انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 16 از 21:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  پسین »

گناه عشق


زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۳۹

نادر به محوطه بیمارستان بر گشت .. و نلی در کنار دایی و زندایی خود لحظه ها رو به سختی سپری می کرد .. نیما هم خودشو رسونده بود به بیمارستان . اون هنوز نمی دونست که چی به چیه . شنیده بود که اختلافاتی بین نوشین و ناصر هست ولی هنوز نمی دونست که علت این اختلافات در اصل همسر اون بوده که رابطه ای نا مشروع با پسردایی ناصرش داشته . اون حالا هم فکر می کرد که اومده به کمک دایی و زن دایی اش و تا حدودی هم این که اون همکارش بوده احساس مسئولیت می کنه . واسه همین سختگیری نمی کرد . نلی به زحمت بر خود مسلط شده بود که نیما مشکوک نشه .. ولی دیگه حاضر بود رسوایی رو به جون بخره . داشت به این فکر می کرد که یکی از همین روزا موضوع رو به شوهرش بگه .. همه چی پیچیده و بغرنج شده بود .. ولی تنها چیزی که این زن می دونست این بود که می تونه به خاطر عشقش هر کاری رو انجام بده . شایدم تقصیر اون بود که ناصر به همچین بلایی دچار شده . اگه اون خیانت نمی کرد .اگه نلی ناصرو وادار نمی کرد به این که با دختر عمه اش با اون باشه این مشکلات به وجود نمیومد .. ناصر تا چند روزی رو باید در بیمارستان می بود . چند روز گذشت .. .اون حالا کاملا می دونست که خیلی سخته رو پا های خودش بایسته .. با همون حال زارش و روی تخت بیمارستان بازم کری می خوند .
-می کشمش .. انتقام خودمو می گیرم . اون منو به این روز رسوند . من باید می کشتمش . عین یک سگ .. میاد زن آدمو از آدم می گیره .. اون وقت به جای این که تقاصشو پس بده من باید زجر بکشم . آخه چرا ..
اشک از گونه های ناصر در حال غلتیدن بود ..
نلی : ناصر تو الان حالت خوب نیست . تازه جراحی کردی .. ممکنه چند قسمت دیگه از بدنت هم نیاز به کنترل داشته باشه .
ناصر : من می خوام بمیرم و این ننگو تحمل نکنم . حالا دیگه هیشکی دوستم نداره . هیشکی .. دیگه نمی تونم ماشین برونم . نمی تونم پا هامو تکون بدم . دیگه هیشکی دوستم نداره ..
ناصر دیگه نتونست حرف بزنه .. این واقعیتو که فلج شده یکی از پرسنل اونجا بهش گفته بود .. یکی می گفت نگو یکی می گفت بگو .. ولی حقیقت تلخ رو باید شنید .. اگه نوبت شنیدنش شده باشه . حقیقتی که از معلول شدن ناصر می گفت . نلی دستشو رو پیشونی ناصر گذاشته بود و آروم نوازشش می کرد .. ناصر خوابش برده بود . درست مثل نوشین که در بخش دیگه ای به خواب رفته بود . نوروز و نسترن هم فهمیده بودن که ناصر اون بلا رو بر سر نوشین آورده .. کم و بیش یه چیزایی دستگیرشون شده بود . این که ناصر سر و گوشش می جنبیده و نوشین هم رفته سمت نادر .. دیگه حال وحوصله ای واسه مواخذه کردن نوشین نمونده بود . نادر به ستاره های آسمون نگاه می کرد . گویی که اونا هم در خلوتشون با هم راز و نیاز هایی می کنن و حالا نادر با اون ستاره ها حرف می زد .. با خدا حرف می زد .. به آینده فکر می کرد .. سپیده از راه رسیده بود . یواش یواش خورشید میومد که جای بقیه ستاره ها رو بگیره . ستاره ها وایسین ! بذارین سپیده هم دیگه تکون نخوره .. بذارین خورشید عشقو حسش کنم که واسه نشون دادن خودش به جهان و جهانیان چقدر داره بی تابی می کنه .. کاش منم بال داشتم و می پریدم به جایی که وقتی سرمو بالا بگیرم جز ستاره های سر بلند چیز دیگه ای رو نبینم . نوشین خیلی زود به خونه بر گشت اما ناصر یه چند روزی رو در بیمارستان موند و به همون صورت و با ویلچر بر گشت خونه اش .. به خونه پدریش . خونواده نوشین و نوشین قصد شکایت از اونو داشتن . نلی همچنان به مراقبت از ناصر ادامه می داد .. نیما تا حدودی از کارای همسرش شگفت زده شده بود .. یک پسر دایی و یک همکار تا چه حد می تونه واسه دختر عمه اش عزیز باشه که اون زن همه چیز حتی شوهرشو هم فراموش کنه.. و برای نلی که از بچگی ناصرو دوست داشت اینا هیچ مسئله ای نبود . در این مدت نادر روزی دو بار به نوشین سر می زد . و چند روز بعد نوشین زندگی عادیشو از سر گرفت . اون حالا به یک امید زنده بود و اونم این که از ناصر جدا شه .. برای اون انتقام و جبران بلا هایی که ناصر بر سرش آورده بود مهم نبود . فقط همینو می دونست که هیچ احساسی نسبت به اون پسر نداره . همینو می دونست که این عذاب حداقل حقی بوده که ناصر می تونسته بهش رسیده باشه . اگه اون ماشین بهش نمی زد و اونو به همچین روزی نمینداخت شاید امروز عشقش نادر زنده نمی بود .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۰

نلی بیشتر وقتا رو خونه دایی اش می گذروند و اگه دست خودش بود شبا رو هم پیش ناصر می موند ..
نیما : ببینم تو خونه و زندگی نداری ؟
-آخه دایی و زندایی ام دست تنهان . ناصرم همکارمه .. پسر دایی منه ..
-نمی دونم تو داری چیکار می کنی و هدفت چیه . نمیگم نرو اون جا ولی به خونه و زندگیت هم توجه کن . تازه اونا می تونن یه کار گر هم واسه خودشون بگیرن . در ضمن من نمی دونم چه اختلافی بین پسر دایی تو با دختردایی من وجود داره . زنش که دیگه آدم حسابش نمی کنه ..
نلی براش اهمیتی نداشت که نیما بخواد موضوع رو بفهمه یا نه . و اگر هم مدارا می کرد و چیزی نمی گفت به خاطر احترام و مردانگی نیما بود . از نظر اون عشق و علاقه و وابستگی تا به اون حدی ارزش داشت که می شد تابو ها رو شکست . حتی یک زن می تونه به شوهرش بگه که به یکی دیگه علاقه منده . اون ناصر و همین جوریش هم دوست داشت . شاید دلش واسش می سوخت . اما این دلسوزی به خاطر خود ناصر بود . نه به این دلیل که اون احساس در ماندگی می کرد . یکی از این روزا که نلی و ناصر تنها شدند نلی به ناصر گفت تو هنوزم به نوشین فکر می کنی ؟ چرا نمی خوای باور کنی که اون دیگه دوستت نداره . تو هم دوستش نداری .. این فقط بازی غروره .. دیدی ؟ دیدی که چه جوری این بازی رو باختی ؟ رفتی انتقام بگیری اما خدا نخواست .
ناصر که نمی تونست درست حرف بزنه و کلماتو بد هجی می کرد گفت تو هم مثل بقیه حرف می زنی .. مثل اونا محکومم می کنی ؟
نلی : من تو رو محکوم نمی کنم ناصر .. من خودمو محکوم می کنم که چرا نبرد برای به دست آوردن تو رو دیر شروع کردم . نباید می ذاشتم که نوشین تو رو ازم بگیره ..
ناصر : مگه خودت نمیگی که یکی که عاشقه برای به دست آوردن عشقش هر کاری می کنه .. من باید اون عشقی رو که یه حس خاصی رو نسبت به تو در من ایجاد کنه احساس می کردم تا تو هم تلاش می کردی ...
واسه نلی این حرفا چون نیشی بود که قلبشو آزار می داد ..
نلی : تو حتی عاشق نوشین هم نبودی .. فکر کردی من نمی دونستم با دخترای زیادی هستی ؟ خودمو گول می زدم که فقط با هاشون حرف می زنی و یه جوری خودت رو سر گرم می کنی .. ولی می دونستم همه اینا یه دلخوشی الکیه .. نمی دونستم بهت چی بگم . نمی دونستم ..بالاخره یه روز فهمیدم که همه چی رو باختم که نوشینودر لباس سپید عروسی دیدم . اون وقت بود که حس کردم که در این دوره زمونه اگه بخوای خجالت بکشی عقب می مونی . اگه نخوای حست رو بگی محکوم به شکستی . خیلی ها هستند که حرف زبونشون حرف دلشون نیست . من نمی خوام بگم که نوشین دختر بدیه .. اون خیلی خوبه .. دوستت داشت ولی عاشقت نبود . نمی تونست تو رو همون جوری که هستی تحمل کنه .. این منم که سالهاست تو رو با همه خوبی ها و بدیهات تحمل می کنم . ولی تو اینو نمی خوای بفهمی . هر گز اینو نفهمیدی . به دنبال غرور از دست رفته ات هستی . به دنبال این که یه جوری دق دلی هاتو خالی کنی .. ناصر من تو رو با همه خیانتهات تحمل کردم . درسته تو به من خیانت نکردی .. ولی عذاب سنگینیه اگه عاشق یکی باشی و اون بهت توجهی نداشته باشه حتی نگات نکنه و احساس تو رو درک نکنه . تو حتی واسه اون روزای اولی که خواستی با من باشی و شایدم تا همین چند وقت پیش منو به خاطر جسمم می خواستی و من اینو هم قبول کردم به امید روری که بتونم تو رو بیدارت کنم تو رو با معنای عشق و دوست داشتن واقعی آشنا کنم .. شایدم حق با تو باشه . به همون علتی که من دوستت دارم همه چی مو تقدیم تو کردم شاید تو هم به همون علت دوستم نداشته باشی . ازدواج تو با نوشین یک اشتباه محض بود . خیلی از ازدواجهایی که صورت می گیره یک اشتباهه ..این اشتباه ممکنه تا آخر عمر تا زمانی که مرگ بین زن و شوهر جدایی میندازه خودشو نشون نده اونا زندگیشونو بکنن . شاید یه عشقی این وسط بوده که مظلوم واقع شده . و من امروز بازم همه چی مو ول کردم و اومدم سمت تو . حتی حاضرم شبا رو هم پیشت بمونم . من از هیچی نمی ترسم ..
ناصر : من نابود شدم . دیگه هیچی ازم نمونده .
نلی : زندگی تو از بین نرفته . تو می تونی رو من حساب کنی ..
ناصر : من باید انتقام خودمو بگیرم ..
نلی : چه جوری !
ناصر : تو کمکم می کنی . مگه غیر اینه ؟
نلی : کمکت کنم که هم خودت رو نابود کنی هم منو ؟ و هم اون زنی رو که مدتهاست نابودش کردی و حالا که داره با پیدا کردن عشق واقعیش به زندگی بر می گرده می خوای یک بار دیگه اونو به کشتن بدی ؟
ناصر : ازم شکایت کرده .. تقاضای طلاق کرده ..
نلی : تو اونو زدی بهش تجاوز کردی
ناصر : اون همسرم بود . تازه بهم خیانت کرده ..
نلی : خیانت تو مقدم بر خیانت اونه . پای هر دو تون گیره .. ناصر : حاضرم نابود شم .. نلی : ولی این چاره کار نیست . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۱

چند روز بعد نیما رفت پیش دختر دایی اش نوشین تا باهاش درددل کنه ...
-نوشین چیزی هست که شما ازم پنهون می کنین ؟
-نه چه چیزی ؟
-چرا با ناصر اختلاف داری .. چرا قبل از تصادفش ازش تقاضا کرده بودی که از هم جدا شین ؟ چرا اون همه عشق به نفرت تبدیل شده ؟ چرا حالا که اون با این شرایط افتاده این زن من باید باشه که داره از اون مراقبت می کنه ..
-نیما ! نمیشه همه چی رو گفت . فقط همینو میگم که ناصر اون آدمی نیست که خودشو قبل از ازدواج نشونم داده بود . تازه همون وقتا هم می دونستم که اون غیر من دوست دختر داشته . ولی یه جورایی با این موضوع کنار اومده بودم و اونم دیگه غیر من دنبال کس دیگه ای نبود . خیلی مهربون بود . ولی دیگه برای من ثابت شده که اون سر و گوشش می جنبه . من شوهر نمی خواستم . من شریک می خواستم . یک عشق .. یک همدم .. شوهر واسه من قحط نبود . اون لایق بخشش نیست . چون می دونم به کارش ادامه میده . از طرفی من دیگه دل چرکین شدم . من نمی تونم باهاش زندگی کنم . دوستش ندارم . خودت که می دونی اون به طرز وحشیانه ای بهم تعرض کرد ..
-نوشین اون شوهرته ..
-من نمی خوام یک زن محکوم باشم ..
-فقط می خواستم یه سوال دیگه بکنم ..
-بفرما پسرعمه ..
-راسته که تو و نادر همدیگه رو دوست دارین ؟ همون همکلاست رو میگم ..
-دروغ نیست ..
-از تو تعجب می کنم .
-چطور از کار ناصر که زندگی ما رو خراب کرد تعجب نکردی ؟
-نمی دونم شاید هنوز جامعه ما با این شرایط خو نگرفته .. عادت نکرده .. ولی میگم خب اینو که بخوای از شوهرت جدا شی حقته . دوستش نداری . حق قانونی خودته ..می تونی مهرت رو هم ببخشی .. حالا کاری به اوناش ندارم . ولی زنی که هنوز از همسرش جدا نشده .. نمی دونم چی بگم .
-انتظار ندارم که درکم کنی نیما . راستش برام مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنی . ما قصد داریم با هم از دواج کنیم .
-به همین راحتی ؟
-خیلی هم راحت نبوده و نیست . من برای این کار خیلی سختی کشیدم . تا پای مرگ رفتم .
-نوشین ! من نمی تونم خودمو قانع کنم . نمی تونم بپذیرم که تو این قدر راحت رفته باشی طرف یکی دیگه ..
-فکر می کنی راحت بود ؟ یک زن از دواج نمی کنه که یه روزی به سر نوشتی مثل سر نوشت من دچار شه . یک زن جایگاه خودشو در جامعه می دونه . اون برای خیلی چیزا ارزش قائله . یک زن اصالت داره . اگه یه چشمه وفا ببینه یه دریا مهر و وفای خودشو نثار شوهرش می کنه . ولی من جز بی وفایی چیزی ندیدم .
-حرف مردمو چیکار می کنی ..
-بد بختی ما آدما از همینه . که همش داریم به خاطر حرف مردم یا خود مردم زندگی می کنیم . کیه که گناهکار نباشه . کیه که تمام کارایی که در زندگی کرده درست باشه . خیلی از کارای بد یا حتی خوب ما آشکار نمیشه تا دیگران قضاوت درستی در مورد ما داشته باشن .. تازه چه اهمیتی می تونه داشته باشه قضاوت کسی که شاید سالی یک بار هم اونو نبینی . اون چه می دونه چه شب ها تا صبح چش رو چش نذاشتی .. اون چه می دونه که برای شکستت چه اشکها که نریختی ؟ اون چه می دونه وقتی که تمام امید ها و آرزو هات در یک لحظه به باد فنا میره یعنی چه ؟1 به راستی باید چیکار کرد ! آدما چطور می تونن با هم کنار بیان . از تو هم انتظار ندارم که درکم کنی . گاه می بینی زنی بدون عشق با یکی ازدواج می کنه . تسلیم اون زندگی میشه . شریک زندگیش بهش محبت می کنه . اگه عشق زمینی بین اونا حکومت نمی کنه حداقل وجدان و صداقتی هست . اما وقتی که وجدان و یکرنگی وجود نداشته باشه تو چطور می تونی آینده رو در کنار شخص دروغگو بسازی . به خاطر یک حرف یک بله خودت رو عمری درگیر کنی . روزی هزاران بار بمیری ؟ که چی بشه .. که مردم بگن به ! به ! آقرین ! نوشین یک قهرمانه که با همه مشکلات کنار اومده ؟ یا این که این مشکلات رو توی دل خودم بریزم و این خودم باشم که برای خودم کف می زنم و هورا می کشم و شایدم خونواده ام با من همراهی کنن . بهت حق میدم نیما . تو نمی تونی خودت رو بذاری جای من . اولا تو یک زن نیستی و در ثانی مشکلی مثل مشکل منو نداری ...
نوشین اینو که بر زبون آورد احساس شر مندگی خاصی هم کرد از این که مصلحت نمی ذاره که به نیما بگه که این زن تو نلی بوده که زندگی اون و ناصرو پا شونده .. ولی نمی خواست که نیما رو افسرده و آزرده کنه ..از طرفی شایدم نلی رو تا حدودی هم درد خودش می دونست . با همه عذابی که بهش وارد کرده بود و زندگی اون و ناصرو خرابش کرده بود اما به اون نیمه پر لیوان و خیر قضیه هم نگاه می کرد . اون عاشق بود . عاشق نادر .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۲

ناصر روز به روز افسرده تر می شد و نیما هم روز به روز عصبی تر ... نلی در عالم خودش بود . نادر به آینده فکر می کرد همه چی رو مبهم می دید .. ونوشین با این که خوشحال بود از این که موفق به خودکشی نشده اما در بین بیم وامید دست و پا می زد . می دونست اون چیزی که اونو وادار به خودکشی کرده نا امیدی نبوده .. این به این دلیل بوده که نمی خواسته در برابر نادر سر افکنده باشه و در برابر عشق . اون عشقو با تمام وجودش در وجود نادر حس کرده بود . ساعتها با خود فکر کرده بود پس اون احساسی که در روز های خوبش با ناصر داشته چی بوده .. یعنی به اون نمیشه گفت عشق ؟ یا این که چون با شکست مواجه شده آدم فکر می کنه حرکت جایگزین اون می تونه اسم عشقو به خودش اختصاص بده ...
نادر : عزیزم بابا مامانت ناراحت نشن از این که من بیشتر وقتا این جا م .
-عمه تو چی اون ناراحت نشه که تو این جایی ؟
نادر سکوت کرد و چیزی نگفت .. اون به این می اندیشید که خیلی سخته در افتادن با ناصر حتی در این شرایط . اون رو غرور و حسادتی که داره ممکنه دست به کارای احمقانه ای هم بزنه . حتی به قیمت نابودی خودش . اون با یک خیانت و اصرار در ادامه اون همه چیزشو از دست داده بود .
نوشین : تو تا آخرش باهامی ؟ ن
ادر : من بعد از آخرشم با توام . آخرش که تموم میشه تازه همه چی شروع میشه . دنیای من تویی . باور کن عشق من .. من بی تو می میرم . بی تو می شکنم . بی تو همه چیزمو از دست میدم . من برای تو می جنگم . برای به دست آوردن تو .. حتی از آسمون عشق تیر های نامردی بباره که می دونم این طور نمیشه ..خورشید آسمون عشق برای آدمای عاشق و مهربون می تابه .. برای من و تو . تا ما رو به هم برسونه ..
نوشین : ولی من از ناصر خیلی می ترسم .. از این که بخواد کاری کنه که نذاره من و تو به هم برسیم .
نادر : هنوز هیچی نشده .. هنوز خیلی راهها مونده .. مهم اینه که نه تو می تونی پیش اون بر گردی و باهاش زندگی کنی و نه این که نلی می تونه ازش دل بکنه .
نوشین : خوشحالم که تو رو در کنارم دارم بهم آرامش میدی . می تونی در این لحظات سخت خیلی بهتر و منطقی تر از من فکر کنی .
نادر : گاه می بینی که عشق منطقو از منم می گیره ..
نوشین : ولی به نظر من عشق بعضی وقتا آدمو از هر وقت منطقی تر می کنه . بسته به اون شخص داره ..
نادر : کافیه که یکی ار دو طرف منطقی باشه .. گذشت و همراهی .. اینا وفا داری رو قشنگ تر می کنه .. همه اینا به هم ربط دارن .از چی می ترسی نوشین ..
نوشین : از هیچی .. وقتی که تو رو دارم از هیچی نمی ترسم .. ولی چرا فقط از یه چیز می ترسم و اون اینه که نمی خوام تو رو از دست بدم . نمی خوام ازت جدا شم . نمی خوام طوری شه که حس کنم دیگه هیچوقت تو رو نمی بینم . می ترسم از اون روز ..
نادر : نترس .. بجنگ . تلاش کن .. آدما با تلاش به همه چی می رسن .. مهم اینه که انگیزه و پشتکار چه کسی قوی تر باشه .. ما داریم برای کار خیر تلاش می کنیم و یکی انگیزه ای منفی داره . نیاز ما خواست ما قدرتش بیشتره .. پس نوشین اراده کن .. نه از اون اراده هایی که می خواستی بین من و خودت جدایی بندازی . فکر نکردی که من بدون تو باید چیکار می کردم ؟ یعنی تو واقعا عاشق من بودی ؟ کسی که کسی رو دوست داره راضی میشه اونو این جور ناراحت بببینه ؟
نوشین : چقدر خجالتم میدی ..
نادر : عشقم ! هدف خجالت دادن تو نیست . می خوام بدونی که چقدر برای من عزیزی . چقدر دوستت دارم . نوشین : هیچ اینو می دونی که خیلی وقته منو نبوسیدی ؟
نادر : و خیلی وقته که با تو تنها نبود م .. یکی این جا بوده ... و هست ..
نوشین : حالا هیشکی نیست . نمی دونم چی شد که بابا مامان با هم این جا رو ترک کردن . اصلا نمی دونم کجا رفتن .
نائر : شاید حس کردن که ما نیاز داریم با هم تنها باشیم .. این که خیلی وقته همو نبوسیدیم ...
نوشین : دیوونه .. خیلی دیوونه ای ..
نادر : می دونی کی منو دیوونه کرده ؟
نوشین : یه دیوونه ای مثل من ؟ ..
نوشین لباشو به سمت صورت نادر گرفت چشاشو بست تا گرمی لبهای عشقشو رو لباش حس می کنه .. ثانیه هایی قبل از این که لبای نادرو رو لباش احساس کنه گرمای اونو احساس کرد . تمایلات خفته در هر دوی اونا بیدار شد ... نوشین در همون حال گوشی رو بر داشت . با این که دوست نداشت بین لبای اون و نادر فاصله ای بیفته زنگ زد واسه مادرش ...
-مامان کجایی ؟
-من و بابات یه کاری داشتیم داریم میریم کرج .. زود بر می گردیم .. ..
نوشین می دونست که از همون لحظه ای که با مادرش خدا حافظی کرده تا سه چهار ساعتو می تونه با نادر تنها باشه ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۳

نوشین حس کرد که نادر با یه شیوه ای بغلش زده که انگار با دفعات قبل تفاوت خاصی داره
-نادر چت شده ..
-نمی دونم .. نمی دونم . شاید دارم به این فکر می کنم که تو شوهر داری . با این که می دونم دوست داشتن تو یه نعمتیه که زندگی منو از این رو به اون رو کرده . دلم می خواد زود تر از دست ناصر خلاص شیم .
- عذاب وجدان گرفتی یا دچار ترس شدی ؟
-نمی دونم
-نکنه دلت برای اون ویلچر نشینی که می خواست تو رو بکشه و خدا هم خوب جوابشو داد می سوزه . نادر من یاد گرفتم اگه کسی بهم اهمیت نمیده منم بهش اهمیت ندم .. ولی واسه کسی که واسم تب کنه می میرم .. دیدی که من خودمو به خاطر این موضوع می خواستم بکشم که شوهرم شوهر پست و نامرد و آشغال و جنایتکار و خیانتکارم می خواست به من تجاوز کنه .. قانون منو محکوم می کنه که چرا بهش تمکین نکردم .. ولی قلبم .. عدالت چی رو محکوم می کنه ؟ من نمی خوام اسیر یک قانون دست و پا گیر مسخره باشم . اون یک آشغاله .. من چه گناهی کردم که گفتم بله .. اشتباه کردم .. حالا نمی خوام . چرا این قباله کاغذی باید حاکم بر سر نوشت من باشه . من برای رهایی باید چیکار کنم ؟ منم عاشقم . منم دوست دارم زندگی کنم . یعنی من نه حق مردن دارم نه حق زندگی ؟ حالا که نمی تونم و نمی خوام بمیرم نباید زندگی کنم ؟ چون جامعه میگه من یک زن متاهل هستم ؟ شوهرم هر غلطی که دلش می خواد بکنه ؟ با هر کی که می خواد رابطه داشته باشه و من نتونم کاری انجام بدم ؟ من که می خواستم به خیر و خوشی از اون جدا شم . حالا هم کسی نمی تونه به من بگه که من دارم عصیان می کنم . من دارم زندگی خودمو می کنم . من می خوام از زندگی خودم لذت ببرم . از کسی که دوستش دارم . از کسی که منو به زندگی بر گردونده .. می تونم حست رو درک کنم . اگرم علاقه ای به من نداری من که نمی تونم مجبورت کنم با من باشی ..
-چت شده دختر . من که چیز بدی بهت نگفتم . این طور بهت بر خورد .. یعنی ازین به بعد می خوام یه حرفی بهت بزنم باید با ترس و لرز باشه ؟ به خانومی نباید نازک ترازگل گفت ؟
نوشین در حالی که دگمه های پیر هن نادرو بازش می کرد گفت .. نه .. به خانومی گل حق نداری نازک تر از گل بگی . حالا می خوام طوری سر حالم کنی که فراموش کنم می خواستم بمیرم .
نادر : هنوز فراموش نکردی ؟
-تا باهام عشقبازی نکنی به یادم می مونه . اینو بهت گفته باشم . حالا پس از این همه کار یادش اومده که باید مومن باشه ..
-نوشین خواهش می کنم این جور حرف توی دهنم نندازی .
-بیا دیوونه .. بیا .. فکر کردی می تونی از دستم در بری نادر ؟
-این تو بودی که داشتی در می رفتی ..
نوشین : حالا که موندم می دونم چه جوری خدمتت برسم ..منو ببوس .. فشارم بگیر .. بازم بهم نشون بده مثل اون وقتا که من اشتباه نکردم ..
-هر بار که بهت نشون میدم فقط برای چند روزه ؟
- فعلا آره .. ولی وقتی که از دست شوهرم خلاص شدم و زنت شدم هر روز باید نشون بدی . باید نشون بدی که دوستم داری . برای تو همیشه تازه و خواستنی هستم .. می خوام فراموش کنم تلخی این روزای سختو ..
نادر : یعنی وقتی هم که من پیشتم بازم احساس تلخی و سختی می کنی ..
نوشین : نه عزیزم من فقط از این که نمی دونم آینده چی میشه می ترسم . از این کار احمقانه ای که نلی کرده .. از این فیلمی که گرفته و به دست ناصر بهونه داده . اون واسه خود شیرینی هر کاری می کنه . واسه این که خودشو توی دل ناصر جا کنه . شایدم باید بهش حق بدم . تا وقتی که خودم عاشق نشده بودم بهش حق نمی دادم ..
نادر : مگه تو عاشق شوهرت نبودی ؟
نوشین : بهت میگم دیونه ای میگی نه . چی دوست داری بشنوی ؟ دوست داری بهت بگم که من عاشقش بودم ؟ فکر می کردم عاشقشم . یک دوست داشتن بی منطق .. فقط این که منم دوست داشتم عاشق باشم . فکر می کردم اگه عاشق نباشم اگه یه جنس مخالفو دوست نداشته باشم بی هنرم .. در حالی که هنرمند اونیه که درست عاشق بشه .. منو ببوس .. زود باش آرومم کن ..
نادر : فقط یه سوال دیگه می کنم . حالا فکر می کنی هنر مندی ؟
-اینو دیگه باید از تو پرسید . از تویی که به من زندگی میدی . عشق میدی . همه چی میدی . من بدون تو هیچم .. فکر می کنی من هنر مندم ؟
نادر : هنر مند که چه عرض کنم . هنر پیشه خوبی هستی . خوب تونستی منو گولم بزنی و و دل منو ببری ..
نوشین : تو چشام نگاه کن نادر ! من گولت زدم ؟
نادر نگاهشو به نگاه نوشین دوخت ..
نادر : حالا می خوای چیکار کنی نوشین ؟ می خوای چشامو از کاسه در بیاری ؟
نوشین : نه لباتو می کنم .. طوری که دیگه نتونی حرفای الکی بزنی .. شایدم زبونتو بریدم .. چقدر لفتش میدی زود باش ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۴

برای اولین بار نبود که می خواستن با هم سکس کنن . اما واسه هر دو شون تازگی داشت . برای نوشینی که حس می کرد اون قدر از زندگی بدش اومده که می خواد ازش فرار کنه وخودشو به کشتن بده .. نوشینی که زندگی رو باور نمی کرد . حالا می تونست زندگی رو با تمام وجودش حس کنه . وبرای نادری که وقتی نوشین رو از دست رفته حس می کرد و دیگه امیدی به نجاتش نداشت این لحظات می تونست رویایی تر از هر رویایی باشه .
نادر : تو راستی راستی می خوای لبامو بکنی .. زبونمو ببری .. اون وقت چه جوری بهت بگم دوستت دارم ؟ می خوامت . چه جوری بهت بگم که عاشقتم .. اگه لبایی نباشه که باز شه و اگه زبونی واسه گفتن نباشه ..
نوشین : خب از چشات می فهمم .
نادر : یادم میاد که یه بار گفتی که اونو هم از کاسه درش میاری .
نوشین : ا ز صدای قلبت می شنوم . می دونم که چقدر دوستم داری ..
نادر : یعنی به نظر تو آدمی هم پیدا میشه که جلاد خودشو دوست داشته باشه ؟
نوشین : آره .. چرا که نه ..
نادر : خب اون کیه ..
نوشین : منم . من که تو منو کشتی و الان خیلی وقته که منتظرم تا منو غرق هوست کنی . بهم بگی دوستم داری . با هام سکس کنی .. بهم بگی خیلی خوب شد که زنده ای و نمردی تا بتونیم بازم با هم باشیم . و صدای نفسهای همو بشنویم .
نادر : تو دوستم داری ؟
نوشین : اگه نمی داشتم که واسه تو خودمو نمی کشتم .
نادر : یعنی الان تو زنده نیستی ؟
نوشین : نوشین تشنه شه ..
نادر : و لبهای من تشنه تر ..
لحظاتی بعد با حرکات داغ لبها به استقبال سکوت رفتند .. سکوتی با عشق و احساس و گرمای هوس . لبهای هردوشون بسته بود . نوشین دوست داشت حرفای عاشقونه و پر هوسشو از دل و جانش تحویل نادر بده .. با فریادش بهش بگه دوستش داره .. خوشحاله که زندگی رو بهش بر گردونده .. هم از این که باعث سرعت رسوندن اون به بیمارستان شده هم این که تونسته کاری بکنه که اون دیگه اندوه خودشو حس نکنه از این که ناصر پست و بی شرم بهش تجاوز کرده . شوهری که جدایی از اون براش یک رویا شده بود . رویایی که برای به واقعیت رسوندن اون لحظه شماری می کرد . نمی دونست از کجا شروع کنه . ولی امید وار بود که یه روزی بتونه به همه این تنش ها خاتمه بده .. نادر مثل همیشه در لحظات عشقبازی با بوسه هایی بر بدن بر هنه اون داغ داغش کرده بود نوشین : آرومم کن .. هر بار که این کارو می کنی حس می کنم که بیش از هر وقت دیگه ای بهش نیاز داشتم و بهت نیاز دارم .. به عشق تو .. به هوس های تو که منو در عشق و هوست بسوزونی .. دوستت دارم نادر .. دوستت دارم . و من احساس گناه نمی کنم . آخه یه عشق پاک دارم و یه عاشق پاک و دوست داشتنی رو در کنار خودم می بینم .. آهههههه ببوس .. همه جامو .. هر جا یی رو که همیشه می بوسیدی .. بیا .. بیا نزدیک تر .. بیا و آخرین فاصله ها رو هم پرش کن . بازم می خوام بدونم که دیگه بین جسم من و تو هم فاصله ای نیست ..
نادر : عشق من .. عزیزم مگه اینو نمی دونی ؟
نوشین : بازم می خوام بدونم . بازم می خوام بشنوم . بازم می خوام حس کنم . آخخخخخخخ .. خواهش می کنم .. بگو .. بگو دوستم داری . بگو ..
نادر : دوستت دارم . دوستت دارم . بیشتر از هر بیشتری در این دنیا ..
نوشین : یادمه اون وقتا می گفتی بیشتر از بی نهایت ..
نادر : کدوم وقتا ؟ طوری حرف می زنی که انگار دیگه دوستت ندارم ..
نوشین : اوههههههه چقدر تندش کردی .. یادم رفت چی می خواستم بگم ..
نادر : همون بهتر که دیگه حرف نزنین .
نوشین : راست میگی .. راست میگی ..
و نوشین خیلی زود احساس سبکی و آرامش کرد و بعد نادر هم خودشو به اوج لذت رسوند .
نادر : حالا ازت می خوام به چیزای خوب و مثبت فکر کنی .. به اون نامرد آدمکش هم فکر نکنی ..
نوشین : راست میگی .. هر چی می خوام خودمو قانع کنم که اون یک جنایتکار نیست نمی تونم . اگه ما بخواهیم برای جنایت تمام جنایتکاران تاریخ یک توجیه بیاریم باید همه شونو تبرئه کنیم ..
نادر : همه اینا ناشی از خود خواهی و زیاده خواهی آدماست . اگه اون به حق خودش قانع بود می تونست زندگی خودشو بکنه . امروز دیگه ویلچر نشین نمی شد .. حالا میگیم عیبی نداره . آدمایی مثل ناصر هستند که در این شرایط می تونن به زندگی خودشون ادامه بدن ولی این همه احساس درد و حقارت نمی کرد ..
نوشین :بازم که یادت رفته . اگه این اتفاقات نمیفتاد که امروز من و تو این جا با هم نبودیم ..
نادر : راست میگی شاید سر نوشت طور دیگه ای نوشته می شد و به گفته از ما بهتران رقم می خورد . ولی خودت می دونی من آدمی نیستم که به قیمت عذاب و بد بختی دیگران بهترین ها رو واسه خودم بخوام ..
نوشین : درکت می کنم . در عوضش من بهترین ها رو واسه خودم می خوام . تو رو .. تو رو نادر .. تو رو که از همه دنیا بیشتر دوستت دارم . بیشتر از خودم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۵

و در اون سمت ناصر همچنان در اندیشه این بود که بتونه کاری کنه که سرپوشی باشه بر عقده هاش بر این که شکست و حقارت خودشو جبران کنه . اون همه چیزشواز دست رفته می دید . دیگه اون قدرت سابقو نداشت . زندگی رو برای خودش از دست رفته می دید . اون بدون پاهاش هیچی نبود . و بدون همسری که بهش بنازه ..ولی حالا بیشتر اونایی که به محبتشون نیاز داشت ازش فراری بودند . تازه دوست داشتند ازش شکایت هم کنند . نوشین چند بار می خواست ازش شکایت کنه . اما هر بار از این می ترسد که نکنه کاری کنه که باعث گستاخی ناصر شه و اون دست به دیوونگی هایی برنه . ناصر به خوبی متوجه بود که حتی صداش هم تغییر کرده و مثل گذشته ها نیست . حس می کرد که وقتی به این جای کار برسه بیش از اونی که یکی اونو دوست داشته باشه دلش براش می سوزه . اون از ترحم خوشش نمیومد . اون دوست داشت مثل سابق دوستش داشته باشن . از این که خیلی از کاراشو خودش نمی تونست انجام بده عذاب می کشید .
ناصر : نلی چند بار باید بهت بگم که باید با من همراهی کنی . اگه منو دوست داری ... نلی : که چیکار کنم . من نمی تونم خودم و تو و عشقمون همه رو نابود کنم به خاطر این که می خوای انتقام بگیری ؟ تو به خاطر چی احساس می کنی که تحقیر شدی ؟ نوشین اگه تو رو دوستت می داشت می تونست تو رو با همه بدیهات تحمل کنه . اگه ازت خوشش میومد می تونست شکیباباشه .. می تونست به امید روزی بشینه که تو براش بشی همون ناصر سابق .. ولی یه چیزی روبایدقبول کرد . در عشق این دو طرف قضیه هستن که نقش دارند . حتی اگه یک طرفش هم از خط خارج شه بازم کفایت می کنه که اسم اون رابطه رو یک رابطه عاشقونه نذاریم .ولی در رابطه تو و نوشین هر دو تا تون از خط خارج شدین . شاید بگی من مقصر بودم که این طور شد . ولی به خودت رجوع کن . ببین چه چیزی حس می کنی ؟ آیا به غیر من مورد دیگه ای هم بود ؟ من که این طور فکر نمی کنم . پس تو خودت رو آدم بدی ندون .. البته در حق نوشین کار درستی انجام ندادی . اون در حق تو ایثار نکرد .. منم عاشقت بودم و هستم . تو اومدی به سمت من .. شاید یک تفریح می خواستی . شاید هم دلت واسم سوخت .. ولی همه اینا بر می گرده به اون حسی که در وجودت وجود داره . یه احساسی نهفته ولی اگه بری توی بطنش می بینی که این یک احساس آشکاره . شاید تو خودت هم عاشق بودی و نمی دونستی . یک عشقی که سالهای سال در کنارت وجود داشت . اونو نمی دیدیش . شاید هم نمی خواستی ببینیش . اما من در کنارت می مونم . نه به خاطر این که بهت نشون بدم که چقدر عشقو بیشتر و بهتر از تو می شناسم .. من این جا پیش تو نیستم که بهت بگم خیلی بهتر از تو می شناسم . خیلی بهتر از تو هستم . چون می دونم تو اگه بخوای خیلی بهتر از من میشی . خیلی بهتر از همه میشی . چون من می دونم تو دل مهربونی داری .. من تو رو با تو شناختم .. تو رو از همون روزایی که می رفتی تا خودت رو بشناسی . تو رو از همون روزایی که می رفتی عشق رو بشناسی و زندگی رو . پس تنهام نذار و حس نکن که این منم که امروز پیش توام . دلم برات می سوره . من اون ناصری رو شناختم و می خوام که سالهاست اونو می شناسم . اون ناصری رو که حس می کنم دوستم داره . می تونه دوستم داشته باشه . با همه وانمود کردن هاش به این که خیلی بده . آدمی که داره با خودش لجبازی می کنه و می خواد که لجباز باشه .
اشک از گونه های ناصر جاری بود ... اما حس کرد که خون جلو چشاشو گرفته . اون خودشو مقصر بلایی که سرش اومده بود نمی دونست . همه اینا رو از دید همسرش نوشین و معشوقش نادر می دونست .
-نلی باید کمکم کنی .. باید کمکم کنی ..
نلی : بس کن .. من خودم الان نیاز به کمک دارم . من خودم شوهر دارم نمی دونم نمی دونم .. نمی دونم چیکار کنم . نمی تونم .. و نمی خوام که در این راه کمکت کنم . اون دفعه هم بهت گفتم . این برای من یک عذابه . یک شکنجه هست . من دوست ندارم . ندارم و نمی خوام .. عذابم نده . نمی خوام .. چرا حالیت نیست ناصر . چرا هم خودت رو عذاب میدی هم منو .
ناصر : یعنی تو هم تنهام می ذداری ؟
نلی : تنهات می ذارم ؟ یعنی اگه کاری کنم که بین ما جدایی بیفته ..هر دومونو نابود کنم این خوبه ؟ نه ناصر من همچین کاری نمی کنم .
ناصر: تو باید فیلمها رو رو کنی ..
نلی : اونم فیلمهای من و تو رو رو می کنه . می خوای منو نابود کنی ؟ خودت رو هم نابود کنی .. اون وقت فکر نیما رو کردی ؟ من می خوام اگه یه روزی برسه که ازش جدا شم به این صورت نباشه که اون منو یک زن بد کاره بدونه ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۶

نلی : ناصر من این کار رو نمی کنم . من خودم و تو رو به نابودی نمی کشونم . تو حالیت نیست چی داری میگی . اون اگه ازت شکایت کنه پدرت رو در میارن . نوشینو میگم . تو اونو زدیش . حق نداشتی این کارو بکنی . تو داشتی هم خودت هم نادر و هم نوشینو به کشتن می دادی . اگه می خوای منو بکشی اعتراضی ندارم ولی اجازه نمیدم خودت رو عشقمونو به کشتن بدی .. نمی ذارم اون نیمایی رو که برای من جوانمردی کرده یه حس بدی داشته باشه . می دونی اون فکر می کرده که من به وقت ازدواج دختر نبودم . من این طور وانمود کردم که بتونم با تو باشم . که تو اولین مردی باشی که من با هاش رابطه بر قرار می کنم . چون دوستت داشتم و دارم و عاشقت بودم و هستم . با من این کار رو نکن . عاقبت خوشی نداره ..
ناصر : پس تو هم کمکم نمی کنی ؟ تنهام می ذاری .
نلی : نه من با توام . تا آخرشم با توام . شاید اگه شرایطت به این صورت نبود من خودمو می کشتم . ولی نمی تونم خودمو بکشم و تو رو با این شرایط تنها بذارم . من اگه می خواستم خودمو بکشم به این خاطر بود که دوست داشتم راحت شم ولی حالا با این وضع تو چه جوری می تونم آروم و قرار بگیرم . چه جوری می تونم تو رو این جوری ولت کنم ...
ناصر : برو تنهام بذار . برو دیگه نمی خوام بیای این جا . تو هم مثل بقیه ای . تو هم می خوای نابودی منو ببینی . من زنمو می خوام . نوشین باید بیاد پیش من . اون زنمه . ازش شکایت می کنم . اگه اون جرات داره ازم شکایت کنه .
نلی : ولی من فیلمو به دستت نمیدم . هر کاری دوست داری انجام بده . نمی خوام ناراحتت کنم . ولی تو دیگه قدرتی نداری . این تو نیستی که تصمیم گیرنده ای . تو هیچ کاری از دستنت بر نمیاد . نوشین دوستت نداره . خودت هم می دونی تو نمی تونی با زنی که دوستت نداره زندگی کنی . زنی که عاشق تو نیست . و بعد از این که متوجه شد تو بهش خیانت می کنی بهت خیانت کرده ..
ناصر : و مقصرش تو بودی .
نلی : بس کن ناصر . بی خود گناه همه چی رو به گردن من ننداز . آدما مسئول کاری هستند که انجام میدن . اگه من بهت گفتم که دوستت دارم عاشقتم و از بچگی همش به فکر تو بودم اگه واقعا عاشق زنت بودی و اگه در این جا خدا رو واسطه کار هات قرار می دادی می تونستی به من بگی نه . می تونستی پیش زنت بمونی .
ناصر : کی داره کی رو نصیحت می کنه ؟ اون وقت تو رضایت می دادی که پیش من نمونی ؟ دست از سرم برداری ؟ تو خجالت نمی کشی ؟
نلی به شدت گریه می کرد .
ناصر : دیگه نمی خوام ببینمت .
نلی : منم نمی خوام ببینمت . ولی دایی ام تعجب می کنه که دیگه چطور نمی خوام پسرشو ببینم . پسری که بهش می نازید و افتخار می کرد ولی دیگه جای افتخار نداره . دیگه نمیشه بهش نازید .. ناصر حس کرد که دیگه هیچ قدرت و غروری نداره . و حالا نلی هم میره که به اون پشت کنه .
اما نلی هر گز قصد چنین کاری رو نداشت . می دونست ناصر بازم صداش می کنه . بازم اونو می خواد . اخلاق اونو می دونست . ولی می خواست که عشقش هنوز هم احساس قدرت کنه . هنوز هم فکر کنه که واسه خودش کسی هست . .. خیلی آروم به سمت درب خروجی اتاق رفت . قدمهاشو آهسته تر کرد . دوست داشت ناصر صداش کنه . بهش بگه نرو . بهش بگه دوستت دارم . ولی صدایی نشنید ... دیگه نمی تونست وایسه و پشت سرشو نگاه کنه . اون باید همه آرزو هاشو می ذاشت و می رفت . اون باید باورش می شد که دیگه این عشق واسش عشق نمیشه و تا حالا آب در هاون می کوبیده . ولی عشق براش از همه اینا مقدس تر بود . وقتی از در پذیرایی خارج شد و ناصرو تنهاش گذاشت نتونست به رفتن ادامه بده . ناصر برای لحظاتی به خود اومد . باورش نمی شد که نلی رفته . باورش نمی شد که تنهاش گذاشته باشه . زنی که نازشو می کشیده , زنی که همیشه همدمش بوده و در بد ترین شرایط تنهاش نذاشته حالا به همین سادگی رفته .. چرا .. چرا .. حس کرد که اون مقصره .. اگه اون بره و بر نگرده .. اگه کسی دیگه نازشو نکشه .. اون نمی تونه دوام بیاره ... نلی با سرد و گرمش ساخته . نلی با همه چیزش ساخته . چقدر من بدم .. چقدر من پستم .. همه رو از خودم می رنجونم . حرکتو شروع کرد .. نلی رو فریاد می زد .. به سرعت ..
-نهههههههههه نلیییییییییی نروووووووو وایسا ..
نلی دوست داشت صداشو بشنوه . هر گز نشنیده بود که ناصر این جوری صداش بزنه . لذت می برد . لذت می برد از این که ناصر خودشو به اون وابسته و نیاز مند حس کنه . دوست داشت اون صدا رو بازم بشنوه .. بازم طنین انداز وجودش بشه و ببینه آیا می تونه بوی عشقو از اون احساس کنه یا نه ؟ .. ناصر به سرعت و با صندلی چرخدار خود راه خروجو در پیش گرفت ولی سرعتش به گونه ای بود که به دیوار خورد .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۷

نلی صدای وحشتناکی روشنید . صدای برخورد و سقوط .. سراسیمه به عقب بر گشت .. حرفی نزد .. فریادی نکشید .. سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه ولی به تنهایی نمی تونست ناصرو بلند کنه . اون کمی زخمی شده بود . اشک می ریخت دستاشو به دیوار تکیه داده ولی پاهاش که دیگه حسی نداشت تا اونو بکشونه عقب .. نلی هم رو زمین و کنار ناصر نشست . سرشو میون دستاش و میون سینه هاش قرار داد . ..
نلی : کجات درد می کنه .. بگو عزیزم . ..
ناصر سکوت کرده حرفی نمی زد . می خواست بگه قلبم درد می کنه . می خواست بگه دیگه امیدی واسه زندگی نداره ..
نلی : فکر کردی فراموشت کردم ؟ فکرکردی تنهات گذاشتم ؟ تو که می دونی که هویت منی . هستی منی . نشونه و نشونی منی . فکر نکن این تویی که به من نیاز داری منم هستم که نیاز مند توام . فکر کردی که به همین سادگی دست از سرت بر می دارم ؟ اون روزی که بهت گفتم دوستت دارم و قبلش ..وقتی که عشق تو رو در قلبم ثبت کردم دیگه این پیمانو با خودم و با تو نبسته بودم که من فقط یک ناصر سالم می خوام . هیشکی از فردای خودش خبر نداره . آدما تا کنار همن باید قدر همو بدونن . زندگی و عشق فقط محدود نمیشه به این که ما فقط یار و رفیق روز های خوش هم باشیم . من و تو باید که شریک سختیهای همم باشیم . آدما باید سعی کنن که به هم کمک کنن . بدون این که از هم انتظاری داشته باشن . اگه هر کسی با این فکر زندگی کنه دیگه غرور و خود خواهی نمی تونه حاکم بر سر نوشت کسی باشه . عزیزم نگفتی جات درد می کنه ؟
ناصر : نه .. فقط دلم درد می کرد ..
نلی : حالا چی ؟
ناصر : حالا دیگه نه . حالا دیگه فکر می کنم خیلی آروم شدم . تو هم اگه بری و تنهام بذاری دیگه هیچی ازم نمی مونه . ولی تو هم باید زندگی کنی . نمی تونم عمری تو و زندگی تو رو تباه کنم . تو. هم حق زندگی کردن داری . حق عاشق شدن داری ..
نلی : حرفای خنده داری می زنی . من همین حالاشم دارم زندگی می کنم . همین حالاشم عاشقم . همین حالاشم به هر چی که می خواستم رسیدم . هر چند ممکنه آینده بخواد بین من و تو جدایی بندازه ولی من بهش همچین اجازه ای نمیدم . تو همه رویا و هستی منی . من این رویای قشنگوهیچوقت از یاد نمی برم . هستی من هر گز به انتها نمی رسه تا تو نفسهای منی .
ناصر : نه ..نه .. نمی خوام به خاطر من تباه شی . نمی خوام به خاطر من عذاب بکشی .
نلی : من به خاطر تو اون وقتایی عذاب می کشیدم که تو رو نداشتم . که نمی تونستم بهت بگم که دوستت دارم . که تو رو با دیگران می دیدم و کاری ازم بر نمیومد و اون روزا رو تحمل کردم به این امید که بتونم به روزی مثل امروز برسم . من هیچوقت فراموشت نمی کنم . با تمام وجودم دوستت دارم . تو رو فقط به خاطر خودت .. به خاطر قلبی که می تونه مهربون باشه .. نه به خاطر قلبی که قلب دیگرانو هدف گرفته باشه . تو نمی تونی بد باشی .. تو خیلی مهربون تر از اونی هستی که خودت فکرشو می کنی . واسه همینه که من سالهاست که دوستت دارم و عاشقتم . می دونم یه روزی میاد که تمام این غصه ها رو فراموش کنیم و با هم یه زندگی خوبی تشکیل بدیم . روزی که هر دو مون از دست همسرامون خلاص شده باشیم .
حرفای نلی واسه ناصر یه لالایی بود .
نلی : حالا یه خورده خودت رو بکش عقب تر .. منم تو رو بذارم رو صندلیت . الان دایی و زندایی میان و میگن چه خبر شده . یه قسمت از دیوار رو هم که زخمی کردی . مهم نیست . خدا رو شکر که خودت چیزی نشدی . اشکاتو پاک کن ..
ناصر با این که ازمحبت نلی لذت می برد ولی کلا احساس حقارت می کرد . دوست نداشت کسی براش دل بسوزونه .
ناصر : این منو عذابم میده که تو از رو دلسوزی با هامی . یعنی ته دلت می خواد که ازم فرار کنی . یه آدم درمونده ای مثل من چه انگیزه ای واسه ادامه زندگی بهت میده ؟ من فقط یک مزاحم و یک سر بار هستم . حس می کنم اگه تو حالا از این میگی که همراه منی واسه اینه که سالها این حرفو بر زبون آوردی ...
نلی : چقدر حرفات دلخراشه ؟ انگار از نوک پا تا فرق سرمو می سوزونه . چرا به من توهین می کنی .. پس کی می خوای صدای قلب منو بشنوی ؟ چرا این قدر خودت رو عذاب میدی ؟ تو منو عذابم بده . ولی خودت رو شکنجه نکن . نلی دلشو نداره ببینه که عشقش عذاب می کشه .
ناصر : حرفای شیرینی می زنی . به دل می شینه . خیلی دلم می خواد باور کنم .
نلی : می دونم چی میگی . درکت می کنم . شاید اگه تو جای من بودی حاضر نبودی که قبولم کنی و این بازم بر می گرده به دوست داشتن و نوع اون . خیلی دلم می گیره وقتی که حس می کنم هیچوقت دوستم نداشتی .... ادامه دارد ... نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
گنــــــــــــــــــــــــــــــاه عشــــــــــــــــــــــــــــــق ۱۴۸

ناصر : یعنی فکر می کنی که من هیچوقت دوستت نداشتم ؟ یا نمی تونم اون جوری که تو دوستم داری دوستت داشته باشم ؟
نلی : دقیقا همین طوره که میگی .
ناصر : بهم حق بده . من تحقیر شدم . تحقیر ...
نلی دیگه چیزی نگفت . می دونست که اگه ادامه بده ناصر بازم تمام تقصیرا رو میندازه به گردن اون . واسه همین ساکت موند ..
-من در کنارتم ناصر تنهات نمی ذارم . دوستت دارم . تو رو با همین وضع می خوامت اگه بد تر از اینا هم می شدی بازم کنارت می موندم . ولی امید وار باش . شاید یه روزی همه این مشکلات حل شد . شاید یه روزی شدی مثل اولت ..
ناصر : خوب داری امید وارم می کنی . ولی من هر روز و هر ساعت آرزوی مرگ رو دارم . یا دوست دارم بکشم یا دوست دارم کشته شم .
-پس من چی ؟ پس اونایی که دوستت دارن چی ؟ به خاطر اونایی که دوستت دارن زندگی کن . نه به خاطر اونایی که دوستت ندارن . فراموشت کردن و تو رو نمی خوان . به خاطر اونایی که شاید هیچوقت دوستت نداشتن . و شاید تو هم هیچوقت اونا رو دوست نداشتی . فقط سایه ای از دوست داشتن رو به یدک می کشیدی . اما من عاشقانه خودمو وقف تو کرده بودم . تو رو می دیدم که با دیگرانی و حرص می خوردم . زندگی تو فقط منحصر به نوشین نبود . ولی وقتی که اون اومد روی کار دیگه حس کردم که باید قید تو رو بزنم . نه به این خاطر که تو عاشقش بودی . بلکه به این دلیل که می خواستی به همه نشون بدی که تو نستی یه دختری رو شکارش کنی که به هیشکی دیگه توجهی نداره . تو در این جا هم به غرور خودت توجه داشتی . چیزی که برات اهمیت نداشت عشق بود . دوست داشتن بود . چیزی که برات مهم نبود این بود که به کسی که دوستش داری وفادار بمونی . و شد اون چیزی که نباید می شد . حالا تو موندی و مشتی خاطراتی که نمی دونی چه جوری باهاش کنار بیای . ناصر خاطراتت منم . اونی که دوستت داره منم . اونی که تو رو همون جوری که هستی می خواد منم . تو چرا نمی خوای معنای عشقو درک کنی . تو چرا نمی خوای واسه اونایی که دوستت دارم ارزش قائل شی . چرا .. می خوای عقده های سر کش خودت رو با خالی کردن دق دلیت سر اونایی که حس می کنی سرت بلا آوردن خالی کنی . سر کسی بلایی نمیاد مگر این که خود اون بلا کش زمینه رو واسه خودش آماده کنه ... ناصر : پس فیلمها رو نشون نمیدی ؟ رو نمی کنی ؟
نلی : به خاطر تو و به خاطر خودمون نه . من این کار رو نمی کنم . نابودی و ضربه زدن به هم دیگه بسه . یه جایی باید دور همه اینا رو قلم کشید ....
ناصر : یه کاری برام می کنی ؟ اگه دوستم داری این کارو انجام بده .. یه کاری کن که من خودمو از این زندگی خلاص کنم . نمی خوام زنده بمونم . نمی خوام در این دنیا باشم . تو میگی منو دوستم داری ..
نلی : دیوونه نشو . منو نترسون . خیلی داری خطرناک میشی . تو چه جور آدمی هستی . چند دقیقه پیش که حس می کردی من دارم از پیشت میرم و ترکت می کنم داشتی خودت رو می کشتی . ولی حالا دوباره شدی همون ناصر سابق . وقتی به یه چیزی می رسی در پی چیز دیگه ای هستی . اونو می خوای . اون چیزی رو که داری قدرشو نمی دونی . من نمیگم قدر منو بدون . فقط می خوام همینو بدونی که من هر کاری که از دستم بر بیاد برات انجام میدم . الان نیما به این و اون میگه که چرا زنم همش دنبال کارای توست . چرا به ناصر توجه داره . چرا همش به فکر پسر دایی شه . . و من اینو بهونه می کنم که به خاطر دایی و زندایی امه . حالا همه جریان من و تو رو می دونن الا خود نیما . ماه هیچوقت زیر ابر پنهون نمی مونه . یک رازی و مسئله ای که از بین چند نفر رد شه بدون تر دید یه روزی و خیلی زود هم فاش میشه . حالا من موندم و یه دنیا عذاب . نمی دونم چیکار کنم . کلی مشکل دارم . ناصر ! من نمی خواستم از دواج کنم . تو مجبورم کردی با مردی که دوستش ندارم از دواج کنم تا بتونی راحت با هام باشی . آره تو این قولو به من دادی . می دونم بازم منو مقصر تمام این ما جرا ها می دونی . من به دنبال عشقم بودم . من گناهی ندارم . این عشقه که گناهکاره . اونایی رو به هم رسونده که علاقه ای به هم ندارن . انگار در محاسبات خودش اشتباه کرده . آره من موندم و دنیایی غم ..
ناصر : نلی من بهت خیلی بد کردم ..
نلی : تو شاید بد نکرده باشی .. ولی از الان به بعد داری بد می کنی ..
ناصر : چرا ؟ واسه چی ؟
نلی : واسه این که من اون زندگی رو که تو درش نباشی نمی خوام .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 16 از 21:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

گناه عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA