انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین »

گناه عشق


زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۱

شاید این آخرین سلام من به تو باشه .. سلامی که می دونم جوابی نداره .. پیامی که می دونم آخرین پیامیه که برات میفرستم . شاید این رسم روزگار باشه که یا عشق آدمو بشناسه یا آدم عشقو .. حالا که من شناختمت حالا که خواستم غرق توهستی خودم بشم نتونستم به تو برسم و غرق نیستی شدم . حالا که با نگاه تو با درون تو با صدای تو به دنیای قشنگ عشق رسیدم یه دستی نذاشت که به تو برسم ..ن ادر مهربونم ! خیلی اذیتت کردم . واسه من خیلی کتک خوردی ..آخرشم هیچی .. من اینو برات نوشتم تا بدونی که چقدر دوستت دارم . چقدر عاشقتم .. بدونی که من آدم بد قولی نیستم . بهت گفته بودم تا زنده ام نمی ذارم دست مرد دیگه ای جز تو به من برسه . حالاهر کی که می خواد باشه .. فرشته باشه .. دیو باشه شیطان باشه .. یا یک کثافتی به اسم شوهر که اسم من توی شناسنامه اش نوشته شده .. چون که من چشم کورمو باز نکردم که اونو بهتر بشناسم .. ما آدما ازدواجو یه قمار می دونیم و من در این قمار باختم . نمی دونم چرا حالا که دیگه از همه چی بریدم دوست دارم که حرفای دلمو بدونی .. بدونی که چقدر دوستت داشتم و دارم . دوست داشتم شبا به یاد تو بخوابم و صبح وقتی که چشامو باز می کنم به اولین چیزی که فکر می کنم تو باشی . فقط کافیه که آدم درمیان ناامیدی ها و حسرتهای زندگیش یه چراغ روشنی داشته باشه .. نور همون واسش کافیه تا راهشو واسه خروج از تاریکی ها پیدا کنه .. تو امید من بودی همه چیز و همه کسم .. من بهت قول داده بودم برات پاک می مونم .. اجازه نمیدم دست مرد دیگه ای بهم برسه حتی اگه اون آشغال مردی هرزه به نام شوهرم باشه .. مردی که دوستش ندارم ..مردی که تحقیرم کرد غرورمو شکست .. مردی عقده ای که راضی نشد ازم جدا شه ..مردی که از کشتن تو حرف می زنه و خیلی می ترسم که این تهدیدشو عملی کنه . من نمی تونم زنده باشم و اون روز دردناکو ببینم .. شاید حالا فقط یه بار بمیرم ولی وقتی که باشم و نبودنت رو ببینم شایداون وقت هر روز هزاران بار بمیرم تا برسم به آخرین مرگم . ناصر بهم تجاوز کرد ..مثل یک هیولا .. اون آشغال هرکاری خواست باهام کرد .. اشکامو ندید ..دردمو احساس نکرد حتی خودشو هم عذاب داد تا با عذاب دادن من لذت ببره .. اون دوستم نداشت و دوستم نداره و نمی تونه اینو تحمل کنه که یکی دیگه دوستم داشته باشه .. یه عالمه حرف دارم که واست بزنم .. یه دنیا حرف نگفته . چقدر دلم خوش بود . فکر می کردم از همه چی خلاص میشم .. فکر می کردم نجات پیدا می کنم . شاید ترس از ناصر ..ترس از آسیب رسونی به تو نذاشته که من و تو زیاد با هم باشیم ولی دیگه بودن من فایده ای نداره .. من دارم میرم ..میرم ولی تنها چبزی رو که دفن نمی کنم عشق و محبت توست .. شاید همون به من آرامش بده .. من نتونستم رو قولم باشم . نتونستم .. حتی نتونستم وقتی که اون داره جنایتشو انجام میده خودمو بکشم ولی حالا که می تونم این کارو بکنم .. دلم واسه پدر و مادرم می سوزه .. نمی دونم اونا چی فکر می کنن .. همین نوشته ها رو از طرف من بهشون برسون .. مامان !..بابا !.. خیلی دوستتون دارم ..من دختر بدی نیستم .. اون هرزه ای که فکر می کنین نیستم .. اگه هرزه بودم اگه بد بودم دیگه به خاطر تجاوزکردن شوهرم و تعرض اون به خودم اقدام به خودکشی نمی کردم .. ناصر یه حیوون کثیفه ..اون باعث مرگ من شد .. اون بود که اول بهم خیانت کرد ..این گناه من نیست که نتونستم با مردی باشم که خیانتکاره و دوستش ندارم .. شاید گناه عشق باشه .. نمی دونم این عشق چرا آدمایی رو که می تونن با هم ساز گار باشن به هم نزدیک نمی کنه . نمی دونم چرا دوست داره جدایی رو ببینه .. عشق دل خیلی ها رو پر خون می کنه ولی اون وقت میگه دلم پرخونه .. با همه اینا من عشقو دوست دارم چون اونو در نگاه تو دیدم . در صدای تو شنیدم .. بوی اونو از تن تو احساس کردم .. شاید اگه بهت نمی گفتم ناصر باهام چیکار کرده ..تو هر گز متوجه نمی شدی که من رو قولم نبودم رو حرفم نبودم .. ولی دل من چی ؟ ! من خودم چی ؟! حالا می تونم به همون اندازه که درد می کشم لذت ببرم که با عشق و عاشقانه چشامو واسه همیشه به روی این دنیا می بندم . یه عاشق اونه که نه به خودش دروغ بگه نه به عشقش .. منو ببخش نادر .. من نتونستم . نتونستم اونی که تو می خوای باشم . نتونستم ..دیگه راهی واسه من نمونده . تو منوهمون جوری که بودم قبولم کردی .. من دختر نبودم .. به من گفتی که این سنت مسخره جامعه ما رو که بیشتر مردا واسه ازدواج اولشون به دنبال دخترای باکره هستن زیر پا می ذاری .. تو عشق رو خیلی بالاتر از اینا دیدی و من اون پایینا موندم تو خیلی آقایی .. شاید قسمت این نبوده که من زندگی تو رو خراب کنم ..حالا فقط یه بار دیگه می تونم به یاد تو چشامو رو هم بذارم .. دلم می خواد با جوهر یه دریا روی زمینو از نوشته هام سیاه کنم .. دلم می خواد فریاد من حرفای من تو دل هفت آسمون بشینه ..ولی چه فایده هرچی بگی و هرچی بنویسی بازم باید بری ..انگار که از اول نبودی .. یه اشکی پشت سرته و زندگی ادامه داره . حتی اگه ابرای سیاه جلوی خورشید چشای عزیزامو بگیرن حتی اگه سیل غم فقدان من , غم واندوه من و گورمو توی دل خودش دفن کنه بازم یه روزی سیل تموم میشه ..ابرا میرن کنار هوا آفتابی میشه .. خورشید دوباره می خنده ..وشاید به یاد روز های اشک و اندوه هراز گاهی غمی به دل عزیزان بشینه ولی زندگی ادامه داره .. زندگی مال اوناییه که نفس می کشن .. منو ببخش که نمی تونم تو روی تو نگاه کنم ... خیلی سخته .. خیلی سخته که آدم ندونه آخرین جملاتش چی باشه .. بیشتر آدما واسه شروع یه مطلبی مشکل دارن ..ولی واسه پایانش به بن بست نمی خورن .. آخه پایانشون پایان نیست وقتی که یه شروع دیگه ای و امید به فردای دیگه ای باشه . اما پایان امشب من یک بن بسته برای من وپایان پایانی زندگی من .. امید وارم توبه چیزی که حفته برسی و خوشبخت شی ... نوشینی که میره تا لحظاتی دیگه نوش مرگو از جام جدایی جهان بنوشه . دوستت دارم .. دوستت دارم ...زنی با آرزوهای برخاک رفته ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  

 
سلام استاد خسته نباشید این قسمت دیگه نتونستم تشکر نکنم .واقعا دستت درد نکنه
     
  
زن

 
kianasheg2014: سلام استاد خسته نباشید این قسمت دیگه نتونستم تشکر نکنم .واقعا دستت درد نکنه
ممنونم ازت .. دست گلت درد نکنه که با پیام گرمت دلگرمم می کنی ..و من به وجود دوستان و همراهان گل و با محبتی مثل شما افتخار می کنم .. با احترام .. دوست و برادرت : ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۲

نوشین شروع کرد به جمع آوری قرص هایی که در گوشه و کنار خونه داشت .. یه پارچ آب هم کنارش گذاشت .. کاری به این نداشت که این قرص و دارو ها چیه . اون دیگه به زندگی فکر نمی کرد . از همه چی بدش اومده بود . یه احساس بدی داشت . نفرت از همه چیز .. جز نادر .. و بی تفاوت نسبت به پدر ومادر .. اونایی که باید بهتر و بیشتر درکش می کردند . اونایی که خیلی زود حقو به ناصر داده بودند . شاید اونم از خودش دفاع نکرده بود . یا این که نمی خواستن بپذیرن که یک زن هم می تونه حق داشته باشه . ولی می دونست که اونا هم حق رو به مردا میدن . خیانت برای مردا خیلی کم رنگ تره . راحت شسته میشه . هر چند بار که باشه . اما این لکه ننگ این داغ تا ابد رو پیشونی زنا حک میشه . میگن مساوات زن و مرد .. دیگه این چیزا براش مهم نبود .. به راستی مرگ چه حسی می تونه باشه .. به خودش می گفت شاید همون احساسی باشه شبیه به وقتی که در این دنیا نبودم . یه حس بی حسی. من که اون روزا رو به خاطر ندارم . من که از هستی قبل از هستی خودم چیزی رو به یاد ندارم . وقتی آدم میره سفر , کلی وسیله با خودش می بره . می دونه به کجا میره . می دونه باید چی با خودش ببره . حالا من دارم میرم به جایی که نمی دونم کجاست . نمی دونم بهترین چیزی که باید با خودم ببرم چیه . مشتی گناه توشه راهم شده . دیگه نمی خوام زنده بمونم . شاید سر نوشت من این بوده .. می خواست واسه آخرین بار برای نادر زنگ بزنه و بگه که یه سری به ایمیلش بزنه .. چون گاه تا مدتها سری بهش نمی زد . ولی با خودش گفت بهتره دقایقی صبر کنه که قرصا اثرشو بذاره بعد .. چون اون نمی خواست نجات پیدا کنه .. بار ها خونده بود یکی اقدام به خود کشی کرده اونو زود رسوندنش به بیمارستان و نجاتش دادن .. برای آخرین بار به تصویر کبودش در آینه نگریست .. ناصر چند جای صورت و بدنشو کبود و زخمی کرده بود .. دیگه اینا واسش مهم نبود .. نمی خواست به چیزی فکر کنه ... فقط به این فکر می کرد که حالا نادر عشقشو باور می کنه .. حدود پنجاه تا قرصو خورده بود .. حس می کرد که سرش داره گیج میره ... ممکنه دیگه نای تماس و شماره گیری رو نداشته باشه ...به زحمت و از تلفن ثابت خونه واسه نادر زنگ زد ... گوشی رو بگیر .. زود باش .. می خوام زود تر بدونی که من واسه چی مردم . می خوام بدونی که من عاشقانه مردم . من از حیثیتم دفاع کردم ..
-الونادر تویی .. ببین من حالم خوب نیست ..
-چی شده ناصر اذیتت کرده
-نادر من نمی تونم خوب حرف بزنم .. برو ایمیلتو بخون .. همه چی رو توضیح دادم .. حالم خیلی بده ... فقط خیلی چیزا رو یادم رفته بنویسم .. برات آرزوی خوشبختی می کنم .. دلم می خواد اونی که جای منو می گیره مثل من دوستت داشته باشه ..
-نوشین چی شده .. خواهش می کنم نوشین جوابمو بده ..
نوشین به زحمت بر خودش مسلط شد .. با صدایی لرزون و خیلی آروم گفت ..
-ناصر می خواد تو رو بکشه ... نمی تونم .. نفسم نمیاد .. دوستت ..دا...رم ...
نوشین به طرف قرص ها رفت عین نقل مشتی زد و اونا رو فرو کرد توی دهنش ..واسه مرگ عجله داشت .. به زحمت لیوان آبو گرفت توی دستش .. نتونست همه رو ببلعه .. خیلی آروم افتاد رو زمین .. هنوز هوشیار بود ... دچار سر گیجه و دل بهم خوردگی شده بود ... ولی دیگه اطمینان داشت که این آخرین نفسهاشه .. با این که حالش بد بود ولی حس می کرد داره پرواز می کنه .. یه چیزی توی تنش در حال گردشه .. شاید اون جونش بود که داشت از تنش خارج می شد ..... در اون سمت نادر که تلفن نوشین اعصابشو ریخته بود به هم سراسیمه رفت سراغ ایمیلش .... به سرعت بیشتر مطالبشو خوند .. وسطای نوشته هاش بود که تازه فهمید اون می خواد چیکار کنه .. خدایا بیچاره شدم .. نه .. نههههه .. اون نباید بمیره .. خدایا کمکم کن . من که نمی تونم پرواز کنم .. به کی بگم که اون داره می میره .. خدایا من به کی بگم .. به کدوم اورژانس زنگ بزنم ... دستپاچه شده بود . نمی دونست چیکار کنه .. دیوونه ..آخه چرا .. چرا این کارو کردی .. می کشمت ناصر ..می کشمت .. آخه چرا نوشین .. من که تو رو هر جوری که بودو بودی دوستت داشتم .. ناگهان فکری به خاطرش رسیدد . فوری زنگ زد واسه دوستش جمشید ..
-جمشید دستم به دامنت .. نوشین احتمالا توخونه اش خود کشی کرده .. تو رو خدا یه تماسی با سمانه بگیر .. اگه شماره تلفن خونه پدرشو داره بهشون اطلاع بده ..
دلشوره داشت نادرو از پا در می آورد ... می خواست زنگ بزنه به اطلاعات و یه آمبولانس از نزدیک ترین مسیر بفرسته به خونه نوشین .. که موبایلش زنگ خورد جمشید : سمانه به خونه شون اطلاع داد .. الان ما با هم میریم اون جا ..
نادر : منم خودمو می رسونم ..
نادر به محض این که اومد پایین و خواست که سوار ماشین شه ناصرو روبروش و در پارکینگ دید که داشت میومد بالا ...
ناصر : کجا عوضی .. اومدم حقتو بذارم کف دستت ..آشغال .. حالا ناموس مردمو می دزدی ؟ ..
نادر مشت ناصرو تو هوا قاپید ومشت محکمی به صورت ناصر زد و تا به خودش بیاد یه هوک چپ هم کوبوند تو صورتش
نادر : فکر نکن زورم بهت نمی رسه عوضی ..
ناصر زورش زیاد بودنادر واسه این که با عکس العملش روبرو نشه با تمام توانش رو سینه هاش نشست و پی در پی با مشت و سیلی اونو می زد .. در یک آن ناصر با لگد به شکم نادر زد که تا حدودی بی حسش کرد ..
-آشغال زنت خود کشی کرده داره می میره .. اگه بلایی سرش بیاد تو رو به عنوان مقصر می گیرن .. تو داری با من تصفیه حساب می کنی ؟ اگه یه تار مو ازش کم شه بیچاره ات می کنم ناصر .. تو اونو زدیش .. تو مقصر مرگشی .. پاشو آشغال ..پاشو نامرد ... پاشو .. برو که شاید حالا نوشین داره آخرین نفسهاشو می کشه ..
اشک از چشای نادر سرازیر شده بود .. و همین باعث شد که ناصر فرصتی پیدا کنه و با لگد یک بار دیگه به شکم نادر بکوبه .. نادر حس کرد که برای رسیدن به نوشین باید از مرز ناصر رد شده .. حس کرد که توانش خیلی زیاد شده ... با تمام نیروش تا می خورد ناصرو زد .. خون از سر و صورت ناصر جاری بود .. خوب جیباشو وارسی کرد که سلاح خاصی نداشته باشه .. چاقوشو گرفت . شانس آورد که عمه اش خونه نبود ... زنگ زد واسه پلیس که بیان ناصرو ببرن ... سوار ماشینش شد و به سمت خونه نوشین رفت .. از اون طرف ناصر به زحمت از جاش بلند شد و ترجیح داد که خودشو اسیر پلیس نکنه و منتظر بمونه تا ببینه که چی میشه . ته دلش راضی بود که نوشین بمیره ولی از این که درد سری واسش درست شه می ترسید .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۳

خونواده نوشینو معطل نشدن تا آمبولانس بیاد . اونا نوشینو به کمک همسایه ها گذاشتن توی ماشین و سریع رسوندن به نزدیک ترین بیمارستان ... نادر از طریق سمانه فهمید که جریان ازچه قراره و نوشینو به کجا بردن .. اثری از حیات بر چهره اون زن دیده نمی شد . انگار خونی توی بدنش نمونده بود .. نریمان و نرگس بیمارستانو گذاشته بودن رو سرش .. سمانه و جمشید هم خودشونو رسونده بودن اون جا .. پدر و مادر نوشین فکر می کردن که اون دختر خودشو کبود کرده .. نادر از این که بره پیش اونا هراس داشت . می دونست نریمان میانه خوبی با اون نداره . حس کرد که اون مرد نمی دونه جریان چیه . واسه همین ممکنه برداشت خو بی از حضور اون نداشته باشه . خیلی ناراحت بود . مدام سرشو می کوبوند به دیوار . با این حال از جمشید خواست که خودشو برسونه به نزدیکش و یک رابطی باشه بین سمانه و اون تا یتونه از شرایط لحظه به لحظه نوشین با خبر باشه .. پزشک تا حدودی خونواده رو نا امید کرده بود . هر چند تلاششو می کرد .. شستشوی معده با فشار شدید ادامه داشت .. بدن نوشین سرد شده انگار خونش خشکیده بود .. نرگس نذاشت که اونو از اتاق بیرونش کنن .
-خانوم آروم تر .. فرزند شما تنها بیمار این جا نیست . بقیه هم نیاز به استراحت دارن ..
نریمان : ما از این جا تکون نمی خوریم . تازه اون که جراحی نکرده که شرایط اون فرق کنه .
پدر دست دخترشو گرفت .. از اون سمت نادر سرشو گذاشته بود رو دل دوستش و آروم اشک می ریخت
-اگه بمیره تقصیر منه .من نباید اونو به خودم وابسته می کردم .من نباید ....
جمشید : و اونم نباید این قدر زود نا امید می شد تازه اون مرد شوهرش بود غریبه که نبود .
نادر : من دوستش دارم . این نشون میده که اون چقدر نسبت به من صادق و وفادار بوده . اون اگه می خواست با شوهرش باشه و موافق این کارم می بود من حق اعتراض نداشتم . خودشم به من گفت می تونست به من چیزی نگه .. اون نا امید بود از این که ما بتونیم به هم برسیم .
نلی خودشو سراسیمه رسوند به بیمارستان .. نادر به محض دیدن اون یه تفی انداخت رو زمین ..
نادر : آشغال بالاخره کشتیش .. تو و ناصر اونو کشتین .. همش تقصیر تو بود .. برو ببین عشقت چه جوری اونو زد .. اونو میون مشت و لگدش گرفت و بهش تجاوز کرد .. رسوات می کنم .. آبروتو می برم . میرم پیش شوهرت میرم به همه میگم ..
نلی به گریه افتاده بود ..
-آقا نادر به خدا من و نوشین با هم کنار اومده بودیم ..
به حرفش ادامه نداد ..و سریع رفت به انتهای سلن جایی که جمشید با انگشت نشونش داده بود .
نادر : جمشید برو بگو که ناصر اونو زده .. برو واسم از حالش خبر بیار .به همه بگو که ناصر حیوونه . . خدایا من گناه کردم .. من دیگه دنبالش نمیرم .. من می خوام اون زنده بمونه . حتی حاضرم دیگه دنبالش نباشم .. به فکرش نباشم فقظ اون زنده بمونه .. نفس بکشه .. حتی اگه صدای نفسهاشو نشنوم .. اون بخنده حتی اگه خنده هاشو نشنوم .. بازم حرف بزنه حتی اگه دیگه بهم نگه دوستم داره . من نمی خوام اون بمیره .. من نمی خوام .. چرا یکی بهم کمک نمی کنه ؟ چرا یکی بهم نمیگه که اون نمی میره ؟!
جمشید جریانو واسه نریمان و نرگس گفت .. پدر و مادر حس کردن که حرفای جمشید درسته .. حس کردن که این اواخر خیلی برنوشین سخت گرفتن .. اونو از خودشون رنجوندن .. یک جانبه حقو به ناصر دادن .. یا این که بی جهت به دخترشون گفتن که با همسرش مدارا کنه . فقط به خاطر حفظ آبروی اجتماعی خودشون و این که نمی خواستن به عنوان پدر و مادر یک زن مطلقه شناخته شن . حس می کردن زنی که از شوهرش جدا شه با خاک یکسان میشه .. حس می کردن زن مطلقه یعنی بد بخت ترین آدم روی زمین .. کسی که اگه بخواد دوباره از دواج کنه انگشت نمای خاص و عام میشه .. حالا راضی بودن به این که یک بار دیگه اونو ببینن که چشاشو باز کرده و داره به زندگی لبخند می زنه ..
نریمان : من جز دخترم هیچی دیگه نمی خوام . هر جوری که می خواد باشه . هر طور که می خواد زندگی کنه .. فقط پیش من باشه .. حتی نمی خوام عصای پیریم باشه .. دیگه هیچی ازم نمی مونه اگه اون بره ..
ناصر هم به طریقی با خبر شده بود که اونا در این بیمارستان هستند .. تلاش پزشکان واسه نجات نوشین ادامه داشت .. اما گروه نجات لحظه به لحظه نا امید تر می شدن .. یکی از پزشکا گفت شاید خیلی دیر شه ولی اگه میشه یکی خودشو برسونه خونه و پوکه های قرصا رو اگه دور و بر محل حادثه وجود داره بیاره .. جمشید و نادر مث دیوونه ها رانندگی می کردن. اونا با نریمان که حالا راحت وجود نادرو تحمل می کرد خودشونو رسوندن به خونه نوشین و حدود پنجاه تا از قرصهایی رو که نوشین خورده بود به این طریق شناسایی شد .. همین کمک بزرگی بود برای پزشکان.. با این حال شرایط خیلی سخت بود ..
نادر : جمشید من می کشمش .. اگه بلایی بر سرش بیاد من ناصرو زنده نمی ذارم . به جای این که اون بیاد سراغ من , من میرم سراغ اون . اون خیلی ضعیف تر از اونیه که فکرشو می کردم . اون خیلی پست و بی شرمه .. اون زنشو زده .. این خودش بزرگ ترین جرمه . فقط نوشین چشاشو باز کنه می تونه خیلی راحت ناصرو بندازه زندان اون نباید بمیره .. آخه چرا هیشکی نمی خنده ؟! هیشکی یه امیدی بهم نمیده .. نلی داغون شده بود .. اون ناصرو عاشقونه و دیوونه وار دوست داشت . می دونست که عشقش دیگه عاشق زنش نیست . می دونست که ناصر احساس حقارت و سر افکندگی می کنه.... ادامه دارد ...نویسندگی .... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۴

همه نگران بودند . هیچ اثری ازروند مثبت بهبود در نوشین دیده نمی شد . .. از همراهان بیمار خواستند که اون جا رو خلوتش کنن . فقط نرگس مادر نوشین و پدرش بالا سرش بودند ..
نادر : جمشید من می کشمش ..
جمشید : تو که منو دیوونه کردی ..صد دفعه هست این حرفو می زنی . حالا باید دست به دعا باشی . کار دیگه ای که از دستت بر نمیاد . خدا اون حیوونو کشته . اون کثافتی رو که فقط به فکر خودش و خوشگذرونی هاش بود .. اون آدم خود خواهی رو که می گفت من هر غلطی بکنم و زنم حرفی نزنه . چون زن آفریده شده .
نادر : اونو به روز سیاه می نشونم . فقط نوشین به هوش بیاد ..باید از اون شکایت کنه ..ولی اگه بیدار نشه .. اگه دیگه نتونه بهم بگه دوستم داره .. اگه اون لبخند قشنگشو نبینم ؟ اگه اون چشاشو باز نکنه و با نگاهش یه دنیا عشق و خوشبختی رو بهم هدیه نده ؟ منم میرم پیشش جمشید .. میرم به همون جایی که اون رفته .. میرم تا این هدیه هر روزمو ازش بگیرم . آخه من عادت کردم . به صداش ..به نگاش ..به لبخندای قشنگش .. وقتی که می خنده ..حس می کنم خورشید به روی دنیا خندیده ..
جمشید : پاشو پسر آبروی ما رو بردی . هنوز که چیزی نشده .. تو با این کارات یعنی داری به استقبال فاجعه میری . انرژی منفی پخش می کنی .. نفوس بد می زنی ..
نادر : نمی دونم شاید حق با تو باشه .. یکی بهم بگه این جا چه خبره ! عشق من کجاست . چرا می خواد بره و تنهام بذاره ؟! مگه دوستم نداره ؟! مگه خودش بهم نگفته در سختی ها و شادی ها تنهام نمی ذاره ؟! من چه طور زنده باشم و ...
یادش اومد که جمشید بهش گفته که نباید انرژی منفی پخش کنه ..
نادر : جمشید چشام تارشده .. انگار همه جا رو سیاه می بینم ..
جمشید : پاشو برو خونه یه استراحتی بکن ..
نادر : نه ..با این شرایط این جا رو نمی تونم ترک کنم .. می ترسم ..می ترسم ..
جمشید : نترس ..من میگم اون به هوش میاد ..اون میشه مثل سابق .. بهتر از اون وقتا ..
نادر : می ترسم ..اگه طوریش بشه ؟..
.جمشید : همین جا باش تا من یه دو دقیقه ای برم جایی و برگردم ..
جمشید به سمت دستشویی رفت . در همین لحظه نریمان نسخه ای در دست از اتاق بستری نوشین اومد بیرون
نریمان : نمی دونم بیمارستان به این بزرگی چرا این آمپولو نداره
نادر : داروخانه اش هم نداره ؟
نریمان : درش بسته هست .
نادر حس کرد که به خاطر عشقش توان دیگه ای پیدا کرده
نادر : اون چطوره ؟ حالش خوب میشه ؟
نریمان سکوت کرده آروم آروم گریه می کرد .. سوار ماشین نادر شده و از داروخانه ای در همون نزدیکی آمپول مورد نیازو تهیه کردند .. به وقت برگشتن نادر حس کرد که یه ماشینی که پژو هم بود مدام سد راهش میشه .. اون ناصر بود .. اونا رسیده بودن نزدیک بیمارستان .. نادر حس کرد که ممکنه ناصر بازیش گرفته و در این شرایط بحرانی ول کنش نباشه .. فعلا شرایط نوشین واسش مهم تر بود .. نرگس هم واسه نریمان زنگ زده بود و می گفت کجایین که حال نوشین بد تر شده و شرایط بحرانیه .. نادر ماشینو نگه داشت ..
نادر : نریمان خان می بخشید .. اگه میشه این دویست متر رو تا بیمارستان پیاده برین .. داماد نامردو آدمکشت جلو حرکت منو گرفته .. من یه تصفیه حسابی دارم باهاش که فعلا جاش نیست ولی اون تنش می خاره .. شما برو این آمپولو برسون به دکتر .. اون هدفش منم .به هیچی دیگه فکر نکن .. حتی حالا زندگی منم مهم نیست .. برو .. برو ... نادر نریمانو فرستاد .. تعقیب و گریز ادامه داشت .. با این حال نادر تونست از چنگ ناصر در ره اون دوست داشت در یه جای خلوتی با ناصر روبرو شه و حقشو بذاره کف دستش ..زنش در شرایط حاد و بحرانی قرار داشت و اون فقط به انتقام فکر می کرد . به صحنه هاو لحظه هایی که نشون دهنده خیانت همسرش بود بدون این که توجه کنه که خود ش در حق زنش چه کار کرده .. ناصر به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که زنش در چه شرایطیه .. آیا هنوز زنده هست یا نه ؟ اون فقط به این فکر می کرد که تحقیر شده .. این که با وجود داشتن زن به دنبال زن دیگران باشه رو زمانی که پای خودو لذت خودش در میون باشه عیب نمی دونست . بالاخره رسیدن به جایی که دیگه نادر نمی تونست از ناصر فاصله بگیره . خورده بودن به ترافیک و چراغ قرمز .. بیشتر از یک دقیقه هم باید صبر می کردن . ناصر دیگه بی خیال شده بود .. اونم می خواست به هر طریقی که شده انتقام بگیره .. دومرد با هدف انتقام .. ناصر از ماشین پیاده شد .. مشتشو بر کاپوت ماشین نادر می زد .
ناصر : درو باز کن آشغال .. اگه مردی پیاده شو !
یه میله ای هم توی دستش بود .. شیشه ماشینو خردش کرد .. کاپوت پرایدو له کرده بود .. نادر از ماشین پیاده شد .. و ناصر با همون میله به سمت اون رفت .. حتی پلیس راهنمایی هم جرات نمی کرد بره به سمت اونا . و این بهونه رو داشت که میانجی گری وظیفه اون نیست .. ناصر با همون میله چند بار خواست نادرو بزنه که با جا خالی اون روبرو شد .. شرایط به گونه ای بود که نادر حس کرد که اگه از ناصر فاصله بگیره بهتره . اما ناصر مثل یک پلنگ تیر خورده نمی تونست بر خشمش غلبه کنه .. از لا به لای ماشینا رد شده یه صد متری رو رفتن جلو تر .. چراغ سبز شده بود .. به ناگهان یه ماشین از پشت اومد و اونم با سرعت و خیلی دیر متوجه ناصر شد اونم یه پژو بود ... ناصر و راننده هیشکدوم راه فراری نداشتن جلوی ماشین درست خورد به وسط بدن ناصر و اونو نقش زمین کرد .. نادر کاملا صحنه رو می دید .. می خواست اونو به حال خودش بذاره و بره .. نگران نوشین هم بود .. میله آهنی به سمتی پرت شده راه بندون عجیبی شده بود .. .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۵

نادر حس کرد که از جوانمردی به دوره که اونو همین جور به حال خودش رها کنه . به تنهایی هم نمی تونست اونو حرکت بده . شایدم حرکت دادن اون در اون شرایط اصولی نبود . برای نریمان زنگ زد ..
-نوشین حالش چطوره ؟
-همون جوری ..
-نریمان خان ناصر تصادف کرده . بیهوشه .. اگه میشه یه آمبولانس خبرکنی بیاد به همون جایی که از هم جدا شدیم ممنون میشم ازت ..
-چی شده ..
-می خواست منو بکشه ولی یه ماشینی از پشت اومد و اونو انداختش ..
مردم دور ماشین ضاربو گرفته بودن .. یه پسر جوون و تنها بود . بد جوری ترسیده بود .. اون متوجه نشده بود که ناصر میله آهنی دستشه و قصد چه کاری رو داره .. اون فقط یه لحظه متوجه بدن اون شده بود و این که هر کاری کرد نتونست ردش کنه .. پسر به گریه افتاده بود ..
-نمی خواستم این طور باشه ..
راستش نادر حس می کرد که به اون مدیونه . ولی ته دلش دوست نداشت که به قیمت مرگ کسی خودشو از مهلکه نجات بده هر چند می دونست بلایی که سر ناصر اومده به نوعی حقشه .. آمبولانس اومد و ناصرو با خودش بردواونم همراهش رفت .. پلیس هم اون جوونو با خودش برد تا مراحل قانونی کارش طی بشه .. ناصرو هم بردن به بخش اورژانس .. هنوز بهوش نیومده بود از ناحیه کمر و سر به شدت آسیب دیده بود .. نادر سعی کرد دیگه به اون نامرد فکر نکنه . به اندازه کافی سرش پر بود از چیزایی که باید بهشون فکر می کرد . اون حالا به خوبی در یافته بود که چوب خدا صدا نداره یعنی چه .. آن چنان انتقام نوشینو گرفته بود که ناصر ندونست از کجا آب خورده ... نلی برای لحظاتی رفته بود بیرون .. وقتی که بر گشت و صحنه رو دید آن چنان فریادی کشید که اونو به زور از اون محوطه خارج کردن ..
نلی : تو کشتیش .. تو .. تو ... بالاخره کار خودت رو کردی ..
نادر : این معشوق تو بود که عشق منو کشت .. زبونمو باز نکن .. این تو بودی که اونو کشتیش .. پا گذاشتی تو زندگی یه نفر دیگه .. صد تا شاهد دارم که اون با میله گرد داشت تعقیبم می کرد .. اگه این تصادف نبود بعد از نوشین , من دومین قربانی اون بودم .. اگه اون زنده بمونه من خودم میندازمش زندان .. نوشین گفتنی ها رو واسه من نوشته .. حالا هرچی می خوای بگی بگو ..
نلی به شدت اشک می ریخت ..
-نباید تنهاش می ذاشتم .. نباید اونو به حال خودش می ذاشتم ..
نادر : آره خیلی غیرتی بود .. با زن مردم رابطه داشت و رو زن خودش خیلی متعصب بود . آفرین .. برو این قدر حرف زیادی هم نزن . من آرزوی مرگ ناصرو ندارم . ولی همینو می دونم که اون به حقش رسیده . اما نوشین چی ؟ اون که شاهد خیانت شوهرش و خیانت تو بوده .. فیلم کثافتکاری تو و ناصر رو هم داره .. قبل از این که تو هنر به خرج بدی و از من و اون فیلم بگیری اون مدرک داشته و ای کاش اونو همون اول رو می کردیم . دلمون واسه نیما سوخت .. .
نریمان و نرگس کاملا فهمیده بودن جریان چیه .. با این که نادر به طور سر بسته خیلی از مسائلو باز گو کرده بود ولی حالا دیگه یقین پیدا کرده بودند که نلی و ناصر مقصر اصلی این ماجرا هستند . هر چند کار دخترشونو هم تایید نمی کردند ..
نادر : من برای نوشین دعا می کنم ولی ناصرو واگذار می کنم به خدا که هر طور صلاح می دونه عمل کنه . چون می دونم اون اگه حالش خوب شه . اگه رو پاهاش وایسه همین آشه و همیبن کاسه . بازم فتنه گری می کنه . این بار با سلاح گرم میاد سراغم . براش هیچی مهم نیست جز خودش . میگه دنیا برای منه . من .. تا وقتی که بر وفق مراد من می گرده کاری به این ندارم که آدمای دیگه چیکار می کنن .
نلی دیگه ساکت شده بود .. لحظاتی بعد نوروز و نسترن پدر و مادر ناصر خودشونو به اون جا رسوندن . اونا اصلا در جریان اتفاقات اخیر نبودند . وقتی که ناصر و نوشینو نزدیک هم دیدن اولش فکر کردن که دو تایی شون وقتی که در یه ماشین نشسته بودن با یه وسیله دیگه تصادف کردن . نسترن و نوروز هم داشتن خودشونو می کشتن .. نرگس به شدت عصبی بود .. اونم مثل نادر بلایی رو که بر سر ناصر اومده بود کار خدا می دونست و این که ناصر به حقش رسیده .. ناصرو بردن به بخش رادیولوژی .. به هوش اومده بود . از ناحیه سر مشکلی نداشت ولی مهره های کمرش به شدت آسیب دیده بود .. پدر و مادرش و نلی فضایی رو که نوشین درش بستری بود ترک کردند .
نادر : جمشید سمانه رو بگیر و برو .. دیگه الان دیر وقته .. ناصر زنده می مونه ولی نوشین هنوز معلوم نیست .دکتر میگه ناصر باید جراحی شه .. از ناحیه لگن و کمر و پا به شدت آسیب دیده . اون دختر دیوونه هم پا شده با دایی نوروزش رفته اون بالا . نوروز خان دیگه نمی دونه که خواهر زاده اش نلی چه دسته گلی به آب داده و چه جوری زندگی پسر و عروسشو تباه کرده ..
جمشید : یه چیزی رو هم باید در نظر داشته باشی که اگه اون این کارو نمی کرد تو و نوشین هیچ وقت با هم آشنا نمی شدین .
-ولی من حاضرم عشق من زنده بمونه .. حتی اگه دیگه نتونم پیشش باشم . وجود اون .. زندگی اون برام خیلی مهم تر ازاینه که فقط به خاطر اونو داشتن بخوام آرزو کنم که زود تر چشاشو باز کنه .. حاضرم بیدار شه .. چشاشو باز کنه .. حتی اگه بهم بگه دیگه دوستت ندارم .. حتی اگه بهم بگه این همه خوشبختی من خواب و خیال بوده .. میرم و میون آدما میون زنده ها ..میون اونایی که نفس می کشن فریاد می زنم و میگم من هنوزم خوشبخت ترین مرد دنیام .. آخه نوشین من هنوزم نفس می کشه .. هنوزم چشای قشنگش , قشنگیا رو می ببینه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۶

لحظه ها به کندی می گذشتند . نیما منتظر گذشت زمان و معجزه ای بود تا بشنوه که نوشین به زندگی بر گشته . به هوش اومده . روح به تنش بر گشته . چرا با خودت این کارو کردی و مگه دوستم نداشتی ؟ مگه نمی خواستیم که تا ابد مال هم باشیم ؟ آخرین نوشته های نوشین یکی پس از دیگری به خاطرش میومد . این که می گفت و می خواست که از وقتی که به نادر گفته عاشقشه فقط مال اون باشه . تسلیم اون باشه . از وقتی که ناصر رو یک گرگ دیده . مردی که اصلا به فکر خونواده و زنش نبوده . به هر کی که از اتاق نوشین میومد بیرون با دلهره نگاه می کرد . اگه یکی حالا بیاد و بگه متاسفم چی میشه . اگه کاخ آرزوهام خراب شه چی میشه . اگه یکی بیاد و بگه نوشین تموم کرده همه چی تموم شده چی ؟ چند ساعت گذشت .. شب از نیمه گذشته بود . سکوت همه جا رو گرفته بود . ناگهان صدای فریاد نلی همه جا رو گرفت .. جیغ می کشید .. نوروز و نسترن هم همچین حالتی داشتند . صدای گریه های اونا سکوت شبو شکسته بود . نادر با این که دل خوشی از ناصر نداشت و به خاطر بلایی که بر سر نوشین آورده بود دوست نداشت که سر به تنش باشه ولی با این حال به خاطر پدر و مادر ناصر کمی ناراحت شد .. می تونست حس کنه که یک پدر و مادر چه عذابی می کشن . با این حال از نظر اون ناصر بی غیرت چوب غیرت بازی های الکی خودشو می خورد . یعنی ناصر مرده ؟
-چی شده نلی.. چی شده .. مرده ؟
نلی : همینو می خواستی نادر ؟ تو داری دعا می کنی که اون بمیره ؟ تو و نوشین اونو کشتین ..
-خفه شو نلی .. دختره آشغال برو از جلو چشام دور شوتا با همین دستای خودم خفه ات نکردم . مگه توشوهر نداری کی بهت گفت بیای این جا ؟ تو و ناصر بودین که سر نوشین بلا آوردین . دزد پررو یقه صاحب خونه رو می گیره .. برو گمشو با همین دستام خفه ات می کنم ..
نگهبانا اومدن و اونا رو به محوطه و خارج بیمارستان هدایت کردن ولی هیشکدومشون قصد رفتن نداشتن ..
نادر : ناصرحقشه که بمیره ولی من آرزوی مرگ کسی رو ندارم . می دونی چی شد که این جور شد اون می خواست منو بکشه که یه ماشین اومد و زدش .. تو .. توی نلی اونو به این روز کشوندی . با هوسبازیهایی که اسم عشق روش گذاشتی . تو خونه خرابش کردی . تو ناصرو کشتی .. تو نابودش کردی . تو نوشینونابود کردی ..
- اگه این کارو نمی کردم تو امروز با نوشین نبودی ..
-تو اسم خودت رو می ذاری عاشق ؟ من به خاطر عشقم به نوشین حاضر بودم که اون با ناصر باشه به شرطی که ناصر آدم شده باشه . فکر کردی نوشین همون اول که منو دید عاشقم شد ؟ بهم گفت که می خوام تلافی کنم ؟ این من بودم که از همون لحظه اول به اون دل بستم . نوشین بار ها و بار ها به ناصر فرصتی دیگه داد تا تو رو فراموش کنه . تا دیگه با تو نباشه . و من حاضر بودم همون کاری رو بکنم که اون می خواد .. حتی اگه دوست داشت از زندگیش می رفتم بیرون . یکی که یکی رو دوست داره این کارو برای عشقش انجام میده . نه این که خوشبختی اونو خراب کنه .. زندگیشو نابود کنه . تو ناصرو کشتی نوشینو کشتی و حالا هم داری منو می کشی .
-ناصر نمرده اون فلج شده اون دیگه نمی تونه راه بره . اون باید رو ویلچر بشینه .. شایدم نتونه خوب حرف بزنه .. شایدم علاوه بر نخاع قسمتای دیگه ای هم از اعصابش آسیب دیده باشن ..
-اون می خواست با یه میله گرد کلفت بزنه توی سرم و خدا زد به کمرش .. راه دیگه ای نبود .. بره خدا رو شکر کنه که حالا زنده هست . فقط اگه نوشین بیدار شه با همون ویلچر میندازمش زندان تا همون جا بپوسه و آب خنک بخوره .. فقط حواست باشه نلی ! خون جلو چشامو گرفته این قدر ناصر ناصر نکن .. اون خیلی وقته که مرده . از وقتی که تو اونو از راه به درش کردی .-
نه ...چرا این راه تاریکه ؟ چرا فکر می کنم راه باز گشتی نیست؟
-شوهرت رو چیکارش می کنی . شنیدم که اون اصلا برات اهمیتی نداره . شنیدم که واسه اون ارزشی قائل نیستی -برام هیچی مهم نیست . من ناصرو دوستش دارم . یه لحظه هم تنهاش نمی ذارم . هنوزم دوستش دارم . هر چی هم که می خوای بگی بگو .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۷

نادر نمی تونست بخوابه .. خواب به چشاش راه نمی یافت . نمی تونست آروم و قرار بگیره .. همش از این می ترسید که چشاشو بذاره روهم برای لحظاتی بخوابه و وقتی که چشاشو باز کرد یکی دیگه بیدار شه و براش یه خبر بد بیاره . دیگه واسش سر نوشت ناصر مهم نبود . مهم نبود که اون چیکار می کنه . اون دیگه کاری نمی تونست بکنه .. اون دیگه می تونست یک آدم مرده باشه . چقدر این لحظه ها سخت می گذشتند . تا کی باید منتظر بمونم .. می مونم تا ابد همین جا می شینم ولی نمی خوام اینو بشنوم که اون مرده .. اون دیگه به سوی من بر نمی گرده . زندگی بازیهای زیادی داره .. زشتی ها و زیبایی ها داره .. امید و انتظار داره و حالا نادر گرفتار امید و انتظاری بود که نمی دونست اونو به کجا می کشونه . نمی خواست نا امید باشه . نمی خواست به خودش انرژی منفی بده . نریمان و نرگس گریه می کردند .. و نادر آروم در محوطه بیرونی محل بستری شدن نوشین قدم می زد و هنوز اسیر این ناباوری بود .. نادر اسیر درد و اندوه بود و در این آشفته بازار و در فضایی که نمی شد ترانه های غیر مجاز گذاشت معلوم نبود از کدوم فضایی این ترانه داریوش به گوش می رسید که غمشو زیاد می کرد و آروم آروم اونو به گریستن وا می داشت ..اون که رفته دیگه هیچوقت نمباد ..تا قیامت دل من گریه می خواد .. سرنوشت چشاش کوره نمی بینه .. زخم خنجرش می مونه توسینه .. لب بسته سینه غرقه به خون .. غصه موندن آدم همینه .. اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد .. ناگهان سر و صدا وهمهمه ای اونو به خودش آورد .. جرات بر خاستن از جاشونداشت .. نمی دونست این صدا ها چه حسی رو درش زنده می کنه .نمی دونست این صدا ها اونو تا به کجا می رسونه و باید که برسونه .. قلبش داشت از جاش در میومد . دوست داشت از اون نقطه فرار کنه .. نمی تونست آمادگی شنیدن خبر بد رو نداشت . سرشو گذاشت میون دو تا دستاش .. نمی تونست حرکت کنه ..
-آقا این چه وضعشه .. چرا این جا نشستی ؟ مریضت از خطر مرگ نجات پیدا کرده ..
نادر یه لحظه فکر کرد که داره خواب می بینه .. با صدایی لرزون پرسید
-همونی که قرص خورده بود ؟
-از دست شما مردا .. تا ما زنا رو به کشتن ندین ول کنمون نیستین ..
نه .. یعنی باور کنم که نوشین نجات پیدا کرده ؟ دستشو گذاشت رو قلبش .. نریمان و نرگس همچنان می گریستند .. شاید شدید تر از دقایقی قبل .. اما این بار اشکهاشون با اشکهای دقایقی قبل تفاوت داشت . حالا اشکهای شوق از دیدگانشون جاری بود .. نادر هم به جمع اونا پیوست .. نریمان حالا دیگه همه چیزو می دونست .. دستشو گذاشت رو سر نادر ...
نریمان : خیلی اذیتش کردم . درکش نکردم .
نادرو به حال خود گذاشت .. نرگسو به گوشه ای کشید
-زن ! ازت یه چیزی می خوام .. وقتی که چشاشو باز کرد به روش نیاری که چرا این کارو کرده .. به روش نیار .. من اونو همون جوری که هست می خوام . من دخترمو همون جوری که هست می خوام . خدایا ازت ممنونم . ازت ممنونم . به خاطر همه چیزایی که به من بخشیدی .. به خاطر این که صدامو شنیدی ..
ونادر از فضای کریدور و سالن دور شد .. فاصله بین مرگ و زندگی ثانیه ای بیش نیست . نفسی بیش نیست . حالا زندگی یک بار دیگه روی خوششو به نادر نشون داده بود . همین که نوشین یه بار دیگه می تونست چشاشو به روی این دنیا باز کنه واسش از همه چی مهم تر بود . غرق شیرین ترین لخظه های زندگیش شده بود .. شاید این لحظه ها شیرین تر از لحظه هایی بودند که نوشین واژه های دوستت دارمو بهش گفته بود .. و شاید این لحظه ها لحظه هایی باشه که هیچ لحظه بهتر از اونی جاشو نگیره .حالا دیگه نمی خوام که این شب به صبح برسه .. یا این که می تونم برم به ستاره ها نگاه کنم . که چطور یکی یکی ناپدید میشن . که چطور تیرگی شب به روشنی روز تبدیل میشه .. که چطور خورشید خودشو نشون میده .. چطور سپیده رو شب تیره و تار می شینه .. . می تونم قشنگی های طلوع خورشیدو ببینم .. خالا می تونم خیلی چیزا رو ببینم .. حالا میشه سر به سوی آسمون بلند کرد .. اون چیزایی رو که می شد در هر شبی دید امشب دید .. حداقل یه امشب ..امشب می خوام در کنار خدا و ستاره ها باشم .. در کنار سبزه ها و چمنها .. وقتی که سرمای سپیده دم رو قلب چمنها می شینه و شبنم پاک خودشو نشون میده انگار که غمها از دلم میره بیرون . من می خوام اون لحظه ها رو ببینم .. می خوام زندگی رو ببینم . می خوام صدای عشقو بشنوم .. فریاد غمو بشنوم که از دستم خسته شده .. آخه من نتونستم اونو قبولش کنم . خودشو به بستر نوشین رسوند .. زن هنوز چشاشو بسته بود . ولی یه تکونایی می خورد . اون به هوش اومده بود . تا مدتها باید غذاهای مخصوص می خورد .. نوشین یه حس عجیبی داشت .. اون همش به این فکر می کرد که خوابیده و باید بیدار شه .. یکی دوبار چشاشو باز کرد اما محیط براش آشنا نبود. چیزی هم به یادش نمیومد . کمی سردش شده بود .. یه لحظه دید که سرم بهش وصل کردن ولی ازبس خوابش میومد چشاشو دوباره بست .. آون آدمایی رو که بالا سرش بودن واسه یه لحظه دید و نشناختشون .. فقط برای بار دوم پدرشو شناخت .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۸

نوشین هیچی به یادش نمیومد . فقط به این فکر می کرد که این جا کجاست . چی شده ؟ یه دستی به بدنش کشید .. جایی از تنش جراحی نشده بود . درد شدیدی رو در ناحیه شکمش احساس می کرد .. همه چی براش گنگ بود . خیلی مبهم .. در صورتش احساس سوزش می کرد .. خوابش میومد ..
و در اون طرف نادر همچنان در عالم خود بود ..
نسترن و نوروزو نلی در ساختمونی دیگه به بلایی که بر سر ناصر اومده بود فکر می کردند .. اون فلج شده بود . دیگه نمی تونست رو پاهاش وایسه . و نلی به این فکر می کرد که آینده چی میشه . چطور می تونه ناصرو رها کنه و بره سر خونه زندگیش . اون نباید تنهاش می ذاشت .اون با تمام وجودش عاشق بود . از همون روزای بچگی .. از همون وقت که در خیالش تنها اونو می دید . فقط یک پسر .. فقط یک همبازی .. فقط یک مرد .. مردی که اون روزا نمی تونست بهش بگه دوستش داره . اون احساس شرم دخترونه اش و شاید هم ترس از شکست رویاهای شیشه ایش به اون همچین اجازه ای رو نمی داد . ولی همزمان با ازدواجش و عاشق نوشین شدنش دیگه ترس برش غلبه کرده بود .. کاش نمی ذاشت کار به این جا می کشید . اون ناصرو با همه کم و کاستی هاش قبول داشت . با همه بدیهاش .. واسش مهم نبود که دیگه نمی تونه راه بره . از این ناراحت بود که نمی تونه ناراحتی و دردشو ببینه .. از این که با شوهرش نیما چه جوری کنار بیاد . چه جوری موضوع رو حلش کنه . بهش چی بگه .. اون شاید دیر یا زود همه چی رو بفهمه . نمی تونه انتظار داشته باشه که این موضوع تا ابد پنهون بمونه . هیچوقت یه احساس قوی پنهون نمی مونه . مثل یک خورشید داغ حرارتشو پخش می کنه .. آدما خیلی زرنگن .. نمی تونه یه نقاب رو چهره ات بکشی که کسی از درونت با خبر نشه . نمی تونی تا ابد فیلم بازی کنی .. نمی تونی ریا کار باشی .. آخه وقتی با تمام وجودت خودت رو احساس وجسم و جانتو تقدیم کسی که دوستش داری کردی پس درس ریا کاری رو هم باید از یاد برده باشی .. نلی حس می کرد که به شوهرش نیما بیش از اندازه ظلم کرده .. باید تکلیفش با اونو مشخص کنه .
و نادر هنوز در رویاهای خود سیر می کرد . اون نوشین رو خیلی دست یافتنی تر از قبل حس می کرد . شاید این کار ناصر عدوی بوده که سبب خیر شده حالا دیگه امکان نداره نوشین بر گرده سر خونه و زندگیش . تازه ناصر باید جوابگوی کارایی باشه که انجام داده . اگه نلی اون فیلمو نمی گرفت شاید امروز وضع فرق می کرد و حتی کار به این جا نمی کشید . چقدر همه جا رو قشنگ می دید . دیگه حتی ستاره ها تصویر مرگو نداشتند . نلی از اونا رنگ و بوی زندگی رو می دید . ستاره ها چقدر بزرگن .. مثل یه نقطه ای در زندگی تاریک ما آدما به نظر می رسن .. کدومشون ستاره بخت من و نوشینه . فرقی نمی کنه . این ستاره ها نیستن که باید واسه ما تصمیم بگیرن . این ماییم که باید انگشت رو اونا بذاریم . نادر همچنان غرق در افکار خود بود . احساس کرد دستی رو شونه هاش قرار گرفته .. اون کسی نبود جز نریمان پدر نوشین ..
-برو دخترم می خواد تو رو ببینه ..
-خودش اینو گفت ؟
-اون اینو به ما نگفت .. ولی همش تو رو صدا می زنه .. همش می خواد که بری پیشش .. چرا همه چی باید این طور به هم بریزه . کجای کار ما اشتباه بوده
نادر : آدما شاید تمام کاراشون اشتباه نباشه .. اشتباه آدما بر می گرده به همون لحظه ای که درش زندگی می کنن . بر می گرده به افکار اونا .. شاید یکی بد ترین آدم روی زمین باشه ولی یهو می بینی یه ضربه ای می خوره که تفکرات و روحیه شو عوض می کنه . نادر رفت بالا سر نوشین .. ظاهرا زن به یادش اومده بود که با خودش چه کرده .. نایی نداشت .. نمی تونست درست حرف بزنه .. اشک از گوشه چشاش جاری بود . با صدایی ضعیف گفت ..
-منو می بخشی ؟
نادر : به خاطر چی .. واسه این که می خواستی بری و تنهام بذاری .. آخه من بدون تو چیکار می کردم ..
نوشین سرشو تکون داد و گفت نه .. اون کثافت ..آشغال ..
-نوشین حرفشم نزن .. بالاخره همسرت بود ..
-نه ..عوضی .. خدمتش می رسم ..
نادر دستشو گذاشت رو پیشونی نوشین .. و بعد اشکشو پاک کرد ..
نادر : خدا به خد متش رسیده ..حالت خوب میشه همه چی درست میشه ..
-چی شده نادر .. ناصر چی شده ..
-الان جاش نیست .. پرستارا میان منو بیرون می کنن . تو باید بخوابی .. حالت خوش نیست .. یه معجزه شده که بیدار شدی ..
نوشین دست نادروگرفته بود و دوست داشت که اون پیشش بمونه ..نگاه نادر به نگاه بی جان و چشای خسته نوشین دوخته شده بود .
-نوشین بلند تر بگو نمی شنوم ..
-دوستت دارم .دوستت دارم .. زن اینو گفت و آروم چشاشو بست و به خواب رفت ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

گناه عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA