ارسالها: 90
#11
Posted: 12 Aug 2013 15:25
قسمت دهم
رفتيم به سمت شهر بازي، شهر بازي خيلي شلوغ بود و گُر و گُر آدم اونجا بود، ماهم همش از جاهاي شلوغ و جاهايي که پسرا بودن رد ميشديم و از قصد خودمونو بهشون ميچسبونديم،آنا چون هنوز بوي آبکير پسره توو مشايتن روش مونده بود خيلي تابلو شده بود و همه ميفهميدن که تازه آبکير خورده
پسرهم که ديدن ما زيادي پايه ايم همش دنبالمون ميومدن، رفتيم بغل ترن هوايي وايستاديمو توي شلوغي مشغول نگاه کردن به ترن هوايي شديم، چندتا پسر که از اول شهر بازي دنبالمون بودن اومدن و پشت ما وايستادن، و چون شلوغ بود همه توو در توو وايميستادن
پسرا هم موقعيت و مناسب ديدن و از پشت تميز کيرشونو چسبوندن به کونمون، کير يه پسر لاي کون من و بود و کير يه پسر ديگه لاي کون آنا، ماهم بهم نگاه ميکرديمو لبخند ميزديم و کونامونو به کير پسرا بيشتر فشار ميداديم
يه پسر که دلو زده بود به دريا يه دستش روي کون آنا بود و با دست ديگش پهلوي آنا رو گرفته بود و گهگاهي دستشو به سينه آنا ميرسوند و مالشش ميداد، کسايي که دور و ورمون بودن همه متوجه ما شدن و مردا که همه له له ميزدن و دختراي جوونم ميخنديدن فقط 2تا زن ميانسال چادري هي چپ چپ نگاه ميکردن و پشت سرمون يه چيزايي ميگفتن، منم ديدم اگه اونجا بمونيم ممکنه آبرومونو ببرن با آنا از اونجا اومديم بيرون و رفتيم به سمت تونل وحشت، تور راه يه پسري بهمون نزديک شد و گفت:
خانم خوشگلا ميتونيم در خدمت باشيم
منم بهش گفتم: چجوري مثلا؟
خوب بريم يه چرخي باهم بزنيم بعد ميريم خونه ميشينيم شام ميخوريمو...
نه... ما اهل خونه اومدن نيستيم، هرکاري داري توي شلوغي
آخه اينجا که نميشه
چرا نميشه خوشگله، بيا توي تونل وحشت ببين ميشه يا نميشه
رفتيم توي تونل وحشت و همون 2تا پسر هم دنبالمون اومدن، ما نشستيم روي يه صدنلي اونا هم پشت سرمون نشستن، فاصله بينمون زياد نبود ، توي راه اونا هي دست مينداختن و سينه هامونو مالش ميدادن منو آنا هم نگاهي به دور و برمون کرديمو يدفه مانتومونو کشيديم بالا و چون زيرش چيزي نپوشيده بوديم سينه هامون راحت فاتاد بيرون، چشماي پسرا 4تا شده بود و نزديک بود همونجا خودشونو خراب کنن، سريع سينه هارو جابجا کرديم تا تونل تموم شد و رفتيم بيرون،حوس کرديم يه نوشيدني بخوريم، رفتيم به سمت کافي شاپ و رفتيم طبقه بالا، 2تا آب طالبي سفارش داديمو نشستيم روي ميز 4نفره، کافي شاپ زياد شلوغ نبود و فقط 2تا دختر و پسر اونجا بودن که يه جفتشون بچه مثبت بودن و روبروي هم نشسته بودن و فقط حرف مزدن ولي جفت ديگه کنار هم نشسته بودن و هي همو دستمالي ميکردن و لب و بوس و از اين کارا ميکردن
ماهم نشستيم تا آب ميوه مونو آوردن و ديدم که اون 2تا پسر هم اومدن بالا، يکيشيون اومد و جلو و گفت:
اجازه هست
بفرماييد
يکيشون بغل من نشست و اونيکي بعل آنا
و شروع کرديم به صحبت کردن،
يکشيون گفت:
من اسمم مهرانه
اونيکي گفت:
منم صجادم، و شما
منم جواب دادم:
من شيدام و اين دوستمم اسمش آناست
مهران دستشو انداخت رو شونه ي آنا و گفت:
خوب آنا خانم چرا اينقدر خجالتي هستي، بيرون که بوديم خجالتي نبودي
آنا: نه من زياد خجالتي نيستم
من: شما هر روز توو اين شهربازي ميچرخين و دنبال اينين يکي رو تور کنين؟
سجاد: هر روز که نه ولي خوب بعضي روزا توو کف باشيم ميايم اينجا و خانماي خوشگل و تور ميکنيم
مهران: البته امروز شماها مارو تور کردينااا
آنا: اتفاقا من ماهي گيريم خيلي خوبه، هميشه هم صيداي خوبي ميزنم
و همه خنديديم
مهران: شما اينجوري مياين خيابون بابايي شوهري داداشي چيزي ندارين بهتون گير بده
آنا که يکم ناراحت شده بود گفت: اونش ديگه به تو مربوط نيست
منم سريع خواستم درستش کنم گفتم: چرا نداريم خوبشيم داريم؛ البته منکه از شوهرم جداشدم ولي آنا جووون شوهر داره، شوهرشم حرف نداره، به زنش آزادي داده، راحتش گذاشته تا عقده اي نشه و هرجوري دوست داره لباس بپوشه
آنا کمي با تعجب به من نگاه ميکرد و سجاد گفت
سجاد: خوبه چه شوهر روشن فکري
مهران: روي ماه اون شوهر رو بايد بوسيد
و يه بوس لپ آنا رو کرد، آنا هم لبخند زد و با ناز و عشوه مهران رو حول داد اونطرف، مهرانم دست بردار نبود و رفت و چسبيد به آنا و از روي مانتوش سينه هاشو ماليد و گردنشو مي بوسيد، آنا هم به حال کردن افتاده بود
مهران گفت: واااي اين بوي آبي که ميدي آدمو مست ميکنه، معلومه تازه با شوهره در حال عمليات بوديناااا
من: هوووي دوستمو اذيت نکنياا
مهران : من غلط بکنم اين خوشگل خانم رو اذيت کنم
و صورتشو به سر آنا چسبوند و سينه هاشو ميماليد
سجاد هم بيکار نبود و اينور داشت پاهاي منو نوازش ميکرد و هي صورتشو مياورد جلو که ازم لب بگيره منم همش حالشو ميگرفتم و سرمو پس مي کشيدم
ولی دستش از روی رونهام رسیده بود به کسمو داشت از روی شلوار کسمو میمالید، منم حشری شده بودم ولی دلم میخواست توو کفشون بزارم از طرفی هم نمیخواستم آنا به اوج حالش برسه، سرمو بگردوندم دیدم دخترپسرایی که نشسته بودن دارن مارو نگاه میکنن، اون جفت مثبتا پاشدن و رفتن ولی جفت دیگه مارو که دیدن شیر شدن و بیشتر همو دستمالی کردن و لب گرفتن، عجیب بود که چرا مشتری نمیاد بالا، بعدا فهمیدم که 2تا پسرا با صاحب کافی شاپ دوست بودن و هماهنگ کرده بودن که کسی بالا نیاد، برگشتمو به آنا نگاه کردم که چشماشو بستهبود و تند تند نفس میزد و آه میکشید، خودشو انئاخته بود روی صندلیو مهران هم خیلی راحت سینه هاشو آورده بود بیرون و داشت میخوردشون دستم کرده بود توو شلوار آنا و داشت کسشو دست میکشید، ولی سجاد بی عرضه هنوز داشت کسمو میمالید و از رو مانتو زبونشو به سینه هام میزد، منم که دیگه طاقت نیاوردم زیپ شلوارشو باز کردمو کیرشو دراوردم وکردم دهنم و شروع کردم ساک زدن، کیرش کوچیک بود و راحت همش توو دهنم جا میشد، تا ته کردم توو دهنمو تند تند براش ساک زدم، هدفم این بود که زودتر آبش بیاد و تموم بشه و ما بریم، همینطوری هم شد و سجاد از شدت شهوت زیاد آب زود اومد و خالی شد توو دهنم، منم همشو توو دهنم نگه داشتمو وقتی آبش تموم شد خالی کردم توو دستمال کاغذی رو گذاشتمش رو میز، رو کردم به آنا و مهران دیدم، آنا هم کیر مهران رو از شلوارش دراورد و داره با دست نوازشش میکنه، مهران هم سینه هاشو وحشیانه میخوره و داره با دستش کسشو پاره میکنه فکر کردم که چجوری رودتر تمومش کنمو نزارم آنا به اوج حالش نرسه، سجاد که بیحال شده بود و ساکت نشسته بود، بلند شدمو رفتم پیش مهران و صورتشو برگردوندم و لبمو چسبوندم به لبشو اونم داشت لبمو میخورد، آنا هم خم شد و کیر مهران رو کرد توو دهنش، طوری لب مهران رو میخورد که داشت دیوونه میشد و هی کس منو میمالید، آنا هم چون شهوتی بود کیر مهران و تند و تند میخورد و حالشو بدتر میکرد، همین باعث شد که آب مهرانم زود بیاد و خالی شد توو دهن آنا، آنا هم که دوباره ضایع شده بود آب مهران و تا آخر خورد و از روش بلند شد، امروز این سومین آبی بود که آنا میخوره و هنوز کیری نرفته بود توو کسش و داشت از کس درد و بی کیری منفجر میشد، لباسمو مرتب کردمو رفتم کنار انا، لباس اونم مرتب کردمو بلندش کردمو گفتم
خوب بچه ها ما دیگه بریم
سجاد: کجا بودین حالا،
نه دیگه باید بریم دیرمون شده، مهران: بابا بمونید شب و در خدمت باشیم دیگه
نه این آنا جووون اگه شب نره خونه شوهر میکشدش
مهران: خوب تو بمون، تو هم میتونی تنهایی از پس مادوتا بر بیای،
نه منم بدون آنا جونم تنهایی جایی نمیرم، حالا هم دیگه دیرمون شده، شمارتونو بدید حتما بهتون زنگ میزنمو یه وقتی باهاتون میذاریم ئ یه حال اساسی بهتون میدیم، مهران که شمارشو پشت کارتی نوشته بود و امااده داشت از جیبش دراورد و به من داد و ما هم سریع حرکت کردیم که بریم، اون جفتی که اونجا نشسته بود یه جور عجیبی مارو نگاه میکردن، معلوم بود دختره به پسره پا نمیده چون هنوز در حال دستمالی بودن
حرکت کردیم به سمت بیرون از شهر بازی، میدونستم مهران و سجاد دنبالمون میان تا آدرسمونو پیدا کنن،ما هم زدیم توو شلوغی و سریع از شهربازی خارج شدیم، و اولین ماشینی که دیدیمو سوار شدیم، از شناس بد ما هم یارو واقعا مسافر کش بود و یه پیرمد ریش دار ترسناک بود، که داشت سخنان امام رو هم گوش میداد بلغش دستشم یه خانم چادری نشسته بود که معلوم بود زنشه، جلو اونا نمیشد تابلو بازی دراورد چون ممکن بود یکراست مارو ببرن کلانتری،خلاصه حرکت کردیم به سمت خونه و باز از شانس بد ما توو راه یه دختر دیگه سوار شد که البته اون حجاب و قیافش خیلی بهتر از اما بود و به قول خودمون بچه مثبت بود
بلاخره رسیدیم به خونه و دم در به آنا گفتم
خوب انا چون امروز بهت خوش گذشت حسابی؟
خوش که گذشت ولی چه فایده آخر ارضای حسابی نشدمو هیچ کیری نرفت توو کسمو دارم میمیرم
اشکال نداره عزیزم حالا تا فرداصبح وقت زیاده، شایدم امشب داماد حسین بیاد و ترتیبتو بده،
خداکنه بیاد
خوب من دیگه برم
کجا بری نه نرو من تنهام بهت نیاز دارم
باید برم عزیزم کار دارم
نمه توروخدا نرو
بخدا کار دارم باید برم
باشه پس قول بده آخر شب بیای پیشم
باشه عزیزم اگه تونستم حتما میام مواظب خودت باش
بوسیدمش و خداحافظی کردیم، سوار ماشینم شدمو حرکت کردم به سمت خونه و خودمو پیش حسین جووووونم و الان در خدمتیم
کیرم حسابی راست شد بود با شلوارکی که پوشیده بودم سرش از بالای شلوارک زده بود بیرون، شیدا هم گفت: وای این حسین کوچولو رو ببین چقدر گنده شده،
و کیرمو از شلوارکم دراورد و مالشش داد،گفتم
خوب حالا امشب میخوای دوباره بری پیشش؟
اگه شما اجازه بدی آره دیگه
باشه برو ولی قبلش بهش زنگ بزن ببین مهرداد رفته اونجا یا نه، تازه باید اون چیزایی که از آنا میدونی قبل از این مجارا رو برام تعریف کنیااا
باشه حتما برات میگم، آنا جونت چه کارایی که نکرده
ادامه دارد.....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#12
Posted: 13 Aug 2013 13:39
قسمت یازدهم
شب از شیدا خواستم که به آنا زنگ بزنه و ببینه چه خبره، شیدا هم زنگ زد و گوشیشو گذاشت رو بلندگو تا منم بشنوم
شیدا: سلام آنا جونم خوبی؟
سلام مرسی کجایی؟ چرا نیومدی؟
خونم میام حالا، چیشد کسی نیومد سراغت، از مهرداد خبری نشد؟
نه نیومد به آرشم زنگ زدم گفت نمیتونه امشب بیاد، بیا حالم خیلی بده، بیا باهم بریم بیرون
باشه الان میام
پس منتظرم زود بیا بای
باشه بای
شیدا رو کرد به من و گفت: این دختره بدجوری شهوتیه هااا چکارش کنیم؟>
برو باهم برین بیرون ببین چیکار میکنه
باشه اه چه گیری کردیما از دست این زن تو میخواستم امشبو پیش عشقم باشمو تا صبح توو بغلش بخوابم
حالا برو وقت زیاده
کجا وقت زیاده تو فردا دوباره برمیگردی پیش اون زن جندت دیگه
نگران نباش پیش تو هم میام
قول
قول بابا حالا پاشو برو
خوشحال شد و پرید توو بغلم و لبمو بوسید و رفت تا آماده بشه، یه مانتو بلند پوشید و گشاد ولی دکمه های جلوییشو باز گذاشت و زیرش بلوز شلوارش مشخص بود، و سینه های گندش خودنمایی میکرد،
سریع رفت و سوار ماشینش شد و رفت،منم که از اونجا موندن خسته شده بودم کلید ژاپاس خونه رو که آویزون بود و برداشتم از خونه رفتم بیرون تا یه چرخی بزنم،کمی تــو. خیابونا چرخ زدم ساعت 11 بود و خیابونا زیاد شلوغ نبود ولی علافا و بیمارا همینجور توو خیابونا ول میچرخیدن رفتم به سوپر مارکت تا یه پاکت سیگار بگیرم، توی سوپر مارکت یه دختری رو دیدم که چشممو بهش خیره کرد، دختره بلند قد بود، مانتو کوتاه پوشیده بود و کون گندشو هی تکون میداد و نشون و منو مغازه دار میداد و توی یخچال سوپر هی الکی خم میشد و یه چی برمیداشت و دوباره میذاشت سر جاش، با خم شدنش کونش قشنگ معلوم میشد و منو مغازه دار رو خیره میکرد، دختر به سمت ما برگشت و لبخند زد و بلاخره یه آب میوه از یخچال برداشت و به سمت مغازه دار رفت و گفت:
آقا ببخشید این چقدر شددد
قابلتونو نداره مهمون باشین
اوا نه مرسی
بی طارف میگم ما که از شما پول نمیگیریم
اه خوب نمیشه که بلاخره باید حساب کنم یه چیزی باید بدم دیگه
خوب شما میتونی یه چیزی بدی و از خجالت ما هم در بیای
چی مثلاً؟
مغازه دار که از بودن من دیگه خجالت نمیکشید، دست گذاشت رو سینه های دختره و گفت:
میتونی با این خوشگلا از خجالتم در بیای
اه نکنن الان یکی میبینه زشته
نه کجاش زشته به این خوشگلی
و دختره رو بغل کرد و از پشت خودشو چسبوند بهش و کیرو گذاشت لای کونش و هی تکونش میداد،منم که کیرم راست شد بود رفتم بیرون تا راحت باشم، دم در که رسیدم دختره صدام کرد و گفت، کجا میری شما نمیخوای؟
نه مرسی راحت باشین شما
و اومدم بیرون، پسره هم سریع اومد و در مغازه رو از داخل قفل کرد،منم تلاش میکردم تا بتونم داخل مغازه رو ببینم، ولی یخچالش اجازه نمیداد، فقط از گوشه ای از مغازش یکم داخلش معلوم بود و دیدم که دختره و مغازه دار رفتن پشت پیشخوان و انگار دختره داره براش ساک میزنه، دلم نمیخواست من جای اون بودم، چون بیشتر از اینکه خودم سکس کنم از دیدن سکس دیگران جلو چشام لذا میبردم، به راهم ادامه دادم، یه سیگار روشن کردم و به کس چرخ زدنم ادامه دادم،
همش تــو فکر آنا بودم که داره چیکار میکنه و ایندفه داره به کی حال میده و دنبال کیر کیه، که یهو دیدم از خیابون روبرویم یه ماشین که شبیه ماشین شیدا بود پیچید توو خیابونی که من توش بودم، یکم که دقت کردم دیدم درسته ماشین شیدا بود و شیدا و آنا تووش نشسته بودن، سریع رفتم داخل کوچه و قایم شدم تا منو نبینن، قیافه آنا دیدنی شده بود، آرایشی که کرده بود زیاد بهش نمیومد و خوشگلیشو پنهون کرده بود ولی حسابی سکسی شده بود و مثل جنده های خیابونی بود،انگار دنبال چیزی یا کسی میگشتن، پیچیدن توو یه کوچه خلوت و همونجا وایستادن، یکم رفتم جلوتر که ببینم چه خبره، از پشت ماشین چیزی معلوم نبود و نمیدیدم که توی ماشین دارن چیکار میکنن، آروم رفتم کنار ماشین و پشت دیواری قایم شدم، به زور و زحمت میتونستم داخل ماشینو ببینم،اول فکر میکردم پسری تــو ماشینه اما بیشتر که دقت کردم آنا رو دیدم که پشت ماشینه و داره یه کارایی میکنه، یدفه یه پسر پیچید تـــو کوچه که انگار میدونست که اونا اونجان و باید بره تــو کوچه
پسره رفت سمت ماشین و در عقب و باز کرد و رفت داخل ولی در ماشینو نبست، آنا سریع پرید و دستاشو انداخت دور گردنشو شروع کرد به لب گرفتن از پسره، شیدا هم جلو نشسته بود و نگاه میکرد، پسره سینه های آنا رو آورد بیرون و شروع کرد به خوردن آنا هم وحسیانه موهای پسره رو دست میکشید و داد میزد، گفتم الانه که یکی بیاد و اونارو ببینه ولی خوشبختانه کسی نیومد، پسره شلوارشو کشید پایین و آنا هم کیرشو گرفت توو دستشو جلق زد و لبشو گذاشت رو لبای پسر، بعد دهنشو برد سمت کیر پسر و آروم آروم شروع کرد به خوردنشپسره چشماشو بسته بود داشت حسابی حال میکرد و با دستش داشت کون آنا رو نوازش میکرد، آنا هم خیلی زود بلند شد و رفت رو کیر پسر نشست و خودشو بالا پایین کرد، بعد چند دقیقه دیدم پسره سفت شد و آنا رو محکم فشارش داد، معلوم بود آبش اومده و خالی کرده تــوو کس آنا،
دلم برای آنا سوخت بنده خدا امروز این چهارمین باری بود که حالش نصبه کاره رها شده بود، بیحال روی پسر افتاد و پسرهم به زود آنا رو کنار زد، خودشو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد و رفت، آنا هم با همون حالت رو صندلی عقب ماشین دراز کشید شیدا هم ماشینو روشن کرد و حرکت کرد، دیدم که رفت به سمت خونه خودش، نمیدونستم میخواد چیکار کنه، یعنی میخواست آنا رو بیاره پیش من، ولی به من قول داده بود به آنا چیزی نگه، چون خونه نزدیک بود منم پیاده رفتم تا خونه که یهو گوشیم زنگ خورد، شیدا بود
الو سلام شیدا کجایی؟
سلام عزیزم خونه ای؟
نه اومدم خیابون نزدیک خونم؟
خوب باشه دارم برات بعدا میبینمت بای
و قطع کرد، منظورش از سورپرایز چی بود، دنبال ماشین رفتم تا خونه شیدا ماشینشو توو کوچه بغل خونش پارک کرد و رفت عقب ماشین لباس آنا رو مرتب کرد و از ماشین پیادش کرد، و بردش به سمت خونه، توو راه گویشو دراورد و زنگ زد، رفتن داخل خونه و در وبستن دیگه نفهمیدم چی داره میگه، منتظر بودم ببینم کی میاد خونش، بعد 5 دقیقه در خونه همسایه شیدا باز شد و 4تا مرد هیکلیو کیر کلفت ازش اومدن بیرون 2تاشون 30.35 ساله و 2تاشونم 25.6 ساله بودن، خیلی هیکلاشون درشت بود و قیافه هاشون توی سکس وحشتناک به نظر میرسد، رفتن به سمت خونه شیدا زنگ زد و درم سریع باز شد، فهمیدم که شیدا پشت در منتظر بود، وااای اینا اگه میرفتن سراغ آنا کارش تموم بود، سریع رفتمو از گوشه دیوار خونه شیدا رفتم بالا و وقتی دیم کسی نیست سریع پریدم تــو حیاط
ادامه دارد....،
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#13
Posted: 14 Aug 2013 01:49
قسمت دوازدهم
صدایی از داخل حیاط میشنیدم، آروم آروم از لابلای درختا رفتم جلو، 4تا مردا ردیف وایستاده بودن و منتظر دستور شیدا بودن و به به آنا حمله کنن،شیدا خیلی لفتش میداد ، احتملالا منتظر بود که من برسمو این صحنه هارو از نزدیک ببینم
شیدا: خوب دوستان عزیز این آنا جون دوست خوب منه، شوهرش 2.3روزیه که رفته مسافرت و آنا جونم خیلی مهتاج کیره، میخوام یه حال اساسی امشب بهش بدین ولی اذیتش نکنینا
و یه چشمک به یکیشون زد و اونا هم کم کم لخت شدن و رفتن به طرف آنا،از قیافه آنا معلوم بود که هیجان زدست ولی ترس ورش داشته، ولی به ناچار خودشو به اونا سپرد تا ترتیبشو بدن،اونا هم سریع لباسشو دراوردن و هرکدوم یه کاری میکردن، شیدا رفت یه گوشه وایستاد و به دور و اصراف نگاه کرد که منو پیدا کنه، منم که پشت درخت بودم براش دست تکون دادم، اونم منو دید و یه لبخند کوچیک زد و به آنا اشاره کرد
چشمامو دوباره دوختم به انا و اون 4نفر که وحشیانه داشتن شیدا رو دستمالی میکردن، یکیشون صورت و گردن آنا رو میخورد و یکی از سینه هاشو مالش میداد، یکیشون اونیکی سینشو میخورد، یکیشون نشسته بود و انگشتشو کرده بود توو کوسش و اونیکی هم با کمر و شکمش ور میرفت، آنا اولش خیلی داشت حال میکرد و آه و نالش آدمو حشری میکرد، آنا رو خوابوندن روی تختی که توو حیاط کنار استخر بود، و پاهاشو باز کردن و یکیشون رفت سراغ کسش و شروع کردن به خوردن و مالش کسش،بقیه هم بالا سر آنا وایستاده بودن و کیراشونو گرفتن جلو صورتش
آنا کیرارو گرفت تــو دستش و دونه دونه کیرارو میکرد دهنشو میخوردشون، کیراشون واقعا کلفت و دراز بود و نمی شد خوب خوردشون، میدونستم که آنا از اینجور کیرا زیاد خوشش نمیاد و دلش میخواد کیر متوسط باشه تا بتونه راحت همشو بکنه دهنش، کیر اون 3تا رو فقط میتونست 5.6 سانتشو بخوره، ولی عوضش حسابی کیراشونو می لیسید و با زبونش خیسشون میکرد، اونا هم با سینه هاش بازی میکردن و وحشیانه سینه هاشو چنگ میزدن، اونیکی داشت کسشو میخورد واقعا حرفه ای بود و خیلی قشنگ زبونشو توو کس آنا میچرخوند و انگشتشو میکرد توی کسش، آنا هم جیغ میکشید و ناله میکرد، پاهاشو گذاشته بود رو شونشو هی خودشو تکون تکون میداد، شیدا هم به من نگاه میکرد و ستش از توو شلوارش گذاشته بود رو کسشو داشت میمالیدش
اونا آنا رو از رو تخت بلندش کردن و 2زانو نشوندش رو زمین و خودشون روبروش وایستادن
آنا کیرارو گرفت دستشو نوبتی کیراشونو میکرد دهنش، و هرازگاهی یه تف روی کیر یکی مینداخت و با دستش براش جق میزد و کیر یکی دیگه رو میکرد دهنشو توو دهنش تلمبه میزد، یکی از پسرا با دستش محکم سر آنا رو گرفت و اونیکی دهنشو با دستاش باز کرد و چندتا تف انداخت تــو دهنش و کیرشو به زور تا ته میکرد توو حلقش، آنا دیگه داشت خفه میشد و هی تف بالا میآورد و میریخت رو کیرش، این سکس وحشیانه بود
پسره سیلی های محکمی به صورت انا میزد که صداش تــو کل حیاط پیچیده بود، انقدر فشار میاورد بهش و کیرشو به زور فرو میکرد دهنش که انا اشکش در اومده بود و سرخ سرخ شده بود، یکی دیگه انا رو بلند کرد و به حالت سگی نگه داشت و انا رو کاملا خم کرد و کیرشو کرد تــو دهنش و سرشو گرفت توو دستش و کیرشو محکم و تند تند تـوو دهنش تلمبه زد،و یکی دیگه از زیر سینه هاشو محکم چنگ میزد و هی میزد با دستش به سینه هاش، 2تای دیگه هم پشت آنا وایستاده بودن و یکیشون سیلی های محکمی میزد به کونش که کونشو قرمز کرده بود و دیگری 4تا انگشتشو با خیسی کسش میکرد توو کون و کس آناااااااا و فشار میداد داخل، آنا دیگه داشت گریه میکرد و با التماس جیغ میزد، ولی پسره کیرش توو دهنش بود و اجازه حرف زدن رو بهش نمیداد، یکیشون کیرشو کرد توو کونش و شروع کرد به تلمبه زد، اونقدر که کس و کونش خیش بود با تلمبه زدنش صدای شالاپ و شولوپش پیچیده بود توو محوطه، منم کیرمو از رو شلوارم میمالوندم و بدجور شهوتی شده بودم، شیدا هم نشسته بود رو صندلی و شلوارشو کشیده بود پایین و داشت کسشو میمالید و حال میکرد
اونیکی هنوز داشت از پشت کونشو میکرد و یکی دیگه هم هنوز داشت کیرشو توو دهن انا تلمبه میزد، جاهشون عوض شد و یکی دیگه کیرشو کرد توو کونش و اینبار 2نفری کیرشونو باهم میکردن توو دهن انا، انا دیگه نایی برای داد زدن نداشتتتت و فقط داشت کارشو میکرد، انگار از درد زیادی بیهوش شده باشه دیگه دردی رو حس نمیکرد، دهنش که گشاد شده بود سر 2تا کیرو راحت میکرد توو دهنشو با زبون سرشونو میمکید
حالا دیگه یکی از اونا نشست رو زمین و آنا رو نشوند رو خودشو کیرشو کرد توو کوسش، آنا هم بالا پایین میرفت و کیر 2تای دیگه رو با دستاش جلق میزد و کیر چهارم رو توو دهنش نگه داشته بود، با این بالا و پایین رفتن داشت حال میکرد و ....
ادامه دارد...
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#14
Posted: 14 Aug 2013 11:37
قسمت سیزدهم
آنا نشسته بود رو کیر یکیشونو بالا و پایین میرفت و 2کیر دیگه رو توو دستش داشت، نفر چهارم رفت و از پشت کیرشو گذاشت در کون آنا و با یه فشار کرد داخل، حالا دیگه یه کیر تــو کوس و یه کیرم توو کونش بود و با اشتیاق داشتن میکردنش،شیدا هم پاهاشو باز کرده بود و تند و تند داشت کسشو میمالید، دلم میخواست منم برم و شیدا رو بکنم اما نمیتونستم برم جلو
مردها یکی پس از دیگری جاشونو عوض میکردن و دونه دونه میکردن توو کون آنا، حدود 15 دقیقه اینکار ادامه پیدا کرد، یکی از اونا که شیدا رو در اون حالت دید رفت سمت شیدا که پاهاش هنوز بالا بود و دستش رو کسش بود، با دستاش پاهای شیدا رو نگه داشت و کیرشو فرو کرد توو کسش و شروع کرد به تلمبه زدن، شیدا هم که منتظر این لحظه بود بلند بلند داد و فریاد میزد و حال میکرد، مردها از کردن دست برداشتن و بلند شدن و دوباره آنا رو 2زانو نشوندن روی زمین، و کیراشونو دادن دست آنا، انا هم تف به کیرشون مینداخت و شروع میکرد به جلق زدن، و گاهی کیراشونو میکرد دهنشو و تا نصبه میخوردشون، یکیشون که داشت جلق میزد آبشو با شدت خالی کرد رو صورت انا و انا هم تا میتونست آبو توو دهنش جا داد و بعد خالی کرد رو سینه هااااش، یکی دیگشونم که انا داشت براش جلق میزد آبش اومد و انا باز آبشو خالی کرد توو دهنشو خوردش در این بین هم نفر سوم آبش رو خالی کرد رو سینه هاااااش، نفر چهارم که دیگه به اوج رسیده بود کیرشو از کس شیدا درآورد و آبشو خالی کرد گوشه کسششش
همه در حال ناله بودن و بیحال شده بودن، بعد چند دقیقه که سرحال اومدن مردها لباسشونو پوشیدن و از شیدا خداحافظی کردن و از خونه رفتن بیرون، آنا بیحال روی تخت دراز کشیده بود، شیدا هم هنوز رو صندلی نشسته بود، منم هنووزز توو خماری بودمو داشتم نگاشون میکردم، شیدا بلند شد و آنا رو هم از رو تخت بلند کرد و با خودش برد بالا، بعد چند دقیقه به من زنگ زد
سلام حسین جووون دیدی؟؟؟
سلام عزیزم، آره مرسی عالی بود، فکر کنم دیگه به اوج حالش رسیده باشه
آره کلی حال کرد، الانم خوابوندمش رو تخت، تو چیکار میکنی؟
منم میرم هتل، میخوابم تا صبح که باید برگردم
باشه مواظب خودت باشه، پیش من میای دیگه؟
آره عزیزم حتما میام، از این به بعد دیگه رفت و آمدمون خیلی زیاد میشه، برنامه های خوبی واسه آنا جوووون دارم
خوش به حالش
خوش به حال تو هم میشه نگران نباش، پس فعلا بای
به سلامت
از خونه اومدم بیرون و با یه آژانس خودمو رسندم به هتل و رفتم تــو اتاقم، خیلی زود خوابم برد و همش توو خواب داشتم آنا رو میدیدم که داره به این و اون کس میده، حتی آنا رو در حال کس دادن به بابام هم دیده بودم، صبح که از خواب بیدار شدم ساعت 9 بود، منم سریع لباس پوشیدمو رفتم به سمت خونه، میدونستم الان آنا خونه نیست، با اون حالی که دیشب اون داشت، الان حتما خونه شیدا خوابه؟ رفتم خونه و انا هم که نبود، رفتم و زیر چایی رو روشن کردم تا یه چایی بخورم، گوشیمو از جیبم دراوردمو به شیدا زنگ زدم
سلام شیدا بیداری؟
آره تازه بیدار شدم تو کجایی؟
اومدم خونه آنا هنوز خوابه؟
آره میخوای بیدارش کنم؟
نه نمیخواد، تو یه کاری کن تا یک ساعت دیگه بیدارش کن و بگو من بهت زنگ زدمو سراغ آنا رو گرفتم ازت
خوب اینجوری ناراحت میشه و میترسه، میدونه که بدون اجازه تو نباید بیاد پیش من
نه دیگه تو بهش بگو بعد که اومد خونه خودم درستش میکنم، اینجوری میتونیم رفت و آمدمونو زیاد کنیم
باشه هرچی تو بگی
ممنون فعلا
بای
چایی که جوش اومد یه چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه نشستمو چاییمو خوردم، بعدش رفتم حموم تا یه دوش بگیرم، بعد 10 دقیقه اومدم بیرون و لباس حوله ایم رفتم توو اتاقم تا موهامو سشوار بکشم، صدای کلید در و شنیدم که داشت باز میشد، معلوم بود آنا زودتر بیدار شده و خودشو به سرعت به خونه رسونده، اومد داخل و سریع اومد سمت اتاق منو با هیجان پرید توو بغلم
سلااااممممممم عشقممممممممم خوبی؟ کی اومدی؟
تازه اومدم عزیزم تو خوبی؟
مرسی گلم دلم برات یه زره شده بود نفسم
منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
از خودم جداش کردمو نشستم جلوی آینه و سشوار رو گرفتم دستمو گفتم:
پیش شیدا بودی؟
آره ببخشید بخدا نمیخواستم برم پیشش خیلی تنها بودم...
میدونم اشکال نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن، موردی نداره
یعنی تو ناراحت نشدی؟
نه عزیزم ناراحت چرا، کار خوبی کردی که رفتی پیشش
ولی من فکر کردم تو از اون...
اون مال قدیم بود الان دیگه ازش بدم نمیاد، به هر حال تنها دوستیه که تو داری، من نمیتونم دوستتو ازت بگیرم دیگه، تازه دیشبم که تنها بودی و حتما حالتم بد بود، اونم جای من کمکت کرد دیگه
آنا خندید و سرشو از خجالت انداخت پاییین
خجالت کشیدی عزیزم، اشکالی نداره، اگرم اون کمکت کرده باشه و جای من ارضات کرده باشه من خوشحالتر میشم که در نبود من یکی بوده که جامو پر کنه
آنا که با تعجب به من نگاه میکرد گفت
عزیییزم هیشکی جای تورو برام پر نمیکنه،و لپمو بوسید
میدونم عشقم، ولی خوب ما باید تنوع داشته باشیمو به خودمون برسیم
منظور حرفمو نفهمید و فقط بهم نگاه میکرد،
آنا جووون اصلا هرموقع دوست داشتی برو پچیش شیدا، شبم خواستی شام دعوتش کن خونه
نه دیگه بیاد خونمون پر رو میشه
بزار بشه اونم جای خواهرمه دیگه
باشه هر جور تو دوست داری؟ ولی احساس میکنم رفتی سفر و اومدی عوض شدیاااا
عوض که نشدم ولی اینقدر توو این سفر من فکرای جور واجور کردم که مخم داره میترکه
چه فکرایی؟
فکر به زندگیمون، به یکنواخت بودنش، باید تحولی در زندگیمون ایجاد کنیمو همیشه واسه هم یه جور و خسته کننده نباشیم
متوجه منظورت نشدم عزیزم، حالت خوبه؟
خووووب خووووب، حالا تو برو آماده شو بریم باهم بیرون یه دوری بزنیم
مگه مغازه نمیری؟
نه صبح حوصلشو ندارم، بچه ها هستن دیگه، برو آماده شو بریم 2تایی بیرون
خوب منکه آمادم تو باید آماده شی
الان کجات آمادست؟ برو یه لباس خوشگل مشکل و کیر راست کن بپوووش
چشاش 4تا شده بود و منو نگاه میکرد ادامه دادم:
خوب میخوام بعد 2.3روز که نبودم زنمو با یه لباس خوشگل و فشن ببینم، یکمم به خودت برس
اونم گفت چشمو رفت که اماده بشه، منم موهامو سشوار کشیدم، بعد چند مین آماده شد، انگار منظورمو فهمیده بود، یه مانتو خفاشی پوشیده بود که تا زیر باسنش بود، قسمت بالایی یکم گاشد و قسمت پایینش که میشد روی باشن تنگ تنگ بود، یه شلوار لی مشکی هم زیرش پوشیده بود که تنگ و کشی بود و کونشو انداخته بود بیرون، نشست جلوی آینه تا آرایش کنهف منم لباس پوشیدمو آماده شدم، بعد چند مین هر دو آماده شدیمو حرکت کردیم به سمت بیرون، پیاده و قدم زنون رفتیم خیابون
انا توو راه بهم گفت:
راستی عزیزم جناست چی شد گرفتی؟
آره سفارش دادم تا چند روز دیگه برام میفرستن
آهان خوب به سلامتی، حالا کجا داریم میریم؟
هیچ جا یکم قدم میزنیمو یکم خرید میکنیم
رفتیم توی پارک، برای آنا که این پارکم آشنا بود و. دیروز با شیدا اموده بود اینجا، چند تا پسر از دور با دیدن ما به سمتمون اومدن، آنا هم انگار شناخته بودتشون، همون دیروزیا بودن، آنا سریع سرشو پایین انداخت تا اونا نشناسنش
بهش گفت
عزیزم چرا سرتو پایین انداختی؟ سرتو بیار بالا تا همه زن خوشگل منو ببین و کف کنن از حسودی
خندید و سرشو آورد بالا، پسرا اومدن و از کنار مار رد شدن، یکیشون از کنار آنا رد شد و آروم دستی به کونش کشید، منکه متوجه شده بودم خودمو به اون راه زدم، آنا هم از خجالت سرخ شده بود، یکیشون به اونیکی گفت، این دختره شوهرم داشت، اونیکی گفت آره ولی شوهره مثل اینکه بی غیرته خطری نداره
منو آنا هر دو این حرفارو شنیده بودیم، من خودمو به نشنیدن زدم ولی آنا مثل لبو سرخ شده بود، دست همو گرفته بودیمو قدم میزدیم و من از طبیعت و شلوغی پارک حرف میزدم و از کیش میگفتم، اون پسرا هم از پشت هی آنا رو انگولک میکردن و دستمالیش میکردن، با زیر چشم به پشت انا نگاه کردم که دیدم دستشو دراز کرده به سمت عقب پسره هم دستشو دراز کرده و یه کارت توو دستشه، انا کارت رو از پسر گرفت و پسره هم دستشو نوازش کرد، انا سریع کارت رو گذاشت توو جیبش تا من متوجه نشم، منم که توو باغ نبودم، رفتیم روی یه صندلی نشستیم و پسرا هم روبرومون روی صندلی نشستن و هی آمار میدادن و با دست مارو نشون میدادن و یه حرفایی میزدن و میخندیدن، من خودمو به نفهمی زده بودمو حال میکردم از اینکه با وجود من چشمشون دنبال اناست و یمخوان تورش کنن، آنا هم کم کم داشت خجالتش میریخت و هی به پسرا علامت میداد و لبشو گاز میگرفت که یعنی تابلو بازی درنیارین الان شوهرم میفهمه، ولی شوهرش که اصلا متوجه چیزی نبود،
آنا دستمو محکم بغل کرد و نیم خیز شد طرف منو یه طرف کونشو یکمی داد بالا تا پسرا بهتر بتونن دید بزنن و بهم گفت
عزیزم حالا نگفتی چه فکرایی کردی؟
فکرااای خووووب، آنا
جان انا؟
تو از من خسته نشدی؟
خسته؟؟؟ نه عزیزم خسته چرا من عشقتم بدون تو میمیرم، هیچوقت ازت خسته نمیشم
نه خسته اونجوری که نه ولی خوب ممکنه من برات تکراری شده باشم
نه عزیزم این حرفا چیه؟
یکم خودشو جمع و جور کرد و به حرفای من گوش داد
خوب تو نیاز به تنوع داری دیگه، یه زنی خیلی نیازهااا داری که شاید من نتونم برات برآورده کنم، تو نیاز داری متنوع باشی
خوب وقتی یه زن ازدواج میکنه همه نیازهاشو شوهرش براورده میکنه دیگه و زن هم فقط با شوهرش میتونه خودشو نیازهاشو ارضا کنه
میدونم، ولی مگه تو مال من نیستی؟
خوب معلومه که هستم
من دلم میخواد زنم همیشه خوشگل و خوشتیپ باشه، جووری که چشم همه پسرارو بگیره و توو دل همه جاشه،
آنا که حس کرد من فهمیده بودم اون پسرا چشمشون دنبالشه حل شد و گفت
خوب
خوب همین دیگه، دلم میخواد جوری لباس بپوشی و رفتار کنی که هرکی تورو ببینه عاشقت بشه
خوب این چه فایده ای برای تو داره؟
آهان...خوب دیگه من حال میکنم وقتی میبینم همه چشمشون دنبال زنمه و دارن از حسودی میترکن
آنا که خوشش اومده بود از گیجی و بی غیرتی من گفت
یعنی دوست داری مردمو توو کف زنت بزاری و حال کنی دیگه
آفرین دقیقاً دلم میخواد تو براشون اشوه بیای و اونا هم له له بزنن واسه تو
خوب این درست نیست، من زن خراب نیستم که پیش شوهرم واسه پسرا عشوه بیام و ناز و ادا در بیارم
میدونم عشقم، ولی وقتی شوهرت باهاته و تو فقط بخاطر شوهرت اینکارارو میکنی که اشکالی نداره، دلم میخواد همه رو هلاک خودت بکنی ولی عوضش منم توو خونه حسابی از خجالتت در میام
باشه هرچی تو بخوای، فقط ممکنه پسرا به زنت دست بزنن یا حرفای ناجور بزنن، یا زیادی نزدیک بشن، اینجوری عیرتت گل نمیکنه و شاکی نمیشی؟
نه عزیزم اتفاقا بیشترم حال میکنم، فقط یه سوالی دارم که خیلی برام مهمه
خوب بپرس
تو مهمی که آیا از اینکار ناراحت نمیشی و راضیت میکنه یا نه
خوب منم بدم نمیاد، یعنی اتفاقا دوست دارم که همه دلشون منو بخواد و برام له له بزنن، اما به شرط اینکه حال اصلیمو فقط با تو بکنم
قبوله پس بریم
باشه هر چی تو بگی عشقم
بلند شدیم و حرکت کردیم، پسرا هم دنبالمون اومدن، اونا هی بهمون نزدیک میشدن، فکر کنم آنا بهشون خبر داده بود که بیاید جلو خطری نیست، اونا هم میومدن نردیک و توی شلوغی خودشونو به آنا میچسبوندن و دستمالیش میکردن، آنا هم که انگار منتظر اجازه من بود، هی کونشو میداد عقب و عشوه میومد و پسرارو دیوونه میکرد، منم که انگار اصلا توو باغ نبودم فقط به اینور اونور نگاه میکردم، یکم توو پارک و توی شلوغی ها چرخیدیم، هرکی که میرسید یه دستی به کون آنا مینداخت، بلاخره به زور طوری که کسی دنبالمون نیاد از پارک خارج شدیم و با سرعت سوار تاکسی شدیم، انا خیلی خوشحال به نظر میومد و داشت حال میکرد، یه مردی که کنار من توو تاکسی نشسته بود همش چشش رو رون و پاهای آنا بود و داشت چشم چرونی میکرد، انا هم هی خودشو تکون میداد تا یارو کیرش راست بشه، همینطورم شرد و کیر یارو راست شد و از شلوار خیلی تابلو معلوم بود، رسیدیم به مرکز خرید و پیاده شدیم، مرده هم موقع پیاده شدن جلوی من راحت یه دستی به کون انا کشید، منم که دیدم به یارو چشمک زدم و رفتیم به سمت مرکز خرید، انا چنان با ناز و عشوه راه می رفت که همه داشتن مارو نگاه میکردن، وارد مرکز خرید شدیم...اوووففف چقدر شلوغ بود....
ادامه دارد....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#15
Posted: 14 Aug 2013 15:09
قسمت چهاردهم
مرکز خرید خیلی شلوغ بود و همه داشتن خریـــد میکردن، یه سبد چرخدار برداشتیموحرکت کردیم، سبد رو من داشتمو زنم هم جلوتر از من بود و چیزایی که میخواست و برمیداشت و میذاست توی سبد، یه گوشه ای از فروشگاه که جای دنجی بود یه زن و شوهری داشتن وسیله برمیداشتن، زنه با فصله از شوهرش بود و روش به سمت یه طرف دیگه بود ولی شوهره سمت ما بود، چشمش که به آنا افتاد و یه نگاه هیز و معنی داری به بدن آنا انداخت، آنا هم منو نگاه کرد و یه چشمک بهم زد که آقا اجازه؟ منم یه لبخند کوچیک زدمو سرمو تکون دادمو مشغول برداشتن وسیله ها بودم و مثلا حواسم بهشون نیست ولی داشتم زیر چشمی نگاشون میکردم، مرده رو به سمت ما بود و زنش اونور و اصلا حواسش به شوهرش نبود، آنا هم از پشت طوری که مثلا داره آروم آروم میره عقب که وسیله برداره خودشو چسبوند به مرده و کونشو به کیرش چند ثانیه ای چسبوند و یکم تکونش داد، مرده هم از خداخواسته خودشو به انا فشار میداد تا کیرش راحت بره لای کونش، انا برگشت و گفت
اوا ببخشید شرمنده
اشکالی نداره راحت باشین
و لبخن زد انا هم بهش لبخندی زد و یکم ازش فاصله گرفت، مرده به من نگاه کرد و دید نه من اصلا برام مهم نیست و پر رو تر شد، ودستشو از پایین تا بالای کون آنا کشید، انا هم خم شد که از پایین قفسه یه چیزی برداره و ئکونشو داد سمت مرده، مرده هم که حسابی حشری شده بود چسبید به آنا و کیرشو فشار داد به کونشو کمرشو با دستاش گرفت، انا یکم طولش داد تا یارو راحت تر کارشو بکنه، از شق درد داشتم میمردم، باورم نمیشد که آنا جلوی من داره اینکارارو میکنه، رفتم سمت انا تا مرده دیگه پر رو نشه و همینجا کیرشو توو کون انا فرو نکنه، انا بلند شد و مرده هم خودشو جمع و جور کرد و رفت سمت زنش، در گوش انا آروم گفت، ای کلک تو هم شیطونیااا
عزیزم فقط بخاطر تو بود، حال کردی؟
آره خیلی، حالا میریم سراغ نفر بعد
چشمممم بریم
رفتیم جلوتر و از پیش مرده و زنش رد شدیم، مرده با حسرت به کون انا نگاه میکرد، انا هم یه قر براش داد و رد شد، رفتیم سمت دیگه فروشگاه، من رفتم تا مرغ و گوشت بگیره، منم به بهونه گرفتن نون و سیگار رفتم یه طرف دیگه ولی پشت یه قفسه موندمو داشتم نگاش میکردم، انا با ناز و عشوه به طرف گفت، ريالا لطفا یه مرغ و نیم کیلو گوشت چرخ کرده بهم بدین، یارو هم گفت
چشممم شما که نیازی به گوشت نداری ماشالله خودت یه پا گوشتی
اه بی ادب پررو نشو برو مرغ و گوشت و بیااار
چشمممم الان میارم
رفت تا مرغ و گوشت رو بیاره، یه پسره داشت از بغل انا رد میشد که از قصد خورد بهش و چندتا وسیله ای که تــو دستش بود از دستش افتاد، هر دو از هم عذر خواهی کردن و هر دو خم شدن تا وسیله هارو از رو زمین جمع کنن یارو گفت
تو زحمت نکش عزیزم
نه خواهش میکنم
پسره دست انا رو گرفت و نوازش کرد، انا هم چیزی نمیگفت و فقط لبخند میزد، پسره یه چیزی آروم در گوشش گفت و انا هم آرومگفت
نه...شوهرم باهامه رفته سیگار بگیره الان میاد،
دوباره پسره آروم یه چیزی بهش گفت که من نشنیدم
آنا هم گفت باشه، انا یه دستی به کیر پسره از رو شلوار کشید و بعد هر دو بلند شدن، انا گوشیشو دراورد پسره شمارشو بهش گفت و اونم توو گوشیش زد، و رفت، یارو که مرغ و گوشت و آورده بود گفت
ای کلک شماره گرفتی؟
آره چیه حسودیت شد؟
آره دیگه شمارتو به من نمیدی؟
من به کسی شماره نمیدم میخوای تو بده
چشممم صبر کن الان مینویسم بهت میدم
فقط سریع الان شوهرم میاداااااا
بیخیال اون شوهر بیغیرتت باباااااا بیادم چیزی نمیگه
رفت و شمارشو رو کاغذ نوشت و آورد دستشو دراز کرد که شمارشو بده به انا، انا هم دستشو دراز کرد که شمارشو بگیره، یارو دست آنا رو گرفت کشید به سمت خودشو محکم با دستش سینشو گرفت و مالشش داشت، انا هم گفت
اییی چیکار میکنی دردم گرفت
باید دردت بگیره دیگه خوشگله جووووووووون چقدر نرمه
اه ولم کن الان میاد شوهرم
و خودشو به زور کشید عقب و از یارو دور شد،منم رفتم پیشش و گفتم خسته نباشی
مرسی عزیزم دیدی؟
آره 2تا شماره صاحب شدیااااا
آره ولی میندازمشون دووور میخوام چیکار
حالا نگه دار شاید لازم شد
چشممم
با آسانسوررفتیم طبقه بالا تا لباس و لوازم آرایش ببینیم، رفتیم سمت لوازم آرایش و لباس زیر، اونجا یکم خلوت بود، آنا چندتا لوازم آرایش دید و برداشت و رفت به طرف لباس زیر اونجا که من نمیتونستم برم داخل ولی خودشو دختر فروشنده رفتن داخل، خوشبختانه پرده ای که زده بودن توری بود و میشد یکم داخلو دید منم خودمو جابجا کردم تا بتونم راحت داخل رو ببینم، آنا به دختره گفت
اینا تستیم هستن؟
تستی که نداریم فقط باید اندازه سینتو بدونی تا بهت بدم، انا اندازه سینشو میدونست ولی از قصد گفت نمیدونم، دختره گفت خوب مانتوتو در بیار تا اندازشو ببینم، انا مانتوشو دراورد گذاشت روی صندلی، زیرش یه تاپ بندی پوشیده بود گفت
اینم دربیارم، دختره گفت اگه میخوای در بیار
انا تاپش رو هم دراورد با سوتین بود، سینه هاش نسبتا بزرگ بود و چشم دختره رو خیره کرده بود
آنا گفت خوب همه رو که دراوردم بزار اینم دربیارم تا راحت باشیم دیگه
دختره لبخندی زد و سرشو انداخت پایین، انا هم سوتینشو دراورد، الان دیگه بالاتنه لخت جلو دختره وایستاده بود، دختره که از سینه های انا خوشش اومده بود دستاشو گذاشت رو سینه هاشو آروم مالششون داد، انا هم چشماشو بست و نفسای عمیق میکشید و دختره که سیر نمیشد از دست کشیدن سینه هاش همینجور داشت تند تر دست میکشید، آنا هم نم نم آه و ناله میکرد
آنا خودشو به دختر نزدیک کرد و دستشو گذاشت رو دستای و کمکش کرد تا بهتر سینه هاشو بماله، دختره دیگه داشت حال میکرد و خوشش اومده بود،انا چشماشو باز کرد و به دختر با شهوت خاصی نگاه کرد و دوباره چشماشو بست، دختره صورتشو برد سمت سینه هاشو آروم لبشو گذاشت نوک سینه آنا، و زبونشو خیلی آروم روی نوک سینه آنا کشید، آنا هم که حسابی شهوتی شده بود با دستاش سر دختر و گرفت و فشارش داد به سمت سینه هاش، دختر هم حالا دیگه زبونشو رو کل سینه هاش میکشید و اونارو میکرد توو دهنشو میخوردشون، انا آه و اوه میکرد و هی خودشو تکون میداد و سینه شو به صورت دختر فشار میداد، منم مواظب بودم که کسی نیاد و نبینه اون داخل چه خبره، آنا صورت دختر و بلند کرد و لباشو بوسید و همدیگه رو محکم بغل کردن و شروع کردن به خوردن لب، آنا دست دختر و گرفت و چسبوند به کسش تا دختر براش بماله کسشو، دختر هم اطاعت کرد و کس آنا رو مالید، آنا هم دست خودشو روی کس دختر گذاشت و نوازشش کرد، از لز دخترا خیلی خوشم میومد چون خیلی عاشقونه و قشنگ بود، خیلی با احساس همو بغل کرده بودن و لب همو میخوردن، دختره به اجبار خودشو از انا جدا کرد و گفت
تورو خدا بسته حالم خیلی بد شد دیگه نمیتونم
چرا عزیزم؟
الان مسئولمون شک میکنه تابلو میشه، بعد شوهرتم بیرون وایستاده میفهمه
نترس شوهرم مشکلی نداره و چیزی نمیگه
خواست دوباره دختر رو به سمت خودش بکشه که دختر گفت:
نه توروخدا نه من خیلی حساسم بعد اذیت میشم
باشه هرجور راحتی عزیزم
خوب حالا کدوم سوتین و شورت رو میخوای؟
یه سوتین و شورت ست میخوام، که خوشگل و سکسی باشه
خوش به حال شوهرت چه حالی میکنه
ای جووووونم میخوای تو هم حال کنی
نه مرسی من طاقت حال زیادی رو ندارم
معلومه خیلی حشری هستی
آره خیلی، خوب حالا کدوم رو بدم، شرت رو که انشالله نمیخوای تست کنی
خوب اگه بشه که عالیه
نه تورو خدا بیخیال شو
باشه، اون شورت و سوتین ست قرمز توری رو بهم بده
باشه بیا
سوتین رو باز کرد و گذاشت رو سینه آنا و رفت از پشت تا بندشو براش ببنده، انا دوباره چشماشو بست و دست دختر رو گرفت و فشار داد رو سینه هاش، دختره حالش خیلی بد شده بود به زور طاقت می آورد آنا گفت:
عزیزم میشه شوهرم بیاد داخل ببینه بهم میاد یانه؟
باشه فقط بزار من برم بیرون
نه کجا بری بمون شوهرم خودیه
آخه....
آخه نداره صبر کن صداش کنم
منو صدا کرد و منم از خدا خواسته رفتم داخل، به به چه وضعیتی بود، آنا نیم تنه لخت بود و یه سوتین فرمز توری تنش بود که از بیت تورهاش سینه هاش و نوکش خوب معلوم بود، دختره هم پشت آنا بود و داشت دکمه هاشو میبست و مرتبش میکرد، با دیدن من خجالت کشید و سرشو پایین آورد، انا بهم گفت
خوشت میاد عزیزم؟
آره خوبه قشنگه خیلی جیگر شدی
جووووووووونم واسه تو پوشیدم دیگه عشقم، امشب توو خونه برات میپوشمش حال کنی، اینم شرتشه ببین چقدر نازه
شرتو داد به من تا نگاه کنم، دختره داشت از خجالت و البته از شهورت می ترکید، طاقت نیاورد و گفت ببخشید با اجازه و رفت بیرون، منو آنا زدیم زیر خنده و آنا گفت:
دیدی چیکارش کردم؟
آره بنده خدا حالش بد خراااب شده بود
آره بیچاره
خوب حالا بپوش لباستو بریم الان تابلو میشه، من میرم بیرون
شرتو دادم بهشو اونم لباسشو پوشید و با شرت و سوتین توو دستش اومد بیرون، رفتیم شرت و سوتین رو دم صندوق تا حساب کنیم، دختره پشت صندوق بود، سفارشمونو گذاشت توو پلاستیک داد و به آنا و منم پولو بهش داد، انا باهاش دست داد و گفت:
عزیزم میام پیشت حتما
حتما خوشحال میشم
خداحافظ
به سلامت خوش اومدین
رفتیم و بقیه خریدارو هم حساب کردیم، آنا هم نامردی نمیکرد و هر پسری که از بغلمون رد میشد یه تنه ای بهش میزد و یه جوری کونشو میچسبوند بهشون، رفتیم از فروشگاه بیرون و دوباره سوار تاکسی شدیم، عقب تاکسی فقط منو آنا بودیم، جلو هم 2تا پیرمرد نشسته بودن که بخاری ازشون بلند نمیشد، از تاکسی پیاده شدیمو حرکت کردیم به سمت خونه، آنا گفت
عزیزم سیر شدی؟
سیر که نمیشم ولی برای امروز، البته صبح کافیه، بقیش باشه تا دفعه بعد
جووووووونمممممم
رفتیم خونه و منم که حسابی حشری بودم ، توی راه پله بغلش کردمو لباشو خوردمو کس و کونشو مالیدم، همینجور کل پله هارو رفتیم بالا، در خونه رو باز کردیمو رفتیم داخل و همونجا دم در سینه هاشو هرجوری بود درآوردمو شروع کردم وحسیانه خوردن، اونم داشت دیوونه میشد، شلوارشو دادم پایین و نشوندمش رو جا کفشی و حمله کردم به سمت کسش و با زبونم وحشیانه کسشو میخوردمو اونم جیغ میکشید، فکر کنم همسایه ها همه پشت در بودن و داشتن صدای مارو گوش میدادن، اخه صدای آنا خیلی بلند بود، شلوارمو تا نصبه دادم پایین و کیرمو کردم توو کسش خیلی وحشی شده بودم، تلافی این چنده روزه رو میخواستم سرش در بیارم، وحشیانه تلمبه میزدمو میکردم توو کسش و اونم داد میزد و منو به سمت خودش فشار میداد، شهوتی بودمو آبم داشت میومد، کیرمو کشیدم بیرون و نشوندمش رو زمین و کیرمو فرو کردم توو دهنش، تا حلقش جلو بردمو با دستام سرشو گرفتم که نتونه فرار کنه، داشت خفه میشد و دست و پا میزد ولی من وحشی شده بودمو عین خیالم نبود آبمو با فشار توو حلقش خالی کردمو اونم همشو تا ته خورد و کیرمو درآوردم و آنا هم تند تند نفس نفس میزد و هر دو ولو شدیم رو زمین، اونشب تا صبح چندبار کردمشو حسابی جرش دادم
ادامه دارد.....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#16
Posted: 16 Aug 2013 16:09
قسمت پانزدهم
هردو خوشحال بوديم، آخه از اين به بعد زندگيمون جذابتر ميشد و ميتونستيم کلي خوش بگذرونيمو حال کنيم، اما دلم نميخواست اون بدونه که من از کاراي مخفيانش خبر دارم دلم ميخواست خيالش راحت باشه که ميتونه مخفايه باهرکي ميخواد سکس کنه و منم چيزي نميفهمم، چند روزي به اين منوال گذشت و ما اکثر روزا ميرفتيم بيرون و توو اماکن شلوغ و فروشگاهها گشت ميزديمو آنا هم حرفه اي تر شده بود و خوب ميتونست دل پسرا رو ببره و عشوه و ادا بياد، کم کم پاي شيدا هم به خونه ما باز شد و ديگه راحت ميتونست بياد پيش ما، حتي بعضي وقتا شبا هم پيش ما ميموند و بعد از اينکه آنا رو ميخوابوندم ميرفتم سراغ شيدا و يه حالي هم به اون ميدادم
آنا و شيدا ديگه راحت ميتونستن زير زيرکي شيطوني کنن و منم خودمو به نفهمي و بي خبري ميزدم، اما خيالم راحت بود که شيدا همه خبرارو به من ميده، اونا هر روز ميرفتن پيش آرش و آنا توي همون شرکت با آرش برنامه داشت، بعضي روا هم ميرفتم خونه شيداو شيدا دوستاشو مياورد خونه که بازم دسته جمعي ترتيب آنا رو بدن، انا هم خيلي راضي بود و روز به روز جنده تر ميشد،
يه روز صبح مغازه بودمو سرمم خيلي شلوغ بود، جائيم کار داشتم که بايد ميرفتم، که يهو سر و کله آنا پيدا شد بعد از سلام عليک اومد پيشم تا يکم کمکم کنه
بهش گفتم:
اينجا چيکار ميکني کاري داشتي؟
نه عزيزم، همينجور اومدم بهت سر بزنم
توو راه که ميومدي شيطوني که نکردي
نه زياااااد، ولي خوب تو مردمو که ميشناسي
آره ديگه اونا هم منتظرن يه دختر پايه پيدا کنن،
اين حرفارو تقريبا بلند ميزدم که مشتريهام بشوندن، يه زن و شوهر توو مغازه بودن و 2تا پسر جووون، زنه که حرفاي مارو شيند سريع شوهرشو از اتاق پرو درآورد و پيراهني که براش گرفته بودن و حساب کردن و از مغازه رفتن بيرون،اما 2تا پسره هنوز بودن و داشتن شلوار نگاه ميکردن، البته به ظاهر چشمشون به شلوارا بود ولي زير چشمي داشتن بدن و کون زيباي آنا رو نگاه ميکردن که پشتش به اونا بود و داشت لباسارو توو قفسه ميچيد
پسرا که کيراشون راست شده بود از قصد هي اين شلوار و اون شلوار و نگاه ميکردن که آنا رو بيشتر خم و راست کنن،منم که متوجه راستي کيراشون شدم، تصميم گرفتم برم و راحتشون بزارم به آنا گفتم
خوب شد اومدي عزيزم من بايد برم بيرون جايي کار دارم تو ميتوني بموني تا من بيام
آره ميمونم برو به کارت برس
باشه پس تو اينجا بمون تا من بيام، ولي مواظب خودت باشيااااا
يه چشم بهش زدمو لبخندي هم زدم که يعني برو توو کارشون،اونم لبخند زد و از مغازه زدم بيرون،بيرون مغازه خيلي شلوغ بود و اگه ميموندم تا از ويترين داخل رو ببينم خيلي تابلو ميشد،چون توي مغازم 2تا دوربين داشتم خيالم راحت بود که چيزي رو از دست نميدم و رفتم تا به کارم برسم، بعد يک ساعت برگشتم و آروم آروم رفتم دم در مغازه و ديد زدم که ديدم يه پسري کارت توو دستشه و داره ميدش به آنا، آناهم کارت رو گرفت و سريع گذاشت توو جيبش که من رفتم داخل، پسره حول کرد و سريع خداحافظي کرد و از مغازه رفت بيرون، به آنا گفتم
خسته نباشي مثل اينکه سرت شلوغ بوداااا
آره عزيزم خيلي شلوغ بود
خب چه خبر چيکارا کردي؟
هيچي بالا واسه اون 2تا پسره يکم عشوه و ادا اومدم و اونا هم پر رو بودن و ولکن نبودن، آخرشم مجبور شدم يکم بزارم دستماليم کنن و منم يکم براشون مالش دادم تا راضي شدن شمارشونو گذاشتن و رفتن، يکي 2تا ديگه هم اومدن که زياد بهشون رو ندادم، آخه مغازه تابلوه يکي ميومد ميديد آبرومون ميرفت
آهاااان پس که اينطور
نميدونم چرا داشت بهم دروغ ميگفت، شايد ميترسيد شايدم خجالت ميکشيد، انگار اصلا يادش نبود که توو مغازه دوربين دارموميتونم نگاه کنم
گفتم: خوب عزيزم تو ميخواي بري برو
باشه من ميرم خونه ناهار درست کنم
ميخواي با ماشين من برووو
نه ماشين چرا پياده ميرم ديگه بهترم هستتت
اي کلک باشه پياده برو، فقط مواظب باش
چشممم
رفت و منم سريع رفتم سراغ لپ تاپمو برنامه ضبط شده فيلمو آوردمو نگاه کردم، زدم رو همون لحظه اي که از مغازه رفتم بيرن، متأسفانه دوربين صدا نميگيره ديگه فقط تصوير داشتم، اما همينم بد نبود، بعد از رفتن من پسرا يکم بيرون و نگاه کردن که مطمئن بشن من رفتم، آنا هم باز ناز و ادا باهاشون حرف ميزد و وقتي ميخواست شلواري رو از توو قفسه در بياره حسابي قر ميداد و کونشو براشون قنبل ميکرد، پسرا هم همش دستشون رو کيرشون بود،يه دختر وارد مغازه شد و يه چيزي پرسيد، آنا هم سر تکون داد که يعني نه و دختر رفت،دوباره شروع کرد به عشوه اومدن
پسرا هي باهاش حرف ميزدن و از قيافشون معلوم بود که دارن خودشونو لوس ميکنن و مثلا دارن مخ ميزنن و راضيش ميکنن، خبر نداشتن که آنا خودش از خداشه که همينجا لخت بشه و بهشون بده
يکي از پسرا يه شلوار برداشت و رفت توي اتاق پرو، اونيکي هم هنوز پيش آنا بود و داشت باهاش حرف ميزد، انا دستاش رو گذاشته بود رو پيشخان و يه طرف وايستاده بود و کونشو قنبل داده بود سمت پسره، پسره هم دستشو گذاشت رو دستشو نوازشش کرد که آنا دستشو کشيد، پسره هم جا خورد و رفت سمت اتاق پرو، بعد اوني که توو اتاق پرو بود آنا رو صدا کرد و يه چيزي گفت، آنا هم از زير پيشخوان يه چيزي برداشت که با زووم بيشتر فهميدم که بشکاف بود، حالا فهميدم که پسره توو اتاق پروو گفت خانم اين جا دکمش باز نيست، آنا بشکاف و خواست بده به دوستش که اونم يه چيزي گفت و آنا هم مثل کير نديده ها خودش رفت سمت اتاق پرو که مثلا جا دکمه رو خودش براش باز کنه، در اتاق پرو باز بود و ميتونستم داخل رو ببينم، پسره شلوارو تا بالاي رونش بالا کشيد بود و زيرش شورتش و کير راشت شدش کاملا مشخص بود،آنا خم شد که با بشکاف جا دکمه شلواري رو که تن پسر بود باز کنه که از قصد هي دستشو ميزد به کير پسر و اونم بيشتر راست ميکرد، اونيکي که پشتش وايستاده بود دستي به کيرش کشيد و يهو خودشو چسبوند به آنا و کيرشو گذاشت وسط کونش، اونيکي هم سر آنا رو گرفت توو دستش و فشارش داد به سمت خودش کشيد،آنا هم دست و پا ميزد ولي معلوم بود داره ناز ميکنه، چون با اين دست و با زدن و تکون خوردن بيشتر کونش به کير پسره ماليده ميشد ،پسره کون انا رو رها کرد و رفت سمت در ورودي، و چفت در و از داخل انداخت تا کسي نياد داخل
دوابره برگشت به سمت اتاق پرو، انا نشسته بود و کير پسره رو از شورتش دراورد و گرفت توو دستش و با زبون سر کيرشو ميک ميزد،اونيکي آنا رو بلند کرد و خمش کرد، انا در همون حالت کيرشو کرد دهنشو براش ساک زد اونيکي هم از پشت مانتو آنا رو داده بود بالا و کيرشو چسبونده بود به کونش، و داشت مالش ميداد،خدارو شکر آنا اجازه نداد که پسره شلوارشو بکشه پايين و کيرشو بکنه توو کونش، شايدم ميترسيد که من زود برگردم، يا کسي از بيرون ببينه، پسره هم فقط از رو شلوار کيرشو به کونش مي ماليد و خودشو انداخته بود روش، آنا هم داشت تند و تند واسه اونيکي ساک ميزد،خوب نميتونستم ببينم که کير پسره اندازش چقدره و چجوري ميکنه توو دهنش آنا، ولي همونشم غنيمت بود
حالا هردوتا سرپا وايستادن و آنا هم جلوشون زانو زد و هر دو کير رو گرفت توو دستش و شروع کرد به خوردن و ساک زدن،در اون حالت اگه منم بودم 5دقيقه اي آبم اومده بود،کيرارو با اشتياق گرفت بود توو دستش و مرکرد توو دهنش، پسرا هم حسابي داشتن حال ميکردن و سر و صورتش رو نوازش ميکردن، يکي از پسرا سفت شد و آهي کشيد و معلوم بود که آبش داره مياد، آنا هم فهميد و زبونشو بيرون آورد و سر کيرشو گذاشت رو زبونش کيم کرد داخل دهنش، کير اونيکي رو با اونيکي دستش گرفت و جلق زد براش، آب پسره اومد و توو دهن و زبون آنا خالي شد، انا هم مواظب بود که آبش رو زمين نريزه و همه رو توو دهن خودش جا داد و خوردش، اونيکي پسرم که داشت آبش ميومد صورت آنا رو برگردوند سمت خودشو کيرشو کرد توو دهنشو آبشو خالي کرد توو دهنش،بعدش يکم کيراشونو به صورت آنا ماليدن و لباسشونو پوشيدن،آنا هم خودشو مرتب کرد و رفت دوباره پشت پيشخون، و شروع کرد به حرف زدن با پسرا، معلوم داره مخشونو ميزنه که شلوارو بگيرن، اونا هم توو رودروايسي گير کردن و پول شلوار و حساب کردن
، شمارشونو گذاشتن و رفتن بيرون، آنا هم با دستمال يکم سر و صورتش و تر و تميز کرد و لباسارو داخل قفسه مرتب کرد،
يه دختر و پسري اومدن داخل مغازه و آنا چند تا پيراهن و تي شرت بهشون نشون داد،پسره همش چشش رو سينه هاي آنا بود، دختره اما متوجه نبود و داشت به لباسا نگاه ميکرد، ،آنا هم وقتي بر ميگشت سمت قفسه تا لباسي رو بياره همش قر ميداد و کونشو قنبل ميکرد تا پسره بيشتر حال کنه و توو کف بمونه، پسره هم آروم دستشو ميکشيد رو کيرشو جابجاش ميکرد تا تابلو نشه و دختره نفهمه،يکم که نگاه کردن خوششون نيومد و رفتن، اما پسره تا بيرون رفتن يه لحظه چششو از آنا برنميداشت، آنا هم بهش لبخند زد و يه عشوه خشگل براش اومدن،
20دقيقه اي خبري نبود تا اينکه يه پسره خوشتيپ و خوشهيکل اومد داخل،انگار اون خبر داشت که آنا توو مغازه چکارا ميکنه و خيليم پايست، چون اومد داخل با چشمايي هيز و از حدقه بيرون زده به آنا نگاه کرد و يه حرفايي ميزد که انگار داره از بدنش تعريف ميکنه، آنا هم کارشو خوب بلد بود و ميدونست چيکار بايد بکنه تا پسره رو ديوونه کنه، برگشت سمت قفسه و يکي 2تا شلوار بيرون آورد و به پسره نشون داد، پسره هم اصلا به شلوارا نگاه نميکرد و همش داشت به هيکل آنا نگاه ميکرد، و زبون ميريخت تا بتونه مخشو بزنه، دستشم دراز کرد تا به سينه هاش دست بزنه، اما آنا دستشو پس زد و خودشو عقب کشيد، انگار ديگه خسته شده بود، چند دقيقه اي باهم حرف زدن و آنا چندتا لباس بهش نشون داد و بعد از پشت پيشخوان اومد بيرون و رفت سمت ويترين انگار ميخواست يه شلوار از اونجا برداره، ولي معلوم بود بهانست تا بتونه يه حالي به پسره بده، رفت و خم شد سمت ويترين تا شلوار رو از پايينبرداره، پسره هم از پشت چسبوند بهش و کونشو نوازش کرد، انا چند دقيقه اي وايستاد و بعد بلند شد و در حالي که داشت ميرفت به سمت پيشخوان دستشو به کير پسر کشيد، پسره ديگه داشت هلاک ميشد،يکم ديگه حرف زدن اما انگار آنا راضي بشو نبود و فقط داشت ناز ميکرد، پسره از جيبش کارتشو درآورد و به سمتش دراز کرد، همون لحظه بود که من اومدم، انا هم کارتو گرفت و توو جيبش گذاشت، پسره هم رفت بيرون
بهتر بود زياد نزارم آنا بياد توو مغازه، چون اينجوري خيلي تابلو ميشه و همه ميفهمن توو مغازه من چه خبره، البته از يه طرف بهتر بود چون مشتريام بيشتر ميشدن،تا ظهر موندم و حرکت کردم به سمت خونه، توو راه خواهر بزرگم سيما بهم زنگ زد(بعدا حتما مشخصات ظاهري سيمارو بهتون ميگم)گوشي رو جواب دادم، گفت:
سلام خوبي داداشي،
سلام مرسي تو خوبي؟
آره خوبم آنا چطوره؟
اونم خوبه از مهرداد چه خبر؟
مهردادم هست ديگه سرکاره
آخ ازش عذرخواهي کن قرار بود برم پيشش ولي وقت نکردم
اشکالي نداره، زنگ زدم بهت بگم فرداشب خونه ما مهمونيه، همه هستن، دوستان و آشنايان، البته فقط جوونا هستنا، گفتم که شماهم بياين،
چه خبره، مهمونيواسه چي؟
همينجوري خيلي وقت بود جشني چيزي نداشتيم، گفتيم جشن بگيريم دور هم باشيم
آهان خوب باشه حتما ميايم،
پس منتظريما، مهرداد خيلي تأکيد کرد گفت بگو حتما بيان،
باشه ميايم کار نداري؟
نه سلام برسون خداحافظ
خداحافظ
معلوم بود که اينا دستشون توو يه کاسستو ميخوان يه کارايي بکنن، منم که منتظر اين فرصت بودم تا آنارو بيشتر به سمت خانوادم بکشونم،
رفتم خونه، شيدا خونه ما بود، آنا هم حموم بود، از شيدا پرسيدم
سلام شيطون اينجا چيکار ميکني؟
سلام عزيزم، آنا زنگ زد گفت بيا، کارم داشت، راستي توو مغازه چه خبر بود، آنا رو تنها گذاشته بودي؟ برام تعريف کرد
اه آره، نميدوني چه بلايي سر مشتريام آورد
آره ميدونم خودش گفت بهم
خوب چه خبر؟
يه خبر داغ داغ برات دارت،
چي؟
آنا جونت ميخواد بترکونه، قراره که امشب...
ادامه دارد...
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#17
Posted: 19 Aug 2013 08:46
قست شانزدهم
امشب چی؟ قراره امشب چی بشه؟
امشب داداش جوووون آنا میخواد بیاد خونتون؟
آرمان؟
مگه چندتا داداش داره؟
خوب حالا تو از مجا خبر داری؟
آنا بهم گفت، صبح آرمان بهش زنگ زده گفته امشب میاد خونتون
آرمان و یک سالی میشه که ندیدمش، همدان کار میکنه
آره اومده قراره امشب بیاد اینجا
خوب که چی؟ آرمان که بچه مثبته
آره بچه مثبته، منم اون موقع هرکاری کردم که به دستش بیارم نشد، اما آنا گفته بود برام که دوران نوجوونیشون یه شیطنتای کوچیکی باهم میکردن
خوووووب جالب شد
آره دیگه آنا میخواد امشب مخ داداش جونشو بزنه تا.......الانم رفته حموم خودشو تر و تمیز کنه
خوبه خوبه، پس باید برنامه ریزی برای امشب بکنم
آنا همون لحظه از حموم اومد بیرون، من سریع رفتم توو اتاق و لباسم رو عوض کردم، جلو شیدا با رکابی و شلوارک میموندم، شیدا هم با تاپ و دامن کوتاه، انا مشکلی با این قضیه نداشت، شایدم میدونست من با شیدا رابطه دارم ولی نمیخواست به روم بیاره، چون اونجوری خودش آزادیشو از دست میداد، آنا اومد توو اتاق با حوله حموم بود و لباسی زیرش نپوشیده بود، کل بندشو اپی لیدی کرده بود و یه نخ مو هم توو بدنش نبود؛ حسابی به خودش رسیده بود، با دیدن من گفت
اه عزیزم کی اومدی؟
الان اومدم.عافیت باشه
مرسی، راستی داداشم زنگ زد اومده، گفت امشب میاد خونه ما
اه خوب بسلامتی خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده
منم دلم براش یه زره شده،
رفت تا لباسشو بپوشهحسین جووونم یه چی ازت بخوام ناراحت نمیشی!؟
نه عزیزم بگو چی میخوای؟
امشب اشکالی نداره جلو داداشم راحت لباس بپوشمممم؟؟؟
نه خانمی چه اشکالی داره، منکه راجب این قضیه هیچوقت جلوتو نگرفتم، ولی مشکل داداشته که یکم بچه مثبته فکر نکنم خوشش بیاد
نه بابا اونم جلو تو خجالت میکشه، وگرنه مجرد که بودم توو خونه همش راحت لباس میپوشیدم
خوب باشه هرجوری راحتی...ولی شیطون نکنه میخوای داداشتو تحریک کنی و حالشو بد کنی....هان...؟؟؟
خوب نه ولی....
ولی... منکه میدونم دلت واسه داداشت تنگ شده میخوای باهاش راحت باشی...خوب اشکالی نداره اینهمه غریبه هارو تحریک کردی و بهشون حال دادی، یه بارم داداشتو هلااااک کن
مرسی عزیییییییییییزمممم
پرید منو بغل کرد و بوسیدم
گفتم : فقط زیاده روی نکنیاااا...البته این آرمان و که من دیدم زدن مخش کار حضرت فیله،بنده خدا زنش، هر شب باید 3ساعت وایسه راضیش کنه تا یه دست بکندش
داداش جوووونم رگ خوابش دست منه میدونم چکارش کنم
ای کلک نکنه قبلنا باهم شیطونی کردین؟
نه بابا شیطونی چیه فقط....
فقط چی؟
هیچی بیخیال
باشه دوست نداری نگووو، فقط ببینم چجوری مخشو میزنی، منم سعی میکنم زیاد دور و برتون نباشم
باشه عزیزم
خیالش راحت شد، با این حرفایی که من بهش زدم اون دیگه فهمید که یعنی اجازه هرکاری رو داری فقط جلو چشم من نه، رفتیم بیرون و نشستیم سر میز و ناهارو خوردیم، شیدا هی زیر چشمی منو نگاه میکرد و لبخند میزد و به آنا اشاره میکرد، ناهارو خوردیم و من رفتم تا یکم استراحت کنم،چون خسته بودم زود خوابم برد، وقتی بیدار شدم ساعت 6 بود و خبری از آنا و شیدا نبود، توو خونه دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم، به آنا زنگ زدم، گفت اومدیم بیرون یکم خرید کنیم واسه امشب، منم آماده شدمو رفتم مغازه
آنا یه خواهر و یه برادر داره، آرزو که 20 سالشه و از آنا کوچیکتره، تازه وارد دانشگاه شده، دانشگاه سمنان میره و دیر به دیر میاد پیشمون، آرزو هم مثل آرمان بچه مثبته و چادریه، ولی انصافاً خیلی از آنا خوش هیکل تر و درشت تره، خوشگلیش به پای آنا نمیرسه ولی ازدواج که کنه حتما خوشگلتر میشه، آرزو سینه ها و کون بسیار بزرگی داره حسابی توو چشمه، منم خیلی توو کفشم و بلاخره یه روزی جابجاش میکنم، زیاد با من راحت نیست و یکم خجالتیه ولی این بخاطر موقعیت اجتماعی خانوادشه ولی میشه روبراش آورد
آرمانم 30 سال داره و از آنا بزرگتره اما هنوز ازدواج نکرده، زیاد به ازدواج فکر نمیکنه، پسر خوبیه و اهل دوستی و رابطه و این حرفا نیست، خیلی خوشتیپ و خوش قیافست، 4شونه هم هست، آنا و آرمان خیلی باهم جورن و همدیگه رو خیلی دوس دارن
پدر و مادر آنا هم زیادی اهل خدا و نماز و این حرفان، البته من بهشون احترام زیادی میزارمو دوسشون دارم،یکم به آرایش و طرز لباس پوشیدن آنا گیر میدادن ولی حریفش نمیشدن
ساعت 8 بود که شیدا اومد مغازه تنها بود، گفتم
شیدا اینجا چیکار میکنی؟ آنا چی شد؟
آنا رفت خونه، منم دارم میرم خونه خودم
چرا خونه خودت امشب بیا پیش ما
نه دیگه امشب باید تنها باشین، تازه آرمانم از من خوشش نمیاد
خوب از آنا چه خبر؟
آنا رو که دیگه نگوووو بدجوری منتظر داداش جونشه
خدابخیر کنه، من چشم از این آرمانه آب نمیخوره، فکر کنم قاطی کنه امشب
نه بابا نگران نباش آنا خوب میدونه چیکار کنه که آرمان و نرمش کنه، فکر کنم نیم ساعت دیگه بیادا تو هم زود برو خونه
باشه، ولی میخوام یکم دیر تر برم تا لحظه اول آنا و آرمان تنها باشن
آهان پس که اینطور، خوب من دیگه برم کاری نداری بامن؟
نه برو بسلامت مواظب باش، فقط یادت باشه یه سری حرفا هست که باید بهم بگیااا
باشه میدونم باشه به موقش بهت میگم، خداحافظ
خداحافظ
شیدا رفت و منم یک ساعت دیگه مغازه موندمو ساعت 9 مغازه رو بستم تا برم به سمت خونه، توی راه آنا بهم زنگ زد و گفت
کجایی عزیزم داداشم اومده
اومده خوب بسلامتی، توو راهم دارم میام، چه خبررر
خبر خاصی نیست همه چی خوبه
چیزی نیاز نداری بگیرم
نه همه چی هست زود بیا
چشممم
از صداش معلوم بود که اوضاع مرتبه و داداشه نخ رو داده
خودم رو به خونه رسوندم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و رفتم داخل، آرمان جونو دیدم که رو صندلی جلو اوپن نشسته بود و آنا هم داخل آشپزخونه بود، آنا یه پیراهن بندی تا بالای زانو پوشیده بود و موهاشو از پشت بسته بود، خیلی خوشگل شده بود، خوش به حال آرمان
آرمانم با تاپ و شلوارک بود، همو که دیدیم دست دادیم محکم همو بغل کردیمو روبوسی کردیم و سلام و احوالپرسی کردیم، رفتم توو اتاق و لباس عوض کردم، منم یه تاپ و شلوارک پوشیدم،
ادامه دارد.....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#18
Posted: 21 Aug 2013 01:45
قسمت هفدهم
منو آرمان نشستيم داخل پذيرايي و شروع كرديم به صحبت و از كار و بار حرف زديم، من روي مبل تك نفره نشستمو آرمان روي مبل 2نفره كنار من نشست آنا با يه سيني چايي اومد پيشمون، باز ناز ادا راه ميرفت و حركات وسوسه انگيز انجام ميداد، چايي رو به آرمان طارف كرد، طوري خم شد كه چاك سينه هاش از بالا مشخص بود، آرمانم بي اختيار به سينه هاش خيره شده بود، يهو به خودش اومد و چايي رو برداشت و تشكر كرد، منم چاييمو برداشتمو روي ميز گذاشتم، آنا سيني رو روي ميز گذاشت و نشست كنار داداشش و پاهاشو گذاشت رو همو از قصد پايين پيراهنشو يكم داد بالا تا روناي سفيدش معلوم بشه، دست آرمانو گرفت توو دستاش و نوازشش كرد و هي قربون صدقش ميرفت
من: معلومه خيلي دلت واسه داداشت تنگ شده بودااا
آنا: خوب معلومه يكساله داداشمو نديدم دلم لك زده بود واسش
آرمان: منم دلم واست تنگ شده بود آبجي جووونم، واسه همه دلم تنگ شده بود،
آنا: چرا مامان اينارو نياوردي؟
آرمان: اونارو كه ميشناسي زياد اهل مهموني رفتن نيستن، گفتم تنها بيام بهتره
من: خوب، كارو بار چطوره آرمان جون؟
آرمان: خوبه شكر، ميگذره ديگه
من: حسابي داري ژول جمع ميكنيااا، ديگه وقتشه برات آستين بالا بزنيم
آنا: نخيرم داداشم هنوز زوده بخواد ازدواج كنه
من: كجاش زوده ديگه داره پير ميشه
هر سه خنديديمو آرمان گفت
آره ديگه كم كم وقتشه، خودمم توو فكرش هستم
من: كلك نكنه كسي رو زير سر داري؟
آرمان خواست چيزي بگه كه آنا سريع گفت
نخيرم، هر دختري كه لياقت داداشمو نداره، بعدشم اگرم كسي بخواد زن داداشم بشه، اول بايد من پسندش كنم
من: بعله ديگه خدا شانس بده
آرمان: انقدر كه اين آبجي منو لوس ميكنه مامانم منو لوس نميكنه
آنا: خوب داداشي يكي يكدونه مني ديگه
دست آرمان و گذاشت رو پاشو دست خودشو گذاشت روي دستش و دست ديگشم انداخت دور گردن آرمان و كشيدش سمت خودش، آرمان كه داشت خجالت ميكشيد گفت:
واااي آبجي چقدر تو داداشتو لوس ميكني
من: اشكال نداره خوب داداشو بعد يك سال ديده بايد عقده هاشو خالي كنه ديگه...بزار راحت باشه
آرمان يه نگاه عميقي به من انداخت، آنا يه چشمك به من زد و خوشحال شد، من بلند شدمو به هواي دستشويي ازشون دور شدم، رفتم داخل دستشويي ولي درو يه نمه باز گذاشتم تا ببينم چه خبره، آرمان همش حواسش به دستشويي بود، انا دست آرمان رو روي پاهاش كشيد و هي آرمان و به سمت خودش ميكشيد، آرمان ميخواست رها بشه، اما آنا انگار زورش بيشتر بود، لپ آرمان و يه بوسه طولاني كرد، طوري كه علامت لبش روي صورتش مونده بود، آرمان فهميد و صورتشو با دستش پاك كرد، منم با يه سرفه از دستشويي رفتم بيرون و رفتم كنارشون نشستم، آرمان خودشو جمع كرد تا تابلو نشه، ولي آنا هنوز دستاي آرمان رو روي پاهاش ميكشيد و كاملا بهش چسبيده بود
من: آنا جووون اين شام آماده نشد؟ منو داداشت مرديم از گرسنگي
آنا: الان آماده ميشه، من ميرم سفره رو بچينم
بلند شد تا بره سمت آشپزخونه، ازكنار آرمان كه خواست رد شه كونشو با يه حركت داد سمت صورتش، آرمانم بنده خدا هنگ كرده بود و از ديدن كون خواهرش كه بعد ازدواج بزرگتر شده بود داشت لذت ميبرد، آنا رفت توي آشپزخونه و شروع كرد به چيدن ميز شام
آرمان نسبت به قديما خيلي عوض شده بود، انگار يخش باز شده بود و راحت تر شده بود، و اين يه شانس خوب بود براي من و آنا، دلم ميخواست هرجوري شده امشب اين 2تا رو بهم برسونم و سكسشونو ببينم، ديدن سكس برادر و خواهر يكي از آرزوهاي من بود اونم سكس زنم با برادرش...
منو آرمان صحبتهاي معمولي و عادي ميكرديم باهم تا وقت بگذره و شام آماده بشه،آنا هم خيلي زود ميزو آماده كرد و مارو صدا كرد تا بريم براي شام
هر سه دور ميز آشپزخونه نشستيم و آنا براي همه شام كشيد و خودشو كم كم به آرمان نزديك ميكرد، منم خودمو به اون راه ميزدمو فقط حواسمو به شام جلب ميكردم، نميدونم آنا زير ميز داشت چيكار ميكرد آخه ديد نداشت، ولي آرمان هر چند دقيقه يك بار يه شوكي بهش وارد ميشد و هل ميكرد و هي به منو آنا نگاه ميكرد و خودشو جمع و جور ميكرد،
من: آرمان ولي خدايي خيلي دوست دارم دوماديتو ببينم، عروسي ما كه خيلي زحمت كشيدي ميخوام برات جبران كنم ديگه داداش
آرمان: لطف داري داداش اونم ميبيني عجله نكن
من: من ميگم تو چجوري 30سال دووم آوردي و زن نگرفتي خيلي سخته
آنا: خوب تو چجوري طاقت آوردي آرمانم همونجور ديگه
من: خوب من فرق داشتم اولا من زود ازدواج كردم و بعدشم من دوران مجرديم كم و كسر نداشتمو نيازهاي خودمو براورده ميكردم،
آرمان سرشو پايين انداخت و مشغول شام خوردن شد، بعد سي ثانيه سكوت آنا گفت:
فكر كردي آقا، داداشم از تو زرنگتره، ميدونه چجوري نيازهاشو براورده كنه كه كم و كسري نداشته باشه
آرمان كه از صحبتهاي ما تعجب زده شده بود گفت:
اي بابا حالا اينا چيه شما ميگين خوب هر آدمي ازدواج ميكنه به هرچي ميخواد ميرسه ديگه، مشكلات و نيازهاشو حل ميشه
من: نه ديگه فرق ميكنه، آدمي كه 30سال مجرد بمونه بايد نيازهاي اصلي زندگيشو براورده كنه، سخته ديگه، ولي من در تو نميبينم كه....
آرمان با چشماي بيرون زده داشت منو نگاه ميكرد و آنا گفت:
اه تو چرا حالا گير دادي به داداشم،
من: من غلط بكنم به داداش جونم گير بدم، خوب نگرانشم ميگم اذيت نشه
آنا: تو نگران نباش اذيت نميشه، خودش ميتونه گيليم خودشو از آب بكشه بيرون، تازه آبجي كه نمردم خودم كمكش ميكنم، اصلا مشكلي داشته باشه خودم براش حل ميكنم
آرمان به سرفه افتاد و سريع يه ليوان آب براي خودش ريخت و خورد، منو آنا زير زيركي همو نگاه ميكرديمو ميخنديديم، آنا ديگه خيلي راحت شده بود و از من خجالت نمي كشيد، خيلي راحت حرفاشو ميزد و اگه چاره داشت همونجا.....
ديگه تا چند دقيقه هيچكدوم حرفي نزديمو فقط مشغول شام خوردن بوديم، آرمان به زور يه بشقاب غذاشو تا ته خورد و تشكر كرد و كنار رفت آنا گفت
اه داداشي چرا اينقدر كم خوردي دوست نداشتي غذارو؟
آرمان: نه آبجي خيليم عالي بود، من هميشه دست پخت تورو دوست داشتمو دارم، همينقدر كافي بود سير شدم، ميدوني كه من كم غذام
آنا به من نگاه كرد و گفن: انقدر داداشمو اذيت كردي كه نتونست غذا بخوره
من: اه منكه كاريش نكردم خواستم يكم باهاش شوخي كنم تا يخش باز بشه، آخه داداشت هنوزم خجالتيه
آرمان: نه بابا خجالت چيه، حسين جووون هميشه به من لطف داره
بعد بلند شد و رفت سمت دستشويي، انا به من گفت:
خيلي تابلو حرف ميزنياااا
خوب چيكار كنم.....ولي تو كه بدتر بودي
من كه چيزي نگفتم
آره معلوم بود....اگه مشكلي داشت خودم كمكش ميكنم
خوب خواستم داداشم خجالت نكشه
آره تو كه راست ميگي شيطون
خنديد و گفت:
عشقم تو كه ناراحت نميشي من اينجوري با داداشم حرف ميزنم؟ من بخاطر تو اينكارو ميكنمااا
((آره جون عمت))
من گفتم: نه عزيزم ناراحت نميشم، فقط حواست باشه زياده روي نكني
چشمممم
آرمان از دستشويي اومد بيرون و رفت دوباره توو پذيرايي نشست،ولي اينبار روي مبل تك نفره نشست منم زود شاممو خوردمو رفتم كنارش و روي مبل 2نفره نشستم، آنا هم ميز شام و جمع ميكرد، دوباره با آرمان حرف زدم، البته ديگه فقط حرفاي كار و زدم تا آرمان زياد شوكه نشه و اذيت نشه
بعد 20 دقيقه آنا با ميوه اومد و كنارمون نشست ولي اينبار كنار من نشست و خودشو به من چسبود و يك پاشو گذاشت روي پام، طوري پاشو باز كرده بود و كه زير پيراهنش لاي پاهاش يكم معلوم بود، دستشو رو دستا و پاهام بود و نوازشم ميكرد، آرمانم با كير راست شده مارو نگاه ميكرد، البته پاهاشو روي هم گذاشته بود و خيلي مواظب بود كه كيرش معلوم نشه، ولي منكه همش حواسم به اونجاش بود خوب ميتونستم كيرشو ببينم، يك ساعتي صحبت كرديمو تلويزيون نگاه كرديم، من بلند شدمو گفتم
من كه ديگه خوابم گرفته خيلي خستم، ميرو رو بالكن يه سيگاري بكشم، قبل خواب ميچسبه، آرمان نمياي؟
آرمان كه دلش ميخواست بياد تا كنار آنا نباشه لب باز كرد كه چيزي بگه ولي آنا گفت:
نه ميخواي داداشمم مثل خودش سيگاري كني، برو خودت
منم خنديدمو رفتم توي بالكن و يه سيگار روشن كردم، حواسم بهشون بود، از جاشو تكون نخوردن و فقط حرف ميزدن منم سيگارمو كشيدمو رفتم كنارشونو گفتم:
خوب ديگه من ميرم بخوابم شما بيدارين؟
آرمان: منم خوابم مياد ميخوام بخوابم
آنا: چقد شماها بي ذوقين ميخواستيم تا صبح بيدار باشيمااا
من: عزيزم بايد فردا صبح برم سركارا، تازه آرمانم خوابش مياد، تو هم بيا بگير بخواب
آنا: چشممم، داداشي جاتو بندازم توو اتاق بغلي ما؟
آرمان: نه هيمنجا توو خوبه، همينجا ميخوابم
آنا: باشه هرجور راحتي، آنا رفت و از اتاق لحاف و تشك و بالش براي آرمان آورد، منم شب بخير گفتمو رفتم توو اتاق، آنا جاي آرمانو توي پذيرايي پهن كرد، آرمانم رفته بود دستشويي، من از لاي در داشتم يواشكي نگاه ميكردم، آنا كنار دستشويي با حوله اي توي دستش منتظر بود، آرمان بيرون اومد و با ديدن آنا جا خورد، آنا حوله رو بهش داد و خودشو به آرمان نزديك كرد و گفت:
داداشي خيلي دلم برات تنگ شده بود، از ديدنت سير نميشم
آرمان: منمممم......
آنا پريد بغل آرمان محكم توو بغلش گرفت و خودشو چسبوند بهش، آرمانم كه نميتونست كاري بكنه گفت:
آبجي جون خودتو كنترل كن الان حسين ميبينه ناراحت ميشه
ناراحت واسه چي؟ خوب داداشمي ديگه، من حق ندارم داداشمو بغل كنم؟؟؟
چرا عزيزم ولي......
ديگه ولي نداره داداشي نميخواي آبجي جونتو بغل كني؟؟؟ يادت نيست چند سال پيش مجرد بودم.....
آرمان ديگه چيزي نگفت و فقط دستشو دور كمر آنا حلقه زد و بغلش كرد، آنا هم خوشحال محكم تر به آرمان مي چسبيد و شونه هاشو مي بوسيد، كيرم راست شده بود و هر لحظه منتظر بودم تا يه كاري بكنن، اما هيچكدوم هيچكاري نكردن، آنا از بغل آرمان بيرون اومد و صورتشو بوسيد و گفت: دوست دارم داداشي
منم دسوت دارم آبجي عزيزم
شب بخير
شب بخير
آنا حركت كرد به سمت اتاق و ناغافل دستشو روي كير راست شده آرمان كشيد، آرمانم چيزي نگفت و فقط خنديد، آنا اومد به سمت اتاق، منم سريع رفتمو روي تخت دراز كشيدم، آنا اومد كنار دراز كشيد و گفتم:
خوابيد
بيداري هنوز؟ آره رفت خوابيد
بغلش كردمو بوسيدمش و گفت:
دوستت دارم عزيزم خيلييييييييييي
منم دوست دارم عشقم
بغلش كردمو چشامو بستم، صداي نفساش كه تند و تند ميزد داشت ديوونم ميكرد، بعد چند دقيقه برگشتمو پشت بهش خوابيدم، 10 دقيقه اي گذشت و من خودمو به خواب زدمو آروم خر و پف كردم، انا چند بار منو صدا كرد و تكونم داد و چون ميدونست خوابم سنگينه مطمئن شد كه خوابيدم، بلند شد آروم آروم از اتاق رفت بيرون، واسه اينكه در صدا نخوره در و نبست، منم بلند شدمو دنبالش رفتمو پشت در وايستادمو نگاه كردم، آرمان درست روبرو خوابيده بود، آنا آروم آروم رفت كنارش و بالا سرش نشست و سرشو دست كشيدف آرمان كه هنوز خوابش نبرده بود از جاش پريد و گفت:
چي شده آبجي؟
آروووم تر حرف بزن چيزي نيست نترس
آخه يدفه اومدي بالا سرم
خوب گفتم كه دلم برات تنگ شده بود دلم ميخواد بشينمو نگات كنم
آخه آبجي جونم الان كه نميشه، بزار فردا من ميشينم جلوت توهم هرچقدر دلت ميخواد نگاه كن، الان يه وقت حسين مياد ميبينه درست نيست
حسين كه خوابيده، خوابشم سنگينه بيدار نميشه، داداشي حال آبجي رو نگير، من دلم تورو ميخواد، به ياد قدييييم
منظورت چيه؟ آبجي نگو اينارو زشته
هيچم زشت نيست، خوب مگه چي ميشه داداشم يه شب مال من باشه،
آبجي تو شوهر داري اين حرفا از تو بعيده
اه ول كن شوهرو، شوهر ديگه زياديشم خوب نيست، خسته كننده ميشهف من داداشمو ميخوام، ببين امشب برات چقدر به خودم رسيدم
آرمان خواست بلند شه كه انا دستشو گرفت و بهش اجازه نداد و گفت
داداشي خواهش ميكنم من حالمو خوب نيست، مشكل دارم، ميخوامت داداش
آبجي معلوم هست تو چته؟ برو پيش شوهرت اون مشكلتو حل ميكنه
نه بابا اون بدرد نميخوه، بي عرضه شده، نميتونه اونجور كه من ميخوام ارضام كنه، دير به دير دلش حوس منو ميكنه
آرمان سكوت كرد و چيزي نگفت، آنا صورتشو به صورت آرمان نزديك كزد ولي آرمان سرشو كشيد عقب و دوباره سكوت كرد
آنا گفت:
داداشي من ديگه طاقت ندارممممم
دست آرمانو گرفت و چسبوند به سينه هاشو مالش داد، با اونيكي دستشم پشت سر آرمانو گرفت و لبشو چسبوند به لبش، چند ثانيه بي حركت بودن و بلاخره آرمان نرم شد و خودش با دستاش سينه آنا رو مي ماليد، انا هم شروع كرد به خوردن لباي آرمانو زبونشو ميكرد توي دهنش، آرمانم ايكارشو بي جواب نذاشت و لباي آنا رو خورد و دستشو محكم تر روي سينه آنا مي ماليد، آنا دستشو از پشت سر آرمان برداشت و گذاشت روي كيرش و از روي شلواركش براش ماساژ داد، حالا آرمان دستشو آروم از بالاي پيراهن آنا كرد داخل و سينه هاشو ماليد، آنا آه ميكشيد و ديوانه وار لباي آرمانو مي مكيد، و كيرشو نوازش ميكرد، نميخواستم قضيه همينجا تموم شه و به سكس ختم بشه، رفتم كنار تخت با حالتي خواب آلود وايستادمو و چند تا سرفه كردم، بعد 5ثانيه آنا اومد توو اتاق و گفت:
چي شده عزيزم؟
هيچي از خواب پريدم، كجا بودي؟
دستشويي بودم، اومد كنارمو روي تخت دراز كشيد، منم بلند شدمو رفتم سمت دستشويي آرمان خوابيده بود و پتو رو روي خودش كشيده بود، چند دقيقه اي توي دستشويي موندمو بعد رفتم دوباره توو اتاق و باز در و نيمه باز گذاشتم، كنار آنا و پشت بهش خوابيدم، اينبار آنا نيم ساعتي منتظر موند و بعد از چندبار صدا كردن من پاشد و رفت بيرون، منم رفتمو دوباره نگاه كردم، آنا رفتم پيش آرمانو صداش زد، آرمان بلند شد و گفت:
آنا تورو خدا برو بخواب، الان خيلي تابلواه يه موقه حسين بلند شه بياد مارو ببينه آبرمونو ميره
خوب پس من چي؟
الا برو بخواب تا فردا، فردا يه كاريش ميكنيم
باشه پس قول داديااا...من فردا ميخواما
باشه برو بخواب
آنا هم لب آرمانو بوسيد و اومد سمت اتاق منم رفتمو روي تخت به همون حالت دراز كشيدمو خودمو به خواب زدم، آنا كنارم خوابيد، بعد چند دقيقه خوابم برد و صبح.....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#19
Posted: 21 Aug 2013 22:40
قسمت هجدهم
صبح که از خواب پاشدم ساعت 9 بود، نگاه کردم دیدم آنا رو تخت نبود سریع پاشدمو از اتاق رفتم بیرون، نگاه اولم به جایی افتاد که آرمان توش خوابیده بود، آرمانم سر جاش نبود، اینور و اونور رو نگاه کردم خبری ازشون نبود، رفتم سمت بالکن دیدم اونجا وایستادن و همو بغل کردن، آنا سرش رو شونه ی آرمان بود و آرمانم داشت سینه آنا رو نوازش میکرد، این دختره پاک دیوانه شده بود، آخه فکرشو نکرد که یکی از همسایه ها میبینه و آبرومون میره، آرمانم اونقدرا که فکر میکردم بی عرضه نبود، فقط موقعیتشو نداشت
رفتم سمت اتاق و به طرف دستشویی حرکت کردمو آنا رو چندبار صدا زدم، آنا بدو بدو اومد طرفمو گفت
صبح بخیر عزیزم بیدار شدی؟
صبح بخیر، صبحانه آمادست؟
آره آمادست برو دست و روتو بشور بیا صبحانه بخور
آرمان کجاست؟
آرمان....توو بالکنه داره خوا میخوره
رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستمو رفتم داخل آشپرخونه و نشستم پشت میز، مخلفات صبحانه روی میز آماده بود، آنا اومد و برای منو آرمان چایی ریخت و روی میز گذاشت، آرمانم از بالک اومد، سلام کرد نشست پشت میز، منم گفتم:
سلام صبخ بخیر خوب خوابیدی؟
آره خوب بود
امروز چکاره ای؟ میای بریم مغازه؟
آنا: نه....نه.... مغازه چیه؟ داداشم تازه اومده باید پیش آبجیش بمونه
من: خوب حالا داداشت در نمیره که هست شب میبینیش دیگه
آرمان: نه من امشب باید برم فرداظهر باید برگردم و برم سرکار
من: اه چه زود نیومده میخوای بری؟
آنا: راست میگه کجا بمون دیگه
آرمان: خوب مرخصی زیاد ندارم
آنا: خوب پس مغازه بی مغازه باید امروز خونه باشی کلی حرف دارم باهات
من: باشه بمون خونه
صبحانه رو که خوردم رفتمو آماده شدم، ازون خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون، اما بلافاصله از در پشتی رفتم داخل خونه و مثل دفعه قبل از پله اضطراری رفتم بالا و رفتم داخل خونه، آنا و آرمان دیگه مهلت ندادن و سریع شروع کردن، وقتی من رسیدم و قایم شدم دیدم همونجا بغل اوپن بیرون آشپرخونه توو بغل همنو دارن لب همو میمکن، آرمان داره با سینه های آنا بازی میکنه و آنا هم دستاش دور گردن آرمانه
آرمان بند پیراهن آنا رو کشید پایین و لباشو چسبوند به گردنش و شروع کرد به لیسیدن گردنش، آنا با حال پریشونش آرمان رو چسبونده بود به خودش و داشت حال میکرد، آرمان گردن آنا رو میلیسید و میخورد و کم کم میرفت پایین تر، حالا هر دو بند پیراهن رو از دستاش بیرون آورده بود و پیراهنشو کشیده بود پایین و به سینه های لخت و بدون سوتینش رسید و با زبون آروم نوک سینه هاشو میلیسید و گازشون میگرفت، آنا داد میزد و موهای آرمان رو توی چنگش میگرفت، آرمان یکدفه پیراهن آنا رو کلا از تنش درآورد و بغلش کرد و بردش سمت مبل و خوابوندش روی مبل 3نفره که بزرگ و جادار هم بود، آنا پاهاشو باز کرد و یکشو بالای مبل و اونیکی رو روی میز گذاشت، آرمانم با بوسه از گردن آنا رفت سمت کسش، یکم بوووش کرد بعد آروم با زبون لیسش زد، یکی از دستاش روی سینه آنا بود و مالشش میداد، اونیکی دستش رو پاش بود و زبونشم داخل کسش بود، آنا آه و ناله میکرد و هی قربون صدقه آرمان میرفت، جوووووووووووووون قربوووووووووون داداشم برمممممم بخوووورررررررررر، بخوووور داداشی همش مال تواه
بلند بلند می گفت و داد میزد، آرمانم بیشتر زبونشو فرو میکرد توو دهنشو کسشو میخورد، اونجوری که آرمان حرفه ای کس میخورد منم که تا حالا بیشتر از 50تا کس لیسیدم نخورده بودم، معلوم بود آرمانم این کارستو نیازهای خودشو خوب برآورده می کنه، آنا نیم خیز شد و رکابی آرمان رو از تنش درآورد، آرمانم بلند شد تا آنا بتونه شلوارش رو هم در بیاره، آنا روی مبل نشست و آرمانم جلوش ایستاد، آنا کمربندو دکمه شلوارشو باز کرد و شلوار و شورتشو باهم کشید پایییین، کیر راست شده آرمان که حدودا 15 سانت بود جلوی چش آنا ظاهر شد، آنا هم با دیدن کیرش گفت:
جووووووووووون این چقدر گنده شدهههههه واااااااااای میخوااااااااامششششششششش
آرمان گفت: همش مال تواه آبجی، شوهرت بی عرضه و بی غیرته داداشت که نمرده، خودم یه حال اساسی بهت میدم
آنا کیرو کرد توو دهنش و آروم عقب و جلو کرد، آرمانم بهش کمک میکرد و کیرشو توو دهن آنا تکون میداد، آنا با زبون نوک کیر آرمانو لیس زد و گفت:
وااااااااااای داداشییییی چقد خوشمزستتتتتت
بخوووور نوش جووووووونت
آنا هم با حرف داداشش بیشتر تحریک شد و سرعتشو بیشتر کرد و کیرشووو توو دهن خودش تند و تند عقب و جلو کرد و با دستش ته کیر و گرفت و ماساژش داد، آرمان که داشت دیوانه میشد گفت، بسته آبجی همینجوری بخوری آبم میاد
آنا گفت:
مگه میزارم آبت به این زودی بیااااد، حالا حالاها باها کار دارممممممم داداش جوووووووووونم
بلند شد و آب دهنشو ریخت توو دستشو زد به کسش و مالیدش تا خیس بشه، پشت کرد به آرمان و یه پاشو گذاشت روی مبل و کیر آرمان و گرفت توو دستشو از پشت کرد توو کسش، سرشو برد عقب و لباس آرمان و بوسید و خم شد و دستاشو گذاشت لبه مبل، آرمانم شروع کرد به تلمبه زدن، هنوز چندتا ضربه نزده بود که صدای زنگ در اومد، حالشون خنده دار شده بود، هم ترسیده بودن هم ناراحت بودن از اینکه حالشون بهم خورد، آرمان ترسید و کیرشو از کس آنا کشید بیرون و گفت
وااای حتما حسینه
نه بابا حسین که کلید داره
شاید کلیدشو جا گذاشته، شایدم شک کرده
حالا مهم نیست تو کارتو ادامه بده
چی؟؟؟ بابا یکی پشت دره
اشکال نداره من نمیتونم نصبه نیمه ولش کنم، تو بکن آبتو بیار بعد میرم در و باز میکنم
آخه........
تورو خدا بکن آرماااااااااااااااااااااااااااان
آرمانم کیرشو کرد توو کس آنا و محکم و تند تلمبه زد و بعد چند ضربه آبش خالی شد توو کس آنا، هرچند آنا به هدفش رسید ولی معلوم بود که خیلی حالش گرفته شده بود و ارضا نشده بود، هر دو سریع لباسشونو پوشیدن و آنا رفت و از اف اف پرسید کیه
و بعد با عصبانیت گفت: شیدا تویییییی؟؟؟؟
آفرین شیدا عجب موقعی اومده بود، خیلی حال کردم...
ادامه دارد....
دوستان نظر فراموش نشـــــه
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 90
#20
Posted: 23 Aug 2013 13:23
قسمت نوزدهم
آنا در رو باز کرد تا شیدا بیاد بالا، خودشم رفت به سمت دستشویی تا خودشو تر و تمیز کنه، آرمان بهش گفت:
هنوزم با این دختره رفت و آمد داری؟
آره بابا اینجا زیاد میاد
حسین که از این خوشش نمیومد
نه دیگه مشکلی نداره باهاش
آفرین آقا حسین تغییر کرده
بهر حال حالمونو گرفت
اشکال نداره آبجی ما که حالمونو کردیم، ایشالله دفعه بعد جبران میکنم
تو که دیگه امشب داری میری
حالا وقت زیاده نگران نباش
آنا رفت داخل دستشویی و آرمانم رفت داخل آشپرخونه تا برای خودش چایی بریزه، منم از همون راهی که اومدم از خونه زدم بیرون ، چون بقیشو دیگه شیدا بود و اون برام تعریف میکرد که چه اتفاقاتی افتاده، رفتم مغازه و به کارای خودم رسیدم، نزدیکای ساعت 1 بود که آرمان اومد مغازه
سلام آرمان چه عجب اینجا چکار میکنی؟
دارم میرم دیگه
کجا؟
دارم میرم خونه پیش مامان اینا
برو بابا قرار بود تا شب بمونی که داداش
قرار که نبود، ولی خوب باید برم یه مقدار کارم دارم باید بهشون برسم
ای بابا چقدر زود
دیگه رفتنی باید بره، میام پیشتون دوباره، زود میام
حتما ما منتظریم، مواظب خودت باش به مامان و بابا هم سلام برسون
حتما مواظب آنا هم خیلی بااااش
رو چشم داداش
فعلا خداحافظ
به سلامت
آرمان رفت و منم تا در مغازه بدرقش کردم، بنده خدا فکر کنم از دست آنا فرار کرده بود، البته براش بدم نشد یه حالیم با خواهرش کرد، سریع مغازه رو بستمو رفتم خونه، توو راه یه مقدار خرت و پرت خریدمو رفتم خونه، شیدا هنوز خونه ما بود، سلام و علیک کردیم و به آنا که رسیدم گفتم
آرمان چرا رفت؟
مغازه اومده بود؟
آره اومد و خداحافظی کرد، چی شد قرار بود تا شب بمونه بعد بره که
دیگه گفت کار دارم باید برم
نکنه اذیتش کردی بنده خداروووو
آنا یکم هل شد و به شیدا نگاه کرد، شیدا هم زیر لب میخندید
آنا: نه بابا چه اذیتی
شیدا: حالا بیخیال بهتر که رفت اون داداش بداخلاقت
آنا: اه شیدا درست صحبت کن، میدونی من رو داداشم غیرتیمااااا
شیدا: خوب بابا تو هم با این داداش نوبرت
آنا: چیه به تو محل نمیده ناراحتی
شیدا: اییییش
من: حالا دعوا نکنین ناهار آمادست؟
آنا: آره عزیزم برو لباس عوض کن بیا سر میز
منم رفتم داخل اتاق و لباسمو عوض کردم، نشستی دور همو ناهار خوردیم، آنا خیلی ناراحت به نظر میرسید، بعد ناهار سریع میزو جمع کرد و رفت توو اتاق و خوابید، منو شیدا هم همونجا توو آشپرخونه نشستیمو چایی خوردیم،
خوب شیدا چه خبر؟ چرا اینقدر ناراحته؟
هیچی بابا آرمان رفته ناراحته، نمیدونیکه.. این خانم خوشگل تو به داداششم رحم نکرد
اه چیکار کرد؟
خودش برام تعریف کرد، اصلا باورم نمیشه، آنا مخ آرمانو زد و باهم لاو ترکوندن، ولی مثل اینکه من بد موقعی اومدم اینجا و زدم توو حالشون
اتفاقا خوب موقعی اومدی خیلی حال کردم
تو چرا حال کردی؟
آخه من اینجا بودم دیگه، وقتی تو زنگ زدی قیافشون دیدنی بود
تو کجا بودی؟
من به بهانه رفتن به مغازه از خونه رفتم بیرون و از در پشتی اومدم داخل و یه گوشه وایستادمو نگاه کردم
ای کلککککک خلاصه خوب زنتو میدی دست اینو اونااااا
حالا خبر نداری امشب میخوایم بریم مهمونی خونه آبجیم، یه جورایی پارتی ماننده
اتفاقا خبر دارم، فکر کنم حسابی بهتون خوش بگذره، ولی آنا میترسه از اینکه مهرداد تابلو بازی در بیاره و تو شک کنی
اتفاقا امشب حسابی میخوام کاری کنم همه تابلو بازی در بیارن، تو هم امشب باید با ما بیای
من دیگه چرا؟
حالا بیا بهت میگم
باشه
همونجا یکم شیدا رو دستمالی کردم و رفتم کنار آنا خوابیدم، ساعت 5 از خواب بلند شدمو رفتم مغازه، ساعت 7 بود که سامان و آزیتا اومدن مغازه، آزیتا هم دانشگاهی آنا و شیدا بود، اونم دوره دانشگاهش یکم شیطون بود ولی نسیت به آنا و شیدا مثبت تر بود بعدم که با سامان ازدواج کرد دیگه کلا بچه مثبت شد، البته منکه زیاد خبر ندارم، شیاد اونم با آنا و شیدا زیر زیرکی یه کارایی بکنه، من توو دوره دوستی با آنا با این 2تا آشنا شدمو از اون به بعد شدیم دوستای جون جونی، بیشتر وقتا باهم رفت و آمد داریم، یه هفته ای بود که نبودن و رفته بودن تهران، آزیتا قد کوتاهی داره، ریزه میزست، کونش نه بزرگه نه کوچیک ولی نسبت به هیکل کوچیکش کون بزرگی داره، فکر کنم سامان از کون میکندش، سینه هاشم که ماشالله بزرگ بود و منو همیشه خیره میکرد، من عاشق سینه های آزیتا بودمو خیلی توو کفشون بودم، آزیتا خیلی خوشگل بود و صورت مظلومی داشت، سامانم هم هیکل خودم بود ولی هیکلش ورزشکاری تر بود، ما باهم خیلی راحت بودیم، مثلا منو آزیتا یا سامانو آنا باهم دست میدادیم و پیش هم با لباسای راحت میموندیم، عین برادر و خواهر بودیم
با سا مان روبوسی کردمو بغلش کردم، با آزیتا هم دست دادمو دستمو روی صورتش کشیدم
من: بی معرفتا معلوم هست کجاییین شما یادی از ما نمیکنیناا
سامان: بهت گقته بودم که داداش تهران رفته بودیم
من: بیخود چطور بدون ما میرین تهران
آزیتا: نه اینکه شما هم خیلی وقت دارین
من: منکه بخدا خیلی سرم شلوغه، آنا هم کلاساش زیادتر شده گرفتاره
سامان: خوب حالا امشب بیاین خونه ما دور هم باشیم
آزیتا: آره بیاین، خیلی دلم براتون تنگ شده، بیاین یه ورقی بزنیم باهم
من: اولا ایندفه نوبت شماست که بیاین، ولی شرمنده امشب نمیشه ما مهمونی دعوتیم باشه تا فرداشب
سامان: خوب باشه پس فرداشب منتظرتونیم
من: باشه حالا ببینیم چی میشه
آزیتا: دیگه ناز نکن واسه ما، آنا چیکار میکنه
من: من داشتم میومدم خواب بود، شیدا هم خونه ما بود فکر کنم برن بیرون خرید کنن
آزیتا: شیدا؟؟؟؟؟ تو که ازش بدت میومد خونتون چیکار میکنه؟
من: دیگه باهم خوب شدیم زیاد میاد پیش ما
سامان آروم در گوشم گفت: هیییی کلک نکنه فکرایی در سر داری
آزیتا که شنیده بود لبخندی زد و سرشو پایین انداخت
من: نه بابا چه فکری شیدا هم از خودمونه
سامان: آهان پس دیگه تموم شد
آزیتا: چی میگی تو؟؟؟؟
سامان: هیچی هیچی
بعد یکم حرف زدن اونا رفتن و گوشیم زنگ خورد مهرداد بود
سلام پسر کجایین دارین میاین؟
الان زوده که مهرداد
کجا زوده بابا مهمونا اومدن
الان؟ ساعت 8 که داداش
خوب باشه از ساعت 7 مهمونی شروع شده
اه خوب باشه من برم خونه دنبال بچه ها بعد میایم
منتطریم زود بیاینا
چشممم خداحافظ
نمیخواستم زود بریم نیم ساعت دیگه مغازه موندمو بعد حرکت کردم به سمت خونه توو راه به آنا زنگ زدمو گفتم که آماده شه، رسیدم خونه آنا و شیدا هردو توو اتاق بودن و داشتن آرایش میکردن
من: آزیتا و سامان اومده بودن مغازه
شیدا: این دختره هنوز زندست؟
من: آره بابا این چه حرفیه، میگفت امشب بیاین خونه ما گفتم مهمونی هستیم تا فرداشب
آنا: آخی کی از تهران اومدن؟
من: مثل اینکه امروز اومدن
آنا: چقدر دلم براشون تنگ شده
شیدا: منم، مخصوصا واسه اون سامان دیوووونه
من: حالا فرداشب میریم خونشون می بینینشون، حالا سریع آماده شین، مهرداد کچلم کرد اینقدر زنگ زد
منم رفتم کت و شلوار پوشیدمو یکم موهامو سشوار کردمو به سر و وضعم رسیدم، بهشون گفتم
حسابی به خودتون برسیناااا، لباسای خوشگل بپوشین امشب شماها گل مجلسین
شیدا از رو شیطنت گفت: میخوای زنتو ترگل ورگل کنی پز بدی جلو فامیلات؟
آنا چیزی نگفت یکم خجالت کشید
من: خوب اره دیگه زن دارم به این خوشگلی بایدم پز بدم تا همه چششون در بیاد،
آنا: نمی ترسی منو بدزدن
من: کی میخواد تورو بدزده عزیزم تا من هستم، فقط میخوام کف کنن اینقدر زن من خوشگل و ناز و جیگره
شیدا: خدا شانس بده
من: امشب راحت باشین بچه ها تا میتونین بخورین و برقصین و صفا کنین ولی زیاده روی نکنین
آنا و شیدا خوشحال شدن و زیر چشمی همو نگاه کردن و خندیدن
من رفتم بیرون اتاق، یه سیگار روشن کرده بودم، شیدا آماده شد بود و اومد بیرون، بهش گفتم
برو توووو اتاق سکسی ترین لباسی رو که داره بپوشون برااااش و خیالشو راحت کن که امشل آزاده و میتونه از غلطی دوست داره بکنه
شیدا رفت توو اتاق و بعد 20 دقیقه اومدن بیرون، شیدا یه پیراهن دکولته نسبتا بلند پوشیده بود که تا روی زانوش میومد، پیراهنش قرمز بود و روش گل و منجوق و ... دوخته شده بود، تقریبا تنگ بود و سکسی، آرایش لطیف و زیبا هم کرده بود و موهاشو فر کرده بود و باز روی شونش انداخته بود
آنا که مهشر شده بود، موهاشو فر کرده بود و به حالتی قشنگی بسته بود و مدل درست کرده بود، آرایششم سکسی و توو دل برو بووود، با سایه روشنی که زده بود چشمای روشنش بیشتر توو دید بود، یه پیراهن خوشگل مشکی پوشیده بود که بندشو از پشت گردنش بسته بود با یه دامن کوتاه بالای زانو مشکی که واقعا توو این لباس زیبا و سکسی شده بود، یک دقیقه ای بهشون نگاه کردمو گفتم
به به مهشر شدینننن حرف نداره، خیلی وسوسه انگیز شدین
هر دو خندیدن و مانتوشونو پوشیدن و رفتیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم،ساعت 9.30 بود
رسیدیم به خونه خواهر بزرگم سیما، توو کوچشون پر ماشین بووود، به زور یه جای پارک پیدا کردم خونشون ویلایی بود، حیاط کوچیکی داشت، ولی داخل خونه بزرگ بود و پذیراییش بزرگ و خوراک مهمونی و پارتی بود، زنگ خونه رو زدیمو در رو باز کردن و رفتیم بالا، مهرداد و سیما دم در اومده بودن استقبالمون، با هر دو روبوسی کردیمو سیما هم با آنا روبوسی کرد، خیلی شاکی بودن و سیما میگفت:
چرا اینقدر دیر اومدین، مهرداد ساعت بهت زنگ زداااا
من: بابا خودتون خانمارو میشناسین که تا آماده بشن طول میکشه دیگه
مهرداد: خسته نباشین
من: راستی این خانمم دوست عزیزمون شیدا هستن
مهرداد و سیما هردو با شیدا دست دادن و خوشامد گفتن و رفتیم داخل، مهشید و مرتضی، زهرا و مهدی هم اومدن جلو و باهم روبوسی و حال و احوال کردیم
مهشید خواهر کوچیکمه، البته از من بزگتره ولی ما کوچیکه صداش میکنیم، مرتضی هم شوهرشه، باهم کرج زندگی میکنن
مهدی هم داداش بزرگمه، یکسال از سیما کوچیکتره، زهرا هم زنشه، زهرا از منو آنا کوچیکتره، زهرا یه دختر چاق و تپله ولی هیکلش ضایع نیست، سینه ها و کون بزرگی داره که حمل کردنشون به تنهایی خیلی سختههه
خیلی شلوغ بود یکسری از فامیلا و دوستامونم بودن، مثل دخترخاله های سکسیم که قیافشون داد میزد که جنده و خرابن، یکسری دیگه از فامیلاهم بودن، البته همه جوون بودن و خبری از بزرگترا نبووود، مامان من خیلی اهل اینجور مهمونیاست، ولی امشب چون همه جوونا بودن مامانم دیگه نیومد
رفتیمو یه گوشه نشستیمو سیما برامون شربت آورد، 2تا ازبرادرای مهرداد که اونا هم گروه موزیک بودن داشتن میخوندن و بقیه هم میرقصیدن، خیلی وضعیت جالی بود، دخترا همه با لباسای سکسی داشتن میرقصیدن و همشون مست و پاتیل بودن، هر پسر و دختری یه گوشه باهم میرقصیدن و گهگاهی یه لبی از هم میگرفتن، مهرداد برامون مشروب آورد و طارفت کرد، هرسه برداشتیمو خوردیم، بقیه هم پیشمون نشستن، دخترخاله هام شهلا و شهره هم اومدن پیشمون دست دادن و نشستن، دختر خاله کوچیکم شهلا بدجوری توو کف من بود و همیشه چشش دنبال من بود، ولی من ازش خوشم نمیومد و بهش پا نمیدادم، همگی باهم چند پیک مشروب خوردیمو کم کم مست و پاتیل شدیم
ادامه دارد.....
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ویرایش شده توسط: dr_salman_khan