کردم بخوابم که گوشیم زنگ خورد، مرجان که امروز زنگ زد معلوم نیست دوباره کی بزنه، رکسانا هم اونوره یعنی رکساناست که زنگ زده؟ خروس بی محل که هست ولی تعجب انگیزه اگه رکسانا باشه رفتم سمت گوشی هااااان؟ رضوان؟ رضوان دیگه کیه؟ آها همون پسره که با هم از اصفهان اومدیم، سلام بر فیثاغورث بزرگ سال نو مبارک.... خندش گرفت، سلام آرش جان، سال نو شما هم مبارک.... نوش جان، بابا کجایی؟ رفتی که رفتیااا.... نه بخدا اینقدر هم بی معرفت نیستم، خودتم که یادی از من نکردی با مرام.... خوب خودت چطوری؟ چی شد یاد فقرا افتادی؟.... ممنون خوبم، به یادت که بودم، آدم که خوبیهای دیگران را فراموش نمی کنه، دیگه گفتم سال جدید اومده یادی تازه کنم، امیدوارم سال خوب و خوشی داشته باشی.... همچنین شما، خیلی خوشحال شدم صدات را شنیدم.... فدات فراموشمون نکن ما دوستت داریم.... قربونت، شب خوش. دراز کشیدم و کمی با گوشی ور رفتم تا خوابم برد.
صبح زودتر پاشدم تا صبحانه را بزنیم تو رگ و عید دیدنی را شروع کنیم. داداشم که ماشین داشت، به مامان گفتم نمیشه سوئیچمو بدم مرتضی و خودم نیام؟.... نه پسرم زشته، میریم چند دقیقه میشینیم و بر می گردیم دیگه.... درسته چند دقیقه میشینیم و بر می گردیم اما چندین جا هی باید بشین پاشو کنیم، من خوشم نمیاد از این بازدیدها.... آرررش؟ خجالت بکش.... دیگه ادامه ندادم چاره ایی نبود باید می رفتم، حالا چی بپوشم؟ کدومشون؟ اووووووم!!! ای وای به مرجان قول داده بودم که کت و شلوار بپوشم، ای خدا چرا هرچی کار سخته واسه منه؟ حالا کی می خواد با کت و شلوار اینور اونور بره؟ خدااااا! حالا سیاه بپوشم یا سفید؟ هاااااان؟ سفید؟ نه سیاه، نه سفید، هااان؟ باید فیلسوفانه فکر کنم که ببینم سیاه بهتره یا سفید؟ای وااااای این چه کاریه مگه اسپرت چشه خوووووب؟ اه ه ه ه. نتیجه مغز تهی من میگه هردو پس نصف تنه سیاه و نصف دیگشم سفید، اتفاقا" مد هم میشه. ولش سیاه می پوشم زیاد تو چشم نیست. کت و شلوار را پوشیدم و اومدم از اتاق بیرون خانواده بودن که با شونصدتا چشم داشتن منو می خوردن. زن داداش: وااااای آرش چقدر خوشتیپ شدی خیلی بهت میاد، رو کرد به داداشم گفت، نمیشه از آرش شماره بگیرم؟.... آبجی: راست میگه، آرش خیلی بهت میاد.... مامان: پسرم مبارکت باشه خیلی بهت میاد امیدوارم تو لباس دامادی ببینمت، شما هم چشم نزنین پسرمو.... مرتضی: کلک اینجوری که هرجا بریم فقط باید شماره جمع کنی.... ممنون نظر لطفتونه حالا کجا باید بریم؟.... میریم خونه فامیلا، بعله، خوب راه بیفتیم دیگه انصافا" زیاد نشینین. راه افتادیم و دونه دونه به ترتیب سنشون بهشون سر زدیم و یکی از این فامیلای عزیز بابای ژاله است. وقتی رفتیم خدا را شکر سر ژاله هم اونقدر شلوغ بود که نتونست زیاد شیطنت کنه و با هم شوخی زیادی نداشتیم. اونجا را هم مثه هرجای دیگه گذروندیم و بالاخره نوبت به خونه خودمون رسید، خواستیم برگردیم خونه که موقع ظهر بود به مامان گفتم: مامان الان که نمی تونی ناهار درست کنی غیر اینه؟.... آره دیر شده ولی یک چیزی آماده می کنم عوضش شام جبران می کنم.... نه منظورم این نیست، میگم ناهار بریم بیرون مهمون من.... نه پسرم خودتو خرج ننداز.... نه تعارف نمی کنم مامان، جدی میگم دلم می خواد یکبار مهمون من باشین.... والا نمی دونم چی بگم.... خوب پس زحمت بکش با داداش تماس بگیر بگو ناهار میریم بیرون به این آدرس. مامان و آبجی و زن داداش ماشین من بودن و بقیه ماشین داداش. مامان بهشون خبر داد منم گاز را جفت کردم از داداش زدم جلو، لایی کشی شروع شد، وای که این صدای اگزوز واقعا" تحریک کنندست آدم دلش می خواد فقط گاز بده تا نعره اگزوز بیشتر بشه. مامان: چیکار می کنی آرش؟ آرومتر.... نترسین سلامت می رسونمتون.... آبجی: توروخدا آرش من خیلی می ترسم، آرش آروم برو، زدی، زدی... ای بابا چی چیو زدم مگه الکیه، حال کنین با این رانندگی، ملت آرزوشونه اینجوری برونن.... مامان: بس کن آرش، آروم برو دیگه.... ای بابا شما دیگه کی هستین، کوبیدم روی ترمز و کشیدم 3، اینجوری خوبه؟.... آها آروم برو پسرم عجله نداریم که.... ولی از زن داداش یاد بگیرین صداش درنیومد.... زن داداش: آب دهنشو قورت داد، من نیاز به دستشویی دارم همین الان، خیلی بد میری آرش..... هممون خندمون گرفت، مامان: از اصفهان همینجوری اومدی نه؟.... نه بابا، یک لحظه گفتم شاید نترس باشین که زد به کاهدون، توی دلم گفتم هی رکسانا کجایی که ببینی، اگه رکسانا بود بیشتر تشویقم می کرد خودشم با اون ماشین مشکیش زوزه کشان ازم پیشی می گرفت، هر بدی داشت این دختر عوضش رانندگی خیلی خوبی داشت، باور دارم اگه اون شب که با شهناز مسابقه داشتم اگه بجای شهناز رکسانا بود حتی اگه تصادف می شد نمی ذاشت ازش سبقت بگیرم اینو مطمئنم، واقعا" این دختر توی رانندگی حرف نداره، بی شرف پورشه هم داره دیگه هیچ کسی را محل نمیزاره، عمرا" بشه توی خیابون باهاش کل انداخت، ولی انصافا" نمردیم پورشه هم سوار شدیم کی باور می کنه؟ ای خدا نصیب کن لامبورگینی هم سوارشم دیگه آرزویی ندارم، بخدا اگه لامبورگینی داشتما محل سگ هم به این مامورها نمیزاشتم چون هیچ وقت نمی تونستن منو بگیرن آی چه حالی میده با لامبورگینی بری مسافرکشی، چه شود! توی افکار خودم بودم اصلا" به حرفای خانما توجهی نداشتم که رسیدیم به رستوران نشون کرده، از اونجایی که مجبور شدم سرعتم را کم کنم داداشم هم به ما رسید و با هم رسیدیم رستوران، تا پیاده شدیم بابام اومد جلو: آرش خیلی بد میرونی این چه طرز رانندگیه؟... داداش: بابا درست میگه، اینجوری که دو روزه سرتو به باد میدی.... بی خیال من هیچیم نمیشه، بریم ناهار بزنیم که مهمونا دم در خونمون منتظرن. ناهار را خوردیم و راه افتادیم سمت خونه، وارد حیاطمون شدیم و رفتیم داخل خونه. احساس خستگی داشتم رفتم توی اتاق تا چرتی بزنم، وقتی بیدار شدم خونمون مهمون بود آروم واسه آبجی پیام دادم که کیا هستن؟.... یکی از همسایه هاست..... خیلی وقته اومدن؟.... آره.... من توی اتاقم صدات درنیاد رفتن خبرم کن. کمی گذشت، ای بابا اینا چرا نمیرن؟ عید دینی که این همه طولانی نمیشه، ای بابا پاشین برین دیگگگه، بالاخره رفتن و من آزاد شدم، نه سلامی و کلامی با سرعت تمام رفتم سمت اتاق فکر، آخخخش راحت شدم اووووف داشتم می ترکیدما. خبری از داداش اینا نبود ظاهرا" رفته بود سمت خانواده زنش، کمی نگذشته بود که گروه بعدی مهمونا اومدن. ای بابا مگه قرداد بستین که همتون همین امروز عید دیدنی کنین، اینجوری فایده نداره تا کی می خوام توی اتاقم پنهون بشم؟ حوصله مهمون بازی هم ندارم بهتره بزنم بیرون رفتم لباس عوض کردم کمی پیش مهمونا نشستم چون منو دیده بودن مجبور بودم و بعد سوار بر ماشین راه افتادم.
زنگ زدم واسه احسان: سلام احسان.... سلام آرش عیدت مبارک.... عید تو هم مبارک، از دست مهمونا از خونه زدم بیرون، میای یا نه؟.... خیابون گردی؟.... میریم یجا میشینیم قلیون می زنیم تا شب.... خوب باشه چند دقیقه دیگه دم در خونتونم زود بیا.... باشه خداحافظ...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#63
Posted: 9 Dec 2013 17:55
قسمت 13:
دم در خونه احسان اینا منتظر موندم تا بیاد. اون که کار خاصی نمی خواست بکنه الان 20 دقیقه گذشت هنوز نیومده، تا خواستم باهاش تماس بگیرم هیکل نحسش از در خونشون بیرون اومد، تا نشست توی ماشین امونش ندادم، کدوم گوری بودی؟ چرا دیر اومدی؟.... علیک سلام عید شما هم مبارک، پسر تو هیچ وقت آدم نمیشی.... کوس شعر نگو، تو که آدم شدی چه غلطی کردی، خیلی مغرورانه گفتم، من مقام فرشته بودن را بیشتر می پسندم و نیازی به آدم شدن ندارم.... خفه شو بابا، بیا روتو ببوسم، عیدی بده به من بعد بازخواست کن.... سرش را آورد جلو که روبوسی کنه خودمو دادم عقب، لازم نیست همینجوریش عیدم مبارک هست لطفا" با توفت خرابش نکن، استارت زدم و راه افتادم، خوب نگفتی چرا دیر اومدی؟....هیچی بابا این دخترای فامیل که اجازه نمیدن.... چیه نکنه بازم عموت اینا خونتون بودن؟.... ببین بچه چقدر زرنگه، آره هم عمو بود هم دختر عمو.... آخرش همین لاس زدنات موجب میشه عقدش کنی حالا ببین.... هه، ما از لاس زدن گذشتیم وارد عمل شدیم.... به به، جدی کردیش؟.... کردن که نه چون دختره ولی خوب ی کارایی کردیم که بی فیض نمونیم.... فکر کنم اگه منم حواسم نباشه ترتیبمو بدی.... نه دیگه اینجوریام نیستم.... نه توروخدا حالا این یکبار را بیا بکن.... باشه حالا چون تو میگی منم در راه دوست جان فشاری می کنم.... یکی زدم پشت گردنش، احسان جدی تو خجالت نمی کشی با فامیلات لاس می زنی؟.... نه واسه چی آخه؟ ببین آرش داداش آدم اگه کونی بود باید بکنیش، می دونی چرا؟.... خندیدم، چرا؟.... چون اگه نکنیش یکی دیگه می کنتش، داستان این دخترای فامیلمون هم همینطوره، اونا کرم از خودشونه وگرنه من و امثال من هیچ گوهی نمی تونیم بخوریم، وقتی طرف اهل دله چرا من غیرتم الکی گل کنه؟ اگه من نکنمشون فکر کردی اینا به راه راست هدایت میشن؟ نه، میرن به یکی دیگه میدن پس بهتره از گوشتهای خوشمزه بهره ببرم.... چه منطق مزخرفی داری.... تو فکر کن مزخرفه ولی واقعیته. احسان حرف بدی هم نزد، راست می گفت یارو اهل حاله نکنیش خوب یکی دیگه می کنتش مهم نیست که تو جلوتو بگیری یا نه، مهم مفعوله که جلوشو نمی گیره، نمی دونم آدم بعضی وقتها بین باید و نباید شک می کنه، نمی دونم کدوم درسته مثلا" شهناز داد می زنه این کارست یا اصلا" چرا جای دور بریم همین نسیم پرستار خوش بار بنده، آخه که چه حالی کردم من باهاش همش استرس بود، الان این نسیم را من نکنم یکی دیگه می کنه پس باید بکنمش تا بی بهره نمونم؟ اگه بکنمش اون وقت مرجان چی؟ یعنی با این کارم به مرجان اجازه دادم که اونم می تونه با غیر من سکس کنه؟ الان کدوم درسته؟ نسیم که دهندست حالا یا من یا یکی دیگه، خوب اگه من بکنم مرجان هم با یکی دیگه!!! ای بابا موضوع چقدر پیچیده شد آخرش نفهمیدم کی کیو باید بکنه؟ الان چرا منو دارن می کنن؟
آرش، آرش، آرش، هوووووی.... یهو حواسم اومد سرجاش غرق در افکارم بودم تا اینکه احسان صدام کرد نگاهی بهش کردم، چته احساااان؟.... کجایی پسر؟ اصلا" حواست نیست کلی صدات کردم.... از دست تو که فکر آدمو درگیر می کنی، حالا چی شده؟.... خوب تبریک میگم بالاخره به مقام آدمیت رضایت دادی، چیزی نشده فقط سفره خونه را رد کردی.... تو اون روح پر فتوحت احسان.... تو رد کردی فحشش واسه منه؟.... خوب اشکالی نداره میریم ی جای دیگه، مگه این شهر فقط همین سفره خونه را داره احمق.... دادش رفت هوا، ننننننه دور بززززن همینجا خووووبه.... ای بابا آرومتر گوشم رفت، چه فرقی داره.... خوب حتما" فرقی داره که من میگم همینجا دیگه، دور بزن جون آرش اذیت نکن.... من که نفهمیدم چی میگی ولی باشه، دور زدم و همونجایی که گفته بود پیاده شدیم رفتیم داخل و وارد یکی از آلاچیقها شدیم و قلیون دو سیب سفارش دادیم احسان پرید وسط که دوتا قلیون بیارن گفتم، دو نفریم، دوتا قلیون می خوایم چیکار؟.... خوب یکی کمه.... من زیاد نمی کشم میدمش به تو.... نه خوشم نمیاد مال تورو بکشم.... مال من کشیدنی نیست خوردنیه، خوب واسه من یکی زیاده من که مثه تو معتاد نیستم.... آرش چرا گیر میدی نترس حسابش با من.... چرا مزخرف میگی من که واسه حساب نمی گم، فهم و شعورت همین حده، هر غلطی که دلت می خواد بکن ولی اگه فشارت ولو شد روی زمین حتی اگه بمیری هم دکتر نمی برمتاااا.... باشه بابا. چند دقیقه بعد دوتا قلیون را آوردن داشتیم چاق می کردیم که گوشی احسان زنگ خورد، سلام کجایی؟ بیاین آلاچیق شماره 8، باشه منتظرم. متعجب نگاش کردم، این کی بود که گفتی بیاد اینجا؟.... دوستم بود.... دوستت یا دوستات؟.... دوستام چه فرقی داره خوب.... احمق اگه قرار بود کسی را بیاریم که خودم به چند نفردیگه می گفتم دیگه.... بازم جوش آوردی که.... د آخه این همه از دستت دارم حرص می خورم اما تو عوض نمیشی بعد ادعا می کنی که آدمی. توی همین گیرودار بودیم که یکی اومد دم آلاچیق و گفت سلام.... روم را برگردوندم، فکم داشت میفتاد کف آلاچیق که رو هوا گرفتمش، سحر و شهناز بودن، سحر: اجازه هست؟.... همینطوری مات مونده بودم، احسان: سلام خوش اومدین بفرمایین. بدون اینکه من چیزی بگم اونا اومدن تو. شهناز: سلام آرش حالت خوبه؟ عیدت مبارک.... اصلا" تحویلشون نگرفتم، احسان واسه همین بود دوتا قلیون سفارش دادی؟ سرش را به نشانه تایید تکون داد، پدر عالم و آدم همه بسوزه اگه توی نکبت بزاری که من اعصابم راحت بمونه فقط واسم دردسری، از جام خواستم بلند بشم برم بیرون که احسان دستمو گرفت.... احسان: آرش زشته ناسلامتی مهندس مملکتی این رفتار در شان تو نیست.... غلط اضافی نکن، بازم سحر محلت نذاشت شرط گذاشت که منو بیاری تا ببینتت؟ توی نکبت نمی خواد به من رفتار اجتماعی یاد بدی اصلا" من بی سوادم، اصلا" بی شخصیتم، بادستم شهناز را نشون دادم، آقا به کی بگم خوشم نمیاد بااین خانم یکجا باشم این کجاش ایراد داره؟.... سحر: آقا آرش اینکه دوست نداری بمونی هیچ بحثی نیست ولی اینجور نیست که واسه احسان شرط گذاشته باشم که شما را بیاره از اون شب به بعد من و احسان با هم در تماسیم بعدشم مگه شهناز جونم چه هیضم تری فروخته که نمی خوای باشی؟.... خوب خدا شما دوتا را به پای هم پیر کنه به من چه؟ شهناز جونت چشش نیست، تمام وجودشه.... شهناز: درست صحیت کن آرش.... بیشین بینیم بابا، درست صحبت نکنم چی میشه مثلا" خانم محترم من دوست ندارم با شما باشم چرا دست از سرم بر نمیداری؟.... کی با تو کار داره مگه واسه تو اومدم؟.... با من کاری نداری فقط هرجا که من هستم تو هم یهو سبز میشی نمی دونم چرا.... برو بابا، درگیری با خودتا، سحر پاشو بریم این حالش خوش نیست.... احسان: ا د بیا، شهناز خانم، آرش، بخدا زشته عین بچه ها می مونین، سال جدیده کدورتها را بزارین کنار، آرش بی خیال شو بخدا رفتارت درست نیست، بازم داری بتاخت میری خودتم می دونی آخر این تاخت و تاز بعدا" واست چی میاره.... احسان درست می گفت، توی این چند سال رفاقت همونطور که من می شناسمش اونم منو کامل می شناسه، می دونست هروقت بتاخت رفتم جلو آخرش ناراحتی و عذاب وجدان واسم داشت. سکوت کردم بهترین حرف سکوت بود.... احسان: مهم نیست که با هم دوست میشین یا نمیشین حداقل طوری رفتار کنین که الان کنار همدیگه هستیم خوش بگذره، طوری رفتار کنین اگه روزی جایی همدیگه را دیدین بتونین توی چشم همدیگه نگاه کنین، بابا دنیا مگه چند روزه که دنبال ناراحتی و غمش میرین؟ حال کنین، بخندین، گور بابای دنیا، گور بابای فردا، امروز را بچسبین که تکرار شدنی نیست.... متعجبانه به احسان نگاه کردم، احسان خودتی؟ اینا را از کجا یاد گرفتی؟.... احسان: خداییش دیشب واسم SMS اومد ایناهاش، مفهوم جملم همین SMS بود که گفتم.... خندمون گرفت، میگم به تو نمیاد فیلسوفانه حرف بزنی.... خوب از دیشب چندین بار این پیام را خوندم که حفظش کنم، خیلی مغرورانه گفت، یک ندای درونی می گفت یک جایی به کارم میاد.... همه خندیدیم، سحر: خوب این ندا کیه اون وقت؟.... احسان: دروغ چرا، دختر همسایمونه. سحر با کیفش زد به احسان و گفت: دختر همسایتونه ها؟! بعد از اون سعی کردم کمتر حرف بزنم مخصوصا" با شهناز اصلا" حرف نزنم، نمی دونم چرا از این دختره این همه کینه به دل گرفتم انگار مال پدرم را خورده، احسان همش مزه می پروند، این شهناز و سحر واقعا" معتاد بودن بابای قلیون را در آوردن، جوری شیلنگ قلیون را گرفته بودن که انگاری سینه مادرشونو گرفتن، من که جلوشون کم آوردم، خواستیم پاشیم بریم که سحر گفت: شام بیاین بریم خونه ما دور هم باشیم اگه خواستین بعد شام برین خونتون.... نه ممنون شب اول سال جدیده خانواده منتظرن.... احسان آروم گفت: ای کوفتت نگیره آرش که نمیزاری به وصالمون برسیم، بلند ادامه داد، آره آرش راست میگه ایشالا ی شب دیگه مزاحمتون میشیم.... سحر: هروقت دوست داشتین خبر بدین منتها پس فردا شب ما پارتی داریم با چنتا از دوستان اینم آدرسشه، شما هم تشریف بیارین خوشحال میشیم.... احسان: منم بیام؟.... سحر: بدون تو که لطفی نداره. احسان آدرس را از سحر گرفت.... چنتا دوستان جمله ایی که مرجان هم گفته بود ولی یک ایل آدم اومده بودن، سحر خانم منظورت از چنتا چند نفره؟ آخه 2تا هم میشه چنتا، 1000 تا هم میشه چنتا، لطفا" شفاف سازی کن... سحر: چه فرقی داره 100تا 1000تا، مهم نیست که، مهم اینه که شاد باشیم و بخندیم غم را دور بریزیم درسته احسان؟.... تا احسان خواست حرف بزنه ادامه دادم، بله درسته منتها می ترسم به جای شادی مامورا بریزن سرمون....نترس جاش خیلی دنجه و امنه.... جالا تا پس فردا شب کی مرده کی زنده.... شهناز: ای وای خدا نکنه ایشالا 120 سال.... توی دلم گفتم، دو کلمه هم از مادر عروس. احسان: من که حتما" میام خیالتون راحت.... سحر: آقا آرش حتما" بیاین بهتون قول میدم خوش بگذره از نظر مامورا هم نترسین تا حالا چندبار پارتی گرفتیم اونجا هیچ خبری نشد، اگه نیاین ازتون ناراحت میشم، منتظرتونیم حتما"، احسان حتما" آقا آرش را بیار عوضش منم اونجا هواتو دارم.... احسان: چشم حتما"، اصلا" شک نکن. از آلاچیق اومدیم بیرون و از هم جدا شدیم اونا با 206 شهناز و ما هم با پرشیا، اسب سیاه من رفتیم سوی خودمون.
نزدیکای شام بود که رسیدم خونه. قرار شد شام بخوریم بعد بریم خونه احسان اینا عید دیدنی، هرکاری کردم بپیچونم نشد که نشد، من بودم و مامان و بابا. آبجی و مرتضی رفته بودن سمت فامیلای مرتضی. راه افتادیم سمت خونه احسان، قبلش تماس گرفتم که داریم میایم از خونشون تکون نخورن...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#64
Posted: 10 Dec 2013 21:12
قسمت 14:
وارد خونه احسان اینا شدیم، طبق روال سلام و احوالپرسی و روبوسی و تبریکات عید شروع شد اون لحظه اول همه داشتن با همدیگه احوالپرسی می کردن اصلا" معلوم نیست کی به کیه صدا به صدا نمی رسید منم الکی هی سرمو تکون میدادم و هی می گفتم: قربان شما، عیدتون مبارک، شما خوبین؟ اصلا" نمی دونستم طرف چی داره میگه پشت هم این چند کلمه را تکرار می کردم، اگه یکی این وسط به دیگری فحش میداد عمرا" طرف مقابل میفهمید و در جواب بهش می گفت: ممنون ایشلا سال خوبی داشته باشی. کمی نشستیم بعد احسان گفت بریم اتاقش.
احسان: خوب آرش پس فردا چیکاره ایی؟.... بیکار.... منظورم پارتیه بابا.... آها، نمی دونم می خوای بری واقعا".... آره چرا که نه، اونجا پره دختره شبم که هست یک جای خلوت که دیگه پیدا میشه، واسه محکم کاری کاندوم هم با خودمون می بریم.... ای بترکی که فقط تو فکر کردنی.... خوب چیکار کنم، اگه نکنم چیکار کنم؟ نگاشون کنم؟ شاید شانس منم زد یک پورشه سوار نسیبم شد.... خندم گرفت، این پسره عالم و آدم را داشت می گایید.... خوب میای یا نه؟.... الان بخاطر سحر می خوای هرجور هست منو ببری دیگه؟.... نه بخدا، نه به جان آرش، واسه تفریح خودمون میگم، کون لق سحر و بقیه، رفیقمو عشق است.... خودتی، احسان ی جای کار شدیدا" میلنگه.... بازم که کارآگاه شدی، کجاش میلنگه؟.... احسان اینا خیلی ساده دارن به ما نخ میدن، هرچی میزنم تو سر شهناز انگار نه انگار، حتی سحر هم بی خیالمون نمیشه هرکی دیگه بود تا حالا رفته بود پی یکی دیگه.... خوب طرف خاطرتو می خواد، ازت خوشش اومده واسه همین ازت فراری نمیشه این کجاش طبیعی نیست؟.... احسان بد هم نمی گفت نمونش مرجان چقدر از خودم روندمش ولی لحظه ایی کنار نکشید، نمونش رکسانا، یعنی شهنازم مثه رکسانا شده؟ گفتم: خوب اگه مامورا بریزن چی؟.... هیچی در میریم، سحر که می گفت جاش امنه، مرض ندارن جایی پارتی بگیرن که خودشونم گیر بیفتن که.... آره ولی این همه میریزن پارتی می گیرن اونا هم فکر می کردن جاشون امنه.... ول کن بابا همش فکرات منفیه، خوب بگیرن فوقش یک تعهد و بعد ول می کنن.... برو بابا اصلا" نمی تونم قبول کنم الکی الکی پام به کلانتری باز بشه، توی دلم گفتم نه که تا حالا باز نشده ولی خوب اگه اینجوری گیر بیفتم مرجان بشنوه فکرای بد می کنه نمی دونه که پاکتر از گلم که، از اون بدتر من خودم یک پرونده دارم که هنوز دادگاهی نشده نمی خوام چیزی بهش اضافه کنم نمی خوام به عنوان ارازل و الوات توی دادگاه شناخته بشم و تبرئه شدنم را به خطر بندازه، گفتم: حالا تا پس فردا یک کاریش می کنیم. زمان گذشت و پدر اراده رفتن کرد، راه افتادم سمت خونه، منم که جایگام توی اتاقم بود واسه خودم فیلم گذاشتم و مشغول دیدن فیلم بودم که همون وسطای فیلم خوابم برد.
روز دوم عیده و همچنان عید دیدنیها ادامه داره اما من تا می تونم از این دید و بازدیدها فرار می کنم، امروز قراره مامان و بابا به دیدار همسایه ها برن، دیروز که وقت نشد اما امروز دیگه نوبت اوناست، تا ظهر که مامان و بابا رفته بودن عید دیدنی منم خونه موندم و هرچی زنگ خونمون به صدا در میومد جواب نمیدادم چون بابام که خودش کلید داشت پس اینا مهمونا بودن که منم حوصله هیچ کس را نداشتم، بعد از ظهر که خونه بودم چنتا از فامیلها و اقوام دور و از جمله خانواده احسان واسه پس دادن طلب اومدن که مجبور بودم همه را حضور داشته باشم، واقعا" این دیدنها چند روز دیگه می خواد تمام بشه؟ من نمیدونم اینایی که میان خونمون هنوز یک سری هاشون را ما نرفتیم. خیلی واسم جالبه خیلیهاشون را من بعد از یکسال دوباره دارم میبینم یعنی عید پارسال دیدمشون و تا عید امسال دیگه ندیدمشون. شام قرار شد دایی اینا یعنی ژاله اینا بیان خونمون. این مامان اخرش من و ژاله را بهم می چسبونه انگار نه انگار که گفتم به مرجان نظر دارم. سرشب بود که تشریف فرمایی کردن، واااو ژاله چه تیپ زیبایی زده دل آدمو می بره از وقتی که مامان پیشنهاد ژاله واسه ازدواج را داد طریقه نگاهم به اون عوض شده، یک جور دیگه میبینمش طوری که قبلا" اینطور نمیدیدمش هرچند دلم جای دیگست اما فکری بود که انداختن توی سرم. بعد از شام رفتم توی اتاقم که ژاله به رسم دختر دایی و پسر عمه از نوع نزدیکش، اومد اتاقم.
آرش تنها توی اتاقت چه خبره که اومدی؟.... هیچی، الان میام پیشتون، اونجا همش بحث و گفتمان بزرگترهاست گفتم بیام کمی با خودم خلوت کنم، الان میام پیشتون.... راست میگی از این حرفای بزرگترها آدم حوصلش سر میره، میشه منم توی اتاقت باشم؟.... خیلی بی خیال گفتم، باش مشکلی نیست که.... بازی چی داری؟.... کامپیوتر یا غیر کامپیوتر؟.... غیر کامپیوتر چی داری؟.... پاسور، تخته نرد، شطرنج، کلاغ پر و اتل متل هم هست.... خندش گرفت، کامپیوتر چی داری اون وقت؟.... فقط فوتبال... بلدی یا الکی نصب کردی؟.... بهم برخورد یک دختر به من میگه فوتبال بلدی یا نه، اونقدر بلد هستم که یکی مثه تورو ببرم.... منو ببری؟ اممممکان نداره، حاضرم شرط ببندم.... شرط؟ باشه چه شرطی؟.... هر شرطی که بزاری قبوله چون به بازیم ایمان دارم.... تمشششششک، سوسکی بابا، با خودم گفتم چند روز پیش هم یکی ادعاش میشد آخرش شام داد.... خواهیم دید کی سوسک میشه.... کامپیوتر را روشن کردم، پس هرکی برد هرچی بگه بازنده باید قبول کنه، قبول؟.... نگاه مغرورانه ایی کرد و محکم گفت: باشه ولی از الان بهت بگم من از شرطم کوتاه نمیام نگو نگفتی.... حالا توببر.... خنده غرورآمیزی کرد، تا دقایقی دیگه معلوم میشه.... ظاهرا" این دختره خیلی به بازیش می نازه، نکنه واقعا" ببره روم کم بشه؟ نشستیم پای بازی تیم ها را انتخاب کردیم و بازی شروع شد، نه واقعا" یچیزیایی بارشه ولی به من میگن آرش، ژاله هنوز دیر نشده می تونی صرفه نظر کنی.... هه، شب درازه پسرعمه.... بعللله منتها این شب به نفعت تموم نمیشه، چند دقیقه از بازی گذشت و گل اول را زدم و فریاد زدم گللللللل.... نگاهی کرد، همچین خوشحال شدی که انگار توی ورزشگاه آزادی گل زدی که.... رو کم کنیه دختر دایی جان، همین الان خراب کردی که.... عجله ایی نیست وقت دارم هنوز. مامان وارد اتاق شد: چیکار می کنین که صدای فریادت اومده اون طرف؟!.... هیچی برادرزادت داشت ادعا می کرد که رو دست خورد.... مامان: ادعای چی اون وقت؟.... همین که داریم بازی می کنیم.... ژاله تو هم اهل فوتبالی عمه؟.... ژاله: همچنان که داشت بازی می کرد، عمه این پسرت هیچی بارش نیست الکی الکی یک گل زده همه همسایه ها با خبر شدن، الان حالشو می گیرم.... توی دلم گفتم حالم توی کمرمه نمی تونی بگیری، مامان بیا دست ژاله را بگیر ببر که الان می بازه حوصله گریه کردنش را ندارم.... مامان: عمه هرجور هست ببرش روشو کم کن، مامان از اینکه من و ژاله با هم بودیم و شوخی می کردیم خوشحال بود هرچی باشه انتخاب اون ژاله بود و دوستش داشت، در را باز گذاشت و از اتاق رفت، حواسم به رفتن مامان بود که ژاله از فرصت استفاده کرد و گل مساوی را زد و با اشتیاق تمام از جاش پرید، گل گل گل، یووهووو، گل گگگگگگل، پرید رفت از اتاق بیرون، عمه عمه.... مامان: جان عمه؟ همه به اون نگاه می کردن، عمه گل مساوی را زدم.... باریکلا ببینم چیکار می کنی.... مادر ژاله: دختر آرومتر چه خبرته.... مامان: بزار خوش باشن دارن با هم فوتبال بازی می کنن.... ژاله: عمه دستمال بیار پسرت اشکاشو پاک کنه.... داد زدم، بیا ادامه بازی را انجام بده هنوز نیمه اول تموم نشده الکی داد و بیداد نکن، یارو توی لالیگا گل می زنه مثه تو ذوق نمی کنه، ژاله خجالت بکش یارو تو جام جهانی گل می زنه انقدر خوشحال نمیشه که از زمین بازی بپره بیرون بره به مادر رغیبش بگه که من به پسرت گل زدم، بیا تا بهت نشون بدم یک کاسه ماست را چجوری می خورن.... همه زدن زیر خنده، دایی: شما دوتا پس کی می خواین بزرگ بشین؟.... بازی ادامه پیدا کرد، واقعا" حرفه ایی بازی می کرد گل زدنش کار ساده ایی نبود نیمه اول تموم شد و من نتونستم کاری کنم حتی بیشتر دفاع کردم تا حمله، باید نیمه دوم حتما" گل برتری را بزنم دیگه حیثیتی شده، همه فهمیدن، اگه ازش گل بخورم آبروم میره.... کمی استراحت کردیم و نیمه دوم شروع شد، انگار واقعا" داشتیم لیگ برتر بازی می کردیم، همون 2-3 دقیقه اول ژاله با حمله ایی برق آسا گل دوم را زد و فریاد گل گلش پیچید، ناکس انگار خودش سازنده این بازی بود خیلی قشنگ بازی می کرد دیگه حرصم در اومد بهش نگاه انداختم.... ژاله: چیه کم آوردی؟ می خوای همینجا تمومش کنیم؟.... چرا کم بیارم هنوز وقت دارم.... آرش بیشتر گل می خوری نمی تونی جمعش کنیا.... برو بابا محاله بزارم تو ببری.... از من گفتن بود. بازی را ادامه دادیم، ای بابا یا نمی تونم حمله کنم یا سریع حمله منو خفش می کنه، آروم آروم بازی سمت ژاله سرد شد و اواسط نیمه دوم بود که طی یک ضد حمله باور نکردنی و جا موندن بازیکنای ژاله، شانسی شانسی فرصت اومد دستم و گل برابری را زدم، با شوق فراوان داد زدم گللللللل، طوری فریاد زدم که ژاله گوشش را گرفت خودمم باورم نمی شد مساوی کردم واقعا" شانسی بود. حالا از این به بعد اگه نتونم گل بزنم حداقل نباید گل بخورم، مساوی آبرومندانه تر از باخته ولی مگه این دختره میزاره؟ اصلا" توی بازی فوتبال به گرد پاش هم نمیرسم الکی نبود که ادعا می کرد، دیگه کارم شده بود فقط دفاع، وقت حمله بهم نمیداد، زود توپ را می گرفت انتهای نیمه دوم بودیم که حملاتش خیلی زیاد شده بود، توپی که توی دستم بود را رفتم پاس بدم هنوز وارد زمین ژاله نشده بودم که پاسم لو رفت و ژاله چشم برهم زدنی با بازیکناش توپ به دست اومدن سمت دروازم چنتا پاس کاری و نهایتا" توی محوطه دروازه بان قرار گرفت و با یک دریپل خیلی قشنگ از دروازه بان به زیبایی هرچه تمامتر گل سوم را زد، جیغ و داد کل اتاق را پر کرد، مامان من و ژاله سریع خودشون را رسوندن اتاقم و از قضیه باخبر شدن دیگه نمی تونستم سرم را بالا بگیرم، تمرکزم توی بازی از بین رفت و با حرص و عصبانیت بازی می کردم که این به نفع ژاله بود و در دقیقه آخر بازی از گوشه سمت چپ زمینم سانتر شد روی دروازه من و با ضربه سر بازیکن پاس به یکی دیگه از بازیکنا داده شد، دروازه بان کوفت گرفته من جا موند و بازیکن آخر ژاله گل چهارم را زد و بازی تموم شد، چه فریادی راه انداخت این دختره حتی مامانامون هم تحت تاثیر قرار گرفتن و واسش دست می زدن، آبروم رفت 4تا گل خوردم از این دختر، مات و مبهوت به خوشحالی ژاله و مامانامون نگاه می کردم، الکی واسش دست زدم ولی توی دلم پر از غضب بود، بهش تبریک گفتم..... خوب آرش سوسکه بازی را باختی حالا باید شرط را عمل کنی.... برو بابا، چه شرطی من که چیزی یادم نیست.... آرش قول دادی، خودت گفتی هرچی برنده بگه.... حالا من داغ بودم یچیزی گفتم تو چرا باور کردی؟.... مامان: آرش زشته، درسته باختی ولی روی حرفت بمون دل دخترداییت را نشکن.... بااااشه بابا، حالا باید چیکار کنم؟.... مکثی کرد، باید منو الان با ماشینت توی شهر بگردونی و بهم بستنی بدی.... مامان ژاله: ژاله زشته، شرط دیگه چیه.... ژاله: ا مامان، خودش گفت.... باشه من حرفی ندارم.... زن دایی: نه آرش جان، ژاله چیزی نمی خواد.... زن دایی باختم باید بدهیمو بدم دیگه، مرد و قولش... ژاله: بریم دیگه.... پاشدم که بریم دایی مخالفت کرد اما ژاله بی خیال نمی شد. دایی: ژاله، بزار بعدا" از آرش شرطتتو بگیر، این موقع شب که بیرون نمیرن دختر.... زن دایی: بابات درست میگه ژاله جان، لج نکن آرش در نمیره که.... نیشخندی به ژاله زدم، ژاله: آخه بابا اون باخته.... دایی: نه ژاله جان الان دیر وقته یکی شما را میبینه درست نیست، آرش جان بعد میای خونمون طلب ژاله را میدی.... ژاله: ولی بابا!!!.... دایی: دیگه ولی و اما نداره. جاش نبود که اصرار کنم اونطوری حتما" دایی و زن دایی نسبت به اصرارم مشکوک می شدن مامان هم چندباری گفت وقتی دید داداشش تمایل نداره بی خیال شد. بعد از بازیمون دایی کمی نشست و بعد راه خونه را در پیش گرفت.
فردا شب پارتی شهناز و سحره اما هنوز نمی دونم که باید برم یا نرم؟ به نظرم برم بهتره، بابا خسته شدم از بس توی خونه اومدن و رفتن انواع و اقسام مهمونا را تماشا کردم. اما بازم دو دلم معلوم نیست اونجا چه خبره و چه اتفاقی میفته. کاش مرجان بود اون وقت دوتایی می رفتیم اینجوری خاطرجمع بودم و بیشتر خوش می گذشت ولی اگه مرجان بود حتما" رکسانا هم بود مطمئنم، پس حتما" مهران هم بود، ای بابا ما یکی را خواستیم یهو شدن 3تا...
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#65
Posted: 11 Dec 2013 21:30
قسمت 15:
بعد از ظهر بود که احسان تماس گرفت که چیکاره ام، میرم پارتی یا نه که در نهایت موافقت کردم، شام را زدیم و راه افتادیم، این احسان بیش از خود صاحب مجلس ذوق و شوق داشت، همش تو فکر مخ زدنای جدیدش بود. احسان امشب می ترکونی یا پاکیزه بر می گردی؟.... پاکیزه بر می گردم.... عمرا".... تو که منو میشناسی پس مرض داری می پرسی؟.... احسان هر غلطی می کنی بکن اما انصافا" زیاده روی نکن حواستم باشه اگه ریختن بگیرنمون زودی از سولاخی در بریم... قربون سولاخت، خاطرت جمع.... احسان طوری نشه که با خاک انداز جمعت کنما.... ای بابا، یکی باید به تو بگه وقتی مشروب خوریت شروع میشه ته نداری.... من؟!.... نه پس عمه من.... عمت مگه مشروب میزنه؟ حالا چه برندی میزنه؟..... اون نمی تونه بزنه عوضش شوهرش آخر شب می زنتش.... من کی مشروب زیاد خوردم؟ حداکثر دوتا پیک.... تو هر 1.5 لیتر را یک پک حساب می کنی؟ بابا دمت گرم.... من کی 1.5 را یکجا خوردم؟... خوب راست میگی یکجا نمی خوری حدود 20دقیقه طول میکشه که فقط بخاطر حضور دیگرانه این اتفاق میفته.... من که یادم نمیاد.... تو هر وقت نشستی پای دوا خوری قصدت اینه که نهایتا" 2تا پیک بزنی اما نمی دونم چی میشه که تا قطره آخرش میشینی.... ای بابا من اصلا" اینجوریم؟.... نه خداییش، تو اونجوری هستی.... حالا این آدرسی که داده چرا پس نمی رسیم؟ اگه دوبی می رفتیم که نزدیکتر بود.... نمی دونم ولی طبق آدرس همینجاها باید یک فرعی خاکی داشته باشه، جلوتر که رفتیم به فرعی مورد نظر رسیدیم و وارد خاکی شدیم هرچی جلوتر می رفتیم باغ بیشتر می شد. احسان اینجا روزشم ترس داره چه برسه به شب.... آره والا من که پاپیون کردم، پس واسه همین بود که سحر می گفت امنه مامور نمیاد.... مسافتی را رفتیم خیلی تاریک بود احساس کردم پشت سرمون یک ماشینی داره میاد چون نورش خیلی از ما فاصله داشت. احسان اینجا دیگه کجاست نریزن ماشینمون را بدزدن خودمونم بکشن؟.... نمی دونم آرش خیلی خوفناکه.... احمق بجای خوف گرفتنت یک زنگی به سحر جونت بزن ببین شاید اشتباه اومدیم. با سحر تماس گرفت اونقدر صدای موسیقی میومد که اصلا" معلوم نبود چی میگه یا چی می شنوه تنها چیزی که فهمیدیم این بود که خاکی را تا انتها بیاین ما منتظرتونیم. چراغ ماشین پشت سرمون بهم خاطر جمعی بیشتری میداد که اونا هم شاید می خوان برن پارتی. اوه احسان اونجا را نگاه انگار خونه ایی چیزی هست نورش مشخصه.... آره آره حتما" خودشه. خاطرم کمی راحت شد. در ورودی خونه ایی که نورش روشن بود ایستادیم یک خونه جنگلی بود که با چوب درست شده بود نه ماشینی بود حتی 206 شهناز و نه برقی فقط فانوس نفتی روشن بود که آویزون بود. به احسان نگاهی کردم، احسان اینجا کجاست؟ یعنی اشتباه اومدیم؟ اینجا حتی برق نداره چجوری می خواد پارتی برگزار بشه؟ این یک خونه جنگلیه پارتی درکار نیست حتی شهناز اینا هم نیستن اینجا چه سوت و کوره.... نمی دونم آرش من کوپ کردم بیا برگردیم. میون صحبتم با احسان بودم و اصلا" حواسم به ماشین و آدمای پشت سرم نبود که یهو در سمت من و سمت احسان باز شد تا اومدیم به خودمون بجنبیم هردومون را بزور کشیدن بیرون تا پیاده شدم خواستم بگم که هووووی چه خبرته، هنوز صورت طرفو ندیده بودم که ضربه سنگینی خورد پشت سرم بیهوش شدم موقعی که بهوش اومدم به صندلی ایی میون یک اتاق که با چوب درست شده بود که فکر کنم اتاق همون خونه جنگلی بود بسته شده بودم و دهنم بسته شده بود یک چراغ نفتی کوچیک با نور کم روشن بود و هیچی خوب معلوم نبود ای خدا اینجا دیگه کجاست، من چرا بسته شدم؟ پس احسان کجاست؟ چه اتفاقی افتاده آخه؟مدتی گذشت و دو نفر با چراغ شارژی بزرگ ماسک زده وارد اتاق شدن.
راوی نفر سوم فراری، از دزدی کارگاه سلیمی:
از اون شب که با اومدن مامورا فرار کردم مدتی گذشت، از کشته شدن داداشم سخت عذاب وجدان داشتم باید هرطور هست انتقامش را بگیرم باید خونش را با خون قاتلش بشورم. کمی که آبها از آسیاب افتاد، اواخر اسفند ماه بود که دوباره به اصفهان برگشتم تا آمار قاتلش را در بیارم اما نباید زیاد آفتابی بشم، خبرها دورادور بهم رسید که از ما 3تا غیر داداشم که کشته شد نفر دوم هم دادگاهی شد توی زندانه و من تحت تعقیبم و قاتل اسمش آرشه، تحقیقات نشون داد که کارگر اون کارگاه بوده و شبها اونجا می خوابید اما الان کجاست؟ کسی را فرستادم دم کارگاه موقع تعطیلی کارگاه از چنتا از کارگرهای اونجا آمار دقیق آرش را در آوردن و گفتن که اومده خداحافظی کرده رفته شهرشون، آمار شهرشون را درآوردم. با دوستم سفر کردیم به شهر آرش و آدرسش را درآوردیم کار زیاد سختی نبود، خوبی خلاف اینه که تو هر شهری آشنایی داری، حالا که پیداش کردم باید طوری خونش را بریزم که اگه خواستم دادگاهی بشم فقط جرمم دزدی باشه و قتلش گردنم نیفته پس باید بی صدا بکشمش، ولی چطوری؟ با دوستام به این نتیجه رسیدیم که بهترین روش اینه که دوتا دختر خوشکل که مطیع ما هستن اجیر کنیم و به عنوان طعمه بندازیمشون جلوی آرش که آرش گیر یکی از این دوتا بیفته. طعمه انداخته شد اما آرش به دهان نگرفت این دوستش بود که به تورمون افتاد اما هرجور بود باید آرش را به چنگ میاوردم اونم بی صدا، شهناز هر سری نارضایتی و سرکوب شدن از سوی آرش را تکرار می کرد ولی با کتک میفهموندمش که خودش یا سحر باید بیارنش به محل قتلگاه که خونه جنگلی میون باغی در گوشه ای از این شهر بود، این خونه جنگلی نه برق داره نه آب و پشه هم اونجا پر نمیزنه همینجوری افتاده و بیشتر پاتوق خلافکارها یا بهتر بگم پهانگاهشون موقع فرارشونه که اینجا را هم خلافکارای این شهر نشونم دادن دخترها را هم اونا معرفی کردن البته غیر عباس که با من از اصفهان اومده بود کسی نمی دونست که می خوام آرش را بکشم، سحر و شهناز چندبار ازشون خواستن که بیان به خونشون اما اونا دم به تله نمیدادن به دخترا گفتم یکبار دیگه پارتی را بهونه کنین و بکشونینش محل قرار اگه نشد از راه دیگه وارد میشیم که این روش جواب داد و به تله افتادن، حالا وقتشه که انتقام خون داداشم را بگیرم مهم نیست که دوست آرش حضور داره، چون می خوام بی صدا باشه پس اونم باید با آرش رفع بشه.
راوی آرش:
یکی نور چراغ دستش بود که خیلی روشنایی داشت و یکی دیگه با ماسک جلوم ایستاده بود اصلا" قابل شناسایی نبود، نگاهم به نگاهش افتاد گفت: می خوام دهنت را باز کنم ولی حرف اضافی نزن تا کلاهمون توی هم نره، سرم را به نشانه تایید تکون دادم و دهنم را باز کرد تا خواستم حرف بزنم گفت: خفه شو، هرچی می پرسم را فقط جواب میدی، ور اضافی بزنی دوباره دهنت را می بندم الکی هم داد و بیداد نکن خودت توی مسیر دیدی که آدمیزاد اینجا زندگی نمی کنه که بخواد به دادت برسه پس حرف گوش کن باش. پرسید: می دونی چرا اینجایی؟.... الان باید جواب بدم یا نه؟.... آره بگو.... نه از کجا بودنم؟.... می دونی هرکاری عقوبتی داره؟.... نمی فهمم چی میگی، کدوم کار؟ کدوم عقوبت؟.... می دونی قصاص یعنی چی؟.... میشه واضح حرف بزنی؟ واقعا" هنگ کرده بودم از طرفی هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم اونقدر سفت بسته شده بودم.... خیلی آروم جلوم قدم زد و خیلی آروم و با اطمینان پرسید، مگه شبها توی خوابگاه محل کارت توی اصفهان نمی خوابیدی؟ مگه یک شب زمستانی 3نفر نیومدن واسه دزدی؟ مگه درگیر نشدی و یک نفرشون را نکشتی؟ عباس بیا اینجا، در باز شد و یکی دیگه اومد که اونم ماسک داشت، در بسته شد، هیچ صدایی شنیده نمی شد همه چیزایی که می گفت درست و دقیق بود ولی از کجا داشت این آدرس دقیق را میداد؟ عباس بالا تنش را لخت کن، عباس هم با چاقو لباسم را پاره پاره کرد و کمر به بالام لخت شد، دست روی جای قمه بازوم و پهلوم کشید و نفس عمیقی کشید و فاصله گرفت، اینا زخمهای همون شبه آقا آرش.... چرا خودتو معرفی نمی کنی؟ از کجا این همه اطلاع دقیق داری؟.... اون شب یکی از اون 3نفر در رفت، نرفت؟... آره.... ماسکش را برداشت، من همونم که در رفتم، اونی که کشتی داداشم بود حالا شناختی؟.... مات و مبهوت مونده بودم چی بگم، ای وااای من بگا رفتم، این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست، این همون جای سفتیه که نمیشه شاشید، آرش خدا بیامرزتت آدم خوبی بودی، دوباره دست روی جای قمه پهلوم کشید و گفت: باید دقیقتر می زدم، اون شب شانس آوردی اما امشب شانست جا مونده.... خیلی با دلهره گفتم، خوب شما بهم حمله کردین، من قصد کشتن کسی را نداشتم، اتفاقی پیش اومد.... پیش اومد؟ مگه بهت پیشنهاد ندادیم که باهامون شریک شو یا مزاحم نشو؟.... چرا ولی من که دزد نیستم.... باید پیشنهادمون را قبول می کردی آرش، باید قبول می کردی.... چرا زور میگی، اومده بودین دزدی خوب اون اتفاق افتاد، از روی عمد که نبود... خفه شو ببینم و مشت محکمی کوبوند روی صورتم.... عصبانی شدم و خودم را خواستم تکون بدم اما هیچ فایده ایی نداشت خیلی محکم بسته شده بودم، داد زدم و با عصبانیت تمام گفتم: اگه خیلی مردی و ادعات میشه بازم کن تا بهت نشون بدم با کی طرفی، با خودم گفتم من که راه فراری ندارم پس بهتره خودمو جلوشون کم نکنم، همیشه می گفتم اگه بمیرم چیزی واسه باختن ندارم ولی حالا نمی خوام که بمیرم حالا چیزی واسه از دست دادن دارم حالا چیزی واسه باختن دارم حالا مرجان را دارم ولی راهی ندارم.... خنده تلخی کرد، بازت کنم؟ هه.... آشغال بازم کن تا بفرستمت ور دل داداشت، فکر کردی خیلی مردی و خیلی زور داری که به یک بسته شده حمله می کنی؟ بازم کن نامرد تا بفهمونمت زمونه دست کیه.... عباس اون قمه را بده ببینم، قمه به دست خیلی با عجله اومد سمتم، قمه را بلند کرد همزمان گفتن: فعلا" دنیات دست منه، قمه را کاشت توی قلبم، چشام داشت می زد بیرون، وقتی قمه را کشید بیرون خون فواره می کرد. گفت: باید قبول می کردی پیشنهادمونو، باید قبول می کردی آرش. چشام داشت تیره و تار می شد، چراغ اتاق هنوز روشن بود اما آروم آروم داشت اتاق تاریک می شد، صدای مبهمی تو گوشم پیچید: دیگه خیالم راحته بالاخره انتقام داداشمو گرفتم. یعنی من باید تقاص راه کج نرفتنمو بدم؟ سرم آویزون شد و چونم افتاد روی سینم و هرلحظه پلکهام بیشتر و بیشتر بسته می شد، نمی تونستم کم کم چیزی ببینم، چهره زیبای مرجان اومد جلوم و بهم گفت: آرش دوستت دارم، منتظرت میمونم. قطره اشکی از چشام واسه مرجان منتظرم افتاد و همه چیز تاریک و تار شد. نه چیزی شنیده می شد و نه دیده.
"پایان"
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام
ارسالها: 68
#66
Posted: 12 Dec 2013 15:39
درود.
از وقتی که گذاشتین سپاسگزارم و همینطور ابراز انتقادتون نسبت به پایان داستان.
در چند نقطه آرش اظهار داشت که تا دم خوشبختی میره ولی نمیرسه، چندبار در داستان تکرار شد که کسی که فرار کرده داداش کسیه که کشته شده، در همون اوایل داستان اعلام کرده بودم که از هندی شدن داستان جلوگیری می کنم پس من آروم آروم ذهنتون را آماده کردم واسه اتفاقی ناگوار.
اینکه آرش اون شب دستاش باز می شد و مثه جومونگ می پرید همشون را می کشت یا ازشون فرار می کرد، این اتفاقیه که در فیلمای هندی و کره ایی و اخیرا" ایرانی میفته و نمی تونه واقعیت داشته باشه چون تمام تلاش من این بوده که روند داستان طوری باشه که بشه توی جامعمون لمسش کرد و انتقام چیزیه که بارها لمس شده.
هرچند آخرش با توهین ازم پذیرایی شد ولی باز هم ازتون سپاسگزارم.
دوستتون دارم.
"الهه ی مرگ"
با مردمان این روزگار یک کلام:
سلام،والسلام